#4
#پست سوم
باصدای دربه خودم اومدم.
-دنیل بود.دنیل:نمیای بریم پایین
-من:توبرو من میام
-دنیل:باشه
دنیل که رفت یه نگاه به اتاقم انداختم یه اتاق بزرگ باطرح مشکی،طوسی،سفید،روتختی مشکی بودبا قلب های طوسی میزتحریرمشکی بودتخت سفید بودکاناپه مشکی و طوسی،پرده ها طوسی و سفید،کتابخانه مشکی وسفیدپارکت هم سفید بودکمدم طوسی و مشکی میز ارایشم وتوالت طوسی و مشکی بودن.
رفتم طرف کمد یه بلوزمشکی مجلسی بیرون اوردم با یه شلوار جین مشکی،
لباسارو پوشیدم رفتم روی صندلی میز ارایش نشستم به صورت سفید ورنگ پریدم نگاه کردم منونازیلا شبیه هم بودیم ،
فقط رنگ چشمامون فرق داشت چشمای من ابی یخی بود ولی نازیلا چشماش عسلی-قهوه ای بود. رنگ موهای من بلوندعسلی بود رنگ موهای نازیلا فندقی من شبیه پدرمم نازیلا شبیه مادرم.
موهامو شونه کردم و ساده بستم. رفتم پایین مامان حالش بهتر شده بود رومبل نشسته بود خاله نیازو عمه کیاناهم پیشش نشسته بودند.
رفتم پیششون -من:سلام عمه جان -عمه کیانا:سلام دختر گلم حالت چطوره عزیز دلم -من: مرسی عمه خوبم -عمه کیانا:دخترم برو اونور سالن کیارش بابات کارت داره -من:باشه.
راه کج کردم طرف سالن پدرمو دییدم چشماش قرمزمطمئنم به خاطرگریه کردن زیاده.
رفتم طرفش اشاره کرد اول برم پیش بزرگ خاندان خشایارتهرانی بزرگ به طرف خشایارخان رفتم،سلامی زیرلبی گفتم وپاسخ ارومی هم گرفتم به سمتش خم شدم شونه شو بوسیدم.
اشاره کردرومبل بشینم همونجانشستم،دروبرونگاه کردم دوتاعموهام سمت چپ خشایارخان نشسته بودندباباهم سمته راست -خشایارخان:فردابیاشرکت باید باهم صحبت کنیم-من:درموردچه موضوعی -خشایارخان:فردابهت میگم فرداعصرمنتظرتم.
-من:باشه بااجازه -خشایارخان:میتونی بری
#پست چهارم
تمام مهمونارفته بودندفقط خانواده خودمون بودند.
سردردخیلی بدی داشتم ازپله هابالارفتم،رفتم سمت اتاقم دروبازکردموداخل شدم.
رفتم سمت کمدم لباساموبایه تاپ وو شلوارک مشکی عوض کردم لباساموانداختم گوشه اتاق خسته ازسردردلعنتی خودموپرت کردم روتخت بادستم شقیقه هاموماساژدادم تااروم بشه ولی بدتر شد ازروتخت نیم خیزشدم کنارتختودیدم روعسلی یه قرص بالیوان اب بودقرص ارامبخش بااب خوردم.
سرم وگذاشتم رو بالشت و به امروز فکر کردم به این فکر کردم خشایارخان فردا چیکارم داره متوجه نشدم کی چشمام گرم شدو خوابیدم.
باترس ولرزازخواب بیدارشدم دستمو روپیشانی عرق کردم کشیدم بازم همون کابوس تکراری سرم وبه تاج تخت تکیه دادم فکرکردم به همه چی فکرکردم .
خیلی خیلی خستم هم ازنظرجسمی هم از نظرروحی دیگه باارامبخش هم اروم نمی شم،
نمیدونم کی از دست این کابوسا راحت میشم به ساعت رودیوارنگاه کردم 4صبح بودکسل وبی حوصله حولموازکمدبرداشتم رفتم سمت حمام دوش اب وبازکردم اب یخ لرز انداخت توتنم 2-3دقیقه ای زیر اب سرد بودم بعد اب گرم و باز کردم دمای بدنم متعادل شد. حولمو برداشتم خودمو خشک کردم اومدم بیرون حسابی حالم عوض شده بود.
یه شلوارجذب مشکی ویه استین کوتاه مشکی که روش نوشته بود لاوممنوع بودپوشیدم موهای بلندمم سشوارکشیدم بعد همه رو بالایی بستم که چشمامو کشیده تر نشون می داد.
رفتم روصندلی میزارایشم نشستم یکم کرم زدم به پوستم به لبای کبودوسفیدم خیره شدم رژلب صورتی روبرداشتم کم زدم رولبم دستمو کشیدم روش تاپررنگ نباشه.
پاشدم رفتم سمت بالکن دربالکنو باز کردم یه نفس عمیق کشیدم و بوی گلاروداخل ریم فرستادم.
به خونه روبرویمون زل زدم دربالکن باز بودودوتاپسرهمسن دنیل 28-29سال وایستاده بودن وصحبت میکردن پسراولی که انگار داشت حرف های پسردومی روگوش میکرد سرشوتکون میدادناگهان سرشوبرگردونداینورنگاه کردکه چشمش به من افتادچشمای وحشی مشکیش عین اسکن منونگاه میکرد.
#پست سوم
باصدای دربه خودم اومدم.
-دنیل بود.دنیل:نمیای بریم پایین
-من:توبرو من میام
-دنیل:باشه
دنیل که رفت یه نگاه به اتاقم انداختم یه اتاق بزرگ باطرح مشکی،طوسی،سفید،روتختی مشکی بودبا قلب های طوسی میزتحریرمشکی بودتخت سفید بودکاناپه مشکی و طوسی،پرده ها طوسی و سفید،کتابخانه مشکی وسفیدپارکت هم سفید بودکمدم طوسی و مشکی میز ارایشم وتوالت طوسی و مشکی بودن.
رفتم طرف کمد یه بلوزمشکی مجلسی بیرون اوردم با یه شلوار جین مشکی،
لباسارو پوشیدم رفتم روی صندلی میز ارایش نشستم به صورت سفید ورنگ پریدم نگاه کردم منونازیلا شبیه هم بودیم ،
فقط رنگ چشمامون فرق داشت چشمای من ابی یخی بود ولی نازیلا چشماش عسلی-قهوه ای بود. رنگ موهای من بلوندعسلی بود رنگ موهای نازیلا فندقی من شبیه پدرمم نازیلا شبیه مادرم.
موهامو شونه کردم و ساده بستم. رفتم پایین مامان حالش بهتر شده بود رومبل نشسته بود خاله نیازو عمه کیاناهم پیشش نشسته بودند.
رفتم پیششون -من:سلام عمه جان -عمه کیانا:سلام دختر گلم حالت چطوره عزیز دلم -من: مرسی عمه خوبم -عمه کیانا:دخترم برو اونور سالن کیارش بابات کارت داره -من:باشه.
راه کج کردم طرف سالن پدرمو دییدم چشماش قرمزمطمئنم به خاطرگریه کردن زیاده.
رفتم طرفش اشاره کرد اول برم پیش بزرگ خاندان خشایارتهرانی بزرگ به طرف خشایارخان رفتم،سلامی زیرلبی گفتم وپاسخ ارومی هم گرفتم به سمتش خم شدم شونه شو بوسیدم.
اشاره کردرومبل بشینم همونجانشستم،دروبرونگاه کردم دوتاعموهام سمت چپ خشایارخان نشسته بودندباباهم سمته راست -خشایارخان:فردابیاشرکت باید باهم صحبت کنیم-من:درموردچه موضوعی -خشایارخان:فردابهت میگم فرداعصرمنتظرتم.
-من:باشه بااجازه -خشایارخان:میتونی بری
#پست چهارم
تمام مهمونارفته بودندفقط خانواده خودمون بودند.
سردردخیلی بدی داشتم ازپله هابالارفتم،رفتم سمت اتاقم دروبازکردموداخل شدم.
رفتم سمت کمدم لباساموبایه تاپ وو شلوارک مشکی عوض کردم لباساموانداختم گوشه اتاق خسته ازسردردلعنتی خودموپرت کردم روتخت بادستم شقیقه هاموماساژدادم تااروم بشه ولی بدتر شد ازروتخت نیم خیزشدم کنارتختودیدم روعسلی یه قرص بالیوان اب بودقرص ارامبخش بااب خوردم.
سرم وگذاشتم رو بالشت و به امروز فکر کردم به این فکر کردم خشایارخان فردا چیکارم داره متوجه نشدم کی چشمام گرم شدو خوابیدم.
باترس ولرزازخواب بیدارشدم دستمو روپیشانی عرق کردم کشیدم بازم همون کابوس تکراری سرم وبه تاج تخت تکیه دادم فکرکردم به همه چی فکرکردم .
خیلی خیلی خستم هم ازنظرجسمی هم از نظرروحی دیگه باارامبخش هم اروم نمی شم،
نمیدونم کی از دست این کابوسا راحت میشم به ساعت رودیوارنگاه کردم 4صبح بودکسل وبی حوصله حولموازکمدبرداشتم رفتم سمت حمام دوش اب وبازکردم اب یخ لرز انداخت توتنم 2-3دقیقه ای زیر اب سرد بودم بعد اب گرم و باز کردم دمای بدنم متعادل شد. حولمو برداشتم خودمو خشک کردم اومدم بیرون حسابی حالم عوض شده بود.
یه شلوارجذب مشکی ویه استین کوتاه مشکی که روش نوشته بود لاوممنوع بودپوشیدم موهای بلندمم سشوارکشیدم بعد همه رو بالایی بستم که چشمامو کشیده تر نشون می داد.
رفتم روصندلی میزارایشم نشستم یکم کرم زدم به پوستم به لبای کبودوسفیدم خیره شدم رژلب صورتی روبرداشتم کم زدم رولبم دستمو کشیدم روش تاپررنگ نباشه.
پاشدم رفتم سمت بالکن دربالکنو باز کردم یه نفس عمیق کشیدم و بوی گلاروداخل ریم فرستادم.
به خونه روبرویمون زل زدم دربالکن باز بودودوتاپسرهمسن دنیل 28-29سال وایستاده بودن وصحبت میکردن پسراولی که انگار داشت حرف های پسردومی روگوش میکرد سرشوتکون میدادناگهان سرشوبرگردونداینورنگاه کردکه چشمش به من افتادچشمای وحشی مشکیش عین اسکن منونگاه میکرد.