03-10-2012، 15:34
..:: انتقام شیرین (16) ::..
صبح با سر درد بدی بیدار شدم . لباسمو عوض کردم و یه دوش گرفتم . حوصله خشک کردن موهامو نداشتم . رفتم توی بالکن اتاقم و توی آفتاب نشستم . صبح جمعه بهترین وقت روز بود . سکوت بود و هوای تمیز تر .صبا چند بارزنگ زده بود . بهش زنگ زدم
صبا – مهری کجایی تو ؟
- خونمون .
صبا – پس چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمیدی ؟
- خواب بودم . بعدم رفتم حمام . ساعت چنده؟
صبا – یه ربع به دو .تعریف کن ببینم چی کار کردی ؟
شروع کردم به حرف زدن . بعض دیشب شکست و اشکام به سیل تبدیل شدن .
صبا –میخوای بیام پیشت ؟
- نه .
صبا – ببین من عصر میام . بوی سیگار به مشامم نرسه ها . فهمیدی؟
- باشه . سعی میکنم !
صبا – مهرشید!
-صباحوصله حرفای تکراری ندارما!
صبا – اما تو سر مزار پدرت بهم قول دادی دیگه سیگار نکشی.
- صبا .. نمیکشم .
صبا – پس می بینمت .
- باشه . فعلا خدافظ.
صبا – خداحافظ.
بعد از فوت بابا رفتم سمت سیگار . آرومم می کرد . احمق بودم . بعد از یه ماه داد صبا در اومد . هر دوشون به خاک بابا قسمم دادن دیگه نکشم . قول دادم و از اون روز حتی یه دونه هم نکشیدم . ولی ...
باید سرمو گرم می کردم . رفتم تو آشپزخونه . بی بی یه پیغام گذاشته بود که رفته خونه حاج خانم مهدوی نذری پزون . عصر بر میگرده .
یه لیوان قهوه ریختم و به بخارش خیره شدم .بازم زندگیم اومد جلوی چشام . تا عصر سه تا لیوان قهوه خودم و فکر کردم . نقشه کشیدم و برنامه ریختم . تا صبا رسید . مجبورم کرد بریم بیرون . ماشینمو کشیدم و بیرون و راه افتادیم .
صبا – چرا ساکتی ؟
- چی بگم ؟
صبا – می خوای چی کار کنی ؟
- با کی ؟
صبا – منحرف!
خندم گرفت – بی تربیت !
صبا – خودت گفتی!
- من اونو نگفتم!
صبا – پس کیو گفتی ؟
- صبا !
صبا – باشه باشه . عزیزم جون نیار شیرت خشک می شه . حالا بگو میخوای چه غلطی کنی!
- صبا !
-صبا – ای بابا اگه بگم میخوای چی کار کنی میگی با کی! خوب اونو میگم که اینو نگی دیگه .
بازم خندیدم – دیوونه !
یه سی دی گذاشت توی ضبط و صداشو زیاد کرد .
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حس درد جدایی
(خواجه امیری – کجایی)
سی دی رو در آورد – اه اه این چیه آدم همه درداش یادش میاد!یه چی مثه آدمیزاد نداری؟
- از اون زلم زیمبو ها که دوست داری نه ندارم.
صبا – بی سلیقه ! چرا هیچی نداری؟
- بی زحمت من اینو دیشب تحویل گرفتما!
صبا – خوب بابا . حالا درستش میکنم .
یه کابل زد به گوشیش و طرف دیگشم زد به ضبط .
- صبا صداشو کم کن . میوفتن دنبالمونا !
صبا – گور بابا همشون . من و خودتو عشقه .
و همراش میخوند – دستات تو دستامه ... نگات تو نگامه ... اینو میدونم عزیزم با هم میدیم ادامه!
(عاشق چشماتم از علیشمس و مسعود صادق لو)
با خودم فکر کردم " چرت و پرت محض!"
بالاخره صداشو کم کرد و پرسید – صبحانه چی خوردی؟
- خواب بودم!
صبا – ناهار چی ؟
- قهوه .
صبا – ای بمیری هی ! اینطوری میخوای سر پا بمونی ؟
- نترس طوریم نمیشه . پوستم کلفته !
صبا – معلومه ...
یه خرده چرخیدیم و بعدم برگشتم خونه . بی بی رسیده بود . بهم گفت شهناز زنگ زده کارم داشته !
- حرفامو دیشب زدم دیگه حرفی ندارم باهاش.
سری تکون داد و گفت – شله زرد نذری آوردم برات مادر . با صبا بخورین . من برم یه کم استراحت کنم
- باشه پس شامو من درست میکنم .
بدون حرف رفت تو اتاقش.
صبا همون طور که می رفت سمت آشپزخونه گفت – چقدر ساکت شده نه ؟
- آره از وقتی شهنازو دیده !
صبا – مریض نباشه ؟
- خدا نکنه . فقط خستست .
بعد از شام حدود ده بود که صبا رفت . تلفن زنگ زد
-بفرمائید .
=سلام . شهنازم .
- سلام . بله شناختم .
شهناز – خوبی؟
- مرسی .
شهناز – چه خبرا ؟
- سلامتی .
سکوت کرد .
– زنگ زدین ببینین چقدرمیتونین سکوت کنین؟
شهناز - نه .
- خوب .
شهناز – می خوای چی کار کنی؟
- یعنی چی؟
فک کردم زنگ زده از شوهرش دفاع کنه ولی گفت – با بهداد می خوای چیکار کنی؟
- بازم منظورتونو نفهمیدم !
شهناز – بهداد دوستت داره و خودتم می دونی . وقتی بهش همه چیو درباره این که چرا ترکت کردم بهش گفتم تا خود صبح توی باغ با خودش حرف زد و راه رفت!
با این که مادر من بود ولی داشت از بهداد دفاع می کرد! دلم گرفت ...
از سکوتم استفاده کرد و گفت- تو هم دوستش داری مگه نه ؟
- از کجا اینو میگین ؟
شهناز – از سکوتت!
خندم گرفت – سکوتم از رضایت نیست ! دلم اهل شکایت نیست ! دارم فکر میکنم جه زود جبهه از مادر بودن برای من به مادر بودن برای بهداد عوض شد!
به روی خودش نیاورد - نگفتی ...
- به حال شما چه فرقی داره ؟ فکر کنین نه !
شهناز – پس دوستش داری .
- گفتم که ! فرقی به حال کسی نداره . اونم یه ملکیه و تقاص کار پدرشو میده !
شهناز – به بهداد و بهاره کاری نداشته باش. اونا مقصر نیستن!
- من کار دارم . خداحافظ!
و محکم گوشی رو گذاشتم روی دستگاه . هنوزم به فکر بچه های شوهر خودشه ! خدای من ! انگار نه انگار من دخترشم .
* * *
نگاهی به کیا قدسی که داشت قهوشو می نوشید انداختم . چهره زیبا و بی نقصی داشت در عین حال باهوش و محکم به نظر میومد . اما یه چیزی مثه یخ تو وجودش بود که برام نچسب بود . تو فکر بودم که چه طوری شروع کنم . خودش کارمو راحت کرد – خوبید ؟
- خوبم . ممنون که تشریف آوردید .
فنجونشو گذاشت روی میز – سراپا گوشم .
- راستش میخواستم از نفوذتون سوءاستفاده کنم .
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت – جالب شد . خوب بفرمایید.
- میخوام ملکی رو ورشکست کنم . کارخونه ...
کیا – و دلیلش ؟
- یه دلیل محکم شخصی . نه مالی .
لبخندی زد و گفت – خوشم میاد که رک و روراست هستی!
- هر کی به شیوه خودش بازی میکنه!
کیا – خوب چه کاری از من بر میاد ؟
- میخوام از نفوذتون برای کمک بهم استفاده کنین . قیمت سهام و فروش محصولاتشون رو بیارم پایین . بحدی که رو به نابودی بره .
کیا – خوب بجاش چی بهم میدی ؟
جا خوردم . فکرشم نمیکردم اینو بگه . ولی خودمو نباختم – پیشنهاد خودتون چیه ؟
کیا – اصلا فکرشم نمیکردی اینو بگم نه .
- بهر حال هیچی تو این دنیا مجانی نیست!
کیا – هنوز دربارش فکر نکردم .
- پس چطور یهو بی مقدمه دربارش صحبت کردین ؟
کیا – خواستم از همون اول توقعات خودم رو در کنار توقعی که ازم هست بذارم .
- جالبه .
کیا – چی میتونی بجای این که من باهات همکاری کنم بهم بدی ؟
- باید دید توقع من به نظر شما در چه سطحی قرار میگیره !
کیا – مهم اینه که توقع تو در چه درجه اهمیتی قرار داره .این کار راحت نیست . دو سه ماه وقت میبره . فقط خودمم نمیتونم تنها کار کنم. باید هم خودت هم یه سری دیگه رو وارد این بازی کنیم . اما اونا مثه من نیستن . اونا دلیل واقعی این حرکت تورو میخوان بدونن و این که اگه قراره همکاری کنن چی گیرشون میاد .
- بازار . اونا بازار رو به دست میارن . فروششون میره بالا .
کیا – مهرشید خانوم . این دلیلا برای یکی که به منافعش فکر میکنه قابل قبول نیست .
می دونستم دلیل اصلی کارمو میخواد . نمیدونستم چی بگم . استیصال منو که دید گفت – من حاضرم جوابشونو بدم . اون وقت تو خیلی به من مدیون میشی .
- میدونم . من عادت ندارم زیر دین کسی بمونم .
عجیب بود نگاهش و حرفاش . یه جای کار میلنگه .
ادامه داد – هر چی که باشه قبول میکنی ؟
- نه هر چی ! باید دید چی هست .
کیا – شاید واست سنگین باشه . باید دید چقدر این انتقام برات ارزش داده .
هم تعجب کردم و هم خندم گرفت . چقدر تیزه!
- ببخشید . دست خودم نبود . از کجا فهمیدید انتقامه ؟
کیا – خانوم مهندس . از چشات پیداست خیلی باهوشی . انتظار نداری که بقیه هوششون ازت کمتر باشه .
- قصد جسارت نداشتم .
کیا – وقتی بدون این که یه دلیل قابل قبول رو کنی میخوای ملکی رو ورشکست کنی فقط یه دلیل محکم دارین . یه چیزی رو از دست دادی که برات خیلی عزیز بوده و باید انتقامتو بگیری تا آروم بشی .
- همیشه لذت می برم از همصحبتی با کسایی که خیلی خوب میتونن مسائل رو تجزیه و تحلیل کنن ولی عجولانه قصاص نکنن .
لبخندی زد و گفت – خوب صفت بارز منو شناختی .
- به نظر صفات خوب دیگه ای هم دارید که به مرور زمان رو میکنین . خوب پیشنهادتونو نگفتین .
کیا – اگه کاری نداری به ناهار دعوتت می کنم . جو اینجا مناسب حرفای من نیست .
- یه نیم ساعتی کار دارم . اگه ممکنه منتظر بمونید همینجا .
زیر نگاهش کلافه بودم ولی سعی کردم با دقت تموم کارمو انجام بدم . پرنده ها رو داخل فایل گذاشتم و کیفم رو برداشتم . مودبانه تعارفم کرد اول برم بیرون . سفارشا رو به ساغر کردمو و گفتم دو سه ساعت دیگه بر میگردم . بی ام و داشت . در رو برام باز کرد و وقتی سوار شدم در رو بست و خودشم سوار شد . از سکوت توی راهمون راضی بودم . گوشیم زنگ خورد .
- اجازه هست ؟
کیا – خواهش میکنم .
شما ناشناخته بود – بله بفرمایید .
= سلام مهرشید معتمد .
صدای منحوسش باعث شد بدنم به لرزه در بیاد ولی خودمو نباختم . دست آزادمو مشت کردم تا از لرزش کم کنم . با زهری که توی کلامم ریختم راه بروز ترس رو بستم – به به آقای ملکی!
ملکی – خوبه که منو می شناسی!
- مگه میشه شما رو نشناخت ! اینقدر توی قلب من و علی زخم انداختین که حالا حالا ها فراموش نمیشین!
ملکی – گذشته ها رو بهتره توی گذشته رها کنی! مادرت بهتر میتونه این قضیه رو حل کنه! اما این مدت دقیقا به ما مربوط میشه!
- پس شهناز خانوم خبرا رو به گوشتون رسونده !
ملکی – همیشه از این ادب پدرت حالم بهم میخورد!
- و منم از وجدان شما ! ادب من به پدرم رفته ولی خودتون میدونید که سرسختی و غد بودنم رو از کی به ارث بردم ! پس بهتره درباره پدرم حرف نزنیم !
ملکی – چند؟
- چی چند ؟
ملکی – چقدر میخوای که سایه نحستو از زندگیم برداری!؟
خنده ای عصبی کردم که کیا ترسید . آروم مشت دستم رو گرفت و فشاری داد . بی توجه به کارش ادامه دادم – من خیلی قانعم ! همه زندگیتونو میخوام!
ملکی – پس زرنگ تشریف دارید!
- به شهناز رفتم!
ملکی – زورت میاد بهش بگی مادر؟
- خودتون میدونید که برای من مادر نبود ! من کار دارم . اگه زنگ زدین منو ناراحت کنین یا از تصمیمم برم گردونید من قطع کنم! چون دارین کار بیهوده ای می کنین!
ملکی – پس بچرخ تا بچرخیم !
- کار از چرخیدن گذشته ! رسیده به تونل وحشت !
ملکی – بچه تر از اونی هستی که کاری کنی!
- خشم و کینه از یه آدم خوب یه شیطان می سازه! خدا نگهدار!
و قطع کردم .
چند دقیقه گذشت . کیا پرسید – خوبی؟
- کمکم کن ... هر شرطی بذاری قبوله .
* * *
دو هفته از ناهاری که مهمون کیا بودم میگذره. دو هفته از اون پیشنهاد عجیب و من هنوزم دارم به خودم می پیچم!.
حرفای کیا توی سرم میپیچه " مهرشید . من و تو الان توی یه مخمصه افتادیم . من به تو نیاز دارم و تو به من . من برای گرفتن ارثم به ازدواج با یه آدم مطمئن نیاز دارم و تو برای انتقامت به یه آدم مطمئن تر . پیشنهاد من اینه . مثه دو تا هم خونه زندگی کنیم تا من بتونم سهم الارثمو بگیرم و هر دومون وقتی کارمون تموم میشه اگه حس کردیم هیچ درصد امیدی برای ادامه زندگی مشترک نداریم از هم جدا میشیم . من تعهد میدم که بهت دست نزنم . "
از یه طرف عشقم به بهداد از یه طرف کینم از پدرش بهم میگه نه مهرشید . تو نمیتونی ! حتی عشق هم نمیتونه جای این کینه رو پر کنه . من به عشق بهداد گذشتمو بخشیدم اما مرگ پدرم یه موضوع شخصیه اون روز اینقدر عصبی بودم که با خودم گفتم من این شرط رو قبول نمیکنم و یه راه حل دیگه پیدا میکنم . ولی اون بهم مهلت فکر کردن داد .شاید میدونست تلاشم بی فایدست . به هر دری زدم بسته بود . دو هفته بی وقفه اما بی فایده نقشه ریختم و اجرا کردم ولی جز شکست چیزی عایدم نشد !
عصبی برگشتم خونه . دیگه راهی نداشتم . کارتشو آوردم بیرون . به شماره روند همراهش نگاهی انداختنم . با خودم فکر کردم " صبا بفهمه منو می کشه! "
= بفرمایید .
- سلام آقای قدسی .
کیا – سلام مهرشید . خوبی؟
- نه زیاد .
کیا – فکراتو کردی ؟
-شماره خونمونو که دارین . با بی بی برای پنجشنبه هماهنگ کنین !
کیا – مطمئنی مهرشید ؟
- چاره ای ندارم . پس بهتره زودتر دست به کار شیم . دلم نمیخواد فکر کنه عقب نشینی کردم!
کیا – ترتیبشو میدم .
چشم به هم زدن پنجشنبه شد و من مادر و پدر و برادر همسر آیندمو ملاقات کردم . خانوم قدسی زن مغروری به نظر می رسید ولی با دیدن من و وضع زندگیم قیافش بهتر شد و یه لبخند روی صورتش نشست! قدسی هم که مثل دفعه اول با همون حالت رسمی سلام علیک کرد و در نهایت کامران . دانشجو بود و ازش بیشتر از بقیه توی اون لحظه خوشم اومد . گرم و شوخ بود . برعکس کیا که جدی بود و تا لازم نبود حرفی نمیزد .
بهم گفته بود اونا نباید بدونن من از قضیه ارثیه خبر دارم و منم قبول کردم . صحبتای اولیه انجام شد . هر دومون ( من و کیا ) معتقد بودیم صبر کردن واسه ما قرار نیست دردی رو دوا کنه . بعد از صحبتامون موافقتمون رو اعلام کردیم و قرار شد هفته آینده تماس بگیرن واسه قرار و مدار روز بله برون .
کیا روز بعد از جواب مثبت من به خاستگاریش کارشو شروع کرده بود . بهم گفت تقریبا دو ماه وقت می بره تا اقداماتش جواب علنی بده . کیا می گفت بجای این که ورشکستش کنیم بهتره سهام کارخونشو از شریکاش بخریم . اینطوری می تونیم خیلی راحت توی تصمیماتشون مداخله کنیم و اینطوری کلی کارگر هم بیکار نمیشن .
صبا وقتی شنید کیا ازم چی خواسته من چی کار کردم باهام قهر کرد .
- صبا الان وقت قهر نیست . من بهت احتیاج دارم بابا.
صبا – برو گمشو . اون موقع که این حرفو زده بود نگفتی بهم الان به کمکم احتیاج داری؟ چی کار برات بکنم ؟ سفره عقدتو بچینم ؟
- صبا داد نزن. خوب ببخشید دیگه !
صبا – گمشو مهری . خیلی ازت دلگیرم !
- بگم غلط کردم خوبه ؟
صبا – آخه اینم شرطه گذاشته ؟
- باور کن خیلی فکر کردم . چاره ای ندارم !
صبا – چرا چاره داره! بشینی مثه آدم زندگیتو بکنی . بری بشی زن عشقت و از ملکی خانواده شو بگیری . تا خانواده داره پول می خواد چی کار؟ خیلی بچه ای مهری!
- صبا ! مغزم دیگه کار نمیکنه . بیخیال شو خواهشا . دیگه قرار گذاشته شده . نمیشه که بهم زد !
صبا – مگه زنش شدی ؟هیچ اتفاقی نیوفتاده مهری! بهمش بزن!
- نمیشه صبا . ما هیچ کدوم از علاقه ازدواج نمیکنیم . وقتی ارثشو گرفت و منم ملکی رو زمین زدم از هم جدا می شیم!
صبا – بهداد چی ؟ سینا چی؟
- سینا ؟
صبا – آره . چون واقعا دوستت داره ! سینا هیچی ! بهداد رو می خوای چی کار کنی ؟ میدونی چی به سرش میاد؟
- صبا ...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که غم درونم رو با اشکام توی اغوش صبا یه کم سبک کنم . وقتی داشت می رفت گفت – کاش اینکارو نمیکردی مهرشید !
- تو خودتم می دونی که من هیشکیو ندارم . تنها کسی که تونستم بهش اعتماد کنم کیا بود .
صبا – پس مواظب خودت باش .
- کاش این چند روز میومدی پیش من .
صبا – باشه . بعد از بله برون می مونم پیشت .
- پس به مامان و بابات نگو تا خودم باهاشون تماس بگیرم .
صبا – بیچاره سینا . میخواست همین روزا به مامان و بابا بگه بیایم خاستگاریت !
- پس اینطوری بهتر شد . خودشو سبک نمیکنه . بهش نگو من میدونم !
صبا – نه بابا نمیگم .
ادامه دارد...
صبح با سر درد بدی بیدار شدم . لباسمو عوض کردم و یه دوش گرفتم . حوصله خشک کردن موهامو نداشتم . رفتم توی بالکن اتاقم و توی آفتاب نشستم . صبح جمعه بهترین وقت روز بود . سکوت بود و هوای تمیز تر .صبا چند بارزنگ زده بود . بهش زنگ زدم
صبا – مهری کجایی تو ؟
- خونمون .
صبا – پس چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمیدی ؟
- خواب بودم . بعدم رفتم حمام . ساعت چنده؟
صبا – یه ربع به دو .تعریف کن ببینم چی کار کردی ؟
شروع کردم به حرف زدن . بعض دیشب شکست و اشکام به سیل تبدیل شدن .
صبا –میخوای بیام پیشت ؟
- نه .
صبا – ببین من عصر میام . بوی سیگار به مشامم نرسه ها . فهمیدی؟
- باشه . سعی میکنم !
صبا – مهرشید!
-صباحوصله حرفای تکراری ندارما!
صبا – اما تو سر مزار پدرت بهم قول دادی دیگه سیگار نکشی.
- صبا .. نمیکشم .
صبا – پس می بینمت .
- باشه . فعلا خدافظ.
صبا – خداحافظ.
بعد از فوت بابا رفتم سمت سیگار . آرومم می کرد . احمق بودم . بعد از یه ماه داد صبا در اومد . هر دوشون به خاک بابا قسمم دادن دیگه نکشم . قول دادم و از اون روز حتی یه دونه هم نکشیدم . ولی ...
باید سرمو گرم می کردم . رفتم تو آشپزخونه . بی بی یه پیغام گذاشته بود که رفته خونه حاج خانم مهدوی نذری پزون . عصر بر میگرده .
یه لیوان قهوه ریختم و به بخارش خیره شدم .بازم زندگیم اومد جلوی چشام . تا عصر سه تا لیوان قهوه خودم و فکر کردم . نقشه کشیدم و برنامه ریختم . تا صبا رسید . مجبورم کرد بریم بیرون . ماشینمو کشیدم و بیرون و راه افتادیم .
صبا – چرا ساکتی ؟
- چی بگم ؟
صبا – می خوای چی کار کنی ؟
- با کی ؟
صبا – منحرف!
خندم گرفت – بی تربیت !
صبا – خودت گفتی!
- من اونو نگفتم!
صبا – پس کیو گفتی ؟
- صبا !
صبا – باشه باشه . عزیزم جون نیار شیرت خشک می شه . حالا بگو میخوای چه غلطی کنی!
- صبا !
-صبا – ای بابا اگه بگم میخوای چی کار کنی میگی با کی! خوب اونو میگم که اینو نگی دیگه .
بازم خندیدم – دیوونه !
یه سی دی گذاشت توی ضبط و صداشو زیاد کرد .
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حس درد جدایی
(خواجه امیری – کجایی)
سی دی رو در آورد – اه اه این چیه آدم همه درداش یادش میاد!یه چی مثه آدمیزاد نداری؟
- از اون زلم زیمبو ها که دوست داری نه ندارم.
صبا – بی سلیقه ! چرا هیچی نداری؟
- بی زحمت من اینو دیشب تحویل گرفتما!
صبا – خوب بابا . حالا درستش میکنم .
یه کابل زد به گوشیش و طرف دیگشم زد به ضبط .
- صبا صداشو کم کن . میوفتن دنبالمونا !
صبا – گور بابا همشون . من و خودتو عشقه .
و همراش میخوند – دستات تو دستامه ... نگات تو نگامه ... اینو میدونم عزیزم با هم میدیم ادامه!
(عاشق چشماتم از علیشمس و مسعود صادق لو)
با خودم فکر کردم " چرت و پرت محض!"
بالاخره صداشو کم کرد و پرسید – صبحانه چی خوردی؟
- خواب بودم!
صبا – ناهار چی ؟
- قهوه .
صبا – ای بمیری هی ! اینطوری میخوای سر پا بمونی ؟
- نترس طوریم نمیشه . پوستم کلفته !
صبا – معلومه ...
یه خرده چرخیدیم و بعدم برگشتم خونه . بی بی رسیده بود . بهم گفت شهناز زنگ زده کارم داشته !
- حرفامو دیشب زدم دیگه حرفی ندارم باهاش.
سری تکون داد و گفت – شله زرد نذری آوردم برات مادر . با صبا بخورین . من برم یه کم استراحت کنم
- باشه پس شامو من درست میکنم .
بدون حرف رفت تو اتاقش.
صبا همون طور که می رفت سمت آشپزخونه گفت – چقدر ساکت شده نه ؟
- آره از وقتی شهنازو دیده !
صبا – مریض نباشه ؟
- خدا نکنه . فقط خستست .
بعد از شام حدود ده بود که صبا رفت . تلفن زنگ زد
-بفرمائید .
=سلام . شهنازم .
- سلام . بله شناختم .
شهناز – خوبی؟
- مرسی .
شهناز – چه خبرا ؟
- سلامتی .
سکوت کرد .
– زنگ زدین ببینین چقدرمیتونین سکوت کنین؟
شهناز - نه .
- خوب .
شهناز – می خوای چی کار کنی؟
- یعنی چی؟
فک کردم زنگ زده از شوهرش دفاع کنه ولی گفت – با بهداد می خوای چیکار کنی؟
- بازم منظورتونو نفهمیدم !
شهناز – بهداد دوستت داره و خودتم می دونی . وقتی بهش همه چیو درباره این که چرا ترکت کردم بهش گفتم تا خود صبح توی باغ با خودش حرف زد و راه رفت!
با این که مادر من بود ولی داشت از بهداد دفاع می کرد! دلم گرفت ...
از سکوتم استفاده کرد و گفت- تو هم دوستش داری مگه نه ؟
- از کجا اینو میگین ؟
شهناز – از سکوتت!
خندم گرفت – سکوتم از رضایت نیست ! دلم اهل شکایت نیست ! دارم فکر میکنم جه زود جبهه از مادر بودن برای من به مادر بودن برای بهداد عوض شد!
به روی خودش نیاورد - نگفتی ...
- به حال شما چه فرقی داره ؟ فکر کنین نه !
شهناز – پس دوستش داری .
- گفتم که ! فرقی به حال کسی نداره . اونم یه ملکیه و تقاص کار پدرشو میده !
شهناز – به بهداد و بهاره کاری نداشته باش. اونا مقصر نیستن!
- من کار دارم . خداحافظ!
و محکم گوشی رو گذاشتم روی دستگاه . هنوزم به فکر بچه های شوهر خودشه ! خدای من ! انگار نه انگار من دخترشم .
* * *
نگاهی به کیا قدسی که داشت قهوشو می نوشید انداختم . چهره زیبا و بی نقصی داشت در عین حال باهوش و محکم به نظر میومد . اما یه چیزی مثه یخ تو وجودش بود که برام نچسب بود . تو فکر بودم که چه طوری شروع کنم . خودش کارمو راحت کرد – خوبید ؟
- خوبم . ممنون که تشریف آوردید .
فنجونشو گذاشت روی میز – سراپا گوشم .
- راستش میخواستم از نفوذتون سوءاستفاده کنم .
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت – جالب شد . خوب بفرمایید.
- میخوام ملکی رو ورشکست کنم . کارخونه ...
کیا – و دلیلش ؟
- یه دلیل محکم شخصی . نه مالی .
لبخندی زد و گفت – خوشم میاد که رک و روراست هستی!
- هر کی به شیوه خودش بازی میکنه!
کیا – خوب چه کاری از من بر میاد ؟
- میخوام از نفوذتون برای کمک بهم استفاده کنین . قیمت سهام و فروش محصولاتشون رو بیارم پایین . بحدی که رو به نابودی بره .
کیا – خوب بجاش چی بهم میدی ؟
جا خوردم . فکرشم نمیکردم اینو بگه . ولی خودمو نباختم – پیشنهاد خودتون چیه ؟
کیا – اصلا فکرشم نمیکردی اینو بگم نه .
- بهر حال هیچی تو این دنیا مجانی نیست!
کیا – هنوز دربارش فکر نکردم .
- پس چطور یهو بی مقدمه دربارش صحبت کردین ؟
کیا – خواستم از همون اول توقعات خودم رو در کنار توقعی که ازم هست بذارم .
- جالبه .
کیا – چی میتونی بجای این که من باهات همکاری کنم بهم بدی ؟
- باید دید توقع من به نظر شما در چه سطحی قرار میگیره !
کیا – مهم اینه که توقع تو در چه درجه اهمیتی قرار داره .این کار راحت نیست . دو سه ماه وقت میبره . فقط خودمم نمیتونم تنها کار کنم. باید هم خودت هم یه سری دیگه رو وارد این بازی کنیم . اما اونا مثه من نیستن . اونا دلیل واقعی این حرکت تورو میخوان بدونن و این که اگه قراره همکاری کنن چی گیرشون میاد .
- بازار . اونا بازار رو به دست میارن . فروششون میره بالا .
کیا – مهرشید خانوم . این دلیلا برای یکی که به منافعش فکر میکنه قابل قبول نیست .
می دونستم دلیل اصلی کارمو میخواد . نمیدونستم چی بگم . استیصال منو که دید گفت – من حاضرم جوابشونو بدم . اون وقت تو خیلی به من مدیون میشی .
- میدونم . من عادت ندارم زیر دین کسی بمونم .
عجیب بود نگاهش و حرفاش . یه جای کار میلنگه .
ادامه داد – هر چی که باشه قبول میکنی ؟
- نه هر چی ! باید دید چی هست .
کیا – شاید واست سنگین باشه . باید دید چقدر این انتقام برات ارزش داده .
هم تعجب کردم و هم خندم گرفت . چقدر تیزه!
- ببخشید . دست خودم نبود . از کجا فهمیدید انتقامه ؟
کیا – خانوم مهندس . از چشات پیداست خیلی باهوشی . انتظار نداری که بقیه هوششون ازت کمتر باشه .
- قصد جسارت نداشتم .
کیا – وقتی بدون این که یه دلیل قابل قبول رو کنی میخوای ملکی رو ورشکست کنی فقط یه دلیل محکم دارین . یه چیزی رو از دست دادی که برات خیلی عزیز بوده و باید انتقامتو بگیری تا آروم بشی .
- همیشه لذت می برم از همصحبتی با کسایی که خیلی خوب میتونن مسائل رو تجزیه و تحلیل کنن ولی عجولانه قصاص نکنن .
لبخندی زد و گفت – خوب صفت بارز منو شناختی .
- به نظر صفات خوب دیگه ای هم دارید که به مرور زمان رو میکنین . خوب پیشنهادتونو نگفتین .
کیا – اگه کاری نداری به ناهار دعوتت می کنم . جو اینجا مناسب حرفای من نیست .
- یه نیم ساعتی کار دارم . اگه ممکنه منتظر بمونید همینجا .
زیر نگاهش کلافه بودم ولی سعی کردم با دقت تموم کارمو انجام بدم . پرنده ها رو داخل فایل گذاشتم و کیفم رو برداشتم . مودبانه تعارفم کرد اول برم بیرون . سفارشا رو به ساغر کردمو و گفتم دو سه ساعت دیگه بر میگردم . بی ام و داشت . در رو برام باز کرد و وقتی سوار شدم در رو بست و خودشم سوار شد . از سکوت توی راهمون راضی بودم . گوشیم زنگ خورد .
- اجازه هست ؟
کیا – خواهش میکنم .
شما ناشناخته بود – بله بفرمایید .
= سلام مهرشید معتمد .
صدای منحوسش باعث شد بدنم به لرزه در بیاد ولی خودمو نباختم . دست آزادمو مشت کردم تا از لرزش کم کنم . با زهری که توی کلامم ریختم راه بروز ترس رو بستم – به به آقای ملکی!
ملکی – خوبه که منو می شناسی!
- مگه میشه شما رو نشناخت ! اینقدر توی قلب من و علی زخم انداختین که حالا حالا ها فراموش نمیشین!
ملکی – گذشته ها رو بهتره توی گذشته رها کنی! مادرت بهتر میتونه این قضیه رو حل کنه! اما این مدت دقیقا به ما مربوط میشه!
- پس شهناز خانوم خبرا رو به گوشتون رسونده !
ملکی – همیشه از این ادب پدرت حالم بهم میخورد!
- و منم از وجدان شما ! ادب من به پدرم رفته ولی خودتون میدونید که سرسختی و غد بودنم رو از کی به ارث بردم ! پس بهتره درباره پدرم حرف نزنیم !
ملکی – چند؟
- چی چند ؟
ملکی – چقدر میخوای که سایه نحستو از زندگیم برداری!؟
خنده ای عصبی کردم که کیا ترسید . آروم مشت دستم رو گرفت و فشاری داد . بی توجه به کارش ادامه دادم – من خیلی قانعم ! همه زندگیتونو میخوام!
ملکی – پس زرنگ تشریف دارید!
- به شهناز رفتم!
ملکی – زورت میاد بهش بگی مادر؟
- خودتون میدونید که برای من مادر نبود ! من کار دارم . اگه زنگ زدین منو ناراحت کنین یا از تصمیمم برم گردونید من قطع کنم! چون دارین کار بیهوده ای می کنین!
ملکی – پس بچرخ تا بچرخیم !
- کار از چرخیدن گذشته ! رسیده به تونل وحشت !
ملکی – بچه تر از اونی هستی که کاری کنی!
- خشم و کینه از یه آدم خوب یه شیطان می سازه! خدا نگهدار!
و قطع کردم .
چند دقیقه گذشت . کیا پرسید – خوبی؟
- کمکم کن ... هر شرطی بذاری قبوله .
* * *
دو هفته از ناهاری که مهمون کیا بودم میگذره. دو هفته از اون پیشنهاد عجیب و من هنوزم دارم به خودم می پیچم!.
حرفای کیا توی سرم میپیچه " مهرشید . من و تو الان توی یه مخمصه افتادیم . من به تو نیاز دارم و تو به من . من برای گرفتن ارثم به ازدواج با یه آدم مطمئن نیاز دارم و تو برای انتقامت به یه آدم مطمئن تر . پیشنهاد من اینه . مثه دو تا هم خونه زندگی کنیم تا من بتونم سهم الارثمو بگیرم و هر دومون وقتی کارمون تموم میشه اگه حس کردیم هیچ درصد امیدی برای ادامه زندگی مشترک نداریم از هم جدا میشیم . من تعهد میدم که بهت دست نزنم . "
از یه طرف عشقم به بهداد از یه طرف کینم از پدرش بهم میگه نه مهرشید . تو نمیتونی ! حتی عشق هم نمیتونه جای این کینه رو پر کنه . من به عشق بهداد گذشتمو بخشیدم اما مرگ پدرم یه موضوع شخصیه اون روز اینقدر عصبی بودم که با خودم گفتم من این شرط رو قبول نمیکنم و یه راه حل دیگه پیدا میکنم . ولی اون بهم مهلت فکر کردن داد .شاید میدونست تلاشم بی فایدست . به هر دری زدم بسته بود . دو هفته بی وقفه اما بی فایده نقشه ریختم و اجرا کردم ولی جز شکست چیزی عایدم نشد !
عصبی برگشتم خونه . دیگه راهی نداشتم . کارتشو آوردم بیرون . به شماره روند همراهش نگاهی انداختنم . با خودم فکر کردم " صبا بفهمه منو می کشه! "
= بفرمایید .
- سلام آقای قدسی .
کیا – سلام مهرشید . خوبی؟
- نه زیاد .
کیا – فکراتو کردی ؟
-شماره خونمونو که دارین . با بی بی برای پنجشنبه هماهنگ کنین !
کیا – مطمئنی مهرشید ؟
- چاره ای ندارم . پس بهتره زودتر دست به کار شیم . دلم نمیخواد فکر کنه عقب نشینی کردم!
کیا – ترتیبشو میدم .
چشم به هم زدن پنجشنبه شد و من مادر و پدر و برادر همسر آیندمو ملاقات کردم . خانوم قدسی زن مغروری به نظر می رسید ولی با دیدن من و وضع زندگیم قیافش بهتر شد و یه لبخند روی صورتش نشست! قدسی هم که مثل دفعه اول با همون حالت رسمی سلام علیک کرد و در نهایت کامران . دانشجو بود و ازش بیشتر از بقیه توی اون لحظه خوشم اومد . گرم و شوخ بود . برعکس کیا که جدی بود و تا لازم نبود حرفی نمیزد .
بهم گفته بود اونا نباید بدونن من از قضیه ارثیه خبر دارم و منم قبول کردم . صحبتای اولیه انجام شد . هر دومون ( من و کیا ) معتقد بودیم صبر کردن واسه ما قرار نیست دردی رو دوا کنه . بعد از صحبتامون موافقتمون رو اعلام کردیم و قرار شد هفته آینده تماس بگیرن واسه قرار و مدار روز بله برون .
کیا روز بعد از جواب مثبت من به خاستگاریش کارشو شروع کرده بود . بهم گفت تقریبا دو ماه وقت می بره تا اقداماتش جواب علنی بده . کیا می گفت بجای این که ورشکستش کنیم بهتره سهام کارخونشو از شریکاش بخریم . اینطوری می تونیم خیلی راحت توی تصمیماتشون مداخله کنیم و اینطوری کلی کارگر هم بیکار نمیشن .
صبا وقتی شنید کیا ازم چی خواسته من چی کار کردم باهام قهر کرد .
- صبا الان وقت قهر نیست . من بهت احتیاج دارم بابا.
صبا – برو گمشو . اون موقع که این حرفو زده بود نگفتی بهم الان به کمکم احتیاج داری؟ چی کار برات بکنم ؟ سفره عقدتو بچینم ؟
- صبا داد نزن. خوب ببخشید دیگه !
صبا – گمشو مهری . خیلی ازت دلگیرم !
- بگم غلط کردم خوبه ؟
صبا – آخه اینم شرطه گذاشته ؟
- باور کن خیلی فکر کردم . چاره ای ندارم !
صبا – چرا چاره داره! بشینی مثه آدم زندگیتو بکنی . بری بشی زن عشقت و از ملکی خانواده شو بگیری . تا خانواده داره پول می خواد چی کار؟ خیلی بچه ای مهری!
- صبا ! مغزم دیگه کار نمیکنه . بیخیال شو خواهشا . دیگه قرار گذاشته شده . نمیشه که بهم زد !
صبا – مگه زنش شدی ؟هیچ اتفاقی نیوفتاده مهری! بهمش بزن!
- نمیشه صبا . ما هیچ کدوم از علاقه ازدواج نمیکنیم . وقتی ارثشو گرفت و منم ملکی رو زمین زدم از هم جدا می شیم!
صبا – بهداد چی ؟ سینا چی؟
- سینا ؟
صبا – آره . چون واقعا دوستت داره ! سینا هیچی ! بهداد رو می خوای چی کار کنی ؟ میدونی چی به سرش میاد؟
- صبا ...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که غم درونم رو با اشکام توی اغوش صبا یه کم سبک کنم . وقتی داشت می رفت گفت – کاش اینکارو نمیکردی مهرشید !
- تو خودتم می دونی که من هیشکیو ندارم . تنها کسی که تونستم بهش اعتماد کنم کیا بود .
صبا – پس مواظب خودت باش .
- کاش این چند روز میومدی پیش من .
صبا – باشه . بعد از بله برون می مونم پیشت .
- پس به مامان و بابات نگو تا خودم باهاشون تماس بگیرم .
صبا – بیچاره سینا . میخواست همین روزا به مامان و بابا بگه بیایم خاستگاریت !
- پس اینطوری بهتر شد . خودشو سبک نمیکنه . بهش نگو من میدونم !
صبا – نه بابا نمیگم .
ادامه دارد...