05-07-2019، 4:13
(پانیذ)
(یک هفته بعد)
نگاهی به لباسام انداختم.یه کت و دامن مشکی پوشیده بودم.موهای قهوه ایم رو دورم ریختم.رژ قرمزی به لبام کشیدم و گفتم:بازی شروع شد.
با کمک پرهام از پله ها پایین رفتم.پشت به من روی مبل نشسته بود.کت و شلوار سرمه ای با کفش های مشکی پوشیده بود.با صدای پاشنه کفشم برگشت.لعنتی چشم هاش باعث شد دلم بریزه.
بابا-آقای تهرانی ایشون دخترم پانیذ هست.
دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:خوشبختم.
آرتام-همچنین.
لبخندی زدم و روی مبل دو نفره کنار پریا نشستم.زیرچشمی نگاهش می کردم.
(آریا)
وقتی دستش رو دراز کرد و باهاش دست دادم یه حس خاصی داشتم.خوشکل بود و با اینکه چشم آبی و مو بلوند نبود ولی آدم رو به سمت خودش جذب می کرد.فکر نمی کنم دختره هدف من باشه باید بیشتر روی پویان و پدرش تمرکز می کردم.
-عزیزم بیا اینجا.
نگاهی به تعجب به دختر بچه تقریبا 15 یا 16 ساله کردم.پویا(پدر پانیذ) با محبت خاصی به دختر بچه نگاه می کرد.جالب اینجا بود که نگاه پویان با بیخیالی و پریا با حسرت و پانیذ با نفرت نگاهش می کردن.
پویا-ایشون دختر...
پانیذ-بابا جان صد دفعه بهت گفتم دختر خدمتکار رو انقدر نیار اینجا.درسا جون چرا پیش مامانت نیستی؟
دختره بدون هیچ حرفی به سمت در رفت.نگاهی به پانیذ کردم.سریع متوجه نگاهم شد و گفت:پدرم بیش از حد به بچه ها اهمیت میده.
چشمام رو ریز کردم و نگاهش کردم.هیچ استرسی نداشت.نگاهش به شدت عجیب و مرموز بود.تا به حال دختر اینطوری ندیده بودم.تا این حد مرموز و کمی هم این مرموزیش باعث ترسناک بودنش می شد.
(پانیذ)
از دست بابا خیلی عصبانی بودم.اگه آرتام می فهمید همه چیز به هم می ریخت.بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.روی صندلی نشسته بود.به نرگس گفتم:برو بیرون و در رو ببند.
چشمی گفت و بیرون رفت.
پریسا-به خدا من نمی خواستم بیام بیرون.بابا بهم گفت.
بازوش رو توی دستم گرفتم و محکم فشار دادم.
-اگه ببینم دست از پا خطا کردی من می دونم و تو.یادت باشه که میتونم هرکاری انجام بدم.پات رو از گلیمت دراز تر نکن.تو جلوی همه دختر خدمتکاری یادت هم باشه که اینجا من دستور میدم.
بازوش رو ول کردم و در رو یهویی باز کردم.پوزخندی زدم.سرجاش خشک شده بود.
-گوش وایسادن کار خوبی نیست آقا آرتام.
سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:من گوش واینستادم خانم.
پوزخندم عمیق تر شد.جلو رفتم و یقش رو درست کردم.با لحن هشدار دهنده ای گفتم:ممکنه این گوش وایسادن ها یه روزی کار دستتون بده آقا آرتام.
به چشم های سبز تیرش نگاه کردم و با لحن کاملا تمسخر آمیز گفتم:وای یادم رفت،شما که گوش واینستاده بودین.
یقش رو ول کردم و با تنه ای که به شونش زدم قدم هام رو محکم برداشتم.
(آرتام)
وقتی یهویی در رو باز کرد خیلی تعجب کردم ولی حرف هایی که شنیده بودم مهم تر بود.وقتی با تمسخر گفت که شما گوش واینستادین دلم می خواست خوردش کنم.تا به حال هیچکس باهام اینطوری حرف نزده بود.
(یک هفته بعد)
نگاهی به لباسام انداختم.یه کت و دامن مشکی پوشیده بودم.موهای قهوه ایم رو دورم ریختم.رژ قرمزی به لبام کشیدم و گفتم:بازی شروع شد.
با کمک پرهام از پله ها پایین رفتم.پشت به من روی مبل نشسته بود.کت و شلوار سرمه ای با کفش های مشکی پوشیده بود.با صدای پاشنه کفشم برگشت.لعنتی چشم هاش باعث شد دلم بریزه.
بابا-آقای تهرانی ایشون دخترم پانیذ هست.
دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:خوشبختم.
آرتام-همچنین.
لبخندی زدم و روی مبل دو نفره کنار پریا نشستم.زیرچشمی نگاهش می کردم.
(آریا)
وقتی دستش رو دراز کرد و باهاش دست دادم یه حس خاصی داشتم.خوشکل بود و با اینکه چشم آبی و مو بلوند نبود ولی آدم رو به سمت خودش جذب می کرد.فکر نمی کنم دختره هدف من باشه باید بیشتر روی پویان و پدرش تمرکز می کردم.
-عزیزم بیا اینجا.
نگاهی به تعجب به دختر بچه تقریبا 15 یا 16 ساله کردم.پویا(پدر پانیذ) با محبت خاصی به دختر بچه نگاه می کرد.جالب اینجا بود که نگاه پویان با بیخیالی و پریا با حسرت و پانیذ با نفرت نگاهش می کردن.
پویا-ایشون دختر...
پانیذ-بابا جان صد دفعه بهت گفتم دختر خدمتکار رو انقدر نیار اینجا.درسا جون چرا پیش مامانت نیستی؟
دختره بدون هیچ حرفی به سمت در رفت.نگاهی به پانیذ کردم.سریع متوجه نگاهم شد و گفت:پدرم بیش از حد به بچه ها اهمیت میده.
چشمام رو ریز کردم و نگاهش کردم.هیچ استرسی نداشت.نگاهش به شدت عجیب و مرموز بود.تا به حال دختر اینطوری ندیده بودم.تا این حد مرموز و کمی هم این مرموزیش باعث ترسناک بودنش می شد.
(پانیذ)
از دست بابا خیلی عصبانی بودم.اگه آرتام می فهمید همه چیز به هم می ریخت.بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.روی صندلی نشسته بود.به نرگس گفتم:برو بیرون و در رو ببند.
چشمی گفت و بیرون رفت.
پریسا-به خدا من نمی خواستم بیام بیرون.بابا بهم گفت.
بازوش رو توی دستم گرفتم و محکم فشار دادم.
-اگه ببینم دست از پا خطا کردی من می دونم و تو.یادت باشه که میتونم هرکاری انجام بدم.پات رو از گلیمت دراز تر نکن.تو جلوی همه دختر خدمتکاری یادت هم باشه که اینجا من دستور میدم.
بازوش رو ول کردم و در رو یهویی باز کردم.پوزخندی زدم.سرجاش خشک شده بود.
-گوش وایسادن کار خوبی نیست آقا آرتام.
سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:من گوش واینستادم خانم.
پوزخندم عمیق تر شد.جلو رفتم و یقش رو درست کردم.با لحن هشدار دهنده ای گفتم:ممکنه این گوش وایسادن ها یه روزی کار دستتون بده آقا آرتام.
به چشم های سبز تیرش نگاه کردم و با لحن کاملا تمسخر آمیز گفتم:وای یادم رفت،شما که گوش واینستاده بودین.
یقش رو ول کردم و با تنه ای که به شونش زدم قدم هام رو محکم برداشتم.
(آرتام)
وقتی یهویی در رو باز کرد خیلی تعجب کردم ولی حرف هایی که شنیده بودم مهم تر بود.وقتی با تمسخر گفت که شما گوش واینستادین دلم می خواست خوردش کنم.تا به حال هیچکس باهام اینطوری حرف نزده بود.