27-06-2019، 15:06
(پانیذ)
با تقه ای که به در خورد گفتم:بفرمایید.
در رو باز کرد و داخل اومد.
-بیا بشین.
نشست و گفت:چیکارم داری؟
-خب بخاطر اینکه کارت رو درست انجام دادی اجازه میدم بچت رو ببینی.
خوشحال شدنش رو می تونستم حس کنم.پوزخندی زدم و قبل از اینکه از در بره بیرون گفتم:کاشکی انقدر برای دیدن من و پویان و پریا ذوق می کردی.البته میدونی تو آدم عوضی ای هستی وقتی پویا بخاطر تو مرد و مامان توی بچگی من خودکشی کرد همش تقصیر تو بود.
بدون اینکه ناراحت بشه گفت:من نمی خواستم پویا عذاب بکشه.می دونستم اگه اون راه رو بره بدبخت میشه.
خندیدم و با تمسخر گفتم:یه طوری حرف می زنی انگار تو همه این راه هایی که انتخاب کردی درست بودن.تو با انتخابت گند زدی توی زندگی من و بقیه.ولی تقاص این کارا رو پس میدی.خداروشکر کن که بابابزرگ درست قضیه رو نمیدونه وگرنه تا الان زیر خاک بودی.
بیرون رفت و در رو محکم کوبید.من پانیذم 23 سالمه و پریا و پویان هم 21 سالشونه در اصل دو قلو هستن.یه دفعه در باز شد و پریا اومد داخل.اخمی کردم و گفتم:فکر کنم یادم رفته که در زدن رو بهت یاد بدم.
روی صندلی نشست و گفت:شنیدم می خوای اون دختره پریسا رو بیاری اینجا.
-آره ولی یک ساعت بیشتر نمی مونه می فرستمش بره.
پریا-واقعا نمیدونم چطوری توی بچگی اون همه عذاب رو تحمل کردی.
پوزخندی زدم و گفتم:اولش سخت بود ولی بعدا برام عادی شد.
اخمی کرد و گفت:کاشکی از همون بچگی بابا می مرد و مامان می موند.فقط خدا کنه اون زنه نیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:میدونی که نمی زارم اون هیچوقت پاش رو اینجا بزاره.
با تقه ای که به در خورد گفتم:بفرمایید.
در رو باز کرد و داخل اومد.
-بیا بشین.
نشست و گفت:چیکارم داری؟
-خب بخاطر اینکه کارت رو درست انجام دادی اجازه میدم بچت رو ببینی.
خوشحال شدنش رو می تونستم حس کنم.پوزخندی زدم و قبل از اینکه از در بره بیرون گفتم:کاشکی انقدر برای دیدن من و پویان و پریا ذوق می کردی.البته میدونی تو آدم عوضی ای هستی وقتی پویا بخاطر تو مرد و مامان توی بچگی من خودکشی کرد همش تقصیر تو بود.
بدون اینکه ناراحت بشه گفت:من نمی خواستم پویا عذاب بکشه.می دونستم اگه اون راه رو بره بدبخت میشه.
خندیدم و با تمسخر گفتم:یه طوری حرف می زنی انگار تو همه این راه هایی که انتخاب کردی درست بودن.تو با انتخابت گند زدی توی زندگی من و بقیه.ولی تقاص این کارا رو پس میدی.خداروشکر کن که بابابزرگ درست قضیه رو نمیدونه وگرنه تا الان زیر خاک بودی.
بیرون رفت و در رو محکم کوبید.من پانیذم 23 سالمه و پریا و پویان هم 21 سالشونه در اصل دو قلو هستن.یه دفعه در باز شد و پریا اومد داخل.اخمی کردم و گفتم:فکر کنم یادم رفته که در زدن رو بهت یاد بدم.
روی صندلی نشست و گفت:شنیدم می خوای اون دختره پریسا رو بیاری اینجا.
-آره ولی یک ساعت بیشتر نمی مونه می فرستمش بره.
پریا-واقعا نمیدونم چطوری توی بچگی اون همه عذاب رو تحمل کردی.
پوزخندی زدم و گفتم:اولش سخت بود ولی بعدا برام عادی شد.
اخمی کرد و گفت:کاشکی از همون بچگی بابا می مرد و مامان می موند.فقط خدا کنه اون زنه نیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:میدونی که نمی زارم اون هیچوقت پاش رو اینجا بزاره.