امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقام شیرین(20 قسمت)

#17
..:: انتقام شیرین (16) ::..
صبح با سر درد بدی بیدار شدم . لباسمو عوض کردم و یه دوش گرفتم . حوصله خشک کردن موهامو نداشتم . رفتم توی بالکن اتاقم و توی آفتاب نشستم . صبح جمعه بهترین وقت روز بود . سکوت بود و هوای تمیز تر .صبا چند بارزنگ زده بود . بهش زنگ زدم
صبا – مهری کجایی تو ؟
- خونمون .
صبا – پس چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمیدی ؟
- خواب بودم . بعدم رفتم حمام . ساعت چنده؟
صبا – یه ربع به دو .تعریف کن ببینم چی کار کردی ؟
شروع کردم به حرف زدن . بعض دیشب شکست و اشکام به سیل تبدیل شدن .
صبا –میخوای بیام پیشت ؟
- نه .
صبا – ببین من عصر میام . بوی سیگار به مشامم نرسه ها . فهمیدی؟
- باشه . سعی میکنم !
صبا – مهرشید!
-صباحوصله حرفای تکراری ندارما!
صبا – اما تو سر مزار پدرت بهم قول دادی دیگه سیگار نکشی.
- صبا .. نمیکشم .
صبا – پس می بینمت .
- باشه . فعلا خدافظ.
صبا – خداحافظ.
بعد از فوت بابا رفتم سمت سیگار . آرومم می کرد . احمق بودم . بعد از یه ماه داد صبا در اومد . هر دوشون به خاک بابا قسمم دادن دیگه نکشم . قول دادم و از اون روز حتی یه دونه هم نکشیدم . ولی ...
باید سرمو گرم می کردم . رفتم تو آشپزخونه . بی بی یه پیغام گذاشته بود که رفته خونه حاج خانم مهدوی نذری پزون . عصر بر میگرده .
یه لیوان قهوه ریختم و به بخارش خیره شدم .بازم زندگیم اومد جلوی چشام . تا عصر سه تا لیوان قهوه خودم و فکر کردم . نقشه کشیدم و برنامه ریختم . تا صبا رسید . مجبورم کرد بریم بیرون . ماشینمو کشیدم و بیرون و راه افتادیم .
صبا – چرا ساکتی ؟
- چی بگم ؟
صبا – می خوای چی کار کنی ؟
- با کی ؟
صبا – منحرف!
خندم گرفت – بی تربیت !
صبا – خودت گفتی!
- من اونو نگفتم!
صبا – پس کیو گفتی ؟
- صبا !
صبا – باشه باشه . عزیزم جون نیار شیرت خشک می شه . حالا بگو میخوای چه غلطی کنی!
- صبا !
-صبا – ای بابا اگه بگم میخوای چی کار کنی میگی با کی! خوب اونو میگم که اینو نگی دیگه .
بازم خندیدم – دیوونه !
یه سی دی گذاشت توی ضبط و صداشو زیاد کرد .
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حس درد جدایی
(خواجه امیری – کجایی)
سی دی رو در آورد – اه اه این چیه آدم همه درداش یادش میاد!یه چی مثه آدمیزاد نداری؟
- از اون زلم زیمبو ها که دوست داری نه ندارم.
صبا – بی سلیقه ! چرا هیچی نداری؟
- بی زحمت من اینو دیشب تحویل گرفتما!
صبا – خوب بابا . حالا درستش میکنم .
یه کابل زد به گوشیش و طرف دیگشم زد به ضبط .
- صبا صداشو کم کن . میوفتن دنبالمونا !
صبا – گور بابا همشون . من و خودتو عشقه .
و همراش میخوند – دستات تو دستامه ... نگات تو نگامه ... اینو میدونم عزیزم با هم میدیم ادامه!
(عاشق چشماتم از علیشمس و مسعود صادق لو)
با خودم فکر کردم " چرت و پرت محض!"
بالاخره صداشو کم کرد و پرسید – صبحانه چی خوردی؟
- خواب بودم!
صبا – ناهار چی ؟
- قهوه .
صبا – ای بمیری هی ! اینطوری میخوای سر پا بمونی ؟
- نترس طوریم نمیشه . پوستم کلفته !
صبا – معلومه ...
یه خرده چرخیدیم و بعدم برگشتم خونه . بی بی رسیده بود . بهم گفت شهناز زنگ زده کارم داشته !
- حرفامو دیشب زدم دیگه حرفی ندارم باهاش.
سری تکون داد و گفت – شله زرد نذری آوردم برات مادر . با صبا بخورین . من برم یه کم استراحت کنم
- باشه پس شامو من درست میکنم .
بدون حرف رفت تو اتاقش.
صبا همون طور که می رفت سمت آشپزخونه گفت – چقدر ساکت شده نه ؟
- آره از وقتی شهنازو دیده !
صبا – مریض نباشه ؟
- خدا نکنه . فقط خستست .
بعد از شام حدود ده بود که صبا رفت . تلفن زنگ زد
-بفرمائید .
=سلام . شهنازم .
- سلام . بله شناختم .
شهناز – خوبی؟
- مرسی .
شهناز – چه خبرا ؟
- سلامتی .
سکوت کرد .
– زنگ زدین ببینین چقدرمیتونین سکوت کنین؟
شهناز - نه .
- خوب .
شهناز – می خوای چی کار کنی؟
- یعنی چی؟
فک کردم زنگ زده از شوهرش دفاع کنه ولی گفت – با بهداد می خوای چیکار کنی؟
- بازم منظورتونو نفهمیدم !
شهناز – بهداد دوستت داره و خودتم می دونی . وقتی بهش همه چیو درباره این که چرا ترکت کردم بهش گفتم تا خود صبح توی باغ با خودش حرف زد و راه رفت!
با این که مادر من بود ولی داشت از بهداد دفاع می کرد! دلم گرفت ...
از سکوتم استفاده کرد و گفت- تو هم دوستش داری مگه نه ؟
- از کجا اینو میگین ؟
شهناز – از سکوتت!
خندم گرفت – سکوتم از رضایت نیست ! دلم اهل شکایت نیست ! دارم فکر میکنم جه زود جبهه از مادر بودن برای من به مادر بودن برای بهداد عوض شد!
به روی خودش نیاورد - نگفتی ...
- به حال شما چه فرقی داره ؟ فکر کنین نه !
شهناز – پس دوستش داری .
- گفتم که ! فرقی به حال کسی نداره . اونم یه ملکیه و تقاص کار پدرشو میده !
شهناز – به بهداد و بهاره کاری نداشته باش. اونا مقصر نیستن!
- من کار دارم . خداحافظ!
و محکم گوشی رو گذاشتم روی دستگاه . هنوزم به فکر بچه های شوهر خودشه ! خدای من ! انگار نه انگار من دخترشم .
* * *
نگاهی به کیا قدسی که داشت قهوشو می نوشید انداختم . چهره زیبا و بی نقصی داشت در عین حال باهوش و محکم به نظر میومد . اما یه چیزی مثه یخ تو وجودش بود که برام نچسب بود . تو فکر بودم که چه طوری شروع کنم . خودش کارمو راحت کرد – خوبید ؟
- خوبم . ممنون که تشریف آوردید .
فنجونشو گذاشت روی میز – سراپا گوشم .
- راستش میخواستم از نفوذتون سوءاستفاده کنم .
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت – جالب شد . خوب بفرمایید.
- میخوام ملکی رو ورشکست کنم . کارخونه ...
کیا – و دلیلش ؟
- یه دلیل محکم شخصی . نه مالی .
لبخندی زد و گفت – خوشم میاد که رک و روراست هستی!
- هر کی به شیوه خودش بازی میکنه!
کیا – خوب چه کاری از من بر میاد ؟
- میخوام از نفوذتون برای کمک بهم استفاده کنین . قیمت سهام و فروش محصولاتشون رو بیارم پایین . بحدی که رو به نابودی بره .
کیا – خوب بجاش چی بهم میدی ؟
جا خوردم . فکرشم نمیکردم اینو بگه . ولی خودمو نباختم – پیشنهاد خودتون چیه ؟
کیا – اصلا فکرشم نمیکردی اینو بگم نه .
- بهر حال هیچی تو این دنیا مجانی نیست!
کیا – هنوز دربارش فکر نکردم .
- پس چطور یهو بی مقدمه دربارش صحبت کردین ؟
کیا – خواستم از همون اول توقعات خودم رو در کنار توقعی که ازم هست بذارم .
- جالبه .
کیا – چی میتونی بجای این که من باهات همکاری کنم بهم بدی ؟
- باید دید توقع من به نظر شما در چه سطحی قرار میگیره !
کیا – مهم اینه که توقع تو در چه درجه اهمیتی قرار داره .این کار راحت نیست . دو سه ماه وقت میبره . فقط خودمم نمیتونم تنها کار کنم. باید هم خودت هم یه سری دیگه رو وارد این بازی کنیم . اما اونا مثه من نیستن . اونا دلیل واقعی این حرکت تورو میخوان بدونن و این که اگه قراره همکاری کنن چی گیرشون میاد .
- بازار . اونا بازار رو به دست میارن . فروششون میره بالا .
کیا – مهرشید خانوم . این دلیلا برای یکی که به منافعش فکر میکنه قابل قبول نیست .
می دونستم دلیل اصلی کارمو میخواد . نمیدونستم چی بگم . استیصال منو که دید گفت – من حاضرم جوابشونو بدم . اون وقت تو خیلی به من مدیون میشی .
- میدونم . من عادت ندارم زیر دین کسی بمونم .
عجیب بود نگاهش و حرفاش . یه جای کار میلنگه .
ادامه داد – هر چی که باشه قبول میکنی ؟
- نه هر چی ! باید دید چی هست .
کیا – شاید واست سنگین باشه . باید دید چقدر این انتقام برات ارزش داده .
هم تعجب کردم و هم خندم گرفت . چقدر تیزه!
- ببخشید . دست خودم نبود . از کجا فهمیدید انتقامه ؟
کیا – خانوم مهندس . از چشات پیداست خیلی باهوشی . انتظار نداری که بقیه هوششون ازت کمتر باشه .
- قصد جسارت نداشتم .
کیا – وقتی بدون این که یه دلیل قابل قبول رو کنی میخوای ملکی رو ورشکست کنی فقط یه دلیل محکم دارین . یه چیزی رو از دست دادی که برات خیلی عزیز بوده و باید انتقامتو بگیری تا آروم بشی .
- همیشه لذت می برم از همصحبتی با کسایی که خیلی خوب میتونن مسائل رو تجزیه و تحلیل کنن ولی عجولانه قصاص نکنن .
لبخندی زد و گفت – خوب صفت بارز منو شناختی .
- به نظر صفات خوب دیگه ای هم دارید که به مرور زمان رو میکنین . خوب پیشنهادتونو نگفتین .
کیا – اگه کاری نداری به ناهار دعوتت می کنم . جو اینجا مناسب حرفای من نیست .
- یه نیم ساعتی کار دارم . اگه ممکنه منتظر بمونید همینجا .
زیر نگاهش کلافه بودم ولی سعی کردم با دقت تموم کارمو انجام بدم . پرنده ها رو داخل فایل گذاشتم و کیفم رو برداشتم . مودبانه تعارفم کرد اول برم بیرون . سفارشا رو به ساغر کردمو و گفتم دو سه ساعت دیگه بر میگردم . بی ام و داشت . در رو برام باز کرد و وقتی سوار شدم در رو بست و خودشم سوار شد . از سکوت توی راهمون راضی بودم . گوشیم زنگ خورد .
- اجازه هست ؟
کیا – خواهش میکنم .
شما ناشناخته بود – بله بفرمایید .
= سلام مهرشید معتمد .
صدای منحوسش باعث شد بدنم به لرزه در بیاد ولی خودمو نباختم . دست آزادمو مشت کردم تا از لرزش کم کنم . با زهری که توی کلامم ریختم راه بروز ترس رو بستم – به به آقای ملکی!
ملکی – خوبه که منو می شناسی!
- مگه میشه شما رو نشناخت ! اینقدر توی قلب من و علی زخم انداختین که حالا حالا ها فراموش نمیشین!
ملکی – گذشته ها رو بهتره توی گذشته رها کنی! مادرت بهتر میتونه این قضیه رو حل کنه! اما این مدت دقیقا به ما مربوط میشه!
- پس شهناز خانوم خبرا رو به گوشتون رسونده !
ملکی – همیشه از این ادب پدرت حالم بهم میخورد!
- و منم از وجدان شما ! ادب من به پدرم رفته ولی خودتون میدونید که سرسختی و غد بودنم رو از کی به ارث بردم ! پس بهتره درباره پدرم حرف نزنیم !
ملکی – چند؟
- چی چند ؟
ملکی – چقدر میخوای که سایه نحستو از زندگیم برداری!؟
خنده ای عصبی کردم که کیا ترسید . آروم مشت دستم رو گرفت و فشاری داد . بی توجه به کارش ادامه دادم – من خیلی قانعم ! همه زندگیتونو میخوام!
ملکی – پس زرنگ تشریف دارید!
- به شهناز رفتم!
ملکی – زورت میاد بهش بگی مادر؟
- خودتون میدونید که برای من مادر نبود ! من کار دارم . اگه زنگ زدین منو ناراحت کنین یا از تصمیمم برم گردونید من قطع کنم! چون دارین کار بیهوده ای می کنین!
ملکی – پس بچرخ تا بچرخیم !
- کار از چرخیدن گذشته ! رسیده به تونل وحشت !
ملکی – بچه تر از اونی هستی که کاری کنی!
- خشم و کینه از یه آدم خوب یه شیطان می سازه! خدا نگهدار!
و قطع کردم .
چند دقیقه گذشت . کیا پرسید – خوبی؟
- کمکم کن ... هر شرطی بذاری قبوله .
* * *
دو هفته از ناهاری که مهمون کیا بودم میگذره. دو هفته از اون پیشنهاد عجیب و من هنوزم دارم به خودم می پیچم!.
حرفای کیا توی سرم میپیچه " مهرشید . من و تو الان توی یه مخمصه افتادیم . من به تو نیاز دارم و تو به من . من برای گرفتن ارثم به ازدواج با یه آدم مطمئن نیاز دارم و تو برای انتقامت به یه آدم مطمئن تر . پیشنهاد من اینه . مثه دو تا هم خونه زندگی کنیم تا من بتونم سهم الارثمو بگیرم و هر دومون وقتی کارمون تموم میشه اگه حس کردیم هیچ درصد امیدی برای ادامه زندگی مشترک نداریم از هم جدا میشیم . من تعهد میدم که بهت دست نزنم . "
از یه طرف عشقم به بهداد از یه طرف کینم از پدرش بهم میگه نه مهرشید . تو نمیتونی ! حتی عشق هم نمیتونه جای این کینه رو پر کنه . من به عشق بهداد گذشتمو بخشیدم اما مرگ پدرم یه موضوع شخصیه اون روز اینقدر عصبی بودم که با خودم گفتم من این شرط رو قبول نمیکنم و یه راه حل دیگه پیدا میکنم . ولی اون بهم مهلت فکر کردن داد .شاید میدونست تلاشم بی فایدست . به هر دری زدم بسته بود . دو هفته بی وقفه اما بی فایده نقشه ریختم و اجرا کردم ولی جز شکست چیزی عایدم نشد !
عصبی برگشتم خونه . دیگه راهی نداشتم . کارتشو آوردم بیرون . به شماره روند همراهش نگاهی انداختنم . با خودم فکر کردم " صبا بفهمه منو می کشه! "
= بفرمایید .
- سلام آقای قدسی .
کیا – سلام مهرشید . خوبی؟
- نه زیاد .
کیا – فکراتو کردی ؟
-شماره خونمونو که دارین . با بی بی برای پنجشنبه هماهنگ کنین !
کیا – مطمئنی مهرشید ؟
- چاره ای ندارم . پس بهتره زودتر دست به کار شیم . دلم نمیخواد فکر کنه عقب نشینی کردم!
کیا – ترتیبشو میدم .
چشم به هم زدن پنجشنبه شد و من مادر و پدر و برادر همسر آیندمو ملاقات کردم . خانوم قدسی زن مغروری به نظر می رسید ولی با دیدن من و وضع زندگیم قیافش بهتر شد و یه لبخند روی صورتش نشست! قدسی هم که مثل دفعه اول با همون حالت رسمی سلام علیک کرد و در نهایت کامران . دانشجو بود و ازش بیشتر از بقیه توی اون لحظه خوشم اومد . گرم و شوخ بود . برعکس کیا که جدی بود و تا لازم نبود حرفی نمیزد .
بهم گفته بود اونا نباید بدونن من از قضیه ارثیه خبر دارم و منم قبول کردم . صحبتای اولیه انجام شد . هر دومون ( من و کیا ) معتقد بودیم صبر کردن واسه ما قرار نیست دردی رو دوا کنه . بعد از صحبتامون موافقتمون رو اعلام کردیم و قرار شد هفته آینده تماس بگیرن واسه قرار و مدار روز بله برون .
کیا روز بعد از جواب مثبت من به خاستگاریش کارشو شروع کرده بود . بهم گفت تقریبا دو ماه وقت می بره تا اقداماتش جواب علنی بده . کیا می گفت بجای این که ورشکستش کنیم بهتره سهام کارخونشو از شریکاش بخریم . اینطوری می تونیم خیلی راحت توی تصمیماتشون مداخله کنیم و اینطوری کلی کارگر هم بیکار نمیشن .
صبا وقتی شنید کیا ازم چی خواسته من چی کار کردم باهام قهر کرد .
- صبا الان وقت قهر نیست . من بهت احتیاج دارم بابا.
صبا – برو گمشو . اون موقع که این حرفو زده بود نگفتی بهم الان به کمکم احتیاج داری؟ چی کار برات بکنم ؟ سفره عقدتو بچینم ؟
- صبا داد نزن. خوب ببخشید دیگه !
صبا – گمشو مهری . خیلی ازت دلگیرم !
- بگم غلط کردم خوبه ؟
صبا – آخه اینم شرطه گذاشته ؟
- باور کن خیلی فکر کردم . چاره ای ندارم !
صبا – چرا چاره داره! بشینی مثه آدم زندگیتو بکنی . بری بشی زن عشقت و از ملکی خانواده شو بگیری . تا خانواده داره پول می خواد چی کار؟ خیلی بچه ای مهری!
- صبا ! مغزم دیگه کار نمیکنه . بیخیال شو خواهشا . دیگه قرار گذاشته شده . نمیشه که بهم زد !
صبا – مگه زنش شدی ؟هیچ اتفاقی نیوفتاده مهری! بهمش بزن!
- نمیشه صبا . ما هیچ کدوم از علاقه ازدواج نمیکنیم . وقتی ارثشو گرفت و منم ملکی رو زمین زدم از هم جدا می شیم!
صبا – بهداد چی ؟ سینا چی؟
- سینا ؟
صبا – آره . چون واقعا دوستت داره ! سینا هیچی ! بهداد رو می خوای چی کار کنی ؟ میدونی چی به سرش میاد؟
- صبا ...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که غم درونم رو با اشکام توی اغوش صبا یه کم سبک کنم . وقتی داشت می رفت گفت – کاش اینکارو نمیکردی مهرشید !
- تو خودتم می دونی که من هیشکیو ندارم . تنها کسی که تونستم بهش اعتماد کنم کیا بود .
صبا – پس مواظب خودت باش .
- کاش این چند روز میومدی پیش من .
صبا – باشه . بعد از بله برون می مونم پیشت .
- پس به مامان و بابات نگو تا خودم باهاشون تماس بگیرم .
صبا – بیچاره سینا . میخواست همین روزا به مامان و بابا بگه بیایم خاستگاریت !
- پس اینطوری بهتر شد . خودشو سبک نمیکنه . بهش نگو من میدونم !
صبا – نه بابا نمیگم .
ادامه دارد...Angel
رمان انتقام شیرین(20 قسمت)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥باران عشق♥ ، any body ، Kimia79


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 03-10-2012، 15:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Windows تلخ و شیرین
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان