27-10-2018، 17:31
تــرصـنـآکــ 16+
نام رمان : رمان خانه شیاطین
به قلم : آرزو مهبودی
خلاصه ی رمان:
در مورد خانه اي است كه صاحب خانه ان را به شياطين ببخشيده و اين خانه دست به دست بين انسان ها مي گردد و براي ساكنانش اتفاق هاي عجيب مي افتد …
صفحه ی اول رمان:
شب بر پهنه آسمان و زمین سایه افکنده بود . همه جا را تاریکی و ظلمت پوشانده بود و تنها گه گاه تک ستاره ریزی به زحمت از پس ابرهای تیره سرک می کشید و چشمکی می زد . درختان باغ گاه شاخه هایشان را به دست نسیم نسبتا تندی که بی سرو صدا از میان برگ ها رد می شد می سپردند تا با سایه های بزرگ و وهم انگیزشان وحشت فضا را مضاعف کنند .
در آن عمارت بزرگ و ییلاقی ، پیرزن چروکیده و رنجوری در تختخواب بزرگی افتاده بود و انتظار مرگ را می کشید و ناله هایش تنها صدایی بود که هرازگاهی سکوت ظلمانی شب را می شکست .
دور تا دور تخت او را کسانی احاطه کرده بودند که همانند پیرزن عمری را در بندگی و خدمت به سرور مشترکشان سپری کرده بودند .
ارواح خبیثه به آرامی در اتاق به این سو و آن سو می رفتند . گروه جنیان چشم به پیرزن دوخته و منتظر بودند که ببینند چه موقع دنیا را وداع می گوید .
یکی از حاضرین ، که از شیاطین بلند پایه بود و ” ساسنا ” نام داشت ، شروع به صحبت کرد : ” تو بنده ی خوبی برای سرورمان بودی . تو تمام عمرت را وقف او کردی و … ”
پیرزن چشم های نیمه بسته اش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت . دور و بر تختش را جمعیت زیادی احاطه کرده بود ، اما حتی یک انسان هم بین آنها دیده نمی شد . سال ها بود که پیرزن از مردم بریده بود و تنها با اجنه و شیاطین ارتباط داشت . اما در این لحظات آخر ، چقدر دلش می خواست یک انسان _ هر کس بود _ بر بالینش حاضر می شد و دلداریش می داد .
آه ، چه می شد یکی از فرزندانش این جا می بود ؟
اما نه ، آنها از او بریده بودند ، از مادر شیطان پرستشان نفرت داشتند ، همان طور که پدرشان …
اما آنها چه می فهمیدند ؟ آیا این شیطان نبود که امور و اختیار بیشتر کارهای جهان را در دست داشت ؟ آیا این شیطان نبود که رو در روی خدا ایستاد و فرمان او را زیر پا گذاشت ؟ آیا کسی که حتی از خدا هم هراسی به دل ندارد قابل احترام و ستایش نیست ؟ فرزندانش احمق هایی بیش نبودند !
ساسنا هنوز داشت صحبت می کرد : ” … تو آسوده خواهی بود . آن زمان که قیامتی بر پا شود و خدا و سرورمان صلح کنند و درهای بهشت به روی ما گشوده شود ، آن روز بالاخره می آید و خدا از ستمی که در حق سرورمان روا داشته شده دلتنگ خواهد شد و در عوض ، نعمت های بی شماری به ما و سرورمان خواهد بخشید … ”
پیرزن به حرف های ساسنا گوش می داد و با این که عمری به همه ی این حرف ها اعتماد راسخ داشت ، اما حالا ، در این دقایق آخر ، کمی شک و تردید در جانش رخنه کرده بود . ای کاش شیطان خودش به آن جا بر بالینش می آمد و دلداریش می داد !
ناگهان فکری مثل برق از سر پیرزن گذشت . نیمه جانی گرفت و سرش را به طرف ساسنا چرخاند و در حالی که سعی داشت با استفاده از آخرین رمق باقی مانده در وجودش لرزش صدایش را بپوشاند ، گفت : ” می دانی ساسنا ، می دانی می خواهم چه کنم ؟ این خانه را وقف سرورم و یارانش می بخشم !”
ساسنا با رضایت لبخندی زد : ” تو با این کار خوشبختی و سعادتت را تضمین کردی . برای این کارت تا ابد به عنوان یک خدمتگزار خوب و شایسته جاودان خواهی ماند … ”
![معرفی رمان های ایرانی !](http://s8.picofile.com/file/8281572968/47945237962625241182.jpg)
نام رمان : رمان خانه شیاطین
به قلم : آرزو مهبودی
خلاصه ی رمان:
در مورد خانه اي است كه صاحب خانه ان را به شياطين ببخشيده و اين خانه دست به دست بين انسان ها مي گردد و براي ساكنانش اتفاق هاي عجيب مي افتد …
صفحه ی اول رمان:
شب بر پهنه آسمان و زمین سایه افکنده بود . همه جا را تاریکی و ظلمت پوشانده بود و تنها گه گاه تک ستاره ریزی به زحمت از پس ابرهای تیره سرک می کشید و چشمکی می زد . درختان باغ گاه شاخه هایشان را به دست نسیم نسبتا تندی که بی سرو صدا از میان برگ ها رد می شد می سپردند تا با سایه های بزرگ و وهم انگیزشان وحشت فضا را مضاعف کنند .
در آن عمارت بزرگ و ییلاقی ، پیرزن چروکیده و رنجوری در تختخواب بزرگی افتاده بود و انتظار مرگ را می کشید و ناله هایش تنها صدایی بود که هرازگاهی سکوت ظلمانی شب را می شکست .
دور تا دور تخت او را کسانی احاطه کرده بودند که همانند پیرزن عمری را در بندگی و خدمت به سرور مشترکشان سپری کرده بودند .
ارواح خبیثه به آرامی در اتاق به این سو و آن سو می رفتند . گروه جنیان چشم به پیرزن دوخته و منتظر بودند که ببینند چه موقع دنیا را وداع می گوید .
یکی از حاضرین ، که از شیاطین بلند پایه بود و ” ساسنا ” نام داشت ، شروع به صحبت کرد : ” تو بنده ی خوبی برای سرورمان بودی . تو تمام عمرت را وقف او کردی و … ”
پیرزن چشم های نیمه بسته اش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت . دور و بر تختش را جمعیت زیادی احاطه کرده بود ، اما حتی یک انسان هم بین آنها دیده نمی شد . سال ها بود که پیرزن از مردم بریده بود و تنها با اجنه و شیاطین ارتباط داشت . اما در این لحظات آخر ، چقدر دلش می خواست یک انسان _ هر کس بود _ بر بالینش حاضر می شد و دلداریش می داد .
آه ، چه می شد یکی از فرزندانش این جا می بود ؟
اما نه ، آنها از او بریده بودند ، از مادر شیطان پرستشان نفرت داشتند ، همان طور که پدرشان …
اما آنها چه می فهمیدند ؟ آیا این شیطان نبود که امور و اختیار بیشتر کارهای جهان را در دست داشت ؟ آیا این شیطان نبود که رو در روی خدا ایستاد و فرمان او را زیر پا گذاشت ؟ آیا کسی که حتی از خدا هم هراسی به دل ندارد قابل احترام و ستایش نیست ؟ فرزندانش احمق هایی بیش نبودند !
ساسنا هنوز داشت صحبت می کرد : ” … تو آسوده خواهی بود . آن زمان که قیامتی بر پا شود و خدا و سرورمان صلح کنند و درهای بهشت به روی ما گشوده شود ، آن روز بالاخره می آید و خدا از ستمی که در حق سرورمان روا داشته شده دلتنگ خواهد شد و در عوض ، نعمت های بی شماری به ما و سرورمان خواهد بخشید … ”
پیرزن به حرف های ساسنا گوش می داد و با این که عمری به همه ی این حرف ها اعتماد راسخ داشت ، اما حالا ، در این دقایق آخر ، کمی شک و تردید در جانش رخنه کرده بود . ای کاش شیطان خودش به آن جا بر بالینش می آمد و دلداریش می داد !
ناگهان فکری مثل برق از سر پیرزن گذشت . نیمه جانی گرفت و سرش را به طرف ساسنا چرخاند و در حالی که سعی داشت با استفاده از آخرین رمق باقی مانده در وجودش لرزش صدایش را بپوشاند ، گفت : ” می دانی ساسنا ، می دانی می خواهم چه کنم ؟ این خانه را وقف سرورم و یارانش می بخشم !”
ساسنا با رضایت لبخندی زد : ” تو با این کار خوشبختی و سعادتت را تضمین کردی . برای این کارت تا ابد به عنوان یک خدمتگزار خوب و شایسته جاودان خواهی ماند … ”