06-08-2018، 11:47
تــرسـنـآکـــ
خلاصه ی از داستان رمان:
همه چی از همون روزی شروع شد که مارسا و دوستاش برای تعطیلات به سفر رفتند و وارد اون ویلا شدند…یک ویلای بزرگ که از همه ی گوشه کناراش بوی مرگ به مشام می رسید…مرگی دردناک که برای این سه دختر سرنوشت دیگری را رقم زد…سرنوشتی هولناک که نظیرش در هیچ کجای تاریخ دیده نشده…
صفحه ی اول رمان:
– هورااااا بالاخره از شر امتحانا خلاص شدیم.
به ویدا که با خوشحالی بالا پایین می پرید نگاه کردم و خندیدم:« دختره گنده خجالت بکش با این سنت عین این دبیرستانی ها رفتار می کنی.»
– خب خوشحالم.
– منم خوشحالم اما مثل تو عین کانگورو بالا پایین نمی پرم.
– از بس که بی ذوقی.
دُرسا درحالی که کوله مشکی اش را روی شانه اش جا به جا می کرد با اعتراض گفت:« باز شماها شروع کردین بسه تو روخدا.»
ویدا دوباره جبغ کشید و گفت:« بیاین بریم پاتوق.»
سریع کولمو برداشتم و درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم گفتم:« من عمرا با تو جایی بیام باز دوباره می خوای آبرومو ببری هنوز دفعه ی قبلی که رفته بودیم پاتوق یادمه داشتم از خجالت می مردم.»
ویدا بازومو گرفت و مانع رفتنم شد:« بشین بینیم بابا…تقصیر خود پسره بود می خواست سر به سرم نذاره.»
– اون بدبخت که چیزی نگفته بود.
– نگفته بود؟ درسا نگفته بود؟ پررو از کنارم رد شد و گفت من هوس شیر برنج کردم.
سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم:« آخه رنگ پوستت خیلی سفیده اون طفلک هم یاد شیر برنج افتاد.»
ویدا با عصبانیت گفت:« هر چه قدر هم سفید باشه اون حق نداشت همچین چیزی بگه. به نظر من که حقش بود شیشه ی دوغ رو روش خالی کنم.»
درسا با خنده گفت:« خب حالا فراموشش کن بیاین بریم جشن بگیریم.»
ویدا درحالی که بازویم را گرفته بود و منو دنبال خودش می کشاند سوار ماشین درسا شد.
کمی بعد ماشین جلوی رستوران شیکی توقف کرد. هر سه با خنده وارد رستوران شدیم و پشت میز همیشگی نشستیم. ویدا به اطراف نگاهی انداخت و با ذوق گفت:« بجه ها میز روبه رو رو نگاه کنین چه هلوهایی.»
با حرص گفتم:« جان من اینقدر ضایع رفتار نکن همین یه ذره آبرومون هم می بری.»
– خب من چی کار کنم خوشگلن دیگه.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:« می بندی یا ببندمش؟»
– ایششش عین این مامان بزرگا میمونه.
– کوفت ببند اون نیشتو.
درسا با خنده گفت:« فکر کردی چرا ویدا اینجا رو اینقدر دوست داره؟ به خاطر هلوهاشه.»
ترجیح دادم به جای کل کل با ویدا، نگاهی به منو غذا بندازم.
پیشخدمت که دیگه باهامون آشنا شده بود به طرفمون اومد و گفت:« خانوما چی میل دارین؟»
درسا لبخندی زد:« همون غذای همیشگی.»
پیشخدمت سری تکان داد و از میز فاصله گرفت.
ویدا نگاهی داخل کیفش انداخت و کتابی را بیرون کشید.
با دیدن اسم کتاب اخمام تو هم رفت.
– باز تو داری از این چرت و پرتا می خ و نی.
– سعی نکن منصرفم بکنی چون من عاشق این طور کتابام.
درسا اسم کتاب را زیر لب زمزمه کرد:« دنیای ارواح.»
با خنده گفت:« ویدا من موندم تو که این همه از این مزخرفات می خ و نی چرا شبیه روح و جن نمیشی.»
ویدا چشماشو تاب داد و گفت:« اینا واسه من هیجان داره.»
با آوردن غذا ها دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد از غذا سوار ماشین شدیم.
درسا درحالی که رانندگی می کرد گفت:« بچه ها بیاین یک برنامه بریزیم بریم مسافرت.»
ویدا با خوشحالی دستاشو به هم زد:« آخ جون من که آماده ام.»
درسا از تو آینه نگاهی بهم انداخت:« تو چی مارسا؟»
– فکر نکنم بتونم بابام خ و نه تنها میمونه.
ویدا با غرغر گفت:« اه ماری بس کن دیگه…یکی دو هفته میریم و بر می گردیم.»
– کجا می خواین برین؟
درسا پشت پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت:« میریم شمال ویلای یکی از دوستای بابام.»
– حالا چرا یه دفعه یاد مسافرت افتادین؟
– بعد از یک ماه خر زدن واسه امتحانا یک مسافرت خیلی میچسبه.
– من باید با بابام حرف بزنم.
ویدا با ذوق گفت:« مامانو بابای منم که نیاز یبه راضی کردن ندارن… همینطوری خوشحال می شن اگر بفهمن دو هفته ای ازشون دورم…»
درسا سری تکان داد و با سبز شدن چراغ راه افتاد.
وارد خانه شدم و با خنده صدا زدم:« بابا؟ »
– چه عجب خانوم تشریف آوردن دیر کردی مارسا خانم.
– بعد از امتحان با ویدا و درسا رفتیم رستوران…شما ناهار خوردین؟
– نگران من نباش غذامو خوردم.
گونه بابا رو ب**و*سیدم و به اتاقم رفتم. لباسامو عوض کردم و کنار پدر مهربونم روی مبل نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:« پاپا میشه یه درخواستی بکنم؟»
نام رمان :رمان ویلای وحشت
به قلم :andia۷۷
خلاصه ی از داستان رمان:
همه چی از همون روزی شروع شد که مارسا و دوستاش برای تعطیلات به سفر رفتند و وارد اون ویلا شدند…یک ویلای بزرگ که از همه ی گوشه کناراش بوی مرگ به مشام می رسید…مرگی دردناک که برای این سه دختر سرنوشت دیگری را رقم زد…سرنوشتی هولناک که نظیرش در هیچ کجای تاریخ دیده نشده…
صفحه ی اول رمان:
– هورااااا بالاخره از شر امتحانا خلاص شدیم.
به ویدا که با خوشحالی بالا پایین می پرید نگاه کردم و خندیدم:« دختره گنده خجالت بکش با این سنت عین این دبیرستانی ها رفتار می کنی.»
– خب خوشحالم.
– منم خوشحالم اما مثل تو عین کانگورو بالا پایین نمی پرم.
– از بس که بی ذوقی.
دُرسا درحالی که کوله مشکی اش را روی شانه اش جا به جا می کرد با اعتراض گفت:« باز شماها شروع کردین بسه تو روخدا.»
ویدا دوباره جبغ کشید و گفت:« بیاین بریم پاتوق.»
سریع کولمو برداشتم و درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم گفتم:« من عمرا با تو جایی بیام باز دوباره می خوای آبرومو ببری هنوز دفعه ی قبلی که رفته بودیم پاتوق یادمه داشتم از خجالت می مردم.»
ویدا بازومو گرفت و مانع رفتنم شد:« بشین بینیم بابا…تقصیر خود پسره بود می خواست سر به سرم نذاره.»
– اون بدبخت که چیزی نگفته بود.
– نگفته بود؟ درسا نگفته بود؟ پررو از کنارم رد شد و گفت من هوس شیر برنج کردم.
سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم:« آخه رنگ پوستت خیلی سفیده اون طفلک هم یاد شیر برنج افتاد.»
ویدا با عصبانیت گفت:« هر چه قدر هم سفید باشه اون حق نداشت همچین چیزی بگه. به نظر من که حقش بود شیشه ی دوغ رو روش خالی کنم.»
درسا با خنده گفت:« خب حالا فراموشش کن بیاین بریم جشن بگیریم.»
ویدا درحالی که بازویم را گرفته بود و منو دنبال خودش می کشاند سوار ماشین درسا شد.
کمی بعد ماشین جلوی رستوران شیکی توقف کرد. هر سه با خنده وارد رستوران شدیم و پشت میز همیشگی نشستیم. ویدا به اطراف نگاهی انداخت و با ذوق گفت:« بجه ها میز روبه رو رو نگاه کنین چه هلوهایی.»
با حرص گفتم:« جان من اینقدر ضایع رفتار نکن همین یه ذره آبرومون هم می بری.»
– خب من چی کار کنم خوشگلن دیگه.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:« می بندی یا ببندمش؟»
– ایششش عین این مامان بزرگا میمونه.
– کوفت ببند اون نیشتو.
درسا با خنده گفت:« فکر کردی چرا ویدا اینجا رو اینقدر دوست داره؟ به خاطر هلوهاشه.»
ترجیح دادم به جای کل کل با ویدا، نگاهی به منو غذا بندازم.
پیشخدمت که دیگه باهامون آشنا شده بود به طرفمون اومد و گفت:« خانوما چی میل دارین؟»
درسا لبخندی زد:« همون غذای همیشگی.»
پیشخدمت سری تکان داد و از میز فاصله گرفت.
ویدا نگاهی داخل کیفش انداخت و کتابی را بیرون کشید.
با دیدن اسم کتاب اخمام تو هم رفت.
– باز تو داری از این چرت و پرتا می خ و نی.
– سعی نکن منصرفم بکنی چون من عاشق این طور کتابام.
درسا اسم کتاب را زیر لب زمزمه کرد:« دنیای ارواح.»
با خنده گفت:« ویدا من موندم تو که این همه از این مزخرفات می خ و نی چرا شبیه روح و جن نمیشی.»
ویدا چشماشو تاب داد و گفت:« اینا واسه من هیجان داره.»
با آوردن غذا ها دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد از غذا سوار ماشین شدیم.
درسا درحالی که رانندگی می کرد گفت:« بچه ها بیاین یک برنامه بریزیم بریم مسافرت.»
ویدا با خوشحالی دستاشو به هم زد:« آخ جون من که آماده ام.»
درسا از تو آینه نگاهی بهم انداخت:« تو چی مارسا؟»
– فکر نکنم بتونم بابام خ و نه تنها میمونه.
ویدا با غرغر گفت:« اه ماری بس کن دیگه…یکی دو هفته میریم و بر می گردیم.»
– کجا می خواین برین؟
درسا پشت پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت:« میریم شمال ویلای یکی از دوستای بابام.»
– حالا چرا یه دفعه یاد مسافرت افتادین؟
– بعد از یک ماه خر زدن واسه امتحانا یک مسافرت خیلی میچسبه.
– من باید با بابام حرف بزنم.
ویدا با ذوق گفت:« مامانو بابای منم که نیاز یبه راضی کردن ندارن… همینطوری خوشحال می شن اگر بفهمن دو هفته ای ازشون دورم…»
درسا سری تکان داد و با سبز شدن چراغ راه افتاد.
وارد خانه شدم و با خنده صدا زدم:« بابا؟ »
– چه عجب خانوم تشریف آوردن دیر کردی مارسا خانم.
– بعد از امتحان با ویدا و درسا رفتیم رستوران…شما ناهار خوردین؟
– نگران من نباش غذامو خوردم.
گونه بابا رو ب**و*سیدم و به اتاقم رفتم. لباسامو عوض کردم و کنار پدر مهربونم روی مبل نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:« پاپا میشه یه درخواستی بکنم؟»
نام رمان :رمان ویلای وحشت
به قلم :andia۷۷