پردۀ حال و آروم زدم کنار...
به دامیار نگاه کردم ...موهای لختِ مشکیِ دامون به باباش رفته...
چقدرم بهش میاد ... چند تا تیکۀ موش که ریخته رو پیشونیش جذابیتش و صد چندان کرده...
ته ریشی که خیلی بهش میاد و واقعا بنظرم خواستنی تر شده... صورتی که پختگی و با تجربگی رو میشه توش دید...
نا خودآگاه ذهنم رفت سمتِ سیامک...
موهای خرمایی رنگی که همیشه درست شدست اما انقدر زیبا و طبیعی که ادم دوست داره دستش و بفرسته تو موهاش و اونارو بهم بریزه...
سرم و تکون دادم تا از فکر سیامک بیام بیرون و به تیپش نگاه کردم...
من نباید به سیامک فکر کنم... از نظر شرعی کار درستی نیست...
از نظر وجدانی هم که خودم خیانت حتی تو ذهنم و نمی تونم قبول کنم...
اما خداجون تا زمانی که عقد کنیم بهم فرصت بده...
شاید بشه کلا از ذهنم پاکش کنم...شاید...
شلوار لیِ روشن... یه کت اسپرت...
خوب همین چیزا بود که من روزای اول فکر می کردم بیست و نه یا سی سالست دیگه...
اما پوستش... پوستش به قشنگی و صافیِ سیامک نیست...
فکر کنم متوجه شد یکی داره نگاش می کنه... برگشت نگام کرد...
زود پرده رو انداختم و شالم و سرم کردم..
رفتم بیرون...
من: سلام.. خوبید ؟ بفرمایید داخل...
مامان: منم بهشون می گم ...
دامیار: نه دیگه ایشاالله یه وقت دیگه... اگه اجازه بدید با خورشید بریم برای آزمایش بعدم خرید...
مامان: باشه بفرمایید... مواظب خودتون باشید...
دامیار: چشم پس با اجازه...
من نمی دونم کی شدم خورشید... چه در عرض چند روز خودمونی شد ... من هنوز کمی سختمِ...
راه افتاد سمتِ در و منم پشت سرش رفتم...
مستقیم رفت و پشت فرمون نشست...
شاید انتظار داشتم برای اولین بار خودش در و برام باز کنه...
خیلی بی ذوق اومد دنبالم... حتی یه شاخه گلم نخریده...
با اینحال شونه ای بالا انداختم و نشستم...
من: خوب میومدید بالا یه چیز می خوردید...
دامیار: نه یه کاری دارم... باید برم جایی... گفتم این کارای اولیه انجام شه بهتره چون روزای دیگه من وقت ندارم... ببینم چیزی که نخوردی؟ باید ناشتا باشیا...
من: نه نخوردم... حواسم بود...
دامیار: اخه گفتی میومدید یه چیز می خوردید... پس تعارف بود...
خندیدم و گفتم : یه جورایی....
چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه گفت:
دامیار: راستی گه گاهی می بینم یه آقایی میاد دنبال بچه هاش توام سوار میشی... یا اینکه میبینم همه با هم میایید... فامیلتونِ؟
می دونستم سیامک و می گه و منتظرِ این سوال بودم چون چندین بار ما رو با هم دیده بود...
من: نه ایشون لطف می کنن صبح که بچشون و میبرن مهد منم میرسونن.. و عصرا هم باهاشون بر می گردم...
دامیار: تا حالا زنش و ندیدم...
من: فوت شده...
دامیار : حدس می زدم زنی در کار نباشه...
با این حرفش یاد اونروز سیامک افتادم ... اونروز که وقتی فهمید خاستگارم دامیارِ گفت حدس می زدم...
انگار مردا همدیگه رو خیلی خوب میشناسن... اما دامیار چرا باید راجع به سیامک همچین فکری داشته باشه؟
دامیار: دیگه ازین به بعد لازم نیست با ایشون بری... صورتِ خوشی نداره...
خودت برو و بیا...
من: اما آخه من صبحا می ترسم تنها برم...
بنظرم ترس بهترین بهونه بود چون دوست نداشتم چیزی از محسن بدونه...
نمی دونم شایدم بهش گفتم... اما الان نه...
دامیار برگشت سمتم و گفت:
دامیار: بچه که نیستی چه ترسی؟ خوب با آژانس برو بیا...
برگشتم و به بیرون نگاه کردم...
خوب می مرد بگه من میام دنبالت؟
تازه داشتم شروع می کردم به مقایسه کردن که گفت
دامیار: رانندگی بلدی؟
من: نه اما می خواستم این ماه کلاساش و برم ...
دامیار : مگه می تونستی ماشین بخری؟
نگاهی به اتاق ماشین و دم و دستگاهش انداختم...
من :مثل این ... که نه.... اما یه رنو هست ... مامان می تونست اون و برام بخره...
دامیار سری تکون داد ئ گفت:
دامیار: ماشین خیلی هم خوب نیست... برو یه کلاس دیگه...
من: اما به رانندگی خیلی علاقه دارم...
دامیار: گفتم که خوب نیست...
یعنی من خوشم نمیاد زن راننده باشه... بعد برگشت سمتم و گفت عوضش هر کلاسی که بخوای آزادی که بری..
ای بابا مگه اسیر گرفته آخه؟
نتونستم تحمل کنم...
من: خوب یعنی چی؟ فکر می کنم چون مربوط به منِ نظرِ خودم مهمتر باشه... یعنی هیچوقت نمی تونم رانندگی کنم؟
ماشین و گوشه ای پارک کرد...
دامیار: رسیدیم...
من: منتظر جوابم ...
دامیار برگشت سمتم
دامیار: جوابِ چی؟
من: کلافه سری تکون دادم و گفتم : اینکه دلیلتون برای مخالفتی که دارید چیه؟
دامیار: خوب می تونستی خونه مادرت یاد بگیری خونه من ... وقتی من ماشین دارم دلیلی نداره...
به رو به رو نگاه کردم...
من: اگه شما اجازه می دادی خونه مادرم می رفتم...
دامیار در حالی که پیاده میشد گفت:
دامیار: خورشید من مجبورت نکردم بگی بله ... کردم؟
و بعد پیاده شد...
آهی کشیدم و گفتم: خدایا من واقعا صلاحِ کارت و درک نمی کنم... از همین حالا اختلاف نظر...
بدتر از اینم هست مگه؟
زن قربونیِ خواسته های مردش شه... یا شایدم خود خواهیاش...
دامیار سرش و از شیشه کرد داخل و گفت:
دامیار: خانم افتخار همقدم شدن نمیدن؟
به لبخندش نگاه کردم...
ممم خودمونیما چه دندونای سفید و ردیفی داره ها...
سعی کردم نخندم چون دلم نمی خواست فکر کنه هر بلایی سرم اورد با یدونه ازین لبخند جذاباش خر میشم...
پیاده شدم و همراهش رفتیم سمتِ آزمایشگاه... اما نه لبخندی نه چیزی... شاید کمی اخم هم مهمون صورتم شده بود...
****
به تراولای تو دستش نگاه کردم...
دامیار: دختر استخاره کردن نداره بگیرش دیگه...
من: اما آخه... ما رسم نداریم تا بعد از عقد ...
به دستش تکونی داد و حرفم و قطع کرد بعد گفت:
دامیار : بگیر ببینم الان و هفته بعد نداره... هم الان هم هفته دیگه زنِ خودمی...
با خجالت پول و گرفتم...
من: ممنون...
دامیار: وظیفست... برو مراقب باش...
من: خدافظ...
برگشتم و رفتم سمتِ مهد....
همینکه رفتم تو حیات پول و شمردم...!!!
سیصد تومن... من واسه یه شیفتِ کاریم یه ماه جون میدم سیصد اونوقت این چه راحت پول و رد کرد اومد...
خوب من زنشم مثلانا...
پول و گذاشتم تو کیفم...
قرار شده من جهیزیه نبرم... کاش پول داشتیم اما می دونم الان مامان پولِ یه آبمیوه گیریم نداره برام... این ازدواجم غیر منتظره بود...
داشتم می گفتم کاش پول واسه جهیزیه داشتیم دوست ندارم برم تو خونه ای که قبلا یه زنِ دیگه صاحب وسیله هاش بوده..
حالا شاید خودش عقلش به این برسه ...
شونه های بالا انداختم و رفتم سمتِ قسمتمون دیگه این چند روز انقدر به این چیزا فکر کردم دیوونه شدم... دوسم ندارم مامانم و نگران کنم چون چند بار غصه خوردنش و دیدم...
***
مامان میشه لطفا بیای چند لحظه؟
نوشین: اوهو... کی میره اینهمه راهو.... اونم به این درازی...
من: نوشین چیکارش داری بچم ذوق داره...
من: دامون برو الان میام...
نوشین برگشت سمتم و گفت:
نوشین: نه مثل اینکه جدیِ آره؟
من: دیوانه دارم می گم رفتیم آزمایش... تازه می پرسی جدیِ؟
مریم: خاک تو گورم یعنی زنش شدی؟
من: نه قراره بشم...
مریم: خاک تو گورت یعنی می خوای زنش بشی؟
من: اِاِاِ آره دیگه... گورم و گورت نداره که دیگه...
نوشین: چی شدکه همچین تصمیمی گرفتی ؟
من: خوب دیدم شاید بتونیم کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم...
نوشین: د چشم سفید تو چشمای من نگاه کن و بگو همچین چیزی تو اون ذهنت می گذره...
من: خوب معلومه می گذره...
مریم اومد رو میز نشست و حالت متفکر به خودش گرفت...
مریم: پس عمم بود تا سیامک و میدید از ذوقش تا دم در پونصد بار کله پا میشد دیگه؟
انگار خیلی هم موفق تو پنهون کردنِ احساسم نبودم...
بلند شدم و گفتم:
وااااا ... چه ربطی داره؟ خوب با اون کل کل می کردم واسه همین هیجان داشتم وقتی میدیمش..
و واسه خلاصی از تیکه و هر گونه بحثِ احتمالی رفتم ببینم دامون چی کارم داره... خوبه گفتم وقتی دیگه اومدم خونتون بهم بگو مامان... چه عجله هم داره...
من: جانم عزیزم...
دامون: میای بریم تو فضای سبز کارت دارم...؟
من: چی کار عزیزم ... ببین الینا چشمش به منِ که هر جا با تو رفتم اونم ببریم...
دامون: جونِ من یه کاری بکن... مسئله خصوصیِ یا شایدم بشه گفت خانوادگیه...!!!!
من خوب اینم از فضای سبز حالا نمی خوای بگی چی شده؟
دامون اومد رو پام نشست و خودش و جا داد تو بغلم...
دامون: می گما دوست داری همون خورشید صدات کنم یا بهت بگم مامان.؟
من: تو چی دوست داری؟
دامون: دوست دارم مامانم باشی... هر وقت هوس کردم دوستم بشی بهت می گم خورشید...
من: منم مامان و ترجیح می دم...
دوست داشتم مامانش باشم و بهم بگه مامان... چون به خاطر همین پسر کوچولو بود که بله دادم...
دامون: می دونی مامان... چند وقتیِ دلم درد می کنه... شاید دارم می میرم...
آهی کشیدم و به آسمون چشم دو ختم مثل اینکه این پسر کوچولو بیش از حدِ تصور کمبودِ محبت داره...
خدایا می خوام نبود مادرش و تو این 6 سال جبران کنم... فقط کمکم کن محبتم بهش به اندازه و به جا باشه جوری که بعد ها نفهمم تربیتم غلط بوده...
سرش و بالا کردم ...
چال گلوش و بوسیدم و گفتم...
من: خدا نکنه مامانم... هیچی نیست حتما سر ما خوردی...
دامون: امروز با بابا من و می بری دکتر؟ من و تو و بابا ، سه تایی؟
من: امروز بابا نمی تونه بیاد دنبالمون اما الان زنگ میزنم عمه نیاد خودمون بریم دکتر...
دامون : اینم فکریِ باشه... بعدش میشه یه شامِ دو نفره بخوریم؟
در حالی که موبایلم و در میاوردم گفتم:
من: بله چرا که نه...؟
شمارۀ دامیارو گرفتم اما خاموش بودم... پشیمون شدم و شمارۀ درنا رو گرفتم و منتظر شدم که برداره...
درنا: سلام خورشید جون خوبی؟
من: مرسی شما خوبید...؟ سلام...!
درنا: قربونت عزیزم.... هی ما هم خوبیم.. جانم خانمی امری باشه؟
من: خواهش می کنم... خواستم بگم امروز دنبال دامون نیایید من باهاش میرم بیرون از اونورم خودم میارمش در خونۀ شما...
درنا: با دامون؟ کجا ایشاالله ؟ باشه عزیزم...
من: میریم یکم خرید کنیم... فقط یه چیزی اگه میشه شما به برادرتونم خبر بدید...
درنا: چرا خودت بهش زنگ نمیزنی...؟
من: خاموشِ...
درنا : باشه مراقب خودتون باشید...
****
الینا: واقاً که حورشید... کصصصافط ... تهنایی لَفتین بورون؟
من: عزیزم ببخشید دیگه دامون گفت تو رو نبریم تو آفتاب مریض میشی... کثافت چیه زشته خانمی...
الینا: باسه پس عوضس بلام حولاکی بخل بیال خونمون... ( باشه پس عوضش برام خوراکی بخر بیار خونمون)...
من: توام که فقط باج بگیر... باشه می خرم میدم ببیری... راستی بابا خوبه؟
الینا نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا؟ مممم... آله خوبه... دیسب نیومد خونه ساناس ...من اونجا موندم...
من: چرا گلم ؟
الینا: نیمی دونم... آرسام می گفت بابا سِرکَتم نبوده... بزال بیاد موخوام باهاش قهل کونم...
من: باشه بیا برو پیشِ بچه های دیگه یکم بازی کن...
همینجور که به بامزه دوییدنش خیره بودم به این فکر کردم که سیامک دیروز کجا بوده؟
نمی دونم چرا دلم می خواست فکر کنم برای من ناراحتِ... اما چرا باید ناراحت باشه؟ یعنی می تونم رو عشقش حساب کنم؟
چرا باید رو عشقش حساب کنی؟
با اینکه هنوز عقد نشدی اما تو انتخاب شدی... انتخاب شدی برای دامیار... باید ببینی خدا چی می خواد؟ باید ببینی اون چی برات رقم زده... یه حکمتی هست...
آره یه حکمتی هست که اون اینجوری خواسته...
کلافه بلند شدم و کیفم و از رو چوب لباسی برداشتم...
نگاهی به دستۀ کیفم که همه پوستایی روش داشت در میومد انداختم ... باید یه کیفم بخرم... یا شاید صبر کنم سر خرید خود دامیار برام بخر... فعلا از همین که میشه استفاده کرد...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
من نوشین خودت بچه های ارجمند و تحویل بده من دارم می رم...
نوشین: باشه برو ... جنازت بره همه چیت و می سپری به ما....
چیزی نگفته دیگه عادت داشتم به اینجور حرف زدنش...
****
از ماشین پیاده شدم و کرایه و حساب کردم...
همینکه تاکسی حرکت کرد دامیارم رسید....
من: بفرما بابا هم اومد... چه خوش قول... فکر کنم دلش برات تنگ شده بودا...
وقتی تو مطب بودم دامیار گفت که دامون و ببرم میاد در خونه ازم می گیرش...
از ماشین پیاده شد...
منم با لبخند رفتم سمتش...
من: سلام... خسته نباشید...
با اخم گفت: سلام... شما هم خسته نباشید
لبخند زدم و گفتم:
من: ما که خسته نشدیم...
دامون: راست می گه خیلی خوش گذشت...
دامیار: دامون بشین تو ماشین...
خم شدم و بوسیدمش...
وقتی دامون رفت تو ماشین دامیار گفت:
دامیار: فکر نمی کنی بهتر بود با خودم هماهنگ کنی؟
من: اما گوشیتون خاموش بود...
به چپ و راستش نگاه کرد و گفت:
دامیار: اینجا به غیر از من و تو کسی هست؟
من: خوب نه...
دامیار: پس شاید من چند نفر باشم... هوم؟
با تعجب نگاش کردم فکر کنم تب داره...
من: نه شما هم یه نفرید...
دامیار: پس انقدر موقع حرف زدن فعلات و جمع نبند...!
دامیار: حالا خطم خاموش بود بلد نبودی از خواهر شماره شرکت و بگیری؟
اخم کردم و گفتم:
من: شما فکر نمی کنی خیلی داری تند میری؟ من فقط احترامتون و نگه داشتم همین...
اصلا دلم نمی خواد فکر کنم رومون به هم باز شده... اصلا هم نمی خوام همچین اتفاقی بیفته... من دامون و بردم بیرون چه مشکلی پیش اومد؟ بچه دلش درد می کرد... نمی شد سرسری گذشت که...
دامون: راست می گه بابا... من مریض شده بودم...
دامیار: مگه نگفتم تو ماشین بمون؟
بعد رو به من گفت:
دامیار: این بچه دروغ می گه وگرنه هیچیش نیست...
به دامون نگاه کردم...
با چشماش التماس می کرد که اون و باور کنم...
من: نه باباش اشتباه می کنی دامون مریض بود دکتر براش دارو نوشت... یه آمپولم زد...
بعد آروم گفت همیشه سعی کن باورش کنی...
دارو هارو از تو کیفم دراوردم و دادم بهش...
من: خداحافظ...
از کنارش رد شدم...
دستش و گذاشت رو شونم و من و برگردوند عقب...
دستاش و قاب صورتم کرد و پیشونیم و بوسید...
انقدر تند که نفهمیدم چه جوری این اتفاق افتاد...
دامیار: امروز یه روز پر مشغله بود... متاسفم اگه ناراحتت کردم...
من: شبتون بخیر...
بدون اینکه دیگه بهش نگاهی بندازم رفتم تو خونه...
به در تکیه دادم و دستی رو پیشونیم کشیدم...
فکر می کردم تا بعد از عقدم وقت دارم بهش فکر کنم...
به اونی که یه مدت کوتاه شده بود همراه لحظه هام...
خونۀ رویاهام و باهاش ساختم... اونم تنهایی... اونم وقتایی که تو اتیش عشقش میسوختم...
اما حالا باید ویرونش کنم... نه لازم نیست ... چون ویرون شده...
سیامک فقط یه قسمت کمرنگی از زندگیم بود..
انگار باید باور کنم... باید باور کنم که زندگی و سرنوشت دست خودِ ادما نیست...
ما آدما بازیگریم... هه چه بازیگرایی...
چقدر سختِ که بگن زندگیِ خودتِ خودت باید بدونی باهاش چه کنی... اختیارش با تواِ... حق تصمیم گیری داری... آزادی.. حق انتخاب...
اما حالا دارم میبینم... بینِ من و همۀ این شعارا یه شیشست...
شیشه ای که وقتی دارم با ذوق میرم سمتِ انتخاب، آزادی بدجوری سدِ راهم میشه... بعدم همه وجودم و زخمی می کنه...
مامان:دختر تو چرا اونجا وایسادی بیا تو درنا زنگ زده کارت داره...
بیچاره مامانم... اونم میریزه تو خودش... شاید اگه هق هقِ خفۀ شباش نبود فکر می کردم براش مهم نیستم...
اما می دونم که اونم فعلا داره به سازِ قسمت میرقصه تا ببینم کی صبرش لبریز میشه...
تکیم و از در گرفتم به آسمون نگاه کردم...
خدایا نمی دونم چرا دلم ازت گرفته... این حقو دارم نه؟ یا شاید زیر این همه غم که دارم له میشم بازم حکمتی هست که مهر سکوت رو لبام میشونه؟
کاش جوابم و بدی
دامیار: بابت آزمایشا که خیالم راحتِ دوستم گفت که مشکلی نداشته فرستادنش محضری که گفته بودم...
محضرم واسه هفتۀ بعد وقت نداشته دیگه منم واسه همین پنج شنبه گرفتم...
با تعجب گفتم:
من: یعنی واسه پس فردا؟؟
دامیار برگشت سمتم و گفت: خوب اره دیگه... حالا چه فرقی می کنه این هفته یا هفته بعد...؟
من: نه خوب فرقی که نداره... اما هنوز خریدی نکردیم...
دامیار: فردا میریم برای خریدای باقی مونده...
من: باشه...
دامیار: راستی مامان و شروینم بیار... اونا هم باید خرید کنن....
من: مامان واسه شروین خرید کرده...
دامون: نه قرارِ من و شروین ست باشیم با هم...
من: خوب هر چی تو خریدی من برای شروینم می خرم عزیزم...
دامیار: خورشید جان مامانو شروینم بیاریم... مگه میشه برای مادرزنم خرید نکنم؟
لبخندی زدم و گفتم باشه...
دامیار:راستی تو چرا صبحونه نمی خوری صدای مامانت و می شنیدم می گفت اخرم یه روز تو خیابون ضعف و غش می کنی...
من: آخه صبحا اصلا مجازم قبول نمی کنه...
کنار استاد و گفت...
دامیار: مگه دستِ خودشِ باید قبول کنه...
و بعد پیاده شد
امروز خودش اومد دنبالم البته نمی دونستم غافلگیرم کرده بود... من که کاری نمی کنم اشکال نداره...
بعد از چند دقیقه با چند تا شیر کاکائو و کیک برگشت...
بفرما اینم صبحونۀ اشتها باز کن...
دامیار: من که میمیرم برای شیر کاکائو...
شیر کاکائ رو باز کرد و داد بهم...
یدونه هم برای دامون باز کرد...
فکر می کردم حرکت کنه...
تکیه داد به در ماشین و دست به سینه شد...
با ابروش به شیر کاکائو اشاره کرد و گفت:
دامیار: بخور دیگه....
من: شما نمی خوری؟
کیک و برداشت و گفت...
دامیار : نه...
کیک و باز کرد و یه تیکش و داد به دامون...
یه تیکۀ دیگش و از وسط نصف کرد و نصفش و داد به من...
بیا اینم کیک ... خالی صفا نداره... اما نصفه بخور که چاق نشی... من زنِ چاق دوست ندارم...
و بعد نصفۀ دیگش و یه لقمۀ چپش کرد....
روم نمی شد زیر نگاه خیرش بخورم... اصلا روم نمیشد وقتی کنارشم چیزی بخورم... این از عادتای بد من بود که بیشتر وقتا جلوی بیشتر ادما اونم از جنس مخالف معذب میشدم...
البته با سیامک اینجوری نبودم و درجۀ خجالتم کمتر بود...
باز تو مقایسه کردی خورشید؟
من: میشه راه بیفتیم...
و بعد بهش نگاه کردم...
با حالت با نمکی گفت:
نچ...
من: آخه اینجوری نمی تونم بخورم...
برگشت و ماشین روشن کرد...
دامیار: باشه بریم... اما تا دم در مهد نخوری به زور میدم به خوردتا...
من: باااشه...
...
جلوی در مهد پیاده شدم...دامونم پیاده کردم...
من: غروب میایید دنبال دامون؟
دامیار: نه باید برم جایی... درنا میاد دنبالش...
همون موقع بود که ماشین سیامکم ایستاد...
نمی دونم چرا ناخودآگاه از درون لرزیدم... با مردمکایی که می لرزید به دامیار نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم خدافظ...
سیامک ماشین و پارک کرد... تقریبا همزمان با من رسید دم در مهد...
الینا با صدای بلندی می گفت:
حورسید... حورسید... واستا نلو تو... بیزال با هم بیلیم...
آروم جوری که شک دارم شنیده باشه سلام کردم...
دامیار هنوز نرفته بود و یه جورایی منم مثلِ این ادمای شک به خود به خودم شک کرده بودم...
رفتم تو سیامک پشت سرم اومد...
سیامک: خورشید... چیزی شده؟
من: نه ... چی باید بشه؟
سیامک: هیچی... خوبی؟ میشه الینارم ببیری من تا سالن نیام دیگه... راستی مبارک باشه... نه به بارِ نه به دارِ...
من:بی توجه به حرف اخرش گفتم: آره حتما... رفتم جلوتر... دستامو باز کردم تا الینا بیاد بغلم...
دستم خورد به دستای سیامک....
بهش نگاه کردم بهم نگاه کرد...
دستاش گرم بود.... گرمم کرد...
چشماش...
غم نگاهش اتیشم زد...
اصلا غم داشت؟
با صدای سرفه ای چشم از چشمامش گرفتم
می دونستم که دامیارِ...
برگشتم و گفتم:
من: اِ نرفتی؟
سیامک: بله دیگه دستتون درد نکنه... پس نزارید نزدیک بچه ها شه... من برم ... با اجازه...
مثل این احمقا گفتم:
من: عه چرا نشه؟
سیامک چند قدمِ رفته و برگشت و گفت:
سیامک: داشتم می گفتم که مریضِ واگیر دارِ..
من :آها باشه ... ممنون از اینکه اطلاع دادید...
همینکه رفت دامیار اومد جلوتر و گفت:
دامیار: مگه نباید بچشون و بیان اونجا تحویل بدن؟ خونشون رنگیه؟ واسه ما که باید میومدیم بالا...
می دونستم که مقصرم ... اما اینم می دونم که نه خودم و نه سیامک حواسمون نبود... و اون نگاهی که رد و بدل شد غیر ارادی بود....
من: چرا اما دیگه من و پایین دیدن گفتن دخترشونم ببرم...
نگاهی به الینا انداخت و گفت:
دامیار: نمی دونم چرا خوشم نمیاد ازش... شما هم سعی کن پایبند قوانینِ مهد باشی و دیگه اینجوری به این بچه سوسولِ زشت چراغ سبز ندی...
الینا تو بغل من جا به جا شد و یهو چنگ انداخت تو موهای دامیار...
الینا: هوی بوسول... زست تویی... پولو... خَل...
دامیار موهاش و از دستای الینا کشید بیرون و کلافه دستی تو موهاش کشید...
دامیار: برو تو ... مراقب باشید.. غروب خودم میام دنبالتون!...
به دامون نگاه کردم...
دامون: خوب مردِ غیرت داره...این سیامکم هی یه جوری نگاه می کنه...
به الینا نگاه کردم با خشم منتظر حملۀ دوباره بود...
من: عزیزم منظورشون بابای تو نیست... منظورشون یه مردِ دیگست....
خدایا لطفا دیگه رسوام نکن... سعی می کنم از این به بعد رفتارم و احساساتم کنترل شده باشه...
اصلا دوست ندارم بیاد دنبالم آخه هنوز که عقدش نشدم.. شاید قراره مثلا بشناسمش... مردم چه جوری همدیگرو میشناسن ما چه جوری شناختیم...
****
یکبار دیگه به پیراهنِ نباتی رنگی که انتخاب کرده بودم نگاه کردم...
من: اما من فکر کنم این نباتیِ بیشتر به من بیادا...
دامیار: نباتیِ بیش از حد بازِ... ایتهمه لباس... اصلا همین سفیدِ خوبه...
من: خوب ما که مهمون خاصی نداریم خودمونیم...
دامیار: خورشید جان من بیشتر دوستام هستن... و اینکه پس بچه های درنا چی میشن؟ شوهرش چی؟ همشون بزرگن دیگه... بچه که نیستن...
من: خوب مامان براش روکش میدوزه...
دامیار: اون حریرِ رو ناف چی؟ اون و چه جوری می پوشونی؟
ای بابا ...
من: خوب بلند می دوزه...
کلافه گفت:
دامیار: الان درنا میاد حوصله ندارم با اونم بحث کنم.. لطفا یکی و انتخاب کن تمومش کن... خسته شدم... همش از این مغازه به اون مغازه...
من: ببخشید اما من اولین بارمِ دارم ازدواج می کنم... نه از این چیزا خسته میشم... نه این چیزا برام کسل کنندست... شاید شما باید دنبال یکی مثل خودت بگردی...
دامیار: خورشید برو همین نباتی رو بپوش ببینم چجوریه!!!
بی توجه به حرفش از مغازه اومدم بیرون...
دامیار پشت سرم اومد و گفت:
دامیار: چی شد؟
من: من لباس نمی خوام... هر چی که تو خونه دارم و می پوشم...
دامیار: بیا برو لج نکن...
من: لج نمی کنم...
درنا از رو به رومون میومد...
درنا: چی شد هنوز نخریدید؟ من که خریدم...
و بعد مشمای دستش و اورد بالا و تکونش داد...
من: من لباس نمی خوام... اگر هم بخوام با مامانم میام میخرم
درنا: چرا عزیزم ؟ برای چی لباس نمی خوای؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکم درومد... از صبح هر چی می گفتم برعکسِ من حرف میزد... خستم کرده بود دیگه...
من: اصلا نمی خوام مگه قرار نبود مامانمم بیاد؟ غریب گیر آوردین...؟
درنا خنده ای کرد و اومد سرم و گرفت تو بغلش...
درنا: این چه حرفیه عزیزم...
و بعد با حرص گفت:
درنا: این دامیار آدم بشون نیست... من موندم این رگِ غیرتش به کی رفته...
دامیار: بابا من دارم می گم بیا بریم همون و بخر دیگه...
من: نمی خوام...
دامیار: درنا تروخدا یه کاری کن بابا سر درد گرفتم انقدر دور این بازار چرخیدم..
درنا: همچین حرف میزنی انگار نمی دونی دخترا موقع ازدواجشون چقدر حساسن...
انگار یادت رفته هر روز با فروزان خیابونای تهران و کرج و متر می کردین ... شایدم حوصلت و همونجا قرض دادی بهش...
بعد من و از خودش جدا کرد و گفت:بیا بریم عزیزم... بیا خودم باهات میام...
دامیار: بابا بگم غلط کردم خوبه؟
بی توجه بهش رفتیم تو مغازه...
لباسی که می خواستم... سایزِ اسمال نداشت... باید در اولین فرصت برم باشگاه یکم پر تر شم بهتره...
یه پیراهن حریر سفید و انتخاب کردم و رفتم که بپوشم...
کفش پاشنه بلندی که تو اتاق پرو بود و پوشیدم...
ممم خوب این دختر خوشتیپ کیه؟
خوب معلومه خورشید...
در اتاق و باز کردم و به درنا نشون دادم...
درنا: واااااای چه ماه شدی... چقدر بهت میاد عزیزم... همین خوبه درش بیار من میرم حساب کنم...
دامیار: کو منم ببینم...
اما من زود در پرو بستم...
صدای درنا رو شنیدم که بهش گفت حقتِ...
دامیار: خورشید ببینمت.... در و باز کن ...
من: لازم نیست شما ببینید... خواهرتون دیدن.... کافیه...
دامیار: عجب دختر لجبازی هستی... من که گفتم غلط کردم... میخوای بگم چیز خوردم خیالت راحت شه؟
نمی دونم چی شد و یهو از کجام درومد که گفتم:
من: نوش جونت....
خودم چشمام گرد شد... هی وای من حالا کی جرعت داره بره بیرون...
دامیار: چیییی؟
تو دلم گفتم آرپیچی پسرِ از صبح دیوننم کرده اصلا حقتِ... و بعد ریز ریز خندیدم...
دامیار: باشه من و تو بلاخره عقد میشم... اصلا تنها میشیم که...
برو بابا ...
من: آدمایی که تهدید می کنن خیلی کوچیکن می دونستی؟
دامیار: من حرفم حرفِ از درنا بپرس بهت می گه...
آخرین دکمه مانتومم بستم و در و باز کردم...
و زود از جلوش رد شدم و رفتم پیشِ درنا...
بهتره زیاد باهاش تنها نباشم... ما هنوز عقد هم نیستیم... اومدیم و خدا همینجوری بارونِ لطف ریخت رو سرِ من و تا فردا این عقد کنسل شد اونوقت تکلیفِ دید زدنِ تن و بدنِ من توسط آقا چی میشه؟
بقیۀ خرید درنا باهام بود و حسابی خوش گذروندم...
خیلی خیلی زنِ خوبیه... حسابی درک می کرد چی به چیه و اگه چیزی هم خودم فراموشم میشد درنا یادش بود... کافی بود به یه چیز بیشتر از چند ثانیه خیره شم فوری برام می خریدش...
آخ جون الان دو تا کیف دارم... نه به خونه مامان که سالی یه کیف می خریدم... نه به الان که دو تا خریدم...
ای بابا کاش همون خونه مامان می موندم همین کیفِ کهنه و استفاده می کردم تا سیامک بیاد من و ببره ... خوب دیگه اونجا کیفِ نو می خریدم....
با دستی که محکم خورد پشتم... از فکر اومدم بیرون...
نفس تو سینم حبس شد عجب دستی هم داشت هر کی بود...
خودم و جمع و جور کردم با اخم برگشتم فحش بدم که ...
من: مگه مریضی درد داشتا...
دامیار خندید و گفت: شوخی کردم دختر...
من: یدونه اینجوری با این مردای خیابون شوخی کن ببین چکارت می کنن؟
درنا از مغازه اومد بیرون و بستنیم و داد تو دستم...
درنا: وااای باز شما دو تا دعواتون شد..؟
من: اخه نگاه کنید... کمرم نصف شد از وسط...
دامیار: کوچولو می خوای برو مامانتم بیار... بعدم خنیدید...
برو گمشو... کصصافط... چقدرم دقم میده ها...
من: ای وای دیدی چی شد لاک نخریدم؟
درنا بیا بریم پارایشگاه به همه این کارا می رسه...
من: عه کِی وقت گرفتیید؟
درنا عزیزم آرایشگاهی که خودم میرم برات وقت گرفتم.. ببخشید دیگه نظر نخواستم اخه تو همیشه ساده بودی فکر کردم خودم که با تجربه ترم برات یه جای خوب وقت بگیرم...
من: مرررسی... اما لازم نبود برم آرایشگاه ها...
دامیار: ببین با این مغزِ نیم سوز شدش حرفِ خوبی زد آرایشگاه می خواد چکار...
من: اصلا حالا که اینطور شد من میرم آرایشگاه...
درنا: دامیار کمتر سر به سرش بزار بچم و خسته کردی...
دامیار: تازه اولشِ من حالا حالاها با این نی نی کوچولوت کار دارم
بی توجه به این اذیت کردناش به لباسایی که تنِ مانکن بود و نظرم وجلب کرده بود چشم دوختم...
خیلی ناز بود... یعنی اگه سیامک اینارو می پوشید محشر میشد...
یهو بدجوری عذاب وجدان گرفتم... ببخشید اشتباه گفتم منظورم دامیار بود...
مانکنش انقدر طبیعی بود ، دو به شک می شدی که شاید این آدم باشه...
اخه بگو ادم مانکن و میزاره جلوی در مغازه چه جوری برم تو قیمت کنم...؟
رفتم جلوتر .. حالا دیگه رو به روی مانکنِ بودم...
دامیار : خورشییییید....
از دماغش خیلی خوشم اومد... دستم وبلند کردم و دماغش و گرفتم...
یهو مانکن تکونی خورد و چشماش گرد شد...
دستم و گذاشتم جلوی دهنمو رفتم عقب ... هی وای من این که ادمِ...
من:ببخشید من فکر کردم شما ادم نیستی...
پسرِ یکم نگام کرد...
من: یعنی منظورم این بود که فکر کردم شما مانکنید....
خندید و گفت : بایدم اشتباه کنید... چیزی کم نداشته باشم اضافه هم دارم...
دامون دستم و گرفت و من و کشید...
من: دیدی چی شد؟ اشتباه گرفتم... بعد غش غش خندیدم...
دامیار: الان چیش خنده داره ؟ ابروم و بردی...
رسیدم به درنا... تا من و دید اونم غش غش زد زیر خنده... خوشحال ازینکه یه چهارپایه دارم منم همراهش شدم...
درنا: خدا نکشتت دختر با این سوتیت بیا بریم ملت همه میخِ ما شدن...
خوب چکار کنم خیلی شبیه مانکن بود...
دامیار: بفرما درنا خانم ... خوبِ منِ سیب زمینی باهاتونم...
اگه تو شوهرت بود جرعت می کردی هی از یه نفر دیگه تعریف کنی؟
من: من تعریف نکردم که من فقط گفتم به چی شباهت داره...
****
یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم...
انگار منم خیلی بزرگ شدم... چقدر تابلو شده که دیگه من تا چند دقیقه دیگه شوهر دار می شم...
من... خورشید.. دختر بیست ساله ای که تا چند ساعت دیگه مادر یه بچۀ هفت ساله می شه و زنِ یه مردِ سی و هشت ساله...
آرایشگر: ابروهاتو دوست داری؟ طبق خواستت خیلی نرفتم توش...
به ابروهایی که نازکتر از نخ بود نگاه کردم... اون ابروهایِ کتلتیِ من کجا اینا کجا...؟
من: واقعا مرررسی معلومه اصلا نرفتید توش... فکر کنم نصفشم مداد باشه ته؟!!!
آرایشگر: عزیزم سخت نگیر همینجوری خوبه...
درنا با لباسم اومد تو سالنی که من بودم..
درنا: تموم شد؟ وای خورشید چه ناز شدی...
من: آره... بیا عزیزم دامیار اومده دنبالت لباس بپوش که بری... من زودتر میرم ... مسعود اومده دیگه تو سالن میبینمت...
من: باشه ممنون...
لباسم و پوشیدم و بعد از زدنِ یه تاتو موقت رو خط سینم دست از سرم برداشتن که برم....
اومدم پایین...
دامیار بلاخره به خودش زحمت داد و پیاده شد... ممم چه خوشتیپ شده... چه خوب که کت و شلوار نپوشیده... کت اسپرت جذابترو خوشتیپ ترش می کنه...
نشستم در و بست و خودشم نشستم...
دامیار: بابا گفتم خودت و بپوشون اما نگفتم از من فرار کن که... ببینمت ؟ چه جوری شدی؟
سرم و بالا کردم ...
دامیار: نگاهی به صورتم انداخت ...
بعد از چند ثانیه محکم زد تو پیشونیش...
هم ترسیدم هم ناراحت شدم...
دامیار: چرا ابروهات انقدر باریک شد؟ پس ابروت کو؟
من: برداشتش دیگه...
ماشین و روشن کرد و حرکت کرد...
دامیار: اگه می دونستم قصد اینه که آرایشگر هنر نقاشیش و نشون بده حتما یه دفتر نقاشی هم همرات می فرستادم اینجوری حداقل نصفش تو صورتِ تو اعمال نمی شد...
من: مررررسی می دونم خوشگل شدم...
خوب هر دختری انتظار داره دومادش ازش تعریف کنه این طبیعیِ که برم آرایشگاه و تغییر کنم... چیزی نیست که بخوام به خاطرش اینجوری توبیخ شم...
کنار پارک کرد و پیاده شد... حتی سرم و بر نگردوندم ببینم کجا رفت...
یعنی الان سیامک چه می کنه؟ من دعوتش نکردم... یعنی می ترسیدم باشه اونوقت موقع جاری شدن خطبه من حواسم بره بهش اینجوری درست نبود... دلم نمی خواست وقتی دارم تو دلم و تو جمع تعهد می دم حواسم جای دیگه باشه... سیامک باید میشد جزوی از خاطره ها...
چند دقیقه طولانی گذشت تا بلاخره اومد...
خورشید خانوم نمی خواین افتخار بدین و طلوع کنید/؟ بابا سرتو بالا کن نور بتابِ بهمون...
بعد خندید... کصافت...
دامیار: خورشید خانمم... من و دریاب یه مین کارت دارم عزیزم...
سرم و بلند کردم...
یه شاخه گل رز گذاشت رو پاهام...
دامیار: عزیزم تو خودت طبیعی زیبایی برام زور داره الان همه فکر کنن زنم با اینهمه آرایش قشنگ شده... باور کن سادگیت و طبیعی بودنت من و جذب کرد... حالا هم من تند رفتم... متاسفم...
من: اشکال نداره...
دامیار: فدای قلب مهربونت...
حالا حرکت کنم؟
من: همین یه شاخه گل و خریدی؟ خیلی خسیسی... اسکروچ...
دامیار گفت: بیا گل نخریم می گن ما به یا شاخه از کنار خیابونم کنده شده باشه راضی هستیم مهم اینه که به یادمونی... میریم یه شاخه می خریمم این میشه...
بعد از پشت یه دسته گل رز آورد بیرون و گفت:
دامیار: بفرما اینم اصل کاری...
من: مرررررسی... خواهش... حالا تو برام چی داری؟
من: هیچی دیگه... نکنه می خوای برم گل بخرم؟
دامیار: .نچ... من به بوسم قانعم...
جای فراری نداشتم... اگه داشتمم دامیار کار خودش و می کرد
به خودم تو آینه خیره ...
هنوزم باورش برام سخته که تا چند قیقه دیگه منم متاهل میشم...
آره تا چند دقیقه دیگه منم متعهد میشم... یه زنِ متعهد...
متعهد به یه بچه یه مرد...
چرا چشمام غم داشت؟ چرا شادی توش نبود؟ شایدم بود و من حس نمی کردم...
سرم و بالا کردم و به مامان که داشت با درنا حرف میزد خیره شدم...
حرفشون تموم شد و برگشت سمتِ من...
بهش خیره شدم... بهم نگاه شد... اونم چشماش غم داشت...
روش و ازم گرفت و به سفرۀ عقدم نگاه کرد...
می دونستم داره به چی نگاه می کنه... رد نگاهش گرفتم...
داشت به عکس بابام نگاه می کرد...
می ترسیدم ... ترس تو صورتم آشکار بود...
ترس از مادر شدن... ترس از اینکه آیا می تونم مسئولیت به این بزرگی رو قبول کنم...
از عهدش بر میام؟
ترس از زن شدن...
از آینده ای که انگار تو غبار گم شده بود...
آینده ای که...
دامیار: کشتیات غرق شده؟ چرا تو فکری؟ چیزی شده؟
من: نه هیچی...
دامیار: به من نگاه کن...
سرم و بالا کردم و بهش نگاه کردم...
دامیار: چرا رنگت پریده ؟
استرس داشتم... ترسیده بودم... نه از اینکه عاشقش نیستم از چیزای دیگه می ترسیدم...
من: من می ترسم...
بی اراده یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد...
نگاهی به اطرافمون انداخت...
شنلم و انداخت رو سرم و بلندم کرد...
بی حرفی دنبالش رفتم...
مستقیم رفتیم سفره خونه ای که مخصوصِ سالنمون بود...
شنلم و از سرم در آورد و اومد نزدیک...
با انگشت اشارش سرم وآورد بالا...
دامیار: برای چی مترسی عزیزم؟
من: من نمی تونم... من می ترسم از همه چی...
حالم داشت بهم می خورد از استرس زیادی حالت تهوع گرفته بودم...
نمی دونستم چرا یهو اینجوری شدم...
دامیار: خورشیدم عزیزم من که نمی خوام اعدامت کنم... تو قراره دیگه خودت یه خانواده داشته باشی... نمی شه که همیشه مامانت بالاسرت باشه...
من: یعنی نمیزاری مامانم و ببینم...؟
اومد نزدیکتر و دستش و قاب صورتم کرد...
دامیار: این چه حرفیه عزیزم؟ کی همچین چیزی گفته؟ تو چرا اصرار داری من دیوِ دو سر باشم؟
دامیار: تو می تونی هر روز با مامانت حرف بزنی ... اصلا هر روز بهش سر میزنیم...
اما یه چیزی و الان بگم که بعد نگی نگفتی من دلم نمی خواد زنم تنها جایی بره...
بعد کی گفته تو از الان بترسی و غصه بخوری؟ تو هنوز دو ماه مهمونِ مامانی بعد از دو ماه عروسی می گیریم و میریم سر زندگیمون...
دامیار: حالا من یه سوال بپرسم؟
من: بپرس...
از دستمال کاغذی یه دستمال برداشت و اشکام و آروم پاک کرد...
همینجوری که دستما و می کشید به گوشه چشمام گفت:
دامیار: این ترس... این دلهره داشتن و رنگ پریدگی.. فقط برای دوری از مامان و اینکه می ترسی مادر خوبی نباشی بود... یا اینکه راضی نیستی...؟
من: من راضی بودم که گفتم بله...
دامیار دستم و گرفت و با حلقۀ نشونم بازی کرد...
دامیار: راضی بودی... اما من ذوقی که تو چشمای عروسای دیگه دیدم تو چشمای تو ندیدم...
ذوق تو چشمای تو نقش یه آتیشِ خاکستر شده داره و من نمی دونم چرا...
من: نه منم خوشحالم... خوب مگه هر دختر چند بار ازدواج می کنه که من بگم اینبار نشد دفعۀ بعد مطمئنا منم خوشحالم و سعی می کنم روز خوبی باشه تا بعد ها از یاداوریش لبخند بیاد رو لبم نه تلخی و پوزخند...
دامیار بلند شد...
دامیار: باید بریم عاقد خیلی وقتِ اومده... بعدش میاییم قلیونم می کشیم البته اگه دوست داشته باشی...
بعد خم شد...سرم و بالا کردم تا ببینم چه کارم داره...
لبش و گذاشت رو لبام و بعد یه بوسۀ گذرا...
دامیار: من متاسفم که دامون از اینهمه دخترو زن تو زندگیمون ترو به عنوان مادر انتخاب کرد...
گیج بودم... گیج تر شدم... یعنی چی؟ من انتخاب شدم؟ از بین چند نفر؟ یعنی فقط دامون بود که مهم بود؟ یعنی من انتخاب خودش نبودم؟
می تونست بگه متاسفم که انتخابت کردم... این قشنگتر بود...
اینجوری حداقل می تونستم به اون بوسه دل خوش کنم... می تونستم به شاخه گلی که بهم داد به عنوان یه جور ابراز علاقه نگاه کنم...
چرا اینجوری بود؟ تا میومدم امیدوار باشم تا یکمی می خواستم به حس خوبم رنگ بدم با یه حرف میزد و اون حس و داغون می کرد انقدر که از پا در میومد و دیگه نمیشد براش کاری کرد...
رفتیم بالا...
مسعود: بابا کجایید شما؟ عاقد صداش درومد...
دامیار: ببخشید خورشید و بردم باغ و ببینه...
عاقد شروع کرد به کمی حرف زدن...
خدا کنه از اینایی که سی ساعت حرف میزنن نباشه و حرف زدنش برنامه ریزیِ خاص داشته باشه...
خدا با من بود...
بلاخره شروع کرد به خوندن
می گن خدا تو این لحظه ها بهت نزدیکتر از همیشست...
برای شنیدن آرزوهات ... حرفات...
آخرین آیه ها از قرانم خوندم و حرفایی که داشتم و گفتم...
عاقد بعد از کلی حرف زدن گفت:
وکیلم؟
ساناز: عروس رفته گل بچینه شهرداری گرفتش...
قرآن و بستم اما گذاشتم که رو دستم بمونه...
به عکس بابا چشم دو ختم... با اجازۀ تو بابای خوبم... هستی مگه نه؟
به مامان که با چشمای به اشک نشسته بهم خیره شده بود...
از تو آینه به دامیار خیره شدم...
اونم نگاهش به من بود... بیشتر به لبام... منتظر بود تا بگم بله...
عاقد: وکیلم؟
دامون: عروس و دوماد و گشت ارشاد گرفته...
همه خندیدن... لبخندی رو لبای منم نشست... چه بچۀ شیرینی دارم...
عاقد دوباره خوند...
ساناز: عروس زیر لفظی می خواد...
دامیار همینجوری که نگاهش به من بود از تو جیبش یه پاکت کوچولو درآورد... معلوم بود سکه هست...
عاقد: برای بار سوم...
عاقد: وکیلم؟
چشم از چشمای دامیار گرفتم...
دستم و گذاشتم رو قرآن...
انگار شمارش معکوس بود...
غم... غمِ نبودِ بابام... غمِ تنها موندنِ خودم... غم تنها شدنِ مامان...
حرف دامیار تو گوشم بود:
« متاسفم که از بین اینهمه زن و دختر دامون ترو انتخاب کرد»
ترس ... از اینکه نکنه من بازیچه باشم... نکنه باید بیشتر رو رفتارای بد دامیار حساب باز کنم تا خوبش...
. غم برای بابامم... بابایی که الان به وجودش نیاز داشتم نه تو خواب... غم برای قلبِ کوچیکم که تند تند می زد و بی قرار بود....
دو راهی... دوراهیِ بینِ عشق و قرار...
عشقی که خودم داشتم و تو این ثانیه ها بیشتر از هر وقتی اونم ناخواگاه پررنگتر شده بود و خودی نشون میداد...
و قراری که گذاشته بودم... تو یه خواب... یه خواب که روحم و بهم ریخت... زندگیم و عوض کرد...
دست دامیار اومد رو دستام...
می خواست من و متوجه کنه... انگار خیلی وقت بود که تو فکر بودم...
عاقد: برای بار آخر میپرسم...
وکیلم؟
نگاه اجمالی به جمع که با نگرانی خیره شده بودن بهم انداختم... رنگ نگاه دامون باعث شد بیشتر به خودم بیام... آره من می خواستم...
من: با اجازۀ پدرم ... مادرم و بزرگترا بله....
همه دست زدن... هر کی اومد و صورتم و بوسید...
دامیارم گفت بله خیلی زودتر از من... چ را باید می گفت نه؟
شاید اگه اونم به اندازۀ من به تعهد و مسئولیت فکر می کرد الان همینقدر تردید داشت...
شاید...
همه رفتن سمتِ سالن کم کم مهمونای دیگه هم میومدن..
دامون اومد و بوسم کرد...
دامون: مبارکت باشه مامانی... من میرم تو سالن... شما راحت باشید....
فلمبردار بعد از کمی عکس گرفتن ازمون گفت که بریم آتلیه اما دامیار گفت که نیاز نیست...
منم خیلی اصرار نداشتم برای عکس انداختن... رفتیم باغ پشت تالار و چند تا عکسم اونجا گرفتیم...
کمی تو سفره خونه از قلیون کشیدنمون فیلم گرفت و یکمی هم سوژم کردن...با اینکه یه بارم با محسن رفته بودم اما خوب هنوزم سینم عادت نداشت...
و قرار شد یکم خلوت کنیم بعد بریم بالا...
دامیار: حالت بهتره؟
با لبخند بهش نگاه کردم...
من: آره الان بهترم... ببخشید ناراحتت کردما...
دامیار: خوب خدا رو شکر... خواهش می کنم عزیزم.... حالا بگو ببینم چرا بله نمی دادی؟
من: داشتم خودم و آماده می کردم برای بله دادن حواسم نبود که خیلی دارم طولش میدم...
دامیار: خوب اشکال نداره عزیزم... اما دامون و دیدی؟ نزدیک بود اشکش درارد... حتما فکر کرده پشیمون شدی...
من: نه اصلا حواسم نبود بهش ... ببخشید غیر ارادی بود...
خودش و بیشتر بهم چسبوند و گفت:
دامیار: اشکال نداره جبران می کنم این دقی که امروز بهم دادی...
و بعد از جیب کتش دو تا بلیط درآورد...
گرفت سمت و گفت:
دامیار: نظرت چیه؟
با گیجی به بلیطا نگاه کردم و گفتم...
من: نظرم؟ خوب اینا بلیطن دیگه...
دامیار دماغم و کشید و گفت:
دامیار: تقریبا دو هفته دیگه میریم کیش گفتم قبل از عروسی یه آب و هوایی عوض کنیم... مسافرت تو دوران نامزدی خیلی مزه میده...
من: اما دامون چی؟ مامانِ من اجازه نمی ده... ما رسم نداریم تو دوران عقد تنها با شوهرمون بریم مسافرت...
اخمی کرد و گفت:
دامیار: اونوقت که چی؟ چرا؟ من شوهرتم اسمم الان تو شناسنامتِ... اختیارت از الان با منِ دیگه مامانم اجازه نمی ده چه صیغه ایه؟
من: درسته عزیزم ... اما خوب این رسمِ ماست دیگه... بهتره پایبند باشیم... مامانمم دلخور میشه اگه بریم... بزار واسه بعد از عروسی
دامیار: خورشید من شوهرتم پس من می گم که دو تایی میریم مسافرت...
من: اصلا با مامان صحبت کن... بعدم مگه من ادم نبودم؟ خوب از منم نظر می خواستی...
دامیار: از تو نظر می خواستم که اصلا نباید بلیط میخریدم...
بعد یه تیکه از موز جدا کرد...
دامیار: دهنت و باز کن ببینم..
من: نمی خوام...
دامیار: باز کن قلقلکت می دمااا...
دهنم و باز کردم...
دامیار: چقدر لبات با نمکِ... بخور موز و زودتر صبرم تموم شد....
موزو خوردم و گفتم خوب بریم...
شونم و گرفتو برم گردوند ...
دامیار: کجا به سلامتی؟
من: بالا دیگه...
دامیار :فکر کردی ولت می کنم؟ حالا که دیگه محرمیم...
من: من شنیدم اینجور جاها دوربین مخفی میزارن بیا بریم ...
دامیار من و کشید جلوتر...
تو چشمام نگاه کرد... سرم و برگردوندم...
دامیار: خورشید چرا حس می پرونی به من نگاه کن...
برگشتم سمتش...
بعد داغی لباش و رو لبام حس کردم
درنا دعوتم کرده دیگه چرا نداره همینجوری حتما...
مامان: خورشید مادر حواست باشه دیگه من سفارشت نکنم... شب زودتر بیا خونه ... نکنه بمونی...
من: مامان الان دامیار اومد به خودش بگو باشه؟
مامان: باشه...
من: نه که یادت بره ها...
مامان: باشه حواسم هست...
به شروین که به چهارچوب در تکیه داده بود و نگام می کرد نگاه کردم...
من: مرتِ کوچولو قضیه چیه؟ کشتیات غرق شدن؟
شروین: نه... چرا داری میری؟
من: خوب دارم میرم مهمونی...
شروین: منم بیام؟
من: نمیشه که خواهری ایشاالله فردا می برمت بیرون الانم ناراحت نباش دیگه...
شروین: من فکر کردم ازدواج می کنی دامون اینجا می مونه اما تو همش داری میری که... الان یه هفتست
از اون روز که تو تالار بودیم گذشته اما دامون یه بارم اینجا نیومده همش تو داری میری مهمونی...
من: چرا انقدر توضیح میدی عزیزم؟ می دونم خودم جبران می کنم... حالا هم پیشِ مامانی باش تا حوصلش سر نره... نه که تنهاش بزاریا...
شروین: باشه برو...
وقتی صدای بوق شنیدم رو به مامان گفتم:
من: مامان دامیارِ نمیاد تو ... تو بیا بهش بگو...
مامان: وا خورشید تو که بدتر از منی؟ چیزی شده؟ کاری کرده؟
من: نه مامان... مردِ خوبیه... بعدم من زنِ رسمیشم
خجالت می کشیدم اما سرم و انداختم پایین و گفتم...
من: اما من می ترسم ازش نمی دونم چرا... شاید هر کسی دیگه ایم بود همین حس و داشتم...
مامان روم و بوسید و گفت:
مامان: اولا تو دوران عقد که اتفاقی نمیفته دوما ترس نداره که مادر... حالا یه روز با هم سر فرصت حرف میزنیم...
بیا بریم بوق ماشین از کار افتاد بیا... این پسر چرا تحمل نداره یه ذره....
دنبال مامان راه افتادم... نمی دونم چرا از تنها شدن باهاش می ترسیدم... احساس امنیت نمی کردم... نوشین می گفت طبیعیه و بیشتر دخترا می ترسن اما من ...
نمی دونم هر ی که بودبه نظر مریم نیاز به روانپزشک داشت...
اما بنظر خودم نه... برم روانپزشک الان چند تا مشکل جدیدترم واسم پیدا میشه...
مامان کمی با دامیار حرف زد و رفت تو... نشستم ..
مثل همیشه دست دادیم و من و بوسید ...
تا به رو به رو نگاه کردم... سیامک و دیدم که دست آروین و گرفته بود و داشتن میرفتم سمتِ خونه مادر ساناز...
اونم من و نگاه می کرد...
دامیار: خیلی زورم میاد وقتی فکر می کنم این واسه من رفته تحقیق...
من: زشته اون لطفش و به ما رسونده حالا باهاش سلام و الیک کن... اونروزم تو مهد که هیچی...
دامیار ماشین و روشن کرد و گازش و گرفت رفت...
دامیار: تو چرا انقدر روش حساسی...؟
من: نه حساس نیستم فقط می گم اونقدرام که فکر می کنی بد نیست...
دامیار: تو کاری به فکر من راجع به این پسر نداشته باش... بیخیال...
بعد زد رو پام و گفت:
دامیار: از خودت بگو ! چطوری خانمی؟
من: اِ دامیار پام کبود شده از دستت دیوونه...
دامیار: جدا؟ الان رفتیم خونه درنا نشونم بده ببینم...
من: دیدنیا پنج شنبه...
دامیار: چه خوبم می دونی واسه کی بزاری... بعد با شیطنت گفت یعنی پنج شنبه بیام حلِ...؟
چشم غره ای بهش رفتم و به خیابون نگاه کردم...
من: میشه بپرسم چرا دامون تو هیچ کدوم از مهمونیا شرکت نداره؟ من دلم می خواد اونم باشه...
دامیار: اندفعه اونم هست اما خونۀ درنا مونده...
من: ا چه خوب... راستی اونروز فروزان و دیدیش؟ دمِ در مهد بود...
دامیار: آره دیدمش... نمی خواد دست برداره... فکر کنم بازم پول می خواد...
من: راستش من یه خواسته داشتم ازت...
دامیار: بفرما عزیزم... هر چی باشه چشم بسته قبولِ...
اومدم شروع کنم که گفت:
دامیار: روسریت و بیار جلو ... چه خبره؟
من: داشتم حرف میزدما باشه... بفرما...
دامیار: خوب حالا بگو ...
من: می گم میشه یه کاری کرد...
حرفم و قطع کردم چون موبایلش زنگ خورد...
دامیار: ببخشید ولی از شرکتِ باید جواب بدم...
دامیار: سلام... چی کار کردی؟
..........
دامیار: نه ... کی گفته؟
دامیار: ... نه بابا ... من دیروز یه سری و فاکتور کردم... باهاشون تسویه شده...
.........
دامیار: ببینم اون پیمان کاری و که همیشه با کارگرا بحث داشت میشناسی؟
.........
دامیار: آره همون... چی بود اسمش؟ پیرایه... آره از اون بپرسی بهت می گه...
........
دامیار: باشه به منم خبر بده ... اما مسعودی آسیب دیده مگنت در رفته خورده به پاش بیست و هشت روزِ نمیاد...
........
خدافظ... باشه باشه خدافظ...
دامیار: ببخشید حلا بگو...
من: کی پاهاش آسیب دیده؟
دامیار: هیچ کس بابا از کارگرای شارژ کوره بوده...
پشت چراغ قرمز ایستادیم...
دامیار: بگو ببینم چی شد؟ داشتی چی می گفتی؟
من می خواستم بگم...
آقا گل نمی خوای؟
برای خواهرت بخر....
دامیار نگاهی به من انداخت...
آقا تروخدا بخر... برادرم برادرای قدیم...
دامیار عصبی گفت: برو بچه روت و کم کن...
آخرم دامیار هی چی گل داشت و ازش خرید تا رفت...
گلا رو پرت کرد عقب...
نگاهی به من انداخت و گفت:
میمیری کمتر آرایش کنی/؟
من: اما من که آرایشی ندارم .. فقط یه رژ زدم...
دامیار زد رو فرمون و گفت:
همونم نزن دیگه....
من: این چه ربطی داشت به حرفِ اون پسرِ؟ چه دلیلی داره انقدر بد حرف بزنی...؟ یاد بگیر حرصت و سر کسی خالی نکنی...
دامیار: بیخیال با اعصاب من بازی نکن...
من: من که چیزی نگفتم تو خودت اعصاب نداری...
دامیار: حالا کارت و بگو ببینم چی میخواستی بگی...
من: اون و بعدا می گم ... و بعد گفتم دامیار ببین این باشگاه رو...
دامیار: جهان؟ مدیریتش دوستمِ...
من: جدی؟ می خوام برم اینجا...
دامیار یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
دامیار: جدا؟ اونوقت برای چی؟
دوست نداشتم بگم می خوام یکم به خودم فرم بدم واسه همین گفتم:
من: برای روحیم و کلا خیلی وقتِ می خواستم برم باشگاه...
دامیار: می خواستی همون مجرد بودی بری... الان دلیلی نداره... بعدم واسه تفریح یه کلاس دیگه انتخاب کن...
من: جدا؟ چرا من هرچی می گم و هر چی میخوام این و می گی؟ باید یه دلیل منطقی داشته باشی دیگه مگه نه؟
دامیار: ببین بحث نکنیم بهتره من حوصله ندارم .... اما خوب چی بهتر از این که دارم می گم دوست ندارم زنم بره باشگاه...
من: پس دلِ من چی؟ مطمئن باش این مثلِ رانندگی نیست و حتما میرم...
دامیار همینجور که به رو به رو نگاه می کرد اومد سمتِ من و گفت:
دامیار: مطمئن باش منم نمی زارم بری... چه فایده ای داره جز اینکه بری دو تا چیزم ازین زنا یاد بگیری که به نفعت نیست...
من: بهتر نیست یکم طرز فکرت و عوض کنی؟
روزی که با هم حرف میزدیم یادتِ؟
دامیار: اوهوم...
من: یادتِ گفتی با روحیاتِ من آشنایی؟ می تونی خواسته هام و بر آورده کنی و راضی نگهم داری؟
دامیار: نه...
خیلی زور داشت انقدر سرسری و راحت جواب میده و دروغ می گه...
من: پس خیلی نامردی...
سرعتش و برد بالا و گفت:
دامیار: کی نامردِ.؟
پوزخندی زدم و گفتم...
من: من از سرعتِ بالا نمی ترسم اتفاقا خوشمم میاد... اونی نامردِ که میزنه زیر حرفش و بعد به بیرون خیره شدم...
دامیار: خوب یه کلاس دیگه انتخاب کن... اینهمه اصرار دلیلِ خاصی داره؟
من: چرا اینقدر شکاکی؟ چرا همه چیز از نظرت یه دلیلِ خاص باید داشته باشه؟
دامیار: چون شما زنارو فقط من می شناسم...
من: نه تو زنارو نمیشناسی... تو فقط فروزان و شناختی و با همه به یه دید نگاه می کنی...
زد رو فرمون و گفت:
دامیار: خورشید بس کن من نمی خوام تو باشگاه بری ... من می وام تو فقط تو خونه بمونی... من شوهرتم و هیچ قانونی نمی گه حرفم غلطِ و کارم اشتباه...
من: اما بخوای حساب کنی غلطِ... وجدانی غلطِ ...خدایی غلطِ...
دامیار: باشه خوب برو اما یه کلاسِ دیگه...
من: جدا؟ اینقدر مطمئنی که برای اون حرفی نمیزنی؟
دامیار: آره تو بگو...
من :می خوام برم کلاس آرایشگری...
کلافه سری تکون داد و گفت:
نه مثل اینکه خیلی دلت می خواد مثل فروزان شی...
من: نخیر آقا من همینی می مونم که هستم... تو خیلی دلت می خواد فکر کنی منم مثل اون زنتم...
و بعد با داد گفتم:
من: د اخه لعنتی تو که می دونستی تو دلت چه خبره چرا خرم کردی؟ چرا یه جور حرف زدی فکر کنم شاید بشه عاشقت شم؟ شاید بشه دوستت داشته باشم...؟
کج نشستم و به خیابون نگاه کردم... دلم نمی خواست اشکام و ببینه...
بابا آخه این چی داشت که تو اومدی تو خوابم؟
نکنه خوشبختی و به این چیزا می بینی؟
اه چرا نمیرسیم خونه درنا؟ اصلا دلم نمی خواد کنارش بشینم... آخه بگو واجب بود مهمونی و تو باغشون بگیرن
کمی به سکوت گذشت تا اینکه اون سکوت و شکست و گفت:
دامیار: خورشییید... قهری؟
سرم و بیشتر کج کردم به سمتِ خیابون...
دامیار: خوب من به خاطر خودت می گم ... تو اگه اینجور جاها بری دیگه روحیاتت عوض میشه... خواسته هات عوض میشه... اونوقت من دیگه نمی تونم قانعت کنم... چون حتی نمی تونی من و قبول کنی...
هه حتما اون زنش اینجوری بوده که فکر می کنه منم اینجوری میشم...
دستش و گذاشت رو پام...
دامیار: خورشید عزیزم من با تواما..
دستش و از رو پام برداشتم...
من: لطفا تا زمانی که طرز فکرت عوض نشده با من حرف نزن... منم برسون خونه... نمیام مهمونی...
دامیار: آخه نمی شه عزیزم درنا دعوت کرده زشته...
دامیار: الان بگم برو باشگاه طرز فکرم خوبه و آشتی میشی؟
من: نخیر بحث باشگاه نیست شما کلا طرز فکرت و باید عوض کنی...
دامیار: خورشید بابا ببخشید من تند رفتم عزیزم...
دامیار: برات وسیله های ورزش می خرم... تردمیل دوچرخه.. استپر.. چه می دونم هر چی که بخوای برنامه ورزشیم از رفیقم می گیرم تو خونه ورزش کن... نظرت چیه؟!
من: نمی خوام...
دامیار: وای خورشید تروخدا لج نکن... بابا آشتی دیگه؟ من تحمل ندارم زنم باهام قهر باشه...
من: فکر کنم لازمِ به دخترا بگم روز خاستگاریشون هم یه شاهد عاقل و بالغ داشته باشن هم امضا بگیرن...
حالا می فهمم چرا بعضی دخترا شرطای ضمنِ عقدشون انقدر مسخرست... حق دارن اونا میشناسن مرد چقدر بی معرفتِ...
دامیار: خورشید عذاب وجدانم و بیشتذ نکن بابا ببخشید...
دیگه انقدر گفت و گفتم که نمی دونم کی با هم آشتی شدیم...
اما هنوز ته دلم نگران بودم... اگه قرار باشه سر هر چیز انقدر بحث داشته باشیم که به جایی نمی رسیدیم...
****
در اتاق و باز کرد و اومد تو...
دامیار: خورشید بهتری؟
دستمو گذاشتم رو چشم ... نوری که از بیرون میومد اذیتم می کرد...
من: آره در و ببند...
دامیار: ببخشید عزیزم تقصیرِ من شد...
من: نه بابا خودمم خواستم...
دامیار: نمی دونستم سفت نیست وگرنه انقدر هولت نمی دادم...
من: وااای دمیار بس کنن بابا خوب من خودمم تاپ سواری دوست دارم....
بیخیال یکم دیگه استراحت کنم میام بیرون پیشِ شما...
دامیار: چیزی نمی خوای؟
من: یه قرص ژلوفن برام بیار...
اخم کردو گف:
دامیار: نه ژلوفن خوب نیست گفتم که بریم دکتر خودت گوش ندادی... پاشو... پاشو آماده شو...
من: ای بابا بیخیال... خودت و الکی اذیت نکن من خوبم...
دوباره نشت رو تخت و گفت:
دامیار: باشه... فقط تعارف نکنیا...
بعد خم شد روم و بهم نزدیکتر شد...
دامیار: تو امرزو و فراموش کردی مگه نه؟
من: آره... ایشاالله به زودی منو باشگاه ثبت نام می کنی دیگه...
انگشت اشارش و رو گونم کشید و با ناراحتی گفت:
دامیار: آره...
من: اما خوب یه چیزی هر باشگاهی که خودت انتخاب کردی ثبت نام می کنم حالا هر جا که بود...
دامیار: جدی؟ تو چرا انقدر خوبی؟
من: فقط نخواستم همه چی حرف من باشه... بنظرم اینجوری نصف به نصف توام خیالت راحت تره... اما اصلا دیگه دلم نمی خواد اختلاف نظرمون انقدر و تا این حد پررنگ شه...
دامیار: این اختلاف نظر نیست من فقط یکمی حساسم...
دامیار: خورشید می دونی منم خیلی راضی به این ازدواج نبودم... اما دامون داشت از دست می رفت...
با دلخوری نگاش کردم...
دامیار: گوش کن خوب من می دونم تو جوونی... خواسته های تو با خواسته های الان من خیلی فرق می کنه... من شور و شوق تورو ندارم... سعی می کنم شیطون باشم اذیت کنم... سر به سر بزارم... اما باز یه جا منِ واقعی خودی نشون میده و مییشه ماجرای امروز...
می دونی یه جورایی فکر می کنم قرار از دستم بری... خیلی سختِ بخوام قبول کنم که خیلیا من و به چشم برادرت ببینن...
بیخیال مهم نیست بهش فکر نکن... فقط سعی کن منِ واقعیت و از دست ندی... من می خوام که درکم کنی...
لپم و بوسید و گفت:
دامیار: چشم خانومی...
من: دیوونه برو عقب تر یکی میاد زشته...
دامیار: تو امروز تو ماشین می خواستی یه چیزی به من بگی یادتِ؟
من: آره...
دامیار: میشه بگی اون چی بود؟
من: حالا بعدا می گم...
دامیار: بگو عزیزم... تا دوباره یکی نیومده بگو چون من کنجکاو شدم...
من: هیچی میخواستم بگم...
می خواستم بگم من می خوام خودم مادر شم... به زودی...
دامیار از من جدا شد و صاف نشست؟
دامیار: چی بشی؟
من: مادر بشم دیگه...
دامیار: کِی اونوقت؟
من: به زودی... گفتم که.... انقدر بد گفتم که متوجه نشدی؟
دامیار: نه اتفاقا خیلی واضح بود... یعنی منظورت بعد از عروسیِ دیگه.../؟
من: نه عزیزم... اگه من باشم که می گم از الان به فکر باش تا فردا بیفتی دنبال کاراش...!
دامیار نگاهی به خودش انداخت و گفت:
دامیار: تو حالت خوبه خورشید؟ اینجا نمی شه که!!!
بلند شدم و به پشتیِ تخت تکیه دادم...
من: دامیار مثل اینکه تو خوب نیستی... اشتباه فهمیدی عزیزم... منظورم دامون بود...
من: من دلم می خواد مادر دامون باشم...
یکم با خنگی نگام کرد...
از بهت خارج شد و گفت: خدارو شکر فکر کردم چیزی به کلت خورده... خوب حالا قضیۀ دامون چیه؟
من: می گم اگه قراره من مادرش باشم دلم می خواد اسمشم تو شناسنامل خودم باش...
دامیار: اما اون مادر داره مادرشم زندست...
با اخم گفتم اگه مادر داشت که الان رو من به عنوان یه همراه حساب نمی کرد...
بعدم مادرش با کمی پول خیلی راحت راضی میشه... تازه شاید اصلا پولی هم ندیم....
فکر نکن بی انصافم من فقط نمی خوام فرداها فروزان با سوء استفاده از اسمش که توشماسنامۀ دامونِ براش مشکلی درست کنه یا باعثِ بهم ریختنِ زندگیش بشه...
دامیار دستی به ریش نداشتش کشید و گفت:
دامیار: اینم حرفیه اما باید اول با فروزان صحبت کنم.. مراحل اداری ... کمِ کم 6 یا هفت ماهی داریم...
دامیار : حالا پاشو ... پاشو یا بریم دکتر یا بیرون پیشِ من بشین تنها مزه نمیده به جان تو...
هنوز کامل بلند نشده بود که دستش و گرفتم و کشیدمش...
نشست و متمایل شد سمتِ من...
دو تا دستش و گذاشت دو طرفم و بهم نزدیکتر شد...
دامیار: جوونِ دلم خانمم؟
من: مگه آشناتون تو ثبت و این چیزا نبود؟ من می خوام حداقل یه هفته ای این ماجرا فیصله پیدا کنه...
دامیار پوفی کشید و موهای لختش و که ریخته بود رو پیشونیش فوت کرد رفت بالا...
دامیار: من و بگو فکر کردم می خوای یه لطفی بهم برسونی... بعدم باشه چشم با اونم حرف می زنم ولی فکر کنم فقط یه یه هفته ای خود فروزان کار داشته باشه... حالا بریم؟
خواست بلند شه که دستم و انداختم دور گردنش و نزاشتم...
من: عزیزم فروزان و بسپر به من باشه؟
دامیار با اخم گفت:
دامیار: نه اصلا...
من: میشه خواهش کنم کمی هم به من اعتماد داشته باشی؟ قول میدم ضرر نکنی... اصلا یه قراری باهاش بزار تو هم با من بیا ولی قول بده اصلا حرف نزنی...
دامیار: من که سر از کارای تو در نمیارم ....
کمی آوردمش پایینتر و رو لباش و بوسیدم... مرررسی
دامیار: نه بابا توام بلدی ؟ داشتم کم کم نا امید میشدم...
آروم زدم به شونش و گفتم:
من: عه خوب بیا اصلا اگه دیگه بوسیدمت...
همون موقع درنا در اتاق و باز کرد... یکم ما دو تا رو نگاه کرد ...
بعد خندید...
درنا: ببخشید من که چیزی ندیدم... راحت باشید
و در و بست...
دامیار برگشت سمتِ من و خندید...
دامیار: ای شیطون دیدی من و از راه به در کردی آبروم جلوی خواهرم رفت...
هولش دادم عقب و بلند شدم...
من: اه همش تقصیرِ تو شد دیگه...
دامیار دستم و گرفت و کشید تا از رو تخت بلند شم...
من: اآآآی بابا مثلا من مریضما...
دامیار: بیا بریم بیرون بچم دامون دق کرده تا حالا یه ساعتِ من اومدم تو اتاق ... مثلا منتظرِ مامانش...
من: خوب بریم... از اول می گفتی خودش بیاد...
دامیار: اونوقت پدر بچه دق می کرد که...
من: پدر بچه دق کردن تو کارش نیست اما دق دادن کارشِ...
مگه چی کارت کردم..؟
در اتاق و باز کردم و بهش خندیدم... و بعد رفتم بیرون...
خوب پیشِ درنا نمیرم که خجالت بکشم...
میرم تو جمع میشینم اینجوری بهتره...
اما همینکه رسیدم به پله ها تا برم تو سالن درنا جلو ظاهر شد...
درنا: به به عروس خانم...
دامیار زد پشتِ من و گفت:
دامیار: عزیزم من میرم پیشِ بقیه...
ای بابا اینم که مارو جا گذاشت...
من: کمک نمی خوایید؟
درنا : نه عزیزم... سرت بهتر شد؟
من: بله بهترم...
درنا اومد و گونم و بوسید...
درنا: برو پیشِ بقیه خوشگلم الان منم میام...
خداروشکر چیزی نگفت چون اصلا حسش نبود خجالت بکشم... !!!
من: دامیار فقط یادت باشه قول دادی تحتِ هیچ شرایطی هیچ حرفی نزنیا...
دامیار: اگه به ضررم حرف زدی چی؟
من: ای بابا من خودم نقشه کشیدم هر چیم بگم به نفعته... تو حرف نزن آخرش اگه خراب شد هر چی خواستی به من بگو...
دامیار در کافی شاپ و باز کرد و گفت:
باشه این گوی و اینم میدون بفرما...
رفتم تو و دامیارم پشت سرم اومد...
چند تا میزی که طبقۀ پایین بود و از نظر گزروندم... یه چیزایی از قیافش یادم بود...
خودشِ.. رفتم نزدیک و کیفم و گذاشتم سرِ میز...
من: سلام...
نگاهی به قد و بالای من انداخت و سرش و تکون داد...
با اینکه رفتارش بی ادبانه بود اما چیزی نگفتم و نشستم...
فروزان با صدایی که به خاطر عمل کردنِ دماغش کمی گرفته بود گفت:
فروزان: خوب میشنوم... کارتون؟
تکیه دادم و منو رو باز کردم نمی دونم چرا دلم می خواست کمی مثل اون باشم احساس می کردم دامیار میخش شده یا شایدم از حرص بود که بهش نگاه می کرد...
رو به دامیار گفتم:
من: عزیزم تو چی می خوری؟
دامیار: هر چی تو خوردی...
من: ممم من معجون...
دامیار موافقم و بعد منو رو داد به شخصی که منتظر بود...
فروزان هم قهوه سفارش داد...
من: خوب بهتره تا سفارشتون آماده شه من کمی از حرفام و زده باشم...
تکیه داد به صندلی و دست به سینه شد...
فروزان: بفرما...
من: ببین عزیزم من و دامیار تصمیم گرفتیم بریم آلمان پیشِ برادرِ من و اونجا زندگی کنیم...
دامیار سرفه ای کرد و تو جاش جابه جا شد...
لیوان آب و برداشتم و دادم بهش....
یه جورایی می خواستم حواسش و جمع کنه...
فروزان: خوب به من چه ربطی می تونه داشته باشه؟
من: خوب تا اینجاش که اصلا به شما مربوط نبود اما برای گفتنِ موضوعِ اصلی لازم بود...
با زبون لبم و تر کردم و گفتم:
من از دامیار شنیدم شما بارها خواستی پسرت و بزرگ کنی اما دامیار اجازه نداده و تونسته با خریدنِ اطرافیان و همینطور خودتون مدتی رو بگذرونه... درسته؟
فروزان: بله درسته... و من می خوام که دوباره اقدام کنم... دامیار اندفعه بعد کرد و کاری کرد که من رد صلاحیت شم...
من: واقعا خوشحالم که دامیار همچین مادر مسئولیت پذیری داره و بعد زل زدم تو چشماش...
چشماش و ازم گرفت و به پایین دوخت... سرش یکم کج شد... گوشه ابروش 5 یا شایدم 6 تا سوراخ بود که سه تاش گوشواره بهشون آویزون بود... چه آدمایی پیدا میشن.. حداقل یه دونه سوراخ بود می شد تحمل کرد...
من: حالا من یه خبر خوب برات دارم...
من: دیگه لازم نیست اقدام کنی... چون دامیار قبول کرده که بچه رو به شما بسپاریم تا شما بزرگش کنید... من تونستم دامیار و راضی کنم و دامیارم متوجه شد که بچه همونقدر که به پدر نیاز داره به مادرم محتاجِ...
و واسه رد صلاحیتم که شنیدم شما در خواستِ تجدیدِ نظر دادید که اونم با اظهاراتِ غیرِ منطقی دامیار صد در صد به نفعِ شما تموم میشه... البته خوب باید نقش بازی کنه و یه کاری کنه که اظهارات رد شن....
فروزان با تعجب و حرص گفت:
فروزان: منظورتون و نمی فهمم...
من: منظورم واضح بود... من می خوام شما تو دادگاه یه نامه بدید و بگید که از پسرتون مراقبت می کنید تا من و دامیار با خیال راحت به زندگیمون ادامه بدیم...
فروزان تو جاش جابه جا شد و کمی اومد جلوتر...
فروزان: راجع به من چی فکر کردی دخترۀ...
قبل از اینکه بخواد فحاشی کنه دستم و آوردم بالا...البته یه دستمم رو دستِ دامیار بود که هر وقت خواست عکس العملی نشون بده متوجهش کنم که ساکت باشه...
من: لازم به اینکارا نیست... یه راه دیگه هم داریم... هر چند من خیلی راضی نیستم...
فروزان: اون راه چیه؟
اینکه شما سرپرستیِ کاملِ دامون و به من و دامیار بسپارید و اون اظهاراتی که دامیار نسبت به شما داشت و بپذیرید و اینکه ی رضایت نامه بدید تا اسم دامیار بره تو شناسنامه من...
من: البته بازم می گم بچه پیشِ خودت بمونه بهتره...
فروزان کمی از قهوش خورد...
به من و دامیار نگاه کرد...
فروزان: خوب...
من: خوب پس قبولش می کنی؟
فروزان با خشونت گفت بزار حرفم تموم شه...
فرروزان: خوب باید یه خونه برای دامون بخرید همینطور هر ماه یه پولی به حساب من بریزید که خرجش کنم...
می دونستم چه نقشه ای داره می خواست دامون و سر به نیست کنه و پول و خونه و هاپولی... این بشر دیگه کامل شناخته شده بود....
من: خوب عزیزم ازونجایی که من می تونم هم جنسام و درک کنم فکرِ اینجاشم کردم...
من به دامیار گفتم یه پرستار برای دامون بگیره که تمومیِ کاراش و انجام بده و هر ماه خرج و مخارج دامون تمام و کمال به حسابِ اون ریخته میشه.
و برای مسکن هم اینکه دامون تو خونۀ عمش زندگی می کنه... زیر زمینِ عمش و باباش براش خریده شما می تونید اونجا زندگی کنید...
صندلی و با شدت داد عقب و بلند شد
با کفشای پاشنه بلندش تق و تق اومد اینور میز...
همینجوری که نشسته بودم سرم و بالا کردم و با خونسردی نگاهش کردم...
کاملا متوجه میشدم که از حرص دندوناش و رو هم فشار میده...
دستش و برد بالا همزمان گفت:
فروزان: دخترۀ کثافت چی فکر کردی؟ آشغال؟
و دستش فرود اومد تو صورتم...
دستم و گذاشتم رو صورتم...
من: بهتر نیست آروم باشی؟ تو که دوست نداری همه پی به شخصیت نداشتت ببرن؟
اینا رو آروم ادا کردم و بعد یه پوزخند هم چاشنیش کردم...
همۀ میزا میخِ ما شده بودن... برام جالب بود چرا دامیار کاری نمی کنه؟ اصلا یه علامت سوال برام شده بود/؟؟
دست انداخت تو موهامو موهام و کشید از بس با قدرت اینکارو کرد که بلند شدم و دنبالش کشیده شدم...
خیلی دردم میومد... با مشت زدم تو دلش که باعث شد خم شه...
اینجا بود که دامیار اومد و دست من و گرفت... و رفتیم بیرون...
دستم و از دستش کشیدم بیرون...
ولم کن دامیار حوصلت و ندارم... به من دست نزن...
ولم کن... الان باید جدامون کنی؟ از من باید دفاع کنی یا اون؟
دامیار: قرارمون این نبود... قرارمون این نبود...
من: حالا که من کتک خوردم ...
فروزان اومد بیرون و گفت:
در ضمن بچتونم نندازید سر من... دادخواست و بدید فردا بریم دادگاه تا من رضایت بدم... اونوقت می تونید براش شناسنامه به اسم تو بگیرید... خوش گذشت... شب بخیر!!!
چشم غره ای به دامیار رفتم و راه افتام...
دامیار: خودت گفتی من دخالت نکنم خوب...
من: یعنی تو عقلت نگفت که نباید بزاری اون رو زنت دست بلند کنه؟
دامیار: خوب تو در حقش بی انصافی کردی...
من: با داد گفتم بی انصافیو تو چی میبینی؟ اینکه من پولِ مفت بهش نمیدم؟ اینکه دارم مطمئن میشم واقعا بچش و می خواد یا نه؟ یا کار اون که بی منطق نصفِ موهام و کند؟
دامیار ساکت شد و چیزی نگفت....
رفتم سمتِ خیابون و برای اولین تاکسی دست بلند کردم...
دستم و گرفتو کشید تو خیابون و به زور من و برد سمتِ ماشینش...
رفتارش نه تنها درست نبود بلکه خیلی هم وحشیانه بود...
تمومِ مردم داشتن نگامون می کردن...
من و پرت کرد تو ماشین و خودشم نشست... صندلی و خوابوندم تا ازنگاه خیرۀ و دلسوزانۀ مردم راحت شم...
وقتی که راه افتا د وصدای جیع لاستیکا بلند شد منم نشستم...
دستمال کاغذی نداشت برای همین از شالم استفاده می کردم...
خیلی دلم می خواست حرف بزنم... خودم و کنترل کنم و گریه نکنم که انقدر ضعیف نباشم...
کمی که گذشت گفت:
دامیار: بهتر نیست که صداتو ببری ...؟ خودت مقصر بودی... می خواستی حرصیش نکنی... تا کتک نخوری...
من: برای کتک نیست که گریه می کنم... برای اینه که تو خیلی دو رویی تا دیروز که به خونش تشنه بودی... اما حالا امروز میخش میشی و ازش طرفداری می کنی...
وقتی اون داره من و میزنه ساکتی ولی تحمل نداشتی یه مشت بزنم تو دلش...
تو من و جلوش خورد کردی... غرورم و شکستی... تو خیلی نامردی...
دامیار: خفه شو خورشید... حوصلت و ندارم...
با جیغ گفتم:
خوب حوصله نداری نگهدار پیاده میشم... چی از جونم می خوای؟ از من چی می خوای؟ تو اگه نمی تونستی من و خوشبخت کنی پس بی خود کردی اومدی خاستگاری... گوه خو....
حرفم از دهنم پرید نمی خواستم بگم اما هنوز کامل نشده بود که یه تو دهنی ازش خوردم...
دستم و گذاشتم رو دهنم و خفه شدم...
دامیار انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید آورد بالا و گفت:
این و زدم تا بدونی حواست به حرف زدنت باشه و از این به بعد سر خود تصمیمی نگیری...
من: سرخود بود؟ جای تشکرتِ؟ اون که راضی شد بچش و بده... اون حتی راضی نیست مجانی بچش و قبول کنه... هه...
لیاقتت همون زنیکۀ هرزه بود نه من.... تو باید زنت هرز بپرِ تو بغلِ این و اون نه یکی مثل من...
کنار خیابون نگه داشت و پشت گردنم و گرفت...
من: ول کن دیوانه درد داره...
دامیار: اون روی من و بالا نیار... باشه؟ حوصله ندارم باهات بحث کنم...نمی خوامم صدات و بشنوم.. فهمیدی؟
حرفی نزدم... اونم ولم کرد و راه افتاد...
سر خیابون پیادم کرد و بدون هیچ حرفی رفت...
دوست نداشتم اینجوری برم خونه... تصمیم گرفتم که برم پارکِ رو به رو و آبی به سر و صورتم بزنم...
هه خدایا برات متاسفم... تو با یه خواب من و گول زدی ... بد بختم کردی...
همون موقع صدای جیغ لاستیکِ ماشینا از اون ورِ چهار راه و همینطور برخوردِ یه زن با ماشین باعث شد به خودم بیام و از حرفی که زدم برگردم...
راه افتادم برم اونور خیابون که سیامک نپیچیده تو خیابونمون جلو ترمز کرد...
شیشه رو داد پایین...
سرم و بالا کردم...
لبخندِ رو لبش تبدیل شد به تعجب و بعدم شاید عصبانیت...
سیامک: چی...ی شده؟
دلم خیلی پر بود... شاید سیامک و مقصر همه چی می دونستم...
نشد تحمل کنم...
بغضم ترکید...
حرفام دونه دونه ریخت بیرون...
حرفایی که تا حالا بینِ خودم و دلم و خدام بود...
بلاخره عقدۀ زجه های خفۀ شبونم و خالی کردم...
چی میخواستی بشه ها؟ چرا ؟ چرا باید اینجوری میشد؟ تو می دونی عشق یعنی چی؟
تو می دونی/؟ یعنی چی؟
صدام و بلند تر کردم...
د ن د نمی دونی... نمی دونی... اگه می دونستی نمیزاشتی...
گنگ نگاه می کرد... حقم داشت نفهمه چه خبره...
پیاده شد و شونه هام و گرفت و من و سوار ماشین کرد...
زود گازش و گرفت و از محل دور شد...
تو یه کوچۀ خلوت نگه داشت و برگشت سمتم...
سیامک: میشه بگی چی شده؟ دیوونم کردی که...
من: به تو چه؟ اصلا به تو چه ربطی داره برای چی من و سوار کردی؟ برای چی من و آوردی اینجا...؟
خیلی خونسرد جوری که انتظارش و نداشتم دست به سینه شد و به در تکیه داد و بعد گفت:
سیامک: تو چرا سوار شدی...؟!!!
جوابی نداشتم که بهش بدم ...
در ماشین و باز کردم که پیاده شم... دستم و گرفت و من و کشید...
در ماشین بسته شد...
سیامک: خورشید داری نگرانم می کنی ... میشه بگی چی شده؟ چرا من نمی فهمم عشق یعنی چی؟ منظورت و از حرفات درک نمی کنم...
-همون بهتر که درک نکنی...
اومدم دوباره در ماشین و باز کنم که قفلِ مرکزی و زد و راه افتاد...
سیامک: نه دیگه تا برام توضیح ندی... تا نگی چرا حالت بد بود... تا نگی چرا گوشۀ لبت باد کرده نمی زارم بری...
من: اصلا حواسم نبود سوار ماشینت شدم... نگهدار پیاده میشم...
از اینکه اون حرفا رو بهش زده بودم پشیمون شدم...
گاهی وقتا آدما تو بعضی موقعیتا کارایی می کنن که بعد جز پشیمونی براشون سودی نداره...
سیامک: نمی خوای حرف بزنی؟ زدتت؟
.... نمی دونم چرا اصلا از اینکه تو ماشینِ سیامک و کنارش بودم احساس بدی نداشتم... با اینکه دامیار بدش میومد اما من اصلا احساس نمی کردم که دارم بهش خیانت می کنم... حقش بود... اگه اون فکر که تو مغزم بود...
اگه اون زن و به من ترجیح بده و به خاطر اون این رفتارِ زشت و با من کرده باشه حقشِ...
سیامک: چیزی در اورد و دکمش و زد... و وارد پارکینگ شد...
من: کجا میری؟
سیامک: مگه اینجارو نمیشناسی؟ اینجا خونۀ منِ...
با جدیت تو جام صاف شدم و گفتم...
من: خوب ؟ که چی؟
سیامک کلیدارو تکون داد و گفت:
سیامک: رو صورتت جای چنگ هست... شالت کمی پایینش خونیه....لباساتم یه جوریه... برو بالا از اتاق المیرا وسیله بردار...
کلید و گرفتم که تکون نخوره نگهش داشتم...
سیامک سرش و تکون داد و گفت:
سیامک: برو دیگه... من اینجا منتظرتم...
پیاده شدم...
راست می گفت بهتره به خودم برسم... مامانم نفهمه بهتره... زن و شوهر دعواشون میشه دیگه... حالا باید فکر کنم شاید من اشتباه کرده باشم... اما من که اشتباهی نکردم...
نمی دونم الان وقت خوبی برای فکر کردن نیست...
چند قدمی و که رفته بودم برگشتم و به سیامک گفتم: طبقۀ چندم؟
-اول...
واحد چند؟
-تک واحدست...
رفتم بالا و در و باز کردم...
حسابی هنگیده بودم.. از همون اول عکسای المیرا بود و المیرا...
خوشگل نبود اما خیلی نمک داشت... قد و هیکلشم یه جاهایی مثل من بود یه جاهایی شبیهِ ساناز... انگار هر چی سنش رفته بود بالاتر هیکلش قشنگتر شده بود...
ساناز گفته بود المیرا باهاش میرفته باشگاه ها...
همینجوری از راهرو گذشتم و رفتم تو اتاق خواب...
اما اتاق الینا بود... اینجا هم عکسای المیرا به چشم می خورد... عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق خواب بغلی...
سرویس دو نفره... عکسای دو نفره...
غم عالم نشست تو دلم با این عکسا....
تو آینه نگاه کردم... هی دختر تو اینجا چی کار می کنی؟ یعنی هر زنی با شوهرش دعواش شد باید بره خونۀ غریبه؟
اما من برای حفظ آبروی شوهرم اومدم اینجا... اومدم که مامانم نفهمه...
ادکلنی که رو میز بود بدجوری چشمک میزد بویی هم که تو اتاق پیچیده بود از همون بود... برش داشتم و کمی باهاش دوش گرفتم...
رفتم سمتِ کمد لباسا...
شلوارم خوب بود... فقط باید مانتوم که دکمش درومده بود و عوض کنم با شالم...
یه مانتوی نخیِ طوسی با یه شال طوسی آبی برداشتم... تند تند پوشیدم و سعی کردم دیگه به عکسا نگاه نکنم... لباسام و ریختم تو کیفم و رفتم بیرون...
سیامک سرش و تکیه داده بود به صندلی و چشماش و بسته بود...
در آسانسور که باز شد سیامکم برگشت سمت من... لابد الان میگه چه دختر تنبلی برای یه طبقه سوار آسانسور میشه...
من رفتم جلوتر ... اونم در ماشین و باز کرد و اومد پایین...
من: مرسی... ممنون... لطفتون و جبران می کنم...
حالا دیگه من رفته بودم تو جلد زنی که شوهر داره و سیامک رنگ نگاهش عوض شده بود...
رفتم جلوتر و گفتم:
من: کجایی؟ خوبی؟
سیامک: بوی المیرا میاد... انگار که المیرایی...
دستش و اورد بالا تا بکشه رو صورتم...
یه قدم رفتم عقب...
من: میشه من و برسونی لطفا؟ اگه نه که خودم برم...
سیامک دستش و مشت کرد و برگردوند...
کمی خیره به من شد و بعد برگشت...
سیامک: بشین میرسونمت...
مامان اگه دامیار اومد بگو خوابم... اگه زنگ هم زد همینطور...
مامان: چرا چه خبره؟ امروز که دیر اومدی... ناراحتم که بودی.... من دخترم و میشناسم یه چیزش میشه...
من: نه مامان خیالت راحت یه چیزم نمیشه...
بعدم زن و شوهریِ دیگه گاهی دلخوری پیش میاد... پوزخندی زدم و خندیدم... هه واقعا باید بهش بگم دلخوری؟
رفتار امروز دامیار بدجوری مونده بود تو گلوم... میفرستادمش پایین هم نمیشد وپسش میفرستاد...
اصلا برام قابل قبول نبود به هیچ صورتی نمی تونستم توجیهش کنم...
واقعا سختِ شوهرت بخواد جلوی تو از کسی دیگه طرفداری کنه...
اما اونکه طرفداری نکرد... کرد؟
نمی دونم شاید ... اما چرا من و زد؟
تو بهش بی احترامی کردی توهین کردی...
خوب حواسم نبود...
اون که نمی دونست فکر کرد از قصد بوده
تو جام جابه جا شدم... نه اینا نمی تونه دلیلِ خوبی باشه...یعنی من و قانع نمی کنه...
انقدر به خودم... دامیار .. دامون... فروزان... شوهری که متغیر بود فکر کردم تا خوابم برد..
***
با صدای زنگِ پی در پیِ تلفن از خواب پریدم...
کمی گوش سپردم ... نخیر مثل اینکه کسی خونه نیست... کارِ خودمِ.
بلند شدم و رفتم سمتِ تلفن...
اما تا رسیدم قطع شد... پوفی کشیدم و رو زمین نشستم و سرم و گذاشتم رو صندلی... دوباره داشت چشمام گرم میشد که صدای سر سام اور تلفن شد زنگِ گوشم شد...
فحشی نثار این تلفنِ قدیمی کردم و برش داشتم...
من: الووو... بله؟
دامیار: سلام...
صاف نشستم و صدام و صاف کردم... خیلی سنگین گفتم:
من: سلام بفرمایید.. شما؟
پفی کشید گفت:
دامیار: دامیارم ... خوبه دیگه بایدم نشناسی...
من: متاسفم که به جا نیاوردم... امرتون؟
دامیار: حالت خوبه ؟ چته ؟ این چه طرز حرف زدنِ؟
نکنه انتظار دارید با رفتار امروزتون براتون بال بال بزنم؟
دامیار: اه اه درست حرف بزن هزار بار گفتم من یه نفرم...
من: خوشحال میشم چند روز زنگ نزنید... نه می خوام خودتون و ببینم نه پسرتون... من نیاز به فکر کردن دارم . شاید تجدیدِ نظر...
لحنش آروم تر شد و گفت:
دامیار: خورشید عزیزم... چته تو؟ خوب تو دعوا که خیرات و حلوا نمیدن... ببخشید خانمی من زیاده روی کردم... الانم زنگ زدم همین و بهت بگم...
من: تا چند ثانیه پیش که بویی از این حرفا نمی یومد...
الانم شما بهتره با فروزان جون تماس بگیرید مبادا یه وقت مشکلی براشون پیش اومده باشه...
دامیار: خورشید تو به اون کاری نداشته باش واسه همین حرفا بود نمی خواستم ببینیش دیگه... تو چرا انقدر شکاکی؟ بابا من مال خودتم!
نگاه کن تروخدا چه اعتماد به نفسی داشت....
من: دامیار خان بحثِ مال من نبودن نیست من هنوز هیچ تعلق خاطری به شما ندارم که از این موضوع ناراحت باشم... من فقط و فقط از اینکه امروز به شخصیت من توهین شده ناراحتم... از اینکه خودم و خانوادم و به بازی گرفتین و بهمون دروغ گفتنی ناراحتم... شما اون چیزی نیستی که تظاهر به بودنش می کنی....
دامیار: دختر مثل اینکه مرغ تو یه پا داره...
من: نه مرغی که الان تو دستایِ منِ اصلا پا نداره... پس لطفا چند روزی به من وقت بدید خودتونم کمی فکر کنید... شاید من باید چیزی که زندگیم و عوض کرد و یه جور دیگه تعبیر می کردم..
من و وشما هنوز زندگی زیرِ یه سقف و شروع نکردیم پس فرصت هست...
شاید باید به حرفی که شما زدی تکیه کرد... دامون مادر داره و اونم زندست... راست گفتید شاید بشه فروزان و برگردوند به زندگی.. پس شما هم فکر کنید...
خدانگهدار...
دامیار: خورشید قطع نکن چرا لج می کنی؟
و بعد گوشی و گذاشتم...
سرم و که برگردوندم درست بشینم.... مامان و شروین و دمِ در دیدم...
مامان با ناراحتی به من نگاه کرد...
مامان: از اولم می دونستم امروز یه چیزی شده ... من که نفهمیدم چی شد اما آدم با شوهرش انقدر بد حرف نمیزنه...
یادت میاد من با بابات چجوری بودم؟ هیچوقت نشد تویی که به هم می گیم توهین آمیز باشه... شما اول زندگیتونِ یه کار نکنید به وسطاش که رسیدید دیگه حریمی بینتون نباشه...
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم همین الانم حریمی نیست عزیزم...
من: بابا رو با دامیار مقایسه نکن .... بابا یه دونه بود ...
شروین چیزی نگفت و رفت تو حیات...
آرزو به دل موندم یه بارم این بچه مثل دامیار کنار ما بشینه دو کلمه حرف بزنه... اما اصلا تو مودِ این حرفا نبود...
از یه طرفم خوبه که از حالا خودشو درگیرِ دنیای ما آدم بزرگا نکنه...
مامان اومد نزدیکمو گفت:
مامان: سر چی دعواتون شده؟
من: هیچی بیخیال... فقط دارم می گم کاش خوابی که دیدم و اینجوری تعبیر نمی کردم... شاید بابا از گذاشتنِ دست دامیار تو دستِ من منظوری داشت.. اون که بدبختیِ من و نمی خواد...
مامان: یعنی تو الان بدبختی؟ می خوای بگی چی شده؟ دلم به شوره افتاد...
من: می گم مامان دارم به جدایی فکر می کنم... دلم می خواد خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم...
مامان: واا خورشید یعنی چی؟ این چه حرفیه؟ من گفتم تو بچه بودی نباید ازدواج می کردیا... آدم که از همین اول حرفِ جدایی نمیزنه دخترم... حتما یه بحثِ کوچیک بوده منم مطمئنم دخترم نادونی کرده... دامیار پسرِ خوبیه...
الانم پاشو زنگ بزن شوهرت و پسرت شام بیا اینجا... زنگ نمیزنی خودم بزنم...
دستم و گذاشتم رو تلفن...
دلم نمی خواست صدام و رو مامانم بلند کنم اما کمی کنترلم و از دست دادم...
من: مامان به کسی زنگ نزن من دارم می گم با دامیار به مشکل بر خوردیم جای حمایت از من داری بیشتر کوچیک و حقیرم جلوه میدی؟
بسته دیگه امروز به اندازۀ کافی کوچیک شدم... زنگ نمیزنی تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم...
دیگه نموندم به سوالای مامان جواب بدم رفتم تو اتاق و مشغولِ کشیدن طرح شدم... کشیدنِ چند تا خط کنار هم، هم آرامش بخشِ هم بهتر از فکر کردن به دامیارِ...
حسابی همه چیز فراموشم شده بود و رفته بودم تو مودِ طرحم که تلفن زنگ خورد
تلفن و گذاشتم سر جاش...
کلافه گفتم:
مامان لطفا نصیحت و شروع نکن امروز خیلی دردسر کشیدم دیگه واقعا سر برام نمونده...
مامان چیزی نگفت و به دوختنِ دکمه هاش مشغول شد...
هه فکر کرده خرم داره از دامون استفاده می کنه که مثلا من آشتی کنم...
قشنگ صدای دامون و شنیدم که آروم گفت: بابا میگه نمیام...
آخه دامون بهم گفت بیا بریم برام لباس بخریم...
منم گفتم تازه لباس خریده و فعلا نیازی نیست به خریدِ دوباره.. و وقتیم اصرار کرد گفتم یاد بگیر وقتی بزرگتر می گه نه یعنی نه...
اما بچۀ بیچاره گناهی نداشت باباش داشت بهش یاد میداد...
ما بزرگترا خودمون باعث تربیت غلط بچه هامون میشیم...
بگو آخه به دامون چه ربطی داره کشیدیش وسطِ ماجرا؟
از فکر کردن و غصه خوردن حسابی خسته شده بودم... لباس از تو کمد برداشتم و رفتم حموم...
شاید اصلا غروبم برم بیرون یکم دور بزنم...
***
اسپریِ رکسونا رو از تو کمدم در آوردم که بزنم... یاد اونروز افتادم که فروشنده چه بلایی سرم آورد...
من بهمش گفته بودم یه چیزِ ارزون می خوام تا دو ، سه تومن...
آخه اونموقه هنوز دورانِ مجردی بود و منم که خسیس...اونوقت اون دیوونه این و داد بهم و منم روم نشد دیگه بگم خانم این و نمی خوام...دوسش نداشتم وقتی میزدمش یخ می کردم و منم اینجوری خوشم نمیومد...
کمی عطر زدم و جای پوشیدنِ لباس خونه مستقیم رفتم سواغ شلوارلیم... نمی دونم چی شده بود من امروز اونم با این همه دردسر هوسِ بیرون رفتن و خرید کردن زده بود به سرم...
وسطِ لباس پوشیدنم بودم که زنگِ خونهو زدن...
منم تند تند لباسام و پوشیدم و . موهام و بستم که برم بیرون...
چند ثانیه بعد مامان در و باز کرد و اومد تو...
مامان: دامیارِ...
کلافه پوفی کشیدم..
دلم نمی خواست مامان پاش تو قضیمون باز شه و یه وقت خدایی نکرده بی احترامی چیزی بهش بشه وگرنه می گفتم بهش بگو بره گمشه...
لباسامو درآوردم و یه دامن بلند مشکی با یه تیشرت حریر مانندِ مشکی لیمویی پوشیدم که جفتش و مامان از پارچه هایی که درنا برام خریده بود دوخت... حسابی هم قشنگ بودن.. اما نمی خواستم فکر کنه حالا که باهاش قهرم حتما زانوی غم بغل می گیرم و ژولیده میشم...
با یادِ آرایشایی که فروزان کرده بود و اون صروتِ چندشش تصمیم گرفتم منم کمی آرایش کنم اما ساده...
موهام و باز کردم و ریختم دورم... خیسی ای که داشت جذابیت صورتم و دو برابر می کرد... کمی رژ و کمی ریمل زدم بعدم رفتم بیرون...
دامیار داشت با ماماننم حرف میزد...
خیلی آروم سلام کردم و نشستم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
دامیار: خوبی عزیزم...؟
بدون اینکه مامان ببینه پشت چشمی نازک کردم و گفتم ممنون...
جو سنگینی بود تا اینکه دامیار گفت:
دامیار: آماده شو بریم بیرون خانمی...!
من: متاسفم من که گفته بودم امروز حوصله ندارم...
مامان سرفه ای کرد که بیشتر منظورش این بود که خورشییید حواست و جمع کن و بعد گفت:
مامان: من دارم میرم پیشِ مادرِ ساناز ... ببخشید دامیار جان...
دامیار: سری خم کرد و گفت: خواهش می کنم راحت باشید...
همینکه مامان رفت دامیار اومد و نشست کنار من....
کمی خودم و جابه جا کردم و ازش فاصله گرفتم...
دامیار: این چه بازی ایه تو امروز راه انداختی؟ این بچه بازیا چیه؟ من که عذر خواستم...
من: من اگه فکر می کنی بایه عذرخواهی تو برای من همون مردی میشی که فکر می کردم و من همون خورشیدی میشم که شخصیتش خورد نشده بود باید بگم برات تاسفم...
در ضمن دیگه اینجا نیا... حالا هم ممنون میشم نزاری فکرم بیشتر از اینی که هست درگیر بشه...
با دستاش چونۀ من و گرفت و سورتم و برگردوند سمتش..
با صدای آرومی گفت:
دامیار: تو می دونی زنِ رسمی یعنی چی؟ عقدی و دائم یعنی چی؟ الان وقتِ این بازی دراوردنا نیست... من یه اشتباهی کردم و عذر هم خواستم دیگه نیازی به این ناز کردن و نازکشیدن نمی بینم...
من: من نه ناز می کنم نه دلم می خواد تو نازم و بکشی... خیلی جدی دارم بهت می گم من می خوام دوباره فکر کنم... هنوز اتفاقی نیفتاده من طلاق می خوام... و می خوام راجع بع این تصمیمی که گرفتم فکر کنم...
وقتی داشتم حرف میزدم بیشتر چشماش به لبم بود... و فکر کنم یه جورایی نمی فهمید چی می گفتم شایدم می فهمید نمی دونم...
من: شنیدی چی می گم؟
دامیار: ببین تو زنِ منی ... تموم شد و رفت پی کارش... خوبه نخواستم دو تا زن داشته باشم یا بهت خیانت نکردم... اون موقع می خواستی چی کار کنی؟
من: کاری که امروز کردی کمتر ازخیانت نبود...
خواستم دستش و از رو چونم بر داره اما نمی شد...
دامیار: امروز و فراموش کن خورشید /...
اومد نزدیکتر و لباش و گذاشت رو لبام...
نمی دونم چرا امروز یه جوری بود... وحشی شده بود...
کف دستام و گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب و دهنم و با پشتِ دستم پاک کردم...
من: چته ؟ ببخشید من ادمما... میشه درست برخورد کنی...؟ چهل سالتِ هنوز نمی تونی موقعیتارو تشخیص بدی؟ یعنی نمی فهمی کارت درست نیست؟
دامیار: خوب باید یه جوری بهت بفهمونم که تو دیگه زنِ منی... هر زن و شوهریم دعوا می کنن دیگه اینهمه لوس بازی نداره...
من: زنتم درست، اسباب بازیِ تو دستت که نیستم...اگه کمی درک داشتی رفتارت بهترم میشد.. با اینکارات نه تنها دلمو به دست نمیار ی بلکه بیشتر حالم بهم می خوره... البته حقم داری عادت کردی دیگه با این رفتارا دل بدی و دل بدست بیاری...
هر کی زنی مثل فروزان داشته باشه همین عاقبتشِ... بنظرِ من خدا خوب درو تخته رو با هم جوری می کنه...
اومد جلوتر و موهای بازم و گرفت تو دستش...
کمی کشید ... دردم نمیومد اما دلمم نمی خواست اینجوری رفتار کنه...
دامیار: راست می گی خدا بدجور جورش کرده... پس توام باید تختۀ من باشی مگه نه؟!
موهام و از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم...
نه تو این یه مورد اشتباه شده...
و بعد بلند شدم که برم تو اناقم...
من: خوش اومدی...
دستم و گرفت و بلند شد...
از جیب کتش یه جعبه در اورد...
دامیار: خورشید ببخشید دیگه .. ببین خوشت میاد خانمی...
و بعد در جعبه و باز کرد...
یه انگشتر خیلی ظریف... که اتفاقا به دستای باریک و کشیدۀ من خیلی میومد...
اون داشت انگشتر و می زاشت تو دستم...
اما من داشتم مقایسش می کردم...
داشتم خودش و با خودش مقایسه می کردم...
نمی دونم چرا دامیار الان با دو دقیقه پیش فرق داشت...
انگار من سر و کارم با یه آدمِ دو رو بود... یه آدمی که وقتی حواسش نباشه روحِ پلیدی داره.... و یه آدمی که می تونه این روح و کنترل کنه و مثل یه فرشتۀ مهربون باشه...
نمی دونم... با بوسه ای که رویِ دستم نشوند از فکر اومدم بیرون...
با صدای آرومی گفت:
دامیار: آشتی...
کلافه دستم و از دستش کشیدم بیرون و برگشتم برم تو اتاق...
از پشت بغلم کرد و گفت:
دامیار: بهتره لباس بپوشی شام و با هم باشیم... فکر کنم لازمِ کمی حرف بزنیم...
صدای بسته شدنِ در اومد...
ازش فاصله گرفتم ... راست می گفت پیشِ مامان و شروینم نمیشد حرف زد...
من: الان آماده میشم...
دامیار: قربونت خانمم...
صندلی و کشید عقب و سرش و کمی خم کرد...
دامیار: خواهش می کنم...
لبخندی زدم و نشستم... نمی دونم میشه باور کرد کاراش از ته دلِ یا نه؟
خودشم نشست....
دامیار: فعلا زوده بگم شام بیارن چی می خوری/؟ بعد منوی روی میز وداد بهم ...
من: من فقط آب می خوام چیزی میلم نمیشه... اونم فقط برای خودش سفارش داد...
وقتی گارسون رفت آرنجش و گذاشت رو میز و کمی اومد جلوتر...
دامیار: خوب خانم با من آشتیِ؟
من: بنظرت کارت قابل بخشش بوده؟
دامیار: آره خوب هر کسی اشتباه می کنه دیگه...
من: نباید بخشیده شی و نمی خوام که ببخشم چون داری اینجوری فکر می کنی...
دامیار: خوب چجوری فکر کنم؟ از این بالاتر که می گم اشتباه کردم و می دونم کارم درست نبود؟
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
من: از کجا معلوم این کار اشتباه تکرار نشه؟
دامیار: نچ نمیشه...
من: چه تضمینی هست؟
دامیار: خوب مردِ و حرفش...
یه تای ابروم و دادم بالا و گفت:
من: جدا؟
دامیار: خوب ... آره
من: این مرد قبلا ، روز خاستگاری هم زیاد حرف زده بود... که البته به هیچکدوم وفادار نبوده...
دامیار: خورشید جان فروزان اگه مثلا... دارم می گم مثلا امروز از من کتک می خورد یه ساعت بعد خودش میومد باهام حرف میزد ... حالا من واسه تو کاری نکردم که یه تو دهنی بود فقط ... همین...
من: پس سابقه زد و خورد هم در زندگی قبلی داشتین؟
دامیار: گفتم مثلا... حالا تمومش کن باشه؟ خوب ببین ما هنوز دو ماه دیگه وقت داریم می تونی من و رفتارام و تو این دو ماه بسنجی؟ اونوقت اگه بد بودم به طلاق فکر کن...
همچین بی راهم نمی گه من می تونم تو این دو ماه بسنجمش... به انگشتر تو دستم نگاه کردم... همینکه قبول داشته مقصرِ و برام کادو خریده خودش خیلیِ...
دامیار: وکیلم؟
من: بله...
نفسش و سخت داد بیرون و تکیه داد به صندلی...
دامیار: بابا تو دیگه کی هستی پدر من دراومد تا آشتی کنی....
********************
همینجور که شالم و می بستم کفشامم پوشیدم ...
مامان: نمی فهمم یعنی چی؟
من: یعنی قرارِ اسمِ دامون بیاد تو شناسنامۀ من...
مامان: یه روز میای می گی طلاق یه بارم که میای مژدۀ یه چیز دیگه و میدی... مراقب خودت باش... به دامیار سلام برسون..
من: باشه باشه...
مامان: خورشید ناهار بیایید همینجا...
من: میریم بیرون مامان... می خواییم یه جشن سه نفره بگیریم...
مامان: برو مادر خوش بگذره بهتون..
پر انرژی نشستم تو ماشین و گفتم:
من: سلام سلام... پسرم کو؟
دامیار: کارای دادگاه که انجام شد رفتیم ثبتشم انجام دادیم میریم مهد دنبالش...
با یادآوری مهد برگشتم سمتش و گفتم:
من: فکر نکن بیخیال مهد شدما... نه اینجوریا نیست یه چند روز نمیرم بعد دوباره میرم...
دامیار: اخراج شدی خورشید...
با تعجب برگشتم سمتش...
من: اما من دیروز با مولایی صحبت کردم...
دامیار: بیخیال کولر و تنظیم کرد رو خودش و گفت:
دامیار: امروز به من گفتن بگم دیگه نری...
من: گفتن یا گفتی؟ چی کار کردی؟
دامیار: بیخیال من از اولم راضی نبودم بری سرکار خدا هم با من بود یه کار کرد اخراج شی...
من: بندۀ خدا هم که دخالت نداشته؟
دامیار: بندۀ خدا روحشم خبر نداشته...
من: من بر می گردم مهد و توام چون خودت روحت خبر نداشته میای اونجا رضایت نامه مینویسی و کتبا امضا می کنی... در ضمن شرطای ضمن عقد من که یادتِ/؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
دامیار: بله... ادامۀ تحصیل... قبول مسئولیت و خرج شروین در صورت نبود مادر... حق مسکن...
بعد برگشت سمتم و گفت:
دامیار: اما برای کار کردن چیزی نگفتی و ننوشتی...
من: به قولِ خودت مردِ و حرفش ... ما حرف زدیم...
دامیار: من که چیزی یادم نمیاد...
داشتم حرص می خوردم اما به روی خودم نمیاوردم... امروز روز خوبی بود و من دلم نمی خواست خرابش کنم... عادت داشتم دامیار و با حرص واسه کاری راضی کنم...
الانم خودم از همه چی خبر داشتم نوشین بهم گفته بود که دامیار اومده حرف زده و خواهش کرده تا بگن که من اخراجم... و اینکه مولایی پیغام داده خورشید هر وقت اومد قدمش روی چشم اما این شوهرِ یه دندشم بیاره تا رضایت نامه رو امضا کنه...
با ایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون...
اونروز که دعوامون شد و از هم جدا شدیم دامیار رفته بود دنبال دادخواستو ایناش و امروز نوبتِ دادگاهمونِ... از یه طرف عجله داره مادر دامون من باشم از یه طرف یه جور رفتار می کنه آدم فکر کنه فروزان و دوست داره...
اصلا دامیار از اولم غیر قابل پیش بینی و مشکوک بود... یه جورای می گم شاید مدلش اینه و مشکلی نداشته باشه...
فروزانم اومده بود...
باید میرفتیم سه تایی پیشِ قاضی خیلی کار نداشتیم چون فروزان رد صلاحیت شده بود و خیلی زود موافقت میشد...
*****
نمی دونم دیگه چرا فروزان باید میومد ثبت خوب خودمون که نامه داشتیم...
وقتی اومدیم بیرون فروزان با عشوه اومد سمتمون و گفت:
فروزان: دامیار، عزیزم مشکلی نداری منم باهاتون بیام؟
دامیار نگاهی به من انداخت...
دامیار: نه چه مشکلی بیا بریم...
از عصبانیت فکر کنم قرمز شده بودم...
تا نشستیم تو ماشین دامیار تند گفت:
دامیار: عزیزم ناراحت نشو ترسیدم یه وقت بگم نه لج کنه نیاد ثبت ... امروزم تحمل کن...
وای خدا چقدر من خنگم ... از یه طرفم راست می گه ها... خوبه اینجور مواقع دامیار عقلش خیلی بیشتر از من میرسه...
چیزی نگفتم و فروزانم بعد از بستنِ بند سه متری صندلش اومد نشست...
هنوز خیلی از راه و نرفته بودیم که فروزان گفت:
*- میشه این ضبطت و روشن کنی یه چیز بخونه؟ حوصلم سر رفت بابا... یه روز ماشینم باهام نیستا...
دامون ضبط و روشن کرد و صداش و غیر طبیعی بلند کرد...
فروزان سرخوش خندید و گفت:
فروزان: هنوزم می دونی من چی و چه جوری دوست دارم...
به بیرون نگاه کردم و حرفی نزدم..
می دونستم که فروزان سعی داره حرصِ من و در بیاره و به من بفهمونه هر چی اون بخواد میشه اما من باید خودم و کنترل می کردم... فروزان می خواست بگه که برای دامیار اونِ که هنوز مهمِ و دامیار اون و دوست داره...
منم با بی خیالیم باید بهش می فهموندم که من به دامیار اعتماد دارم و توام برو کشکت و بساب...
اما آیا واقعا من به دامیار اعتماد داشتم؟
آره داشتم امروز که تموم شه فروزانم که بره همه چی به خوبی و خوشی می گذره... این یه ذره ناراحتیمم از بین میره...
وقتی رسیدیم فروزان جلوتر از ما حر کت کرد....
مانتوی فروزان کوتاه بود و تقریبا تا یکم بالاتر از باسنش به زور میرسید...
یه شلوار خیلی جذبم پوشیده بود که واقعا من نمی تونستم چشمام و کنترل کنم چه برسه به...
با فکرِ اینکه الان دامیار حواسش کجاست برگشتم سمتش...
اونم دقیقا چشمش همونجایی بود که نباید باشه... انگار دامیارم از زنِ اینجوری بیشتر خوشش میاد...
سقلمه ای بهش زدم... به من نگاه کرد و لبخند زد...
آروم گفتم: چشمات و درویش کن ...
دامیار: من که به جز تو اینجا چیزی نمی بیننم...
آره جونِ عمت...
کارای اداری و دفتر به خوبی تموم شد و من همون بالا زنگ زدم تا نوشین دامون و اماده کنه ما خیلی زود میریم دنبالش...
جلوی در ثبت فروزان دستش و آورد جلو و گفت:
فروزان: خوب خانمی مادر شدنت مبارک...
دلم نیومد بهش دست ندم...
دستم و دراز کردم و خیلی خشک گفتم:
من: ممنون...
فروزان رو به دامیار گفت:
*- پولِ من چی میشه؟
دامیار دسته چکش و از جیبش دراورد و گفت: الان...
دسته چک دامیارو ازش گرفتم و با اخم و طلبکاری گفتم:
من: چه پولی؟
*- فروزان دسته چک و چنگ زد و خودش و باد زد گفت:
فکر نکن همه چی قانونی و راحت طی شده منم کلی از کار و زندگیم زدم ... کلیم خرج کردم تو و دامیار امروز اومدین آمادش و خوردین...
من: جدا چه خرجی بیا برگردیم دادگاه ببینم... و بعد دستش و گرفتم...
فروزان من و هول داد که مستقیم رفتم تو بغل دامیار...
دامیار بازوهام و گرفت وگفت:
دامیار: خورشید دوباره دردسر درست نکن بشین تو ماشین
من: نمی زارم پولِ مفت بدی به این مادر بی مسئولیت...
فروزان: باشه نده... دامیار عزیزم کار نداری؟
با حرص گفتم: گمشو کثافتِ هرزه...
فروزان پوزخندی زد و گفت: من هرزمم برای دامیار عزیزِ عسلم تو به فکر خودِ نجیبت باش...
دامیار: گلم صبر کن پولت و بدم... یعنی صبر کن پولت و بدم که دیگه بری....
داشتم از دستِ دامیار حرص می خوردم دیگه نتونستم تحمل کنم و رو به دامیار گفتم:
من: چی شد؟ تا همین چند دقیقه پیش می گفتی هرزست ... کثیفِ خرابِ... دستمالی شدست... آشغالِ حالا نگرانی بی پول نباشِ...
فروزان اومد جلوتر و گفت:
دامیار: چی شد چی شد؟ دامیار این حرفارو زده؟ اخی نازی کوچولو تو خیلی خری باور کردی...
الانم فکر نکن زنشی خوب اونم حق داشت نگران بچش باشه... بلاخره یه وقت میبینی می ره مهمونی... یه وقت من می خوام برم مسافرت... یکی باید باشه از بچش مراقبت کنه... نه؟
برگشتم سمت دامیار و گفتم: این چی میگه...؟
دامیار: چرت می گه بشین تو ماشین خورشید...
و بعد من و هدایت کرد سمتِ ماشین..
فروزان با کفِ دست زد رو سینۀ دامیار و گفت : کی چرت می گه مرتیکه؟ من؟
بعد رو به من گفت:
فروزان: هه چی فکر کردی؟ اینکه عاشقتِ؟
و بعد رفت نزدیکِ دامون و بازوش و گرفت... چند بار تکونش داد و گفت:
فروزان: دامیار عاشقِ یه نفرِ اونم منم... نمی دونستی بدون... روزی که اومد خاستگاریِ تو با من حرف زده بود... اما من بهش گفتم که نمی خوام زندگی کنم و می خوام آزاد باشم... اون می خواست من درست شم و خودم مادر دامون باشم...
دختر جون خیلی به خودت نناز ... کافی اراده کنم... خیلی راحت میفتی تو سطلِ آشغال ... الانم فقط کلفتِ خونشی و مادر بچش...
ببینم مگه بهش نگفتی من واسه دَدرتم اینم واسه خونت؟
و بعد تق و تق راه افتاد...
چشمام و بستم و باز کردم...
یاد روزی که دامیار اومد مهد ... قشقرقی که بپا کرده بود... اونم برای اینکه چرا به زنش که رد صلاحیت شده خبر دادیم... یعنی ممکن بود هنوز دوسش داشته باشه؟
یاد حرف درنا که می گفت فروزان اتخاب دامیار نبود... که دامیار عاشقش نیست افتادم...
یاد روزِ خاستگاری... چهرۀ مظلومش... مظلوم؟ تظاهر بود... همش تظاهر بود...
شالمو تو سرم جا به جا کردم... به دامیار که سرش پایین بود نگاه کردم...
یعنی عاشقِ یه نفر دیگه بود و اومد خاستگاریِ من؟
خوب توام عاشق بودی یادتِ؟ توام عاشقی...
اما آخه من سعی کردم فراموش کنم... خدا می دونه که هیچوقت بهش فکر نکردم... من حتی گریه های شبونمو میزرام به پای غصه های زندگی نه دردِ عاشقی، نه عشق از دست رفتم...
کیفم و که رو زمین افتاده بود برداشتم...
درنا می گفت اون انتخاب دامیار نبوده... خوب حتما عشق بعد از ازدواج بوده... یعنی باور کنم یه روز قبل از خاستگاریم پیشِ فرورزان بوده؟
مامانم می گفت هیچ بختی بختِ اول نیست... شاید دامیارم این نظرو داره...
بهش نگاه کردم...
بهم نگاه کرد... چشماش... غم داشت شایدم پشیمون بود...
دامیار: من... من می خواستم دامون زیرِ سایۀ مادر خودش بزرگ شه... باور کن گفتم شاید درست شه...
پوزخندی نثار خودش و توجیحِ مزخرفش کردم و راهی کوچه شدم...
دامیار: باور کن خورشید من... من دوسش دارم... یعنی داشتم... دختر تو دیگه الان زنِ منی... نباید با این حرفا خودت و ناراحت کنی...
دستم و گرفت...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون ...
و دوییدم سمتِ خیابون اصلی...
دامیار: صبر کن خورشید...
اشتباه می کنی برات توضیح میدم...
دلم نمی خواست گریه کنم... دیگه دلم نمی خواست... اما من چی میشم؟ حالا تو شناسنامۀ من اسمِ یه بچست...
یه بچه که خودم خواستمش...
حالا دیگه شناسنامۀ من اسمِ یه نامرد تو خودش جا داده... اسمِ یه نامرد تو شناسنامۀ من سنگینی می کنه....
چه جوری می تونم پاکش کنم...؟ اصلا به من چه؟ چرا من باید انقدر مهربون باشم؟ چرا باید انقدر بدبخت باشم؟
راست می گن دل نسوزون... راسته که می گن اگه تو این دنیار رحم کنی اگه دستات و برای کمک به کسی بلند کنی میزنن قطعش می کنن...
اونوقت تو این دنیای نامرد باید از آدمای نامردترش کمک بخوای...
همونایی که قرار بوده بهشون کمک کنی... اونوقت اونا هم بهت می خندن...
یه کلمه جوابشونِ خودت خواستی...
واقعا چه چرخۀ جالبی یا شایدم بشه گفت غم انگیزی.... قصۀ من و دامیار همینِ...
وسطِ خیابون بودم... صدای دامیار هنوز از پشت سر میومد...
ماشینارو نگاه می کردم که ببینم کی قرار تموم شن تا من از اینجا از این محل و از این نقطه دور و درو تر شم...
یه ماشین با ادماش بدجوری آشنا بودن...
نا خودآگاه محسن اومد تو خاطرم...
کم کم خلوت تر شد...
حالا دیگه می تونستم برم...
دامیار رسید بهم...
اما من رفتم تو خیابون...
اونم پشتم بود... حواسم از همه جا پرت شده بود...
ماشین و آدمایی که پای سیامک و به زندگیم باز کردن...
یهو سرعت گرفت...
یه سرعت سر سام آور...
دامیار: خورشید مواظب باش...
قدمای تندم...
برخوردِ بی رحمانۀ ماشین به یه آدم...
و فرارِ بی رحمانه ترش...
به دامیار که پرت شده بود اونور تر نگاه کردم...
بلاخره اشکام سرازیر شدن...
برای خودم...
برای آدمی که انگار قربونیش کرده بودن و تکون می خورد...
برای دامون...
برای بختِ سیاهم...
تمومِ توانم و جمع کردم و رفتم سمتش... همه جمع شده بودن...
کنارشون زدم و کنار دامیار زانو زدم...
صورتش غرق خون بود... با شالم خون رو صورتش و پاک کردم...
مرد: خانم بهش دست نزن تا اورژانس بیاد .. ممکنِ آسیب ببینه...
اما یه حسی باعث شد سرش و بلند کنم و بزارم رو دستم...
دامیار: نگاهی به من انداخت و چشماش و بست...
کمی طول کشید تا دوباره چشماش و باز کرد و بریده بریده و آروم گفت:
دامیار: بع... بعد از... من زن.. زندگی کن... فَ... فقط پسرم و... دامون وترد نکن...
اون تو دستایِ من و فروزان نمی... تونست زند... زندگی کنه... من براش ... د..نبال... یه مادر .. بودم... که خوب باشه... مثل....
اما دیگه صدایی نشنیدم دیگه لباش تکون نخورد...
چشماش کج شده بود و یه جا دیگه نگاه می کرد نفسش قطع شده بود...
مردی اومد و دست گذاشت رو چشمش و چشماش و بست..
یعنی مرد؟
نه .... آره... نمرده... خدایا به پسرش چی بگم؟ دامون؟ حالا دیگه پسر منم هست؟ الان من باید کنارش باشم؟ باید پیشِ من باشه...
نه نباید اصلا بفهمه... من نمی تونم... من تنها از پسش بر نمیام...
این مرد همینی که رو دستای من لحظه های آخرش و گذروند یه پسر داره... هر چقدر نامرد باشه برایِ دامون پدرِ ....باید باشه و پدری کنه در حقش ... بهش محبت کنه...
دیگه نتونستم تحمل کنم...
مکان برام مهم نبود ... آدما برام رنگ نداشتن...
سرم و بلند کردم و به آسمون نگاه کردم... با صدای بلند اسم خدارو فریاد زدم...
همه نگاه ها سرشار از ترحم بود... از دلسوزی...
بلاخره آمبولانس رسید...
هیچ کاری براش نکردن... اون مرده بود...
مرده...
صحننۀ تصادف از جلو چشمام کنار نمی رفت...
همش برام تداعی میشد...
محسن... خطر... آدماش... اون ماشین....
باید می فهمیدم اونا اینجا هیچ کاری نمی تونن داشته باشن جز انتقام از من...
اما اون لحظه فقط و فقط فکر حماقت و خریتی که کرده بودم ذهنم و به خودش مشغول کرده بود... ذهنم درست کار نمی کرد...
گفتم انتقام...
اما آخه چرا دامیار؟
شاید هدفشون من بودم... اما محسن به سیامک گفته بود... به اون گفته بود که منتظر باشه...
از فکر سیامک سیخ نشستم... یعنی اون کجاست؟ این بلا سرِ اونم اومده...
نمی دونم... وای خدا گیج شدم بلد نیستم چی کار کنم...
پسری که داشت به دامیار نگاه می کرد گفت:
پسر: برادرتِ؟
من: سرم و به بدنۀ ماشین تکیه دادم و گفتم:
من: شوهرم...
با تعجب نگام کرد...
نمی دونم شاید چون خیلی بچه تر از این حرفا میزدم... یا شایدم جای جیغ و داد فقط اشک میریختم...
اما دلم پر تر از این حرفا بود که بگم بی شوهر شدم... دامیار اگه بودم من طلاق می گرفتم... حالا که رفته می گم بخشیدمت تا تنش نلرزه... ولی جوابِ بی وجدانیش و کی میده/؟
پسر: به کسی خبر نمیدی؟
وای خدا راس می گفت... من چرا به کسی خبر ندادم... آخه به کی خبر بدم؟
به درنا آره... باید به اون بگم...
اول به نوشین زنگ زدم...
بعد از چند تا بوق بلاخره برداشت...
نوشین: الو خورشید خبرت بیاد کجایی پس؟
من: الو سلام نوشین جان عزیزم من عجله دارم فقط خواستم بگم برای دامون یه ماشین بگیر و بفرستش خونۀ ما اگه خودت ببریش که ممنونت میشم مطمئن ترم هست...
نوشین: چی شده عزیزم نگران شدم؟
من: هیچی فقط مواظب دامون باش... بعدا حرف میزنیم...
نوشین: باشه خیالت راحت خودم میبرمش خدافظ...
همینکه قطع کرد یه گوشی زنگ خورد... اما گوشیِ من نبود...
پسر: صدا از جیبِ شوهرت میاد...
دست زدم به جیبش راست می گفت... گوشیش و درآوردم و به صفحه نگاه کردم... درنا بود...
من: الو سلام خوبی درنا جان؟ الان داشتم بهت زنگ میزدم..
درنا: سلام عزیزم چرا صدات گرفته؟
من: هیچی مریض شدم... می گم یه چیز بگم هول نکنیا؟/؟
درنا: خبر مادرشدنت؟ نه چرا هول کنم... البته سوپرایز شدم حسااابیااا...
من: نه عزیزم راستش...
درنا با نگرانی گفت: راستش چی؟
من: دامیار تصادف کرده ما داریم میریم بیمارستان... البرز...
به یه اومدم اکتفا کرد و تماس قطع شد.. همون بهتر که خودش بیاد ببینه من نه دلش و دارم نه جرئتش...
آرنجم و گذاشتم روزانوم و دستام و تکیه گاه سرم کردم
گواهی و کاغذای مربوطه و دادم به مسعود...
من: ممنون تمومِ زحمتامون افتاد گردنِ ما...
مسعود: خواهش می کنم وظیفست... فقط مواظب درنا باشید...
چشم...
به رفتن مسعود خیره شدم وقتی که تو پیچِ بیمارستان مخفی شد عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق...
درنا خواب بود... از بس بهش آرامبخش زده بودن... وقتی اومد بیمارستان و فهمید چی شده انقدر جیغ زد و گریه کرد تا از حال رفت بعدم که بستری شد...
کاش به هوش بیاد اینجوری اگه بخوان به زور بخوابوننش هر دفعه که بیدار شه زخمش تازه میشه...
بنظرم بهتره بیدار بمونه و به مرور با این مسئله کنار بیاد...
دامون.... یادش که میفتم تنم ریش میشه... تا کی باید به بچه بگم بابات رفته مسافرت؟ اون زرنگ تر از این حرفاس... خیلی زود می فهمه دروغ می گیم... اصلا من چه جوری می خوام بزرگش کنم؟ الهی بمیرم براش انگار قسمت نیست پدر و مادر و با هم داشته باشه...
درنا کمی تکون خورد... می دونستم تو خوابم باز غصه دار هست... دستم و گذاشتم رو دستش که آروم باشه...
دوباره فکر معطوف شد به مشکلاتم...
من حالا دیگه یه زنم با یه بچه... یه زنِ بیوه... هه چه دنیایی...
خدایا من ازت خواستم انتقامِ من و از دامیار بگیری اما دلم نمی خواست این انتقام انقدر سخت باشه...
من الان نمی دونم باید چی کار کنم؟ خودم چی میشم؟ دامون چی میشه؟ من دوسش دارم... انگار که از اول بچۀ خودم بوده... اما الان بایید نگهش دارم...؟
آره باید نگه دارم من تو دادگاه نامه دادم امضا کردم و حرف زدم... بود و نبودِ دامیار فرقی نداره من باید ازش مراقبت کنم... دوستش داشته باشم...
موبایلم زنگ خورد باید مامان باشه اون بیچاره چه گناهی کرده از دستِ من و مشکلاتم.... الان هم داره غصۀ من و می خوره هم باید جلوی دامون تظاهر کنه که اتفاقی نیفتاده...
من: بله؟
*- سلام عزیزم خوبی؟
من: سلام ... ممنون ساناز جان شما خوبی؟
*- مرسی... تسلیت می گم عزیزم غمِ آخرتون باشه... هر چی خاکِ ایشونِ بقای عمر شما...
من: ممنون....
ساناز: الان مامان بهم خبر داد... مثل اینکه رفته خونتون متوجه شده...
من: ساناز جان یه زحمتی برات داشتم خودم می خواستم بهت زنگ بزنم الان...
ساناز: بگو عزیزم تعارف نکن...
من: یه چند روزی دامون و نگه دارید...
ساناز: نمی خوای تو مراسم باباش باشه؟
من: نه روز آخر به اندازۀ کافی با هم گفتن و خندیدن... نمی خوام آخرین خاطره و تصویر از پدرش یه جسمِ بی جون و رنگ پریده باشه... روانپزشکی هم که اینجاست حرفام و تایید کرد...
ساناز: باشه خانمی من میرم خونتون دنبالش...فقط عزیزم چه جوری این اتفاق افتاد؟
من: من از صبح وقت نکردم زنگ بزنم وگرنه می خواستم بگم به سیامک بگید مواظب باشه... همش زیرِ سر آدمای محسنِ...
ساناز با تعجب گفت: نه؟ جدی می گی/؟ مگه با دامیارم مشکل داشتن؟
من: نه... نداشتن ... اما با من که داشتن...
ساناز: اما محسن که فقط سیامک و تهدید کرده بود...
من : نمی دونم دیگه چی از جونِ من می خوان...
ساناز: باشه عزیزم... ناراحت نباش باید قوی باشی تا ببینیم می خوای با زندگیت چی کار کنی... مراقب خودت باش...
من: ممنون... پس دیگه از بابت دامون خیالم راحت باشه؟ مرسی...
ساناز: آره برو عزیزم... قربونت برم خداحافظ...
گوشی و قطع کردم و بلند شدم و رفتم پشتِ پنجره...
چه جوری بهشون بگم که من قاتلارو میشناختم... ؟ به ماموری که اومده بود گفتم... اونم همه چی و نوشت... خبر دادن که کمی جلوتر همون ماشین توسط راننده های دیگه گرفته شده... فقط یکیشون فرار کرده و راننده و یه نفر دیگه تو ماشین موندن...
باید اونجا هم برم...
یعنی من باعث مرگشم؟ اما من با اینهمه دلشکستگی ازش دلم نمی خواست همچین اتفاقی براش بیفته ... خدا خواست وگرنه من و دامیار فاصلمون چد تا قدم بود...
قسمتش این بود وگرنه من خیلی بیشتر از اون در معرضِ خطر بودم...
با صدای بغض آلود درنا برگشتم سمتش:
درنا: تو میشناختی کی بوده؟ آره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آره...
درنا: کی؟
من: اونا یه باند خلافکارن... اما باور کنید من مقصر نیستم...
درنا: اشک چشمش و پاک کرد و گفت: انقدرام بی فکر نیستم... اما می خوام همه چی و بدونم... باور کن از خونِ داداشم نمی گذرم...
گریش شدت گرفت...
همۀ ثروتم و میدم تا اعدامشون کنن...
من: آروم باشید اونا خیلی خطرناکن با اینکه الان همشون زندادنن باز این بیرون آدم دارن ...
درنا سرم و از دستش کشید بیرون و نشست...
تحویلمون می دنش...؟
من: آقا مسعود رفتم دنبال کاراش... هنوز نه...
درنا اومد حرف بزنه که در اتاق باز شد...
بازم فروزان... ؟
اومد تو و قری به سر و گردنش داد و گفت:
فروزان: آخرم انقدر به جونش غر زدی و کشتیش نه؟
درنا با حرص گفت:
درنا: تو اینجا چی کار می کنی؟ کی به تو خبر داد...؟
فروزان چشم غره ای به درنا رفت و به من نگاه کرد...
زنگ زدم با این خانم حرف بزنم که پسرت گفت بیمارستانید و دامیار چه بلایی سرش اومده...
درنا پوفی کشید و روش و برگردوند...
فروزان : چیه نکنه انتظار داشتی من خبر نداشته باشم؟ مگه میشه زنی از فوت شوهرش بی خبر باشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
این یه حرفت دیگه غلطِ اضافه بود... برو بیرون اصلا حوصلۀ بحث کردن با تو رو ندارم...
فرزوان شونه ای بالا انداخت و گفت: هر جور میلتونه... فقط یه فکری برای ارث و میراثش بکنید من حوصله رفت و آمد و شکایت ندارم خودمون تقسیم کنیم بهتر اینه که من برم ادعای ارث کنم...
و بعد رفت...
درنا با گیجی بهم نگاه کرد...
با غصه گفتم:
من: بعیدم نیست زنش باشه... دست داداشتون درد نکنه خشبختم کرد...
درنا: چی می گی خورشید اون داره چرت می گه...
من: می دونستید دامیار عاشقِ فروزانِ؟
با تعجب و خنده گفت: نه عزیزم اشتباه می کنی... این فروزان دیوانست به حرفاش توجه نکن...
نشستم رو صندلی...
من: پس شما هم چیزی نمی دونی... دامیار حتی قبل از خاستگاری از منم از فروزان درخواست کرده تا دوباره زندگیِ مشترکشون و شروع کنن.... این و خودِ دامیار تایید کرد...
درنا نشست و به پشتی تخت تکیه داد...
درنا: مطمئنی؟ من نمی تونم قبول کنم ...
من: شک ندارم... راستش من از دامیار جدا شدم که برم برای دادخواستِ طلاق... اما متاسفانه این اتفاق افتاد...
درنا با بغض گفت: پس دعواتون شده بود؟
من: آره همون موقع فروزان همه چیو بهم گفته بود و خودِ دامیارم تایید کرده بود...
درنا: پس یعنی باید قبول کنیم که فروزان می تونه زن دامیار باشه... اما من چرا نفهمیدم...؟
کمی به سکوت گذشت تا اینکه درنا گفت:
درنا: گوشیت و بده...
درنا تند تند شماره گرفت...
درنا: الو سلام... خوبی مامان؟
درنا: مرسی عزیزم... پسرم هنوزم نوشتۀ دامیار و داری؟
......
درنا: نه نه... شرکت دیزین...
....
درنا: آره همون نوشته... مامانم همین الان محضریش کن...
.....
درنا کلافه گفت:
درنا: می دونم دایی نیست... می دونم فوت کرده... غیر قانونی محضریش کن...
ببینم تو که نمی خوای دوباره از فرزوان بخوریم ؟ اون شرکت و همۀ مال و اموال دامیار برایِ دامونِ و زنِ رسمیش... نمی خواستم انقدر زود به این فکرا بیفتم... اما فروزان از همین الانم دندون تیز کرده...
.....
درنا: نه زنگ زده خونه ما داداشت گفته... پس خیالم راحت باشه دیگه؟
گوشی و قطع کرد و داد به من...
درنا: خورشید نمی دونم قرارِ چی بشه من هر چی حق و حقوقت باشه بهت میدم... هر چی که باشه...
واسه دامون... واسه دامونم اگه نمی تونی ...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
من: خودم خواستم اسمش تو شناسنامم باشه... راجع بهش حرف نزنید... حالا دیگه اون پسرمِ... اما به کمکتون نیاز دارم...
سرمش و از دستش در اورد و بلند شد در همون حالم گفت:
درنا: با این همه کارای دامیار که واقعا ازش انتظار نداشتم پنهان کنه اونم از من، باید بگم من شرمندتم... هر چند که دردی و دوا نمی کنه...
به خیالم از زندگی برادرم خبر دارم وگرنه باور کن خورشید به روحِ پدر و مادر قسم هیچوقت پا پیش نمیزاشتم... هیچوقت من برای بدبخت کردنِ کسی اقدام نمی کنم... باور کن ناخواسته بوده .. حلالم کن...
حالا دیگه صداش بغض داشت...
اشک چشمش و پاک کرد و گفت:
درنا: پدر و مادرم مارو جوری بزرگ کردن که بفهمیم انسانیت یعنی چی... با وجدان باشیم مثل خودشون...
دامیارم از جنسِ ما بود... فروزان عوضش کرد... من باید می فهمیدم از رفتاراش و از کاراش باید می فهمیدم فروزان، نا جنسش کرده...
درنا: بیا بریم... ماشینِ دامیار کجاست؟ کلی کار داریم بدو دختر...
بعد از تسویه با بیمارستان یه تاکسی گرفتیم و برگشتیم جایی که من و دامیار دعوامون شده بود...
درنا نمی دونست غصه برادرش و بخوره، من و یا دامون...
فقط حرفش این بود که نمیزاره حق من و دامون و فروزان بخوره...
من: اما اگه اونم زنش باشه حق داره...
من خیلی نمی خوام.... زیاده خواه نیستم...
فقط مهریم و اونم برای روزی که ممکنِ مامان نتونه مارو کنارش تحمل کنه یا دامون بخواد خونۀ جدا داشته باشیم... ویه حساب که خرج...که خرجِ من و پسرم ازش در بیاد...
لبخندی زد و دستش و گذاشت تو دستم...
درنا: تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینا بود... خوشحالیم از بابتِ اینکه دامیار یه زندگیِ خوب می تونه داشته باشه هر چی غمِ رو می پوشونه...
کنار ماشین دامیار پیاده شدیم از وسائلی که بهم تو بیمارستان تحویل دادن سوئیچ و در آوردم و دادم به درنا...
درنا از صندوق عقب یه کیف سامسونت آورد... وقتی نشستیم ماشین و روشن کرد و کیف و سپرد به من...
درنا: رمزایی که می گم و امتحان کن ...
درنا می گفت و من میزدم... آخرش رمزی شد که فکرشم نمی کردیم...
تاریخِ تولد فروزان...
وقتی کیف و باز کردم... اولین چیزایی که نظرم و جلب کرد دو تا بلیط و پاسپورت و... بود...
یاد حرف فروزان افتادم... « مسافرتامون»
یه حسی بهم می گفت این بلیط یکیش مطعلق به فروزانِ اما یه حسیم می گفت شاید همون بلیطای کیشی باشه که ازش حرف میزد...
درنا هم حواسش بود...
بلیطارو برداشت...
و چند ثانیه بعد درش و بست و انداخت تو کیف...
درنا: مثل اینکه جدا باید باورم شه... بلیطِ یه سرۀ دامیارو فروزان برای اتریش...
متفکر به رو به رو خیره شد...
چند ثانیه ای به سکوت گذشت که گفت:
درنا: خورشید جان هر چی پول چک و همینطور سند تو کیف هست در بیار... هر چند که باید دنبال وصیت نامش باشیم...
من: مگه نوشته؟
درنا: آره چند سال پیش بعد از تصادف سنگینی که داشت وصیتش و نوشته...
تقریبا چند دقیقه بعد ایستاد و پیاده شدیم...
درنا: ببین عزیزم چند تا ساختمون جلوتر خونۀ دامیارِ ... باید سر نگهبان و گرم کنی که من بتونم برم داخل... بعد دیگه زیاد نمون بیا بیرون تو ماشین بشین تا من بیام .. اینم سوئیچ...
من: بعد چجوری میایید پایین؟
درنا: برای اونم یه فکری دارم... برو مواظب باش
دستای دامون و سفت تر گرفتم و از دور به فروزان نگاه کردم...
اون اینجا چی کار می کرد؟ یعنی واقعا اینقدر روش زیادِ؟
چه تیپی هم زده... انگار اومده عروسی...
سیامک و آرشام اومدن نزدیکتر...
آرشام: تسلیت می گم غمِ اخرتون باشه...
من: ممنون...
سیامک لپِ دامون و کشید و گفت: بیا با عمو بریم...
من: نه ممنون پیشِ خودم می مونه...
و بعد نشستم و دامونم با من نشست...
دامون اروم گفت:
دامون: یعنی بابا اینجاست؟ تو که گفتی رفته مسافرت...
من: الانم بابا رفته مسافرت عزیزم... یه مسافرت ابدی... یه جورایی یه سرست... بزرگتر که شدی بهتر و راحت تر درک می کنی...
دامون به سنگ قبرِ تازه انداخته شده نگاه کرد و گفت:
الانم درک می کنم که بابام دیگه جون نداره ... که دیگه نیست...
اما نمی تونم سفری که میگی و درک کنم... چرا می خوای حقیقت و با حرفای غیرِ قابلِ نفهم کمرنگ کنی؟
من: غیرِ قابل فهم عزیزم...
دامون: همون ...
صداش بغض داشت... غم داشت و من اینو درک می کردم...
شاید الان تنها غمِ من اینِ که دامون به پدر نیاز داره و باباش و دوست داشته ...
ولی قلبا ناراحت نیستم... یعنی نمی تونم که باشم... دلم ازش شکسته... چون اون من و گول زد و با احساسم بازی کرد... من دامیار و دوست نداشتم... اما داشتم سعیِ خودم و می کردم که عاشقش بشم و عشق و باهاش تجربه کنم...
اون فقط یه مادر می خواست که شاید اگه این خواسته صادقانه بیان میشد پذیرفتنش برام راحت تر بود... هر چند که الانم من هیچ مشکلی با این مسئولیت ندارم....
اون زن داشت... زنِ صیغه ای که نصفِ اموال دامیارم به نامش بود...
نگاش کردم... اومدنش سر خاک چه معنی داره؟ شاید برای قدر دانی از تقریبا دو سومِ ثروتی که به نامشِ و تمامیِ سند و مدارکم دستِ وکیلِ..
. دامیار به راحتی حدس زده بود که اگه یه چیزش بشه درنا نمی زاره یه پاپاسی از پولشم به فروزان برسه واسه همین همه راه ها رو بسته بود... این و وقتی فهمیدیم که درنا تونست مدارک اصلیِ دامیار و پیدا کنه...
حتی خود فروزان هم نمی دونست قرارِ اینهمه پول بهش برسه...
و این یه شُکِ بزرگ بود که هفتۀ پیش وقتی سی و دو روز ار فوتِ دامیار گذشت وکیلش اعلام کرد
کم کم همه رفتن و دورمون خلوت تر شد...
تنها حرفم و آخرین حرفم براش یه چیز بود...
با ناخنم ضربه ای به سنگ زدم و زمزمه کردم: من که گذشتم امیدوارم خدا هم بگذره...
بلند شدم و راه افتادم...
درنا مریض بود.. انقدر مریض که حتی نتونست برای چهلم برادرش خوش و برسونه...
چون خونه ای که درنا توش زندگی می کرد و یادگار پدرشون بود به خاطرِ یه سری مسائل به نامِ دامیار شده بود و کاشف به عمل اومد که اون الان به نامِ فروزانِ و فروزان هم یه خاطر لج و لجبازی که با درنا داره به هیچ عنوان قبول نمی کنه خونه و به مسعود بفروشه...
سیامک از من خدافظی کرد و طبقِ معمول سفارش کرد کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من و مامان و دامون سوارِ ماشین ساناز و آرشام شدیم و راهی خونه شدیم...
همه چی چه ساده گذشت...
ساده به سادگیِ نوشتنِ واژۀ زشتِ بخت... بختی که با رنگِ سیاه برای من نوشته شده...
دستی به سر دامون که متفکر به بیرون خیره شده بود کشیدم...
حالا دیگه منم و من و دامون... خودم باید بزرگش کنم بفرستمش مدرسه... همراهش باشم... کمکش کنم...
ماشینِ سیامک با سرعت از کنارمون رد شد...
سیامک... کاش عاشقت نمی شدم... کاش این قلبِ کوچیکم خاطرخواهِ نگاهت نشده بود...
از وقتی خاطرخواه شدم ... سرنوشت و تقدیر تا می تونستن برام باریدن... اونا نتونستن ببینن من می خوام برای با تو بودن بجنگم...
تا آستین بالا زدم... تا کمرِ همت بستم...
برام یه نوشتۀ جدید نازل شد... با یه مسئولیت خیلی بزرگتر...
سر دامون و تو سینم فشردم... اونم دستای کوچیکش و دورم حلقه کرد...
اما همۀ اینا باعث نشد من فراموشت کنم.. من فقط خاکت کردم ... اونم یه گوشۀ قلبم...
من هنوزم... خاطرخواتم....
خاطرخواه...
صدای تق تقِ کفشام سکوت شیشه ایِ سالن و میشکست...
ای خدا پس کجاست... برای یه نمره ببین چه جوری در به در شدم...
تقه ای به در زدم و وارد شدم...
چند تا پسری که برای خودشون میزِ گرد تشکیل داده بودن برگشتن سمتِ من...
من: ببخشید فکر کردم استاد والا اینجا باشن...
محمد به صندلی تکیه داد و گفت:
محمد: نچ نیست... همین الان رفت... تو پارکینگ شاید ببینیش...
یعنی ولم می کردن همونجا وا می رفتم...
نگاه زارم و چرخوندم ببینم کسی هست که کمکم کنه و بتونه زودتر از من به استاد برسه...
اما از اینا بخاری بلند نمیشه...
در کلاس و بستم و با قدمایی خیلی تند رفتم سمتِ پله ها...
ای کاش کفش پاشنه بلند نبپوشیده بودم بچم گفت مامان نپوش پات درد می گیره ها... حالا پام به جهنم چه جوری الان خودم و برسونم به والا..؟
جزوه هام و از این بغل به اون بغل کردم... به جهنم نهایت تا چند روز سینۀ پام له شدست دیگه الان فقط باید عجله کنم که نمرم و از دستم نره...
حالا الان که من عجله دارم همۀ بچه ها جلوی راه من سبز می شن...
منم با نهایت بدبختی می گفتم بعدا.... اما خودمم موندم واقعا چی بعدا؟ خوب بعدا باهم حرف میزنیم دیگه....
بلاخره ماشینش و دیدم اما وقتی که داشت خارج می شد...
با صدای بلند گفتم استاد... استاد...
آقای مشرقی که داشت با استاد حرف میزد شنید و بهش گفت...
رسیدم بهشون و نفس زنان گفتم...
من: سلام خسته نباشید... شما که گفتین تا 2 دانشگاهید...
والا: عجله دارم باید برم مشکلی پیش اومده...
من: وای ایشاالله که حل شه استاد ببینید این گزارشی که گفتید تهیه کنم...
استاد گزارش و گرفت و پرت کرد رو صندلی کنارش...
ناراحت شدم چون براش جون کندم... همش تو پارک نشسته بود تا ببینم چه سوژه هایی به دردم می خورن.. یه چشمم به دامون و شروین بود یکیشم به ملت....
من: فقط استاد تروخدا از نمرمم مثل گزارشم نگذریدا... من بهش احتیاج دارم...
لبخندی زد و گفت:
والا: کار دانشجوهام برام خیلی با ارزشِ مطمئنا می خونمش و به اندازۀ زحمتت بهت نمره میدم... خسته نباشید...
و بعد راه افتاد...
نفسم و سخت دادم بیرون و به کفشام نگاه کردم... شصت پام زده بود بیرون... وای به حالمِ اگه ببینن ناخنم لاک داره... خوب چی کار کنم امروز مدرسۀ دامون جلسست گفتم خوشتیپ تر باشم بچم یه وقت خجالت نکشه... .
با صدای زنگ موبایلم از فکر اومدم بیرون و در حال گشتن شدم...
آخرم تو جیبِ شلوارلیم پیداش کردم جدیدا چقدر حواس پرت شدم من...
من: بله بفرمایید/؟
-الو سلام ببخشید خانم شایان؟
در حالی که میرفتم سمتِ سلف گفتم...
من: بفرمایید خودم هستم...
-اسکندری هستم... خواستم ببینم طرحِ من آمادست...
-ای وای خانم اسکندی ببخشید تروخدا نشناختم... بله طرحِ شما امادست فقط مونده بیایید و ببینید ... اگه خوشتون اومد مامان شروع کنه... که ایشاالله تا اواخر اسفند تحویل داده بشه...
اسکندری: وای ممنون عزیزم چه سرعت عملی پس من امروز غروب با مهتاب میام ...
من: باشه مشکلی نیست فقط عزیزم من تا ساعت پنج و نیم احتمالا مدرسۀ پسرم باشم ...
-باشه عزیزم من اگه بیا هفت هشت میام...
پشت میز نشستم و گفتم... باشه عزیزم...
بعد از خدافظی رو به مهشید گفتم...
وای مهشید خیلی خسته شدم امروز.... این نسکافت و بده من برای خودت سفارش بده یه ساعت دیگه مدرسۀ دامون جلسست نمی خوام بچم منتظر بمونه...
مهشید نگاهی با حرص بهم انداخت و گفت
مهشید: اینهمه منتظر شدم سرد شه ... حالا بردار کوفت کن...
خندیدم و گفتم:
من: حرص نخور عزیزم شیرِ نداشتت خشک میشه... مرسی دوستی این لطفت و جبران می کنم...
مهشید: تو اون لباسی که تو ژورنال دیدم و برام بدوز من دیگه چیزی نمی خوام ... اینجوری دیگه جبران کردی...
من: من خیاطیم مثلِ مامان تمیز نیست عزیزم... باید بیای پیشِ مامان...
بلند شدم و صورتش و بوسیدم...
من: خوب من برم دوستی ... خیلی می دوستمت بابای...
ادای من و درآورد و بعد از خدافظی زدم بیرون...
امروز مدرسۀ بچه ها جلسست قرارِ یه سری برنامه های آموزشی برای بچه ها جدا از درساشون بزارن ..
چه خوب الان دارم میرم مدرسه چون هم اینکه دیگه لازم نیست بچه ها با سرویس بیان خونه و خودم برشون می گردونم هم اینکه می خوام با مدیرش صحبت کنم که راجع به انتخاب معلم تجدید نظر کنن...
به دامون که گوشۀ حیات بق کرده بود نگاه کردم.. این یعنی اینکه از یه چیز راضی نیست..
دلم یه جوری شد ... کی باعث شده اینجوری غمگین باشه؟ قدمام و تند تر کردم ...
تا من و دید بلند شد و دویید سمتم...
دامون: مامانی من میام با تو خونه من نمی خوام بمونم مدرسه...
دستاش و ازدور کمرم باز کردم و گفتم:
من: چی شده عزیزم؟
دامون: معلممون گفت تصمیم داره من و بندازه تو سیاه چال .. آخه من بهش گفتم از نظر روانشناسی رفتارش با بچه ها درست نیست... همونی و گفتم که داشتی به مادرجون می گفتی... همین...
دستش و گرفتم و راهی دفتر مدرسه شدم...
بدون هماهنگی با ناظم رفتم سمتِ اتاق مدیر... خداروشکر هنوز تا جلسه مونده بود و مدیر هنوز تو دفترش بود...
بعد از اجازۀ ورود در و باز کردم و رفتم داخل...
همون موقع ناظم هم اومد...
خانم صارمی: خانم تابان شما چرا بدون هماهنگی اومدین...؟ در ضمن حرفی بود من هستم...
رو به آقای ناصری کردم و گفتم:
من: من قبلا با خانم صارمی راجع به مسئله ای که باعث شده الان اینجا باشم صحبت کردم اما نتیجه ای نداشته و فکر می کنم باید با خودتون صحبت کنم اگه مشکل بچم حل نشه پروندش و بدید تا از این مدرسه ببرمش...
آقای ناصری عینکش و درآورد و پروندۀ روبه روش و بست...
ناصری: خانم صارمی شما به کارتون برسید...
وقتی صارمی رفت بیرون رو به دامون کرد و گفت:
ناصری: پسرم شما چرا سر کلاست نیستی؟
اما دامون خودش و بیشتر به من چسبوند...
من: منم دلم می خواد دلیلش و از شما بپرسم... من الان میام میبینم پسرم تو آفتاب تنها نشسته... چرا؟ چون خیلی مودبانه به رفتار بدِ معلمش اعتراض داشته و ایشونم از کلاس بیرونش کرده...
آقای ناصری مدرسۀ شما نومونست و این باعث شد که من پسرم و برادرم و بیارم این مدرسه اما الان میام میبینم فراشِ مدرسه نیست در بازِ اگه پسرِ من میومد تو خیابون چی؟ اصلا برای چی معلم باید برای اثبات خودش از رفتارای غیرِ منطقی استفاده کنه؟
ناصری: من متوجه نمیشم چی می گید؟ اینجا معلمای ما همه تایید شده هستن ... الان مشکل کجاست؟
من: پس خبر ندارید من قبلا هم اومدم... برادرم هم همینجا درس می خونه اما من مشکلی ندیدم و معلم فوقالعاده ای دارن...
اما واسه پسرم متاسفنه اولِ سالی به مشکل بر خوردیم...
پسرِ من تازه سالِ اولشِ که داره درس می خونه اگه قرار باشه از الان از درس زده شه که دیگه نمی تونه آیندش و بسازه خانومِ سوداگری متاسفانه رفتار خوبی با بچه ها نداره....
دامون: تازه به من گفته می خواد بندازتم تو سیاه چال...
من: مامانم شما میری از بوفه برای خودت چیزی بخری؟ ناهارم نخوردی...
دامون: پولم گم شد...
از تو کیفم بهش پول دادم تا بره ... وقتی که رفت ببخشیدی گفتم و دوباره شروع کردم...
من: دامونِ من از نظرِ عقل و درکش خودتون می دونید که کمی با بقیه فرق داره اما با اینحال با تهدیدایی که خانومِ سوداگری داشتن بچم شبا کابوس میبینه...
دامون تا بیاد مدرسه اصلا نمی دونست سیاه چال چی هست اما من هر شب تا خودِ صبح باید مواظبش باشم... چون خوابِ سیاه چال میبینه.... من می خوام بدونم این مدرسه سیاه چال با سوسکای آدم خوار داره؟
بنظرِ من این حرف بیشتر خنده دارِ تا ترسناک اما برای دامون قابلِ باور ترِ...
آقای ناصری تکیه داد و دگفت من واقعا نمی دونم چی بگم... خانومِ سوداگری اینجا صحبت کردن که دیگه بچه ها رو نترسونن...
من: نمی دونم قصدم نیست که ایشون و خراب کنم اما بنظرِ من ایشون برای تدریس واسه بچه ها ساخته نشدن... شاید با بزرگتر ها راحت تر کنار بیان...
ناصری: چشم خانومِ تابان من حتما رسیدگی می کنم...
من: ممنون ببخشید اگه کمی تندی کردم... آخه راستش دامونِ من درس خونِ و تکالیفش و انجام میده تنها مشکلش همون رک بودن و حرف زدنشِ...
معلم باید جوری رفتار کنه که دامونِ من که بیشتر می فهمه نتونه ایراداش و بگیره...
ناصری: نه نه اصلا اتفاقا جدیت شما که هیچ توهینی هم نداشت باعث شد که من به عمقِ ناراحتیتون و صداقتتون پی ببرم...
داشتم از دفتر میومدم بیرون که گفت:
ناصری: راستی شما هم عضو انجمن میشید؟
من: راستش من تا حالا تو جلسه هایی که مخصوص انجمنی ها بود شرکت نداشتم و صحبتی هم آماده نکردم...
ناصری: باشه پس می مونه برای سالهای بعد اما من فکر می کنم شما می تونید رابطِ خوبی بین اولیای مدرسه و اولیای دانش اموزان باشید...
تشکری کردم و اومدم بیرون...
امیدوارم یه کاری کنن یا این معلم عوض شه یا رفتارش و کنترل کنه چون من نمی تونم ببینم دامون از مدرسه فرار ی باشه..
شاید اولیای دیگه نمی دونن که اینکار هیچ کمکی به درسخون شدنِ بچه هاشون نمی کنه هیچ بلکه باعث میشه کم کم کند ذهن شن و خودشون و باور نداشته باشن
سر خیابون منتظرِ تاکسی بودم که ساناز جلوی پام ترمز کرد...
منم با خنده سوار شدم ....
من: وای سلام... دستت طلا خوبه که مطبت نزدیکای دانشگاهِ ماست و من همیشه تورو دارم...
ساناز: آره واقعا من اصلا دوست ندارم تو ماشین تنها باشم... آرشام که میشینه همش باید حرف بزنه تا من حوصلم سر نره...
من: راستی خبر داری؟
ساناز: چیو؟
من: همین لباس و اینا ؟ قضیش چیه؟
با گنگی گفت:
ساناز: کدوم لباس؟
دوهزاریم افتاد که سوپرایزِ... یادِ حرفِ آرشام افتادم که گفت ساناز نباید چیزی بدونه...
من: هیچی... واسه دوستم بود ...
ای خدا من چقدر سوتی شدم تازگیا...
ساناز: راستی خورشید یه سوال بپرسم راستش و می گی؟
من: چه سوالی؟
ساناز: ببین الان من و تو هستیم این حرفم به جز من و تو جایی درز نمی کنه خیالت راحت...
باشه بپرس...
ساناز: تو... تو هنوزم سیا رو دوست داری؟
من: سیامک؟ چطور؟
ساناز: هیچی همینجوری...
من: دستم و به در ماشین تکیه دادم...
آهی کشیدم و گفتم:
من: نمی دونم...
ساناز: نمی دونی یا فراموش شده؟ یا نمی خوای بگی؟
این یه سال مثل تصویر تند شدۀ یه فیلم از جلوی چشمام گذشت...
دامیار ... سیامک... عشق سیامک ... عشقی که سعی داشتم خاموش شه... دلی که شکست... خیانت...
بیشتر از همه ضربه ای که دامیار خودم من و له کرد....
اما بعدش بازم سیامک.. اون بود که بلندم کرد... یاریم کرد... بدونِ هیچ چشم داشتی... وقتی روحم داشت می مرد... وقتی فکر می کردم واسه من روزای اخر و ساعتای پایانیِ...
اون باعث شد حواسم جمعِ به مسئولیتی که خودم قبولش کرده بودم...
درنا چقدر کمکم کرد... من زندگیِ دوبارم و مدیونِ سیامک و درنا بودم...
حالا چطور می تونستم سیامکی و که انسانیت داشت که رنگ مردونگیش با دامیار فرق داشت و فراموش کنم...؟
ساناز: خوبی خورشید؟ اینهمه آه کشیدن نداره ... جوابش یه کلمست....
من: دارم....
ساناز: دیشب باهاش حرف میزدیم... واسه ازدواج دوباره...
من: ساناز تروخدا هواییم نکن... دلم نمی خواد دوباره دلم و خوش کنم...
بعد برگشتم سمتش و گفتم: البته همینطورم نمی خوام دوباره یه زندگیِ بدونِ عشق و شروع کنم...
ساناز: دست بردار خورشید باور کن سیامک دوستت داره... نمی گم عاشقتِ اما اون چرا باید یکسالِ تموم خودش و درگیرِ تو می کرد؟ اون حتی شبای کنکورم با تو بیدا می موند تا تشویق شی... اون به خاطرِ تواِ که الان داره دوباره درس می خونه وگرنه اون فوق داشت صاحب یه شرکت بود... چه نیازی داشت به درس خودن دوباره؟
اصلادوستتم نداره خوبه؟ اما تو واسه اون فرق داری... گاهی اوقات می گه انگار خورشید المیرای دومِ... این یعنی اینکه تو می تونی جای المیرا رو پر کنی...
من: دیدی که بیشتر کلاسامون با هم نیست... اون خودش از قصد واحداش و اینجوری برداشتِ... بعدم اون فقط حسِ مسئولیت می کرد چون باعث شده بود محسن و آدماش زیادی حواسشون به من باشه... چون خودش و مقصر می دونست برای مرگِ دامیار... برای بیوه شدنِ من... باور کن دلم نمی خواد جایگزین شم ساناز...
ساناز: وای نه خورشید دامیار مرد چون خودشم تو باندِ محسن بود... چون به محسن برای فرارش از زندان کمک نکرده بود...
درسته سیامک به خاطر اینم کمکت کرد اما باور کن بیشتر به خاطر خودت بود...
من: خوب حالا داشتی می گفتی صحبت کردین... ؟
ساناز: آها آره... واسه اولین بار هیچی نگفت... سکوت جوابش بود...
من: می دونی بعضی شبا که خیلی تنهام فکر می کنم که کاش یه نفر بود تا خلوت شبونم و پر کنه...
تا فکر روزای پر مشغلم باشه و بگه عزیزم خودت و خسته نکن... وقتت و با من بگذرون ... که بگه خسته نشدی انقدر تو دفتر نقاشیت خط کشیدی و خط؟
اما گاهی می گم باید تنها بمونم و تنها باشم... آخه من چجوری می خوام دامون و قانع کنم برای پذیرش یه پدرِ جدید؟
فقط سیامک نیست... یکی از همکلاسیامون خاستگارم بود... اما اصلا روم نمی شد بگم پسرم من می خوام ازدواج کنم... اصلا فکر نکنم دامون از من انتظار همچین حرفی داشته باشه...
ساناز: خورشید تو دیگه قرارِ روانپزشک باشی... باید به خوبی بتونی توجیه کنی... باید از تمومِ تواناییت استفاده کنی...
چون ازدواجِ دوبارۀ تو به نفعِ دامونم هست... دامون تو زندگیش روزای سخت ترم داره... همش نمیشه که تو باشی و تو... تازه خدارو شکر خدا یه پسر با درکِ بالا بهت داده....
کنار نگه داشت...
ساناز: رو حرفام فکر کن... ببخشید سرت و درد آوردم...
من: نه راست گفتی باید یکم به زندگیم بیشتر فکر کنم... ممنون عزیزم که من و رسوندی و ممنون که حواست به زندگیم هست...
روش و بوسیدم و پیاده شدم...
دوباره آقای وحیدی جلوی در بود... شک ندارم که منتظرِ من ایستاده بود...
چند قدمی مونده بود به دانشگاه برسم که سیامک صدام کرد...
یعنی دلم می خواست بپرم بغلش بوسش کنم چون اینجوری اگه سیامک باهام باشه از دستِ آقای وحیدی راحت می شم... با لبخند برگشتم سمتش... اما چهرۀ هراسون و زارش باعث شد لبخندِ منم به نگرانی و ترس تبدیل بشه... چند قدمِ باقیمونده و من رفتم سمتش... من: سلام چی شده؟ سیامک در حالی که نفس نفس میزد گفت: سیامک: الینا... الینا... من: الینا چی؟ سیامک: محسن دوباره کرمش و ریخت اما اون و همۀ باندش که دستگیر شدن... اون که اعدام شد ... آخه این چه دشمنی ایِ که تا آخر عمر باید منو بسوزونه...؟ بعد با بغض گفت: سیامک: یعنی الینا کجاست ؟ با گیجی نگاش کردم... من: میشه بگی چی شده؟ من نمی فهمم چی می گی.... سیامک: صبح که بیدار شدم الینا نبود... من : به پلیس خبر دادی؟ سیامک که با یه تلنگر بغضش می ترکید اولین اشک از چشمش اومد اما زود پاکش کرد و با حرکت سر گفت آره... چند ثانیه ای گذشت وقتی به خودش مسلط شد گفت: سیامک: اما اونا نمی تونن کاری کنن... اینو از حرفاشونم می فهمیدم... اون لحظه منم راهی نداشتم ... چیزی به عقلم نمی رسید... من: ببین خونه و گشتی؟ خونۀ همسایه ها ممکنِ باشه؟ اگه الان برگرده و نباشی چی؟ سیامک با گفتنِ راست می گی برگشت تا بره سمتِ ماشینش... اما دوباره راه رفته و برگشت و گفت: سیامک: میشه... میشه خواهش کنم با من بیای؟ اصلا برای همین تا اینجا اومدم... چون.. چون شاید مجبور شیم پیشِ فروزانم بریم... با سر حرفش و تایید کردم و باهاش همقدم شدم... راس می گفت ممکنه فروزان بازم بخواد اذیت کنه... اون تنها کسی بود که باندِ محسن اینا مونده بود یه جورایی خلافاشون همه با دامیار بوده و فروزان خیلی راحت با داشتنِ یه وکیلِ خوب ثاابت کرد که از هیچی خبر نداشته و فقط و فقط زنِ دامیار بوده... اما خوب الان فروزان چرا باید الینارو بدزده... ؟ اونکه داره برای خودش عشق و حالش و می کنه چرا برای خودش دردسر درست کنه؟ با سیامک رفتیم بالا... سیامک: تا من از همسایه ها بپرسم تو خونه و بگرد.. ممنون... کلیدارو ازش گرفتم و رفتم تو خونه... سیامکم با عجله رفت بالا.... نمی دونستم از کجا باید شروع کنم.. اما دیگه مثل قبلا حواسم به عکسا نبود دو سه باری تو این یکسال و نیم با ساناز اینجا اومدم ... برای جشن تولد الینا و تزیینِ خونه... مستقیم رفتم اتاق سیامک ممکن بود اونجا باشه... تمومِ اتاق و گشتم... حتی زیرِ تخت و تو کمدا... نبود.. کم کم کلِ خونه و گشتم... سیامکم که رفته بود آپارتمان بغلی مثل اینکه الینا چند تا دوست اونجا هم داره... دیگه حسابی نا امید شده بودم... تو اتاقِ خودش روی تخت نشستم... از همونجا رو تختیش و دادم بالا و خودم خم شدم ببینم هست یا نه... با دیدنش اول خدارو شکر کردم... و بعد اومدم پایین و کشیدمش بیرون... هر چی صداش می کردم بیدار نمیشد... اما نفس می کشید... بدنش خیلی داغ نبود اما تب داشت... خوابوندمش رو تخت و رفتم سمتِ آشپزخونه همون موقع در و زدن سیامک بود با عجله رفتم سمتِ در... در و که باز کردم نا امید گفت : نبود... من: پیداش کردم زیر تختش بود... با عجله اومد تو.. من: حالش خیلی خوب نیست... یه لگن دارید؟ توش آب بریز دستمالم می خوام... سیامک: خوب ببریمش دکتر.. من: فکر کنم بهتر باشه خودمون دست به کار شیم و عجله کنید... با این حرفم دویید سمتِ آشپزخونه... شالم و بستم دور گردنم که راحت تر باشم... رفتم تو اتاق و یه سر دیگه بهش زدم... هنوز تب داشت. آخه چه جوری رفته بود زیرِ تخت...؟ وااای خدا سیامک چقدر طولش داد... با عجله رفتم سمتِ در که ببینم سیامک داره تو آشپزخونه چه کار می کنه؟ اما سیامکم همون موقع داشت با عجله میومد تو اتاق... که باعث شد آب تو لگن همه بریزِ روم.. شک زده جیغ خفه ای کشیدم و بهش نگاه کردم... سیامک: وااای چی شد؟ ببخشید... بیا بهت لباس بدم... من: الان وقتش نیست... اشکال نداره تقصیرِ خودم شد... دوباره لگن و برداشتم و اندفعه خودم آب ریختم توش... و با یه دستمال مناسبتر برگشتم تو اتاق... سیامک رو تخت نشسته بود و متفکر به الینا خیره شده بود... همینجوری که شروع کردم به پاشوره.. گفتم: من: این تخت مناسب الینا نیست... حداقل حفاظ براش میزاشتین... سیامک: هزار بار بهش گفتم ... این دخترِ من جز لجبازی کاری بلد نیست حتما همون کاری و باید انجام بده که خوشش میاد... من: وقتی می خوای با بچه حرف بزنی باید از راهش وارد شی... حالا اشکال نداره . مریض بود؟ سیامک: آره سرماخورده بود اما دیشب که خوابوندمش تب نداشت... دیگه چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم... کم کم الینا چشماش داشت باز میشد و من می فهمیدم که سیامکم کم کم لبخند محوِ همیشگیش به صورتش بر می گرده... عااشقِ همین لبخندای محوش بودم سیامک الینار و بغل کرد و گفت: سیامک: تو که من و نصفِ جون کردی بابایی... من: فکر کنم دیگه بهتر باشه ببرینش دکتر من فقط چون بیهوش بود ترسیدم اون موقع ببرینش مشکلی پیش بیاد... سیامک: واقعا دستت درد نکنه نمی دونم چجوری جبران کنم؟ من: خواهش می کنم شما جبران شده اید... فقط خیلی ضعیف شده ببینید دوباره خوابش برد... من برم کاری ندارید؟ سیامک: آخخخ راستی لباستون ... می دونی که کجاست؟ لباسای المیرا رو می گم... من: نه لازم نیست داره کم کم خشک می شه... فقط عجله کنید که ببریدش دکتر... سیامک: ببخشید به خاطر این وروجک از کلاس موندی... خواستم بگم بیشتر به خاطر تو بود... اما چیزی نگفتم چه بی وجدان شدم جدیدا من... شالم و باز کردم و بستمش جلو... سیامک: من میرسونمتون... من: نه ممنون خودم میرم... به کلاس بعدی میرسم فکر کنم... سیامک: باشه خوب من الان باید برم بیمارستان عظیمیه شمارو هم تا یه جا میرسونم... من: ممنون... **** شنیدم فرشتۀ نجات شدی؟ جزوه هام و دادم به نگین و زمزمه وار گفتم: من: بده مهتاب ازش می گیرم... نگین: مرسی عزیزم قربون دست خدافظ... من: خدافظ عزیزم... ببخشید ساناز ... نه بابا فقط یه جورایی بهوشش آوردم که سیامک با خیالِ راحت ببرش بیمارستان... ساناز: دستت درد نکنه... خلاصه کلی بهمون لطف کردی... من: کاری نکردم خواهش می کنم... ساناز: میبینی خورشید تو اون خونه جایِ یه بانو خیلی خالیه... من: نمی دونم چی بگم اما ساناز من دلم نمی خواد حتی به این فکر کنم که دوباره یه مردی من و برای بچش بخواد و به چشمِ پرستار بهم نگاه کنه... ساناز: نکن آرشام...! ببین خورشید ... عزیزم سیامک همچین آدمی نیست اگه بود مطمئن باش تا حالا هزار بار باهاش ازدواج کرده بودی... اونم چون وجدان داره و دلش نمی خواد گولت بزنه و شاید غمگینت کنه پا پیش نمیزاره... من می فهمم اون یه احساس بهت داره و اون حس باعث شده که مواظب رفتارش باشه... صدای آرشام میومد که داشت سانازو اذیت می کرد... باز فکر کنم این آرشام شیطنتش گل کرده بود... من: ساناز برو عزیزم بعدا با هم حرف میزنیم... ساناز: آره عزیزم ببخشیدا اینجا یه بچه هست که بدجوری نیاز به رسیدگی داره... من: آره فهمیدم برو گلم... بابای... ساناز: بای ... از دانشگاه زدم بیرون.. بدتر از اینم میشه مگه؟ آخه چرا این استادِ ما هر سوالی براش پیش میاد زحمتِ پیدا کردنش و می ندازه گردنمون؟ نه بابا اخه این سوال ممکنِ براش پیش بیاد؟ حتما می خواد به اینم نمره بده... وگرنه خودش می دونه که چی تو زندگی مردم و راضی نگه میداره؟ اینهمه تلاش و زحمت برای چیه؟ زندگی ؟ زندگی برای چی؟ شادی؟ شادی برای چی؟ یعنی از این سوالم میشه گزارش تهیه کرد ... ؟ به پارکِ رو به روِ دانشگاه نگاه کردم... خلوت تر از همیشه بود... چند تا بچه داشتن بازی می کردن... یه پیرمردی تنها رو نیمکتا نشسته بود و به رو به روش خیره نگاه می کرد... یه حسی منو کشوند سمتِ اون... رفتم و نشستم کنارش... من: سلام پدر جون... روز بخیر... برگشت سمتم و نگام کرد.. دوباره به رو به رو خیره شد.. *- روز توام بخیر دخترم... رد نگاهش و دنبال کردم... رو کردم بهش و گفتم: رنگِ سبز پر از حِسای زیباست؟ مثل آبیِ آسمون... -حس زیبا همه جا هست اگر زیبا ببینی... من: پدرجان تاحالا شده به این فکر کنید اینهمه تلاش تو زندگیتون برای چی بوده؟ تا حالا شده به این فکر کنید که هدفتون در نهایت چیه...؟ تا حالا شده... حرفم و قطع کرد... وقتی جوونی نگاه می کنی به پدری که همیشه در حالِ زحمتِ... همیشه پیشِ خودت می گی که چی؟ برای چی پدر انقدر خودش و اذیت می کنه؟ چرا مامانم انقدر به فکر ماست پس خودش چی؟ اما حالا که خودم همون پدرم... حالا که همسری از جنسِ اون مادر دارم... می فهمم چرا؟ من دنبالِ گنجِ زندگی.. زنم تلاش کرد... من عرق ریختم... زنم جمعش کرد... برایِ یه چیز... دورِ هم بودن... دورِ هم خندیدن و دورِ هم به آرامش رسیدن... دیگه می تونستیم همدیگرو ببینیم... زنم نیاز به آرامش داشت... نیازِ منم همین بود... این آرامش این شادی با کنار هم بودن از نیاز ، بی نیاز میشد... اما درست همون موقع یکیمون کم شد... وقتی فکر می کنی می بینی یه عمر جون کندی اما حتی یه لحظه فکر نکردی که این غفلت می تونه خیلی بی رحم باشه... غفلت کردی و نفهمیدی با هم بودن و کنار هم بودن می تونه همون وقتی باشه که تو می گی کار دارم... یا من نیستم... دارم به اون نگاه می کنم... به درختِ بیدِ مجنون اشاره کرد... اسمش بیدِ.. بیدِ مجنون... توش عشق میبینم... ریشه ، تنه، ساقه هاش... برگاش... همه کنار هم حسی و دارن که من و تو با نگاه کردن بهش یه لبخند میشینه رو لبمون... آرامش می گیریم... اونا دارن زندگی می کنن ... چون تا وقتی هستن در کنار هم خوشن... انقدر با همن و با هم که حسشون طبیعت و پررنگ کرده... زندگی یعنی این... هدفِ درستم همینِ که ما آدما خیلی دیر درکش می کنیم... از کنارم بلند شد و عصا زنون رفت... چه زیبا و صادقانه... درست رنگِ ابیِ آسمون مامانم داری درست می نویسی.. آفرین یکم گرد ترش کن... اینجوری به مرور دست خطتم قشنگ میشه... دامون: مامان حالا نمیشه یه خط تو بنویسی یه خط من؟ اخم شیرینی کردم و گفتم: من: ببینم مگه تو مرتِ بزرگ نیستی؟ دامون قیافۀ حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: دامون: اینکه معلومه ... هستم... من: خوب یه مرتِ بزرگ مگه نباید درس بخونه تا بعدا که بزرگ شد حامیِ مامانش باشه؟ دامون: چرا تازه باید درس بخونه تا بتونه خلبان بشه... دستم و قابِ صورتش کردم و لباش و محکم بوسیدم... من: مامان قربونت بشه آخه شیرین عسلم... پس حالا خودت مشقات و بنویس عزیزم... با دستای خواستنیش موهاش و زد کنار و دوباره سرش و خم کرد... من: مامانم فاصلت و با دفترت بیشتر کن... قلمتم رو کاغذ فشار نده ... دامون: چشم مامانی... کتاب شروین و گرفتم دستم و گفتم بنویس عزیزم... شروین پوفی کشید و کلافه گفت: چه عجب... دیگه نمیشه هی وسطِ دیکتۀ من بریا... آجی خوب خسته شدم... من: باشه عزیزم بنویس .. ببخشید ... بنویس... آب.. بابا... شروین نگاهی بهم کرد و نوشت... بنویس بابا آب داد... کمی خیره به دفترش نگاه کرد و=... من: بنویس دیگه عزیزم... سرش و بالا کرد و با غم خاصی که تو صداش و نگاش بود گفت: شروین: اما بابا به من آب نداد... بغضی که در عرضِ چند ثانیه به اندازۀ یه کوه شد و قورت دادم و گفتم... من: عزیزم بنویس این زبونِ کسیِ که باباش پیشِ خدا نبودِ و بهش آب داده... من: بنویس بابا آمد... دامون: اما بابای ما رفت... در کتاب و بستم و رفتم بیرون... مستقیم رفتم تو اتاقِ خودم... این بچه ها روزشون روز نمیشه اگه یادم نندان چقدر تنهاییم... به در تکیه دادم... غصۀ شروین و بخورم که حتی نمی تونه درک کنه پ از پدر یعنی چی؟ یا غصۀ دامون ... اون نمی دونه پدری نبود... نمی دونم که قرار بود پدری نباشه... اون فقط طعمِ محبت بی اندازه چشیده بود... دامیار محبت کرد تا وقتی رفت دامون نگه محبت یعنی چی؟ اما نمی دونه بدترین کار و کرد.... من که هیچوقت نمیزارم دامون بفهمه پدرش نا حقی کرد ... که نامردی کرد ... اما چجوری بهش بگم همون بهتر که پدرت تنهات گذاشت...؟ شایدم یه روز که درک کرد و بزرگتر شد گفتم... رفتم نزدیکِ عکسِ بابام... بابا کاش می فهمیدم حکمتِ اون خواب چی بود؟ یعنی این همه اسیریِ من برای چی بود؟ همیشه وقتی این سوال برام پیش میاد، نا خودگاه از خودم می پرسیدم که اگه من نبودم و دامون می میرد فروزان چه بلایی سرش میاورد؟ این یه سال گذشته... همتم برای زندگیِ جدید... قبولیِ دانشگاهم... موفقیت مامان تو کارش... همه رو مدیونِ درخواستِ پدرم بودم... اما الان دامون خوشبختِ؟ آره اگه دامون پسرِ فروزان می موند صد در صد الان نبود ... یا وسیله ای بود برای جابه جاییِ مواد یا فروخته شده بود و الان هزاران بلا سرش میومد تا وقتی بزرگ شد دیگه دردسر نکشن برای کشیدنش تو اون کاری که می خوان... عقب عقب رفتم بیرون از اتاق... جوابای همیشگی ... منطقای بی جواب... توجیه های عقلانی... دامون و شروین هر کدوم مشغولِ درساشون بودن... انگار فقط ذهنِ من بود که باید مشغول میشد... من: واسه امروز بسه بچه ها... اماده شید می خواییم بریم سر خاکِ باباها... مگه امروز پنج شنبست...؟ من: نه سه شنبه.. اما من دلم برای بابام تنگ شده ... تو نمیای...؟ دامون: دلت برای بابای من... یعنی شوهرت تنگ نشده؟ من: برای اونم شده عزیزم... بلند شو حاضر شو خانم پورمند... خانم پورمند... ایستادم تا بهم رسید... من: کاری داشتین آقای وحیدی؟ آقای وحیدی: خانم پورمند شما چرا خودتون با من صحبت نمی کنید؟ چرا همیشه باید خانم هاشمی پیغامای شمارو به من برسونن... من: ببینید آقای وحیدی من نمی دونم چه جوری به شما بگم من نمی تونم... یعنی نمی خوام... نه دوستی داشته باشم... و نه همسری... دیگه ساده تر از اینکه قصدِ ازدواج ندارم؟ آقای وحیدی؟ یعنی اینکه می خوایید بگید هیچ تعارفی نیست؟ من: معلومه که تعارفی نیست؟ بنظرِ شما مسئله به این مهمی تعارف بر می داره؟ من امیدوارم شما کنار دخترِ دیگه ای خوشبخت بشید الانم بهتره بیشتر از این چشمارو جذبِ خودمون نکنیم... آقای وحیدی: خانومِ پورمند من می تونم تمومِ شاریط شمارو پذیرا باشم... با خواهش گفتم: آقای وحیدی خواهش می کنم... کلافه گفت: باشه باشه... خسته نباشید... من: خداحافظ... ... می دونستم که این دفعۀ آخری نیست که من به وحیدی می گم قصد ازدواج ندارم همونجور که دفعه اولم نبود... رفتم سمتِ سلف بچه ها اونجا منتظرم بودن... کیفم و گذاشتم رو صندلیِ کنارم که خالی بود و گفتم : من: بچه ها یکی برای من کیک و نسکافه سفارش بده... از صبح هیچی نخوردم معدم داره سوراخ میشه... اینو گفتم و آرنجم و گذاشتم رو میز و سرم و گذاشتم ورو دستام... وقتی دیدم کسی بلند نمشه سرم و بلند کردم و نگاه کردم... همشون داشتن خمصانه نگام می کردن... من: چتونه؟ خوب خسته ام نامردا یه بارم شما خسته اید من براتون سفارش میدم... نگین: اخه بدبختیِ ما اینه که هیچوقت خسته نبودیم تا حالا... فقط شدیم نوکرِ بی جیرِ مواجبِ خانم... من: خیلی خوب بابا خودم میرم... تینا: نمی خواد بری بشین سرجات من می رم برای خودم سفارش بدم برای تو هم می دم... چی میخوری؟ برگشتم سمتش... تازه اومده بود و نمی دونست من چی می خوام... من: قربونت برم عزیزم... نسکافه و کیک... تینا: اما جبران می کنیا... بعد خندید و رفت... فاطمه تو جاش جابه جا شد و گفت: فاطمه: خورشید ما یه نقشه هایی کشیدیم! من: درموردِ؟ *- قضیۀ استاد ستوده دیگه... من: خوب؟ *- مرض ... می خوایییم حالش و بکنیم تو قوطی... من: جدا؟ مثلِ دفعۀ قبل که اون حالِ شما رو تیکه تیکه کرد؟ *- نه بابا یه فکر اساسی دارم... نگین تو جاش جا به جا شد و گفت: *- مرده شور اون فکرای اساسیت و ببرن حتما مثلِ اون قبلیست... من: ببین من نمی خوام درسیم و بیفتم پس یه کار نکن بگه برید حذف کنید... *- نه دیوانه ها دارم می گم فکرِ بکر.... ادندفعه پسرا هم کمکمونن... من: جدا ؟ دیگه بدتر... خوب می خوایین چی کار کنید؟ فاطی: بهتره بگی چی کار کنیم... ببین پسرا قرارِ پشتیِ صندلی هستا خوب؟ اون راحت در میاد می خوان اون و شل کنن... دیدید که استاد صندلی میزاره وسطۀ کلاس میشینه و همیشه هم تا حد ممکن تکیه میده... دیگه خودتون می دونید چی میشه... من: بعدیش؟ فاطی: یک عدد آدمِ با جرعت برای خالی کردنِ بادِ لاستیکش می خواییم و یک عدد آدمِ با جرئت واسه وقتی که یه نفر میره به استاد کمک کنه می خواییم ... من: که چی بشه اونوقت؟ خوب دیوانه تا اون حواس استاد و پرت می کنه شما زاپاسشم بترکونید... من: خوب چرا همش شما شما می کنی/؟ پس خودت چی کاره ای؟ فاطمه: اها خوب منم کار مخصوص به خودم و دارم... چسبوندنِ یک ععد آدامس درست رو خانداییِ استاد دستِ من و می بوسه... تکیه دادم به صندلی و گفتم : من که نیستم... همشون با هم گفتن: اهههه... ضد حال... من: می ترسم خوب... من تو دورانِ مدرسه یه بار کاغذ چسبوندم پشتِ ناظمِ مدرسه سه روز اخراج شدم بستمِ... نگین: ایششش بگو بی عرضه ام... من: همون که شما می گید... من پیشتون هستم و فیض میبرم اما اگه همکاری کنم باور کنید که خودتون لو میرید... اماب چه ها حواستون به پسرا باشه گولتون نزنن... مخصوصا اگه جوشنی هم باهاشون باشه... نگین: آره آره این ممد خیلی مشکوک می زنه... من: اوهو.. از کی تا حالا آقای جوشنی تبدیل شده به ممد؟ اما نشد جواب بگیرم چون گوشیم زنگ خورد... من: بله؟ ........ سلام خانم زاهدی....حالِ شما خوب هستین؟ ......... ببخشید من سرِ کلاسم نمی تونم صحبت کنم... .............. من: بله بله هستیم... منم ساعت 7 میرسم... تا حدودا نه و نیم مزونم... !!!!! ................. من: خواهش می کنم خداحافظتون چی می گی ساناز؟ باور کن نمی تونم قبول کنم... ساناز: ببین من دارم میام مزون اومدم کامل با هم حرف می زنیم... باشه عزیزم؟ کلافه باشه ای گفتم و قطع کردم... باورش سخته... نه تنها برای من ...از همه بیشتر برای دامون... راستی گه من بخوام یه روزی ازدواج کنم دامون موافقِ ؟ می تونه کنار بیاد؟ خدایا من روم نمیشه بهش بگم... بگم چی ؟ می خوام ازدواج کنم ؟ خدایا راه درست چیه؟ من باید تا آخر عمر مجرد بمونم و از بچم مراقبت کنم؟ یعنی اگه ازدواج کنم کارم درست بوده یا مجرد بمونم؟ دامون نیازاش با من برطرف میشه؟ من براشس کافیم؟ یا باید پدری هم داشته باشه؟ واااای چقدر سوال... بیخیال خورشید ذهنِ خودت و درگیر نکن... سیامک که حرفی نزده... اون هنوزم المیرا رو دوست داره و تموم... من یه بار طعمِ ازدواج و چشیدم... شیرینیِ خاصی نداره... همش تلخیِ... تلخیِ غم... دوری... دلهره... خیانت... دروغ... شایدم ازدواج با دامیار اینهمه طعم و حس مختلف داشته... نمی دونم... اما تو دنیای کوچیکِ من آرامش دامون... شروین و مادرم و خوشبختیشون برام از همه چیز مهمتره... بعدم اگه جایی داشت، دلم می خواد یه روزی اگه قرار باشه خدا همدمی واسه شبای تنهاییم و روزای شادیم پیدا کنه اون شخص سیامک باشه... من سیامک ودوست دارم... عاشقشم... قلبم با تمومِ وجود واسه اون می تپه... با صدای مامان به خودم اومدم... مامان: خورشید؟ مادر حواست کجاست... بشکاف و از دستم گرفت ... مامان: ببین همه دستت و بریدی لباس به جهنم... آخه چرا اینجوری می کنی؟ اینهمه فکر و خیال برای چیه ؟ خورشیدببین به زندگیت نگاه کن حالا دیگه همه چی داری... عشق و محبتم که کنارت هست... اشکم و پاک کردم و بلند شدم... من: دلِ خوش نیست مامان... مامان آهی کشید و گفت: پاشو مادر دستتو بشور تا من برم باند بخرم... **** هیچی حواسم نبود اشتباهی بشکاف رفت تو دستم... ساناز: مواظب باش دختر.... بیا بشین ... چایی رو گذاشتم جلوش... من: بخور... تو این سرما مزه میده... انگار نه انگار هنوز پاییزِ... ساناز: امسال زمستون زودتر اومده.. بچه ها همش مریضن... من و آرشام این چند شب همش نوبتی بالا سرشون بودیم که یه وقت نکنه چیزیشون شه... من: راستی الینا چطوره؟ ساناز: اوووو تازه یادت افتاد؟ همون هفتۀ پیش سیامک بردش تهران پیشِ یه دکتر می گن تازه از آلمان اومده آخه چند ماهِ مریضِ خوب نمیشه الان خیلی بهتره... من: خوب خدا رو شکر... ساناز اومد نزدیکتر به من نشست و گفت : ساناز: خورشید تو مگه نمی گی هنوزم سیا رو دوست داری؟ دختر چرا خودت و عذاب میدی؟ برای چی می گی نه؟ ببین تو که مجبورش نکردی بیاد خاستگاری عزیزم... اون خودش قبول کرده... با تعجب گفتم: من: قبول کرده؟ ساناز با لبخند گفت: ساناز: آره... اونروز خونشون بودیم با همدیگه بسکت می زدیم راستش من بهش گیر دادم واسه زن و تشکیلِ خانواده و... آخرش که یکم نشستیم استراحت کنیم گفتم به مامان می گم زنگ بزنه واسه آخرِ هفته ... من: خوب اون چی گفت: ساناز: هیچی اول گفت خورشید جوونِ من نمی تونم خوشبختش کنم... دیگه از خودم نمیبینم عاشق شم... می ترسم نتونم خواسته هاش و برآورده کنم... من: خوبه حداقل این یکی شعورش میرسه... ساناز: گوش کن حالا .. بعد من بهش گفتم تو مسئولیت پذیری... گفتم که می تونه... بعد از حرفامون موافقت کرد... باور کن خورشید تا حالا نخواسته اون اگه بخواد می تونه دوباره یه نفر و تو قلبش راه بده... نگاه کن چقدر خوشگلِ جذابِ اما روز به روز داره پژ مرده تر میشه... توام همینطور نمی شه بگی همش بچه و کار و زندگی که.. پس خودتون چی؟ ببین من و آرشام و هنوزم که هنوزِ نزاشتیم بچه ها و زندگی باعث شه روزایی که بعد از کلی مکافات بهم رسیدیم از یاد بره... من و آرشام هنوزم مثل دو تا نامزد یا به قول بچه ها بی اف جی افیم... ببین اینارو می گم که بفهمی من اگه به خودم نرسم نمی تونم به بچه هامم رسیدگی کنم... من اگه ازخودم راضی نباشم تو دلم یه غمِ بزرگ باشه اونوقت هیچ چیزِ زندگی نمی تونه ارضام کنه... اونوقت بچه هامم مثلِ من غمگین میشن... آرشام از خونه دور میشه... این آخرش می دونی به کجا میرسه؟ یه خلا بزرگ تو زندگی که هیچ چیزی نمی تونه پرش کنه... چون قبلا پر شده... پرشده از خالی.. حالا تو باید فرصت بدی به خودت برای نمایشِ عشقی که سعی داری خاموش و مخفی بمونه... به سیامک که با یه تلنگر از خوابِ غفلت بیدارش می کنه... به بچه هاتون فکر کن خورشید... باور کن عشق انقدر ارزش داره که براش بجنگی... من: می ترسم... می ترسم زندگیم سیاه و زشت شه... ساناز دستم و گرفت تو دستش و گفت: ساناز: عزیزم به زندگی هر طور که نگاه کنی قشنگِ... باور کن... ساناز: ببین نمی خوام همش از خودم بگم اما خوب من یه نمونه ام که تو من و میشناسی و همه چیم و برات گفتم... من الان از نظرِ خودم خوشبخت ترین زنِ دنیام... عاشقترینم... اما باور کن یه زمانی بدبخت ترین بودم... باور کن برای اینی که هستم و زندگی ای که الان دارم تا پای مرگ رفتم... هزار بار مردم و زنده شدم... اما هیچوقت مشتمُ و باز نکردم که زندگیم از دستم بره... الانم تو مطمئنا سختیت خیلی نیست چون سیامک اگه قبولت کنه اگه بیاد خاستگاریت انقدر مرد هست که پای تعهداتش بمونه... اما باید بجنگی... حالا چی می گی؟ بگم خاله زنگ بزنه؟ من: خاله کیه؟ ساناز: وای خورشید مامانِ سیامک دیگه... میشه خالۀ آرشام... من: دامون چی؟ با اونم می شه حرف بزنی؟ من روم نمیشه ای بمیری ساناز آخه چرا باید خودم بگم؟ خدایا چجوری بگم بهش؟ دامون: مامی بگو دیگه می خوام برم یکم بازی کنم... من: عزیزم آوردمت پارک که تو فضای باز با هم حرف بزنیم نیومدم که بری بازی کنی وقت واسه بازی زیادِ... می خوام راجع به آینده باهات حرف بزنم ... دامون رو نیمکت برگشت و سمتِ من نشست... دامون: چشم ... حالا بگو دیگه... من: ببین عزیزم... تا حالا فکر کردی که ما خیلی تنهاییم؟ دامون: نه مامان ما تنها نیستیم.... همدیگرو داریم ... خودت گفتی... من: آ..آره... عزیزم من گفتم ... اما حالا که فکر می کنم میبینم... هم تو هم من نیاز داریم یه نفر کنارمون باشه... یکی مثل بابا... دامون: مگه مثل بابا بازم پیدا میشه؟ من: نه.. می دونی من می تونم دوباره... ساکت شدم... خدایا اصلا نمی دونم چه جوری بهش بگم... از کجا شروع کنم آخه؟ خجالت می کشم بفهمه عاشقم... می ترسم بهش بگم و فکر کنه اونی که خیانتکارِ منم... وای نه اصلا بیخیال.. من: هیچی پاشو بازی کن... منم میرم از سوپر مارکت برات آب بخرم... داشتم بلند میشدم که دستای کوچیکش و گذاشت رو دستم... نگاش کردم... دامون: می خوای ازدواج کنی؟ دیگه من و نمی خوای؟ خودم و بهش نزدیکتر کردم و سرش و گرفتم بغلم... من: این چه حرفیه که می زنی عزیزم؟ کی همچین حرفی زد؟ باور کن من اگه یه روزیم کاری کنم توش یه نفعی دیدم برای جفتمون... من و تو باهمیم... از روزی که خواستمت و قبولت کردم حتی یکبارم نشده یه روز و بی تو فرض کنم... یا اینکه فکر کنم تو نباشی... دامون: من خیلی دوست دارم مامان... از بابامم بیشتر... شایدم اندازۀ بابا... تو اگه می خوای بری برو... من: عزیزم مگه بهت نگفتم هیچوقت منفی بافی نکن؟ من می خواستم بهت بگم... بهت بگم که من واسه ادامۀ زندگیم نیاز به یه شریک دارم... خداروشکر تو پسر با فهمی هستی... اما مامانم خیلی چیزا هم هست که تو شاید وقتی درک کنی که عاشق شی... که یه همسر داشته باشی... اونروز تو خیلی بهتر می تونی حرفایِ امروز من و بفهمی... دامون: یعنی می خوای هم من و داشته باشی هم یه شوهر..؟ بغضم و خوردم و گفتم: من: بیخیال بلند شو بریم خونه گفتنش سختِ... دامون: به شرطی که قول بدی اون و بیشتر از من دوست نداشته باشی... دستم و قاب صورتش کردم... من: ببین پسرم من طاقت ندارم غمِ تو نگاهتو کلامتو تحمل کنم... اصلا حرفای امروز و فراموش کن... من و تو... با هم... اشکای مزاحم و پاک کردم... من: من و تو با هم خوشبختیم مگه نه؟ دامون: مامان عمه چی می گفت؟ من می دونم بابام تورو اذیت کرد... حالا هم اگه من ببینم یه نفر دیگه تو رو اذیت نمی کنه.... اینجوری منم می تونم دوباره بابا داشته باشم باهاش فوتبال بازی کنم... اما بابایِ اولم و هر چی که بود بیشتر دوست دارم... *- عزیزم من فدات بشم... مطمئن باش اگه تو نخوای منم نمی خوام... مثل این یه سال زندگیمون ادامه پیدا می کنه و این یادت باشه که خیلی دوستت دارم انقدر زیاد که هیچی نمی تونه مارو از هم جدا کنه... دامون: با کی میخوای ازدواج کنی؟ من: هنوز هیچی معلوم نیست عزیزم... فعلا فقط با تو حرف زدم... دامون: یعنی من خیلی مهمم؟ *-معلومه گلم... تو بخشی از زندگیِ منی مگه میشه که مهم نباشی... دامون: نمی گی کیه؟ من: سیا... سی... دامون: سیامک؟!!! با سر حرفش و تایید کردم... دامون: خوبه من تنها نیستم با الینا بازی می کنم... خندیدم و لپش و کشیدم... من: یه بابای مهربونم داری... دامون: اما تو دوسش داری؟ به خاطر اینکه من با یه نفر بازی کنم که نیست؟ سرم و انداختم پایین و زمزمه وار گفتم: دارم... دامون: پس بیا بریم برای من لباس بخر... می خوام خوشتیپ باشم... از رو صندلی بلند شدم و به دامون که سرخوش و لی لی کنان جلوتر از من می رفت نگاه کردم... چه دنیای قشنگی دارن بچه ها... فاصله ای بینِ خنده و گریشون نیست... غم بزرگشون با یکم وعدۀ ما بزرگا حالا راست یا دروغ تبدیل میشه به بزرگترین شادیِ یه دنیا... میشه اندازۀ یه کیکِ شکلاتیِ بزرگ از دیدِ اونا... یعنی سیامکم با الینا حرف زده؟ المیرا حدودا پنج سالش شده... شاید برای اونکه مثل دامیار نیست درکِ این موضوع سخت باشه... اما شایدم نه... چون الینا با من خیلی جورِ... حتی یکی دو شبی هم که سیامک سفرِ کاری داشت ترجیح داد پیشِ من بمونه... آره به دلت بد راه نده خورشید سیامک اول از همه به الینا نگاه کرده... مطمئن باش هشتاد درصدِ موافقت سیامک، به خاطرِ الینا بوده و باقیشم برای تنهاییِ من... یا حس مسئولیتی که بهم داره... اما من قرارِ بجنگم... قرارِ به سیامک بفهمونم عشق مثل ما آدما نیست... که یه روز باشه یه روز نباشه... اون همیشه هست... حتی اگه ما آدما نباشیم عشق یادگاری از خودش به جا میزاره که بگه ما هستیم... با این حرفا المیرا اومد جلوی چشمام... لبخند تلخی زدم... مثل خاطره ها و فرزندی که المیرا به جا گذاشت... من بایدثابت کنم که عشق هست... میشه بازم عاشق بود و زندگی کرد... یه دور دیگه از گوشۀ در آشپزخونه نگاش کردم... شوقی تو صورتش نمی دیدم... شایدم چون خودم از احساسش خبر داشتم اینجوری فکر می کردم... اما لباسای ساده تر از همیشش... لبخندی که همیشه بود و الان نیست... همۀ اینا می گه که سیامک خیلی هم خوشحال نیست... اما من... راستش انگار رو ابرا نشستم .. خیلی خوشحالم... ولی می دونم خوشحالیم خیلی دووم نمیاره... چون من دارم یه زندگی با عشق یه طرفه و شروع می کنم... با صدای مامانش حواسم رفت سمتشون... یاد حرفِ ساناز افتادم: « خانوادۀ آرشام با اینکه نسبت به قبل خیلی بهتر شدن اما اگه یه وقتی خاله کاری کرد که ناراحت شدی به روی خودت نیار وقتی بیای تو خانواده و با شخصیتت آشنا شن کم کم خودشون میان سمتت... می دونی یه جورایی دیر یه شخصِ جدید و تو خانواده می پذیرن....... ساناز اومد سمتِ آشپزخونه منم بیخیال نشستم پشت میز که یعنی من نبودم تاحالا داشتم داماد و اسکن می کردم... ساناز: نمی خوای چایی بریزی؟ بعد اومد و دستش و گذاشت رو شونه هام... ساناز: وای دختر خیلی خوشحالم چون هم تو داری بعد از اینهمه سختی به عشقت میرسی هم اینکه سیامک می فهمه نمیشه با یه آدمی که اون دنیاست زندگی کرد... سیامک خیلی سختی کشیده... امیدوارم زندگیِ خوبی داشته باشید... من: مرررسی فقط می گم ساناز من الان جواب بدم؟ ساناز: وای نه ... بزار واسه دفعۀ بعدی... من: اما سیامک اونقدام من و دوست نداره که دفعۀ بعدی هم در کار باشه... ساناز: درسته سیامک عاشقت نیست ... قبلا هم بهت گفتم سیامک آدمی نیست شخصیت کسی و زیرِ سوال ببره یا کسی و تحقیر کنه... اون اگه اومد جلو و پا پیش گذاشت سعی می کنه بهترین باشه... من: آره هر چی می گی درسته این و تو این یه سال خودم فهمیدم... ساناز: پاشو این چاییارو ببر... بزار من زودتر برم فقط الان آرشام می گه چرا تنهام گذاشتی... من: کاش ما هم بتونیم مثل شما باشیم... ساناز: این خانواده محبت دارن... می فهمن وجدان یعنی چی... جذبِ خوبیا میشن... مطمئن باش میشه... سیامک پسرِ خوبیه... ساناز رفت بیرون... پیشِ خودم فکر کردم سیامک اگه حتی به این خوبی هم نبود باز من دوسش داشتم... با سلامِ من همه به پام بلند شدن و جوابم و دادن... بعد از اینکه نشستن یکی یکی چای تعارف کردم... تا رسیدم به سیامک... سرش و بالا نکرد نتونستم از چشماش حسش و بخونم اما دستاش میلرزید... وقتی لرزش دستاش و دیدم دلِ منم لرزید... این و بزارم به حسابِ استرس و خجالت از ما یا... وای نه حتی فکر کردن بهشم سخت بود... نشستم و منم مثل سیامک به گلای قالی چشم دوختم... انگار همه مثل من عجله داشتن همه چی مشخص شد... صحبت از همه چی شد... آخر سر این آرشام بود که گفت: آرشام: بنظم بهتر باشه دو طرف یه صحبتی هم با هم داشته باشن... و بعد خورشید خانم یه وقتی داشته باشن برای فکر کردن اونوقت اگه جواب مثبت بود مزاحم میشیم برای تعیین مهریه و روزِ عقد و باقی کارا... دلم نمی خواست برم جایی که با دامیار حرف زدم یه جورایی می ترسیدم سیامکم رو تخت بشینه و همه حرفاش بشه وعده های تو خالی... واسه همین راه اتاقم ودر پیش گرفتم... من نشستم رو تختم و سیامکم با کمی فاصله از من نشست... از روزی که الینا حالش بد بود و من رفتم اونجا دیگه سیامک و ندیده بودمش... سیامک: اول از همه باید بگم یه وقت فکر نکنی تو دوستیمون بهت خیانت کردم و به چشمِ دیگه ای بهت نگاه کردم... نه اصلا اینطور نیست... تو تو این یه سال دوستم بودی الانم هستی... اگه جوابت مثبت بود اون وقت دیدم و بهت عوض می کنم... اینارو قبل از هر حرفی گفتم تا بدونی حتی جوابت منفی هم بود ما دوست می مونیم و بهتره از الان بگم تا از رو رودربایسی حرفی زده نشه و تصمیمی گرفته نشه... ساناز دوستِ خوبیه سیامک هنوزم نمی دونه دوسش دارم اما فکر کنم به زودی باید بهش بگم... سیامک: خوب حرفی نداری...؟ تو که خجالتی نبودی... من: راستش نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم... سیامک رو تخت جابه جا شد و گفت: اما من می دونم... خوب من به سوالایی که واسه ال... اما حرفش و قطع کرد و گفت: سیامک: ببخشید.. من خودم سوالایی که ممکنِ تو ذهنت باشه و حدس میزنم و جواب میدم نظرت چیه؟ سیامک: خوب خداروشکر من و تو یه سالِ همدیگرو میشناسیم و با اخلاقای هم آشنا هستیم... یعنی من که بخوبی از علائق و تنفراتت با خبرم... و می دونم که توام کم و بیش من و می شناسی.... همیشه زندگیا با عشق شروع نمیشه... مثل زندگیِ من وتو البته اگه جوابِ مثبتی این بین بیاد... من قول نمی دم بهترین باشم... یکی که بتونی عاشقش شی... اما قول میدم تا اونجایی که در توانم هست نه خودت و نه دامون کمبودی نداشته باشیدچه مادی چه معنوی... منم یه انتظاراتی دارم... اینکه در عوض الینا هم با وجودت مثل دامون از محبت بی نیاز شه ... اینکه هیچ فرقی بینِ دامون و الینا نباشه... سیامک: نمی خوای چیزی بگی؟ من: خوب من اگه مسئولیتی رو به عهده بگیرم سعی می کنم به نحوِ احسن انجام بدم این و باید تو این یه سال و نیم فهمیده باشید... مسئولیت سنگینیِ مادر دو تا بچه بودن... اونم واسه من که ... من که... حتی هنوز نمی دوم زندگی با یه مرد یعنی چی.. خوشبختانه الینا من و دوست داره و منم مشکلی باهاش ندارم... سیامک: خوشبختانه بله پذیرشش واسه الینا خیلی راحتِ... سیامک: اما الان فقط خودت و در نظر بگیر اونا بچه ان فقط و فقط نیاز به حامی دارن ... و کم کم می تونن خودشون و با هر شرایطی وفق بدن... سیامک: ببین خورشید تو ازدواج کردی درست اما من می دونم که هنوزم... کلافه نفس سختی کشید و دوباره شروع کرد... سیامک: میدونم هنوز دختری ... و اینکه تو می تونی با یه نفر مثل خودت ازدواج کنی یه نفر که شرایطی متفاوت با شرایط من داشته باشه... نمی خوام همش بگم من من من... بهتره کمی هم تو حرف بزنی... من: من حرف خاصی ندارم شاید چون بیشتر سوالام چیزیِ که جوابش و تو همین حرفا گرفته باشم... فقط من اون سه شرطی که ازش آگاهی و قبلا هم شرطام واسه دامیار بوده و دارم... سیامک: آره... خوب مشوق درس خوندنت خودم بودم و مطمئنا دوست دارم که ادامش بدی... واسه بقیشونم من هیچ مشکلی ندارم... فقط دوست ندارم اسم دامیار تو زندگیم بیاد... دامونم که بزرگتر شد اگه زندگیِ مشترکی بود خودم راجع به پدرش باهاش صحبت می کنم... دامیار پدر بوده حالا حتی اگه خلافکار بوده احترامش حتی حالا که مرده به دامون واجبِ اما دامون باید بدونه پدرش چقدر در حقت کم لطفی کرده... کمی دیگه حرف زده شد... من و سیامک یا با هم خیلی تفاهم داریم یا خیلی از هم خجالت می کشیم که همه چیمون و قبول داشتیم... البته باید بگم هیچکدوم از موافقتام و حرفام از رو رو دربایسی نبود... کاش می شد الان جوابش و بدم... یه حسی تو وجودم هست... تو درونم یه چیزی یه صدایی بهم می گه که من زندگیِ خوبی خواهم داشت... اونم با سیامک و کنار اون... دفعۀ قبلی مهریم اونقدر زیاد بود چه خیری دیدم؟ نوشین: با همین مهریه و ارث خودت و دامون به اینجایی هستی که رسیدی عزیزم... من: نوشین چرت نگو... مهریم که حقم بوده و باهاش یکم به زندگیِ خودم و مامان سر و سامون دادم... من هنوز به ارثِ خودم دست نزدم... بعدم بی سواد دامون سهمش می مونه تو بانک به حسابِ دولت تا به سنِ قانونی برسه... نوشین: حالا هر چی... اصلا بیخیال خوب کاری کردی صد و چهارده تا مهر خواستی... من: اگه به من بود یه دونه ام نمی خواستم... من برم امروز کلاسم با سیامکِ دلم نمیاد دیر برسم... نوشین: برو مردشورت و ببرن حالم و بهم زدی... نوشین رفت سمتِ سالن و منم بعد از خداحافظی با خانومِ مولایی زدم بیرون... بعد از مرگِ دامیار دیگه مهد نیومدم اما همیشه بهشون سر میزنم... اینجارو دوست دارم ... این کوچه من و یادِ سیامک و آشناییم باهاش می ندازه... کوچۀ قشنگیِ درختای زیادش باعث شده قشنگترم بشه... کاش بشه با سیامک اینجا خونه داشته باشیم...وای باورم نمیشه به زودی می تونم برای همیشه داشته باشمش... یک هفته بعد از مراسم خاستگاری بود که مادر سیامک زنگ زد و ما هم جوابِ مثبتمون و اعلام کردیم... تو مراسم همه چی به خوبی گذشت اما سیامک اصرار داشت عقد و عروسی یه جا باشه که بریم سر زندگیمون... منم باهاش موافقم دلم نمی خواد نامزد بمونم... نمی دونم شاید چون تحمل یه دقیقه دوری از سیامک برام ممکن نیست... یعنی ممکن هست ولی آتیشم تند شده و دلم نمی خواد با دوریِ دوران نامزدی سرکوبش کنم... لبخند محوی رو صورتم نشست بهتر از این نمیشه... خدایا انگار روزای خوشیِ منم رسید... ممنونتم... ****** از تاکسی پیاده شدم و اطراف داشنگاه و از نظر گذروندم... با یه نظر متوجه ماشینِ سیامک شدم... پس اومده... سرخوش به سمتِ در ورودی حرکت کردم... نزدیکای در بودم که وحیدی و دیدم... گفته بودم که بیخیال نمیشه... درست چند قدم داشتم تا بهش برسم که سیامک زد پشتش... سر جام میخ ایستادم... وحیدی برگشت سمتِ سیامک و با هم مشغول حرف زدن شدن... صلاح دیدم یه جوری برم که من و نبینن سیامک از همه چیز خبر داش تو دورانِ دوستیِ سادمون بهش از وحیدی گفته بودم حتما الان داره صحبت می کنه که دیگه خیالم از بابتش راحت باشه... رفتم تو ومستقیم رفتم سر کلاس پیشِ بچه ها امروز روزی بود که قرار گذاشته بودن سرِ استادِ بیچاره و کنن زیرِ آب... همینکه رفتم تو کلاس دختر پسرا هوار شدن سرم... هر کی یه چیز می گفت... حرفِ اصلیشون این بود که امروز هر کدوم یه کاری انجام دادن و من باید چسبوندن و مخفی سازیِ آدامس و به عهده بگیرم... انقدر گفتن که برای نجاتِ خودم و سرم قبول کردم... تند تند آدامسای خرسی ای که سامان بهم داده بود و خوردم و جوییدم انقدر که تقریبا شیرینیِ همه جاش یکنواخت شده بود... مرده شورتون با این کثافت کاریاتون... نگاه نکنید درش بیارم... سامان: در بیا اشکال نداره... فحشی زیر لاب نثارشون کردم و آدامس و در آوردم... من: یکیتون یه ماژیک به من بده... این دست اون دست یه ماژیکِ صورتی رسید به دستم... من: د آخه عقلِ کلا ماژیکِ صورتی چه به دردم می خوره؟ مشکی باشه؟ دستی اومد جلو و ماژیک مشکی و به من داد... من: مرسی... سرم و بالا کردم... با دیدنِ سیامک هنگ صاف ایستادم... سیامک: چشمکی زد و گفت: بفرما راحت باش... بچه ها هم همه ترسیده بودن چون سیامک تو هیچ گروهی نبود و از بچه ها جدا بود همیشه ... شاید فکر می کردن که ممکنِ لو بده هممنون رو... اما من با خیالِ راحت دوباره تشکر کردم و به کارم ادامه دادم... سیامک ازینکار خوشش نمیومد و تو دورانِ دوستی این و یه جور شیطنتِ بچه گانه و لوس می دونست... اما حالا مطمئنم به خاطر من باهام همراه شد و خندید... آدامس و پهن کردم رو میز و با ماژیک سیاهش کردم ... برش داشتم و با عجله رفتم سمتِ میزِ معلم... سمیرا سرش و از لای در آورد تو و گفت اومد... آدامس و چسبوندم و دوباره با ماژیک روش و سیاه کردم و زود نشستم سر جام... تو همۀ این لحظه ها سیامک نگام می کرد و لبخند میزد... یعنی اگه میدونستم انقدر زود میاد اینکار و نمی کردم واقعا خجالت داره... آدم جلوی شوهرش ازینکارا می کنه مگه؟ استاد اومد تو کلاس... با نزدیک شدنش به صندلی نفسم تو سینه حبس شد... همش می گفتم نکنه بفهمه کارِ منِ... یکم خم شدم و به نگین گفتم: من: نگین شماها چی کار کردین؟ نگین: هیچی فقط سعید اینا ماشینش و پنجر کردن... من: نامردا مگه نگفتید هر کی یه کاری کرده؟ نگین: نه هر کی قرارِ یه کاری کنه اما چون اوندفعه تو کاری نکردی با بچه ها قرار گذاشتیم تو انجام بدی... ازش فاصله گرفتم و صاف نشستم...اما دوباره رفتم در گوشش و گفتم: من: خورشید نیستم اگه دیگه باهاتون حرف... نه بهتون نامردی کردم نه دوستِ بی معرفتی بودم... اما شماها خوب خودتون و نشون دادید... نگین/: اما خورشید این یه شوخیِ ساده بود... من: آره به سادگیِ منِ خر... برگشتم سر جام و دیگه اصلا به هیچکدومشون محل ندادم... استاد نشست... اصلا عادت داشت یه سلام نده... همیشه وقتی میومد کمی می نشست بعد بلند میشد و یه دوری تو کلاس میزد بعد از گیر دادن به چند تا از پسرا و انداختنِ چند نفر بیرون شروع می کرد درس دادن... از جاش بلند شد.. قشنگ کش اومدنِ چند تا آدمس مشخص بود... نمی دونم خودشم متوجه شد یا رد نگاه شاگردارو دنبال کرد که برگشت و به صندلی نگاه کرد با اینکارش چشمام و بستم و اشهدم و خوندم... چشمام و که باز کردم استاد سرش و برگردونده بود وبه شلوارش نگاه می کرد... با عصبانیت برگشت سمتِ ما... استاد: کار کیه؟ ...... استاد: حوصله ندارم سوالم و تکرار کنم یا معلوم میشه کارِ کیه یا همتون و می کشم پایین... ..... سعید بلند شد و گفت: استاد کار ماها نیست... شاید بچه های کلاسای پیش اینکارو کردن... استاد با دستش با سعید اشاره کرد و گفت: استاد: خودِ تو می دونم که حتی یه درستم نباید مشکل ساز شه برات... نه دلم می خواد چیزی و تو کلاس باز کنم نه از درست حذف شی... پس یا بگو کارِ کیه یا برو بیرون و این درست و حذف کن... سعید: اما باور کنید من نمی دونم کار کیه... استاد: حذفی ... برو بیرون... از جام بلند شدم... من: نه استاد حذفش نکنید... کارِ.... کارِ... نمی تونستم و جرئت نداشتم بگم کار من بود یه جورایی برام سخت بود.... یهو صدایی از ته کلاس اومد و گفت: کار من بود استاد... برگشتم و با بهت به سیامک نگاه کردم... اصلا من به من نگاه نمی کرد و نگاهِ جدیش و دوخته بود به استادمون... استاد: می دونی که باید چی کار کنی... سیامک سری تکون داد و بعداز برداشتنِ وسائلش از کلاس زد بیرون... وای اصلا خوب نشد..می دونم اگه الان منم بگم کار من بود جفتمون حذفیم و این اصلا سیامک و خوشحال نمی کنه... سرخورده نشستم سر جام و سرم و کردم تو دفترم... اه مرده شورِ من و ببرن که براش دردسر درست کردم... تا آخر ساعت از درساش چیزی نفهمیدم فقط به این فکر می کردم که سیامک کجاست و داره چی کار می کنه... با گفتنِ خسته نباشید استاد بی توجه به بچه ها از کلاس زدم بیرون... سیامک کنار در کلاس بود و سرعتی که داشتم باعث شد باهاش برخورد کنم... من و که مات تو بغلش بودم از خودش جدا کرد... سیامک: آرومتر دختر... اگه من نبودم چی؟ نباید سر به هوا باشیا... من: وای به خاطر من از این درست افتادی.. سیامک: اشکال نداره... اگه گذاشتم این اتفاق بیفته برای اینکه ببینی یه شیطنتِ کوتاه به دردسراش و ترسی که باید متحمل شی تا اون ماجرا به خیر بگذره نمی ارزه... حالا هم بیا بریم بیخیال... دستم و گرفت تا دنبالش برم.. بچه ها از کلاس اومده بودن بیرون و نگامون می کردن اشکال نداره به زودی همه متوجه میشن که من و سیامک داریم با هم ازدواج می کنیم... ******* نباید اینجوری باشه خورشید دارم جدی صحبت می کنم... اگه به من بله دادی که باید به حرفام گوش بدی.. شاید هنوز دوستت نداشته باشم اما دلم نمی خواد انقدر پست باشم که تو فکر کنی شوهری نداری... من می خوام سعی کنم برای زندگیِ خودم الینا ... تو... المیرا اینجوری راضی تره... چند لحظه ای سکوت شد و دوباره شروع کرد... من نمی گم که مطیعِ من باش اما حرفای منطقیِ من باید بهش توجه شه... تو داری بیش از حد اهمیت میدی و حساسیت به خرج می دی... این حساسیتِ تو نمیشه مادرِ خوبی بودن... می دونی یه جورایی پس فردا می گن چه تربیتِ غلطی چه پدر مادری داشته این پسر... اینکه تو بهش انقدر بها میدی باعث میشه تو جامعه از همه همینقدر توقع کنه در آینده انتظار نداشته باشه کسی بهش بگه حرفِ تو ایراد داره یا تو نمی تونی اینجا نظر بدی... این خوبه که تو تو همۀ موارد از دامون نظر میخوای و بهش احترام میزاری اینجوری از همین الان داری اعتماد به نفسی که خیلیا آرزو دارن داشته باشن و نمی تونن تامین شه اما حواست باشه که این کاذب نشه... بچه ها رو کلاس زبان ثبت نام می کنم... این تایم که اونا نیستن توام برو کلاس یکی دو ترم دیگه به دردت می خوره... بعدم باشگاه... این تایمایی که نیستی دامون و همینطور الینا می تونن پیشِ من بمونن یا مهد... می دونی چیو می خوام بگم؟ می خوام بگم که حتما نباید دامون همیشه یا سرگرم باشه یا اگه سرگرمی ای براش نیست تورو داشته باشه... الینا هم همینطور... وقتی خودت نیاز داری به خلوت باید الینا و دامون درک کنن.. دستِ خودت نیست زیادی مهربونی اما ازین به بعد شاید جفتمون با هم یه تربیتِ خوبی برای بچه ها داشته باشیم... دیگه بهش فکر نکن... با دستش اشاره کرد به طلافروشیِ رو به روم... سیامک: صاحب اینجا برادرِ المیراست... جدا از این طلاهای قشنگی داره بهتره از اینجا خرید کنیم اما کلا این ردیف طلافروشی زیاد داره هر کدوم و دوست داری میریم.. پیاده شو... من: ناراحت نمی شن از اینکه داری زن می گیری؟ سیامک: خیلی وقته که دارن می گن باید ازدواج کنم... در ماشین و باز کردم... سیامک: خروشید این گوشیِ منم بی زحمت بزار تو کیفت ممنون... گوشیش و گرفتم و پیاده شدم... همینجوری بی هوا دستم و گذاشتم رو قفلِ گوشی تا باز شه... عاشق گوشیای تاچ بودم... اما با دیدنِ عکسِ المیرا رو صفحه یه جوری شدم... قفلش کردم و گذاشتم تو کیفم... و راه افتادم سمتِ طلافروشی شادان... واااای خدا دیگه پا برام نمونده... همش خرید خرید خرید.... خوبه یه ماه وقت داشتیم اما باز این روزای آخر انگار نه انگار که کلی کار انجام دادیم... سیامک از مغازه اومد بیرون و زود نی و گذاشت تو آبمیوه ای که خریده بود... سیامک: بیا بخور جون بگیری.. من: وااای سیامک بیخیال اون از معجونی که به زور به خوردم دادای... اینم از سومین آبمیوه بابا حالم بد شد بیا بریم کوه که نمی کنم فقط پام درد گرفت... سیامک: بیا بخور... المیرا که با من میومد بیرون... از حرکت ایستادم... بازم المیرا... همش مقایسه... برگشتم سمتش... من: خوب می گفتی؟ سیامک: هیچی میخواستم بگم اون می گفت باید همش یه چیزی بخوریم وگرنه بیحال میشد... همینجور که می گفت صداش تحلیل میرفت و آروم تر میشد... خودشم می دونست هی نباید بگه المیرا اما غیر ارادی این اتفاق میفتاد... چیزی نگفتم... فقط با لحنِ خشک و جدی گفتم... واسه امروز بسه یه کمی خرده ریز که مونده می گم مامان باهات بیاد بخرید... و بعد روم و ازش گرفتم و راه افتادم سمتِ پارکینگِ پاساژ آزادی... دستم و گرفت... ایستادم اما برنگشتم سمتش... سیامک: یهو از دهنم پرید... ببخشید... من: از دهنتم در نیاد تو ذهنت که هست... دستم و محکم تر گرفت... سیامک: من فرصت خواسته بودم ... مگه نه؟ من : آره فرصت خواستی اما ... تا حالا به صفحۀ گوشیت نگاه کردی؟ نمی خواستم بگم دلم می خواست خودت حواست باشه... اون حلقه ای که تو دستتِ قرارِ باقی بمونه؟ برای چی قرارِ ما تو یه خونۀ دیگه زندگی کنیم؟ چون دلت نمیاد من تو خونه ای که وسیله های المیراست زندگی کنم؟ یا چون دوست نداری عکساش از دیوار برداشته شه؟ سیامک اومد کنارم و دستم و گرفت.. در حالی که قدم میزد گفت... سیامک: این حرفا چیه خوشید؟ باور کن هر وقت ازدواج کنیم من این حلقه و در میارم... اصلا چند روزِ میزارمش کنار اما بهش عادت کردم... منتظرم حلقمون و بخریم که بزارم جای این... گوشیش و در اورد و روشنش کرد... سیامک: ببین هیچ عکسی از المیرا نیست خیی وقتِ برش داشتم... اما خورشید تو قول دادی به من فرصت بدی... من نمی تونم یهو همه چی و فراموش کنم... اما باور کن که می خوام... خواستم که اومدم خاستگاری... برای خونه ام من حقِ مسکن و دادم به تو هر جای این شهر خونه بخوای با هر شرایطی من در خودمتتم اما دلم نمی خواد اونجا زندگی کنی... چون اینجوری همش می خوای خودت و با فکرای بیهوده اذیت کنی... می دونی شما زنا با طرزِ فکراتون آدم و دیوانه می کنید... مطمئنم اگه می گفتم تو همین خونه زندگی کنیم می گفتی چون نمی خوام خاطراتِ المیرا رو فراموش کنم... پوفی کشید و زد پشتم ... سیامک: بیخیال خانمی فکرت و مشغول نکن الکی... .... یه نگاه به آشپزخونش انداختم... سیامک: نظرت چیه؟ من: خوبه فقط خیلی بزرگ نیست...؟ سیامک: دو تا بچه داریم... هر کدومم یه خوابم حساب کنیم... با اتاق ما میشه سه تا... یدونم اضافه شاید یکی شب خواست بمونه خونمون... من: اوووو تا کجاها فکر کردی... فقط خیلی دور نمیشم به مامان؟ سیامک: همش یه کورس ماشین می خواد... یا خودم میبرمت... یا به زودی ماشین میخری... حالا اگه خوشت نیومد چرا بهونه می گیری بریم جای دیگه... من: وااای نه من که گفتم حرفِ رانندگی و نزن من عمرا رانندگی نمی کنم... واسه خونه ام مشکلی ندارم... خوبه... مردی که از املاک اومده بود و مثلا تا الان حرفامون و نمیشنید بعد از حرف من بلند گفت: مرد: خوب به سلامتی مبارک باشه... اینم از خونه... سه هفته تا عروسیمون مونده... اما من هنوز یه تیکه جهیزیه ام نخریدم... البته هنوزم نمی دونم من قرارِ بخرم یا سیامک اما با اینکه گفتم خودم میخرم فکر کنم سیامک قصد داره خودش تقبل کنه... فرقی نمی کنه... من و سیامک نداریم... اما احساس می کنم چون می دونه مهریۀ قبلیمِ دلش نمی خواد باهاش چیزی برای خونه بخرم... سیامک اومد کنار گوشم و با نفساش و زمزمه وار گفت: سیامک: من نمی دونم تو فکرِ تو چیه که هر چند ثانیه یه بار باید یه جوری از اون حال و هوا بِکِشمت بیرون من: هیچی داشتم فکر می کردم چه جوری تو این سه هفته کل این خونه تمیز شه و دکور شه... سیامک: آخه عزیزم این چیزا هم اینجوری تو فکر رفتن داره/؟ الان زنگ میزنم مجید دوستم بیاد اینجا چند تا کارگرم بیار کل خونه و تمیز کنن تازه گچ کاری و رنگ و اینا شده کار چند تا کارگرِ تا اینجا تمیز شه... خودمونم که میریم دنبالِ خریدامون... من: کاش منم می تونستم انقدر راحت فکر کنم... من که شک دارم ... خداروشکر لباسم دوختش تموم شده بود و دیگه مشکلی نداشتم... بلاخره همونی که می خواستم شد لباسِ عروسم دوخته خودمِ...
اتاق عقد .. حلقه ای که تا چند دقیقه دیگه میره تو دستم... یه مرد که قرارِ بشه همسرم...
اینا همه قبلا یه بار اتفاق افتاده بود...
قبلا به میل کسی بود... من هیچ میلی بهش نداشتم... اما حالا خودمم که خواستم... که با تمومِ وجودم می خوام...
چرا دیگه از تردید خبری نیست؟ چرا با اینکه می دونم کلی سختی در پیش دارم واسه یه لحظه فقط یه لحظه فکر نمی کنم که قرارِ چی بشه؟
من عاشقشم دلم می خواد به عشق تکیه کنم... بهش اعتماد کنم و دستام بسپارم بهش...
تا ببینم برای من چه رقصی و در نظر می گیره... تا ببینم قرارِ چه سازی بزنه و من براش برقصم...
دستای سیامک نشست رو دستم...
سرم و بالا کردم... تو آینه اول از همه چشمم خورد به دختری که غم داشت... بغض داشت... از چشماش معلوم بود تو دلش هیاهوییِ...
خورشید آروم باش... بلاخره بهش رسیدی...
یادِ شبایی که کنجِ دیوار سرم و و میزاشتم رو شونۀ خدای خودم ... شبایی که من بودم و تاریکی و خدا اومده بود تو ذهنم افتاد...
چرا دلم می خواد دو دلی نباشه؟ شک و تردید نباشه... من دارم دوباره ازدواج می کنم با مردی که خیلی شبیه به دامیارِ... اما نه دامیار عاشقِ یه شخصِ زنده بود... دامیار همه چی و از من قایم کرده بود... اما سیامک صادق بوده...
همیشه می گن اولین برگ از کتابِ عشق صداقتِ... خوبه که حداقل برای ما یه برگش زده شد...
ولی سیامک... اون باید می فهمید نمیشه با یکی که روحی نداره زندگی کرد...
با فشار دستش رو دستم از خودم تو آینه چشم گرفتم و به سیامک نگاه کردم...
همونجور که از آینه تو چشمام نگاه می کرد اومد در گوشم...
سیامک: خورشیدچی شد؟ باز که تو با یه تلنگر آمادۀ گریه ای؟ همه دارن نگات می کنن... ببین خورشید باور کن من خوشبختیت و می خوام اگه پشیمون شدی بگو همه چی و تموم می کنم باور کن..
دلم می خواست بزنم تو گوشش بگم من خیلی سختی کشیدم... قلبم خیلی غصه خرده... نباید واست راحت باشه...
نباید انقدر ساده بگذری.. اما حق داشت اون گفته بود که فرصت می خواد یه فرصت برای با هم بودن و عاشق شدن...
اون نمی دونست من عاشقم نمی دونست خیلی وقتِ دل دادم... واسه همین بود که تصمیم گرفت با هم یه زندگی و شروع کنیم و بعد به هم فرصت بدیم...
چند بار تند تند پلک زدم که اشکام نریزه بعدم با لبخند تلخی گفتم...
من: نه .. قط داشتم یه کم فکر می کردم...
سیامک تو جاش جا به جا شد و گفت:
سیامک: فکر کردن به چی انقدر درناکِ؟
من: هیچی خوب دوری از مامان و اینا...
گفت غصه نخور و بعد صاف نشست سر جاش نمی دونم چرا فکر می کردم یا شاید دلم می خواست فکر کنم سیامک پشیمونِ... یا مثلا دوست داره من پشیمون شم...
قرآن و باز کردم وشروع کردم به خوندن...
آرامش داشت... خوندنِ خط به خطش...
اتفاقای بد زندگیم روبه روم رژه می رفت می خواست اعصابم و خورد کنه... اما قرآن من و به آرامش دعوت می کرد... آیه ها و کلمات همه با هم بوی آرامشِ بعد از گریه های شبونم و میداد...
بلاخره شروع شد...
انگار شمارش معکوس روزای مجردی و بدونِ عشقم موندن بود...
عاقد می خوند برای عقد کردن... یکی بودن
منم دعا می کردم برای با هم بودن... برای عاشق شدن...
خیلی زود شد سه بار...
حالا دیگه آخرین شماره هم گفته شده بود و همه چشما به من بود...
نگاهم و از آینه به سیامک دوختم...
سرش پایین بود... گه کداری آه می کشید...
لبام و تر کردم...
دهن باز کردم که بگم اما صدای آتوسا بود که مانع شد
آتوسا از در اومد تو و با لبخند گفت:
آتوسا: عروس زیر لفظی می خواد...
همه با تعجب نگاش می کردن...
حتی گیر افتادنِ محسنم باعث نشده بود اتوسا افسردگیش درمون شه...اون کلا سالی دو کلمه هم حرف نمیزد... تو این یکسال چند باری دیده بودمش اما حالا...
به سیامک که با لبخند دستش و کرد تو جیبش نگاه کردم...
حالا دیگه چشماش می خندید...
مادرِ سیامک چشمای به اشک نشستش و دوخته بود به دخترش...
سیامک یه جعبۀ کوچیک درآورد و داد بهم...
دوباره عاقد شروع کرد به خوندن... حالا آتوسا کنار مون ایستاده بود...
همه چیز تکرار شد... به قابِ عکسِ بابا نگاهی انداختم...
با اجازۀ تو بابا...
من: با اجازۀ مادرم و بزرگترا بله...
بله.. تموم... صدای جیغ و دست و سوت... واسه بله ای که من دادم...
بله به یه زندگیِ جدید... یه مبارزه... یه عشق... بله به زندگی ای که توش پر از ریسک بود...
ممکن بود پیروزی نصیبم بشه اما اونورتر شکستی هم ایستاده بود... ایستاده بود می گفت منم هستم...
با رو بوسیِ اتوسا و دستبندی که به دستم بست به خودم اومدم...
من: ممنون که اومدی سیامک از صبح خنده یادش رفته بود... اما با ورودِ تو بی اراده لبخند زد...
نمی دونم چرا این حرف و زدم... دلم نمی خواست هیچ وقت بهش سرکوفت بزنم اما این حرفم غیرِ ارادی بود...
آتوسا خنده ای کرد و گفت:
آتوسا: استرس گرفته از الان... آخه با همچین عروسی ممکنِ تا شب سکته کنه...
خندیدم و بهش نگاه کردم...
اونم شونه ای بالا انداخت و گفت:
سیامک: خوب راس می گه...
اخلاقش و دوس داشتم.. شاید باید ناراحت می شدم چون اون تظاهر می کرد... میدونم که الان یاد المیراست... ازدواجش با اون...
اما وقتی عشق هست کور میشی... نمی تونی ببینی بدیا برات رنگ ندارن... اما خوبیا حتی یه لبخندِ ساده برات پررنگ میشه... میشه رنگِ نفسِ پرستوها...
کم کم همه میومدن و کادوهاشون و میدادن و میرفتن بالا...
سیامک دستم و گرفت تو دستش...
سیامک: من حوصلم سر رفته... بیا تا حواسشون به ما نیست بریم یه دوری بزنیم... فقط فیلمبردار نفهمه تر و خدا...
با شیطنت نگاش کردم... چشمکی زدم و گفتم
من: وااای چقدر من دور دور کردن و دوست دارم...
سیامک: منم این دور دور کردن و بیشتر از تفریحای چند ساعتِ دوست دارم .. حسابی خوش می گذره...
من: آره مخصوصا هم که روزِ عروسیت باشه... واااای اینجا یه سفره خونۀ هست... انقدر نازِ که نگو من با محسن اومدم...
حرف تو دهنم ماسید... آب دهنم و سخت قورت دادم و برگشتم سمتش...
من: چقدر از مدل ماشین عروسمون خوشم میاد خیلی نااازِ...
یامک: خوب دیگه با محسن جون کجاها رفتید؟
من: هیچ جا اینجا هم یه بار اومدیم همینجوری...
سیامک: تو که من خودم و کشتم نیومدی بریم سفره خونۀ سالن...
من: دفعۀ قبل هم رفتم اصلا خوش نمی گذره آخه.. من از قلیون کشیدن بدم میاد...
سیامک: اما المیرا دوست داشت.. بدجوریم پایۀ کارام بود...
می دونم که برای اینکه حرصِ من و در بیاره اندفعه امِ المیرا به میون اومد اما خوب من حواسم نبود اگه گفتم محسن...
از دستش خیلی ناراحت شدم واسه همین بق کردم و از شیشه به بیرون چشم دوختم...
سرعت ماشین همین طور میرفت بالاتر...
سیامک می دونست من از رانندگی کردن می ترسم اما نمی دونست من عاااشقِ رانندگی با سرعت بالام ...
با هیجان ظبط و زیاد تر کردم و به جلو چشم دوختم...
می دیدم که گداری بر می گرده سمت من و نگام می کنه اما من بیخیال تر از این حرفا بودم ...
ظبط و خاموش کرد و سرعتش و کم کرد... منم دوباه برگشتم و به بیرون نگاه کردم .
سیامک: قهری؟
من: ..
سیامک: خوب ببخشبد من اینجا بادمجون که نیستم راحت می گی محسن... اونم کی محسنِ بی ناموس..
سیامک: اما می دونی زندگیِ دوبارۀ آتوسا رو مدیونِ توییم ... من و خانوادم... کاش سیاوشم بود واین روز و میدید هیف که آنا حالش اونجا بده و نتونستن برای عروسیمون بیان...
...
سیامک: خورشید حرف بزن دیگه ...
...
سیامک: خورشید خانم طلوع کن نوری بتابون گناه داریم بابا...
چه کیفی میده تو ناز کنی و یکی اینجوری نازت و بکشه ...
سیامک: خورشید فهیدی چی شد ؟ آتوسا از ساناز حلالیت خواست واسه همۀ رفتاراش..
اما من بازم سکوت کردم...
دستش و گذاشت رو رونِ پام ...
لباس عروس خیلی نمیزاشت راحت لمسم کنه...
سیامک: خانومی من متاسفم...
یامک: خورشید من از تو...
حرفش و قع کردم و با حرص گفتم...
من: یه فرصت خواستی؟
خوب این فرصت... هر دفعه دلت می خواد بگو المیرا بعدم بگو ببخشید من که گفتم یه فرصت...
کنار پارک کرد...
سیامک: من و نگاه کن ...
روم و برگردوندم سمتِ پنجره...
سیامک: کیو دوست داری؟ جونِ خودت برگرد... خوب جونِ دامون...
برگشتم سمتش...
سیامک: خوش به حالِ دامون...
سیامک: خانمی ببخشید می خواستم اذیتت کنم توام گفتی محسن...
مثل این بچه تخسا شده بوئد که طلافی می کنن...
من: باشه بریم... مامان اینا چند بار زنگ زدن...
سیامک: نظرت با یه شمال مشت چیه؟
من: الان؟
سیامک: تو بگو نظرت چیه؟
من: نه ناراحت میشن مهمونا...
سیامک: اگه امکانش بود دوست داشتی؟
من: خوب آره...
سیامک دور زد و حرکت کرد سمتِ سالن... و یه لبخندِ شیطانی رو لباش بود... یه جورایی آدم از قیافش می فهمید یه خبرایی هست...
وقتی رسیدم سالن فیلمبردار اولین نفری بود که سرمون هوار شد اما بلاخره رضایت داد...
ساناز و آتوسا سر به سرم می زاشتن که کجا رفته بودیم که آخرش سیام گفت رفتیم بستنی خوردیم تا دست از سرمون برداشتن...
آهنگ گذاشتن تا من و سیامک با هم برقصیم... بعد از رقصیدن با یه آهنگِ شش و هشت یکم نشستیم...
یه آهنگ لایت گذاشتن و ازمون خواستن که دونفره برقصیم...
سیام بلند شد و دستِ من و گرفت... دستم و بوسید و ازم درخواستِ رقص کرد...
تمومِ چراغای سالن خاموش شد...
لیزرشو و رقص نورا رو روشن کردن... دود تو سالن پخش شده بود... دستگاههای حباب تند تند حباب می ساختن...
فضا حسابی رویایی و قشنگ بود...
سیامک کنار گوشم گفت:
سیامک: همه چی اونجوری هست که می خوای؟ سالن و دوست داری/؟
من: آره.... خیلی قشنگِ...
سیامک: اگه دوس نداشتی می تونیم سال بعد یه جشنِ دیگه بگیریم...
من: نه همه چی عاالیه...
سیامک: خورشید تو دوسم داری یا اینکه توام فرصت می خوای؟ منظورم عشق نیست منظورم اینه که نسبت به من بی احساسی؟
من: سیامک من... من...
نمی تونستم بگم دوسش دارم یه جورایی انگار وقتش نبود..
سیامک: تو چی؟
من: من نسبت بهت بی احساس نیستم...
من و بیشتر به خودش فشار داد و سرش بیشتر رفت تو چالِ گلوم...
سیامک: سعی می کنم فرصتی که ازت خواستم انقدر طولانی نشه تا احساساتت فرو کش کنه... سعی می کنم تا زمانی که بتونم با خودم و قلبم کنار بیام بازم نقشِ یه مردِ خوب و بازی کنم...
من: من دلم نمی خواد بازیگر باشی... دوست دارم خودت باشی...
سیامک: به هیچی فکر نکن من قول دادم...
وقتی به خودم اومدم که برقا روشن شد و همه داشتن دست میزدن...
من و سیامک هنوز آروم می چرخیدیم...
ایستادیم...
دستش و قاب صورتم کرد ...
به چشمام زل زده بود... چشماش غم داشت...
اما نمی خواست من نا امید بشم این و از حرفاش و از حرکاتش می فهمیدم...
اومد جلوتر... لباش و گذاشت رو لبام... و یه بوسۀ کوتاه... اولین بوسه
من: پس خیالم راحت باشه...؟
ساناز: وااای خورشید نمی خوام اعدامش کنم که... بروووو...
آتوسا : راس می گه دیگه برو دلِ برادرم آب شد...
من: یادت باشه چقدر اذیت کردیا... نوبتِ منم میشه خانم خانما...
خم شدم دامون و بوسیدم...
الینا شاید هنوز درک نکرده بود چه خبره اما یه جوری نگاه کرد.. سیامکم نگام می کرد ...
لبخندی زدم و رفتم جلوتر و اونم بوسیدم...
اونم من و بوسید...
دیگه نمی خواستیم برای خدافظی بریم خونمون یه جورایی دلم نمیومد بعدا از خونه دل بکنم...
فکر کنم واسه مامان خیلی سخت میشه یعنی برای من که اینجوریه من حتی نامزدم نموندم عقد و عروسیم با هم بوده و یکم سختمِ...
با مامان و شروینم خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..
من: طفلیا دلشون می خواست با ماشین عروس بیانا...
سیامک: تو ماشینِ عروس و دوماد که جای بچه نیست... ممکنِ اتفاقای بالای هجده سال رخ بده...
و بعد زد زیر خنده...
یه لحظه رنگم پرید فکر هر چیزی تو این مدت تو ذهنم داشتم جز داشتنِ رابطه با سیامک... یعنی چی میشه؟ من باید چیکار کنم...؟
سیامک: چی شد به چی فکر می کنی؟
من: هیچی ...
با ذوق گفتم :
من: سیامک من عاااشقِ این شبم یه کاری کن حسابی خوش بگذره... یعنی عاشقِ این قسمت از عروسیم...
سیامک: چشم... بفرما...
سرعتش و برد بالاتر ...
شیشه و دادم پایین... ماشین آتوسا اومد کنارمون...
یه جورایی انگار عوض شده بود تا دیروز اگه میدیدمش نمی دونم به خاطر حرفای ساناز بود یا واقعا قیافش خبیث نشون میداد اما حالا بنظرم خیلی مهربون و دوست داشتنی بود...
سیامک صدای ظبط و زیاد کرد...
یه شاخه گل رز از دسته گلم در اوردم و دادمش به آتوسا...
آتوسا: مرررررررسی... خوشبخت بشی خانومی...
نشد جوابش و بدم سیامک سرعتش و زیاد کرد...
سیامک: خورشید نظرت با یه سوپرایز چیه؟
من: من عاااشقِ سوپرایزایِ خوب خوبم...
سیامک: ای بابا تو که کلا عاشقی...
با معنی نگاش کردم و گفتم:
من: آره اونم بدجور...
موشکافانه نگام کرد...
نگاش کردم...
من: حواست به جلو باشه...
سیامک: هست... من حواسم بود خورشید....
پر از منظور بود حرفش .. نمی دونم شایدم من اینجوری فکر کردم...
ما میرفتیم و بقیه ماشینام دنبالمون بوق بوق می کردن...
ساناز خودش رانندگی می کرد تو یه پیچ آرشام از ماشین اومد بیرون و گفت:
آرشام: سیا جونِ من جمع کن بساط و صبحم ساعت ششِ صبح سانازآماده باش میده بیاییم خونتون گناه دارم من به خدا...
سیامک در حالی که منتظر بود ماشینای دیگه رد شن گفت:
سیامک: فکرشم نکن واسه اونم برنامه دارم.. بعد گازش گرفت...
سیامک: بسه؟ خسته شدی؟
من: دور دور کردن که آره بسه... اما من هنوز مثل عروسای دیگه خسته نیستم... ...
سیامک: خوبه ما حالا حالا ها باید بیدار بمونیم...
پیشِ خودم خجالت کشیدم فکر کردم منظورش همون چیزیِ که من نمی دونم چرا یهو انقدر ازش ترسیدم...
سیامک: پیش به سوی سوپرایز...
سرعتش و تا حد ممکن برد بالا سر یه خیابون پیچید و زود پیچید تو یه خیابونِ دیگه...
هنوزم صدای بوق میومد دنبالمون بودن...
یه پیچِ دیگه...
من: چی کار کردی دیوونه؟
سیامک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
سیامک: دیوونه بازیاش مونده تا سه ساعت دیگه یعنی ساعت 4 شمالیم...
جیغی از سرِ خوشی کشیدم و گفتم...
من: نههههه؟
سیامک: آره... تا اینا باشن خلوت بهم نزنن...
سیامک: حق نداری تا اون موقع بخوابیا...
من: نه کی خوابش میبره...؟ راستش...
سیامک: راستش چی؟
من: من خیلی گشنمه...
سیامک: منم
سیب زمینی و ازش گرفتم...
من: وااای چقدر داغِ حتی از رو پاکتم داغیش و حس می کنم...
نشست تو ماشین...
بخور که خیلی مزه میده ... المیرا عاشقِ سیب زمی...
سرفه ای کردم و بیخیال به خوردنم ادامه دادم... انگار دیگه باید عادت می کردم...
با اینکه می گفتم درک می کنم... اما انگار خیلی هم موفق نبودم...
عاشق خودخواه و حسودِ من سیامک و برای خودم می خواستم دلم می خواست فکر و ذهنشو خودم تصاحب کنم...
اما المیرا با اینکه دیگه نبود تو تصاحبِ عشقِ سیامک خیلی موفق بود...
من باید بجنگم هر چند سخت... اما این تصمیمی بود که از اول گرفته بودم...
سیامک واسم کم نمی زاره تمومِ کارایی که داره برام می کنه آرزویِ یه دخترِ ...
من غمِ نگاهش و حسرتی که تو نفساش هست رو درک می کنم ... اما اون با اینهمه غم داره کاری می کنه که من کمبودی و حس نکنم...
یادِ حرفاش که میفتم بیشتر از خودم بابتِ انتخابم هر چند پر دردسر راضی میشم.. گفته بود:
« من هر چیم عاشقت نباشم... هیچوقت کاری نمی کنم که نگاهت پیشِ دستای مردی باشه که با محبت سمتِ زنش گرفته ... من فقط ازت می خوام حالا که به دخترم این فرصت و دادی تا طعمِ مادر داشتن و بچشِ به منم این فرصت و بدی تا بتونم با خودم المیرا و شرایطم کنار بیام... فقط کمکم کن که حقیقت و باور کنم...»
نمی دونم چرا اصلا دلم نمی خواد که به شکست فکر کنم...
بنظرِ من عشق همیشه برندست... همیشه عشقِ که بینِ آدما می مونه و زندگیاشونو قشنگ می کنه...
سیامک: کجایی خورشید بخور دیگه... من متاسفم اگه ناراحتت کردم...
من: ن ... نه... من ناراحت نشدم..
بدونِ هیچ حرفی راه افتاد ...
حالا دیگه شور و شوقِ قبل و نداشتیم هم اون حالش گرفته بود و پکر بود هم من...
حس روانشناس بودنم هر چند کم تجربه بدجور گل کرده بود... می دونستم که اینجور مواقع نباید بزارم تو خودش بمونه و باید سرگرمش کنم...
من: سیامک الان کجا میریم؟
....
من: سیامک....
سیامک: جانم؟
من: می گم کجا میریم؟
سیامک: میریم ویلای بابام اینا...
من: کلید داری/؟
سیامک: نه سرایدارمون هست... هماهنگ کردم باهاش...
من: راستی چرا هیچ کس بهمون زنگ نزد؟
سیامک: چون گوشیامون خاموشِ...
من: دیوونه یه گوشیم و بهت سپردما اگه مامانم نگرانم شه چی؟
سیامک: آتوسا خبر داشت جلوی در تالار بهش گفتم خیالت راحت...
سری تکون دادم و به بیرون نگاه کردم.. جاده شبا چه ترسناک میشد... ترسناکترم بود با سرعتِ سرسام آورِ سیامک...
کم کم داشتم خسته میشدم وقتی فکرِ خواب اومد تو سرم برگشتم سمتش و گفتم:
من: وااای سیامک من لباس ندارم...
سیامک: یه ساکِ کوچیک اون پشت هست... اونارو برات برداشتم...
من: خوبه فکرِ همه جا رو کردی...
راهنماش و زد...
سیامک بله...
من: چرا ایستادی...
سیامک: ویلا همینجاست... می خوام تو شنلت و سر کنی...
من: چرا؟ چه زود رسیدیم...
سیامک: از پسرش خوشم نمیاد... گفتم که 4 اینجاییم...
با تک بوقِ سیامک درا باز شد و رفتیم داخل بعد حال و احوال با زنش و گفتنِ با اجازه رفتم تو خونه...
چند دقیقه بعد سیامکم اومد...
سیامک: گفتم اتاقِ مارو برامون آماده کنن همین طبقست بیا...
اتاقِ ما؟ یعنی خودش و المیرا... نفسم و سخت دادم بیرون و دنبالش راه افتادم.
پشت سرش وارد شدم... برق و که زد اولین چیزی که نظرم و جلب کرد تابلوی بزرگِ تو اتاق بود که اتفاقا چشمای المیرا هم بود...
من: خوبه گفتی که آمادش کنن والا اینجا هم یه آتلیه پر از عکس داشتیم..
تک سرفه ای کرد و با گفتنِ ببخشیدخودش عکس و درآورد...
عکس و از اتاق برد بیرون. سرم و از در اوردم بیرون که ببینم کجا میبرتش که دیدم بومِ عکس و مقابلش گرفت و بوسه ای روش نشوند...
وقتی اون و بوسید انگار یه خنجرتو قلبِ من فرو رفت... چشمام و بستم و بغضم و قورت دادم... نفسم تو سینه مونده بود و بالا نمیومد ...
گاهی وقتا حس می کنم کم آوردم...
برگشتم تو اتاق و رو تخت نشست...
چند دقیقه بعد شاید یک ربع بعد اومد تو اتاق..
سیامک: ببخشید دیر شد رفتم تا بالا.....
چشماش قرمز بود... از خستگیِ یا....؟
سیامک: لباست و در نمیاری کمکت کنم؟
من: بی زحمت بنداش و باز کن
لباسم از رو تنم سر خورد و افتاد پایین...
لباسی و که از تو ساک در اورده بودم و گرفتم جلوم و روم و برگردوندم...
سیامک بلیز و شلوار و ازم گرفت و گفت:
سیامک: هی هی نگو که قرارِ این و برام بپوشی...؟
من: من با همینا راحت ترم...
سیامک: ببینمت خورشید... تو چرا بغض داری باز...
دستِ خودم نبود... اما دلم یهویی خیلی گرفت احساس کردم خیلی تنهام...
من: دلم برای مامانم تنگ شده همین...
منو برگردوند سمتِ خودش...
سیامک: من ناراحتت کردم؟
سرم و به نشونۀ نه تکون دادم...
سیامک: می دونم گاهی خیلی غیرِ قابلِ تحمل می شم... حالا میشه ببینمت... هیفِ اون چشا نیست ///؟ همش سرت پایینِ...
سرم وبالا کردم... دستم و گرفت و گذاشت رو شونه هاش... خودشم دستش و دورِ کمرم حلقه کرد...
کم کم بهم نزدیک شد .. لبام و با زبون تر کردم...
لباش و گذاشت رو لبام...
چند ثانیه بعد دستم و گذاشتم رو سینش و کمی به عقب روندمش..
من: الان نه...
سرم و حالت اریب نگه داشتم و به زمین چشم دوختم...
من: حداقل الان نه... الان که احساست براش ریخته و چشمات و قرمز کرده نه...
کلافه دستاش و انداخت پایین...
عقب عقب رفت...
سیامک: من نخواستم... نخواستم ناراحتت کنم...
اونم الان... اونم تو این شب ... نهایتِ سعیم و کردم...
خواست بازم چیزی بگه اما پشیمون شد... دستاش و انداخت پایین و نفسش و سخت داد بیرون...
برگشت و از اتاق رفت بیرون...
لباسام و زدم زیرِ بغلم و با کمری شکسته رفتم سمتِ حموم... یه دوشِ آبِ سرد بدجوری حالم و جا میاره...
انگار که بازم سرنوشت با من قهر کرده... یه روز خنده ده روز گریه ...
این روزا روزای من نیست اشک و گریه حالا دیگه دارن سرخوش می رقصن و می گن که حالا مالِ ماست... روز روزِ ماست...
تو حموم قطره های اشک با آب قاطی شده بود... اما به راحتی میشد تشخیص داد شوریِ اشکامو...
تلخی انقدر زیاد شده بود که به شوری میزد... شورِ شور... خازج از توانِ من...
از حموم اومدم بیرون... حوله نداشتم لباسام و پوشیدم و در حالی که داشتم با حولۀ کوچیکِ تو اتاق سرم و خشک می کردم رفتم پشتِ پنجره...
سیامک لب دریا بود... ایستاده بود و به دور دستها خیره بود...
حتما سایه ای از المیرا رو میبینه... حتما بازم خیالِ اون درمونِ دلش شده...
یا شایدم ناراحتِ... واسه اینکه نتونست به قولش عمل کنه...
اما اون سعیش وکرد...
شروع کرد به قدم زدن... کاش منم بودم دو تایی با هم...
زیر لب زمزمه کردم از دلِ سیامک برای المیرا...
یه جورایی می دونستم داره چی می گه و برای المیرا چه حرفایی میزنه چون حرفِ دلِ عاشقِ منم بود...
*****
کاش تو نیز در کنار من بودی
تا با زمزمه امواج
در این نسیم بهاری
اشکهایم را با خنده های تو پاک می کردم
و در کنار تو قدمزنان
در کنار ماسه های ساحل
هر دو تنهای تنها
غزل عشق و وفا می سرودیم
و دلهایمان را از غم می زدودیم
کاش تو نیز در کنار من بودی
و نمی گذاشتی که روزگار
مرا در این دیار
تنها رها کند
و بار سنگین غم را بر دوشم نهد
و اشکهای حسرت را از دیده ام جاری سازد
حالا دیگه دورتر بود ... اون دورتر از حد معمول ایستاده بود...
اما دیگه نگران نبود... اون می خندید...
داشت دورتر میشد...
دیگه دره ای نبود... سیب روزمین و برداشتم...
رفتم جلوتر...
سیامک چشم از آسمون گرفت....
نا امید به من نگاه کرد...
لبخند زدم...
دستم و گذاشتم رو قلبم...
بهش گفتم:
من هستم... با تمومِ وجود از تهِ قلبم..
بیا ببین من واقعیم... خیال نیستم...
عشقم واقعیه... سیامک من دوست دارم...
سیامک: عشق... اما المیرا...
به آسمون نگاه کرد... اون دیگه نبود...
سیامک: منم باید برم...
من: بازم میشه عاشق بود سیامک... اون پیشِ خداست عذابش نده...
زانو زد...
سیامک: پس کمکم کن... خورشیدِ قلبم شو
با نوری که به چشمام میزد بیدار شدم...
چشمام خیس بود...
اشکای بیداری بس نبود... حالا دیگه غم تو خوابم دامنگیرم شده بود...
زیر لب زمزمه کردم...
بازم میشه عاشق بود...
کمکم کن...
آره کمکت می کنم...
چشم چرخوندم دور اتاق اما ساعتی نبود...
تلفن و از رو رو تختی برداشتم... از دینِ ساعت هنگ کردم...
ساعت 4 شده؟ نه حتما اشتباست... پس چرا من تازه نورو حس کردم...؟
بلند شدم و همینجوری رفتم بیرون...
اوه اوه ساعت بیرونم همین بود...
راستی سیامک کجاست...؟
مستفیم رفتم سمت دستشویی...
مسواکی که تو جلد بود و نو بود و در اوردم... دستش درد نکنه حداقل تو این چیزا یکم فکر داره...
ا خورشید بی انصافی نکن اون سعی کرده خیلی با فکر باشه...
رفتم سمتِ آشپزخونه... سر میز نشسته بود و سرش و رو میز گذاشته بود...
چه میزیم چیده بود یعنی کارِ خودشِ یا شهناز خانم؟
شونه ای بالا انداختم بهتره اول برم یه لباسِ بهتر بپوشم بعد بیام...
اما وسوسه شدم برم ببینم داره به چی فکر می کنه که متوجه من نشد...
رفتم جلوتر و سرم و خم کردم تا ببینمش ... هی وای من این که خوابِ... اما چرا اینجا؟
دستم و کشیدم رو موهاش... خم شدم و لپش و بوسیدم به صورتش نگاه کردم... قربونت برم عزیزم... بوس بوس...
خواستم برم که دستم و گرفت...
سیامک: ای خانم کجا؟ بوس مفتی ما نداریم...
من: عه بیداری؟ صبح بخیر...
سیامک: ظهرِ توام بخیر...
من: بیدارم می کردی نفهمیدم کی شد الان...
من و نشوند رو پاش و به صورتم نگاه کرد...
سیامک: نگاه چشمات چه پفی کرده... خیلی با نمک شده بودی تو خواب دلم نیومد بیدارت کنم...
من: تو کی خوابیدی؟
سیامک: هشت صبح بود از لبِ دریا اومدم...
من: اوهوم... بعد کی بیدار شدی ؟
سیامک: راستش دلم نیومد بیام رو تخت گفتم بیدار میشی رو راحتیِ تو اتاقمون خوابیدم دیگه سرم درد گرفت نشد زیاد بخوابم اومدم اینجا...
من: اونقدام خوابم سبک نیست میرفتی تو اتاقای دیگه...
دستی به موهام کشید...
سیامک: دیشب به اندازۀ کافی اذیتت کردم دلم نمی خواست فکرِ دیگه ای کنی...
انگشت اشارم و کشیدم رو گونش...
من: دیروز بهترین روزِ زندگیِ من بود...
با دستش سرم و آورد پایین و بوسه ای رو چشمام نشوند...
سیامک: یه چیز بخور بریم لب دریا...
من: نه الان نه...
سیامک: چرا؟
من: من عاشقِ غروبِ خورشیدم... اونم وقتتی بخوای از ساحل تماشا کنی ...
سیامک: ممم چه تفاهی... باشه پس غروبتر میریم آماده شو بریم تو باغ...
من: باشه... خواستم بلند شدم...
سیامک: راستی راستی ...
من: چی شد؟
سیامک: دیگه نبینم موهات و خشک نکرده بخوابیا...
من: خوب تو نبودی که ... من دوست داشتم تو موهام و خشک کنی...
سیامک: خانمیِ لوسم خوب صدام می کردی شاید اگه تو صدام کرده بودی با هم می خوابیدیم اونوقت منم بیخواب نمی شدم
من:خوب تو خودت رفتی... نخواستم خلوتت و بهم بریزم...
سیامک: اصلا دوست ندارم خلوت کنم.. پیس حواست بهم باشه... بعدم تو خودت گفتی که برو ...
من: من فقط یه چیز گفتم که اونم یه خواسته بود... اونم اینه که دوست دندارم وقتی جسمم تو دستاتِ برات یادآوری یه جسمِ دیگه باشم یا فکر کنم روحِ یه نفر زندگیم و تحت الشعاع قرار داده...
سیامک: ایشاالله درست میشه...
من: سیامک تا حالا فکر کردی که شاید درست نشه/؟
بهم خیره شد... تو نگاهش کمی ترس موج میزد...
سیامک: تا حالا نشده چیزی و بخوام و نتونم به دست بیارم...
شونه ای بالا انداختم و از پاش اومدم پایین... اشتهام کور شده بود... مستقیم رفتم سمتِ اتاقم
موهام و به دو قسمت تقسیمش کردم و بافتمش....
یکم ریمل زدم به قسمتِ بیرونیِ مژم... اینجوری به چشمام حالت قشنگی میداد... یکم سایه سفید زدم زیرِ چشمم و قسمت داخلیش یکمم سایۀ سیاه هم ادامش زدم...
اینجوری چشمام درشت تر از اینیم که هست شده... یکمم رژ و رژگونه زدم...
یه شلوار شش جیب پوشیدم با یه تیشرتِ سفید... دستمال سرمم که با رنگِ شلوارم ست بود بستم...
هه شبیهِ دختر بچه ها شده بودم... امااینجوری راحت ترم هست...
گوشیم و از رو میز برداشتم و روشنش کردم و رفتم بیرون از اتاق...
من: سیاااامک من حاضرم..
سیامک: چه زود... یادش بخیر لمیرا می نشست جلوی آینه دیگه بلند نمیشد...
پوفی کشیدم و رفتم سمتِ در...
من: آماده شدی بیا بیرون...
رفتم تو حیات و رو تاپ نشستم... با دیدنِ اسب که داشت می رفت تو باغِ سیامک اینا ذوق زده بلند شدم و رفتم سمتش...
چرا اینجاست؟ دستی به یالاش کشیدم وای خدایا چقدر من اسب دوست دارم...
فوری رفتم جلوی در خونۀ شهناز خانم و در زدم و قتی اومد گفتم:
من:سلام ببخشید مزاحمتون شدم قند دارید؟
شهناز خانم با تردید نگام کرد ...
من: من خورشیدم...
شهناز: ای وای چقدر تغییر کردی چقدر تو عروسکی هستی... قند که براتون گذاشتم ببخشید نیومدم آقا گفت خودش کارارو می کنه...
من: نه می دونم قند داریم دیگه نمی خوام تا بالا برم اگه میشه چندتا شما بهم بدین...
چشمی گفت و رفت داخل...
بعد از چند دقیقه با یه قندون قند که ریخته بود تو مشما برگشت...
من: مررسی ممنون...
با ذوق رفتم سمتِ اسب...
یدونه قند گذاشتم کفِ دستم و گرفتم جلوش...
الهی چقدر نااااسی بخور کوچولو... کلی قند داریم... فقط با من دوست باش باشه؟
یادِ بچگیم افتادم...
مارو از طرفِ پیش دبستانی می بردن پارکِ ارم مامان نمی تونست بیاد و با بابا رفتم...
اونجا اسب کرایه میدادن و وقتی بابا ذوقِ من و دید خواست که چند دور من و بگردونه...
از همون موقع بود که فهمیدم چقدر اسب و اسب سواری و دوست دارم و اینکه اسب قند خیلی دوست داره...
خندیدم و اشکی که تو چشمام نشسته بود و پاک کردم... بابا می بینی من چقدر بزرگ شدم... ؟
بازم قند دادم بهش... با صدای یه پسر برگشتم عقب...
پسر: اسبا قند دوست دارن اما مشکی عاشقِ قندِ... الان هر جا بری دنبالت میاد...
من: سلام! اسمش مشکیه؟ اما من اسمش و گذاشتم جابر!!!!
سرخوش خندید...
پسر: جابر؟
من: بله ...
اومد نزدیکتر...
پسر: مهمونه اینجایی؟
من: بله مهمونم...
اه اصلا یادِ پسرش نبودم والا یه روسریِ بهتر می زاشتم و لباس مناسبتر می پوشیدم....
پسر: تا حالا اینجا ندیدمتون...
یه قند دیگه گذاشتم کفِ دستم و در حالی که به جابر میدادم گفتم:
من: چون اولین بارِ میام اینجا...
پسر: میخوای سوار شی؟
با ذوق بهش نگاه کردم...
من: میییشه؟
پسر: شدن که میشه ... اما نمیترسی؟
من: وای نه من عاااشقِ اسب سواریم...
پسر: من آریا هستم... تو خودت و معرفی نکردی...
من: منم خورشیدم همسرِ سیامک... خوشوقتم...
یه تای ابروش وداد بالا و گفت:
آریا: جدا؟ اما من فکر نمی کردم سیامک هیچوقت ازدواج کنه...
از حرفش ناراحت شدم داشت فضولی می کرد...
من: اجازه میدی سوار شم یا نه؟
سیامک: خورشییید کجایی؟
آریا: الان باید بری باشه یه وقت دیگه...
سیامک خودش و رسوند به من...
اما آریا نشست رو اسب و بدونِ حرفی رفت...
با چشم به رفتنِ اسب خیره شده بودم که سیامک با انگشت اشارش زد رو چونم و حواسم و به خودش جمع کرد...
سیامک: به چی خیره شدی؟
من: وااای سیامک دید چه ناز بود؟
با اخم گفت:
سیامک: آریا؟ نخیر خیلیم زشته...
من: نه دیوونه اسب و می گم...
اخماش و باز کرد و گفت آره...
سیامک: اینا چیه پوشیدی؟
من: اینا لباسِ دیگه... نمی خواد بگی خودم می دونم خوشگل شدم... و بعد بق کرده ازش رو گرفتم و خودم رفتم سمتِ جنگل...
سیامک: هی هی چته؟ خوب خوشگل شدی اما اینارو واسه من تو خونه بپوش...
من: آخه سیا با اینا راحتم عزیزم... از فردا پوشیده تر لباس می پوشم...
پوفی کشید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش...
سیامک : لجباز تر از المیرا ...
اه دیگه داشت اعصابم و خورد می کرد...
دستم و گذاشتم رو دستش که داشت دکمه های لباسش و باز می کرد...
من: می شه انقدر من و با المیرا مقایسه نکنی؟ از بچگی از مقایسه شدن بدم میومد...
سیامک: بله چرا نشه ... حواسم نبود...
پیراهنش و در اورد... از دیدنِ عضله های قشنگش دلم آب شد...
من: تو یه تیشرتم از زیر داشتی؟
سیامک: ببخشید که پاییز و هوا سرد... من نمی دونم تو چرا سردت نیست؟
و بعد لباسش و گذاشت رو شونم...
سیامک: این و بپوش...
من: تو چی؟
سیامک: سردم نیست بپوش بریم...
من: نه تو این و بپوش من الان از شهناز خانم یه چیز می گیرم...
این و گفتم و رفتم سمتِ خونۀ شهناز خانم...
انگار تا اینجاییم من روزی چند بار مزاحمش میشم...
یه چیزِ شنل مانندِ محلی بهم داد که هم کلاه داشت هم رو شونه هام و میپوشوند... همونجا بهش گفتم از سریش چند تا رنگش از هر کدوم دو تا برام بخره از بس که قشنگ بود.. واسه سانازو اتوسا هم ببرم بد نیست...
با سیامک همقدم شدیم...
سیامک: آریا چی می گفت...؟
من: هیچی داشتم به جابر قند میدادم گفت که عاشقِ قندِ... می خواستم برم اسب سواری اما دیگه نشد...
سیامک: ازش خوشم نمیاد دور و برش نباش...
من: باشه... من با اون کاری ندارم... با اسب کار دارم فقط...
ضربه ای به سنگِ جلوی پاش زد...
سیامک: بیخیال... بیا تو بغلم...
رفتم جلوتر دستش و گذاشت دور گردنم منم خودمو چسبونددم بهش ..
سیامک: خوب بگو...
من: چی؟
سیامک: از خودت... از زندگیِ مشترک...
از خودم؟ فکر کنم بهتر از من منو بشناسی... از زندگیِ مشترک؟ هنوز درکِ درستی ازش ندارم... فقط می دونم با یه نفر بودن بهتر از بی کسی بودنِ... با تو بودن قشنگِ...
تو دلم اضافه کردم... چون عاشقتم...
سیامک: اگه الان بهت بگن جا واسه پشیمونی داری ازم جدا میشی؟
من: نمی دونم...
منو بیشتر به خودش فشار داد...
سیامک: اما من نمی زارم فرشتۀ نازو مهربونی مثل تو ازم جدا شه...
می خوام بشم دیوِ تو قصه ها که دخترای نازو خوشگل و برای خودشون می کنن...
من: نگو اینجوری... می ترسم دیوونه...
سیامک: ترس نداره که می خوام... اما نمیشه...
اه جنگل چقدر ترسناک بود.. این حرفامونم ترسناک ترش کرده بود...
به مارای کوچیکی که تو همم وول می خوردن نگاه کردم..
من: برگردیم سیامک من اینجارو دوست ندارم...
برگشتم که بیام... من و از پشت بغم کرد...
سیامک: چرا خورشید اینجا که خیلی قشنگِ...
من: اما من دوسش ندارم...
برگشتم سمتش... تو چشماش نگاه کردم... مثل همیشه چشمای نجیبش یخ کرده بود... سرد بود...
من: بریم عزیزم... باشه؟ تو حالت خوب نیست... من نخواستم به خودت فشار بیاری... حالا بیا بریم می خوام از خونه به خانواده ها زنگ بزنم گوشیا آنتن نداره...
سیامک: بریم... اما من صبح به همه زنگ زدم...
من: جدا؟ مامان خوب بود؟
سیامک: آره...
سیامک: خورشید میشه تو بری ویلا؟ من می خوام یکم قدم بزنم اما میام زود...
من: باشه مراقب خودت باش...خداپس...
خندید...
سیامک: خدافظ عروسک...
از رو صندلیِ کنارشومینه بلند شدم و یه بار دیگه از پشتِ پنجره به بیرون نگاه کردم...
چه بارونی میومد...
خدایا من باید چی کار کنم؟ یعنی کجاست؟ خیلی نگرانم اما دستم به جایی بند نیست...
کاش داشتم با مامان حرف می زدم بهش گفته بودم...
نه خوب شد نگفتم اینجوری نگران میشد...
دوباره و دوباره شمارۀ سیامک و گرفتم اما در دسترس نبود...
اصلا دلم نمی خواست فکر کنم رفته دریا برای شنا کردن...
چون الان دریا وحشیِ اگه غرق شده باشه چی؟
همه می گن دریا دخترِ می گن که پسرارو خیلی میبره...
با این فکرا اشکام سرازیر شد و دلم هرری ریخت پایین...
لباسام و پوشیدم .. باید برم پیشِ شهناز خانم...
هه مثلا قرار بود غروب با هم بریم لبِ دریا اما خدایا اون کجاست؟ چرا نیومده هنوز؟ نکنه من و یادش رفته؟
اصلا دلم نمی خواد اتفاقی براش افتاده باشه ... ترجیح می دم که من و فراموش کرده باشه... هر چند که سختِ...
در زدم و منتظر شدم... چند لحظه بعد یه دختر تقریبا سیزده ساله در و باز کرد...
من: شبتون بخیر.. ببخشید تروخدا مزاحم شدم مامانت هست؟
دختر: چند لحظه صبر کنید...
رفت و چند دقیقه بعد شهناز خانم اومد...
با بغض براش تعریف کردم که از صبح که از سیامک جدا شدم هنوز نیومده ونگرانشم...
شهناز: نترس دخترم سیامک زیاد شمال میومد گم نمیشه اون این باغ و کلا لنگرود و مثل کفِ دستش میشناسه اما الان میگم آریا بره دنبالش...
چقدرم که این دو تا از هم خوششون میاد...
از رفتارِ صبحِ آریا فهمیدم که اونم از سیامک خیلی دلِ خوش نداره حالا نمی دونم چرا...
آریا لباس پوشیده با چتر اومد بیرون...
تا من و دید گفت:
آریا: سلام ... چرا چتر نداری بیا.؟..
چترش و باز کرد و گرفت رو سرم منم ازش گرفتم و تشکر کردم و بعدم دنباش را افتادم...
برگشت سمتِ من و گفت:
آریا: تو کجا؟
من: منم بیام دیگه خواهش می کنم...
آریا: ببین نگران نباش از من میشنوی برو الان بخواب من می دونم سیامک کجاست...
من: کجاست؟
آریا: تو جنگلِ برو الان میارمش...
من: ای وای از صبح تو جنگل مونده؟ حتما تا حالا سرما خورده...
آریا: برو به این فکر کن ببین اون اینقدی که تو هستی به فکرت هست یا نه...
من: این دیگه احساس و فکرِ منِ بریم دیگه...
آریا: اگه بیای من نمیرم...
من: باشه فقط زود بیایید...
لبخندی زد و گفت:
آریا: خیالت راحت...
چند قدمی رفت و دوباره برگشت:
آریا: اگه تا روزی که اینجایید فرصت بود میبرم و جایی که سیامک بوده و بهت نشون می دم اما خوب از اونجایی از من خوشش نمیاد ممکنِ ناراحت شه...
من: ممنون من دلم نمی خوام ناراحتش کنم... الانم برید دنبالش...
آریا: هر جور راحتی ... اما با خواهرم آرزو هیچ فرقی برام نداری... یعنی همه آدمایی که میان اینجا نمی تونن بیشتر از خواهر و برادر باشن اما سیامک دچارِ سوء تفاهم شده...
اینارو گفت و رفت سمتِ اسطبل... من که چیزی از حرفاش نفهمیدم...
رفتم سمتِ خونه داشتم یخ می کردم سرما نخورم خوبه...
******
به قیافۀ پژمرده و زارش نگاه کردم...
من: ممنون آریا خیلی زحمت کشیدی...
با این حرفم سرش و بالا کرد و نگام کرد... حتما انتظار نداشت با آریا اینجوری حرف بزنم...
من: شبتون بخیر...
آریا سری تکون داد و رفت..
من: نمی خوای بیای تو؟
این و گفتم و از در فاصله گرفتم..
من: کجا بودی؟
سیامک: تو جنگل...
من: اصلا یادت بود اینجا به یه نفر گفتی میرم قدم میزنم؟ یادت بود من منتظرتم؟ یا مثلا نگران میشم؟[/color]
[color=#663333]سیامک: خوابم برد.... دیشبم نخوابیده بودم دیگه این بارونم نتونست من و از خواب بیدار کنه...
با تعجب و عصبانیت گفتم:
من: خوابت برد؟ کو پس چرا خیس نیستی؟ چجوری تو جنگل خوابیدی؟
سیامک: تو کلبه بودم...
رفتم سمتِ آشپزخونه... یه میز شامی که چیده بودم نگاه کردم...
به برنجی که دو بار خراب کاری کردم تا تونستم این و درست کنم...
همرو برگردوندم تو قابلمه... ظرفارم همرو پرت کردم تو ظرفشویی... انقدر عصبی بودم که حد و حساب نداشت ...
من خیلی نگرانی کشیده بودم ... هیچوقت به اندازۀ امشب اشک نریختم حتی شبای تنهاییم... فکر می کردم بلایی سرش اومده...
سیامک: چی کار می کنی خورشید؟ من از صبح هیچی نخوردم...
رفتم سمتِ پذیرایی روکشم و انداختم رو صندلی و رفتم تو اتاقم...
جلوی آینه به خودم نگاه کردم... نمی دونم خودم پوزخند زدم یا اون دخترِ عصبی ای که چشماش غم داشت و عاشق بود بهم پوزخند میزد...
با پشتِ دست رژم و پاک کردم... من و بگو برای کی آرایش کرده بودم... کلبه؟ کلبه کجاست؟ حتما بازم المیرا...
تو می دونستی... خودت این شرایط و قبول کردی...
این رژ چرا پاک نمیشد؟
محکم تر دستم و کشیدم رو لبم...
من غلط کردم که می دونستم من فکر می کردم می تونم...
به تاپ مشکیم که یه زنجیر طلایی روش خورده بود نگاه کردم...
واسه کی این و پوشیدم؟
اه برو بمیر خورشید اینکارا برای چیه... نگاه کن عینِ خیالشم نیست... تو هر جور که باشی...
ترجیح دادم بخوابم.. خودم و پرت کردم رو تخت... پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم... اه چقدر من ضعیف بودم همش اشک و آه...
کم کم آروم شدم...
دلم مونده بود پیشِ سیامک.. گفت گشنشِ... ای کاش میزاشتم یه چیز بخوره...
اون اصلا براش مهم نیست من باهاش قهرم نگاه کن حتی نیومد یه سری بهم بزنه حتما داره شام می خوره...
اما سیامکم منم از صبح تا حالا چیزی نخوردما... منم گشنمه... تشنمه...
اما بیشتر تشنۀ محبت و عشقتم...
من زیاده روی کرده بودم احساسم اینو می گفت... من به سیامک قول داده بودم... اون هنوز اولِ راهِ هنوز نتونسته فراموش کنه...
اه خورشید گندت بزنن که گند کاشتی...
اما آخه همش نمیشه که من بفهمم و من درک کنم... من تازه دو روز از عروسیم گذشته.. سیامکم باید بفهمه که الان خیلی انتظارا ازش دارم...
با احساسِ اینکه کسی تو اتاقِ چشمام و بستم ... خدارو شکر به پهلو پشت به در خوابیدم نمی تونست صورتم و ببینه...
نشست رو تخت... شاید داره می خوابه...
چند ثانیه گذشت اما نخوابید...
دستش اومد روی سرم و شروع کردن به نوازش کردنِ موهام...
سیامک: خورشید نخواب باشه؟ باور کن اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...
سیامک: خانومی قهر نکن دیگه... خورشید...
سیامک: چرا لجبازی می کنی؟ خورشید من گشنمه ها... غذا بدونِ تو از گلوم پایین نمیره بلند شو...
سیامک: عسلی بلند نمیشی...؟
من: نه برو خودت بخور من گشنم نیست...
سیامک: باشه عزیزم تو بشین کنارم تا غذا به من مزه بده... اگه تو نباشی زهرِمار بخورم بهتره...
من: می خوام بخوابم...اومد رو تخت و خوابید...
سیامک: برگرد اینور ببینمت... پس منم غذا نمی خورم...
سیامک: بگو چی کار کنم دیگه از م دلخور نباشی؟
من: مهم نیست فردا بر می گردیم...
سیامک: فردا؟ چه خبره؟
من: بهم خوش نمیگذره دلم برای دامون تنگ شده برای مامانمم همینطور...
بلند شد و نشست منم بزور بلند کرد و برم گردوند سمتِ خودش...
با صدای عصبی گفت:
سیامک: داری عصبیم می کنیا...دلت برای دامون تنگ میشه فقط ؟ آشتی می کنی یا نه.؟
من: نه برو بیرون...
زمزمه وار جوری که انگار توقع نداشت اسمم و صدا کرد...
سیامک: آشتی نمی کنی دیگه... ؟
من: نه...
بلند شد و دوری تو اتاق زد...
سیامک: باشه... باشه...
یهو اومد سمتم
ترسیدم و جیغِ خفه ای کشیدم...
با یه حرکت من و انداخت رو کولش...
با اینکه بازم هیجان داشتم اما یه نفسِ راحت کشیدم فکر کردم قرارِ کتک بخورم...
با حرفاییم که از ساناز راجع به آرشام شنیدم یه لحظه بدجور ترسیدم...
من: من و بزار پایین سیامک...
اما سیامک از اتاق زد بیرون...
سیامک: آشتی میشی یا نه؟
من: نه..
سیامک: من و میبخشی یا نه؟
من: نه...
سیامک: باشه خودت خواستیا... میرم زیرِ بارونا... ببین منم چیزی تنم نیست توام که ماشاالله ...
سیامک: عزیزم این دو وجب دامنم نمی پوشیدی دیگه اینجوری من راحت تر چشم می چرخوندم...
زدم پشتش و گفتم : من و بزار پایین بی ادب...
سیامک: آخخ من فدای خانمِ جذاب و شیرینم بشم بی ادب چیه؟ زنمیااا...
سیامک: خورشید آشتی شدی؟
من: گفتم که نه می خوام برم بخوابم...
در و باز کرد و رفت بیرون...
وقتی آب بارون می خورد رو تنم یخ می زدم... نفسم تو سینه حبس شد...
من: دیوونه سردِ یخ کردم...
با صدایی که هیجان داشت گفت:
سیامک: سس آروم الان این آریا دربه در میاد بیرون... منم یخ کردم...
من و برم گردوند و بغلم کرد... حالا دیگه منو مثل بچه ها بغلم کرده بود و رو شونش نبودم...
بهم نگاه کرد...
سیامک: الان دوستیم دیگه؟
به چشمامش نگاه کردم... بارون می خورد تو صورتم به صورتِ اونم می خورد.... موهاش ریخته بود رو پیشونیش...
سیامک: خانومی جواب نمیدی؟
بیشتر رفتم تو بغلش ... دستام و انداختم دور گردنش...
من : آشتی...
چرخی زد...
منم از خوشحالی و هیجان سرخوش خندیدم... من و گذاشت زمین...
سیامک: تو مهربونترینی مرررسی عزیزم...
من: سیامک یخ کردم بریم تو...
سیامک: گرمت می کنم عزیزم... بیا بغلم ببینم...
این و گفت و اومد جلوتر ... رفتم تو بغلش...
من و آروم آروم هل داد عقب تا تونستم به دیوار تکیه بدم ...
من: سیامک سرده دیوونه مگه ما خونه نداریم..؟
سیامک : داریم... اما طعمِ لبایِ تو ... اینجا زیرِ بارون یه چیزِ دیگست...
لبخندی زدم و خجالت زده سرم و انداختم پایین...
با انگشت اشارش سرم و آورد بالا...
تویِ اون هوای سرد...
زیرِ سقفِ آسمون...
دستام و انداختم رو شونه هاش...
دلِ من بود با جسمِ اون...
اما من، با تمومِ جون
با چشمای خمارم چشم دوختم به لباش...
تمومِ دنیام و میدم
واسه عشقم واسه اون
سیامک با نفساش گفت:
سیامک: هر کی عاشقِ تو نشه دیوونست...
داغیِ لباش رو لبام..
توی اون سرما گرم شدم...
عشقم... احساسم...
پررنگ تر شد...
چشمام و آروم باز کردم...
با اینکه روم پوشیده بود اما سردم بود... کمرم درد می کرد... زیر دلمم خیلی زیاد... انگار که پایین تنم داشت از بالا تنه
جدا می شد...
برگشتم پشتم ببینم سیامک خوابِ یا بیدار ...
اما نبود...
دلم هررری ریخت پایین... نکنه بازم رفته؟ نه حداقل الان نه...
احساس می کردم یه وسیله ای بودم برای ارضای جسمش... برای یه لحظه حالم از خودم بهم خورد...
اشکام تند تند میومد...
چقدر قشنگ میشد اگه صبحم با نوازشای دست سیامک آغاز میشد... نه گریه و ترس از دست دادنش...
اما خورشید تو می دونستی قرارِ یه رابطه بدونِ عشق شروع شه... می دونستی که اون عاشقت نیست...
اما من حس می کنم فقط یه وسیله بودم... اونم برای ارضای نیازش، جسمش... اه لعنت به من...
یاد حرفای دیشبش افتادم...
« هیچوقت فکر نکن من ازت استفاده کردم... شاید بهتر بود میزاشتم واسه وقتی دیگه اما می دونم همونقدر که من
نیاز دارم تو هم داری..
خورشید تو بهترینی از هر نظر... امیدوارم لیاقتِ پاکی و صداقتت و داشته باشم...»
شب خوبی بود...
با اینکه نیست اما من حالا با تمومِ وجود برای اونم پس پشیمون نیستم...
با لبخند قَلت خوردم ... درد بدی تو کمرم پیچید... خودمم نمی دنستم چی می خوام... حالا دیگه عشقم کاملتر
شده...
روحم واسه اون بود... حالا دیگه جسمم واسه اونه...
از پنجره به آسمون نگاه کردم...
چه صبحِ قشنگی....
صدای دریا... اونم مثل من هیجان داشت...
در اتاق باز شد... اشکام و که رو صورتم مونده بود پاک کردم...
سیامک: خورشیدم نمی خوای بیدار شی؟ ساعت 12 شد... چیزی نخوری ممکنِ ضعف کنیا...
یکم از روش خجالت می کشیدم... اتفاقایی که بینمون افتاده بود... جلویِ چشمام رژه می رفت و به خجالتم دامن می
زد...
سیامک: من خودمم همین نیم ساعت پیش بیدار شدم با اینکه خیلی عجله کردم اما تا دوش بگیرم طول کشید...
سیامک: خورشید بابا تو که خوابت سنگین نبود...
دستش و گذاشت رو دستم و برم گردوند...
تو صورتش نگاه کردم... یه نگاه گذرا...
من: صبح بخیر...
سیامک: تو که بیداری... حتما نمی تونی بلند شی آره؟
خوب بشین من الان صبحونت و میارم بالا...
من: نمی خواد الان بلند میشم یه دوش می گیرم بعد میام پایین...
سیامک: می خوای بیام کمکت؟ می تونی؟
من: آره بابا فقط یکم کمرم درد می کنه...
آرنجش و گذاشت رو تخت و کمی خم شد سمتِ من...
سیامک: یه چیز بخور میریم دکتر...
سرش و برگردوند که بره... اما پشیمون شد...
سیامک: راستی خورشید تو خیلی ضعیفی... یه جورایی دلم نمیاد بهت دست بزنم...
یه جورایی ناراحت شدم حتما دوست نداره...
سیامک: مثل این عروسکای ناز و ظریفی که فقط باید نگاش کرد...
با این تعریفش تا ابرا رفتم و برگشتم...
سیامک: تو چرا حرف نمی زنی؟
من: چی بگم... خوب من همیشه همینجوری بودم... دوست نداری؟
سیامک: کیه که از همچین هیکلی بدش بیاد؟ اما من یه هرکولم و فکر اینکه ممکنِ تو اذیت شی ناراحتم می کنه...
دستم و انداختم دور گردنش...
من: اما من اذیت نمیشم عزیزم...
پیشونیم و بوسید...
سیامک: چقدر چشمات معصومن...
بلند شدم و ملافۀ ساتنی که دیشب با ملافۀ اصلیِ تخت عوض کردیم گرفتم دورم...
من: همچین حرف میزنی الان فکر می کنم حتما الهه ای چیزی بودم خبر ندارم...
رو تختی و مرتب کرد و گفت:
سیامک: خبر نداری؟ تو رو باید قبله کرد
الهی من فداش بشم... چقدر من بدم الکی راجع بهش قضاوت کردم....
سیامک: خوررشییید اومدی؟
بیچاره صبحونه نخورده منتظرِ من...
من: آره عزیزم الان میام...
سیامک: خورشید اون لباس سفیده و بپوش ... رو تختت امادش کردم عزیزم...
من: باشه گلم..
به پیراهنِ ساتنِ شیری رنگی که روی تخت بود نگاه کردم... آخه این که سردم میشه... اما قشنگِ... آبِ موهام و با
حوله گرفتم و پیراهنم و پوشیدم...
پیراهن ساده ای بود که تا زیرِ سینه تنگ بود و بعد آزاد میشد... و تقریبا تا روی رونم میومد... دو تا بند هم رو شونه
هام داشتم...
ترجیح دادم موم باز باشه واسه همین شونش کردم و کمی موس بهش زدم تا حالتش همینجوری بمونه...
یکم از عطرِ ورساچِ صورتیم زدم و کمی هم سر سری آرایش کردم...
از بیرون صدای آهنگ بلند شد...
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
در اتاق و باز کردم ... حواسم به بیرون نبود...
سیامک رو به روم تو پذیرایی بود... به چشماش خیره شدم..
داشت با لبخند نگام می کرد...
Sometimes you love it
بعضی وقت ها دوستش داری
Sometimes you don't
بعضی وقت ها هم نه
Sometimes you need it then you don't and you let go
بعضی وقت ها بهش نیاز داری و بعضی وقت ها هم نه و می ذاری و میری
Sometimes we rush it
بعضی وقت ها براش شتاب می کنیم
Sometimes we fall
بعضی وقت ها هم موفق نمیشیم
It doesn't matter baby we can take it real slow
مشکلی نیست عزیزم،ما می تونیم خیلی آروم پیش بریم
Cause the way that we touch is something that we can't deny
چون لمس کردنمون چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیم
And the way that you move oh you make me feel alive
و نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم
Come on
زود باش
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
You try to hide it
سعی داری پنهانش کنی
I know you do
می دونم که این کار رو می کنی
When all you really want is me to come and get you
وقتی تمام اون چیزی که واقعا میخوای این باشه که بیام و به دستت بیارم
یه چیزی رفت زیرِ پام... نگاه کردم ببینم چیه...
اوه خدایِ من چقدر قشنگ...
خم شدم و گل و از رو زمین برداشتم...
به سمتش قدم برداشتم...
You move in closer
تو نزدیک تر میای
I feel you breathe
و من نفس کشیدنت رو احساس می کنم
چقدر رویایی... قسمتی که من و به جایی که سیامک ایستاده بود میرسوند با گلای رز مشخص شده بود ... یعنی تمومِ جای قدمام پر بود از شاخه های گلِ رز...
وای خدا قشنگتر از اینم هست؟
It's like the world disappears when you're around me oh
وقتی تو پیشمی انگار دنیا ناپدید میشه(هیچی رو نمیبینم
با اینکه عاشق نیست چقدر تلاش می کنه که من شاد باشم......
این آهنگ و من برات بخونم قشنگترِ عزیزم... بیشتر به احساسِ من میاد...
اما انتخابِ درستی بود.. وصفِ حالِ منِ...
Cause the way that we touch is something that we can't deny oh yeah
چون لمس کردن همدیگه چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیم. اوه . آره
And the way that you move oh you make me feel alive so come on
و نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم . پس زود باش
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
دکورِ سفیدِ خونه... رنگِ سفیدِ لباسِ من...
چقدر به گلبرگای مشکی قرمزِ گلای رز میومد...
I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
I can tell by your face love the way it turns me on
می تونم از رو قیافت بگم که عشق چیزیه که منو به هیجان میاره
I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
I will do all it takes، I would never do you wrong
من هرکاری لازم بشه می کنم، راست می گم
حالا دیگه مطمئنم که برات کم نمی زارم... هر کاری می کنم...
چون تو می خوای فقط یکم سختته... دوست داری که زندگی کنی...
Cause the way that we love is something that we can't fight oh no
چون عشقی که بینمون وجود داره ، چیزیه که مانع از جنگ بین ما میشه
I just can't get enough oh you make me feel alive so come on
من متوجه چیزی نمیشم.این تویی که باعث میشی احساس زنده بودن بکنم
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
هشیارم کن
I say you want, I say you need
فکر می کنم تو می خوای، فکر می کنم نیاز داری
I can tell by the way on the look on you're face i turn you on
می تونم از قیافت بگم که به وجدت آوردم
واقعا به وجد اومدم... شکه شدم ازینهمه زیبایی...
سیامک تو بهترینی...
I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
if you have what it takes, we don't have to wait... let's get it on
اگر به چیزی که از دست دادی برسی، مجبور نیستیم منتظر بمونیم، بزن بریم
Get it on!
Uhhh
بزن بریم
Ring my bell, ring my bells
هشیارم کن
زیر لب زمزمه وار با ناباوری اسمش و صدا زدم...
من: سیامک... ممنون...
چند قدمِ باقیمونده و اون طی کرد و اومد نزدیکترم..
گل رزی که تو دستم بود و دادم بهش...
سیامک گل و گرفت و با گلبرگاش صورتم و لمس کردم...
سیامک: زیبا بودی... جذاب بودی... به این جذابیت صد برابر اضافه شد...
از جیبِ شلوار ورزشیش یه جعبه در آورد و گرفت سمتم...
سیامک: من هیچ وقت نمی تونم محبتی که نسبت به من داری و جبران کنم... خورشید تو روحِ بزرگی داری... کمتر
دختری می تونه انقدر درک داشته باشه...
لبخند زدم...
سیامک با انگشت اشارش کشید رو لبام...
سیامک: فدای خنده هات عزیزم...
خودم و لوس کردم و بیشتر رفتم تو بغلش...
من: اون جعبه چیه؟
سیامک: ای شیطون... اینم واسه تواِ عزیزم... یه هدیۀ کوچیک برای خانم شدنت...
من: اوه مرررسی ... جعبه و باز کرد ...
من: وااای چه نازِ... بدلِ... یا ...؟
سیامک: نه الماسِ...
وااای سیامک خیلی قشنگِ... دیوونه خیلی گرونِ... مرررسی...
برام یه انگشترِ خریده بود که روش یه الماسِ تقریبا کوچولو داشت...
دستم و بردم جلو...
من: تو بندازش...
انداخت تو دستم... و دستم و بوسید...
سیامک: مبارکت باشه خانمی...
همون موقع گوشیش زنگ خورد و دیگه نشد بیشتر از این ذوق کنم...
سیامک: بیا خورشید سانازِ .. می خواد خودش باهات حرف بزنه...
گوشی و گرفتم و جواب دادم...
من: الو سلام عزیزم...
ساناز: سلام چطوری خانم؟ حالا دیگه مارو قال میزارید؟ تو بر می گردی کرج دیگه؟
من: باور کن منم تا شب خبر نداشتم... اما آتوسا با خبر بود...
یهو صدای غش غش خندیدن اومد...
من: صدام رو آیفونِ؟ آتوسا اونجاست؟
ساناز: آره... سلام میرسونه... در به در اصلا به من نگفت
من: سلام برسون توام... دامون کجاست؟ الینا؟
ساناز: بیچاره آرشام... بمیرم برای شوهرم بچه ها رو برده بیرون...
من: باشه حالا به خودشم خوش می گذره... همچین می گی بمیرم گفتم حتما رفته سر مزرعه ای جایی...
ساناز: آره مخصوصا که هم صحبتی مثل دامون داشته باشه... دختر بچۀ تو رو مگه میشه گول زد ... چقدر من حرص
خوردم از دستش...
من: نی نیِ منِ دیگه... بایدم استثنایی باشه...
ساناز صداش و آرومتر کرد و گفت:
ساناز: از سیامک چه خبر؟
من: سلامتی اونم خوبه تو آشپزخونست...
سیامک با تعجب نگام کرد...
دستم و گرفت و رفت رو مبل نشست ... منم رو پاش نشستم....
ساناز: خوب چه کار کردین؟
با دستم موهای سیامک و بهم ریختم...
من: چی کار باید می کردیم؟
سیامک با لبخند بهم نگاه می کرد...
ساناز: یعنی می گم تموم؟
من: خجالت بکش دختر... کار نداری؟
ساناز: با اینکه می دونم خوب نیستا اما اینجا دلمون آب شده یه کلمه بگو آره یا نه...؟
من: خم شدم و سیامک و بوسیدم...
من: آره...
هر دوشون با هم جیغ و سوت...
من: چه خبره دیوونه... کار ندارید؟ من باید برم....
بعد از خدافظی قطع کردم...
سیامک: من به این گندگی و نمی بینی؟
من: چرا عزیزم اما نمی خواستم بگم پیشمی که راحت حرفش و بزنه...
سیامک: آتوسا هم اونجا بود...؟
سیامک: آره اونجاست... خیلی خوب شد که آتوسا پی به اشتباهاتش برد...
سیامک: آره... خیلی دوسش دارم فقط ازش دلگیر بودم که الان اونم رفع شد...
من: سیامک بریم یه چی بخوریم خیلی گشنمه...
بریم عزیزم...
سر میز سیامک گفت:
سیامک: خورشید من بعد از صبحونه میرم تا شهر یکم خرید کنم... بهتره نیای خسته میشی... فقط غروب میریم لبِ
دریا...
من: باشه فقط زود بیا...
سیامک: باور کن دیروزم اصلا قصد نداشتم اونجا بمونم... راستش عکسای المیرارو در آوردم گذاشتم تو کلبۀ اونوریمون
که حکمِ انبار داره... بعد اومدم یکم استراحت کنم بعد بیام که خوابم برد...
من: اشکال نداره...
بلند شد و روم و بوسید...
سیامک: نمی خواد اینارو بشوری خودم میام میشورم... ناهارم از بیرون یه چی می خرم... هر چند این حکمِ ناهاؤی...
برای اینکه راحت باشی گفتم شهناز نیاد اگه خواستی می تونی ازش کمک بگیری...
من: مراقب خودت باش...
سیامک: قربونت فعلا... راستی عسل زیاد بخور... تا جون داشته باشی..
دیووونه...
با خوردن دو تا قرصِ ژلوفن دیگه مشکلی نداشتم...
رفتم بالا و شلوارِ کتانِ مشکیم و یه تنیکِ سرخابی که ریز بافت بود پوشیدم... موهام و جمع کردم و دم اسبی بستم و
یه روسری هم سرم کردم...
سیامک تازه یه ساعتِ رفته معلوم نیست کی بیاد خودشم که گفت می تونم بیرون برم... پس برم ببینم آریا میزاره یکم
اسب سواری کنم... آخه بیرون بود...
رفتم پایین و از دور بلند سلام کردم...
من: سلام... روز بخیر...
آریا: سلااااااااااام خورشید خانم.... روزِ شما هم بخیر...
من: امروز جا داره من یکم اسب سواری کنم؟
آریا: بله چرا که نه... همین مشکی؟
من: بله جابر...
خندید...
آریا: صبر کن آمادش کنم...
من: باشه رو تاپ نشستم کارتون تموم شد صدام کنید...
سری تکون داد و منم رفتم سمتِ تاپ...
بهش نمیاد پسرِ بدی باشه... حتما باید از سیامک بپرسم دلیلِ این رفتارش چیه... شاید به قولِ آریا فقط سوء تفاهم
باشه...
اما خوب ممکنِ حق با سیامک باشه پس باید خیلی باهاش گرم نگیرم...
تو همین فکرا بودم که صدام کرد... منم بلند شدم و با ذوق رفتم سمتش...
آریا: می تونی سوار شی ؟ کمکت کنم؟
من: نه می تونم...
با دستش اشاره کرد که کجا باید پام قرار بگیره...
آریا: اول پای راستت و بزار اینجا...
آها.. آره همینجوری...
. حالا دستت و بزار این رو خودت و بکش بالا پای چپتم بزار اونور...
زیرِ دلم کمی درد گرفت اما نه خیلی...
حالا کنار اسب بود...
آریا : بریم؟
من: بریم اما کجا؟ دوست ندارم برم تو جنگل...
آریا: صبر کن از مامان یه روکشی چیزی بگیرم برات بریم بیرون...
من: باشه مرسی...
بیچاره شهناز خانم تا من برم هر چی لباس داره واسه من میشه...
بعد از پوشیدنِ ژاکتِ محلی رفتیم بیرون...
قرارِ کنار دریا اسب سواری کنم؟ آخه دریا وحشیِ...
به اسب اشاره کردم...
من: می بینی با هر موجی که میاد ساحل جابرم می ترسه...
آریا: نه الان میریم اونور....
من: می گم چطور بود شما هم اسب داشتی...
آریا : اونوقت تو می تونی کنترلش کنی؟
من: آره بابا...
آریا: اگه نساخت و رم کرد چی"؟
خم شدم و رو پیشونیش بینِ دو تا چشمش و لمس کردم...
من: آقا تر از این حرفاست اما اگه رمم کنه چه باشی چه نباشی فرقی نمی کنه مگه نه؟
آریا: فرق که می کنه... اما صبر کن تا من برم اون یکی و بیارم...
لبخندی زدم و گفتم باشه...
همین که رفت با پام آروم زدم به کناراش که راه بیفته..
من: آفرین گوگولی می دونستم پسرِ خوبی هستی... اینجوری بیشتر دوستت دارم... آروم باش الان آریا میاد با
دوستتم میاد اونوقت با هم میریم گردش..
یکم ترس تو وجودم بود .... احساس می کردم جابر با این حرفامِ که آرومِ...
چند دقیقه بعد آریا اومد...
آریا: میریم جلوتر یه ویلاست...ویلایِ دوستمِ... جنگلِش درختاش و قطع کردن و فضای جالب داره...
من: اعتبار هست؟
آریا: ای بابا... با من داری میای خیالت راحت... گفتم که جایِ خواهرمی...
دبگه چیزی نگفتم و دنبالش رفتم...
----
چه فازی میداد اسب سواری کاش سیامکم بودا... اشکال نداره یه بارم با اون میام...
با هم رفتیم اونجا و کلی چرخ زدیم... این آخریا سرعتم و بردم بالاتر و خیلی راحت می تونستم اسب و کنترل کنم...
آریا: بسه دیگه... خسته نشدی؟
من: وااای نه چقدر خوش می گذره ساعت چنده؟
آریا: 6
من: جدا؟ وااای یعنی من الان سه ساعتِ اینجاییم؟ بریم بریم قراره با سیامکم برم بیرون...
آریا: اوه اوه خدا به دادِ من برسه.... دختر خوب زودتر می گفتی بریم بریم...
بیچاره چقدر ترسید پرید سرِ اسب و راه افتاد منم پشت سرش....
نزدیکای در ویلا آریا اسب و برگردوند سمتِ من...
آریا: خورشید خانم تا اینجایی یه کاری کن سیامک روشن شه و دیگه خصومتی نباشه...
من: باشه اول باید از خودش بپرسم چه خبرِ...
آریا: نه من مقصرم نه سیامک... حالا با خودش حرف بزنید بهتون می گه...
اسبِ آریا عقب عقب میرفت و من جلو جلو...
سیامک و دیدم که تکیش و از ماشن گرفت و اومد جلوتر ایستاد...
اخم داشت ... این و از دورم می تونستم تشخیص بدم...
آریا وقتی برگشت و سیامک و دید گفت:
آریا: اوه اوه... یه طوفان در راه داریم فکر کنم بدجوریم دامنِ هممنون و بگیره...
من: نهه سیامک مهربونِ تازه ما که دامن نداریم...
با این حرفم دو تایی خندیدیم...
اما با نزدیکتر شدنم و دیدنِ دستای مشت شدۀ سیامک لبخندم و جمع کردم
از اسب پیاده شدم...
سیامک نگاهی به من انداخت و رو به آریا گفت:
سیامک: اسب و ببر تو...
آریا بدونِ حرفی بردش تو...
من: خوبی گلم ؟ کی اومدی؟ وااای سیامک باید قول بدی یه روز باهام بیای اسب سواری به جونِ تو خیلی خوش می
گذره عزیزم...
خیلی ذوق داشتم...گفتم شاید ذوقِ من سیامک و هم به وجد بیاره...
سیامک: دو ساعتی هست اینجا دارم به چمنایی که زیرِ پام سبز شدن نگاه می کنم... از کی رفتی؟
من: فکر کنم ساعتِ دو و نیم اینا بود... چرا ناراحتی حالا ؟
با حرص گفت:
سیامک: گفته بودم از آریا خوشم نمیاد نه؟
من: آره عزیزم... من باهاش کاری نداشتم... فقط اسب سواری کردم...
سیامک: اما اون که باهات بود...
اومد جلوتر و دستم و گرفت...
سیامک: گفتم ازش خوشم نمیاد... نگفتم؟
من: خوب سیامک تو دیر کردی منم حوصلم سر رفته بود
کلافه دوری زد... برگشت سمتم و انگشت اشارش و اورد بالا... دیگه دلم نمی خواد دور و برش باشی...
انگشت اشارش و گرفتم...
یه لبخند ژکوند براش زدم و رفتم جلوتر...
حالا دیگه تکیش به ماشین بود... خودم و خم کردم روش و گفتم:
من: خوب چشم عزیزم... دیگه چی؟
لباش کش اومد... لبخند زد... دستاش و دورِ کمرم حلقه کرد...
سیامک: دیگه هیچی...
اما چند ثانیه بعد دوباره اخم کرد و گفت:
سیامک: باور کن اندفعه شما دو تا رو با هم ببینم یکیتون و خفه می کنم. پسرۀ پررو... خوبه اسبا واسه منِ هر کی
میاد اینجا با این دو تا اسب جذبِ خودش می کنه...
من: فعلا که من جذبِ تو شدم ... حالا میشه بگی چرا انقدر از آریا بدت میاد؟
سیامک: بشین بریم یه دور بزنیم...
من: نه دیگه اول بگو چی شد؟
سیامک: هیچی با المیرا هم همینجوری گرم می گرفت...
ازش جدا شدم و گفتم:
من: همین؟ تو مگه نمی گی المیرا عاشقت بود ؟ تو که نباید بهش و به عشقی که داشته بی اعتماد باشی...
سیامک دستم و گرفت و برد سمتِ دری ماشین...
سیامک: همین که نه...
در و باز کرد و کمی سرش و خم کرد...
نشستم...
سیامک: بریم یه دور بزنیم برات تو ضیح می دم...
نفسِ راحت کشیدم خداروشکر شوهرم بد دل نیست...
سوار ماشین شد و راه افتادیم...
من: همچین اخم کردی بدبخت آریا اشهدش و خوند...
سیامک: حالا من هی می گم خوشم نمیاد... هی تو آریا آریا کن... درسته دوستت ندارم اما دیگه انقدرام بی غیرت
نیستم...
من: اصلا نیاز نیس هر چند دقیقه یه بار یاد آوری کنی که دوسم نداری...
دستش و تکون داد و گفت:
-ببخشید از دهنم در رفت... دوستت دارم اما کم...
من : آره می دونم تو که راست می گی...
از دیشب بدجوری خوشی زده زیرِ دلم... حتما فکر کردم که عاشقمِ... یا با داشتنِ یه رابطه عاشقم شده...
اما خوب... اون رابطه عشقی توش نداشت... بیشتر از عشق نیاز بود...
چشمای سیامک پر از نیاز بود... نه عشق...
هدفِ سیامک راضی نگه داشتنِ من بود...
اون حالا دیگه جسمم و برای خودش داره... اینجوری مطمئنِ که من بهش خیانت نمی کنم...
هر چند اگه اتفاقی هم نمی افتاد باز من انقدر دوسش داشتم که بهش وفادار بمونم...
کاش منم مثلِ ساناز برم پیشِ روانپزشک .. اما چی بگم؟ که شوهرم عاشقم نیست؟ که بازیگرِ خوبیه؟
دستش و گذاشت رو دستم...
سیامک: انقدر نرو تو فکر... بریم جیگرکی؟ اونجا برات تعریف کنم...
من: بریم...
یه لقمه برام گرفت و داد دستم...
سیامک: بخور برات خوبه...
مرسی عزیزم...
سیامک: از آریا برات بگم؟ ناراحتت نمی کنه... مربوط میشه به المیرا...
من: بگو میشنوم...
سیامک: اون سالایی که هنوز خاستگاریِ المیرا نرفته بودم... المیرا داشت با دختر خاله هاش میومد شمال...
من بهش گفتم یعنی ازش خواستم که منم باشم...
سیاوش و انا هم با خودم بردم که اونجا بینِ اونا تنها نباشم...
خلاصه ما اومدیم شمال و مستقیم اومدیم همین ویلا...
به شهناز خانوم اینا نگفتم که المیرا نامزدمِ آخه ما به همه می گفتیم نامزدیم بهشون گفتم که دوستای انا هستن...
یه روز با سیاوش رفتیم خرید ... وقتی برگشتم بچه ها گفتن المیرا و آریا رفتن اسب سواری...
یکم ناراحت شدم اما از بابتِ المیرا خیالم راحت بود...
نتونستم دووم بیارم و رفتم دنبالشون.. تابستون بود صد در صد تو ساحل بودن...
منم مستقیم رفتم همون سمتی که شما ازش اومدین...
رفتم اونجا دیدم اسبا هست اما المیرا و آریا نیستن...
واسه همین انداختم تو باغِ جعفر اینا همونی که امروز شما ازش اومدید بیرون...
یه لقمه دیگه برام گرفت....
من: خودتم بخور...
سیامک: تو بخور منم می خورم...
من: بعدش چی شد؟
رفتم تو باغ... جعفر همین سر بود گفت که ته باغن... ازونجا هم میشد رفت لبِ دریا...
رفتم جلوتر دیدمشون...
کنار دریا نشسته بودن... المیرا داشت با گوشیش ور میرفت...
همون موقع برای من اس ام اس اومد...
نوشته بود که با آریاست لبِ دریا... گفته بود نگران نشم...
همینکه رسیدم اونجا...
همین حرف از آریا یادمِ...
« من از تو خوشم اومده... نمی دونم دوباره کی میبینمت... شمارت و بهم بده با هم دوست باشیم ، لطفا... »
خوب اونموقع اوجِ عشقِ من بود... من المیرارو میپرستم..
گلویی صاف کرد...
سیامک: یعنی می پرستیدم... خون جلوی چشمام و گرفته بود تا میخورد اریا رو زدم... اون به ناموسِ من چشم داشت...
من: فکر نمی کنی المیرا بیشتر از هر شخصی مقصر بود؟ اون اولا نباید با آریا می نشست لبِ دریا گرم بگیره... دوما باید بهش می گفت که تو نامزدشی...
آریا که گفت نمی دونستم و کلی عذر خواست... با اینکه زدمش اما اون اومد عذرخواهی...
اما من نمی تونم ببخشمش چون حتی اگه نمی دونست هم نباید به فامیلِ ما همچین حرفی میزد... و اینکه المیرا تا اومده براش توضیح بده من شروع کردم به دعوا کردن و فرصت نشده...
من: آریا بهم گفت یه سوء تفاهم بوده... اما فکر نمی کردم تا این حد پیشِ پا افتاده باشه... سیامک انقدر احساسی به مسئله نگاه نکن...
یه جیگر زدم سر چنگال و گرفتم جلوی دهنش...
چنگال و از دستم گرفت و خیلی جدی گفت:
سیامک: اصلا دلم نمی خواد تا اینجاییم ببینم یه بشنوم همچین حرفی به تو هم زده...
من: دیوونه اونه یه دوستِ باور کن پسرِ خوبی...
سیامک: خورشید اون می دونه من عاشقِ المیرا بودم... اون می دونه چقدر دوسش داشتم..
ممکنِ بدونه که هنوز عشقی بینِ ما نیست و این باعث شه فکرِ سوء استفاده بزنه به سرش...
من: صد در صد می دونه که تو دوسم نداری و توجهی بهم نشون نمیدی اما اونقدرام نامرد نیست...
سرم و انداختم پایین و به انگشتای دستم نگاه کردم...
خدایا نمی خوام... اون همش می گه عاشق بودم... عاشقِ المیرا...
سیامک: خورشید من و نگاه کن...
سیامک: با توام دختر...
سرم و بالا کردم و نگاه کردم...
سیامک: بی انصاف من به تو توجه نمی کنم؟
من: چرا ... نقشت و خوب بازی می کنی...
اما سیامک من روزِ اولم بهت گفتم... من سیامکِ بازیگر و نمی خوام...
من انسانم مثلِ تو... احساس دارم... درک دارم... فرقِ توجه و ترحم و خیلی راحت درک می کنم...
شاید ترحم نباشه اما توجه هم نیست... تو مسئولی در قبالِ من...
یه شبِ رویایی .. دیشب برای تو نبود بلکه فقط برای من بود... اینکه دلم نشکنه...
برای تو دیشب فقط و فقط نمی گم یه هوسِ زودگذر اما یه احساس بود که نصفِ بیشترش و نیاز تشکیل داده بود...
یه صبحِ بی نظیر... یه صبحی که هیچ دختری حتی تو خواب هم نمی تونه ببینه...
اما این صبح...
به قلبم اشاره کردم...
از اینجا نبود...
تو فقط نخواستی فکر کنم یه وسیله بودم... تو فقط خواستی کارایی که برای المیرا کردی و تکرار کنی...
یه تکرارِ خاطره...
یه تجدیدِ دیدار...
اما باز برای من شیرین بود...
با ناباوری نگام کرد...
سیامک: خورشید من... من فقط می خواستم همونقدر که اون و خشحال کردم... تو رو هم خوشحال ببینم... باور کن...
انگشتم و گذاشتم رو لباش...
نیاز به توضیح نیست... حسِ تو برای من ملموسِ...
من با دلت از چشمات حرف میزنم...
نیاز به توجیه نیست... لازم نیست به دروغ متوصل شی...
برای من کمترین سوپرایز از جانبِ تو خیلی قشنگِ حتی اگه کمرنگ جلوه کنه...
اما دلم می خواد اون یه هدف از جانبِ تو باشه که برای من خلق شده... نه برای کسی دیگه
سیامک باور کن به جانِ خودم ازت ناراحت میشم اگه دلخوریارو نزاری کنار... اون پسرِ خوبیِ... باور کن...
سیامک اسفند و دورِ سرم چرخوند و بعدم برد دور سر خودش و گفت:
سیامک: گفتم که نه... پاشو وسیله هات و جمع کن تا غروب میریم...
من: باشه پس من باهات قهرم...
سیامک: پاشو دیگه خورشید...اذیت نکن...
من: دیوونه اون تا اینجا اومده بعدا خودت وجدانت قبول می کنه برگریم؟ اونم بی اینکه باهاش حرف زده باشی؟
سیامک پوفی کشید و گفت:
سیامک: باشه میرم باهاش حرف میزنم...
من: اولا که اون الان جلویِ درِ ... بیشتر از این نباید منتظرش بزاری...
دوما اون با این کارش نشون داده که چه روحِ بزرگی داره...برو افرین...
سیامک: دستت درد نکنه دیگه... یعنی من روحم کوچیکِ...
من: اگه الان نری آره...
اسفند دود کن و گذاشت رو اپن و اومد سمتم...
با دو تا دستش لپام و کشید...
سیامک: دختر تو چقدر لجبازی... حرف حرفِ تواِ دیگه؟
من: اآآآی دیوونه... معلومه که بله...
خندید و رفت جلوی در...
****
همینجور که لبخند رو لبم بود و سرخوش شربت درست می کردم به این فکر کردم چرا این دو تا رو زودتر از این هل ندادن سمتِ هم؟
باورم نمیشه انقدر با هم صمیمی بودن که الان بعد از یک ساعت آشتیشون اینجور قهقهِ میزنن و می خندن...
اونجور که سیامک راجع به این طفلک حرف میزد هر کی ندونه فکر می کرد یه پسرِ هیز و چشم چرونِ اما این طفلی هم اومد جلوی در خونه هم اصلا به روی سیامک نیاورد که دلخوری ای بوده...
سینی و برداشتم و رفتم بیرون...
سیامک: دستت درد نکنه... هوا خوبه بریم بیرون؟
اومدم حرف بزنم که آریا گفت...
آریا: یه شب دست و دلباز شدما ببین می تونی یه کار کنی پشیمون شم ...
بعد رو به من گفت:
آریا: خورشید خانم اماده شید شب مهمونِ من بیرونیم...
به سیامک نگاه کردم ببینم چی می گه... اخه قرار بود غروب راه بیفتیم...
سیامک: وسیله هاتم بردار شب از همونور راه میفتیم...
شربتم و برداشتم و نشستم...
کمی از شربت خوردم و بعد این دوستارو گذاشتم به حالِ خودشون که با هم سرِ رفتن و موندن کل کل کنن...
انقدر سیامک می گفت وسیله هات و جمع کن چیزی به جز چند دست لباس نبود... اون شنلایی هم که گفتم شهنار خانم برام بخره تو ماشینِ..
لباسام و پوشیدم بهتره برم یه دوری اطراف بزنم... با اینکه سیامک مشکلی نداره دوست ندارم برم پیششون بشینم... راستش دلم می خواست سیامک خودش صدام کنه...
اینکه نگرانم شه یا بیاد بهم سر بزنه اما اینجوری نیست... دلم می خواد صدام کنه... بگه بیا پیشِ ما بشین... اما...
یادِ آرشام افتادم... یا خودش پیشِ سانازِ یا اگه جایی نشسته باشه که ساناز نیست همش صداش می کنه و حالش و می پرسه ...اما سیامک...
حتی وقتی پیششون میشینمم خیلی با من حرف نمیزنه...
پول از تو کیفم برداشتم و گذاشتم تو جیبِ شلوارلیم نمی خواستم کیف ببرم و ممکن بود یه وقت از چیزی خوشم بیاد...
رفتم بیرون... بازم سیامک متوجه نشد که دارم میرم بیرون برای همین صداش کردم...
من: سیامک: من دارم میرم این اطراف یه دوری بزنم...
سیامک نگام کرد...
سیامک: کجا؟
من: سر اون یکی خیابون یه بازار هست که اونروز دیدیم... می خوام برم اونجا صنایع دستی داشت...
سیامک: ممم .. آره می دونم کدوم و می گی... باشه برو مراقب خودت باش...
با آریا هم خدافظی کردم و زدم بیرون...
سیامک کلا تو خونشِ یکم بیخیالی و اینکه خیلی حساس نیست... نمی دونم شایدم خیلی دوسم نداره اما خوب خیلی گیر نمیده... به لباست و آرایش و اینجور چیزا...
البته این فرهنگشون هم هست... چون من دیدم همشون باز می گردن شاید براش عادیِ...
شاید اگه من عاشقِ سیامک نبودم باهاش به مشکل بر می خوردم چون من دوست دارم شوهرم زیادی روم تعصب داشته باشه...
شونه ای بالا انداختم و دستام و گذاشتم زیرِ بغلم امروز هوا خوب بود... یه جورایی زیادی دل انگیز بود...
انداختم از کنار ویلا رفتم سمتِ خیابون ... پیاده رویش زیاد بود اما درختا و سبزه ها آدم و به وجد میاورد...
من دخترِ طبیعتم... روحم بدونِ هوای خوب میمیره... چشمام عاشقِ رنگِ سبزِ...
رنگِ موردِ علاقۀ خدا... رنگی که با خلاقیتِ خاصی به صورتای مختلف تو طبیعت به کار رفته...
روحم تازه میشه وقتی یه جوونه میبینم... دوست دارم آزادانه مثل یه پروانۀ تو یه دشتِ سبز بچرخم...
همین بود... همیشه دوستم می گفت این احساسا کار دستم می ده...
من یه دخترِ متولدِ اسفند... با پر از رویاها و خواسته های تقربا غیرِ ممکن... عاشق شده بود...
حالا من یه عشقِ ناب می خواستم از سیامک انتظاراتی داشتم که شاید هیچ وقت برآورده نمیشد...
یه دخترِ مغرور اسفند که تا همینجا هم خیلی از غرورش مایع گذاشته..
یه زنِ متولدِ اسفند... یه مادرِ مسئولیت پذیر... یه مادر مهربون برای فزندانش و یه زنِ خوب و وفادار برای شوهرش...
امیدوارم خواسته های من و چیزایی که دارم براشون می جنگم روزی به دستم برسه وگرنه احساساتم سرکوب میشه...
قلبم پژمرده میشه و کم کم نفسم قطع میشه...
بلاخره رسیدم به خیابون از فکر اومدم بیرون و حواسم و جمع کردم که ببینم از کدوم طرف باید میرفتم...
یه 206 کنارِ پام ایستاد
چند تا پسرِ مجرد نشسته بودن...نمی تونستم همشون و ببینم... حسِ بدی نداشتم چون مودب بودن...
یکیشون که کنارِ راننده بود گفت:
-ببخشید خانم ما بچۀ اینجا نیستیم... کجا می تونیم یه ویلای خوب کرایه کنیم؟
من: والا راستش منم برای اینجا نیستم ببخشید...
خواهش می کنمی گفت و رفت... اما دوباره ترمز کرد و برگشت جلوی پام و نشد من برم اونور...
-ببخشید اگه جایی میرید برسونیمتون شما هم مثل خواهر ما...
من: نه ممنون آقا...
چزی نگفتن و خداحافظی کردن رفتن...
انقدر گرگ تو این جامعست با اینکه خیلی با شخصیت و انسان بودن اما آدم شک می کنه...
یه جورایی می گن سلامِ گرگ بی طمع نیست... درست گفتم؟!
بلاخره یادم اومد از کدوم راه برم و رفتم سمتِ بازار...
من عاااشقِ صنایع دستی بودم و این بازار انواع چیزایی که می خواستیم و داشت...
آخه الان اگه چیزی خریدم چجوری ببرمش...؟
اشکال نداره اینجا میزارم آخر سر یه آژانس می گیرم ازش می خوام که وسیله هام و برام بیاره...
هر چی می دیدم خوشم میومد... کلا من که میرفتم بازار خوش به حالِ مغازه دارا میشد...
کم کم دیگه پولام داشت ته می کشید چون خیلی پول نداشتم و سیامکم بهم پولی نداده بود همینکه عابر بانک همرام نبود...
واسه همین بیخیال شدم و از یکی از مغازه دارای سرِ بازا خواستم برام زنگ بزنه آژانس...اونم وقتی دید من بچۀ اینجاها نیستم قبول کرد...
تا ماشین بیاد طول می کشید واسه همین من رفتم و یه دورِ دیگه زدم وقتی برگشتم مغازه دارِ سرش شلوغ بود و درجوابِ اینکه آژانس اومده یا نه بهم گفت که اون 206 آژانسِ...
فکر کنم گفت 206 سفیدِ... واسه همین رفتم سمتش و درِ ماشین و باز کردم...
من: سلام خسته نباشید... ببخشید من یکم خرید دارم میشه بیایید کمکم بزاریم تو ماشین...
کمی چشماش گرد شد اما سرش و تکون داد و پیاده شد...
جای برادری چقدر قشنگِ... چشمای آبی سرمه ایِ درشت پوستشم تقریبا سفید...
ای بابا مثلِ اینکه هیزم یکم... خوب چه کنم گفتم که جای برادری...
با کمکش تمومِ وسیله هام و گذاشتم تو ماشین و خودمم نشستم عقب...
من: ببخشید من بلد نیستم به اسم ویلامون کجا میشه برای همین با دست بهتون نشون میدم...
پسر: بله شما بفرمایید من می برمتون...
اوه اصلا لهجه نداشت... و اصلا معلوم نبود که بچۀ اینجاست...
من با دست آدرس میدادم و این بیچاره میرفت و کلی هم دورِ خودمون چرخیدیم.. در آخر وقتی جاده ای که میخوره به ویلا مشخص شد .گفت:
پسر: ا اینجا ویلای شماست؟ باید حدس میزدم اینهمه الکی دورِ خودمون چرخیدیم...
من: دیگه باید ببخشی حال کرایۀ من چقدر میشه..
پسر: من مسافرکش نیستم خانوم..
با تعجب نگاش کردم...
من: مگه میشه آقا...
-بله بیچاره رفیقمم اونجا منتظرِ منِ من روم نشد بهتون چیزی بگم وقتی ازم کمک خواستید...
من: اما من ازشون خواستم برام زنگ بزنن آژانس و وقتی هم برگشتم گفتن که شما از آژانس اومدین...
خندید... از نیم رخ چالِ روی لپش کامل مشخص بود...
پسر: نه اشتباه شده... اما اشکالی نداره... من از اولم قصدم خیر بود... خواستم برسونمتون... من و یادتون نیست؟ با دوستامون بودیم... آدرسِ یه ویلای خوب میخواستیم...
تو جام جابه جا شدم و شک زده گفتم نه... من شمارو ندیدم فقط دوستتون و دیدم...
از دور سیامک معلوم بود... دست زدم به جیبم آخخ من گوشیم و جا گذاشتم...
نمی دونم چرا الکی ترسیدم یکم...
-ویلاتون کجاست؟
من: اونجا...
-همونجا که اون آقا ایستادن؟
من: بله... شوهرم...
با لحنی که توش تعجب داشت گفت:
-شوهرتون؟
من: بله چطور....؟
-هیچی... هیچی...
دیگه حرفی نزدم یه جورایی به خودم شک کردم... من با یه پسرِ خوشگل که نه رانندست و مسافر کش نه راننده آژانس... تازه بچۀ اینجام نیست که بگم از رو خیر خواهی بوده
این پسرۀ دیوونه هم نامردی نکرد منو کنار پای سیامک پیاده کرد...
من: ممنون...
پسر: خواهش می کنم...
و بعد پیاده شد...
منم پیاده شدم...
رفتم سمتِ سیامک:
من: سلام... کلی وسیله خریدم... بیا کمک کن از تو ماشین بیاریم بیرون...
سیامک: خوبه خودت بودی که آریا گفت میخواییم بریم بیرون...
من: میخواستی وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون حواست و جمع کنی... نه اینکه بیخیال بگی خدافظ...
سیامک: حالا این کیه باهاش اومدی...؟
من: یه آدمِ خوب.. کمکم کرد و خودم و وسیله هام و تا اینجا آورد...
سیامک سری تکون داد و گفت:
سیامک: اها بی منظور دیگه؟
کمی زدمش کنار تا بتونم صندوق و باز کنم...
من: نه بهش ماچ دادم...
مچِ دستم و محکم گرفت...
سیامک: حواست به حرف زدنت هست؟
من: اوهوم حواسم هست... همونقدر که تو حواست به رفتارت هست...
دستم و از تو دستش آوردم بیرون و رفتم سمتِ این پسرِ...
من: ببخشید وقتِ شما هم گرفتم الان دوستتون منتظرِ...
پسر: خواهش می کنم وظیفست من همون اولم فهمیدم شما برای اینجا نیستید از بچه ها خواستم کمکتون کنیم...
من: مچکر...
پسر: اصلا...
اما حرفش و قطع کرد چون سیامک اومد...
اه این پسرِ هم یه چیزش میشه ها...
سیامک: ممنون آقا بزارید خودمون میبریم...
سیامک دو تا از تابلوهارو برداشت و برد...
پسر : اسمت و به من نگفتی.. من مانیم...
من: منم خورشید... خوشوقتم...
طفلک تا اومد جواب بده سیامک اومد و گفت:
خورشید بشین تو ماشین خودم وسیله هارو بر میدارم...
چه عجب یه بار این غیرتی شد...
من: ممنون آقا مانی بابتِ کمکتون... سفر خوشی داشته باشید...
مانی: خواهش می کنم وظیفه بود... ممنون...
بدونِ نگاه کردن به سیامک رفتم و تو ماشین نشستم...
چند مین بعد سیامک اومد و نشست...
هنوز درِ ماشین و نبسته برگشت سمتم و گفت:
سیامک: خیلی خودم و کنترل کردم که پاره پارش نکردم فهمیدی؟
من: من چرا باید بفهمم؟ به اون می گفتی..
سیامک: پررویی دیگه دستِ خودت نیست... باشه خیالی نیست... دیگه حق نداری تنها تا سرِ کوچه هم بری... چه برسه که مسافرت باشیم ...اونم تو یه شهرِ غریب..
من: می خواستی جای گل گفتن با رفیقت حواست به منم باشه ..نه اینکه وقتی میام پیشتون فکر کنم یه موجودِ اضافه ام...
منم وقتی دیدم اینجوریِ پاشدم رفتم بیرون...
سیامک: همون... پس تلافی کردی... تو که پیشِ ما نشسته بودی و من چیزی بهت نگفتم...
من: متاسفم برای طرزِ فکرت... من تا همین دو دقیقه پیشم نمی دونستم که این ماشین آژانس نیست...
سیامک: تو جیه نکن.. تو حق نداری با ماشینِ غریبه بری جایی.. یا یه غریب بهت لطف کنه... اینجا با کرج فرقی نداره... یه جا بایست بگو دربس پونصد تا تاکسی برات ردیف میشه...
من: من حقیقت و گفتم هیچ توجیهی هم نبود دیگه نمی خوام راجع بهش حرف بزنم...
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم...
اینجوری نمیشه که بگم آره از محبت خارها گل میشود... پس من هیچی به سیامک نگم تا هر فکری خواست بکنه و هر چی خواست بگه.. این که دیگه نمیشه محبت میشه خاک تو سریِ من...
باید وقتی بهش می گم نمی دونستم باور کنه...
همونجور که من اون و حرفاش و قبول دارم ...
چند تا بوق زد و چند دقیقه بعد آریا اومد...
آریا: بابا کجا رفتی خورشید خانم...؟ من و سیامک تا بازارم اومدیم...
بدونِ اینکه به سیامک نگاه کنم گفتم :
من: یه کم با دقت نگاه می کردید صد در صد من و میدیدید
یکم تو شهر دور زدیم و بعد از خرید کلوچه و دو دست لباس محلی برای دامون و الینا تصمیم گرفتیم بریم برای شام...
تو این مدت نه من با سیامک حرف زدم نه سیامک با من...
فقط گاهی آریا یه چیزی می پرسید و من جواب میدادم...
اه چراا نقدر غدِ؟ من که بمیرمم باهاش حرف نمی زنم....
جلوی در رستوران آریا پایده شد.... منم دستم و بردم رو دستگیره که در و باز کنم سیامک دستم و گرفت و گفت:
سیامک: من و دیوونه نکن...
دستش و از رو دستم برداشتم و گفت:
من: خیلی دلم می خواد ببینم دیوونت چه شکلیه...
سیامک: یا با آریا حرف نمیزنی یا با اون حرف میزنی با منم بزن...
اوخی نازی بچم حسودی کرده... جدی تر شدم و گفتم:
من: آریا مثل تو به من توهین نکرده بعدم ازم سوال پرسید جوابش و دادم...
در و باز کردم و پیاده شدم...
اصلا دوست ندارم با هم دعوامون شه... احساس می کنم اینجوری از هم دور میشیم...
اگه قرار باشه سر هر چیز کوچیکی من قهر کنم اون شک کنه که دیگه زندگی ای نمی مونه...
اونم برای من که زندگیم با عشقِ یه طرفه شروع شد... زندگیِ من پایۀ محکمی نداره...
اما چرا داره... پایۀ زندگیِ من عشقِ...
بنظرم وقتی عشق باشه همه چیز هست... من می تونم موفق شم... اینروزا هم می گذره اون می فهمه که نباید با شک زندگی کرد...
می دونم پیشِ خودش فکر می کنه حالا که دوستم نداره حتما من بهش خیانت می کنم.... یا منم میرم دنیالِ یکی که عاشقم باشه...
اما نمی دونه که من اگه اینهمه تحقیر شدن و تحمل می کنم به خاطرِ اینه که عاشقشم...
آریا: فکر می کنی با هم نمی سازید نه؟
از فکر اومدم بیرون و بهش نگاه کردم...
من:... چطور؟
آریا: قضیه سازش نیست... یه وقت فکر نکنی فضولی می کنم ... من تورو دوست دارم به اندازۀ خواهرم...
ما مردا جایی هستیم که آرامش هست... دلخوشی هست...
ما مردا عاشق می شیم با محبت... با مهربونی...
آریا: سخت عاشق میشیم... خیلی سخت ... با چشم عاشق میشیم...
آریا: می دونی میخوام چی بگم؟ اونی که پیشِ سیامکِ و جلوی چشماش شمایی نه کسی دیگه... پس به چشمش خوب باش البته بازی نکن... بازیگری چاره ساز نیست... خودِ خوبت باش...
ماشین و پارک کرد و اومد و نشد که آریا بیشتر برام حرف بزنه...
دوست داشتم که یکی راهنماییم کنه... بنظرم من نیاز به یه راهنما داشتم که بهم بگه چه برخوردی داشته باشم... تا چه حد جلوش بایستم و کی کوتاه بیام... ؟
شاید باید منم یه سر برم پیشِ علیرضا... اما خوب ما نیازی به روانپزشک نداریم... یعنی من دلم می خواد مشکلم و خودم حل کنم... دلم نمی خواد سیامک و با فرمولای یه روانپپزشک عاشق کنم...
شام خوبی بود و حسابی بهم خوش گذشت...مخصوصا با شیرین کاریای آریا...
هر چند که آخرم با سیامک آشتی نکردیم...
*****
سرم و تکیه دادم به صندلی و به بیرون نگاه کردم... حوصلم سر رفته بود... خوابمم نمیومد که بخوابم...
سیامک: هنوز قهری؟
ترجیح دادم جوابش و ندم...
سیامک: خوب دیوونه تو اگه ببینی من با یه دختر دیگه بیام خونه اونم کسی که باهام صنمی نداره ناراحت نمیشی؟
من: همین یه کارت مونده...
سیامک: آها ببین حرفشم ناراحتت می کنه...
من: اگه دلیلت رو هوا نباشه و منطقی باشه چرا باید ناراحت شم؟
سیامک: خوب تو قبل از اینکه بشینی تو ماشین نباید بپرسی آژانس هست یا نه؟
من: هر کسی ممکنِ اشتباه کنه... درست نمی گم؟
سیامک: آره دست می گی... متاسفم.. اشتباه ازمن بود...
من: اینکه به طرفِ مقابل اعتماد داشته باشی چیزِ خوبیه نه؟
سیامک یه ضربۀ آروم به رونم زد و گفت:
سیامک: فراموش کن دیگه گذشت و رفت...
من: نمی خوام هر دفعه همین باشه بعدم با یه گذشته سر و تهش هم بیاد...
سیامک: باشه... چشم حالا یه چیز بگو حوصلم سر رفت بابا...
دستِ خودم نبود اگه می گفت بالای چشمت ابرواِ بغض می کردم و دلم می شکست اما با یه نگاه سادش یا با یه رفتار خوبش همه چی فراموشم میشد...شایدد این رفتارمم اشتباه بود... باید روش کار کنم...
سیامک: باز که رفتی تو فکر... راستی امشب نریم دنبال بچه ها... فردا باشه؟
من: چرا چه فرقی داره؟
سیامک: می خوام تنها باشیم...
خندیدم و سری تکون دادم وبه بیرون نگاه کردم
ینِ سر و صدایِ بچه ها صدای ما گم بود... با صدای بلند گفت:
سیامک: بچه ها رو خودم می برم مهد ... توام بیا دانشگاه اونجا میبینمت...
من: باشه برید به سلامت...
دامون و الینارو بوسیدم...
من: خدافظ...
وااای وااای که چقدر این بچه ها شیطونی می کنن...
کی فکرش و می کرد الینا انقدر زود کنار بیاد...؟
البته تو این قضیه دامونم کم زحمت نکشید ... تو این دو هفته صمیمیتشون حدی شد که حتب شبا تو یه اتاق پیشِ هم می خوابن... این در صورتی بود که تا هفتۀ یش الینا وسطِ من و سیامک می خوابید...
رفتم تا میز و جمع کنم... بعدشم بایدآماده شم برم دانشگاه... ازونروز خبری از بچه ها ندارم... نمی دونمم چی شده... چون اصلا دانشگاه نرفتم این سه هفته...
میز و جمع کردم و رفتم که ببینم چی بپوشم...
یکم تو انتخاب آرایش و نوع لباسم وسواس به خرج دادم.. نمی دونم شاید دوست داشتم همه بفهمن ازدواج کردم...
خوب برای دانشگاه هر لباسی نمی شد پوشید ...
یه شلوار کتانِ سفید که لوله تفنگی بود... با یه مانتوی مشکیِ پاییزِ که تا زیرِ زانوم میومد...
یه مقتعۀ پوفی کوتاه هم انتخاب کردم...
کولۀ سفیدی که ساناز برام هدیه خریده بودم خیلی به لباسام میومد عااالی شد..
اینارو اماده کردم و رفتم برای آرایش... موهام و با کلیپس بالا بستم.. اینجوری مقنعم خوشحالت تر می مونه...
یکم از چتریمم کج ریختم تو صورتم... باید برم آرایشگاه یه حالتی بهش بده... چون من چتریام و با پشت موم بلند کردم و خیلی بلند شده...
اما طاقت نیاوردم تا آرایشگاه... همون یه تیکه ای که بیرون بود شونه زدم و بافتمش... بعد همونقدری که می خواستم کوتاه کنم و در نظر گرفتم و با قیچی یه زره یه زره از همونجا جاش زدم و بعد بازش کردم...
حالا هم یکم حالت داشت هم خورد و نوک تیز شده بود...
یکم آرایش کردم و با یه رژ گونۀ هلویی کارم تموم شد...
همینکه اومدم لباس بپوشم زنگ و زدن...
به خیالِ اینکه سیامکِ زود رفتم سمتِ آیفون... اما آتوسا بود... با گفتنِ منم در و براش باز کردم...
مانتوم و پشیدم که بدونه دارم میرم جایی...راستش روم نمی شد بهش بگم کلاس دارم و اینجوری خودش می فهمید...
در و باز کردم و منتظرش شدم تا بیاد بالا...
تا فهمید کلاس دارم راضی نمی شد بیاد تو...
من: ای بابا بیا تا من اماده شم بعد با هم میریم دیگه...
اومد تو...
من: چه خبرا؟ اینورا؟ راه گم کردی؟
آتوسا: آره دیگه گفتم یه سر به فقیر فقرا بزنم...
من: ای بابا خجالتم دادی اصلا شرمنده شدم...
خندید و نشست رو مبل...
زود یه شربتِ آناناس براش درست کردم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم که شلوارم و بپوشم...
از تو اتاق با صدای بلندتری گفتم:
من: خوب چی باعث شده شما یه سر به فقیر فقرا بزنید؟
آتوسا: تو که داری میری باشه یه روز دیگه...
من: تا 2 کلاس دارم... بعدش بیکارم... بعدم حالا که نرفتم...
آتوسا : هیچی با دوستام یه دوره گرفتیم گفتم تورم ببریم..
من: دورۀ چی؟
آتوسا: هیچی خنده و شادی... حرف... گل و بلبل...
من: پس هیف شد...
آتوسا: خیلیم هیف نشد... چون تازه سه شروع میشه... میام جلو درِ دانشگاه دنبالت...
من: باشه... راستی لباس بردارم؟
نگاهی به تیپم انداخت...
آتوسا : چه کردی... خوب یه کفش پاشنه دار بردار... یه تاپی چیزیم بردار اونجا با این شلوارت بپوشی...
رفتم تو اتاق یه تاپِ مشکی سفیدِ گردنی برداشتم و بعد از زدنِ کمی عطر و برداشتنِ کفش با اتوسا راه افتادم...
آتوسا دخترِ خوبیه... یعنی خوب شده ... خیلی خوب...
سر راه به مامان زنگ زدم و گفتم که امشب بچه ها و سیامک شام میرن پیشش... چون ممکن بود من دیر برسم...
سیامکم که تو دانشگاه باهاش هماهنگ می کنم
من: باشه توام مراقب باش... راستی اگه میخوای چیزی برای خونۀ دوستت بخری بخر سر ظهر جایی باز نیستا...
آتوسا: باشه... زود بیای بیروناا...
من: باشه گلم... خدافظ...
همینجوری که به دور شدنِ ماشینش نگاه می کردم کولم و سر شونم جابه جا کردم و راه افتادم سمتِ دانشگاه...
سیامک جلوی در ایستاده بود... نگاهی به ساعتم انداختم یکم دیر کرده بودم...
من: سلام...
سیامک: با آتوسا اومدی؟
من: آره داشتم آماده میشدم اومد خونه دیگه نشد زود برسم...
سیامک: اشکال نداره ... بریم تو؟
من: بریم راستی سیامک شب خونۀ مامانید من دارم با آتوسا میرم جایی...
سیامک: اوهوم اونوقت کجا؟
من: میریم یه دوره... دوستاش دور هم جمع شدن...
سیامک: من امروز تو کارخونه کاری ندارم بیکارم ... خونه ام... کجا می خوای بری من حوصلم سر میره...
من: زنگ زدم به مامان گفتم با بچه ها میرید پیشش...
سیامک: خورشید می گم دوست ندارم بری... متوجه شدی؟
من: چرا آخه؟ خوش می گذره بهم سیامک...
سیامک: من که نمی دونم اون تو چی می گذره؟
من: منم نمی دونم اما جمع زنونست می گیم و می خندیم از مد از آشپزی و خیلی چیزا حرف میزنیم...
سیامک: خورشید این که قرار نیست بشه کارِ هر شب...؟
من: نه توام... آتوسا می گفت ماهی یه بارِ... هر بارم خونۀ یه نفر...
چشمم به وحیدی خورد که رو نیمکت نشتسته بود و نگامون می کرد...
تا متوجه نگاهم شد روش و گرفت و یه طرفِ دیگه و نگاه کرد. ..
سیامک: باشه شب خودم میام دنبالت...
من: هر جور دوست داری عزیزم... آدرس و از اتوسا بگیر...
من: راستی سیامک مگه تو این درس و حذف نکردی/؟
سیامک: نه بابا رگِ خوابِ این استادا دستِ منِ... هیچی نشد...
من: بنظرت متوجه آدامسِ پشتِ شلوارش شده؟
سیامک: نمی دونم اما یه با دیگه ازین کارا کنی پشتِ دستت و با قاشق می سوزونم...
من: نه بابا؟ اونوقت باید فکرِ جایِ خوابِ شبتم باشی هانی...
سیامک: می دونم همینه دیگه همین جایِ خواب دست و بالم و بسته...
خندیدم...
من: دیووونه...
با هم رفتیم تو کلاس و هر کدوم قسمتِ خودش نشست...
من مستقیم رفتم تهِ کلاس.. پیشِ دوستام ننشستم... باهاشون قهر بودم اونا هم چیزی نگفتن...
به قولِ مهزاد حتما خجالت زده شدن...
بلاخره استاد اومد ...
خشک و بی ادب بود... بدترم شد...
یه دستمالِ کاغذی از جیبش در آورد و نگاهش و تو کلاس چرخوند...
تا به من رسید نگاهش روم ثابت موند سرش و چند بار برام تکون داد و بعد با دستمال صندلیش و پاک کرد...
با اینکارش هر کی داشت برای خودش ریز می خندید... منم تند و آروم ریز برای خودم خندیدم...
بیچاره چشمش بدجوری ترسیده ...
همون موقع از یکی بچه های کلاس که ردیفِ وسط نشسته بودن یه نامه انداخت رو میزم... سیامک کاغذ و دید اما نفهمید کارِ کیه...
یه نگاهی به مهران که بیخیال به رو به رو نگاه می کرد انداختم... اصلا انگار نه انگار که اون برام نامه گذاشته...
برگه و باز کردم و نگاه کردم... نوشته بود.:
« چه خوشگل شدی امروز.. نمی دونم چی تو وجودت تغییر کرده که انقدر جذاب شدی»
بعد نوشته بود خوندی پاره کن...
دستم و مشت کردم و برگه تو دستم مچاله شد... هیف که دلم نمی خواد سیامک با کسی درگیر شه...
کاغذِ مچاله شده و انداختم تو کیفم و بیخیال به تخته چشم دوختم
با سر از سیامک خداحافظی کردم و از کلاس زدم بیرون...
می دونستم که می خواد با استاد حرف بزنه و حالا حالاها بیرون نمیاد ...
با قدمای تند سالن و طی کردم و رسیدم به پله ها.. کسی نبود ...
کاش بشینم رو نرده ها... اما دیدم خیلی ستمِ واسه همین بیخیال مثل یه خانم با شخصیت تند تند از پله ها میومدم پایین...
شنیدم کسی گفت خانمِ شایان برای همین ایستادم و چند تا پله ای که رفته بودم پایین و برگشتم...
پووف اینکه مهرانِ...
مهران: سلام... چه با عجله ... ماشین هست؟ جایی میری برسونمت...؟
من: نخیر ممنون... کارتون همین بود؟
مهران: کاغذ و پاره نکردی... چرا؟ می خوای بزاریش تو دفترچۀ خاطراتت؟
معنیِ کلمۀ پررو رو اینجور وقتا باید درک کرد.... اعتماد به نفسم همینطور...
چشم غره ای بهش رفتم ودوباره راه افتادم ...
با من همقدم شد و شروع کرد به صحبت کردن...
مهران: من مربی رقصم رقصِ هیپاپ تو یه سالنِ زیرزمینی... اونجا پسر دخترا قاطی هستیم اینجوری راحت تر می تونیم معنیِ این رقص و درک کنیم...
من: خوب این به من چه ربطی داره ؟
مهران: خواستم بگم می تونی بیای... به تیپ و هیکلت میاد رقاصِ خوبی باشی...
آخه مگه من خرم؟ مثلا می خواد بگه رقص یاد میدم که من بیشتر بهش توجه کنم...
مهران: من خیلی وقتِ از شما خوشم میاد... می خوام که بیشتر با هم آشنا بشیم...
ایستادم و کلافه گفتم:
من: ببخشید من ازدواج کردم... الان هم اگه میشه انقدر نیایید سر راهم عجله دارم...
بیخیال نگام کرد و گفت:
مهران: خوب این چه ربطی داره؟ من که نمی خوام باهات ازدواج کنم...
مهران: هر کی تو خونش درخت داشت دیگه جنگل نمیره؟ یعنی چون شما شوهر داری نمی تونی دوست پسر داشته باشی؟
اومدنِ سیامک تو اون قسمتِ راهرو و رسیدنش پایینِ پله ها برابر شد با این حرفِ مهران...
می دونستم منطقیِ... یعنی دیگه خیلی نمی ترسیدم سیامک تعصبی بود اما نه جوری که بخواد بزنِ یه نفر و له کنه و ازین حرفا...
سیامک دستش و گذاشت رو شونۀ مهران...
سیامک: برو به مهمونیت برس من جوابِ آقا رو می دم...
مهران: آقا کی باشن...؟
سیامک: من همون درختِ تو خونه ام!!!
سیامک: برو آتوسا بیرونِ...
جایز ندونستم بیشتر بمونم چه جدی شده بود...
زمزمه وار خدافظی کردم و اومدم پایین....
آتوسا بیرون منتظر بود زود سوار شدم و قبل از اینکه حرفی بزنه معذرت خواهی کردم که دیر شد... اونم چیزی نگفت و راه افتاد..
برگشتم سمتش.. اما حرف تو دهنم ماسید...
سوتی زدم و گفتم:
من: ای بابا چه خبر؟ چه خوشگل شدی...
آتوسا: جدی؟ خوب شدم؟ مرررسی ... خیلی وقتِ من تو دوره ها نیستم گفتم یکم به خودم برسم...
من: پس اینجوری من خیلی ساده ام...
آتوسا: آره ببین تو کیفم لوازم آرایش هست... یه چیزِ رژ مانند هست اون و بردار بزن دور چشمت بمونه تا من یه جا خلوت نگه دارم آرایشت کنم...
یه جا نگاه داشت و برگشت سمتم...
آتوسا: تو خونه اما همینقدر ساده می گردی؟
من: آره...
آتوسا: بابا مردا عقل ندارن... عقلشون می دونی چیه؟ همون چشمشون که می بینی... نمی گم خودت و گم کن... اما سعی کن پررنگتر بشی براش...
لباسای جورواجور... آرایشای مختلف...
در ضمن سیامک عاااشقِ رنگِ بنفشِ...
من: جدی؟
آتوسا شروع کردن به سایه زدن...
آتوسا: جتی نه موشکی... آره...
سیامک عاشقِ اینه که زنش براش تیپ بزنه... من میشناسمش دیگه... سلیقشم می دونم اندفعه خودم باهات میام خرید خوبه؟ نرو این تاپ و دامنارو بخر...
همشون خوشگلن اما لباسایی بخر اگه سیامک بخواد بهت نگاه کنه چشماشم تقویت شه... لباسایی که ...
دست از کار کشید...
آتوسا: می دونی که چی می گم؟
من: آره بابا فهمیدم بی حیا...
آتوسا: حیا چیه... من تجربه دارم هر چی می گم گوش کن...
من: نیست سرِ صد تا شوهر و کردی زیرِ آب...
اهی کشید و مشغول شد...
آتوسا: من زنِ محسن بودم.. زنِ صیغه ایش اما هیچ مدرکی نداشتم....
اونم که دیدی چقدر نامرد از آب درومد...؟
من بد بودم... فکر می کنم خدا جوابِ بدیام و داد...
خدارو شکر که خدا بهم خانواده ای داد که با تمومِ بدیام بازم بهم اعتماد داشتن و حرفام و باور کردن...
اما نمی دونم چرا بازم عذاب وجدان دارم... هیچی راضیم نمی کنه... دلم سیاه شده انگار... دلم خونِ...
دستم و گذاشتم رو دستش...
من: عزیزم گذشته ها گذشته همه اشتباه می کنن... مهم اینه که فهمیدی و الان بنظرم بهترینی...
با انگشت اشارش کشید رو پلکم ... چشمام و بستم...
آتوسا: چشمای نازی داری یکم که رنگ می گیره آدم فقط دلش می خواد بشینِ پلک زدنت و تماشا کنه... چشمای نازت... پاک بودنت و فریاد میزنه...
آتوسا: یه صورتِ زیبا.... یه سیرتِ زیباتر... مهربون... خواستنی...
می دونی المیرا با یه سیرتِ زیبا مالکِ قلبِ یه مرد شد... یکم که بگذره سیامک میشه بندت... نه از رو عادت... از رو عشق .. بندۀ چشات... خودت... وجودت...
تو دلم گفتم: یعنی میشه؟ یه روزسیامک بیاد و بگه این پنج شنبه جمعه خانواده دورِ همیم... اخه سیامک پنج شنبه جمعه ها نیست...
یعنی میشه سیامک یه روز بگه خورشیدِ زندگیِ من که داره به زندگیم روشنایی می بخشه تویی نه المیرا ...
کاش سیامک جایِ زندگی با خیالِ المیرا با روح و جسمِ زندۀ من زندگی کنه...
بلاخره آرایشم تموم شد و راه افتادیم... از دیدنِ خودم تو آینه ذوق می کردم قشنگ شده بودم... این آرایش چه ها که نمی کنه...
روبه رویِ در نگه داشت و چند تا بوق زد...
چند مین بعد در خونه باز شد و آتوسا وارد شد... چقدر بزرگ بود...
اما انگار همه زن بودن... حتی نگهبانیم که جلوی در بود زن بود...
*****
آتوسا: وااای چه موهایی داری من نمی دونستم اینقدر موهات بلنده...
من: وا خوب عروسیم همین بود دیگه.///
آتوسا: من که فکر کردم اکستنشنِ... از بس همش می بندیش...
یکی از دوستای اتوسا اومد پیشمون و نشست رو دستۀ راحتیا...
مینا: چی می گید شماها به هم؟ بابا خوبه همیشه با همید ... خرشید برو وسط ببینم... آتی توام بیا ریحانه اومده...
آتوسا: برو بگو ریحانه بیاد ...
بعدم دستِ من و گرفت و رفتیم وسط...
همیجور که میرقصیدیم گفت:
آتوسا: فکر می کردی همچین جایی هم باشه؟ دفعه های اولی که منم میومدم باورم نمیشد... راستش سخت بود باور کنم تفریحی بدونِ وجود پسرا هم خوش می گذره... اونم من که همۀ پارتیام با پسرا بوده.. اما اینجا... خیلی خوش می گذره دختر...
من: آره... راحتم هستیم... همه هم خوش گذرونن حسابی خوش می گذره...
اتوسا: حالا اینا که خوبه... یکم که بگذره یه نمایشِ کوچولو هست... اون و ندیدی از خنده غش می کنی یعنی...
من: چطور مگه چی کار می کنن؟
دستم و گرفت و رفتیم سمتِ میزی که روش خوراکی بود...
آتوسا: هیچی چند تا دختر که شبیهِ پسرا شدن... با چند تا دختر اینجا اگه بدونی چه کارا که نمی کنن... کارایی که مردا تو خیابون انجام می دن عکس العملِ مردا در برابرِ زنا... مردا میشن برده///کلا همه چی...
من: نهههه؟ نکنه اینا میسترس و اسلیو باشن؟
آتوسا: خاکِ عالم نگی یه وقت... اونایی که برده میشن و اون سری که دوست دارن برده داشته باشن مریضن دیوونه ... اینا محضِ خنده ازینکارا می کنن...
دو تا لاچینی برداشتم و یه سس و با اتوسا رفتیم نشستیم...
بیشتریا مجرد بودن... فکر کنم کوچیکترین عضو من بودم...
اما خوب تنها کسی هم که دو تا بچه داشت باز من بودم... همه یا مجرد بودن یا چند ماهی از ازدواجشون می گذشت...
ریحانه که همه ازش حرف میزدن اومد سمتِ ما و بعد از کمی صحبت کردن با ما اتوسارو برد...
چند دقیقه بعد دوستِ اتوسا اومد پیشِ من و یه گیلاس داد بهم...
فرانک: بخور... به سلامتی...
ازش گرفتم اما من اهلش نبودم...
فرانک: چرا نمی خوری؟
من: من نمی تونم...
فرانک: ای بابا ... اشکال نداره عزیزم بده برات مثبتش و بیارم...
خودشم خیلی اکی نبودا... همچین یه کوچولو صداش کش میومد...
کاش این بخشِ مشروباتِ الکی حذف میشد اینجوری قابلِ تحمل تر بود...
چند ثانیه بد با یه لیوانِ خیلی بلند و بزرگ از آپ پرتقال اومد و دادش دستم...
فرانک: آب پرتقالِ بخور...
منم کم کم خوردمش الحق که خوشمزه بود...
من: خیلی خوب بود... شبیهِ آب پرتقالای خودمون نبودش...
فرانک: بازم می خوای؟
من: نه مررسی عزیزم...
اما فرانک رفت و برام اورد...
فرانک: این آب پرتقال ایرانی نیست..
آخرای لیوان دوم بودم که اتوسا اومد...
یه نگاهی به لیوانِ تو دستم انداخت و گفت:
آتوسا: چی می خورییییی؟
بعد رو به فرانک گفت: چی کار کردی؟ این اهلش نیست؟
فرانک: خودشم گفت اما دو تا لیوان خرده...
آتوسا با چشمای گرد شده به من نگاه کرد... بعد از فرانک پرسید
آتوسا: چند تا؟
فرانک: شش تا کوچولو... شکریِ...
آتوسا خندید و نشست کنارم بعدم سرِ من و گرفت تو بغلش...
آتوسا: ای دیوووونه یه دقیقه پیشت نبودما...
منم خندیدم و گفتم:
من: کجا رفتی تو دوساعتِ منتظرتم...
گرۀ بندای پشت تاپم و کمی باز کردم...
من: اتی بگو یه لیوان دیگه برام بیاره گرمِ مزه میده...
آتی: پاشو... پاشو بریم خونه تا اتیش نگرفتی.. بعد خندید...
آتی: دیوانه من به راه مستقیم هدایت شدم تو تازه کج شدی...
من: مگه چی شده؟ چرا کج شدم؟
نمی فهمیدم چی میگه... اما سرم یه جوری بود... یه کمم گرمم بود...
****
چقدر فاز داره من اینجوری تو بغلتم عزیزم...
سیامک: اخه فدات شم... تو کوچولویی ضعیفی تو رو چه به این کارا...
من که هر روز دارم به تو سواری میدم این چه کاری بود؟
سر خوش خندیدم...
من: یعنی تو خرِ منی؟
آتوسا غش غش زد زیرِ خنده...
سیامک در حالی که می خندید گفت: خر چیه؟ من اسبتم...
بعد به اتوسا گفت خفه شو آتی... چیکارش کردی؟
آتوسا: بابا یه دقیقه رفتم تا پیشِ ریحانه لباس آورده بود ببینم... اومدم دنبالش که ببرم خورشیدم ببینه دیدم فرانک کنارشِ... خودش گیلاس داشت اما واسه این ریخته تو آب پرتقال شکری هم بوده خورشیدم نفهمیده...
می فهمیدم چی می گن... شایدم نمی فهمیدم اما سرخوش تر از این حرف بودم که ذهنم و درگیر کنم...
من و گذاشت رو تخت... داشت ازم جدا میشد که دستم و انداختم دورِ گردنم...
نشست رو تخت و همونجوری که تو چشمام نگاه می کرد گفت:
سیامک : دیگه نمی خواد بری خونه همینجا بخواب... بچه ها خوابن فقط یه سر بهشون بزن خیالم راحت شه... درم ببند...
آتی: باشه خوش بگذره بهتون...
سیامک: بروووووو...
خندید و رفت...
منم سر خوش خندیدم...
من: خوبی عزیزم؟
سیامک : نه به خوبیِ تو... دستت و بردار می خوام بلند شم...
اخم کردم و گفتم:
من: می خوای بری؟
سیامک: نه عزیزم... نمی خوام برم...
دستش و گرفتم...
گذاشتم روی قلبم...
من: میبینی... چه تند تند میزنه...
سیامک: بله تپشِ قلب گرفتی از بس که خوردی...
من: نه اشتباه نکن... به خاطرِ تواِ... وقتی نزدیکمی تند میشه اما وقتی دوری آرومِ...
تا وقتی هستی میزنه.. اما نباشی...
خم شد روم و پیشونیم و بوسید...
سیامک: چی می گی دختر؟ یه جور حرف میزنی هر کی ندونه فکر می کنه عاشقمی...
من: چجوری تا حالا نفهمیدی...؟ مگه نمی گن عاشقا چشماشون رسواشون می کنه...؟
یعنی چشمای من تا حالا موفق نبوده بگه چقدر عاشقِ...؟
لحنِ غمگینی گرفتم...
من: حقم داره... وقتی چشمای تو من و نمیبینه چجوری با هم ارتباط برقرار کنن... چجوری بهت بفهمونم که عشق اینجا هم هست...؟
سیامک: خورشید بزار لباسم در بیارم دارم خفه میشم...
من: فرار کن... تو همیشه فرار کردی از حقیقت...
حلقۀ دستم و باز کردم و روم و ازش گرفتم... غلت خوردم و چشمام و بستم...
چند ثانیه بعد من و بگردوند...
سیامک: تو که نمی خوای با این لباسا بخوابی؟
لباسام و در اورد و چند دقیقه بعد خودشم اومد کنارم...
و یه بار دیگه من تو بغلش آروم گرفتم و راحت چشمام و بستم...
ولی اونم به اندازۀ من آروم بود... آغوشِ من برای اون چجوری بود؟ یه جسم؟ فقط همین؟ یا با روحم آرامش می گرفت ؟
****
کره مالید روی نونِ تست کمی هم عسل ریخت روش...
سیامک: بخور برات خوبه...
دستم و اوردم بالا تا بگیرمش...
نون و کشید عقب...
بهش نگاه کردم... کمی ابروهاش و داد بالاتر و گفت:
سیامک: دیگه این مهمونیایِ شبونه کنسلِ برای همیشه مگه نه؟
من: نه...
سیامک: نشینیدم...
من: گفتم نه... بهم خوش می گذره من که نمی دونستم اون نوشیدنی چیه وگرنه نمی خوردم...
نون و نزدیکِ دهنم کرد و کلافه نگام کرد...
من: بهم خوش می گذره خیلی هم زیاد...
چیزی نگفت و دوباره مشغولِ درست کردن شد...
من: بچه ها کوشن؟
سیامک: فرستادمشون مهد...صبح آتوسا بردشون... تو حالت خوب نبود ... منم حوصله نداشتم...
بلند شدم تا کمی آبمیوه از یخچال بیارم...
پاکت و گذاشتم رو میز و رفتم پشتِ سیامک... دستم و از پشت انداختم دورِ گردنش...
من: چر ناراحتی ؟
سیامک: ناراحت نیستم...
من: چرا یه جوری هستی کسلی...
دستش و گذاشت رو دستم...
سیامک: دیشب یه چیزایی می گفتی...
من: خوب چی؟
دستم و کشید که بیام جلو... نشستم رو پاش...
موهام و زد کنار و گفت:
سیامک: خورشید تو از زندگی با من راضی هستی...؟
من: چطور؟
سیامک: می خوام بدونم...
این سوالت و جواب میدم... اما الان نه...
سیامک: خورشید شنیدی می گن مستی و راستی؟
من: اوهوم...
سیامک: چقدر بهش اعتقاد داری ؟
من: تنها دلیلی که باعث میشه کمی به مستی علاقه من شم یا بهش اعتقاد داشته باشم صداقتیِ که هر ادمی بر اثرِ کند شدنِ ذهنش به دست میاره... پس خیلی...
سیامک: حرفای... دیشبت یادته؟
دستم و گذاشتم رو قلبم...
من: اعترافِ قلبم و می گی؟
چشماش نم داشت...
نمی که با یه تلنگر تبدیل میشد به اشک...
سرش و کرد تو سینم... منم چونم و گذاشتم رو سرش...
تو دلم گفتم...
ناراحت نباش... خدا بزرگِ...
عشقِ من تازست... زندست... جوونه زده... اون روز به روز بزرگتر وقوی تر میشه...
همه چیو قشنگ میکنه...
اون پیروزِ... این نظرِ منِ...
بچه ها اماده شید ببرمتون پارک...
عزیزای من ... کجایید شما ها؟
لبخند زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون.... بازم قایم موشک...
من: ای بی معرفتا نگفته رفتید قائم شدین...
صدای ریز خندیدنشون میومد...
میدونستم کجان... پشتِ پردۀ پذیرایی...
به خاطرِ پفِ زیادش نشون نمی داد کسی پشتشِ اما نفس کشیدنشون یه تکونِ کوچیک به پرده میداد...
من: کجایییین؟
رفتم و از رو همون پرده بغلشون کردم...
من: آهااا پیداتون کردم...
یهو سیامک من و بغل کرد...
سیامک: منم تورو پیدا کردم...
من: من که گم نشده بودم... دستم و باز کردم تا بچه ها بیان بیرون...
من: کی رسیدی ترسیدم...
سیامک: همین الان...
رو پنجۀ پام ایستادم و لپش و بوسیدم...
من: خسته نباشی عزیزم...
سیامک نشست رو زانو و هر کدوم از بچه ها رو یه طرفش گرفت...
سیامک: توام خسته نباشی عزیزم... چه خبر؟
روم و ازش گرفتم که برم آشپزخونه...
چرا اون من و نبوسید؟ چراهمش ذوقم و کور می کنه؟
من: سلامتی...
سیامک بچه ها رو بوسید و بلند شد...
سیامک: باید برگردم شرکت کار دارم...
من: ای بابا گفتم امروز بریم بیرون...
سیامک: آماده شو سر راه تو و بچه ها رو میزارم پارک بعد با آژانس برگردین...
بچه ها فوری رفتن سمتِ اتاقشون...
من: چرا دلخوششون کردی من دوست ندارم تنها برم باهاشون بیرون...
سیامک: گناه دارن ببرشون دیگه... یه روزم با هم میریم...
نشستم رو مبل و موهام و باز کردم تا دوباره ببندم ...
من: من چی؟ من گناه ندارم... ؟
سیامک کیفش و گذاشت زمین و کتش و گذاشت رو دستِ مبل و اومد نشست کنارم...
من و بگردوند و خودش شروع کرد به بستنِ موهام..
سیامک: بیکار شدم با هم میبریمشون پارک باشه خانمی..؟
چیزی نگفتم... راضی نبودم که حالا هم بگم باشه...
موهام و بست و رو گردنم و بوسید...
سیامک: پاشو خانومی... پاشو تا من یه دوش بگیرم اماده شو...
از اونروز که من واسه سیامک حرف زدم و از عشق دو سالم حرف زدم بهم احترام بیشتری میزاره...
احساسم می گه دیگه یه جور دیگه نگاه می کنه... دیگه ازینکه دوسم نداره حرفی نزد... از المیرا هم حرفی نمیزنه کم پیش میاد که چیزی بگه... اما شاید اینکه می دونم عاشقِ المیراست باعث شده ریز بین باشم و هر رفتاری و به منظور بگیرم...
اما با همۀ اینا احساس می کنم یه چیز درست نیست... سیامک یه جای کارش می لنگه... اونجوری که باید شوهرم باشه نیست...
شونه ای بالا انداختم و بلند شدم که اماده شم...
یه شلوار لیِ آبی سورمه ایِ دمپا پوشیدم با یه مانتوی کوتاهِ یاسی رنگ... شال یاسی آبیمم سرم کردم ...
یه نگاه به اتاق بچه ها انداختم... حسابی به خودشون رسیدن...
من: الینا مامان لباست کوتاهِ پاهات اذیت میشه رو سرسره...
الینا: نه ... دامون گفته این و بپوشم...
من: دامون ساپورت سفیدشم پاش کن مامانی...
دامون: راس میگیا حواسم نبود بیا الینا... بیا ...
خندیدم و رفتم بیرون... دخترم چه برادرِ با مسئولیتی داره...
سیامک از حموم اومده بود و داشت لباس می پوشید ... سرم و از لای در کردم تو اتاق و گفم:
من: چیزی نمی خوای عزیزم...؟
زیپِ شلوارش و کشید بالا و گفت:
سیامک: بیا اینجا ببینمت ...
رفتم تو..
با انگشت شصتش کشید رو لبام و بعد به انگشتش نگاه کرد...
سیامک: آرایش؟ اونم بی من؟
من: خوب مگه خودم دل ندارم..؟
بازوهام و گرفت و کمی من و برد عقبتر و سر تا پام و نگاه کرد...
سیامک: این مانتوت و نپوش...
اولین بار بود اینجوری و تا این حد کنترل میشدم..
من: چرا خیلی قشنگِ که...
سیامک: ببین الان داری تنها میری پارک... اینجوری شدی شبیهِ دخترای خوش تیپِ دبیرستانی ... یه مانتوی خانمانه تر بپوش... با من که میریم بیرون این و بپوش...
من: نه سیا من همین مانتورو دوست دارم...
خواستم برگردم بیرون که عقبق عقب رفت و دستِ منم گرفت و با خودش کشید...
نشست و تخت و منم نشوند رو پاش...
سیامک: قربونِ سیا گفتنت... تو چرا لجباز شدی؟
انگشت اشارش و کشید رو رونِ پام... تو چشمام نگاه کرد و گفت:
سیامک: میبینی ؟ این پاها وقتی بشینی اینجوری میشن... من دلم نمی خواد کسی به جز خودم رونای خوش تراشت و ببینه...
دستم و گذاشتم رو چشماش...
من: دیونه مگه مردم بیکارن؟
سیامک: یه خانمِ خوشگل که ببینن بیکارم میشن...
من: باشه بزار برم لباسم و عوض کنم...
سیامک: نمیشه یه بوس بده...
سرم و خم تر کردم و یه بوسِ گذرا از لبش گرفتم...
سیامک: چرا دیشب خوابیدی؟ من که گفتم بچه ها بخوابن بریم یکم قدم بزنیم...
من: ببخشید عزیزم خسته بودم خوابم برد...
سیمک: از دلم درار...
من: برو بینم لوس... مثلا مردیا...
مچ دستم و گرفت و گفت:
سیامک: مگه مردا دل ندارن...؟
من: یه دلِ سنگی...
سیامک: اینِ تعبیرت از دلِ مرداست؟ چرا؟
من: همینجوری...
سیامک: من دلم سنگیِ.؟
من: کم نه...
سیامک: دلِ من اشکِ چشامِ... باز می گی سنگم؟
من: نمی دونم سیامک... شاید چون تو احساست مثل من نیست من گاهی اینجوری فکر می کنم بیخیال...
سیامک: می دونی خورشید گاهی می گم باید زندگی کنم...
دلمِ که میگه زندگی کن...
اما خودم یا شایدم نیمی از قلب و احساسم می گه که دارم بندگی می کنم... اونم بندگیِ غم... غم شده سلطانِ زندگیم...
خورشید می خوام اما نمیشه...
شاید باورت نشه من دیوونه شدم... اما نمی خوام که باشم...
رو چشمش و بوسیدم...
من: عزیزم برای هیچی اجباری نیست... این زندگیتِ... می تونی داشته باشیش و ازش لذت ببری... به زندگیت هر طور که نگاه کنی زیباست...
تو فرصت لازم داری... تا بتونی با همه چی کنار بیای... سعی کن از فرصتت به نحوِ احسن استفاده کنی...
حداقل اینجوری میبینم که تلاش می کنی...
سیامک: تورو نداشتم چی کار می کردم؟قبل اینکه زنم باشی یه دوستِ خوبی... تو خیلی با گذشتی خورشید...
اما امروزم بگذره ... امروزم بره تا هفتۀ بعد...
من: چرا امروز؟ مگه امروز چه خبره...؟ جایی میخوای بری؟...
دامون در و باز کرد...
نگاهی بهمون انداخت و در و بست...
دوباره در زد...
دامون: خواستم بگم ما اماده ایم...
برگشتم سمتِ سیامک...
یه لبخندِ غمگین زد و گفت:
سیامک: بریم؟
من: بریم عزیزم... تا ماشین و ببری بیرون من مانتوم و عوض می کنم و میام...
سیامک: روسری سرت کن که راحت باشی...
چیزی نگفتم تا بره بیرون...
مانتو به سلیقۀ تو اما شال به سلیقۀ خودم اینجوری بد عادت میشی...
یه کم دیگه رژ زدم و رفتم بیرون
به دامیار نگاه کردم ...موهای لختِ مشکیِ دامون به باباش رفته...
چقدرم بهش میاد ... چند تا تیکۀ موش که ریخته رو پیشونیش جذابیتش و صد چندان کرده...
ته ریشی که خیلی بهش میاد و واقعا بنظرم خواستنی تر شده... صورتی که پختگی و با تجربگی رو میشه توش دید...
نا خودآگاه ذهنم رفت سمتِ سیامک...
موهای خرمایی رنگی که همیشه درست شدست اما انقدر زیبا و طبیعی که ادم دوست داره دستش و بفرسته تو موهاش و اونارو بهم بریزه...
سرم و تکون دادم تا از فکر سیامک بیام بیرون و به تیپش نگاه کردم...
من نباید به سیامک فکر کنم... از نظر شرعی کار درستی نیست...
از نظر وجدانی هم که خودم خیانت حتی تو ذهنم و نمی تونم قبول کنم...
اما خداجون تا زمانی که عقد کنیم بهم فرصت بده...
شاید بشه کلا از ذهنم پاکش کنم...شاید...
شلوار لیِ روشن... یه کت اسپرت...
خوب همین چیزا بود که من روزای اول فکر می کردم بیست و نه یا سی سالست دیگه...
اما پوستش... پوستش به قشنگی و صافیِ سیامک نیست...
فکر کنم متوجه شد یکی داره نگاش می کنه... برگشت نگام کرد...
زود پرده رو انداختم و شالم و سرم کردم..
رفتم بیرون...
من: سلام.. خوبید ؟ بفرمایید داخل...
مامان: منم بهشون می گم ...
دامیار: نه دیگه ایشاالله یه وقت دیگه... اگه اجازه بدید با خورشید بریم برای آزمایش بعدم خرید...
مامان: باشه بفرمایید... مواظب خودتون باشید...
دامیار: چشم پس با اجازه...
من نمی دونم کی شدم خورشید... چه در عرض چند روز خودمونی شد ... من هنوز کمی سختمِ...
راه افتاد سمتِ در و منم پشت سرش رفتم...
مستقیم رفت و پشت فرمون نشست...
شاید انتظار داشتم برای اولین بار خودش در و برام باز کنه...
خیلی بی ذوق اومد دنبالم... حتی یه شاخه گلم نخریده...
با اینحال شونه ای بالا انداختم و نشستم...
من: خوب میومدید بالا یه چیز می خوردید...
دامیار: نه یه کاری دارم... باید برم جایی... گفتم این کارای اولیه انجام شه بهتره چون روزای دیگه من وقت ندارم... ببینم چیزی که نخوردی؟ باید ناشتا باشیا...
من: نه نخوردم... حواسم بود...
دامیار: اخه گفتی میومدید یه چیز می خوردید... پس تعارف بود...
خندیدم و گفتم : یه جورایی....
چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه گفت:
دامیار: راستی گه گاهی می بینم یه آقایی میاد دنبال بچه هاش توام سوار میشی... یا اینکه میبینم همه با هم میایید... فامیلتونِ؟
می دونستم سیامک و می گه و منتظرِ این سوال بودم چون چندین بار ما رو با هم دیده بود...
من: نه ایشون لطف می کنن صبح که بچشون و میبرن مهد منم میرسونن.. و عصرا هم باهاشون بر می گردم...
دامیار: تا حالا زنش و ندیدم...
من: فوت شده...
دامیار : حدس می زدم زنی در کار نباشه...
با این حرفش یاد اونروز سیامک افتادم ... اونروز که وقتی فهمید خاستگارم دامیارِ گفت حدس می زدم...
انگار مردا همدیگه رو خیلی خوب میشناسن... اما دامیار چرا باید راجع به سیامک همچین فکری داشته باشه؟
دامیار: دیگه ازین به بعد لازم نیست با ایشون بری... صورتِ خوشی نداره...
خودت برو و بیا...
من: اما آخه من صبحا می ترسم تنها برم...
بنظرم ترس بهترین بهونه بود چون دوست نداشتم چیزی از محسن بدونه...
نمی دونم شایدم بهش گفتم... اما الان نه...
دامیار برگشت سمتم و گفت:
دامیار: بچه که نیستی چه ترسی؟ خوب با آژانس برو بیا...
برگشتم و به بیرون نگاه کردم...
خوب می مرد بگه من میام دنبالت؟
تازه داشتم شروع می کردم به مقایسه کردن که گفت
دامیار: رانندگی بلدی؟
من: نه اما می خواستم این ماه کلاساش و برم ...
دامیار : مگه می تونستی ماشین بخری؟
نگاهی به اتاق ماشین و دم و دستگاهش انداختم...
من :مثل این ... که نه.... اما یه رنو هست ... مامان می تونست اون و برام بخره...
دامیار سری تکون داد ئ گفت:
دامیار: ماشین خیلی هم خوب نیست... برو یه کلاس دیگه...
من: اما به رانندگی خیلی علاقه دارم...
دامیار: گفتم که خوب نیست...
یعنی من خوشم نمیاد زن راننده باشه... بعد برگشت سمتم و گفت عوضش هر کلاسی که بخوای آزادی که بری..
ای بابا مگه اسیر گرفته آخه؟
نتونستم تحمل کنم...
من: خوب یعنی چی؟ فکر می کنم چون مربوط به منِ نظرِ خودم مهمتر باشه... یعنی هیچوقت نمی تونم رانندگی کنم؟
ماشین و گوشه ای پارک کرد...
دامیار: رسیدیم...
من: منتظر جوابم ...
دامیار برگشت سمتم
دامیار: جوابِ چی؟
من: کلافه سری تکون دادم و گفتم : اینکه دلیلتون برای مخالفتی که دارید چیه؟
دامیار: خوب می تونستی خونه مادرت یاد بگیری خونه من ... وقتی من ماشین دارم دلیلی نداره...
به رو به رو نگاه کردم...
من: اگه شما اجازه می دادی خونه مادرم می رفتم...
دامیار در حالی که پیاده میشد گفت:
دامیار: خورشید من مجبورت نکردم بگی بله ... کردم؟
و بعد پیاده شد...
آهی کشیدم و گفتم: خدایا من واقعا صلاحِ کارت و درک نمی کنم... از همین حالا اختلاف نظر...
بدتر از اینم هست مگه؟
زن قربونیِ خواسته های مردش شه... یا شایدم خود خواهیاش...
دامیار سرش و از شیشه کرد داخل و گفت:
دامیار: خانم افتخار همقدم شدن نمیدن؟
به لبخندش نگاه کردم...
ممم خودمونیما چه دندونای سفید و ردیفی داره ها...
سعی کردم نخندم چون دلم نمی خواست فکر کنه هر بلایی سرم اورد با یدونه ازین لبخند جذاباش خر میشم...
پیاده شدم و همراهش رفتیم سمتِ آزمایشگاه... اما نه لبخندی نه چیزی... شاید کمی اخم هم مهمون صورتم شده بود...
****
به تراولای تو دستش نگاه کردم...
دامیار: دختر استخاره کردن نداره بگیرش دیگه...
من: اما آخه... ما رسم نداریم تا بعد از عقد ...
به دستش تکونی داد و حرفم و قطع کرد بعد گفت:
دامیار : بگیر ببینم الان و هفته بعد نداره... هم الان هم هفته دیگه زنِ خودمی...
با خجالت پول و گرفتم...
من: ممنون...
دامیار: وظیفست... برو مراقب باش...
من: خدافظ...
برگشتم و رفتم سمتِ مهد....
همینکه رفتم تو حیات پول و شمردم...!!!
سیصد تومن... من واسه یه شیفتِ کاریم یه ماه جون میدم سیصد اونوقت این چه راحت پول و رد کرد اومد...
خوب من زنشم مثلانا...
پول و گذاشتم تو کیفم...
قرار شده من جهیزیه نبرم... کاش پول داشتیم اما می دونم الان مامان پولِ یه آبمیوه گیریم نداره برام... این ازدواجم غیر منتظره بود...
داشتم می گفتم کاش پول واسه جهیزیه داشتیم دوست ندارم برم تو خونه ای که قبلا یه زنِ دیگه صاحب وسیله هاش بوده..
حالا شاید خودش عقلش به این برسه ...
شونه های بالا انداختم و رفتم سمتِ قسمتمون دیگه این چند روز انقدر به این چیزا فکر کردم دیوونه شدم... دوسم ندارم مامانم و نگران کنم چون چند بار غصه خوردنش و دیدم...
***
مامان میشه لطفا بیای چند لحظه؟
نوشین: اوهو... کی میره اینهمه راهو.... اونم به این درازی...
من: نوشین چیکارش داری بچم ذوق داره...
من: دامون برو الان میام...
نوشین برگشت سمتم و گفت:
نوشین: نه مثل اینکه جدیِ آره؟
من: دیوانه دارم می گم رفتیم آزمایش... تازه می پرسی جدیِ؟
مریم: خاک تو گورم یعنی زنش شدی؟
من: نه قراره بشم...
مریم: خاک تو گورت یعنی می خوای زنش بشی؟
من: اِاِاِ آره دیگه... گورم و گورت نداره که دیگه...
نوشین: چی شدکه همچین تصمیمی گرفتی ؟
من: خوب دیدم شاید بتونیم کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم...
نوشین: د چشم سفید تو چشمای من نگاه کن و بگو همچین چیزی تو اون ذهنت می گذره...
من: خوب معلومه می گذره...
مریم اومد رو میز نشست و حالت متفکر به خودش گرفت...
مریم: پس عمم بود تا سیامک و میدید از ذوقش تا دم در پونصد بار کله پا میشد دیگه؟
انگار خیلی هم موفق تو پنهون کردنِ احساسم نبودم...
بلند شدم و گفتم:
وااااا ... چه ربطی داره؟ خوب با اون کل کل می کردم واسه همین هیجان داشتم وقتی میدیمش..
و واسه خلاصی از تیکه و هر گونه بحثِ احتمالی رفتم ببینم دامون چی کارم داره... خوبه گفتم وقتی دیگه اومدم خونتون بهم بگو مامان... چه عجله هم داره...
من: جانم عزیزم...
دامون: میای بریم تو فضای سبز کارت دارم...؟
من: چی کار عزیزم ... ببین الینا چشمش به منِ که هر جا با تو رفتم اونم ببریم...
دامون: جونِ من یه کاری بکن... مسئله خصوصیِ یا شایدم بشه گفت خانوادگیه...!!!!
من خوب اینم از فضای سبز حالا نمی خوای بگی چی شده؟
دامون اومد رو پام نشست و خودش و جا داد تو بغلم...
دامون: می گما دوست داری همون خورشید صدات کنم یا بهت بگم مامان.؟
من: تو چی دوست داری؟
دامون: دوست دارم مامانم باشی... هر وقت هوس کردم دوستم بشی بهت می گم خورشید...
من: منم مامان و ترجیح می دم...
دوست داشتم مامانش باشم و بهم بگه مامان... چون به خاطر همین پسر کوچولو بود که بله دادم...
دامون: می دونی مامان... چند وقتیِ دلم درد می کنه... شاید دارم می میرم...
آهی کشیدم و به آسمون چشم دو ختم مثل اینکه این پسر کوچولو بیش از حدِ تصور کمبودِ محبت داره...
خدایا می خوام نبود مادرش و تو این 6 سال جبران کنم... فقط کمکم کن محبتم بهش به اندازه و به جا باشه جوری که بعد ها نفهمم تربیتم غلط بوده...
سرش و بالا کردم ...
چال گلوش و بوسیدم و گفتم...
من: خدا نکنه مامانم... هیچی نیست حتما سر ما خوردی...
دامون: امروز با بابا من و می بری دکتر؟ من و تو و بابا ، سه تایی؟
من: امروز بابا نمی تونه بیاد دنبالمون اما الان زنگ میزنم عمه نیاد خودمون بریم دکتر...
دامون : اینم فکریِ باشه... بعدش میشه یه شامِ دو نفره بخوریم؟
در حالی که موبایلم و در میاوردم گفتم:
من: بله چرا که نه...؟
شمارۀ دامیارو گرفتم اما خاموش بودم... پشیمون شدم و شمارۀ درنا رو گرفتم و منتظر شدم که برداره...
درنا: سلام خورشید جون خوبی؟
من: مرسی شما خوبید...؟ سلام...!
درنا: قربونت عزیزم.... هی ما هم خوبیم.. جانم خانمی امری باشه؟
من: خواهش می کنم... خواستم بگم امروز دنبال دامون نیایید من باهاش میرم بیرون از اونورم خودم میارمش در خونۀ شما...
درنا: با دامون؟ کجا ایشاالله ؟ باشه عزیزم...
من: میریم یکم خرید کنیم... فقط یه چیزی اگه میشه شما به برادرتونم خبر بدید...
درنا: چرا خودت بهش زنگ نمیزنی...؟
من: خاموشِ...
درنا : باشه مراقب خودتون باشید...
****
الینا: واقاً که حورشید... کصصصافط ... تهنایی لَفتین بورون؟
من: عزیزم ببخشید دیگه دامون گفت تو رو نبریم تو آفتاب مریض میشی... کثافت چیه زشته خانمی...
الینا: باسه پس عوضس بلام حولاکی بخل بیال خونمون... ( باشه پس عوضش برام خوراکی بخر بیار خونمون)...
من: توام که فقط باج بگیر... باشه می خرم میدم ببیری... راستی بابا خوبه؟
الینا نگاهی بهم کرد و گفت:
بابا؟ مممم... آله خوبه... دیسب نیومد خونه ساناس ...من اونجا موندم...
من: چرا گلم ؟
الینا: نیمی دونم... آرسام می گفت بابا سِرکَتم نبوده... بزال بیاد موخوام باهاش قهل کونم...
من: باشه بیا برو پیشِ بچه های دیگه یکم بازی کن...
همینجور که به بامزه دوییدنش خیره بودم به این فکر کردم که سیامک دیروز کجا بوده؟
نمی دونم چرا دلم می خواست فکر کنم برای من ناراحتِ... اما چرا باید ناراحت باشه؟ یعنی می تونم رو عشقش حساب کنم؟
چرا باید رو عشقش حساب کنی؟
با اینکه هنوز عقد نشدی اما تو انتخاب شدی... انتخاب شدی برای دامیار... باید ببینی خدا چی می خواد؟ باید ببینی اون چی برات رقم زده... یه حکمتی هست...
آره یه حکمتی هست که اون اینجوری خواسته...
کلافه بلند شدم و کیفم و از رو چوب لباسی برداشتم...
نگاهی به دستۀ کیفم که همه پوستایی روش داشت در میومد انداختم ... باید یه کیفم بخرم... یا شاید صبر کنم سر خرید خود دامیار برام بخر... فعلا از همین که میشه استفاده کرد...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
من نوشین خودت بچه های ارجمند و تحویل بده من دارم می رم...
نوشین: باشه برو ... جنازت بره همه چیت و می سپری به ما....
چیزی نگفته دیگه عادت داشتم به اینجور حرف زدنش...
****
از ماشین پیاده شدم و کرایه و حساب کردم...
همینکه تاکسی حرکت کرد دامیارم رسید....
من: بفرما بابا هم اومد... چه خوش قول... فکر کنم دلش برات تنگ شده بودا...
وقتی تو مطب بودم دامیار گفت که دامون و ببرم میاد در خونه ازم می گیرش...
از ماشین پیاده شد...
منم با لبخند رفتم سمتش...
من: سلام... خسته نباشید...
با اخم گفت: سلام... شما هم خسته نباشید
لبخند زدم و گفتم:
من: ما که خسته نشدیم...
دامون: راست می گه خیلی خوش گذشت...
دامیار: دامون بشین تو ماشین...
خم شدم و بوسیدمش...
وقتی دامون رفت تو ماشین دامیار گفت:
دامیار: فکر نمی کنی بهتر بود با خودم هماهنگ کنی؟
من: اما گوشیتون خاموش بود...
به چپ و راستش نگاه کرد و گفت:
دامیار: اینجا به غیر از من و تو کسی هست؟
من: خوب نه...
دامیار: پس شاید من چند نفر باشم... هوم؟
با تعجب نگاش کردم فکر کنم تب داره...
من: نه شما هم یه نفرید...
دامیار: پس انقدر موقع حرف زدن فعلات و جمع نبند...!
دامیار: حالا خطم خاموش بود بلد نبودی از خواهر شماره شرکت و بگیری؟
اخم کردم و گفتم:
من: شما فکر نمی کنی خیلی داری تند میری؟ من فقط احترامتون و نگه داشتم همین...
اصلا دلم نمی خواد فکر کنم رومون به هم باز شده... اصلا هم نمی خوام همچین اتفاقی بیفته... من دامون و بردم بیرون چه مشکلی پیش اومد؟ بچه دلش درد می کرد... نمی شد سرسری گذشت که...
دامون: راست می گه بابا... من مریض شده بودم...
دامیار: مگه نگفتم تو ماشین بمون؟
بعد رو به من گفت:
دامیار: این بچه دروغ می گه وگرنه هیچیش نیست...
به دامون نگاه کردم...
با چشماش التماس می کرد که اون و باور کنم...
من: نه باباش اشتباه می کنی دامون مریض بود دکتر براش دارو نوشت... یه آمپولم زد...
بعد آروم گفت همیشه سعی کن باورش کنی...
دارو هارو از تو کیفم دراوردم و دادم بهش...
من: خداحافظ...
از کنارش رد شدم...
دستش و گذاشت رو شونم و من و برگردوند عقب...
دستاش و قاب صورتم کرد و پیشونیم و بوسید...
انقدر تند که نفهمیدم چه جوری این اتفاق افتاد...
دامیار: امروز یه روز پر مشغله بود... متاسفم اگه ناراحتت کردم...
من: شبتون بخیر...
بدون اینکه دیگه بهش نگاهی بندازم رفتم تو خونه...
به در تکیه دادم و دستی رو پیشونیم کشیدم...
فکر می کردم تا بعد از عقدم وقت دارم بهش فکر کنم...
به اونی که یه مدت کوتاه شده بود همراه لحظه هام...
خونۀ رویاهام و باهاش ساختم... اونم تنهایی... اونم وقتایی که تو اتیش عشقش میسوختم...
اما حالا باید ویرونش کنم... نه لازم نیست ... چون ویرون شده...
سیامک فقط یه قسمت کمرنگی از زندگیم بود..
انگار باید باور کنم... باید باور کنم که زندگی و سرنوشت دست خودِ ادما نیست...
ما آدما بازیگریم... هه چه بازیگرایی...
چقدر سختِ که بگن زندگیِ خودتِ خودت باید بدونی باهاش چه کنی... اختیارش با تواِ... حق تصمیم گیری داری... آزادی.. حق انتخاب...
اما حالا دارم میبینم... بینِ من و همۀ این شعارا یه شیشست...
شیشه ای که وقتی دارم با ذوق میرم سمتِ انتخاب، آزادی بدجوری سدِ راهم میشه... بعدم همه وجودم و زخمی می کنه...
مامان:دختر تو چرا اونجا وایسادی بیا تو درنا زنگ زده کارت داره...
بیچاره مامانم... اونم میریزه تو خودش... شاید اگه هق هقِ خفۀ شباش نبود فکر می کردم براش مهم نیستم...
اما می دونم که اونم فعلا داره به سازِ قسمت میرقصه تا ببینم کی صبرش لبریز میشه...
تکیم و از در گرفتم به آسمون نگاه کردم...
خدایا نمی دونم چرا دلم ازت گرفته... این حقو دارم نه؟ یا شاید زیر این همه غم که دارم له میشم بازم حکمتی هست که مهر سکوت رو لبام میشونه؟
کاش جوابم و بدی
دامیار: بابت آزمایشا که خیالم راحتِ دوستم گفت که مشکلی نداشته فرستادنش محضری که گفته بودم...
محضرم واسه هفتۀ بعد وقت نداشته دیگه منم واسه همین پنج شنبه گرفتم...
با تعجب گفتم:
من: یعنی واسه پس فردا؟؟
دامیار برگشت سمتم و گفت: خوب اره دیگه... حالا چه فرقی می کنه این هفته یا هفته بعد...؟
من: نه خوب فرقی که نداره... اما هنوز خریدی نکردیم...
دامیار: فردا میریم برای خریدای باقی مونده...
من: باشه...
دامیار: راستی مامان و شروینم بیار... اونا هم باید خرید کنن....
من: مامان واسه شروین خرید کرده...
دامون: نه قرارِ من و شروین ست باشیم با هم...
من: خوب هر چی تو خریدی من برای شروینم می خرم عزیزم...
دامیار: خورشید جان مامانو شروینم بیاریم... مگه میشه برای مادرزنم خرید نکنم؟
لبخندی زدم و گفتم باشه...
دامیار:راستی تو چرا صبحونه نمی خوری صدای مامانت و می شنیدم می گفت اخرم یه روز تو خیابون ضعف و غش می کنی...
من: آخه صبحا اصلا مجازم قبول نمی کنه...
کنار استاد و گفت...
دامیار: مگه دستِ خودشِ باید قبول کنه...
و بعد پیاده شد
امروز خودش اومد دنبالم البته نمی دونستم غافلگیرم کرده بود... من که کاری نمی کنم اشکال نداره...
بعد از چند دقیقه با چند تا شیر کاکائو و کیک برگشت...
بفرما اینم صبحونۀ اشتها باز کن...
دامیار: من که میمیرم برای شیر کاکائو...
شیر کاکائ رو باز کرد و داد بهم...
یدونه هم برای دامون باز کرد...
فکر می کردم حرکت کنه...
تکیه داد به در ماشین و دست به سینه شد...
با ابروش به شیر کاکائو اشاره کرد و گفت:
دامیار: بخور دیگه....
من: شما نمی خوری؟
کیک و برداشت و گفت...
دامیار : نه...
کیک و باز کرد و یه تیکش و داد به دامون...
یه تیکۀ دیگش و از وسط نصف کرد و نصفش و داد به من...
بیا اینم کیک ... خالی صفا نداره... اما نصفه بخور که چاق نشی... من زنِ چاق دوست ندارم...
و بعد نصفۀ دیگش و یه لقمۀ چپش کرد....
روم نمی شد زیر نگاه خیرش بخورم... اصلا روم نمیشد وقتی کنارشم چیزی بخورم... این از عادتای بد من بود که بیشتر وقتا جلوی بیشتر ادما اونم از جنس مخالف معذب میشدم...
البته با سیامک اینجوری نبودم و درجۀ خجالتم کمتر بود...
باز تو مقایسه کردی خورشید؟
من: میشه راه بیفتیم...
و بعد بهش نگاه کردم...
با حالت با نمکی گفت:
نچ...
من: آخه اینجوری نمی تونم بخورم...
برگشت و ماشین روشن کرد...
دامیار: باشه بریم... اما تا دم در مهد نخوری به زور میدم به خوردتا...
من: باااشه...
...
جلوی در مهد پیاده شدم...دامونم پیاده کردم...
من: غروب میایید دنبال دامون؟
دامیار: نه باید برم جایی... درنا میاد دنبالش...
همون موقع بود که ماشین سیامکم ایستاد...
نمی دونم چرا ناخودآگاه از درون لرزیدم... با مردمکایی که می لرزید به دامیار نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم خدافظ...
سیامک ماشین و پارک کرد... تقریبا همزمان با من رسید دم در مهد...
الینا با صدای بلندی می گفت:
حورسید... حورسید... واستا نلو تو... بیزال با هم بیلیم...
آروم جوری که شک دارم شنیده باشه سلام کردم...
دامیار هنوز نرفته بود و یه جورایی منم مثلِ این ادمای شک به خود به خودم شک کرده بودم...
رفتم تو سیامک پشت سرم اومد...
سیامک: خورشید... چیزی شده؟
من: نه ... چی باید بشه؟
سیامک: هیچی... خوبی؟ میشه الینارم ببیری من تا سالن نیام دیگه... راستی مبارک باشه... نه به بارِ نه به دارِ...
من:بی توجه به حرف اخرش گفتم: آره حتما... رفتم جلوتر... دستامو باز کردم تا الینا بیاد بغلم...
دستم خورد به دستای سیامک....
بهش نگاه کردم بهم نگاه کرد...
دستاش گرم بود.... گرمم کرد...
چشماش...
غم نگاهش اتیشم زد...
اصلا غم داشت؟
با صدای سرفه ای چشم از چشمامش گرفتم
می دونستم که دامیارِ...
برگشتم و گفتم:
من: اِ نرفتی؟
سیامک: بله دیگه دستتون درد نکنه... پس نزارید نزدیک بچه ها شه... من برم ... با اجازه...
مثل این احمقا گفتم:
من: عه چرا نشه؟
سیامک چند قدمِ رفته و برگشت و گفت:
سیامک: داشتم می گفتم که مریضِ واگیر دارِ..
من :آها باشه ... ممنون از اینکه اطلاع دادید...
همینکه رفت دامیار اومد جلوتر و گفت:
دامیار: مگه نباید بچشون و بیان اونجا تحویل بدن؟ خونشون رنگیه؟ واسه ما که باید میومدیم بالا...
می دونستم که مقصرم ... اما اینم می دونم که نه خودم و نه سیامک حواسمون نبود... و اون نگاهی که رد و بدل شد غیر ارادی بود....
من: چرا اما دیگه من و پایین دیدن گفتن دخترشونم ببرم...
نگاهی به الینا انداخت و گفت:
دامیار: نمی دونم چرا خوشم نمیاد ازش... شما هم سعی کن پایبند قوانینِ مهد باشی و دیگه اینجوری به این بچه سوسولِ زشت چراغ سبز ندی...
الینا تو بغل من جا به جا شد و یهو چنگ انداخت تو موهای دامیار...
الینا: هوی بوسول... زست تویی... پولو... خَل...
دامیار موهاش و از دستای الینا کشید بیرون و کلافه دستی تو موهاش کشید...
دامیار: برو تو ... مراقب باشید.. غروب خودم میام دنبالتون!...
به دامون نگاه کردم...
دامون: خوب مردِ غیرت داره...این سیامکم هی یه جوری نگاه می کنه...
به الینا نگاه کردم با خشم منتظر حملۀ دوباره بود...
من: عزیزم منظورشون بابای تو نیست... منظورشون یه مردِ دیگست....
خدایا لطفا دیگه رسوام نکن... سعی می کنم از این به بعد رفتارم و احساساتم کنترل شده باشه...
اصلا دوست ندارم بیاد دنبالم آخه هنوز که عقدش نشدم.. شاید قراره مثلا بشناسمش... مردم چه جوری همدیگرو میشناسن ما چه جوری شناختیم...
****
یکبار دیگه به پیراهنِ نباتی رنگی که انتخاب کرده بودم نگاه کردم...
من: اما من فکر کنم این نباتیِ بیشتر به من بیادا...
دامیار: نباتیِ بیش از حد بازِ... ایتهمه لباس... اصلا همین سفیدِ خوبه...
من: خوب ما که مهمون خاصی نداریم خودمونیم...
دامیار: خورشید جان من بیشتر دوستام هستن... و اینکه پس بچه های درنا چی میشن؟ شوهرش چی؟ همشون بزرگن دیگه... بچه که نیستن...
من: خوب مامان براش روکش میدوزه...
دامیار: اون حریرِ رو ناف چی؟ اون و چه جوری می پوشونی؟
ای بابا ...
من: خوب بلند می دوزه...
کلافه گفت:
دامیار: الان درنا میاد حوصله ندارم با اونم بحث کنم.. لطفا یکی و انتخاب کن تمومش کن... خسته شدم... همش از این مغازه به اون مغازه...
من: ببخشید اما من اولین بارمِ دارم ازدواج می کنم... نه از این چیزا خسته میشم... نه این چیزا برام کسل کنندست... شاید شما باید دنبال یکی مثل خودت بگردی...
دامیار: خورشید برو همین نباتی رو بپوش ببینم چجوریه!!!
بی توجه به حرفش از مغازه اومدم بیرون...
دامیار پشت سرم اومد و گفت:
دامیار: چی شد؟
من: من لباس نمی خوام... هر چی که تو خونه دارم و می پوشم...
دامیار: بیا برو لج نکن...
من: لج نمی کنم...
درنا از رو به رومون میومد...
درنا: چی شد هنوز نخریدید؟ من که خریدم...
و بعد مشمای دستش و اورد بالا و تکونش داد...
من: من لباس نمی خوام... اگر هم بخوام با مامانم میام میخرم
درنا: چرا عزیزم ؟ برای چی لباس نمی خوای؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکم درومد... از صبح هر چی می گفتم برعکسِ من حرف میزد... خستم کرده بود دیگه...
من: اصلا نمی خوام مگه قرار نبود مامانمم بیاد؟ غریب گیر آوردین...؟
درنا خنده ای کرد و اومد سرم و گرفت تو بغلش...
درنا: این چه حرفیه عزیزم...
و بعد با حرص گفت:
درنا: این دامیار آدم بشون نیست... من موندم این رگِ غیرتش به کی رفته...
دامیار: بابا من دارم می گم بیا بریم همون و بخر دیگه...
من: نمی خوام...
دامیار: درنا تروخدا یه کاری کن بابا سر درد گرفتم انقدر دور این بازار چرخیدم..
درنا: همچین حرف میزنی انگار نمی دونی دخترا موقع ازدواجشون چقدر حساسن...
انگار یادت رفته هر روز با فروزان خیابونای تهران و کرج و متر می کردین ... شایدم حوصلت و همونجا قرض دادی بهش...
بعد من و از خودش جدا کرد و گفت:بیا بریم عزیزم... بیا خودم باهات میام...
دامیار: بابا بگم غلط کردم خوبه؟
بی توجه بهش رفتیم تو مغازه...
لباسی که می خواستم... سایزِ اسمال نداشت... باید در اولین فرصت برم باشگاه یکم پر تر شم بهتره...
یه پیراهن حریر سفید و انتخاب کردم و رفتم که بپوشم...
کفش پاشنه بلندی که تو اتاق پرو بود و پوشیدم...
ممم خوب این دختر خوشتیپ کیه؟
خوب معلومه خورشید...
در اتاق و باز کردم و به درنا نشون دادم...
درنا: واااااای چه ماه شدی... چقدر بهت میاد عزیزم... همین خوبه درش بیار من میرم حساب کنم...
دامیار: کو منم ببینم...
اما من زود در پرو بستم...
صدای درنا رو شنیدم که بهش گفت حقتِ...
دامیار: خورشید ببینمت.... در و باز کن ...
من: لازم نیست شما ببینید... خواهرتون دیدن.... کافیه...
دامیار: عجب دختر لجبازی هستی... من که گفتم غلط کردم... میخوای بگم چیز خوردم خیالت راحت شه؟
نمی دونم چی شد و یهو از کجام درومد که گفتم:
من: نوش جونت....
خودم چشمام گرد شد... هی وای من حالا کی جرعت داره بره بیرون...
دامیار: چیییی؟
تو دلم گفتم آرپیچی پسرِ از صبح دیوننم کرده اصلا حقتِ... و بعد ریز ریز خندیدم...
دامیار: باشه من و تو بلاخره عقد میشم... اصلا تنها میشیم که...
برو بابا ...
من: آدمایی که تهدید می کنن خیلی کوچیکن می دونستی؟
دامیار: من حرفم حرفِ از درنا بپرس بهت می گه...
آخرین دکمه مانتومم بستم و در و باز کردم...
و زود از جلوش رد شدم و رفتم پیشِ درنا...
بهتره زیاد باهاش تنها نباشم... ما هنوز عقد هم نیستیم... اومدیم و خدا همینجوری بارونِ لطف ریخت رو سرِ من و تا فردا این عقد کنسل شد اونوقت تکلیفِ دید زدنِ تن و بدنِ من توسط آقا چی میشه؟
بقیۀ خرید درنا باهام بود و حسابی خوش گذروندم...
خیلی خیلی زنِ خوبیه... حسابی درک می کرد چی به چیه و اگه چیزی هم خودم فراموشم میشد درنا یادش بود... کافی بود به یه چیز بیشتر از چند ثانیه خیره شم فوری برام می خریدش...
آخ جون الان دو تا کیف دارم... نه به خونه مامان که سالی یه کیف می خریدم... نه به الان که دو تا خریدم...
ای بابا کاش همون خونه مامان می موندم همین کیفِ کهنه و استفاده می کردم تا سیامک بیاد من و ببره ... خوب دیگه اونجا کیفِ نو می خریدم....
با دستی که محکم خورد پشتم... از فکر اومدم بیرون...
نفس تو سینم حبس شد عجب دستی هم داشت هر کی بود...
خودم و جمع و جور کردم با اخم برگشتم فحش بدم که ...
من: مگه مریضی درد داشتا...
دامیار خندید و گفت: شوخی کردم دختر...
من: یدونه اینجوری با این مردای خیابون شوخی کن ببین چکارت می کنن؟
درنا از مغازه اومد بیرون و بستنیم و داد تو دستم...
درنا: وااای باز شما دو تا دعواتون شد..؟
من: اخه نگاه کنید... کمرم نصف شد از وسط...
دامیار: کوچولو می خوای برو مامانتم بیار... بعدم خنیدید...
برو گمشو... کصصافط... چقدرم دقم میده ها...
من: ای وای دیدی چی شد لاک نخریدم؟
درنا بیا بریم پارایشگاه به همه این کارا می رسه...
من: عه کِی وقت گرفتیید؟
درنا عزیزم آرایشگاهی که خودم میرم برات وقت گرفتم.. ببخشید دیگه نظر نخواستم اخه تو همیشه ساده بودی فکر کردم خودم که با تجربه ترم برات یه جای خوب وقت بگیرم...
من: مرررسی... اما لازم نبود برم آرایشگاه ها...
دامیار: ببین با این مغزِ نیم سوز شدش حرفِ خوبی زد آرایشگاه می خواد چکار...
من: اصلا حالا که اینطور شد من میرم آرایشگاه...
درنا: دامیار کمتر سر به سرش بزار بچم و خسته کردی...
دامیار: تازه اولشِ من حالا حالاها با این نی نی کوچولوت کار دارم
بی توجه به این اذیت کردناش به لباسایی که تنِ مانکن بود و نظرم وجلب کرده بود چشم دوختم...
خیلی ناز بود... یعنی اگه سیامک اینارو می پوشید محشر میشد...
یهو بدجوری عذاب وجدان گرفتم... ببخشید اشتباه گفتم منظورم دامیار بود...
مانکنش انقدر طبیعی بود ، دو به شک می شدی که شاید این آدم باشه...
اخه بگو ادم مانکن و میزاره جلوی در مغازه چه جوری برم تو قیمت کنم...؟
رفتم جلوتر .. حالا دیگه رو به روی مانکنِ بودم...
دامیار : خورشییییید....
از دماغش خیلی خوشم اومد... دستم وبلند کردم و دماغش و گرفتم...
یهو مانکن تکونی خورد و چشماش گرد شد...
دستم و گذاشتم جلوی دهنمو رفتم عقب ... هی وای من این که ادمِ...
من:ببخشید من فکر کردم شما ادم نیستی...
پسرِ یکم نگام کرد...
من: یعنی منظورم این بود که فکر کردم شما مانکنید....
خندید و گفت : بایدم اشتباه کنید... چیزی کم نداشته باشم اضافه هم دارم...
دامون دستم و گرفت و من و کشید...
من: دیدی چی شد؟ اشتباه گرفتم... بعد غش غش خندیدم...
دامیار: الان چیش خنده داره ؟ ابروم و بردی...
رسیدم به درنا... تا من و دید اونم غش غش زد زیر خنده... خوشحال ازینکه یه چهارپایه دارم منم همراهش شدم...
درنا: خدا نکشتت دختر با این سوتیت بیا بریم ملت همه میخِ ما شدن...
خوب چکار کنم خیلی شبیه مانکن بود...
دامیار: بفرما درنا خانم ... خوبِ منِ سیب زمینی باهاتونم...
اگه تو شوهرت بود جرعت می کردی هی از یه نفر دیگه تعریف کنی؟
من: من تعریف نکردم که من فقط گفتم به چی شباهت داره...
****
یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم...
انگار منم خیلی بزرگ شدم... چقدر تابلو شده که دیگه من تا چند دقیقه دیگه شوهر دار می شم...
من... خورشید.. دختر بیست ساله ای که تا چند ساعت دیگه مادر یه بچۀ هفت ساله می شه و زنِ یه مردِ سی و هشت ساله...
آرایشگر: ابروهاتو دوست داری؟ طبق خواستت خیلی نرفتم توش...
به ابروهایی که نازکتر از نخ بود نگاه کردم... اون ابروهایِ کتلتیِ من کجا اینا کجا...؟
من: واقعا مرررسی معلومه اصلا نرفتید توش... فکر کنم نصفشم مداد باشه ته؟!!!
آرایشگر: عزیزم سخت نگیر همینجوری خوبه...
درنا با لباسم اومد تو سالنی که من بودم..
درنا: تموم شد؟ وای خورشید چه ناز شدی...
من: آره... بیا عزیزم دامیار اومده دنبالت لباس بپوش که بری... من زودتر میرم ... مسعود اومده دیگه تو سالن میبینمت...
من: باشه ممنون...
لباسم و پوشیدم و بعد از زدنِ یه تاتو موقت رو خط سینم دست از سرم برداشتن که برم....
اومدم پایین...
دامیار بلاخره به خودش زحمت داد و پیاده شد... ممم چه خوشتیپ شده... چه خوب که کت و شلوار نپوشیده... کت اسپرت جذابترو خوشتیپ ترش می کنه...
نشستم در و بست و خودشم نشستم...
دامیار: بابا گفتم خودت و بپوشون اما نگفتم از من فرار کن که... ببینمت ؟ چه جوری شدی؟
سرم و بالا کردم ...
دامیار: نگاهی به صورتم انداخت ...
بعد از چند ثانیه محکم زد تو پیشونیش...
هم ترسیدم هم ناراحت شدم...
دامیار: چرا ابروهات انقدر باریک شد؟ پس ابروت کو؟
من: برداشتش دیگه...
ماشین و روشن کرد و حرکت کرد...
دامیار: اگه می دونستم قصد اینه که آرایشگر هنر نقاشیش و نشون بده حتما یه دفتر نقاشی هم همرات می فرستادم اینجوری حداقل نصفش تو صورتِ تو اعمال نمی شد...
من: مررررسی می دونم خوشگل شدم...
خوب هر دختری انتظار داره دومادش ازش تعریف کنه این طبیعیِ که برم آرایشگاه و تغییر کنم... چیزی نیست که بخوام به خاطرش اینجوری توبیخ شم...
کنار پارک کرد و پیاده شد... حتی سرم و بر نگردوندم ببینم کجا رفت...
یعنی الان سیامک چه می کنه؟ من دعوتش نکردم... یعنی می ترسیدم باشه اونوقت موقع جاری شدن خطبه من حواسم بره بهش اینجوری درست نبود... دلم نمی خواست وقتی دارم تو دلم و تو جمع تعهد می دم حواسم جای دیگه باشه... سیامک باید میشد جزوی از خاطره ها...
چند دقیقه طولانی گذشت تا بلاخره اومد...
خورشید خانوم نمی خواین افتخار بدین و طلوع کنید/؟ بابا سرتو بالا کن نور بتابِ بهمون...
بعد خندید... کصافت...
دامیار: خورشید خانمم... من و دریاب یه مین کارت دارم عزیزم...
سرم و بلند کردم...
یه شاخه گل رز گذاشت رو پاهام...
دامیار: عزیزم تو خودت طبیعی زیبایی برام زور داره الان همه فکر کنن زنم با اینهمه آرایش قشنگ شده... باور کن سادگیت و طبیعی بودنت من و جذب کرد... حالا هم من تند رفتم... متاسفم...
من: اشکال نداره...
دامیار: فدای قلب مهربونت...
حالا حرکت کنم؟
من: همین یه شاخه گل و خریدی؟ خیلی خسیسی... اسکروچ...
دامیار گفت: بیا گل نخریم می گن ما به یا شاخه از کنار خیابونم کنده شده باشه راضی هستیم مهم اینه که به یادمونی... میریم یه شاخه می خریمم این میشه...
بعد از پشت یه دسته گل رز آورد بیرون و گفت:
دامیار: بفرما اینم اصل کاری...
من: مرررررسی... خواهش... حالا تو برام چی داری؟
من: هیچی دیگه... نکنه می خوای برم گل بخرم؟
دامیار: .نچ... من به بوسم قانعم...
جای فراری نداشتم... اگه داشتمم دامیار کار خودش و می کرد
به خودم تو آینه خیره ...
هنوزم باورش برام سخته که تا چند قیقه دیگه منم متاهل میشم...
آره تا چند دقیقه دیگه منم متعهد میشم... یه زنِ متعهد...
متعهد به یه بچه یه مرد...
چرا چشمام غم داشت؟ چرا شادی توش نبود؟ شایدم بود و من حس نمی کردم...
سرم و بالا کردم و به مامان که داشت با درنا حرف میزد خیره شدم...
حرفشون تموم شد و برگشت سمتِ من...
بهش خیره شدم... بهم نگاه شد... اونم چشماش غم داشت...
روش و ازم گرفت و به سفرۀ عقدم نگاه کرد...
می دونستم داره به چی نگاه می کنه... رد نگاهش گرفتم...
داشت به عکس بابام نگاه می کرد...
می ترسیدم ... ترس تو صورتم آشکار بود...
ترس از مادر شدن... ترس از اینکه آیا می تونم مسئولیت به این بزرگی رو قبول کنم...
از عهدش بر میام؟
ترس از زن شدن...
از آینده ای که انگار تو غبار گم شده بود...
آینده ای که...
دامیار: کشتیات غرق شده؟ چرا تو فکری؟ چیزی شده؟
من: نه هیچی...
دامیار: به من نگاه کن...
سرم و بالا کردم و بهش نگاه کردم...
دامیار: چرا رنگت پریده ؟
استرس داشتم... ترسیده بودم... نه از اینکه عاشقش نیستم از چیزای دیگه می ترسیدم...
من: من می ترسم...
بی اراده یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد...
نگاهی به اطرافمون انداخت...
شنلم و انداخت رو سرم و بلندم کرد...
بی حرفی دنبالش رفتم...
مستقیم رفتیم سفره خونه ای که مخصوصِ سالنمون بود...
شنلم و از سرم در آورد و اومد نزدیک...
با انگشت اشارش سرم وآورد بالا...
دامیار: برای چی مترسی عزیزم؟
من: من نمی تونم... من می ترسم از همه چی...
حالم داشت بهم می خورد از استرس زیادی حالت تهوع گرفته بودم...
نمی دونستم چرا یهو اینجوری شدم...
دامیار: خورشیدم عزیزم من که نمی خوام اعدامت کنم... تو قراره دیگه خودت یه خانواده داشته باشی... نمی شه که همیشه مامانت بالاسرت باشه...
من: یعنی نمیزاری مامانم و ببینم...؟
اومد نزدیکتر و دستش و قاب صورتم کرد...
دامیار: این چه حرفیه عزیزم؟ کی همچین چیزی گفته؟ تو چرا اصرار داری من دیوِ دو سر باشم؟
دامیار: تو می تونی هر روز با مامانت حرف بزنی ... اصلا هر روز بهش سر میزنیم...
اما یه چیزی و الان بگم که بعد نگی نگفتی من دلم نمی خواد زنم تنها جایی بره...
بعد کی گفته تو از الان بترسی و غصه بخوری؟ تو هنوز دو ماه مهمونِ مامانی بعد از دو ماه عروسی می گیریم و میریم سر زندگیمون...
دامیار: حالا من یه سوال بپرسم؟
من: بپرس...
از دستمال کاغذی یه دستمال برداشت و اشکام و آروم پاک کرد...
همینجوری که دستما و می کشید به گوشه چشمام گفت:
دامیار: این ترس... این دلهره داشتن و رنگ پریدگی.. فقط برای دوری از مامان و اینکه می ترسی مادر خوبی نباشی بود... یا اینکه راضی نیستی...؟
من: من راضی بودم که گفتم بله...
دامیار دستم و گرفت و با حلقۀ نشونم بازی کرد...
دامیار: راضی بودی... اما من ذوقی که تو چشمای عروسای دیگه دیدم تو چشمای تو ندیدم...
ذوق تو چشمای تو نقش یه آتیشِ خاکستر شده داره و من نمی دونم چرا...
من: نه منم خوشحالم... خوب مگه هر دختر چند بار ازدواج می کنه که من بگم اینبار نشد دفعۀ بعد مطمئنا منم خوشحالم و سعی می کنم روز خوبی باشه تا بعد ها از یاداوریش لبخند بیاد رو لبم نه تلخی و پوزخند...
دامیار بلند شد...
دامیار: باید بریم عاقد خیلی وقتِ اومده... بعدش میاییم قلیونم می کشیم البته اگه دوست داشته باشی...
بعد خم شد...سرم و بالا کردم تا ببینم چه کارم داره...
لبش و گذاشت رو لبام و بعد یه بوسۀ گذرا...
دامیار: من متاسفم که دامون از اینهمه دخترو زن تو زندگیمون ترو به عنوان مادر انتخاب کرد...
گیج بودم... گیج تر شدم... یعنی چی؟ من انتخاب شدم؟ از بین چند نفر؟ یعنی فقط دامون بود که مهم بود؟ یعنی من انتخاب خودش نبودم؟
می تونست بگه متاسفم که انتخابت کردم... این قشنگتر بود...
اینجوری حداقل می تونستم به اون بوسه دل خوش کنم... می تونستم به شاخه گلی که بهم داد به عنوان یه جور ابراز علاقه نگاه کنم...
چرا اینجوری بود؟ تا میومدم امیدوار باشم تا یکمی می خواستم به حس خوبم رنگ بدم با یه حرف میزد و اون حس و داغون می کرد انقدر که از پا در میومد و دیگه نمیشد براش کاری کرد...
رفتیم بالا...
مسعود: بابا کجایید شما؟ عاقد صداش درومد...
دامیار: ببخشید خورشید و بردم باغ و ببینه...
عاقد شروع کرد به کمی حرف زدن...
خدا کنه از اینایی که سی ساعت حرف میزنن نباشه و حرف زدنش برنامه ریزیِ خاص داشته باشه...
خدا با من بود...
بلاخره شروع کرد به خوندن
می گن خدا تو این لحظه ها بهت نزدیکتر از همیشست...
برای شنیدن آرزوهات ... حرفات...
آخرین آیه ها از قرانم خوندم و حرفایی که داشتم و گفتم...
عاقد بعد از کلی حرف زدن گفت:
وکیلم؟
ساناز: عروس رفته گل بچینه شهرداری گرفتش...
قرآن و بستم اما گذاشتم که رو دستم بمونه...
به عکس بابا چشم دو ختم... با اجازۀ تو بابای خوبم... هستی مگه نه؟
به مامان که با چشمای به اشک نشسته بهم خیره شده بود...
از تو آینه به دامیار خیره شدم...
اونم نگاهش به من بود... بیشتر به لبام... منتظر بود تا بگم بله...
عاقد: وکیلم؟
دامون: عروس و دوماد و گشت ارشاد گرفته...
همه خندیدن... لبخندی رو لبای منم نشست... چه بچۀ شیرینی دارم...
عاقد دوباره خوند...
ساناز: عروس زیر لفظی می خواد...
دامیار همینجوری که نگاهش به من بود از تو جیبش یه پاکت کوچولو درآورد... معلوم بود سکه هست...
عاقد: برای بار سوم...
عاقد: وکیلم؟
چشم از چشمای دامیار گرفتم...
دستم و گذاشتم رو قرآن...
انگار شمارش معکوس بود...
غم... غمِ نبودِ بابام... غمِ تنها موندنِ خودم... غم تنها شدنِ مامان...
حرف دامیار تو گوشم بود:
« متاسفم که از بین اینهمه زن و دختر دامون ترو انتخاب کرد»
ترس ... از اینکه نکنه من بازیچه باشم... نکنه باید بیشتر رو رفتارای بد دامیار حساب باز کنم تا خوبش...
. غم برای بابامم... بابایی که الان به وجودش نیاز داشتم نه تو خواب... غم برای قلبِ کوچیکم که تند تند می زد و بی قرار بود....
دو راهی... دوراهیِ بینِ عشق و قرار...
عشقی که خودم داشتم و تو این ثانیه ها بیشتر از هر وقتی اونم ناخواگاه پررنگتر شده بود و خودی نشون میداد...
و قراری که گذاشته بودم... تو یه خواب... یه خواب که روحم و بهم ریخت... زندگیم و عوض کرد...
دست دامیار اومد رو دستام...
می خواست من و متوجه کنه... انگار خیلی وقت بود که تو فکر بودم...
عاقد: برای بار آخر میپرسم...
وکیلم؟
نگاه اجمالی به جمع که با نگرانی خیره شده بودن بهم انداختم... رنگ نگاه دامون باعث شد بیشتر به خودم بیام... آره من می خواستم...
من: با اجازۀ پدرم ... مادرم و بزرگترا بله....
همه دست زدن... هر کی اومد و صورتم و بوسید...
دامیارم گفت بله خیلی زودتر از من... چ را باید می گفت نه؟
شاید اگه اونم به اندازۀ من به تعهد و مسئولیت فکر می کرد الان همینقدر تردید داشت...
شاید...
همه رفتن سمتِ سالن کم کم مهمونای دیگه هم میومدن..
دامون اومد و بوسم کرد...
دامون: مبارکت باشه مامانی... من میرم تو سالن... شما راحت باشید....
فلمبردار بعد از کمی عکس گرفتن ازمون گفت که بریم آتلیه اما دامیار گفت که نیاز نیست...
منم خیلی اصرار نداشتم برای عکس انداختن... رفتیم باغ پشت تالار و چند تا عکسم اونجا گرفتیم...
کمی تو سفره خونه از قلیون کشیدنمون فیلم گرفت و یکمی هم سوژم کردن...با اینکه یه بارم با محسن رفته بودم اما خوب هنوزم سینم عادت نداشت...
و قرار شد یکم خلوت کنیم بعد بریم بالا...
دامیار: حالت بهتره؟
با لبخند بهش نگاه کردم...
من: آره الان بهترم... ببخشید ناراحتت کردما...
دامیار: خوب خدا رو شکر... خواهش می کنم عزیزم.... حالا بگو ببینم چرا بله نمی دادی؟
من: داشتم خودم و آماده می کردم برای بله دادن حواسم نبود که خیلی دارم طولش میدم...
دامیار: خوب اشکال نداره عزیزم... اما دامون و دیدی؟ نزدیک بود اشکش درارد... حتما فکر کرده پشیمون شدی...
من: نه اصلا حواسم نبود بهش ... ببخشید غیر ارادی بود...
خودش و بیشتر بهم چسبوند و گفت:
دامیار: اشکال نداره جبران می کنم این دقی که امروز بهم دادی...
و بعد از جیب کتش دو تا بلیط درآورد...
گرفت سمت و گفت:
دامیار: نظرت چیه؟
با گیجی به بلیطا نگاه کردم و گفتم...
من: نظرم؟ خوب اینا بلیطن دیگه...
دامیار دماغم و کشید و گفت:
دامیار: تقریبا دو هفته دیگه میریم کیش گفتم قبل از عروسی یه آب و هوایی عوض کنیم... مسافرت تو دوران نامزدی خیلی مزه میده...
من: اما دامون چی؟ مامانِ من اجازه نمی ده... ما رسم نداریم تو دوران عقد تنها با شوهرمون بریم مسافرت...
اخمی کرد و گفت:
دامیار: اونوقت که چی؟ چرا؟ من شوهرتم اسمم الان تو شناسنامتِ... اختیارت از الان با منِ دیگه مامانم اجازه نمی ده چه صیغه ایه؟
من: درسته عزیزم ... اما خوب این رسمِ ماست دیگه... بهتره پایبند باشیم... مامانمم دلخور میشه اگه بریم... بزار واسه بعد از عروسی
دامیار: خورشید من شوهرتم پس من می گم که دو تایی میریم مسافرت...
من: اصلا با مامان صحبت کن... بعدم مگه من ادم نبودم؟ خوب از منم نظر می خواستی...
دامیار: از تو نظر می خواستم که اصلا نباید بلیط میخریدم...
بعد یه تیکه از موز جدا کرد...
دامیار: دهنت و باز کن ببینم..
من: نمی خوام...
دامیار: باز کن قلقلکت می دمااا...
دهنم و باز کردم...
دامیار: چقدر لبات با نمکِ... بخور موز و زودتر صبرم تموم شد....
موزو خوردم و گفتم خوب بریم...
شونم و گرفتو برم گردوند ...
دامیار: کجا به سلامتی؟
من: بالا دیگه...
دامیار :فکر کردی ولت می کنم؟ حالا که دیگه محرمیم...
من: من شنیدم اینجور جاها دوربین مخفی میزارن بیا بریم ...
دامیار من و کشید جلوتر...
تو چشمام نگاه کرد... سرم و برگردوندم...
دامیار: خورشید چرا حس می پرونی به من نگاه کن...
برگشتم سمتش...
بعد داغی لباش و رو لبام حس کردم
درنا دعوتم کرده دیگه چرا نداره همینجوری حتما...
مامان: خورشید مادر حواست باشه دیگه من سفارشت نکنم... شب زودتر بیا خونه ... نکنه بمونی...
من: مامان الان دامیار اومد به خودش بگو باشه؟
مامان: باشه...
من: نه که یادت بره ها...
مامان: باشه حواسم هست...
به شروین که به چهارچوب در تکیه داده بود و نگام می کرد نگاه کردم...
من: مرتِ کوچولو قضیه چیه؟ کشتیات غرق شدن؟
شروین: نه... چرا داری میری؟
من: خوب دارم میرم مهمونی...
شروین: منم بیام؟
من: نمیشه که خواهری ایشاالله فردا می برمت بیرون الانم ناراحت نباش دیگه...
شروین: من فکر کردم ازدواج می کنی دامون اینجا می مونه اما تو همش داری میری که... الان یه هفتست
از اون روز که تو تالار بودیم گذشته اما دامون یه بارم اینجا نیومده همش تو داری میری مهمونی...
من: چرا انقدر توضیح میدی عزیزم؟ می دونم خودم جبران می کنم... حالا هم پیشِ مامانی باش تا حوصلش سر نره... نه که تنهاش بزاریا...
شروین: باشه برو...
وقتی صدای بوق شنیدم رو به مامان گفتم:
من: مامان دامیارِ نمیاد تو ... تو بیا بهش بگو...
مامان: وا خورشید تو که بدتر از منی؟ چیزی شده؟ کاری کرده؟
من: نه مامان... مردِ خوبیه... بعدم من زنِ رسمیشم
خجالت می کشیدم اما سرم و انداختم پایین و گفتم...
من: اما من می ترسم ازش نمی دونم چرا... شاید هر کسی دیگه ایم بود همین حس و داشتم...
مامان روم و بوسید و گفت:
مامان: اولا تو دوران عقد که اتفاقی نمیفته دوما ترس نداره که مادر... حالا یه روز با هم سر فرصت حرف میزنیم...
بیا بریم بوق ماشین از کار افتاد بیا... این پسر چرا تحمل نداره یه ذره....
دنبال مامان راه افتادم... نمی دونم چرا از تنها شدن باهاش می ترسیدم... احساس امنیت نمی کردم... نوشین می گفت طبیعیه و بیشتر دخترا می ترسن اما من ...
نمی دونم هر ی که بودبه نظر مریم نیاز به روانپزشک داشت...
اما بنظر خودم نه... برم روانپزشک الان چند تا مشکل جدیدترم واسم پیدا میشه...
مامان کمی با دامیار حرف زد و رفت تو... نشستم ..
مثل همیشه دست دادیم و من و بوسید ...
تا به رو به رو نگاه کردم... سیامک و دیدم که دست آروین و گرفته بود و داشتن میرفتم سمتِ خونه مادر ساناز...
اونم من و نگاه می کرد...
دامیار: خیلی زورم میاد وقتی فکر می کنم این واسه من رفته تحقیق...
من: زشته اون لطفش و به ما رسونده حالا باهاش سلام و الیک کن... اونروزم تو مهد که هیچی...
دامیار ماشین و روشن کرد و گازش و گرفت رفت...
دامیار: تو چرا انقدر روش حساسی...؟
من: نه حساس نیستم فقط می گم اونقدرام که فکر می کنی بد نیست...
دامیار: تو کاری به فکر من راجع به این پسر نداشته باش... بیخیال...
بعد زد رو پام و گفت:
دامیار: از خودت بگو ! چطوری خانمی؟
من: اِ دامیار پام کبود شده از دستت دیوونه...
دامیار: جدا؟ الان رفتیم خونه درنا نشونم بده ببینم...
من: دیدنیا پنج شنبه...
دامیار: چه خوبم می دونی واسه کی بزاری... بعد با شیطنت گفت یعنی پنج شنبه بیام حلِ...؟
چشم غره ای بهش رفتم و به خیابون نگاه کردم...
من: میشه بپرسم چرا دامون تو هیچ کدوم از مهمونیا شرکت نداره؟ من دلم می خواد اونم باشه...
دامیار: اندفعه اونم هست اما خونۀ درنا مونده...
من: ا چه خوب... راستی اونروز فروزان و دیدیش؟ دمِ در مهد بود...
دامیار: آره دیدمش... نمی خواد دست برداره... فکر کنم بازم پول می خواد...
من: راستش من یه خواسته داشتم ازت...
دامیار: بفرما عزیزم... هر چی باشه چشم بسته قبولِ...
اومدم شروع کنم که گفت:
دامیار: روسریت و بیار جلو ... چه خبره؟
من: داشتم حرف میزدما باشه... بفرما...
دامیار: خوب حالا بگو ...
من: می گم میشه یه کاری کرد...
حرفم و قطع کردم چون موبایلش زنگ خورد...
دامیار: ببخشید ولی از شرکتِ باید جواب بدم...
دامیار: سلام... چی کار کردی؟
..........
دامیار: نه ... کی گفته؟
دامیار: ... نه بابا ... من دیروز یه سری و فاکتور کردم... باهاشون تسویه شده...
.........
دامیار: ببینم اون پیمان کاری و که همیشه با کارگرا بحث داشت میشناسی؟
.........
دامیار: آره همون... چی بود اسمش؟ پیرایه... آره از اون بپرسی بهت می گه...
........
دامیار: باشه به منم خبر بده ... اما مسعودی آسیب دیده مگنت در رفته خورده به پاش بیست و هشت روزِ نمیاد...
........
خدافظ... باشه باشه خدافظ...
دامیار: ببخشید حلا بگو...
من: کی پاهاش آسیب دیده؟
دامیار: هیچ کس بابا از کارگرای شارژ کوره بوده...
پشت چراغ قرمز ایستادیم...
دامیار: بگو ببینم چی شد؟ داشتی چی می گفتی؟
من می خواستم بگم...
آقا گل نمی خوای؟
برای خواهرت بخر....
دامیار نگاهی به من انداخت...
آقا تروخدا بخر... برادرم برادرای قدیم...
دامیار عصبی گفت: برو بچه روت و کم کن...
آخرم دامیار هی چی گل داشت و ازش خرید تا رفت...
گلا رو پرت کرد عقب...
نگاهی به من انداخت و گفت:
میمیری کمتر آرایش کنی/؟
من: اما من که آرایشی ندارم .. فقط یه رژ زدم...
دامیار زد رو فرمون و گفت:
همونم نزن دیگه....
من: این چه ربطی داشت به حرفِ اون پسرِ؟ چه دلیلی داره انقدر بد حرف بزنی...؟ یاد بگیر حرصت و سر کسی خالی نکنی...
دامیار: بیخیال با اعصاب من بازی نکن...
من: من که چیزی نگفتم تو خودت اعصاب نداری...
دامیار: حالا کارت و بگو ببینم چی میخواستی بگی...
من: اون و بعدا می گم ... و بعد گفتم دامیار ببین این باشگاه رو...
دامیار: جهان؟ مدیریتش دوستمِ...
من: جدی؟ می خوام برم اینجا...
دامیار یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
دامیار: جدا؟ اونوقت برای چی؟
دوست نداشتم بگم می خوام یکم به خودم فرم بدم واسه همین گفتم:
من: برای روحیم و کلا خیلی وقتِ می خواستم برم باشگاه...
دامیار: می خواستی همون مجرد بودی بری... الان دلیلی نداره... بعدم واسه تفریح یه کلاس دیگه انتخاب کن...
من: جدا؟ چرا من هرچی می گم و هر چی میخوام این و می گی؟ باید یه دلیل منطقی داشته باشی دیگه مگه نه؟
دامیار: ببین بحث نکنیم بهتره من حوصله ندارم .... اما خوب چی بهتر از این که دارم می گم دوست ندارم زنم بره باشگاه...
من: پس دلِ من چی؟ مطمئن باش این مثلِ رانندگی نیست و حتما میرم...
دامیار همینجور که به رو به رو نگاه می کرد اومد سمتِ من و گفت:
دامیار: مطمئن باش منم نمی زارم بری... چه فایده ای داره جز اینکه بری دو تا چیزم ازین زنا یاد بگیری که به نفعت نیست...
من: بهتر نیست یکم طرز فکرت و عوض کنی؟
روزی که با هم حرف میزدیم یادتِ؟
دامیار: اوهوم...
من: یادتِ گفتی با روحیاتِ من آشنایی؟ می تونی خواسته هام و بر آورده کنی و راضی نگهم داری؟
دامیار: نه...
خیلی زور داشت انقدر سرسری و راحت جواب میده و دروغ می گه...
من: پس خیلی نامردی...
سرعتش و برد بالا و گفت:
دامیار: کی نامردِ.؟
پوزخندی زدم و گفتم...
من: من از سرعتِ بالا نمی ترسم اتفاقا خوشمم میاد... اونی نامردِ که میزنه زیر حرفش و بعد به بیرون خیره شدم...
دامیار: خوب یه کلاس دیگه انتخاب کن... اینهمه اصرار دلیلِ خاصی داره؟
من: چرا اینقدر شکاکی؟ چرا همه چیز از نظرت یه دلیلِ خاص باید داشته باشه؟
دامیار: چون شما زنارو فقط من می شناسم...
من: نه تو زنارو نمیشناسی... تو فقط فروزان و شناختی و با همه به یه دید نگاه می کنی...
زد رو فرمون و گفت:
دامیار: خورشید بس کن من نمی خوام تو باشگاه بری ... من می وام تو فقط تو خونه بمونی... من شوهرتم و هیچ قانونی نمی گه حرفم غلطِ و کارم اشتباه...
من: اما بخوای حساب کنی غلطِ... وجدانی غلطِ ...خدایی غلطِ...
دامیار: باشه خوب برو اما یه کلاسِ دیگه...
من: جدا؟ اینقدر مطمئنی که برای اون حرفی نمیزنی؟
دامیار: آره تو بگو...
من :می خوام برم کلاس آرایشگری...
کلافه سری تکون داد و گفت:
نه مثل اینکه خیلی دلت می خواد مثل فروزان شی...
من: نخیر آقا من همینی می مونم که هستم... تو خیلی دلت می خواد فکر کنی منم مثل اون زنتم...
و بعد با داد گفتم:
من: د اخه لعنتی تو که می دونستی تو دلت چه خبره چرا خرم کردی؟ چرا یه جور حرف زدی فکر کنم شاید بشه عاشقت شم؟ شاید بشه دوستت داشته باشم...؟
کج نشستم و به خیابون نگاه کردم... دلم نمی خواست اشکام و ببینه...
بابا آخه این چی داشت که تو اومدی تو خوابم؟
نکنه خوشبختی و به این چیزا می بینی؟
اه چرا نمیرسیم خونه درنا؟ اصلا دلم نمی خواد کنارش بشینم... آخه بگو واجب بود مهمونی و تو باغشون بگیرن
کمی به سکوت گذشت تا اینکه اون سکوت و شکست و گفت:
دامیار: خورشییید... قهری؟
سرم و بیشتر کج کردم به سمتِ خیابون...
دامیار: خوب من به خاطر خودت می گم ... تو اگه اینجور جاها بری دیگه روحیاتت عوض میشه... خواسته هات عوض میشه... اونوقت من دیگه نمی تونم قانعت کنم... چون حتی نمی تونی من و قبول کنی...
هه حتما اون زنش اینجوری بوده که فکر می کنه منم اینجوری میشم...
دستش و گذاشت رو پام...
دامیار: خورشید عزیزم من با تواما..
دستش و از رو پام برداشتم...
من: لطفا تا زمانی که طرز فکرت عوض نشده با من حرف نزن... منم برسون خونه... نمیام مهمونی...
دامیار: آخه نمی شه عزیزم درنا دعوت کرده زشته...
دامیار: الان بگم برو باشگاه طرز فکرم خوبه و آشتی میشی؟
من: نخیر بحث باشگاه نیست شما کلا طرز فکرت و باید عوض کنی...
دامیار: خورشید بابا ببخشید من تند رفتم عزیزم...
دامیار: برات وسیله های ورزش می خرم... تردمیل دوچرخه.. استپر.. چه می دونم هر چی که بخوای برنامه ورزشیم از رفیقم می گیرم تو خونه ورزش کن... نظرت چیه؟!
من: نمی خوام...
دامیار: وای خورشید تروخدا لج نکن... بابا آشتی دیگه؟ من تحمل ندارم زنم باهام قهر باشه...
من: فکر کنم لازمِ به دخترا بگم روز خاستگاریشون هم یه شاهد عاقل و بالغ داشته باشن هم امضا بگیرن...
حالا می فهمم چرا بعضی دخترا شرطای ضمنِ عقدشون انقدر مسخرست... حق دارن اونا میشناسن مرد چقدر بی معرفتِ...
دامیار: خورشید عذاب وجدانم و بیشتذ نکن بابا ببخشید...
دیگه انقدر گفت و گفتم که نمی دونم کی با هم آشتی شدیم...
اما هنوز ته دلم نگران بودم... اگه قرار باشه سر هر چیز انقدر بحث داشته باشیم که به جایی نمی رسیدیم...
****
در اتاق و باز کرد و اومد تو...
دامیار: خورشید بهتری؟
دستمو گذاشتم رو چشم ... نوری که از بیرون میومد اذیتم می کرد...
من: آره در و ببند...
دامیار: ببخشید عزیزم تقصیرِ من شد...
من: نه بابا خودمم خواستم...
دامیار: نمی دونستم سفت نیست وگرنه انقدر هولت نمی دادم...
من: وااای دمیار بس کنن بابا خوب من خودمم تاپ سواری دوست دارم....
بیخیال یکم دیگه استراحت کنم میام بیرون پیشِ شما...
دامیار: چیزی نمی خوای؟
من: یه قرص ژلوفن برام بیار...
اخم کردو گف:
دامیار: نه ژلوفن خوب نیست گفتم که بریم دکتر خودت گوش ندادی... پاشو... پاشو آماده شو...
من: ای بابا بیخیال... خودت و الکی اذیت نکن من خوبم...
دوباره نشت رو تخت و گفت:
دامیار: باشه... فقط تعارف نکنیا...
بعد خم شد روم و بهم نزدیکتر شد...
دامیار: تو امرزو و فراموش کردی مگه نه؟
من: آره... ایشاالله به زودی منو باشگاه ثبت نام می کنی دیگه...
انگشت اشارش و رو گونم کشید و با ناراحتی گفت:
دامیار: آره...
من: اما خوب یه چیزی هر باشگاهی که خودت انتخاب کردی ثبت نام می کنم حالا هر جا که بود...
دامیار: جدی؟ تو چرا انقدر خوبی؟
من: فقط نخواستم همه چی حرف من باشه... بنظرم اینجوری نصف به نصف توام خیالت راحت تره... اما اصلا دیگه دلم نمی خواد اختلاف نظرمون انقدر و تا این حد پررنگ شه...
دامیار: این اختلاف نظر نیست من فقط یکمی حساسم...
دامیار: خورشید می دونی منم خیلی راضی به این ازدواج نبودم... اما دامون داشت از دست می رفت...
با دلخوری نگاش کردم...
دامیار: گوش کن خوب من می دونم تو جوونی... خواسته های تو با خواسته های الان من خیلی فرق می کنه... من شور و شوق تورو ندارم... سعی می کنم شیطون باشم اذیت کنم... سر به سر بزارم... اما باز یه جا منِ واقعی خودی نشون میده و مییشه ماجرای امروز...
می دونی یه جورایی فکر می کنم قرار از دستم بری... خیلی سختِ بخوام قبول کنم که خیلیا من و به چشم برادرت ببینن...
بیخیال مهم نیست بهش فکر نکن... فقط سعی کن منِ واقعیت و از دست ندی... من می خوام که درکم کنی...
لپم و بوسید و گفت:
دامیار: چشم خانومی...
من: دیوونه برو عقب تر یکی میاد زشته...
دامیار: تو امروز تو ماشین می خواستی یه چیزی به من بگی یادتِ؟
من: آره...
دامیار: میشه بگی اون چی بود؟
من: حالا بعدا می گم...
دامیار: بگو عزیزم... تا دوباره یکی نیومده بگو چون من کنجکاو شدم...
من: هیچی میخواستم بگم...
می خواستم بگم من می خوام خودم مادر شم... به زودی...
دامیار از من جدا شد و صاف نشست؟
دامیار: چی بشی؟
من: مادر بشم دیگه...
دامیار: کِی اونوقت؟
من: به زودی... گفتم که.... انقدر بد گفتم که متوجه نشدی؟
دامیار: نه اتفاقا خیلی واضح بود... یعنی منظورت بعد از عروسیِ دیگه.../؟
من: نه عزیزم... اگه من باشم که می گم از الان به فکر باش تا فردا بیفتی دنبال کاراش...!
دامیار نگاهی به خودش انداخت و گفت:
دامیار: تو حالت خوبه خورشید؟ اینجا نمی شه که!!!
بلند شدم و به پشتیِ تخت تکیه دادم...
من: دامیار مثل اینکه تو خوب نیستی... اشتباه فهمیدی عزیزم... منظورم دامون بود...
من: من دلم می خواد مادر دامون باشم...
یکم با خنگی نگام کرد...
از بهت خارج شد و گفت: خدارو شکر فکر کردم چیزی به کلت خورده... خوب حالا قضیۀ دامون چیه؟
من: می گم اگه قراره من مادرش باشم دلم می خواد اسمشم تو شناسنامل خودم باش...
دامیار: اما اون مادر داره مادرشم زندست...
با اخم گفتم اگه مادر داشت که الان رو من به عنوان یه همراه حساب نمی کرد...
بعدم مادرش با کمی پول خیلی راحت راضی میشه... تازه شاید اصلا پولی هم ندیم....
فکر نکن بی انصافم من فقط نمی خوام فرداها فروزان با سوء استفاده از اسمش که توشماسنامۀ دامونِ براش مشکلی درست کنه یا باعثِ بهم ریختنِ زندگیش بشه...
دامیار دستی به ریش نداشتش کشید و گفت:
دامیار: اینم حرفیه اما باید اول با فروزان صحبت کنم.. مراحل اداری ... کمِ کم 6 یا هفت ماهی داریم...
دامیار : حالا پاشو ... پاشو یا بریم دکتر یا بیرون پیشِ من بشین تنها مزه نمیده به جان تو...
هنوز کامل بلند نشده بود که دستش و گرفتم و کشیدمش...
نشست و متمایل شد سمتِ من...
دو تا دستش و گذاشت دو طرفم و بهم نزدیکتر شد...
دامیار: جوونِ دلم خانمم؟
من: مگه آشناتون تو ثبت و این چیزا نبود؟ من می خوام حداقل یه هفته ای این ماجرا فیصله پیدا کنه...
دامیار پوفی کشید و موهای لختش و که ریخته بود رو پیشونیش فوت کرد رفت بالا...
دامیار: من و بگو فکر کردم می خوای یه لطفی بهم برسونی... بعدم باشه چشم با اونم حرف می زنم ولی فکر کنم فقط یه یه هفته ای خود فروزان کار داشته باشه... حالا بریم؟
خواست بلند شه که دستم و انداختم دور گردنش و نزاشتم...
من: عزیزم فروزان و بسپر به من باشه؟
دامیار با اخم گفت:
دامیار: نه اصلا...
من: میشه خواهش کنم کمی هم به من اعتماد داشته باشی؟ قول میدم ضرر نکنی... اصلا یه قراری باهاش بزار تو هم با من بیا ولی قول بده اصلا حرف نزنی...
دامیار: من که سر از کارای تو در نمیارم ....
کمی آوردمش پایینتر و رو لباش و بوسیدم... مرررسی
دامیار: نه بابا توام بلدی ؟ داشتم کم کم نا امید میشدم...
آروم زدم به شونش و گفتم:
من: عه خوب بیا اصلا اگه دیگه بوسیدمت...
همون موقع درنا در اتاق و باز کرد... یکم ما دو تا رو نگاه کرد ...
بعد خندید...
درنا: ببخشید من که چیزی ندیدم... راحت باشید
و در و بست...
دامیار برگشت سمتِ من و خندید...
دامیار: ای شیطون دیدی من و از راه به در کردی آبروم جلوی خواهرم رفت...
هولش دادم عقب و بلند شدم...
من: اه همش تقصیرِ تو شد دیگه...
دامیار دستم و گرفت و کشید تا از رو تخت بلند شم...
من: اآآآی بابا مثلا من مریضما...
دامیار: بیا بریم بیرون بچم دامون دق کرده تا حالا یه ساعتِ من اومدم تو اتاق ... مثلا منتظرِ مامانش...
من: خوب بریم... از اول می گفتی خودش بیاد...
دامیار: اونوقت پدر بچه دق می کرد که...
من: پدر بچه دق کردن تو کارش نیست اما دق دادن کارشِ...
مگه چی کارت کردم..؟
در اتاق و باز کردم و بهش خندیدم... و بعد رفتم بیرون...
خوب پیشِ درنا نمیرم که خجالت بکشم...
میرم تو جمع میشینم اینجوری بهتره...
اما همینکه رسیدم به پله ها تا برم تو سالن درنا جلو ظاهر شد...
درنا: به به عروس خانم...
دامیار زد پشتِ من و گفت:
دامیار: عزیزم من میرم پیشِ بقیه...
ای بابا اینم که مارو جا گذاشت...
من: کمک نمی خوایید؟
درنا : نه عزیزم... سرت بهتر شد؟
من: بله بهترم...
درنا اومد و گونم و بوسید...
درنا: برو پیشِ بقیه خوشگلم الان منم میام...
خداروشکر چیزی نگفت چون اصلا حسش نبود خجالت بکشم... !!!
من: دامیار فقط یادت باشه قول دادی تحتِ هیچ شرایطی هیچ حرفی نزنیا...
دامیار: اگه به ضررم حرف زدی چی؟
من: ای بابا من خودم نقشه کشیدم هر چیم بگم به نفعته... تو حرف نزن آخرش اگه خراب شد هر چی خواستی به من بگو...
دامیار در کافی شاپ و باز کرد و گفت:
باشه این گوی و اینم میدون بفرما...
رفتم تو و دامیارم پشت سرم اومد...
چند تا میزی که طبقۀ پایین بود و از نظر گزروندم... یه چیزایی از قیافش یادم بود...
خودشِ.. رفتم نزدیک و کیفم و گذاشتم سرِ میز...
من: سلام...
نگاهی به قد و بالای من انداخت و سرش و تکون داد...
با اینکه رفتارش بی ادبانه بود اما چیزی نگفتم و نشستم...
فروزان با صدایی که به خاطر عمل کردنِ دماغش کمی گرفته بود گفت:
فروزان: خوب میشنوم... کارتون؟
تکیه دادم و منو رو باز کردم نمی دونم چرا دلم می خواست کمی مثل اون باشم احساس می کردم دامیار میخش شده یا شایدم از حرص بود که بهش نگاه می کرد...
رو به دامیار گفتم:
من: عزیزم تو چی می خوری؟
دامیار: هر چی تو خوردی...
من: ممم من معجون...
دامیار موافقم و بعد منو رو داد به شخصی که منتظر بود...
فروزان هم قهوه سفارش داد...
من: خوب بهتره تا سفارشتون آماده شه من کمی از حرفام و زده باشم...
تکیه داد به صندلی و دست به سینه شد...
فروزان: بفرما...
من: ببین عزیزم من و دامیار تصمیم گرفتیم بریم آلمان پیشِ برادرِ من و اونجا زندگی کنیم...
دامیار سرفه ای کرد و تو جاش جابه جا شد...
لیوان آب و برداشتم و دادم بهش....
یه جورایی می خواستم حواسش و جمع کنه...
فروزان: خوب به من چه ربطی می تونه داشته باشه؟
من: خوب تا اینجاش که اصلا به شما مربوط نبود اما برای گفتنِ موضوعِ اصلی لازم بود...
با زبون لبم و تر کردم و گفتم:
من از دامیار شنیدم شما بارها خواستی پسرت و بزرگ کنی اما دامیار اجازه نداده و تونسته با خریدنِ اطرافیان و همینطور خودتون مدتی رو بگذرونه... درسته؟
فروزان: بله درسته... و من می خوام که دوباره اقدام کنم... دامیار اندفعه بعد کرد و کاری کرد که من رد صلاحیت شم...
من: واقعا خوشحالم که دامیار همچین مادر مسئولیت پذیری داره و بعد زل زدم تو چشماش...
چشماش و ازم گرفت و به پایین دوخت... سرش یکم کج شد... گوشه ابروش 5 یا شایدم 6 تا سوراخ بود که سه تاش گوشواره بهشون آویزون بود... چه آدمایی پیدا میشن.. حداقل یه دونه سوراخ بود می شد تحمل کرد...
من: حالا من یه خبر خوب برات دارم...
من: دیگه لازم نیست اقدام کنی... چون دامیار قبول کرده که بچه رو به شما بسپاریم تا شما بزرگش کنید... من تونستم دامیار و راضی کنم و دامیارم متوجه شد که بچه همونقدر که به پدر نیاز داره به مادرم محتاجِ...
و واسه رد صلاحیتم که شنیدم شما در خواستِ تجدیدِ نظر دادید که اونم با اظهاراتِ غیرِ منطقی دامیار صد در صد به نفعِ شما تموم میشه... البته خوب باید نقش بازی کنه و یه کاری کنه که اظهارات رد شن....
فروزان با تعجب و حرص گفت:
فروزان: منظورتون و نمی فهمم...
من: منظورم واضح بود... من می خوام شما تو دادگاه یه نامه بدید و بگید که از پسرتون مراقبت می کنید تا من و دامیار با خیال راحت به زندگیمون ادامه بدیم...
فروزان تو جاش جابه جا شد و کمی اومد جلوتر...
فروزان: راجع به من چی فکر کردی دخترۀ...
قبل از اینکه بخواد فحاشی کنه دستم و آوردم بالا...البته یه دستمم رو دستِ دامیار بود که هر وقت خواست عکس العملی نشون بده متوجهش کنم که ساکت باشه...
من: لازم به اینکارا نیست... یه راه دیگه هم داریم... هر چند من خیلی راضی نیستم...
فروزان: اون راه چیه؟
اینکه شما سرپرستیِ کاملِ دامون و به من و دامیار بسپارید و اون اظهاراتی که دامیار نسبت به شما داشت و بپذیرید و اینکه ی رضایت نامه بدید تا اسم دامیار بره تو شناسنامه من...
من: البته بازم می گم بچه پیشِ خودت بمونه بهتره...
فروزان کمی از قهوش خورد...
به من و دامیار نگاه کرد...
فروزان: خوب...
من: خوب پس قبولش می کنی؟
فروزان با خشونت گفت بزار حرفم تموم شه...
فرروزان: خوب باید یه خونه برای دامون بخرید همینطور هر ماه یه پولی به حساب من بریزید که خرجش کنم...
می دونستم چه نقشه ای داره می خواست دامون و سر به نیست کنه و پول و خونه و هاپولی... این بشر دیگه کامل شناخته شده بود....
من: خوب عزیزم ازونجایی که من می تونم هم جنسام و درک کنم فکرِ اینجاشم کردم...
من به دامیار گفتم یه پرستار برای دامون بگیره که تمومیِ کاراش و انجام بده و هر ماه خرج و مخارج دامون تمام و کمال به حسابِ اون ریخته میشه.
و برای مسکن هم اینکه دامون تو خونۀ عمش زندگی می کنه... زیر زمینِ عمش و باباش براش خریده شما می تونید اونجا زندگی کنید...
صندلی و با شدت داد عقب و بلند شد
با کفشای پاشنه بلندش تق و تق اومد اینور میز...
همینجوری که نشسته بودم سرم و بالا کردم و با خونسردی نگاهش کردم...
کاملا متوجه میشدم که از حرص دندوناش و رو هم فشار میده...
دستش و برد بالا همزمان گفت:
فروزان: دخترۀ کثافت چی فکر کردی؟ آشغال؟
و دستش فرود اومد تو صورتم...
دستم و گذاشتم رو صورتم...
من: بهتر نیست آروم باشی؟ تو که دوست نداری همه پی به شخصیت نداشتت ببرن؟
اینا رو آروم ادا کردم و بعد یه پوزخند هم چاشنیش کردم...
همۀ میزا میخِ ما شده بودن... برام جالب بود چرا دامیار کاری نمی کنه؟ اصلا یه علامت سوال برام شده بود/؟؟
دست انداخت تو موهامو موهام و کشید از بس با قدرت اینکارو کرد که بلند شدم و دنبالش کشیده شدم...
خیلی دردم میومد... با مشت زدم تو دلش که باعث شد خم شه...
اینجا بود که دامیار اومد و دست من و گرفت... و رفتیم بیرون...
دستم و از دستش کشیدم بیرون...
ولم کن دامیار حوصلت و ندارم... به من دست نزن...
ولم کن... الان باید جدامون کنی؟ از من باید دفاع کنی یا اون؟
دامیار: قرارمون این نبود... قرارمون این نبود...
من: حالا که من کتک خوردم ...
فروزان اومد بیرون و گفت:
در ضمن بچتونم نندازید سر من... دادخواست و بدید فردا بریم دادگاه تا من رضایت بدم... اونوقت می تونید براش شناسنامه به اسم تو بگیرید... خوش گذشت... شب بخیر!!!
چشم غره ای به دامیار رفتم و راه افتام...
دامیار: خودت گفتی من دخالت نکنم خوب...
من: یعنی تو عقلت نگفت که نباید بزاری اون رو زنت دست بلند کنه؟
دامیار: خوب تو در حقش بی انصافی کردی...
من: با داد گفتم بی انصافیو تو چی میبینی؟ اینکه من پولِ مفت بهش نمیدم؟ اینکه دارم مطمئن میشم واقعا بچش و می خواد یا نه؟ یا کار اون که بی منطق نصفِ موهام و کند؟
دامیار ساکت شد و چیزی نگفت....
رفتم سمتِ خیابون و برای اولین تاکسی دست بلند کردم...
دستم و گرفتو کشید تو خیابون و به زور من و برد سمتِ ماشینش...
رفتارش نه تنها درست نبود بلکه خیلی هم وحشیانه بود...
تمومِ مردم داشتن نگامون می کردن...
من و پرت کرد تو ماشین و خودشم نشست... صندلی و خوابوندم تا ازنگاه خیرۀ و دلسوزانۀ مردم راحت شم...
وقتی که راه افتا د وصدای جیع لاستیکا بلند شد منم نشستم...
دستمال کاغذی نداشت برای همین از شالم استفاده می کردم...
خیلی دلم می خواست حرف بزنم... خودم و کنترل کنم و گریه نکنم که انقدر ضعیف نباشم...
کمی که گذشت گفت:
دامیار: بهتر نیست که صداتو ببری ...؟ خودت مقصر بودی... می خواستی حرصیش نکنی... تا کتک نخوری...
من: برای کتک نیست که گریه می کنم... برای اینه که تو خیلی دو رویی تا دیروز که به خونش تشنه بودی... اما حالا امروز میخش میشی و ازش طرفداری می کنی...
وقتی اون داره من و میزنه ساکتی ولی تحمل نداشتی یه مشت بزنم تو دلش...
تو من و جلوش خورد کردی... غرورم و شکستی... تو خیلی نامردی...
دامیار: خفه شو خورشید... حوصلت و ندارم...
با جیغ گفتم:
خوب حوصله نداری نگهدار پیاده میشم... چی از جونم می خوای؟ از من چی می خوای؟ تو اگه نمی تونستی من و خوشبخت کنی پس بی خود کردی اومدی خاستگاری... گوه خو....
حرفم از دهنم پرید نمی خواستم بگم اما هنوز کامل نشده بود که یه تو دهنی ازش خوردم...
دستم و گذاشتم رو دهنم و خفه شدم...
دامیار انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید آورد بالا و گفت:
این و زدم تا بدونی حواست به حرف زدنت باشه و از این به بعد سر خود تصمیمی نگیری...
من: سرخود بود؟ جای تشکرتِ؟ اون که راضی شد بچش و بده... اون حتی راضی نیست مجانی بچش و قبول کنه... هه...
لیاقتت همون زنیکۀ هرزه بود نه من.... تو باید زنت هرز بپرِ تو بغلِ این و اون نه یکی مثل من...
کنار خیابون نگه داشت و پشت گردنم و گرفت...
من: ول کن دیوانه درد داره...
دامیار: اون روی من و بالا نیار... باشه؟ حوصله ندارم باهات بحث کنم...نمی خوامم صدات و بشنوم.. فهمیدی؟
حرفی نزدم... اونم ولم کرد و راه افتاد...
سر خیابون پیادم کرد و بدون هیچ حرفی رفت...
دوست نداشتم اینجوری برم خونه... تصمیم گرفتم که برم پارکِ رو به رو و آبی به سر و صورتم بزنم...
هه خدایا برات متاسفم... تو با یه خواب من و گول زدی ... بد بختم کردی...
همون موقع صدای جیغ لاستیکِ ماشینا از اون ورِ چهار راه و همینطور برخوردِ یه زن با ماشین باعث شد به خودم بیام و از حرفی که زدم برگردم...
راه افتادم برم اونور خیابون که سیامک نپیچیده تو خیابونمون جلو ترمز کرد...
شیشه رو داد پایین...
سرم و بالا کردم...
لبخندِ رو لبش تبدیل شد به تعجب و بعدم شاید عصبانیت...
سیامک: چی...ی شده؟
دلم خیلی پر بود... شاید سیامک و مقصر همه چی می دونستم...
نشد تحمل کنم...
بغضم ترکید...
حرفام دونه دونه ریخت بیرون...
حرفایی که تا حالا بینِ خودم و دلم و خدام بود...
بلاخره عقدۀ زجه های خفۀ شبونم و خالی کردم...
چی میخواستی بشه ها؟ چرا ؟ چرا باید اینجوری میشد؟ تو می دونی عشق یعنی چی؟
تو می دونی/؟ یعنی چی؟
صدام و بلند تر کردم...
د ن د نمی دونی... نمی دونی... اگه می دونستی نمیزاشتی...
گنگ نگاه می کرد... حقم داشت نفهمه چه خبره...
پیاده شد و شونه هام و گرفت و من و سوار ماشین کرد...
زود گازش و گرفت و از محل دور شد...
تو یه کوچۀ خلوت نگه داشت و برگشت سمتم...
سیامک: میشه بگی چی شده؟ دیوونم کردی که...
من: به تو چه؟ اصلا به تو چه ربطی داره برای چی من و سوار کردی؟ برای چی من و آوردی اینجا...؟
خیلی خونسرد جوری که انتظارش و نداشتم دست به سینه شد و به در تکیه داد و بعد گفت:
سیامک: تو چرا سوار شدی...؟!!!
جوابی نداشتم که بهش بدم ...
در ماشین و باز کردم که پیاده شم... دستم و گرفت و من و کشید...
در ماشین بسته شد...
سیامک: خورشید داری نگرانم می کنی ... میشه بگی چی شده؟ چرا من نمی فهمم عشق یعنی چی؟ منظورت و از حرفات درک نمی کنم...
-همون بهتر که درک نکنی...
اومدم دوباره در ماشین و باز کنم که قفلِ مرکزی و زد و راه افتاد...
سیامک: نه دیگه تا برام توضیح ندی... تا نگی چرا حالت بد بود... تا نگی چرا گوشۀ لبت باد کرده نمی زارم بری...
من: اصلا حواسم نبود سوار ماشینت شدم... نگهدار پیاده میشم...
از اینکه اون حرفا رو بهش زده بودم پشیمون شدم...
گاهی وقتا آدما تو بعضی موقعیتا کارایی می کنن که بعد جز پشیمونی براشون سودی نداره...
سیامک: نمی خوای حرف بزنی؟ زدتت؟
.... نمی دونم چرا اصلا از اینکه تو ماشینِ سیامک و کنارش بودم احساس بدی نداشتم... با اینکه دامیار بدش میومد اما من اصلا احساس نمی کردم که دارم بهش خیانت می کنم... حقش بود... اگه اون فکر که تو مغزم بود...
اگه اون زن و به من ترجیح بده و به خاطر اون این رفتارِ زشت و با من کرده باشه حقشِ...
سیامک: چیزی در اورد و دکمش و زد... و وارد پارکینگ شد...
من: کجا میری؟
سیامک: مگه اینجارو نمیشناسی؟ اینجا خونۀ منِ...
با جدیت تو جام صاف شدم و گفتم...
من: خوب ؟ که چی؟
سیامک کلیدارو تکون داد و گفت:
سیامک: رو صورتت جای چنگ هست... شالت کمی پایینش خونیه....لباساتم یه جوریه... برو بالا از اتاق المیرا وسیله بردار...
کلید و گرفتم که تکون نخوره نگهش داشتم...
سیامک سرش و تکون داد و گفت:
سیامک: برو دیگه... من اینجا منتظرتم...
پیاده شدم...
راست می گفت بهتره به خودم برسم... مامانم نفهمه بهتره... زن و شوهر دعواشون میشه دیگه... حالا باید فکر کنم شاید من اشتباه کرده باشم... اما من که اشتباهی نکردم...
نمی دونم الان وقت خوبی برای فکر کردن نیست...
چند قدمی و که رفته بودم برگشتم و به سیامک گفتم: طبقۀ چندم؟
-اول...
واحد چند؟
-تک واحدست...
رفتم بالا و در و باز کردم...
حسابی هنگیده بودم.. از همون اول عکسای المیرا بود و المیرا...
خوشگل نبود اما خیلی نمک داشت... قد و هیکلشم یه جاهایی مثل من بود یه جاهایی شبیهِ ساناز... انگار هر چی سنش رفته بود بالاتر هیکلش قشنگتر شده بود...
ساناز گفته بود المیرا باهاش میرفته باشگاه ها...
همینجوری از راهرو گذشتم و رفتم تو اتاق خواب...
اما اتاق الینا بود... اینجا هم عکسای المیرا به چشم می خورد... عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق خواب بغلی...
سرویس دو نفره... عکسای دو نفره...
غم عالم نشست تو دلم با این عکسا....
تو آینه نگاه کردم... هی دختر تو اینجا چی کار می کنی؟ یعنی هر زنی با شوهرش دعواش شد باید بره خونۀ غریبه؟
اما من برای حفظ آبروی شوهرم اومدم اینجا... اومدم که مامانم نفهمه...
ادکلنی که رو میز بود بدجوری چشمک میزد بویی هم که تو اتاق پیچیده بود از همون بود... برش داشتم و کمی باهاش دوش گرفتم...
رفتم سمتِ کمد لباسا...
شلوارم خوب بود... فقط باید مانتوم که دکمش درومده بود و عوض کنم با شالم...
یه مانتوی نخیِ طوسی با یه شال طوسی آبی برداشتم... تند تند پوشیدم و سعی کردم دیگه به عکسا نگاه نکنم... لباسام و ریختم تو کیفم و رفتم بیرون...
سیامک سرش و تکیه داده بود به صندلی و چشماش و بسته بود...
در آسانسور که باز شد سیامکم برگشت سمت من... لابد الان میگه چه دختر تنبلی برای یه طبقه سوار آسانسور میشه...
من رفتم جلوتر ... اونم در ماشین و باز کرد و اومد پایین...
من: مرسی... ممنون... لطفتون و جبران می کنم...
حالا دیگه من رفته بودم تو جلد زنی که شوهر داره و سیامک رنگ نگاهش عوض شده بود...
رفتم جلوتر و گفتم:
من: کجایی؟ خوبی؟
سیامک: بوی المیرا میاد... انگار که المیرایی...
دستش و اورد بالا تا بکشه رو صورتم...
یه قدم رفتم عقب...
من: میشه من و برسونی لطفا؟ اگه نه که خودم برم...
سیامک دستش و مشت کرد و برگردوند...
کمی خیره به من شد و بعد برگشت...
سیامک: بشین میرسونمت...
مامان اگه دامیار اومد بگو خوابم... اگه زنگ هم زد همینطور...
مامان: چرا چه خبره؟ امروز که دیر اومدی... ناراحتم که بودی.... من دخترم و میشناسم یه چیزش میشه...
من: نه مامان خیالت راحت یه چیزم نمیشه...
بعدم زن و شوهریِ دیگه گاهی دلخوری پیش میاد... پوزخندی زدم و خندیدم... هه واقعا باید بهش بگم دلخوری؟
رفتار امروز دامیار بدجوری مونده بود تو گلوم... میفرستادمش پایین هم نمیشد وپسش میفرستاد...
اصلا برام قابل قبول نبود به هیچ صورتی نمی تونستم توجیهش کنم...
واقعا سختِ شوهرت بخواد جلوی تو از کسی دیگه طرفداری کنه...
اما اونکه طرفداری نکرد... کرد؟
نمی دونم شاید ... اما چرا من و زد؟
تو بهش بی احترامی کردی توهین کردی...
خوب حواسم نبود...
اون که نمی دونست فکر کرد از قصد بوده
تو جام جابه جا شدم... نه اینا نمی تونه دلیلِ خوبی باشه...یعنی من و قانع نمی کنه...
انقدر به خودم... دامیار .. دامون... فروزان... شوهری که متغیر بود فکر کردم تا خوابم برد..
***
با صدای زنگِ پی در پیِ تلفن از خواب پریدم...
کمی گوش سپردم ... نخیر مثل اینکه کسی خونه نیست... کارِ خودمِ.
بلند شدم و رفتم سمتِ تلفن...
اما تا رسیدم قطع شد... پوفی کشیدم و رو زمین نشستم و سرم و گذاشتم رو صندلی... دوباره داشت چشمام گرم میشد که صدای سر سام اور تلفن شد زنگِ گوشم شد...
فحشی نثار این تلفنِ قدیمی کردم و برش داشتم...
من: الووو... بله؟
دامیار: سلام...
صاف نشستم و صدام و صاف کردم... خیلی سنگین گفتم:
من: سلام بفرمایید.. شما؟
پفی کشید گفت:
دامیار: دامیارم ... خوبه دیگه بایدم نشناسی...
من: متاسفم که به جا نیاوردم... امرتون؟
دامیار: حالت خوبه ؟ چته ؟ این چه طرز حرف زدنِ؟
نکنه انتظار دارید با رفتار امروزتون براتون بال بال بزنم؟
دامیار: اه اه درست حرف بزن هزار بار گفتم من یه نفرم...
من: خوشحال میشم چند روز زنگ نزنید... نه می خوام خودتون و ببینم نه پسرتون... من نیاز به فکر کردن دارم . شاید تجدیدِ نظر...
لحنش آروم تر شد و گفت:
دامیار: خورشید عزیزم... چته تو؟ خوب تو دعوا که خیرات و حلوا نمیدن... ببخشید خانمی من زیاده روی کردم... الانم زنگ زدم همین و بهت بگم...
من: تا چند ثانیه پیش که بویی از این حرفا نمی یومد...
الانم شما بهتره با فروزان جون تماس بگیرید مبادا یه وقت مشکلی براشون پیش اومده باشه...
دامیار: خورشید تو به اون کاری نداشته باش واسه همین حرفا بود نمی خواستم ببینیش دیگه... تو چرا انقدر شکاکی؟ بابا من مال خودتم!
نگاه کن تروخدا چه اعتماد به نفسی داشت....
من: دامیار خان بحثِ مال من نبودن نیست من هنوز هیچ تعلق خاطری به شما ندارم که از این موضوع ناراحت باشم... من فقط و فقط از اینکه امروز به شخصیت من توهین شده ناراحتم... از اینکه خودم و خانوادم و به بازی گرفتین و بهمون دروغ گفتنی ناراحتم... شما اون چیزی نیستی که تظاهر به بودنش می کنی....
دامیار: دختر مثل اینکه مرغ تو یه پا داره...
من: نه مرغی که الان تو دستایِ منِ اصلا پا نداره... پس لطفا چند روزی به من وقت بدید خودتونم کمی فکر کنید... شاید من باید چیزی که زندگیم و عوض کرد و یه جور دیگه تعبیر می کردم..
من و وشما هنوز زندگی زیرِ یه سقف و شروع نکردیم پس فرصت هست...
شاید باید به حرفی که شما زدی تکیه کرد... دامون مادر داره و اونم زندست... راست گفتید شاید بشه فروزان و برگردوند به زندگی.. پس شما هم فکر کنید...
خدانگهدار...
دامیار: خورشید قطع نکن چرا لج می کنی؟
و بعد گوشی و گذاشتم...
سرم و که برگردوندم درست بشینم.... مامان و شروین و دمِ در دیدم...
مامان با ناراحتی به من نگاه کرد...
مامان: از اولم می دونستم امروز یه چیزی شده ... من که نفهمیدم چی شد اما آدم با شوهرش انقدر بد حرف نمیزنه...
یادت میاد من با بابات چجوری بودم؟ هیچوقت نشد تویی که به هم می گیم توهین آمیز باشه... شما اول زندگیتونِ یه کار نکنید به وسطاش که رسیدید دیگه حریمی بینتون نباشه...
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم همین الانم حریمی نیست عزیزم...
من: بابا رو با دامیار مقایسه نکن .... بابا یه دونه بود ...
شروین چیزی نگفت و رفت تو حیات...
آرزو به دل موندم یه بارم این بچه مثل دامیار کنار ما بشینه دو کلمه حرف بزنه... اما اصلا تو مودِ این حرفا نبود...
از یه طرفم خوبه که از حالا خودشو درگیرِ دنیای ما آدم بزرگا نکنه...
مامان اومد نزدیکمو گفت:
مامان: سر چی دعواتون شده؟
من: هیچی بیخیال... فقط دارم می گم کاش خوابی که دیدم و اینجوری تعبیر نمی کردم... شاید بابا از گذاشتنِ دست دامیار تو دستِ من منظوری داشت.. اون که بدبختیِ من و نمی خواد...
مامان: یعنی تو الان بدبختی؟ می خوای بگی چی شده؟ دلم به شوره افتاد...
من: می گم مامان دارم به جدایی فکر می کنم... دلم می خواد خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم...
مامان: واا خورشید یعنی چی؟ این چه حرفیه؟ من گفتم تو بچه بودی نباید ازدواج می کردیا... آدم که از همین اول حرفِ جدایی نمیزنه دخترم... حتما یه بحثِ کوچیک بوده منم مطمئنم دخترم نادونی کرده... دامیار پسرِ خوبیه...
الانم پاشو زنگ بزن شوهرت و پسرت شام بیا اینجا... زنگ نمیزنی خودم بزنم...
دستم و گذاشتم رو تلفن...
دلم نمی خواست صدام و رو مامانم بلند کنم اما کمی کنترلم و از دست دادم...
من: مامان به کسی زنگ نزن من دارم می گم با دامیار به مشکل بر خوردیم جای حمایت از من داری بیشتر کوچیک و حقیرم جلوه میدی؟
بسته دیگه امروز به اندازۀ کافی کوچیک شدم... زنگ نمیزنی تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم...
دیگه نموندم به سوالای مامان جواب بدم رفتم تو اتاق و مشغولِ کشیدن طرح شدم... کشیدنِ چند تا خط کنار هم، هم آرامش بخشِ هم بهتر از فکر کردن به دامیارِ...
حسابی همه چیز فراموشم شده بود و رفته بودم تو مودِ طرحم که تلفن زنگ خورد
تلفن و گذاشتم سر جاش...
کلافه گفتم:
مامان لطفا نصیحت و شروع نکن امروز خیلی دردسر کشیدم دیگه واقعا سر برام نمونده...
مامان چیزی نگفت و به دوختنِ دکمه هاش مشغول شد...
هه فکر کرده خرم داره از دامون استفاده می کنه که مثلا من آشتی کنم...
قشنگ صدای دامون و شنیدم که آروم گفت: بابا میگه نمیام...
آخه دامون بهم گفت بیا بریم برام لباس بخریم...
منم گفتم تازه لباس خریده و فعلا نیازی نیست به خریدِ دوباره.. و وقتیم اصرار کرد گفتم یاد بگیر وقتی بزرگتر می گه نه یعنی نه...
اما بچۀ بیچاره گناهی نداشت باباش داشت بهش یاد میداد...
ما بزرگترا خودمون باعث تربیت غلط بچه هامون میشیم...
بگو آخه به دامون چه ربطی داره کشیدیش وسطِ ماجرا؟
از فکر کردن و غصه خوردن حسابی خسته شده بودم... لباس از تو کمد برداشتم و رفتم حموم...
شاید اصلا غروبم برم بیرون یکم دور بزنم...
***
اسپریِ رکسونا رو از تو کمدم در آوردم که بزنم... یاد اونروز افتادم که فروشنده چه بلایی سرم آورد...
من بهمش گفته بودم یه چیزِ ارزون می خوام تا دو ، سه تومن...
آخه اونموقه هنوز دورانِ مجردی بود و منم که خسیس...اونوقت اون دیوونه این و داد بهم و منم روم نشد دیگه بگم خانم این و نمی خوام...دوسش نداشتم وقتی میزدمش یخ می کردم و منم اینجوری خوشم نمیومد...
کمی عطر زدم و جای پوشیدنِ لباس خونه مستقیم رفتم سواغ شلوارلیم... نمی دونم چی شده بود من امروز اونم با این همه دردسر هوسِ بیرون رفتن و خرید کردن زده بود به سرم...
وسطِ لباس پوشیدنم بودم که زنگِ خونهو زدن...
منم تند تند لباسام و پوشیدم و . موهام و بستم که برم بیرون...
چند ثانیه بعد مامان در و باز کرد و اومد تو...
مامان: دامیارِ...
کلافه پوفی کشیدم..
دلم نمی خواست مامان پاش تو قضیمون باز شه و یه وقت خدایی نکرده بی احترامی چیزی بهش بشه وگرنه می گفتم بهش بگو بره گمشه...
لباسامو درآوردم و یه دامن بلند مشکی با یه تیشرت حریر مانندِ مشکی لیمویی پوشیدم که جفتش و مامان از پارچه هایی که درنا برام خریده بود دوخت... حسابی هم قشنگ بودن.. اما نمی خواستم فکر کنه حالا که باهاش قهرم حتما زانوی غم بغل می گیرم و ژولیده میشم...
با یادِ آرایشایی که فروزان کرده بود و اون صروتِ چندشش تصمیم گرفتم منم کمی آرایش کنم اما ساده...
موهام و باز کردم و ریختم دورم... خیسی ای که داشت جذابیت صورتم و دو برابر می کرد... کمی رژ و کمی ریمل زدم بعدم رفتم بیرون...
دامیار داشت با ماماننم حرف میزد...
خیلی آروم سلام کردم و نشستم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
دامیار: خوبی عزیزم...؟
بدون اینکه مامان ببینه پشت چشمی نازک کردم و گفتم ممنون...
جو سنگینی بود تا اینکه دامیار گفت:
دامیار: آماده شو بریم بیرون خانمی...!
من: متاسفم من که گفته بودم امروز حوصله ندارم...
مامان سرفه ای کرد که بیشتر منظورش این بود که خورشییید حواست و جمع کن و بعد گفت:
مامان: من دارم میرم پیشِ مادرِ ساناز ... ببخشید دامیار جان...
دامیار: سری خم کرد و گفت: خواهش می کنم راحت باشید...
همینکه مامان رفت دامیار اومد و نشست کنار من....
کمی خودم و جابه جا کردم و ازش فاصله گرفتم...
دامیار: این چه بازی ایه تو امروز راه انداختی؟ این بچه بازیا چیه؟ من که عذر خواستم...
من: من اگه فکر می کنی بایه عذرخواهی تو برای من همون مردی میشی که فکر می کردم و من همون خورشیدی میشم که شخصیتش خورد نشده بود باید بگم برات تاسفم...
در ضمن دیگه اینجا نیا... حالا هم ممنون میشم نزاری فکرم بیشتر از اینی که هست درگیر بشه...
با دستاش چونۀ من و گرفت و سورتم و برگردوند سمتش..
با صدای آرومی گفت:
دامیار: تو می دونی زنِ رسمی یعنی چی؟ عقدی و دائم یعنی چی؟ الان وقتِ این بازی دراوردنا نیست... من یه اشتباهی کردم و عذر هم خواستم دیگه نیازی به این ناز کردن و نازکشیدن نمی بینم...
من: من نه ناز می کنم نه دلم می خواد تو نازم و بکشی... خیلی جدی دارم بهت می گم من می خوام دوباره فکر کنم... هنوز اتفاقی نیفتاده من طلاق می خوام... و می خوام راجع بع این تصمیمی که گرفتم فکر کنم...
وقتی داشتم حرف میزدم بیشتر چشماش به لبم بود... و فکر کنم یه جورایی نمی فهمید چی می گفتم شایدم می فهمید نمی دونم...
من: شنیدی چی می گم؟
دامیار: ببین تو زنِ منی ... تموم شد و رفت پی کارش... خوبه نخواستم دو تا زن داشته باشم یا بهت خیانت نکردم... اون موقع می خواستی چی کار کنی؟
من: کاری که امروز کردی کمتر ازخیانت نبود...
خواستم دستش و از رو چونم بر داره اما نمی شد...
دامیار: امروز و فراموش کن خورشید /...
اومد نزدیکتر و لباش و گذاشت رو لبام...
نمی دونم چرا امروز یه جوری بود... وحشی شده بود...
کف دستام و گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب و دهنم و با پشتِ دستم پاک کردم...
من: چته ؟ ببخشید من ادمما... میشه درست برخورد کنی...؟ چهل سالتِ هنوز نمی تونی موقعیتارو تشخیص بدی؟ یعنی نمی فهمی کارت درست نیست؟
دامیار: خوب باید یه جوری بهت بفهمونم که تو دیگه زنِ منی... هر زن و شوهریم دعوا می کنن دیگه اینهمه لوس بازی نداره...
من: زنتم درست، اسباب بازیِ تو دستت که نیستم...اگه کمی درک داشتی رفتارت بهترم میشد.. با اینکارات نه تنها دلمو به دست نمیار ی بلکه بیشتر حالم بهم می خوره... البته حقم داری عادت کردی دیگه با این رفتارا دل بدی و دل بدست بیاری...
هر کی زنی مثل فروزان داشته باشه همین عاقبتشِ... بنظرِ من خدا خوب درو تخته رو با هم جوری می کنه...
اومد جلوتر و موهای بازم و گرفت تو دستش...
کمی کشید ... دردم نمیومد اما دلمم نمی خواست اینجوری رفتار کنه...
دامیار: راست می گی خدا بدجور جورش کرده... پس توام باید تختۀ من باشی مگه نه؟!
موهام و از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم...
نه تو این یه مورد اشتباه شده...
و بعد بلند شدم که برم تو اناقم...
من: خوش اومدی...
دستم و گرفت و بلند شد...
از جیب کتش یه جعبه در اورد...
دامیار: خورشید ببخشید دیگه .. ببین خوشت میاد خانمی...
و بعد در جعبه و باز کرد...
یه انگشتر خیلی ظریف... که اتفاقا به دستای باریک و کشیدۀ من خیلی میومد...
اون داشت انگشتر و می زاشت تو دستم...
اما من داشتم مقایسش می کردم...
داشتم خودش و با خودش مقایسه می کردم...
نمی دونم چرا دامیار الان با دو دقیقه پیش فرق داشت...
انگار من سر و کارم با یه آدمِ دو رو بود... یه آدمی که وقتی حواسش نباشه روحِ پلیدی داره.... و یه آدمی که می تونه این روح و کنترل کنه و مثل یه فرشتۀ مهربون باشه...
نمی دونم... با بوسه ای که رویِ دستم نشوند از فکر اومدم بیرون...
با صدای آرومی گفت:
دامیار: آشتی...
کلافه دستم و از دستش کشیدم بیرون و برگشتم برم تو اتاق...
از پشت بغلم کرد و گفت:
دامیار: بهتره لباس بپوشی شام و با هم باشیم... فکر کنم لازمِ کمی حرف بزنیم...
صدای بسته شدنِ در اومد...
ازش فاصله گرفتم ... راست می گفت پیشِ مامان و شروینم نمیشد حرف زد...
من: الان آماده میشم...
دامیار: قربونت خانمم...
صندلی و کشید عقب و سرش و کمی خم کرد...
دامیار: خواهش می کنم...
لبخندی زدم و نشستم... نمی دونم میشه باور کرد کاراش از ته دلِ یا نه؟
خودشم نشست....
دامیار: فعلا زوده بگم شام بیارن چی می خوری/؟ بعد منوی روی میز وداد بهم ...
من: من فقط آب می خوام چیزی میلم نمیشه... اونم فقط برای خودش سفارش داد...
وقتی گارسون رفت آرنجش و گذاشت رو میز و کمی اومد جلوتر...
دامیار: خوب خانم با من آشتیِ؟
من: بنظرت کارت قابل بخشش بوده؟
دامیار: آره خوب هر کسی اشتباه می کنه دیگه...
من: نباید بخشیده شی و نمی خوام که ببخشم چون داری اینجوری فکر می کنی...
دامیار: خوب چجوری فکر کنم؟ از این بالاتر که می گم اشتباه کردم و می دونم کارم درست نبود؟
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
من: از کجا معلوم این کار اشتباه تکرار نشه؟
دامیار: نچ نمیشه...
من: چه تضمینی هست؟
دامیار: خوب مردِ و حرفش...
یه تای ابروم و دادم بالا و گفت:
من: جدا؟
دامیار: خوب ... آره
من: این مرد قبلا ، روز خاستگاری هم زیاد حرف زده بود... که البته به هیچکدوم وفادار نبوده...
دامیار: خورشید جان فروزان اگه مثلا... دارم می گم مثلا امروز از من کتک می خورد یه ساعت بعد خودش میومد باهام حرف میزد ... حالا من واسه تو کاری نکردم که یه تو دهنی بود فقط ... همین...
من: پس سابقه زد و خورد هم در زندگی قبلی داشتین؟
دامیار: گفتم مثلا... حالا تمومش کن باشه؟ خوب ببین ما هنوز دو ماه دیگه وقت داریم می تونی من و رفتارام و تو این دو ماه بسنجی؟ اونوقت اگه بد بودم به طلاق فکر کن...
همچین بی راهم نمی گه من می تونم تو این دو ماه بسنجمش... به انگشتر تو دستم نگاه کردم... همینکه قبول داشته مقصرِ و برام کادو خریده خودش خیلیِ...
دامیار: وکیلم؟
من: بله...
نفسش و سخت داد بیرون و تکیه داد به صندلی...
دامیار: بابا تو دیگه کی هستی پدر من دراومد تا آشتی کنی....
********************
همینجور که شالم و می بستم کفشامم پوشیدم ...
مامان: نمی فهمم یعنی چی؟
من: یعنی قرارِ اسمِ دامون بیاد تو شناسنامۀ من...
مامان: یه روز میای می گی طلاق یه بارم که میای مژدۀ یه چیز دیگه و میدی... مراقب خودت باش... به دامیار سلام برسون..
من: باشه باشه...
مامان: خورشید ناهار بیایید همینجا...
من: میریم بیرون مامان... می خواییم یه جشن سه نفره بگیریم...
مامان: برو مادر خوش بگذره بهتون..
پر انرژی نشستم تو ماشین و گفتم:
من: سلام سلام... پسرم کو؟
دامیار: کارای دادگاه که انجام شد رفتیم ثبتشم انجام دادیم میریم مهد دنبالش...
با یادآوری مهد برگشتم سمتش و گفتم:
من: فکر نکن بیخیال مهد شدما... نه اینجوریا نیست یه چند روز نمیرم بعد دوباره میرم...
دامیار: اخراج شدی خورشید...
با تعجب برگشتم سمتش...
من: اما من دیروز با مولایی صحبت کردم...
دامیار: بیخیال کولر و تنظیم کرد رو خودش و گفت:
دامیار: امروز به من گفتن بگم دیگه نری...
من: گفتن یا گفتی؟ چی کار کردی؟
دامیار: بیخیال من از اولم راضی نبودم بری سرکار خدا هم با من بود یه کار کرد اخراج شی...
من: بندۀ خدا هم که دخالت نداشته؟
دامیار: بندۀ خدا روحشم خبر نداشته...
من: من بر می گردم مهد و توام چون خودت روحت خبر نداشته میای اونجا رضایت نامه مینویسی و کتبا امضا می کنی... در ضمن شرطای ضمن عقد من که یادتِ/؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
دامیار: بله... ادامۀ تحصیل... قبول مسئولیت و خرج شروین در صورت نبود مادر... حق مسکن...
بعد برگشت سمتم و گفت:
دامیار: اما برای کار کردن چیزی نگفتی و ننوشتی...
من: به قولِ خودت مردِ و حرفش ... ما حرف زدیم...
دامیار: من که چیزی یادم نمیاد...
داشتم حرص می خوردم اما به روی خودم نمیاوردم... امروز روز خوبی بود و من دلم نمی خواست خرابش کنم... عادت داشتم دامیار و با حرص واسه کاری راضی کنم...
الانم خودم از همه چی خبر داشتم نوشین بهم گفته بود که دامیار اومده حرف زده و خواهش کرده تا بگن که من اخراجم... و اینکه مولایی پیغام داده خورشید هر وقت اومد قدمش روی چشم اما این شوهرِ یه دندشم بیاره تا رضایت نامه رو امضا کنه...
با ایستادن ماشین از فکر اومدم بیرون...
اونروز که دعوامون شد و از هم جدا شدیم دامیار رفته بود دنبال دادخواستو ایناش و امروز نوبتِ دادگاهمونِ... از یه طرف عجله داره مادر دامون من باشم از یه طرف یه جور رفتار می کنه آدم فکر کنه فروزان و دوست داره...
اصلا دامیار از اولم غیر قابل پیش بینی و مشکوک بود... یه جورای می گم شاید مدلش اینه و مشکلی نداشته باشه...
فروزانم اومده بود...
باید میرفتیم سه تایی پیشِ قاضی خیلی کار نداشتیم چون فروزان رد صلاحیت شده بود و خیلی زود موافقت میشد...
*****
نمی دونم دیگه چرا فروزان باید میومد ثبت خوب خودمون که نامه داشتیم...
وقتی اومدیم بیرون فروزان با عشوه اومد سمتمون و گفت:
فروزان: دامیار، عزیزم مشکلی نداری منم باهاتون بیام؟
دامیار نگاهی به من انداخت...
دامیار: نه چه مشکلی بیا بریم...
از عصبانیت فکر کنم قرمز شده بودم...
تا نشستیم تو ماشین دامیار تند گفت:
دامیار: عزیزم ناراحت نشو ترسیدم یه وقت بگم نه لج کنه نیاد ثبت ... امروزم تحمل کن...
وای خدا چقدر من خنگم ... از یه طرفم راست می گه ها... خوبه اینجور مواقع دامیار عقلش خیلی بیشتر از من میرسه...
چیزی نگفتم و فروزانم بعد از بستنِ بند سه متری صندلش اومد نشست...
هنوز خیلی از راه و نرفته بودیم که فروزان گفت:
*- میشه این ضبطت و روشن کنی یه چیز بخونه؟ حوصلم سر رفت بابا... یه روز ماشینم باهام نیستا...
دامون ضبط و روشن کرد و صداش و غیر طبیعی بلند کرد...
فروزان سرخوش خندید و گفت:
فروزان: هنوزم می دونی من چی و چه جوری دوست دارم...
به بیرون نگاه کردم و حرفی نزدم..
می دونستم که فروزان سعی داره حرصِ من و در بیاره و به من بفهمونه هر چی اون بخواد میشه اما من باید خودم و کنترل می کردم... فروزان می خواست بگه که برای دامیار اونِ که هنوز مهمِ و دامیار اون و دوست داره...
منم با بی خیالیم باید بهش می فهموندم که من به دامیار اعتماد دارم و توام برو کشکت و بساب...
اما آیا واقعا من به دامیار اعتماد داشتم؟
آره داشتم امروز که تموم شه فروزانم که بره همه چی به خوبی و خوشی می گذره... این یه ذره ناراحتیمم از بین میره...
وقتی رسیدیم فروزان جلوتر از ما حر کت کرد....
مانتوی فروزان کوتاه بود و تقریبا تا یکم بالاتر از باسنش به زور میرسید...
یه شلوار خیلی جذبم پوشیده بود که واقعا من نمی تونستم چشمام و کنترل کنم چه برسه به...
با فکرِ اینکه الان دامیار حواسش کجاست برگشتم سمتش...
اونم دقیقا چشمش همونجایی بود که نباید باشه... انگار دامیارم از زنِ اینجوری بیشتر خوشش میاد...
سقلمه ای بهش زدم... به من نگاه کرد و لبخند زد...
آروم گفتم: چشمات و درویش کن ...
دامیار: من که به جز تو اینجا چیزی نمی بیننم...
آره جونِ عمت...
کارای اداری و دفتر به خوبی تموم شد و من همون بالا زنگ زدم تا نوشین دامون و اماده کنه ما خیلی زود میریم دنبالش...
جلوی در ثبت فروزان دستش و آورد جلو و گفت:
فروزان: خوب خانمی مادر شدنت مبارک...
دلم نیومد بهش دست ندم...
دستم و دراز کردم و خیلی خشک گفتم:
من: ممنون...
فروزان رو به دامیار گفت:
*- پولِ من چی میشه؟
دامیار دسته چکش و از جیبش دراورد و گفت: الان...
دسته چک دامیارو ازش گرفتم و با اخم و طلبکاری گفتم:
من: چه پولی؟
*- فروزان دسته چک و چنگ زد و خودش و باد زد گفت:
فکر نکن همه چی قانونی و راحت طی شده منم کلی از کار و زندگیم زدم ... کلیم خرج کردم تو و دامیار امروز اومدین آمادش و خوردین...
من: جدا چه خرجی بیا برگردیم دادگاه ببینم... و بعد دستش و گرفتم...
فروزان من و هول داد که مستقیم رفتم تو بغل دامیار...
دامیار بازوهام و گرفت وگفت:
دامیار: خورشید دوباره دردسر درست نکن بشین تو ماشین
من: نمی زارم پولِ مفت بدی به این مادر بی مسئولیت...
فروزان: باشه نده... دامیار عزیزم کار نداری؟
با حرص گفتم: گمشو کثافتِ هرزه...
فروزان پوزخندی زد و گفت: من هرزمم برای دامیار عزیزِ عسلم تو به فکر خودِ نجیبت باش...
دامیار: گلم صبر کن پولت و بدم... یعنی صبر کن پولت و بدم که دیگه بری....
داشتم از دستِ دامیار حرص می خوردم دیگه نتونستم تحمل کنم و رو به دامیار گفتم:
من: چی شد؟ تا همین چند دقیقه پیش می گفتی هرزست ... کثیفِ خرابِ... دستمالی شدست... آشغالِ حالا نگرانی بی پول نباشِ...
فروزان اومد جلوتر و گفت:
دامیار: چی شد چی شد؟ دامیار این حرفارو زده؟ اخی نازی کوچولو تو خیلی خری باور کردی...
الانم فکر نکن زنشی خوب اونم حق داشت نگران بچش باشه... بلاخره یه وقت میبینی می ره مهمونی... یه وقت من می خوام برم مسافرت... یکی باید باشه از بچش مراقبت کنه... نه؟
برگشتم سمت دامیار و گفتم: این چی میگه...؟
دامیار: چرت می گه بشین تو ماشین خورشید...
و بعد من و هدایت کرد سمتِ ماشین..
فروزان با کفِ دست زد رو سینۀ دامیار و گفت : کی چرت می گه مرتیکه؟ من؟
بعد رو به من گفت:
فروزان: هه چی فکر کردی؟ اینکه عاشقتِ؟
و بعد رفت نزدیکِ دامون و بازوش و گرفت... چند بار تکونش داد و گفت:
فروزان: دامیار عاشقِ یه نفرِ اونم منم... نمی دونستی بدون... روزی که اومد خاستگاریِ تو با من حرف زده بود... اما من بهش گفتم که نمی خوام زندگی کنم و می خوام آزاد باشم... اون می خواست من درست شم و خودم مادر دامون باشم...
دختر جون خیلی به خودت نناز ... کافی اراده کنم... خیلی راحت میفتی تو سطلِ آشغال ... الانم فقط کلفتِ خونشی و مادر بچش...
ببینم مگه بهش نگفتی من واسه دَدرتم اینم واسه خونت؟
و بعد تق و تق راه افتاد...
چشمام و بستم و باز کردم...
یاد روزی که دامیار اومد مهد ... قشقرقی که بپا کرده بود... اونم برای اینکه چرا به زنش که رد صلاحیت شده خبر دادیم... یعنی ممکن بود هنوز دوسش داشته باشه؟
یاد حرف درنا که می گفت فروزان اتخاب دامیار نبود... که دامیار عاشقش نیست افتادم...
یاد روزِ خاستگاری... چهرۀ مظلومش... مظلوم؟ تظاهر بود... همش تظاهر بود...
شالمو تو سرم جا به جا کردم... به دامیار که سرش پایین بود نگاه کردم...
یعنی عاشقِ یه نفر دیگه بود و اومد خاستگاریِ من؟
خوب توام عاشق بودی یادتِ؟ توام عاشقی...
اما آخه من سعی کردم فراموش کنم... خدا می دونه که هیچوقت بهش فکر نکردم... من حتی گریه های شبونمو میزرام به پای غصه های زندگی نه دردِ عاشقی، نه عشق از دست رفتم...
کیفم و که رو زمین افتاده بود برداشتم...
درنا می گفت اون انتخاب دامیار نبوده... خوب حتما عشق بعد از ازدواج بوده... یعنی باور کنم یه روز قبل از خاستگاریم پیشِ فرورزان بوده؟
مامانم می گفت هیچ بختی بختِ اول نیست... شاید دامیارم این نظرو داره...
بهش نگاه کردم...
بهم نگاه کرد... چشماش... غم داشت شایدم پشیمون بود...
دامیار: من... من می خواستم دامون زیرِ سایۀ مادر خودش بزرگ شه... باور کن گفتم شاید درست شه...
پوزخندی نثار خودش و توجیحِ مزخرفش کردم و راهی کوچه شدم...
دامیار: باور کن خورشید من... من دوسش دارم... یعنی داشتم... دختر تو دیگه الان زنِ منی... نباید با این حرفا خودت و ناراحت کنی...
دستم و گرفت...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون ...
و دوییدم سمتِ خیابون اصلی...
دامیار: صبر کن خورشید...
اشتباه می کنی برات توضیح میدم...
دلم نمی خواست گریه کنم... دیگه دلم نمی خواست... اما من چی میشم؟ حالا تو شناسنامۀ من اسمِ یه بچست...
یه بچه که خودم خواستمش...
حالا دیگه شناسنامۀ من اسمِ یه نامرد تو خودش جا داده... اسمِ یه نامرد تو شناسنامۀ من سنگینی می کنه....
چه جوری می تونم پاکش کنم...؟ اصلا به من چه؟ چرا من باید انقدر مهربون باشم؟ چرا باید انقدر بدبخت باشم؟
راست می گن دل نسوزون... راسته که می گن اگه تو این دنیار رحم کنی اگه دستات و برای کمک به کسی بلند کنی میزنن قطعش می کنن...
اونوقت تو این دنیای نامرد باید از آدمای نامردترش کمک بخوای...
همونایی که قرار بوده بهشون کمک کنی... اونوقت اونا هم بهت می خندن...
یه کلمه جوابشونِ خودت خواستی...
واقعا چه چرخۀ جالبی یا شایدم بشه گفت غم انگیزی.... قصۀ من و دامیار همینِ...
وسطِ خیابون بودم... صدای دامیار هنوز از پشت سر میومد...
ماشینارو نگاه می کردم که ببینم کی قرار تموم شن تا من از اینجا از این محل و از این نقطه دور و درو تر شم...
یه ماشین با ادماش بدجوری آشنا بودن...
نا خودآگاه محسن اومد تو خاطرم...
کم کم خلوت تر شد...
حالا دیگه می تونستم برم...
دامیار رسید بهم...
اما من رفتم تو خیابون...
اونم پشتم بود... حواسم از همه جا پرت شده بود...
ماشین و آدمایی که پای سیامک و به زندگیم باز کردن...
یهو سرعت گرفت...
یه سرعت سر سام آور...
دامیار: خورشید مواظب باش...
قدمای تندم...
برخوردِ بی رحمانۀ ماشین به یه آدم...
و فرارِ بی رحمانه ترش...
به دامیار که پرت شده بود اونور تر نگاه کردم...
بلاخره اشکام سرازیر شدن...
برای خودم...
برای آدمی که انگار قربونیش کرده بودن و تکون می خورد...
برای دامون...
برای بختِ سیاهم...
تمومِ توانم و جمع کردم و رفتم سمتش... همه جمع شده بودن...
کنارشون زدم و کنار دامیار زانو زدم...
صورتش غرق خون بود... با شالم خون رو صورتش و پاک کردم...
مرد: خانم بهش دست نزن تا اورژانس بیاد .. ممکنِ آسیب ببینه...
اما یه حسی باعث شد سرش و بلند کنم و بزارم رو دستم...
دامیار: نگاهی به من انداخت و چشماش و بست...
کمی طول کشید تا دوباره چشماش و باز کرد و بریده بریده و آروم گفت:
دامیار: بع... بعد از... من زن.. زندگی کن... فَ... فقط پسرم و... دامون وترد نکن...
اون تو دستایِ من و فروزان نمی... تونست زند... زندگی کنه... من براش ... د..نبال... یه مادر .. بودم... که خوب باشه... مثل....
اما دیگه صدایی نشنیدم دیگه لباش تکون نخورد...
چشماش کج شده بود و یه جا دیگه نگاه می کرد نفسش قطع شده بود...
مردی اومد و دست گذاشت رو چشمش و چشماش و بست..
یعنی مرد؟
نه .... آره... نمرده... خدایا به پسرش چی بگم؟ دامون؟ حالا دیگه پسر منم هست؟ الان من باید کنارش باشم؟ باید پیشِ من باشه...
نه نباید اصلا بفهمه... من نمی تونم... من تنها از پسش بر نمیام...
این مرد همینی که رو دستای من لحظه های آخرش و گذروند یه پسر داره... هر چقدر نامرد باشه برایِ دامون پدرِ ....باید باشه و پدری کنه در حقش ... بهش محبت کنه...
دیگه نتونستم تحمل کنم...
مکان برام مهم نبود ... آدما برام رنگ نداشتن...
سرم و بلند کردم و به آسمون نگاه کردم... با صدای بلند اسم خدارو فریاد زدم...
همه نگاه ها سرشار از ترحم بود... از دلسوزی...
بلاخره آمبولانس رسید...
هیچ کاری براش نکردن... اون مرده بود...
مرده...
صحننۀ تصادف از جلو چشمام کنار نمی رفت...
همش برام تداعی میشد...
محسن... خطر... آدماش... اون ماشین....
باید می فهمیدم اونا اینجا هیچ کاری نمی تونن داشته باشن جز انتقام از من...
اما اون لحظه فقط و فقط فکر حماقت و خریتی که کرده بودم ذهنم و به خودش مشغول کرده بود... ذهنم درست کار نمی کرد...
گفتم انتقام...
اما آخه چرا دامیار؟
شاید هدفشون من بودم... اما محسن به سیامک گفته بود... به اون گفته بود که منتظر باشه...
از فکر سیامک سیخ نشستم... یعنی اون کجاست؟ این بلا سرِ اونم اومده...
نمی دونم... وای خدا گیج شدم بلد نیستم چی کار کنم...
پسری که داشت به دامیار نگاه می کرد گفت:
پسر: برادرتِ؟
من: سرم و به بدنۀ ماشین تکیه دادم و گفتم:
من: شوهرم...
با تعجب نگام کرد...
نمی دونم شاید چون خیلی بچه تر از این حرفا میزدم... یا شایدم جای جیغ و داد فقط اشک میریختم...
اما دلم پر تر از این حرفا بود که بگم بی شوهر شدم... دامیار اگه بودم من طلاق می گرفتم... حالا که رفته می گم بخشیدمت تا تنش نلرزه... ولی جوابِ بی وجدانیش و کی میده/؟
پسر: به کسی خبر نمیدی؟
وای خدا راس می گفت... من چرا به کسی خبر ندادم... آخه به کی خبر بدم؟
به درنا آره... باید به اون بگم...
اول به نوشین زنگ زدم...
بعد از چند تا بوق بلاخره برداشت...
نوشین: الو خورشید خبرت بیاد کجایی پس؟
من: الو سلام نوشین جان عزیزم من عجله دارم فقط خواستم بگم برای دامون یه ماشین بگیر و بفرستش خونۀ ما اگه خودت ببریش که ممنونت میشم مطمئن ترم هست...
نوشین: چی شده عزیزم نگران شدم؟
من: هیچی فقط مواظب دامون باش... بعدا حرف میزنیم...
نوشین: باشه خیالت راحت خودم میبرمش خدافظ...
همینکه قطع کرد یه گوشی زنگ خورد... اما گوشیِ من نبود...
پسر: صدا از جیبِ شوهرت میاد...
دست زدم به جیبش راست می گفت... گوشیش و درآوردم و به صفحه نگاه کردم... درنا بود...
من: الو سلام خوبی درنا جان؟ الان داشتم بهت زنگ میزدم..
درنا: سلام عزیزم چرا صدات گرفته؟
من: هیچی مریض شدم... می گم یه چیز بگم هول نکنیا؟/؟
درنا: خبر مادرشدنت؟ نه چرا هول کنم... البته سوپرایز شدم حسااابیااا...
من: نه عزیزم راستش...
درنا با نگرانی گفت: راستش چی؟
من: دامیار تصادف کرده ما داریم میریم بیمارستان... البرز...
به یه اومدم اکتفا کرد و تماس قطع شد.. همون بهتر که خودش بیاد ببینه من نه دلش و دارم نه جرئتش...
آرنجم و گذاشتم روزانوم و دستام و تکیه گاه سرم کردم
گواهی و کاغذای مربوطه و دادم به مسعود...
من: ممنون تمومِ زحمتامون افتاد گردنِ ما...
مسعود: خواهش می کنم وظیفست... فقط مواظب درنا باشید...
چشم...
به رفتن مسعود خیره شدم وقتی که تو پیچِ بیمارستان مخفی شد عقب گرد کردم و رفتم تو اتاق...
درنا خواب بود... از بس بهش آرامبخش زده بودن... وقتی اومد بیمارستان و فهمید چی شده انقدر جیغ زد و گریه کرد تا از حال رفت بعدم که بستری شد...
کاش به هوش بیاد اینجوری اگه بخوان به زور بخوابوننش هر دفعه که بیدار شه زخمش تازه میشه...
بنظرم بهتره بیدار بمونه و به مرور با این مسئله کنار بیاد...
دامون.... یادش که میفتم تنم ریش میشه... تا کی باید به بچه بگم بابات رفته مسافرت؟ اون زرنگ تر از این حرفاس... خیلی زود می فهمه دروغ می گیم... اصلا من چه جوری می خوام بزرگش کنم؟ الهی بمیرم براش انگار قسمت نیست پدر و مادر و با هم داشته باشه...
درنا کمی تکون خورد... می دونستم تو خوابم باز غصه دار هست... دستم و گذاشتم رو دستش که آروم باشه...
دوباره فکر معطوف شد به مشکلاتم...
من حالا دیگه یه زنم با یه بچه... یه زنِ بیوه... هه چه دنیایی...
خدایا من ازت خواستم انتقامِ من و از دامیار بگیری اما دلم نمی خواست این انتقام انقدر سخت باشه...
من الان نمی دونم باید چی کار کنم؟ خودم چی میشم؟ دامون چی میشه؟ من دوسش دارم... انگار که از اول بچۀ خودم بوده... اما الان بایید نگهش دارم...؟
آره باید نگه دارم من تو دادگاه نامه دادم امضا کردم و حرف زدم... بود و نبودِ دامیار فرقی نداره من باید ازش مراقبت کنم... دوستش داشته باشم...
موبایلم زنگ خورد باید مامان باشه اون بیچاره چه گناهی کرده از دستِ من و مشکلاتم.... الان هم داره غصۀ من و می خوره هم باید جلوی دامون تظاهر کنه که اتفاقی نیفتاده...
من: بله؟
*- سلام عزیزم خوبی؟
من: سلام ... ممنون ساناز جان شما خوبی؟
*- مرسی... تسلیت می گم عزیزم غمِ آخرتون باشه... هر چی خاکِ ایشونِ بقای عمر شما...
من: ممنون....
ساناز: الان مامان بهم خبر داد... مثل اینکه رفته خونتون متوجه شده...
من: ساناز جان یه زحمتی برات داشتم خودم می خواستم بهت زنگ بزنم الان...
ساناز: بگو عزیزم تعارف نکن...
من: یه چند روزی دامون و نگه دارید...
ساناز: نمی خوای تو مراسم باباش باشه؟
من: نه روز آخر به اندازۀ کافی با هم گفتن و خندیدن... نمی خوام آخرین خاطره و تصویر از پدرش یه جسمِ بی جون و رنگ پریده باشه... روانپزشکی هم که اینجاست حرفام و تایید کرد...
ساناز: باشه خانمی من میرم خونتون دنبالش...فقط عزیزم چه جوری این اتفاق افتاد؟
من: من از صبح وقت نکردم زنگ بزنم وگرنه می خواستم بگم به سیامک بگید مواظب باشه... همش زیرِ سر آدمای محسنِ...
ساناز با تعجب گفت: نه؟ جدی می گی/؟ مگه با دامیارم مشکل داشتن؟
من: نه... نداشتن ... اما با من که داشتن...
ساناز: اما محسن که فقط سیامک و تهدید کرده بود...
من : نمی دونم دیگه چی از جونِ من می خوان...
ساناز: باشه عزیزم... ناراحت نباش باید قوی باشی تا ببینیم می خوای با زندگیت چی کار کنی... مراقب خودت باش...
من: ممنون... پس دیگه از بابت دامون خیالم راحت باشه؟ مرسی...
ساناز: آره برو عزیزم... قربونت برم خداحافظ...
گوشی و قطع کردم و بلند شدم و رفتم پشتِ پنجره...
چه جوری بهشون بگم که من قاتلارو میشناختم... ؟ به ماموری که اومده بود گفتم... اونم همه چی و نوشت... خبر دادن که کمی جلوتر همون ماشین توسط راننده های دیگه گرفته شده... فقط یکیشون فرار کرده و راننده و یه نفر دیگه تو ماشین موندن...
باید اونجا هم برم...
یعنی من باعث مرگشم؟ اما من با اینهمه دلشکستگی ازش دلم نمی خواست همچین اتفاقی براش بیفته ... خدا خواست وگرنه من و دامیار فاصلمون چد تا قدم بود...
قسمتش این بود وگرنه من خیلی بیشتر از اون در معرضِ خطر بودم...
با صدای بغض آلود درنا برگشتم سمتش:
درنا: تو میشناختی کی بوده؟ آره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آره...
درنا: کی؟
من: اونا یه باند خلافکارن... اما باور کنید من مقصر نیستم...
درنا: اشک چشمش و پاک کرد و گفت: انقدرام بی فکر نیستم... اما می خوام همه چی و بدونم... باور کن از خونِ داداشم نمی گذرم...
گریش شدت گرفت...
همۀ ثروتم و میدم تا اعدامشون کنن...
من: آروم باشید اونا خیلی خطرناکن با اینکه الان همشون زندادنن باز این بیرون آدم دارن ...
درنا سرم و از دستش کشید بیرون و نشست...
تحویلمون می دنش...؟
من: آقا مسعود رفتم دنبال کاراش... هنوز نه...
درنا اومد حرف بزنه که در اتاق باز شد...
بازم فروزان... ؟
اومد تو و قری به سر و گردنش داد و گفت:
فروزان: آخرم انقدر به جونش غر زدی و کشتیش نه؟
درنا با حرص گفت:
درنا: تو اینجا چی کار می کنی؟ کی به تو خبر داد...؟
فروزان چشم غره ای به درنا رفت و به من نگاه کرد...
زنگ زدم با این خانم حرف بزنم که پسرت گفت بیمارستانید و دامیار چه بلایی سرش اومده...
درنا پوفی کشید و روش و برگردوند...
فروزان : چیه نکنه انتظار داشتی من خبر نداشته باشم؟ مگه میشه زنی از فوت شوهرش بی خبر باشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
این یه حرفت دیگه غلطِ اضافه بود... برو بیرون اصلا حوصلۀ بحث کردن با تو رو ندارم...
فرزوان شونه ای بالا انداخت و گفت: هر جور میلتونه... فقط یه فکری برای ارث و میراثش بکنید من حوصله رفت و آمد و شکایت ندارم خودمون تقسیم کنیم بهتر اینه که من برم ادعای ارث کنم...
و بعد رفت...
درنا با گیجی بهم نگاه کرد...
با غصه گفتم:
من: بعیدم نیست زنش باشه... دست داداشتون درد نکنه خشبختم کرد...
درنا: چی می گی خورشید اون داره چرت می گه...
من: می دونستید دامیار عاشقِ فروزانِ؟
با تعجب و خنده گفت: نه عزیزم اشتباه می کنی... این فروزان دیوانست به حرفاش توجه نکن...
نشستم رو صندلی...
من: پس شما هم چیزی نمی دونی... دامیار حتی قبل از خاستگاری از منم از فروزان درخواست کرده تا دوباره زندگیِ مشترکشون و شروع کنن.... این و خودِ دامیار تایید کرد...
درنا نشست و به پشتی تخت تکیه داد...
درنا: مطمئنی؟ من نمی تونم قبول کنم ...
من: شک ندارم... راستش من از دامیار جدا شدم که برم برای دادخواستِ طلاق... اما متاسفانه این اتفاق افتاد...
درنا با بغض گفت: پس دعواتون شده بود؟
من: آره همون موقع فروزان همه چیو بهم گفته بود و خودِ دامیارم تایید کرده بود...
درنا: پس یعنی باید قبول کنیم که فروزان می تونه زن دامیار باشه... اما من چرا نفهمیدم...؟
کمی به سکوت گذشت تا اینکه درنا گفت:
درنا: گوشیت و بده...
درنا تند تند شماره گرفت...
درنا: الو سلام... خوبی مامان؟
درنا: مرسی عزیزم... پسرم هنوزم نوشتۀ دامیار و داری؟
......
درنا: نه نه... شرکت دیزین...
....
درنا: آره همون نوشته... مامانم همین الان محضریش کن...
.....
درنا کلافه گفت:
درنا: می دونم دایی نیست... می دونم فوت کرده... غیر قانونی محضریش کن...
ببینم تو که نمی خوای دوباره از فرزوان بخوریم ؟ اون شرکت و همۀ مال و اموال دامیار برایِ دامونِ و زنِ رسمیش... نمی خواستم انقدر زود به این فکرا بیفتم... اما فروزان از همین الانم دندون تیز کرده...
.....
درنا: نه زنگ زده خونه ما داداشت گفته... پس خیالم راحت باشه دیگه؟
گوشی و قطع کرد و داد به من...
درنا: خورشید نمی دونم قرارِ چی بشه من هر چی حق و حقوقت باشه بهت میدم... هر چی که باشه...
واسه دامون... واسه دامونم اگه نمی تونی ...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
من: خودم خواستم اسمش تو شناسنامم باشه... راجع بهش حرف نزنید... حالا دیگه اون پسرمِ... اما به کمکتون نیاز دارم...
سرمش و از دستش در اورد و بلند شد در همون حالم گفت:
درنا: با این همه کارای دامیار که واقعا ازش انتظار نداشتم پنهان کنه اونم از من، باید بگم من شرمندتم... هر چند که دردی و دوا نمی کنه...
به خیالم از زندگی برادرم خبر دارم وگرنه باور کن خورشید به روحِ پدر و مادر قسم هیچوقت پا پیش نمیزاشتم... هیچوقت من برای بدبخت کردنِ کسی اقدام نمی کنم... باور کن ناخواسته بوده .. حلالم کن...
حالا دیگه صداش بغض داشت...
اشک چشمش و پاک کرد و گفت:
درنا: پدر و مادرم مارو جوری بزرگ کردن که بفهمیم انسانیت یعنی چی... با وجدان باشیم مثل خودشون...
دامیارم از جنسِ ما بود... فروزان عوضش کرد... من باید می فهمیدم از رفتاراش و از کاراش باید می فهمیدم فروزان، نا جنسش کرده...
درنا: بیا بریم... ماشینِ دامیار کجاست؟ کلی کار داریم بدو دختر...
بعد از تسویه با بیمارستان یه تاکسی گرفتیم و برگشتیم جایی که من و دامیار دعوامون شده بود...
درنا نمی دونست غصه برادرش و بخوره، من و یا دامون...
فقط حرفش این بود که نمیزاره حق من و دامون و فروزان بخوره...
من: اما اگه اونم زنش باشه حق داره...
من خیلی نمی خوام.... زیاده خواه نیستم...
فقط مهریم و اونم برای روزی که ممکنِ مامان نتونه مارو کنارش تحمل کنه یا دامون بخواد خونۀ جدا داشته باشیم... ویه حساب که خرج...که خرجِ من و پسرم ازش در بیاد...
لبخندی زد و دستش و گذاشت تو دستم...
درنا: تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینا بود... خوشحالیم از بابتِ اینکه دامیار یه زندگیِ خوب می تونه داشته باشه هر چی غمِ رو می پوشونه...
کنار ماشین دامیار پیاده شدیم از وسائلی که بهم تو بیمارستان تحویل دادن سوئیچ و در آوردم و دادم به درنا...
درنا از صندوق عقب یه کیف سامسونت آورد... وقتی نشستیم ماشین و روشن کرد و کیف و سپرد به من...
درنا: رمزایی که می گم و امتحان کن ...
درنا می گفت و من میزدم... آخرش رمزی شد که فکرشم نمی کردیم...
تاریخِ تولد فروزان...
وقتی کیف و باز کردم... اولین چیزایی که نظرم و جلب کرد دو تا بلیط و پاسپورت و... بود...
یاد حرف فروزان افتادم... « مسافرتامون»
یه حسی بهم می گفت این بلیط یکیش مطعلق به فروزانِ اما یه حسیم می گفت شاید همون بلیطای کیشی باشه که ازش حرف میزد...
درنا هم حواسش بود...
بلیطارو برداشت...
و چند ثانیه بعد درش و بست و انداخت تو کیف...
درنا: مثل اینکه جدا باید باورم شه... بلیطِ یه سرۀ دامیارو فروزان برای اتریش...
متفکر به رو به رو خیره شد...
چند ثانیه ای به سکوت گذشت که گفت:
درنا: خورشید جان هر چی پول چک و همینطور سند تو کیف هست در بیار... هر چند که باید دنبال وصیت نامش باشیم...
من: مگه نوشته؟
درنا: آره چند سال پیش بعد از تصادف سنگینی که داشت وصیتش و نوشته...
تقریبا چند دقیقه بعد ایستاد و پیاده شدیم...
درنا: ببین عزیزم چند تا ساختمون جلوتر خونۀ دامیارِ ... باید سر نگهبان و گرم کنی که من بتونم برم داخل... بعد دیگه زیاد نمون بیا بیرون تو ماشین بشین تا من بیام .. اینم سوئیچ...
من: بعد چجوری میایید پایین؟
درنا: برای اونم یه فکری دارم... برو مواظب باش
دستای دامون و سفت تر گرفتم و از دور به فروزان نگاه کردم...
اون اینجا چی کار می کرد؟ یعنی واقعا اینقدر روش زیادِ؟
چه تیپی هم زده... انگار اومده عروسی...
سیامک و آرشام اومدن نزدیکتر...
آرشام: تسلیت می گم غمِ اخرتون باشه...
من: ممنون...
سیامک لپِ دامون و کشید و گفت: بیا با عمو بریم...
من: نه ممنون پیشِ خودم می مونه...
و بعد نشستم و دامونم با من نشست...
دامون اروم گفت:
دامون: یعنی بابا اینجاست؟ تو که گفتی رفته مسافرت...
من: الانم بابا رفته مسافرت عزیزم... یه مسافرت ابدی... یه جورایی یه سرست... بزرگتر که شدی بهتر و راحت تر درک می کنی...
دامون به سنگ قبرِ تازه انداخته شده نگاه کرد و گفت:
الانم درک می کنم که بابام دیگه جون نداره ... که دیگه نیست...
اما نمی تونم سفری که میگی و درک کنم... چرا می خوای حقیقت و با حرفای غیرِ قابلِ نفهم کمرنگ کنی؟
من: غیرِ قابل فهم عزیزم...
دامون: همون ...
صداش بغض داشت... غم داشت و من اینو درک می کردم...
شاید الان تنها غمِ من اینِ که دامون به پدر نیاز داره و باباش و دوست داشته ...
ولی قلبا ناراحت نیستم... یعنی نمی تونم که باشم... دلم ازش شکسته... چون اون من و گول زد و با احساسم بازی کرد... من دامیار و دوست نداشتم... اما داشتم سعیِ خودم و می کردم که عاشقش بشم و عشق و باهاش تجربه کنم...
اون فقط یه مادر می خواست که شاید اگه این خواسته صادقانه بیان میشد پذیرفتنش برام راحت تر بود... هر چند که الانم من هیچ مشکلی با این مسئولیت ندارم....
اون زن داشت... زنِ صیغه ای که نصفِ اموال دامیارم به نامش بود...
نگاش کردم... اومدنش سر خاک چه معنی داره؟ شاید برای قدر دانی از تقریبا دو سومِ ثروتی که به نامشِ و تمامیِ سند و مدارکم دستِ وکیلِ..
. دامیار به راحتی حدس زده بود که اگه یه چیزش بشه درنا نمی زاره یه پاپاسی از پولشم به فروزان برسه واسه همین همه راه ها رو بسته بود... این و وقتی فهمیدیم که درنا تونست مدارک اصلیِ دامیار و پیدا کنه...
حتی خود فروزان هم نمی دونست قرارِ اینهمه پول بهش برسه...
و این یه شُکِ بزرگ بود که هفتۀ پیش وقتی سی و دو روز ار فوتِ دامیار گذشت وکیلش اعلام کرد
کم کم همه رفتن و دورمون خلوت تر شد...
تنها حرفم و آخرین حرفم براش یه چیز بود...
با ناخنم ضربه ای به سنگ زدم و زمزمه کردم: من که گذشتم امیدوارم خدا هم بگذره...
بلند شدم و راه افتادم...
درنا مریض بود.. انقدر مریض که حتی نتونست برای چهلم برادرش خوش و برسونه...
چون خونه ای که درنا توش زندگی می کرد و یادگار پدرشون بود به خاطرِ یه سری مسائل به نامِ دامیار شده بود و کاشف به عمل اومد که اون الان به نامِ فروزانِ و فروزان هم یه خاطر لج و لجبازی که با درنا داره به هیچ عنوان قبول نمی کنه خونه و به مسعود بفروشه...
سیامک از من خدافظی کرد و طبقِ معمول سفارش کرد کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من و مامان و دامون سوارِ ماشین ساناز و آرشام شدیم و راهی خونه شدیم...
همه چی چه ساده گذشت...
ساده به سادگیِ نوشتنِ واژۀ زشتِ بخت... بختی که با رنگِ سیاه برای من نوشته شده...
دستی به سر دامون که متفکر به بیرون خیره شده بود کشیدم...
حالا دیگه منم و من و دامون... خودم باید بزرگش کنم بفرستمش مدرسه... همراهش باشم... کمکش کنم...
ماشینِ سیامک با سرعت از کنارمون رد شد...
سیامک... کاش عاشقت نمی شدم... کاش این قلبِ کوچیکم خاطرخواهِ نگاهت نشده بود...
از وقتی خاطرخواه شدم ... سرنوشت و تقدیر تا می تونستن برام باریدن... اونا نتونستن ببینن من می خوام برای با تو بودن بجنگم...
تا آستین بالا زدم... تا کمرِ همت بستم...
برام یه نوشتۀ جدید نازل شد... با یه مسئولیت خیلی بزرگتر...
سر دامون و تو سینم فشردم... اونم دستای کوچیکش و دورم حلقه کرد...
اما همۀ اینا باعث نشد من فراموشت کنم.. من فقط خاکت کردم ... اونم یه گوشۀ قلبم...
من هنوزم... خاطرخواتم....
خاطرخواه...
صدای تق تقِ کفشام سکوت شیشه ایِ سالن و میشکست...
ای خدا پس کجاست... برای یه نمره ببین چه جوری در به در شدم...
تقه ای به در زدم و وارد شدم...
چند تا پسری که برای خودشون میزِ گرد تشکیل داده بودن برگشتن سمتِ من...
من: ببخشید فکر کردم استاد والا اینجا باشن...
محمد به صندلی تکیه داد و گفت:
محمد: نچ نیست... همین الان رفت... تو پارکینگ شاید ببینیش...
یعنی ولم می کردن همونجا وا می رفتم...
نگاه زارم و چرخوندم ببینم کسی هست که کمکم کنه و بتونه زودتر از من به استاد برسه...
اما از اینا بخاری بلند نمیشه...
در کلاس و بستم و با قدمایی خیلی تند رفتم سمتِ پله ها...
ای کاش کفش پاشنه بلند نبپوشیده بودم بچم گفت مامان نپوش پات درد می گیره ها... حالا پام به جهنم چه جوری الان خودم و برسونم به والا..؟
جزوه هام و از این بغل به اون بغل کردم... به جهنم نهایت تا چند روز سینۀ پام له شدست دیگه الان فقط باید عجله کنم که نمرم و از دستم نره...
حالا الان که من عجله دارم همۀ بچه ها جلوی راه من سبز می شن...
منم با نهایت بدبختی می گفتم بعدا.... اما خودمم موندم واقعا چی بعدا؟ خوب بعدا باهم حرف میزنیم دیگه....
بلاخره ماشینش و دیدم اما وقتی که داشت خارج می شد...
با صدای بلند گفتم استاد... استاد...
آقای مشرقی که داشت با استاد حرف میزد شنید و بهش گفت...
رسیدم بهشون و نفس زنان گفتم...
من: سلام خسته نباشید... شما که گفتین تا 2 دانشگاهید...
والا: عجله دارم باید برم مشکلی پیش اومده...
من: وای ایشاالله که حل شه استاد ببینید این گزارشی که گفتید تهیه کنم...
استاد گزارش و گرفت و پرت کرد رو صندلی کنارش...
ناراحت شدم چون براش جون کندم... همش تو پارک نشسته بود تا ببینم چه سوژه هایی به دردم می خورن.. یه چشمم به دامون و شروین بود یکیشم به ملت....
من: فقط استاد تروخدا از نمرمم مثل گزارشم نگذریدا... من بهش احتیاج دارم...
لبخندی زد و گفت:
والا: کار دانشجوهام برام خیلی با ارزشِ مطمئنا می خونمش و به اندازۀ زحمتت بهت نمره میدم... خسته نباشید...
و بعد راه افتاد...
نفسم و سخت دادم بیرون و به کفشام نگاه کردم... شصت پام زده بود بیرون... وای به حالمِ اگه ببینن ناخنم لاک داره... خوب چی کار کنم امروز مدرسۀ دامون جلسست گفتم خوشتیپ تر باشم بچم یه وقت خجالت نکشه... .
با صدای زنگ موبایلم از فکر اومدم بیرون و در حال گشتن شدم...
آخرم تو جیبِ شلوارلیم پیداش کردم جدیدا چقدر حواس پرت شدم من...
من: بله بفرمایید/؟
-الو سلام ببخشید خانم شایان؟
در حالی که میرفتم سمتِ سلف گفتم...
من: بفرمایید خودم هستم...
-اسکندری هستم... خواستم ببینم طرحِ من آمادست...
-ای وای خانم اسکندی ببخشید تروخدا نشناختم... بله طرحِ شما امادست فقط مونده بیایید و ببینید ... اگه خوشتون اومد مامان شروع کنه... که ایشاالله تا اواخر اسفند تحویل داده بشه...
اسکندری: وای ممنون عزیزم چه سرعت عملی پس من امروز غروب با مهتاب میام ...
من: باشه مشکلی نیست فقط عزیزم من تا ساعت پنج و نیم احتمالا مدرسۀ پسرم باشم ...
-باشه عزیزم من اگه بیا هفت هشت میام...
پشت میز نشستم و گفتم... باشه عزیزم...
بعد از خدافظی رو به مهشید گفتم...
وای مهشید خیلی خسته شدم امروز.... این نسکافت و بده من برای خودت سفارش بده یه ساعت دیگه مدرسۀ دامون جلسست نمی خوام بچم منتظر بمونه...
مهشید نگاهی با حرص بهم انداخت و گفت
مهشید: اینهمه منتظر شدم سرد شه ... حالا بردار کوفت کن...
خندیدم و گفتم:
من: حرص نخور عزیزم شیرِ نداشتت خشک میشه... مرسی دوستی این لطفت و جبران می کنم...
مهشید: تو اون لباسی که تو ژورنال دیدم و برام بدوز من دیگه چیزی نمی خوام ... اینجوری دیگه جبران کردی...
من: من خیاطیم مثلِ مامان تمیز نیست عزیزم... باید بیای پیشِ مامان...
بلند شدم و صورتش و بوسیدم...
من: خوب من برم دوستی ... خیلی می دوستمت بابای...
ادای من و درآورد و بعد از خدافظی زدم بیرون...
امروز مدرسۀ بچه ها جلسست قرارِ یه سری برنامه های آموزشی برای بچه ها جدا از درساشون بزارن ..
چه خوب الان دارم میرم مدرسه چون هم اینکه دیگه لازم نیست بچه ها با سرویس بیان خونه و خودم برشون می گردونم هم اینکه می خوام با مدیرش صحبت کنم که راجع به انتخاب معلم تجدید نظر کنن...
به دامون که گوشۀ حیات بق کرده بود نگاه کردم.. این یعنی اینکه از یه چیز راضی نیست..
دلم یه جوری شد ... کی باعث شده اینجوری غمگین باشه؟ قدمام و تند تر کردم ...
تا من و دید بلند شد و دویید سمتم...
دامون: مامانی من میام با تو خونه من نمی خوام بمونم مدرسه...
دستاش و ازدور کمرم باز کردم و گفتم:
من: چی شده عزیزم؟
دامون: معلممون گفت تصمیم داره من و بندازه تو سیاه چال .. آخه من بهش گفتم از نظر روانشناسی رفتارش با بچه ها درست نیست... همونی و گفتم که داشتی به مادرجون می گفتی... همین...
دستش و گرفتم و راهی دفتر مدرسه شدم...
بدون هماهنگی با ناظم رفتم سمتِ اتاق مدیر... خداروشکر هنوز تا جلسه مونده بود و مدیر هنوز تو دفترش بود...
بعد از اجازۀ ورود در و باز کردم و رفتم داخل...
همون موقع ناظم هم اومد...
خانم صارمی: خانم تابان شما چرا بدون هماهنگی اومدین...؟ در ضمن حرفی بود من هستم...
رو به آقای ناصری کردم و گفتم:
من: من قبلا با خانم صارمی راجع به مسئله ای که باعث شده الان اینجا باشم صحبت کردم اما نتیجه ای نداشته و فکر می کنم باید با خودتون صحبت کنم اگه مشکل بچم حل نشه پروندش و بدید تا از این مدرسه ببرمش...
آقای ناصری عینکش و درآورد و پروندۀ روبه روش و بست...
ناصری: خانم صارمی شما به کارتون برسید...
وقتی صارمی رفت بیرون رو به دامون کرد و گفت:
ناصری: پسرم شما چرا سر کلاست نیستی؟
اما دامون خودش و بیشتر به من چسبوند...
من: منم دلم می خواد دلیلش و از شما بپرسم... من الان میام میبینم پسرم تو آفتاب تنها نشسته... چرا؟ چون خیلی مودبانه به رفتار بدِ معلمش اعتراض داشته و ایشونم از کلاس بیرونش کرده...
آقای ناصری مدرسۀ شما نومونست و این باعث شد که من پسرم و برادرم و بیارم این مدرسه اما الان میام میبینم فراشِ مدرسه نیست در بازِ اگه پسرِ من میومد تو خیابون چی؟ اصلا برای چی معلم باید برای اثبات خودش از رفتارای غیرِ منطقی استفاده کنه؟
ناصری: من متوجه نمیشم چی می گید؟ اینجا معلمای ما همه تایید شده هستن ... الان مشکل کجاست؟
من: پس خبر ندارید من قبلا هم اومدم... برادرم هم همینجا درس می خونه اما من مشکلی ندیدم و معلم فوقالعاده ای دارن...
اما واسه پسرم متاسفنه اولِ سالی به مشکل بر خوردیم...
پسرِ من تازه سالِ اولشِ که داره درس می خونه اگه قرار باشه از الان از درس زده شه که دیگه نمی تونه آیندش و بسازه خانومِ سوداگری متاسفانه رفتار خوبی با بچه ها نداره....
دامون: تازه به من گفته می خواد بندازتم تو سیاه چال...
من: مامانم شما میری از بوفه برای خودت چیزی بخری؟ ناهارم نخوردی...
دامون: پولم گم شد...
از تو کیفم بهش پول دادم تا بره ... وقتی که رفت ببخشیدی گفتم و دوباره شروع کردم...
من: دامونِ من از نظرِ عقل و درکش خودتون می دونید که کمی با بقیه فرق داره اما با اینحال با تهدیدایی که خانومِ سوداگری داشتن بچم شبا کابوس میبینه...
دامون تا بیاد مدرسه اصلا نمی دونست سیاه چال چی هست اما من هر شب تا خودِ صبح باید مواظبش باشم... چون خوابِ سیاه چال میبینه.... من می خوام بدونم این مدرسه سیاه چال با سوسکای آدم خوار داره؟
بنظرِ من این حرف بیشتر خنده دارِ تا ترسناک اما برای دامون قابلِ باور ترِ...
آقای ناصری تکیه داد و دگفت من واقعا نمی دونم چی بگم... خانومِ سوداگری اینجا صحبت کردن که دیگه بچه ها رو نترسونن...
من: نمی دونم قصدم نیست که ایشون و خراب کنم اما بنظرِ من ایشون برای تدریس واسه بچه ها ساخته نشدن... شاید با بزرگتر ها راحت تر کنار بیان...
ناصری: چشم خانومِ تابان من حتما رسیدگی می کنم...
من: ممنون ببخشید اگه کمی تندی کردم... آخه راستش دامونِ من درس خونِ و تکالیفش و انجام میده تنها مشکلش همون رک بودن و حرف زدنشِ...
معلم باید جوری رفتار کنه که دامونِ من که بیشتر می فهمه نتونه ایراداش و بگیره...
ناصری: نه نه اصلا اتفاقا جدیت شما که هیچ توهینی هم نداشت باعث شد که من به عمقِ ناراحتیتون و صداقتتون پی ببرم...
داشتم از دفتر میومدم بیرون که گفت:
ناصری: راستی شما هم عضو انجمن میشید؟
من: راستش من تا حالا تو جلسه هایی که مخصوص انجمنی ها بود شرکت نداشتم و صحبتی هم آماده نکردم...
ناصری: باشه پس می مونه برای سالهای بعد اما من فکر می کنم شما می تونید رابطِ خوبی بین اولیای مدرسه و اولیای دانش اموزان باشید...
تشکری کردم و اومدم بیرون...
امیدوارم یه کاری کنن یا این معلم عوض شه یا رفتارش و کنترل کنه چون من نمی تونم ببینم دامون از مدرسه فرار ی باشه..
شاید اولیای دیگه نمی دونن که اینکار هیچ کمکی به درسخون شدنِ بچه هاشون نمی کنه هیچ بلکه باعث میشه کم کم کند ذهن شن و خودشون و باور نداشته باشن
سر خیابون منتظرِ تاکسی بودم که ساناز جلوی پام ترمز کرد...
منم با خنده سوار شدم ....
من: وای سلام... دستت طلا خوبه که مطبت نزدیکای دانشگاهِ ماست و من همیشه تورو دارم...
ساناز: آره واقعا من اصلا دوست ندارم تو ماشین تنها باشم... آرشام که میشینه همش باید حرف بزنه تا من حوصلم سر نره...
من: راستی خبر داری؟
ساناز: چیو؟
من: همین لباس و اینا ؟ قضیش چیه؟
با گنگی گفت:
ساناز: کدوم لباس؟
دوهزاریم افتاد که سوپرایزِ... یادِ حرفِ آرشام افتادم که گفت ساناز نباید چیزی بدونه...
من: هیچی... واسه دوستم بود ...
ای خدا من چقدر سوتی شدم تازگیا...
ساناز: راستی خورشید یه سوال بپرسم راستش و می گی؟
من: چه سوالی؟
ساناز: ببین الان من و تو هستیم این حرفم به جز من و تو جایی درز نمی کنه خیالت راحت...
باشه بپرس...
ساناز: تو... تو هنوزم سیا رو دوست داری؟
من: سیامک؟ چطور؟
ساناز: هیچی همینجوری...
من: دستم و به در ماشین تکیه دادم...
آهی کشیدم و گفتم:
من: نمی دونم...
ساناز: نمی دونی یا فراموش شده؟ یا نمی خوای بگی؟
این یه سال مثل تصویر تند شدۀ یه فیلم از جلوی چشمام گذشت...
دامیار ... سیامک... عشق سیامک ... عشقی که سعی داشتم خاموش شه... دلی که شکست... خیانت...
بیشتر از همه ضربه ای که دامیار خودم من و له کرد....
اما بعدش بازم سیامک.. اون بود که بلندم کرد... یاریم کرد... بدونِ هیچ چشم داشتی... وقتی روحم داشت می مرد... وقتی فکر می کردم واسه من روزای اخر و ساعتای پایانیِ...
اون باعث شد حواسم جمعِ به مسئولیتی که خودم قبولش کرده بودم...
درنا چقدر کمکم کرد... من زندگیِ دوبارم و مدیونِ سیامک و درنا بودم...
حالا چطور می تونستم سیامکی و که انسانیت داشت که رنگ مردونگیش با دامیار فرق داشت و فراموش کنم...؟
ساناز: خوبی خورشید؟ اینهمه آه کشیدن نداره ... جوابش یه کلمست....
من: دارم....
ساناز: دیشب باهاش حرف میزدیم... واسه ازدواج دوباره...
من: ساناز تروخدا هواییم نکن... دلم نمی خواد دوباره دلم و خوش کنم...
بعد برگشتم سمتش و گفتم: البته همینطورم نمی خوام دوباره یه زندگیِ بدونِ عشق و شروع کنم...
ساناز: دست بردار خورشید باور کن سیامک دوستت داره... نمی گم عاشقتِ اما اون چرا باید یکسالِ تموم خودش و درگیرِ تو می کرد؟ اون حتی شبای کنکورم با تو بیدا می موند تا تشویق شی... اون به خاطرِ تواِ که الان داره دوباره درس می خونه وگرنه اون فوق داشت صاحب یه شرکت بود... چه نیازی داشت به درس خودن دوباره؟
اصلادوستتم نداره خوبه؟ اما تو واسه اون فرق داری... گاهی اوقات می گه انگار خورشید المیرای دومِ... این یعنی اینکه تو می تونی جای المیرا رو پر کنی...
من: دیدی که بیشتر کلاسامون با هم نیست... اون خودش از قصد واحداش و اینجوری برداشتِ... بعدم اون فقط حسِ مسئولیت می کرد چون باعث شده بود محسن و آدماش زیادی حواسشون به من باشه... چون خودش و مقصر می دونست برای مرگِ دامیار... برای بیوه شدنِ من... باور کن دلم نمی خواد جایگزین شم ساناز...
ساناز: وای نه خورشید دامیار مرد چون خودشم تو باندِ محسن بود... چون به محسن برای فرارش از زندان کمک نکرده بود...
درسته سیامک به خاطر اینم کمکت کرد اما باور کن بیشتر به خاطر خودت بود...
من: خوب حالا داشتی می گفتی صحبت کردین... ؟
ساناز: آها آره... واسه اولین بار هیچی نگفت... سکوت جوابش بود...
من: می دونی بعضی شبا که خیلی تنهام فکر می کنم که کاش یه نفر بود تا خلوت شبونم و پر کنه...
تا فکر روزای پر مشغلم باشه و بگه عزیزم خودت و خسته نکن... وقتت و با من بگذرون ... که بگه خسته نشدی انقدر تو دفتر نقاشیت خط کشیدی و خط؟
اما گاهی می گم باید تنها بمونم و تنها باشم... آخه من چجوری می خوام دامون و قانع کنم برای پذیرش یه پدرِ جدید؟
فقط سیامک نیست... یکی از همکلاسیامون خاستگارم بود... اما اصلا روم نمی شد بگم پسرم من می خوام ازدواج کنم... اصلا فکر نکنم دامون از من انتظار همچین حرفی داشته باشه...
ساناز: خورشید تو دیگه قرارِ روانپزشک باشی... باید به خوبی بتونی توجیه کنی... باید از تمومِ تواناییت استفاده کنی...
چون ازدواجِ دوبارۀ تو به نفعِ دامونم هست... دامون تو زندگیش روزای سخت ترم داره... همش نمیشه که تو باشی و تو... تازه خدارو شکر خدا یه پسر با درکِ بالا بهت داده....
کنار نگه داشت...
ساناز: رو حرفام فکر کن... ببخشید سرت و درد آوردم...
من: نه راست گفتی باید یکم به زندگیم بیشتر فکر کنم... ممنون عزیزم که من و رسوندی و ممنون که حواست به زندگیم هست...
روش و بوسیدم و پیاده شدم...
دوباره آقای وحیدی جلوی در بود... شک ندارم که منتظرِ من ایستاده بود...
چند قدمی مونده بود به دانشگاه برسم که سیامک صدام کرد...
یعنی دلم می خواست بپرم بغلش بوسش کنم چون اینجوری اگه سیامک باهام باشه از دستِ آقای وحیدی راحت می شم... با لبخند برگشتم سمتش... اما چهرۀ هراسون و زارش باعث شد لبخندِ منم به نگرانی و ترس تبدیل بشه... چند قدمِ باقیمونده و من رفتم سمتش... من: سلام چی شده؟ سیامک در حالی که نفس نفس میزد گفت: سیامک: الینا... الینا... من: الینا چی؟ سیامک: محسن دوباره کرمش و ریخت اما اون و همۀ باندش که دستگیر شدن... اون که اعدام شد ... آخه این چه دشمنی ایِ که تا آخر عمر باید منو بسوزونه...؟ بعد با بغض گفت: سیامک: یعنی الینا کجاست ؟ با گیجی نگاش کردم... من: میشه بگی چی شده؟ من نمی فهمم چی می گی.... سیامک: صبح که بیدار شدم الینا نبود... من : به پلیس خبر دادی؟ سیامک که با یه تلنگر بغضش می ترکید اولین اشک از چشمش اومد اما زود پاکش کرد و با حرکت سر گفت آره... چند ثانیه ای گذشت وقتی به خودش مسلط شد گفت: سیامک: اما اونا نمی تونن کاری کنن... اینو از حرفاشونم می فهمیدم... اون لحظه منم راهی نداشتم ... چیزی به عقلم نمی رسید... من: ببین خونه و گشتی؟ خونۀ همسایه ها ممکنِ باشه؟ اگه الان برگرده و نباشی چی؟ سیامک با گفتنِ راست می گی برگشت تا بره سمتِ ماشینش... اما دوباره راه رفته و برگشت و گفت: سیامک: میشه... میشه خواهش کنم با من بیای؟ اصلا برای همین تا اینجا اومدم... چون.. چون شاید مجبور شیم پیشِ فروزانم بریم... با سر حرفش و تایید کردم و باهاش همقدم شدم... راس می گفت ممکنه فروزان بازم بخواد اذیت کنه... اون تنها کسی بود که باندِ محسن اینا مونده بود یه جورایی خلافاشون همه با دامیار بوده و فروزان خیلی راحت با داشتنِ یه وکیلِ خوب ثاابت کرد که از هیچی خبر نداشته و فقط و فقط زنِ دامیار بوده... اما خوب الان فروزان چرا باید الینارو بدزده... ؟ اونکه داره برای خودش عشق و حالش و می کنه چرا برای خودش دردسر درست کنه؟ با سیامک رفتیم بالا... سیامک: تا من از همسایه ها بپرسم تو خونه و بگرد.. ممنون... کلیدارو ازش گرفتم و رفتم تو خونه... سیامکم با عجله رفت بالا.... نمی دونستم از کجا باید شروع کنم.. اما دیگه مثل قبلا حواسم به عکسا نبود دو سه باری تو این یکسال و نیم با ساناز اینجا اومدم ... برای جشن تولد الینا و تزیینِ خونه... مستقیم رفتم اتاق سیامک ممکن بود اونجا باشه... تمومِ اتاق و گشتم... حتی زیرِ تخت و تو کمدا... نبود.. کم کم کلِ خونه و گشتم... سیامکم که رفته بود آپارتمان بغلی مثل اینکه الینا چند تا دوست اونجا هم داره... دیگه حسابی نا امید شده بودم... تو اتاقِ خودش روی تخت نشستم... از همونجا رو تختیش و دادم بالا و خودم خم شدم ببینم هست یا نه... با دیدنش اول خدارو شکر کردم... و بعد اومدم پایین و کشیدمش بیرون... هر چی صداش می کردم بیدار نمیشد... اما نفس می کشید... بدنش خیلی داغ نبود اما تب داشت... خوابوندمش رو تخت و رفتم سمتِ آشپزخونه همون موقع در و زدن سیامک بود با عجله رفتم سمتِ در... در و که باز کردم نا امید گفت : نبود... من: پیداش کردم زیر تختش بود... با عجله اومد تو.. من: حالش خیلی خوب نیست... یه لگن دارید؟ توش آب بریز دستمالم می خوام... سیامک: خوب ببریمش دکتر.. من: فکر کنم بهتر باشه خودمون دست به کار شیم و عجله کنید... با این حرفم دویید سمتِ آشپزخونه... شالم و بستم دور گردنم که راحت تر باشم... رفتم تو اتاق و یه سر دیگه بهش زدم... هنوز تب داشت. آخه چه جوری رفته بود زیرِ تخت...؟ وااای خدا سیامک چقدر طولش داد... با عجله رفتم سمتِ در که ببینم سیامک داره تو آشپزخونه چه کار می کنه؟ اما سیامکم همون موقع داشت با عجله میومد تو اتاق... که باعث شد آب تو لگن همه بریزِ روم.. شک زده جیغ خفه ای کشیدم و بهش نگاه کردم... سیامک: وااای چی شد؟ ببخشید... بیا بهت لباس بدم... من: الان وقتش نیست... اشکال نداره تقصیرِ خودم شد... دوباره لگن و برداشتم و اندفعه خودم آب ریختم توش... و با یه دستمال مناسبتر برگشتم تو اتاق... سیامک رو تخت نشسته بود و متفکر به الینا خیره شده بود... همینجوری که شروع کردم به پاشوره.. گفتم: من: این تخت مناسب الینا نیست... حداقل حفاظ براش میزاشتین... سیامک: هزار بار بهش گفتم ... این دخترِ من جز لجبازی کاری بلد نیست حتما همون کاری و باید انجام بده که خوشش میاد... من: وقتی می خوای با بچه حرف بزنی باید از راهش وارد شی... حالا اشکال نداره . مریض بود؟ سیامک: آره سرماخورده بود اما دیشب که خوابوندمش تب نداشت... دیگه چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم... کم کم الینا چشماش داشت باز میشد و من می فهمیدم که سیامکم کم کم لبخند محوِ همیشگیش به صورتش بر می گرده... عااشقِ همین لبخندای محوش بودم سیامک الینار و بغل کرد و گفت: سیامک: تو که من و نصفِ جون کردی بابایی... من: فکر کنم دیگه بهتر باشه ببرینش دکتر من فقط چون بیهوش بود ترسیدم اون موقع ببرینش مشکلی پیش بیاد... سیامک: واقعا دستت درد نکنه نمی دونم چجوری جبران کنم؟ من: خواهش می کنم شما جبران شده اید... فقط خیلی ضعیف شده ببینید دوباره خوابش برد... من برم کاری ندارید؟ سیامک: آخخخ راستی لباستون ... می دونی که کجاست؟ لباسای المیرا رو می گم... من: نه لازم نیست داره کم کم خشک می شه... فقط عجله کنید که ببریدش دکتر... سیامک: ببخشید به خاطر این وروجک از کلاس موندی... خواستم بگم بیشتر به خاطر تو بود... اما چیزی نگفتم چه بی وجدان شدم جدیدا من... شالم و باز کردم و بستمش جلو... سیامک: من میرسونمتون... من: نه ممنون خودم میرم... به کلاس بعدی میرسم فکر کنم... سیامک: باشه خوب من الان باید برم بیمارستان عظیمیه شمارو هم تا یه جا میرسونم... من: ممنون... **** شنیدم فرشتۀ نجات شدی؟ جزوه هام و دادم به نگین و زمزمه وار گفتم: من: بده مهتاب ازش می گیرم... نگین: مرسی عزیزم قربون دست خدافظ... من: خدافظ عزیزم... ببخشید ساناز ... نه بابا فقط یه جورایی بهوشش آوردم که سیامک با خیالِ راحت ببرش بیمارستان... ساناز: دستت درد نکنه... خلاصه کلی بهمون لطف کردی... من: کاری نکردم خواهش می کنم... ساناز: میبینی خورشید تو اون خونه جایِ یه بانو خیلی خالیه... من: نمی دونم چی بگم اما ساناز من دلم نمی خواد حتی به این فکر کنم که دوباره یه مردی من و برای بچش بخواد و به چشمِ پرستار بهم نگاه کنه... ساناز: نکن آرشام...! ببین خورشید ... عزیزم سیامک همچین آدمی نیست اگه بود مطمئن باش تا حالا هزار بار باهاش ازدواج کرده بودی... اونم چون وجدان داره و دلش نمی خواد گولت بزنه و شاید غمگینت کنه پا پیش نمیزاره... من می فهمم اون یه احساس بهت داره و اون حس باعث شده که مواظب رفتارش باشه... صدای آرشام میومد که داشت سانازو اذیت می کرد... باز فکر کنم این آرشام شیطنتش گل کرده بود... من: ساناز برو عزیزم بعدا با هم حرف میزنیم... ساناز: آره عزیزم ببخشیدا اینجا یه بچه هست که بدجوری نیاز به رسیدگی داره... من: آره فهمیدم برو گلم... بابای... ساناز: بای ... از دانشگاه زدم بیرون.. بدتر از اینم میشه مگه؟ آخه چرا این استادِ ما هر سوالی براش پیش میاد زحمتِ پیدا کردنش و می ندازه گردنمون؟ نه بابا اخه این سوال ممکنِ براش پیش بیاد؟ حتما می خواد به اینم نمره بده... وگرنه خودش می دونه که چی تو زندگی مردم و راضی نگه میداره؟ اینهمه تلاش و زحمت برای چیه؟ زندگی ؟ زندگی برای چی؟ شادی؟ شادی برای چی؟ یعنی از این سوالم میشه گزارش تهیه کرد ... ؟ به پارکِ رو به روِ دانشگاه نگاه کردم... خلوت تر از همیشه بود... چند تا بچه داشتن بازی می کردن... یه پیرمردی تنها رو نیمکتا نشسته بود و به رو به روش خیره نگاه می کرد... یه حسی منو کشوند سمتِ اون... رفتم و نشستم کنارش... من: سلام پدر جون... روز بخیر... برگشت سمتم و نگام کرد.. دوباره به رو به رو خیره شد.. *- روز توام بخیر دخترم... رد نگاهش و دنبال کردم... رو کردم بهش و گفتم: رنگِ سبز پر از حِسای زیباست؟ مثل آبیِ آسمون... -حس زیبا همه جا هست اگر زیبا ببینی... من: پدرجان تاحالا شده به این فکر کنید اینهمه تلاش تو زندگیتون برای چی بوده؟ تا حالا شده به این فکر کنید که هدفتون در نهایت چیه...؟ تا حالا شده... حرفم و قطع کرد... وقتی جوونی نگاه می کنی به پدری که همیشه در حالِ زحمتِ... همیشه پیشِ خودت می گی که چی؟ برای چی پدر انقدر خودش و اذیت می کنه؟ چرا مامانم انقدر به فکر ماست پس خودش چی؟ اما حالا که خودم همون پدرم... حالا که همسری از جنسِ اون مادر دارم... می فهمم چرا؟ من دنبالِ گنجِ زندگی.. زنم تلاش کرد... من عرق ریختم... زنم جمعش کرد... برایِ یه چیز... دورِ هم بودن... دورِ هم خندیدن و دورِ هم به آرامش رسیدن... دیگه می تونستیم همدیگرو ببینیم... زنم نیاز به آرامش داشت... نیازِ منم همین بود... این آرامش این شادی با کنار هم بودن از نیاز ، بی نیاز میشد... اما درست همون موقع یکیمون کم شد... وقتی فکر می کنی می بینی یه عمر جون کندی اما حتی یه لحظه فکر نکردی که این غفلت می تونه خیلی بی رحم باشه... غفلت کردی و نفهمیدی با هم بودن و کنار هم بودن می تونه همون وقتی باشه که تو می گی کار دارم... یا من نیستم... دارم به اون نگاه می کنم... به درختِ بیدِ مجنون اشاره کرد... اسمش بیدِ.. بیدِ مجنون... توش عشق میبینم... ریشه ، تنه، ساقه هاش... برگاش... همه کنار هم حسی و دارن که من و تو با نگاه کردن بهش یه لبخند میشینه رو لبمون... آرامش می گیریم... اونا دارن زندگی می کنن ... چون تا وقتی هستن در کنار هم خوشن... انقدر با همن و با هم که حسشون طبیعت و پررنگ کرده... زندگی یعنی این... هدفِ درستم همینِ که ما آدما خیلی دیر درکش می کنیم... از کنارم بلند شد و عصا زنون رفت... چه زیبا و صادقانه... درست رنگِ ابیِ آسمون مامانم داری درست می نویسی.. آفرین یکم گرد ترش کن... اینجوری به مرور دست خطتم قشنگ میشه... دامون: مامان حالا نمیشه یه خط تو بنویسی یه خط من؟ اخم شیرینی کردم و گفتم: من: ببینم مگه تو مرتِ بزرگ نیستی؟ دامون قیافۀ حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: دامون: اینکه معلومه ... هستم... من: خوب یه مرتِ بزرگ مگه نباید درس بخونه تا بعدا که بزرگ شد حامیِ مامانش باشه؟ دامون: چرا تازه باید درس بخونه تا بتونه خلبان بشه... دستم و قابِ صورتش کردم و لباش و محکم بوسیدم... من: مامان قربونت بشه آخه شیرین عسلم... پس حالا خودت مشقات و بنویس عزیزم... با دستای خواستنیش موهاش و زد کنار و دوباره سرش و خم کرد... من: مامانم فاصلت و با دفترت بیشتر کن... قلمتم رو کاغذ فشار نده ... دامون: چشم مامانی... کتاب شروین و گرفتم دستم و گفتم بنویس عزیزم... شروین پوفی کشید و کلافه گفت: چه عجب... دیگه نمیشه هی وسطِ دیکتۀ من بریا... آجی خوب خسته شدم... من: باشه عزیزم بنویس .. ببخشید ... بنویس... آب.. بابا... شروین نگاهی بهم کرد و نوشت... بنویس بابا آب داد... کمی خیره به دفترش نگاه کرد و=... من: بنویس دیگه عزیزم... سرش و بالا کرد و با غم خاصی که تو صداش و نگاش بود گفت: شروین: اما بابا به من آب نداد... بغضی که در عرضِ چند ثانیه به اندازۀ یه کوه شد و قورت دادم و گفتم... من: عزیزم بنویس این زبونِ کسیِ که باباش پیشِ خدا نبودِ و بهش آب داده... من: بنویس بابا آمد... دامون: اما بابای ما رفت... در کتاب و بستم و رفتم بیرون... مستقیم رفتم تو اتاقِ خودم... این بچه ها روزشون روز نمیشه اگه یادم نندان چقدر تنهاییم... به در تکیه دادم... غصۀ شروین و بخورم که حتی نمی تونه درک کنه پ از پدر یعنی چی؟ یا غصۀ دامون ... اون نمی دونه پدری نبود... نمی دونم که قرار بود پدری نباشه... اون فقط طعمِ محبت بی اندازه چشیده بود... دامیار محبت کرد تا وقتی رفت دامون نگه محبت یعنی چی؟ اما نمی دونه بدترین کار و کرد.... من که هیچوقت نمیزارم دامون بفهمه پدرش نا حقی کرد ... که نامردی کرد ... اما چجوری بهش بگم همون بهتر که پدرت تنهات گذاشت...؟ شایدم یه روز که درک کرد و بزرگتر شد گفتم... رفتم نزدیکِ عکسِ بابام... بابا کاش می فهمیدم حکمتِ اون خواب چی بود؟ یعنی این همه اسیریِ من برای چی بود؟ همیشه وقتی این سوال برام پیش میاد، نا خودگاه از خودم می پرسیدم که اگه من نبودم و دامون می میرد فروزان چه بلایی سرش میاورد؟ این یه سال گذشته... همتم برای زندگیِ جدید... قبولیِ دانشگاهم... موفقیت مامان تو کارش... همه رو مدیونِ درخواستِ پدرم بودم... اما الان دامون خوشبختِ؟ آره اگه دامون پسرِ فروزان می موند صد در صد الان نبود ... یا وسیله ای بود برای جابه جاییِ مواد یا فروخته شده بود و الان هزاران بلا سرش میومد تا وقتی بزرگ شد دیگه دردسر نکشن برای کشیدنش تو اون کاری که می خوان... عقب عقب رفتم بیرون از اتاق... جوابای همیشگی ... منطقای بی جواب... توجیه های عقلانی... دامون و شروین هر کدوم مشغولِ درساشون بودن... انگار فقط ذهنِ من بود که باید مشغول میشد... من: واسه امروز بسه بچه ها... اماده شید می خواییم بریم سر خاکِ باباها... مگه امروز پنج شنبست...؟ من: نه سه شنبه.. اما من دلم برای بابام تنگ شده ... تو نمیای...؟ دامون: دلت برای بابای من... یعنی شوهرت تنگ نشده؟ من: برای اونم شده عزیزم... بلند شو حاضر شو خانم پورمند... خانم پورمند... ایستادم تا بهم رسید... من: کاری داشتین آقای وحیدی؟ آقای وحیدی: خانم پورمند شما چرا خودتون با من صحبت نمی کنید؟ چرا همیشه باید خانم هاشمی پیغامای شمارو به من برسونن... من: ببینید آقای وحیدی من نمی دونم چه جوری به شما بگم من نمی تونم... یعنی نمی خوام... نه دوستی داشته باشم... و نه همسری... دیگه ساده تر از اینکه قصدِ ازدواج ندارم؟ آقای وحیدی؟ یعنی اینکه می خوایید بگید هیچ تعارفی نیست؟ من: معلومه که تعارفی نیست؟ بنظرِ شما مسئله به این مهمی تعارف بر می داره؟ من امیدوارم شما کنار دخترِ دیگه ای خوشبخت بشید الانم بهتره بیشتر از این چشمارو جذبِ خودمون نکنیم... آقای وحیدی: خانومِ پورمند من می تونم تمومِ شاریط شمارو پذیرا باشم... با خواهش گفتم: آقای وحیدی خواهش می کنم... کلافه گفت: باشه باشه... خسته نباشید... من: خداحافظ... ... می دونستم که این دفعۀ آخری نیست که من به وحیدی می گم قصد ازدواج ندارم همونجور که دفعه اولم نبود... رفتم سمتِ سلف بچه ها اونجا منتظرم بودن... کیفم و گذاشتم رو صندلیِ کنارم که خالی بود و گفتم : من: بچه ها یکی برای من کیک و نسکافه سفارش بده... از صبح هیچی نخوردم معدم داره سوراخ میشه... اینو گفتم و آرنجم و گذاشتم رو میز و سرم و گذاشتم ورو دستام... وقتی دیدم کسی بلند نمشه سرم و بلند کردم و نگاه کردم... همشون داشتن خمصانه نگام می کردن... من: چتونه؟ خوب خسته ام نامردا یه بارم شما خسته اید من براتون سفارش میدم... نگین: اخه بدبختیِ ما اینه که هیچوقت خسته نبودیم تا حالا... فقط شدیم نوکرِ بی جیرِ مواجبِ خانم... من: خیلی خوب بابا خودم میرم... تینا: نمی خواد بری بشین سرجات من می رم برای خودم سفارش بدم برای تو هم می دم... چی میخوری؟ برگشتم سمتش... تازه اومده بود و نمی دونست من چی می خوام... من: قربونت برم عزیزم... نسکافه و کیک... تینا: اما جبران می کنیا... بعد خندید و رفت... فاطمه تو جاش جابه جا شد و گفت: فاطمه: خورشید ما یه نقشه هایی کشیدیم! من: درموردِ؟ *- قضیۀ استاد ستوده دیگه... من: خوب؟ *- مرض ... می خوایییم حالش و بکنیم تو قوطی... من: جدا؟ مثلِ دفعۀ قبل که اون حالِ شما رو تیکه تیکه کرد؟ *- نه بابا یه فکر اساسی دارم... نگین تو جاش جا به جا شد و گفت: *- مرده شور اون فکرای اساسیت و ببرن حتما مثلِ اون قبلیست... من: ببین من نمی خوام درسیم و بیفتم پس یه کار نکن بگه برید حذف کنید... *- نه دیوانه ها دارم می گم فکرِ بکر.... ادندفعه پسرا هم کمکمونن... من: جدا ؟ دیگه بدتر... خوب می خوایین چی کار کنید؟ فاطی: بهتره بگی چی کار کنیم... ببین پسرا قرارِ پشتیِ صندلی هستا خوب؟ اون راحت در میاد می خوان اون و شل کنن... دیدید که استاد صندلی میزاره وسطۀ کلاس میشینه و همیشه هم تا حد ممکن تکیه میده... دیگه خودتون می دونید چی میشه... من: بعدیش؟ فاطی: یک عدد آدمِ با جرعت برای خالی کردنِ بادِ لاستیکش می خواییم و یک عدد آدمِ با جرئت واسه وقتی که یه نفر میره به استاد کمک کنه می خواییم ... من: که چی بشه اونوقت؟ خوب دیوانه تا اون حواس استاد و پرت می کنه شما زاپاسشم بترکونید... من: خوب چرا همش شما شما می کنی/؟ پس خودت چی کاره ای؟ فاطمه: اها خوب منم کار مخصوص به خودم و دارم... چسبوندنِ یک ععد آدامس درست رو خانداییِ استاد دستِ من و می بوسه... تکیه دادم به صندلی و گفتم : من که نیستم... همشون با هم گفتن: اهههه... ضد حال... من: می ترسم خوب... من تو دورانِ مدرسه یه بار کاغذ چسبوندم پشتِ ناظمِ مدرسه سه روز اخراج شدم بستمِ... نگین: ایششش بگو بی عرضه ام... من: همون که شما می گید... من پیشتون هستم و فیض میبرم اما اگه همکاری کنم باور کنید که خودتون لو میرید... اماب چه ها حواستون به پسرا باشه گولتون نزنن... مخصوصا اگه جوشنی هم باهاشون باشه... نگین: آره آره این ممد خیلی مشکوک می زنه... من: اوهو.. از کی تا حالا آقای جوشنی تبدیل شده به ممد؟ اما نشد جواب بگیرم چون گوشیم زنگ خورد... من: بله؟ ........ سلام خانم زاهدی....حالِ شما خوب هستین؟ ......... ببخشید من سرِ کلاسم نمی تونم صحبت کنم... .............. من: بله بله هستیم... منم ساعت 7 میرسم... تا حدودا نه و نیم مزونم... !!!!! ................. من: خواهش می کنم خداحافظتون چی می گی ساناز؟ باور کن نمی تونم قبول کنم... ساناز: ببین من دارم میام مزون اومدم کامل با هم حرف می زنیم... باشه عزیزم؟ کلافه باشه ای گفتم و قطع کردم... باورش سخته... نه تنها برای من ...از همه بیشتر برای دامون... راستی گه من بخوام یه روزی ازدواج کنم دامون موافقِ ؟ می تونه کنار بیاد؟ خدایا من روم نمیشه بهش بگم... بگم چی ؟ می خوام ازدواج کنم ؟ خدایا راه درست چیه؟ من باید تا آخر عمر مجرد بمونم و از بچم مراقبت کنم؟ یعنی اگه ازدواج کنم کارم درست بوده یا مجرد بمونم؟ دامون نیازاش با من برطرف میشه؟ من براشس کافیم؟ یا باید پدری هم داشته باشه؟ واااای چقدر سوال... بیخیال خورشید ذهنِ خودت و درگیر نکن... سیامک که حرفی نزده... اون هنوزم المیرا رو دوست داره و تموم... من یه بار طعمِ ازدواج و چشیدم... شیرینیِ خاصی نداره... همش تلخیِ... تلخیِ غم... دوری... دلهره... خیانت... دروغ... شایدم ازدواج با دامیار اینهمه طعم و حس مختلف داشته... نمی دونم... اما تو دنیای کوچیکِ من آرامش دامون... شروین و مادرم و خوشبختیشون برام از همه چیز مهمتره... بعدم اگه جایی داشت، دلم می خواد یه روزی اگه قرار باشه خدا همدمی واسه شبای تنهاییم و روزای شادیم پیدا کنه اون شخص سیامک باشه... من سیامک ودوست دارم... عاشقشم... قلبم با تمومِ وجود واسه اون می تپه... با صدای مامان به خودم اومدم... مامان: خورشید؟ مادر حواست کجاست... بشکاف و از دستم گرفت ... مامان: ببین همه دستت و بریدی لباس به جهنم... آخه چرا اینجوری می کنی؟ اینهمه فکر و خیال برای چیه ؟ خورشیدببین به زندگیت نگاه کن حالا دیگه همه چی داری... عشق و محبتم که کنارت هست... اشکم و پاک کردم و بلند شدم... من: دلِ خوش نیست مامان... مامان آهی کشید و گفت: پاشو مادر دستتو بشور تا من برم باند بخرم... **** هیچی حواسم نبود اشتباهی بشکاف رفت تو دستم... ساناز: مواظب باش دختر.... بیا بشین ... چایی رو گذاشتم جلوش... من: بخور... تو این سرما مزه میده... انگار نه انگار هنوز پاییزِ... ساناز: امسال زمستون زودتر اومده.. بچه ها همش مریضن... من و آرشام این چند شب همش نوبتی بالا سرشون بودیم که یه وقت نکنه چیزیشون شه... من: راستی الینا چطوره؟ ساناز: اوووو تازه یادت افتاد؟ همون هفتۀ پیش سیامک بردش تهران پیشِ یه دکتر می گن تازه از آلمان اومده آخه چند ماهِ مریضِ خوب نمیشه الان خیلی بهتره... من: خوب خدا رو شکر... ساناز اومد نزدیکتر به من نشست و گفت : ساناز: خورشید تو مگه نمی گی هنوزم سیا رو دوست داری؟ دختر چرا خودت و عذاب میدی؟ برای چی می گی نه؟ ببین تو که مجبورش نکردی بیاد خاستگاری عزیزم... اون خودش قبول کرده... با تعجب گفتم: من: قبول کرده؟ ساناز با لبخند گفت: ساناز: آره... اونروز خونشون بودیم با همدیگه بسکت می زدیم راستش من بهش گیر دادم واسه زن و تشکیلِ خانواده و... آخرش که یکم نشستیم استراحت کنیم گفتم به مامان می گم زنگ بزنه واسه آخرِ هفته ... من: خوب اون چی گفت: ساناز: هیچی اول گفت خورشید جوونِ من نمی تونم خوشبختش کنم... دیگه از خودم نمیبینم عاشق شم... می ترسم نتونم خواسته هاش و برآورده کنم... من: خوبه حداقل این یکی شعورش میرسه... ساناز: گوش کن حالا .. بعد من بهش گفتم تو مسئولیت پذیری... گفتم که می تونه... بعد از حرفامون موافقت کرد... باور کن خورشید تا حالا نخواسته اون اگه بخواد می تونه دوباره یه نفر و تو قلبش راه بده... نگاه کن چقدر خوشگلِ جذابِ اما روز به روز داره پژ مرده تر میشه... توام همینطور نمی شه بگی همش بچه و کار و زندگی که.. پس خودتون چی؟ ببین من و آرشام و هنوزم که هنوزِ نزاشتیم بچه ها و زندگی باعث شه روزایی که بعد از کلی مکافات بهم رسیدیم از یاد بره... من و آرشام هنوزم مثل دو تا نامزد یا به قول بچه ها بی اف جی افیم... ببین اینارو می گم که بفهمی من اگه به خودم نرسم نمی تونم به بچه هامم رسیدگی کنم... من اگه ازخودم راضی نباشم تو دلم یه غمِ بزرگ باشه اونوقت هیچ چیزِ زندگی نمی تونه ارضام کنه... اونوقت بچه هامم مثلِ من غمگین میشن... آرشام از خونه دور میشه... این آخرش می دونی به کجا میرسه؟ یه خلا بزرگ تو زندگی که هیچ چیزی نمی تونه پرش کنه... چون قبلا پر شده... پرشده از خالی.. حالا تو باید فرصت بدی به خودت برای نمایشِ عشقی که سعی داری خاموش و مخفی بمونه... به سیامک که با یه تلنگر از خوابِ غفلت بیدارش می کنه... به بچه هاتون فکر کن خورشید... باور کن عشق انقدر ارزش داره که براش بجنگی... من: می ترسم... می ترسم زندگیم سیاه و زشت شه... ساناز دستم و گرفت تو دستش و گفت: ساناز: عزیزم به زندگی هر طور که نگاه کنی قشنگِ... باور کن... ساناز: ببین نمی خوام همش از خودم بگم اما خوب من یه نمونه ام که تو من و میشناسی و همه چیم و برات گفتم... من الان از نظرِ خودم خوشبخت ترین زنِ دنیام... عاشقترینم... اما باور کن یه زمانی بدبخت ترین بودم... باور کن برای اینی که هستم و زندگی ای که الان دارم تا پای مرگ رفتم... هزار بار مردم و زنده شدم... اما هیچوقت مشتمُ و باز نکردم که زندگیم از دستم بره... الانم تو مطمئنا سختیت خیلی نیست چون سیامک اگه قبولت کنه اگه بیاد خاستگاریت انقدر مرد هست که پای تعهداتش بمونه... اما باید بجنگی... حالا چی می گی؟ بگم خاله زنگ بزنه؟ من: خاله کیه؟ ساناز: وای خورشید مامانِ سیامک دیگه... میشه خالۀ آرشام... من: دامون چی؟ با اونم می شه حرف بزنی؟ من روم نمیشه ای بمیری ساناز آخه چرا باید خودم بگم؟ خدایا چجوری بگم بهش؟ دامون: مامی بگو دیگه می خوام برم یکم بازی کنم... من: عزیزم آوردمت پارک که تو فضای باز با هم حرف بزنیم نیومدم که بری بازی کنی وقت واسه بازی زیادِ... می خوام راجع به آینده باهات حرف بزنم ... دامون رو نیمکت برگشت و سمتِ من نشست... دامون: چشم ... حالا بگو دیگه... من: ببین عزیزم... تا حالا فکر کردی که ما خیلی تنهاییم؟ دامون: نه مامان ما تنها نیستیم.... همدیگرو داریم ... خودت گفتی... من: آ..آره... عزیزم من گفتم ... اما حالا که فکر می کنم میبینم... هم تو هم من نیاز داریم یه نفر کنارمون باشه... یکی مثل بابا... دامون: مگه مثل بابا بازم پیدا میشه؟ من: نه.. می دونی من می تونم دوباره... ساکت شدم... خدایا اصلا نمی دونم چه جوری بهش بگم... از کجا شروع کنم آخه؟ خجالت می کشم بفهمه عاشقم... می ترسم بهش بگم و فکر کنه اونی که خیانتکارِ منم... وای نه اصلا بیخیال.. من: هیچی پاشو بازی کن... منم میرم از سوپر مارکت برات آب بخرم... داشتم بلند میشدم که دستای کوچیکش و گذاشت رو دستم... نگاش کردم... دامون: می خوای ازدواج کنی؟ دیگه من و نمی خوای؟ خودم و بهش نزدیکتر کردم و سرش و گرفتم بغلم... من: این چه حرفیه که می زنی عزیزم؟ کی همچین حرفی زد؟ باور کن من اگه یه روزیم کاری کنم توش یه نفعی دیدم برای جفتمون... من و تو باهمیم... از روزی که خواستمت و قبولت کردم حتی یکبارم نشده یه روز و بی تو فرض کنم... یا اینکه فکر کنم تو نباشی... دامون: من خیلی دوست دارم مامان... از بابامم بیشتر... شایدم اندازۀ بابا... تو اگه می خوای بری برو... من: عزیزم مگه بهت نگفتم هیچوقت منفی بافی نکن؟ من می خواستم بهت بگم... بهت بگم که من واسه ادامۀ زندگیم نیاز به یه شریک دارم... خداروشکر تو پسر با فهمی هستی... اما مامانم خیلی چیزا هم هست که تو شاید وقتی درک کنی که عاشق شی... که یه همسر داشته باشی... اونروز تو خیلی بهتر می تونی حرفایِ امروز من و بفهمی... دامون: یعنی می خوای هم من و داشته باشی هم یه شوهر..؟ بغضم و خوردم و گفتم: من: بیخیال بلند شو بریم خونه گفتنش سختِ... دامون: به شرطی که قول بدی اون و بیشتر از من دوست نداشته باشی... دستم و قاب صورتش کردم... من: ببین پسرم من طاقت ندارم غمِ تو نگاهتو کلامتو تحمل کنم... اصلا حرفای امروز و فراموش کن... من و تو... با هم... اشکای مزاحم و پاک کردم... من: من و تو با هم خوشبختیم مگه نه؟ دامون: مامان عمه چی می گفت؟ من می دونم بابام تورو اذیت کرد... حالا هم اگه من ببینم یه نفر دیگه تو رو اذیت نمی کنه.... اینجوری منم می تونم دوباره بابا داشته باشم باهاش فوتبال بازی کنم... اما بابایِ اولم و هر چی که بود بیشتر دوست دارم... *- عزیزم من فدات بشم... مطمئن باش اگه تو نخوای منم نمی خوام... مثل این یه سال زندگیمون ادامه پیدا می کنه و این یادت باشه که خیلی دوستت دارم انقدر زیاد که هیچی نمی تونه مارو از هم جدا کنه... دامون: با کی میخوای ازدواج کنی؟ من: هنوز هیچی معلوم نیست عزیزم... فعلا فقط با تو حرف زدم... دامون: یعنی من خیلی مهمم؟ *-معلومه گلم... تو بخشی از زندگیِ منی مگه میشه که مهم نباشی... دامون: نمی گی کیه؟ من: سیا... سی... دامون: سیامک؟!!! با سر حرفش و تایید کردم... دامون: خوبه من تنها نیستم با الینا بازی می کنم... خندیدم و لپش و کشیدم... من: یه بابای مهربونم داری... دامون: اما تو دوسش داری؟ به خاطر اینکه من با یه نفر بازی کنم که نیست؟ سرم و انداختم پایین و زمزمه وار گفتم: دارم... دامون: پس بیا بریم برای من لباس بخر... می خوام خوشتیپ باشم... از رو صندلی بلند شدم و به دامون که سرخوش و لی لی کنان جلوتر از من می رفت نگاه کردم... چه دنیای قشنگی دارن بچه ها... فاصله ای بینِ خنده و گریشون نیست... غم بزرگشون با یکم وعدۀ ما بزرگا حالا راست یا دروغ تبدیل میشه به بزرگترین شادیِ یه دنیا... میشه اندازۀ یه کیکِ شکلاتیِ بزرگ از دیدِ اونا... یعنی سیامکم با الینا حرف زده؟ المیرا حدودا پنج سالش شده... شاید برای اونکه مثل دامیار نیست درکِ این موضوع سخت باشه... اما شایدم نه... چون الینا با من خیلی جورِ... حتی یکی دو شبی هم که سیامک سفرِ کاری داشت ترجیح داد پیشِ من بمونه... آره به دلت بد راه نده خورشید سیامک اول از همه به الینا نگاه کرده... مطمئن باش هشتاد درصدِ موافقت سیامک، به خاطرِ الینا بوده و باقیشم برای تنهاییِ من... یا حس مسئولیتی که بهم داره... اما من قرارِ بجنگم... قرارِ به سیامک بفهمونم عشق مثل ما آدما نیست... که یه روز باشه یه روز نباشه... اون همیشه هست... حتی اگه ما آدما نباشیم عشق یادگاری از خودش به جا میزاره که بگه ما هستیم... با این حرفا المیرا اومد جلوی چشمام... لبخند تلخی زدم... مثل خاطره ها و فرزندی که المیرا به جا گذاشت... من بایدثابت کنم که عشق هست... میشه بازم عاشق بود و زندگی کرد... یه دور دیگه از گوشۀ در آشپزخونه نگاش کردم... شوقی تو صورتش نمی دیدم... شایدم چون خودم از احساسش خبر داشتم اینجوری فکر می کردم... اما لباسای ساده تر از همیشش... لبخندی که همیشه بود و الان نیست... همۀ اینا می گه که سیامک خیلی هم خوشحال نیست... اما من... راستش انگار رو ابرا نشستم .. خیلی خوشحالم... ولی می دونم خوشحالیم خیلی دووم نمیاره... چون من دارم یه زندگی با عشق یه طرفه و شروع می کنم... با صدای مامانش حواسم رفت سمتشون... یاد حرفِ ساناز افتادم: « خانوادۀ آرشام با اینکه نسبت به قبل خیلی بهتر شدن اما اگه یه وقتی خاله کاری کرد که ناراحت شدی به روی خودت نیار وقتی بیای تو خانواده و با شخصیتت آشنا شن کم کم خودشون میان سمتت... می دونی یه جورایی دیر یه شخصِ جدید و تو خانواده می پذیرن....... ساناز اومد سمتِ آشپزخونه منم بیخیال نشستم پشت میز که یعنی من نبودم تاحالا داشتم داماد و اسکن می کردم... ساناز: نمی خوای چایی بریزی؟ بعد اومد و دستش و گذاشت رو شونه هام... ساناز: وای دختر خیلی خوشحالم چون هم تو داری بعد از اینهمه سختی به عشقت میرسی هم اینکه سیامک می فهمه نمیشه با یه آدمی که اون دنیاست زندگی کرد... سیامک خیلی سختی کشیده... امیدوارم زندگیِ خوبی داشته باشید... من: مرررسی فقط می گم ساناز من الان جواب بدم؟ ساناز: وای نه ... بزار واسه دفعۀ بعدی... من: اما سیامک اونقدام من و دوست نداره که دفعۀ بعدی هم در کار باشه... ساناز: درسته سیامک عاشقت نیست ... قبلا هم بهت گفتم سیامک آدمی نیست شخصیت کسی و زیرِ سوال ببره یا کسی و تحقیر کنه... اون اگه اومد جلو و پا پیش گذاشت سعی می کنه بهترین باشه... من: آره هر چی می گی درسته این و تو این یه سال خودم فهمیدم... ساناز: پاشو این چاییارو ببر... بزار من زودتر برم فقط الان آرشام می گه چرا تنهام گذاشتی... من: کاش ما هم بتونیم مثل شما باشیم... ساناز: این خانواده محبت دارن... می فهمن وجدان یعنی چی... جذبِ خوبیا میشن... مطمئن باش میشه... سیامک پسرِ خوبیه... ساناز رفت بیرون... پیشِ خودم فکر کردم سیامک اگه حتی به این خوبی هم نبود باز من دوسش داشتم... با سلامِ من همه به پام بلند شدن و جوابم و دادن... بعد از اینکه نشستن یکی یکی چای تعارف کردم... تا رسیدم به سیامک... سرش و بالا نکرد نتونستم از چشماش حسش و بخونم اما دستاش میلرزید... وقتی لرزش دستاش و دیدم دلِ منم لرزید... این و بزارم به حسابِ استرس و خجالت از ما یا... وای نه حتی فکر کردن بهشم سخت بود... نشستم و منم مثل سیامک به گلای قالی چشم دوختم... انگار همه مثل من عجله داشتن همه چی مشخص شد... صحبت از همه چی شد... آخر سر این آرشام بود که گفت: آرشام: بنظم بهتر باشه دو طرف یه صحبتی هم با هم داشته باشن... و بعد خورشید خانم یه وقتی داشته باشن برای فکر کردن اونوقت اگه جواب مثبت بود مزاحم میشیم برای تعیین مهریه و روزِ عقد و باقی کارا... دلم نمی خواست برم جایی که با دامیار حرف زدم یه جورایی می ترسیدم سیامکم رو تخت بشینه و همه حرفاش بشه وعده های تو خالی... واسه همین راه اتاقم ودر پیش گرفتم... من نشستم رو تختم و سیامکم با کمی فاصله از من نشست... از روزی که الینا حالش بد بود و من رفتم اونجا دیگه سیامک و ندیده بودمش... سیامک: اول از همه باید بگم یه وقت فکر نکنی تو دوستیمون بهت خیانت کردم و به چشمِ دیگه ای بهت نگاه کردم... نه اصلا اینطور نیست... تو تو این یه سال دوستم بودی الانم هستی... اگه جوابت مثبت بود اون وقت دیدم و بهت عوض می کنم... اینارو قبل از هر حرفی گفتم تا بدونی حتی جوابت منفی هم بود ما دوست می مونیم و بهتره از الان بگم تا از رو رودربایسی حرفی زده نشه و تصمیمی گرفته نشه... ساناز دوستِ خوبیه سیامک هنوزم نمی دونه دوسش دارم اما فکر کنم به زودی باید بهش بگم... سیامک: خوب حرفی نداری...؟ تو که خجالتی نبودی... من: راستش نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم... سیامک رو تخت جابه جا شد و گفت: اما من می دونم... خوب من به سوالایی که واسه ال... اما حرفش و قطع کرد و گفت: سیامک: ببخشید.. من خودم سوالایی که ممکنِ تو ذهنت باشه و حدس میزنم و جواب میدم نظرت چیه؟ سیامک: خوب خداروشکر من و تو یه سالِ همدیگرو میشناسیم و با اخلاقای هم آشنا هستیم... یعنی من که بخوبی از علائق و تنفراتت با خبرم... و می دونم که توام کم و بیش من و می شناسی.... همیشه زندگیا با عشق شروع نمیشه... مثل زندگیِ من وتو البته اگه جوابِ مثبتی این بین بیاد... من قول نمی دم بهترین باشم... یکی که بتونی عاشقش شی... اما قول میدم تا اونجایی که در توانم هست نه خودت و نه دامون کمبودی نداشته باشیدچه مادی چه معنوی... منم یه انتظاراتی دارم... اینکه در عوض الینا هم با وجودت مثل دامون از محبت بی نیاز شه ... اینکه هیچ فرقی بینِ دامون و الینا نباشه... سیامک: نمی خوای چیزی بگی؟ من: خوب من اگه مسئولیتی رو به عهده بگیرم سعی می کنم به نحوِ احسن انجام بدم این و باید تو این یه سال و نیم فهمیده باشید... مسئولیت سنگینیِ مادر دو تا بچه بودن... اونم واسه من که ... من که... حتی هنوز نمی دوم زندگی با یه مرد یعنی چی.. خوشبختانه الینا من و دوست داره و منم مشکلی باهاش ندارم... سیامک: خوشبختانه بله پذیرشش واسه الینا خیلی راحتِ... سیامک: اما الان فقط خودت و در نظر بگیر اونا بچه ان فقط و فقط نیاز به حامی دارن ... و کم کم می تونن خودشون و با هر شرایطی وفق بدن... سیامک: ببین خورشید تو ازدواج کردی درست اما من می دونم که هنوزم... کلافه نفس سختی کشید و دوباره شروع کرد... سیامک: میدونم هنوز دختری ... و اینکه تو می تونی با یه نفر مثل خودت ازدواج کنی یه نفر که شرایطی متفاوت با شرایط من داشته باشه... نمی خوام همش بگم من من من... بهتره کمی هم تو حرف بزنی... من: من حرف خاصی ندارم شاید چون بیشتر سوالام چیزیِ که جوابش و تو همین حرفا گرفته باشم... فقط من اون سه شرطی که ازش آگاهی و قبلا هم شرطام واسه دامیار بوده و دارم... سیامک: آره... خوب مشوق درس خوندنت خودم بودم و مطمئنا دوست دارم که ادامش بدی... واسه بقیشونم من هیچ مشکلی ندارم... فقط دوست ندارم اسم دامیار تو زندگیم بیاد... دامونم که بزرگتر شد اگه زندگیِ مشترکی بود خودم راجع به پدرش باهاش صحبت می کنم... دامیار پدر بوده حالا حتی اگه خلافکار بوده احترامش حتی حالا که مرده به دامون واجبِ اما دامون باید بدونه پدرش چقدر در حقت کم لطفی کرده... کمی دیگه حرف زده شد... من و سیامک یا با هم خیلی تفاهم داریم یا خیلی از هم خجالت می کشیم که همه چیمون و قبول داشتیم... البته باید بگم هیچکدوم از موافقتام و حرفام از رو رو دربایسی نبود... کاش می شد الان جوابش و بدم... یه حسی تو وجودم هست... تو درونم یه چیزی یه صدایی بهم می گه که من زندگیِ خوبی خواهم داشت... اونم با سیامک و کنار اون... دفعۀ قبلی مهریم اونقدر زیاد بود چه خیری دیدم؟ نوشین: با همین مهریه و ارث خودت و دامون به اینجایی هستی که رسیدی عزیزم... من: نوشین چرت نگو... مهریم که حقم بوده و باهاش یکم به زندگیِ خودم و مامان سر و سامون دادم... من هنوز به ارثِ خودم دست نزدم... بعدم بی سواد دامون سهمش می مونه تو بانک به حسابِ دولت تا به سنِ قانونی برسه... نوشین: حالا هر چی... اصلا بیخیال خوب کاری کردی صد و چهارده تا مهر خواستی... من: اگه به من بود یه دونه ام نمی خواستم... من برم امروز کلاسم با سیامکِ دلم نمیاد دیر برسم... نوشین: برو مردشورت و ببرن حالم و بهم زدی... نوشین رفت سمتِ سالن و منم بعد از خداحافظی با خانومِ مولایی زدم بیرون... بعد از مرگِ دامیار دیگه مهد نیومدم اما همیشه بهشون سر میزنم... اینجارو دوست دارم ... این کوچه من و یادِ سیامک و آشناییم باهاش می ندازه... کوچۀ قشنگیِ درختای زیادش باعث شده قشنگترم بشه... کاش بشه با سیامک اینجا خونه داشته باشیم...وای باورم نمیشه به زودی می تونم برای همیشه داشته باشمش... یک هفته بعد از مراسم خاستگاری بود که مادر سیامک زنگ زد و ما هم جوابِ مثبتمون و اعلام کردیم... تو مراسم همه چی به خوبی گذشت اما سیامک اصرار داشت عقد و عروسی یه جا باشه که بریم سر زندگیمون... منم باهاش موافقم دلم نمی خواد نامزد بمونم... نمی دونم شاید چون تحمل یه دقیقه دوری از سیامک برام ممکن نیست... یعنی ممکن هست ولی آتیشم تند شده و دلم نمی خواد با دوریِ دوران نامزدی سرکوبش کنم... لبخند محوی رو صورتم نشست بهتر از این نمیشه... خدایا انگار روزای خوشیِ منم رسید... ممنونتم... ****** از تاکسی پیاده شدم و اطراف داشنگاه و از نظر گذروندم... با یه نظر متوجه ماشینِ سیامک شدم... پس اومده... سرخوش به سمتِ در ورودی حرکت کردم... نزدیکای در بودم که وحیدی و دیدم... گفته بودم که بیخیال نمیشه... درست چند قدم داشتم تا بهش برسم که سیامک زد پشتش... سر جام میخ ایستادم... وحیدی برگشت سمتِ سیامک و با هم مشغول حرف زدن شدن... صلاح دیدم یه جوری برم که من و نبینن سیامک از همه چیز خبر داش تو دورانِ دوستیِ سادمون بهش از وحیدی گفته بودم حتما الان داره صحبت می کنه که دیگه خیالم از بابتش راحت باشه... رفتم تو ومستقیم رفتم سر کلاس پیشِ بچه ها امروز روزی بود که قرار گذاشته بودن سرِ استادِ بیچاره و کنن زیرِ آب... همینکه رفتم تو کلاس دختر پسرا هوار شدن سرم... هر کی یه چیز می گفت... حرفِ اصلیشون این بود که امروز هر کدوم یه کاری انجام دادن و من باید چسبوندن و مخفی سازیِ آدامس و به عهده بگیرم... انقدر گفتن که برای نجاتِ خودم و سرم قبول کردم... تند تند آدامسای خرسی ای که سامان بهم داده بود و خوردم و جوییدم انقدر که تقریبا شیرینیِ همه جاش یکنواخت شده بود... مرده شورتون با این کثافت کاریاتون... نگاه نکنید درش بیارم... سامان: در بیا اشکال نداره... فحشی زیر لاب نثارشون کردم و آدامس و در آوردم... من: یکیتون یه ماژیک به من بده... این دست اون دست یه ماژیکِ صورتی رسید به دستم... من: د آخه عقلِ کلا ماژیکِ صورتی چه به دردم می خوره؟ مشکی باشه؟ دستی اومد جلو و ماژیک مشکی و به من داد... من: مرسی... سرم و بالا کردم... با دیدنِ سیامک هنگ صاف ایستادم... سیامک: چشمکی زد و گفت: بفرما راحت باش... بچه ها هم همه ترسیده بودن چون سیامک تو هیچ گروهی نبود و از بچه ها جدا بود همیشه ... شاید فکر می کردن که ممکنِ لو بده هممنون رو... اما من با خیالِ راحت دوباره تشکر کردم و به کارم ادامه دادم... سیامک ازینکار خوشش نمیومد و تو دورانِ دوستی این و یه جور شیطنتِ بچه گانه و لوس می دونست... اما حالا مطمئنم به خاطر من باهام همراه شد و خندید... آدامس و پهن کردم رو میز و با ماژیک سیاهش کردم ... برش داشتم و با عجله رفتم سمتِ میزِ معلم... سمیرا سرش و از لای در آورد تو و گفت اومد... آدامس و چسبوندم و دوباره با ماژیک روش و سیاه کردم و زود نشستم سر جام... تو همۀ این لحظه ها سیامک نگام می کرد و لبخند میزد... یعنی اگه میدونستم انقدر زود میاد اینکار و نمی کردم واقعا خجالت داره... آدم جلوی شوهرش ازینکارا می کنه مگه؟ استاد اومد تو کلاس... با نزدیک شدنش به صندلی نفسم تو سینه حبس شد... همش می گفتم نکنه بفهمه کارِ منِ... یکم خم شدم و به نگین گفتم: من: نگین شماها چی کار کردین؟ نگین: هیچی فقط سعید اینا ماشینش و پنجر کردن... من: نامردا مگه نگفتید هر کی یه کاری کرده؟ نگین: نه هر کی قرارِ یه کاری کنه اما چون اوندفعه تو کاری نکردی با بچه ها قرار گذاشتیم تو انجام بدی... ازش فاصله گرفتم و صاف نشستم...اما دوباره رفتم در گوشش و گفتم: من: خورشید نیستم اگه دیگه باهاتون حرف... نه بهتون نامردی کردم نه دوستِ بی معرفتی بودم... اما شماها خوب خودتون و نشون دادید... نگین/: اما خورشید این یه شوخیِ ساده بود... من: آره به سادگیِ منِ خر... برگشتم سر جام و دیگه اصلا به هیچکدومشون محل ندادم... استاد نشست... اصلا عادت داشت یه سلام نده... همیشه وقتی میومد کمی می نشست بعد بلند میشد و یه دوری تو کلاس میزد بعد از گیر دادن به چند تا از پسرا و انداختنِ چند نفر بیرون شروع می کرد درس دادن... از جاش بلند شد.. قشنگ کش اومدنِ چند تا آدمس مشخص بود... نمی دونم خودشم متوجه شد یا رد نگاه شاگردارو دنبال کرد که برگشت و به صندلی نگاه کرد با اینکارش چشمام و بستم و اشهدم و خوندم... چشمام و که باز کردم استاد سرش و برگردونده بود وبه شلوارش نگاه می کرد... با عصبانیت برگشت سمتِ ما... استاد: کار کیه؟ ...... استاد: حوصله ندارم سوالم و تکرار کنم یا معلوم میشه کارِ کیه یا همتون و می کشم پایین... ..... سعید بلند شد و گفت: استاد کار ماها نیست... شاید بچه های کلاسای پیش اینکارو کردن... استاد با دستش با سعید اشاره کرد و گفت: استاد: خودِ تو می دونم که حتی یه درستم نباید مشکل ساز شه برات... نه دلم می خواد چیزی و تو کلاس باز کنم نه از درست حذف شی... پس یا بگو کارِ کیه یا برو بیرون و این درست و حذف کن... سعید: اما باور کنید من نمی دونم کار کیه... استاد: حذفی ... برو بیرون... از جام بلند شدم... من: نه استاد حذفش نکنید... کارِ.... کارِ... نمی تونستم و جرئت نداشتم بگم کار من بود یه جورایی برام سخت بود.... یهو صدایی از ته کلاس اومد و گفت: کار من بود استاد... برگشتم و با بهت به سیامک نگاه کردم... اصلا من به من نگاه نمی کرد و نگاهِ جدیش و دوخته بود به استادمون... استاد: می دونی که باید چی کار کنی... سیامک سری تکون داد و بعداز برداشتنِ وسائلش از کلاس زد بیرون... وای اصلا خوب نشد..می دونم اگه الان منم بگم کار من بود جفتمون حذفیم و این اصلا سیامک و خوشحال نمی کنه... سرخورده نشستم سر جام و سرم و کردم تو دفترم... اه مرده شورِ من و ببرن که براش دردسر درست کردم... تا آخر ساعت از درساش چیزی نفهمیدم فقط به این فکر می کردم که سیامک کجاست و داره چی کار می کنه... با گفتنِ خسته نباشید استاد بی توجه به بچه ها از کلاس زدم بیرون... سیامک کنار در کلاس بود و سرعتی که داشتم باعث شد باهاش برخورد کنم... من و که مات تو بغلش بودم از خودش جدا کرد... سیامک: آرومتر دختر... اگه من نبودم چی؟ نباید سر به هوا باشیا... من: وای به خاطر من از این درست افتادی.. سیامک: اشکال نداره... اگه گذاشتم این اتفاق بیفته برای اینکه ببینی یه شیطنتِ کوتاه به دردسراش و ترسی که باید متحمل شی تا اون ماجرا به خیر بگذره نمی ارزه... حالا هم بیا بریم بیخیال... دستم و گرفت تا دنبالش برم.. بچه ها از کلاس اومده بودن بیرون و نگامون می کردن اشکال نداره به زودی همه متوجه میشن که من و سیامک داریم با هم ازدواج می کنیم... ******* نباید اینجوری باشه خورشید دارم جدی صحبت می کنم... اگه به من بله دادی که باید به حرفام گوش بدی.. شاید هنوز دوستت نداشته باشم اما دلم نمی خواد انقدر پست باشم که تو فکر کنی شوهری نداری... من می خوام سعی کنم برای زندگیِ خودم الینا ... تو... المیرا اینجوری راضی تره... چند لحظه ای سکوت شد و دوباره شروع کرد... من نمی گم که مطیعِ من باش اما حرفای منطقیِ من باید بهش توجه شه... تو داری بیش از حد اهمیت میدی و حساسیت به خرج می دی... این حساسیتِ تو نمیشه مادرِ خوبی بودن... می دونی یه جورایی پس فردا می گن چه تربیتِ غلطی چه پدر مادری داشته این پسر... اینکه تو بهش انقدر بها میدی باعث میشه تو جامعه از همه همینقدر توقع کنه در آینده انتظار نداشته باشه کسی بهش بگه حرفِ تو ایراد داره یا تو نمی تونی اینجا نظر بدی... این خوبه که تو تو همۀ موارد از دامون نظر میخوای و بهش احترام میزاری اینجوری از همین الان داری اعتماد به نفسی که خیلیا آرزو دارن داشته باشن و نمی تونن تامین شه اما حواست باشه که این کاذب نشه... بچه ها رو کلاس زبان ثبت نام می کنم... این تایم که اونا نیستن توام برو کلاس یکی دو ترم دیگه به دردت می خوره... بعدم باشگاه... این تایمایی که نیستی دامون و همینطور الینا می تونن پیشِ من بمونن یا مهد... می دونی چیو می خوام بگم؟ می خوام بگم که حتما نباید دامون همیشه یا سرگرم باشه یا اگه سرگرمی ای براش نیست تورو داشته باشه... الینا هم همینطور... وقتی خودت نیاز داری به خلوت باید الینا و دامون درک کنن.. دستِ خودت نیست زیادی مهربونی اما ازین به بعد شاید جفتمون با هم یه تربیتِ خوبی برای بچه ها داشته باشیم... دیگه بهش فکر نکن... با دستش اشاره کرد به طلافروشیِ رو به روم... سیامک: صاحب اینجا برادرِ المیراست... جدا از این طلاهای قشنگی داره بهتره از اینجا خرید کنیم اما کلا این ردیف طلافروشی زیاد داره هر کدوم و دوست داری میریم.. پیاده شو... من: ناراحت نمی شن از اینکه داری زن می گیری؟ سیامک: خیلی وقته که دارن می گن باید ازدواج کنم... در ماشین و باز کردم... سیامک: خروشید این گوشیِ منم بی زحمت بزار تو کیفت ممنون... گوشیش و گرفتم و پیاده شدم... همینجوری بی هوا دستم و گذاشتم رو قفلِ گوشی تا باز شه... عاشق گوشیای تاچ بودم... اما با دیدنِ عکسِ المیرا رو صفحه یه جوری شدم... قفلش کردم و گذاشتم تو کیفم... و راه افتادم سمتِ طلافروشی شادان... واااای خدا دیگه پا برام نمونده... همش خرید خرید خرید.... خوبه یه ماه وقت داشتیم اما باز این روزای آخر انگار نه انگار که کلی کار انجام دادیم... سیامک از مغازه اومد بیرون و زود نی و گذاشت تو آبمیوه ای که خریده بود... سیامک: بیا بخور جون بگیری.. من: وااای سیامک بیخیال اون از معجونی که به زور به خوردم دادای... اینم از سومین آبمیوه بابا حالم بد شد بیا بریم کوه که نمی کنم فقط پام درد گرفت... سیامک: بیا بخور... المیرا که با من میومد بیرون... از حرکت ایستادم... بازم المیرا... همش مقایسه... برگشتم سمتش... من: خوب می گفتی؟ سیامک: هیچی میخواستم بگم اون می گفت باید همش یه چیزی بخوریم وگرنه بیحال میشد... همینجور که می گفت صداش تحلیل میرفت و آروم تر میشد... خودشم می دونست هی نباید بگه المیرا اما غیر ارادی این اتفاق میفتاد... چیزی نگفتم... فقط با لحنِ خشک و جدی گفتم... واسه امروز بسه یه کمی خرده ریز که مونده می گم مامان باهات بیاد بخرید... و بعد روم و ازش گرفتم و راه افتادم سمتِ پارکینگِ پاساژ آزادی... دستم و گرفت... ایستادم اما برنگشتم سمتش... سیامک: یهو از دهنم پرید... ببخشید... من: از دهنتم در نیاد تو ذهنت که هست... دستم و محکم تر گرفت... سیامک: من فرصت خواسته بودم ... مگه نه؟ من : آره فرصت خواستی اما ... تا حالا به صفحۀ گوشیت نگاه کردی؟ نمی خواستم بگم دلم می خواست خودت حواست باشه... اون حلقه ای که تو دستتِ قرارِ باقی بمونه؟ برای چی قرارِ ما تو یه خونۀ دیگه زندگی کنیم؟ چون دلت نمیاد من تو خونه ای که وسیله های المیراست زندگی کنم؟ یا چون دوست نداری عکساش از دیوار برداشته شه؟ سیامک اومد کنارم و دستم و گرفت.. در حالی که قدم میزد گفت... سیامک: این حرفا چیه خوشید؟ باور کن هر وقت ازدواج کنیم من این حلقه و در میارم... اصلا چند روزِ میزارمش کنار اما بهش عادت کردم... منتظرم حلقمون و بخریم که بزارم جای این... گوشیش و در اورد و روشنش کرد... سیامک: ببین هیچ عکسی از المیرا نیست خیی وقتِ برش داشتم... اما خورشید تو قول دادی به من فرصت بدی... من نمی تونم یهو همه چی و فراموش کنم... اما باور کن که می خوام... خواستم که اومدم خاستگاری... برای خونه ام من حقِ مسکن و دادم به تو هر جای این شهر خونه بخوای با هر شرایطی من در خودمتتم اما دلم نمی خواد اونجا زندگی کنی... چون اینجوری همش می خوای خودت و با فکرای بیهوده اذیت کنی... می دونی شما زنا با طرزِ فکراتون آدم و دیوانه می کنید... مطمئنم اگه می گفتم تو همین خونه زندگی کنیم می گفتی چون نمی خوام خاطراتِ المیرا رو فراموش کنم... پوفی کشید و زد پشتم ... سیامک: بیخیال خانمی فکرت و مشغول نکن الکی... .... یه نگاه به آشپزخونش انداختم... سیامک: نظرت چیه؟ من: خوبه فقط خیلی بزرگ نیست...؟ سیامک: دو تا بچه داریم... هر کدومم یه خوابم حساب کنیم... با اتاق ما میشه سه تا... یدونم اضافه شاید یکی شب خواست بمونه خونمون... من: اوووو تا کجاها فکر کردی... فقط خیلی دور نمیشم به مامان؟ سیامک: همش یه کورس ماشین می خواد... یا خودم میبرمت... یا به زودی ماشین میخری... حالا اگه خوشت نیومد چرا بهونه می گیری بریم جای دیگه... من: وااای نه من که گفتم حرفِ رانندگی و نزن من عمرا رانندگی نمی کنم... واسه خونه ام مشکلی ندارم... خوبه... مردی که از املاک اومده بود و مثلا تا الان حرفامون و نمیشنید بعد از حرف من بلند گفت: مرد: خوب به سلامتی مبارک باشه... اینم از خونه... سه هفته تا عروسیمون مونده... اما من هنوز یه تیکه جهیزیه ام نخریدم... البته هنوزم نمی دونم من قرارِ بخرم یا سیامک اما با اینکه گفتم خودم میخرم فکر کنم سیامک قصد داره خودش تقبل کنه... فرقی نمی کنه... من و سیامک نداریم... اما احساس می کنم چون می دونه مهریۀ قبلیمِ دلش نمی خواد باهاش چیزی برای خونه بخرم... سیامک اومد کنار گوشم و با نفساش و زمزمه وار گفت: سیامک: من نمی دونم تو فکرِ تو چیه که هر چند ثانیه یه بار باید یه جوری از اون حال و هوا بِکِشمت بیرون من: هیچی داشتم فکر می کردم چه جوری تو این سه هفته کل این خونه تمیز شه و دکور شه... سیامک: آخه عزیزم این چیزا هم اینجوری تو فکر رفتن داره/؟ الان زنگ میزنم مجید دوستم بیاد اینجا چند تا کارگرم بیار کل خونه و تمیز کنن تازه گچ کاری و رنگ و اینا شده کار چند تا کارگرِ تا اینجا تمیز شه... خودمونم که میریم دنبالِ خریدامون... من: کاش منم می تونستم انقدر راحت فکر کنم... من که شک دارم ... خداروشکر لباسم دوختش تموم شده بود و دیگه مشکلی نداشتم... بلاخره همونی که می خواستم شد لباسِ عروسم دوخته خودمِ...
اتاق عقد .. حلقه ای که تا چند دقیقه دیگه میره تو دستم... یه مرد که قرارِ بشه همسرم...
اینا همه قبلا یه بار اتفاق افتاده بود...
قبلا به میل کسی بود... من هیچ میلی بهش نداشتم... اما حالا خودمم که خواستم... که با تمومِ وجودم می خوام...
چرا دیگه از تردید خبری نیست؟ چرا با اینکه می دونم کلی سختی در پیش دارم واسه یه لحظه فقط یه لحظه فکر نمی کنم که قرارِ چی بشه؟
من عاشقشم دلم می خواد به عشق تکیه کنم... بهش اعتماد کنم و دستام بسپارم بهش...
تا ببینم برای من چه رقصی و در نظر می گیره... تا ببینم قرارِ چه سازی بزنه و من براش برقصم...
دستای سیامک نشست رو دستم...
سرم و بالا کردم... تو آینه اول از همه چشمم خورد به دختری که غم داشت... بغض داشت... از چشماش معلوم بود تو دلش هیاهوییِ...
خورشید آروم باش... بلاخره بهش رسیدی...
یادِ شبایی که کنجِ دیوار سرم و و میزاشتم رو شونۀ خدای خودم ... شبایی که من بودم و تاریکی و خدا اومده بود تو ذهنم افتاد...
چرا دلم می خواد دو دلی نباشه؟ شک و تردید نباشه... من دارم دوباره ازدواج می کنم با مردی که خیلی شبیه به دامیارِ... اما نه دامیار عاشقِ یه شخصِ زنده بود... دامیار همه چی و از من قایم کرده بود... اما سیامک صادق بوده...
همیشه می گن اولین برگ از کتابِ عشق صداقتِ... خوبه که حداقل برای ما یه برگش زده شد...
ولی سیامک... اون باید می فهمید نمیشه با یکی که روحی نداره زندگی کرد...
با فشار دستش رو دستم از خودم تو آینه چشم گرفتم و به سیامک نگاه کردم...
همونجور که از آینه تو چشمام نگاه می کرد اومد در گوشم...
سیامک: خورشیدچی شد؟ باز که تو با یه تلنگر آمادۀ گریه ای؟ همه دارن نگات می کنن... ببین خورشید باور کن من خوشبختیت و می خوام اگه پشیمون شدی بگو همه چی و تموم می کنم باور کن..
دلم می خواست بزنم تو گوشش بگم من خیلی سختی کشیدم... قلبم خیلی غصه خرده... نباید واست راحت باشه...
نباید انقدر ساده بگذری.. اما حق داشت اون گفته بود که فرصت می خواد یه فرصت برای با هم بودن و عاشق شدن...
اون نمی دونست من عاشقم نمی دونست خیلی وقتِ دل دادم... واسه همین بود که تصمیم گرفت با هم یه زندگی و شروع کنیم و بعد به هم فرصت بدیم...
چند بار تند تند پلک زدم که اشکام نریزه بعدم با لبخند تلخی گفتم...
من: نه .. قط داشتم یه کم فکر می کردم...
سیامک تو جاش جا به جا شد و گفت:
سیامک: فکر کردن به چی انقدر درناکِ؟
من: هیچی خوب دوری از مامان و اینا...
گفت غصه نخور و بعد صاف نشست سر جاش نمی دونم چرا فکر می کردم یا شاید دلم می خواست فکر کنم سیامک پشیمونِ... یا مثلا دوست داره من پشیمون شم...
قرآن و باز کردم وشروع کردم به خوندن...
آرامش داشت... خوندنِ خط به خطش...
اتفاقای بد زندگیم روبه روم رژه می رفت می خواست اعصابم و خورد کنه... اما قرآن من و به آرامش دعوت می کرد... آیه ها و کلمات همه با هم بوی آرامشِ بعد از گریه های شبونم و میداد...
بلاخره شروع شد...
انگار شمارش معکوس روزای مجردی و بدونِ عشقم موندن بود...
عاقد می خوند برای عقد کردن... یکی بودن
منم دعا می کردم برای با هم بودن... برای عاشق شدن...
خیلی زود شد سه بار...
حالا دیگه آخرین شماره هم گفته شده بود و همه چشما به من بود...
نگاهم و از آینه به سیامک دوختم...
سرش پایین بود... گه کداری آه می کشید...
لبام و تر کردم...
دهن باز کردم که بگم اما صدای آتوسا بود که مانع شد
آتوسا از در اومد تو و با لبخند گفت:
آتوسا: عروس زیر لفظی می خواد...
همه با تعجب نگاش می کردن...
حتی گیر افتادنِ محسنم باعث نشده بود اتوسا افسردگیش درمون شه...اون کلا سالی دو کلمه هم حرف نمیزد... تو این یکسال چند باری دیده بودمش اما حالا...
به سیامک که با لبخند دستش و کرد تو جیبش نگاه کردم...
حالا دیگه چشماش می خندید...
مادرِ سیامک چشمای به اشک نشستش و دوخته بود به دخترش...
سیامک یه جعبۀ کوچیک درآورد و داد بهم...
دوباره عاقد شروع کرد به خوندن... حالا آتوسا کنار مون ایستاده بود...
همه چیز تکرار شد... به قابِ عکسِ بابا نگاهی انداختم...
با اجازۀ تو بابا...
من: با اجازۀ مادرم و بزرگترا بله...
بله.. تموم... صدای جیغ و دست و سوت... واسه بله ای که من دادم...
بله به یه زندگیِ جدید... یه مبارزه... یه عشق... بله به زندگی ای که توش پر از ریسک بود...
ممکن بود پیروزی نصیبم بشه اما اونورتر شکستی هم ایستاده بود... ایستاده بود می گفت منم هستم...
با رو بوسیِ اتوسا و دستبندی که به دستم بست به خودم اومدم...
من: ممنون که اومدی سیامک از صبح خنده یادش رفته بود... اما با ورودِ تو بی اراده لبخند زد...
نمی دونم چرا این حرف و زدم... دلم نمی خواست هیچ وقت بهش سرکوفت بزنم اما این حرفم غیرِ ارادی بود...
آتوسا خنده ای کرد و گفت:
آتوسا: استرس گرفته از الان... آخه با همچین عروسی ممکنِ تا شب سکته کنه...
خندیدم و بهش نگاه کردم...
اونم شونه ای بالا انداخت و گفت:
سیامک: خوب راس می گه...
اخلاقش و دوس داشتم.. شاید باید ناراحت می شدم چون اون تظاهر می کرد... میدونم که الان یاد المیراست... ازدواجش با اون...
اما وقتی عشق هست کور میشی... نمی تونی ببینی بدیا برات رنگ ندارن... اما خوبیا حتی یه لبخندِ ساده برات پررنگ میشه... میشه رنگِ نفسِ پرستوها...
کم کم همه میومدن و کادوهاشون و میدادن و میرفتن بالا...
سیامک دستم و گرفت تو دستش...
سیامک: من حوصلم سر رفته... بیا تا حواسشون به ما نیست بریم یه دوری بزنیم... فقط فیلمبردار نفهمه تر و خدا...
با شیطنت نگاش کردم... چشمکی زدم و گفتم
من: وااای چقدر من دور دور کردن و دوست دارم...
سیامک: منم این دور دور کردن و بیشتر از تفریحای چند ساعتِ دوست دارم .. حسابی خوش می گذره...
من: آره مخصوصا هم که روزِ عروسیت باشه... واااای اینجا یه سفره خونۀ هست... انقدر نازِ که نگو من با محسن اومدم...
حرف تو دهنم ماسید... آب دهنم و سخت قورت دادم و برگشتم سمتش...
من: چقدر از مدل ماشین عروسمون خوشم میاد خیلی نااازِ...
یامک: خوب دیگه با محسن جون کجاها رفتید؟
من: هیچ جا اینجا هم یه بار اومدیم همینجوری...
سیامک: تو که من خودم و کشتم نیومدی بریم سفره خونۀ سالن...
من: دفعۀ قبل هم رفتم اصلا خوش نمی گذره آخه.. من از قلیون کشیدن بدم میاد...
سیامک: اما المیرا دوست داشت.. بدجوریم پایۀ کارام بود...
می دونم که برای اینکه حرصِ من و در بیاره اندفعه امِ المیرا به میون اومد اما خوب من حواسم نبود اگه گفتم محسن...
از دستش خیلی ناراحت شدم واسه همین بق کردم و از شیشه به بیرون چشم دوختم...
سرعت ماشین همین طور میرفت بالاتر...
سیامک می دونست من از رانندگی کردن می ترسم اما نمی دونست من عاااشقِ رانندگی با سرعت بالام ...
با هیجان ظبط و زیاد تر کردم و به جلو چشم دوختم...
می دیدم که گداری بر می گرده سمت من و نگام می کنه اما من بیخیال تر از این حرفا بودم ...
ظبط و خاموش کرد و سرعتش و کم کرد... منم دوباه برگشتم و به بیرون نگاه کردم .
سیامک: قهری؟
من: ..
سیامک: خوب ببخشبد من اینجا بادمجون که نیستم راحت می گی محسن... اونم کی محسنِ بی ناموس..
سیامک: اما می دونی زندگیِ دوبارۀ آتوسا رو مدیونِ توییم ... من و خانوادم... کاش سیاوشم بود واین روز و میدید هیف که آنا حالش اونجا بده و نتونستن برای عروسیمون بیان...
...
سیامک: خورشید حرف بزن دیگه ...
...
سیامک: خورشید خانم طلوع کن نوری بتابون گناه داریم بابا...
چه کیفی میده تو ناز کنی و یکی اینجوری نازت و بکشه ...
سیامک: خورشید فهیدی چی شد ؟ آتوسا از ساناز حلالیت خواست واسه همۀ رفتاراش..
اما من بازم سکوت کردم...
دستش و گذاشت رو رونِ پام ...
لباس عروس خیلی نمیزاشت راحت لمسم کنه...
سیامک: خانومی من متاسفم...
یامک: خورشید من از تو...
حرفش و قع کردم و با حرص گفتم...
من: یه فرصت خواستی؟
خوب این فرصت... هر دفعه دلت می خواد بگو المیرا بعدم بگو ببخشید من که گفتم یه فرصت...
کنار پارک کرد...
سیامک: من و نگاه کن ...
روم و برگردوندم سمتِ پنجره...
سیامک: کیو دوست داری؟ جونِ خودت برگرد... خوب جونِ دامون...
برگشتم سمتش...
سیامک: خوش به حالِ دامون...
سیامک: خانمی ببخشید می خواستم اذیتت کنم توام گفتی محسن...
مثل این بچه تخسا شده بوئد که طلافی می کنن...
من: باشه بریم... مامان اینا چند بار زنگ زدن...
سیامک: نظرت با یه شمال مشت چیه؟
من: الان؟
سیامک: تو بگو نظرت چیه؟
من: نه ناراحت میشن مهمونا...
سیامک: اگه امکانش بود دوست داشتی؟
من: خوب آره...
سیامک دور زد و حرکت کرد سمتِ سالن... و یه لبخندِ شیطانی رو لباش بود... یه جورایی آدم از قیافش می فهمید یه خبرایی هست...
وقتی رسیدم سالن فیلمبردار اولین نفری بود که سرمون هوار شد اما بلاخره رضایت داد...
ساناز و آتوسا سر به سرم می زاشتن که کجا رفته بودیم که آخرش سیام گفت رفتیم بستنی خوردیم تا دست از سرمون برداشتن...
آهنگ گذاشتن تا من و سیامک با هم برقصیم... بعد از رقصیدن با یه آهنگِ شش و هشت یکم نشستیم...
یه آهنگ لایت گذاشتن و ازمون خواستن که دونفره برقصیم...
سیام بلند شد و دستِ من و گرفت... دستم و بوسید و ازم درخواستِ رقص کرد...
تمومِ چراغای سالن خاموش شد...
لیزرشو و رقص نورا رو روشن کردن... دود تو سالن پخش شده بود... دستگاههای حباب تند تند حباب می ساختن...
فضا حسابی رویایی و قشنگ بود...
سیامک کنار گوشم گفت:
سیامک: همه چی اونجوری هست که می خوای؟ سالن و دوست داری/؟
من: آره.... خیلی قشنگِ...
سیامک: اگه دوس نداشتی می تونیم سال بعد یه جشنِ دیگه بگیریم...
من: نه همه چی عاالیه...
سیامک: خورشید تو دوسم داری یا اینکه توام فرصت می خوای؟ منظورم عشق نیست منظورم اینه که نسبت به من بی احساسی؟
من: سیامک من... من...
نمی تونستم بگم دوسش دارم یه جورایی انگار وقتش نبود..
سیامک: تو چی؟
من: من نسبت بهت بی احساس نیستم...
من و بیشتر به خودش فشار داد و سرش بیشتر رفت تو چالِ گلوم...
سیامک: سعی می کنم فرصتی که ازت خواستم انقدر طولانی نشه تا احساساتت فرو کش کنه... سعی می کنم تا زمانی که بتونم با خودم و قلبم کنار بیام بازم نقشِ یه مردِ خوب و بازی کنم...
من: من دلم نمی خواد بازیگر باشی... دوست دارم خودت باشی...
سیامک: به هیچی فکر نکن من قول دادم...
وقتی به خودم اومدم که برقا روشن شد و همه داشتن دست میزدن...
من و سیامک هنوز آروم می چرخیدیم...
ایستادیم...
دستش و قاب صورتم کرد ...
به چشمام زل زده بود... چشماش غم داشت...
اما نمی خواست من نا امید بشم این و از حرفاش و از حرکاتش می فهمیدم...
اومد جلوتر... لباش و گذاشت رو لبام... و یه بوسۀ کوتاه... اولین بوسه
من: پس خیالم راحت باشه...؟
ساناز: وااای خورشید نمی خوام اعدامش کنم که... بروووو...
آتوسا : راس می گه دیگه برو دلِ برادرم آب شد...
من: یادت باشه چقدر اذیت کردیا... نوبتِ منم میشه خانم خانما...
خم شدم دامون و بوسیدم...
الینا شاید هنوز درک نکرده بود چه خبره اما یه جوری نگاه کرد.. سیامکم نگام می کرد ...
لبخندی زدم و رفتم جلوتر و اونم بوسیدم...
اونم من و بوسید...
دیگه نمی خواستیم برای خدافظی بریم خونمون یه جورایی دلم نمیومد بعدا از خونه دل بکنم...
فکر کنم واسه مامان خیلی سخت میشه یعنی برای من که اینجوریه من حتی نامزدم نموندم عقد و عروسیم با هم بوده و یکم سختمِ...
با مامان و شروینم خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..
من: طفلیا دلشون می خواست با ماشین عروس بیانا...
سیامک: تو ماشینِ عروس و دوماد که جای بچه نیست... ممکنِ اتفاقای بالای هجده سال رخ بده...
و بعد زد زیر خنده...
یه لحظه رنگم پرید فکر هر چیزی تو این مدت تو ذهنم داشتم جز داشتنِ رابطه با سیامک... یعنی چی میشه؟ من باید چیکار کنم...؟
سیامک: چی شد به چی فکر می کنی؟
من: هیچی ...
با ذوق گفتم :
من: سیامک من عاااشقِ این شبم یه کاری کن حسابی خوش بگذره... یعنی عاشقِ این قسمت از عروسیم...
سیامک: چشم... بفرما...
سرعتش و برد بالاتر ...
شیشه و دادم پایین... ماشین آتوسا اومد کنارمون...
یه جورایی انگار عوض شده بود تا دیروز اگه میدیدمش نمی دونم به خاطر حرفای ساناز بود یا واقعا قیافش خبیث نشون میداد اما حالا بنظرم خیلی مهربون و دوست داشتنی بود...
سیامک صدای ظبط و زیاد کرد...
یه شاخه گل رز از دسته گلم در اوردم و دادمش به آتوسا...
آتوسا: مرررررررسی... خوشبخت بشی خانومی...
نشد جوابش و بدم سیامک سرعتش و زیاد کرد...
سیامک: خورشید نظرت با یه سوپرایز چیه؟
من: من عاااشقِ سوپرایزایِ خوب خوبم...
سیامک: ای بابا تو که کلا عاشقی...
با معنی نگاش کردم و گفتم:
من: آره اونم بدجور...
موشکافانه نگام کرد...
نگاش کردم...
من: حواست به جلو باشه...
سیامک: هست... من حواسم بود خورشید....
پر از منظور بود حرفش .. نمی دونم شایدم من اینجوری فکر کردم...
ما میرفتیم و بقیه ماشینام دنبالمون بوق بوق می کردن...
ساناز خودش رانندگی می کرد تو یه پیچ آرشام از ماشین اومد بیرون و گفت:
آرشام: سیا جونِ من جمع کن بساط و صبحم ساعت ششِ صبح سانازآماده باش میده بیاییم خونتون گناه دارم من به خدا...
سیامک در حالی که منتظر بود ماشینای دیگه رد شن گفت:
سیامک: فکرشم نکن واسه اونم برنامه دارم.. بعد گازش گرفت...
سیامک: بسه؟ خسته شدی؟
من: دور دور کردن که آره بسه... اما من هنوز مثل عروسای دیگه خسته نیستم... ...
سیامک: خوبه ما حالا حالا ها باید بیدار بمونیم...
پیشِ خودم خجالت کشیدم فکر کردم منظورش همون چیزیِ که من نمی دونم چرا یهو انقدر ازش ترسیدم...
سیامک: پیش به سوی سوپرایز...
سرعتش و تا حد ممکن برد بالا سر یه خیابون پیچید و زود پیچید تو یه خیابونِ دیگه...
هنوزم صدای بوق میومد دنبالمون بودن...
یه پیچِ دیگه...
من: چی کار کردی دیوونه؟
سیامک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
سیامک: دیوونه بازیاش مونده تا سه ساعت دیگه یعنی ساعت 4 شمالیم...
جیغی از سرِ خوشی کشیدم و گفتم...
من: نههههه؟
سیامک: آره... تا اینا باشن خلوت بهم نزنن...
سیامک: حق نداری تا اون موقع بخوابیا...
من: نه کی خوابش میبره...؟ راستش...
سیامک: راستش چی؟
من: من خیلی گشنمه...
سیامک: منم
سیب زمینی و ازش گرفتم...
من: وااای چقدر داغِ حتی از رو پاکتم داغیش و حس می کنم...
نشست تو ماشین...
بخور که خیلی مزه میده ... المیرا عاشقِ سیب زمی...
سرفه ای کردم و بیخیال به خوردنم ادامه دادم... انگار دیگه باید عادت می کردم...
با اینکه می گفتم درک می کنم... اما انگار خیلی هم موفق نبودم...
عاشق خودخواه و حسودِ من سیامک و برای خودم می خواستم دلم می خواست فکر و ذهنشو خودم تصاحب کنم...
اما المیرا با اینکه دیگه نبود تو تصاحبِ عشقِ سیامک خیلی موفق بود...
من باید بجنگم هر چند سخت... اما این تصمیمی بود که از اول گرفته بودم...
سیامک واسم کم نمی زاره تمومِ کارایی که داره برام می کنه آرزویِ یه دخترِ ...
من غمِ نگاهش و حسرتی که تو نفساش هست رو درک می کنم ... اما اون با اینهمه غم داره کاری می کنه که من کمبودی و حس نکنم...
یادِ حرفاش که میفتم بیشتر از خودم بابتِ انتخابم هر چند پر دردسر راضی میشم.. گفته بود:
« من هر چیم عاشقت نباشم... هیچوقت کاری نمی کنم که نگاهت پیشِ دستای مردی باشه که با محبت سمتِ زنش گرفته ... من فقط ازت می خوام حالا که به دخترم این فرصت و دادی تا طعمِ مادر داشتن و بچشِ به منم این فرصت و بدی تا بتونم با خودم المیرا و شرایطم کنار بیام... فقط کمکم کن که حقیقت و باور کنم...»
نمی دونم چرا اصلا دلم نمی خواد که به شکست فکر کنم...
بنظرِ من عشق همیشه برندست... همیشه عشقِ که بینِ آدما می مونه و زندگیاشونو قشنگ می کنه...
سیامک: کجایی خورشید بخور دیگه... من متاسفم اگه ناراحتت کردم...
من: ن ... نه... من ناراحت نشدم..
بدونِ هیچ حرفی راه افتاد ...
حالا دیگه شور و شوقِ قبل و نداشتیم هم اون حالش گرفته بود و پکر بود هم من...
حس روانشناس بودنم هر چند کم تجربه بدجور گل کرده بود... می دونستم که اینجور مواقع نباید بزارم تو خودش بمونه و باید سرگرمش کنم...
من: سیامک الان کجا میریم؟
....
من: سیامک....
سیامک: جانم؟
من: می گم کجا میریم؟
سیامک: میریم ویلای بابام اینا...
من: کلید داری/؟
سیامک: نه سرایدارمون هست... هماهنگ کردم باهاش...
من: راستی چرا هیچ کس بهمون زنگ نزد؟
سیامک: چون گوشیامون خاموشِ...
من: دیوونه یه گوشیم و بهت سپردما اگه مامانم نگرانم شه چی؟
سیامک: آتوسا خبر داشت جلوی در تالار بهش گفتم خیالت راحت...
سری تکون دادم و به بیرون نگاه کردم.. جاده شبا چه ترسناک میشد... ترسناکترم بود با سرعتِ سرسام آورِ سیامک...
کم کم داشتم خسته میشدم وقتی فکرِ خواب اومد تو سرم برگشتم سمتش و گفتم:
من: وااای سیامک من لباس ندارم...
سیامک: یه ساکِ کوچیک اون پشت هست... اونارو برات برداشتم...
من: خوبه فکرِ همه جا رو کردی...
راهنماش و زد...
سیامک بله...
من: چرا ایستادی...
سیامک: ویلا همینجاست... می خوام تو شنلت و سر کنی...
من: چرا؟ چه زود رسیدیم...
سیامک: از پسرش خوشم نمیاد... گفتم که 4 اینجاییم...
با تک بوقِ سیامک درا باز شد و رفتیم داخل بعد حال و احوال با زنش و گفتنِ با اجازه رفتم تو خونه...
چند دقیقه بعد سیامکم اومد...
سیامک: گفتم اتاقِ مارو برامون آماده کنن همین طبقست بیا...
اتاقِ ما؟ یعنی خودش و المیرا... نفسم و سخت دادم بیرون و دنبالش راه افتادم.
پشت سرش وارد شدم... برق و که زد اولین چیزی که نظرم و جلب کرد تابلوی بزرگِ تو اتاق بود که اتفاقا چشمای المیرا هم بود...
من: خوبه گفتی که آمادش کنن والا اینجا هم یه آتلیه پر از عکس داشتیم..
تک سرفه ای کرد و با گفتنِ ببخشیدخودش عکس و درآورد...
عکس و از اتاق برد بیرون. سرم و از در اوردم بیرون که ببینم کجا میبرتش که دیدم بومِ عکس و مقابلش گرفت و بوسه ای روش نشوند...
وقتی اون و بوسید انگار یه خنجرتو قلبِ من فرو رفت... چشمام و بستم و بغضم و قورت دادم... نفسم تو سینه مونده بود و بالا نمیومد ...
گاهی وقتا حس می کنم کم آوردم...
برگشتم تو اتاق و رو تخت نشست...
چند دقیقه بعد شاید یک ربع بعد اومد تو اتاق..
سیامک: ببخشید دیر شد رفتم تا بالا.....
چشماش قرمز بود... از خستگیِ یا....؟
سیامک: لباست و در نمیاری کمکت کنم؟
من: بی زحمت بنداش و باز کن
لباسم از رو تنم سر خورد و افتاد پایین...
لباسی و که از تو ساک در اورده بودم و گرفتم جلوم و روم و برگردوندم...
سیامک بلیز و شلوار و ازم گرفت و گفت:
سیامک: هی هی نگو که قرارِ این و برام بپوشی...؟
من: من با همینا راحت ترم...
سیامک: ببینمت خورشید... تو چرا بغض داری باز...
دستِ خودم نبود... اما دلم یهویی خیلی گرفت احساس کردم خیلی تنهام...
من: دلم برای مامانم تنگ شده همین...
منو برگردوند سمتِ خودش...
سیامک: من ناراحتت کردم؟
سرم و به نشونۀ نه تکون دادم...
سیامک: می دونم گاهی خیلی غیرِ قابلِ تحمل می شم... حالا میشه ببینمت... هیفِ اون چشا نیست ///؟ همش سرت پایینِ...
سرم وبالا کردم... دستم و گرفت و گذاشت رو شونه هاش... خودشم دستش و دورِ کمرم حلقه کرد...
کم کم بهم نزدیک شد .. لبام و با زبون تر کردم...
لباش و گذاشت رو لبام...
چند ثانیه بعد دستم و گذاشتم رو سینش و کمی به عقب روندمش..
من: الان نه...
سرم و حالت اریب نگه داشتم و به زمین چشم دوختم...
من: حداقل الان نه... الان که احساست براش ریخته و چشمات و قرمز کرده نه...
کلافه دستاش و انداخت پایین...
عقب عقب رفت...
سیامک: من نخواستم... نخواستم ناراحتت کنم...
اونم الان... اونم تو این شب ... نهایتِ سعیم و کردم...
خواست بازم چیزی بگه اما پشیمون شد... دستاش و انداخت پایین و نفسش و سخت داد بیرون...
برگشت و از اتاق رفت بیرون...
لباسام و زدم زیرِ بغلم و با کمری شکسته رفتم سمتِ حموم... یه دوشِ آبِ سرد بدجوری حالم و جا میاره...
انگار که بازم سرنوشت با من قهر کرده... یه روز خنده ده روز گریه ...
این روزا روزای من نیست اشک و گریه حالا دیگه دارن سرخوش می رقصن و می گن که حالا مالِ ماست... روز روزِ ماست...
تو حموم قطره های اشک با آب قاطی شده بود... اما به راحتی میشد تشخیص داد شوریِ اشکامو...
تلخی انقدر زیاد شده بود که به شوری میزد... شورِ شور... خازج از توانِ من...
از حموم اومدم بیرون... حوله نداشتم لباسام و پوشیدم و در حالی که داشتم با حولۀ کوچیکِ تو اتاق سرم و خشک می کردم رفتم پشتِ پنجره...
سیامک لب دریا بود... ایستاده بود و به دور دستها خیره بود...
حتما سایه ای از المیرا رو میبینه... حتما بازم خیالِ اون درمونِ دلش شده...
یا شایدم ناراحتِ... واسه اینکه نتونست به قولش عمل کنه...
اما اون سعیش وکرد...
شروع کرد به قدم زدن... کاش منم بودم دو تایی با هم...
زیر لب زمزمه کردم از دلِ سیامک برای المیرا...
یه جورایی می دونستم داره چی می گه و برای المیرا چه حرفایی میزنه چون حرفِ دلِ عاشقِ منم بود...
*****
کاش تو نیز در کنار من بودی
تا با زمزمه امواج
در این نسیم بهاری
اشکهایم را با خنده های تو پاک می کردم
و در کنار تو قدمزنان
در کنار ماسه های ساحل
هر دو تنهای تنها
غزل عشق و وفا می سرودیم
و دلهایمان را از غم می زدودیم
کاش تو نیز در کنار من بودی
و نمی گذاشتی که روزگار
مرا در این دیار
تنها رها کند
و بار سنگین غم را بر دوشم نهد
و اشکهای حسرت را از دیده ام جاری سازد
حالا دیگه دورتر بود ... اون دورتر از حد معمول ایستاده بود...
اما دیگه نگران نبود... اون می خندید...
داشت دورتر میشد...
دیگه دره ای نبود... سیب روزمین و برداشتم...
رفتم جلوتر...
سیامک چشم از آسمون گرفت....
نا امید به من نگاه کرد...
لبخند زدم...
دستم و گذاشتم رو قلبم...
بهش گفتم:
من هستم... با تمومِ وجود از تهِ قلبم..
بیا ببین من واقعیم... خیال نیستم...
عشقم واقعیه... سیامک من دوست دارم...
سیامک: عشق... اما المیرا...
به آسمون نگاه کرد... اون دیگه نبود...
سیامک: منم باید برم...
من: بازم میشه عاشق بود سیامک... اون پیشِ خداست عذابش نده...
زانو زد...
سیامک: پس کمکم کن... خورشیدِ قلبم شو
با نوری که به چشمام میزد بیدار شدم...
چشمام خیس بود...
اشکای بیداری بس نبود... حالا دیگه غم تو خوابم دامنگیرم شده بود...
زیر لب زمزمه کردم...
بازم میشه عاشق بود...
کمکم کن...
آره کمکت می کنم...
چشم چرخوندم دور اتاق اما ساعتی نبود...
تلفن و از رو رو تختی برداشتم... از دینِ ساعت هنگ کردم...
ساعت 4 شده؟ نه حتما اشتباست... پس چرا من تازه نورو حس کردم...؟
بلند شدم و همینجوری رفتم بیرون...
اوه اوه ساعت بیرونم همین بود...
راستی سیامک کجاست...؟
مستفیم رفتم سمت دستشویی...
مسواکی که تو جلد بود و نو بود و در اوردم... دستش درد نکنه حداقل تو این چیزا یکم فکر داره...
ا خورشید بی انصافی نکن اون سعی کرده خیلی با فکر باشه...
رفتم سمتِ آشپزخونه... سر میز نشسته بود و سرش و رو میز گذاشته بود...
چه میزیم چیده بود یعنی کارِ خودشِ یا شهناز خانم؟
شونه ای بالا انداختم بهتره اول برم یه لباسِ بهتر بپوشم بعد بیام...
اما وسوسه شدم برم ببینم داره به چی فکر می کنه که متوجه من نشد...
رفتم جلوتر و سرم و خم کردم تا ببینمش ... هی وای من این که خوابِ... اما چرا اینجا؟
دستم و کشیدم رو موهاش... خم شدم و لپش و بوسیدم به صورتش نگاه کردم... قربونت برم عزیزم... بوس بوس...
خواستم برم که دستم و گرفت...
سیامک: ای خانم کجا؟ بوس مفتی ما نداریم...
من: عه بیداری؟ صبح بخیر...
سیامک: ظهرِ توام بخیر...
من: بیدارم می کردی نفهمیدم کی شد الان...
من و نشوند رو پاش و به صورتم نگاه کرد...
سیامک: نگاه چشمات چه پفی کرده... خیلی با نمک شده بودی تو خواب دلم نیومد بیدارت کنم...
من: تو کی خوابیدی؟
سیامک: هشت صبح بود از لبِ دریا اومدم...
من: اوهوم... بعد کی بیدار شدی ؟
سیامک: راستش دلم نیومد بیام رو تخت گفتم بیدار میشی رو راحتیِ تو اتاقمون خوابیدم دیگه سرم درد گرفت نشد زیاد بخوابم اومدم اینجا...
من: اونقدام خوابم سبک نیست میرفتی تو اتاقای دیگه...
دستی به موهام کشید...
سیامک: دیشب به اندازۀ کافی اذیتت کردم دلم نمی خواست فکرِ دیگه ای کنی...
انگشت اشارم و کشیدم رو گونش...
من: دیروز بهترین روزِ زندگیِ من بود...
با دستش سرم و آورد پایین و بوسه ای رو چشمام نشوند...
سیامک: یه چیز بخور بریم لب دریا...
من: نه الان نه...
سیامک: چرا؟
من: من عاشقِ غروبِ خورشیدم... اونم وقتتی بخوای از ساحل تماشا کنی ...
سیامک: ممم چه تفاهی... باشه پس غروبتر میریم آماده شو بریم تو باغ...
من: باشه... خواستم بلند شدم...
سیامک: راستی راستی ...
من: چی شد؟
سیامک: دیگه نبینم موهات و خشک نکرده بخوابیا...
من: خوب تو نبودی که ... من دوست داشتم تو موهام و خشک کنی...
سیامک: خانمیِ لوسم خوب صدام می کردی شاید اگه تو صدام کرده بودی با هم می خوابیدیم اونوقت منم بیخواب نمی شدم
من:خوب تو خودت رفتی... نخواستم خلوتت و بهم بریزم...
سیامک: اصلا دوست ندارم خلوت کنم.. پیس حواست بهم باشه... بعدم تو خودت گفتی که برو ...
من: من فقط یه چیز گفتم که اونم یه خواسته بود... اونم اینه که دوست دندارم وقتی جسمم تو دستاتِ برات یادآوری یه جسمِ دیگه باشم یا فکر کنم روحِ یه نفر زندگیم و تحت الشعاع قرار داده...
سیامک: ایشاالله درست میشه...
من: سیامک تا حالا فکر کردی که شاید درست نشه/؟
بهم خیره شد... تو نگاهش کمی ترس موج میزد...
سیامک: تا حالا نشده چیزی و بخوام و نتونم به دست بیارم...
شونه ای بالا انداختم و از پاش اومدم پایین... اشتهام کور شده بود... مستقیم رفتم سمتِ اتاقم
موهام و به دو قسمت تقسیمش کردم و بافتمش....
یکم ریمل زدم به قسمتِ بیرونیِ مژم... اینجوری به چشمام حالت قشنگی میداد... یکم سایه سفید زدم زیرِ چشمم و قسمت داخلیش یکمم سایۀ سیاه هم ادامش زدم...
اینجوری چشمام درشت تر از اینیم که هست شده... یکمم رژ و رژگونه زدم...
یه شلوار شش جیب پوشیدم با یه تیشرتِ سفید... دستمال سرمم که با رنگِ شلوارم ست بود بستم...
هه شبیهِ دختر بچه ها شده بودم... امااینجوری راحت ترم هست...
گوشیم و از رو میز برداشتم و روشنش کردم و رفتم بیرون از اتاق...
من: سیاااامک من حاضرم..
سیامک: چه زود... یادش بخیر لمیرا می نشست جلوی آینه دیگه بلند نمیشد...
پوفی کشیدم و رفتم سمتِ در...
من: آماده شدی بیا بیرون...
رفتم تو حیات و رو تاپ نشستم... با دیدنِ اسب که داشت می رفت تو باغِ سیامک اینا ذوق زده بلند شدم و رفتم سمتش...
چرا اینجاست؟ دستی به یالاش کشیدم وای خدایا چقدر من اسب دوست دارم...
فوری رفتم جلوی در خونۀ شهناز خانم و در زدم و قتی اومد گفتم:
من:سلام ببخشید مزاحمتون شدم قند دارید؟
شهناز خانم با تردید نگام کرد ...
من: من خورشیدم...
شهناز: ای وای چقدر تغییر کردی چقدر تو عروسکی هستی... قند که براتون گذاشتم ببخشید نیومدم آقا گفت خودش کارارو می کنه...
من: نه می دونم قند داریم دیگه نمی خوام تا بالا برم اگه میشه چندتا شما بهم بدین...
چشمی گفت و رفت داخل...
بعد از چند دقیقه با یه قندون قند که ریخته بود تو مشما برگشت...
من: مررسی ممنون...
با ذوق رفتم سمتِ اسب...
یدونه قند گذاشتم کفِ دستم و گرفتم جلوش...
الهی چقدر نااااسی بخور کوچولو... کلی قند داریم... فقط با من دوست باش باشه؟
یادِ بچگیم افتادم...
مارو از طرفِ پیش دبستانی می بردن پارکِ ارم مامان نمی تونست بیاد و با بابا رفتم...
اونجا اسب کرایه میدادن و وقتی بابا ذوقِ من و دید خواست که چند دور من و بگردونه...
از همون موقع بود که فهمیدم چقدر اسب و اسب سواری و دوست دارم و اینکه اسب قند خیلی دوست داره...
خندیدم و اشکی که تو چشمام نشسته بود و پاک کردم... بابا می بینی من چقدر بزرگ شدم... ؟
بازم قند دادم بهش... با صدای یه پسر برگشتم عقب...
پسر: اسبا قند دوست دارن اما مشکی عاشقِ قندِ... الان هر جا بری دنبالت میاد...
من: سلام! اسمش مشکیه؟ اما من اسمش و گذاشتم جابر!!!!
سرخوش خندید...
پسر: جابر؟
من: بله ...
اومد نزدیکتر...
پسر: مهمونه اینجایی؟
من: بله مهمونم...
اه اصلا یادِ پسرش نبودم والا یه روسریِ بهتر می زاشتم و لباس مناسبتر می پوشیدم....
پسر: تا حالا اینجا ندیدمتون...
یه قند دیگه گذاشتم کفِ دستم و در حالی که به جابر میدادم گفتم:
من: چون اولین بارِ میام اینجا...
پسر: میخوای سوار شی؟
با ذوق بهش نگاه کردم...
من: میییشه؟
پسر: شدن که میشه ... اما نمیترسی؟
من: وای نه من عاااشقِ اسب سواریم...
پسر: من آریا هستم... تو خودت و معرفی نکردی...
من: منم خورشیدم همسرِ سیامک... خوشوقتم...
یه تای ابروش وداد بالا و گفت:
آریا: جدا؟ اما من فکر نمی کردم سیامک هیچوقت ازدواج کنه...
از حرفش ناراحت شدم داشت فضولی می کرد...
من: اجازه میدی سوار شم یا نه؟
سیامک: خورشییید کجایی؟
آریا: الان باید بری باشه یه وقت دیگه...
سیامک خودش و رسوند به من...
اما آریا نشست رو اسب و بدونِ حرفی رفت...
با چشم به رفتنِ اسب خیره شده بودم که سیامک با انگشت اشارش زد رو چونم و حواسم و به خودش جمع کرد...
سیامک: به چی خیره شدی؟
من: وااای سیامک دید چه ناز بود؟
با اخم گفت:
سیامک: آریا؟ نخیر خیلیم زشته...
من: نه دیوونه اسب و می گم...
اخماش و باز کرد و گفت آره...
سیامک: اینا چیه پوشیدی؟
من: اینا لباسِ دیگه... نمی خواد بگی خودم می دونم خوشگل شدم... و بعد بق کرده ازش رو گرفتم و خودم رفتم سمتِ جنگل...
سیامک: هی هی چته؟ خوب خوشگل شدی اما اینارو واسه من تو خونه بپوش...
من: آخه سیا با اینا راحتم عزیزم... از فردا پوشیده تر لباس می پوشم...
پوفی کشید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش...
سیامک : لجباز تر از المیرا ...
اه دیگه داشت اعصابم و خورد می کرد...
دستم و گذاشتم رو دستش که داشت دکمه های لباسش و باز می کرد...
من: می شه انقدر من و با المیرا مقایسه نکنی؟ از بچگی از مقایسه شدن بدم میومد...
سیامک: بله چرا نشه ... حواسم نبود...
پیراهنش و در اورد... از دیدنِ عضله های قشنگش دلم آب شد...
من: تو یه تیشرتم از زیر داشتی؟
سیامک: ببخشید که پاییز و هوا سرد... من نمی دونم تو چرا سردت نیست؟
و بعد لباسش و گذاشت رو شونم...
سیامک: این و بپوش...
من: تو چی؟
سیامک: سردم نیست بپوش بریم...
من: نه تو این و بپوش من الان از شهناز خانم یه چیز می گیرم...
این و گفتم و رفتم سمتِ خونۀ شهناز خانم...
انگار تا اینجاییم من روزی چند بار مزاحمش میشم...
یه چیزِ شنل مانندِ محلی بهم داد که هم کلاه داشت هم رو شونه هام و میپوشوند... همونجا بهش گفتم از سریش چند تا رنگش از هر کدوم دو تا برام بخره از بس که قشنگ بود.. واسه سانازو اتوسا هم ببرم بد نیست...
با سیامک همقدم شدیم...
سیامک: آریا چی می گفت...؟
من: هیچی داشتم به جابر قند میدادم گفت که عاشقِ قندِ... می خواستم برم اسب سواری اما دیگه نشد...
سیامک: ازش خوشم نمیاد دور و برش نباش...
من: باشه... من با اون کاری ندارم... با اسب کار دارم فقط...
ضربه ای به سنگِ جلوی پاش زد...
سیامک: بیخیال... بیا تو بغلم...
رفتم جلوتر دستش و گذاشت دور گردنم منم خودمو چسبونددم بهش ..
سیامک: خوب بگو...
من: چی؟
سیامک: از خودت... از زندگیِ مشترک...
از خودم؟ فکر کنم بهتر از من منو بشناسی... از زندگیِ مشترک؟ هنوز درکِ درستی ازش ندارم... فقط می دونم با یه نفر بودن بهتر از بی کسی بودنِ... با تو بودن قشنگِ...
تو دلم اضافه کردم... چون عاشقتم...
سیامک: اگه الان بهت بگن جا واسه پشیمونی داری ازم جدا میشی؟
من: نمی دونم...
منو بیشتر به خودش فشار داد...
سیامک: اما من نمی زارم فرشتۀ نازو مهربونی مثل تو ازم جدا شه...
می خوام بشم دیوِ تو قصه ها که دخترای نازو خوشگل و برای خودشون می کنن...
من: نگو اینجوری... می ترسم دیوونه...
سیامک: ترس نداره که می خوام... اما نمیشه...
اه جنگل چقدر ترسناک بود.. این حرفامونم ترسناک ترش کرده بود...
به مارای کوچیکی که تو همم وول می خوردن نگاه کردم..
من: برگردیم سیامک من اینجارو دوست ندارم...
برگشتم که بیام... من و از پشت بغم کرد...
سیامک: چرا خورشید اینجا که خیلی قشنگِ...
من: اما من دوسش ندارم...
برگشتم سمتش... تو چشماش نگاه کردم... مثل همیشه چشمای نجیبش یخ کرده بود... سرد بود...
من: بریم عزیزم... باشه؟ تو حالت خوب نیست... من نخواستم به خودت فشار بیاری... حالا بیا بریم می خوام از خونه به خانواده ها زنگ بزنم گوشیا آنتن نداره...
سیامک: بریم... اما من صبح به همه زنگ زدم...
من: جدا؟ مامان خوب بود؟
سیامک: آره...
سیامک: خورشید میشه تو بری ویلا؟ من می خوام یکم قدم بزنم اما میام زود...
من: باشه مراقب خودت باش...خداپس...
خندید...
سیامک: خدافظ عروسک...
از رو صندلیِ کنارشومینه بلند شدم و یه بار دیگه از پشتِ پنجره به بیرون نگاه کردم...
چه بارونی میومد...
خدایا من باید چی کار کنم؟ یعنی کجاست؟ خیلی نگرانم اما دستم به جایی بند نیست...
کاش داشتم با مامان حرف می زدم بهش گفته بودم...
نه خوب شد نگفتم اینجوری نگران میشد...
دوباره و دوباره شمارۀ سیامک و گرفتم اما در دسترس نبود...
اصلا دلم نمی خواست فکر کنم رفته دریا برای شنا کردن...
چون الان دریا وحشیِ اگه غرق شده باشه چی؟
همه می گن دریا دخترِ می گن که پسرارو خیلی میبره...
با این فکرا اشکام سرازیر شد و دلم هرری ریخت پایین...
لباسام و پوشیدم .. باید برم پیشِ شهناز خانم...
هه مثلا قرار بود غروب با هم بریم لبِ دریا اما خدایا اون کجاست؟ چرا نیومده هنوز؟ نکنه من و یادش رفته؟
اصلا دلم نمی خواد اتفاقی براش افتاده باشه ... ترجیح می دم که من و فراموش کرده باشه... هر چند که سختِ...
در زدم و منتظر شدم... چند لحظه بعد یه دختر تقریبا سیزده ساله در و باز کرد...
من: شبتون بخیر.. ببخشید تروخدا مزاحم شدم مامانت هست؟
دختر: چند لحظه صبر کنید...
رفت و چند دقیقه بعد شهناز خانم اومد...
با بغض براش تعریف کردم که از صبح که از سیامک جدا شدم هنوز نیومده ونگرانشم...
شهناز: نترس دخترم سیامک زیاد شمال میومد گم نمیشه اون این باغ و کلا لنگرود و مثل کفِ دستش میشناسه اما الان میگم آریا بره دنبالش...
چقدرم که این دو تا از هم خوششون میاد...
از رفتارِ صبحِ آریا فهمیدم که اونم از سیامک خیلی دلِ خوش نداره حالا نمی دونم چرا...
آریا لباس پوشیده با چتر اومد بیرون...
تا من و دید گفت:
آریا: سلام ... چرا چتر نداری بیا.؟..
چترش و باز کرد و گرفت رو سرم منم ازش گرفتم و تشکر کردم و بعدم دنباش را افتادم...
برگشت سمتِ من و گفت:
آریا: تو کجا؟
من: منم بیام دیگه خواهش می کنم...
آریا: ببین نگران نباش از من میشنوی برو الان بخواب من می دونم سیامک کجاست...
من: کجاست؟
آریا: تو جنگلِ برو الان میارمش...
من: ای وای از صبح تو جنگل مونده؟ حتما تا حالا سرما خورده...
آریا: برو به این فکر کن ببین اون اینقدی که تو هستی به فکرت هست یا نه...
من: این دیگه احساس و فکرِ منِ بریم دیگه...
آریا: اگه بیای من نمیرم...
من: باشه فقط زود بیایید...
لبخندی زد و گفت:
آریا: خیالت راحت...
چند قدمی رفت و دوباره برگشت:
آریا: اگه تا روزی که اینجایید فرصت بود میبرم و جایی که سیامک بوده و بهت نشون می دم اما خوب از اونجایی از من خوشش نمیاد ممکنِ ناراحت شه...
من: ممنون من دلم نمی خوام ناراحتش کنم... الانم برید دنبالش...
آریا: هر جور راحتی ... اما با خواهرم آرزو هیچ فرقی برام نداری... یعنی همه آدمایی که میان اینجا نمی تونن بیشتر از خواهر و برادر باشن اما سیامک دچارِ سوء تفاهم شده...
اینارو گفت و رفت سمتِ اسطبل... من که چیزی از حرفاش نفهمیدم...
رفتم سمتِ خونه داشتم یخ می کردم سرما نخورم خوبه...
******
به قیافۀ پژمرده و زارش نگاه کردم...
من: ممنون آریا خیلی زحمت کشیدی...
با این حرفم سرش و بالا کرد و نگام کرد... حتما انتظار نداشت با آریا اینجوری حرف بزنم...
من: شبتون بخیر...
آریا سری تکون داد و رفت..
من: نمی خوای بیای تو؟
این و گفتم و از در فاصله گرفتم..
من: کجا بودی؟
سیامک: تو جنگل...
من: اصلا یادت بود اینجا به یه نفر گفتی میرم قدم میزنم؟ یادت بود من منتظرتم؟ یا مثلا نگران میشم؟[/color]
[color=#663333]سیامک: خوابم برد.... دیشبم نخوابیده بودم دیگه این بارونم نتونست من و از خواب بیدار کنه...
با تعجب و عصبانیت گفتم:
من: خوابت برد؟ کو پس چرا خیس نیستی؟ چجوری تو جنگل خوابیدی؟
سیامک: تو کلبه بودم...
رفتم سمتِ آشپزخونه... یه میز شامی که چیده بودم نگاه کردم...
به برنجی که دو بار خراب کاری کردم تا تونستم این و درست کنم...
همرو برگردوندم تو قابلمه... ظرفارم همرو پرت کردم تو ظرفشویی... انقدر عصبی بودم که حد و حساب نداشت ...
من خیلی نگرانی کشیده بودم ... هیچوقت به اندازۀ امشب اشک نریختم حتی شبای تنهاییم... فکر می کردم بلایی سرش اومده...
سیامک: چی کار می کنی خورشید؟ من از صبح هیچی نخوردم...
رفتم سمتِ پذیرایی روکشم و انداختم رو صندلی و رفتم تو اتاقم...
جلوی آینه به خودم نگاه کردم... نمی دونم خودم پوزخند زدم یا اون دخترِ عصبی ای که چشماش غم داشت و عاشق بود بهم پوزخند میزد...
با پشتِ دست رژم و پاک کردم... من و بگو برای کی آرایش کرده بودم... کلبه؟ کلبه کجاست؟ حتما بازم المیرا...
تو می دونستی... خودت این شرایط و قبول کردی...
این رژ چرا پاک نمیشد؟
محکم تر دستم و کشیدم رو لبم...
من غلط کردم که می دونستم من فکر می کردم می تونم...
به تاپ مشکیم که یه زنجیر طلایی روش خورده بود نگاه کردم...
واسه کی این و پوشیدم؟
اه برو بمیر خورشید اینکارا برای چیه... نگاه کن عینِ خیالشم نیست... تو هر جور که باشی...
ترجیح دادم بخوابم.. خودم و پرت کردم رو تخت... پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم... اه چقدر من ضعیف بودم همش اشک و آه...
کم کم آروم شدم...
دلم مونده بود پیشِ سیامک.. گفت گشنشِ... ای کاش میزاشتم یه چیز بخوره...
اون اصلا براش مهم نیست من باهاش قهرم نگاه کن حتی نیومد یه سری بهم بزنه حتما داره شام می خوره...
اما سیامکم منم از صبح تا حالا چیزی نخوردما... منم گشنمه... تشنمه...
اما بیشتر تشنۀ محبت و عشقتم...
من زیاده روی کرده بودم احساسم اینو می گفت... من به سیامک قول داده بودم... اون هنوز اولِ راهِ هنوز نتونسته فراموش کنه...
اه خورشید گندت بزنن که گند کاشتی...
اما آخه همش نمیشه که من بفهمم و من درک کنم... من تازه دو روز از عروسیم گذشته.. سیامکم باید بفهمه که الان خیلی انتظارا ازش دارم...
با احساسِ اینکه کسی تو اتاقِ چشمام و بستم ... خدارو شکر به پهلو پشت به در خوابیدم نمی تونست صورتم و ببینه...
نشست رو تخت... شاید داره می خوابه...
چند ثانیه گذشت اما نخوابید...
دستش اومد روی سرم و شروع کردن به نوازش کردنِ موهام...
سیامک: خورشید نخواب باشه؟ باور کن اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...
سیامک: خانومی قهر نکن دیگه... خورشید...
سیامک: چرا لجبازی می کنی؟ خورشید من گشنمه ها... غذا بدونِ تو از گلوم پایین نمیره بلند شو...
سیامک: عسلی بلند نمیشی...؟
من: نه برو خودت بخور من گشنم نیست...
سیامک: باشه عزیزم تو بشین کنارم تا غذا به من مزه بده... اگه تو نباشی زهرِمار بخورم بهتره...
من: می خوام بخوابم...اومد رو تخت و خوابید...
سیامک: برگرد اینور ببینمت... پس منم غذا نمی خورم...
سیامک: بگو چی کار کنم دیگه از م دلخور نباشی؟
من: مهم نیست فردا بر می گردیم...
سیامک: فردا؟ چه خبره؟
من: بهم خوش نمیگذره دلم برای دامون تنگ شده برای مامانمم همینطور...
بلند شد و نشست منم بزور بلند کرد و برم گردوند سمتِ خودش...
با صدای عصبی گفت:
سیامک: داری عصبیم می کنیا...دلت برای دامون تنگ میشه فقط ؟ آشتی می کنی یا نه.؟
من: نه برو بیرون...
زمزمه وار جوری که انگار توقع نداشت اسمم و صدا کرد...
سیامک: آشتی نمی کنی دیگه... ؟
من: نه...
بلند شد و دوری تو اتاق زد...
سیامک: باشه... باشه...
یهو اومد سمتم
ترسیدم و جیغِ خفه ای کشیدم...
با یه حرکت من و انداخت رو کولش...
با اینکه بازم هیجان داشتم اما یه نفسِ راحت کشیدم فکر کردم قرارِ کتک بخورم...
با حرفاییم که از ساناز راجع به آرشام شنیدم یه لحظه بدجور ترسیدم...
من: من و بزار پایین سیامک...
اما سیامک از اتاق زد بیرون...
سیامک: آشتی میشی یا نه؟
من: نه..
سیامک: من و میبخشی یا نه؟
من: نه...
سیامک: باشه خودت خواستیا... میرم زیرِ بارونا... ببین منم چیزی تنم نیست توام که ماشاالله ...
سیامک: عزیزم این دو وجب دامنم نمی پوشیدی دیگه اینجوری من راحت تر چشم می چرخوندم...
زدم پشتش و گفتم : من و بزار پایین بی ادب...
سیامک: آخخ من فدای خانمِ جذاب و شیرینم بشم بی ادب چیه؟ زنمیااا...
سیامک: خورشید آشتی شدی؟
من: گفتم که نه می خوام برم بخوابم...
در و باز کرد و رفت بیرون...
وقتی آب بارون می خورد رو تنم یخ می زدم... نفسم تو سینه حبس شد...
من: دیوونه سردِ یخ کردم...
با صدایی که هیجان داشت گفت:
سیامک: سس آروم الان این آریا دربه در میاد بیرون... منم یخ کردم...
من و برم گردوند و بغلم کرد... حالا دیگه منو مثل بچه ها بغلم کرده بود و رو شونش نبودم...
بهم نگاه کرد...
سیامک: الان دوستیم دیگه؟
به چشمامش نگاه کردم... بارون می خورد تو صورتم به صورتِ اونم می خورد.... موهاش ریخته بود رو پیشونیش...
سیامک: خانومی جواب نمیدی؟
بیشتر رفتم تو بغلش ... دستام و انداختم دور گردنش...
من : آشتی...
چرخی زد...
منم از خوشحالی و هیجان سرخوش خندیدم... من و گذاشت زمین...
سیامک: تو مهربونترینی مرررسی عزیزم...
من: سیامک یخ کردم بریم تو...
سیامک: گرمت می کنم عزیزم... بیا بغلم ببینم...
این و گفت و اومد جلوتر ... رفتم تو بغلش...
من و آروم آروم هل داد عقب تا تونستم به دیوار تکیه بدم ...
من: سیامک سرده دیوونه مگه ما خونه نداریم..؟
سیامک : داریم... اما طعمِ لبایِ تو ... اینجا زیرِ بارون یه چیزِ دیگست...
لبخندی زدم و خجالت زده سرم و انداختم پایین...
با انگشت اشارش سرم و آورد بالا...
تویِ اون هوای سرد...
زیرِ سقفِ آسمون...
دستام و انداختم رو شونه هاش...
دلِ من بود با جسمِ اون...
اما من، با تمومِ جون
با چشمای خمارم چشم دوختم به لباش...
تمومِ دنیام و میدم
واسه عشقم واسه اون
سیامک با نفساش گفت:
سیامک: هر کی عاشقِ تو نشه دیوونست...
داغیِ لباش رو لبام..
توی اون سرما گرم شدم...
عشقم... احساسم...
پررنگ تر شد...
چشمام و آروم باز کردم...
با اینکه روم پوشیده بود اما سردم بود... کمرم درد می کرد... زیر دلمم خیلی زیاد... انگار که پایین تنم داشت از بالا تنه
جدا می شد...
برگشتم پشتم ببینم سیامک خوابِ یا بیدار ...
اما نبود...
دلم هررری ریخت پایین... نکنه بازم رفته؟ نه حداقل الان نه...
احساس می کردم یه وسیله ای بودم برای ارضای جسمش... برای یه لحظه حالم از خودم بهم خورد...
اشکام تند تند میومد...
چقدر قشنگ میشد اگه صبحم با نوازشای دست سیامک آغاز میشد... نه گریه و ترس از دست دادنش...
اما خورشید تو می دونستی قرارِ یه رابطه بدونِ عشق شروع شه... می دونستی که اون عاشقت نیست...
اما من حس می کنم فقط یه وسیله بودم... اونم برای ارضای نیازش، جسمش... اه لعنت به من...
یاد حرفای دیشبش افتادم...
« هیچوقت فکر نکن من ازت استفاده کردم... شاید بهتر بود میزاشتم واسه وقتی دیگه اما می دونم همونقدر که من
نیاز دارم تو هم داری..
خورشید تو بهترینی از هر نظر... امیدوارم لیاقتِ پاکی و صداقتت و داشته باشم...»
شب خوبی بود...
با اینکه نیست اما من حالا با تمومِ وجود برای اونم پس پشیمون نیستم...
با لبخند قَلت خوردم ... درد بدی تو کمرم پیچید... خودمم نمی دنستم چی می خوام... حالا دیگه عشقم کاملتر
شده...
روحم واسه اون بود... حالا دیگه جسمم واسه اونه...
از پنجره به آسمون نگاه کردم...
چه صبحِ قشنگی....
صدای دریا... اونم مثل من هیجان داشت...
در اتاق باز شد... اشکام و که رو صورتم مونده بود پاک کردم...
سیامک: خورشیدم نمی خوای بیدار شی؟ ساعت 12 شد... چیزی نخوری ممکنِ ضعف کنیا...
یکم از روش خجالت می کشیدم... اتفاقایی که بینمون افتاده بود... جلویِ چشمام رژه می رفت و به خجالتم دامن می
زد...
سیامک: من خودمم همین نیم ساعت پیش بیدار شدم با اینکه خیلی عجله کردم اما تا دوش بگیرم طول کشید...
سیامک: خورشید بابا تو که خوابت سنگین نبود...
دستش و گذاشت رو دستم و برم گردوند...
تو صورتش نگاه کردم... یه نگاه گذرا...
من: صبح بخیر...
سیامک: تو که بیداری... حتما نمی تونی بلند شی آره؟
خوب بشین من الان صبحونت و میارم بالا...
من: نمی خواد الان بلند میشم یه دوش می گیرم بعد میام پایین...
سیامک: می خوای بیام کمکت؟ می تونی؟
من: آره بابا فقط یکم کمرم درد می کنه...
آرنجش و گذاشت رو تخت و کمی خم شد سمتِ من...
سیامک: یه چیز بخور میریم دکتر...
سرش و برگردوند که بره... اما پشیمون شد...
سیامک: راستی خورشید تو خیلی ضعیفی... یه جورایی دلم نمیاد بهت دست بزنم...
یه جورایی ناراحت شدم حتما دوست نداره...
سیامک: مثل این عروسکای ناز و ظریفی که فقط باید نگاش کرد...
با این تعریفش تا ابرا رفتم و برگشتم...
سیامک: تو چرا حرف نمی زنی؟
من: چی بگم... خوب من همیشه همینجوری بودم... دوست نداری؟
سیامک: کیه که از همچین هیکلی بدش بیاد؟ اما من یه هرکولم و فکر اینکه ممکنِ تو اذیت شی ناراحتم می کنه...
دستم و انداختم دور گردنش...
من: اما من اذیت نمیشم عزیزم...
پیشونیم و بوسید...
سیامک: چقدر چشمات معصومن...
بلند شدم و ملافۀ ساتنی که دیشب با ملافۀ اصلیِ تخت عوض کردیم گرفتم دورم...
من: همچین حرف میزنی الان فکر می کنم حتما الهه ای چیزی بودم خبر ندارم...
رو تختی و مرتب کرد و گفت:
سیامک: خبر نداری؟ تو رو باید قبله کرد
الهی من فداش بشم... چقدر من بدم الکی راجع بهش قضاوت کردم....
سیامک: خوررشییید اومدی؟
بیچاره صبحونه نخورده منتظرِ من...
من: آره عزیزم الان میام...
سیامک: خورشید اون لباس سفیده و بپوش ... رو تختت امادش کردم عزیزم...
من: باشه گلم..
به پیراهنِ ساتنِ شیری رنگی که روی تخت بود نگاه کردم... آخه این که سردم میشه... اما قشنگِ... آبِ موهام و با
حوله گرفتم و پیراهنم و پوشیدم...
پیراهن ساده ای بود که تا زیرِ سینه تنگ بود و بعد آزاد میشد... و تقریبا تا روی رونم میومد... دو تا بند هم رو شونه
هام داشتم...
ترجیح دادم موم باز باشه واسه همین شونش کردم و کمی موس بهش زدم تا حالتش همینجوری بمونه...
یکم از عطرِ ورساچِ صورتیم زدم و کمی هم سر سری آرایش کردم...
از بیرون صدای آهنگ بلند شد...
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
در اتاق و باز کردم ... حواسم به بیرون نبود...
سیامک رو به روم تو پذیرایی بود... به چشماش خیره شدم..
داشت با لبخند نگام می کرد...
Sometimes you love it
بعضی وقت ها دوستش داری
Sometimes you don't
بعضی وقت ها هم نه
Sometimes you need it then you don't and you let go
بعضی وقت ها بهش نیاز داری و بعضی وقت ها هم نه و می ذاری و میری
Sometimes we rush it
بعضی وقت ها براش شتاب می کنیم
Sometimes we fall
بعضی وقت ها هم موفق نمیشیم
It doesn't matter baby we can take it real slow
مشکلی نیست عزیزم،ما می تونیم خیلی آروم پیش بریم
Cause the way that we touch is something that we can't deny
چون لمس کردنمون چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیم
And the way that you move oh you make me feel alive
و نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم
Come on
زود باش
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
You try to hide it
سعی داری پنهانش کنی
I know you do
می دونم که این کار رو می کنی
When all you really want is me to come and get you
وقتی تمام اون چیزی که واقعا میخوای این باشه که بیام و به دستت بیارم
یه چیزی رفت زیرِ پام... نگاه کردم ببینم چیه...
اوه خدایِ من چقدر قشنگ...
خم شدم و گل و از رو زمین برداشتم...
به سمتش قدم برداشتم...
You move in closer
تو نزدیک تر میای
I feel you breathe
و من نفس کشیدنت رو احساس می کنم
چقدر رویایی... قسمتی که من و به جایی که سیامک ایستاده بود میرسوند با گلای رز مشخص شده بود ... یعنی تمومِ جای قدمام پر بود از شاخه های گلِ رز...
وای خدا قشنگتر از اینم هست؟
It's like the world disappears when you're around me oh
وقتی تو پیشمی انگار دنیا ناپدید میشه(هیچی رو نمیبینم
با اینکه عاشق نیست چقدر تلاش می کنه که من شاد باشم......
این آهنگ و من برات بخونم قشنگترِ عزیزم... بیشتر به احساسِ من میاد...
اما انتخابِ درستی بود.. وصفِ حالِ منِ...
Cause the way that we touch is something that we can't deny oh yeah
چون لمس کردن همدیگه چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیم. اوه . آره
And the way that you move oh you make me feel alive so come on
و نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم . پس زود باش
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
منو به خودم بیار
دکورِ سفیدِ خونه... رنگِ سفیدِ لباسِ من...
چقدر به گلبرگای مشکی قرمزِ گلای رز میومد...
I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
I can tell by your face love the way it turns me on
می تونم از رو قیافت بگم که عشق چیزیه که منو به هیجان میاره
I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
I will do all it takes، I would never do you wrong
من هرکاری لازم بشه می کنم، راست می گم
حالا دیگه مطمئنم که برات کم نمی زارم... هر کاری می کنم...
چون تو می خوای فقط یکم سختته... دوست داری که زندگی کنی...
Cause the way that we love is something that we can't fight oh no
چون عشقی که بینمون وجود داره ، چیزیه که مانع از جنگ بین ما میشه
I just can't get enough oh you make me feel alive so come on
من متوجه چیزی نمیشم.این تویی که باعث میشی احساس زنده بودن بکنم
Ring my bell, ring my bells
Ring my bell, ring my bells
هشیارم کن
I say you want, I say you need
فکر می کنم تو می خوای، فکر می کنم نیاز داری
I can tell by the way on the look on you're face i turn you on
می تونم از قیافت بگم که به وجدت آوردم
واقعا به وجد اومدم... شکه شدم ازینهمه زیبایی...
سیامک تو بهترینی...
I say you want, I say you need
معتقدم که تو هم می خوایش، باور دارم که نیازش داری
if you have what it takes, we don't have to wait... let's get it on
اگر به چیزی که از دست دادی برسی، مجبور نیستیم منتظر بمونیم، بزن بریم
Get it on!
Uhhh
بزن بریم
Ring my bell, ring my bells
هشیارم کن
زیر لب زمزمه وار با ناباوری اسمش و صدا زدم...
من: سیامک... ممنون...
چند قدمِ باقیمونده و اون طی کرد و اومد نزدیکترم..
گل رزی که تو دستم بود و دادم بهش...
سیامک گل و گرفت و با گلبرگاش صورتم و لمس کردم...
سیامک: زیبا بودی... جذاب بودی... به این جذابیت صد برابر اضافه شد...
از جیبِ شلوار ورزشیش یه جعبه در آورد و گرفت سمتم...
سیامک: من هیچ وقت نمی تونم محبتی که نسبت به من داری و جبران کنم... خورشید تو روحِ بزرگی داری... کمتر
دختری می تونه انقدر درک داشته باشه...
لبخند زدم...
سیامک با انگشت اشارش کشید رو لبام...
سیامک: فدای خنده هات عزیزم...
خودم و لوس کردم و بیشتر رفتم تو بغلش...
من: اون جعبه چیه؟
سیامک: ای شیطون... اینم واسه تواِ عزیزم... یه هدیۀ کوچیک برای خانم شدنت...
من: اوه مرررسی ... جعبه و باز کرد ...
من: وااای چه نازِ... بدلِ... یا ...؟
سیامک: نه الماسِ...
وااای سیامک خیلی قشنگِ... دیوونه خیلی گرونِ... مرررسی...
برام یه انگشترِ خریده بود که روش یه الماسِ تقریبا کوچولو داشت...
دستم و بردم جلو...
من: تو بندازش...
انداخت تو دستم... و دستم و بوسید...
سیامک: مبارکت باشه خانمی...
همون موقع گوشیش زنگ خورد و دیگه نشد بیشتر از این ذوق کنم...
سیامک: بیا خورشید سانازِ .. می خواد خودش باهات حرف بزنه...
گوشی و گرفتم و جواب دادم...
من: الو سلام عزیزم...
ساناز: سلام چطوری خانم؟ حالا دیگه مارو قال میزارید؟ تو بر می گردی کرج دیگه؟
من: باور کن منم تا شب خبر نداشتم... اما آتوسا با خبر بود...
یهو صدای غش غش خندیدن اومد...
من: صدام رو آیفونِ؟ آتوسا اونجاست؟
ساناز: آره... سلام میرسونه... در به در اصلا به من نگفت
من: سلام برسون توام... دامون کجاست؟ الینا؟
ساناز: بیچاره آرشام... بمیرم برای شوهرم بچه ها رو برده بیرون...
من: باشه حالا به خودشم خوش می گذره... همچین می گی بمیرم گفتم حتما رفته سر مزرعه ای جایی...
ساناز: آره مخصوصا که هم صحبتی مثل دامون داشته باشه... دختر بچۀ تو رو مگه میشه گول زد ... چقدر من حرص
خوردم از دستش...
من: نی نیِ منِ دیگه... بایدم استثنایی باشه...
ساناز صداش و آرومتر کرد و گفت:
ساناز: از سیامک چه خبر؟
من: سلامتی اونم خوبه تو آشپزخونست...
سیامک با تعجب نگام کرد...
دستم و گرفت و رفت رو مبل نشست ... منم رو پاش نشستم....
ساناز: خوب چه کار کردین؟
با دستم موهای سیامک و بهم ریختم...
من: چی کار باید می کردیم؟
سیامک با لبخند بهم نگاه می کرد...
ساناز: یعنی می گم تموم؟
من: خجالت بکش دختر... کار نداری؟
ساناز: با اینکه می دونم خوب نیستا اما اینجا دلمون آب شده یه کلمه بگو آره یا نه...؟
من: خم شدم و سیامک و بوسیدم...
من: آره...
هر دوشون با هم جیغ و سوت...
من: چه خبره دیوونه... کار ندارید؟ من باید برم....
بعد از خدافظی قطع کردم...
سیامک: من به این گندگی و نمی بینی؟
من: چرا عزیزم اما نمی خواستم بگم پیشمی که راحت حرفش و بزنه...
سیامک: آتوسا هم اونجا بود...؟
سیامک: آره اونجاست... خیلی خوب شد که آتوسا پی به اشتباهاتش برد...
سیامک: آره... خیلی دوسش دارم فقط ازش دلگیر بودم که الان اونم رفع شد...
من: سیامک بریم یه چی بخوریم خیلی گشنمه...
بریم عزیزم...
سر میز سیامک گفت:
سیامک: خورشید من بعد از صبحونه میرم تا شهر یکم خرید کنم... بهتره نیای خسته میشی... فقط غروب میریم لبِ
دریا...
من: باشه فقط زود بیا...
سیامک: باور کن دیروزم اصلا قصد نداشتم اونجا بمونم... راستش عکسای المیرارو در آوردم گذاشتم تو کلبۀ اونوریمون
که حکمِ انبار داره... بعد اومدم یکم استراحت کنم بعد بیام که خوابم برد...
من: اشکال نداره...
بلند شد و روم و بوسید...
سیامک: نمی خواد اینارو بشوری خودم میام میشورم... ناهارم از بیرون یه چی می خرم... هر چند این حکمِ ناهاؤی...
برای اینکه راحت باشی گفتم شهناز نیاد اگه خواستی می تونی ازش کمک بگیری...
من: مراقب خودت باش...
سیامک: قربونت فعلا... راستی عسل زیاد بخور... تا جون داشته باشی..
دیووونه...
با خوردن دو تا قرصِ ژلوفن دیگه مشکلی نداشتم...
رفتم بالا و شلوارِ کتانِ مشکیم و یه تنیکِ سرخابی که ریز بافت بود پوشیدم... موهام و جمع کردم و دم اسبی بستم و
یه روسری هم سرم کردم...
سیامک تازه یه ساعتِ رفته معلوم نیست کی بیاد خودشم که گفت می تونم بیرون برم... پس برم ببینم آریا میزاره یکم
اسب سواری کنم... آخه بیرون بود...
رفتم پایین و از دور بلند سلام کردم...
من: سلام... روز بخیر...
آریا: سلااااااااااام خورشید خانم.... روزِ شما هم بخیر...
من: امروز جا داره من یکم اسب سواری کنم؟
آریا: بله چرا که نه... همین مشکی؟
من: بله جابر...
خندید...
آریا: صبر کن آمادش کنم...
من: باشه رو تاپ نشستم کارتون تموم شد صدام کنید...
سری تکون داد و منم رفتم سمتِ تاپ...
بهش نمیاد پسرِ بدی باشه... حتما باید از سیامک بپرسم دلیلِ این رفتارش چیه... شاید به قولِ آریا فقط سوء تفاهم
باشه...
اما خوب ممکنِ حق با سیامک باشه پس باید خیلی باهاش گرم نگیرم...
تو همین فکرا بودم که صدام کرد... منم بلند شدم و با ذوق رفتم سمتش...
آریا: می تونی سوار شی ؟ کمکت کنم؟
من: نه می تونم...
با دستش اشاره کرد که کجا باید پام قرار بگیره...
آریا: اول پای راستت و بزار اینجا...
آها.. آره همینجوری...
. حالا دستت و بزار این رو خودت و بکش بالا پای چپتم بزار اونور...
زیرِ دلم کمی درد گرفت اما نه خیلی...
حالا کنار اسب بود...
آریا : بریم؟
من: بریم اما کجا؟ دوست ندارم برم تو جنگل...
آریا: صبر کن از مامان یه روکشی چیزی بگیرم برات بریم بیرون...
من: باشه مرسی...
بیچاره شهناز خانم تا من برم هر چی لباس داره واسه من میشه...
بعد از پوشیدنِ ژاکتِ محلی رفتیم بیرون...
قرارِ کنار دریا اسب سواری کنم؟ آخه دریا وحشیِ...
به اسب اشاره کردم...
من: می بینی با هر موجی که میاد ساحل جابرم می ترسه...
آریا: نه الان میریم اونور....
من: می گم چطور بود شما هم اسب داشتی...
آریا : اونوقت تو می تونی کنترلش کنی؟
من: آره بابا...
آریا: اگه نساخت و رم کرد چی"؟
خم شدم و رو پیشونیش بینِ دو تا چشمش و لمس کردم...
من: آقا تر از این حرفاست اما اگه رمم کنه چه باشی چه نباشی فرقی نمی کنه مگه نه؟
آریا: فرق که می کنه... اما صبر کن تا من برم اون یکی و بیارم...
لبخندی زدم و گفتم باشه...
همین که رفت با پام آروم زدم به کناراش که راه بیفته..
من: آفرین گوگولی می دونستم پسرِ خوبی هستی... اینجوری بیشتر دوستت دارم... آروم باش الان آریا میاد با
دوستتم میاد اونوقت با هم میریم گردش..
یکم ترس تو وجودم بود .... احساس می کردم جابر با این حرفامِ که آرومِ...
چند دقیقه بعد آریا اومد...
آریا: میریم جلوتر یه ویلاست...ویلایِ دوستمِ... جنگلِش درختاش و قطع کردن و فضای جالب داره...
من: اعتبار هست؟
آریا: ای بابا... با من داری میای خیالت راحت... گفتم که جایِ خواهرمی...
دبگه چیزی نگفتم و دنبالش رفتم...
----
چه فازی میداد اسب سواری کاش سیامکم بودا... اشکال نداره یه بارم با اون میام...
با هم رفتیم اونجا و کلی چرخ زدیم... این آخریا سرعتم و بردم بالاتر و خیلی راحت می تونستم اسب و کنترل کنم...
آریا: بسه دیگه... خسته نشدی؟
من: وااای نه چقدر خوش می گذره ساعت چنده؟
آریا: 6
من: جدا؟ وااای یعنی من الان سه ساعتِ اینجاییم؟ بریم بریم قراره با سیامکم برم بیرون...
آریا: اوه اوه خدا به دادِ من برسه.... دختر خوب زودتر می گفتی بریم بریم...
بیچاره چقدر ترسید پرید سرِ اسب و راه افتاد منم پشت سرش....
نزدیکای در ویلا آریا اسب و برگردوند سمتِ من...
آریا: خورشید خانم تا اینجایی یه کاری کن سیامک روشن شه و دیگه خصومتی نباشه...
من: باشه اول باید از خودش بپرسم چه خبرِ...
آریا: نه من مقصرم نه سیامک... حالا با خودش حرف بزنید بهتون می گه...
اسبِ آریا عقب عقب میرفت و من جلو جلو...
سیامک و دیدم که تکیش و از ماشن گرفت و اومد جلوتر ایستاد...
اخم داشت ... این و از دورم می تونستم تشخیص بدم...
آریا وقتی برگشت و سیامک و دید گفت:
آریا: اوه اوه... یه طوفان در راه داریم فکر کنم بدجوریم دامنِ هممنون و بگیره...
من: نهه سیامک مهربونِ تازه ما که دامن نداریم...
با این حرفم دو تایی خندیدیم...
اما با نزدیکتر شدنم و دیدنِ دستای مشت شدۀ سیامک لبخندم و جمع کردم
از اسب پیاده شدم...
سیامک نگاهی به من انداخت و رو به آریا گفت:
سیامک: اسب و ببر تو...
آریا بدونِ حرفی بردش تو...
من: خوبی گلم ؟ کی اومدی؟ وااای سیامک باید قول بدی یه روز باهام بیای اسب سواری به جونِ تو خیلی خوش می
گذره عزیزم...
خیلی ذوق داشتم...گفتم شاید ذوقِ من سیامک و هم به وجد بیاره...
سیامک: دو ساعتی هست اینجا دارم به چمنایی که زیرِ پام سبز شدن نگاه می کنم... از کی رفتی؟
من: فکر کنم ساعتِ دو و نیم اینا بود... چرا ناراحتی حالا ؟
با حرص گفت:
سیامک: گفته بودم از آریا خوشم نمیاد نه؟
من: آره عزیزم... من باهاش کاری نداشتم... فقط اسب سواری کردم...
سیامک: اما اون که باهات بود...
اومد جلوتر و دستم و گرفت...
سیامک: گفتم ازش خوشم نمیاد... نگفتم؟
من: خوب سیامک تو دیر کردی منم حوصلم سر رفته بود
کلافه دوری زد... برگشت سمتم و انگشت اشارش و اورد بالا... دیگه دلم نمی خواد دور و برش باشی...
انگشت اشارش و گرفتم...
یه لبخند ژکوند براش زدم و رفتم جلوتر...
حالا دیگه تکیش به ماشین بود... خودم و خم کردم روش و گفتم:
من: خوب چشم عزیزم... دیگه چی؟
لباش کش اومد... لبخند زد... دستاش و دورِ کمرم حلقه کرد...
سیامک: دیگه هیچی...
اما چند ثانیه بعد دوباره اخم کرد و گفت:
سیامک: باور کن اندفعه شما دو تا رو با هم ببینم یکیتون و خفه می کنم. پسرۀ پررو... خوبه اسبا واسه منِ هر کی
میاد اینجا با این دو تا اسب جذبِ خودش می کنه...
من: فعلا که من جذبِ تو شدم ... حالا میشه بگی چرا انقدر از آریا بدت میاد؟
سیامک: بشین بریم یه دور بزنیم...
من: نه دیگه اول بگو چی شد؟
سیامک: هیچی با المیرا هم همینجوری گرم می گرفت...
ازش جدا شدم و گفتم:
من: همین؟ تو مگه نمی گی المیرا عاشقت بود ؟ تو که نباید بهش و به عشقی که داشته بی اعتماد باشی...
سیامک دستم و گرفت و برد سمتِ دری ماشین...
سیامک: همین که نه...
در و باز کرد و کمی سرش و خم کرد...
نشستم...
سیامک: بریم یه دور بزنیم برات تو ضیح می دم...
نفسِ راحت کشیدم خداروشکر شوهرم بد دل نیست...
سوار ماشین شد و راه افتادیم...
من: همچین اخم کردی بدبخت آریا اشهدش و خوند...
سیامک: حالا من هی می گم خوشم نمیاد... هی تو آریا آریا کن... درسته دوستت ندارم اما دیگه انقدرام بی غیرت
نیستم...
من: اصلا نیاز نیس هر چند دقیقه یه بار یاد آوری کنی که دوسم نداری...
دستش و تکون داد و گفت:
-ببخشید از دهنم در رفت... دوستت دارم اما کم...
من : آره می دونم تو که راست می گی...
از دیشب بدجوری خوشی زده زیرِ دلم... حتما فکر کردم که عاشقمِ... یا با داشتنِ یه رابطه عاشقم شده...
اما خوب... اون رابطه عشقی توش نداشت... بیشتر از عشق نیاز بود...
چشمای سیامک پر از نیاز بود... نه عشق...
هدفِ سیامک راضی نگه داشتنِ من بود...
اون حالا دیگه جسمم و برای خودش داره... اینجوری مطمئنِ که من بهش خیانت نمی کنم...
هر چند اگه اتفاقی هم نمی افتاد باز من انقدر دوسش داشتم که بهش وفادار بمونم...
کاش منم مثلِ ساناز برم پیشِ روانپزشک .. اما چی بگم؟ که شوهرم عاشقم نیست؟ که بازیگرِ خوبیه؟
دستش و گذاشت رو دستم...
سیامک: انقدر نرو تو فکر... بریم جیگرکی؟ اونجا برات تعریف کنم...
من: بریم...
یه لقمه برام گرفت و داد دستم...
سیامک: بخور برات خوبه...
مرسی عزیزم...
سیامک: از آریا برات بگم؟ ناراحتت نمی کنه... مربوط میشه به المیرا...
من: بگو میشنوم...
سیامک: اون سالایی که هنوز خاستگاریِ المیرا نرفته بودم... المیرا داشت با دختر خاله هاش میومد شمال...
من بهش گفتم یعنی ازش خواستم که منم باشم...
سیاوش و انا هم با خودم بردم که اونجا بینِ اونا تنها نباشم...
خلاصه ما اومدیم شمال و مستقیم اومدیم همین ویلا...
به شهناز خانوم اینا نگفتم که المیرا نامزدمِ آخه ما به همه می گفتیم نامزدیم بهشون گفتم که دوستای انا هستن...
یه روز با سیاوش رفتیم خرید ... وقتی برگشتم بچه ها گفتن المیرا و آریا رفتن اسب سواری...
یکم ناراحت شدم اما از بابتِ المیرا خیالم راحت بود...
نتونستم دووم بیارم و رفتم دنبالشون.. تابستون بود صد در صد تو ساحل بودن...
منم مستقیم رفتم همون سمتی که شما ازش اومدین...
رفتم اونجا دیدم اسبا هست اما المیرا و آریا نیستن...
واسه همین انداختم تو باغِ جعفر اینا همونی که امروز شما ازش اومدید بیرون...
یه لقمه دیگه برام گرفت....
من: خودتم بخور...
سیامک: تو بخور منم می خورم...
من: بعدش چی شد؟
رفتم تو باغ... جعفر همین سر بود گفت که ته باغن... ازونجا هم میشد رفت لبِ دریا...
رفتم جلوتر دیدمشون...
کنار دریا نشسته بودن... المیرا داشت با گوشیش ور میرفت...
همون موقع برای من اس ام اس اومد...
نوشته بود که با آریاست لبِ دریا... گفته بود نگران نشم...
همینکه رسیدم اونجا...
همین حرف از آریا یادمِ...
« من از تو خوشم اومده... نمی دونم دوباره کی میبینمت... شمارت و بهم بده با هم دوست باشیم ، لطفا... »
خوب اونموقع اوجِ عشقِ من بود... من المیرارو میپرستم..
گلویی صاف کرد...
سیامک: یعنی می پرستیدم... خون جلوی چشمام و گرفته بود تا میخورد اریا رو زدم... اون به ناموسِ من چشم داشت...
من: فکر نمی کنی المیرا بیشتر از هر شخصی مقصر بود؟ اون اولا نباید با آریا می نشست لبِ دریا گرم بگیره... دوما باید بهش می گفت که تو نامزدشی...
آریا که گفت نمی دونستم و کلی عذر خواست... با اینکه زدمش اما اون اومد عذرخواهی...
اما من نمی تونم ببخشمش چون حتی اگه نمی دونست هم نباید به فامیلِ ما همچین حرفی میزد... و اینکه المیرا تا اومده براش توضیح بده من شروع کردم به دعوا کردن و فرصت نشده...
من: آریا بهم گفت یه سوء تفاهم بوده... اما فکر نمی کردم تا این حد پیشِ پا افتاده باشه... سیامک انقدر احساسی به مسئله نگاه نکن...
یه جیگر زدم سر چنگال و گرفتم جلوی دهنش...
چنگال و از دستم گرفت و خیلی جدی گفت:
سیامک: اصلا دلم نمی خواد تا اینجاییم ببینم یه بشنوم همچین حرفی به تو هم زده...
من: دیوونه اونه یه دوستِ باور کن پسرِ خوبی...
سیامک: خورشید اون می دونه من عاشقِ المیرا بودم... اون می دونه چقدر دوسش داشتم..
ممکنِ بدونه که هنوز عشقی بینِ ما نیست و این باعث شه فکرِ سوء استفاده بزنه به سرش...
من: صد در صد می دونه که تو دوسم نداری و توجهی بهم نشون نمیدی اما اونقدرام نامرد نیست...
سرم و انداختم پایین و به انگشتای دستم نگاه کردم...
خدایا نمی خوام... اون همش می گه عاشق بودم... عاشقِ المیرا...
سیامک: خورشید من و نگاه کن...
سیامک: با توام دختر...
سرم و بالا کردم و نگاه کردم...
سیامک: بی انصاف من به تو توجه نمی کنم؟
من: چرا ... نقشت و خوب بازی می کنی...
اما سیامک من روزِ اولم بهت گفتم... من سیامکِ بازیگر و نمی خوام...
من انسانم مثلِ تو... احساس دارم... درک دارم... فرقِ توجه و ترحم و خیلی راحت درک می کنم...
شاید ترحم نباشه اما توجه هم نیست... تو مسئولی در قبالِ من...
یه شبِ رویایی .. دیشب برای تو نبود بلکه فقط برای من بود... اینکه دلم نشکنه...
برای تو دیشب فقط و فقط نمی گم یه هوسِ زودگذر اما یه احساس بود که نصفِ بیشترش و نیاز تشکیل داده بود...
یه صبحِ بی نظیر... یه صبحی که هیچ دختری حتی تو خواب هم نمی تونه ببینه...
اما این صبح...
به قلبم اشاره کردم...
از اینجا نبود...
تو فقط نخواستی فکر کنم یه وسیله بودم... تو فقط خواستی کارایی که برای المیرا کردی و تکرار کنی...
یه تکرارِ خاطره...
یه تجدیدِ دیدار...
اما باز برای من شیرین بود...
با ناباوری نگام کرد...
سیامک: خورشید من... من فقط می خواستم همونقدر که اون و خشحال کردم... تو رو هم خوشحال ببینم... باور کن...
انگشتم و گذاشتم رو لباش...
نیاز به توضیح نیست... حسِ تو برای من ملموسِ...
من با دلت از چشمات حرف میزنم...
نیاز به توجیه نیست... لازم نیست به دروغ متوصل شی...
برای من کمترین سوپرایز از جانبِ تو خیلی قشنگِ حتی اگه کمرنگ جلوه کنه...
اما دلم می خواد اون یه هدف از جانبِ تو باشه که برای من خلق شده... نه برای کسی دیگه
سیامک باور کن به جانِ خودم ازت ناراحت میشم اگه دلخوریارو نزاری کنار... اون پسرِ خوبیِ... باور کن...
سیامک اسفند و دورِ سرم چرخوند و بعدم برد دور سر خودش و گفت:
سیامک: گفتم که نه... پاشو وسیله هات و جمع کن تا غروب میریم...
من: باشه پس من باهات قهرم...
سیامک: پاشو دیگه خورشید...اذیت نکن...
من: دیوونه اون تا اینجا اومده بعدا خودت وجدانت قبول می کنه برگریم؟ اونم بی اینکه باهاش حرف زده باشی؟
سیامک پوفی کشید و گفت:
سیامک: باشه میرم باهاش حرف میزنم...
من: اولا که اون الان جلویِ درِ ... بیشتر از این نباید منتظرش بزاری...
دوما اون با این کارش نشون داده که چه روحِ بزرگی داره...برو افرین...
سیامک: دستت درد نکنه دیگه... یعنی من روحم کوچیکِ...
من: اگه الان نری آره...
اسفند دود کن و گذاشت رو اپن و اومد سمتم...
با دو تا دستش لپام و کشید...
سیامک: دختر تو چقدر لجبازی... حرف حرفِ تواِ دیگه؟
من: اآآآی دیوونه... معلومه که بله...
خندید و رفت جلوی در...
****
همینجور که لبخند رو لبم بود و سرخوش شربت درست می کردم به این فکر کردم چرا این دو تا رو زودتر از این هل ندادن سمتِ هم؟
باورم نمیشه انقدر با هم صمیمی بودن که الان بعد از یک ساعت آشتیشون اینجور قهقهِ میزنن و می خندن...
اونجور که سیامک راجع به این طفلک حرف میزد هر کی ندونه فکر می کرد یه پسرِ هیز و چشم چرونِ اما این طفلی هم اومد جلوی در خونه هم اصلا به روی سیامک نیاورد که دلخوری ای بوده...
سینی و برداشتم و رفتم بیرون...
سیامک: دستت درد نکنه... هوا خوبه بریم بیرون؟
اومدم حرف بزنم که آریا گفت...
آریا: یه شب دست و دلباز شدما ببین می تونی یه کار کنی پشیمون شم ...
بعد رو به من گفت:
آریا: خورشید خانم اماده شید شب مهمونِ من بیرونیم...
به سیامک نگاه کردم ببینم چی می گه... اخه قرار بود غروب راه بیفتیم...
سیامک: وسیله هاتم بردار شب از همونور راه میفتیم...
شربتم و برداشتم و نشستم...
کمی از شربت خوردم و بعد این دوستارو گذاشتم به حالِ خودشون که با هم سرِ رفتن و موندن کل کل کنن...
انقدر سیامک می گفت وسیله هات و جمع کن چیزی به جز چند دست لباس نبود... اون شنلایی هم که گفتم شهنار خانم برام بخره تو ماشینِ..
لباسام و پوشیدم بهتره برم یه دوری اطراف بزنم... با اینکه سیامک مشکلی نداره دوست ندارم برم پیششون بشینم... راستش دلم می خواست سیامک خودش صدام کنه...
اینکه نگرانم شه یا بیاد بهم سر بزنه اما اینجوری نیست... دلم می خواد صدام کنه... بگه بیا پیشِ ما بشین... اما...
یادِ آرشام افتادم... یا خودش پیشِ سانازِ یا اگه جایی نشسته باشه که ساناز نیست همش صداش می کنه و حالش و می پرسه ...اما سیامک...
حتی وقتی پیششون میشینمم خیلی با من حرف نمیزنه...
پول از تو کیفم برداشتم و گذاشتم تو جیبِ شلوارلیم نمی خواستم کیف ببرم و ممکن بود یه وقت از چیزی خوشم بیاد...
رفتم بیرون... بازم سیامک متوجه نشد که دارم میرم بیرون برای همین صداش کردم...
من: سیامک: من دارم میرم این اطراف یه دوری بزنم...
سیامک نگام کرد...
سیامک: کجا؟
من: سر اون یکی خیابون یه بازار هست که اونروز دیدیم... می خوام برم اونجا صنایع دستی داشت...
سیامک: ممم .. آره می دونم کدوم و می گی... باشه برو مراقب خودت باش...
با آریا هم خدافظی کردم و زدم بیرون...
سیامک کلا تو خونشِ یکم بیخیالی و اینکه خیلی حساس نیست... نمی دونم شایدم خیلی دوسم نداره اما خوب خیلی گیر نمیده... به لباست و آرایش و اینجور چیزا...
البته این فرهنگشون هم هست... چون من دیدم همشون باز می گردن شاید براش عادیِ...
شاید اگه من عاشقِ سیامک نبودم باهاش به مشکل بر می خوردم چون من دوست دارم شوهرم زیادی روم تعصب داشته باشه...
شونه ای بالا انداختم و دستام و گذاشتم زیرِ بغلم امروز هوا خوب بود... یه جورایی زیادی دل انگیز بود...
انداختم از کنار ویلا رفتم سمتِ خیابون ... پیاده رویش زیاد بود اما درختا و سبزه ها آدم و به وجد میاورد...
من دخترِ طبیعتم... روحم بدونِ هوای خوب میمیره... چشمام عاشقِ رنگِ سبزِ...
رنگِ موردِ علاقۀ خدا... رنگی که با خلاقیتِ خاصی به صورتای مختلف تو طبیعت به کار رفته...
روحم تازه میشه وقتی یه جوونه میبینم... دوست دارم آزادانه مثل یه پروانۀ تو یه دشتِ سبز بچرخم...
همین بود... همیشه دوستم می گفت این احساسا کار دستم می ده...
من یه دخترِ متولدِ اسفند... با پر از رویاها و خواسته های تقربا غیرِ ممکن... عاشق شده بود...
حالا من یه عشقِ ناب می خواستم از سیامک انتظاراتی داشتم که شاید هیچ وقت برآورده نمیشد...
یه دخترِ مغرور اسفند که تا همینجا هم خیلی از غرورش مایع گذاشته..
یه زنِ متولدِ اسفند... یه مادرِ مسئولیت پذیر... یه مادر مهربون برای فزندانش و یه زنِ خوب و وفادار برای شوهرش...
امیدوارم خواسته های من و چیزایی که دارم براشون می جنگم روزی به دستم برسه وگرنه احساساتم سرکوب میشه...
قلبم پژمرده میشه و کم کم نفسم قطع میشه...
بلاخره رسیدم به خیابون از فکر اومدم بیرون و حواسم و جمع کردم که ببینم از کدوم طرف باید میرفتم...
یه 206 کنارِ پام ایستاد
چند تا پسرِ مجرد نشسته بودن...نمی تونستم همشون و ببینم... حسِ بدی نداشتم چون مودب بودن...
یکیشون که کنارِ راننده بود گفت:
-ببخشید خانم ما بچۀ اینجا نیستیم... کجا می تونیم یه ویلای خوب کرایه کنیم؟
من: والا راستش منم برای اینجا نیستم ببخشید...
خواهش می کنمی گفت و رفت... اما دوباره ترمز کرد و برگشت جلوی پام و نشد من برم اونور...
-ببخشید اگه جایی میرید برسونیمتون شما هم مثل خواهر ما...
من: نه ممنون آقا...
چزی نگفتن و خداحافظی کردن رفتن...
انقدر گرگ تو این جامعست با اینکه خیلی با شخصیت و انسان بودن اما آدم شک می کنه...
یه جورایی می گن سلامِ گرگ بی طمع نیست... درست گفتم؟!
بلاخره یادم اومد از کدوم راه برم و رفتم سمتِ بازار...
من عاااشقِ صنایع دستی بودم و این بازار انواع چیزایی که می خواستیم و داشت...
آخه الان اگه چیزی خریدم چجوری ببرمش...؟
اشکال نداره اینجا میزارم آخر سر یه آژانس می گیرم ازش می خوام که وسیله هام و برام بیاره...
هر چی می دیدم خوشم میومد... کلا من که میرفتم بازار خوش به حالِ مغازه دارا میشد...
کم کم دیگه پولام داشت ته می کشید چون خیلی پول نداشتم و سیامکم بهم پولی نداده بود همینکه عابر بانک همرام نبود...
واسه همین بیخیال شدم و از یکی از مغازه دارای سرِ بازا خواستم برام زنگ بزنه آژانس...اونم وقتی دید من بچۀ اینجاها نیستم قبول کرد...
تا ماشین بیاد طول می کشید واسه همین من رفتم و یه دورِ دیگه زدم وقتی برگشتم مغازه دارِ سرش شلوغ بود و درجوابِ اینکه آژانس اومده یا نه بهم گفت که اون 206 آژانسِ...
فکر کنم گفت 206 سفیدِ... واسه همین رفتم سمتش و درِ ماشین و باز کردم...
من: سلام خسته نباشید... ببخشید من یکم خرید دارم میشه بیایید کمکم بزاریم تو ماشین...
کمی چشماش گرد شد اما سرش و تکون داد و پیاده شد...
جای برادری چقدر قشنگِ... چشمای آبی سرمه ایِ درشت پوستشم تقریبا سفید...
ای بابا مثلِ اینکه هیزم یکم... خوب چه کنم گفتم که جای برادری...
با کمکش تمومِ وسیله هام و گذاشتم تو ماشین و خودمم نشستم عقب...
من: ببخشید من بلد نیستم به اسم ویلامون کجا میشه برای همین با دست بهتون نشون میدم...
پسر: بله شما بفرمایید من می برمتون...
اوه اصلا لهجه نداشت... و اصلا معلوم نبود که بچۀ اینجاست...
من با دست آدرس میدادم و این بیچاره میرفت و کلی هم دورِ خودمون چرخیدیم.. در آخر وقتی جاده ای که میخوره به ویلا مشخص شد .گفت:
پسر: ا اینجا ویلای شماست؟ باید حدس میزدم اینهمه الکی دورِ خودمون چرخیدیم...
من: دیگه باید ببخشی حال کرایۀ من چقدر میشه..
پسر: من مسافرکش نیستم خانوم..
با تعجب نگاش کردم...
من: مگه میشه آقا...
-بله بیچاره رفیقمم اونجا منتظرِ منِ من روم نشد بهتون چیزی بگم وقتی ازم کمک خواستید...
من: اما من ازشون خواستم برام زنگ بزنن آژانس و وقتی هم برگشتم گفتن که شما از آژانس اومدین...
خندید... از نیم رخ چالِ روی لپش کامل مشخص بود...
پسر: نه اشتباه شده... اما اشکالی نداره... من از اولم قصدم خیر بود... خواستم برسونمتون... من و یادتون نیست؟ با دوستامون بودیم... آدرسِ یه ویلای خوب میخواستیم...
تو جام جابه جا شدم و شک زده گفتم نه... من شمارو ندیدم فقط دوستتون و دیدم...
از دور سیامک معلوم بود... دست زدم به جیبم آخخ من گوشیم و جا گذاشتم...
نمی دونم چرا الکی ترسیدم یکم...
-ویلاتون کجاست؟
من: اونجا...
-همونجا که اون آقا ایستادن؟
من: بله... شوهرم...
با لحنی که توش تعجب داشت گفت:
-شوهرتون؟
من: بله چطور....؟
-هیچی... هیچی...
دیگه حرفی نزدم یه جورایی به خودم شک کردم... من با یه پسرِ خوشگل که نه رانندست و مسافر کش نه راننده آژانس... تازه بچۀ اینجام نیست که بگم از رو خیر خواهی بوده
این پسرۀ دیوونه هم نامردی نکرد منو کنار پای سیامک پیاده کرد...
من: ممنون...
پسر: خواهش می کنم...
و بعد پیاده شد...
منم پیاده شدم...
رفتم سمتِ سیامک:
من: سلام... کلی وسیله خریدم... بیا کمک کن از تو ماشین بیاریم بیرون...
سیامک: خوبه خودت بودی که آریا گفت میخواییم بریم بیرون...
من: میخواستی وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون حواست و جمع کنی... نه اینکه بیخیال بگی خدافظ...
سیامک: حالا این کیه باهاش اومدی...؟
من: یه آدمِ خوب.. کمکم کرد و خودم و وسیله هام و تا اینجا آورد...
سیامک سری تکون داد و گفت:
سیامک: اها بی منظور دیگه؟
کمی زدمش کنار تا بتونم صندوق و باز کنم...
من: نه بهش ماچ دادم...
مچِ دستم و محکم گرفت...
سیامک: حواست به حرف زدنت هست؟
من: اوهوم حواسم هست... همونقدر که تو حواست به رفتارت هست...
دستم و از تو دستش آوردم بیرون و رفتم سمتِ این پسرِ...
من: ببخشید وقتِ شما هم گرفتم الان دوستتون منتظرِ...
پسر: خواهش می کنم وظیفست من همون اولم فهمیدم شما برای اینجا نیستید از بچه ها خواستم کمکتون کنیم...
من: مچکر...
پسر: اصلا...
اما حرفش و قطع کرد چون سیامک اومد...
اه این پسرِ هم یه چیزش میشه ها...
سیامک: ممنون آقا بزارید خودمون میبریم...
سیامک دو تا از تابلوهارو برداشت و برد...
پسر : اسمت و به من نگفتی.. من مانیم...
من: منم خورشید... خوشوقتم...
طفلک تا اومد جواب بده سیامک اومد و گفت:
خورشید بشین تو ماشین خودم وسیله هارو بر میدارم...
چه عجب یه بار این غیرتی شد...
من: ممنون آقا مانی بابتِ کمکتون... سفر خوشی داشته باشید...
مانی: خواهش می کنم وظیفه بود... ممنون...
بدونِ نگاه کردن به سیامک رفتم و تو ماشین نشستم...
چند مین بعد سیامک اومد و نشست...
هنوز درِ ماشین و نبسته برگشت سمتم و گفت:
سیامک: خیلی خودم و کنترل کردم که پاره پارش نکردم فهمیدی؟
من: من چرا باید بفهمم؟ به اون می گفتی..
سیامک: پررویی دیگه دستِ خودت نیست... باشه خیالی نیست... دیگه حق نداری تنها تا سرِ کوچه هم بری... چه برسه که مسافرت باشیم ...اونم تو یه شهرِ غریب..
من: می خواستی جای گل گفتن با رفیقت حواست به منم باشه ..نه اینکه وقتی میام پیشتون فکر کنم یه موجودِ اضافه ام...
منم وقتی دیدم اینجوریِ پاشدم رفتم بیرون...
سیامک: همون... پس تلافی کردی... تو که پیشِ ما نشسته بودی و من چیزی بهت نگفتم...
من: متاسفم برای طرزِ فکرت... من تا همین دو دقیقه پیشم نمی دونستم که این ماشین آژانس نیست...
سیامک: تو جیه نکن.. تو حق نداری با ماشینِ غریبه بری جایی.. یا یه غریب بهت لطف کنه... اینجا با کرج فرقی نداره... یه جا بایست بگو دربس پونصد تا تاکسی برات ردیف میشه...
من: من حقیقت و گفتم هیچ توجیهی هم نبود دیگه نمی خوام راجع بهش حرف بزنم...
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم...
اینجوری نمیشه که بگم آره از محبت خارها گل میشود... پس من هیچی به سیامک نگم تا هر فکری خواست بکنه و هر چی خواست بگه.. این که دیگه نمیشه محبت میشه خاک تو سریِ من...
باید وقتی بهش می گم نمی دونستم باور کنه...
همونجور که من اون و حرفاش و قبول دارم ...
چند تا بوق زد و چند دقیقه بعد آریا اومد...
آریا: بابا کجا رفتی خورشید خانم...؟ من و سیامک تا بازارم اومدیم...
بدونِ اینکه به سیامک نگاه کنم گفتم :
من: یه کم با دقت نگاه می کردید صد در صد من و میدیدید
یکم تو شهر دور زدیم و بعد از خرید کلوچه و دو دست لباس محلی برای دامون و الینا تصمیم گرفتیم بریم برای شام...
تو این مدت نه من با سیامک حرف زدم نه سیامک با من...
فقط گاهی آریا یه چیزی می پرسید و من جواب میدادم...
اه چراا نقدر غدِ؟ من که بمیرمم باهاش حرف نمی زنم....
جلوی در رستوران آریا پایده شد.... منم دستم و بردم رو دستگیره که در و باز کنم سیامک دستم و گرفت و گفت:
سیامک: من و دیوونه نکن...
دستش و از رو دستم برداشتم و گفت:
من: خیلی دلم می خواد ببینم دیوونت چه شکلیه...
سیامک: یا با آریا حرف نمیزنی یا با اون حرف میزنی با منم بزن...
اوخی نازی بچم حسودی کرده... جدی تر شدم و گفتم:
من: آریا مثل تو به من توهین نکرده بعدم ازم سوال پرسید جوابش و دادم...
در و باز کردم و پیاده شدم...
اصلا دوست ندارم با هم دعوامون شه... احساس می کنم اینجوری از هم دور میشیم...
اگه قرار باشه سر هر چیز کوچیکی من قهر کنم اون شک کنه که دیگه زندگی ای نمی مونه...
اونم برای من که زندگیم با عشقِ یه طرفه شروع شد... زندگیِ من پایۀ محکمی نداره...
اما چرا داره... پایۀ زندگیِ من عشقِ...
بنظرم وقتی عشق باشه همه چیز هست... من می تونم موفق شم... اینروزا هم می گذره اون می فهمه که نباید با شک زندگی کرد...
می دونم پیشِ خودش فکر می کنه حالا که دوستم نداره حتما من بهش خیانت می کنم.... یا منم میرم دنیالِ یکی که عاشقم باشه...
اما نمی دونه که من اگه اینهمه تحقیر شدن و تحمل می کنم به خاطرِ اینه که عاشقشم...
آریا: فکر می کنی با هم نمی سازید نه؟
از فکر اومدم بیرون و بهش نگاه کردم...
من:... چطور؟
آریا: قضیه سازش نیست... یه وقت فکر نکنی فضولی می کنم ... من تورو دوست دارم به اندازۀ خواهرم...
ما مردا جایی هستیم که آرامش هست... دلخوشی هست...
ما مردا عاشق می شیم با محبت... با مهربونی...
آریا: سخت عاشق میشیم... خیلی سخت ... با چشم عاشق میشیم...
آریا: می دونی میخوام چی بگم؟ اونی که پیشِ سیامکِ و جلوی چشماش شمایی نه کسی دیگه... پس به چشمش خوب باش البته بازی نکن... بازیگری چاره ساز نیست... خودِ خوبت باش...
ماشین و پارک کرد و اومد و نشد که آریا بیشتر برام حرف بزنه...
دوست داشتم که یکی راهنماییم کنه... بنظرم من نیاز به یه راهنما داشتم که بهم بگه چه برخوردی داشته باشم... تا چه حد جلوش بایستم و کی کوتاه بیام... ؟
شاید باید منم یه سر برم پیشِ علیرضا... اما خوب ما نیازی به روانپزشک نداریم... یعنی من دلم می خواد مشکلم و خودم حل کنم... دلم نمی خواد سیامک و با فرمولای یه روانپپزشک عاشق کنم...
شام خوبی بود و حسابی بهم خوش گذشت...مخصوصا با شیرین کاریای آریا...
هر چند که آخرم با سیامک آشتی نکردیم...
*****
سرم و تکیه دادم به صندلی و به بیرون نگاه کردم... حوصلم سر رفته بود... خوابمم نمیومد که بخوابم...
سیامک: هنوز قهری؟
ترجیح دادم جوابش و ندم...
سیامک: خوب دیوونه تو اگه ببینی من با یه دختر دیگه بیام خونه اونم کسی که باهام صنمی نداره ناراحت نمیشی؟
من: همین یه کارت مونده...
سیامک: آها ببین حرفشم ناراحتت می کنه...
من: اگه دلیلت رو هوا نباشه و منطقی باشه چرا باید ناراحت شم؟
سیامک: خوب تو قبل از اینکه بشینی تو ماشین نباید بپرسی آژانس هست یا نه؟
من: هر کسی ممکنِ اشتباه کنه... درست نمی گم؟
سیامک: آره دست می گی... متاسفم.. اشتباه ازمن بود...
من: اینکه به طرفِ مقابل اعتماد داشته باشی چیزِ خوبیه نه؟
سیامک یه ضربۀ آروم به رونم زد و گفت:
سیامک: فراموش کن دیگه گذشت و رفت...
من: نمی خوام هر دفعه همین باشه بعدم با یه گذشته سر و تهش هم بیاد...
سیامک: باشه... چشم حالا یه چیز بگو حوصلم سر رفت بابا...
دستِ خودم نبود اگه می گفت بالای چشمت ابرواِ بغض می کردم و دلم می شکست اما با یه نگاه سادش یا با یه رفتار خوبش همه چی فراموشم میشد...شایدد این رفتارمم اشتباه بود... باید روش کار کنم...
سیامک: باز که رفتی تو فکر... راستی امشب نریم دنبال بچه ها... فردا باشه؟
من: چرا چه فرقی داره؟
سیامک: می خوام تنها باشیم...
خندیدم و سری تکون دادم وبه بیرون نگاه کردم
ینِ سر و صدایِ بچه ها صدای ما گم بود... با صدای بلند گفت:
سیامک: بچه ها رو خودم می برم مهد ... توام بیا دانشگاه اونجا میبینمت...
من: باشه برید به سلامت...
دامون و الینارو بوسیدم...
من: خدافظ...
وااای وااای که چقدر این بچه ها شیطونی می کنن...
کی فکرش و می کرد الینا انقدر زود کنار بیاد...؟
البته تو این قضیه دامونم کم زحمت نکشید ... تو این دو هفته صمیمیتشون حدی شد که حتب شبا تو یه اتاق پیشِ هم می خوابن... این در صورتی بود که تا هفتۀ یش الینا وسطِ من و سیامک می خوابید...
رفتم تا میز و جمع کنم... بعدشم بایدآماده شم برم دانشگاه... ازونروز خبری از بچه ها ندارم... نمی دونمم چی شده... چون اصلا دانشگاه نرفتم این سه هفته...
میز و جمع کردم و رفتم که ببینم چی بپوشم...
یکم تو انتخاب آرایش و نوع لباسم وسواس به خرج دادم.. نمی دونم شاید دوست داشتم همه بفهمن ازدواج کردم...
خوب برای دانشگاه هر لباسی نمی شد پوشید ...
یه شلوار کتانِ سفید که لوله تفنگی بود... با یه مانتوی مشکیِ پاییزِ که تا زیرِ زانوم میومد...
یه مقتعۀ پوفی کوتاه هم انتخاب کردم...
کولۀ سفیدی که ساناز برام هدیه خریده بودم خیلی به لباسام میومد عااالی شد..
اینارو اماده کردم و رفتم برای آرایش... موهام و با کلیپس بالا بستم.. اینجوری مقنعم خوشحالت تر می مونه...
یکم از چتریمم کج ریختم تو صورتم... باید برم آرایشگاه یه حالتی بهش بده... چون من چتریام و با پشت موم بلند کردم و خیلی بلند شده...
اما طاقت نیاوردم تا آرایشگاه... همون یه تیکه ای که بیرون بود شونه زدم و بافتمش... بعد همونقدری که می خواستم کوتاه کنم و در نظر گرفتم و با قیچی یه زره یه زره از همونجا جاش زدم و بعد بازش کردم...
حالا هم یکم حالت داشت هم خورد و نوک تیز شده بود...
یکم آرایش کردم و با یه رژ گونۀ هلویی کارم تموم شد...
همینکه اومدم لباس بپوشم زنگ و زدن...
به خیالِ اینکه سیامکِ زود رفتم سمتِ آیفون... اما آتوسا بود... با گفتنِ منم در و براش باز کردم...
مانتوم و پشیدم که بدونه دارم میرم جایی...راستش روم نمی شد بهش بگم کلاس دارم و اینجوری خودش می فهمید...
در و باز کردم و منتظرش شدم تا بیاد بالا...
تا فهمید کلاس دارم راضی نمی شد بیاد تو...
من: ای بابا بیا تا من اماده شم بعد با هم میریم دیگه...
اومد تو...
من: چه خبرا؟ اینورا؟ راه گم کردی؟
آتوسا: آره دیگه گفتم یه سر به فقیر فقرا بزنم...
من: ای بابا خجالتم دادی اصلا شرمنده شدم...
خندید و نشست رو مبل...
زود یه شربتِ آناناس براش درست کردم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم که شلوارم و بپوشم...
از تو اتاق با صدای بلندتری گفتم:
من: خوب چی باعث شده شما یه سر به فقیر فقرا بزنید؟
آتوسا: تو که داری میری باشه یه روز دیگه...
من: تا 2 کلاس دارم... بعدش بیکارم... بعدم حالا که نرفتم...
آتوسا : هیچی با دوستام یه دوره گرفتیم گفتم تورم ببریم..
من: دورۀ چی؟
آتوسا: هیچی خنده و شادی... حرف... گل و بلبل...
من: پس هیف شد...
آتوسا: خیلیم هیف نشد... چون تازه سه شروع میشه... میام جلو درِ دانشگاه دنبالت...
من: باشه... راستی لباس بردارم؟
نگاهی به تیپم انداخت...
آتوسا : چه کردی... خوب یه کفش پاشنه دار بردار... یه تاپی چیزیم بردار اونجا با این شلوارت بپوشی...
رفتم تو اتاق یه تاپِ مشکی سفیدِ گردنی برداشتم و بعد از زدنِ کمی عطر و برداشتنِ کفش با اتوسا راه افتادم...
آتوسا دخترِ خوبیه... یعنی خوب شده ... خیلی خوب...
سر راه به مامان زنگ زدم و گفتم که امشب بچه ها و سیامک شام میرن پیشش... چون ممکن بود من دیر برسم...
سیامکم که تو دانشگاه باهاش هماهنگ می کنم
من: باشه توام مراقب باش... راستی اگه میخوای چیزی برای خونۀ دوستت بخری بخر سر ظهر جایی باز نیستا...
آتوسا: باشه... زود بیای بیروناا...
من: باشه گلم... خدافظ...
همینجوری که به دور شدنِ ماشینش نگاه می کردم کولم و سر شونم جابه جا کردم و راه افتادم سمتِ دانشگاه...
سیامک جلوی در ایستاده بود... نگاهی به ساعتم انداختم یکم دیر کرده بودم...
من: سلام...
سیامک: با آتوسا اومدی؟
من: آره داشتم آماده میشدم اومد خونه دیگه نشد زود برسم...
سیامک: اشکال نداره ... بریم تو؟
من: بریم راستی سیامک شب خونۀ مامانید من دارم با آتوسا میرم جایی...
سیامک: اوهوم اونوقت کجا؟
من: میریم یه دوره... دوستاش دور هم جمع شدن...
سیامک: من امروز تو کارخونه کاری ندارم بیکارم ... خونه ام... کجا می خوای بری من حوصلم سر میره...
من: زنگ زدم به مامان گفتم با بچه ها میرید پیشش...
سیامک: خورشید می گم دوست ندارم بری... متوجه شدی؟
من: چرا آخه؟ خوش می گذره بهم سیامک...
سیامک: من که نمی دونم اون تو چی می گذره؟
من: منم نمی دونم اما جمع زنونست می گیم و می خندیم از مد از آشپزی و خیلی چیزا حرف میزنیم...
سیامک: خورشید این که قرار نیست بشه کارِ هر شب...؟
من: نه توام... آتوسا می گفت ماهی یه بارِ... هر بارم خونۀ یه نفر...
چشمم به وحیدی خورد که رو نیمکت نشتسته بود و نگامون می کرد...
تا متوجه نگاهم شد روش و گرفت و یه طرفِ دیگه و نگاه کرد. ..
سیامک: باشه شب خودم میام دنبالت...
من: هر جور دوست داری عزیزم... آدرس و از اتوسا بگیر...
من: راستی سیامک مگه تو این درس و حذف نکردی/؟
سیامک: نه بابا رگِ خوابِ این استادا دستِ منِ... هیچی نشد...
من: بنظرت متوجه آدامسِ پشتِ شلوارش شده؟
سیامک: نمی دونم اما یه با دیگه ازین کارا کنی پشتِ دستت و با قاشق می سوزونم...
من: نه بابا؟ اونوقت باید فکرِ جایِ خوابِ شبتم باشی هانی...
سیامک: می دونم همینه دیگه همین جایِ خواب دست و بالم و بسته...
خندیدم...
من: دیووونه...
با هم رفتیم تو کلاس و هر کدوم قسمتِ خودش نشست...
من مستقیم رفتم تهِ کلاس.. پیشِ دوستام ننشستم... باهاشون قهر بودم اونا هم چیزی نگفتن...
به قولِ مهزاد حتما خجالت زده شدن...
بلاخره استاد اومد ...
خشک و بی ادب بود... بدترم شد...
یه دستمالِ کاغذی از جیبش در آورد و نگاهش و تو کلاس چرخوند...
تا به من رسید نگاهش روم ثابت موند سرش و چند بار برام تکون داد و بعد با دستمال صندلیش و پاک کرد...
با اینکارش هر کی داشت برای خودش ریز می خندید... منم تند و آروم ریز برای خودم خندیدم...
بیچاره چشمش بدجوری ترسیده ...
همون موقع از یکی بچه های کلاس که ردیفِ وسط نشسته بودن یه نامه انداخت رو میزم... سیامک کاغذ و دید اما نفهمید کارِ کیه...
یه نگاهی به مهران که بیخیال به رو به رو نگاه می کرد انداختم... اصلا انگار نه انگار که اون برام نامه گذاشته...
برگه و باز کردم و نگاه کردم... نوشته بود.:
« چه خوشگل شدی امروز.. نمی دونم چی تو وجودت تغییر کرده که انقدر جذاب شدی»
بعد نوشته بود خوندی پاره کن...
دستم و مشت کردم و برگه تو دستم مچاله شد... هیف که دلم نمی خواد سیامک با کسی درگیر شه...
کاغذِ مچاله شده و انداختم تو کیفم و بیخیال به تخته چشم دوختم
با سر از سیامک خداحافظی کردم و از کلاس زدم بیرون...
می دونستم که می خواد با استاد حرف بزنه و حالا حالاها بیرون نمیاد ...
با قدمای تند سالن و طی کردم و رسیدم به پله ها.. کسی نبود ...
کاش بشینم رو نرده ها... اما دیدم خیلی ستمِ واسه همین بیخیال مثل یه خانم با شخصیت تند تند از پله ها میومدم پایین...
شنیدم کسی گفت خانمِ شایان برای همین ایستادم و چند تا پله ای که رفته بودم پایین و برگشتم...
پووف اینکه مهرانِ...
مهران: سلام... چه با عجله ... ماشین هست؟ جایی میری برسونمت...؟
من: نخیر ممنون... کارتون همین بود؟
مهران: کاغذ و پاره نکردی... چرا؟ می خوای بزاریش تو دفترچۀ خاطراتت؟
معنیِ کلمۀ پررو رو اینجور وقتا باید درک کرد.... اعتماد به نفسم همینطور...
چشم غره ای بهش رفتم ودوباره راه افتادم ...
با من همقدم شد و شروع کرد به صحبت کردن...
مهران: من مربی رقصم رقصِ هیپاپ تو یه سالنِ زیرزمینی... اونجا پسر دخترا قاطی هستیم اینجوری راحت تر می تونیم معنیِ این رقص و درک کنیم...
من: خوب این به من چه ربطی داره ؟
مهران: خواستم بگم می تونی بیای... به تیپ و هیکلت میاد رقاصِ خوبی باشی...
آخه مگه من خرم؟ مثلا می خواد بگه رقص یاد میدم که من بیشتر بهش توجه کنم...
مهران: من خیلی وقتِ از شما خوشم میاد... می خوام که بیشتر با هم آشنا بشیم...
ایستادم و کلافه گفتم:
من: ببخشید من ازدواج کردم... الان هم اگه میشه انقدر نیایید سر راهم عجله دارم...
بیخیال نگام کرد و گفت:
مهران: خوب این چه ربطی داره؟ من که نمی خوام باهات ازدواج کنم...
مهران: هر کی تو خونش درخت داشت دیگه جنگل نمیره؟ یعنی چون شما شوهر داری نمی تونی دوست پسر داشته باشی؟
اومدنِ سیامک تو اون قسمتِ راهرو و رسیدنش پایینِ پله ها برابر شد با این حرفِ مهران...
می دونستم منطقیِ... یعنی دیگه خیلی نمی ترسیدم سیامک تعصبی بود اما نه جوری که بخواد بزنِ یه نفر و له کنه و ازین حرفا...
سیامک دستش و گذاشت رو شونۀ مهران...
سیامک: برو به مهمونیت برس من جوابِ آقا رو می دم...
مهران: آقا کی باشن...؟
سیامک: من همون درختِ تو خونه ام!!!
سیامک: برو آتوسا بیرونِ...
جایز ندونستم بیشتر بمونم چه جدی شده بود...
زمزمه وار خدافظی کردم و اومدم پایین....
آتوسا بیرون منتظر بود زود سوار شدم و قبل از اینکه حرفی بزنه معذرت خواهی کردم که دیر شد... اونم چیزی نگفت و راه افتاد..
برگشتم سمتش.. اما حرف تو دهنم ماسید...
سوتی زدم و گفتم:
من: ای بابا چه خبر؟ چه خوشگل شدی...
آتوسا: جدی؟ خوب شدم؟ مرررسی ... خیلی وقتِ من تو دوره ها نیستم گفتم یکم به خودم برسم...
من: پس اینجوری من خیلی ساده ام...
آتوسا: آره ببین تو کیفم لوازم آرایش هست... یه چیزِ رژ مانند هست اون و بردار بزن دور چشمت بمونه تا من یه جا خلوت نگه دارم آرایشت کنم...
یه جا نگاه داشت و برگشت سمتم...
آتوسا: تو خونه اما همینقدر ساده می گردی؟
من: آره...
آتوسا: بابا مردا عقل ندارن... عقلشون می دونی چیه؟ همون چشمشون که می بینی... نمی گم خودت و گم کن... اما سعی کن پررنگتر بشی براش...
لباسای جورواجور... آرایشای مختلف...
در ضمن سیامک عاااشقِ رنگِ بنفشِ...
من: جدی؟
آتوسا شروع کردن به سایه زدن...
آتوسا: جتی نه موشکی... آره...
سیامک عاشقِ اینه که زنش براش تیپ بزنه... من میشناسمش دیگه... سلیقشم می دونم اندفعه خودم باهات میام خرید خوبه؟ نرو این تاپ و دامنارو بخر...
همشون خوشگلن اما لباسایی بخر اگه سیامک بخواد بهت نگاه کنه چشماشم تقویت شه... لباسایی که ...
دست از کار کشید...
آتوسا: می دونی که چی می گم؟
من: آره بابا فهمیدم بی حیا...
آتوسا: حیا چیه... من تجربه دارم هر چی می گم گوش کن...
من: نیست سرِ صد تا شوهر و کردی زیرِ آب...
اهی کشید و مشغول شد...
آتوسا: من زنِ محسن بودم.. زنِ صیغه ایش اما هیچ مدرکی نداشتم....
اونم که دیدی چقدر نامرد از آب درومد...؟
من بد بودم... فکر می کنم خدا جوابِ بدیام و داد...
خدارو شکر که خدا بهم خانواده ای داد که با تمومِ بدیام بازم بهم اعتماد داشتن و حرفام و باور کردن...
اما نمی دونم چرا بازم عذاب وجدان دارم... هیچی راضیم نمی کنه... دلم سیاه شده انگار... دلم خونِ...
دستم و گذاشتم رو دستش...
من: عزیزم گذشته ها گذشته همه اشتباه می کنن... مهم اینه که فهمیدی و الان بنظرم بهترینی...
با انگشت اشارش کشید رو پلکم ... چشمام و بستم...
آتوسا: چشمای نازی داری یکم که رنگ می گیره آدم فقط دلش می خواد بشینِ پلک زدنت و تماشا کنه... چشمای نازت... پاک بودنت و فریاد میزنه...
آتوسا: یه صورتِ زیبا.... یه سیرتِ زیباتر... مهربون... خواستنی...
می دونی المیرا با یه سیرتِ زیبا مالکِ قلبِ یه مرد شد... یکم که بگذره سیامک میشه بندت... نه از رو عادت... از رو عشق .. بندۀ چشات... خودت... وجودت...
تو دلم گفتم: یعنی میشه؟ یه روزسیامک بیاد و بگه این پنج شنبه جمعه خانواده دورِ همیم... اخه سیامک پنج شنبه جمعه ها نیست...
یعنی میشه سیامک یه روز بگه خورشیدِ زندگیِ من که داره به زندگیم روشنایی می بخشه تویی نه المیرا ...
کاش سیامک جایِ زندگی با خیالِ المیرا با روح و جسمِ زندۀ من زندگی کنه...
بلاخره آرایشم تموم شد و راه افتادیم... از دیدنِ خودم تو آینه ذوق می کردم قشنگ شده بودم... این آرایش چه ها که نمی کنه...
روبه رویِ در نگه داشت و چند تا بوق زد...
چند مین بعد در خونه باز شد و آتوسا وارد شد... چقدر بزرگ بود...
اما انگار همه زن بودن... حتی نگهبانیم که جلوی در بود زن بود...
*****
آتوسا: وااای چه موهایی داری من نمی دونستم اینقدر موهات بلنده...
من: وا خوب عروسیم همین بود دیگه.///
آتوسا: من که فکر کردم اکستنشنِ... از بس همش می بندیش...
یکی از دوستای اتوسا اومد پیشمون و نشست رو دستۀ راحتیا...
مینا: چی می گید شماها به هم؟ بابا خوبه همیشه با همید ... خرشید برو وسط ببینم... آتی توام بیا ریحانه اومده...
آتوسا: برو بگو ریحانه بیاد ...
بعدم دستِ من و گرفت و رفتیم وسط...
همیجور که میرقصیدیم گفت:
آتوسا: فکر می کردی همچین جایی هم باشه؟ دفعه های اولی که منم میومدم باورم نمیشد... راستش سخت بود باور کنم تفریحی بدونِ وجود پسرا هم خوش می گذره... اونم من که همۀ پارتیام با پسرا بوده.. اما اینجا... خیلی خوش می گذره دختر...
من: آره... راحتم هستیم... همه هم خوش گذرونن حسابی خوش می گذره...
اتوسا: حالا اینا که خوبه... یکم که بگذره یه نمایشِ کوچولو هست... اون و ندیدی از خنده غش می کنی یعنی...
من: چطور مگه چی کار می کنن؟
دستم و گرفت و رفتیم سمتِ میزی که روش خوراکی بود...
آتوسا: هیچی چند تا دختر که شبیهِ پسرا شدن... با چند تا دختر اینجا اگه بدونی چه کارا که نمی کنن... کارایی که مردا تو خیابون انجام می دن عکس العملِ مردا در برابرِ زنا... مردا میشن برده///کلا همه چی...
من: نهههه؟ نکنه اینا میسترس و اسلیو باشن؟
آتوسا: خاکِ عالم نگی یه وقت... اونایی که برده میشن و اون سری که دوست دارن برده داشته باشن مریضن دیوونه ... اینا محضِ خنده ازینکارا می کنن...
دو تا لاچینی برداشتم و یه سس و با اتوسا رفتیم نشستیم...
بیشتریا مجرد بودن... فکر کنم کوچیکترین عضو من بودم...
اما خوب تنها کسی هم که دو تا بچه داشت باز من بودم... همه یا مجرد بودن یا چند ماهی از ازدواجشون می گذشت...
ریحانه که همه ازش حرف میزدن اومد سمتِ ما و بعد از کمی صحبت کردن با ما اتوسارو برد...
چند دقیقه بعد دوستِ اتوسا اومد پیشِ من و یه گیلاس داد بهم...
فرانک: بخور... به سلامتی...
ازش گرفتم اما من اهلش نبودم...
فرانک: چرا نمی خوری؟
من: من نمی تونم...
فرانک: ای بابا ... اشکال نداره عزیزم بده برات مثبتش و بیارم...
خودشم خیلی اکی نبودا... همچین یه کوچولو صداش کش میومد...
کاش این بخشِ مشروباتِ الکی حذف میشد اینجوری قابلِ تحمل تر بود...
چند ثانیه بد با یه لیوانِ خیلی بلند و بزرگ از آپ پرتقال اومد و دادش دستم...
فرانک: آب پرتقالِ بخور...
منم کم کم خوردمش الحق که خوشمزه بود...
من: خیلی خوب بود... شبیهِ آب پرتقالای خودمون نبودش...
فرانک: بازم می خوای؟
من: نه مررسی عزیزم...
اما فرانک رفت و برام اورد...
فرانک: این آب پرتقال ایرانی نیست..
آخرای لیوان دوم بودم که اتوسا اومد...
یه نگاهی به لیوانِ تو دستم انداخت و گفت:
آتوسا: چی می خورییییی؟
بعد رو به فرانک گفت: چی کار کردی؟ این اهلش نیست؟
فرانک: خودشم گفت اما دو تا لیوان خرده...
آتوسا با چشمای گرد شده به من نگاه کرد... بعد از فرانک پرسید
آتوسا: چند تا؟
فرانک: شش تا کوچولو... شکریِ...
آتوسا خندید و نشست کنارم بعدم سرِ من و گرفت تو بغلش...
آتوسا: ای دیوووونه یه دقیقه پیشت نبودما...
منم خندیدم و گفتم:
من: کجا رفتی تو دوساعتِ منتظرتم...
گرۀ بندای پشت تاپم و کمی باز کردم...
من: اتی بگو یه لیوان دیگه برام بیاره گرمِ مزه میده...
آتی: پاشو... پاشو بریم خونه تا اتیش نگرفتی.. بعد خندید...
آتی: دیوانه من به راه مستقیم هدایت شدم تو تازه کج شدی...
من: مگه چی شده؟ چرا کج شدم؟
نمی فهمیدم چی میگه... اما سرم یه جوری بود... یه کمم گرمم بود...
****
چقدر فاز داره من اینجوری تو بغلتم عزیزم...
سیامک: اخه فدات شم... تو کوچولویی ضعیفی تو رو چه به این کارا...
من که هر روز دارم به تو سواری میدم این چه کاری بود؟
سر خوش خندیدم...
من: یعنی تو خرِ منی؟
آتوسا غش غش زد زیرِ خنده...
سیامک در حالی که می خندید گفت: خر چیه؟ من اسبتم...
بعد به اتوسا گفت خفه شو آتی... چیکارش کردی؟
آتوسا: بابا یه دقیقه رفتم تا پیشِ ریحانه لباس آورده بود ببینم... اومدم دنبالش که ببرم خورشیدم ببینه دیدم فرانک کنارشِ... خودش گیلاس داشت اما واسه این ریخته تو آب پرتقال شکری هم بوده خورشیدم نفهمیده...
می فهمیدم چی می گن... شایدم نمی فهمیدم اما سرخوش تر از این حرف بودم که ذهنم و درگیر کنم...
من و گذاشت رو تخت... داشت ازم جدا میشد که دستم و انداختم دورِ گردنم...
نشست رو تخت و همونجوری که تو چشمام نگاه می کرد گفت:
سیامک : دیگه نمی خواد بری خونه همینجا بخواب... بچه ها خوابن فقط یه سر بهشون بزن خیالم راحت شه... درم ببند...
آتی: باشه خوش بگذره بهتون...
سیامک: بروووووو...
خندید و رفت...
منم سر خوش خندیدم...
من: خوبی عزیزم؟
سیامک : نه به خوبیِ تو... دستت و بردار می خوام بلند شم...
اخم کردم و گفتم:
من: می خوای بری؟
سیامک: نه عزیزم... نمی خوام برم...
دستش و گرفتم...
گذاشتم روی قلبم...
من: میبینی... چه تند تند میزنه...
سیامک: بله تپشِ قلب گرفتی از بس که خوردی...
من: نه اشتباه نکن... به خاطرِ تواِ... وقتی نزدیکمی تند میشه اما وقتی دوری آرومِ...
تا وقتی هستی میزنه.. اما نباشی...
خم شد روم و پیشونیم و بوسید...
سیامک: چی می گی دختر؟ یه جور حرف میزنی هر کی ندونه فکر می کنه عاشقمی...
من: چجوری تا حالا نفهمیدی...؟ مگه نمی گن عاشقا چشماشون رسواشون می کنه...؟
یعنی چشمای من تا حالا موفق نبوده بگه چقدر عاشقِ...؟
لحنِ غمگینی گرفتم...
من: حقم داره... وقتی چشمای تو من و نمیبینه چجوری با هم ارتباط برقرار کنن... چجوری بهت بفهمونم که عشق اینجا هم هست...؟
سیامک: خورشید بزار لباسم در بیارم دارم خفه میشم...
من: فرار کن... تو همیشه فرار کردی از حقیقت...
حلقۀ دستم و باز کردم و روم و ازش گرفتم... غلت خوردم و چشمام و بستم...
چند ثانیه بعد من و بگردوند...
سیامک: تو که نمی خوای با این لباسا بخوابی؟
لباسام و در اورد و چند دقیقه بعد خودشم اومد کنارم...
و یه بار دیگه من تو بغلش آروم گرفتم و راحت چشمام و بستم...
ولی اونم به اندازۀ من آروم بود... آغوشِ من برای اون چجوری بود؟ یه جسم؟ فقط همین؟ یا با روحم آرامش می گرفت ؟
****
کره مالید روی نونِ تست کمی هم عسل ریخت روش...
سیامک: بخور برات خوبه...
دستم و اوردم بالا تا بگیرمش...
نون و کشید عقب...
بهش نگاه کردم... کمی ابروهاش و داد بالاتر و گفت:
سیامک: دیگه این مهمونیایِ شبونه کنسلِ برای همیشه مگه نه؟
من: نه...
سیامک: نشینیدم...
من: گفتم نه... بهم خوش می گذره من که نمی دونستم اون نوشیدنی چیه وگرنه نمی خوردم...
نون و نزدیکِ دهنم کرد و کلافه نگام کرد...
من: بهم خوش می گذره خیلی هم زیاد...
چیزی نگفت و دوباره مشغولِ درست کردن شد...
من: بچه ها کوشن؟
سیامک: فرستادمشون مهد...صبح آتوسا بردشون... تو حالت خوب نبود ... منم حوصله نداشتم...
بلند شدم تا کمی آبمیوه از یخچال بیارم...
پاکت و گذاشتم رو میز و رفتم پشتِ سیامک... دستم و از پشت انداختم دورِ گردنش...
من: چر ناراحتی ؟
سیامک: ناراحت نیستم...
من: چرا یه جوری هستی کسلی...
دستش و گذاشت رو دستم...
سیامک: دیشب یه چیزایی می گفتی...
من: خوب چی؟
دستم و کشید که بیام جلو... نشستم رو پاش...
موهام و زد کنار و گفت:
سیامک: خورشید تو از زندگی با من راضی هستی...؟
من: چطور؟
سیامک: می خوام بدونم...
این سوالت و جواب میدم... اما الان نه...
سیامک: خورشید شنیدی می گن مستی و راستی؟
من: اوهوم...
سیامک: چقدر بهش اعتقاد داری ؟
من: تنها دلیلی که باعث میشه کمی به مستی علاقه من شم یا بهش اعتقاد داشته باشم صداقتیِ که هر ادمی بر اثرِ کند شدنِ ذهنش به دست میاره... پس خیلی...
سیامک: حرفای... دیشبت یادته؟
دستم و گذاشتم رو قلبم...
من: اعترافِ قلبم و می گی؟
چشماش نم داشت...
نمی که با یه تلنگر تبدیل میشد به اشک...
سرش و کرد تو سینم... منم چونم و گذاشتم رو سرش...
تو دلم گفتم...
ناراحت نباش... خدا بزرگِ...
عشقِ من تازست... زندست... جوونه زده... اون روز به روز بزرگتر وقوی تر میشه...
همه چیو قشنگ میکنه...
اون پیروزِ... این نظرِ منِ...
بچه ها اماده شید ببرمتون پارک...
عزیزای من ... کجایید شما ها؟
لبخند زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون.... بازم قایم موشک...
من: ای بی معرفتا نگفته رفتید قائم شدین...
صدای ریز خندیدنشون میومد...
میدونستم کجان... پشتِ پردۀ پذیرایی...
به خاطرِ پفِ زیادش نشون نمی داد کسی پشتشِ اما نفس کشیدنشون یه تکونِ کوچیک به پرده میداد...
من: کجایییین؟
رفتم و از رو همون پرده بغلشون کردم...
من: آهااا پیداتون کردم...
یهو سیامک من و بغل کرد...
سیامک: منم تورو پیدا کردم...
من: من که گم نشده بودم... دستم و باز کردم تا بچه ها بیان بیرون...
من: کی رسیدی ترسیدم...
سیامک: همین الان...
رو پنجۀ پام ایستادم و لپش و بوسیدم...
من: خسته نباشی عزیزم...
سیامک نشست رو زانو و هر کدوم از بچه ها رو یه طرفش گرفت...
سیامک: توام خسته نباشی عزیزم... چه خبر؟
روم و ازش گرفتم که برم آشپزخونه...
چرا اون من و نبوسید؟ چراهمش ذوقم و کور می کنه؟
من: سلامتی...
سیامک بچه ها رو بوسید و بلند شد...
سیامک: باید برگردم شرکت کار دارم...
من: ای بابا گفتم امروز بریم بیرون...
سیامک: آماده شو سر راه تو و بچه ها رو میزارم پارک بعد با آژانس برگردین...
بچه ها فوری رفتن سمتِ اتاقشون...
من: چرا دلخوششون کردی من دوست ندارم تنها برم باهاشون بیرون...
سیامک: گناه دارن ببرشون دیگه... یه روزم با هم میریم...
نشستم رو مبل و موهام و باز کردم تا دوباره ببندم ...
من: من چی؟ من گناه ندارم... ؟
سیامک کیفش و گذاشت زمین و کتش و گذاشت رو دستِ مبل و اومد نشست کنارم...
من و بگردوند و خودش شروع کرد به بستنِ موهام..
سیامک: بیکار شدم با هم میبریمشون پارک باشه خانمی..؟
چیزی نگفتم... راضی نبودم که حالا هم بگم باشه...
موهام و بست و رو گردنم و بوسید...
سیامک: پاشو خانومی... پاشو تا من یه دوش بگیرم اماده شو...
از اونروز که من واسه سیامک حرف زدم و از عشق دو سالم حرف زدم بهم احترام بیشتری میزاره...
احساسم می گه دیگه یه جور دیگه نگاه می کنه... دیگه ازینکه دوسم نداره حرفی نزد... از المیرا هم حرفی نمیزنه کم پیش میاد که چیزی بگه... اما شاید اینکه می دونم عاشقِ المیراست باعث شده ریز بین باشم و هر رفتاری و به منظور بگیرم...
اما با همۀ اینا احساس می کنم یه چیز درست نیست... سیامک یه جای کارش می لنگه... اونجوری که باید شوهرم باشه نیست...
شونه ای بالا انداختم و بلند شدم که اماده شم...
یه شلوار لیِ آبی سورمه ایِ دمپا پوشیدم با یه مانتوی کوتاهِ یاسی رنگ... شال یاسی آبیمم سرم کردم ...
یه نگاه به اتاق بچه ها انداختم... حسابی به خودشون رسیدن...
من: الینا مامان لباست کوتاهِ پاهات اذیت میشه رو سرسره...
الینا: نه ... دامون گفته این و بپوشم...
من: دامون ساپورت سفیدشم پاش کن مامانی...
دامون: راس میگیا حواسم نبود بیا الینا... بیا ...
خندیدم و رفتم بیرون... دخترم چه برادرِ با مسئولیتی داره...
سیامک از حموم اومده بود و داشت لباس می پوشید ... سرم و از لای در کردم تو اتاق و گفم:
من: چیزی نمی خوای عزیزم...؟
زیپِ شلوارش و کشید بالا و گفت:
سیامک: بیا اینجا ببینمت ...
رفتم تو..
با انگشت شصتش کشید رو لبام و بعد به انگشتش نگاه کرد...
سیامک: آرایش؟ اونم بی من؟
من: خوب مگه خودم دل ندارم..؟
بازوهام و گرفت و کمی من و برد عقبتر و سر تا پام و نگاه کرد...
سیامک: این مانتوت و نپوش...
اولین بار بود اینجوری و تا این حد کنترل میشدم..
من: چرا خیلی قشنگِ که...
سیامک: ببین الان داری تنها میری پارک... اینجوری شدی شبیهِ دخترای خوش تیپِ دبیرستانی ... یه مانتوی خانمانه تر بپوش... با من که میریم بیرون این و بپوش...
من: نه سیا من همین مانتورو دوست دارم...
خواستم برگردم بیرون که عقبق عقب رفت و دستِ منم گرفت و با خودش کشید...
نشست و تخت و منم نشوند رو پاش...
سیامک: قربونِ سیا گفتنت... تو چرا لجباز شدی؟
انگشت اشارش و کشید رو رونِ پام... تو چشمام نگاه کرد و گفت:
سیامک: میبینی ؟ این پاها وقتی بشینی اینجوری میشن... من دلم نمی خواد کسی به جز خودم رونای خوش تراشت و ببینه...
دستم و گذاشتم رو چشماش...
من: دیونه مگه مردم بیکارن؟
سیامک: یه خانمِ خوشگل که ببینن بیکارم میشن...
من: باشه بزار برم لباسم و عوض کنم...
سیامک: نمیشه یه بوس بده...
سرم و خم تر کردم و یه بوسِ گذرا از لبش گرفتم...
سیامک: چرا دیشب خوابیدی؟ من که گفتم بچه ها بخوابن بریم یکم قدم بزنیم...
من: ببخشید عزیزم خسته بودم خوابم برد...
سیمک: از دلم درار...
من: برو بینم لوس... مثلا مردیا...
مچ دستم و گرفت و گفت:
سیامک: مگه مردا دل ندارن...؟
من: یه دلِ سنگی...
سیامک: اینِ تعبیرت از دلِ مرداست؟ چرا؟
من: همینجوری...
سیامک: من دلم سنگیِ.؟
من: کم نه...
سیامک: دلِ من اشکِ چشامِ... باز می گی سنگم؟
من: نمی دونم سیامک... شاید چون تو احساست مثل من نیست من گاهی اینجوری فکر می کنم بیخیال...
سیامک: می دونی خورشید گاهی می گم باید زندگی کنم...
دلمِ که میگه زندگی کن...
اما خودم یا شایدم نیمی از قلب و احساسم می گه که دارم بندگی می کنم... اونم بندگیِ غم... غم شده سلطانِ زندگیم...
خورشید می خوام اما نمیشه...
شاید باورت نشه من دیوونه شدم... اما نمی خوام که باشم...
رو چشمش و بوسیدم...
من: عزیزم برای هیچی اجباری نیست... این زندگیتِ... می تونی داشته باشیش و ازش لذت ببری... به زندگیت هر طور که نگاه کنی زیباست...
تو فرصت لازم داری... تا بتونی با همه چی کنار بیای... سعی کن از فرصتت به نحوِ احسن استفاده کنی...
حداقل اینجوری میبینم که تلاش می کنی...
سیامک: تورو نداشتم چی کار می کردم؟قبل اینکه زنم باشی یه دوستِ خوبی... تو خیلی با گذشتی خورشید...
اما امروزم بگذره ... امروزم بره تا هفتۀ بعد...
من: چرا امروز؟ مگه امروز چه خبره...؟ جایی میخوای بری؟...
دامون در و باز کرد...
نگاهی بهمون انداخت و در و بست...
دوباره در زد...
دامون: خواستم بگم ما اماده ایم...
برگشتم سمتِ سیامک...
یه لبخندِ غمگین زد و گفت:
سیامک: بریم؟
من: بریم عزیزم... تا ماشین و ببری بیرون من مانتوم و عوض می کنم و میام...
سیامک: روسری سرت کن که راحت باشی...
چیزی نگفتم تا بره بیرون...
مانتو به سلیقۀ تو اما شال به سلیقۀ خودم اینجوری بد عادت میشی...
یه کم دیگه رژ زدم و رفتم بیرون