06-07-2019، 22:58
(آریا)
داشتم با ساسان یکی از افراد مهمونی حرف می زدم هدفم این بود که ضایع نباشم.ولی سعید تند به سمتم اومد و توی گوشم گفت:زود باش باید بریم.اتفاق مهمی افتاده.
با تعجب نگاهش کردم.وقتی دیدم کاملا جدیه بلند شدم و با ساسان دست دادم.عصبی بودم.همه نقشه هام به هم ریخته بود.
ساسان-خیلی زود داره میری تازه ساعت 10 شده.
لبخندی زدم و گفتم:معذرت می خوام باید برم.
ساسان-اشکالی نداره می تونی بری.
سریع کتم رو تحویل گرفتم و با سعید به سمت پورشه مشکیم رفتیم.
-چی شده؟
سعید-نمیدونم فقط بهم گفتن اتفاق بدی افتاده.
سرعتم رو بیشتر کردم.وقتی رسیدیم با تعجب میاده شدم.با دیدن صحنه جلوم خشک شدم.
سعید با دهن باز:چی شده؟
-نمیدونم.
(پانیذ)
از دور متوجه حرکاتشون بودم.دوربین رو بیشتر به چشم هام نزدیک کردم و از پنجره خونه نگاهشون می کردم.
پرهام-انتظار داشتم اتقدر تعجب کنن.
خندیدم و دوربین رو دستش دادم.
-برای پنج شنبه یه قرار دیگه توی خونه بزار.
مریم-مطمئنی کار درستی می کنی؟
نگاهی به موهای بلوندش و چشم های آبیش کردم.
-مطمئن باش هیچی نمیشه.من فقط می خوام ببینم می تونم باهاش کار کنم یا نه.
دست هام رو گرفت و آروم گفت:میدونی که مثل خواهرمی پس مواظب خودت باش.
با اینکه سه سال بیشتر اختلاف سنی نداشتیم و اون 26 سالش بود ولی خیلی بهم محبت کرده بود.دست هاش رو فشار دادم.
پرهام-میشه بیاین بیرون؟باید بریم خونه.ممکنه بیان اونجا.
-باشه بریم.نمی خوام بهمون شک کنن.
(آریا)
-خب حالا چیکار کنیم؟
سعید-نمیدونم.
با فکری که به ذهنم رسید بشکنی زدم و با ذوق گفتم:یه راهی داریم.
سعید-چی؟
لبخندی زدم و گفتم:می تونیم بریم خونه پانیذ.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:خونه پانیذ؟
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.بد سوتی ای داده بودم ولی وقتی به چشم های قهوه ای مرموزش فکر می کنم ناخوداگاه دلم می خواد بیشتر سمتش برم.لبخندم عمیق تر شد که با پس گردنی سعید به خودم اومدم.
-چته وحشی؟سرم رو پوکوندی.
سعید-پدر پانیذ زنگ زده و میگه برای پنج شنبه بریم خونشون.
داشتم با ساسان یکی از افراد مهمونی حرف می زدم هدفم این بود که ضایع نباشم.ولی سعید تند به سمتم اومد و توی گوشم گفت:زود باش باید بریم.اتفاق مهمی افتاده.
با تعجب نگاهش کردم.وقتی دیدم کاملا جدیه بلند شدم و با ساسان دست دادم.عصبی بودم.همه نقشه هام به هم ریخته بود.
ساسان-خیلی زود داره میری تازه ساعت 10 شده.
لبخندی زدم و گفتم:معذرت می خوام باید برم.
ساسان-اشکالی نداره می تونی بری.
سریع کتم رو تحویل گرفتم و با سعید به سمت پورشه مشکیم رفتیم.
-چی شده؟
سعید-نمیدونم فقط بهم گفتن اتفاق بدی افتاده.
سرعتم رو بیشتر کردم.وقتی رسیدیم با تعجب میاده شدم.با دیدن صحنه جلوم خشک شدم.
سعید با دهن باز:چی شده؟
-نمیدونم.
(پانیذ)
از دور متوجه حرکاتشون بودم.دوربین رو بیشتر به چشم هام نزدیک کردم و از پنجره خونه نگاهشون می کردم.
پرهام-انتظار داشتم اتقدر تعجب کنن.
خندیدم و دوربین رو دستش دادم.
-برای پنج شنبه یه قرار دیگه توی خونه بزار.
مریم-مطمئنی کار درستی می کنی؟
نگاهی به موهای بلوندش و چشم های آبیش کردم.
-مطمئن باش هیچی نمیشه.من فقط می خوام ببینم می تونم باهاش کار کنم یا نه.
دست هام رو گرفت و آروم گفت:میدونی که مثل خواهرمی پس مواظب خودت باش.
با اینکه سه سال بیشتر اختلاف سنی نداشتیم و اون 26 سالش بود ولی خیلی بهم محبت کرده بود.دست هاش رو فشار دادم.
پرهام-میشه بیاین بیرون؟باید بریم خونه.ممکنه بیان اونجا.
-باشه بریم.نمی خوام بهمون شک کنن.
(آریا)
-خب حالا چیکار کنیم؟
سعید-نمیدونم.
با فکری که به ذهنم رسید بشکنی زدم و با ذوق گفتم:یه راهی داریم.
سعید-چی؟
لبخندی زدم و گفتم:می تونیم بریم خونه پانیذ.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:خونه پانیذ؟
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.بد سوتی ای داده بودم ولی وقتی به چشم های قهوه ای مرموزش فکر می کنم ناخوداگاه دلم می خواد بیشتر سمتش برم.لبخندم عمیق تر شد که با پس گردنی سعید به خودم اومدم.
-چته وحشی؟سرم رو پوکوندی.
سعید-پدر پانیذ زنگ زده و میگه برای پنج شنبه بریم خونشون.