08-08-2018، 18:07
#دیانه
با حس سنگینی تو دست و پام خواستم چشم باز کنم که نتونستم! انگار چیزی روی چشمهام سنگینی می کرد.
تنها چیزی که توی ذهنم بود اون تصادف لعنتی بود. دستم و روی چشمهام کشیدم.
انگار باند داشت! لحظه ای ترس تو دلم افتاد.لبهای خشک شده ام رو از هم باز کردم.
-کسی هست؟
صدای زنی که به زبون ترکی صحبت می کرد بلند شد اما من چیزی نمی فهمیدم.
-تو رو خدا بگو من کجام ... اینجا کجاست ... چرا چشمهام بسته است ...
اما انگار هیچی از حرفهام متوجه نمی شد. چشمهام می سوخت و دردش طاقت فرسا بود. دستمو رو هوا تکون دادم.
-این چیه رو چشمهام؟ برش دارین، دارم خفه میشم ...
اما فقط دستهام رو گرفتن. داشتم خفه می شدم از اینکه همه جا تو تاریکی مطلق بود.
#کُران
ماشین رو کنار در بیمارستان پارک کردم و سریع وارد شدم. پرستار با دیدنم اومد سمتم.
-سلام آقای کران، این بیمار از لحظه ای که بهوش اومده داره داد میزنه!
سری تکون دادم. صداش تو راهرو پیچیده بود. صدای ظریف و زنانه اش انگار بخاطر این بیهوشی خشدار شده بود.
-چشمهام رو باز کنید ... خواهش می کنم ...!
پس یه ایرانی بود. در اتاق رو باز کردم.
لحظه ای با دیدن چشمهای باندپیچی شده اش و دستهایی که تو دست پرستار بود دلم براش سوخت.
کامل وارد اتاق شدم. پرستار با دیدنم سری تکون داد. دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.
احساس کردم لحظه ای شوکه شد. خواست دستش رو پس بکشه که محکم تر گرفتمش.
-آروم باش، الان دکتر میاد. بعد از معاینه چشمهات رو باز می کنه.
-تو ... تو کی هستی؟ اصلاً من کجام؟ چی از جونم میخواین؟
موهای مشکی و بلندش روی شونه هاش پریشون ریخته بود.
-آروم باش ... تا آروم نباشی نمیشه حرف زد.
دکتر وارد اتاق شد.
-چه خبره این مریض ما انقدر فریاد میزنه؟!
با دکتر احوالپرسی کردم و به دختری که هنوز اسمش رو نمی دونستم رو کردم.
-دکتر اومده معاینه ات کنه، آروم باش.
سری تکون داد. کنارش ایستادم.
#دیانه
دلشوره داشتم. پس بیمارستان بودم ... یعنی از دست برزو نجات پیدا کردم؟
اصلاً این مرد کیه که منو آورده بیمارستان؟ نکنه یکی از آدمهای خود برزو باشه؟
دکتر باند رو از روی چشمهام برداشت. صدای همون مرد دوباره به گوشم نشست.
-آروم چشمهات رو باز کن.
لبهای خشکم رو با زبون خیس کردم و پلک زدم اما هیچی نبود جز تاریکی مطلق! ته دلم خالی شد.
-چرا ... چرا نمیتونم ببینم؟ تو رو خدا یه کاری کنید ... چرا نمی تونم ببینم؟
حالم دست خودم نبود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.
دستهایی که احساس می کردم می لرزن روی چشمهام کشیدم.
-کسی اینجا نیست؟
شاید اشتباه شده ... شاید دکتر هنوز باند رو باز نکرده ...
میدونستم دارم خودم رو گول میزنم.
#کران
نگاهم رو بهش دوختم. رنگ پریده اش پریده تر شده بود. نگاه دکتر و پرستار به صورتش بود.
پلک زد و مژه های بلندش از هم باز شد.
چشمهای سیاه رنگش اولین چیزی بود که نظرم رو جلب کرد اما با صدای فریادش فهمیدم حرف دکتر راست بود و توی تصادف نرمه ی شیشه ها باعث شده تا بیناییش رو از دست بده.
میدونستم چقدر براش سخته. با دستور پزشک، پرستار مسکنی بهش تزریق کرد و کم کم آروم شد.
چشمهاش روی هم افتاد. همراه دکتر از اتاق خارج شدیم.
-حالا چی میشه آقای دکتر؟
-فعلاً هیچی تا ببینم میشه با پیوند قرنیه بیناییش رو به دست بیاره یا نه؟
-ممنون.
دکتر سری تکون داد رفت. دوباره وارد اتاق شدم و بالای سرش ایستادم. طره ای از موهاش روی صورتش ریخته بود.
خسته وارد خونه شدم. نهال از روی مبل بلند شد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم ببینم داداشم داره چیکار می کنه.
-منظورت چیه؟ ... چیکار می کنم؟ ... مثل همیشه زندگی می کنم!
-یعنی باور کنم پای دختری در میون نیست؟
-دختر چی و کار چی؟ دنبال حرفیا!
-امیریل، تو حالت خوبه؟
-اوهوم.
-اما من فکر نمی کنم.
-تو فکرت زیادی مشغوله منم واقعاً خسته ام ... تا لباس عوض می کنم یه قهوه برام درست کن.
با غر غر از رو مبل بلند شد.
-خوب یه کارگر بگیر!
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. لباس عوض کردم و بیرون رفتم.
#دیانه
با درد چشم باز کردم اما تاریکی مطلق! نفسم داشت از اینهمه تاریکی می گرفت. نفسم رو حبس کردم.
“من الان چشمهام رو می بندم و دوباره باز می کنم و همه جا رو می بینم”
آروم چشمهام رو باز کردم اما دوباره همون سیاهی بود! بغض تو گلوم سنگین شد. از ته دل فریاد زدم:
-خدااا ... خداااا ...
بغضم تو گلو شکست. کسی وارد اتاق شد. کنار تختم احساسش کردم.
-دیگه آرامبخش نمیخوام، بذارید برم.
دوباره همون صدای مردونه.
-آروم باش، الان میریم خونه.
-تو ... تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟
-هیچی از جونت نمیخوام! فعلاً از بیمارستان بریم، حرف می زنیم.
-من با تو هیچ کجا نمیام. اصلاً تو کی هستی؟ برای چی من اینجام؟ حتماً از طرف اون نامردی!
تن صدام بالا رفته بود. یهو دستش روی دهنم نشست و صداش کنار گوشم بلند شد.
-خیلی داری حرف میزنی!
ته صداش فارسی ترکی بود انگار ... نمیدونم چرا لال شدم! بی جهت سرم و تکون دادم.
-میخوام کمکت کنم.
حرفی نزدم. دستش زیر بازوم رفت.
-آروم پات رو بذار زمین.
از اینکه هیچ جا رو نمی دیدم هراس داشتم.
-پات و بذار زمین، من اینجام.
با لمس سردی دمپایی نفسم رو آسوده بیرون دادم. با کمکش تو ماشین نشستم. احساس کردم خم شد و کمربندم رو بست.
اینکه هیچ کجا رو نمی دیدم برام عذاب بود. تنها بدون هیچ آشنایی تو کشور غریبی که حتی دیگه نمی بینی!
گوشه ی تختی که نمیدونستم چه رنگی هست کز کردم. سر و صدا از بیرون اتاق می اومد.
دلم گریه می خواست ... یکبار دیگه دیدنِ آدم هایی که دوستشون داشتم.
#امیریل
غذا رو روی سینی گذاشتم و آروم در اتاق رو باز کردم. گوشه ی تخت کز کرده بود.
سرش رو بالا آورد و با صدای گرفته ای گفت:
-کیه؟ کسی اونجاست؟
-آره منم. برات کمی غذا آوردم.
-من چیزی نمی خورم.
-نپرسیدم میخوری یا نه ... گفتم غذا آوردم، پس باید بخوری!
با فاصله کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پام گذاشتم.
-چی از جونم میخوای؟
-نیازی به جونت ندارم ... حوصله ی مریض داری هم ندارم! به اندازه ی کافی از کار و زندگیم افتادم.
-مگه من مجبورت کردم؟
کلافه نگاهم رو به صورتش انداختم.
-خیلی حرف میزنی بچه جون!
و قاشق پر از سوپ رو سمتش گرفتم. دهن باز کرد چیزی بگه که قاشق رو تا ته فرو کردم توی دهنش.
-بهتره سعی نکنی از دهنت بیرون بریزیش! مثل یه دختر خوب غذات رو تا ته بخور.
-زوره مگه؟
-آره، اینجا همه چیش زوره!
حرفی نزد و کمی از غذاش رو خورد.
-حالا که غذات رو خوردی ... اسمت چیه؟
گوشه ی لبش از پوزخندی کج شد.
-یعنی باور کنم تو اسمم رو نمیدونی؟!
-یعنی آدم مشهوری هستی که باید اسمت رو بدونم؟ من فیلم ایرانی نگاه نمی کنم پس متأسفانه نمیدونم تو کدوم سریال بازی کردی!
-مگه من گفتم بازیگرم؟
-آها، نه نگفتی! می شنوم ...
-چی رو؟
-اسم و فامیلت رو ... اصلاً تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا باید تنها ترکیه باشی؟
-دست از سرم بردار ... تو میدونی اسمم چیه، تو هم با اون عوضی همدستی!
-پوووف ... چقدر تو سرتقی! اینطوری پیش بریم مجبورم بسپرمت بیمارستان بی خانمان ها! اینجا حداقل یه هم صحبت داری، اونجا حتی همینم نداری!
احساس کردم رنگ چهره اش عوض شد.