06-07-2019، 1:38
(پانیذ)
قهوه ام رو با خونسردی برداشتم و به پرهام گفتم:کاری که گفتم رو انجام دادین؟
پرهام-آره.
به سمت تخته رفتم و گفتم:دیشب گوش وایساده بود و به حرف های من و پریسا گوش می داد.
مریم-از کجا فهمیدی؟
خندیدم و گفتم:فکر کرده بود خیلی زرنگه.می خواست بره دستشویی و وقتی من رو می بینه که رفتم آشپزخونه و در رو بستم کنجکاو میشه و میاد پشت در.این رو از صدای قدم هایی که می اومد و یه دفعه متوقف شد متوجه شدم.
اخمی کردم و گفتم:البته باید بیشتر ببینمش با این نقشمون تا یه مدت طولانی جلوی چشممه.
پرهام با خنده:تو دیگه کی هستی دختر؟
پوزخندی زدم و بدون توجه به حرفش گفتم:وقتی پویا بودش من همیشه وقتی پدربزرگ بهش آموزش می داد کنارش بودم.کاشکی بودش.اون هم راضی نبود که این کار رو بکنه.تا آخر هم به آرزوش رسید و هیچوقت اون کارا رو انجام نداد.
سری از تاسف تکون دادم.
(آریا)
سعید-خب دیشب چطور بود؟
با حرص سیگار رو خاموش کردم و گفتم:دختره ی احمق به من میگه گوش وایسادن ممکنه یه روزی کار دستتون بده آقا آرتام.
زد زیرخنده.محکم یکی زدم توی سرش و گفتم:ببند نیشت رو دختره به بدترین شکل ممکن ضایعم کرد.
خندش قطع شد.
سعید-مگه چیکار کردی؟
-می خواستم برم دستشویی یه دفعه دیدم رفت توی آشپزخونه و در رو بست.منم چون به درسا شک کرده بودم پشت در ایستادم و نمیدونم از کجا فهمید.
این دفعه اون بود که یکی زد توی سرم.
سعید-آخه احمق جون اون دختر پویا یکی از خلافکار های بزرگه.بعد تو می خواستی اینطوری بفهمی چی میگن؟
سرم رو مالش دادم و با اخم گفتم:صد دفعه گفتم انقدر نزن توی سرم.
با خنده گفت:زدمت یکم بیشتر خنگ شی.
خندیدم و گفتم:راستی از سرهنگ چه خبر؟
سعید-هیچی فعلا چیزی نگفته ولی گفته حتما باید مدرک پیدا کنید.
(پانیذ)
با جدیت به پرهام گفتم:مطمئن شو که هیچکس توی خونه نباشه.
پرهام-مطمئنم کسی توی خونه نیست.همه رو فرستاده مرخصی خودش هم که می خواد بره مهمونی.
روی کاناپه نشستم و گفتم:از نزدیک هاش برام بگو.
مریم-سعید غلامی دست راستشه.32 سالشه و اون هم کسی رو نداره.ولی یه دختره ای رو دوست داره.اسمش نارینه و 25 سالشه.دانشجوئه مهندسی کامپیوتر می خونه.
سری تکون دادم.
پرهام-به غیر از سعید دیگه کسی دور و برش نیست.
پوزخندی زدم.
پرهام-ساعت چند برنامه رو شروع کنیم؟
-اوج مهمونی ساعت 9 هست و شما همون موقع کار رو تموم می کنید.مواظب رد هایی که می زارید باشید نباید به ما شک کنند.
پرهام-نگران نباش کارم رو بلدم.
لبخندی زدم و گفتم:برید دنبال کاراتون.
هر دو بدون اینکه چیزی بگن بیرون رفتن.پاهام رو روی میز گذاشتم و زیر لب گفتم:بازی داره شروع میشه.
قهوه ام رو با خونسردی برداشتم و به پرهام گفتم:کاری که گفتم رو انجام دادین؟
پرهام-آره.
به سمت تخته رفتم و گفتم:دیشب گوش وایساده بود و به حرف های من و پریسا گوش می داد.
مریم-از کجا فهمیدی؟
خندیدم و گفتم:فکر کرده بود خیلی زرنگه.می خواست بره دستشویی و وقتی من رو می بینه که رفتم آشپزخونه و در رو بستم کنجکاو میشه و میاد پشت در.این رو از صدای قدم هایی که می اومد و یه دفعه متوقف شد متوجه شدم.
اخمی کردم و گفتم:البته باید بیشتر ببینمش با این نقشمون تا یه مدت طولانی جلوی چشممه.
پرهام با خنده:تو دیگه کی هستی دختر؟
پوزخندی زدم و بدون توجه به حرفش گفتم:وقتی پویا بودش من همیشه وقتی پدربزرگ بهش آموزش می داد کنارش بودم.کاشکی بودش.اون هم راضی نبود که این کار رو بکنه.تا آخر هم به آرزوش رسید و هیچوقت اون کارا رو انجام نداد.
سری از تاسف تکون دادم.
(آریا)
سعید-خب دیشب چطور بود؟
با حرص سیگار رو خاموش کردم و گفتم:دختره ی احمق به من میگه گوش وایسادن ممکنه یه روزی کار دستتون بده آقا آرتام.
زد زیرخنده.محکم یکی زدم توی سرش و گفتم:ببند نیشت رو دختره به بدترین شکل ممکن ضایعم کرد.
خندش قطع شد.
سعید-مگه چیکار کردی؟
-می خواستم برم دستشویی یه دفعه دیدم رفت توی آشپزخونه و در رو بست.منم چون به درسا شک کرده بودم پشت در ایستادم و نمیدونم از کجا فهمید.
این دفعه اون بود که یکی زد توی سرم.
سعید-آخه احمق جون اون دختر پویا یکی از خلافکار های بزرگه.بعد تو می خواستی اینطوری بفهمی چی میگن؟
سرم رو مالش دادم و با اخم گفتم:صد دفعه گفتم انقدر نزن توی سرم.
با خنده گفت:زدمت یکم بیشتر خنگ شی.
خندیدم و گفتم:راستی از سرهنگ چه خبر؟
سعید-هیچی فعلا چیزی نگفته ولی گفته حتما باید مدرک پیدا کنید.
(پانیذ)
با جدیت به پرهام گفتم:مطمئن شو که هیچکس توی خونه نباشه.
پرهام-مطمئنم کسی توی خونه نیست.همه رو فرستاده مرخصی خودش هم که می خواد بره مهمونی.
روی کاناپه نشستم و گفتم:از نزدیک هاش برام بگو.
مریم-سعید غلامی دست راستشه.32 سالشه و اون هم کسی رو نداره.ولی یه دختره ای رو دوست داره.اسمش نارینه و 25 سالشه.دانشجوئه مهندسی کامپیوتر می خونه.
سری تکون دادم.
پرهام-به غیر از سعید دیگه کسی دور و برش نیست.
پوزخندی زدم.
پرهام-ساعت چند برنامه رو شروع کنیم؟
-اوج مهمونی ساعت 9 هست و شما همون موقع کار رو تموم می کنید.مواظب رد هایی که می زارید باشید نباید به ما شک کنند.
پرهام-نگران نباش کارم رو بلدم.
لبخندی زدم و گفتم:برید دنبال کاراتون.
هر دو بدون اینکه چیزی بگن بیرون رفتن.پاهام رو روی میز گذاشتم و زیر لب گفتم:بازی داره شروع میشه.