29-08-2018، 3:31
نوشین با نفرت ازم چشم گرفت. سکوت بدی توی سالن حاکم بود.
خانوم جون: نمیخوای بگی این همه مدت کجا بودی و چرا رفتی؟
نفسم رو بیرون دادم.
خانوم جون: اگر ما خانواده ات هستیم!
-شاید براتون هضمش سخت باشه.
بغض توی گلوم رو فروخوردم و هرچند سخت اما ماجرا رو با کمی تغییر تعریف کردم.
خاله با هق هق دستم رو گرفت.
-الهی فدات بشم.
خانوم جون سرفه مصلحتی کرد.
-تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟ تو این مدتی که نبودی هزار و یک حرف پشت سرت زده شده.
-خانوم جون ...
-دخترم، من که بد تو رو نمی خوام ... تو نوه ی منی، دلم برای جوونی و تنهائیت میسوزه ... منم که آفتاب لب بومم.
در برابر صحبت های خانوم جون سکوت کردم. کم کم جو عوض شد.
هانیه رفت سمت آشپزخونه و منم بلند شدم تا از دلش در بیارم.
پیچ سالن رو رد کردم که دستم کشیده شد. متعجب به عقب برگشتم و نگاهم به امیر حافظ افتاد.
-چیزی شده؟
-طمع اصلاً چیز خوبی نیست!
-منظور؟!
-منظورم رو متوجه نمیشی؟ اینکه بخاطر کاری که اصلاً معلوم نیست چی هست تک و تنها پاشدی رفتی ... نکنه فکر کردی بی کس و کاری که هر کاری دلت میخواد می کنی!
-الان کس و کارم توئی؟؟
-آره!
دست به سینه شدم.
-اون وقت چطور؟
-وقتی زنم شدی!
شوکه سرم رو بالا آوردم. با تن صدای پایین گفتم:
-حرف دهنت رو بفهم ... یعنی چی؟
-من حرف دهنم رو فهمیدم. تو از روز اولم مال من بودی اما مخالفت های شدید آقا بزرگ دست و بالم رو بست.
-دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
بازوم رو چسبید.
-باید بشنوی!
-ولم کن امیر حافظ ... الان یکی می بینه برای هر دومون بد میشه.
-بذار ببینن؛ من اجازه نمیدم تو زن کس دیگه ای بشی!
-تو خل شدی نمی فهمی داری چی میگی ... زن حامله ات اونجا نشسته!
سرش رو توی صورتم آورد. هرم نفس هاش به صورتم می خورد.
دیگه هیچ حسی به این مرد نداشتم. با صداش به خودم اومدم.
-قرار نیست کسی چیزی بفهمه ... تو زن من میشی بدون اینکه کسی متوجه بشه!
قلبم هزار تیکه شد. دستم رفت بالا و روی صورتش فرود اومد. با صدای لرزونی لب زدم:
-خفه شو!
دست خودم از ضربه ای که زده بودم می سوخت. اشک چشمهام رو تار کرده بود.
پشت بهش سریع سمت آشپزخونه رفتم. نمیدونم صورتم چطور بود که هانیه با ترس اومد سمتم.
-دیانه، حالت خوبه؟ چیزی شده؟
دستم و روی سینه ام گذاشتم.
-یه لیوان آب ...
و اشکم گونه هام رو خیس کرد.
هانیه بازوهام رو توی دستش گرفت.
-دیانه لعنتی، داری خفه میشی ... یه چیزی بگو.
به زور کمی آب ته گلوم ریخت. خودم و انداختم تو بغل هانیه.
-من خیلی بدبختم، مگه نه؟
-چی شده آخه؟ تو که حالت خوب بود!
-من خیلی بدبختم هانیه چون مردی بالای سرم نیست ... چون پدری ندارم ... یه زن جوون بیوه ام که همه میخوان برام آقا بالاسر بشن.
-آروم باش دیانه ... هیشکی برای تو آقا بالاسر نمیشه. خانوم جون اگه چیزی گفته فقط برای این بوده که دوستت داره و نمیخواد تو تنها باشی.
-میدونم هانیه اما نگاه بعضی ها آزارم میده.
-هییسس ... بهشون اصلاً توجه نکن. بعدشم، من با تو قهرم!
دستی به چشمهام کشیدم.
-باور کن همه چیز یهوئی شد.
-خودتم میدونی کارت اشتباه بوده! ناراحت نشی اما طمع کردی!
سرم و پایین انداختم.
-میدونم.
شام رو کنار هم خوردیم، هرچند نگاه کردن به امیر حافظ آزارم می داد.
باورم نمی شد که امیر حافظ همچین خواسته ای از من داشته باشه.
هر چی خانوم جون اصرار کرد شب نموندم. حتما فردا باید به رستوران می رفتم.
صبح بهارک رو روی صندلی عقب خوابوندم. ماشین رو کنار در هتل به راننده دادم.
بهارک خواب رو بغل کردم. همین که وارد رستوران شدم نگاهم به صدرای متعجب افتاد.
با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند.
-خودتی؟
لبخندی زدم.
-نه روحمه ...
-باورم نمیشه ... دختر خوب، نمیگی نگرانت میشم؟ آخه تو کجا گذاشتی رفتی؟
-یه اتفاقی افتاد که نتونستم بیام.
نگاهی به سر تا پام انداخت.
-الان حالت خوبه؟
-آره، می بینی که رو به روتم! کار چطور بوده این مدتی که نبودم؟
-متأسفانه اونجوری که باید باشه نبود.
سری تکون دادم.
***
یک هفته از اومدنم میگذره و کارها به روال عادیش برگشته. تو این مدت پارسا رو اصلاً ندیده بودم.
گاهی با نهال در تماس بودم.
آخر هفته خونه ی آقای مرشدی دعوت بودیم. مونا جورم رو کشید و قرار شد بهارک رو همراه امیر علی بیرون ببرن.
کت و شلواری پوشیدم و دستی به صورتم کشیدم. مونا سوتی زد.
-چه خوشگل شدی!!
-شما هم با آقاتون خوش بگذره...
و چشمکی زدم.
-دیاااانه ....
-چیه؟ مگه دروغ میگم؟ حالا کی شیرینی بخوریم؟
-چیزی نمونده!
گونه اش رو بوسیدم و از خونه بیرون زدم. ماشین رو تو حیاط ویلائی مرشدی پارک کردم. مشخص بود همه اومدن.
وارد سالن شدم. خدمتکار پالتو پائیزیم رو از دستم گرفت. با همه سلام و احوالپرسی کردم.
سمت میزی که مرشدی و دخترش به همراه پارسا و دختری که در کنارش ایستاده بودن رفتم.
مرشدی با دیدنم بلند شد.
-به به احوال شما؟
-سلام.
نیلا سری تکون داد. پارسا بی توجه ازم رو گرفت و دختری که کنار پارسا ایستاده بود ...
دستش رو سمتم دراز کرد.
-منم غزاله ام، نامزد پارسا جون.
حالم یه جوری شد. به ناچار دستش رو فشردم.
-خوشبختم؛ نمیدونستم!
پارسا با کنایه گفت:
-شما در حال خوشگذرونی تو یه کشور دیگه بودین. لبخندی زدم.
-جای شما خالی ... تبریک میگم، من شیرینی نامزدیتون رو نخوردم؛ یه شام طلب من!
با تعارف مرشدی نشستم.
مرشدی: مسافرت خوش گذشت؟
پا روی پا انداختم. غزاله دستش رو دور بازوی پارسا حلقه کرد. موهای خرمایی رنگش تا سر شونه هاش بود.
چهره ی ملوسی داشت. نگاهم رو از غزاله گرفتم و رو کردم به مرشدی.
-بله، ممنون. این مسافرت لازم بود.
مرشدی سری تکون داد.
نیلا: حتماً با زیدت رفتی!
-نه عزیزم، نیازی به زید ندارم. من یاد گرفتم تنهائی هم بهم خوش بگذره!
-بله، یادم رفته بود تو یه دختر نیستی، یه زن بیــ ...
با صدای مرشدی، نیلا سکوت کرد. لیوان توی دستم رو فشردم. سنگینی نگاه پارسا رو احساس می کردم.
بغض تو گلوم بدجور سنگین شده بود. کمی از نوشیدنی توی لیوان رو خوردم و رو کردم به نیلا.
-به نظرت بین من و شما چه فرقیه؟! یکی دختر توی خونه ی پدرشه و هر روز با یکیه، اون یکی یه زن تنهاست و سرش تو زندگیشه؛ پس فرقی نیست!