11-07-2018، 14:01
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-07-2018، 14:05، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
- تو کی هستی؟زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله ترنم میکرديبا فریاد میگم: خفه شوپوزخندي میزنه- میگم تو کی هستی... چرا ترنم رو دزدیدي... چرا من رو زندانی کردي؟ چی از جون ما میخواي؟منصور: از جون تو چیزي نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ي مارو دیدي نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد ترنم یه تصفیه حساب شخصیه آقا پسر... بهتره از این بیشتر رو اعصاب منراه نريبا پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد ریختین سر یه دختر بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین مرد...تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی... مثلا زور و بازوت رو به رخ یه دختر میکشی تا نشونبدي خیلی مردي... بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو نامردتر تو عمرم ندیدمرگ گردنش متورم میشه... با چشمهاي سرخ شده بهم زل زده... قیافش عجیبب برام آشناست... ولی هر چی فکرمیکنم یادم نمیاد کجا دیدمشمنصور: چون کور بودي و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی نامرد میدیدي... اولیش هم همون داداش بهاصطلاح مردت که داداش من رو توي اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدنبهت زده بهش نگاه میکنم... سیاوش... مشت و لگد.. دانشگاه...زمزمه وار میگم: مسعودمسعود... خواستگاري... ترانه... عصبانیت غیر کنترل سیاوش... دعواهاي ترانه و سیاوش... همه و همه تو ذهنم نقشمیبندن...با پوزخند ادامه میده: آره... مسعود... همون مسعود بدبخت که شماها به کشتنش دادین... شماها غرور برادرم رو خردکردینیاد گذشته ها میفتم... یاد التماساي ترنم... یاد اشکاش... یاد بی کسیهاش... نکنه همه ي حرفاش حقیقت بود؟
ترنم: سروش... به خدا مسعود خواستگار ترانه بود... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توي هیچکدوم ازاتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم... تو رو خدا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنهاترم نکن...همه ي امیدم به توهه- خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شدهترنم: سر..........- بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه يمسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟... براي خراب کردن ترانه اون خواستگاري مسخره رو راه انداختی تا بین ترانهو سیاوش رو شکرآب کنیمنصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید... کسی به نالههاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهاي اون دختره ي سنگدل گوش بدماز شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ي مسعود هم جزنمایش ترنم بود... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه...« برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده »: حرفاي ترنم تو گوشم میپیچهمنصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادي رو براي من به همراه داره... این جوري سیاوش هم طعمبی برادري رو میکشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ي برادرم درد و دل میکردم... یه روزي عشقبرادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتمبا چشمهاي گرد شده بهش زل میزنم... خدایا این داره چی میگهمنصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شدهیچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزي که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... ترنم... ترنم... ترنمخدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ي این سالها به گناه نکرده محکومش کردیممنصور اسلحه شو بالا میاره
منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاري به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی کهبرادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ي تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پسبدنبا تعجب نگاش میکنم... لعیا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزي بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره...منصور: یه خورده زیادي میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن ترنم در 4 سال پیش اشتباه لودزنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنماز مرگ ترسی ندارم همه ي نگرانیم بابت ترنمه...با تموم شدن حرفش فشاري به ماشه ي اسلحه وارد میکنه و بعد صداي تیراندازي و در آخر سوزشی که توي قفسه يسینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روي زمین میفتم... منصور با پوزخند بالاي سرم میاد و اسلحه رو برايدومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم...دستم رو روي شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هممیفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهممبا احساس درد بدي در ناحیه ي قفسه ي سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بینکلی سیم و دستگاه هاي مختلف میبینم...کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردنشباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد... با دیدن چشمهاي باز مناول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالاي سرم رو بهصدا در میارهدختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدیناز شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟دختر: بیمارستانبا تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟
همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهاي باز من میگه: سلامجوون چطوري؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیابا تعجب نگاش میکنم که لبخندي میزنه و شروع به معاینه ي من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه:بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدي به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کرديگلوله... اینا چی دارن میگن؟...دکتر: درد داري؟سري به نشونه ي تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ايکه به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... منصور... پوزحندش... ترنمزیر لب زمزمه وار میگم: ترنمبه سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونیبا کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توي یه جداي خلوت پیدات کرده و به بیمارستانرسونده... ما هم به پلیس خبر دادیمبا بی حوصلگی میگم: کس دیگه اي رو هم با من به بیمارستان آوردندکتر: نه... فقط خودت بوديخدایا پس ترنم کجاست؟- خونواد...مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت...بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بودبا همه ي دردي که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم
آقاي دکتر باید چیزي رو به برادرم بگم... خیلی ضروریهدکتر: پسر تو باید.....دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارمبه سختی میگم: پاي زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدمسري تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنیبی حوصله باشه اي میگمو منتظر میشم... بدجور حالم خرابه... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یادحرفاي منصور میفتم... نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه...دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنمبعد از مدتی سیاوش با قیافه ي درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشهبا ناله میگم: سیاوشسیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردي؟بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم...خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش... فقط بگو کی این بلا رو سرت آوردسروش: آروم بگیر سیاوشسیاوش: چه جوري سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟ته دلم خالی میشه... چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر......با ترس میپرسم: چند روزسیاوش: سه هفته اي میشه.... دقیقا 21 روزه که بیهوشی... 21 روزه که حال و روز همه مون خرابه... آلاگل.....با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو... ترنم رو......رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم
با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روي سرش میذاره...سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟- آره... آقاي رمضانی ترنم رو واسه ي مترجم شرکت فرستاده بوداخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه- چند روزي بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ي اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردمکه متوجه شدم دختري به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم ترنمه...تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودنسیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردي؟سري تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگههمراه من کسی رو نیاوردندوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنهسیاوش: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیستاخمام تو هم میره... سیاوش هیچوقت دروغگوي ماهري نبود... میخوام چیزي بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه ومیگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه- دکتر فقط یه دقیقهدکتر: اما...- خواهش میکنمدکتر: سریعترسري تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازي نیست... ممکنه ترنم بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبربدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن...
سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش ترنم پیدا شده... بهترهاستراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم براي پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟- سیاوش حالش خوبه؟تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سري تکون میدهنمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده... نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگهمیخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفاهست... الان فقط استراحت کنبعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ي امیدم به حرف سیاوشهپرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوي من رد میشه و از اتاق خارج میشه... اصلاحوصله ي خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه هاي این پرستاراي مزخرفنفسمو با حرصبیرون میدم که باعث میشه قفسه ي سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفاي منصور تو گوشمداداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توي اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط ».. میپیچه« به جرم عاشق شدن ... فقط و فقط به جرم عاشق شدن ...عاشق شدنلعنتی... یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه ترنم واقعا بیگناه باشهزیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشهعرق سردي روي پیشونیم میشینهسروش به خودت بیا... اون همه مدرك بر علیه ترنم بود... خودت هم خوب میدونی جز محالاته... اون عکسا... اونمخفی کاریها... اون ایمیلا... اون اس ام اس... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه...- ولیسروش... سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن... تو الان آلاگل رو داري... ترنم هم که سالمه دیگه چیمیخواي؟... تمومش کن سروش...
« یه روزي عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »حرفاي منصور بدجور اذیتم میکنه... نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه... آره فکرکنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... باید با ترنم حرف بزنم... چاره اي برام نمونده.. وقتی از اینخراب شده مرخصشدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونماینجوري ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره...تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازهي ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونهاونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرمبا احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره... باچشمهاي اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکرترنم نبود... عشق ترنم نبود... حس ترنم نبود... اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدمآلاگل: سروشمایکاش اینجوري صدام نکنه... یاد ترنم میفتم... یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم...با اخم میگم: آلاگل اینجوري صدام نکن... این براي هزارمین دفعهوقتی اینجوري صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم... چون به جاي آلاگل ترنم رو مقابلم میبینم... ایکاش یکممراعات کنه... هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر ندارهبا مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من... آخه تو دنیاي منی... مال خودمی پس باید.....میپرم وسط حرفش- آلاگل اگه اومدي چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون... میخوام استراحت کنمآهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدمبعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه
حرفی نمیزنم... یعنی چیزي ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهشندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشمآلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تابهم گفت فقط چند دقیقه برویه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بري یه خورده استراحت کنی پاي چشمات گود افتادهدستمو توي دستاي ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شوسري تکون میدمو هیچی نمیگم...با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم- مهم نیستآلاگل: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبري ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبورشدن به پلیس خبر بدن- چه جوري فهمیدین توي این بیمارستان هستم؟آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه موردمشکوك.........میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بديواي دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشهآلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه.......حوصله ي حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزي از ماجراي ترنم میدونه یانه... اصلا متوجه ي حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم... ایکاشمیشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقمبپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم
آلاگل: دکتر گفته به زودي به بخش منتقلت میکنند... خیلی خوشحالم سروش...- آلاگل من خیلی خسته امآلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم... استراحت کن... خیلی دوستت دارمسري تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم- بهتره بري استراحت کنی خانمی... معلومه تو هم خسته ايآهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق منفقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه هاي افتاده به سمت در میره...در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونماز این همه شوق و ذوقش لبخندي رو لبام میشینه.. همه ي سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرازبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله اي که آرزوي سشنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنهبگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمیاشک از گوشه ي چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلمبعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه... از هم نتونستم... لعنت به من... باز هم دلش رو شکوندمزیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداري تا این حد باهاش بی احساس باشیدلم عجیب گرفته... این همه محبت... این همه عشق... این همه خوبی... همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیممن میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه... چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته- ترنم باهام چیکار کردي که جذب هیچ دختري نمیشم... باهام چیکار کردي؟آهی میکشم... از اول هم اشتباه کردم نباید آلاگل رو وارد این بازي میکردم...فصل نوزدهم
بالاخره امروز مرخصمیشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاصمیشم... توي این چندوقته که به بخش منتقل شدم همه ي فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن... این آلاگل هم مثله کنهبهم چسبیده بود و ول کن نبود... اشکان هم که هر بار میومد به جاي حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشتو کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدي؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه کهمثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره... وقتی هم میگفتم بد نیستیه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالمتري دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه... گمشو بذار کمپوتم رو بخورم... خدا رو شکر امروز بالاخره از دستهمگیشون خلاصمیشم... چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اوناشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جاي ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد وکوفتشون میکرد... چه اون سیاوش که با جواباي سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمیمیذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاري هاي گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزيکه له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرمبردارن... هنوز هم از ترنم خبري ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفاي سیاوش رو برام تکرارکردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از منمخفی میکنند... به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند...وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتري بدونید حتما یهسر به اون هم بزنید فقط سري تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراشعجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود... به آلاگلچیز زیادي در مورد ترنم نگفتم تنها چیزي که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید برايترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتاي دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردورفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم بایدبرگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشمهمونجور که لباسام رو عوضمیکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجامبدمبا ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام- بله؟
در باز میشه و پرستاري وارد میشه- سلام آقاي راستین... به سلامتی امروز مرخصمیشینلبخندي میزنم... پرستار بانمکیه... برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلیسنگین و باوقاره- آره... از امروز دیگه از دست داد و فریاداي من خلاصمیشینبا لبخند میگه: این حرفا چیه... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین- مرسیپرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید- نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردي هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودي خوب میشهپرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخصمیشمسري تکون میدمو موهاي آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم...سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کاراي ترخیصرو انجام بده... اشکان هم رفته داروهاي تجویزي دکتر رو بخرهچند دقیقه اي توي اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبري نیست... یه خورده زیادي کاراشون طولکشیدهتو این چند روز از بس توي اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی بهاطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه...آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنومسیاوش: آخه چه جوري بهش بگم؟...سیاوش: من میگم بذاریم واسه ي بعد...
سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته...سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونماصلا متوجه ي حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بديافتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمهبه مسیري که سیاوش رفته نگاه میکنمزیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشمقفسه ي سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردي که کم کم بیشتر میشه به همون مسیري میرم کهسیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبري از سیاوش نیست- خدایا این پسره کجا رفته؟باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکننددوباره به سمت اتاقی که در اون بستري بودم حرکت میکنم...در اتاق نیمه بازه... صداي اشکان و سیاوش رو میشنوماشکان: پس تو کجا بودي؟سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگواشکان: الان وقتش نیستسیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهترهاشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره
سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماشنفرت رو ببینماشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ي ترنمه... همه ي کاراش تظاهرهسیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذرهاشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشتسیاوش: اما....اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنهسیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو دارهاشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟....اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشهسیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرداشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ي اینا باز هم آدماعاشق میشنسیاوش: پس آلاگل چی؟اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازي با خودش... شاید هم با ترنم...سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیستاشکان: نمیدونم چه جوري میشه بهش گفتاینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتمسیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده
اشکان: هنوز هم ازش متنفريسیاوش: دست خودم نیستاشکان: حرفاي سرو....سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدي... هر چند بیشتر از من باسروش صمیمی بودي اما در جریان همه ي ماجراها بودي... ترنم همه جوره مقصر شناخته شداشکان: الان میخواي چیکار کنی؟جرات ندارم پامو توي اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیستسیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده...نمیتونم بگم هیچی ازش نموندهاشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بودبه دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شدهاشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشماشکان: فعلا به سروش هیچی نگوسیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوي میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنماشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... از روي دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...اشکان: فعلا چیزي نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره
ترنم: سروش... به خدا مسعود خواستگار ترانه بود... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توي هیچکدوم ازاتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم... تو رو خدا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنهاترم نکن...همه ي امیدم به توهه- خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شدهترنم: سر..........- بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه يمسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟... براي خراب کردن ترانه اون خواستگاري مسخره رو راه انداختی تا بین ترانهو سیاوش رو شکرآب کنیمنصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید... کسی به نالههاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهاي اون دختره ي سنگدل گوش بدماز شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ي مسعود هم جزنمایش ترنم بود... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه...« برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده »: حرفاي ترنم تو گوشم میپیچهمنصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادي رو براي من به همراه داره... این جوري سیاوش هم طعمبی برادري رو میکشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ي برادرم درد و دل میکردم... یه روزي عشقبرادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتمبا چشمهاي گرد شده بهش زل میزنم... خدایا این داره چی میگهمنصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شدهیچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزي که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... ترنم... ترنم... ترنمخدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ي این سالها به گناه نکرده محکومش کردیممنصور اسلحه شو بالا میاره
منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاري به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی کهبرادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ي تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پسبدنبا تعجب نگاش میکنم... لعیا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزي بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره...منصور: یه خورده زیادي میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن ترنم در 4 سال پیش اشتباه لودزنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنماز مرگ ترسی ندارم همه ي نگرانیم بابت ترنمه...با تموم شدن حرفش فشاري به ماشه ي اسلحه وارد میکنه و بعد صداي تیراندازي و در آخر سوزشی که توي قفسه يسینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روي زمین میفتم... منصور با پوزخند بالاي سرم میاد و اسلحه رو برايدومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم...دستم رو روي شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هممیفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهممبا احساس درد بدي در ناحیه ي قفسه ي سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بینکلی سیم و دستگاه هاي مختلف میبینم...کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردنشباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد... با دیدن چشمهاي باز مناول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالاي سرم رو بهصدا در میارهدختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدیناز شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟دختر: بیمارستانبا تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟
همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهاي باز من میگه: سلامجوون چطوري؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیابا تعجب نگاش میکنم که لبخندي میزنه و شروع به معاینه ي من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه:بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدي به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کرديگلوله... اینا چی دارن میگن؟...دکتر: درد داري؟سري به نشونه ي تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ايکه به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... منصور... پوزحندش... ترنمزیر لب زمزمه وار میگم: ترنمبه سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونیبا کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توي یه جداي خلوت پیدات کرده و به بیمارستانرسونده... ما هم به پلیس خبر دادیمبا بی حوصلگی میگم: کس دیگه اي رو هم با من به بیمارستان آوردندکتر: نه... فقط خودت بوديخدایا پس ترنم کجاست؟- خونواد...مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت...بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بودبا همه ي دردي که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم
آقاي دکتر باید چیزي رو به برادرم بگم... خیلی ضروریهدکتر: پسر تو باید.....دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارمبه سختی میگم: پاي زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدمسري تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنیبی حوصله باشه اي میگمو منتظر میشم... بدجور حالم خرابه... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یادحرفاي منصور میفتم... نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه...دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنمبعد از مدتی سیاوش با قیافه ي درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشهبا ناله میگم: سیاوشسیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردي؟بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم...خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش... فقط بگو کی این بلا رو سرت آوردسروش: آروم بگیر سیاوشسیاوش: چه جوري سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟ته دلم خالی میشه... چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر......با ترس میپرسم: چند روزسیاوش: سه هفته اي میشه.... دقیقا 21 روزه که بیهوشی... 21 روزه که حال و روز همه مون خرابه... آلاگل.....با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو... ترنم رو......رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم
با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روي سرش میذاره...سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟- آره... آقاي رمضانی ترنم رو واسه ي مترجم شرکت فرستاده بوداخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه- چند روزي بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ي اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردمکه متوجه شدم دختري به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم ترنمه...تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودنسیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردي؟سري تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگههمراه من کسی رو نیاوردندوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنهسیاوش: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیستاخمام تو هم میره... سیاوش هیچوقت دروغگوي ماهري نبود... میخوام چیزي بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه ومیگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه- دکتر فقط یه دقیقهدکتر: اما...- خواهش میکنمدکتر: سریعترسري تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازي نیست... ممکنه ترنم بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبربدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن...
سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش ترنم پیدا شده... بهترهاستراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم براي پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟- سیاوش حالش خوبه؟تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سري تکون میدهنمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده... نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگهمیخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفاهست... الان فقط استراحت کنبعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ي امیدم به حرف سیاوشهپرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوي من رد میشه و از اتاق خارج میشه... اصلاحوصله ي خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه هاي این پرستاراي مزخرفنفسمو با حرصبیرون میدم که باعث میشه قفسه ي سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفاي منصور تو گوشمداداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توي اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط ».. میپیچه« به جرم عاشق شدن ... فقط و فقط به جرم عاشق شدن ...عاشق شدنلعنتی... یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه ترنم واقعا بیگناه باشهزیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشهعرق سردي روي پیشونیم میشینهسروش به خودت بیا... اون همه مدرك بر علیه ترنم بود... خودت هم خوب میدونی جز محالاته... اون عکسا... اونمخفی کاریها... اون ایمیلا... اون اس ام اس... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه...- ولیسروش... سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن... تو الان آلاگل رو داري... ترنم هم که سالمه دیگه چیمیخواي؟... تمومش کن سروش...
« یه روزي عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »حرفاي منصور بدجور اذیتم میکنه... نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه... آره فکرکنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... باید با ترنم حرف بزنم... چاره اي برام نمونده.. وقتی از اینخراب شده مرخصشدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونماینجوري ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره...تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازهي ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونهاونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرمبا احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره... باچشمهاي اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکرترنم نبود... عشق ترنم نبود... حس ترنم نبود... اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدمآلاگل: سروشمایکاش اینجوري صدام نکنه... یاد ترنم میفتم... یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم...با اخم میگم: آلاگل اینجوري صدام نکن... این براي هزارمین دفعهوقتی اینجوري صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم... چون به جاي آلاگل ترنم رو مقابلم میبینم... ایکاش یکممراعات کنه... هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر ندارهبا مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من... آخه تو دنیاي منی... مال خودمی پس باید.....میپرم وسط حرفش- آلاگل اگه اومدي چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون... میخوام استراحت کنمآهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدمبعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه
حرفی نمیزنم... یعنی چیزي ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهشندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشمآلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تابهم گفت فقط چند دقیقه برویه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بري یه خورده استراحت کنی پاي چشمات گود افتادهدستمو توي دستاي ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شوسري تکون میدمو هیچی نمیگم...با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم- مهم نیستآلاگل: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبري ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبورشدن به پلیس خبر بدن- چه جوري فهمیدین توي این بیمارستان هستم؟آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه موردمشکوك.........میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بديواي دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشهآلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه.......حوصله ي حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزي از ماجراي ترنم میدونه یانه... اصلا متوجه ي حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم... ایکاشمیشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقمبپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم
آلاگل: دکتر گفته به زودي به بخش منتقلت میکنند... خیلی خوشحالم سروش...- آلاگل من خیلی خسته امآلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم... استراحت کن... خیلی دوستت دارمسري تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم- بهتره بري استراحت کنی خانمی... معلومه تو هم خسته ايآهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق منفقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه هاي افتاده به سمت در میره...در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونماز این همه شوق و ذوقش لبخندي رو لبام میشینه.. همه ي سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرازبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله اي که آرزوي سشنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنهبگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمیاشک از گوشه ي چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلمبعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه... از هم نتونستم... لعنت به من... باز هم دلش رو شکوندمزیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداري تا این حد باهاش بی احساس باشیدلم عجیب گرفته... این همه محبت... این همه عشق... این همه خوبی... همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیممن میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه... چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته- ترنم باهام چیکار کردي که جذب هیچ دختري نمیشم... باهام چیکار کردي؟آهی میکشم... از اول هم اشتباه کردم نباید آلاگل رو وارد این بازي میکردم...فصل نوزدهم
بالاخره امروز مرخصمیشم... بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاصمیشم... توي این چندوقته که به بخش منتقل شدم همه ي فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن... این آلاگل هم مثله کنهبهم چسبیده بود و ول کن نبود... اشکان هم که هر بار میومد به جاي حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشتو کوفت میکرد... هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدي؟... آقا در جواب حرف من میگفت همه کهمثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره... وقتی هم میگفتم بد نیستیه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند... آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالمتري دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه... گمشو بذار کمپوتم رو بخورم... خدا رو شکر امروز بالاخره از دستهمگیشون خلاصمیشم... چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود... چه اوناشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جاي ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد وکوفتشون میکرد... چه اون سیاوش که با جواباي سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمیمیذاشت... چه اون مامان که با گریه و زاري هاي گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد... چه اون پلیسا که دقیقا از روزيکه له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن... هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرمبردارن... هنوز هم از ترنم خبري ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفاي سیاوش رو برام تکرارکردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده... نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از منمخفی میکنند... به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند...وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتري بدونید حتما یهسر به اون هم بزنید فقط سري تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن... حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراشعجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده... بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود... به آلاگلچیز زیادي در مورد ترنم نگفتم تنها چیزي که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم... وقتی فهمید برايترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد... مثله خیلی وقتاي دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردورفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد... اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم بایدبرگرده... نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشمهمونجور که لباسام رو عوضمیکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجامبدمبا ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام- بله؟
در باز میشه و پرستاري وارد میشه- سلام آقاي راستین... به سلامتی امروز مرخصمیشینلبخندي میزنم... پرستار بانمکیه... برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلیسنگین و باوقاره- آره... از امروز دیگه از دست داد و فریاداي من خلاصمیشینبا لبخند میگه: این حرفا چیه... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین- مرسیپرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید- نه... ممنون... حالم کاملا خوبه... اگه دردي هم هست درد بعد از عمله... که اون هم به زودي خوب میشهپرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخصمیشمسري تکون میدمو موهاي آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم...سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کاراي ترخیصرو انجام بده... اشکان هم رفته داروهاي تجویزي دکتر رو بخرهچند دقیقه اي توي اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبري نیست... یه خورده زیادي کاراشون طولکشیدهتو این چند روز از بس توي اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی بهاطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه...آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنومسیاوش: آخه چه جوري بهش بگم؟...سیاوش: من میگم بذاریم واسه ي بعد...
سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته...سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونماصلا متوجه ي حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بديافتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمهبه مسیري که سیاوش رفته نگاه میکنمزیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشمقفسه ي سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردي که کم کم بیشتر میشه به همون مسیري میرم کهسیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبري از سیاوش نیست- خدایا این پسره کجا رفته؟باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکننددوباره به سمت اتاقی که در اون بستري بودم حرکت میکنم...در اتاق نیمه بازه... صداي اشکان و سیاوش رو میشنوماشکان: پس تو کجا بودي؟سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگواشکان: الان وقتش نیستسیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهترهاشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره
سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماشنفرت رو ببینماشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ي ترنمه... همه ي کاراش تظاهرهسیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذرهاشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشتسیاوش: اما....اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنهسیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو دارهاشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟....اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشهسیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرداشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ي اینا باز هم آدماعاشق میشنسیاوش: پس آلاگل چی؟اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازي با خودش... شاید هم با ترنم...سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیستاشکان: نمیدونم چه جوري میشه بهش گفتاینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتمسیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده
اشکان: هنوز هم ازش متنفريسیاوش: دست خودم نیستاشکان: حرفاي سرو....سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدي... هر چند بیشتر از من باسروش صمیمی بودي اما در جریان همه ي ماجراها بودي... ترنم همه جوره مقصر شناخته شداشکان: الان میخواي چیکار کنی؟جرات ندارم پامو توي اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیستسیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده...نمیتونم بگم هیچی ازش نموندهاشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بودبه دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شدهاشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشماشکان: فعلا به سروش هیچی نگوسیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوي میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنماشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... از روي دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...اشکان: فعلا چیزي نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره