11-07-2018، 13:37
با نگاهم تا آشپزخونه بدرقه اش کردم. وقتی از نظرم پنهان شد سرم و به مبل تکیه دادم و نگاهم رو به سقف دوختم.
بعد از چند دقیقه صدای قدمهاش رو شنیدم که بهم نزدیک می شد. توی دستش لیوان بزرگی آب میوه بود.
-برات آبمیوه گرفتم. بهتره داروهاتو بخوری.
با فاصله ی کمی کنارم نشست و قرص ها رو دونه دونه باز کرد و کنار لیوان گذاشت.
-به دوستت زنگ نزدی؟
-در دسترس نبود، الان دوباره زنگ میزنم.
قرص ها رو خوردم.
-چند تا آمپول داری ... فردا میریم بزنی.
-نه تو زحمت میوفتی! میگم امیر علی بیاد بزنه.
بی تفاوت شونه ای بالا داد.
-هر طور میلته، منم به کارهام می رسم.
بلند شد. بغض توی گلوم نشست. خودمم دلیلش رو نمیدونستم. شماره ی مونا رو گرفتم. این بار بوق خورد.
-سلام خااانوم!
صدای شادش تو گوشم پیچید.
-سلام.
-صدات چرا خروسی شده؟
-کمی سرما خوردم.
-دو روز نبودماااا ... مگه چیز قحط بود که سرما خوردی؟!
-حوصله ندارم. مونا؟
-جون مونا!
-شب میای اینجا؟
-راستش الان خارج از شهر هستیم اما تا فردا عصر برمی گردیم. ببخشید!
-عیب نداره، خوش بگذره.
گوشی رو قطع کردم. پارسا هنوز بالای سرم ایستاده بود.
-امشب نمی تونه بیاد.
-شنیدم؛ میرم شام آماده کنم.
و سمت آشپزخونه رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
بعد از دیدنم تو خونه ی صدرا اخلاقش خیلی عوض شده بود.
بوی جیگر کباب شده پیچید تو خونه و تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام!
به سختی از جام بلند شدم. کمی حالم بهتر شده بود. سمت آشپزخونه رفتم.
در تراس باز بود و بوی جیگر حالا بیشتر به مشامم می خورد. چشمهام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.
با شنیدن صداش سریع چشم باز کردم. نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. فاصلمون کم بود.
-چند روزه چیزی نخوردی؟!
لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش کشیده شد سمت لبهام.
-گاز نگیر اون لامصب رو!
هول کردم. سمت تراس رفت و با چند سیخ جیگر برگشت و گذاشتشون روی میز.
-بیا بشین.
سمت میز رفتم و نشستم. روی صندلی رو به روم نشست.
یکی برداشتم و گذاشتم دهنم اما درد گلوم باعث شد اخم هام توی هم بره. نگاهم کرد.
-بخور درد گلوت کمتر میشه ... جلوی ضعفت رو هم میگیره. نمیدونم دنبال چی هستی که اینطوری داری خودکشی می کنی!
حق داشت. این مدت خیلی کار کرده بودم.
بعد از خوردن چند لقمه انگار اشتهام تحریک شد و تند تند به خوردن ادامه دادم.
با سنگینی نگاهش سرم رو بالا آوردم.
-آروم تر!!
لقمه پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردم. بلند شد لیوانی آب جلوم گرفت و دستش وسط هر دو کتفم و روی بند لباس زیرم نشست.
سرخ شدم از خجالت. آروم وسط هر دو کتفم رو ماساژ داد. کمی آ خوردم. نفسم برگشت.
-ممنون، خوب شدم.
سرجاش نشست. بعد از خوردن شام میز رو جمع کرد.
قرص ها تأثیر کرده بودن و دوباره دلم می خواست بخوابم.
پارسا با دیدنم گفت:
-خوابت میاد؟
مظلوم سر تکون دادم. احساس کردم گوشه ی لبش از خنده کج شد اما سریع جمعش کرد.
-جاتو توی سالن میندازم تا در دسترسم باشی!
-مگه شب اینجائی؟!
احساس کردم ترس تو صدام رو فهمید. اخمی کرد و اومد جلو.
-از چی می ترسی؟ اینکه بهت دست درازی کنم؟ اگر می خواستم این کار و کنم، خیلی وقت پیش کرده بودم! دله نیستم ... انقدر دختر دور و برم هست که چشمم دنبال توی نیم وجبی نباشه!
-من ... منظوری نداشتم!
-هیسس دیانه ...!
از آشپزخونه بیرون رفت.
میدونستم پارسا از هر قابل اعتمادی، قابل اعتماد تره چون خودش رو ثابت کرده بود.
صداش از توی سالن بلند شد.
-جات و پهن کردم، بیا.
از آشپزخونه بیرون اومدم.
-یه دست لباس راحتی رو مبل برات گذاشتم. میرم حیاط سیگار بکشم، توام لباست رو عوض کن.
-ممنون.
حرفی نزد و از سالن بیرون رفت. با رفتنش لباسهام رو درآوردم و بلوز شلوار راحتی پوشیدم.
موهای بلندم انگار روی سرم سنگینی می کرد. بافتمشون و توی جام دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.
دلم می خواست به هیچی فکر نکنم. مغزم پر بود اما انگار با آدنگ توی سرم میزدن!
در سالن باز شد. حالا بوی عطرش با بوی سیگارش آمیخته شده بود.
سنگینی نگاهش رو بالای سرم احساس کردم اما چشم باز نکردم.
چشمهام کم کم گرم خواب شدن.
ادامه دارد... .