#پست پنجم
نگاه خیرش نه منوازارمیداد نه به قول بعضی رمان ها ارامش میداد نگاهش خونسردبود.پشتموکردم بهش رفتم تواتاق تا اخر نگاهش همرام بود.هه یه پوزخندزدم هروقت اینجامیومدم بایداین نگاهارم تحمل کنم،ساعتونگاه کردم6 بود. گوشیموازروعسلی برداشتم ازاتاق اومدم بیرون دراتاق دنیل نیم بازبودرفتم طرفه اتاقش دروبازکردم داخل شدم مدل خوابیدنش لبخندکوچکی روی لبم امد الان هرکس دیگه ای جای من بود قهقهه میزد ولی من خندیدن بلدنیستم نمی خواستم بازم ذهنم به اون موضوع دردناک فکرکنه رفتم طرف دنیل کله تخت وگرفته بودرفتم کنارتخت نشستم دستم اروم دوبارزدم روگونش ولی اقا بیدارنشدن خواستم پاشم که دستموتودسته خودش گرفت وفشارارومی بهش واردکرد-دنیل:کجاخانم خانما؟
-من:دنیل پاشوبریم پایین
-دنیل:توبرومن میام لباس بپوشم تازه نیم تنه لختش ودیدم -من:باشه زودبیا -دنیل:باشه داشتم ازپله پایین میرفتم که گوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودریجکت کردم ولی انگارهرکی بود سمج بود گوشی گذاشم دمه گوشم وجواب دادم -من:بله
-ناشناس:سلام خانم کوچولوخوبی تواسمونادنبالت میگشتم نگوکه خانم بغل دستم توایرانه بعد(یه خنده وحشتناک)کرد
-من( باخونسردی)کی هستی ؟!
-ناشناس:میدونی عاشق همین خونسردیتم دلم می خواد زودتربیارمت پیش خودم عزیزم دلت برام تنگ نشده ! نگو که منو نمی شناسی بعد با خنده یکم فکرکن کوچولوی من
-من(باشک وتردید)شهروز!!!
-ناشناس:افرین افرین
-من:چی میخوای ازم؟!
-شهروز:افرین به اون مغزنابغت
-من:حرف اصلیتو بزن
-شهروز:تورومی خوام عزیزم
-من(باپوزخندوتمسخر)توخواب ببینی عزیزم هیچوقت نمی تونی بدستم بیاری خداخافظ
-شهروز:بدست میارم حالا ببین(باعصبانیت)
-من:هه توخواب ببینی بعدم گوشیو قعط کردم فکرکرده من اون دخترکوچوله 8-9ساله ام،فکرکرده بابچه طرفه رفتم پایین توسالن غذاخوری مامان،بابا،خاله نیاز وعمه کیانا،دایی نیماوپسرش نویدوبا2تادخترخاله هام نیلاونیلوفرنشسته بودندداشتندصبحانه می خوردند ولی هیچکس هیچی نمی خوردمامان چشماش عین دوتاکاسه خون بود باباچشماش قرمز بود بغض به گلوم فشاراوردولی بایه نفس عمیق قورتش دادم.
#پست ششم
-من:سلام
-دایی نیما:سلام دخترم خوبی عزیزم بیابشین دنیل کجاست؟!
-من:مرسی دایی دنیل گفت الان میاد
-دایی نیما:باشه گلم
رفتم روصندلی کناربابانشستم خم شدم سمت بابااروم گونه شو بوسیدم. -من:حالت خوبه بابا؟ -بابا:مرسی عزیزبابابدنیستم -من:خداروشکر
نشستم برای خودم یه لقمه نون وپنیرگرفتم که دنیل اومد سلام دادو اومدکنارم نشست.
صبحانه که تمام شدساراخانم خدمتکارمون اومدمیزوجمع کرد.با بابااومدیم توسالن رومبل نشستیم.
-من:بابا نمیدونی خشایارخان میخوان درموردچی باهام صحبت کنن
-بابا:نه دخترم خبر ندارم من همیشه از کوچیکی به اقاجون میگفتم خشایارخان فقط من اسمشوصدامیزنم.یکدفعه دره خونه بازشد وصدای شادوپرانرژیه نوین اومد بلندشدم نوین وارش بادیدنم تعجب کردنددهناشون عین غاربازبود یه لبخندکوچیک زدم ورفتم طرفشون باصدای اروم ولی جدی وسردسلام کردم.
-من:سلام
-نوین:واقعا خودتی نازلی -من:اره چطوری خوبی پسردایی خوبی ارش خان(پسرعمش)
-نوین:وای دختر نمیدونی چقدردلم برات تنگ شده بود هنوزباورنمی کنم اینجایی
-ارش:سلام نازلی خوبی -من:مرسی خوبم بیایین بشینین
نوین وارش نشستن ارش با باباصحبت می کرددرموردشرکت وکار.
-نوین(باشیطنت)ترکیه خوش گذشت ؟! -من(بالبخند)اره جات خالی -نوین:پسرچشم رنگی تورنکردی(باخنده وشیطنت) -من:گفتم میام اینجا میبینم توبزرگ شدی زن گرفتی نگو مغزت هنوز اندازه مغزگنجشکه.
-نوین:ای بی ادب بابزرگترت درست صحبت کن
-من: ایناروولش اخر استاددانشگاه شدی -نوین:اره بابا
-نوین:دلم برای نازیلاتنگ شده
-من:اره جاش خالیه اگه بودالان باهم اتیش میسوزندین
-نوین:بابغض اره اگه بودبعدباشیطنت گفت خشایارخان بزرگ میخوان خانم ببینن اره؟
-من:چقدرنوین راحت میتونست درداشوزیرنقاب شیطنتش پنهان کنه.
-من:اره امروزعصرمیرم دیدنش -نوین:اها
نگاه خیرش نه منوازارمیداد نه به قول بعضی رمان ها ارامش میداد نگاهش خونسردبود.پشتموکردم بهش رفتم تواتاق تا اخر نگاهش همرام بود.هه یه پوزخندزدم هروقت اینجامیومدم بایداین نگاهارم تحمل کنم،ساعتونگاه کردم6 بود. گوشیموازروعسلی برداشتم ازاتاق اومدم بیرون دراتاق دنیل نیم بازبودرفتم طرفه اتاقش دروبازکردم داخل شدم مدل خوابیدنش لبخندکوچکی روی لبم امد الان هرکس دیگه ای جای من بود قهقهه میزد ولی من خندیدن بلدنیستم نمی خواستم بازم ذهنم به اون موضوع دردناک فکرکنه رفتم طرف دنیل کله تخت وگرفته بودرفتم کنارتخت نشستم دستم اروم دوبارزدم روگونش ولی اقا بیدارنشدن خواستم پاشم که دستموتودسته خودش گرفت وفشارارومی بهش واردکرد-دنیل:کجاخانم خانما؟
-من:دنیل پاشوبریم پایین
-دنیل:توبرومن میام لباس بپوشم تازه نیم تنه لختش ودیدم -من:باشه زودبیا -دنیل:باشه داشتم ازپله پایین میرفتم که گوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودریجکت کردم ولی انگارهرکی بود سمج بود گوشی گذاشم دمه گوشم وجواب دادم -من:بله
-ناشناس:سلام خانم کوچولوخوبی تواسمونادنبالت میگشتم نگوکه خانم بغل دستم توایرانه بعد(یه خنده وحشتناک)کرد
-من( باخونسردی)کی هستی ؟!
-ناشناس:میدونی عاشق همین خونسردیتم دلم می خواد زودتربیارمت پیش خودم عزیزم دلت برام تنگ نشده ! نگو که منو نمی شناسی بعد با خنده یکم فکرکن کوچولوی من
-من(باشک وتردید)شهروز!!!
-ناشناس:افرین افرین
-من:چی میخوای ازم؟!
-شهروز:افرین به اون مغزنابغت
-من:حرف اصلیتو بزن
-شهروز:تورومی خوام عزیزم
-من(باپوزخندوتمسخر)توخواب ببینی عزیزم هیچوقت نمی تونی بدستم بیاری خداخافظ
-شهروز:بدست میارم حالا ببین(باعصبانیت)
-من:هه توخواب ببینی بعدم گوشیو قعط کردم فکرکرده من اون دخترکوچوله 8-9ساله ام،فکرکرده بابچه طرفه رفتم پایین توسالن غذاخوری مامان،بابا،خاله نیاز وعمه کیانا،دایی نیماوپسرش نویدوبا2تادخترخاله هام نیلاونیلوفرنشسته بودندداشتندصبحانه می خوردند ولی هیچکس هیچی نمی خوردمامان چشماش عین دوتاکاسه خون بود باباچشماش قرمز بود بغض به گلوم فشاراوردولی بایه نفس عمیق قورتش دادم.
#پست ششم
-من:سلام
-دایی نیما:سلام دخترم خوبی عزیزم بیابشین دنیل کجاست؟!
-من:مرسی دایی دنیل گفت الان میاد
-دایی نیما:باشه گلم
رفتم روصندلی کناربابانشستم خم شدم سمت بابااروم گونه شو بوسیدم. -من:حالت خوبه بابا؟ -بابا:مرسی عزیزبابابدنیستم -من:خداروشکر
نشستم برای خودم یه لقمه نون وپنیرگرفتم که دنیل اومد سلام دادو اومدکنارم نشست.
صبحانه که تمام شدساراخانم خدمتکارمون اومدمیزوجمع کرد.با بابااومدیم توسالن رومبل نشستیم.
-من:بابا نمیدونی خشایارخان میخوان درموردچی باهام صحبت کنن
-بابا:نه دخترم خبر ندارم من همیشه از کوچیکی به اقاجون میگفتم خشایارخان فقط من اسمشوصدامیزنم.یکدفعه دره خونه بازشد وصدای شادوپرانرژیه نوین اومد بلندشدم نوین وارش بادیدنم تعجب کردنددهناشون عین غاربازبود یه لبخندکوچیک زدم ورفتم طرفشون باصدای اروم ولی جدی وسردسلام کردم.
-من:سلام
-نوین:واقعا خودتی نازلی -من:اره چطوری خوبی پسردایی خوبی ارش خان(پسرعمش)
-نوین:وای دختر نمیدونی چقدردلم برات تنگ شده بود هنوزباورنمی کنم اینجایی
-ارش:سلام نازلی خوبی -من:مرسی خوبم بیایین بشینین
نوین وارش نشستن ارش با باباصحبت می کرددرموردشرکت وکار.
-نوین(باشیطنت)ترکیه خوش گذشت ؟! -من(بالبخند)اره جات خالی -نوین:پسرچشم رنگی تورنکردی(باخنده وشیطنت) -من:گفتم میام اینجا میبینم توبزرگ شدی زن گرفتی نگو مغزت هنوز اندازه مغزگنجشکه.
-نوین:ای بی ادب بابزرگترت درست صحبت کن
-من: ایناروولش اخر استاددانشگاه شدی -نوین:اره بابا
-نوین:دلم برای نازیلاتنگ شده
-من:اره جاش خالیه اگه بودالان باهم اتیش میسوزندین
-نوین:بابغض اره اگه بودبعدباشیطنت گفت خشایارخان بزرگ میخوان خانم ببینن اره؟
-من:چقدرنوین راحت میتونست درداشوزیرنقاب شیطنتش پنهان کنه.
-من:اره امروزعصرمیرم دیدنش -نوین:اها