24-03-2019، 20:38
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-08-2019، 22:26، توسط negin13ha.
دلیل ویرایش: فونت کوچک
)
مرا جرات نگریستن به چشمانت نیست
چشمان تو مرا افسون می کند
" افسونی افسانه ای"
نمی دانم در برق نگاهت چیست
که اینگونه مرا مسخ می کند!
***
به نام تنهای آسمان ها
با احساس سر شدن صورتم از صدقه سری آب یخ "هینی" کشیدم و چشم باز کردم. خودم را در
مکانی ناآشنا دیدم. مقابل مردی مو بلند، با چشمانی درشت و همین طور وقیح و سطل به دست.
تنم از نگاه بی شرمانه اش یخ زد! درک وقایع دور و برم برایم کمی سخت بود. به شدت گیج می
زدم. از اثرات اتانولی بود که استشمام کرده بودم. این را مطمئنم!
لبخند زشت و ترسناکی زد که ردیف دندان های سفیدش به نمایش گذاشته شد:
- ببخشید مادمازل می دونم استقبال خوبی نبود ولی شما ببخش! شنیدم دل بخشنده ای داری!
با شنیدن حرف هایش مغزم از آن حالت منگ بیرون آمد و با پردازش اطالعاتش بی مهابا بیب
بیب آالرم هایش را شروع کرد. من در این دخمه چه می کنم؟ برای لحظه ای پشتم از فکری که
کردم، لرزید!
مردک روبه رویم دوباره با تمسخر گفت:
- آخی هنو نمی دونی کجا هستی؟ عزیزم. نازی!
و تا وقتی به خود بجنم گونه ام را نوازش کرد! با این حرکتش آالرم های مغزم تبدیل به آژیری
گوش خراش شد و داد زدم:
- گمشو کنار! به من دست نزن.
دوباره خندید:
- وای وای فکر کردم زبونتو موش خورده. چه صدای قشنگی!
دندان هایم را روی هم ساییدم:
- تو کی هستی؟ از جون من چی می خوای مرتیکه ی بی شرف؟
- نشد بی ادبی کنی دیگه.
بعد از زدن این حرف به سمت در انباری متروک و مخروبه رفت، وقتی بیرون زد در را محکم به هم
کوبید و من دوباره و سه باره پشتم لرزید! مگر ندیده ای بی کسان چگونه از هر تلنگری می لرزند؟
منم که مستثنی نیستم، اتفاقاً وسط این استثنا قرار دارم و برای هر که اتفاق نیافتد و استثنا شود
برای من از این خبرها نیست. بغض بیچاره کننده ام گردو می شود در گلوی دردناک و ملتهبم! بی
شرف ها چه از جان منِ تنهای بی پدر و مادر می خواستند؟ مگر من که بودم که دزدیده بودنم؟
باید بیشتر از اینها مواظب خودم می بودم. باز بی احتیاطی کردم، باز هشدارهای الناز را جدی
نگرفتم که مواظب خودم باشم. باز، باز، باز. لعنت بهت دختره ی خنگ!لعنت خدا بهت!
چند ساعت از اینکه مرد رفته گذشته و انباری تاریک، تاریک تر شده. حتی نمی دانستم شب است
یا روز. چشمانم از شدت گریه می سوخت. درد گلویم دو برابر شده و حرارت بدنم را به شدت
حس می کردم!
»کاش پایت می شکست و از خانه برای خریدن داروی زهرماری بیرون نمی زدی. خدا بکشتت که
مرا توی چنین مخمصه ای انداختی. خدا بکشتت که اینهمه بد اقبالی. خدا بکشتت«
آنقدر در این چند ساعت خودم را سرزنش کرده و گریه کرده بودم که بی حالِ بی حال شده بودم.
به شدت سردم بود و بدنم به لرزه افتاده بود. کاش پایم شکسته بود و آن وقت شب از خانه بیرون
نمی زدم! کاش می مردم و...
باز شدن در انباری و تابیده شدن روزنه ای از نور روی صورتم باعث شد هوشیاری ام کمی
برگردد. بدنم کرخت شده بود ولی بازم کمی نیرو داشتم برای محافظت از خودم.
آب دهنم را قورت دادم که صدایش در این اتاقک نمور و کوچک پیچید. مردی وارد شد و به طرفم
آمد. با ترس و ناتوانی جیغ زدم:
- جلو نیا.
صورتش را خوب نمی دیدم. بازویم را کشید و از روی صندلی بلندم کرد. بدنم درد می کرد، شقیقه
هایم تیر می کشید و از شدت تب، لرزش های بدن و بخصوص زانوهایم را نمی توانستم مهار کنم
و این بی مروت بی هیچ شفقت یا ترحمی نسبت به حالم مرا به دنبال خود می کشید. جیغ می زدم
و گریه می کردم ولی دریغ از ذره ای توجه!
دست هایم بسته بود، پاهایم روی زمین به شدت کشیده می شدند و من کم کم حس می کردم
جسم نیمه جانم، کامالً بی جان شده! پلک هایم روی هم می افتادند، اما من سگ جان تر از این
حرف ها بودم. صداهای اطرافم را می شنیدم ولی هشیاری کاملی نداشتم و این دیوانه ام کرده
بود. از شدت تب داشتم از حال می رفتم ولی مقاومت می کردم و می دانستم که این مقاومت
پایدار نخواهد بود!
الی پلکهایم را به سختی باز کردم تا ببینم کجا هستم. روی نزدیک ترین مبل سر راه پرتم کرد که
باالتر از بصل النخاعم به تاج سلطنتی مبل خورد و باعث شد در دل جیغی از سر درد بکشم. هر
چه بیشتر داد و بیداد می کردم، بیشتر از آزارم لذت می بردند و من این را نمی خواستم. آخ خدایا.
کاش کمی پایین تر می خورد و از این مخمصه خالص می شدم.
پلک هایم را دوباره از هم دور کردم ولی انگار وزنه ای دویست کیلویی بهشان وصل بود المصب ها
که اینگونه سنگین بودند!آب دهانم را قورت دادم و درد گلویم که گویی با چاقویی تیز شرحه شرحه
شده بود، زجر کشم کرد.
کم کم سطح هوشیاریم دوباره داشت پایین می آمد. سرفه های شدید و دردناکی که می کردم
سینه ام را به عالوه گوشم، خراش می داد.
در همین حال بودم که صدای پاشنه های کفشی باعث شد احساس خطر بیشتری کنم. با هزار
زور چشمانم را باز کردم که چشمم به زنی افتاد حدود پنجاه-پنجاه و پنج ساله. موهای مش و
بلوند کرده اش بیشتر به مسن بودنش دامن زده بود و چشم هایش، چشم هایی که نمی دانم چرا
حتی در آن حال بد هم نفرتش را با تمام وجود حس کرده و ترسیدم. من در طول بیست و سه
سال عمرم کاری نکرده بوده یا پدر کشتگی ای با کسی نداشتم که اینگونه ازم متنفر باشد!
سعی کردم کمی خودم را تکان دهم، ولی حاصل این تقال فقط حرکت آرامی بود که انگشت هایم
را کمی فقط کمی لرزاند. لب هایم را تکان دادم که بپرسم »لعنتی تو کی هستی« ولی بازم
نتوانستم چون زبانم به شدت سنگین شده بود.
با دیدن حرکتم پوزخندی روی لب های قرمز رنگش نشست، روی مبل روبه رویم لم داد و پا روی
پا انداخت، از روی میز جعبه ای مشکی رنگ برداشت و سیگاری بیرون کشید، آن را کنار لبش
گذاشت و همان طور که فندکش را زیرش می گرفت گفت:
- موش زبونت رو خورده؟
پک عمیقی به سیگارش زد و دودش را بیرون فرستاد. دود به سمتم آمد و به سرفه افتادم. حالم
آنقدر بد بود که دیگر حتی صورتش را هم به خوبی نمی دیدم. الزم نبود که چشم بصیرت باشد تا
حال بدم را بفهمد ولی این زن انگار نه انگار من با چنین حالی جلوی رویش افتاده ام و چنین
چیزی ازم می پرسد. دیشب تبم را گرفته بودم و با دیدن درجه ی تبم ترسیده بودم. سی و نه بود
و منی که سابقه ی تشنج داشتم نباید این مسئله را ساده تلقی می کردم و به همین دلیل از خانه
بیرون زدم و..
صدای نحسش دوباره بلند شد:
- داری می میری؟
خنده ی وحشتناکی کرد و از جا پرید. به طرفم آمد و تا به خودم بیایم سیگارش را کف دستم
خاموش کرد. درد سراسر بدنم را فرا گرفت. زن بلند شد و ازم فاصله و من تقریباً بی هوش شدم
از درد!
با سرفه های وحشتناکی که کردم چشمانم دوباره باز شد. فقط کمی. باریکه ای از نور محیط را
دیدم و دوباره چشمانم را بستم. یعنی کسی نبود مرا نجات دهد؟ این جانورها چه کسانی بودند؟ از
جانم چه می خواستند؟ قطرات اشک از چشمانم جاری بود و از تیغ بینی ام می گذشت و به گونه و
چانه ام راه می گرفت و می ریخت.
حالم خوب نیست. دارم می میرم. درد و کوفتگی بدنم چیزی نیست که بتوانم برای لحظه ای
فراموشش کنم. درد سینه ام از همه بیشتر بود. نمی توانستم به خوبی نفس بکشم. خِس خِس
سینه ام که تق تق صدا می داد را می شنیدم و با تمام وجود حسش می کردم. زمان را گم کرده
بودم. نمی دانستم چند روز است که در این دخمه هستم. فقط این را می دانستم که دارم می میرم
و عجیب بود که جانم برایم مهم نبود!
زن با کسی صحبت می کرد ولی من دیگر نمی شنیدم. گوش هایم کیپ شده بودند و صدایی
مانند "هو هوی" باد درونشان جریان داشت! سردم بود و لرزش بدنم بیشتر شده بود.
دوباره از روی مبل کنده شدم و به همان دخمه برگردانده شدم. بی مروت روی زمین پرتم کرد و از
انباری بیرون زد. سرم به زمین سرد و سنگ خورد و دردی تازه را میان تن و بدنم علم کرد!
»بوی تلخ و گرم تام فورد، شامه ام را میان آن همه تب و گیجی، نوازش می کند. بی اراده نفسی
لرزان می کشم و بوی عطر را بیشتر حس می کنم. باد سردی می وزد و باعث لرزش بیشتر بدنم
می شود. صدای قدم هایی که گویی می دوند به همراه نفس های عمیقی که صاحبشان می کشد
توی گوشم می پیچد. الی چشمانم را کمی باز می کنم و چشمانی را می بینم که نگران نگاهم می
کنند و وقتی چشمان بازم را می بینند بیشتر نگران می شوند. این بوی عطر، بویی تلخ و گرم، این
قدم های پر صالبت که صدایشان در گوشم بود، این نفس های خوشبو و لرزان که گویی با بوی
تام فورد درهم آمیخته اند. این آغوش امن. آری همین ها. همین ها فقط مختص به یک نفر
هستند. یک نفر که اگر می گفتند می خواهد از این مخمصه نجاتت دهد بی برو برگرد دیوانه
خطابشان می کردم!«
***
- همون طور که حدس زدی. پنومونی گرفته!
سعی کردم کمی تکان بخورم یا اعالم حضور کنم. اما نمی توانستم. گویی بدنم را به تخت منگنه
کرده بودند که اینگونه بی تحرک شده بودم. پنومونی دیگر چیست؟ چرا من اینقدر حالم بد است؟
پنومونی؟ بیماریست؟ چه بیماریی؟ هنوزم حرارت بدنم را حس می کردم اما کمتر شده بود.
صدای سرد و عصبی اش توی گوشم نشست:
- این دیگه چه بدبختی بود. نمی تونم اینجا نگه اش دارم. باید ببرمش یه جای امن.
مرد قبلی دوباره گفت:
- خودت بهتر می دونی که پنومونی بیماری خطرناکیه. باید تحت مراقبت باشه. معلومه که این
مدت که مبتال شده به دلیل اینکه آگاهی از بیماریش نداشته ساده تقلیش کرده و متاسفانه ریه
هاش به شدت عفونت کردن. استرپتو ها* تعدادشون زیاد شده توی ریه اش. عکس و آزمایشات
نشون می ده که ویروس ها بدجور ریه اشو به بازی گرفتن. باید بستری باشه. اگر هم می خوای
ببریش عواقبش پای خودت. دیگه خود دانی.
صدای در آمد که بسته شد. با هزار ضرب و زور چشمانم را کمی باز کردم تا کمی از اطرافم درکی
داشته باشم. دیدمش. پس خواب ندیده بودم. تام فورد پیچیده در شامه ام در خواب نبود. حقیقت
محض بود!
عکس بزرگی که گمان می کنم رادیوگرافی سینه* بود دستش بود و داشت نگاهش می کرد. آب
دهنم را به سختی قورت دادم و با صدایی که گویی از ته چاه درمی آمد با گیجی اعالم بیداری
کردم:
- من کجام؟
با شنیدن صدایم سریع به طرفم برگشت. نفسی که حس کردم از سر آسودگیست کشید و بدون
اینکه نگاهم کند دوباره سرش را توی عکس کرد:
- خداروشکر بهوش اومدی. دیگه داشتم نگران می شدم.
این جوابم بود؟ جواب سوالم چیز دیگری بود و خودش هم می دانست که این سوال شروع سوال
هاییست که باید بهشان جواب بدهد. ولی آن طور که بی اعتنا جوابی دیگر داد، متوجهم کرد که
فعال چیزی نمی خواهد بگوید! پوزخندی روی لبم نشست.چه خودمانی هم شده بود. هیچ چیز را
نمی فهمیدم.
حالم که خوب نبود. پنومونی گرفته بودم که حتی نمی دانستم چه بیماری مزخرفیست! چند شبانه
روز با حالی بسیار بد ربوده شده بودم و نمی دانستم رباینده کیست. مردی نجاتم داده بود که به
غیر از یک اسم و رسم چیز زیادی ازش نمی دانستم و شاید آنقدر دیدارهایمان کوتاه بودند و
جدید که من چیزی درباره اش نمی دانستم.
سی پی یو های مغزم این همه اطالعات را نمی دانستند چگونه پردازش کنند تا بلکه کمی، فقط
کمی از این حالت منگی بیرون آیم. مانند مستی شده بودم که بعد از باال انداختن چند بطری وارد
مرحله ی هنگ آور شده است!
بالخره از آن عکس که نمی دانم چه چیز جالبی درش دیده بود دل کند و به طرفم برگشت. همان
طور که عکس را درون پاکتش می گذاشت اخمی کرد. اخمش دیگر برای چه بود؟ من باید اخم
می کردم. من. منی که نمی دانستم کیست. چگونه مرا نجات داده است و از همه مهم تر اینکه چرا
مرا نجات داده و چه منفعتی با نجات دادن من داشته است.
- شما کی هستی؟
یه تای ابرویش را باال داد:
- معرف حضورتون واقع نشدم مگه؟
پوزخندی غلیظ روی لبم نشست:
- نه. چیزی که من االن دارم می بینم با چیزی که قبالً دیده بودم فرق می کنه! جناب آقای..
اخم وحشتناکی کرد و دستش را روی بینی اش به معنای ساکت باش گذاشت. اخم هایم را درهم
کشیدم. نمی خواست فامیلش را صدا بزنم؟ چرا؟ نمی دانستم معنی این کارها چیست. فقط می
دانستم که دیگر طاقتم طاق شده. همین!
عصبانی شده بودم و نمی دانستم دیگر چه می گویم. با آن صدای گرفته جیغی از گلویم خارج شد
که بیشتر شبیه خس خس بود:
- تو کی هستی لعنتی؟
قطره اشکی از چشمم چکید و ادامه دادم:
- بگو. چرا من نجات دادی؟ بگو.
دندان هایش را بهم سایید و زیر لب غرید:
- االن وقت این حرف ها نیست. باید بریم.
چشم هایم گشاد شدند. کجا برویم؟
- کجا بریم؟ من هیچ جا نمی رم. حاضرم بمیرم ولی جایی نرم.
چنگی به موهای تقریباً بلندش زد و من به عینه دیدم که سعی داشت موهایش را بکند ولی چیزی
به من نگوید! این همه خود داری برای چه بود؟ خدایا او که بود؟ آیا همان کسی بود که من او را
می شناختم؟ فکر نکنم. او پزشک بود! این را نمی دانستم. من حتی اسمش را هم نمی دانستم،
شغلش پیش کش
نفسی لرزان کشیدم:
- تروخدا من از این همه فکر و حدس و گمان دربیارین. فقط بگین اینجا چه خبرِ؟
هی فعل را جمع و مفرد می کردم. گیج بودم و نمی دانستم چگونه صحبت کنم تا به حرف بیاید.
فقط می خواستم بگوید. هر چیزی را که می دانست. مطمئن بودم که می داند چرا ربوده شده
بودم. مطمئن بودم که می داند قضیه چیست و نمی خواهد بگوید.
بعد از چند لحظه سکوت دوباره حرفش را تکرار کرد:
- باید بریم.
داغ کردم:
- کجا بریم؟ من حالم خوب نیست. نمی بینید؟ یا چشم بصیرت الزم دارید؟
بهش برخورد:
- شما الزم نیست بهم یاداوری کنی که مریضی وقتی حتی نمی دونی چته.
- یعنی حاال همون دکتر بودنتون رو دارید به رخ من می کشید؟ همونی که من و امثال من نمی
دونستیم؟
لبش را گاز گرفت:
- آهو غفار تو و نه هیچ کس دیگه ای الزم نبود که بدونید من پزشکم. چون مهم نبوده و نیست.
اگر االن خودتو بکوبونی زمین یا خودت ب ک شی نمی گم چون نمی تونم. چون نمیشه و جونت در
خطره. حاال هم داد و بی دادت رو کنار بذار که باید بریم!
سعی کردم از در صلح وارد شوم:
- ببینید آقا. من فقط چند ماهه که با شما آشنا شدم، نه خوب می شناسمتون و نه می دونم دقیقاً
کی هستین. چون االن دیگه شک دارم اون هویتی که ازتون دیدم حقیقی باشه. اینا به کنار، بیایید
خودتون بذارید جای من، اگه خود شما در طی چهل و هشت ساعت یا بیشتر چنین اتفاقاتی که
برای من افتاده براتون پیش می اومد قاطی نمی کردید؟ نمی خواستید بدونید که چه خبر شده دور
و برتون؟ نمی پرسیدید آدمی که تقریباً نمی شناختیدش چرا از چنگ آدم رباها نجاتتون داده؟
اصالً اون آدم چه منفعتی از نجات شما بهش می رسیده که چنین ریسکی کرده؟ نمی پرسیدید؟
پوفی عصبی کشید و به طرفم آمد. کناره ی تخت نشست و کمی به جلو خم شد:
- ببین من می دونم چی می گی. درکت می کنم، چون می دونم توی شرایط عادی قرار نداری! اما
فعالً چیز زیادی نمی تونم بگم. فقط همین قدر بدون که جونت در خطرِ بیشتر از همیشه.
تعجب کردم:
- همیشه؟
سری تکان داد:
- آره. کم کم می گم بهت. ولی االن نه. چون بیشتر می ترسی و شوکه می شی.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- فکر کن من یه ناجیم که اومدم نجاتت بدم از مخمصه ای که ندونسته توی مرکزش هستی و
همه ی عوامل بد و ترسناک دورتن! قول می دم که یه روزی بهت بگم ولی االن نه! اینطور فکر کن
که یه عده خون آشام دنبالتن و قراره خرخره تو بجون و یه آدم جلوی روت ایستاده. اون آدم قراره
کمکت کنه و نجاتت بده. منتظر خون آشاما می مونی یا باهاش می ری؟
سرم را زیر انداختم. مثل اینکه واقعاً چاره ای نداشتم جز اینکه به حرف هایش گوش بدهم. بیراهه
هم نمی گفت.خودم هم می دانستم که مدتی است زیر نظر هستم. نمی دانم کی. فقط همین را می
دانستم که هر روز آدم هایی تعقیبم می کنند و...
با مظلومیت لب زدم:
- حداقل بگین پنومونی چیه؟ سرطانه؟
چند لحظه مبهوت نگاهم کرد و بعد به آرامی زد زیر خنده. اخمی کردم که خنده اش را بیشتر کرد!
خیلی کم دیده بودم این مرد بخندد ولی این را شنیده بودم که اگر روی دنده ی شوخی بیافتد
دیگر ول کن نیست! اما عصبانیتش هم دیدن داشت. البته من که ندیده بودم این ها را هم از
اطرافیان که بیشتر از من می شناختنش شنیده بودم. این همه ی اطالعاتی بود که من درباره ی
آقای ایکس شکوهمند داشتم! فقط یه فامیل و دیگر هیچ! البته اگر مدیر مهرآسا بودنش را فاکتور
می گرفتم.
خنده اش که تمام شد، گلویش را صاف کرد و جدی شد:
- پنومونی به التهاب یا عفونت ریه گفته می شه.
چشمانم گشاد شدند:
- عفونت ریه؟
سرش را تکان داد:
- بله، تو همیشه سربه هوایی می کنی. چند وقته که سرفه می کنی؟
- حدود یک هفته ای می شد سرفه هام خیلی خشک شده بودند. اواخر دیگه با خلط همراه بود.
بعد از گفتن این حرف صورتم را جمع کردم. با دیدن حالت صورتم لبخندی مهربان زد:
- و قرار نبود یه خورده به خودت برسی و بری دکتر؟
سرم را زیر انداختم:
- قرار بود فردای همون شبی که دزدیده شدم برم. خودتون می دونید که خیلی این دو، سه هفته
سرم شلوغ بود.
اخمی کرد:
- این آخرین بار بود که اینطوری بی توجهی کردی نسبت به خودت. اگه یه خورده دیرتر به
بیمارستان رسونده بودمت تشنج کرده بودی! بخصوص که سابقه ی تشنج هم داشتی.
با شنیدن حرفش به شدت تعجب کردم. او از کجا می دانست؟ از کجا می دانست که من سابقه ی
تشنج دارم؟
انگار فهمید که چه گاف بزرگی داده، چون به سرعت اضافه کرد:
- یادم می یاد اون روز توی شرکت دوستت پیشت بود و هی بهت می گفت چرا لج می کنی و
مواظب خودت نیستی. فکر کنم اون روزم تب داشتی و دوستت ترسیده بود که تشنج کنی.
خودم را به آن راه زدم و سرم را تکان دادم. این مرد، همیشه برای من معادله ای بوده که به دلیل
ریاضی افتضاحم نتوانسته بودم حلش کنم! برای منی که مجهول را از معلوم تشخیص نمی دادم
سخت ترین معادله ی دنیا بود!
چیزهای بیشتری هم می دانست! این را مطمئن بودم. صمیمی رفتار می کرد. می خواست که
نترسم و اعتماد کنم و من ریشه های تنومند بی اعتمادی را روی قلبم حس می کردم. اما نمی دانم
چرا و به خاطر چه چیزی، شاید سابقه ی درخشان و خوبش و اسم و رسمش بود یا شاید همان
ناگفته های قلبم که اجازه داد خودم را به دستش بسپارم و همین طور به دست تقدیر.
***
*استرپتوکوکوس نمونیا:نوعی از باکتری هایی که باعث بیماری ذات الریه می شود.)البته باکتری
های زیاد دیگری مانند استافیلو وهموفیلوس و..می توانند باعث این بیماری شوند.(
*رادیوگرافی سینه:رادیوگرافی سینه رایج ترین آزمون تشخیصی با استفاده از اشعه ایکس است.
****
***
به شدت نفس نفس می زدم و برای ذره ای بیشتر مولکول اکسیژن له له. سرفه های دردناکم
شروع شده بودند. اسپری را در دهانم گذاشتم و با فرستادن آئروسول ها به ریه هایم کمی حالم را
بهبود بخشیدم. با هجوم مایعی به سمت حلقم و باال آمدنش با بی حالی چنگی به جعبه ی
کلینکس روی داشبورد زدم و چندتایی بیرون کشیدم. جلوی دهانم گرفتم و با دیدن خلط زرد رنگ
با رگه های خونی وحشت کردم. نگفته بود که حالم اینهمه وخیم است!
جانم داشت باال می آمد که در ماشین باز شد و سوار شد. به طرفم برگشت و با دیدن حالم همان
نیمچه لبخند روی لبش هم از بین رفت! وحشت زده به طرفم خم شد:
- آهو. چته؟
نمی توانستم چیزی بگویم. دوباره سرفه کردم که با دیدن کلینکس توی دستم صورتش قرمز شد:
- لعنتی.
جوری داد زد "لعنتی" که با آن حالم هم ترسیدم و به تقریباً به در ماشین چسبیدم.
زیر لب به زور زمزمه کردم: نمی تونم نفس عمیق بکشم سینه ام درد می کنه. تیر می کشه!
سرفه هایم مانند خنجری می شدند که در ریه هایم فرو می کردند و بیرون می آوردند. خوب
نبودم. اصالً.
لبش را جوید:
- باید به نزدیک ترین بیمارستان برسونتمت! از چیزی که فکر می کردم هم بدتره! به احتمال زیاد
عفونت ریه هات به پرده ی جنب* هم آسیب زده. حدس می زدم. به همین خاطر ازت پرسیدم
سرفه هات به چه شکلن. این خلط خونی هم نشون می ده که حدسم به احتمال زیاد درسته.
مشتش را به فرمان کوبید:
- همیشه همین طوری هستی اصالً حواست به خودت نیست. معلوم نیست چند ماهه اینطوری
شدی که خلطتت خونی شده! آخ آهو آخ. از دستت آخرش سکته می کنم. تو آسم داری حاال هر
چند خفیف و با این عالئم االن باید بستری بشی.
خدایا این را دیگر از کجا فهمیده بود؟ از بیماری من فقط دو، سه نفر خبر داشتند. همین و بس! به
طرفش برگشتم و نگاهش کردم. عصبانی بود. خیلی زیاد.می ترسیدم چیزی بگویم و بزند دهانم را
سرویس کند. نمی دانم چرا احساس می کردم او مرا خیلی خوب می شناسد. دیگر چه چیزی مانده
بود که نداند؟ او از خصوصی ترین مسئله زندگی ام خبر داشت! در بین عصبانیتش دوباره گاف
داده بود و حتی متوجه نشده بود که چه گفته!
شهر پرند را تازه پشت سر گذاشته بودیم و او حرفی نمی زد. فقط هر چند دقیقه یک بار نگاهی به
صورت درهم رفته ام از درد می انداخت و سرعتش را بیشتر می کرد. از آزادگان انداخت توی
تهران-ساوه و همچنان جو بوجود آمده حاکم بود و سکوت ماشین با سرفه های دردناک من می
شکست.
به طرفش برگشتم و به سختی گفتم:
- نمی دونم چرا دارم اعتماد می کنم در صورتی که درخت بی اعتمادیم نسبت به شما ریشه هاش
تنومند تر شده.
پوفی کرد:
- می دونی. توی این مدتی که باهات آشنا شدم خیلی زود متوجه شدم که هر چیزی توی دلته
روی زبونته. این همیشه هم خوب نیست دختر خوب.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم:
- خوب آره. این هم یکی از عادت های بدیه که من دارم متاسفانه.
خندیدم و ادامه دادم:
- اما من باهوش تر از این حرف هام. با این صداقتم زیر سیبیلی به طرفم می فهمونم که حواسم
به کاراش هست! زیر آبی بره از خرخره می گیرمش.
با صدای بلندی خندید. سری تکان داد. انگار این را هم می دانست!
- یه چیز دیگه هم هست. شما من خیلی خوب می شناسی. شاید این دلیل محکمیه برای اینکه من
بفهمم مجبورم که اعتماد کنم. درسته؟
به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. بدون آنکه نگاهم کند زمزمه کرد:
- آره.
برایم عجیب بود که تا دیروز با این مرد هیچ احساس راحتی نمی کردم ولی حاال. شاید چون
خودش پیش قدم شده بود و پوسته ی دورش را شکافته بود و به من گفته بود که باید اعتماد کنم.
منم در عین بی اعتمادی مجبور به اعتماد بودم.
سرفه هایم کمی متوقف شده بود و راحت تر نفس می کشیدم. ولی حرارت بدنم دوباره برگشته
بود. آرام بودم و سکوت ماشین را فقط صدای آرام آهنگ الهه ناز استاد بنان می شکست.
صندلی را با زور و اجبار برایم خوابانده بود و پالتویش را رویم انداخته بود و من داشتم از آهنگ
مورد عالقه ام لذت می بردم. زیر لب تکرار می کردم"الهه ناز با دل من بساز". با یاداوری گذشته
بغضم گردو شد در گلویم.صدایی که در پنج سالگی برایم می خواند "باز می کنم دست یاری به
سویت دراز، بیا تا غم خود را با راز و نیاز، ز خاطر ببرم."
نمی دانم. شاید هم برای من نمی خواند و برای الهه نازش که رفته بود و من مانده بودم می
خواند. واقعاً نمی دانم! الهه نازش که واقعاً الهه بود و من از این الهه هیچ سهمی نداشتم. سهمم
فقط یک عکس کوچک بود و لبخند قشنگی که تا ابد روی ذهنم خط انداخت!
نگاهی به مرد آرام کنارم انداختم. ساکت و صامت به راهش ادامه می داد. اشک هایم را که نمی
دانم کی فرو ریخته بود پاک کردم تا نفهمد که گریه می کرده ام. کاش می دانستم او کیست.
کاش می دانستم که چه بالیی سر زندگی تکراری و مالل آورم آمده است.
- گریه برای چیه دختر خوب؟
عجیب است این مرد. حتی نگاهی به من هم نیانداخته بود و فهمیده بود که گریه می کنم؟ چگونه؟
حیرت زده گفتم:
- شما که حتی به من نگاهی هم نمی اندازی پس چطور فهمیدی که دارم گریه می کنم؟ اون هم
گریه ی بی صدایی که..
لبخندی آرام اما غمگین روی لبش نشست و زمزمه کرد:
- وقتی گریه می کنی پاهاتو عصبی تکون می دی!
داشتم دیوانه می شدم. دوست داشتم بفهمم این مرد. این مرد.. این مرد.. نمی دانستم چه بگویم.
چگونه فکر کنم. اصالً چگونه این اعجوبه ی کناری ام را توصیف کنم. برای خودم که قابل توصیف
نبود!
او مرا بیشتر از خودم هم می شناخت! این دیگر عادی نبود! به خدا که نبود.
هنوزم نگاهم نمی کرد:
- الزم نیست خیلی حیرت زده بشی. من روی حاالت افراد خیلی دقیقم!
سرم را تکان دادم. نه. نه. نه. این نبود. مطمئنم که نبود. داشت خودش را تبرئه می کرد. می
خواست که من اینقدر تعجب نکنم. چون واقعاً چیزی به دیوانه شدنم نمانده بود! چیزی نمی گفتم.
یعنی چیزی نداشتم که بگویم، چون هر چه می گفتم دلیل های خوبی می آورد تا از گفتن دلیل
اصلی فرار کند و این وسط من بودم که الکی خسته شده بودم!
تنها چیزی که بهش واقف شده بودم همین بود "او مرا بیشتر از همه ی آدم های دور و برم می
شناخت."
اواخر آزاد راه تهران-ساوه بودیم که راهش را به سمت شهر ساوه کج کرد و جاده ی اصلی را رها
کرد. تعجب کردم از این کارش. اگر می خواست به راهش ادامه دهد و از ساوه هم بگذرد نباید
ساوه-سلفچگان را رها می کرد.
ریشه های بی اعتمادی ام آنقدر قوی شده بودند که روی قلبم سنگینی می کردند. از ناتوانی و
مریضی خودم لجم گرفت. من چه کار کرده بودم؟ خودم را به دستش سپرده بودم که چه؟ او مگر
که بود؟
با بی اعتمادی زیر چشمی می پاییدمش. حال خراب و سرفه هایم را فراموش کرده بودم و در حال
تجزیه و تحلیل اتفاقات دور و برم بودم.
مانند این خنگ ها خودم را به دستش سپرده بودم. از کجا معلوم که خودش پشت سر قضیه ی
ربوده شدن من نباشد؟ آن طور که او مرا نجات داد بعید به نظر می رسد که کاسه ای زیر نیم
کاسه اش نباشد.!
حال و احوال مریضم روی ذهنم اثر گذاشته بود و مریضش کرده بود. من اصالً سوال پیچش نکرده
بودم. بیشتر سعی نکرده بودم که اطالعاتی ازش به دست بیاورم. به حرف های گنگش اعتماد
کرده و خودم را در مخمصه ی دیگری انداخته بودم.
از کجا معلوم آن کسانی که همیشه تعقیبم می کردند نوچه های این مرد نباشند؟ از کجا معلوم
که...
کنار داروخانه ای پارک کرد و سریع پیاده شد. نفسم داشت قطع می شد. این را متوجه شده بود
انگار. نباید حتی دارویی که می آورد را هم بخورم. حاضرم بودم بمیرم ولی نمی خوردم.
اعتمادی ندارم. نمی شود بخورم. دیدی خوردم و بیهوش شدم و بعدش بالیی که می خواهد را
سرم آورد.. نه خدایا!
باید می رفتم. ولی کجا؟ هیچ چیز همراهم نبود. هیچ چیز. نه پولی. نه گوشی موبایلی و نه حتی یک
وسیله ی دفاعی! خدا من را بکشد با این هم خنگی ام.
من بیمارم. با این حالم چگونه این همه احتمال را باید می دادم؟ حاال که نمی دانم چگونه مغزم
شروع به کار کرده و دارم کم کم می فهمم که نباید می آمدم!
بدبختانه مشکلم این بود که اینجا را هم که نمی شناختم. ممکن بود پیاده شوم و گیر مرتیکه ی نا
اهلی بیوفتم و دیگر خر بیاور و باقالی بار کن! شکوهمند قابل اعتماد تر بود تا یه غریبه ی دیگر.
این همه فشار باعث شده بود که گریه ام بگیرد. بدنم به لرزه افتاده بود و شکوهمند تازه یادش
افتاده بود که نسخه ی داروهایم را بگیرد. تبم باال رفته بود و حرارت بدنم به شدت زیاد شده بود.
قطره اشکی از چشمم چکید. چرا یادم نمانده بود که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی
گیرد؟ شکوهمند که بود؟ این مرد که بود؟
»گازی به ساندویچ فالفل میان دستانم می زنم و با همان دهن پر، هیجان زده می گویم:
- سکوی پرتاب دوم من آماده اس. اگه من انتخاب بشم از بین طراح های شرکت نونم توی
روغنِ.
می خندد:
- باشه بابا. خفه نشی.
ته مانده ی نان را هم می جووم و از روی نیمکت زنگ زده ی پارک بلند می شوم:
- بذار کارم بگیره می بینی کجاها می رسم. دیگه فکر کردی می یام اینجا باهات فالفل گاز می
زنم؟ نه جونم. طراحی واسه ی مهرآسا می تونه من رو برسونه به اوج. همون جایی که همیشه
آرزوش رو داشتم و براش تالش کردم.
با خنده سرش را تکان می دهد و همراهم بلند می شود:
- دیوونه ای به خدا. انشاهلل به مراد دلت می رسی. ولی شنیدم این شکوهمند بدجور سخت
پسنده.
چشمکی می زنم:
- من هم کم کسی نیستم. آهو غفارم!"
آره دیدیم کم کسی نیستی.. جان خودت. شکوهمند. مدیر مهرآسا. آری مدیر مهر آسا.
مهرآسا.. کارخانه های زنجیره ای لبنیات. طراحی... تصویر سازی... قالب های پنیری که توی ذهنم
بود. قرار بود طرح بزنم. برای مهرآسا طرح بزنم. مرا قبول کرده بودند یا نه؟ کرده بودند یا نکرده
بودند؟ اصال طرحم را پیاده کرده بودم یا نه؟ مهرآسا قبولم کرده بود؟ اگر قبولم کرده بود پس
اینجا چه می کردم؟ قرار بود پرواز کنم. من که هنوز روی زمینم. الناز گفته بود سخت می پسندد.
راست گفته بود ولی من را پسندیده بودند یا نپسندیده بودند؟
یادم نمی آید.. گیجِ گیجم.. گفتی شکوهمند رئیس شرکت مهرآساست؟ مطمئنی؟ نمی دانم. این
لحظه همه چیز به هم ریخته است و دارم از شدت سرما می میرم. سردم است و شکوهمند دیر
کرده است. تبم باال رفته و خس خس سینه ام برگشته. چشمانم دارند روی هم می افتند.. حس
کسی را دارم که وارد دنیایی دیگر شده است. دنیایی از جنس اغما.
همه ی اطالعات ذهنم درهم پیچ خورده اند. گویی ویروسی مخرب به جان سیستم های مغزم
افتاده است و دارد از بینشان می برد! سی پی یوها را اول از همه خراب کرده است! خرابشان
کرده.. خرابشان کرده.
راستی شکوهمند که بود؟ گفتی مدیر مهرآسا بود؟
- آهو.. چته؟ آهو..
همه چیز را می شنیدم و در عین حال نمی شنیدم. حالم خوب بود و نبود. شکوهمند مدیر مهرآسا
بود و نبود. نمی دانم، اعتماد داشتم بهش یا نداشتم؟ من که بودم اصالً؟ من ربوده شده بودم به
دست شکوهمند یا شخص دیگری؟ آن زن کی بود؟ اگر خودِ شکوهمند نبود پس که بود؟ خودِ
شکوهمند که نه، چرت می گویم. شکوهمند زن که نیست مرد است. آن زن را می گویم. موهایش
بلوند و مش بود. قاطی با هم. چشمانی داشت ترسناک و متنفر.. از من یا شخص دیگری؟ کی بود؟
آشنا که نبود. سیگارش را پشت دستم خاموش کرده بود!
مستوفی گفته بود که قرار است مهرآسا برای تبلیغات به شرکتمان بیاید. مهرآسا. غول بزرگی که
همه آرزویش را داشتند که برای محصوالتش تبلیغ کنند. پس گفتی مدیر مهرآسا شکوهمند است؟
شکوهمند. الناز وقتی دیده بودش گفته بود چشمانش سگ دارد. چشمانش. آری چشمانش. همان
ها که از من پنهانشان می کرد.. بابا زمزمه می کرد "ای الهه ی ناز". بابا برای مامانِ م رده زمزمه
می کرد. مامانی که فقط عکسی کوچک ازش داشتم و لبخندی که توی عکس به من که توی
شکمش بودم هدیه کرده بود. بابا می گفت الهه ناز. الهه نازش من بودم یا مادرم که فتوکپی برابر
اصلش بودم؟ من الهه بودم؟ من که بدبختی بیش نبودم. من. من الهه کسی نبودم که.. من
کیستم؟ جز همان صورتک خندان و شاد که هر لحظه هراس داشتم فرو بریزد و آبرویم را ببرد؟
من کیستم؟ دختر حسین غفار. مردی که عاشقانه دوستم داشت و الهه ناز خطابم می کرد. من که
الهه نبودم؟ بودم؟ نه نبودم.
شکوهمند. شکوهمند. شکوهمنـد... مردی که فقط یک فامیل ازش به خاطر داشتم. مردی که نمیآهو... لعنتی یه چیزی بگو.
دانستم کیست و چگونه از رازهای زندگی ام خبر دارد. رازهایی که راز نبودند و دو سه نفر موجود
در زندگی سگی و تکراری ام می دانستندشان.. دو سه نفر صمیمی دور و برم.. دوتایشان که مرده
بودند و یکی شان را که... راستی شکوهمند مدیر مهرآساست؟ چرا من در عین حال که همه چیز
می دانم هیچی را نمی دانم؟
چیزی سفت میان دندان هایم بود و داشتم گازش می گرفتم. تنم می لرزید و من تشنجی بودم.
من آسم داشتم و این ها رازهای زندگی ام بودند که فقط دو سه نفر می دانستند و شکوهمند هم
چهارمشان بود. شکوهمند لعنتی که نمی دانم دقیقاً جایگاهش در زندگی ام کجاست هم می
دانست.
همان که چشمانش را از من مخفی می کرد. باید اعتراف کنم که چشم هایش را که به همه نگاه
می کرد به جز من، دوست دارم. چشمانش را فقط دوست دارم. دوستشان دارم.
عیبی که ندارد دنیا که همیشه از من رو برمی گرداند شکوهمند هم پشت بندش. عیبی که ندارد اگر
شکوهمند "رو برگرداند". همه رو برگرداندند شکوهمند هم پشت بندشان..
روبرگرداندند. همه شان. مامان اولین نفر بود در شروع اولین روز زندگی سگی ام. بابا دومین نفر
وقتی تازه از آب و گل درآمده و شش ساله شده بودم. خاله مهدیس هم وقتی تازه دانشگاه قبول
شده بودم. راستی شکوهمند این ها را هم می دانست؟ بهش بگویم که دایره ی اطالعاتش تکمیل
شود
بگویم یا نگویم؟ دارم گاز می زنم. انگشتش که نیست. کمربند هم نیست. زبانمم که نیست. پس
چیست؟ اصالً ما کجا هستیم؟شکوهمند کیست؟ می دانم و نمی دانم. حالم خوب است و نیست.
دارم تشنج می کنم دیگر؟ یا نه؟ تشنج. این کلمه چهار حرفی که از بچگی وبال گردنم شده بود.
محسن هم تشدیدش کرده بود. راستی محسن که بود؟ از خیلی وقت است این اسم را فراموش
کرده بودم. محسن؟ می دانی کیست؟ اگر می دانی بگوها. نمی ترسم. از عامل تشدید تشنج هایم
در بچگی نمی ترسم. بگو! نگذار جیغ بکشم جلوی مرد غریبه.بگو... آبرویم می رود نگذار جیغ
بزنم.
بگو بابا چرا می گفت الهه ناز؟ چرا شکوهمند الهه ناز گوش می داد؟ نکند او هم الهه داشت؟ الهه
بابا من بودم یا مامان؟ مامان الهه بود یا من که ثمره ی عشقی افالطونی بودم؟
شکوهمند الهه داشت؟ الهه اش کی بود؟ دیدی گفتم تو غلط می کنی از کسی خوشت بیاید. "هر
چه این احساس را در انزوا پنهان کند- می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟"
شکوهمند هم الهه دارد. این هم الهه دارد. توی بدبخت را چه به الهه دوست ها. تو را چه به اعیان
ها. شکوهمند از اعیان ها بود دیگر یا نبود؟ اگر نبود پس مهرآسا مال که بود؟
آ. گفتی مهرآسا.. مدیر مهرآسا شکوهمند بود دیگر؟ همین شکوهمند خودمان؟ همین که چشمانش
را دوست دارم؟ همین؟
همین که حاال دارد با عجز نگاهم می کند و نگاه نگرانش آتش به قلب و جانم می زند؟ همین؟
همین لعنتی که حاال که در این وضعم و نمی دانم حالم خوب است یا نیست نگاهم می کند؟ همین؟
همین که چشم های خاکستری اش را دوست دارم؟
راستی یادم بینداز که رنگ و هایالیت های موهایم را عوض کنم. می دانی که دوست دارم همیشه
خوشتیپ باشم ولی فراموش کارم.
اینقده غر نزن. باید خوشکل باشم. باید خوشکل باشم تال عقده هایم را خالی کنم با تعریف
دیگران از قیافه ام. می فهمی؟غر نزن. "عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز-کشته خود
را نمی داند کجا پنهان کند!"
اخم نکن دیگر. غر هم نزن. من فقط چشم هایش را دوست دارم نه چیز دیگری. به خدا فقط
همین. باور کن! چرا اینقدر بدبینی. چشم هایش مرض مسری دارند. بیا و نگاهشان کن. ببین
چقدر زیبا هستند؟
دلت می آید بگویی بهشان فکر نکن؟ نمی توانم. هر چه خود را به کوچه علی چپ می زنم بی
فایده است. به هر فرعی که وارد می شوم می بینم که در همان خیابان اصلی قبل قرار دارم. "در
خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر- ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟"
حالم خوب نیست. تروخدا اینقدر بی انصاف نباش. مامان. چشم به راهم. مامان! بیا!
***
*پرده ی جنب:پرده ی پوشاننده ی ریه ها.
***
***
وقتی چشم هایم را باز کردم توی اتاقی سفید رنگ بودم. بوی اتانول و افروز و هزار کوفت و
زهرماری که توی هوا پیچیده بود هم نشان می داد که توی بیمارستان هستم. چشمانم گیج می
زدند. مانند خودم. این روزها زیادی گیج می زنم. راستی چه شد؟ مگر نرفته بودیم داروخانه؟ رفت
دارو بخرد و برگردد و خیلی دیر کرد و انگار که من خوابم برد.. خوابم برد دیگر. نه؟!
بدنم آرام بود و درد کمی را فقط حس می کردم. به دستم سرم وصل بود و جای سرم و ساعد های
دو دستم کبود بودند. اخمی کردم و نگاه از دستم هایم گرفتم.
در باز شد و قبل از قامتش بوی تام فورد نمایان شد و به پرزهای بویایی ام که گویی همیشه
بهشان چسبیده بود، اضافه شد، بعد از تام فورد قامت بلندش نمایان شد. قدش حول و حوش صد
و هشتاد و پنج بود. سعی کردم فراموش کنم که از قد بلند خوشم می آید. از چشم های خاکستری
بیشتر!
کنارم ایستاد و چشمانش را ریز کرد. همچنان خیره نگاهم نمی کرد. متاسفانه! آرزویم بود روزی
بهشان خیره شوم. خیره شوم و کشفشان کنم. آرزویم بود روزی از فاصله ای نزدیک می
دیدمشان و درون خاکسترهایشان به آتش کشیده شوم. تیله های شیشه مانندش چیزی نبودند
که من یکی بتوانم ازشان بگذرم. من اهلش نبودم! اعتراف می کردم که چشم هایش را دوست
دارم. اگر بی حیاییست، خوب بگذار باشد. من بی حیایم!
ولی هنوزم بی اعتماد بودم. به این تیله ها هم بی اعتماد بودم. مرا آورده بود کجا؟ کدام
بیمارستان؟! ساوه بودیم دیگر؟
- قرار بود کجا بریم که سر از ساوه درآوردیم؟
سکوت را من شکستم چون انگار مرد روبه رویم، ایکس موردنظر می خواست هم چنان خاموش
باشد.
به طرف پنجره ی مشبک توی اتاق رفت:
- اهواز.
ابرویی باال انداختم. اهواز؟ چرا اهواز؟ این همه شهر؟
تعجبم را به زبان آوردم:
- چرا اهواز؟
شکوهمند: چون در حال حاضر امن ترین جای ممکن برای توئه.
- ولی من اهواز کسی رو ندارم.
شانه ای باال انداخت:
- من که دارم.
تعجبم بیشتر شد. می خواست مرا ببرد پیش اقوامش چه بگوید؟ چرا اعتماد کردم خدایا؟ چرا؟
کسی از ته ته های قلبم فریاد می زد"به خاطر خاکستری هایش" و من صدایش را در نطفه خفه
می کردم.
به خاطر خاکستری هایش بود؟ نه؟ آری. خاکستری های تیله ای. "ابر و باد و مه و خورشید و فلک
مطمئنم- همه در گردش چشم تو تعادل دارند".
سرم را با بی قراری تکان دادم تا افکار مزاحمم دور شوند و بگذارند تمرکز کنم:
- من خیلی گیجم آقای شکوهمند. تروخدا یه خورده برام توضیح بدین. نمی تونم اعتماد کنم
بهتون. نمی تونم!
با خشم به طرفم برگشت:
- اوالً اسم من علیرضاست. حق نداری با فامیل صدام کنی. دوماً برات بیشتر بگم و توضیح بدم تا
حالت از اینی که هست بدتر بشه؟ فکر کردی نمی دونم از بس خودخوری کردی و با بی اعتمادی
نگاهم کردی و ترسیدی و با هزار کوفت و زهرماری که به ذهنت رسید خودت به این روز انداختی.
دختر چرا نمی فهمی؟ چرا؟ دارم بهت می گم جونت در خطره. من نه از االن، بلکه از خیلی وقته
سایه به سایه دنبالتم. می فهمی یا بیشتر بازش کنم؟ چه بخوای چه نخوای باید با من بیای. هیچ
راه دیگه ای هم نداری. بخوای جفتک بپرونی کولت می کنم و می برمت. پس روی اعصابم راه نرو!
زانوهایم را در بغلم جمع کرد و سرم را رویش گذاشتم. از خیلی وقت است؟ یعنی چه؟ قطرات
اشک از چشمم چکیدند. من بی کس و تنها بودم ولی او حق نداشت. حق نداشت با من اینگونه
صحبت بکند و صدایش را باال ببرد! حق نداشت.!
همیشه همین بودم. هیچ وقت نشده بود حقم را بگیرم. همیشه مظلوم بودم و یتیم بودنم بیشتر به
این قضیه دامن زده بود.
اسمش هم که علیرضاست. چرا هر چه که این المصب داشت را من از قبل دوست داشتم؟ فقط
اسمش مانده بود به کلکسیون عالقه مندی هایم اضافه شود که شد!
با حس نوازش سرم که روسری صورتی بیمارستان رویش بود توسط دست هایش به خودم آمدم.
سرم را باال گرفتم و نگاهش کردم. نگاه گریانم را که دید به سرعت رویش را برگرداند و موهایش
را در چنگ گرفت و دور شد. چرا حس می کردم در عین اینکه می خواهد به من نزدیک شود،
عالقه به دور شدن دارد؟!
وقتی از اتاق بیرون زد،ب عد از چند دقیقه مرد مسنی که گویی دکتر بود وارد شد. لبخندی مهربان
زد و همان طور که به طرفم می آمد گفت:
- حالت چطوره دخترم؟
واژه ی "دخترم" توی گوشم پیچید. دخترم. دخترم. دخترم!
لبخندش را با لبخندی که شیرینی اش را با تمام وجود حس می کردم و از اثر شنیدن واژه ی
دخترم بود، دادم.
- خوبم.
لبخندش اش حفظ کرد:
- درد قفسه ی سینه؟ حس خس خس؟ تنگی نفس؟
- نه.
پرونده ی روی میز را برداشت:
- خوب خداروشکر. شوهر پزشکت که می ترسید بهت دست بزنه کجاست؟
تعجب نکردم. خوب مسلماً باید فکر می کردند که شوهرم است:
- چرا می ترسید بهم دست بزنه؟
از این تعجب کرده بودم. دکتر خندید:
- ترسیده بود بیچاره. دست و پاشو گم کرده بود ولی خوب تونسته بود خودش کنترل کنه. اگر
اقدامات اولیه ش بعد از تشنج نبود االن ممکن بود اینجا نباشی دخترم!
تشنج؟ من تشنج کرده بودم؟ کی؟ چرا یادم نمی آمد؟
قبل از اینکه از اتاق خارج شود گفت:توی فکرش نباش. همیشه ما پزشکا وقتی بیمار یکی از
اعضای خانواده مون یا عزیزمون باشه نمی تونیم به اقدام درست و حسابی دست بزنیم یا به
عبارت دیگه دست و پامون رو گم می کنیم!
دوباره خندید و از اتاق بیرون زد. پوفی کردم و در دل به حرف هایش پوزخند زدم.
چشمان تو مرا افسون می کند
" افسونی افسانه ای"
نمی دانم در برق نگاهت چیست
که اینگونه مرا مسخ می کند!
***
به نام تنهای آسمان ها
با احساس سر شدن صورتم از صدقه سری آب یخ "هینی" کشیدم و چشم باز کردم. خودم را در
مکانی ناآشنا دیدم. مقابل مردی مو بلند، با چشمانی درشت و همین طور وقیح و سطل به دست.
تنم از نگاه بی شرمانه اش یخ زد! درک وقایع دور و برم برایم کمی سخت بود. به شدت گیج می
زدم. از اثرات اتانولی بود که استشمام کرده بودم. این را مطمئنم!
لبخند زشت و ترسناکی زد که ردیف دندان های سفیدش به نمایش گذاشته شد:
- ببخشید مادمازل می دونم استقبال خوبی نبود ولی شما ببخش! شنیدم دل بخشنده ای داری!
با شنیدن حرف هایش مغزم از آن حالت منگ بیرون آمد و با پردازش اطالعاتش بی مهابا بیب
بیب آالرم هایش را شروع کرد. من در این دخمه چه می کنم؟ برای لحظه ای پشتم از فکری که
کردم، لرزید!
مردک روبه رویم دوباره با تمسخر گفت:
- آخی هنو نمی دونی کجا هستی؟ عزیزم. نازی!
و تا وقتی به خود بجنم گونه ام را نوازش کرد! با این حرکتش آالرم های مغزم تبدیل به آژیری
گوش خراش شد و داد زدم:
- گمشو کنار! به من دست نزن.
دوباره خندید:
- وای وای فکر کردم زبونتو موش خورده. چه صدای قشنگی!
دندان هایم را روی هم ساییدم:
- تو کی هستی؟ از جون من چی می خوای مرتیکه ی بی شرف؟
- نشد بی ادبی کنی دیگه.
بعد از زدن این حرف به سمت در انباری متروک و مخروبه رفت، وقتی بیرون زد در را محکم به هم
کوبید و من دوباره و سه باره پشتم لرزید! مگر ندیده ای بی کسان چگونه از هر تلنگری می لرزند؟
منم که مستثنی نیستم، اتفاقاً وسط این استثنا قرار دارم و برای هر که اتفاق نیافتد و استثنا شود
برای من از این خبرها نیست. بغض بیچاره کننده ام گردو می شود در گلوی دردناک و ملتهبم! بی
شرف ها چه از جان منِ تنهای بی پدر و مادر می خواستند؟ مگر من که بودم که دزدیده بودنم؟
باید بیشتر از اینها مواظب خودم می بودم. باز بی احتیاطی کردم، باز هشدارهای الناز را جدی
نگرفتم که مواظب خودم باشم. باز، باز، باز. لعنت بهت دختره ی خنگ!لعنت خدا بهت!
چند ساعت از اینکه مرد رفته گذشته و انباری تاریک، تاریک تر شده. حتی نمی دانستم شب است
یا روز. چشمانم از شدت گریه می سوخت. درد گلویم دو برابر شده و حرارت بدنم را به شدت
حس می کردم!
»کاش پایت می شکست و از خانه برای خریدن داروی زهرماری بیرون نمی زدی. خدا بکشتت که
مرا توی چنین مخمصه ای انداختی. خدا بکشتت که اینهمه بد اقبالی. خدا بکشتت«
آنقدر در این چند ساعت خودم را سرزنش کرده و گریه کرده بودم که بی حالِ بی حال شده بودم.
به شدت سردم بود و بدنم به لرزه افتاده بود. کاش پایم شکسته بود و آن وقت شب از خانه بیرون
نمی زدم! کاش می مردم و...
باز شدن در انباری و تابیده شدن روزنه ای از نور روی صورتم باعث شد هوشیاری ام کمی
برگردد. بدنم کرخت شده بود ولی بازم کمی نیرو داشتم برای محافظت از خودم.
آب دهنم را قورت دادم که صدایش در این اتاقک نمور و کوچک پیچید. مردی وارد شد و به طرفم
آمد. با ترس و ناتوانی جیغ زدم:
- جلو نیا.
صورتش را خوب نمی دیدم. بازویم را کشید و از روی صندلی بلندم کرد. بدنم درد می کرد، شقیقه
هایم تیر می کشید و از شدت تب، لرزش های بدن و بخصوص زانوهایم را نمی توانستم مهار کنم
و این بی مروت بی هیچ شفقت یا ترحمی نسبت به حالم مرا به دنبال خود می کشید. جیغ می زدم
و گریه می کردم ولی دریغ از ذره ای توجه!
دست هایم بسته بود، پاهایم روی زمین به شدت کشیده می شدند و من کم کم حس می کردم
جسم نیمه جانم، کامالً بی جان شده! پلک هایم روی هم می افتادند، اما من سگ جان تر از این
حرف ها بودم. صداهای اطرافم را می شنیدم ولی هشیاری کاملی نداشتم و این دیوانه ام کرده
بود. از شدت تب داشتم از حال می رفتم ولی مقاومت می کردم و می دانستم که این مقاومت
پایدار نخواهد بود!
الی پلکهایم را به سختی باز کردم تا ببینم کجا هستم. روی نزدیک ترین مبل سر راه پرتم کرد که
باالتر از بصل النخاعم به تاج سلطنتی مبل خورد و باعث شد در دل جیغی از سر درد بکشم. هر
چه بیشتر داد و بیداد می کردم، بیشتر از آزارم لذت می بردند و من این را نمی خواستم. آخ خدایا.
کاش کمی پایین تر می خورد و از این مخمصه خالص می شدم.
پلک هایم را دوباره از هم دور کردم ولی انگار وزنه ای دویست کیلویی بهشان وصل بود المصب ها
که اینگونه سنگین بودند!آب دهانم را قورت دادم و درد گلویم که گویی با چاقویی تیز شرحه شرحه
شده بود، زجر کشم کرد.
کم کم سطح هوشیاریم دوباره داشت پایین می آمد. سرفه های شدید و دردناکی که می کردم
سینه ام را به عالوه گوشم، خراش می داد.
در همین حال بودم که صدای پاشنه های کفشی باعث شد احساس خطر بیشتری کنم. با هزار
زور چشمانم را باز کردم که چشمم به زنی افتاد حدود پنجاه-پنجاه و پنج ساله. موهای مش و
بلوند کرده اش بیشتر به مسن بودنش دامن زده بود و چشم هایش، چشم هایی که نمی دانم چرا
حتی در آن حال بد هم نفرتش را با تمام وجود حس کرده و ترسیدم. من در طول بیست و سه
سال عمرم کاری نکرده بوده یا پدر کشتگی ای با کسی نداشتم که اینگونه ازم متنفر باشد!
سعی کردم کمی خودم را تکان دهم، ولی حاصل این تقال فقط حرکت آرامی بود که انگشت هایم
را کمی فقط کمی لرزاند. لب هایم را تکان دادم که بپرسم »لعنتی تو کی هستی« ولی بازم
نتوانستم چون زبانم به شدت سنگین شده بود.
با دیدن حرکتم پوزخندی روی لب های قرمز رنگش نشست، روی مبل روبه رویم لم داد و پا روی
پا انداخت، از روی میز جعبه ای مشکی رنگ برداشت و سیگاری بیرون کشید، آن را کنار لبش
گذاشت و همان طور که فندکش را زیرش می گرفت گفت:
- موش زبونت رو خورده؟
پک عمیقی به سیگارش زد و دودش را بیرون فرستاد. دود به سمتم آمد و به سرفه افتادم. حالم
آنقدر بد بود که دیگر حتی صورتش را هم به خوبی نمی دیدم. الزم نبود که چشم بصیرت باشد تا
حال بدم را بفهمد ولی این زن انگار نه انگار من با چنین حالی جلوی رویش افتاده ام و چنین
چیزی ازم می پرسد. دیشب تبم را گرفته بودم و با دیدن درجه ی تبم ترسیده بودم. سی و نه بود
و منی که سابقه ی تشنج داشتم نباید این مسئله را ساده تلقی می کردم و به همین دلیل از خانه
بیرون زدم و..
صدای نحسش دوباره بلند شد:
- داری می میری؟
خنده ی وحشتناکی کرد و از جا پرید. به طرفم آمد و تا به خودم بیایم سیگارش را کف دستم
خاموش کرد. درد سراسر بدنم را فرا گرفت. زن بلند شد و ازم فاصله و من تقریباً بی هوش شدم
از درد!
با سرفه های وحشتناکی که کردم چشمانم دوباره باز شد. فقط کمی. باریکه ای از نور محیط را
دیدم و دوباره چشمانم را بستم. یعنی کسی نبود مرا نجات دهد؟ این جانورها چه کسانی بودند؟ از
جانم چه می خواستند؟ قطرات اشک از چشمانم جاری بود و از تیغ بینی ام می گذشت و به گونه و
چانه ام راه می گرفت و می ریخت.
حالم خوب نیست. دارم می میرم. درد و کوفتگی بدنم چیزی نیست که بتوانم برای لحظه ای
فراموشش کنم. درد سینه ام از همه بیشتر بود. نمی توانستم به خوبی نفس بکشم. خِس خِس
سینه ام که تق تق صدا می داد را می شنیدم و با تمام وجود حسش می کردم. زمان را گم کرده
بودم. نمی دانستم چند روز است که در این دخمه هستم. فقط این را می دانستم که دارم می میرم
و عجیب بود که جانم برایم مهم نبود!
زن با کسی صحبت می کرد ولی من دیگر نمی شنیدم. گوش هایم کیپ شده بودند و صدایی
مانند "هو هوی" باد درونشان جریان داشت! سردم بود و لرزش بدنم بیشتر شده بود.
دوباره از روی مبل کنده شدم و به همان دخمه برگردانده شدم. بی مروت روی زمین پرتم کرد و از
انباری بیرون زد. سرم به زمین سرد و سنگ خورد و دردی تازه را میان تن و بدنم علم کرد!
»بوی تلخ و گرم تام فورد، شامه ام را میان آن همه تب و گیجی، نوازش می کند. بی اراده نفسی
لرزان می کشم و بوی عطر را بیشتر حس می کنم. باد سردی می وزد و باعث لرزش بیشتر بدنم
می شود. صدای قدم هایی که گویی می دوند به همراه نفس های عمیقی که صاحبشان می کشد
توی گوشم می پیچد. الی چشمانم را کمی باز می کنم و چشمانی را می بینم که نگران نگاهم می
کنند و وقتی چشمان بازم را می بینند بیشتر نگران می شوند. این بوی عطر، بویی تلخ و گرم، این
قدم های پر صالبت که صدایشان در گوشم بود، این نفس های خوشبو و لرزان که گویی با بوی
تام فورد درهم آمیخته اند. این آغوش امن. آری همین ها. همین ها فقط مختص به یک نفر
هستند. یک نفر که اگر می گفتند می خواهد از این مخمصه نجاتت دهد بی برو برگرد دیوانه
خطابشان می کردم!«
***
- همون طور که حدس زدی. پنومونی گرفته!
سعی کردم کمی تکان بخورم یا اعالم حضور کنم. اما نمی توانستم. گویی بدنم را به تخت منگنه
کرده بودند که اینگونه بی تحرک شده بودم. پنومونی دیگر چیست؟ چرا من اینقدر حالم بد است؟
پنومونی؟ بیماریست؟ چه بیماریی؟ هنوزم حرارت بدنم را حس می کردم اما کمتر شده بود.
صدای سرد و عصبی اش توی گوشم نشست:
- این دیگه چه بدبختی بود. نمی تونم اینجا نگه اش دارم. باید ببرمش یه جای امن.
مرد قبلی دوباره گفت:
- خودت بهتر می دونی که پنومونی بیماری خطرناکیه. باید تحت مراقبت باشه. معلومه که این
مدت که مبتال شده به دلیل اینکه آگاهی از بیماریش نداشته ساده تقلیش کرده و متاسفانه ریه
هاش به شدت عفونت کردن. استرپتو ها* تعدادشون زیاد شده توی ریه اش. عکس و آزمایشات
نشون می ده که ویروس ها بدجور ریه اشو به بازی گرفتن. باید بستری باشه. اگر هم می خوای
ببریش عواقبش پای خودت. دیگه خود دانی.
صدای در آمد که بسته شد. با هزار ضرب و زور چشمانم را کمی باز کردم تا کمی از اطرافم درکی
داشته باشم. دیدمش. پس خواب ندیده بودم. تام فورد پیچیده در شامه ام در خواب نبود. حقیقت
محض بود!
عکس بزرگی که گمان می کنم رادیوگرافی سینه* بود دستش بود و داشت نگاهش می کرد. آب
دهنم را به سختی قورت دادم و با صدایی که گویی از ته چاه درمی آمد با گیجی اعالم بیداری
کردم:
- من کجام؟
با شنیدن صدایم سریع به طرفم برگشت. نفسی که حس کردم از سر آسودگیست کشید و بدون
اینکه نگاهم کند دوباره سرش را توی عکس کرد:
- خداروشکر بهوش اومدی. دیگه داشتم نگران می شدم.
این جوابم بود؟ جواب سوالم چیز دیگری بود و خودش هم می دانست که این سوال شروع سوال
هاییست که باید بهشان جواب بدهد. ولی آن طور که بی اعتنا جوابی دیگر داد، متوجهم کرد که
فعال چیزی نمی خواهد بگوید! پوزخندی روی لبم نشست.چه خودمانی هم شده بود. هیچ چیز را
نمی فهمیدم.
حالم که خوب نبود. پنومونی گرفته بودم که حتی نمی دانستم چه بیماری مزخرفیست! چند شبانه
روز با حالی بسیار بد ربوده شده بودم و نمی دانستم رباینده کیست. مردی نجاتم داده بود که به
غیر از یک اسم و رسم چیز زیادی ازش نمی دانستم و شاید آنقدر دیدارهایمان کوتاه بودند و
جدید که من چیزی درباره اش نمی دانستم.
سی پی یو های مغزم این همه اطالعات را نمی دانستند چگونه پردازش کنند تا بلکه کمی، فقط
کمی از این حالت منگی بیرون آیم. مانند مستی شده بودم که بعد از باال انداختن چند بطری وارد
مرحله ی هنگ آور شده است!
بالخره از آن عکس که نمی دانم چه چیز جالبی درش دیده بود دل کند و به طرفم برگشت. همان
طور که عکس را درون پاکتش می گذاشت اخمی کرد. اخمش دیگر برای چه بود؟ من باید اخم
می کردم. من. منی که نمی دانستم کیست. چگونه مرا نجات داده است و از همه مهم تر اینکه چرا
مرا نجات داده و چه منفعتی با نجات دادن من داشته است.
- شما کی هستی؟
یه تای ابرویش را باال داد:
- معرف حضورتون واقع نشدم مگه؟
پوزخندی غلیظ روی لبم نشست:
- نه. چیزی که من االن دارم می بینم با چیزی که قبالً دیده بودم فرق می کنه! جناب آقای..
اخم وحشتناکی کرد و دستش را روی بینی اش به معنای ساکت باش گذاشت. اخم هایم را درهم
کشیدم. نمی خواست فامیلش را صدا بزنم؟ چرا؟ نمی دانستم معنی این کارها چیست. فقط می
دانستم که دیگر طاقتم طاق شده. همین!
عصبانی شده بودم و نمی دانستم دیگر چه می گویم. با آن صدای گرفته جیغی از گلویم خارج شد
که بیشتر شبیه خس خس بود:
- تو کی هستی لعنتی؟
قطره اشکی از چشمم چکید و ادامه دادم:
- بگو. چرا من نجات دادی؟ بگو.
دندان هایش را بهم سایید و زیر لب غرید:
- االن وقت این حرف ها نیست. باید بریم.
چشم هایم گشاد شدند. کجا برویم؟
- کجا بریم؟ من هیچ جا نمی رم. حاضرم بمیرم ولی جایی نرم.
چنگی به موهای تقریباً بلندش زد و من به عینه دیدم که سعی داشت موهایش را بکند ولی چیزی
به من نگوید! این همه خود داری برای چه بود؟ خدایا او که بود؟ آیا همان کسی بود که من او را
می شناختم؟ فکر نکنم. او پزشک بود! این را نمی دانستم. من حتی اسمش را هم نمی دانستم،
شغلش پیش کش
نفسی لرزان کشیدم:
- تروخدا من از این همه فکر و حدس و گمان دربیارین. فقط بگین اینجا چه خبرِ؟
هی فعل را جمع و مفرد می کردم. گیج بودم و نمی دانستم چگونه صحبت کنم تا به حرف بیاید.
فقط می خواستم بگوید. هر چیزی را که می دانست. مطمئن بودم که می داند چرا ربوده شده
بودم. مطمئن بودم که می داند قضیه چیست و نمی خواهد بگوید.
بعد از چند لحظه سکوت دوباره حرفش را تکرار کرد:
- باید بریم.
داغ کردم:
- کجا بریم؟ من حالم خوب نیست. نمی بینید؟ یا چشم بصیرت الزم دارید؟
بهش برخورد:
- شما الزم نیست بهم یاداوری کنی که مریضی وقتی حتی نمی دونی چته.
- یعنی حاال همون دکتر بودنتون رو دارید به رخ من می کشید؟ همونی که من و امثال من نمی
دونستیم؟
لبش را گاز گرفت:
- آهو غفار تو و نه هیچ کس دیگه ای الزم نبود که بدونید من پزشکم. چون مهم نبوده و نیست.
اگر االن خودتو بکوبونی زمین یا خودت ب ک شی نمی گم چون نمی تونم. چون نمیشه و جونت در
خطره. حاال هم داد و بی دادت رو کنار بذار که باید بریم!
سعی کردم از در صلح وارد شوم:
- ببینید آقا. من فقط چند ماهه که با شما آشنا شدم، نه خوب می شناسمتون و نه می دونم دقیقاً
کی هستین. چون االن دیگه شک دارم اون هویتی که ازتون دیدم حقیقی باشه. اینا به کنار، بیایید
خودتون بذارید جای من، اگه خود شما در طی چهل و هشت ساعت یا بیشتر چنین اتفاقاتی که
برای من افتاده براتون پیش می اومد قاطی نمی کردید؟ نمی خواستید بدونید که چه خبر شده دور
و برتون؟ نمی پرسیدید آدمی که تقریباً نمی شناختیدش چرا از چنگ آدم رباها نجاتتون داده؟
اصالً اون آدم چه منفعتی از نجات شما بهش می رسیده که چنین ریسکی کرده؟ نمی پرسیدید؟
پوفی عصبی کشید و به طرفم آمد. کناره ی تخت نشست و کمی به جلو خم شد:
- ببین من می دونم چی می گی. درکت می کنم، چون می دونم توی شرایط عادی قرار نداری! اما
فعالً چیز زیادی نمی تونم بگم. فقط همین قدر بدون که جونت در خطرِ بیشتر از همیشه.
تعجب کردم:
- همیشه؟
سری تکان داد:
- آره. کم کم می گم بهت. ولی االن نه. چون بیشتر می ترسی و شوکه می شی.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- فکر کن من یه ناجیم که اومدم نجاتت بدم از مخمصه ای که ندونسته توی مرکزش هستی و
همه ی عوامل بد و ترسناک دورتن! قول می دم که یه روزی بهت بگم ولی االن نه! اینطور فکر کن
که یه عده خون آشام دنبالتن و قراره خرخره تو بجون و یه آدم جلوی روت ایستاده. اون آدم قراره
کمکت کنه و نجاتت بده. منتظر خون آشاما می مونی یا باهاش می ری؟
سرم را زیر انداختم. مثل اینکه واقعاً چاره ای نداشتم جز اینکه به حرف هایش گوش بدهم. بیراهه
هم نمی گفت.خودم هم می دانستم که مدتی است زیر نظر هستم. نمی دانم کی. فقط همین را می
دانستم که هر روز آدم هایی تعقیبم می کنند و...
با مظلومیت لب زدم:
- حداقل بگین پنومونی چیه؟ سرطانه؟
چند لحظه مبهوت نگاهم کرد و بعد به آرامی زد زیر خنده. اخمی کردم که خنده اش را بیشتر کرد!
خیلی کم دیده بودم این مرد بخندد ولی این را شنیده بودم که اگر روی دنده ی شوخی بیافتد
دیگر ول کن نیست! اما عصبانیتش هم دیدن داشت. البته من که ندیده بودم این ها را هم از
اطرافیان که بیشتر از من می شناختنش شنیده بودم. این همه ی اطالعاتی بود که من درباره ی
آقای ایکس شکوهمند داشتم! فقط یه فامیل و دیگر هیچ! البته اگر مدیر مهرآسا بودنش را فاکتور
می گرفتم.
خنده اش که تمام شد، گلویش را صاف کرد و جدی شد:
- پنومونی به التهاب یا عفونت ریه گفته می شه.
چشمانم گشاد شدند:
- عفونت ریه؟
سرش را تکان داد:
- بله، تو همیشه سربه هوایی می کنی. چند وقته که سرفه می کنی؟
- حدود یک هفته ای می شد سرفه هام خیلی خشک شده بودند. اواخر دیگه با خلط همراه بود.
بعد از گفتن این حرف صورتم را جمع کردم. با دیدن حالت صورتم لبخندی مهربان زد:
- و قرار نبود یه خورده به خودت برسی و بری دکتر؟
سرم را زیر انداختم:
- قرار بود فردای همون شبی که دزدیده شدم برم. خودتون می دونید که خیلی این دو، سه هفته
سرم شلوغ بود.
اخمی کرد:
- این آخرین بار بود که اینطوری بی توجهی کردی نسبت به خودت. اگه یه خورده دیرتر به
بیمارستان رسونده بودمت تشنج کرده بودی! بخصوص که سابقه ی تشنج هم داشتی.
با شنیدن حرفش به شدت تعجب کردم. او از کجا می دانست؟ از کجا می دانست که من سابقه ی
تشنج دارم؟
انگار فهمید که چه گاف بزرگی داده، چون به سرعت اضافه کرد:
- یادم می یاد اون روز توی شرکت دوستت پیشت بود و هی بهت می گفت چرا لج می کنی و
مواظب خودت نیستی. فکر کنم اون روزم تب داشتی و دوستت ترسیده بود که تشنج کنی.
خودم را به آن راه زدم و سرم را تکان دادم. این مرد، همیشه برای من معادله ای بوده که به دلیل
ریاضی افتضاحم نتوانسته بودم حلش کنم! برای منی که مجهول را از معلوم تشخیص نمی دادم
سخت ترین معادله ی دنیا بود!
چیزهای بیشتری هم می دانست! این را مطمئن بودم. صمیمی رفتار می کرد. می خواست که
نترسم و اعتماد کنم و من ریشه های تنومند بی اعتمادی را روی قلبم حس می کردم. اما نمی دانم
چرا و به خاطر چه چیزی، شاید سابقه ی درخشان و خوبش و اسم و رسمش بود یا شاید همان
ناگفته های قلبم که اجازه داد خودم را به دستش بسپارم و همین طور به دست تقدیر.
***
*استرپتوکوکوس نمونیا:نوعی از باکتری هایی که باعث بیماری ذات الریه می شود.)البته باکتری
های زیاد دیگری مانند استافیلو وهموفیلوس و..می توانند باعث این بیماری شوند.(
*رادیوگرافی سینه:رادیوگرافی سینه رایج ترین آزمون تشخیصی با استفاده از اشعه ایکس است.
****
***
به شدت نفس نفس می زدم و برای ذره ای بیشتر مولکول اکسیژن له له. سرفه های دردناکم
شروع شده بودند. اسپری را در دهانم گذاشتم و با فرستادن آئروسول ها به ریه هایم کمی حالم را
بهبود بخشیدم. با هجوم مایعی به سمت حلقم و باال آمدنش با بی حالی چنگی به جعبه ی
کلینکس روی داشبورد زدم و چندتایی بیرون کشیدم. جلوی دهانم گرفتم و با دیدن خلط زرد رنگ
با رگه های خونی وحشت کردم. نگفته بود که حالم اینهمه وخیم است!
جانم داشت باال می آمد که در ماشین باز شد و سوار شد. به طرفم برگشت و با دیدن حالم همان
نیمچه لبخند روی لبش هم از بین رفت! وحشت زده به طرفم خم شد:
- آهو. چته؟
نمی توانستم چیزی بگویم. دوباره سرفه کردم که با دیدن کلینکس توی دستم صورتش قرمز شد:
- لعنتی.
جوری داد زد "لعنتی" که با آن حالم هم ترسیدم و به تقریباً به در ماشین چسبیدم.
زیر لب به زور زمزمه کردم: نمی تونم نفس عمیق بکشم سینه ام درد می کنه. تیر می کشه!
سرفه هایم مانند خنجری می شدند که در ریه هایم فرو می کردند و بیرون می آوردند. خوب
نبودم. اصالً.
لبش را جوید:
- باید به نزدیک ترین بیمارستان برسونتمت! از چیزی که فکر می کردم هم بدتره! به احتمال زیاد
عفونت ریه هات به پرده ی جنب* هم آسیب زده. حدس می زدم. به همین خاطر ازت پرسیدم
سرفه هات به چه شکلن. این خلط خونی هم نشون می ده که حدسم به احتمال زیاد درسته.
مشتش را به فرمان کوبید:
- همیشه همین طوری هستی اصالً حواست به خودت نیست. معلوم نیست چند ماهه اینطوری
شدی که خلطتت خونی شده! آخ آهو آخ. از دستت آخرش سکته می کنم. تو آسم داری حاال هر
چند خفیف و با این عالئم االن باید بستری بشی.
خدایا این را دیگر از کجا فهمیده بود؟ از بیماری من فقط دو، سه نفر خبر داشتند. همین و بس! به
طرفش برگشتم و نگاهش کردم. عصبانی بود. خیلی زیاد.می ترسیدم چیزی بگویم و بزند دهانم را
سرویس کند. نمی دانم چرا احساس می کردم او مرا خیلی خوب می شناسد. دیگر چه چیزی مانده
بود که نداند؟ او از خصوصی ترین مسئله زندگی ام خبر داشت! در بین عصبانیتش دوباره گاف
داده بود و حتی متوجه نشده بود که چه گفته!
شهر پرند را تازه پشت سر گذاشته بودیم و او حرفی نمی زد. فقط هر چند دقیقه یک بار نگاهی به
صورت درهم رفته ام از درد می انداخت و سرعتش را بیشتر می کرد. از آزادگان انداخت توی
تهران-ساوه و همچنان جو بوجود آمده حاکم بود و سکوت ماشین با سرفه های دردناک من می
شکست.
به طرفش برگشتم و به سختی گفتم:
- نمی دونم چرا دارم اعتماد می کنم در صورتی که درخت بی اعتمادیم نسبت به شما ریشه هاش
تنومند تر شده.
پوفی کرد:
- می دونی. توی این مدتی که باهات آشنا شدم خیلی زود متوجه شدم که هر چیزی توی دلته
روی زبونته. این همیشه هم خوب نیست دختر خوب.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم:
- خوب آره. این هم یکی از عادت های بدیه که من دارم متاسفانه.
خندیدم و ادامه دادم:
- اما من باهوش تر از این حرف هام. با این صداقتم زیر سیبیلی به طرفم می فهمونم که حواسم
به کاراش هست! زیر آبی بره از خرخره می گیرمش.
با صدای بلندی خندید. سری تکان داد. انگار این را هم می دانست!
- یه چیز دیگه هم هست. شما من خیلی خوب می شناسی. شاید این دلیل محکمیه برای اینکه من
بفهمم مجبورم که اعتماد کنم. درسته؟
به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. بدون آنکه نگاهم کند زمزمه کرد:
- آره.
برایم عجیب بود که تا دیروز با این مرد هیچ احساس راحتی نمی کردم ولی حاال. شاید چون
خودش پیش قدم شده بود و پوسته ی دورش را شکافته بود و به من گفته بود که باید اعتماد کنم.
منم در عین بی اعتمادی مجبور به اعتماد بودم.
سرفه هایم کمی متوقف شده بود و راحت تر نفس می کشیدم. ولی حرارت بدنم دوباره برگشته
بود. آرام بودم و سکوت ماشین را فقط صدای آرام آهنگ الهه ناز استاد بنان می شکست.
صندلی را با زور و اجبار برایم خوابانده بود و پالتویش را رویم انداخته بود و من داشتم از آهنگ
مورد عالقه ام لذت می بردم. زیر لب تکرار می کردم"الهه ناز با دل من بساز". با یاداوری گذشته
بغضم گردو شد در گلویم.صدایی که در پنج سالگی برایم می خواند "باز می کنم دست یاری به
سویت دراز، بیا تا غم خود را با راز و نیاز، ز خاطر ببرم."
نمی دانم. شاید هم برای من نمی خواند و برای الهه نازش که رفته بود و من مانده بودم می
خواند. واقعاً نمی دانم! الهه نازش که واقعاً الهه بود و من از این الهه هیچ سهمی نداشتم. سهمم
فقط یک عکس کوچک بود و لبخند قشنگی که تا ابد روی ذهنم خط انداخت!
نگاهی به مرد آرام کنارم انداختم. ساکت و صامت به راهش ادامه می داد. اشک هایم را که نمی
دانم کی فرو ریخته بود پاک کردم تا نفهمد که گریه می کرده ام. کاش می دانستم او کیست.
کاش می دانستم که چه بالیی سر زندگی تکراری و مالل آورم آمده است.
- گریه برای چیه دختر خوب؟
عجیب است این مرد. حتی نگاهی به من هم نیانداخته بود و فهمیده بود که گریه می کنم؟ چگونه؟
حیرت زده گفتم:
- شما که حتی به من نگاهی هم نمی اندازی پس چطور فهمیدی که دارم گریه می کنم؟ اون هم
گریه ی بی صدایی که..
لبخندی آرام اما غمگین روی لبش نشست و زمزمه کرد:
- وقتی گریه می کنی پاهاتو عصبی تکون می دی!
داشتم دیوانه می شدم. دوست داشتم بفهمم این مرد. این مرد.. این مرد.. نمی دانستم چه بگویم.
چگونه فکر کنم. اصالً چگونه این اعجوبه ی کناری ام را توصیف کنم. برای خودم که قابل توصیف
نبود!
او مرا بیشتر از خودم هم می شناخت! این دیگر عادی نبود! به خدا که نبود.
هنوزم نگاهم نمی کرد:
- الزم نیست خیلی حیرت زده بشی. من روی حاالت افراد خیلی دقیقم!
سرم را تکان دادم. نه. نه. نه. این نبود. مطمئنم که نبود. داشت خودش را تبرئه می کرد. می
خواست که من اینقدر تعجب نکنم. چون واقعاً چیزی به دیوانه شدنم نمانده بود! چیزی نمی گفتم.
یعنی چیزی نداشتم که بگویم، چون هر چه می گفتم دلیل های خوبی می آورد تا از گفتن دلیل
اصلی فرار کند و این وسط من بودم که الکی خسته شده بودم!
تنها چیزی که بهش واقف شده بودم همین بود "او مرا بیشتر از همه ی آدم های دور و برم می
شناخت."
اواخر آزاد راه تهران-ساوه بودیم که راهش را به سمت شهر ساوه کج کرد و جاده ی اصلی را رها
کرد. تعجب کردم از این کارش. اگر می خواست به راهش ادامه دهد و از ساوه هم بگذرد نباید
ساوه-سلفچگان را رها می کرد.
ریشه های بی اعتمادی ام آنقدر قوی شده بودند که روی قلبم سنگینی می کردند. از ناتوانی و
مریضی خودم لجم گرفت. من چه کار کرده بودم؟ خودم را به دستش سپرده بودم که چه؟ او مگر
که بود؟
با بی اعتمادی زیر چشمی می پاییدمش. حال خراب و سرفه هایم را فراموش کرده بودم و در حال
تجزیه و تحلیل اتفاقات دور و برم بودم.
مانند این خنگ ها خودم را به دستش سپرده بودم. از کجا معلوم که خودش پشت سر قضیه ی
ربوده شدن من نباشد؟ آن طور که او مرا نجات داد بعید به نظر می رسد که کاسه ای زیر نیم
کاسه اش نباشد.!
حال و احوال مریضم روی ذهنم اثر گذاشته بود و مریضش کرده بود. من اصالً سوال پیچش نکرده
بودم. بیشتر سعی نکرده بودم که اطالعاتی ازش به دست بیاورم. به حرف های گنگش اعتماد
کرده و خودم را در مخمصه ی دیگری انداخته بودم.
از کجا معلوم آن کسانی که همیشه تعقیبم می کردند نوچه های این مرد نباشند؟ از کجا معلوم
که...
کنار داروخانه ای پارک کرد و سریع پیاده شد. نفسم داشت قطع می شد. این را متوجه شده بود
انگار. نباید حتی دارویی که می آورد را هم بخورم. حاضرم بودم بمیرم ولی نمی خوردم.
اعتمادی ندارم. نمی شود بخورم. دیدی خوردم و بیهوش شدم و بعدش بالیی که می خواهد را
سرم آورد.. نه خدایا!
باید می رفتم. ولی کجا؟ هیچ چیز همراهم نبود. هیچ چیز. نه پولی. نه گوشی موبایلی و نه حتی یک
وسیله ی دفاعی! خدا من را بکشد با این هم خنگی ام.
من بیمارم. با این حالم چگونه این همه احتمال را باید می دادم؟ حاال که نمی دانم چگونه مغزم
شروع به کار کرده و دارم کم کم می فهمم که نباید می آمدم!
بدبختانه مشکلم این بود که اینجا را هم که نمی شناختم. ممکن بود پیاده شوم و گیر مرتیکه ی نا
اهلی بیوفتم و دیگر خر بیاور و باقالی بار کن! شکوهمند قابل اعتماد تر بود تا یه غریبه ی دیگر.
این همه فشار باعث شده بود که گریه ام بگیرد. بدنم به لرزه افتاده بود و شکوهمند تازه یادش
افتاده بود که نسخه ی داروهایم را بگیرد. تبم باال رفته بود و حرارت بدنم به شدت زیاد شده بود.
قطره اشکی از چشمم چکید. چرا یادم نمانده بود که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی
گیرد؟ شکوهمند که بود؟ این مرد که بود؟
»گازی به ساندویچ فالفل میان دستانم می زنم و با همان دهن پر، هیجان زده می گویم:
- سکوی پرتاب دوم من آماده اس. اگه من انتخاب بشم از بین طراح های شرکت نونم توی
روغنِ.
می خندد:
- باشه بابا. خفه نشی.
ته مانده ی نان را هم می جووم و از روی نیمکت زنگ زده ی پارک بلند می شوم:
- بذار کارم بگیره می بینی کجاها می رسم. دیگه فکر کردی می یام اینجا باهات فالفل گاز می
زنم؟ نه جونم. طراحی واسه ی مهرآسا می تونه من رو برسونه به اوج. همون جایی که همیشه
آرزوش رو داشتم و براش تالش کردم.
با خنده سرش را تکان می دهد و همراهم بلند می شود:
- دیوونه ای به خدا. انشاهلل به مراد دلت می رسی. ولی شنیدم این شکوهمند بدجور سخت
پسنده.
چشمکی می زنم:
- من هم کم کسی نیستم. آهو غفارم!"
آره دیدیم کم کسی نیستی.. جان خودت. شکوهمند. مدیر مهرآسا. آری مدیر مهر آسا.
مهرآسا.. کارخانه های زنجیره ای لبنیات. طراحی... تصویر سازی... قالب های پنیری که توی ذهنم
بود. قرار بود طرح بزنم. برای مهرآسا طرح بزنم. مرا قبول کرده بودند یا نه؟ کرده بودند یا نکرده
بودند؟ اصال طرحم را پیاده کرده بودم یا نه؟ مهرآسا قبولم کرده بود؟ اگر قبولم کرده بود پس
اینجا چه می کردم؟ قرار بود پرواز کنم. من که هنوز روی زمینم. الناز گفته بود سخت می پسندد.
راست گفته بود ولی من را پسندیده بودند یا نپسندیده بودند؟
یادم نمی آید.. گیجِ گیجم.. گفتی شکوهمند رئیس شرکت مهرآساست؟ مطمئنی؟ نمی دانم. این
لحظه همه چیز به هم ریخته است و دارم از شدت سرما می میرم. سردم است و شکوهمند دیر
کرده است. تبم باال رفته و خس خس سینه ام برگشته. چشمانم دارند روی هم می افتند.. حس
کسی را دارم که وارد دنیایی دیگر شده است. دنیایی از جنس اغما.
همه ی اطالعات ذهنم درهم پیچ خورده اند. گویی ویروسی مخرب به جان سیستم های مغزم
افتاده است و دارد از بینشان می برد! سی پی یوها را اول از همه خراب کرده است! خرابشان
کرده.. خرابشان کرده.
راستی شکوهمند که بود؟ گفتی مدیر مهرآسا بود؟
- آهو.. چته؟ آهو..
همه چیز را می شنیدم و در عین حال نمی شنیدم. حالم خوب بود و نبود. شکوهمند مدیر مهرآسا
بود و نبود. نمی دانم، اعتماد داشتم بهش یا نداشتم؟ من که بودم اصالً؟ من ربوده شده بودم به
دست شکوهمند یا شخص دیگری؟ آن زن کی بود؟ اگر خودِ شکوهمند نبود پس که بود؟ خودِ
شکوهمند که نه، چرت می گویم. شکوهمند زن که نیست مرد است. آن زن را می گویم. موهایش
بلوند و مش بود. قاطی با هم. چشمانی داشت ترسناک و متنفر.. از من یا شخص دیگری؟ کی بود؟
آشنا که نبود. سیگارش را پشت دستم خاموش کرده بود!
مستوفی گفته بود که قرار است مهرآسا برای تبلیغات به شرکتمان بیاید. مهرآسا. غول بزرگی که
همه آرزویش را داشتند که برای محصوالتش تبلیغ کنند. پس گفتی مدیر مهرآسا شکوهمند است؟
شکوهمند. الناز وقتی دیده بودش گفته بود چشمانش سگ دارد. چشمانش. آری چشمانش. همان
ها که از من پنهانشان می کرد.. بابا زمزمه می کرد "ای الهه ی ناز". بابا برای مامانِ م رده زمزمه
می کرد. مامانی که فقط عکسی کوچک ازش داشتم و لبخندی که توی عکس به من که توی
شکمش بودم هدیه کرده بود. بابا می گفت الهه ناز. الهه نازش من بودم یا مادرم که فتوکپی برابر
اصلش بودم؟ من الهه بودم؟ من که بدبختی بیش نبودم. من. من الهه کسی نبودم که.. من
کیستم؟ جز همان صورتک خندان و شاد که هر لحظه هراس داشتم فرو بریزد و آبرویم را ببرد؟
من کیستم؟ دختر حسین غفار. مردی که عاشقانه دوستم داشت و الهه ناز خطابم می کرد. من که
الهه نبودم؟ بودم؟ نه نبودم.
شکوهمند. شکوهمند. شکوهمنـد... مردی که فقط یک فامیل ازش به خاطر داشتم. مردی که نمیآهو... لعنتی یه چیزی بگو.
دانستم کیست و چگونه از رازهای زندگی ام خبر دارد. رازهایی که راز نبودند و دو سه نفر موجود
در زندگی سگی و تکراری ام می دانستندشان.. دو سه نفر صمیمی دور و برم.. دوتایشان که مرده
بودند و یکی شان را که... راستی شکوهمند مدیر مهرآساست؟ چرا من در عین حال که همه چیز
می دانم هیچی را نمی دانم؟
چیزی سفت میان دندان هایم بود و داشتم گازش می گرفتم. تنم می لرزید و من تشنجی بودم.
من آسم داشتم و این ها رازهای زندگی ام بودند که فقط دو سه نفر می دانستند و شکوهمند هم
چهارمشان بود. شکوهمند لعنتی که نمی دانم دقیقاً جایگاهش در زندگی ام کجاست هم می
دانست.
همان که چشمانش را از من مخفی می کرد. باید اعتراف کنم که چشم هایش را که به همه نگاه
می کرد به جز من، دوست دارم. چشمانش را فقط دوست دارم. دوستشان دارم.
عیبی که ندارد دنیا که همیشه از من رو برمی گرداند شکوهمند هم پشت بندش. عیبی که ندارد اگر
شکوهمند "رو برگرداند". همه رو برگرداندند شکوهمند هم پشت بندشان..
روبرگرداندند. همه شان. مامان اولین نفر بود در شروع اولین روز زندگی سگی ام. بابا دومین نفر
وقتی تازه از آب و گل درآمده و شش ساله شده بودم. خاله مهدیس هم وقتی تازه دانشگاه قبول
شده بودم. راستی شکوهمند این ها را هم می دانست؟ بهش بگویم که دایره ی اطالعاتش تکمیل
شود
بگویم یا نگویم؟ دارم گاز می زنم. انگشتش که نیست. کمربند هم نیست. زبانمم که نیست. پس
چیست؟ اصالً ما کجا هستیم؟شکوهمند کیست؟ می دانم و نمی دانم. حالم خوب است و نیست.
دارم تشنج می کنم دیگر؟ یا نه؟ تشنج. این کلمه چهار حرفی که از بچگی وبال گردنم شده بود.
محسن هم تشدیدش کرده بود. راستی محسن که بود؟ از خیلی وقت است این اسم را فراموش
کرده بودم. محسن؟ می دانی کیست؟ اگر می دانی بگوها. نمی ترسم. از عامل تشدید تشنج هایم
در بچگی نمی ترسم. بگو! نگذار جیغ بکشم جلوی مرد غریبه.بگو... آبرویم می رود نگذار جیغ
بزنم.
بگو بابا چرا می گفت الهه ناز؟ چرا شکوهمند الهه ناز گوش می داد؟ نکند او هم الهه داشت؟ الهه
بابا من بودم یا مامان؟ مامان الهه بود یا من که ثمره ی عشقی افالطونی بودم؟
شکوهمند الهه داشت؟ الهه اش کی بود؟ دیدی گفتم تو غلط می کنی از کسی خوشت بیاید. "هر
چه این احساس را در انزوا پنهان کند- می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟"
شکوهمند هم الهه دارد. این هم الهه دارد. توی بدبخت را چه به الهه دوست ها. تو را چه به اعیان
ها. شکوهمند از اعیان ها بود دیگر یا نبود؟ اگر نبود پس مهرآسا مال که بود؟
آ. گفتی مهرآسا.. مدیر مهرآسا شکوهمند بود دیگر؟ همین شکوهمند خودمان؟ همین که چشمانش
را دوست دارم؟ همین؟
همین که حاال دارد با عجز نگاهم می کند و نگاه نگرانش آتش به قلب و جانم می زند؟ همین؟
همین لعنتی که حاال که در این وضعم و نمی دانم حالم خوب است یا نیست نگاهم می کند؟ همین؟
همین که چشم های خاکستری اش را دوست دارم؟
راستی یادم بینداز که رنگ و هایالیت های موهایم را عوض کنم. می دانی که دوست دارم همیشه
خوشتیپ باشم ولی فراموش کارم.
اینقده غر نزن. باید خوشکل باشم. باید خوشکل باشم تال عقده هایم را خالی کنم با تعریف
دیگران از قیافه ام. می فهمی؟غر نزن. "عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز-کشته خود
را نمی داند کجا پنهان کند!"
اخم نکن دیگر. غر هم نزن. من فقط چشم هایش را دوست دارم نه چیز دیگری. به خدا فقط
همین. باور کن! چرا اینقدر بدبینی. چشم هایش مرض مسری دارند. بیا و نگاهشان کن. ببین
چقدر زیبا هستند؟
دلت می آید بگویی بهشان فکر نکن؟ نمی توانم. هر چه خود را به کوچه علی چپ می زنم بی
فایده است. به هر فرعی که وارد می شوم می بینم که در همان خیابان اصلی قبل قرار دارم. "در
خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر- ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟"
حالم خوب نیست. تروخدا اینقدر بی انصاف نباش. مامان. چشم به راهم. مامان! بیا!
***
*پرده ی جنب:پرده ی پوشاننده ی ریه ها.
***
***
وقتی چشم هایم را باز کردم توی اتاقی سفید رنگ بودم. بوی اتانول و افروز و هزار کوفت و
زهرماری که توی هوا پیچیده بود هم نشان می داد که توی بیمارستان هستم. چشمانم گیج می
زدند. مانند خودم. این روزها زیادی گیج می زنم. راستی چه شد؟ مگر نرفته بودیم داروخانه؟ رفت
دارو بخرد و برگردد و خیلی دیر کرد و انگار که من خوابم برد.. خوابم برد دیگر. نه؟!
بدنم آرام بود و درد کمی را فقط حس می کردم. به دستم سرم وصل بود و جای سرم و ساعد های
دو دستم کبود بودند. اخمی کردم و نگاه از دستم هایم گرفتم.
در باز شد و قبل از قامتش بوی تام فورد نمایان شد و به پرزهای بویایی ام که گویی همیشه
بهشان چسبیده بود، اضافه شد، بعد از تام فورد قامت بلندش نمایان شد. قدش حول و حوش صد
و هشتاد و پنج بود. سعی کردم فراموش کنم که از قد بلند خوشم می آید. از چشم های خاکستری
بیشتر!
کنارم ایستاد و چشمانش را ریز کرد. همچنان خیره نگاهم نمی کرد. متاسفانه! آرزویم بود روزی
بهشان خیره شوم. خیره شوم و کشفشان کنم. آرزویم بود روزی از فاصله ای نزدیک می
دیدمشان و درون خاکسترهایشان به آتش کشیده شوم. تیله های شیشه مانندش چیزی نبودند
که من یکی بتوانم ازشان بگذرم. من اهلش نبودم! اعتراف می کردم که چشم هایش را دوست
دارم. اگر بی حیاییست، خوب بگذار باشد. من بی حیایم!
ولی هنوزم بی اعتماد بودم. به این تیله ها هم بی اعتماد بودم. مرا آورده بود کجا؟ کدام
بیمارستان؟! ساوه بودیم دیگر؟
- قرار بود کجا بریم که سر از ساوه درآوردیم؟
سکوت را من شکستم چون انگار مرد روبه رویم، ایکس موردنظر می خواست هم چنان خاموش
باشد.
به طرف پنجره ی مشبک توی اتاق رفت:
- اهواز.
ابرویی باال انداختم. اهواز؟ چرا اهواز؟ این همه شهر؟
تعجبم را به زبان آوردم:
- چرا اهواز؟
شکوهمند: چون در حال حاضر امن ترین جای ممکن برای توئه.
- ولی من اهواز کسی رو ندارم.
شانه ای باال انداخت:
- من که دارم.
تعجبم بیشتر شد. می خواست مرا ببرد پیش اقوامش چه بگوید؟ چرا اعتماد کردم خدایا؟ چرا؟
کسی از ته ته های قلبم فریاد می زد"به خاطر خاکستری هایش" و من صدایش را در نطفه خفه
می کردم.
به خاطر خاکستری هایش بود؟ نه؟ آری. خاکستری های تیله ای. "ابر و باد و مه و خورشید و فلک
مطمئنم- همه در گردش چشم تو تعادل دارند".
سرم را با بی قراری تکان دادم تا افکار مزاحمم دور شوند و بگذارند تمرکز کنم:
- من خیلی گیجم آقای شکوهمند. تروخدا یه خورده برام توضیح بدین. نمی تونم اعتماد کنم
بهتون. نمی تونم!
با خشم به طرفم برگشت:
- اوالً اسم من علیرضاست. حق نداری با فامیل صدام کنی. دوماً برات بیشتر بگم و توضیح بدم تا
حالت از اینی که هست بدتر بشه؟ فکر کردی نمی دونم از بس خودخوری کردی و با بی اعتمادی
نگاهم کردی و ترسیدی و با هزار کوفت و زهرماری که به ذهنت رسید خودت به این روز انداختی.
دختر چرا نمی فهمی؟ چرا؟ دارم بهت می گم جونت در خطره. من نه از االن، بلکه از خیلی وقته
سایه به سایه دنبالتم. می فهمی یا بیشتر بازش کنم؟ چه بخوای چه نخوای باید با من بیای. هیچ
راه دیگه ای هم نداری. بخوای جفتک بپرونی کولت می کنم و می برمت. پس روی اعصابم راه نرو!
زانوهایم را در بغلم جمع کرد و سرم را رویش گذاشتم. از خیلی وقت است؟ یعنی چه؟ قطرات
اشک از چشمم چکیدند. من بی کس و تنها بودم ولی او حق نداشت. حق نداشت با من اینگونه
صحبت بکند و صدایش را باال ببرد! حق نداشت.!
همیشه همین بودم. هیچ وقت نشده بود حقم را بگیرم. همیشه مظلوم بودم و یتیم بودنم بیشتر به
این قضیه دامن زده بود.
اسمش هم که علیرضاست. چرا هر چه که این المصب داشت را من از قبل دوست داشتم؟ فقط
اسمش مانده بود به کلکسیون عالقه مندی هایم اضافه شود که شد!
با حس نوازش سرم که روسری صورتی بیمارستان رویش بود توسط دست هایش به خودم آمدم.
سرم را باال گرفتم و نگاهش کردم. نگاه گریانم را که دید به سرعت رویش را برگرداند و موهایش
را در چنگ گرفت و دور شد. چرا حس می کردم در عین اینکه می خواهد به من نزدیک شود،
عالقه به دور شدن دارد؟!
وقتی از اتاق بیرون زد،ب عد از چند دقیقه مرد مسنی که گویی دکتر بود وارد شد. لبخندی مهربان
زد و همان طور که به طرفم می آمد گفت:
- حالت چطوره دخترم؟
واژه ی "دخترم" توی گوشم پیچید. دخترم. دخترم. دخترم!
لبخندش را با لبخندی که شیرینی اش را با تمام وجود حس می کردم و از اثر شنیدن واژه ی
دخترم بود، دادم.
- خوبم.
لبخندش اش حفظ کرد:
- درد قفسه ی سینه؟ حس خس خس؟ تنگی نفس؟
- نه.
پرونده ی روی میز را برداشت:
- خوب خداروشکر. شوهر پزشکت که می ترسید بهت دست بزنه کجاست؟
تعجب نکردم. خوب مسلماً باید فکر می کردند که شوهرم است:
- چرا می ترسید بهم دست بزنه؟
از این تعجب کرده بودم. دکتر خندید:
- ترسیده بود بیچاره. دست و پاشو گم کرده بود ولی خوب تونسته بود خودش کنترل کنه. اگر
اقدامات اولیه ش بعد از تشنج نبود االن ممکن بود اینجا نباشی دخترم!
تشنج؟ من تشنج کرده بودم؟ کی؟ چرا یادم نمی آمد؟
قبل از اینکه از اتاق خارج شود گفت:توی فکرش نباش. همیشه ما پزشکا وقتی بیمار یکی از
اعضای خانواده مون یا عزیزمون باشه نمی تونیم به اقدام درست و حسابی دست بزنیم یا به
عبارت دیگه دست و پامون رو گم می کنیم!
دوباره خندید و از اتاق بیرون زد. پوفی کردم و در دل به حرف هایش پوزخند زدم.