12-09-2018، 11:59
نام رمان :رمان دنیای کوچک لیلا
نویسنده :مرضیه قنبری
خلاصه رمان:
لیلا که عاشقان وخواستگاران بسیاری از جمله رضا برادر صمیمی ترین دوستش را رد میکند گرفتار عشق شاهین مرد زخم خورده ای که ۱۵ سال از او بزرگتر است می شود اخلاق تند شاهین و فاصله سنی بزرگترین مشکلاتی است که عقل لیلا سعی دارد قلبش را با آن از این عشق بر حذر دارد ولی….
صفحه ی اول رمان:
پاییز بود. لیلا عاشق این فصل بود. عاشق پولک های طلایی برگهایش عاشق باران های گاه و بی گاهش و عاشق غمی که تو غروب هاش لونه کرده بود. ساعت آخر کارش بود، میز را مرتب کرد. باران آرام و نم نم دانه های ریزش را بر سر شهر فرو می ریخت.
صندلی اش را به سمت پنجره چرخاند و خیره شد به درخت روبروی دفتر که حالا طراوت خاصی پیدا کرده بود. غرق فکر بود که صدای سپیده او را به خود ش آورد.
لیلا ، مامان زنگ زد و گفت اگر لیلا را همراهت نیاوردی خودت هم نیا.
سپیده نزدیکترین دوست لیلا بود. آن دو که سالهای پایانی دبیرستان همکلاس بودند با ورودشان به دانشگاه و تحصیل در یک رشته دوستی شان عمق بیشتری پیدا کرد.
خانواده سپیده از همان سالهای اول دبیرستان نظر مساعدی روی لیلا داشتند.از آنجا که لیلا به قول خانم شاداب ، مادر سپیده ، دختر سنگین و رنگینی بود خوشحال بودند با سپیده دوست است.بعد از ورود به دانشگاه وابستگی لیلا و سپیده خیلی زیاد شد،تقریبا هر روز همدیگر را می دیدند حتی روزهایی که کلاس نداشتند. به نظر لبلا خانواده سپیده خیلی با محبت بودند و او در میان آنها از خانواده خودش هم راحت تر بود و کم کم هم مثل یکی از اعضای خانواده آقای شاداب شد. سال دوم دانشگاه که بودند به پیشنهاد عموی سپیده در دفتر مجله ی او مشغول به کار شدندو به این ترتیب بود که لیلا در کنار درس و دانشگاه به کار پرداخت.
سپیده هم مانند لیلا یک خواهر و برادر داشت. مرجان بیست و شش ساله بود و سه ماه پیش با وحید نامزد کرد. رضا بیست و هشت ساله بود. جوان خوب و سر به راهی که لیلا به اندازه ی فرید ، برادرش ، دوستش داشت. در این دوسال آخر ، لیلا هفته ای سه چهار روز خانه ی آقای شاداب بود و با رضا و مرجان رابطه ی صمیمانه داشت، تا دو سه هفته پیش که رضا خیلی ناگهانی از لیلا خواستگاری کرد. از آن روز به بعد لیلا پا به خانه ی آنها نگذاشت. از رضا حذر می کرد و نمی توانست او را با همه ی خوبیهایش به همسری بپذیرد اما نمی دانست چه طور باید جواب منفی اش را بازگو کند که بازتاب بدی نداشته باشد، یه جورایی تو رودروایسی مانده بود.از آنجا که نمی خواست خانواده اش هم در جریان قرار بگیرند نمی توانست کمکی از آنها بگیرد.
کجایی لیلا ؟ شنیدی چی گفتم ؟
لیلا مستاصل نگاهش کرد.
ببین لیلا ، یه جور باید این قضیه را حلش کنی . با این موش و گربه بازی کار درست نمی شه .
لیلا از روی صندلی بلند شد کشوی میزش را قفل کرد و کیف کرم اش را به دوش انداخت و گفت : ولی قرار بود تو با رضا حرف بزنی!
نمی تونم ، چند بار سعی کردم باهاش صحبت کنم ولی بالاخره اون هم حرفهایی برای گفتن داره ، من که نمی تونم هی پیغام و پسغام ببرم و بی آرم. خودتون بشینید سنگاتون و باهم وابکنید.
داخل ماشین لیلا هنوز تو فکر بود، تو فکر این که چی به رضا بگه او آزرده نشه.
نم بارانی که زده بود باعث شده بود خیابان ها شلوغ تر از همیشه بشود، کلافه دستش را دور فرمان حلقه کرد. ماشین ها وجب به وجب حرکت می کردند.
یه سر بریم خانه لباس عوض کنم و آبی به سرو صورتم بزنم.
تو این شلوغی حوصله داری؟!
چیکار کنم ؟ با این سرو وضع که نمی تونم بیام. جلوی خانه ترمزدستی را کشید و پرسید:
نمی آیی تو ؟