13-07-2018، 17:58
نیمه شب با تب و لرز شدید بیدار شدم اما گیج بودم. صداهایی تو گوشم بود.
-آروم باش ... آروم باش ...
انگار صدای پارسا بود. لبهای خشکم رو تر کردم.
-سردمه ...
-الان خوب میشی ... آخه لعنتی چیکارت کنم گرم بشی؟
ناله می کردم و می گفتم سردمه. بعد از چند دقیقه تو آغوش گرمی فرو رفتم و از لرز بدنم کاسته شد.
نوازش دستش رو احساس کردم اما توان پس زدن نداشتم. کم کم دوباره چشمهام گرم خواب شد.
با تابش نور چشمهام رو باز کردم.
گیج بودم ... سرم انگار جای خاصی بود ... صدای ضربان قلبی زیر گوشم ... چشمهام بازتر شد.
دست حلقه شده دور کمرم و سرم که روی سینه اش بود!
تو بغل پارسا بودم؛ باورم نمی شد! سریع بلند شدم. پارسا چشم باز کرد.
ازش فاصله گرفتم. چشمهام پر از اشک شد. چرا هرچی فکر می کردم دیشب لعنتی رو یادم نمیومد؟؟
-بهت توضیح میدم دیانه ...
پوزخند زدم.
-توضیح از این واضح تر؟
و به بالا تنه ی برهنه اش اشاره کردم.
-اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.
-برو بیرووون ...
حالم دست خودم نبود. احساس می کردم پارسا از اعتمادم سوء استفاده کرده.
پارسا سمت پیراهنش رفت و پوشید. اشک صورتم رو خیس کرده بود.
-بذار توضیح بدم.
-نیازی نیست فقط از خونه ی من برو بیرون و ممنون که این مدت کمکم کردی؛ دیگه به کمک نیازی ندارم!
عصبی دستی لای موهاش برد.
-باشه خانم فروغی!
با بسته شدن در صدای هق هقم بلند شد.
-لعنتی ... لعنتی ...
سمت حموم رفتم و زیر دوش ایستادم. تمام باورهام نسبت به پارسا خراب شده بود.
حوله پوشیده و از حموم بیرون اومدم. ضعف داشتم.
لیوانی شیر با یه کیک خوردم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی امیر علی بود.
-سلام.
-سلام دیانه، خوبی؟
-نه کمی سرما خوردم. می خواستم بهت زنگ بزنم زحمت بکشی بیای آمپولامو بزنی.
-باشه، تا یه ساعت دیگه اونجام.
-کاری بیرون نداری؟
-نه، فقط بهارک رو هم لطفا سر راهت بیار.
-باشه. فعلاً.
گوشی رو قطع کردم. سرم درد می کرد. روی مبل دراز کشیدم.
با صدای زنگ آیفون چشم باز کردم. نگاهی به تصویر امیر علی انداختم.
دکمه رو زدم. بعد از چند دقیقه در سالن باز شد. با دیدن بهارک لبخند زدم و آغوشم رو باز کردم که امیر علی گفت:
-دلت نمی خواد که بچه رو هم مریض کنی؟
قیافه مو مظلوم کردم.
-دلم براش تنگ شده!
-بوس از دور بفرست. آرین کوچولو!
بهارک به پام چسبید. امیر علی کنار پام رو به روی بهارک زانو زد و گفت:
-ببین عمو امیر علی برات چی خریده .... پاستیل!
بهارک با دیدن پاستیل ها چشماش برق زد و ازم فاصله گرفت. امیر علی بلند شد و رو به روم قرار گرفت.
-ببین تو رو خدا، رنگ به رو نداری! برو یه چیزی بپوش بریم خونه ی ما.
-نه امیر علی، همین جا راحت ترم.
-یعنی چی؟ با کی لج می کنی؟
-بخدا لج کردن نیست. مونا بعد از ظهر میاد. بشین یه چیز بیارم بخوری.
-لازم نکرده ... خودم چلاغ نیستم ... برو بشین!
از خدا خواسته سمت مبل رفتم و نشستم.
بعد از چند دقیقه امیر علی سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
-خوب خودتو تحویل میگیریا ... یخچالت پره!
یاد خریدای دیشب پارسا افتادم اما با یادآوری صبح اعصابم دوباره بهم ریخت.
امیر علی با فاصله ی یک مبل رو به روم نشست. ظرف میوه رو گذاشت روی عسلی کنار دستم.
-خاله و بقیه خوبن؟
-همه خوبن. چرا زنگ نزدی بیام ببرمت دکتر؟
-نخواستم مزاحم بشم.
-من نمیدونم تو کی میخوای بفهمی که مزاحم نیستی؟ خودتو تو این خونه و خاطرات غرق کردی ... تو مگه چند سالته دیانه؟ من میدونم سخته اما تو هم میدونی مرگ حقه و همه ی مایه روز از دنیا میریم؛ با حبس کردن خودت احمدرضا بر می گرده؟! داره دو سال میشه!
بغض توی گلوم نشست و قطره اشک سمجی گونه ام رو خیس کرد.
-بیا چند جلسه برو پیش امیر حافظ.
-من دیوونه نیستم!
-منم نگفتم دیوونه ای! برای آروم شدن خودت میگم.
-من خوبم امیر.
-فقط لجبازی! داروهات کجاست؟
-تو یخچال.
بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. در سالن باز شد و مونا وارد شد.
-سلام بر اهل سرما خورده ی منزل ... چطوری ضعیفه؟
امیر علی از آشپزخونه بیرون اومد. مونا نگاهی به امیر علی و نگاهی به من انداخت.
-دیانه دزد .... دزد ...
-چته؟ دزد کجا بود؟
-تو آشپزخونه.
لبم رو به دندون گرفتم.
-امیر علی پسر خاله مه!
مونا زیر ابروش رو خاروند گفت:
-عه، خوشبختم. منم مونام.
امیر علی بی تفاوت سری تکون داد. مونا چینی به دماغش داد.
-اییشش ...
امیر علی گفت:
-اینجا گاو نداریم که ایش میگی!
مونا از عصبانیت سرخ شد.
خنده ام گرفته بود. امیر علی اومد سمتم.
-چند تا تقویتی تو رگی داری.
مونا جای امیر علی نشست و ظرف میوه اش رو دستش گرفت. امیر علی آمپول رو تنظیم کرد و نگاهی به مونا انداخت.
-اون ظرف صاحاب داره!
-اوهوم! اونم منم که دارم میخورم.
-خانوم نمکدون، اون ظرف میوه ی منه!
-حالا شده مال من!
و گیلاسی تو دهنش انداخت.
-دختره ی پررو!
امیر علی آمپولم رو زد.
-خوب دوستتم اومد. من میرم، شب شاید با بچه ها یه سر بیایم دیدنت.
مونا: کمپوت یادتون نره!
امیر علی چرخید و دستش و روی دسته ی مبلی که مونا نشسته بود گذاشت.
کمی روی مونا خم شد. مونا با تعجب خودش رو عقب کشید. گیلاس بین لبهاش بی حرکت مونده بود.
-مراقب باش نپره تو گلوت!
قد راست کرد. نفس راحت کشیدن مونا رو حس کردم.
-مراقب خودت باش.
-ممنون که اومدی.
-کاری نکردم! تو خودت رو از ما دور کردی، وگرنه ما با هم فامیلیم.
-امیر علی!
-باشه بابا ... شب می بینمت.
با رفتن امیر علی، مونا پاشو روی میز گذاشت.
-اووف ... این کی بود دیگه؟ خدای غرور!
لبخندی روی لبم نشست.
-نیشت و ببند!
تو چقدر خنگ شدی مونا مگه امیرعلی رو اون سال تولد بهارک ندیدی؟
-برو بابا من شام می خورم یه ساعت بعد یادم میره بعد تو چه حرفا میزنی ولی خودمونیما بد مالی نبود!!
-هوی، چشاتو درویش کن!
-گمشو، باید دنبال شوور باشم دیگه! مامانم ناامید شده، خودم باید دست به کار بشم.
قری به سر و گردنش داد.
-دیانه؟
-هوم؟
-درد!
-مرض! بنال.
-خواهرم، عزیزم، صحبت کردن یاد بگیر.
-بلدم.
-یه تصمیمی گرفتم.
-چی؟
-من خسته شدم از این چهره ی بی روح ... تو خودت خسته نشدی؟
-نه!
-تو غلط کردی!! باید یه کاری رو به زور سرت بیارم وگرنه تو بیخیال تر از این حرفهایی!
کمی با مونا صحبت کردیم. مونا دور و بر رو جمع کرد. شام رو قرار شد از رستوران بیارن.
-پاشو برو یه چیز درست بپوش الان مهمونات میان.
بی میل بلند شدم. شومیز سبز فسفری با شلوار راستای مشکی پوشیدم.
موهام رو شلخته بالای سرم جمع کردم و شال نخی روی سرم انداختم.
صدای آیفون بلند شد. مونا در رو باز کرد. بعد از چند دقیقه امیر علی همراه بقیه با سر و صدا وارد شدن.
هانیه با دیدنم اومد سمتم.
-ستاره ی سهیل چطوری؟ نیستی!
-خوبم، درگیر کار.
-اوه اوه صداش و ببین.
حمید پشت سر هانیه ایستاد.
-صدا دیدنی نیست، گوش کردنیه!
هانیه زبون درازی کرد. امیر علی گفت:
-نگا کی رو شوهر دادیم!
کامران دستش و دور کمر هانیه حلقه کرد. حمید و امیر علی کف دستشونو به علامت خاک بر سرت رو هوا تکون دادن.
امیر حافظ و نوشین هم وارد شدن. هدی و نسترن نیومده بودن.
مونا رفت آشپزخونه تا چائی بیاره. نشسته بودیم که صدای زنگ بلند شد.
امیر علی سؤالی نگاهم کرد. شونه ای به معنی نمیدونم بالا دادم.
امیر علی رفت سمت آیفون. با دیدن کسی که پشت در بود متعجب گفت:
-صدرا اینجا چیکار می کنه؟!
هول کردم. همه تعجب کرده بودن. امیر علی دکمه آیفون رو زد.
بعد از چند دقیقه در سالن باز شد و صدرا با دسته گل بزرگی وارد سالن شد.
با دیدن بقیه متعجب لبخندی زد گفت:
-مثل اینکه جمعتون جمعه!
ادامه دارد... .