لحظه ای تعادلم رو از دست دادم و چیزی تا افتادنم نمونده بود که دستی بازوم رو چسبید. نگاهی به هلیا انداختم.
چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.
بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.
با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.
ته دلم خالی شد.
“لعنتی، صدام نکن ... نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.
-دیانه!
چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.
نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.
-نگاهم کن!
آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.
-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟
ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟
-باهام ازدواج کن!
باورم نمی شد ... داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.
-چـ ... چرا داری اذیتم می کنی؟
پوزخندی زد.
-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!
نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!
لحظه ای تعادلم رو از دست دادم و چیزی تا افتادنم نمونده بود که دستی بازوم رو چسبید. نگاهی به هلیا انداختم.
چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.
بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.
با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.
ته دلم خالی شد.
“لعنتی، صدام نکن ... نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.
-دیانه!
چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.
نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.
-نگاهم کن!
آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.
-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟
ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟
-باهام ازدواج کن!
باورم نمی شد ... داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.
-چـ ... چرا داری اذیتم می کنی؟
پوزخندی زد.
-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!
نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_204
امیرعلی: بقیه کجا موندن؟
یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.
متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.
-خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.
-چی؟
هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.
با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.
خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.
هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.
-شما هر دو سختی دیدین ... خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.
مرجان اومد جلو.
-خوشبخت بشین ... نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.
-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟
انگار از حرفم تعجب کرد. نگاه متعجبش رو بهم دوخت. لبخندی زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم.
مردد اومد جلو. دستهاش که دورم حلقه شد بوی مادر بودنش رو حس کردم. شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.
-من و ببخش دخترم، کاش راهی برای جبران داشتم.
هانیه بازوش رو گرفت.
-عه، عمه ... امروز روز شادیه، با گریه خرابش نکن.
همه اومده بودن جز نوشین.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_205
امیریل اومد جلو.
-خوب عروس و دوماد، دیرتون نشه!
مونا با نیش باز گفت:
-چمدون ها رو گذاشتم صندوق ... همه چی هم برات گذاشتم عزیزم.
-مونا ...
محکم بغلم کرد.
-ببخش که این چند روز حال بدت رو دیدم اما لازم بود تا به عشقت اعتراف کنی ... خوشبخت بشی خواهر خوشگلم.
-مرسی مونا. تو برام کاری کردی که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم.
-فقط خوشبخت شو، تو لایقشی.
نهال: برو اونور، منم حرف دارم.
رو به روم ایستاد. دستم رو توی دستش گرفت.
-قدرش رو بدون ... اومدم بازی کنم خودم باختم. من توی این بازی که برای رسیدن شما دو تا به هم بود قلبم رو باختم، مراقبش باش.
و سریع رفت. باورم نمی شد. نگاهم به نهال بود که دست گرمی دستم رو گرفت. احساس کردم قلبم از هیجان فشرده شد.
-نمیخوای یکم برای منم وقت بذاری؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهم به اون دو گوی پر از مهربونی خیره موند. سرش رو کمی خم کرد.
-اونطوری نگاه نکن ... همین الان می خورمت ها!
گرمی خون رو روی گونه هام احساس کردم و لبهای داغش که روی گونه ام نشست.
امیریل: آروم برونید ... خوشبخت بشید.
-امیریل؟
-جانم؟
-تو بهترین برادر دنیایی.
-خوشحالم که لبخند روی لبهات نشست. برید به سلامت. نگران بهارک هم نباش، ما همه هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_204
امیرعلی: بقیه کجا موندن؟
یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.
متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.
-خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.
-چی؟
هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.
با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.
خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.
هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.
-شما هر دو سختی دیدین ... خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.
مرجان اومد جلو.
-خوشبخت بشین ... نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.
-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟
انگار از حرفم تعجب کرد. نگاه متعجبش رو بهم دوخت. لبخندی زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم.
مردد اومد جلو. دستهاش که دورم حلقه شد بوی مادر بودنش رو حس کردم. شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.
-من و ببخش دخترم، کاش راهی برای جبران داشتم.
هانیه بازوش رو گرفت.
-عه، عمه ... امروز روز شادیه، با گریه خرابش نکن.
همه اومده بودن جز نوشین.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_205
امیریل اومد جلو.
-خوب عروس و دوماد، دیرتون نشه!
مونا با نیش باز گفت:
-چمدون ها رو گذاشتم صندوق ... همه چی هم برات گذاشتم عزیزم.
-مونا ...
محکم بغلم کرد.
-ببخش که این چند روز حال بدت رو دیدم اما لازم بود تا به عشقت اعتراف کنی ... خوشبخت بشی خواهر خوشگلم.
-مرسی مونا. تو برام کاری کردی که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم.
-فقط خوشبخت شو، تو لایقشی.
نهال: برو اونور، منم حرف دارم.
رو به روم ایستاد. دستم رو توی دستش گرفت.
-قدرش رو بدون ... اومدم بازی کنم خودم باختم. من توی این بازی که برای رسیدن شما دو تا به هم بود قلبم رو باختم، مراقبش باش.
و سریع رفت. باورم نمی شد. نگاهم به نهال بود که دست گرمی دستم رو گرفت. احساس کردم قلبم از هیجان فشرده شد.
-نمیخوای یکم برای منم وقت بذاری؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهم به اون دو گوی پر از مهربونی خیره موند. سرش رو کمی خم کرد.
-اونطوری نگاه نکن ... همین الان می خورمت ها!
گرمی خون رو روی گونه هام احساس کردم و لبهای داغش که روی گونه ام نشست.
امیریل: آروم برونید ... خوشبخت بشید.
-امیریل؟
-جانم؟
-تو بهترین برادر دنیایی.
-خوشحالم که لبخند روی لبهات نشست. برید به سلامت. نگران بهارک هم نباش، ما همه هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۸.۱۲.۱۸ ۱۳:۴۷]
#پارت_206
تازه به ویلا رسیده بودیم. هوا گرگ و میش بود. به نرده ی فلزی تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت های سرسبز اطرافم دوختم.
هنوز باورم نمی شد. همه چیز برام مثل یه خواب بود، یه خواب شیرین.
با حلقه شدن دستهای مردونه اش دور شکمم و گرمی تنش نفسی کشیدم.
چونه اش رو روی شونه ام گذاشت.
-موش کوچولوی من به چی فکر می کنه؟
-هنوز باورم نمیشه. همه چی برام مثل یه خواب میمونه ... یه رویای شیرین.
-برای منم هیچ وقت روزی که امیریل اومد هتل فراموش نمیشه. اون موقع بخاطر شباهت زیادش به احمدرضا اونو یه رقیب می دونستم اما اون اومده بود تا کمک کنه. بهم گفت دیانه دوستت داره اما باور نکردم. گفت باید یه کاری بکنیم تا به خودش اعتراف کنه. با کمک بقیه قرار شد نهال به من نزدیک بشه. حتی اون شبی که مادر بیمارستان بود نهال اومده بود دیدن تو که فهمید بیمارستانی و با من اومد. من داشتن تو رو مدیون تک تکشونم.
چرخوندم سمت خودش. کمرم به نرده ها چسبید. دستهاش رو دو طرفم روی نرده ها گذاشت.
سرم رو بالا آوردم. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
-برای به دست آوردنت خیلی سختی کشیدم اما ارزشش رو داشت.
آروم دستش رو زیر لبم کشید. با صدای بم ومردونه ای گفت:
-تو هنوز به من بوس ندادی!
و تا به خودم بیام لبهاش لبهام رو اسیر کرد. ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد و همراهیش کردم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_204
امیرعلی: بقیه کجا موندن؟
یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.
متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.
-خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.
-چی؟
هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.
با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.
خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.
هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.
-شما هر دو سختی دیدین ... خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.
مرجان اومد جلو.
-خوشبخت بشین ... نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.
-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟
انگار از حرفم تعجب کرد. نگاه متعجبش رو بهم دوخت. لبخندی زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم.
مردد اومد جلو. دستهاش که دورم حلقه شد بوی مادر بودنش رو حس کردم. شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.
-من و ببخش دخترم، کاش راهی برای جبران داشتم.
هانیه بازوش رو گرفت.
-عه، عمه ... امروز روز شادیه، با گریه خرابش نکن.
همه اومده بودن جز نوشین.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_205
امیریل اومد جلو.
-خوب عروس و دوماد، دیرتون نشه!
مونا با نیش باز گفت:
-چمدون ها رو گذاشتم صندوق ... همه چی هم برات گذاشتم عزیزم.
-مونا ...
محکم بغلم کرد.
-ببخش که این چند روز حال بدت رو دیدم اما لازم بود تا به عشقت اعتراف کنی ... خوشبخت بشی خواهر خوشگلم.
-مرسی مونا. تو برام کاری کردی که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم.
-فقط خوشبخت شو، تو لایقشی.
نهال: برو اونور، منم حرف دارم.
رو به روم ایستاد. دستم رو توی دستش گرفت.
-قدرش رو بدون ... اومدم بازی کنم خودم باختم. من توی این بازی که برای رسیدن شما دو تا به هم بود قلبم رو باختم، مراقبش باش.
و سریع رفت. باورم نمی شد. نگاهم به نهال بود که دست گرمی دستم رو گرفت. احساس کردم قلبم از هیجان فشرده شد.
-نمیخوای یکم برای منم وقت بذاری؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهم به اون دو گوی پر از مهربونی خیره موند. سرش رو کمی خم کرد.
-اونطوری نگاه نکن ... همین الان می خورمت ها!
گرمی خون رو روی گونه هام احساس کردم و لبهای داغش که روی گونه ام نشست.
امیریل: آروم برونید ... خوشبخت بشید.
-امیریل؟
-جانم؟
-تو بهترین برادر دنیایی.
-خوشحالم که لبخند روی لبهات نشست. برید به سلامت. نگران بهارک هم نباش، ما همه هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۸.۱۲.۱۸ ۱۳:۴۷]
#پارت_206
تازه به ویلا رسیده بودیم. هوا گرگ و میش بود. به نرده ی فلزی تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت های سرسبز اطرافم دوختم.
هنوز باورم نمی شد. همه چیز برام مثل یه خواب بود، یه خواب شیرین.
با حلقه شدن دستهای مردونه اش دور شکمم و گرمی تنش نفسی کشیدم.
چونه اش رو روی شونه ام گذاشت.
-موش کوچولوی من به چی فکر می کنه؟
-هنوز باورم نمیشه. همه چی برام مثل یه خواب میمونه ... یه رویای شیرین.
-برای منم هیچ وقت روزی که امیریل اومد هتل فراموش نمیشه. اون موقع بخاطر شباهت زیادش به احمدرضا اونو یه رقیب می دونستم اما اون اومده بود تا کمک کنه. بهم گفت دیانه دوستت داره اما باور نکردم. گفت باید یه کاری بکنیم تا به خودش اعتراف کنه. با کمک بقیه قرار شد نهال به من نزدیک بشه. حتی اون شبی که مادر بیمارستان بود نهال اومده بود دیدن تو که فهمید بیمارستانی و با من اومد. من داشتن تو رو مدیون تک تکشونم.
چرخوندم سمت خودش. کمرم به نرده ها چسبید. دستهاش رو دو طرفم روی نرده ها گذاشت.
سرم رو بالا آوردم. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
-برای به دست آوردنت خیلی سختی کشیدم اما ارزشش رو داشت.
آروم دستش رو زیر لبم کشید. با صدای بم ومردونه ای گفت:
-تو هنوز به من بوس ندادی!
و تا به خودم بیام لبهاش لبهام رو اسیر کرد. ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد و همراهیش کردم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۱۰.۱۲.۱۸ ۱۰:۳۳]
#پارت_207
۶ ماه بعد
وارد خونه شدیم. به اصرار پارسا عروسی بزرگی گرفتیم.
بهارک پیش مامان بود و این مدت علاقه ی عجیبی به مامان پیدا کرده بود اما قرار بود با خودمون زندگی کنه.
یه خانواده ی سه نفره که به اصرار من برای اینکه مادر پارسا هم با ما باشه خونه رو عوض کردیم.
نگاهی به شمع های روشن توی سالن انداختم و موزیک بی کلامی که در حال پخش بود.
با صدای پارسا هول کردم و چنگی به دامن لباسم زدم.
-خانوم موشه، ۶ ماهه داری از دستم فرار می کنی، امشب دیگه تو چنگال خودمی!
-عمراً!
-خواهیم دید.
جیغی زدم و سمت اتاق پا تیز کردم. تا خواستم در و ببندم در رو هل داد و وارد شد.
-پارسا ...
-جون پارسا؟ دیدی بهت گفتم با دم شیر بازی نکن!
پریدم روی تخت.
-نیایا وگرنه جیغ میزنم.
یهو دستم و کشید و پرت شدم توی آغوشش.
-جیغ بزن.
-تو که من و اذیت نمی کنی؟
آروم نوک دماغم رو گاز گرفت.
-مگه میشه موش به این خوشمزگی رو دید و هوس نکرد؟
لبهام اسیر لبهاش شد و طعم شیرین خوشبختی زیر زبونم رفت. همراهیش کردم.
گذاشتم روی تخت. بالای قفسه ی سینم رو بوسید و ...
ملحفه رو کشید روی تن برهنه ام و کشیدم توی آغوشش.
-چرا بهم نگفته بودی ...
دستم و روی لبهاش گذاشتم. نوک انگشتم رو بوسید.
-تبریک میگم خانوم شدنت رو!
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۱۰.۱۲.۱۸ ۱۰:۳۳]
#پارت_208
گونه هام گل انداخت و نگاهم رو ازش گرفتم.
-آخ من قربون این لپای گل گلیت.
محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید. سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.
-پارسا؟
-جانم؟
-اگر روزی بهارک بفهمه من قاتل پدرشم؟
-هیس، اون هیچ حق پدری برای بهارک نداشته. بهارک دختر توئه و پدر شناسنامه ایش احمدرضاست. ما یه خانواده ایم.
دستش لای موهام لغزید و با آرامش به خواب رفتم.
چند سال بعد
کنار سنگ نشستم و دستم و روی عکسش کشیدم
سالها بود که زیرخروارها خاک آرامیده
اما میدونم حواست به ما هست
از جام بلند شدم و
نگاه اخرم رو به سنگ سرد احمد رضا انداختم
چیزی تا اومدن بهارک از دانشگاه نمونده بود
با یادوری بهارک لبخندی روی لبهام نشست حالا
دیگه خانمی برای خودش شده .
نگاهی به آسمون افتابی انداختم
لبخندی روی لبهام نشست
خدا پاسخ صبوریهام رو با اوردن پارسا تو زندگیم
بهم داد
و چقدر خوشبختم پیش این مرد ...
وارد خونه شدم همه جا تو سکوت فرو رفته بود
قسمتی از خونه مختص عکسهامون بود
نگاهی به عکس بهارک انداختم که حالا برای خودش خانومی شده بود و یاس و یاسمین، خواهرهایی که بهارک عاشقشون بود.
چند سالی از زندگیمون میگذشت. چند سالی که شاید بالا و پایین خودش رو داشت اما ذره ای از عشقم به پارسا کم نشده بود.
آروم زمزمه کردم:
-خدایا شکرت که بالاخره گذاشتی تا طعم خوشبختی رو بچشم.
چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.
موهای شقیقه اش جو گندمی شده و چقدر جذاب ترش کرده بود.
خم شد و گونه ام رو بوسید.
-کسی خونه نیست؟
-نه ...
-خیلیم عالیه!
و تا به خودم بیام روی کولش بودم. جیغی کشیدم. در اتاق رو با پا بست.
خوشبختی همین روزهایی هست که میگذرن.
پایان
سلام ...
فریده بانو هستم نویسنده رمان دیانه
ممنونم از تک تکتون که این رمان رو همراه من بودین میدونم کاستی های زیادی داشت
سعی کردم رمان رو خوب به پایان برسونم
( هر سختی به پایان می رسد کافیست کمی صبر کنیم . در پناه حق )
#فریده_بانو
و بالاخره تموم شد
چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.
بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.
با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.
ته دلم خالی شد.
“لعنتی، صدام نکن ... نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.
-دیانه!
چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.
نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.
-نگاهم کن!
آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.
-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟
ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟
-باهام ازدواج کن!
باورم نمی شد ... داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.
-چـ ... چرا داری اذیتم می کنی؟
پوزخندی زد.
-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!
نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!
لحظه ای تعادلم رو از دست دادم و چیزی تا افتادنم نمونده بود که دستی بازوم رو چسبید. نگاهی به هلیا انداختم.
چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.
بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.
با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.
ته دلم خالی شد.
“لعنتی، صدام نکن ... نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.
-دیانه!
چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.
عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.
نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.
-نگاهم کن!
آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.
-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟
ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟
-باهام ازدواج کن!
باورم نمی شد ... داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.
-چـ ... چرا داری اذیتم می کنی؟
پوزخندی زد.
-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!
نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_204
امیرعلی: بقیه کجا موندن؟
یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.
متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.
-خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.
-چی؟
هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.
با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.
خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.
هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.
-شما هر دو سختی دیدین ... خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.
مرجان اومد جلو.
-خوشبخت بشین ... نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.
-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟
انگار از حرفم تعجب کرد. نگاه متعجبش رو بهم دوخت. لبخندی زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم.
مردد اومد جلو. دستهاش که دورم حلقه شد بوی مادر بودنش رو حس کردم. شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.
-من و ببخش دخترم، کاش راهی برای جبران داشتم.
هانیه بازوش رو گرفت.
-عه، عمه ... امروز روز شادیه، با گریه خرابش نکن.
همه اومده بودن جز نوشین.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_205
امیریل اومد جلو.
-خوب عروس و دوماد، دیرتون نشه!
مونا با نیش باز گفت:
-چمدون ها رو گذاشتم صندوق ... همه چی هم برات گذاشتم عزیزم.
-مونا ...
محکم بغلم کرد.
-ببخش که این چند روز حال بدت رو دیدم اما لازم بود تا به عشقت اعتراف کنی ... خوشبخت بشی خواهر خوشگلم.
-مرسی مونا. تو برام کاری کردی که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم.
-فقط خوشبخت شو، تو لایقشی.
نهال: برو اونور، منم حرف دارم.
رو به روم ایستاد. دستم رو توی دستش گرفت.
-قدرش رو بدون ... اومدم بازی کنم خودم باختم. من توی این بازی که برای رسیدن شما دو تا به هم بود قلبم رو باختم، مراقبش باش.
و سریع رفت. باورم نمی شد. نگاهم به نهال بود که دست گرمی دستم رو گرفت. احساس کردم قلبم از هیجان فشرده شد.
-نمیخوای یکم برای منم وقت بذاری؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهم به اون دو گوی پر از مهربونی خیره موند. سرش رو کمی خم کرد.
-اونطوری نگاه نکن ... همین الان می خورمت ها!
گرمی خون رو روی گونه هام احساس کردم و لبهای داغش که روی گونه ام نشست.
امیریل: آروم برونید ... خوشبخت بشید.
-امیریل؟
-جانم؟
-تو بهترین برادر دنیایی.
-خوشحالم که لبخند روی لبهات نشست. برید به سلامت. نگران بهارک هم نباش، ما همه هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_204
امیرعلی: بقیه کجا موندن؟
یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.
متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.
-خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.
-چی؟
هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.
با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.
خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.
هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.
-شما هر دو سختی دیدین ... خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.
مرجان اومد جلو.
-خوشبخت بشین ... نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.
-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟
انگار از حرفم تعجب کرد. نگاه متعجبش رو بهم دوخت. لبخندی زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم.
مردد اومد جلو. دستهاش که دورم حلقه شد بوی مادر بودنش رو حس کردم. شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.
-من و ببخش دخترم، کاش راهی برای جبران داشتم.
هانیه بازوش رو گرفت.
-عه، عمه ... امروز روز شادیه، با گریه خرابش نکن.
همه اومده بودن جز نوشین.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_205
امیریل اومد جلو.
-خوب عروس و دوماد، دیرتون نشه!
مونا با نیش باز گفت:
-چمدون ها رو گذاشتم صندوق ... همه چی هم برات گذاشتم عزیزم.
-مونا ...
محکم بغلم کرد.
-ببخش که این چند روز حال بدت رو دیدم اما لازم بود تا به عشقت اعتراف کنی ... خوشبخت بشی خواهر خوشگلم.
-مرسی مونا. تو برام کاری کردی که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم.
-فقط خوشبخت شو، تو لایقشی.
نهال: برو اونور، منم حرف دارم.
رو به روم ایستاد. دستم رو توی دستش گرفت.
-قدرش رو بدون ... اومدم بازی کنم خودم باختم. من توی این بازی که برای رسیدن شما دو تا به هم بود قلبم رو باختم، مراقبش باش.
و سریع رفت. باورم نمی شد. نگاهم به نهال بود که دست گرمی دستم رو گرفت. احساس کردم قلبم از هیجان فشرده شد.
-نمیخوای یکم برای منم وقت بذاری؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهم به اون دو گوی پر از مهربونی خیره موند. سرش رو کمی خم کرد.
-اونطوری نگاه نکن ... همین الان می خورمت ها!
گرمی خون رو روی گونه هام احساس کردم و لبهای داغش که روی گونه ام نشست.
امیریل: آروم برونید ... خوشبخت بشید.
-امیریل؟
-جانم؟
-تو بهترین برادر دنیایی.
-خوشحالم که لبخند روی لبهات نشست. برید به سلامت. نگران بهارک هم نباش، ما همه هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۸.۱۲.۱۸ ۱۳:۴۷]
#پارت_206
تازه به ویلا رسیده بودیم. هوا گرگ و میش بود. به نرده ی فلزی تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت های سرسبز اطرافم دوختم.
هنوز باورم نمی شد. همه چیز برام مثل یه خواب بود، یه خواب شیرین.
با حلقه شدن دستهای مردونه اش دور شکمم و گرمی تنش نفسی کشیدم.
چونه اش رو روی شونه ام گذاشت.
-موش کوچولوی من به چی فکر می کنه؟
-هنوز باورم نمیشه. همه چی برام مثل یه خواب میمونه ... یه رویای شیرین.
-برای منم هیچ وقت روزی که امیریل اومد هتل فراموش نمیشه. اون موقع بخاطر شباهت زیادش به احمدرضا اونو یه رقیب می دونستم اما اون اومده بود تا کمک کنه. بهم گفت دیانه دوستت داره اما باور نکردم. گفت باید یه کاری بکنیم تا به خودش اعتراف کنه. با کمک بقیه قرار شد نهال به من نزدیک بشه. حتی اون شبی که مادر بیمارستان بود نهال اومده بود دیدن تو که فهمید بیمارستانی و با من اومد. من داشتن تو رو مدیون تک تکشونم.
چرخوندم سمت خودش. کمرم به نرده ها چسبید. دستهاش رو دو طرفم روی نرده ها گذاشت.
سرم رو بالا آوردم. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
-برای به دست آوردنت خیلی سختی کشیدم اما ارزشش رو داشت.
آروم دستش رو زیر لبم کشید. با صدای بم ومردونه ای گفت:
-تو هنوز به من بوس ندادی!
و تا به خودم بیام لبهاش لبهام رو اسیر کرد. ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد و همراهیش کردم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_204
امیرعلی: بقیه کجا موندن؟
یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.
متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.
-خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.
-چی؟
هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.
با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.
خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.
هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.
-شما هر دو سختی دیدین ... خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.
مرجان اومد جلو.
-خوشبخت بشین ... نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.
-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟
انگار از حرفم تعجب کرد. نگاه متعجبش رو بهم دوخت. لبخندی زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم.
مردد اومد جلو. دستهاش که دورم حلقه شد بوی مادر بودنش رو حس کردم. شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.
-من و ببخش دخترم، کاش راهی برای جبران داشتم.
هانیه بازوش رو گرفت.
-عه، عمه ... امروز روز شادیه، با گریه خرابش نکن.
همه اومده بودن جز نوشین.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۷.۱۲.۱۸ ۱۰:۲۹]
#پارت_205
امیریل اومد جلو.
-خوب عروس و دوماد، دیرتون نشه!
مونا با نیش باز گفت:
-چمدون ها رو گذاشتم صندوق ... همه چی هم برات گذاشتم عزیزم.
-مونا ...
محکم بغلم کرد.
-ببخش که این چند روز حال بدت رو دیدم اما لازم بود تا به عشقت اعتراف کنی ... خوشبخت بشی خواهر خوشگلم.
-مرسی مونا. تو برام کاری کردی که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم.
-فقط خوشبخت شو، تو لایقشی.
نهال: برو اونور، منم حرف دارم.
رو به روم ایستاد. دستم رو توی دستش گرفت.
-قدرش رو بدون ... اومدم بازی کنم خودم باختم. من توی این بازی که برای رسیدن شما دو تا به هم بود قلبم رو باختم، مراقبش باش.
و سریع رفت. باورم نمی شد. نگاهم به نهال بود که دست گرمی دستم رو گرفت. احساس کردم قلبم از هیجان فشرده شد.
-نمیخوای یکم برای منم وقت بذاری؟
سرم رو بالا آوردم. نگاهم به اون دو گوی پر از مهربونی خیره موند. سرش رو کمی خم کرد.
-اونطوری نگاه نکن ... همین الان می خورمت ها!
گرمی خون رو روی گونه هام احساس کردم و لبهای داغش که روی گونه ام نشست.
امیریل: آروم برونید ... خوشبخت بشید.
-امیریل؟
-جانم؟
-تو بهترین برادر دنیایی.
-خوشحالم که لبخند روی لبهات نشست. برید به سلامت. نگران بهارک هم نباش، ما همه هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۰۸.۱۲.۱۸ ۱۳:۴۷]
#پارت_206
تازه به ویلا رسیده بودیم. هوا گرگ و میش بود. به نرده ی فلزی تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت های سرسبز اطرافم دوختم.
هنوز باورم نمی شد. همه چیز برام مثل یه خواب بود، یه خواب شیرین.
با حلقه شدن دستهای مردونه اش دور شکمم و گرمی تنش نفسی کشیدم.
چونه اش رو روی شونه ام گذاشت.
-موش کوچولوی من به چی فکر می کنه؟
-هنوز باورم نمیشه. همه چی برام مثل یه خواب میمونه ... یه رویای شیرین.
-برای منم هیچ وقت روزی که امیریل اومد هتل فراموش نمیشه. اون موقع بخاطر شباهت زیادش به احمدرضا اونو یه رقیب می دونستم اما اون اومده بود تا کمک کنه. بهم گفت دیانه دوستت داره اما باور نکردم. گفت باید یه کاری بکنیم تا به خودش اعتراف کنه. با کمک بقیه قرار شد نهال به من نزدیک بشه. حتی اون شبی که مادر بیمارستان بود نهال اومده بود دیدن تو که فهمید بیمارستانی و با من اومد. من داشتن تو رو مدیون تک تکشونم.
چرخوندم سمت خودش. کمرم به نرده ها چسبید. دستهاش رو دو طرفم روی نرده ها گذاشت.
سرم رو بالا آوردم. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
-برای به دست آوردنت خیلی سختی کشیدم اما ارزشش رو داشت.
آروم دستش رو زیر لبم کشید. با صدای بم ومردونه ای گفت:
-تو هنوز به من بوس ندادی!
و تا به خودم بیام لبهاش لبهام رو اسیر کرد. ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد و همراهیش کردم.
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۱۰.۱۲.۱۸ ۱۰:۳۳]
#پارت_207
۶ ماه بعد
وارد خونه شدیم. به اصرار پارسا عروسی بزرگی گرفتیم.
بهارک پیش مامان بود و این مدت علاقه ی عجیبی به مامان پیدا کرده بود اما قرار بود با خودمون زندگی کنه.
یه خانواده ی سه نفره که به اصرار من برای اینکه مادر پارسا هم با ما باشه خونه رو عوض کردیم.
نگاهی به شمع های روشن توی سالن انداختم و موزیک بی کلامی که در حال پخش بود.
با صدای پارسا هول کردم و چنگی به دامن لباسم زدم.
-خانوم موشه، ۶ ماهه داری از دستم فرار می کنی، امشب دیگه تو چنگال خودمی!
-عمراً!
-خواهیم دید.
جیغی زدم و سمت اتاق پا تیز کردم. تا خواستم در و ببندم در رو هل داد و وارد شد.
-پارسا ...
-جون پارسا؟ دیدی بهت گفتم با دم شیر بازی نکن!
پریدم روی تخت.
-نیایا وگرنه جیغ میزنم.
یهو دستم و کشید و پرت شدم توی آغوشش.
-جیغ بزن.
-تو که من و اذیت نمی کنی؟
آروم نوک دماغم رو گاز گرفت.
-مگه میشه موش به این خوشمزگی رو دید و هوس نکرد؟
لبهام اسیر لبهاش شد و طعم شیرین خوشبختی زیر زبونم رفت. همراهیش کردم.
گذاشتم روی تخت. بالای قفسه ی سینم رو بوسید و ...
ملحفه رو کشید روی تن برهنه ام و کشیدم توی آغوشش.
-چرا بهم نگفته بودی ...
دستم و روی لبهاش گذاشتم. نوک انگشتم رو بوسید.
-تبریک میگم خانوم شدنت رو!
عشـــــ❤️?ـــشـق ابدی?, [۱۰.۱۲.۱۸ ۱۰:۳۳]
#پارت_208
گونه هام گل انداخت و نگاهم رو ازش گرفتم.
-آخ من قربون این لپای گل گلیت.
محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید. سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.
-پارسا؟
-جانم؟
-اگر روزی بهارک بفهمه من قاتل پدرشم؟
-هیس، اون هیچ حق پدری برای بهارک نداشته. بهارک دختر توئه و پدر شناسنامه ایش احمدرضاست. ما یه خانواده ایم.
دستش لای موهام لغزید و با آرامش به خواب رفتم.
چند سال بعد
کنار سنگ نشستم و دستم و روی عکسش کشیدم
سالها بود که زیرخروارها خاک آرامیده
اما میدونم حواست به ما هست
از جام بلند شدم و
نگاه اخرم رو به سنگ سرد احمد رضا انداختم
چیزی تا اومدن بهارک از دانشگاه نمونده بود
با یادوری بهارک لبخندی روی لبهام نشست حالا
دیگه خانمی برای خودش شده .
نگاهی به آسمون افتابی انداختم
لبخندی روی لبهام نشست
خدا پاسخ صبوریهام رو با اوردن پارسا تو زندگیم
بهم داد
و چقدر خوشبختم پیش این مرد ...
وارد خونه شدم همه جا تو سکوت فرو رفته بود
قسمتی از خونه مختص عکسهامون بود
نگاهی به عکس بهارک انداختم که حالا برای خودش خانومی شده بود و یاس و یاسمین، خواهرهایی که بهارک عاشقشون بود.
چند سالی از زندگیمون میگذشت. چند سالی که شاید بالا و پایین خودش رو داشت اما ذره ای از عشقم به پارسا کم نشده بود.
آروم زمزمه کردم:
-خدایا شکرت که بالاخره گذاشتی تا طعم خوشبختی رو بچشم.
چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.
موهای شقیقه اش جو گندمی شده و چقدر جذاب ترش کرده بود.
خم شد و گونه ام رو بوسید.
-کسی خونه نیست؟
-نه ...
-خیلیم عالیه!
و تا به خودم بیام روی کولش بودم. جیغی کشیدم. در اتاق رو با پا بست.
خوشبختی همین روزهایی هست که میگذرن.
پایان
سلام ...
فریده بانو هستم نویسنده رمان دیانه
ممنونم از تک تکتون که این رمان رو همراه من بودین میدونم کاستی های زیادی داشت
سعی کردم رمان رو خوب به پایان برسونم
( هر سختی به پایان می رسد کافیست کمی صبر کنیم . در پناه حق )
#فریده_بانو
و بالاخره تموم شد