عزیزم دیدی که کیف نیاوردم...
خدا رو شکر پولم تو جیبمِ و کیف نیاوردم...
الینا به پفک حساسیت داره اما نمی تونه خودش و کنترل کنه و تا پفک میبینه ذوق زده میشه...
بچه ها رفتن سمتِ سرسره... اصلا یادش رفت تا الان می گفت پفک می خوام...
خوبیِ بچگی اینه که همه چی زود فراموش میشه....
به چرخ و فلکی که تازه داشت رو چرخاش میچرخید و با صاحبش میومد سمتِ پارک نگاه کردم...
« بابا ، بابا... آقا چرخی اومد...
بدو دخترم... بدو بابا پام پیچ خورده درد می کنه تو صف وایسا تا ما بیاییم...
من: مامان توام بیا با من بریم...
بابا دستِ مامان و سفت گرفت...
بابا: دخترم تو برو من و مامان با هم میاییم...
خندیدم و با ذوق به دستشون نگاه کردم بعدم دوییدم سمتِ بابا چرخی که برای جمع کردنِ بچه ها از چرخ و فلکش تعریف می کرد...»
بابا چرخی... اسمی بود که من و بابا و مامان انتخاب کرده بودیم...
چرخ و فلک...
-می چرخه...
یه بار تو بالایی و اوجِ شادی...
یه بار پایینی و غم می خوری برای اینکه چرا اون بالا نیستی...
دستم و گرفت تو دستش...
مامان: چرا تنها؟ چرا غمگین؟ خوبی خورشیدم؟
من: سلام مامان... وااای چقدر حلالزاده ای یادِ بچه گیام افتاده بودم...
مامان: دلم برات تنگ شده بود... رفتم خونتون نبودید... شروین بچم حوصلش سر رفت گفتم بیارمش پارک نمی دونستم اینجایید...
من: اره منم بچه هارو اوردم پارک...
مامان: سیامک کجاست؟
من: سرکار... ما رو رسوند بعدش رفت...
مامان: چرا ناراحتی؟
من: نه ناراحت نیستم یادِ بابا افتادم...
مامان: عادت بده به شوهرت همیشه باهاتون باشه... همیشه که جوون نیستی یه روزم خسته میشی انقدر خسته که معنیِ یه دست صدا نداره و می فهمی...
فکرِ اونروزاتم باش دختر... اونوقت عادت شده که اون نباشه اما تو باشی...
من: نه مامان سیامک اینجوری نیست فقط کار داشت...
مامان: خونۀ ما تنها میای... دکتر رفتنت تنهاست... چون کار داره .. اونوقت کی بیکارِ این پسر؟
من: همون یه بار بود... باور کن...
نگاهی به ساعتم انداختم...
من: بچه هارو چرخ و فلک سوار کنیم؟ بعدم شام بریم بیرون...
مامان: مهمونِ من...
من: اوه بله خانم مزون دارن بایدم به ما فقیرا شام بدن...
مامان: چقدر که تو فقیری...
خندیدم و بلند شدم تا بچه هارو صدا کنم...
***
کمی سس ریختم رو سالادم و شروع کردم به خوردن...
من: نه مامان حواسم هست... خیالت راحت...
مامان: بلاخره اون مردِ... اگه تو براش تنوعی نداشته باشی... اگه تازگی نداشته باشی... اونوقت دیگه نمیبینش...
مامان نمی دونست سیامک المیرارو دوست داشته و داره...
نمی دونست که سیامک اگه بخواد وفادار باشه مثلِ بابای خودمِ...
سیامک و خیانت ؟ نه اصلا...
اما دلم یکم میلرزید...
پس سیامک کجاست؟ یعنی الان شرکتِ؟
یاد حرفای آرشام میوفتم...
« آخه پسر کدوم رئیسی پنج شنبه میره شرکت؟ الان دیگه کارگرا هم پنج شنبه تعطیل میشن »..
اما سیامک با مشت زد تو سینش ... آرشامم خندید...
یه شوخی بود یه شوخیِ ساده...
یه کم از سالادم گذاشتم تو دهنِ الینا...
من: مامان سیامک بی وفا نیست...
اما ته دلم می گفت پاشو یه زنگ بزن به شرکتش ببین هست یا نه؟
گلا رو گذاشتم رو سنگِ قبر و نشستم...
بعد از خوندنِ فاتحه خواستم بلند شم... اما نشد... حرف داشتم باهاش...
دلم راضی نمیشد بیام...
نمی دونم شاید چون ازت دلخورم...
تا الان نمی تونستم با خودم کنار بیام... اما حالا می دونم مقصر من و تو نیستیم...
سیامکِ که باید کنار بیاد...
گل میخک و گرفتم تو دستم و شروع کردم به پر پر کردنش...
می دونی یه جورایی خسته شدم...
از زندگی با سیامک نه... اما از مبارزه برای سیامک چرا...
سیامک هست اما نیست...
اون جسمش پیشِ منِ اما روحش...
می دونی تازگیا یه کارایی می کنه که امیدوار میشم... اون خیلی بهتر شده اما من نمی دونم بازم کشش برای ادامه داشته باشم یا نه...
می دونی مامان می گه آدما یه روزی خسته میشن... خسته تر از همیشه...
میگه اونروزِ که به دست میارن...
میگه اونروزِ خستگی همون روزیِ که آدما چیزی و که براش زحمت کشیدن به دست میارن...
یعنی میشه تو این خستگی خدا کمکم کنه؟
که وقتی دیگه توانی نمونده یه نوری ببینم... که بهم بگه امیدوار باش...
المیرا تو چی؟ تو راضی هستی؟ از زندگیِ من و سیامک؟
واقعا چرا دارم از تو نظر می پرسم...؟
می دونی... همیشه بین سیامک و خورشید یه روح هست...
المیرا تو هنوزم شبا تو خوابش میای...
چرا؟ چیو میخوای بهش یادآوری کنی...؟
مادر بدیم؟ یا همسر بدی؟ تو که خودتم این و می خواستی...
اومدم ازت بخوام خودت کمکم کنی... تو به خدا نزدیکتری... دستای تو راحت تر بلند میشه...
اینجا کسی صدای من و نمی شنوه...
دلم گرفته... اما هیچکی نیست...
سیامک ... صبح زود میره... شبم دیر وقت میاد...
خسته شدم... از اینهمه بیچارگی... خسته شدم ازینهمه التماس...
التماسی که تمومِ وجودم و پر کرده و شب تا صبح دست به دامنِ خدام....
وجودم پرِ از عشق...
انقدر پرم که دارم می ترکم..
بغضِ تو گلوم... حسرتِ تو چشام و اهِ تو صدام...
هیچکی نیست اینارو بفهمه...
منم و من...
چند ماه از زنگی مشترکم گذشته...
هر روز صبح که بیدار میشم می گم چه روزِ قشنگی ...
اما راستش قشنگ نیست...
شدم یه آدمک... یه آدمکِ کوکی...
که بچه داری می کنه... با توموِ وجودش...
سعی می کنه همسرِ خوبی باشه... اما برای کی؟
می خنده... اما مصنوعی...
گریه می کنه از تهِ دل...
محبت می کنه... لذت میبره...
اما خودش تشنست... تشنۀ محبت...
می تونی بفهمییم ... مگه نه؟
میبینی المیرا؟
گدا شدم...
گدای عشق...
دلم ریش شده بود... دستام چنگ میزد به سنگِ قبر...
اشکام تند تند میومد...
دیگه کم آوردم...
خسته شدم از تنهایی...
یکی دستش و گذاشت رو شونه هام...
نشست کنارم و دستم و گرفت...
من: راستی یادم رفت بگم... از دلسوزی خسته شدم...
همه دلشون برام کبابِ... تو نگاهشون می خونم... بدبختیم تو نگاهش مثل آینست...
اما این فکر اوناست... من بدبخت نیستم مگه نه؟ هنوزم امید هست.. آره؟
-بسه دختر... دیوونه این چه حرفاییِ؟ اینجوری می جنگی؟اینجوری کمرِ همت بستی.؟
من: ولم کن ساناز... برو اونور... تو چی می فهمی من چی می کشم... تو تا حالا عشق گدایی نکردی...
آرشام دوست داشت... عاشق بود... کاش سیامکم مریض بود حداقل اونجوری می دونستم هر چی که هست برای منِ...
ساناز: بلند شو... بلند شو بریم... منم اونموقع می گفتم کاش آرشام این نبود اما اون یکی بود!!!
اشکام و پاک کردم و بلند شدم...
ساناز: نگاه کن تروخدا... چه بلایی سر چشماش آورده... هیفِ اون چشما نیست؟
من: چشم می خوام چی کار... کاش کور بودم... کاش دلمم کور بود...
ساناز: نگاه کن تروخدا تا دیروز انقدر امید و انرژی تو وجودت بود که منم پیشت رنگ می گرفتم... چی شده یهو؟
من: دیروز زنگ زدم شرکت..
ساناز: خوب؟
من: سیامک نبود...
ساناز: خوب؟
من: هفتۀ پیش با بچه ها پارک بودبم... مامانم گفت حواست به شوهرت باشه... اما من با اینکه یکم دو دل بودم به خودم اجازه ندادم بهش شک کنم و زنگ بزنم شرکت...
ولی این هفته نتونستم...
ساناز: خوب از ش بپرس کجا بوده... فرصت بده برای توضیح... نه اینجوری خودت و کور کنی...
اگه مشکلی هم هست از تو نیست پس اون باید اون کور شه...
من: هنوز که نیومده... اما بیاد حتما...
ساناز: میای بریم آرایشگاه...؟
من: نه تازه آتی ابروهام و برداشته...
ساناز: اتفاقا اتیم هست...
بچه هام مهدن... صبح دامونم دیدم به آرشام می گم زودتر بره دنبالشون پیشش می مونن ما هم بریم آرایشگاه...
کمی از بستنیش خورد و گفت:
ساناز: آرشام گیر داده موهام و زیتونی کنم... بیا بریم توام یه رنگی مشی... چیزی...
من: وای نه اصلا...
ساناز: اصلا چیه؟ خورشید یه نگاه به خودت کردی؟ مادری که باشی...زنی که باشی... شوهرت عاشقت نیست...
دو ر و برش نگاه کرد و دوباره به من چشم دوخت و با حرص گفت:
ساناز: به جهنم... آسمون به زمین نیومده که...
ساناز: چند بار خودم و برات مثال بزنم... من سعی کردم هیچوقت خودم و فراموش نکنم... شاید همین دلیلِ موفقیتمم بود.. پس بلند شو... یعنی چی که یه هفته خوبی یه هفته بد؟
من: باشه بابا بیا پایین... از صبح رفتی اون بالا پایینم نمیای...
خندید.. رفتم بالا اینی... نمی رفتم چی میشدی؟ انقدم اون بی صاحاب و نکش بالا... چشمات سبز شد...
بلاخره منم خندیدم...
ساناز: بعد از یه هفتۀ پرکار... دلم می خواد برم بگردم...
ساناز : الهی بمیرم آرشام گفت با هم بریما....
ساناز: اما بیا من و تو آتی بریم یکم مغازه گردی... باید یه گردگیریِ حسابی ازون تیپ و قیافت بکنیم... نگاه کن تروخدا کفنِ میت از لباسای تو قشنگ تره...
گوشیم زنگ خورد... سیامک بود...
ساناز: ببینم سیامکِ؟
من: آره...
ساناز: جواب نده...
بهش نگاه کردم...
ساناز: یکم تنبیه براش بد نیست... بیخود می کنه دروغ میگه... تا توجیهت نکرده حق نداری باهاش حرف بزنی...
*****
ساناز: اتی بیا ببینش عینِ عروسک شده...
آتی اومد از تو آینه نگام کرد...
آتی: اوه مای گاد... چه ناز شدی... بیچاره داداشم.. فکر کنم امروز فردا روزای اخرش باشه...
من: اوه یعنی انقدر خوب شدم؟
آتی: عاالی ... فکر نمی کردم یه رنگ و مش انقدر تغییرت بده...
راست می گفتن خودمم حس می کردم تغییر کردم... رنگ دودی با مش یخی... حسابی بهم میومد... اما من نه از سیامک اجازه گرفته بودم نه می دونستم چه رنگی و دوست داره...
والی خوب این رنگ و آتی وساناز انتخاب کردن پس حتما یه چیزی می دونن دیگه...
حس می کردم دارم خودم و گول می زنم...
با کمرنگ و پرنگ شدن نیست که سیامک عاشقم میشه...
اما شایدم بشه نمی دونم...
با کلیپس موهام و بستم و بلند شدم...
امروز روز پرکاری بود...
باید میرفتیم خرید...
ساناز و اتوسا حسابی خستم کردن...
کلی خرید کردیم..کلی خندیدیم...
سینما رفتیم... شام خوردیم...
ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم خونۀ مادر شوهرم
من: ساناز مطمئنی بچه ها اینجان؟ شارژِ گوشیم تموم شده نمیشه بزنگم...
ساناز: نه به آرشام گفتم ببره خونه پیشِ باباشون باشن... نمیشه که همش تو از بچه ها مراقبت کنی...
من: ای بابا گناه داره...
اما آتی حرفم و قطع کرد و گفت:
آتی: خورشید تا حالا کسی یازده و نیمِ شب با ماشین از روت رد شده؟ یه کار نکن من اینکار و بکنم..
با این حرفش خندیدیم و پیاده شدیم...
من: نو شریکِ دزدی یا رفیقِ غافله...
آتی: من شریکِ این مردای بی مصرف نمیشم...
اینبار خودمم از سیامک ناراحت بودم... اما فکر کنم هر کی با ساناز و اتی بگرده دو روزه بر می گرده خونه باباش...
زنگ زدیم و رفتیم تو... خریدامم تو ماشین بود که بعدا ساناز انتقالش بده خونمون...
رفتم تو خیلی ریلکس با مامان( مامان سیامک ) رو بوسی کردم... بابای سیامکم پیشونیم و بوسید...
مامانش شالم و از سرم در آورد...
مامان: ببینم این موهات و چه ناز شده...
باز کن کلیپست و ببینم...
کلیپسم و باز کردم... و با دستم یکم موهام و تکون دادم تا باز شه...
مامان سیامک کلی تعریف میکرد...
-بشینید یه چایی بیارم... حسودیم شد... منم می خوام...
با خنده رفتم سمتِ پذیرایی ...
اولین چیزی که به چشمم اومد نگاهِ خمصانۀ سیامک بود...
با دیدنِ من بنظرم اتیشی تر شد... عصبی بود انگار...
سیامک: به به خورشید خانم... تو آسمونا دنبالتون می گشتیم .. چی شده ؟ اومدید اینجا؟
آتی با شونه زد بهم و گفت:
آتی: عه داداش از تو توقع نداشتم... کند ذهنم که هستی... عزیزم وقتی آسمون سیاه شده بدون که خورشید مرخصیِ... واسه همینه اینجا روشنِ دیگه... یعنی نمی دونستی؟
این و گفت و خندید...
سیامک برگش سمتش و گفت:
سیامک: واسه توام دارم خانوم...
آرشام بلند شد و رفت سمتِ ساناز...
آرشام: همه چی تقصیرِ آتوساست...
بعد رو به ساناز گفت: قرار نبود ما امروز با هم بریم بیرون؟
نمی دونم ساناز بهش چی گفت که با خنده رفتن تو اتاق...
پوف یکی بره اون دو تا رو جمع کنه...
منم بیخیال رفتم نشستم رو مبل...
سیامک اومد رو مبل تکی کنارم نشست...
سیامک: زنگ زدم خونه نیستی... زنگ زدم خونه مامانت میگه نیست... زنگ زدم اینجا مامانم می گه اینجام نیومده...
بعد مامانت به من تیکه میندازه که حواست به زنت نیست... دیگه نمی دونه زنم حواسش به زندگیش نیست...
بیخیالِ همۀ حرفاش موهام و جمع کردم و گفتم:
من: زنگ زدم شرکت نبودی...
بهش نگاه کردم...
همینجور که به من نگاه می کرد دنبال جواب بود...
من: از وقتی اومدم تو زندگیت نه پنج شنبه دارم نه جمعه...
تکیه دادم و با لذت نفس کشیدم...
من: می دونی سیا... دلم می خواد زندگی کنم...
با دستش مچ دستم و گرفت:
سیامک: تغییر کردی...
من: جدا؟ معلومه؟ آدما عوض میشن...
سیامک: دیگه من به چشم نمیام نه؟
نگاش کردم...
تکیش و گرفت و اومد نزدیک تر... صورتش روبه رو م بود...
سیامک: قضیه چیه؟ پایِ کسی...
یکی از دکمه هام و باز کردم تا راحت تر نفس بکشم...
بهش نگاه کردم... توقع نداشتم...
سیامک: چیه؟
من: خیلی بی چشم و رویی...
من: حالا می فهمم گربه صفت یعنی چی...
بلند شدم... سینیِ چایی که حالا مامان گرفته بود جلوم و پس زدم...
من: مامان ببخشید باید بریم...
الینا که سبک تر بود و از رو مبل گرفتم تو بغلم...
صد درصد عقلش میرسید دامون و بیاره...
ساناز اینا اومدن بیرون...
ساناز زمزمه وار صدام کرد اما عصبی تر از این حرفا بودم...
بی توجه به حرفِ کسی حیات و طی کردم و رفتم تو کوچه...
صدای دزدگیرِ ماشینش اومد... چشم چرخوندم ببینم ماشین کجاست... بلاخره دیدمش...
الینارو گذاشتم تو ماشین و خودمم نشستم عقب...
دامون بیدار شده بود... با سیامک اومد..
در عقب و باز کرد که بشینه اما ازش خواستم بشینِ جلو...
اونم یه نگاه به چشمام انداخت... یه نگاه هم به سیامک... بعدم رفت جلو...
سیامک: رفته بودم به کارای بیرون از شرکت برسم...
من: من توضیح نخواستم... پس با دروغ خرابترش نکن... اصلا مهم نیست کجا بودی...
سیامک: تو باید اجازه می گرفتی بعد میرفتی بیرون...
من: زنگ زدم شرکت بازم نبودی...
سیامک: من موبایل داشتم...
من: یه نگاه بهش بنداز خاموشِ... در ضمن الان وقتش نیست... الینا بیدار میشه...
دیگه حرفی نزد...
وسطای راه دامون برگشت سمتم... حالا دیگه کامل خواب از سرش پریده بود...
دامون: مامان چقدر تغییر کردی... بابا عاشق این رنگِ مواِ...اگه بود حتما خیلی خوشش میومد...
سیامک زد رو ترمز...
برگشت سمت دامون...
سیامک: گفته بودم اسمِ اون تو زندگیمون نمیاد... گفتم یا نه؟
دامون به من نگاه کرد...
اون خوب می دونست که نباید اسمی از باباش بیاره...
خودشم از پدرش ناراحت بود چون تازگی همه چیو فهمیده بود از نامردیِ باباش تا الی آخر...
اون فقط از حرصِ سیامک این حرف و زد...
دامون: ببخشید اما دروغ که نگفتم...
دوباره حرکت کرد...
سیامک: جای گشت وگذار و اینهمه به خودت رسیدن یکم به تربیتِ بچهات برس...
من: تا الانم زیاد رسیدم... دوشم خم شده از بس تنهایی کشیده... یکمم تو برس...
حرف حق جواب نداره... سیامکم دیگه حرفی نزد... تا رسیدیدم خونه...
الینار و گذاشتم رو تختش... دامونم خودش رفت برای خواب..
بعد از تعویضِ لباسم خودمم رفتم پیشِ دامون...
کنارِ تختش نشستم دستش و گرفتم تو دستم...
من: مامانی از بابا ناراحت نشیا...اون یکم ناراحتِ...
دامون: نه نیستم... اون کلافست... اما نمی دونم چرا؟
به دستای کوچولوش خیره شدم...
خودمم نه درک می گردم نه می فهمیدم چرا...
چرا سیامک عصبی شد ؟از چی؟ من که جای بدی نبودم؟
چرا سیامک تغییر کرده؟ انگار یه چیزی اذیتش می کنه... یه چیزی کلافش کرده...
واقعا چرا؟
چرا یه کار می کنه فکر کنم دوسم داره...
چرا با پا پیش می کشه با دست پس میزنه؟
یعنی می خواد بگه رو من حساسِ...
من: مامانم صبح مدرسه داری پسری.. چشمات و ببند بخواب...
دامون: برام قصه می گی؟
من: از چی بگم؟
دامون : یه قصۀ جدید...
هانسل و گرتل و بگم؟
دامون: اگه قشنگِ... آره...
یکی بود یکی نبود...
دامون: مامان چرا همیشه یکی هست یکی نیست...؟
من: عزیزم رسمِ زمونست... گاهی بعضی از ادما نباید باشن...
یکی هست که بگه... مثل من...
از اونی بگه که دیگه نیست...
مثل شخصیت تو قصه ها...
من باید باشم تا بگم...
اما اونا نیستن... تا بشه ازشون گفت...
از آشپزخونه صدای شکستنی اومد...
دامون دستم و از تو دستش دراورد...
دامون: خوابم میاد... یه شب دیگه برام غصه بگو...
رو چشماش و بوسیدم...
من: خوابای خوب ببینی مامانی... شبت پرستاره...
زود رفتم بیرون ببینم چی شده...
یه نگاهی تو آشپزخونه انداختم...
چیزی نشکسته بود...
حتما یه چیزِ نشکن از دستش افتاده زمین...
با غیض نگام کرد...
سیامک: چیه؟ به چی نگاه می کنی؟
اوه اوه چه حرصی داره می خوره...
تکونی به سرم دادم و موهام و زدم کنار...
من: هیچی اومدم آب بخورم... اجازه لازم داره؟
بعد بی توجه بهش لیوان و گرفتم تا پر شه...
از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم... اما باز من حر کتی نکردم...
آبم و خوردم و لیوان و گذاشتم رو میز...
خواستم بیام بیرون که دستش و گذاشت رو شونم...
فشارِ دستش و هدایتش که رو شونم داشت باعث شد برگردم سمتش...
من: بفرما... چی میخوای؟
سیامک: من شرکت نبودم اما باور کن جای بدی هم نبودم..
من: باور می کنم... سعی دارم باور کنم...
سیامک: خورشید خواهش می کنم...
من: خواهش می کنی که چی؟
سیامک: خورشیدِ قبل باش...
من: با چه رویی داری با من حرف میزنی ؟ حرف یه ساعت پیشت یادت رفت؟
سیامک دستم و گرفت:
سیامک: خوب عزیزم...
دستم و از دستش کشیدم بیرون... من عزیزت نیستم...
دوتا دستام و از مچ گرفت و چسبوند به هم... حالا دستام تو دستش بود...
سیامک: از دهنم در رفت... خوب حق بده بهم... تو یهو تغییر کردی... عوض شدی...
من: من فقط مثل تو شدم... بی مسئولیت و بیخیال...
سیامک: جلو جلو حرکت کرد منم عقب عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم...
سرش و آورد پایینتر... کنار لبم نزدیک به گوشم...
سیامک: فکر نمی کردم انقدر سنگدل باشی...
سرم و کج کردم و به یه طرف دیگه نگاه کردم...
من: منم فکر نمی کردم تو بدقول باشی...
سیامک: الان تو از چی ناراحتی؟من نمی تونم راضی نگهت دارم؟ بیشتر از این می خوای؟
من: خجالت بکش سیامک... این چه طرزِ حرف زدنِ...
من: مشکلِ من همینه اینکه من اگه حتی ماهی یه بارم کنارت باشم... حست کنم و کنارت به آرامش برسم اون میشه تغذیۀ یه ماهِ روحم...
اما تو ... هر چی بیشتر بهتر... یه هوسِ زود گذر...
من نمی خوام یه هوس باشم... نمی خوام عسلی باشم که تو هر دفعه یه انگشت بهش زدی...
نفس راحتی کشید و کمی ازم فاصله گرفت...
سیامک: خیالم راحت شد... فکر کردم فراوشم کردی...
اما دوباره اومد سمتم... می دونم چی میخواست... دوباره باید میشدم.. یه جسم... برای ارضای نیاز...
هلش دادم عقب ... نمی دونم چرا اینجوری فکر می کردم... ذهنم سمی شده بود...
پوزخندی زدم به طرزِ فکرش...
بعدم رام و کج کردم که برم تو اتاق...
دوباره دستم و گرفت..
-کجا؟ کجا؟ عسل چیه؟ این چه فکراییه؟
من: دستم ول کن میخوام بخوابم...
سیامک: خوب منم می خوام بخوابم...
من: اینهمه راحتی تو پذیرایی هست... بگیر بخواب.
دستم و کشیدم و رفتم سمتِ اتاقم...
هنوز جوابم و نگرفتم... این دو روز کجا بوده؟
دنبالم اومد..
سیامک: تو که نمی خوای منو از اتاق خوابم بیرون کنی؟
من: دقیقا همینکارو دارم می کنم... می تونی بری یه بیرون بخوابی یا جایی که این دو روز بودی...
پشت سرم اومد و در اتاق و بست .اما منم زود رفتم تو حموم و در و قفل کردم ...
سیامک باید بفهمه من زنشم تو همۀ روزا و ساعتا... نه فقط برای شبا...
باید بفهمه زندگیِ مشترک یعنی چی .. من خسته شدم...
دامون و ببر مدرسه بیار الینا رو ببر مهد برگردون... آشپزی کن...
همش تو خونه موندن... سیامکی که قبل از ازدواج بیشتر پیشِ الینا بود و کم پیش میومد بره شرکت و کارخونه اما حالا... صبح زود دقیقا قبل از دامون از خونه میره بیرون... شبا هم دیر میاد...
در حموم زد...
از فکر اومدم بیرون و رفتم زیرِ آب...
آبِ سرد واقعا برای راحتی اعصاب خوبه... احساس می کنم آرامش دارم....
سیامک: نمیای؟
شک دارم خیانت کنه ... اما نمی دونم پنج شنبه جمعه ها کجا میره..
الان تنها کسی که می دونه سیامک پنج شنبه جمعه ها نیست سانازِ...خودم خواستم به کسی نگه...
مامانم از سرِ دامیار هنوز دل چرکینِ... واسه همین خیلی به سیامک سخت می گیره اگه یه وقت بفهمه من پنج شنبه جمعه تنهام نمی دونم چی میشه اما می دونم که واسه سیامک بد میشه...
بیچاره مامانم به خیالش خیلی حواسش به منِ...
اما این زندگیِ منِ.. من باید سعی کنم درستش کنم...
سیامک فرصت خواسته بود... من بهش این فرصت و دادم چند ماه گذشته اما سیامک... خیلی تغییر نکرده ...
احساس می کنم فکر می کنه من همیشه هستم... این باعث شده یکم بیخیال شه...
باید بفهمه منم می تونم نبخشم... ناز کنم... قهر باشم...
سیامک: خورشید بابا بیا برات توضیح میدم کجا بودم...
نمی گفتیم داشتم میومدم بیرون...
حولمو پوشیدم و رفتم بیرون...
سیامک: چه عجب... ببینم تو با کی داری لج می کنی؟
سیامک: ما که زندگیمون خیلی هم خوبه...
من: زندگیمون؟ تو این چند ماه چی کار کردی که زندگیِ من شد زندگیمون؟ زنت و بردی خرید... بچه هات و بردی گردش...
این زندگی برای تو نیست سیا.. تو براش زحمتی نکشیدی... همه چیز که پول نیست...
دامون و میشناسی ... شعورش و عقلش خیلی بیشتر از اونیِ که فکر کنی... فکر کرده نمی فهمه من راضی نیستم؟
هر دفعه بی اراده آه می کشم بر می گرده نگاه می کنه... با نگاهش می گه مامان این بود خوشبختیایی که ازش حرف میزدی؟
فکر کردی نمی فهمن این دوروز تعطیلی از قصد نمیای خونه؟
تکیش و از دیوار گرفت و اومد سمتم...
سیامک: ای بابا پیاده شو با هم بریم... چرا باید نیام خونه؟ خورشید چرا انقدر منفی باف شدی ../؟
من: منفی بافم کردی...
سیامک: باور کن داشتم دق می کردم... من خورشیدِ خودم و خیلیم دوست دارم...
من: مگه تو دوست داشتن بلدی؟
چطور یکی می تونه هم عاشق باشه هم یکی و دوست داشته باشه...
سیامک: خورشید باور کن تو دوراهی گیر کردم...
اگه نمیام خونه... میرم جایی که ببینم بازم بهش تعلق دارم... که بازم عاشقم یا نه...
دیگه مثل قبل نیستم... المیرا هم مثل قبل نیست... اون تو خوابم میاد... ازم راضی نیست... اما نمی دونم چی می خواد...
بازم المیرا...
تو رضایتِ کسی که مرده برات مهمِ اما من چی؟ بادتِ قول میدادی؟
سیامک: می تونم قسم بخورم که تا الان به تک تکِ قولام وفادار بودم... من فقط فرصت می خوام... برای پیدا کردنِ خودم...
سیامک: چقد موهات خوشرنگ شده... بهت میاد... من عاشق رنگِ دودیم...
من: مرسی...
سیامک: فقط مرسی؟
رفت سر کمدم... چند دقیقه ای سر لباسام موند... داشت برام لباس انتخاب می کرد...
انگار نباید بفهمم این دو روز کجا بوده.. اما باید بهش اعتماد داشته باشم...
اما نمی تونم درکش کنم « رفته بودم یه جا که خودم و پیدا کنم »
کجا؟
شاید سیامک ندونه در غیابِ من با المیرا خلوت کردنم یعنی خیانت به من... حتما منظورش از اینکه بهش خیانت نمی کنم اینه که با زنِ دیگه نیست...
اومد کنارم...
پیراهن خوابِ سرخابیم و از تو آینه بهم نشون داد...
سیامک: دیگه فکر الکی نکن... باشه خانومی؟
پیراهن و ازش گرفتم...
اما قانع نشدم... بازم فکر می کنم داری نقش بازی می کنی...
برگشتم سمتش...
من: اما سیامک یه چیز و می دونم...
مامانم بهم یاد داد... منم چون حرفِ منطقی زده قبولش دارم...
اگه ببینم زندگیم جوریه که دست تو دستِ هم پیر نمیشیم اما به دستِ هم پیر و چروکیده میشیم جدایی رو...
حرفم و قطع کرد...
سیامک: بهتره حرفی نزنی... دلم نمی خواد از جدایی بگی...
من: برو بیرون من لباسم و بپوشم...
سیامک: مگه من غریبه ام...؟
حولم و باز کرد و خودش کمکم کرد که لباسم و بپوشم...
من از فردا یه زندگیِ جدید و شروع می کنم... با یه روش جدید...
ساناز راس می گه نباید خودم و فراموش کنم...
اگه آدما تو هر شرایطی اول از همه خودشون و به یاد داشته باشن...
اونوقت وسطِ راه دنبالِ خودشون نمی گردن... اونوقت راحت می تونن ادامه بدن... چون از خودشون روحی مونده... یه جسم هست...
سیامک انگشتش و کشید رو مژه هام..
سیامک: باز که این چشمای قشنگت برای خودش یه راهِ دراز گرفته... انقدر فکر نکن... بیا بغلم ببینمت...
سیامک: نه ...
من: چی نه؟
سیامک: فردا برو موهات و مشکی کن...
من: چراا؟
سیامک: هر چی فکر می کنم می بینم نمیشه.. تو اینجوری تنها بری خیابون... اه اصلا دلم نمی خواد هیچ کس اینجوری ببنتت...
من: وا دیوونه شدیا...
من و بیشتر به خودش چسبوند...
سیامک: دیوونم کردی...
روم و ازش برگردوندم...
من: سیامک اذیت نکن می خوام بخوابم... خسته ام...
سیامک: شوخی می کنی؟
تو دلم ریز خندیدم... چقدر خوش می گذره وقتی می خوام اذیتش کنم...
من: سیامک سردمِ پتو رو بنداز روم...
از پشت چسبید بهم.. دستاش و حلقه کرد دورم و پاش و انداخت رو پاهام...
من: چی کار می کنی؟ گفتم سردمِ...
سیامک: پتو نداریم... دارم گرمت می کنم...
با خنده سرم و برگردوندم که اعتراض کنم...
اما لباش مهرِ سکوت شد رو لبام...
*****
یه دوشِ پنج دقیقه ای گرفتم و رفتم بیرون...
امروز سیامک سر کار نرفته بود... صبح نزاشت دامون با سرویس بره مدرسه و خودش دامون و برد مدرسه...
کلا امروز یه روزِ قشنگِ... فرق داره با روزای دیگه ...
پیراهنِ کوتاِ لیم و که بلندیش تا روی رونم بود و پوشیدم... کمی هم آرایش کردم و موهام و خیس آزاد گذاشتم...
رفتم بیرون سیامک میزم چیده بود...
من: وای وای انقدر گشنمه که می تونم یه گاوم درسته بخورم...
الینا داشت تند تند می خورد...
من: آروم بخور مامانی دل درد می گیری...
الینا: دیشب شام که نخوردیم... گشنمه...
به سیامک نگاه کردم:
من: دیشب شام نخورده بودن؟
سیامک: نه گفتن با مامانشون شام میخورن... بعدم که خوابشون برد...
من: بمیرم دامون گشنه رفت مدرسه؟
سیامک: نه بابا بهش صبحونه دادم براش تغذیه هم خریدم
نشستم پشتِ میز و گفتم:
من: ببین ای کاش یهو یه کارتن کیک و تیتابی چیزی بیاری من هر روز برای تعذیه نرم سوپر مارکت...
سیامک: یه فکری می کنم...
من: راستی سیا یه فکریم برای حفاظ و اینا بکن... ببین هچ کس تو آپارتمان نیست همه مسافرتن... من شبا که نیستی می ترسم...
سیامک بلند شد...
سیامک: باشه یه فکری هم برای اون می کنم...
من: کجا؟
سیامک: برم زنگ بزنم بگم امروز شرکت نمیام...
من: سیا از کوله سفیدم گوشیم و میاری/؟ همین توش افتاده... مرررسی...
خم شد ورو سرم و بوسید...
سیامک: الان میارم عزیزم...
دستش و کشید رو رون پام که بیرون بود...
سیامک: چقدر بهت میاد... اینو نداشتیا...
زدم رو دستش...
من: زشته الینا داره نگاه می کنه... دیروز خریدم...
رو گوشم و بوسید و رفت...
دستم و گذاشتم رو گوشم... بیشرف می دونه من چقدر رو گوشم حساسما... می دونه باید چی کار کنه...
الینا: خدا بده شانس... این دامون بمیلمم من و اینجولی نمی بوسه...
دست از خوردن کشیدم و نگاش کردم...
من: چی گفتی؟
الینا: هیچی می گم به منم یاد بده چی کال کنم دامون من و اینجولی ببوسه...
بعد انگشتش و کشید رو پاش...
الینا: برای منم ازین لباسا بخل... دامون ببینه...
نفسم و سخت دادم بیرون... بچه ام بچه های قدیم...
من: عزیزم دامون فقط داداشتِ... داداشا خواهریارو میبوسن... اما نه از این جنس...
الینا: میشه به من ملبا بدی...
الینا: اما دامون داداشِ من نیست...
چیزی نگفتم... راستش فکر کنم باید با یکی حرف بزنم چون نمی دونم چی باید جواب بدم... نمی دونم چجوری باید قانعش کنم...
اما اول باید با دامون حرف بزنم اون منطقی ترِ...
سیامک اومد بیرون...
گوشیم و که یه کاغذم روش بود گذاشت جلوم...
من: مرررسی هانی... این چیه؟
کاغذ و باز کردم...
مهران...
آب پرتقال شکست تو گلوم...
سیامک اخم کرده بود و داشت نگام می کرد...
منم زیرِ نگاهِ خیرش حسابی هل کرده بودم...
الینا: خوب آلوم بخور... همش مال تواِ...
نگاش کردم...
من: این کجا بود؟
دست به سینه شد و تکیه داد به صندلی...
سیامک: کجا بود مهم نیست... از کی بود مهمِ؟!!
همون نوشتۀ مهران بود که اونروز فرستاده رو میزم...
من: بیخیال عزیزم... کارِ یه مزاحم بود که الان دیگه ازین غلطا نمی کنه...
اومد جلو و آرنجش و گذاشت رو میز...
سیامک: کدوم بی ناموسی به خودش اجازه میده از زنِ مردم اینجوری تعریف کنه؟
من: بابا اون نمی دونستم من ازدواج کردم...
سیامک: تو مجردم بودی کسی حق نداره اینجوری حرف بزنه...
سیامک: داری یه کار می کنی بهت شک کنم بعد ناراحت نشو...
من: بیخیال سیامک باور کن من تقصیری ندارم ... اون کسیم که این نامه و نوشته دیگه اصلا مزاحمم نمیشه...
گوشیم و از دستم گرفت...
سیامک: کیه؟
شروع کرد به گشتن
من: گوشی یه وسیلۀ شخصیِ...
گوشیش و گذاشت جلویِ من...
سیامک: می تونی به گوشیم نگاه کنی... یا می گی کیه... یا از امروز همین بساط و داریم...
نگاهی به الینا انداحتم...
من: مامانی اگه خوردی لباست و درار برو حموم الان بابا میاد میشورت!
الینا بلند شد و با ذوق رفت سمتِ حموم...
سیامک نگام کرد...
من: خوب من تازه حموم بودم دیگه دوباره نرم... تو بشورش امروز...
سیامک: خیلی خوب... منحرف نکن بحث و بگو کی بود...
من: ای بابا مهران بود... بعدشم که تو حالش و جا آوردی...
سیامک: برای چی نگهش داشتی؟
اونروز که این و داد بهم من بعد از اینکه خوندم مچالش کردم جایی نداشتم بندازمش انداختم تو کیفم...
صندلیش و تکون داد و آورد نزدیکتر...
سیامک: خورشید چرا اینروزا انقدر مشکوکی؟
من: خجالت بکش سیامک... من یه زنِ متعهدم... توام یاد بگیر به یه زنِ متعهد نمیشه شک کرد... یعنی نباید شک کرد...
سیامک: پس چرا مثل قبل نیستی؟
من: من همون خورشیدم سیامک... تویی که متغیری...الانم اون نامه و پاره کن و بنداز دور...
دستم و انداختم دور گردنش...
من: عزیزم تو که شکاک نبودی... بابا من که توضیح دادم... می خوای برو از خودشم بپرس هر چند صد در صد می گه من ننوشتم..
سیامک: فقط به من فکر می کنی؟
من: بله من مثل تو نیستم... حتی تو ذهنمم بهت خیانت نمی کنم..
سیامک: مطمئنی؟ خورشید منم دوست دارما... باور کن...
من: برای نگه داشتنِ من با هر دلیلی دروغ نگو...
سیامک : باور کن خورشید حسم مثل اوالا نیست... خیلی فرق کرده...
درسته یعضی روزا نیستم اما باور کن دلم پیشِ تواِ... تو خونه... وقتی میرم دلم برای خودت... وجودت...
حرفات... کارات... تنگ میشه...
من: فعلا یه عادتِ سادست...
کاغذ و انداخت تو لیوانِ چایی...
سیامک: تو حتما همه چی باید بهت ثابت شه ...
بچه ها رو بزاریم خونۀ مامان شام بریم بیرون... نظرت چیه؟
من: خوب بچه هارم ببریم... خیلی وقتِ دورِ هم نبودیم...
سیامک: باشه... قبول ... تا من میز و جمع کنم... یه آهنگ بزار...
من: اهنگ چرا ... بیخی...
سیامک: بیخی یعنی چی... می خوام برام برقصی کوچولو...
من: اول الینارو بشور الان داره حتما آب بازی می کنه یخ می زنه ها...
سیامک: بچه که نیست بزار خودش خودش و بشوره الان میرم بهش سر میزنم...
تو برو اهنگت و بزار... با این پیراهنت جون میده چشمام و تقویت کنم...
زدم به شونش دیوونۀ هیز...
خندید...
سیامک: هیز چیه جیگر... زنمیا... حقِ مسلممی...
زهر مار مگه انرژی هسته ایم...
سیامک: نزار یه چیز بگم آب شی...
با شما مردا کل کل کردن یعنی بی آبرویی ... می دونی چرا چون این دهناتون پیچ و مهره نداره...
آهنگ میزاری یا بیفتم به جونت؟
****
کمی از دلسترم خوردم...
و یه نگاهِ گزرا به سیامک انداختم...
سیامک: این رستوران جون میده مجردی بیای...
این و آروم گفت جوری که خودمون بشنویم...
چشمک زدم و گفتم:
من: یه روزم با هم میاییم...
چشمک زد و یه بوس برام فرستاد...
دامون مثلا صداش و صاف کرد و ازم زیتون خواست...
اشاره ای به بچه ها کردم که بیخیال شه...
من: راستی سیا می خوام برم دفاع شخصی...
سیامک: اوه اوه ... دفاع شخصی؟ که چی ؟ برو رانندگی... باشگاه که میری...
من: می خوام برم خوش می گذره... سانازم می خواد باهام بیاد...
سیامک: اوه اوه دیگه اصلا....
من: چرا آخه؟
-آرشام گفته اگه اینبار تو به هر بهونه ای ساناز و بکشی بیرون من و می کشه...
من: ای بابا اونم دیوانستا حالا یه ساعت چه فرقی داره براش؟
سیامک: آرشام واسه یه دقیقه بیشتر بودن با ساناز جونشم می ده.
من: خوش به حالِ ساناز...
سیامک: منم جونم و میدم واسه تو خانم. ..
لبخندی زدم و با چشم به بچه ها اشاره کردم...
نشوندمش رو شکمم و خودمم رو تختش دراز کشیدم...
من: مامانی می دونی خواهر و برادر که یعنی چی نه؟
دامون: آره ...
من: خواستم بگم حواست به محبتای بی اندازت به الینا باشه...
نمی خوام وقتی بزرگ شدی.. یه دردسر یه شکست و یه جدایی درست شه... هم برای خودت هم برای الینا...
متفکر به من نگاه می کرد...
من: می فهمی که چی می گم... اون خواهرتِ مگه نه؟
دامون: وقتی که ازدواج نکرده بودی... قبل از اینکه بابای دوم داشته باشم خواهرم نبود...
من: یعنی چی...
دامون: الینا نمی شه مثل خواهر باشه نمی دونم چرا...
شاید من نمی دونم خواهر یعنی چی...
من: تو که نمی خوای بگی دوسش داری..؟ عزیزم هنوز بچه اید دنیای رنگیتون اینجور عشق و تو خودش نمی پذیره...
وای خدا بدتر از اینم میشد..؟. مثل اینکه باید خیلی بیشتر از اینا حواسم به بچه ها باشه...
دامون: صبر کنید تا بزرگ شیم.. اما بابا اونروز می گقت می خواد اسمم و بزاره تو شناسنامش...
دامون: اینکار و نکنید... صبر کنید... شاید الینا وقتی خیلی بزرگ شد...
شاید وقتی من بزرگ شم از هم خوشمون بیاد...
من: اگه نیومد چی؟ اونوقت اسمتون رو همِ...
دامون: الان فقط من می دونم و مامانم...
انگشت کوچولوش و آورد جلو...
دامون: بیا قول بدیم هیچ کس نفهمه تا وقتی که جفتمون از احساسِامون مطمئن شیم..
چرخیدم و خاوبوندمش رو تخت...
من: تویی که من دیدم الانم از احساست مطمئنی...
اما...
سرم و آوردم عقب...
من: باید حواست به رفتارت باشه مامانی... باشه؟ می دونم که می فهمی چی می گم... نباید یکاری کنی بابا ناراحت شه...
دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم...
نگهداری از الینا... توجیه دامون...
چقدر می تونه سخت باشه...
تنها از پسش بر نمیام باید سیامکم بدونه...
***
این روزا باید بیشتر درس بخونم... امتحانا شروع شده باید ببینم چه گلی میشه کاشت... روز که کم وقت میشه شبم که...
ای بابا ساعت یازده شد... پس سیامک چرا نیومد..
بازم دیر کردا...
صدای چرخیدنِ کلید و شنیدم...
کتاب و بستم و انداختم رو تخت رفتم بیرون از اتاق...
در و باز کرد و اومد تو...
سیامک: سلااام... خانمی خونه///
من: سس... بچه ها خوابن... سلام خسته نباشی... چقدر دیر؟
اومد جلو و دستش و انداخت دورِ کمرم...
سیامک: چرا دیگه مثل اولا نمیای بوسم کنی؟
رو پنجه پام وایسادم و لپش و بوسیدم...
من: اینم بوس خسته نباشی.... حالابگو کجا بودی؟
سیامک: باور کن کارخونه بودم... به یه سری مسائل باید خودم شخصا رسیدگی می کردم این بود که تا الان طول کشید..
من: باشه... شام خوردی؟ بزار برم برات آماده کنم...
سیامک: میشه جای شام حموم و آماده کنی...؟
اخم کردم...
من: نمونه تو گلوت... بیا برو خودت آماده کن...
سیامک: خواهش گلی... حسابی خسته ام...
من: باشه مگه کوه کندی حالا؟
سیامک: از کوه بدتر ... کارگرا می گفتن کوره سوراخ شده...
یه سری دیگه می گفتن دوروغِ... پیمان کار بهشون یاد داده که پولِ مفت بگیرن...
من: خوب هزینۀ این کوره ها میلیاردیِ تعمیرشون میلیونی... رفتم ببینم چی شده... معلوم نی کدوم نامردی از پشت آجر ریخت رو سرم...
من:وااای جدا؟
دستم وکشیدم رو سرش ...
من: چیزیت که نشد؟
سیامک: یه ساعتی بیهوش بودم... تا الان داشتم کل کوره ها نگاه می کردم... امروز خودم جای چند تا کارگر سر این کوره ها کار کردم...
من: الهی بسه دیگه تا همینجام دلم از کباب گذشته جزغاله شد... بزار برم حموم و اماده کنم...
حموم و آماده کردم و صداش کردم... لباساش و در اورد و رفت تو وان...
من : چیزی خواستی صدام کن...
خواستم بیام بیرون...
سیامک: کجا؟
من: بیرون دیگه...
سیامک: یه دقیقه بیا...
من: بله...
دستم و کشید تو وان...
سیامک: توام بیا استراحت کن
با لبخند به دختری که سرش و گذاشته بود رو شکمِ مامانش نگاه کردم...
دامونم چند لحظه بعد همینکار و کرد...منم دستم و گذاشتم رو سرش و موهاش و بهم ریختم...
دامون: کی میریم...؟
من: الان عزیزم... صفِ صندوق همیشه شلوغِ باید صبر کنی نوبتمون شه...
دامون: بابا چرا نیومد؟
من: اومده بیرون منتظرِ...
صدای دختر حواسم از دامون پرت کرد سمتِ اونا...
دختر: مامان من و بیشتر دوست داری یا داداشی رو...؟
مامانش دستی رو شکمش کشید و گفت:
مامان: این چه حرفیه دخترم... جفتتون از وجودِ منید هر دو تون و قدِ یه دنیا دوست دارم...
دختر: اما من فکر کنم من و بیشتر دوست داری...
مامان: چرا اینجوری فکر میکنی عزیزم؟
دختر: خوب تو داداشی و قولت دادی اما من و نه...
مامانش خنده کرد و گفت:
مامان: عزیزم... تورم یه زمانی قورت دادم ...
دختر: چیییلا ؟
مامان: تا خوشگل بشی و به تکامل برسی...
دختر متفکر به یه جا خیره شده بود...
لابد داشت فکر می کرد چحوری تو شکمِ مامانش جا شده...
بچه... من دو تاش و دارم... اما ...
دوباره به شکمش نگاه کردم... کاش میشد منم تجربه کنم...
مادر شدن و...
اما هستم...
خدایا قهرت نرسه من دوسشون دارم... براشون تا حالا کم نزاشتم... حتی سانازم مثل من به بچه هاش نمیرسه... اما دلم می خواد یکی باشه... از وجودِ من و سیامک...
دلم می خواد تجربه کنم... این جونی که از وجودم شکل می گیره.
دامون: مامان بیا جلو نوبتمونِ...
باید با سیامک حرف بزنم
****
همینجور که سرعت و شیبِ تردمیل و تنظیم می کردم به حرفای سهیلام گوش میدادم...
سهیلا: به مرد فقط باید بگی می خوام... دیگه برات مهم نباشه از کجا میاره... اگه قانع باشی.. نصف عمرت بر فناست...
شوهرِ من که با رفتارای من آدم شده...
تو دلم بهش پوزخند زدم... بیچاره زنای اینجا که افکارشون با حرفای این خانم سمی شده... دیگه خبر ندارن شوهرش به آتی گیر داده چند بار...
مهزاد: خورشید آره..؟ توام اینجوری هستی؟
سرعت و گذاشتم رو دو...
من: یادم نمیاد تا حالا شوهرم و مجبور به کاری کرده باشم...
بنظرم اول از همه احترامِ که باعث میشه طرفین حد و حدودِ خودشون و بدونن و حواسشون باشه چجوری رفتار کنن... و همینطور با احترام به خواسته هات تن بدن...
مینا: نه نه اگه احترام باشه صمیمیتم نیست...
من: مگه دو تا دوست نمیتونن بهم احترام بزارن؟
من اگه به شوهرم یه بار بگم برو گمشو... دفعۀ بعد بدترش و تحویل می گیرم... ولی وقتی براش ارزش قائل شم... وقتی بهش احترام بزارم... اون حتی تو فکر و خلوتشم نمی تونه من و از یه ملکه کمتر بدونه...
سهیلا استاپ و زد و رفت پایین..
ای بابا دروغ که ندارم بگم...
مهزاد: یعنی تو و شوهرت اصلا دعواتون نمیشه...؟
من: چرا اما کلا نه من نه سیامک تحملِ قهر و این چیزا رو نداریم... البته ما کلا اخلاقمونِ از قهر و آشتی خوشمون نمیاد...
مهزاد: جدیدا سرزنده تر شدی... دقت کردی؟ دیگه نمی گی به عشقش شک داری...
من: اخه خیلی بهتر شده... خیلی زیاد... فکر کنم حالا دیگه باید اسمِ عادت و از رو احساسِ سیامک خط بزنم...
مهزاد: چی بزاری؟
من: عشق... لبخند زدم... یه عشقِ کوچولو... شایدم در شرفِ عاشق شدن...
از کجا می دونی؟
من: یه عاشق محالِ حس و حالِ معشوقش و درک نکنه...
مگه اینکه سیامک زیادی بازیگر باشه...
من: سیامک بردار پات و هزار بار گفتم درست نیست اینکار...
پاش و برداشت و یکم اومد جلوتر ... من و کشید سمتِ خودش و انداختم رو پاش...
سیامک: پس چی درسته؟
من: سیامک ولم کن دیوونه دارم مثلا خونه تمیز می کنم جایی که پاشی کمک کنی وقتمم می گیری...
سیامک: پس پام و بزارم رو عسلی؟
من: نخیر کار درستی نیست...
لبش و گذاشت رو لبم و بوسید...
ازم جدا شد وبه چشمام نگاه کرد...
سیامک: این درست بود... ؟
من: دیوونه بچه ها بیدارن...
سیامک: غلط بود؟
چال گلوم و بوسید...
سرخوش خندیدم و گفتم نکن دیوونه یجوری میشم...
باا نگشتِ اشارش کشید رو مژه هام...
سیامک: چجوری؟
من: وااای خوبی؟ تو چرا خماری باز...؟
سیامک: خمار شدم... خمارِ تو...
صدای دامون میومد که کارم داشت...
من: عزیزم... برم؟ معلوم نی باز چی شده...
سیامک: خورشید بیا بریم شمال... بچه هارم میزارم پیشِ مامان..
من: نمیشه سیاه... وقتِ امتحانامِ...
سیامک: باشه پس بیا بچه ها رو بفرستیم خونۀ مامان... دلم می خواد تنها باشیم...
من: تو چته جوجو؟
تو چشماش پر از التماس بود... وا سیامکم این روزا یه چیزش میشه ها...
سیامک: خورشید تو اصلا به من نمیرسی...
من: دیگه برات چی کار کنم؟
دوباره صدای دامون اومد...
من: عزیزم یه بار گفتی شنیدم بمون تو اتاقت تا بیام...
سیامک: آره همین و می خواستم... تو از من میگذری که به دامون و الینا برسی...
من: دیوونه خوبه همیشه تو برام مقدم تر بودیا...
سیامک: یه بوس بده بعد برو بچه ها رو اماده کن زنگ زدم آتی بیاد دنبالشون الان میرسه...
من: خوبه دیگه بریدی و دوختی بعد از من نظر می خوای...؟
من و گذاشت پایین...
سیامک: بزار برن... تَنِتم می کنم...
سیامک: همینجا دراز می کشم... رفتن صدام کن...
بعد از اینکه اتی اومد دنبلا بچه ها رفتم بالا سرِ سیامک... اما خوابش برده بود...
امروز از صبح کلی کار کردم بهتره برم حموم یه دوش بگیرم...
یه پتو انداختم سرِ سیامک و رفتم حموم...
پسرۀ دیوونه جدیدا خیلی حسود شده... همشم دلش می خواد تنها باشیم... حتی نمی تونه ببیبنه من دو دقیقه پیشِ بچه هام...
سیامک خیلی خوب شده... من عاشق همین کاراشم...
اما با این حساب... هنوز خیلی جا داره... منم اذیتش نمی کنم... تحتِ فشار نمیزارمش... چون اون داره سعیش و می کنه...
میبینم گاهی میره تو فکر... اما نمی دونم چی انقدر عذابش می ده...
خیلی وقته دیگه جمعه ها از خونه نمیزنه بیرون...
کلا از چند ماه پیش که دعوامون شد سیامک بیشتر مونده خونه...
بیشتر محبت دیده و محبت کرده... همه اینا باعث شده زندگیم قشنگتر شه...
احساس می کنم سیامک رنگ نگاهش عوض شده.. انگار شادابتر شده...
با صدای تقه ای که به در حموم خورد از فکر اومدم بیرون...
من: جانم عزیزم؟
سیامک: در و باز کن منم بیام...
من: دارم میام بیرون...
سیامک: مگه نگفتم صدام کن؟ باز کن دیگه خورشید...
من: وااای سیامک تو چرا بچه شدی... اونقد که تو دوست داری با من بیای حموم الینا دست نداره...
سیامک: باشه باهات قهرم...
شده عینِ این پسرای لوس و تخس...
اما باید انتظار یه روزِ قشنگ و داشته باشم... سیامک امروز بدجوری بازیش گرفته...
قفل و زدم و پشت بندشم زنگ حموم زدم تا بدونِ در بازه...
غلتی زدم و چشمام و باز کردم... سیامک نبود... نگاهی به ساعت رو میز انداختم...
تازه ساعت ششِ صبحِ... بلند شدم و روکشم و پوشیدم و رفتم تو پذیرایی...
سیامک تو آشپزخونه بود...
من: سلام.. صبح بخیر...
اومد و لپم و بوسید...
سیامک: صبحِ توام بخیر دخترِ ملوس و خوابالوم .. چقدر زود بیدار شدی برو بخواب...
من: من دخترتم؟
سیامک: والا الان هر کی تو رو ببینه باورش نمیشه زنِ منی... کوچولو... خواستنی با نمک...
من و تو بغلش فشار داد...
سیامک: تو بغلی
من: اوه... مرررسی نوشابه...
من: تو چراا نقدر زود بیدار شدی ؟
سیامک: میرم شرکت دیگه...
-کی میای؟ اصلا میای؟
سیامک: من که خیلی وقته دیگه ی لحظه ام از زندگیم که تو باشی جدا نمیشم...
من: سیاا...
سیامک: جانِ سیا؟
من: ببین می تونی یکم قرقوروت برام بخری... دیروز دست این همسایه تو کوچمون دیدم بدجوری هوس کردم...
سیامک: من که نمی دونم از کدوم مدل می گی... اما اگه قرقوروت دیدم برات می خرم...
من: نه سیا من همون مدل و می خوام... رنگش سفید شیریِ تقریبا...
سیامک خندید و گفت:
سیامک: حالا مگه زنِ حامله ای ...؟
نشستم پشتِ میز و با خنده گفتم:
من: نمی دونم شاید ...
چای ساز و که زده بود تو برق و درآورد و اومد سمتم...
یه دستش و تکیه داد به صندلی آرنجشم گذاشت رو میز... خیلی جدی گفت:
سیامک: یعنی چی نمی دونم شاید؟
من: خوب نمی دونم دیگه...
سیامک: خورشید تو باید بدونی از من قایم نکن...
من: باور کن همینجوری گفتم...
بلند شد و صاف ایستاد...
سیامک: آماده شو میریم دکتر...
من: وااا نهایتش اینه که هستم به وقتش دکترم میریم...
سیامک: خورشید ما بچه داریم... اونم دو تا... من بچه نمی خوام...
من: اما من می خوام... چه اشکال داره بشن سه تا؟ من یه بچه از وجودِ هر دومون می خوام... یه یادگاری...
سیامک: همینکه گفتم... من بچه نمی خوام... توام نباید هیچوقت حامله شی...
بغض کردم و گفتم:
من: بچۀ من و دوست نداری...
سیامک: همونقدر که خودت شیرین و عزیزی بچتم شیرین و عزیز میشه اما اگه من و دوست داری هیچوقت به بچه و بچه دار شدن فکر نکن...
من: اما من بچه می خوام درسته دو تاش و دارم اما تو نمی تونی نزاری من مزۀ نوزاد داشتن و مادر شدن و نچشم...
چاییم و گذاشت جلوم و نشست...
سیامک: خورشید من شوهرت مگه نیستم؟ نمی خوام دوباره پدر شم...
با صدایی که حالا بریده بریده شده بود و ضعیف به گوش میرسید گفتم:
من: حتی پدرِ بچۀ من؟
خم شد واومد جلوتر...
سیامک: حتی پدر بچۀ تو...
من: اما من... حالا نه اما بلاخره یه روز یه بچه می خوام..
سیامک: امروز میام دنبالت زودتر از اینا باید جلوگیری می کردیم... یه جلوگیریِ همیشگی...
با ناباوری نگاش کردم... سیامک چی می گفت؟ یعنی منظورش اینه که هیچوقت بچه دار نشم؟ من جونم بچست... اونم بچه ای که از وجودِ من و عشقم باشه...
حالا بیخیالش شم؟ نه نمی تونم... اصلا...
من عاشقِ بچم... گوشای نرم و کوچولوش... انگشتای تپلی و خوردنیش...
نیومده میمیرم براش ...بیخیال شم؟ مگه میشه...؟
من: متاسفم سیامک اما من اینکار و نمی کنم و بیخیال بچه ام نمیشم...
چاییش و گذاشت کنار و با کف دست محکم زد رو میز... با صدای نسبتا بلندی گفت:
سیامک: اگه من سیامکم.. .که نمیزارم همچین اتفاقی بیفته.. دیگه نمی خوام راجع بهش حرفی بزنی...
انگشت اشار و به نشونۀ تهدید آورد بالا:
سیامک: هیچوقت خورشید...
کیفش و از رو اپن برداشت و رفت...
به چاییش که حالا ریخته بود رو میز نگاه کردم...
- چرا؟
با صدای محکم بسته شدنِ در و گریۀ الینا رفتم سمتِ اتاق
یه سری به بچه ها زدم ... کلافه یه دور دیگه تو خونه زدم...
ساعت شد سه.. پس چرا نیومد...
اه... گفت که میام... چرا گوشیش خاموشِ؟
باز کجاست؟ المیرا؟ اه چقدر بدم میاد از این اسم...
اصلا به جهنم... هر جا که هست... امیدوارم خوش باشه... فردا بهش می گم زندگی یعنی چی...
اونی که باید قهر کنه منم... نه اون...
اون گفته بچۀ من و نمی خواد اونوقت خودشم قهر کرده... عجب رویی داره...
لباسم و عوض کردم و با حرص خودم و انداختم رو تخت...
چشمام خسته بود... خودمم خسته بودم...
روحم... از همه خسته تر...
چشمام و بستم ... فکرای مختلف میومد توسرم...
زیادی خوشی کردم این چند ماه... این تلافیش...
با همین فکرا بود که چشمام گرم شد...
اما .. با صدای دامون که انگار داشت صدام می کرد چشمام و باز کردم...
وحشت زده بالا سرم ایستاده بود...
بلند شدم و نشستم...
من: چی شده مامانی؟
دامون: مامان یکی تو خونست... یه مرد...
من: حتما باباست مامان دیر اومده داره چیزی میخوره نگران نباش برو بخواب...
دامون: نه مامان من بابارو میشناسم... این بابا نیست... تازه یه چیزی کشیده رو سرش...
نگران بلند شدم...
برگشم سمتِ پاتختیم... وااای تلفن و جا گذاشتم رو مبل تو پذیرایی...
گوشیم و دادم دست دامون...
من: برو تو اتاقِ الینا...
از تو کشو کلید اتاق و دادم بهش...
درم قفل کن... زنگ بزن به بابات بدو مامان...
دامون: توام بیا بریم...
من: برو مامان من اینجا می مونم... فقط زود برو به بابات زنگ بزن...
داشت میرفت...
من: صبر کن دامون...
ممکن بود تو راه که داره میره بگیرتش...
تو اتاق چشم چرخوندم اما چیزی نبود...
من با چی از خودم دفاع کنم...؟
به چوب دراز و باریکی که روی دیوار بود و روش حکاکی شده بود نگاه کردم...
این و سیامک تو شمال داده بود برامون درست کردن...
اما الان... برش داشتم...
من: عزیزم دارم میرم بیرون زود برو تو اتاق باشه درم قفل کن...
دامون: میخوای چیکار کنی ؟
من هیچی عزیزم... برو تو اتاق اصلا هم نترس....
من رفتم بیرون و دامونم با سرعت رفت تو اتاق الینا...
دعا دعا می کردم که همه چی اشتباه باشه و دامون اشتباه دیده باشه...
رفتم بیرون... اما کسی نبود...
اتاقِ سیامک...
آره ممکنِ سیام تو اتاقش باشه... یا اینکه ممکنِ اون شخص رفته باشه اونجا تا چیزی برداره...
اما کسی اونجا نبود...
از تو آشپزخونه صدا میومد... همینکه من رفتم سمتی آشپزخونه یکیم اومد بیرون...
جفتمون شک زده سر جامون ایستاده بودیم...
دامون راس می گفت سرش کلاه بود
یه تکون کوچیک به خودم دادم... چوب و بردم بالا که بزنم اما هولم داد... افتادم سرم محکم خورد رو زمین... گرم شده بود... فکر کنم خونم گرمش کرده بود...
دستم رو سرم بود... دردم گرفته بود...
دوباره بلند شدم که حداقل خودم فرار کنم.. هر کی بود با بچه ها کاری نداشت...
اما اون فکر کرد دارم میرم دنبالش ... با کف دست دوباره هولم داد...
افتادم زمین و سرم خورد به چوبای مبل...
داشت از رو تراس فرار می کرد...
چشم چرخوندم سمتِ اتاقِ بچه ها... پاهای دامون از زیر در معلوم بود...
زمزمه وار اسمش و صدا کردم... مطمئن بودم که داره از لای در نگاه می کنه چون کاملا معلوم بود...
در اتاق باز شد و اومد سمتم...
اما هر ثانیه برام تار تر و کشیده تر میشد...
تا اینکه کم کم محو شد... و همه چی رنگ سیاهی گرفت...
***
صدای یه زن تو سرم بود... یه زنی که نگرانی تو صداش مج میزد...
داره به هوش میاد...
به هوش اومد... ساناز جان دخترم زنگ بزن آژانس... دیگه می تونیم بریم...
صداش بغض داد...
مادر نیستم ... ادم نیستم اگه بزارم این دختر برگردِ تو اون خونه
ساناز: آروم باشید خداروشکر که به هوش اومد...
مامان: آره خدارو شکر... خدارو شکر...
خورشیدم مامان چشمای نازت و بازکن... من بمیرم نبینم دخترم چه به روزش اومده... چرا بختِ تو اینجوری شد... ما که آزارمون به کسی نمی رسید... تو که جز خوبی کاری در حقِ کسی نکردی... پس این چه بلایی بود...
زمزمه وار گفتم:
من: سرم... سرم درد می کنه....
مامان: ساناز می گه سرش... بگو پرستار بیاد...
یکی رو تختم جابه جا شد اومد نزدیکتر...
ساناز: آرشام رفت بگه الان میان... خورشید چشمات و باز کن گلم ...اشکال نداره به خاطرِ ضربه ایِ که خورده به سرت... بلند شو...
آروم چشمام و باز کردم... مامان تند تند اشکاش و پاک می کرد...
لبخند زدم... اما یه لبخند ساده ام به سرم فشار می آورد و دردش و تجدید می کرد...
من: گریه چرا؟ من که خوبم...
مامان: سیامک کج بود؟ حرف بزن دختر...
من: مامان گریه نکن... سیامک سر کار بود...
مامان: به خداوندیِ خدا بخوای جانبداری کنی شیرم حلالت نیست...
پرستار سرم و از دستم کشید بیرون...
پرستار: مامور اومده می خواد باهات حرف بزنه...
من: نه شکایت دارم نه حرفی میزنم... فقط می خوام برم زودتر...
پرستار: باید بمونی...
من: با رضایت خودم میرم...
دیگه حرفی نزدم و بلند شدم... سرم سنگین بود...
پرستار داشت غر میزد...
بشین... بزار برن برات ویلچر کرایه کنن...
این و گفت و رفت بیرون...
*********
امروز چند شنبست؟
دامون: جمعه... بابا هنوز نیومده...
من: سرکارِ مامانی میاد...
یه جوری نگام کرد نگاهی که بیشتر می گفت من بچه ام ها اما خر نیستم...
صدای زنگ گوشیم بلند شد...
زودتر از من دامون بود که برش داشت...
نگاهی گزرا به من انداخت و جواب داد...
سیامک بود... دامون گفت که مامان خوابِ بعدم قطع کرد...
بی توجه به من گوشی و برداشت و رفت بیرون...
می دونستم همه اینارو مامان بهش یاد داده... مامان می گه سیامک اگه خونه بود این اتفاقا نمی افتاد... به خاطر اینکه دامون بهش گفته بود سیامک عادت داره بعضی وقتا نیاد...
کاش دیشب سیامک گوشی وجواب داده بود اینجوری دامون زنگ نمیزد به مامانم... مامانمم اینجوری غصه دار نمی کرد...
خوب خودم می تونستم تو خونه از حقِ خودم دفاع کنم...
اما نمیشد ...
یه سال از زندگی مشترکمون گذشت اما ما هنوز با هم مشکل داریم ... یعنی مشکلی نداشتیم... اما اسم بچه که اومد... دوباره سیامک بهم ریخت...
اه خدایا چرا دعوامون افتاد روزِ پنج شنبه؟ که من فکر کنم باز پنج شنبه جمعه شد و سیامک رفت پیشِ الیمرا...
اما نه اینطور نمی تونه باشه....
خدایا موقعی که شانس بینِ ما تقسیم می کردی چی شد که به من انقدر کم رسید؟
پوزخندی زدم...
به ما که رسید وا رسید...
خفه شو خورشید تمومش کن... خود خوری کردن بی فایدست....
اه اصلا نمی دونم چی خوبه چی بود...
صدای زنگِ خونه اومد...
یه حسی می گفت سیامکِ
صدای سیامک از بیرون به گوش میرسید...
سیامک: مادر جون... خورشید زنمِ ما یه بحثِ کوچیک با هم داشتیم خورشید خودشم می دونست نیاز به فکر کردن دارم... خواهش می کنم بزارید ببینمش دارم دیوونه میشم...
من: فکر می کردم همه چی بهت یاد دادم دامون...
اما انگار یادم رفت بگم هیچوقت حرفی رو بی موقع نزن...
من: الان خوبه...؟ بابات دو روزِ داره التماس می کنه... می دونی که حق با اونه...
اگه بی آبرو بود... اگه نامرد بود تا حالا هزار بار شکایت کرده بود... به جرم دخالتِ مادرِ من...
سیامک: خورشید کجایی؟ تو چرا چیزی نمی گی؟
من دستم بستس نمی تونم راه برم وگرنه مطمئن باش نمی زاشتم سیامک انقدر کوچیک بشه...
سیامک: مادر جون چجوری بهتون ثابت کنم؟
دامون: اما بابا نباید شب و بیرون از خونه بمونه...
من: این یه مشکلی بود بینِ ما...
وقتی بینِ ماست یعنی خودمون باید حلش کنیم... نیومدنِ بابات ربطی به گذشته نداشت...
ما خیلی وقتِ مشکلاتمون و حل کردیم...
دامون: ببخشید....
من: اشکال نداره خودت و ناراحت نکن... فقط یاد بگیر که دیگه تکرارش نکنی...
حالا برو با شروین و الینا بازی کن.. بلند شو...
بلند شد و رفت...
سعی کردم هر طور شده بلند شم.. دلم برای سیامک تنگ شده بود...
به خاطر ضربه ای که به پشتِ سرم خورده بود... راه رفتن برام سخت می شد... یه جورایی می لرزیدم موقع حرکت...
اما خدارو شکر خوب شدنی بود...
مامان در اتاق و باز کرد...
من: مامان داری اذیتش می کنی گناه داره... وقتی می گم تقصیری نداشت چرا باور نمی کنی؟
مامان: این تنبیه براش لازم بود... دارم میرم مزون...
بچه هارم میبرم ... زیاد بهش رو ندیا...
خندیدم...
مامانم خندید و با رضایت بهم نگاه کرد...
مامان: فکر کنم حالا دیگه بشه رو سیامک و حرفاش حساب کرد...
اون نیاز داشت به این دوری تا بفهمه...
من: چیو؟
مامان: اینکه چی هستی؟ ارزشت چقدره...
از همه مهمتر...
مامان :اون با این دوری مطمئن شد از احساسش به تو..
مامان: من رفتم مراقب خودت باش...
مامان چی می گفت؟
یه جوری حرف میزد انگار خبر داره از روزای تنهاییم... از عشقی که یه طرفه بود...
اما حالا؟ نمی دونم... شاید دو طرفه شده باشه...
از پنجره به آسمون نگاه کردم...
بوی عطرش و تو اتاق حس می کردم...
اما اگه نگاش می کردم ... تحمل نداشتم...
دلم براش تنگ شده بود... قلبم تند تند میزد...
سیامک: خیلی بی معرفتی... و که من و کشتی خورشید... دیگه می خواستم زانو بزنم و التماس کنم...
چند بار پلک زدم تا اشکام نریزه...
من: خوبه خیلی نگذشت...
سیامک: برای من که اندازۀ چند قرن گذشت...
اما از یه چیز مطمئن شدم...
نشست پایینِ تخت...
دستم و گرفت تو دستش و گذاشت رو صورتش...
سیامک: حتی دیگه نگامم نمی کنی؟
باور کن خونۀ المیرا نبودم... به خدا قسم تحملم تموم شده بود... تو درد آورترین خواسته و از من داشتی... شاید خودت ندونی...
سرم و برگردوندم و دستم و از تو دستش درآوردم...
نگام کرد...
با چشمایی که توش اشک داشت و تار میدید نگاش کردم و اشکاش و پاک...
من: هی چته؟ مردا که گریه نمی کنن...
خندید... کوتاه و تلخ...
سیامک: فکر نکنم مرد باشم وگرنه تنهات نمیزاشتم
دستی رو پیشونیِ باند پیچی شدم کشید...
نگاه کن تروخدا نامردِ بی معرفت... بلند شد و نشست رو تخت...
سیامک: الان خوبی؟ چی شد؟ چرا از اتاق اومدی بیرون؟
من: اره... خواستم حواسش پرت شه سمتِ اتاقِ بچه ها نره... اخه داشت همه جارو می گشت فکر کنم...
خم شد و پیشونیم و بوسید...
سیامک: از من ناراحتی؟
من: اگه توجیهم کنی... برای حرفای اونروز دلیلِ منطقی بیاری .. نه...
این قضیه به سرم اشاره کردم... اصلا به تو مربوط نمیشد... شاید تو بودی یه بلایی هم سر تو میومد...
سیامک: اخه چی بگم؟ خورشید برگرد خونه...
حرفی نزدم و روم و ازش گرفتم...
سیامک: می دونم انقدر اذیتت کردم و غصت دادم که باورم نمی کنی...
اما خونه بدونِ تو اصلا قشنگ نیست...
دستم و گرفت و گذاشت رو قلبش...
سیامک: می خوام اعتراف کنم...
این...
دستم و رو قلبش فشار داد...
خیلی وقته که تو شدی بهونۀ زدنش... باور کن تو قلبم پر از دردِ پر از غصست...
می خوام با یکی درد و دل کنم... اما نمی تونم... سختِ بخوام بگم...
احساس می کنم له شدم...
از هیچی مطمئن نیستم.. حتی از وجودم...
اما خورشید این و می دونم که دوستت دارم...
اومدم حرف بزنم...
سیامک: نه هیچی نگو... حتما می خوای بگی یه عادتِ سادست... اما باور کن که نیست...
حرفی که هر بار زدی کلی غصه دارم کرده... یه ماهِ دارم فکر می کنم چی بگم و چه جوری بگم...
سیامک: باور کن که من دیگه اون دیوونه ای که می گفتی نیستم...
یادمِ یه بار بهم گفتی مرده پرست...
اونروز خیلی ازت ناراحت شدم.. اما امروز درکت می کنم..
اما باور کن دیگه اینم نیستم...
اگه میگی هوسِ... من حاضرم ثابت کنم...
بهت ثابت کنم عشق و وفاداری واسه تو قشنگِ...
-نمی دونستم چی کار کنم...
چی بگم؟
یه اعتراف ساده...
اما خیلی قشنگ...
قشنگ تر از ابیِ آسمون...
خوش رنگ تر از سبزِ طبیعت...
خوشبو تر از عطرِ نفسِ پرستو ها...
بلند شدم کمکم کرد که بشینم..
درد یادم رفت...
رفتم تو بغلش...
نمی دونم چه فرقی داشت با قبلا...
اما حالا که اعتراف کرده بود...
اطمینانِ بیشتری داشتم...
مطمئن بود که تکیه گاهم دیگه با یه لرزشِ ساده خراب شدنی نیست...
بغضم ترکید...
احساسم ریخت...
همش شد اشک...
سیامک: خورشید بی تو زندگیم رنگی نداره... زندگیم میشه رنگِ شبی که خورشید توش نیست...
بگو که مامانت نزاشت بیایی.. بگو که الان بر می گردی خونه... بگو این خودت نیستی که می خواد اینجا بمونه...
خورشید نگاه کن... دیگه غروری نمونده.. اما باور کن تو که نباشی غرور که هیچی اما منم نیستم...
من: سیامک تو تمومِ زندگیمی...
بیشتر من و به خودش فشار داد
مامان کمکم می کنی یکم راه برم دیگه خوب شدم فکر کنم...
مامان: کجا خوب شدی ؟ همش یه هفتست خوابیدی...
من: وااای مامان از درس و دانشگاهم موندم... چقدر بد شد...
مامان: نمی شد بری که با اینحالت...
من : آره بابا با این راه رفتنم سر کلاس باید براشون بندری میزدم اونوقت...
مامان اومد چیزی بگه زنگ خونمون و زدن...
مامان: بخواب بخواب شوهرتِ...
من: وا چه کاریه نشستم دیگه...
مامان: ای خدا همه چی و باید به این دختر یاد داد... بخواب هی آه و اوه کن بزار نازت و بکشه...
عادتش بده... انقدر تا میبینیش سیخ نشین سر جات و براش لبخند ژکوند نزن... یه بارم محضِ رضای خدا خودت و بزن به بیخیالی بابا...
اینارو گفت و رفت بیرون...
پوفی کشیدم و خوابیدم...
از دستِ این مامان بیچاره سیامک دیشب کم مونده بود گریه کنه... هر کاری که می کنه مامانم یه ایرادی می گیره...
صدای حرف زدنشون میومد مامان داشت می گفت من خیلی درد دارم... خوبه همش دو ساعت نبوده ها... صبح بیدار شد رفت برام جیگرِ تازه بخره من خیلیم سر حال بودم...
یهو سیامک مثل چی پرید تو اتاق که باعث شد از ترس زهرترک شم...
من: واای چته دیوونه؟ ترسیدم...
سیامک نفس راحتی کشید و گفت:
سیامک: مادرجون شما که من و کشتید کجا صورتش کج شده؟
مامان: من کی گفتم صورتش کج شده؟ گفتم صورتش گچ شده... یعنی رنگ به رو نداره دخترم...
من: مامان من حالم خوبه...
مامان چیزی نگفت و رفت بیرون...
سیام در اتاق وبست با خنده اومد سمتم...
سیامک: خورشید مرگِ من بیا بریم خونه... مامانت تصمیم داره من و اعدام کنه... اونم اعدامِ خاموش...
فکر کرده سکته کردی..
من: تا تو باشی دخترش و اذیت نکنی...
سیامک: فکر نمی کردم مامانت تا این حد سفت وسخت باشه...
برگشت سمتم...
سیامک: تو خوبی ناز نازی؟
من: خوبم... اما سرم درد می کنه...
سیامک: بمیرم برای سرت... میشه منم بیام اینجا بخوابم...؟
من: خوب بخواب این سوال داره... خودت میری...
سیامک: نه الان و می گم... الان بیام رو تخت کنارت بخوابم...
من: نه دیوونه اولا که تخت یه نفرست.. دوما مامان می فهمه زشته..
بلند شد و در و قفل کرد...
سیامک : اگه منم که می گم دو نفرمون اینجا جا میشیم...
اومد و کنارم خوابید....
من: مواظب باش نخوری به سرم....
سیامک: نمی خورم عزیزم نترس....
سیامک: خورشید خونه رو فروختم...
من: خونمون: چرا دیوونه اونجا با یه حفاظ عااالی بود... باز تو بدونِ هماهنگی...
حرفم و قطع کرد...
برگشت سمتم و دستش و انداخت دورم...
سیامک: بابا آروم... خونۀ خودمون و که دادم دارن حفاظ می زنن... خونۀ قبلی خونه ای که با المیرا زندگی می کردم و می گم...
من: چرا؟
سیامک: اون خونه برای تو شده بود یه معضلِ بزرگ...
هر چی که اذیتت کنه و از سر راه بر میدارم... اینجوری خودمم راضیم... المیرا هم راضیِ...
من: هنوزم دوسش داری.؟
دوسش دارم... اما دوسش دارم و خاک کردم... همونجور که المیرا به خاک سپرده شد...
سیامک: باور کن خورشید تو انقدر خوب بودی که نفهمیدم کی شدی تمومِ وجودم... وقتی میرم خونه دق می کنم ... تو نیستی انگار تو خونه خاک مرده ریختن...
دستش و کرد تکیه گاهِ سرش و به من نگاه کرد... انگشتِ اشارش و کشید رو لبام...
سیامک: خورشید بیا برگردیم خونه قول میدم خودم خوب ازت مراقبت کنم . باور کن یه پرستار خوب میشم برات..
من: باشه عزیزم... میریم خونه...برو دنبال الینا از مهد بیارش... دامونم از مدرسه بیار بعد بریم...
سیامک: نه الان بریم... دامون و الینا سرویس دارن... میارتشون جلوی در...
من: باشه برو به مامان بگو...
سیامک: تو بهش بگو باشه؟
من: حساب میبری ها...
سیامک: تو بگو احترام...
من: مررسی عزیزم تو بهترینی...
اومد پایینتر ...
سیامک: فدایی داری خانمم
نه مادرجون شما برید من خودم مواظبش هستم...
من: سیامک من و بزار زمین اینجوری بیشتر سرم درد می گیره...
مامان: نه دخترم نمی تونه کاری انجام بده من می مونم...
سیامک: شما هم کار دارید برید به کاراتون برسید من نمی زارم خورشید دس به سیاه و سفید بزنه....
سیامک من و گذاشت رو تخت...
سیامک: میرم برات کمپوت بیارم...
از خداخواسته گفتم...
من: سیامک آناناس بیار...
از ذوقِ من لبخندی زد و یه بوس فرستاد که از چشمِ مامان دور نموند..
سیامک: متاسفم اما دوستم گفت کمپوتِ آلو ورا از همه چیز بهتر...
من: نه تروخدا سیامک نیاریا من تا دوهفته پیش آوورا می خریدم میزدم به پوستم حالا بیام بخورمش نه...
مامان: مگه نمی گه دوست نداره؟ سیامک جان چرا اینجوری می کنی... به دخترم به زور این آشغالا رو نده...
ریز خندیدم...
سیامک با مشت زد رو سینش و آروم گفت:
سیامک: بخند بخند الهی مامانت بره بیفتم به جونت....
خندم بیشتر شد...
مامانم برگشت و یه نگاه به سیامک انداخت...
سیامک دستی به دکمه هاش کشید و بعد دستش و انداخت پایین...
سیامک: میرم کمپوتِ آناناس بیارم...
من: مامان گناه داره شوهرم... اذیتش نکن...
مامان: من میرم اما مدیونی اگه اذیتت کرد زنگ نزنی باور کن به جان شروینم قسم بفههم نگفتی دیگه اسمتم نمیارم ...
من: بابا من وسیامک مشکلی نداریم مامان اونروزم یه بحث کوچیک داشتیم همین ...
مامان: باشه... خلاصه باید حواسش و جمع کنه یه وقت فکر نکنه بچم بابا نداره پس یعنی بی کَسِ...
من: مامان واقعا سیامک و اینجوری شناختی؟ هر چی باشه بی وجدان نیست...
مامان بوسم کرد و بلند شد که بره....
سیامک بعد از خدافظی با مامان اومد تو اتاق...
سیامک: فقط بزار دامون بیاد من می دونم و اون... این چند روز که خونۀ مامانت بودیم مادر جون یه جوری به من نگاه می کرد انگار که من دیوِ دو سری چیزی هستم خودم خبر ندارم...
من: دامون من نیستم که با همه چیزت کنار بیام...
با چنگال آناناس و کوچیک کرد و گذاشت تو دهنم... بعد با لحنِ ناراحتی گفت:
سیامک: یعنی تو من و تحمل می کنی.؟
من: نه منظورم این نبود... یعنی می گم اون مثل من نیست که ببخشِ و درک کنه فرصت یعنی چی...
دامون اولا هم از غیبتای تو ناراضی بود و شکایت داشت...
حتما پیشِ خودش فکر کرده بعد از چند ماه دوباره شروع شد و خواسته پیشگیری کنه...
سیامک: صبر کن بهش می گم یه بار که تنبیه شه می فهمه دخالتِ بیجا یعنی چی...
من: دلت میاد بچۀ خودتم اینجوری اذیت کنی؟
سیامک: بله این دل اومدن نمی خواد که این تربیتِ... الینا با دامون فرقی نداره...
دستی کشیدم رو شکمم...
من: این بچه و می گم...
یه نگاه به من و شکمم انداخت...
سیامک: شوخیِ خوبی نیست خورشید... ببین الان یه هفتست چقدر دردسر کشیدیم... یکاری نکن سر به بیابون بزارم...
من: جدی گفتم شوخی نکردم...
چنگال و پرت کرد تو قوطیو گذاشتش رو پا تختی...
سیامک: خورشید یه سوال که جوابش آره یا نه هست... تو حامله ای یا نه؟
ای بابا... این مسخره بازیا چیه؟ چرا اذیت می کنی؟ اگه حامله ای که بگو اگه نیستی...
باور کن خودم و می کشم... خودم و ومی کشم... اگه باشی...
من: چرا برای خودت همینجور تند تند حرف میزنی؟ خوب چته تو؟
سیامک: ببین خورشید خبر حامله شدنِ تو برابرِ با خبرِ مرگِ من... باور کن...
نگاش کردم...
با ترس و ابهام گفت:
حامله ای؟
نمی دونم.. . بزار یکم بهتر شم بعد وقت بگیر بریم دکتر...
اومد و نشست کنارم...
دستم و گذاشت تو دستش...
-خورشید... الان من و توییم... نه ترسی هست نه دلهره ای...
اگه این خواستۀ تو رو در نظر نگیریم ما دیگه مشکلی نداریم... الان من یه نفر و دارم که می فهمه که درک می کنه... تو همۀ شرایط کنارمِ... می دونم که تعهد کتبی نداده بلکه از تهِ دل گفته بله...
چرا می خوای با اسمِ یه بچه زندگیم و سیاه کنی؟
من تازه اومدم سمتت .. تازه فهمیدم چقدر میخوامت و کشیده شدم به سمتِ سفیدی... شادی...
اسم بچه که میاد دلم می گیره... اصلا نمی خوام بهش فکر کنم...
من: یعنی تا این حد از بچه بدت میاد؟ چرا؟ تو که هر بچه ای میبینی زود باهاش گرم می گیری و قربون صدقش میری ... با دامون و الینا هم رابطۀ خوبی داری...
من: شاید درک نکنی اما باور کن سخته که از یه زن بخوای مادر شدن و فراموش کنه... و نخواد این حس و تجربه کنه...
-تو چرا منطق نداری؟ مطمئن باش ازین به بعد بیشتر از اینی که تاحالا بودم مواظبم...
-اونی که بی منطق حرف میزنه تو یی سیا نه من...
-میرم وقتِ دکتر بگیرم...
-بزار یکم بهتر شم بعد...
شاید چون المیرا سر زایمان فوت شد سیامک انقدر می ترسه... شاید فکر می کنه همچین اتفاقی هم برای من بیفته ..
اما من دلم می خواد خودش بگه چرا از بچه دار شدن فراریِ... اون موقعست که می گردم دنبال یه راهی برای توجیهش و بهش می فهمونم که برای همه نمی تونه همچین اتفاقی بیفته ...
****
با دستاش رو موهام و نوازش می کرد...
سیامک: اگه نی نی داشتی چی؟ قول میدی تنهام نزاری؟
من: مگه میشه من نی نی داشته باشم و تنهاتون بزارم...؟
-امکانش زیاده المیرا هم نمی دونست قرارِ چی بشه... یعنی فکرِ اینکه نتونه بالاسرِ دخترش باشه هم نمی کرد...
-عزیزم المیرا کلا به خاطر مشکل قلبیش هیجان و حاملگی براش خوب نبوده این و بهتون گفتن...
برگشت سمتم...
-بهمون نگفتن بهش گفتن... اونم چون من عاشقِ بچه بودم چیزی نگفت... نگفت که ممکنِ بمیره...
دستش و گذاشت رو شکمم...
-نمی خوام نبضی و که اینجا میزنه... نمی خوام وجودیو که اینجا رشد کنه...
بلند شد نشست...
-نمی خوام نباشی... وقتی خیالشم درد آورِ...
بلندم کرد... دستش و گذاشت رو شونه هام...
-می فهمی؟ نمی خوام یه بار دیگه تکرار شه...
تو من و به زندگی برگردوندی... جونم مالِ تو بگیرش... اما نزار ذره ذره آب شم...
نه ماه انتظار... تولد فرزندت میشه مرگِ من... حقِ تواِ... اما..
دستم و گذاشت رو قلبش...
-باور کن دیگه نمی کشه... کم آورده...
شونه هام و تکون داد...
-می فهمی نمی خوام؟ من تو رو از دست نمی دم خورشید... بگو ... بگو من و انتخاب می کنی نه بچه... د حرف بزن...
-آروم باش سیامک عزیزم همۀ سرنوشتا که یکی نیست... باشه فعلا راجع بهش حرف نزن تا ببینیم چی میشه... خواهش می کنم ...
گلم تو جونمی... عشقمی تو نباشی بچه ای هم نیست... انقدر خودت و عصبی نکن... ببین این چند روز انقدر حرص خوردی همش داری می لرزی...
این تپشِ قلب برای چیه...؟ سیامک خواهش می کنم...
رفتم تو بغلش لبش و گذاشت رو موهام... یه بوسۀ طولانی...
چقدر گرمِ آغوشش گرم تر از همیشه...
زمزمه کردم...
عشق گاهی هجرت از من تا ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن
عشق گاهی بوی رفتن می دهد
صوت شبناک تو را سر می دهد
عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی می نشیند روی بام
گاه با صد میل می افتد به دام
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای
زیر گوشم رقصِ لباش:
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ساز شب بو اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش
گاه مکتوب تورا ناخوانده می داند زپیش
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع...
دستاش و گذاشت دورم
-حسابی خوب شدیا...
دستم و گذاشتم رو دستاش...
-آره خدارو شکر....
-کی به خورشید خانم اجازه داده خودشون و نشون بدن..؟
-یه صبحِ دل انگیز...
-تو چرا از خونه دل نمی کنی؟ امروز باید سرکار باشیا...
-احساس کردم تنهایی حوصلت سر میره گفتم بمونم خونه....
-جدا؟؟ اگه برشکست شدی چی؟ من شوهر گدا نمی خواما...
کمرم و فشار داد...
-نکن دیوونه داغون شدم...
-بریم بیرون؟
من: من که از خدامِ...
من: فقط... بچه ها چی ؟ ساناز و آرشام که دیگه رفتن مسافرت...
-پس آتی چیکارست؟
-گناه داره... به نامزدِ عزیزش برسه یا برادرزاده هاش...؟ تازه خیلی وقتِ یه گردش چهار نفره نرفتیم...
-آخه بگو الان چه وقتِ نامزد کردنِ...
-تو بگو چه وقتِ گردشِ ماست...
خندید...
سیامک: باشه گلم بچه هارم می بریم... یه گردش چهار نفره...
من: فقط دکتر چی؟
سیامک: اولا که به بیبی چک اعتماد داشته باش... حامله نیستی... اووو دو ماهه که فهمیدیم... بعدم مگه ندیدی علیرضا چی گفت...؟
من: نمی دونم چرا نمی تونم درک کنم که یه بیبی چک بهم بگه حامله ام یا نه...
من: راستی سیا...
سرش و گذاشت تو چالِ گلوم...
-جانِ سیا؟... واقعا تو اینهمه رفتی پیشِ علیرضا... نمی خوای بگی چیا بهت گفت که مرغت پا درآورد؟
-یه چی گفت دیگه... خیلی مهم نبود مهم اینه که الان بیشتر و بهتر می بینم و درک کنم...
-فکر کنم باید بهش مدالِ بهترین روانپزشک و داد...
-ممممم شاید... اما منم خوب کنار اومدما....
-بله غیرِ تو بود نمی شد...
- سیا جونم زحمتِ بیدار کردنِ بچه ها با تو.... تا بچه ها رو بیدار کنی منم اومدم...
-نامردم اگه بزارم تنها اینجا بمونی...
برگشتم سمتش...
-اینجا لولو داره مگه... ؟برو منم اومدم...
-همین و می خواستم... حالا دیگه انرژیم و گرفتم از چشای نازت...
رو چشمم و بوسید و رفت تو ...
منم پشت سرش رفتم تو ... سرخوش خندیدم و خودم و انداختم رو مبل...
من: دیوونه...
سیامک: آره دیوونه ام دیوونۀ تو... دیوونۀ چشات...
صدای جیغِ بچه ها بلند شد...
مثل اینکه باز زیادی انرژی گرفته... وااای چه روزِ قشنگی...
بلند شدم و رفتم که آماده شم...
****( خوبه که برای خوندنِ این قسمت جلد رمانم در نظر بگیرید
دریاچۀ مصنوعیش خیلی قشنگِ جدی می گم... انگار یه تیکه از دریای خزر و کندن گذاشتن اینجا...
سیا: فعلا دست نخوردست و شناخته نشده کم کم خرابش می کنن...
من: این یه تیکه و نگاه کن انگار غذای اسبارو گذاشتن اینجا...
سیا: مدلشِ دیوونه... اما تکیه گاهِ خوبیِ...
خودش رفت و بهش تکیه داد...
به بینِ پاش اشاره کرد...
سیامک: بیا اینجا بشین ببینم...
لبخندی زدم و رفتم بهش تکیه دادم...
سرم و برگردوندم و به بچه ها نگاه کردم...
من: اون دو تا وروجک و نگاه کن...
سیا: اوهوم... قربونشون بشه بابا چه دستِ همم گرفتن...
من: دامون تکیه گاهِ خوبیِ...
از کاه ها برداشت و کشید تو صورتم...
سیا: الینا شریکِ خوبی میشه...
-خوبه که دامون مردِ حتی از الان...
مبارکِ صاحبش باشه...
-کجا دارن میرن.؟ صداشون کن دارن میرن تو جنگلا... چی کار می خوان بکنن؟
-اینم اضافه می کردی دامون ذاتی با فکر و مودب بوده...
-بزرگتر که شدن چشمای بیشتری نگاشون می کنه... ما هم باید بیشتر حواسمون و جمع کنیم... آب و آتیشِ دیگه...
- مثل من و تو...
-اوهوم دقیقا...
-آتیش خانوم... نمی خوای یه گرمایی برسونی به لبام...
همینجوری که تو بغلش بودم سرم و بردم بالاتر و نگاش کردم...
لباش و گذاشت رو لبام...
دستش و کشید رو چشام ... چشمام و بستم...
زمزمه وار در گوشم گفت...
سیامک: آتیشم زدی دختر...
دیوونه حداقل بگو چه خبره ... ؟ لطفا.؟
سیامک: بابا سالگردِ ازدواجمونِ دیگه... یعنی یادت رفت؟
من: اخه سالگرد ازدواجمون که دو روز دیگست...
سیامک: برو... آرایشگر تو منتظرِ...
من: چه ویلای قشنگی نرفته تو غرقش شدم... واسه کیه؟
سیامک میری تو یا نه؟
من: تو کی میای؟
-میام برم به یه سری کارا برسم بعدم میام...
-باشه خدافظ عجقم...
خندید..
خدافظ...
فقط سیا اگه لباسم زشت باشه من نمی پوشمشا...
-من سیامک همونیم که خوشگل ترینارو انتخاب می کنه... مثل تو... بازم می گی لباس زشته... برو دختر برو انقدر ساز مخالف نزن... هر چند که من بلدم برقصم حتی با سازِ بی صدات...
این و گفت و رفت...
ضربه ای به سنگِ جلوی پام زدم و رفتم سمتِ ویلا...
همینکه رسیدم جلوی در در و برام باز کردن و یه خانومی راهنماییم کرد داخل...
تا برسم یه سری سوال ازش پرسیدم... یه ویلا تو طالقان... چه جای دنج و با صفایی...
یه جادۀ سنگی که دو طرفش پر از گلدونای کوچولواِ... جاده ای که با سنگای درشت از درختای بید مجنون جدا شده...
وقتی به خودم اومدم که کلی پله و رفتم بالا و دعوتم می کرد داخل...
من: چرا از در جلویی نرفتیم؟
خانم: آقا گفتن شمارو از اینجا ببریم داخل...
شونه ای بالا انداختم و وارد شدم...
اومد جلوی من و ایستاد...
به تعجب بهش نگاه کردم...
با دستش به اتاق اشاره کرد و گفت که برم داخل...
رفتم تو ... خودش نیومد و در و بست...
سلام...
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم... یه خانومِ شاید حدودا پنجاه ساله بود...
من: سلام...
-گیسو هستم...
-منم خورشید خوشوقتم...
بهتره لباست و در بیاری که شروع کنیم...
نمی دونم چرا لال شده بودم سری تکون دادم و و شروع کردم به باز کردن مانتوم...
رفت از تو کمد یه پیراهن آبی آسمونی در اورد...
-بهتریه این و بپوشی چون فقط چندتا تا دو کمه از جلو خورده در آوردنش راحت و به موهات آسیبی نمیزنه...
ازش گرفتم و تشکر کردم... بعد از گفتن چند دقیقه دیگه میام رفت بیرون...
زود لباسام و عوض کردم و نشستم رو تخت...
معلوم نیست این سیامک باز چه خواب برای من دیده... یعنی این کارا برای جشن تولدمِ؟
نه اون ازین عادتا نداره که نگه... تولدم که دو هفته دیگست... همون جشنِ سالگرد گرفته فکر کنم...
حتی دعوتِ مهمونا هم با خودش بوده... من از هیچی خبر ندارم...
اومد تو لیوانش و گذاشت رو پاتختی...
گیسو: خوب شروع کنم عزیزم؟
من: آره... فقط شما می دونی لباسم چه رنگیه؟ آخه من هر رنگی تو آرایش بهم نمیاد...
-لباست سفیدِ خانومی... شوهرت خواسته از رنگِ تیره برات استفاده نکنیم و بیشتر از هر چی معصومیت چهرت و پررنگ کنیم...
من: مثل اینکه سیامک کلا خواسته همه چی به سلیقۀ خودش باشه...
خندید...
-نگران نباش این آقای عاشق خیلی خوش سلیقست...
یه نگاه تو چشاش انداختم...
نه خداروشکر... یه لحظه فکر کردم نکنه به سیامک چشم داره...
خاک تو سرم چه فکر زشتی...
یه دستی به موهام زد...
-ما دو جور فرشته داریم...
خم شد روم و از تو آینه نگام کرد به این چشما... سیاه بیشتر میاد...
این و گفت و من و بلند کرد جای دیگه نشوند دیگه هیچ آینه ای نبود...
وااای خیلی بدم میاد نتونم خودم و ببینم و آرایشم کنن...
از بیرون صدای موزیک میومد...
خیلی وقته مهمونی شروع شده...
گاهی صدای خنده هم میشنیدم... پس یعنی خیلیا اومدن... یعنی مامان اینا هم هستن؟
فکر کنم از ساعت 7 بود... همون موقع ها اسم سیامکم شنیدم یعنی اینکه اومده..
اما نیومد بالا... یعنی ببینمش خفش می کنم...
گیسو با یه جعبه برگشت پیشم...
-خانومی بلند شو این و درار...
من: شما برید خودم عوض می کنم ممنون...
-گلی منم مثل تو همه چی دارم اما واسه تو همیچین ترو تازه ترِ... پس بلند شو خجالت نکش.
من: خجالت زده تر شدم که...
خودش کمکم کرد دکمه های لباس و باز کردم و از تنم دراوردمش یه پیراهن سفید از تو جعبه در آورد ...
واای چه نازِ پارچش... ببینم...
-بزار بپوشی بعد میری تو آینه میبینی...
کمکم کرد که لباس و بپوشم بعد نوبتِ کفشام بود...
اووه چه قد بلند شدم...
-حالا می تونی خودت و ببینی....
این و گفت و رفت نشست رو تخت و سیگارش و روشن کرد...
هیجان داشتم ... نمی دونم چه شکلی شده بودم... رضایت تو چهرۀ گیسو کاملا مشخص بود...
اما خوب بعد از اینهمه ساعت چرا باید ناراضی باشه؟ حتی اگه زشت شده باشم...
رفتم جلوی آینه...
اما...
زود برگشتم ببینم پشتِ منم دختری هست...
اوه نه مثل اینکه خودم بود...
موهام مشکی شده بود... مشکیِ مخملی...
همش لخت بود و نوک موهام به اندازۀ پنج سانت پیچ و تاب گرفته بود...
همش ریخته بود دورم و رو سرم یه تاجِ کوچولو خود نمایی می کرد...
صورتم تغییر کرده بود اما آرایشم خیلی مشخص نبود... چقدر حرفه ای کار کرده بود...
انگار که پشت چشمم از حریرای اکلیلیِ پیراهنِ سفیدم کار کرده بود...
چشمای مشکیم بیشتر خودنمایی می کرد... یه رژ که به قرمزی میزد و کمی اکلیل داشت...
برگشتم سمتش...
من: چی شدم؟
یه پکِ همیق به سیگارش زد و دودش و داد بیرون...
گیسو: همون فرشته ای که شوهرت خواست...
من: ممنون گیسو جون...
کمی از عطر جیسیک کوتر همون که تو قابِ سیاهِ بزن بعدم برو شوهرت منتظرِ...
گوشیش و برداشت و شماره گرفت و بعد از گفتنِ خانم دارن میان پایین قطع کرد...
صدای موزیک کمتر شد... دیگه صدای کسی نمیومد...
نمی دونم چرا اینهمه استرس گرفته بودم...
شما نمیای؟
نه... برو شب خوبی داشته باشی...
لبخندی زدم و راه افتادم سمتِ در...
در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون... هنوز نمی تونستم ببینم چه خبره... زشت بود از نرده ها اویزون شم برای همین ترجیح دادم چند دقیقه ای بیشتر صبر کنم...
سر پله ها ایستادم و یه نگاه اجمالی به جمعی که دور سالن بودن نگاه انداختم...
بعدم به شمعایی که کنار پله ها روشن بود... ته شمع ها رسید به پاهای سیامک....
صدای موسیقی بلند تر شد...
همه شروع کردن به دست زدن...
کم کم نگاهم و آوردم بالا و تو چشاش دوختم...
بی قرار بود ...با چشمای منتظر... حتی بی قرارتر از من...
صدای دستا کمرنگ و کمرنگ تر میشد...
غرقِ عشق و لذت بودم...
اولین قدم و گذاشتم...
صدای قلبم به گوش میرسید...
خودمو کنترل کردم و از همین بالا نپریدم بغلِ سیامک اما قلبم...
دیگه تاب نداشت... می خواست که گرم شه...
حالا دیگه همۀ خوابام رنگ گرفته بود اونم تو بیداری...
تو ویلای شمال...
من یه سوپرایز رنگی داشتم اما اون کجا و این کجا...
یه تظاهر... یه نقش...
اما الان عشقِ که کارگردان شده... دیگه همه چی سر جاشِ...
چقدر سختی...
شبای بی قراری روزای تنهایی...
بلاخره تموم شدن...
پله های آخر بود... چشمام کمی تار میدید تند تند پلک زدم تا عشقم و ببینم... اشک شوق بود اما وقت واسش زیاد بود...
سیامک دستش و بلند کرد... ایستادم و یه نگاه بهش انداختم...
با غرور نگام می کرد...
دستم و گذاشتم تو دستاش....
یه پله دیگه اومدم پایین...
چشم تو چشمم دوخته بود...
لباش و گذاشت رو دستم و دستم و بوسید...
کمی خم شد و با دستش خواست که همراهیش کنم...
یه جورایی دعوت به رقص بود...
موزیک عوض شد و یه موسیقیِ بی متن....
موسیقی ای که متنش تک تک لحظات زندگی من بود... تا به الان...
زیر لب زمزمه کردم...
-مرررسی بهترین خوابِ زندگیم شد... تو یه رویایی سیامک... یه رویای واقعی...
سیامک: خیلی خوشحالم چون یه فرشته تو دستامِ... عاشقتم ممنون به خاطر عشق قشنگی که بهم هدیه دادی...
یه چرخ زدیم...
همۀ زوجا کنار هم ایستاده بودن و نگامون می کردن...
ساناز و آرشام...
الهی یه صحنۀ عاشقانه اونا بودن...
آتوسا و تیام...
جاان تیام اصلا حواسش به ما نیست... نگاهِ عاشقش و دوخته به لبخند رو لبای آتوسا...
دست سیامک عین نوت پیانو رو کمرم می لغزید...
نگاهم و بهش دوختم...
چشمات مثل آینست... انگار که خودم و میبینم با عشقم...
-چه پایانِ قشنگی داشت قصۀ خاطرخواهیِ من...
-کجای کاری تازه شروع شد... من روز به روز تشنه تر میشم... تشنۀ عشقِ تو...
-حالا دیگه ما دو تا با هم خونه های تو خالیو کامل کردیم و وقتشِ که کمی به عشقمون برسیم...
نوبت خورشیدای دیگست تا بگن اگه عشقشون و قصۀ خاطرخواهیشون...
دستم و گرفت تو دستش و کمی رقص و تند تر کرد...
سیامک: و سیامکای دیگه تا بگن از خورشید زندگیشون...
دوباره اهنگ آروم شد... و ما هم آرومتر...
آروم و آروم...
نفسای داغش من و تا عرش میبرد...
بیشتر رفتم تو بغلش
زیر گوشم زمزه کرد:
در آغوشـم کـه می گیری
آنقــَــَدر آرام می شوم
کـه فـَـراموش می کنم
بـایـد نفس بکشم
صدا کمرنگ شد .. کمرنگ و کمرنگ تر...
تو چشماش نگاه کردم...
چشمای تبدارش و دوخت تو چشام...
کم کم نردیک تر شدیم...
نور کمرنگ تر شد و لیزر شو اطرافمون بود...
لباش و گذاشت رو لبام و صدای دست همه...
از هم جدا شدیم...
زوجایی که همشون تقریبا جوون و همسن و سال بودن دورمون جمع شدن و هر کدوم به نحوی خوشحالیشون و بیان کردن...
ساناز و آتوسا با نگاهاشون می گفتن که چقدر خوشحالن...
خدمتکار برامون شربت آورد...
آروم رفتم زیرِ گوشِ سیامک و گفتم:
-عزیزم مثبتِ دیگه؟
سیامک: آره خانمی خیالت راحت...
پرتقال درست کرده بود... با اینکه دوست نداشتم اما گلوم خشک بود واسه همین برداشتم...
با لبخند به سیامک نگاه کردم...
-نوش جونت خانم گلم...
اما ....
لیوان و بگردوندم تو سینی نگاهم و دورِ سالن چرخوندم ...
با قدمایِ سریع خودم و از جمع دور کردم...
همه ساکت شده بودن و نگاهشون با من بود... از چند تا پله رفتم پایین ...اه کفشم درومد...
اما بی توجه به کفشم تند تر رفتم تا به سرویس بهداشتی رسیدم...
سیامک در زد...
-خورشیدم چی شد...
در و باز کردم...
*چیزی نیست عزیزم نگران نباش...
لنگه کفشم و گرفت بالا...
-کفشت و جا گذاشتی سیندرلای من...
خندیدم و ازش گرفتم...
اومد نزدیکتر و در و بست...
دستش و گذاشت رو شکمم...
سیامک: مثل اینکه خوشیِ امشب و یه کوچولو کامل کرده...
-فکر کنم...
-خیلی خاطرت و می خوام خورشید...
من: خاطرخواهیِ من بدجوری اثر گذاشته پس...
من: آخرش رسیدم به همون چیزی که می خواستم...
نتیجۀ قشنگی بود به همۀ دردسراش می ارزید...
دستامون و تو دستای هم قفل کردیم...
و با هم تکرار کردیم .... چیزی که همیشه برندست ..
« عشق همیشه پیروزِ»
پایااااااااااااااااااااااان
خدا رو شکر پولم تو جیبمِ و کیف نیاوردم...
الینا به پفک حساسیت داره اما نمی تونه خودش و کنترل کنه و تا پفک میبینه ذوق زده میشه...
بچه ها رفتن سمتِ سرسره... اصلا یادش رفت تا الان می گفت پفک می خوام...
خوبیِ بچگی اینه که همه چی زود فراموش میشه....
به چرخ و فلکی که تازه داشت رو چرخاش میچرخید و با صاحبش میومد سمتِ پارک نگاه کردم...
« بابا ، بابا... آقا چرخی اومد...
بدو دخترم... بدو بابا پام پیچ خورده درد می کنه تو صف وایسا تا ما بیاییم...
من: مامان توام بیا با من بریم...
بابا دستِ مامان و سفت گرفت...
بابا: دخترم تو برو من و مامان با هم میاییم...
خندیدم و با ذوق به دستشون نگاه کردم بعدم دوییدم سمتِ بابا چرخی که برای جمع کردنِ بچه ها از چرخ و فلکش تعریف می کرد...»
بابا چرخی... اسمی بود که من و بابا و مامان انتخاب کرده بودیم...
چرخ و فلک...
-می چرخه...
یه بار تو بالایی و اوجِ شادی...
یه بار پایینی و غم می خوری برای اینکه چرا اون بالا نیستی...
دستم و گرفت تو دستش...
مامان: چرا تنها؟ چرا غمگین؟ خوبی خورشیدم؟
من: سلام مامان... وااای چقدر حلالزاده ای یادِ بچه گیام افتاده بودم...
مامان: دلم برات تنگ شده بود... رفتم خونتون نبودید... شروین بچم حوصلش سر رفت گفتم بیارمش پارک نمی دونستم اینجایید...
من: اره منم بچه هارو اوردم پارک...
مامان: سیامک کجاست؟
من: سرکار... ما رو رسوند بعدش رفت...
مامان: چرا ناراحتی؟
من: نه ناراحت نیستم یادِ بابا افتادم...
مامان: عادت بده به شوهرت همیشه باهاتون باشه... همیشه که جوون نیستی یه روزم خسته میشی انقدر خسته که معنیِ یه دست صدا نداره و می فهمی...
فکرِ اونروزاتم باش دختر... اونوقت عادت شده که اون نباشه اما تو باشی...
من: نه مامان سیامک اینجوری نیست فقط کار داشت...
مامان: خونۀ ما تنها میای... دکتر رفتنت تنهاست... چون کار داره .. اونوقت کی بیکارِ این پسر؟
من: همون یه بار بود... باور کن...
نگاهی به ساعتم انداختم...
من: بچه هارو چرخ و فلک سوار کنیم؟ بعدم شام بریم بیرون...
مامان: مهمونِ من...
من: اوه بله خانم مزون دارن بایدم به ما فقیرا شام بدن...
مامان: چقدر که تو فقیری...
خندیدم و بلند شدم تا بچه هارو صدا کنم...
***
کمی سس ریختم رو سالادم و شروع کردم به خوردن...
من: نه مامان حواسم هست... خیالت راحت...
مامان: بلاخره اون مردِ... اگه تو براش تنوعی نداشته باشی... اگه تازگی نداشته باشی... اونوقت دیگه نمیبینش...
مامان نمی دونست سیامک المیرارو دوست داشته و داره...
نمی دونست که سیامک اگه بخواد وفادار باشه مثلِ بابای خودمِ...
سیامک و خیانت ؟ نه اصلا...
اما دلم یکم میلرزید...
پس سیامک کجاست؟ یعنی الان شرکتِ؟
یاد حرفای آرشام میوفتم...
« آخه پسر کدوم رئیسی پنج شنبه میره شرکت؟ الان دیگه کارگرا هم پنج شنبه تعطیل میشن »..
اما سیامک با مشت زد تو سینش ... آرشامم خندید...
یه شوخی بود یه شوخیِ ساده...
یه کم از سالادم گذاشتم تو دهنِ الینا...
من: مامان سیامک بی وفا نیست...
اما ته دلم می گفت پاشو یه زنگ بزن به شرکتش ببین هست یا نه؟
گلا رو گذاشتم رو سنگِ قبر و نشستم...
بعد از خوندنِ فاتحه خواستم بلند شم... اما نشد... حرف داشتم باهاش...
دلم راضی نمیشد بیام...
نمی دونم شاید چون ازت دلخورم...
تا الان نمی تونستم با خودم کنار بیام... اما حالا می دونم مقصر من و تو نیستیم...
سیامکِ که باید کنار بیاد...
گل میخک و گرفتم تو دستم و شروع کردم به پر پر کردنش...
می دونی یه جورایی خسته شدم...
از زندگی با سیامک نه... اما از مبارزه برای سیامک چرا...
سیامک هست اما نیست...
اون جسمش پیشِ منِ اما روحش...
می دونی تازگیا یه کارایی می کنه که امیدوار میشم... اون خیلی بهتر شده اما من نمی دونم بازم کشش برای ادامه داشته باشم یا نه...
می دونی مامان می گه آدما یه روزی خسته میشن... خسته تر از همیشه...
میگه اونروزِ که به دست میارن...
میگه اونروزِ خستگی همون روزیِ که آدما چیزی و که براش زحمت کشیدن به دست میارن...
یعنی میشه تو این خستگی خدا کمکم کنه؟
که وقتی دیگه توانی نمونده یه نوری ببینم... که بهم بگه امیدوار باش...
المیرا تو چی؟ تو راضی هستی؟ از زندگیِ من و سیامک؟
واقعا چرا دارم از تو نظر می پرسم...؟
می دونی... همیشه بین سیامک و خورشید یه روح هست...
المیرا تو هنوزم شبا تو خوابش میای...
چرا؟ چیو میخوای بهش یادآوری کنی...؟
مادر بدیم؟ یا همسر بدی؟ تو که خودتم این و می خواستی...
اومدم ازت بخوام خودت کمکم کنی... تو به خدا نزدیکتری... دستای تو راحت تر بلند میشه...
اینجا کسی صدای من و نمی شنوه...
دلم گرفته... اما هیچکی نیست...
سیامک ... صبح زود میره... شبم دیر وقت میاد...
خسته شدم... از اینهمه بیچارگی... خسته شدم ازینهمه التماس...
التماسی که تمومِ وجودم و پر کرده و شب تا صبح دست به دامنِ خدام....
وجودم پرِ از عشق...
انقدر پرم که دارم می ترکم..
بغضِ تو گلوم... حسرتِ تو چشام و اهِ تو صدام...
هیچکی نیست اینارو بفهمه...
منم و من...
چند ماه از زنگی مشترکم گذشته...
هر روز صبح که بیدار میشم می گم چه روزِ قشنگی ...
اما راستش قشنگ نیست...
شدم یه آدمک... یه آدمکِ کوکی...
که بچه داری می کنه... با توموِ وجودش...
سعی می کنه همسرِ خوبی باشه... اما برای کی؟
می خنده... اما مصنوعی...
گریه می کنه از تهِ دل...
محبت می کنه... لذت میبره...
اما خودش تشنست... تشنۀ محبت...
می تونی بفهمییم ... مگه نه؟
میبینی المیرا؟
گدا شدم...
گدای عشق...
دلم ریش شده بود... دستام چنگ میزد به سنگِ قبر...
اشکام تند تند میومد...
دیگه کم آوردم...
خسته شدم از تنهایی...
یکی دستش و گذاشت رو شونه هام...
نشست کنارم و دستم و گرفت...
من: راستی یادم رفت بگم... از دلسوزی خسته شدم...
همه دلشون برام کبابِ... تو نگاهشون می خونم... بدبختیم تو نگاهش مثل آینست...
اما این فکر اوناست... من بدبخت نیستم مگه نه؟ هنوزم امید هست.. آره؟
-بسه دختر... دیوونه این چه حرفاییِ؟ اینجوری می جنگی؟اینجوری کمرِ همت بستی.؟
من: ولم کن ساناز... برو اونور... تو چی می فهمی من چی می کشم... تو تا حالا عشق گدایی نکردی...
آرشام دوست داشت... عاشق بود... کاش سیامکم مریض بود حداقل اونجوری می دونستم هر چی که هست برای منِ...
ساناز: بلند شو... بلند شو بریم... منم اونموقع می گفتم کاش آرشام این نبود اما اون یکی بود!!!
اشکام و پاک کردم و بلند شدم...
ساناز: نگاه کن تروخدا... چه بلایی سر چشماش آورده... هیفِ اون چشما نیست؟
من: چشم می خوام چی کار... کاش کور بودم... کاش دلمم کور بود...
ساناز: نگاه کن تروخدا تا دیروز انقدر امید و انرژی تو وجودت بود که منم پیشت رنگ می گرفتم... چی شده یهو؟
من: دیروز زنگ زدم شرکت..
ساناز: خوب؟
من: سیامک نبود...
ساناز: خوب؟
من: هفتۀ پیش با بچه ها پارک بودبم... مامانم گفت حواست به شوهرت باشه... اما من با اینکه یکم دو دل بودم به خودم اجازه ندادم بهش شک کنم و زنگ بزنم شرکت...
ولی این هفته نتونستم...
ساناز: خوب از ش بپرس کجا بوده... فرصت بده برای توضیح... نه اینجوری خودت و کور کنی...
اگه مشکلی هم هست از تو نیست پس اون باید اون کور شه...
من: هنوز که نیومده... اما بیاد حتما...
ساناز: میای بریم آرایشگاه...؟
من: نه تازه آتی ابروهام و برداشته...
ساناز: اتفاقا اتیم هست...
بچه هام مهدن... صبح دامونم دیدم به آرشام می گم زودتر بره دنبالشون پیشش می مونن ما هم بریم آرایشگاه...
کمی از بستنیش خورد و گفت:
ساناز: آرشام گیر داده موهام و زیتونی کنم... بیا بریم توام یه رنگی مشی... چیزی...
من: وای نه اصلا...
ساناز: اصلا چیه؟ خورشید یه نگاه به خودت کردی؟ مادری که باشی...زنی که باشی... شوهرت عاشقت نیست...
دو ر و برش نگاه کرد و دوباره به من چشم دوخت و با حرص گفت:
ساناز: به جهنم... آسمون به زمین نیومده که...
ساناز: چند بار خودم و برات مثال بزنم... من سعی کردم هیچوقت خودم و فراموش نکنم... شاید همین دلیلِ موفقیتمم بود.. پس بلند شو... یعنی چی که یه هفته خوبی یه هفته بد؟
من: باشه بابا بیا پایین... از صبح رفتی اون بالا پایینم نمیای...
خندید.. رفتم بالا اینی... نمی رفتم چی میشدی؟ انقدم اون بی صاحاب و نکش بالا... چشمات سبز شد...
بلاخره منم خندیدم...
ساناز: بعد از یه هفتۀ پرکار... دلم می خواد برم بگردم...
ساناز : الهی بمیرم آرشام گفت با هم بریما....
ساناز: اما بیا من و تو آتی بریم یکم مغازه گردی... باید یه گردگیریِ حسابی ازون تیپ و قیافت بکنیم... نگاه کن تروخدا کفنِ میت از لباسای تو قشنگ تره...
گوشیم زنگ خورد... سیامک بود...
ساناز: ببینم سیامکِ؟
من: آره...
ساناز: جواب نده...
بهش نگاه کردم...
ساناز: یکم تنبیه براش بد نیست... بیخود می کنه دروغ میگه... تا توجیهت نکرده حق نداری باهاش حرف بزنی...
*****
ساناز: اتی بیا ببینش عینِ عروسک شده...
آتی اومد از تو آینه نگام کرد...
آتی: اوه مای گاد... چه ناز شدی... بیچاره داداشم.. فکر کنم امروز فردا روزای اخرش باشه...
من: اوه یعنی انقدر خوب شدم؟
آتی: عاالی ... فکر نمی کردم یه رنگ و مش انقدر تغییرت بده...
راست می گفتن خودمم حس می کردم تغییر کردم... رنگ دودی با مش یخی... حسابی بهم میومد... اما من نه از سیامک اجازه گرفته بودم نه می دونستم چه رنگی و دوست داره...
والی خوب این رنگ و آتی وساناز انتخاب کردن پس حتما یه چیزی می دونن دیگه...
حس می کردم دارم خودم و گول می زنم...
با کمرنگ و پرنگ شدن نیست که سیامک عاشقم میشه...
اما شایدم بشه نمی دونم...
با کلیپس موهام و بستم و بلند شدم...
امروز روز پرکاری بود...
باید میرفتیم خرید...
ساناز و اتوسا حسابی خستم کردن...
کلی خرید کردیم..کلی خندیدیم...
سینما رفتیم... شام خوردیم...
ساعت یازده و نیم بود که رسیدیم خونۀ مادر شوهرم
من: ساناز مطمئنی بچه ها اینجان؟ شارژِ گوشیم تموم شده نمیشه بزنگم...
ساناز: نه به آرشام گفتم ببره خونه پیشِ باباشون باشن... نمیشه که همش تو از بچه ها مراقبت کنی...
من: ای بابا گناه داره...
اما آتی حرفم و قطع کرد و گفت:
آتی: خورشید تا حالا کسی یازده و نیمِ شب با ماشین از روت رد شده؟ یه کار نکن من اینکار و بکنم..
با این حرفش خندیدیم و پیاده شدیم...
من: نو شریکِ دزدی یا رفیقِ غافله...
آتی: من شریکِ این مردای بی مصرف نمیشم...
اینبار خودمم از سیامک ناراحت بودم... اما فکر کنم هر کی با ساناز و اتی بگرده دو روزه بر می گرده خونه باباش...
زنگ زدیم و رفتیم تو... خریدامم تو ماشین بود که بعدا ساناز انتقالش بده خونمون...
رفتم تو خیلی ریلکس با مامان( مامان سیامک ) رو بوسی کردم... بابای سیامکم پیشونیم و بوسید...
مامانش شالم و از سرم در آورد...
مامان: ببینم این موهات و چه ناز شده...
باز کن کلیپست و ببینم...
کلیپسم و باز کردم... و با دستم یکم موهام و تکون دادم تا باز شه...
مامان سیامک کلی تعریف میکرد...
-بشینید یه چایی بیارم... حسودیم شد... منم می خوام...
با خنده رفتم سمتِ پذیرایی ...
اولین چیزی که به چشمم اومد نگاهِ خمصانۀ سیامک بود...
با دیدنِ من بنظرم اتیشی تر شد... عصبی بود انگار...
سیامک: به به خورشید خانم... تو آسمونا دنبالتون می گشتیم .. چی شده ؟ اومدید اینجا؟
آتی با شونه زد بهم و گفت:
آتی: عه داداش از تو توقع نداشتم... کند ذهنم که هستی... عزیزم وقتی آسمون سیاه شده بدون که خورشید مرخصیِ... واسه همینه اینجا روشنِ دیگه... یعنی نمی دونستی؟
این و گفت و خندید...
سیامک برگش سمتش و گفت:
سیامک: واسه توام دارم خانوم...
آرشام بلند شد و رفت سمتِ ساناز...
آرشام: همه چی تقصیرِ آتوساست...
بعد رو به ساناز گفت: قرار نبود ما امروز با هم بریم بیرون؟
نمی دونم ساناز بهش چی گفت که با خنده رفتن تو اتاق...
پوف یکی بره اون دو تا رو جمع کنه...
منم بیخیال رفتم نشستم رو مبل...
سیامک اومد رو مبل تکی کنارم نشست...
سیامک: زنگ زدم خونه نیستی... زنگ زدم خونه مامانت میگه نیست... زنگ زدم اینجا مامانم می گه اینجام نیومده...
بعد مامانت به من تیکه میندازه که حواست به زنت نیست... دیگه نمی دونه زنم حواسش به زندگیش نیست...
بیخیالِ همۀ حرفاش موهام و جمع کردم و گفتم:
من: زنگ زدم شرکت نبودی...
بهش نگاه کردم...
همینجور که به من نگاه می کرد دنبال جواب بود...
من: از وقتی اومدم تو زندگیت نه پنج شنبه دارم نه جمعه...
تکیه دادم و با لذت نفس کشیدم...
من: می دونی سیا... دلم می خواد زندگی کنم...
با دستش مچ دستم و گرفت:
سیامک: تغییر کردی...
من: جدا؟ معلومه؟ آدما عوض میشن...
سیامک: دیگه من به چشم نمیام نه؟
نگاش کردم...
تکیش و گرفت و اومد نزدیک تر... صورتش روبه رو م بود...
سیامک: قضیه چیه؟ پایِ کسی...
یکی از دکمه هام و باز کردم تا راحت تر نفس بکشم...
بهش نگاه کردم... توقع نداشتم...
سیامک: چیه؟
من: خیلی بی چشم و رویی...
من: حالا می فهمم گربه صفت یعنی چی...
بلند شدم... سینیِ چایی که حالا مامان گرفته بود جلوم و پس زدم...
من: مامان ببخشید باید بریم...
الینا که سبک تر بود و از رو مبل گرفتم تو بغلم...
صد درصد عقلش میرسید دامون و بیاره...
ساناز اینا اومدن بیرون...
ساناز زمزمه وار صدام کرد اما عصبی تر از این حرفا بودم...
بی توجه به حرفِ کسی حیات و طی کردم و رفتم تو کوچه...
صدای دزدگیرِ ماشینش اومد... چشم چرخوندم ببینم ماشین کجاست... بلاخره دیدمش...
الینارو گذاشتم تو ماشین و خودمم نشستم عقب...
دامون بیدار شده بود... با سیامک اومد..
در عقب و باز کرد که بشینه اما ازش خواستم بشینِ جلو...
اونم یه نگاه به چشمام انداخت... یه نگاه هم به سیامک... بعدم رفت جلو...
سیامک: رفته بودم به کارای بیرون از شرکت برسم...
من: من توضیح نخواستم... پس با دروغ خرابترش نکن... اصلا مهم نیست کجا بودی...
سیامک: تو باید اجازه می گرفتی بعد میرفتی بیرون...
من: زنگ زدم شرکت بازم نبودی...
سیامک: من موبایل داشتم...
من: یه نگاه بهش بنداز خاموشِ... در ضمن الان وقتش نیست... الینا بیدار میشه...
دیگه حرفی نزد...
وسطای راه دامون برگشت سمتم... حالا دیگه کامل خواب از سرش پریده بود...
دامون: مامان چقدر تغییر کردی... بابا عاشق این رنگِ مواِ...اگه بود حتما خیلی خوشش میومد...
سیامک زد رو ترمز...
برگشت سمت دامون...
سیامک: گفته بودم اسمِ اون تو زندگیمون نمیاد... گفتم یا نه؟
دامون به من نگاه کرد...
اون خوب می دونست که نباید اسمی از باباش بیاره...
خودشم از پدرش ناراحت بود چون تازگی همه چیو فهمیده بود از نامردیِ باباش تا الی آخر...
اون فقط از حرصِ سیامک این حرف و زد...
دامون: ببخشید اما دروغ که نگفتم...
دوباره حرکت کرد...
سیامک: جای گشت وگذار و اینهمه به خودت رسیدن یکم به تربیتِ بچهات برس...
من: تا الانم زیاد رسیدم... دوشم خم شده از بس تنهایی کشیده... یکمم تو برس...
حرف حق جواب نداره... سیامکم دیگه حرفی نزد... تا رسیدیدم خونه...
الینار و گذاشتم رو تختش... دامونم خودش رفت برای خواب..
بعد از تعویضِ لباسم خودمم رفتم پیشِ دامون...
کنارِ تختش نشستم دستش و گرفتم تو دستم...
من: مامانی از بابا ناراحت نشیا...اون یکم ناراحتِ...
دامون: نه نیستم... اون کلافست... اما نمی دونم چرا؟
به دستای کوچولوش خیره شدم...
خودمم نه درک می گردم نه می فهمیدم چرا...
چرا سیامک عصبی شد ؟از چی؟ من که جای بدی نبودم؟
چرا سیامک تغییر کرده؟ انگار یه چیزی اذیتش می کنه... یه چیزی کلافش کرده...
واقعا چرا؟
چرا یه کار می کنه فکر کنم دوسم داره...
چرا با پا پیش می کشه با دست پس میزنه؟
یعنی می خواد بگه رو من حساسِ...
من: مامانم صبح مدرسه داری پسری.. چشمات و ببند بخواب...
دامون: برام قصه می گی؟
من: از چی بگم؟
دامون : یه قصۀ جدید...
هانسل و گرتل و بگم؟
دامون: اگه قشنگِ... آره...
یکی بود یکی نبود...
دامون: مامان چرا همیشه یکی هست یکی نیست...؟
من: عزیزم رسمِ زمونست... گاهی بعضی از ادما نباید باشن...
یکی هست که بگه... مثل من...
از اونی بگه که دیگه نیست...
مثل شخصیت تو قصه ها...
من باید باشم تا بگم...
اما اونا نیستن... تا بشه ازشون گفت...
از آشپزخونه صدای شکستنی اومد...
دامون دستم و از تو دستش دراورد...
دامون: خوابم میاد... یه شب دیگه برام غصه بگو...
رو چشماش و بوسیدم...
من: خوابای خوب ببینی مامانی... شبت پرستاره...
زود رفتم بیرون ببینم چی شده...
یه نگاهی تو آشپزخونه انداختم...
چیزی نشکسته بود...
حتما یه چیزِ نشکن از دستش افتاده زمین...
با غیض نگام کرد...
سیامک: چیه؟ به چی نگاه می کنی؟
اوه اوه چه حرصی داره می خوره...
تکونی به سرم دادم و موهام و زدم کنار...
من: هیچی اومدم آب بخورم... اجازه لازم داره؟
بعد بی توجه بهش لیوان و گرفتم تا پر شه...
از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم... اما باز من حر کتی نکردم...
آبم و خوردم و لیوان و گذاشتم رو میز...
خواستم بیام بیرون که دستش و گذاشت رو شونم...
فشارِ دستش و هدایتش که رو شونم داشت باعث شد برگردم سمتش...
من: بفرما... چی میخوای؟
سیامک: من شرکت نبودم اما باور کن جای بدی هم نبودم..
من: باور می کنم... سعی دارم باور کنم...
سیامک: خورشید خواهش می کنم...
من: خواهش می کنی که چی؟
سیامک: خورشیدِ قبل باش...
من: با چه رویی داری با من حرف میزنی ؟ حرف یه ساعت پیشت یادت رفت؟
سیامک دستم و گرفت:
سیامک: خوب عزیزم...
دستم و از دستش کشیدم بیرون... من عزیزت نیستم...
دوتا دستام و از مچ گرفت و چسبوند به هم... حالا دستام تو دستش بود...
سیامک: از دهنم در رفت... خوب حق بده بهم... تو یهو تغییر کردی... عوض شدی...
من: من فقط مثل تو شدم... بی مسئولیت و بیخیال...
سیامک: جلو جلو حرکت کرد منم عقب عقب رفتم تا به دیوار چسبیدم...
سرش و آورد پایینتر... کنار لبم نزدیک به گوشم...
سیامک: فکر نمی کردم انقدر سنگدل باشی...
سرم و کج کردم و به یه طرف دیگه نگاه کردم...
من: منم فکر نمی کردم تو بدقول باشی...
سیامک: الان تو از چی ناراحتی؟من نمی تونم راضی نگهت دارم؟ بیشتر از این می خوای؟
من: خجالت بکش سیامک... این چه طرزِ حرف زدنِ...
من: مشکلِ من همینه اینکه من اگه حتی ماهی یه بارم کنارت باشم... حست کنم و کنارت به آرامش برسم اون میشه تغذیۀ یه ماهِ روحم...
اما تو ... هر چی بیشتر بهتر... یه هوسِ زود گذر...
من نمی خوام یه هوس باشم... نمی خوام عسلی باشم که تو هر دفعه یه انگشت بهش زدی...
نفس راحتی کشید و کمی ازم فاصله گرفت...
سیامک: خیالم راحت شد... فکر کردم فراوشم کردی...
اما دوباره اومد سمتم... می دونم چی میخواست... دوباره باید میشدم.. یه جسم... برای ارضای نیاز...
هلش دادم عقب ... نمی دونم چرا اینجوری فکر می کردم... ذهنم سمی شده بود...
پوزخندی زدم به طرزِ فکرش...
بعدم رام و کج کردم که برم تو اتاق...
دوباره دستم و گرفت..
-کجا؟ کجا؟ عسل چیه؟ این چه فکراییه؟
من: دستم ول کن میخوام بخوابم...
سیامک: خوب منم می خوام بخوابم...
من: اینهمه راحتی تو پذیرایی هست... بگیر بخواب.
دستم و کشیدم و رفتم سمتِ اتاقم...
هنوز جوابم و نگرفتم... این دو روز کجا بوده؟
دنبالم اومد..
سیامک: تو که نمی خوای منو از اتاق خوابم بیرون کنی؟
من: دقیقا همینکارو دارم می کنم... می تونی بری یه بیرون بخوابی یا جایی که این دو روز بودی...
پشت سرم اومد و در اتاق و بست .اما منم زود رفتم تو حموم و در و قفل کردم ...
سیامک باید بفهمه من زنشم تو همۀ روزا و ساعتا... نه فقط برای شبا...
باید بفهمه زندگیِ مشترک یعنی چی .. من خسته شدم...
دامون و ببر مدرسه بیار الینا رو ببر مهد برگردون... آشپزی کن...
همش تو خونه موندن... سیامکی که قبل از ازدواج بیشتر پیشِ الینا بود و کم پیش میومد بره شرکت و کارخونه اما حالا... صبح زود دقیقا قبل از دامون از خونه میره بیرون... شبا هم دیر میاد...
در حموم زد...
از فکر اومدم بیرون و رفتم زیرِ آب...
آبِ سرد واقعا برای راحتی اعصاب خوبه... احساس می کنم آرامش دارم....
سیامک: نمیای؟
شک دارم خیانت کنه ... اما نمی دونم پنج شنبه جمعه ها کجا میره..
الان تنها کسی که می دونه سیامک پنج شنبه جمعه ها نیست سانازِ...خودم خواستم به کسی نگه...
مامانم از سرِ دامیار هنوز دل چرکینِ... واسه همین خیلی به سیامک سخت می گیره اگه یه وقت بفهمه من پنج شنبه جمعه تنهام نمی دونم چی میشه اما می دونم که واسه سیامک بد میشه...
بیچاره مامانم به خیالش خیلی حواسش به منِ...
اما این زندگیِ منِ.. من باید سعی کنم درستش کنم...
سیامک فرصت خواسته بود... من بهش این فرصت و دادم چند ماه گذشته اما سیامک... خیلی تغییر نکرده ...
احساس می کنم فکر می کنه من همیشه هستم... این باعث شده یکم بیخیال شه...
باید بفهمه منم می تونم نبخشم... ناز کنم... قهر باشم...
سیامک: خورشید بابا بیا برات توضیح میدم کجا بودم...
نمی گفتیم داشتم میومدم بیرون...
حولمو پوشیدم و رفتم بیرون...
سیامک: چه عجب... ببینم تو با کی داری لج می کنی؟
سیامک: ما که زندگیمون خیلی هم خوبه...
من: زندگیمون؟ تو این چند ماه چی کار کردی که زندگیِ من شد زندگیمون؟ زنت و بردی خرید... بچه هات و بردی گردش...
این زندگی برای تو نیست سیا.. تو براش زحمتی نکشیدی... همه چیز که پول نیست...
دامون و میشناسی ... شعورش و عقلش خیلی بیشتر از اونیِ که فکر کنی... فکر کرده نمی فهمه من راضی نیستم؟
هر دفعه بی اراده آه می کشم بر می گرده نگاه می کنه... با نگاهش می گه مامان این بود خوشبختیایی که ازش حرف میزدی؟
فکر کردی نمی فهمن این دوروز تعطیلی از قصد نمیای خونه؟
تکیش و از دیوار گرفت و اومد سمتم...
سیامک: ای بابا پیاده شو با هم بریم... چرا باید نیام خونه؟ خورشید چرا انقدر منفی باف شدی ../؟
من: منفی بافم کردی...
سیامک: باور کن داشتم دق می کردم... من خورشیدِ خودم و خیلیم دوست دارم...
من: مگه تو دوست داشتن بلدی؟
چطور یکی می تونه هم عاشق باشه هم یکی و دوست داشته باشه...
سیامک: خورشید باور کن تو دوراهی گیر کردم...
اگه نمیام خونه... میرم جایی که ببینم بازم بهش تعلق دارم... که بازم عاشقم یا نه...
دیگه مثل قبل نیستم... المیرا هم مثل قبل نیست... اون تو خوابم میاد... ازم راضی نیست... اما نمی دونم چی می خواد...
بازم المیرا...
تو رضایتِ کسی که مرده برات مهمِ اما من چی؟ بادتِ قول میدادی؟
سیامک: می تونم قسم بخورم که تا الان به تک تکِ قولام وفادار بودم... من فقط فرصت می خوام... برای پیدا کردنِ خودم...
سیامک: چقد موهات خوشرنگ شده... بهت میاد... من عاشق رنگِ دودیم...
من: مرسی...
سیامک: فقط مرسی؟
رفت سر کمدم... چند دقیقه ای سر لباسام موند... داشت برام لباس انتخاب می کرد...
انگار نباید بفهمم این دو روز کجا بوده.. اما باید بهش اعتماد داشته باشم...
اما نمی تونم درکش کنم « رفته بودم یه جا که خودم و پیدا کنم »
کجا؟
شاید سیامک ندونه در غیابِ من با المیرا خلوت کردنم یعنی خیانت به من... حتما منظورش از اینکه بهش خیانت نمی کنم اینه که با زنِ دیگه نیست...
اومد کنارم...
پیراهن خوابِ سرخابیم و از تو آینه بهم نشون داد...
سیامک: دیگه فکر الکی نکن... باشه خانومی؟
پیراهن و ازش گرفتم...
اما قانع نشدم... بازم فکر می کنم داری نقش بازی می کنی...
برگشتم سمتش...
من: اما سیامک یه چیز و می دونم...
مامانم بهم یاد داد... منم چون حرفِ منطقی زده قبولش دارم...
اگه ببینم زندگیم جوریه که دست تو دستِ هم پیر نمیشیم اما به دستِ هم پیر و چروکیده میشیم جدایی رو...
حرفم و قطع کرد...
سیامک: بهتره حرفی نزنی... دلم نمی خواد از جدایی بگی...
من: برو بیرون من لباسم و بپوشم...
سیامک: مگه من غریبه ام...؟
حولم و باز کرد و خودش کمکم کرد که لباسم و بپوشم...
من از فردا یه زندگیِ جدید و شروع می کنم... با یه روش جدید...
ساناز راس می گه نباید خودم و فراموش کنم...
اگه آدما تو هر شرایطی اول از همه خودشون و به یاد داشته باشن...
اونوقت وسطِ راه دنبالِ خودشون نمی گردن... اونوقت راحت می تونن ادامه بدن... چون از خودشون روحی مونده... یه جسم هست...
سیامک انگشتش و کشید رو مژه هام..
سیامک: باز که این چشمای قشنگت برای خودش یه راهِ دراز گرفته... انقدر فکر نکن... بیا بغلم ببینمت...
سیامک: نه ...
من: چی نه؟
سیامک: فردا برو موهات و مشکی کن...
من: چراا؟
سیامک: هر چی فکر می کنم می بینم نمیشه.. تو اینجوری تنها بری خیابون... اه اصلا دلم نمی خواد هیچ کس اینجوری ببنتت...
من: وا دیوونه شدیا...
من و بیشتر به خودش چسبوند...
سیامک: دیوونم کردی...
روم و ازش برگردوندم...
من: سیامک اذیت نکن می خوام بخوابم... خسته ام...
سیامک: شوخی می کنی؟
تو دلم ریز خندیدم... چقدر خوش می گذره وقتی می خوام اذیتش کنم...
من: سیامک سردمِ پتو رو بنداز روم...
از پشت چسبید بهم.. دستاش و حلقه کرد دورم و پاش و انداخت رو پاهام...
من: چی کار می کنی؟ گفتم سردمِ...
سیامک: پتو نداریم... دارم گرمت می کنم...
با خنده سرم و برگردوندم که اعتراض کنم...
اما لباش مهرِ سکوت شد رو لبام...
*****
یه دوشِ پنج دقیقه ای گرفتم و رفتم بیرون...
امروز سیامک سر کار نرفته بود... صبح نزاشت دامون با سرویس بره مدرسه و خودش دامون و برد مدرسه...
کلا امروز یه روزِ قشنگِ... فرق داره با روزای دیگه ...
پیراهنِ کوتاِ لیم و که بلندیش تا روی رونم بود و پوشیدم... کمی هم آرایش کردم و موهام و خیس آزاد گذاشتم...
رفتم بیرون سیامک میزم چیده بود...
من: وای وای انقدر گشنمه که می تونم یه گاوم درسته بخورم...
الینا داشت تند تند می خورد...
من: آروم بخور مامانی دل درد می گیری...
الینا: دیشب شام که نخوردیم... گشنمه...
به سیامک نگاه کردم:
من: دیشب شام نخورده بودن؟
سیامک: نه گفتن با مامانشون شام میخورن... بعدم که خوابشون برد...
من: بمیرم دامون گشنه رفت مدرسه؟
سیامک: نه بابا بهش صبحونه دادم براش تغذیه هم خریدم
نشستم پشتِ میز و گفتم:
من: ببین ای کاش یهو یه کارتن کیک و تیتابی چیزی بیاری من هر روز برای تعذیه نرم سوپر مارکت...
سیامک: یه فکری می کنم...
من: راستی سیا یه فکریم برای حفاظ و اینا بکن... ببین هچ کس تو آپارتمان نیست همه مسافرتن... من شبا که نیستی می ترسم...
سیامک بلند شد...
سیامک: باشه یه فکری هم برای اون می کنم...
من: کجا؟
سیامک: برم زنگ بزنم بگم امروز شرکت نمیام...
من: سیا از کوله سفیدم گوشیم و میاری/؟ همین توش افتاده... مرررسی...
خم شد ورو سرم و بوسید...
سیامک: الان میارم عزیزم...
دستش و کشید رو رون پام که بیرون بود...
سیامک: چقدر بهت میاد... اینو نداشتیا...
زدم رو دستش...
من: زشته الینا داره نگاه می کنه... دیروز خریدم...
رو گوشم و بوسید و رفت...
دستم و گذاشتم رو گوشم... بیشرف می دونه من چقدر رو گوشم حساسما... می دونه باید چی کار کنه...
الینا: خدا بده شانس... این دامون بمیلمم من و اینجولی نمی بوسه...
دست از خوردن کشیدم و نگاش کردم...
من: چی گفتی؟
الینا: هیچی می گم به منم یاد بده چی کال کنم دامون من و اینجولی ببوسه...
بعد انگشتش و کشید رو پاش...
الینا: برای منم ازین لباسا بخل... دامون ببینه...
نفسم و سخت دادم بیرون... بچه ام بچه های قدیم...
من: عزیزم دامون فقط داداشتِ... داداشا خواهریارو میبوسن... اما نه از این جنس...
الینا: میشه به من ملبا بدی...
الینا: اما دامون داداشِ من نیست...
چیزی نگفتم... راستش فکر کنم باید با یکی حرف بزنم چون نمی دونم چی باید جواب بدم... نمی دونم چجوری باید قانعش کنم...
اما اول باید با دامون حرف بزنم اون منطقی ترِ...
سیامک اومد بیرون...
گوشیم و که یه کاغذم روش بود گذاشت جلوم...
من: مرررسی هانی... این چیه؟
کاغذ و باز کردم...
مهران...
آب پرتقال شکست تو گلوم...
سیامک اخم کرده بود و داشت نگام می کرد...
منم زیرِ نگاهِ خیرش حسابی هل کرده بودم...
الینا: خوب آلوم بخور... همش مال تواِ...
نگاش کردم...
من: این کجا بود؟
دست به سینه شد و تکیه داد به صندلی...
سیامک: کجا بود مهم نیست... از کی بود مهمِ؟!!
همون نوشتۀ مهران بود که اونروز فرستاده رو میزم...
من: بیخیال عزیزم... کارِ یه مزاحم بود که الان دیگه ازین غلطا نمی کنه...
اومد جلو و آرنجش و گذاشت رو میز...
سیامک: کدوم بی ناموسی به خودش اجازه میده از زنِ مردم اینجوری تعریف کنه؟
من: بابا اون نمی دونستم من ازدواج کردم...
سیامک: تو مجردم بودی کسی حق نداره اینجوری حرف بزنه...
سیامک: داری یه کار می کنی بهت شک کنم بعد ناراحت نشو...
من: بیخیال سیامک باور کن من تقصیری ندارم ... اون کسیم که این نامه و نوشته دیگه اصلا مزاحمم نمیشه...
گوشیم و از دستم گرفت...
سیامک: کیه؟
شروع کرد به گشتن
من: گوشی یه وسیلۀ شخصیِ...
گوشیش و گذاشت جلویِ من...
سیامک: می تونی به گوشیم نگاه کنی... یا می گی کیه... یا از امروز همین بساط و داریم...
نگاهی به الینا انداحتم...
من: مامانی اگه خوردی لباست و درار برو حموم الان بابا میاد میشورت!
الینا بلند شد و با ذوق رفت سمتِ حموم...
سیامک نگام کرد...
من: خوب من تازه حموم بودم دیگه دوباره نرم... تو بشورش امروز...
سیامک: خیلی خوب... منحرف نکن بحث و بگو کی بود...
من: ای بابا مهران بود... بعدشم که تو حالش و جا آوردی...
سیامک: برای چی نگهش داشتی؟
اونروز که این و داد بهم من بعد از اینکه خوندم مچالش کردم جایی نداشتم بندازمش انداختم تو کیفم...
صندلیش و تکون داد و آورد نزدیکتر...
سیامک: خورشید چرا اینروزا انقدر مشکوکی؟
من: خجالت بکش سیامک... من یه زنِ متعهدم... توام یاد بگیر به یه زنِ متعهد نمیشه شک کرد... یعنی نباید شک کرد...
سیامک: پس چرا مثل قبل نیستی؟
من: من همون خورشیدم سیامک... تویی که متغیری...الانم اون نامه و پاره کن و بنداز دور...
دستم و انداختم دور گردنش...
من: عزیزم تو که شکاک نبودی... بابا من که توضیح دادم... می خوای برو از خودشم بپرس هر چند صد در صد می گه من ننوشتم..
سیامک: فقط به من فکر می کنی؟
من: بله من مثل تو نیستم... حتی تو ذهنمم بهت خیانت نمی کنم..
سیامک: مطمئنی؟ خورشید منم دوست دارما... باور کن...
من: برای نگه داشتنِ من با هر دلیلی دروغ نگو...
سیامک : باور کن خورشید حسم مثل اوالا نیست... خیلی فرق کرده...
درسته یعضی روزا نیستم اما باور کن دلم پیشِ تواِ... تو خونه... وقتی میرم دلم برای خودت... وجودت...
حرفات... کارات... تنگ میشه...
من: فعلا یه عادتِ سادست...
کاغذ و انداخت تو لیوانِ چایی...
سیامک: تو حتما همه چی باید بهت ثابت شه ...
بچه ها رو بزاریم خونۀ مامان شام بریم بیرون... نظرت چیه؟
من: خوب بچه هارم ببریم... خیلی وقتِ دورِ هم نبودیم...
سیامک: باشه... قبول ... تا من میز و جمع کنم... یه آهنگ بزار...
من: اهنگ چرا ... بیخی...
سیامک: بیخی یعنی چی... می خوام برام برقصی کوچولو...
من: اول الینارو بشور الان داره حتما آب بازی می کنه یخ می زنه ها...
سیامک: بچه که نیست بزار خودش خودش و بشوره الان میرم بهش سر میزنم...
تو برو اهنگت و بزار... با این پیراهنت جون میده چشمام و تقویت کنم...
زدم به شونش دیوونۀ هیز...
خندید...
سیامک: هیز چیه جیگر... زنمیا... حقِ مسلممی...
زهر مار مگه انرژی هسته ایم...
سیامک: نزار یه چیز بگم آب شی...
با شما مردا کل کل کردن یعنی بی آبرویی ... می دونی چرا چون این دهناتون پیچ و مهره نداره...
آهنگ میزاری یا بیفتم به جونت؟
****
کمی از دلسترم خوردم...
و یه نگاهِ گزرا به سیامک انداختم...
سیامک: این رستوران جون میده مجردی بیای...
این و آروم گفت جوری که خودمون بشنویم...
چشمک زدم و گفتم:
من: یه روزم با هم میاییم...
چشمک زد و یه بوس برام فرستاد...
دامون مثلا صداش و صاف کرد و ازم زیتون خواست...
اشاره ای به بچه ها کردم که بیخیال شه...
من: راستی سیا می خوام برم دفاع شخصی...
سیامک: اوه اوه ... دفاع شخصی؟ که چی ؟ برو رانندگی... باشگاه که میری...
من: می خوام برم خوش می گذره... سانازم می خواد باهام بیاد...
سیامک: اوه اوه دیگه اصلا....
من: چرا آخه؟
-آرشام گفته اگه اینبار تو به هر بهونه ای ساناز و بکشی بیرون من و می کشه...
من: ای بابا اونم دیوانستا حالا یه ساعت چه فرقی داره براش؟
سیامک: آرشام واسه یه دقیقه بیشتر بودن با ساناز جونشم می ده.
من: خوش به حالِ ساناز...
سیامک: منم جونم و میدم واسه تو خانم. ..
لبخندی زدم و با چشم به بچه ها اشاره کردم...
نشوندمش رو شکمم و خودمم رو تختش دراز کشیدم...
من: مامانی می دونی خواهر و برادر که یعنی چی نه؟
دامون: آره ...
من: خواستم بگم حواست به محبتای بی اندازت به الینا باشه...
نمی خوام وقتی بزرگ شدی.. یه دردسر یه شکست و یه جدایی درست شه... هم برای خودت هم برای الینا...
متفکر به من نگاه می کرد...
من: می فهمی که چی می گم... اون خواهرتِ مگه نه؟
دامون: وقتی که ازدواج نکرده بودی... قبل از اینکه بابای دوم داشته باشم خواهرم نبود...
من: یعنی چی...
دامون: الینا نمی شه مثل خواهر باشه نمی دونم چرا...
شاید من نمی دونم خواهر یعنی چی...
من: تو که نمی خوای بگی دوسش داری..؟ عزیزم هنوز بچه اید دنیای رنگیتون اینجور عشق و تو خودش نمی پذیره...
وای خدا بدتر از اینم میشد..؟. مثل اینکه باید خیلی بیشتر از اینا حواسم به بچه ها باشه...
دامون: صبر کنید تا بزرگ شیم.. اما بابا اونروز می گقت می خواد اسمم و بزاره تو شناسنامش...
دامون: اینکار و نکنید... صبر کنید... شاید الینا وقتی خیلی بزرگ شد...
شاید وقتی من بزرگ شم از هم خوشمون بیاد...
من: اگه نیومد چی؟ اونوقت اسمتون رو همِ...
دامون: الان فقط من می دونم و مامانم...
انگشت کوچولوش و آورد جلو...
دامون: بیا قول بدیم هیچ کس نفهمه تا وقتی که جفتمون از احساسِامون مطمئن شیم..
چرخیدم و خاوبوندمش رو تخت...
من: تویی که من دیدم الانم از احساست مطمئنی...
اما...
سرم و آوردم عقب...
من: باید حواست به رفتارت باشه مامانی... باشه؟ می دونم که می فهمی چی می گم... نباید یکاری کنی بابا ناراحت شه...
دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم...
نگهداری از الینا... توجیه دامون...
چقدر می تونه سخت باشه...
تنها از پسش بر نمیام باید سیامکم بدونه...
***
این روزا باید بیشتر درس بخونم... امتحانا شروع شده باید ببینم چه گلی میشه کاشت... روز که کم وقت میشه شبم که...
ای بابا ساعت یازده شد... پس سیامک چرا نیومد..
بازم دیر کردا...
صدای چرخیدنِ کلید و شنیدم...
کتاب و بستم و انداختم رو تخت رفتم بیرون از اتاق...
در و باز کرد و اومد تو...
سیامک: سلااام... خانمی خونه///
من: سس... بچه ها خوابن... سلام خسته نباشی... چقدر دیر؟
اومد جلو و دستش و انداخت دورِ کمرم...
سیامک: چرا دیگه مثل اولا نمیای بوسم کنی؟
رو پنجه پام وایسادم و لپش و بوسیدم...
من: اینم بوس خسته نباشی.... حالابگو کجا بودی؟
سیامک: باور کن کارخونه بودم... به یه سری مسائل باید خودم شخصا رسیدگی می کردم این بود که تا الان طول کشید..
من: باشه... شام خوردی؟ بزار برم برات آماده کنم...
سیامک: میشه جای شام حموم و آماده کنی...؟
اخم کردم...
من: نمونه تو گلوت... بیا برو خودت آماده کن...
سیامک: خواهش گلی... حسابی خسته ام...
من: باشه مگه کوه کندی حالا؟
سیامک: از کوه بدتر ... کارگرا می گفتن کوره سوراخ شده...
یه سری دیگه می گفتن دوروغِ... پیمان کار بهشون یاد داده که پولِ مفت بگیرن...
من: خوب هزینۀ این کوره ها میلیاردیِ تعمیرشون میلیونی... رفتم ببینم چی شده... معلوم نی کدوم نامردی از پشت آجر ریخت رو سرم...
من:وااای جدا؟
دستم وکشیدم رو سرش ...
من: چیزیت که نشد؟
سیامک: یه ساعتی بیهوش بودم... تا الان داشتم کل کوره ها نگاه می کردم... امروز خودم جای چند تا کارگر سر این کوره ها کار کردم...
من: الهی بسه دیگه تا همینجام دلم از کباب گذشته جزغاله شد... بزار برم حموم و اماده کنم...
حموم و آماده کردم و صداش کردم... لباساش و در اورد و رفت تو وان...
من : چیزی خواستی صدام کن...
خواستم بیام بیرون...
سیامک: کجا؟
من: بیرون دیگه...
سیامک: یه دقیقه بیا...
من: بله...
دستم و کشید تو وان...
سیامک: توام بیا استراحت کن
با لبخند به دختری که سرش و گذاشته بود رو شکمِ مامانش نگاه کردم...
دامونم چند لحظه بعد همینکار و کرد...منم دستم و گذاشتم رو سرش و موهاش و بهم ریختم...
دامون: کی میریم...؟
من: الان عزیزم... صفِ صندوق همیشه شلوغِ باید صبر کنی نوبتمون شه...
دامون: بابا چرا نیومد؟
من: اومده بیرون منتظرِ...
صدای دختر حواسم از دامون پرت کرد سمتِ اونا...
دختر: مامان من و بیشتر دوست داری یا داداشی رو...؟
مامانش دستی رو شکمش کشید و گفت:
مامان: این چه حرفیه دخترم... جفتتون از وجودِ منید هر دو تون و قدِ یه دنیا دوست دارم...
دختر: اما من فکر کنم من و بیشتر دوست داری...
مامان: چرا اینجوری فکر میکنی عزیزم؟
دختر: خوب تو داداشی و قولت دادی اما من و نه...
مامانش خنده کرد و گفت:
مامان: عزیزم... تورم یه زمانی قورت دادم ...
دختر: چیییلا ؟
مامان: تا خوشگل بشی و به تکامل برسی...
دختر متفکر به یه جا خیره شده بود...
لابد داشت فکر می کرد چحوری تو شکمِ مامانش جا شده...
بچه... من دو تاش و دارم... اما ...
دوباره به شکمش نگاه کردم... کاش میشد منم تجربه کنم...
مادر شدن و...
اما هستم...
خدایا قهرت نرسه من دوسشون دارم... براشون تا حالا کم نزاشتم... حتی سانازم مثل من به بچه هاش نمیرسه... اما دلم می خواد یکی باشه... از وجودِ من و سیامک...
دلم می خواد تجربه کنم... این جونی که از وجودم شکل می گیره.
دامون: مامان بیا جلو نوبتمونِ...
باید با سیامک حرف بزنم
****
همینجور که سرعت و شیبِ تردمیل و تنظیم می کردم به حرفای سهیلام گوش میدادم...
سهیلا: به مرد فقط باید بگی می خوام... دیگه برات مهم نباشه از کجا میاره... اگه قانع باشی.. نصف عمرت بر فناست...
شوهرِ من که با رفتارای من آدم شده...
تو دلم بهش پوزخند زدم... بیچاره زنای اینجا که افکارشون با حرفای این خانم سمی شده... دیگه خبر ندارن شوهرش به آتی گیر داده چند بار...
مهزاد: خورشید آره..؟ توام اینجوری هستی؟
سرعت و گذاشتم رو دو...
من: یادم نمیاد تا حالا شوهرم و مجبور به کاری کرده باشم...
بنظرم اول از همه احترامِ که باعث میشه طرفین حد و حدودِ خودشون و بدونن و حواسشون باشه چجوری رفتار کنن... و همینطور با احترام به خواسته هات تن بدن...
مینا: نه نه اگه احترام باشه صمیمیتم نیست...
من: مگه دو تا دوست نمیتونن بهم احترام بزارن؟
من اگه به شوهرم یه بار بگم برو گمشو... دفعۀ بعد بدترش و تحویل می گیرم... ولی وقتی براش ارزش قائل شم... وقتی بهش احترام بزارم... اون حتی تو فکر و خلوتشم نمی تونه من و از یه ملکه کمتر بدونه...
سهیلا استاپ و زد و رفت پایین..
ای بابا دروغ که ندارم بگم...
مهزاد: یعنی تو و شوهرت اصلا دعواتون نمیشه...؟
من: چرا اما کلا نه من نه سیامک تحملِ قهر و این چیزا رو نداریم... البته ما کلا اخلاقمونِ از قهر و آشتی خوشمون نمیاد...
مهزاد: جدیدا سرزنده تر شدی... دقت کردی؟ دیگه نمی گی به عشقش شک داری...
من: اخه خیلی بهتر شده... خیلی زیاد... فکر کنم حالا دیگه باید اسمِ عادت و از رو احساسِ سیامک خط بزنم...
مهزاد: چی بزاری؟
من: عشق... لبخند زدم... یه عشقِ کوچولو... شایدم در شرفِ عاشق شدن...
از کجا می دونی؟
من: یه عاشق محالِ حس و حالِ معشوقش و درک نکنه...
مگه اینکه سیامک زیادی بازیگر باشه...
من: سیامک بردار پات و هزار بار گفتم درست نیست اینکار...
پاش و برداشت و یکم اومد جلوتر ... من و کشید سمتِ خودش و انداختم رو پاش...
سیامک: پس چی درسته؟
من: سیامک ولم کن دیوونه دارم مثلا خونه تمیز می کنم جایی که پاشی کمک کنی وقتمم می گیری...
سیامک: پس پام و بزارم رو عسلی؟
من: نخیر کار درستی نیست...
لبش و گذاشت رو لبم و بوسید...
ازم جدا شد وبه چشمام نگاه کرد...
سیامک: این درست بود... ؟
من: دیوونه بچه ها بیدارن...
سیامک: غلط بود؟
چال گلوم و بوسید...
سرخوش خندیدم و گفتم نکن دیوونه یجوری میشم...
باا نگشتِ اشارش کشید رو مژه هام...
سیامک: چجوری؟
من: وااای خوبی؟ تو چرا خماری باز...؟
سیامک: خمار شدم... خمارِ تو...
صدای دامون میومد که کارم داشت...
من: عزیزم... برم؟ معلوم نی باز چی شده...
سیامک: خورشید بیا بریم شمال... بچه هارم میزارم پیشِ مامان..
من: نمیشه سیاه... وقتِ امتحانامِ...
سیامک: باشه پس بیا بچه ها رو بفرستیم خونۀ مامان... دلم می خواد تنها باشیم...
من: تو چته جوجو؟
تو چشماش پر از التماس بود... وا سیامکم این روزا یه چیزش میشه ها...
سیامک: خورشید تو اصلا به من نمیرسی...
من: دیگه برات چی کار کنم؟
دوباره صدای دامون اومد...
من: عزیزم یه بار گفتی شنیدم بمون تو اتاقت تا بیام...
سیامک: آره همین و می خواستم... تو از من میگذری که به دامون و الینا برسی...
من: دیوونه خوبه همیشه تو برام مقدم تر بودیا...
سیامک: یه بوس بده بعد برو بچه ها رو اماده کن زنگ زدم آتی بیاد دنبالشون الان میرسه...
من: خوبه دیگه بریدی و دوختی بعد از من نظر می خوای...؟
من و گذاشت پایین...
سیامک: بزار برن... تَنِتم می کنم...
سیامک: همینجا دراز می کشم... رفتن صدام کن...
بعد از اینکه اتی اومد دنبلا بچه ها رفتم بالا سرِ سیامک... اما خوابش برده بود...
امروز از صبح کلی کار کردم بهتره برم حموم یه دوش بگیرم...
یه پتو انداختم سرِ سیامک و رفتم حموم...
پسرۀ دیوونه جدیدا خیلی حسود شده... همشم دلش می خواد تنها باشیم... حتی نمی تونه ببیبنه من دو دقیقه پیشِ بچه هام...
سیامک خیلی خوب شده... من عاشق همین کاراشم...
اما با این حساب... هنوز خیلی جا داره... منم اذیتش نمی کنم... تحتِ فشار نمیزارمش... چون اون داره سعیش و می کنه...
میبینم گاهی میره تو فکر... اما نمی دونم چی انقدر عذابش می ده...
خیلی وقته دیگه جمعه ها از خونه نمیزنه بیرون...
کلا از چند ماه پیش که دعوامون شد سیامک بیشتر مونده خونه...
بیشتر محبت دیده و محبت کرده... همه اینا باعث شده زندگیم قشنگتر شه...
احساس می کنم سیامک رنگ نگاهش عوض شده.. انگار شادابتر شده...
با صدای تقه ای که به در حموم خورد از فکر اومدم بیرون...
من: جانم عزیزم؟
سیامک: در و باز کن منم بیام...
من: دارم میام بیرون...
سیامک: مگه نگفتم صدام کن؟ باز کن دیگه خورشید...
من: وااای سیامک تو چرا بچه شدی... اونقد که تو دوست داری با من بیای حموم الینا دست نداره...
سیامک: باشه باهات قهرم...
شده عینِ این پسرای لوس و تخس...
اما باید انتظار یه روزِ قشنگ و داشته باشم... سیامک امروز بدجوری بازیش گرفته...
قفل و زدم و پشت بندشم زنگ حموم زدم تا بدونِ در بازه...
غلتی زدم و چشمام و باز کردم... سیامک نبود... نگاهی به ساعت رو میز انداختم...
تازه ساعت ششِ صبحِ... بلند شدم و روکشم و پوشیدم و رفتم تو پذیرایی...
سیامک تو آشپزخونه بود...
من: سلام.. صبح بخیر...
اومد و لپم و بوسید...
سیامک: صبحِ توام بخیر دخترِ ملوس و خوابالوم .. چقدر زود بیدار شدی برو بخواب...
من: من دخترتم؟
سیامک: والا الان هر کی تو رو ببینه باورش نمیشه زنِ منی... کوچولو... خواستنی با نمک...
من و تو بغلش فشار داد...
سیامک: تو بغلی
من: اوه... مرررسی نوشابه...
من: تو چراا نقدر زود بیدار شدی ؟
سیامک: میرم شرکت دیگه...
-کی میای؟ اصلا میای؟
سیامک: من که خیلی وقته دیگه ی لحظه ام از زندگیم که تو باشی جدا نمیشم...
من: سیاا...
سیامک: جانِ سیا؟
من: ببین می تونی یکم قرقوروت برام بخری... دیروز دست این همسایه تو کوچمون دیدم بدجوری هوس کردم...
سیامک: من که نمی دونم از کدوم مدل می گی... اما اگه قرقوروت دیدم برات می خرم...
من: نه سیا من همون مدل و می خوام... رنگش سفید شیریِ تقریبا...
سیامک خندید و گفت:
سیامک: حالا مگه زنِ حامله ای ...؟
نشستم پشتِ میز و با خنده گفتم:
من: نمی دونم شاید ...
چای ساز و که زده بود تو برق و درآورد و اومد سمتم...
یه دستش و تکیه داد به صندلی آرنجشم گذاشت رو میز... خیلی جدی گفت:
سیامک: یعنی چی نمی دونم شاید؟
من: خوب نمی دونم دیگه...
سیامک: خورشید تو باید بدونی از من قایم نکن...
من: باور کن همینجوری گفتم...
بلند شد و صاف ایستاد...
سیامک: آماده شو میریم دکتر...
من: وااا نهایتش اینه که هستم به وقتش دکترم میریم...
سیامک: خورشید ما بچه داریم... اونم دو تا... من بچه نمی خوام...
من: اما من می خوام... چه اشکال داره بشن سه تا؟ من یه بچه از وجودِ هر دومون می خوام... یه یادگاری...
سیامک: همینکه گفتم... من بچه نمی خوام... توام نباید هیچوقت حامله شی...
بغض کردم و گفتم:
من: بچۀ من و دوست نداری...
سیامک: همونقدر که خودت شیرین و عزیزی بچتم شیرین و عزیز میشه اما اگه من و دوست داری هیچوقت به بچه و بچه دار شدن فکر نکن...
من: اما من بچه می خوام درسته دو تاش و دارم اما تو نمی تونی نزاری من مزۀ نوزاد داشتن و مادر شدن و نچشم...
چاییم و گذاشت جلوم و نشست...
سیامک: خورشید من شوهرت مگه نیستم؟ نمی خوام دوباره پدر شم...
با صدایی که حالا بریده بریده شده بود و ضعیف به گوش میرسید گفتم:
من: حتی پدرِ بچۀ من؟
خم شد واومد جلوتر...
سیامک: حتی پدر بچۀ تو...
من: اما من... حالا نه اما بلاخره یه روز یه بچه می خوام..
سیامک: امروز میام دنبالت زودتر از اینا باید جلوگیری می کردیم... یه جلوگیریِ همیشگی...
با ناباوری نگاش کردم... سیامک چی می گفت؟ یعنی منظورش اینه که هیچوقت بچه دار نشم؟ من جونم بچست... اونم بچه ای که از وجودِ من و عشقم باشه...
حالا بیخیالش شم؟ نه نمی تونم... اصلا...
من عاشقِ بچم... گوشای نرم و کوچولوش... انگشتای تپلی و خوردنیش...
نیومده میمیرم براش ...بیخیال شم؟ مگه میشه...؟
من: متاسفم سیامک اما من اینکار و نمی کنم و بیخیال بچه ام نمیشم...
چاییش و گذاشت کنار و با کف دست محکم زد رو میز... با صدای نسبتا بلندی گفت:
سیامک: اگه من سیامکم.. .که نمیزارم همچین اتفاقی بیفته.. دیگه نمی خوام راجع بهش حرفی بزنی...
انگشت اشار و به نشونۀ تهدید آورد بالا:
سیامک: هیچوقت خورشید...
کیفش و از رو اپن برداشت و رفت...
به چاییش که حالا ریخته بود رو میز نگاه کردم...
- چرا؟
با صدای محکم بسته شدنِ در و گریۀ الینا رفتم سمتِ اتاق
یه سری به بچه ها زدم ... کلافه یه دور دیگه تو خونه زدم...
ساعت شد سه.. پس چرا نیومد...
اه... گفت که میام... چرا گوشیش خاموشِ؟
باز کجاست؟ المیرا؟ اه چقدر بدم میاد از این اسم...
اصلا به جهنم... هر جا که هست... امیدوارم خوش باشه... فردا بهش می گم زندگی یعنی چی...
اونی که باید قهر کنه منم... نه اون...
اون گفته بچۀ من و نمی خواد اونوقت خودشم قهر کرده... عجب رویی داره...
لباسم و عوض کردم و با حرص خودم و انداختم رو تخت...
چشمام خسته بود... خودمم خسته بودم...
روحم... از همه خسته تر...
چشمام و بستم ... فکرای مختلف میومد توسرم...
زیادی خوشی کردم این چند ماه... این تلافیش...
با همین فکرا بود که چشمام گرم شد...
اما .. با صدای دامون که انگار داشت صدام می کرد چشمام و باز کردم...
وحشت زده بالا سرم ایستاده بود...
بلند شدم و نشستم...
من: چی شده مامانی؟
دامون: مامان یکی تو خونست... یه مرد...
من: حتما باباست مامان دیر اومده داره چیزی میخوره نگران نباش برو بخواب...
دامون: نه مامان من بابارو میشناسم... این بابا نیست... تازه یه چیزی کشیده رو سرش...
نگران بلند شدم...
برگشم سمتِ پاتختیم... وااای تلفن و جا گذاشتم رو مبل تو پذیرایی...
گوشیم و دادم دست دامون...
من: برو تو اتاقِ الینا...
از تو کشو کلید اتاق و دادم بهش...
درم قفل کن... زنگ بزن به بابات بدو مامان...
دامون: توام بیا بریم...
من: برو مامان من اینجا می مونم... فقط زود برو به بابات زنگ بزن...
داشت میرفت...
من: صبر کن دامون...
ممکن بود تو راه که داره میره بگیرتش...
تو اتاق چشم چرخوندم اما چیزی نبود...
من با چی از خودم دفاع کنم...؟
به چوب دراز و باریکی که روی دیوار بود و روش حکاکی شده بود نگاه کردم...
این و سیامک تو شمال داده بود برامون درست کردن...
اما الان... برش داشتم...
من: عزیزم دارم میرم بیرون زود برو تو اتاق باشه درم قفل کن...
دامون: میخوای چیکار کنی ؟
من هیچی عزیزم... برو تو اتاق اصلا هم نترس....
من رفتم بیرون و دامونم با سرعت رفت تو اتاق الینا...
دعا دعا می کردم که همه چی اشتباه باشه و دامون اشتباه دیده باشه...
رفتم بیرون... اما کسی نبود...
اتاقِ سیامک...
آره ممکنِ سیام تو اتاقش باشه... یا اینکه ممکنِ اون شخص رفته باشه اونجا تا چیزی برداره...
اما کسی اونجا نبود...
از تو آشپزخونه صدا میومد... همینکه من رفتم سمتی آشپزخونه یکیم اومد بیرون...
جفتمون شک زده سر جامون ایستاده بودیم...
دامون راس می گفت سرش کلاه بود
یه تکون کوچیک به خودم دادم... چوب و بردم بالا که بزنم اما هولم داد... افتادم سرم محکم خورد رو زمین... گرم شده بود... فکر کنم خونم گرمش کرده بود...
دستم رو سرم بود... دردم گرفته بود...
دوباره بلند شدم که حداقل خودم فرار کنم.. هر کی بود با بچه ها کاری نداشت...
اما اون فکر کرد دارم میرم دنبالش ... با کف دست دوباره هولم داد...
افتادم زمین و سرم خورد به چوبای مبل...
داشت از رو تراس فرار می کرد...
چشم چرخوندم سمتِ اتاقِ بچه ها... پاهای دامون از زیر در معلوم بود...
زمزمه وار اسمش و صدا کردم... مطمئن بودم که داره از لای در نگاه می کنه چون کاملا معلوم بود...
در اتاق باز شد و اومد سمتم...
اما هر ثانیه برام تار تر و کشیده تر میشد...
تا اینکه کم کم محو شد... و همه چی رنگ سیاهی گرفت...
***
صدای یه زن تو سرم بود... یه زنی که نگرانی تو صداش مج میزد...
داره به هوش میاد...
به هوش اومد... ساناز جان دخترم زنگ بزن آژانس... دیگه می تونیم بریم...
صداش بغض داد...
مادر نیستم ... ادم نیستم اگه بزارم این دختر برگردِ تو اون خونه
ساناز: آروم باشید خداروشکر که به هوش اومد...
مامان: آره خدارو شکر... خدارو شکر...
خورشیدم مامان چشمای نازت و بازکن... من بمیرم نبینم دخترم چه به روزش اومده... چرا بختِ تو اینجوری شد... ما که آزارمون به کسی نمی رسید... تو که جز خوبی کاری در حقِ کسی نکردی... پس این چه بلایی بود...
زمزمه وار گفتم:
من: سرم... سرم درد می کنه....
مامان: ساناز می گه سرش... بگو پرستار بیاد...
یکی رو تختم جابه جا شد اومد نزدیکتر...
ساناز: آرشام رفت بگه الان میان... خورشید چشمات و باز کن گلم ...اشکال نداره به خاطرِ ضربه ایِ که خورده به سرت... بلند شو...
آروم چشمام و باز کردم... مامان تند تند اشکاش و پاک می کرد...
لبخند زدم... اما یه لبخند ساده ام به سرم فشار می آورد و دردش و تجدید می کرد...
من: گریه چرا؟ من که خوبم...
مامان: سیامک کج بود؟ حرف بزن دختر...
من: مامان گریه نکن... سیامک سر کار بود...
مامان: به خداوندیِ خدا بخوای جانبداری کنی شیرم حلالت نیست...
پرستار سرم و از دستم کشید بیرون...
پرستار: مامور اومده می خواد باهات حرف بزنه...
من: نه شکایت دارم نه حرفی میزنم... فقط می خوام برم زودتر...
پرستار: باید بمونی...
من: با رضایت خودم میرم...
دیگه حرفی نزدم و بلند شدم... سرم سنگین بود...
پرستار داشت غر میزد...
بشین... بزار برن برات ویلچر کرایه کنن...
این و گفت و رفت بیرون...
*********
امروز چند شنبست؟
دامون: جمعه... بابا هنوز نیومده...
من: سرکارِ مامانی میاد...
یه جوری نگام کرد نگاهی که بیشتر می گفت من بچه ام ها اما خر نیستم...
صدای زنگ گوشیم بلند شد...
زودتر از من دامون بود که برش داشت...
نگاهی گزرا به من انداخت و جواب داد...
سیامک بود... دامون گفت که مامان خوابِ بعدم قطع کرد...
بی توجه به من گوشی و برداشت و رفت بیرون...
می دونستم همه اینارو مامان بهش یاد داده... مامان می گه سیامک اگه خونه بود این اتفاقا نمی افتاد... به خاطر اینکه دامون بهش گفته بود سیامک عادت داره بعضی وقتا نیاد...
کاش دیشب سیامک گوشی وجواب داده بود اینجوری دامون زنگ نمیزد به مامانم... مامانمم اینجوری غصه دار نمی کرد...
خوب خودم می تونستم تو خونه از حقِ خودم دفاع کنم...
اما نمیشد ...
یه سال از زندگی مشترکمون گذشت اما ما هنوز با هم مشکل داریم ... یعنی مشکلی نداشتیم... اما اسم بچه که اومد... دوباره سیامک بهم ریخت...
اه خدایا چرا دعوامون افتاد روزِ پنج شنبه؟ که من فکر کنم باز پنج شنبه جمعه شد و سیامک رفت پیشِ الیمرا...
اما نه اینطور نمی تونه باشه....
خدایا موقعی که شانس بینِ ما تقسیم می کردی چی شد که به من انقدر کم رسید؟
پوزخندی زدم...
به ما که رسید وا رسید...
خفه شو خورشید تمومش کن... خود خوری کردن بی فایدست....
اه اصلا نمی دونم چی خوبه چی بود...
صدای زنگِ خونه اومد...
یه حسی می گفت سیامکِ
صدای سیامک از بیرون به گوش میرسید...
سیامک: مادر جون... خورشید زنمِ ما یه بحثِ کوچیک با هم داشتیم خورشید خودشم می دونست نیاز به فکر کردن دارم... خواهش می کنم بزارید ببینمش دارم دیوونه میشم...
من: فکر می کردم همه چی بهت یاد دادم دامون...
اما انگار یادم رفت بگم هیچوقت حرفی رو بی موقع نزن...
من: الان خوبه...؟ بابات دو روزِ داره التماس می کنه... می دونی که حق با اونه...
اگه بی آبرو بود... اگه نامرد بود تا حالا هزار بار شکایت کرده بود... به جرم دخالتِ مادرِ من...
سیامک: خورشید کجایی؟ تو چرا چیزی نمی گی؟
من دستم بستس نمی تونم راه برم وگرنه مطمئن باش نمی زاشتم سیامک انقدر کوچیک بشه...
سیامک: مادر جون چجوری بهتون ثابت کنم؟
دامون: اما بابا نباید شب و بیرون از خونه بمونه...
من: این یه مشکلی بود بینِ ما...
وقتی بینِ ماست یعنی خودمون باید حلش کنیم... نیومدنِ بابات ربطی به گذشته نداشت...
ما خیلی وقتِ مشکلاتمون و حل کردیم...
دامون: ببخشید....
من: اشکال نداره خودت و ناراحت نکن... فقط یاد بگیر که دیگه تکرارش نکنی...
حالا برو با شروین و الینا بازی کن.. بلند شو...
بلند شد و رفت...
سعی کردم هر طور شده بلند شم.. دلم برای سیامک تنگ شده بود...
به خاطر ضربه ای که به پشتِ سرم خورده بود... راه رفتن برام سخت می شد... یه جورایی می لرزیدم موقع حرکت...
اما خدارو شکر خوب شدنی بود...
مامان در اتاق و باز کرد...
من: مامان داری اذیتش می کنی گناه داره... وقتی می گم تقصیری نداشت چرا باور نمی کنی؟
مامان: این تنبیه براش لازم بود... دارم میرم مزون...
بچه هارم میبرم ... زیاد بهش رو ندیا...
خندیدم...
مامانم خندید و با رضایت بهم نگاه کرد...
مامان: فکر کنم حالا دیگه بشه رو سیامک و حرفاش حساب کرد...
اون نیاز داشت به این دوری تا بفهمه...
من: چیو؟
مامان: اینکه چی هستی؟ ارزشت چقدره...
از همه مهمتر...
مامان :اون با این دوری مطمئن شد از احساسش به تو..
مامان: من رفتم مراقب خودت باش...
مامان چی می گفت؟
یه جوری حرف میزد انگار خبر داره از روزای تنهاییم... از عشقی که یه طرفه بود...
اما حالا؟ نمی دونم... شاید دو طرفه شده باشه...
از پنجره به آسمون نگاه کردم...
بوی عطرش و تو اتاق حس می کردم...
اما اگه نگاش می کردم ... تحمل نداشتم...
دلم براش تنگ شده بود... قلبم تند تند میزد...
سیامک: خیلی بی معرفتی... و که من و کشتی خورشید... دیگه می خواستم زانو بزنم و التماس کنم...
چند بار پلک زدم تا اشکام نریزه...
من: خوبه خیلی نگذشت...
سیامک: برای من که اندازۀ چند قرن گذشت...
اما از یه چیز مطمئن شدم...
نشست پایینِ تخت...
دستم و گرفت تو دستش و گذاشت رو صورتش...
سیامک: حتی دیگه نگامم نمی کنی؟
باور کن خونۀ المیرا نبودم... به خدا قسم تحملم تموم شده بود... تو درد آورترین خواسته و از من داشتی... شاید خودت ندونی...
سرم و برگردوندم و دستم و از تو دستش درآوردم...
نگام کرد...
با چشمایی که توش اشک داشت و تار میدید نگاش کردم و اشکاش و پاک...
من: هی چته؟ مردا که گریه نمی کنن...
خندید... کوتاه و تلخ...
سیامک: فکر نکنم مرد باشم وگرنه تنهات نمیزاشتم
دستی رو پیشونیِ باند پیچی شدم کشید...
نگاه کن تروخدا نامردِ بی معرفت... بلند شد و نشست رو تخت...
سیامک: الان خوبی؟ چی شد؟ چرا از اتاق اومدی بیرون؟
من: اره... خواستم حواسش پرت شه سمتِ اتاقِ بچه ها نره... اخه داشت همه جارو می گشت فکر کنم...
خم شد و پیشونیم و بوسید...
سیامک: از من ناراحتی؟
من: اگه توجیهم کنی... برای حرفای اونروز دلیلِ منطقی بیاری .. نه...
این قضیه به سرم اشاره کردم... اصلا به تو مربوط نمیشد... شاید تو بودی یه بلایی هم سر تو میومد...
سیامک: اخه چی بگم؟ خورشید برگرد خونه...
حرفی نزدم و روم و ازش گرفتم...
سیامک: می دونم انقدر اذیتت کردم و غصت دادم که باورم نمی کنی...
اما خونه بدونِ تو اصلا قشنگ نیست...
دستم و گرفت و گذاشت رو قلبش...
سیامک: می خوام اعتراف کنم...
این...
دستم و رو قلبش فشار داد...
خیلی وقته که تو شدی بهونۀ زدنش... باور کن تو قلبم پر از دردِ پر از غصست...
می خوام با یکی درد و دل کنم... اما نمی تونم... سختِ بخوام بگم...
احساس می کنم له شدم...
از هیچی مطمئن نیستم.. حتی از وجودم...
اما خورشید این و می دونم که دوستت دارم...
اومدم حرف بزنم...
سیامک: نه هیچی نگو... حتما می خوای بگی یه عادتِ سادست... اما باور کن که نیست...
حرفی که هر بار زدی کلی غصه دارم کرده... یه ماهِ دارم فکر می کنم چی بگم و چه جوری بگم...
سیامک: باور کن که من دیگه اون دیوونه ای که می گفتی نیستم...
یادمِ یه بار بهم گفتی مرده پرست...
اونروز خیلی ازت ناراحت شدم.. اما امروز درکت می کنم..
اما باور کن دیگه اینم نیستم...
اگه میگی هوسِ... من حاضرم ثابت کنم...
بهت ثابت کنم عشق و وفاداری واسه تو قشنگِ...
-نمی دونستم چی کار کنم...
چی بگم؟
یه اعتراف ساده...
اما خیلی قشنگ...
قشنگ تر از ابیِ آسمون...
خوش رنگ تر از سبزِ طبیعت...
خوشبو تر از عطرِ نفسِ پرستو ها...
بلند شدم کمکم کرد که بشینم..
درد یادم رفت...
رفتم تو بغلش...
نمی دونم چه فرقی داشت با قبلا...
اما حالا که اعتراف کرده بود...
اطمینانِ بیشتری داشتم...
مطمئن بود که تکیه گاهم دیگه با یه لرزشِ ساده خراب شدنی نیست...
بغضم ترکید...
احساسم ریخت...
همش شد اشک...
سیامک: خورشید بی تو زندگیم رنگی نداره... زندگیم میشه رنگِ شبی که خورشید توش نیست...
بگو که مامانت نزاشت بیایی.. بگو که الان بر می گردی خونه... بگو این خودت نیستی که می خواد اینجا بمونه...
خورشید نگاه کن... دیگه غروری نمونده.. اما باور کن تو که نباشی غرور که هیچی اما منم نیستم...
من: سیامک تو تمومِ زندگیمی...
بیشتر من و به خودش فشار داد
مامان کمکم می کنی یکم راه برم دیگه خوب شدم فکر کنم...
مامان: کجا خوب شدی ؟ همش یه هفتست خوابیدی...
من: وااای مامان از درس و دانشگاهم موندم... چقدر بد شد...
مامان: نمی شد بری که با اینحالت...
من : آره بابا با این راه رفتنم سر کلاس باید براشون بندری میزدم اونوقت...
مامان اومد چیزی بگه زنگ خونمون و زدن...
مامان: بخواب بخواب شوهرتِ...
من: وا چه کاریه نشستم دیگه...
مامان: ای خدا همه چی و باید به این دختر یاد داد... بخواب هی آه و اوه کن بزار نازت و بکشه...
عادتش بده... انقدر تا میبینیش سیخ نشین سر جات و براش لبخند ژکوند نزن... یه بارم محضِ رضای خدا خودت و بزن به بیخیالی بابا...
اینارو گفت و رفت بیرون...
پوفی کشیدم و خوابیدم...
از دستِ این مامان بیچاره سیامک دیشب کم مونده بود گریه کنه... هر کاری که می کنه مامانم یه ایرادی می گیره...
صدای حرف زدنشون میومد مامان داشت می گفت من خیلی درد دارم... خوبه همش دو ساعت نبوده ها... صبح بیدار شد رفت برام جیگرِ تازه بخره من خیلیم سر حال بودم...
یهو سیامک مثل چی پرید تو اتاق که باعث شد از ترس زهرترک شم...
من: واای چته دیوونه؟ ترسیدم...
سیامک نفس راحتی کشید و گفت:
سیامک: مادرجون شما که من و کشتید کجا صورتش کج شده؟
مامان: من کی گفتم صورتش کج شده؟ گفتم صورتش گچ شده... یعنی رنگ به رو نداره دخترم...
من: مامان من حالم خوبه...
مامان چیزی نگفت و رفت بیرون...
سیام در اتاق وبست با خنده اومد سمتم...
سیامک: خورشید مرگِ من بیا بریم خونه... مامانت تصمیم داره من و اعدام کنه... اونم اعدامِ خاموش...
فکر کرده سکته کردی..
من: تا تو باشی دخترش و اذیت نکنی...
سیامک: فکر نمی کردم مامانت تا این حد سفت وسخت باشه...
برگشت سمتم...
سیامک: تو خوبی ناز نازی؟
من: خوبم... اما سرم درد می کنه...
سیامک: بمیرم برای سرت... میشه منم بیام اینجا بخوابم...؟
من: خوب بخواب این سوال داره... خودت میری...
سیامک: نه الان و می گم... الان بیام رو تخت کنارت بخوابم...
من: نه دیوونه اولا که تخت یه نفرست.. دوما مامان می فهمه زشته..
بلند شد و در و قفل کرد...
سیامک : اگه منم که می گم دو نفرمون اینجا جا میشیم...
اومد و کنارم خوابید....
من: مواظب باش نخوری به سرم....
سیامک: نمی خورم عزیزم نترس....
سیامک: خورشید خونه رو فروختم...
من: خونمون: چرا دیوونه اونجا با یه حفاظ عااالی بود... باز تو بدونِ هماهنگی...
حرفم و قطع کرد...
برگشت سمتم و دستش و انداخت دورم...
سیامک: بابا آروم... خونۀ خودمون و که دادم دارن حفاظ می زنن... خونۀ قبلی خونه ای که با المیرا زندگی می کردم و می گم...
من: چرا؟
سیامک: اون خونه برای تو شده بود یه معضلِ بزرگ...
هر چی که اذیتت کنه و از سر راه بر میدارم... اینجوری خودمم راضیم... المیرا هم راضیِ...
من: هنوزم دوسش داری.؟
دوسش دارم... اما دوسش دارم و خاک کردم... همونجور که المیرا به خاک سپرده شد...
سیامک: باور کن خورشید تو انقدر خوب بودی که نفهمیدم کی شدی تمومِ وجودم... وقتی میرم خونه دق می کنم ... تو نیستی انگار تو خونه خاک مرده ریختن...
دستش و کرد تکیه گاهِ سرش و به من نگاه کرد... انگشتِ اشارش و کشید رو لبام...
سیامک: خورشید بیا برگردیم خونه قول میدم خودم خوب ازت مراقبت کنم . باور کن یه پرستار خوب میشم برات..
من: باشه عزیزم... میریم خونه...برو دنبال الینا از مهد بیارش... دامونم از مدرسه بیار بعد بریم...
سیامک: نه الان بریم... دامون و الینا سرویس دارن... میارتشون جلوی در...
من: باشه برو به مامان بگو...
سیامک: تو بهش بگو باشه؟
من: حساب میبری ها...
سیامک: تو بگو احترام...
من: مررسی عزیزم تو بهترینی...
اومد پایینتر ...
سیامک: فدایی داری خانمم
نه مادرجون شما برید من خودم مواظبش هستم...
من: سیامک من و بزار زمین اینجوری بیشتر سرم درد می گیره...
مامان: نه دخترم نمی تونه کاری انجام بده من می مونم...
سیامک: شما هم کار دارید برید به کاراتون برسید من نمی زارم خورشید دس به سیاه و سفید بزنه....
سیامک من و گذاشت رو تخت...
سیامک: میرم برات کمپوت بیارم...
از خداخواسته گفتم...
من: سیامک آناناس بیار...
از ذوقِ من لبخندی زد و یه بوس فرستاد که از چشمِ مامان دور نموند..
سیامک: متاسفم اما دوستم گفت کمپوتِ آلو ورا از همه چیز بهتر...
من: نه تروخدا سیامک نیاریا من تا دوهفته پیش آوورا می خریدم میزدم به پوستم حالا بیام بخورمش نه...
مامان: مگه نمی گه دوست نداره؟ سیامک جان چرا اینجوری می کنی... به دخترم به زور این آشغالا رو نده...
ریز خندیدم...
سیامک با مشت زد رو سینش و آروم گفت:
سیامک: بخند بخند الهی مامانت بره بیفتم به جونت....
خندم بیشتر شد...
مامانم برگشت و یه نگاه به سیامک انداخت...
سیامک دستی به دکمه هاش کشید و بعد دستش و انداخت پایین...
سیامک: میرم کمپوتِ آناناس بیارم...
من: مامان گناه داره شوهرم... اذیتش نکن...
مامان: من میرم اما مدیونی اگه اذیتت کرد زنگ نزنی باور کن به جان شروینم قسم بفههم نگفتی دیگه اسمتم نمیارم ...
من: بابا من وسیامک مشکلی نداریم مامان اونروزم یه بحث کوچیک داشتیم همین ...
مامان: باشه... خلاصه باید حواسش و جمع کنه یه وقت فکر نکنه بچم بابا نداره پس یعنی بی کَسِ...
من: مامان واقعا سیامک و اینجوری شناختی؟ هر چی باشه بی وجدان نیست...
مامان بوسم کرد و بلند شد که بره....
سیامک بعد از خدافظی با مامان اومد تو اتاق...
سیامک: فقط بزار دامون بیاد من می دونم و اون... این چند روز که خونۀ مامانت بودیم مادر جون یه جوری به من نگاه می کرد انگار که من دیوِ دو سری چیزی هستم خودم خبر ندارم...
من: دامون من نیستم که با همه چیزت کنار بیام...
با چنگال آناناس و کوچیک کرد و گذاشت تو دهنم... بعد با لحنِ ناراحتی گفت:
سیامک: یعنی تو من و تحمل می کنی.؟
من: نه منظورم این نبود... یعنی می گم اون مثل من نیست که ببخشِ و درک کنه فرصت یعنی چی...
دامون اولا هم از غیبتای تو ناراضی بود و شکایت داشت...
حتما پیشِ خودش فکر کرده بعد از چند ماه دوباره شروع شد و خواسته پیشگیری کنه...
سیامک: صبر کن بهش می گم یه بار که تنبیه شه می فهمه دخالتِ بیجا یعنی چی...
من: دلت میاد بچۀ خودتم اینجوری اذیت کنی؟
سیامک: بله این دل اومدن نمی خواد که این تربیتِ... الینا با دامون فرقی نداره...
دستی کشیدم رو شکمم...
من: این بچه و می گم...
یه نگاه به من و شکمم انداخت...
سیامک: شوخیِ خوبی نیست خورشید... ببین الان یه هفتست چقدر دردسر کشیدیم... یکاری نکن سر به بیابون بزارم...
من: جدی گفتم شوخی نکردم...
چنگال و پرت کرد تو قوطیو گذاشتش رو پا تختی...
سیامک: خورشید یه سوال که جوابش آره یا نه هست... تو حامله ای یا نه؟
ای بابا... این مسخره بازیا چیه؟ چرا اذیت می کنی؟ اگه حامله ای که بگو اگه نیستی...
باور کن خودم و می کشم... خودم و ومی کشم... اگه باشی...
من: چرا برای خودت همینجور تند تند حرف میزنی؟ خوب چته تو؟
سیامک: ببین خورشید خبر حامله شدنِ تو برابرِ با خبرِ مرگِ من... باور کن...
نگاش کردم...
با ترس و ابهام گفت:
حامله ای؟
نمی دونم.. . بزار یکم بهتر شم بعد وقت بگیر بریم دکتر...
اومد و نشست کنارم...
دستم و گذاشت تو دستش...
-خورشید... الان من و توییم... نه ترسی هست نه دلهره ای...
اگه این خواستۀ تو رو در نظر نگیریم ما دیگه مشکلی نداریم... الان من یه نفر و دارم که می فهمه که درک می کنه... تو همۀ شرایط کنارمِ... می دونم که تعهد کتبی نداده بلکه از تهِ دل گفته بله...
چرا می خوای با اسمِ یه بچه زندگیم و سیاه کنی؟
من تازه اومدم سمتت .. تازه فهمیدم چقدر میخوامت و کشیده شدم به سمتِ سفیدی... شادی...
اسم بچه که میاد دلم می گیره... اصلا نمی خوام بهش فکر کنم...
من: یعنی تا این حد از بچه بدت میاد؟ چرا؟ تو که هر بچه ای میبینی زود باهاش گرم می گیری و قربون صدقش میری ... با دامون و الینا هم رابطۀ خوبی داری...
من: شاید درک نکنی اما باور کن سخته که از یه زن بخوای مادر شدن و فراموش کنه... و نخواد این حس و تجربه کنه...
-تو چرا منطق نداری؟ مطمئن باش ازین به بعد بیشتر از اینی که تاحالا بودم مواظبم...
-اونی که بی منطق حرف میزنه تو یی سیا نه من...
-میرم وقتِ دکتر بگیرم...
-بزار یکم بهتر شم بعد...
شاید چون المیرا سر زایمان فوت شد سیامک انقدر می ترسه... شاید فکر می کنه همچین اتفاقی هم برای من بیفته ..
اما من دلم می خواد خودش بگه چرا از بچه دار شدن فراریِ... اون موقعست که می گردم دنبال یه راهی برای توجیهش و بهش می فهمونم که برای همه نمی تونه همچین اتفاقی بیفته ...
****
با دستاش رو موهام و نوازش می کرد...
سیامک: اگه نی نی داشتی چی؟ قول میدی تنهام نزاری؟
من: مگه میشه من نی نی داشته باشم و تنهاتون بزارم...؟
-امکانش زیاده المیرا هم نمی دونست قرارِ چی بشه... یعنی فکرِ اینکه نتونه بالاسرِ دخترش باشه هم نمی کرد...
-عزیزم المیرا کلا به خاطر مشکل قلبیش هیجان و حاملگی براش خوب نبوده این و بهتون گفتن...
برگشت سمتم...
-بهمون نگفتن بهش گفتن... اونم چون من عاشقِ بچه بودم چیزی نگفت... نگفت که ممکنِ بمیره...
دستش و گذاشت رو شکمم...
-نمی خوام نبضی و که اینجا میزنه... نمی خوام وجودیو که اینجا رشد کنه...
بلند شد نشست...
-نمی خوام نباشی... وقتی خیالشم درد آورِ...
بلندم کرد... دستش و گذاشت رو شونه هام...
-می فهمی؟ نمی خوام یه بار دیگه تکرار شه...
تو من و به زندگی برگردوندی... جونم مالِ تو بگیرش... اما نزار ذره ذره آب شم...
نه ماه انتظار... تولد فرزندت میشه مرگِ من... حقِ تواِ... اما..
دستم و گذاشت رو قلبش...
-باور کن دیگه نمی کشه... کم آورده...
شونه هام و تکون داد...
-می فهمی نمی خوام؟ من تو رو از دست نمی دم خورشید... بگو ... بگو من و انتخاب می کنی نه بچه... د حرف بزن...
-آروم باش سیامک عزیزم همۀ سرنوشتا که یکی نیست... باشه فعلا راجع بهش حرف نزن تا ببینیم چی میشه... خواهش می کنم ...
گلم تو جونمی... عشقمی تو نباشی بچه ای هم نیست... انقدر خودت و عصبی نکن... ببین این چند روز انقدر حرص خوردی همش داری می لرزی...
این تپشِ قلب برای چیه...؟ سیامک خواهش می کنم...
رفتم تو بغلش لبش و گذاشت رو موهام... یه بوسۀ طولانی...
چقدر گرمِ آغوشش گرم تر از همیشه...
زمزمه کردم...
عشق گاهی هجرت از من تا ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن
عشق گاهی بوی رفتن می دهد
صوت شبناک تو را سر می دهد
عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی می نشیند روی بام
گاه با صد میل می افتد به دام
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای
زیر گوشم رقصِ لباش:
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ساز شب بو اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش
گاه مکتوب تورا ناخوانده می داند زپیش
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع...
دستاش و گذاشت دورم
-حسابی خوب شدیا...
دستم و گذاشتم رو دستاش...
-آره خدارو شکر....
-کی به خورشید خانم اجازه داده خودشون و نشون بدن..؟
-یه صبحِ دل انگیز...
-تو چرا از خونه دل نمی کنی؟ امروز باید سرکار باشیا...
-احساس کردم تنهایی حوصلت سر میره گفتم بمونم خونه....
-جدا؟؟ اگه برشکست شدی چی؟ من شوهر گدا نمی خواما...
کمرم و فشار داد...
-نکن دیوونه داغون شدم...
-بریم بیرون؟
من: من که از خدامِ...
من: فقط... بچه ها چی ؟ ساناز و آرشام که دیگه رفتن مسافرت...
-پس آتی چیکارست؟
-گناه داره... به نامزدِ عزیزش برسه یا برادرزاده هاش...؟ تازه خیلی وقتِ یه گردش چهار نفره نرفتیم...
-آخه بگو الان چه وقتِ نامزد کردنِ...
-تو بگو چه وقتِ گردشِ ماست...
خندید...
سیامک: باشه گلم بچه هارم می بریم... یه گردش چهار نفره...
من: فقط دکتر چی؟
سیامک: اولا که به بیبی چک اعتماد داشته باش... حامله نیستی... اووو دو ماهه که فهمیدیم... بعدم مگه ندیدی علیرضا چی گفت...؟
من: نمی دونم چرا نمی تونم درک کنم که یه بیبی چک بهم بگه حامله ام یا نه...
من: راستی سیا...
سرش و گذاشت تو چالِ گلوم...
-جانِ سیا؟... واقعا تو اینهمه رفتی پیشِ علیرضا... نمی خوای بگی چیا بهت گفت که مرغت پا درآورد؟
-یه چی گفت دیگه... خیلی مهم نبود مهم اینه که الان بیشتر و بهتر می بینم و درک کنم...
-فکر کنم باید بهش مدالِ بهترین روانپزشک و داد...
-ممممم شاید... اما منم خوب کنار اومدما....
-بله غیرِ تو بود نمی شد...
- سیا جونم زحمتِ بیدار کردنِ بچه ها با تو.... تا بچه ها رو بیدار کنی منم اومدم...
-نامردم اگه بزارم تنها اینجا بمونی...
برگشتم سمتش...
-اینجا لولو داره مگه... ؟برو منم اومدم...
-همین و می خواستم... حالا دیگه انرژیم و گرفتم از چشای نازت...
رو چشمم و بوسید و رفت تو ...
منم پشت سرش رفتم تو ... سرخوش خندیدم و خودم و انداختم رو مبل...
من: دیوونه...
سیامک: آره دیوونه ام دیوونۀ تو... دیوونۀ چشات...
صدای جیغِ بچه ها بلند شد...
مثل اینکه باز زیادی انرژی گرفته... وااای چه روزِ قشنگی...
بلند شدم و رفتم که آماده شم...
****( خوبه که برای خوندنِ این قسمت جلد رمانم در نظر بگیرید
دریاچۀ مصنوعیش خیلی قشنگِ جدی می گم... انگار یه تیکه از دریای خزر و کندن گذاشتن اینجا...
سیا: فعلا دست نخوردست و شناخته نشده کم کم خرابش می کنن...
من: این یه تیکه و نگاه کن انگار غذای اسبارو گذاشتن اینجا...
سیا: مدلشِ دیوونه... اما تکیه گاهِ خوبیِ...
خودش رفت و بهش تکیه داد...
به بینِ پاش اشاره کرد...
سیامک: بیا اینجا بشین ببینم...
لبخندی زدم و رفتم بهش تکیه دادم...
سرم و برگردوندم و به بچه ها نگاه کردم...
من: اون دو تا وروجک و نگاه کن...
سیا: اوهوم... قربونشون بشه بابا چه دستِ همم گرفتن...
من: دامون تکیه گاهِ خوبیِ...
از کاه ها برداشت و کشید تو صورتم...
سیا: الینا شریکِ خوبی میشه...
-خوبه که دامون مردِ حتی از الان...
مبارکِ صاحبش باشه...
-کجا دارن میرن.؟ صداشون کن دارن میرن تو جنگلا... چی کار می خوان بکنن؟
-اینم اضافه می کردی دامون ذاتی با فکر و مودب بوده...
-بزرگتر که شدن چشمای بیشتری نگاشون می کنه... ما هم باید بیشتر حواسمون و جمع کنیم... آب و آتیشِ دیگه...
- مثل من و تو...
-اوهوم دقیقا...
-آتیش خانوم... نمی خوای یه گرمایی برسونی به لبام...
همینجوری که تو بغلش بودم سرم و بردم بالاتر و نگاش کردم...
لباش و گذاشت رو لبام...
دستش و کشید رو چشام ... چشمام و بستم...
زمزمه وار در گوشم گفت...
سیامک: آتیشم زدی دختر...
دیوونه حداقل بگو چه خبره ... ؟ لطفا.؟
سیامک: بابا سالگردِ ازدواجمونِ دیگه... یعنی یادت رفت؟
من: اخه سالگرد ازدواجمون که دو روز دیگست...
سیامک: برو... آرایشگر تو منتظرِ...
من: چه ویلای قشنگی نرفته تو غرقش شدم... واسه کیه؟
سیامک میری تو یا نه؟
من: تو کی میای؟
-میام برم به یه سری کارا برسم بعدم میام...
-باشه خدافظ عجقم...
خندید..
خدافظ...
فقط سیا اگه لباسم زشت باشه من نمی پوشمشا...
-من سیامک همونیم که خوشگل ترینارو انتخاب می کنه... مثل تو... بازم می گی لباس زشته... برو دختر برو انقدر ساز مخالف نزن... هر چند که من بلدم برقصم حتی با سازِ بی صدات...
این و گفت و رفت...
ضربه ای به سنگِ جلوی پام زدم و رفتم سمتِ ویلا...
همینکه رسیدم جلوی در در و برام باز کردن و یه خانومی راهنماییم کرد داخل...
تا برسم یه سری سوال ازش پرسیدم... یه ویلا تو طالقان... چه جای دنج و با صفایی...
یه جادۀ سنگی که دو طرفش پر از گلدونای کوچولواِ... جاده ای که با سنگای درشت از درختای بید مجنون جدا شده...
وقتی به خودم اومدم که کلی پله و رفتم بالا و دعوتم می کرد داخل...
من: چرا از در جلویی نرفتیم؟
خانم: آقا گفتن شمارو از اینجا ببریم داخل...
شونه ای بالا انداختم و وارد شدم...
اومد جلوی من و ایستاد...
به تعجب بهش نگاه کردم...
با دستش به اتاق اشاره کرد و گفت که برم داخل...
رفتم تو ... خودش نیومد و در و بست...
سلام...
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم... یه خانومِ شاید حدودا پنجاه ساله بود...
من: سلام...
-گیسو هستم...
-منم خورشید خوشوقتم...
بهتره لباست و در بیاری که شروع کنیم...
نمی دونم چرا لال شده بودم سری تکون دادم و و شروع کردم به باز کردن مانتوم...
رفت از تو کمد یه پیراهن آبی آسمونی در اورد...
-بهتریه این و بپوشی چون فقط چندتا تا دو کمه از جلو خورده در آوردنش راحت و به موهات آسیبی نمیزنه...
ازش گرفتم و تشکر کردم... بعد از گفتن چند دقیقه دیگه میام رفت بیرون...
زود لباسام و عوض کردم و نشستم رو تخت...
معلوم نیست این سیامک باز چه خواب برای من دیده... یعنی این کارا برای جشن تولدمِ؟
نه اون ازین عادتا نداره که نگه... تولدم که دو هفته دیگست... همون جشنِ سالگرد گرفته فکر کنم...
حتی دعوتِ مهمونا هم با خودش بوده... من از هیچی خبر ندارم...
اومد تو لیوانش و گذاشت رو پاتختی...
گیسو: خوب شروع کنم عزیزم؟
من: آره... فقط شما می دونی لباسم چه رنگیه؟ آخه من هر رنگی تو آرایش بهم نمیاد...
-لباست سفیدِ خانومی... شوهرت خواسته از رنگِ تیره برات استفاده نکنیم و بیشتر از هر چی معصومیت چهرت و پررنگ کنیم...
من: مثل اینکه سیامک کلا خواسته همه چی به سلیقۀ خودش باشه...
خندید...
-نگران نباش این آقای عاشق خیلی خوش سلیقست...
یه نگاه تو چشاش انداختم...
نه خداروشکر... یه لحظه فکر کردم نکنه به سیامک چشم داره...
خاک تو سرم چه فکر زشتی...
یه دستی به موهام زد...
-ما دو جور فرشته داریم...
خم شد روم و از تو آینه نگام کرد به این چشما... سیاه بیشتر میاد...
این و گفت و من و بلند کرد جای دیگه نشوند دیگه هیچ آینه ای نبود...
وااای خیلی بدم میاد نتونم خودم و ببینم و آرایشم کنن...
از بیرون صدای موزیک میومد...
خیلی وقته مهمونی شروع شده...
گاهی صدای خنده هم میشنیدم... پس یعنی خیلیا اومدن... یعنی مامان اینا هم هستن؟
فکر کنم از ساعت 7 بود... همون موقع ها اسم سیامکم شنیدم یعنی اینکه اومده..
اما نیومد بالا... یعنی ببینمش خفش می کنم...
گیسو با یه جعبه برگشت پیشم...
-خانومی بلند شو این و درار...
من: شما برید خودم عوض می کنم ممنون...
-گلی منم مثل تو همه چی دارم اما واسه تو همیچین ترو تازه ترِ... پس بلند شو خجالت نکش.
من: خجالت زده تر شدم که...
خودش کمکم کرد دکمه های لباس و باز کردم و از تنم دراوردمش یه پیراهن سفید از تو جعبه در آورد ...
واای چه نازِ پارچش... ببینم...
-بزار بپوشی بعد میری تو آینه میبینی...
کمکم کرد که لباس و بپوشم بعد نوبتِ کفشام بود...
اووه چه قد بلند شدم...
-حالا می تونی خودت و ببینی....
این و گفت و رفت نشست رو تخت و سیگارش و روشن کرد...
هیجان داشتم ... نمی دونم چه شکلی شده بودم... رضایت تو چهرۀ گیسو کاملا مشخص بود...
اما خوب بعد از اینهمه ساعت چرا باید ناراضی باشه؟ حتی اگه زشت شده باشم...
رفتم جلوی آینه...
اما...
زود برگشتم ببینم پشتِ منم دختری هست...
اوه نه مثل اینکه خودم بود...
موهام مشکی شده بود... مشکیِ مخملی...
همش لخت بود و نوک موهام به اندازۀ پنج سانت پیچ و تاب گرفته بود...
همش ریخته بود دورم و رو سرم یه تاجِ کوچولو خود نمایی می کرد...
صورتم تغییر کرده بود اما آرایشم خیلی مشخص نبود... چقدر حرفه ای کار کرده بود...
انگار که پشت چشمم از حریرای اکلیلیِ پیراهنِ سفیدم کار کرده بود...
چشمای مشکیم بیشتر خودنمایی می کرد... یه رژ که به قرمزی میزد و کمی اکلیل داشت...
برگشتم سمتش...
من: چی شدم؟
یه پکِ همیق به سیگارش زد و دودش و داد بیرون...
گیسو: همون فرشته ای که شوهرت خواست...
من: ممنون گیسو جون...
کمی از عطر جیسیک کوتر همون که تو قابِ سیاهِ بزن بعدم برو شوهرت منتظرِ...
گوشیش و برداشت و شماره گرفت و بعد از گفتنِ خانم دارن میان پایین قطع کرد...
صدای موزیک کمتر شد... دیگه صدای کسی نمیومد...
نمی دونم چرا اینهمه استرس گرفته بودم...
شما نمیای؟
نه... برو شب خوبی داشته باشی...
لبخندی زدم و راه افتادم سمتِ در...
در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون... هنوز نمی تونستم ببینم چه خبره... زشت بود از نرده ها اویزون شم برای همین ترجیح دادم چند دقیقه ای بیشتر صبر کنم...
سر پله ها ایستادم و یه نگاه اجمالی به جمعی که دور سالن بودن نگاه انداختم...
بعدم به شمعایی که کنار پله ها روشن بود... ته شمع ها رسید به پاهای سیامک....
صدای موسیقی بلند تر شد...
همه شروع کردن به دست زدن...
کم کم نگاهم و آوردم بالا و تو چشاش دوختم...
بی قرار بود ...با چشمای منتظر... حتی بی قرارتر از من...
صدای دستا کمرنگ و کمرنگ تر میشد...
غرقِ عشق و لذت بودم...
اولین قدم و گذاشتم...
صدای قلبم به گوش میرسید...
خودمو کنترل کردم و از همین بالا نپریدم بغلِ سیامک اما قلبم...
دیگه تاب نداشت... می خواست که گرم شه...
حالا دیگه همۀ خوابام رنگ گرفته بود اونم تو بیداری...
تو ویلای شمال...
من یه سوپرایز رنگی داشتم اما اون کجا و این کجا...
یه تظاهر... یه نقش...
اما الان عشقِ که کارگردان شده... دیگه همه چی سر جاشِ...
چقدر سختی...
شبای بی قراری روزای تنهایی...
بلاخره تموم شدن...
پله های آخر بود... چشمام کمی تار میدید تند تند پلک زدم تا عشقم و ببینم... اشک شوق بود اما وقت واسش زیاد بود...
سیامک دستش و بلند کرد... ایستادم و یه نگاه بهش انداختم...
با غرور نگام می کرد...
دستم و گذاشتم تو دستاش....
یه پله دیگه اومدم پایین...
چشم تو چشمم دوخته بود...
لباش و گذاشت رو دستم و دستم و بوسید...
کمی خم شد و با دستش خواست که همراهیش کنم...
یه جورایی دعوت به رقص بود...
موزیک عوض شد و یه موسیقیِ بی متن....
موسیقی ای که متنش تک تک لحظات زندگی من بود... تا به الان...
زیر لب زمزمه کردم...
-مرررسی بهترین خوابِ زندگیم شد... تو یه رویایی سیامک... یه رویای واقعی...
سیامک: خیلی خوشحالم چون یه فرشته تو دستامِ... عاشقتم ممنون به خاطر عشق قشنگی که بهم هدیه دادی...
یه چرخ زدیم...
همۀ زوجا کنار هم ایستاده بودن و نگامون می کردن...
ساناز و آرشام...
الهی یه صحنۀ عاشقانه اونا بودن...
آتوسا و تیام...
جاان تیام اصلا حواسش به ما نیست... نگاهِ عاشقش و دوخته به لبخند رو لبای آتوسا...
دست سیامک عین نوت پیانو رو کمرم می لغزید...
نگاهم و بهش دوختم...
چشمات مثل آینست... انگار که خودم و میبینم با عشقم...
-چه پایانِ قشنگی داشت قصۀ خاطرخواهیِ من...
-کجای کاری تازه شروع شد... من روز به روز تشنه تر میشم... تشنۀ عشقِ تو...
-حالا دیگه ما دو تا با هم خونه های تو خالیو کامل کردیم و وقتشِ که کمی به عشقمون برسیم...
نوبت خورشیدای دیگست تا بگن اگه عشقشون و قصۀ خاطرخواهیشون...
دستم و گرفت تو دستش و کمی رقص و تند تر کرد...
سیامک: و سیامکای دیگه تا بگن از خورشید زندگیشون...
دوباره اهنگ آروم شد... و ما هم آرومتر...
آروم و آروم...
نفسای داغش من و تا عرش میبرد...
بیشتر رفتم تو بغلش
زیر گوشم زمزه کرد:
در آغوشـم کـه می گیری
آنقــَــَدر آرام می شوم
کـه فـَـراموش می کنم
بـایـد نفس بکشم
صدا کمرنگ شد .. کمرنگ و کمرنگ تر...
تو چشماش نگاه کردم...
چشمای تبدارش و دوخت تو چشام...
کم کم نردیک تر شدیم...
نور کمرنگ تر شد و لیزر شو اطرافمون بود...
لباش و گذاشت رو لبام و صدای دست همه...
از هم جدا شدیم...
زوجایی که همشون تقریبا جوون و همسن و سال بودن دورمون جمع شدن و هر کدوم به نحوی خوشحالیشون و بیان کردن...
ساناز و آتوسا با نگاهاشون می گفتن که چقدر خوشحالن...
خدمتکار برامون شربت آورد...
آروم رفتم زیرِ گوشِ سیامک و گفتم:
-عزیزم مثبتِ دیگه؟
سیامک: آره خانمی خیالت راحت...
پرتقال درست کرده بود... با اینکه دوست نداشتم اما گلوم خشک بود واسه همین برداشتم...
با لبخند به سیامک نگاه کردم...
-نوش جونت خانم گلم...
اما ....
لیوان و بگردوندم تو سینی نگاهم و دورِ سالن چرخوندم ...
با قدمایِ سریع خودم و از جمع دور کردم...
همه ساکت شده بودن و نگاهشون با من بود... از چند تا پله رفتم پایین ...اه کفشم درومد...
اما بی توجه به کفشم تند تر رفتم تا به سرویس بهداشتی رسیدم...
سیامک در زد...
-خورشیدم چی شد...
در و باز کردم...
*چیزی نیست عزیزم نگران نباش...
لنگه کفشم و گرفت بالا...
-کفشت و جا گذاشتی سیندرلای من...
خندیدم و ازش گرفتم...
اومد نزدیکتر و در و بست...
دستش و گذاشت رو شکمم...
سیامک: مثل اینکه خوشیِ امشب و یه کوچولو کامل کرده...
-فکر کنم...
-خیلی خاطرت و می خوام خورشید...
من: خاطرخواهیِ من بدجوری اثر گذاشته پس...
من: آخرش رسیدم به همون چیزی که می خواستم...
نتیجۀ قشنگی بود به همۀ دردسراش می ارزید...
دستامون و تو دستای هم قفل کردیم...
و با هم تکرار کردیم .... چیزی که همیشه برندست ..
« عشق همیشه پیروزِ»
پایااااااااااااااااااااااان