24-06-2019، 21:46
(آریا)
نگاهی به دختره انداختم و گفتم:باید رئیستون رو ببینم و باهاش حرف بزنم.وگرنه به هیچ عنوان همکاری نمی کنم.
بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده گفت:اوکی.
زیادی خونسرد و زرنگ بود.بلند شد و گفت:خبرش رو بهتون میدم.
سری تکون دادم.بیرون رفت.این پرونده خیلی برام مهم بود.اگه می تونستم این پرونده رو حل کنم ترفیع می گرفتم و سرهنگ می شدم.ولی می دونم که به این راحتی ها نیست.بهترین سرگرد ها توی این گروه اومدن و بدون هیچی برگشتن.
(پانیذ)
روبروم نشست و گفت:طوری که شنیدم 30 سالشه و اسمش آرتام تهرانیه چند سالی هست که شرکت داره،ولی توی کار خلاف هم هست.هیچ خانواده ای نداره فقط یه خاله داره که اونم فرانسست.
سری تکون دادم و گفتم:فعلا باید به فکر یه راه حل باشیم.اون نباید من رو ببینه.
فنجون قهوش رو دستش گرفت و گفت:این رو که میدونم.ولی قبل از اینکه فکر این باشی بهتره یه فکری به حال پویان و پریا بکنی.پریا خیلی کله شقه ممکنه هزار تا بلا سرش بیارن.
روم رو به سمت عکس پدربزرگم کردم و گفتم:کاشکی هیچوقت این باند درست نمیشد.کاشکی پدربزرگم قبل از اینکه من رو جانشین این همه تشکیلات بکنه فکر می کرد.
مریم-حالا که شده.باید باهاش کنار بیای.حداقل سعی کنی از زندگیت لذت ببری و مواظب اطرافیانت باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:مواظب اطرافیانم؟من کی رو دارم؟توی این دنیا من هیچکس رو ندارم.از زندگیم لذت ببرم؟دقیقا از چی؟دختری که از بچگی اسلحه دستش بدن معلومه تکلیفش چیه.
مریم-فعلا بیخیال میخوای چیکار کنی؟
با فکری که به ذهنم خطور کرد گفتم:زنگ بزن بهش و بگو فردا بیان.یه فکری توی سرم دارم.
چشم هاش رو ریز کرد و مشکوک نگاهم کرد.
-چیه؟
مریم-از وقتی که میگی یه فکری توی سرم دارم به شدت می ترسم.
نگاهی به دختره انداختم و گفتم:باید رئیستون رو ببینم و باهاش حرف بزنم.وگرنه به هیچ عنوان همکاری نمی کنم.
بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده گفت:اوکی.
زیادی خونسرد و زرنگ بود.بلند شد و گفت:خبرش رو بهتون میدم.
سری تکون دادم.بیرون رفت.این پرونده خیلی برام مهم بود.اگه می تونستم این پرونده رو حل کنم ترفیع می گرفتم و سرهنگ می شدم.ولی می دونم که به این راحتی ها نیست.بهترین سرگرد ها توی این گروه اومدن و بدون هیچی برگشتن.
(پانیذ)
روبروم نشست و گفت:طوری که شنیدم 30 سالشه و اسمش آرتام تهرانیه چند سالی هست که شرکت داره،ولی توی کار خلاف هم هست.هیچ خانواده ای نداره فقط یه خاله داره که اونم فرانسست.
سری تکون دادم و گفتم:فعلا باید به فکر یه راه حل باشیم.اون نباید من رو ببینه.
فنجون قهوش رو دستش گرفت و گفت:این رو که میدونم.ولی قبل از اینکه فکر این باشی بهتره یه فکری به حال پویان و پریا بکنی.پریا خیلی کله شقه ممکنه هزار تا بلا سرش بیارن.
روم رو به سمت عکس پدربزرگم کردم و گفتم:کاشکی هیچوقت این باند درست نمیشد.کاشکی پدربزرگم قبل از اینکه من رو جانشین این همه تشکیلات بکنه فکر می کرد.
مریم-حالا که شده.باید باهاش کنار بیای.حداقل سعی کنی از زندگیت لذت ببری و مواظب اطرافیانت باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:مواظب اطرافیانم؟من کی رو دارم؟توی این دنیا من هیچکس رو ندارم.از زندگیم لذت ببرم؟دقیقا از چی؟دختری که از بچگی اسلحه دستش بدن معلومه تکلیفش چیه.
مریم-فعلا بیخیال میخوای چیکار کنی؟
با فکری که به ذهنم خطور کرد گفتم:زنگ بزن بهش و بگو فردا بیان.یه فکری توی سرم دارم.
چشم هاش رو ریز کرد و مشکوک نگاهم کرد.
-چیه؟
مریم-از وقتی که میگی یه فکری توی سرم دارم به شدت می ترسم.