21-07-2018، 9:58
پارت 7
سرم و روی تخت گذاشتم. هق هقم سکوت تلخ خونه رو شکست.
-دلم برات تنگ شده ... کاش عکست نفس می کشید ...
میون هق هق گریه، همونطور نشسته خوابم برد. با حس گردن درد چشم باز کردم. گیج نگاهی به اطرافم انداختم.
با یادآوری دیشب نفسم رو آه مانند بیرون دادم و از جام بلند شدم.
عکس روی میز رو برداشتم. دستی به چهره ی هر دو نفرمون کشیدم.
دستم و روی قلبم گذاشتم. چقدر اینجا جات خالیه. با پشت دست گونه ام رو پاک کردم.
هوای خونه برام سنگین بود. خاطرات دوباره برگشته بودن.
دلم احمدرضا رو می خواست. وسایلم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. مستقیم رفتم رستوران.
صدرا اومد سمتم و تا خواست دهن باز کنه بی حوصله گفتم:
-روزتون بخیر آقای نریمان!
و سمت اتاقم راه افتادم. وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم.
این یک هفته ای که قرار بود برم نمیدونستم بهارک رو کجا بذارم چون نمی تونستم همراه خودم ببرمش.
دو روزی از شبی که پارسا گفته بود باید بریم رامسر گذشته بود.
در حال بازی با بهارک بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. نگاهی به شماره ی پارسا انداختم.
-سلام خانم فروغی ... پس فردا عازم سفر هستیم. گفتم اطلاع بدم تا آماده باشید. شب خوش!
دستی به موهای بلندم کشیدم و گوشی رو روی مبل پرت کردم.
حالا باید چیکار می کردم؟ بهارک رو کجا می ذاشتم؟ بلند شدم.
شماره ی خونه ی خاله رو گرفتم. صدای امیر علی به گوشم رسید:
-بله؟
-سلام.
-به به دیانه خانوم ... اشتباه نگرفتی؟!
-نه، مگه تو پسر ترشیده ی خاله نیستی؟؟
-من تازه اول خوش خوشونمه! مگه دیوونه ام خودم رو اسیر اعجوبه هایی مثل شما بکنم؟
-خدا از دلت خبر داره.
صدای خنده اش بلند شد.
-چی شد یاد ما کردی؟
-خاله خونه است؟
-مامان، نه؛ رفته خونه امیر حافظ. مثل اینکه خانومش باز ویار یه چیز و گرفته ... والا خسته کرده ما رو!!
خنده ام گرفت.
-تو چرا انقدر غر میزنی؟
-حالا من غر میزنم، آره؟ تو فقط یه روز از صبح بیا ... دیگه من ویار زن حامله پیدا کردم.
-دیوونه!
-دیوونه نیستم.
-من قطع می کنم.
-نه نیستم! با مامان چیکار داشتی؟
-راستش این هفته باید برم رامسر، یک هفته نیستم بهارک رو هم نمیتونم ببرم. نمیدونم کجا بذارمش؟ خاله ام که کار داره!
-اون دوستت اسمش چی بود؟
-مونا؟
-آره ... اون نمیتونه نگهداره؟
-چرا اما روم نمیشه.
-خوب منم گاهی میرم بهش سر میزنم یا میارمش اینجا.
بد فکری نبود.
-خیالت راحت باشه.
-دستت درد نکنه.
-کار خاصی نمی کنم فقط باید اون دوست خل و چلتو تحمل کنم.
-توام که چقدر بدت میاد!
-پ ن پ، خوشم میاد!
سری تکون دادم.
-باشه من برم به مونا زنگ بزنم.
با امیر علی خداحافظی کردم و شماره ی مونا رو گرفتم. بالاخره با کلی سر به سر گذاشتن، مونا قبول کرد تا بهارک رو نگهداره.
چمدون کوچیکی برداشتم و وسایل مورد نیازم رو توش چیدم.
صبح به همراه بهارک به رستوران رفتم. صدرا با دیدنم اومد سمتم.
-سلام.
-سلام. من چند روزی نیستم ... کارهای اینجا می افته گردن شما.
-جائی قراره بری؟
-آره دیگه قراره یه هفته برم رامسر.
صدرا ابروئی بالا داد.
-چه بی خبر!
-اون شب مهمونی آقای شمس گفت که باید همراهشون برم.
-پس همسفر پارسا هستی!
-چطور؟
یکی از شونه هاش رو بالا انداخت.
-همینطوری ... خوش بگذره!
و سمت دیگه ی سالن رفت. این چش بود؟!! به خانم موسوی هم تأکید کردم تا حواسش به همه چی باشه.
شب خسته اومدم خونه. بهارک رو حموم کردم و خیلی زود خوابیدم.
صبح با صدای زنگ آیفون سراسیمه بیدار شدم. ساعت ۷ رو نشون می داد.
-واای، خواب موندم!
نگاهی به مانیتور انداختم. با دیدن مونا دکمه رو زدم و هول هولکی سمت لباسهام رفتم.
شلوار جین آبیم رو با مانتوی سفید بالای زانو پوشیدم و موهام رو شلخته بالای سرم جمع کردم. صدای در سالن بلند شد.
-اهل منزل کجاست؟
-من اینجام.
-اوه اوه ، تو هنوز آماده نشدی؟
-خواب موندم.
شالم رو روی سرم انداختم. کیف و چمدونم رو برداشتم.
-با همین قیافه میخوای بری؟
متعجب برگشتم و تو آیینه به صورتم نگاهی انداختم.
چشمهام کمی پف داشت و تره ای از موهام بیرون بود. سؤالی به مونا نگاه کردم.
-دیانه من آر از دست تو سکته می کنم! داری با یه ایل افاده ای میری بعد با این صورت رنگ و رو پریده؟!
-وای مونا دیر شده، الان پارسا میاد.
هولم داد.
-اون خیلی وقته جلوی در منتظره!
-چی؟
-هیسس ... آروم ... اول ضد آفتاب.
میدونستم نمیتونم از دستش در برم. ضد آفتاب رو همراه با رژ کم رنگی زدم و یه مداد تو چشمهام کشیدم.
-دیگه بسه.
-باشه بابا ... انگار کوه کنده!
-مراقب بهارک باش.
-برو خیالت راحت.
-امیر علی گفت میاد بهتون سر میزنه، منم شمارت و با اجازت بهش دادم.
-عه عه ... تو چرا شماره ی من و به اون پسرخاله ی پر مدعات دادی؟؟
-یعنی نمیدادم؟
-حالا که دادی ... برو دیر شد.
گونه ی مونا رو بوسیدم. دسته ی چمدون کوچکم رو گرفتم.
بهارک رو بوسیدم و از خونه بیرون اومدم. هوای شهریور تو تهران مثل هوای اوایل بهار بود.
در حیاط و باز کردم که نگاهم به ماشین پارسا افتاد. کنار ماشینش ایستاده بود. رفتم سمتش.
-سلام آقای شمس.
-فکر کنم سحرخیز بودین ... کلی معطل شما شدم.
توقع چنین گاردگیری رو نداشتم. چرخید.
-چمدونت رو بذار پشت ماشین.
پشت رل نشست. چمدون رو تو صندوق گذاشتم. دودل بودم، نمیدونستم عقب بشینم یا جلو! در جلو باز شد.
-استخاره می کنی؟ سوار شو دیگه، به حد کافی دیر کردیم.
جلو نشستم. بوی عطرش پیچید توی مشامم. کمی شیشه رو پایین دادم.
پارسا با سرعت از کوچه بیرون رفت. گوشیش زنگ خورد.
-سلام آقای صدیقی، ما تو راه هستیم.
گوشی رو قطع کرد. بعد از چند دقیقه سر کوچه ای نگهداشت. زن و مردی اومدن سمت ماشین.
با دیدن هلیا از ماشین پیاده شدم. هلیا با دیدنم لبخندی زد.
-به به خانوم مدیر.
-سلام عزیزم.
دستم و کشید و پرت شدم تو بغلش.
-تو رو خدا با من تعارف نداشته باش. قراره یه هفته همو تحمل کنیم.
و زد زیر خنده. صدای سرفه ای باعث شد هلیا ازم فاصله بگیره.
-اینم نامزدم، انوشیروان.
-سلام خانم.
-سلام. خوشبختم از دیدارتون.
-بنده هم.
-نمی خواین سوار بشین؟
هلیا چینی به دماغش داد.
-اییشش ... من نمیدونم این چرا چند وقته انقدر میرغضب شده!
هلیا دست نامزدش و کشید و رو صندلی عقب جا گرفتن.
-احوال پسر خاله؟
-به خوبی شما دختر خاله!
-نه بابا من به این شیرینی ... تو رو با هفت مَن عسلم نمیشه خورد!
-دوباره شروع شد!
هلیا شونه ای بالا داد. پارسا پخش ماشین رو روشن کرد. تو جاده افتادیم.
انقدر هول اومده بودم که یادم رفته بود چیزی برای تو راهمون بردارم.
-بچه ها چائی می خورید؟
با این حرف هلیا با ذوق به عقب برگشتم.
-تو آوردی؟
هلیا تعجب کرده بود.
-چی؟
-چائی دیگه!
-الهی بمیرم، چند ساله نخوردی؟
-چی؟
-چائی دیگه! انقدر با ذوق گفتی فکر کردم از قحطی چائی برگشتی!
شیطنتم گل کرد. لبامو غنچه کردم.
-خوب دیر بیدار شدم نتونستم چیزی بخورم.
-بله بله ...
پارسا زیر چشمی نگاهم کرد. چیزی زیر لب گفت که فقط «لعنتی» اش رو شنیدم. هلیا برای هممون چائی ریخت.
-شما که جلو نشستی باید زحمت نگهداری چائی منم بکشی تا کمی سرد بشه.
-عیب نداره.
چائی خودم رو خوردم.
-چائیم رو میدی؟
چائی رو به دستش دادم.
-یه خرما هم میدی؟
سری تکون دادم و به ناچار خرما رو سمت لباش بردم. انگشتم با لبش برخورد کرد. سریع دستم رو پس کشیدم.
نگاهم رو از شیشه به جاده دوختم. هلیا خودش رو وسط دو تا صندلی کشید.
-واای چه خبره انقدر همه تون ساکتید؟ ... دلم پوسید ... اصلاًپارسا، تو چرا پریا رو نیاوردی؟
پارسا بی حوصله گفت:
-پریا رو برای چی باید می آوردم؟! مگه بچه بازیه؟
به پهلو شدم و به در تکیه دادم.
-وای پارسا ... تو چرا انقدر بدعنق شدی؟
-هلیا ...
-اووف، باشه بابا ... ببینم، یه آهنگ شاد نداری؟
پارسا دستش رو با پرستیژ خاصی لبه ی در ماشین گذاشت. هلیا خودش آهنگی گذاشت و همراه با آهنگ شروع به قر دادن کرد.
قرار شد تو سفره خونه ای بین راهی بقیه رو ببینیم.
بعد از نیم ساعت وارد جاده خاکی شدیم. پارسا ماشین و کنار چند تا ماشین دیگه نگهداشت.
پیاده شدم. نگاهم به کلبه ی قشنگی افتاد. هلیا با ذوق گفت:
-وای یادش بخیر، یه بار با خاله اینا اومده بودیم اینجا.
پارسا ماشین و قفل کرد و جلوتر از ما راه افتاد. هلیا اومد کنارم.
-این پسرخاله ی من مدتیه خل شده!
با هم سمت کلبه رفتیم. در کلبه باز بود و چند تخت بیرون گذاشته شده بود. داخل کلبه صندلی چیده بودن.
آقای مرشدی و دخترش با چند نفر ریگه روی تختی نشسته بودن. سمتشون رفتیم. نیلا با ذوق از روی تخت بلند شد.
اومد سمت پارسا و باهاش دست داد و با من و هلیا فقط احوالپرسی کرد. با بقیه آشنا شدم.
خانم و آقای حضرتی و همایون نیک بخت، مردی همسن و سال پارسا و خوش طبع بود.
روی تخت کناری نشستیم. همه سفارش املت دادیم. هوا خیلی خوب بود.
ادامه دارد... .