امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ஜرمان سفر به دیار عشقஜ

#8
زندگیم براي آخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام آرزوي محال شده بود... من به همین قانعم... بیشتر از اینهیچی از زندگی نمیخوامدهنم رو باز میکنم که چیزي بگم اما این اشکاي لعنتی اجازه نمیدن... چه سخته حرف زدن وفتی که دوست نداريحرف بزنی... چه سخته ترك کردن وقتی دلت راضی به رفتن نیست... چه سخته نزدیکی وقتی فرسنگها ازش دوري...با بغضشروع به حرف زدن میکنم: سروش تو سهم من نیستیحلقه ي دستاش رو محکمتر میکنه... خیلی خیلی محکمتر... نالم بلند میشه ولی اون طوري من رو به خودش فشارمیده که انگار اگه رهام کنه فرار میکنمبا صدایی خش دار از گریه میگه: ولی تو سهم منیبا ناله میگم: سروشسروش: سهم من از همه ي زندگی توییدیگه نمیتونم تحمل کنم... بدجور به پهلوم فشار وارد میشه- سروش تو رو خدا ولم کنه... بدجور درد دارمتازه به خودش میاد... بازوهام رو میگیره و من رو از خودش دور میکنهبا دیدن چهره ي من رنگش میپره و میگه: ترنم چی شده؟ چرا......حرفش رو میخوره و با ترس بهم زل میزنهبه سختی لبخندي میزنم... هر لحظه که میگذره بیشتر احساس سرما و رخوت میکنممیخوام بازوهامو از حصار دستاش خارج کنم که به خودش میادو با نگرانی میگه: ترنم تو رو خدا حرف زن... بگو کجاتدرد میکنه؟با لبخند تلخی میگم: بپرس کجام درد نمیکنه؟سروش: ترنم- همه ي بدنم درد میکنه سروش... همه ي بدنم... انگار سهم من از همه ي زندگی فقط کتک خوردنه

میخواد چیزي بگه که اجازه نمیدم- میدونی سروش خیلی برات خوشحالم... اینو از ته ته دلم میگم... خیلی خوشحالم که عاشق شدي...دوباره اشک تو چشماش جمع میشهبغضم رو قورت میدمو ادامه میدم: عشقت رو با هوس قاطی نکن... بعدها که از اینجا آزاد شدیم شرمنده ي عشقتمیشی... بعد نمیتونی تو چشماش زل بزنی و بگی دوستت دارمبا ناراحتی بهم زل میزنه- من رو ببخش سروش... من رو ببخش که بدترین اتفاق زندگیت شدم... من میخواستم بهترین برات باشم اما شدمبدترین... انگار هر چی بیشتر تلاش کنی از هدفت دورتر میشیسروش: تر........میپرم وسط حرفشو میگم: میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چنداین جدایی براي من سخت ترین بود ولی خوشحالم براي تو نتیجه ي خوبی رو به همراه داشت...حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعینداشته باشه واسه ي تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسیبا صداي لرزونی میگه: ترنم تمومش کناشک تو چشمام جمع میشه و با بغضمیگم: اون شب تو مهمونی براي اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توي شرکتوقتی گفتی به عشق واقعی رسیدي هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید براي آزار و اذیت من میگیبا نگرانی بهم خیره میشه... به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم... پاهامو دراز میکنمو دستم رو رويپهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشهنفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهاي نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم... نمیدونم چرا؟... ولی میترسمبمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه- اما اون روز وقتی توي مهمونی آلاگل رو بوسیدي فهمیدم خیلی عاشقی... اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ي آلاگلی

از شدت گریه چشماش سرخ شده- تو همیشه توي جمع مراعات میکردي ولی اون روز نتونستی جلوي خودت رو بگیري... چرا دروغ؟... ته دلم بدجورسوختنفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم سروش... خیلی هم خوشحال شدم... در عینناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدي... تو به آرامش رسیدي... اون شبخیلی چیزا رو فهمیدم... بعد از چهار سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت بهعشق ختم نمیشه... هر چند دیر فهمیدم... اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم... آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشقبه تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسیسروش دستام رو میگیره و میخواد چیزي بگه که حرف تو دهنش میمونه... وحشت زده بهم زل میزنه... با صدايلرزونی میگه: ترنم چرا اینقدر سردي؟چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمهدوست دارم دراز بکشم... اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنهسروش: ترنم چشماتو باز کنبه زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنمسروش: بهم بگو کجات درد میکنه... تو رو خدا بگو کجات درد میکنهبا دست به پهلوم اشاره میکنمسریع به سمت مانتوم هجوم میاره و دکمه هاي مانتوم رو سریع باز میکنهبا ترس بهش خیره میشم... دستمو بالا میارمو روي دستش میذارم- سروش اذ.......نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم ترنم... فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردنبعد بی توجه به نگاه ملتمسم بلوزم رو بالا میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه

- آخ... دس ت ن زنترس رو توي چشماش میبینمبه سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه... به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه... با مشت و لگد به درضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و نیماجلوي در ظاهر میشهنیما: چه مرگته اینجا رو روي سرت گذاشتی؟سروش به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه... بدجور داره درد میکشهنیما نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودي که اینجا نیاوردیمشسروش میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ي حرف نیما سر جاش متوقف میشه- اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقاي به اصطلاح مهربونبعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشت سرش میبندهسروش با کلافگی دستش رو لاي موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه... با چند تا گام بلند خودش رو به منمیرسونه و میگه: ترنم تو رو خدا طاقت بیارنفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندي به روش میزنمو چیزي نمیگم... همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادمچشمام رو دوباره میبندم که سروش با داد میگه: ترنمبا ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشمسروش: چشماتو نبند... نباید بخوابی- سروش خیلی خسته ام... بدجور هم احساس سرما میکنمکتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم... کنارم میشینه سروش: برام حرف بزن- چی بگم؟

سروش: از این آدما بگو- تو که باور نمیکنی؟با جدیت میگه: قول میدم باور کنم... تو فقط نخواب و برام حرف بزنتو چشماش زل میزنم... میخوام حقیقت رو از توي چشماش بخونم... یعنی واقعا باورم میکنه؟آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو دادهاخماش تو هم میره و میگه: مسعود کیه؟... لابد دوست پس..........اشک تو چشمام جمع میشه... با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه... نگاهم رو ازش میگیرم...سروش: ترن....- هیچی نگو سروش... هیچی نگوبدون اینکه نگاش کنم براي خودم شعري رو زمزمه میکنم: وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شدهام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردي یخ ها شده ام، کاش چشمان مرا خاك کنید ، تا نبینم که چه تنها شده امترجبح میدم به جاي خسته کردن خودم یکم بخوابم... حرف زدن براي کسی که باورم نداره ددقیقا مثل گل لگدکردنه... حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدمصداش رو میشنومسروش: ترنم ببخشیدبا همون چشمهاي بسته میگم: سروش تمومش کن... من احتیاجی به دلسوزي کسی ندارم... من محبت رو گداییتحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر »... نمیکنم... یکی از دوستام یه روز یه اس ام اس قشنگی برام فرستاده بوداست ، تحمل اندوه از گدایی همه ي شادي هاآسانتر ..........سروش وسط حرفم میپره و با خشم میگه: ترنم نباید بخوابی... چشمات رو باز کنبه زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: تو رو خدا نخواب... برام حرف بزن... قول میدم تو حرفت نپرم

خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... دلم میخوادچشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توي رختخواب گرم و نرمم ببینمسروش با کلافگی نگام میکنهمیخوام چشمام رو ببندم که داد سروش مانع بسته شدن چشمام میشهسروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی ودیگه بیدار نشیبا لبخند تلخی میگم: خوب اینجوري که به نفع تو میشهبا اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگهبا همه ي ناتوونیم خنده ي کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوري نگاه میکنی... آدم میترسهسروش: من توي بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم- ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنهپهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندمسروش: ترنم چی شد؟- نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنهسروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنندچشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هستسروش: ترنم- باور کن دارم حقیقت رو میگمبعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنهسروش متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا...

سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی...باشه؟سرم رو به نشونه ي باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده...نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزاي خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... بهزحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز همدوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش... سروش هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو ایناتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم- سروشسروش: هوم؟- میشه خوشبخت بشی؟با تعجب نگام میکنهبا لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزي که شد زندگیت رو بسازي... به گذشته ها بهخاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگلسروش رنگش میپره و میگه: ترنم... چی داري میگی؟... چرا اینقدر ناامیدي؟چیزي رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمهبا لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟نگاهش رنگ تعجب میگیره- وقتی توي مهمونی دیدمش شناختمش... دوست بنفشه بودبا تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزي نگفت؟- شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد
با اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به روخیره شدیم... سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزي فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته...شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل... نمیدونم به چی... اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کمپلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن...فصل هجدهم&& سروش &&بدجور ذهنم درگیر شده... درگیر حرفاي ترنم... درگیر اشکاش... درگیر غصه هاش... درگیر ناله هاش... باورم نمیشههمه ي قول و قرارام رو زیر پا گذاشتمو باز هم مثله گذشته ها در آغوشش گرفتم... تو اون لحظه فقط دلم آغوشگرمش رو میخواستخیلی نامردي سروش... خیلییاد آلاگل قلبم رو آتیش میزنه... دختره ي معصوم گیر چه آدم پستی افتاده... هنوز هم باورم نمیشه اینقدر زود ارادمو ازدست دادم و کسی رو که روزي بزرگترین خیانت رو بهم کرد مهمون آغوشم کردم... ایکاش میشد بی تفاوت یه گوشهبشینمو نابودیه کسی رو ببینم که تمام سالهاي خوب زندگیم رو نابود کرد ولی نمیتونم... مثله همیشه نمیتونم... مثلههمیشه در برابرش بی اراده ام... دلم میخواد از سنگ بشم... بی احساسه بی احساس اما وقتی اشک چشماش رو میبینمهمه ي قول و قرارام رو فراموش میکنم... چقدر سخته تحمل عذاب وجدان... دلم براي آلاگل میسوزه... خدایا چیکارکنم؟.... با اینکه مهربونترین دختر دنیا نامزدمه ولی باز دلم در دستهاي این دختر گرفتاره... نمیدونم چرا ولی باز همدوست دارم برام حرف بزنه... مدام یک اسم تو ذهنم تکرار میشه... مسعود... مسعود... مسعود... یعنی کی میتونه باشه....نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم... یه حس آشنایی... حس میکنم اسمش برام آشناست؟لعنتی... اگه دو دقیقه زبون به دهن میگرفتم اینجوري نمیشد...نفسمو با حرصبیرون میدم...اشتباه پشت اشتباه... حماقت پشت حماقت...آخه مرد حسابی توي این چنین موقعیتی چه وقت طعنه زدن بود... به پلیسهم خبر ندادم که حداقل الان دلم رو به یه چیز خوش کنم... میترسم داد و بیداد راه بندازم دوباره ببرنش یه بلایی
سرش بیارن... باید به پلیس خبر میدادم... فکر نمیکردم تا این حد حرفه اي باشن... تو اون لحظه بدجور نگرانش بودم...فکرم کار نمیکرد... میترسیدم دیر برسم...پوزخندي رو لبام میشینهحالا که زود رسیدم چه غلطی کردم؟... فقط نشستمو جسم کتک خوردش رو تماشا کردم... مثل خر تو گل گیر کردمونمیدونم چه غلطی باید بکنم...وقتی از پنجره اتاقم ترنم رو دیدم که داره به طرف شرکت میدوه ته دلم خالی شد....مغزم از کار افتاد... توي اون لحظه فقط میخواستم دلیل ترسش رو بدونمو کمکش کنم... اصلا فکر نمیکردم کهموضوع آدم ربایی باشه... نه به پلیس خبر دادم... نه گذاشتم ترنم در موردشون حرفی بزنه... هم اینکه در بدترین شرایطبه آلاگل خیانت کردمسرم رو بین دستام میگیرمخدایا دارم دیوونه میشم... چیکار کنم؟گند زدي سروش... این بار رو دیگه واقعا گند زدي... براي اولین بار تو زندگیم دارم ترس رو با همه ي وجودم تجربهمیکنم... براي خودم نگران نیستم همه دل نگرانیهام براي ترنمه... لعنتی... تو این شرایط هم به جاي نگرانی واسهخودم واسه ي ترنم نگرانم... نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم چرا باید براي کسی دل بسوزونم که تا این حد خار و ذلیلمکرد... دوست ندارم بیشتر از این باهاش حرف بزنم میترسم باز هم اختیارم رو از دست بدم... خدا چرا تا این حد بی ارادهشدم؟... پس کجاست اون سروش سابق... لعنت به من... لعنت... خودم هم باور ندارم کسی پیدامون کنه... فقط برايدلداري ترنم اون حرفا رو زدم... ایکاش زودتر از اینجا خلاصبشیمترنم که از همین الان آیه ي یاس میخونه اگه من هم قافیه رو بازم دیگه کار تمومه... باید هر جور شده از زیر زبونشحرف بکشم... نمیتونم انتظار معجزه داشته باشم... باید خودم یه اقدامی کنم... ترنم هم که توي این موقعیت روي دندهي لج افتاده و در مورد این آدما حرفی نمیزنه... مثله همیشه یکدنده و لجبازلبخندي به خودم میزنم و تو دلم میگم: بی انصافی نکن سروش... خیلی وقتا در برابره تو کوتاه میومداخمام تو هم میره... من چه غلطی دارم میکنم... قرار نیست که قربون صدقش برم... باید در مورد این آدما باهاش حرفبزنم... سروش تو آلاگل رو داري... فراموشش کن... فراموشش کن... تو رو خدا اینبار دیگه فریب رفتار به ظاهرمهربونش رو نخور... فقط کمکش کن...
باید سروش همیشگی باشم... جدي و مغرور... دلم نمیخواد یه بار دیگه در برابر ترنم بشکنم... فقط نمیدونم چه جورياز زیر زبونش حرف بکشمنفسمو با حرصبیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنهاگه جنابعالی جلوي اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد... خاك تو سرت سروش... خاك... که عرضه ي هیچکاري رو نداري...سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکراي منفی رو از ذهنم دور کنم... میتونم از زیر زبونش حرف بکشممطمئنمنمیدونم چرا ترنم اینقدر ساکتههمونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: ترنم....پوزخندي رو لبام میشینه... بفرما خانم قهر کردن... فقط همینم مونده برم منت کشی کنم...با همون جدیت دوباره صداش میکنم... باز هم جوابم رو نمیده... حوصله ي قهر و منت کشی ندارم.. اصلا به من چهربطی داره بذار بیان زیر دست و پاشون له بشه... وقتی نمیخواد چیزي بگه نمیتونم که به زور مجبورش کنم... با حرصدستم رو لاي موهام فرو میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم اما ته دلم راضی نمیشه... از این همه بی ارادگی حالمبهم میخوره... باید هر جور شده مجبورش کنم حرف بزنه... خودم هم نمیدونم چی میخوامآهی میکشمو سعی میکنم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکنمنمیتونم ساکت بشینم و کاري نکنم... باید بفهمم این آدما کی هستن و چی از جونش میخوان... حتی اگه ترنم بدترینآدم دنیا هم باشه باز هم نمیتونم یه گوشه بشینمو نابود شدنش رو تماشا کنم... لحنم رو یه خورده ملایم تر میکنم...- ترنم نمیخواي چیزي در مورد این آدما بگی؟....باز هم جوابی بهم نمیده... از این ناز کردنا و جواب ندادنا متنفرم... خوبه خودش هم میدونه... با اخم به طرفشبرمیگردم... پاهاشو تو بغلش جمع کرده و سرش رو روي پاهاش گذاشته
ته دلم خالی میشه... آب دهنم رو قورت میدم و نگاه دقیقی بهش میندازم... نکنه خوابیده...زمزمه وار به خودم جواب میدم: نه.. بهم قول دادهبا ترس دستم رو به سمتش دراز میکنمو تکونش میدم- ترنم... ترنم...با تکونهاي من تعادلش بهم میخوره روي زمین میفتهبهت زده نگاش میکنمباز هم بدقولی کرد... لعنتی خوابید... خدایا چرا نمیشه رو هیچکدوم از حرفاش حساب کرد- ترنم... ترنم... لعنتی مگه نگفتم نخواببه شدت تکونش میدم... اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیدمنخوابیده... خدایا ترنم نخوابیده... بیهوش شده... بیهوشه بیهوش... انگار نفس نمیکشه... اشک تو چشام جمع میشه...واي سروش تمومش کن... اه... مگه مرد گریه میکنه... با حرصاشکام رو پاك میکنم... به آرومی از روي زمین بلندشمیکنم... نگاهی به صورتش میندازم... آه از نهادم بلند میشه... رنگ به چهره نداره... لباش تقریبا کبوده... صورتش هممثله گچ سفید شده... نکنه تموم ك......... حتی تو ذهنم هم نمیتونم تصور کنم... سرمو تکون میدمو سعی میکنم اینفکراي آزاردهنده رو از ذهنم دور کنمبا ترس و لرز مچ دستش رو توي دستم میگیرم... اشک تو چشمام جمع میشه... نبضش.... نبضش میزنهاشکام دوباره به آرومی از گوشه ي چشمم سرازیر میشن... هر چند خیلی ضعیفه ولی میزنه... لبخندي رو لبم میشینه...خدایا شکرت که هنوز هست... که هنوز کنارمه... که هنوز نفس میکشه... هر چند این نفس کشیدن به سختی پیداستاما باز هم راضیم... فقط بمون ترنم... فقط بمون... نگاه دوباره اي به چهره ي مظلومش میندازم... زیادي مظلوم به نظرمیرسه... خدایا کی میتونه باور کنه همین دختر مظلوم همه ي زندگیم رو به باد داده... آره همه زندگیم رو این دختر بهباد داده ولی من نمیتونم مرگش رو از خدا بخوام چون باز هم همه وجودم اسم اون رو صدا میزنه... چقدر متنفرم... ازاین عشق... از این دوست داشتن... از این احساس... از این ضعف... از این بی ارادگی

اشکامو با حرص پاك میکنم... از این اشکها.... از این اشکاي لعنتی هم متنفرم... حس بدیه... خیلی حس بدیه وقتی بینعشق و نفرت سرگردون بشب و آخرش هم نفهمی چی میخواي؟آه عمیقی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمکش کن... خودت هم خوب میدونی با همه ي بلاهایی که سرمآورده باز هم راضی به مرگش نیستمچیز زیادي از پزشکی سرم نمیشه... نمیدونم چه بلایی سرش آوردن... نمیدونم باید چیکار کنم... تنها چیزي که میدونماینه که با اینجا نشستن چیزي درست نمیشه... دلم رو به دریا میزنم... ترنم رو به آرومی روي زمین میذارم... به سرعتاز جام بلند میشم... نمیتونم بیکار بشینم... به سمت در میرمو شروع میکنم با مشت و لگد به در ضربه زدن- کسی تو این خراب شده پیدا نمیشه... این دختر داره میمیرههمینجور که با مشت و لگد به جون در افتادم ادامه میدم: یکی این در لعنتی رو باز کنهبعد از چند دقیقه بالاخره در باز میشه... ترسوهاي عوضی جرات ندارن نزدیک من بشن زورشون رو به یه دخترمیرسونند... مردي جلوي در ظاهر میشهمرد: چه مرگته... مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشهبا خشم بهش خیره میشم- مگه آدماي پست و رذلی مثله شماها حرف حساب هم میزنندمرد: خفه شو... یه کار نک.......- این دختر داره میمیمرهمرد: خب بمیرهخیلی دارم سعی میکنم یه مشت نخوابونم زیر چونش... میترسم جدامون کنند... لعنت به من... لعنت به من که به پلیسخبر ندادماز بین دندوناي کلید شده میگم: ببین احمق جون یا میري به اون رئیس احمق تر از خودت میگی بیاد اینجا تا بفهممحرف حسابش چیه... یا اونقدر داد و بیداد راه میندا.............

پوزخندي میزنه و وسط حرفم میپرهمرد: تا حالا هم زیادي جلوت کوتاه اومدیم... فکر کردي اگه کاري نمیکنیم دلیلش اینه که نمیتونیم نه آقاي پاستوریزهدلیلش اینه که تا حالا نخواستیم کاري کنیم... دوست دارم بدونم با دست و پاي بسته و یه تن کتک خورده باز هم اینحرفا رو میزنیدیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم... با اعصابی داغون میخوام به سمتش برم که نگاهش به ترنم میفته...با دیدن ترنم که روي زمین افتاده و تقریبا با جنازه فرقی نداره پوزخند از لبش پاك میشه... رنگش میپره و دو قدم بهعقب میره.... نگاهی به من و نگاهی به ترنم میندازه و به سرعت پشتش رو به میکنه و در رو میبنده... خدایا چیکارکنم... صداي دور شدن قدمهاش رو میشنوم مدام کسی رو به نام منصور صدا میکنهبا اعصابی داغون به سمت ترنم برمیگردم و کنارش میشینم... از اینکه اینجا هستمو نمیتونم کاري کنم بدجور عصبیم...از خودم بدم میاد... یکی داره جلوي چشمام پرپر میشه ولی من آروم بالا سرش نشستم و هیچ کاري نمیتونم کنم...ایکاش ترنم نبود... ایکاش این یکی ترنم نبود... ایکاش هر کسی بود به جز ترنم... با ملایمت سرش رو روي پاممیذارم... تحمل ندارم اینجوري ببینمش...زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو رو خدا طاقت بیار... قول میدم همه چیز درست بشهخودم هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... موهاش رو که روي صورتش پخش شدن کنار میزنم... موهاشو نوازشمیکنم... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و روي گونه ي ترنم فرود میاد... دلم عجیب هواي لباشو کرده...نگاهم به لباش میفته... یاد آلاگل دلم رو میسوزونه... یاد نگاه معصومش دلم رو آتیش میزنه... حق ندارم بیشتر از اینبهش خیانت کنم... نگامو از لباي ترنم میگیرم...آهی میکشمو میگم: خدایا التماست میکنم نذار بمیره... نذار بره.. نذار تنهام بذاره... اون هنوز سنی نداره... خدایامیبخشمش... آره میبخشمش... خدایا تو کمک کن زنده بمونه من قول میدم دیگه دور و برش آفتابی نشم... دیگهاذیتش نمیکنم.. خدایا تو فقط کمک کن زنده بمونهبا حسرت به دختري نگاه میکنم که میتونست مال من باشه ولی خودش نخواست... سخت ترین لحظه وقتی شکلمیگیره که خودت هم ندونی چی میخواي؟... چه سخته عاشقشم ولی در عین حال ازش متنفرم... چه سخته که نامزددارم ولی در عین حال انگار ندارم... چه سخته همه ي دنیاي منه ولی در عین حال مال من نیست... چه سخته از همهدنیا فقط اون رو سهم خودت بدونی ولی در عین حال حس کنی اون سهم تو نیست...

زیرلب زمزمه میکنم: کسی که حرف از دلدادگی میزد خودش دلداده بود اما نه دلداده ي من... دلداده ي برادرم...به صورتش نگاه میکنم... با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنمبا بغضمیگم: ترنم تحمل کن... این دردا رو تحمل کن و زنده بمون... میبخشمت....مثله همه ي اون روزایی که اشتباهکردي و بخشیدمت... مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندي و بخشیدمت... مثله همه ي اون روزایی که همه راهبه راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توي دلم میگفتم بی خیال سروش خدا خودش تقاصدل شکسته تو میده و باز همهیچ اقدامی براي نابودیت نکردم... ترنم امروز هیچی نمیخوام... آره هیچی... هیچی نمیخوام... حتی دیگه نمیخوام خداهم تقاصکارایی رو که با من و دلم کردي رو اینجوري ازت بگیره... نه ترنم... من مثله تو از سنگ نیستم... مننمیخوام نابودي تو ببینم... امروز هم میخوام ببخشم... امروز هم میخوام از حقم بگذرم... مهم نیست بعدها چقدر بهمریشخند میزنی ولی من میبخشمت به حرمت اون پنج سالی که باهام بودي و بهم محبت کردي... حتی اگه اون محبتهاتظاهر بود... دیگه بهت طعنه نمیزنم... دیگه اذیتت نمیکنم... دیگه براي دروغات سرزنشت نمیکنم... دیگه مجبورتنمیکنم تو شرکت من کار کنی... دیگه کاري به کارت ندارم... فقط بمون... فقط زنده بمون... چه فرقی میکنه مال منباشی یا مال یه غریبه... تمام اون سالهایی که کنارم بودي با من غریبه بودي... غریبه ي همیشه آشناي من ایکاش بعداز 5 سال حداقل عاشقم میشدي... ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردي... با اینکه بخشیدنت خیلی سختهولی میبخشمت... نه بخاطر تو... بخاطر خودم... بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم...خدایا خودت که شاهدي تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش... دارم دیوونهخودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه... هیچ جور نمیتونمبا مرگش کنار بیارم... تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش... شاید دارم تاوان دلشکسته ي آلاگل رو میدم... چقدر عجیبه ترنم دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دلآلاگل رو هر روز میشکنمو ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره... چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازي میکنه؟هیچوقت فکر نمیکردم اینجوري بشه... مرگ ترنم در حیطه ي تحمل من نیست... میترسم بره... میترسم تنهام بذاره...حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدي باشه... فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تابیشتر از قبل به طرفش جذب بشم... باید باهاش حرف میزدم... نباید میذاشتم چشماشو ببندهدستام بدجور میلرزن...
زیر لب زمزمه میکنم: ترنم از این بیشتر در حقم بد نکن... این دفعه دیگه به قولت عمل کن... اون همه بدقولی وخیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بري هیچوقت نمیبخشمت... تو رو خدا بمون... فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش...دیگه هیچی ازت نمیخوام... هیچینمیدونم این لعنتی کجا رفته... رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه... خدایا... خدایا... خدایا... برام مهم نیست یکی من رو با اینحال و روز ببینه... تنها چیزي که الان برام مهمه زنده بودن ترنمه... خدایا...- خدایا چیکار کنم؟تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشنصداي داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه...مرد: پرهام دست بجنبونپرهام: منصور........منصور: رو حرفم حرف نزن لعنتی... زودتر ببرش بیرونبا شنیدن حرف منصور اخمام تو هم میره... به آروم سر ترنم رو روي زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم... تودست منصور یه اسلحه میبینم... ته دلم خالی میشه... نکنه واقعا قصد جون ترنم رو کردن؟... نکنه میخوان خلاصشکنند... خدایا اینجا چه خبره؟- چرا دست از سرش برنمیدارینمنصور: اونش به تو ربطی نداره جوجهپرهام میخواد به سمت ترنم بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمتمنصور پوزخندي میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش غیرت داري... غیرت روي کسی که یه روزي بهت خیانت کردهیه خورده عجیب به نظر میرسهاخمام تو هم میره... این کیه که همه چیز رو در مورد من و ترنم میدونهپرهام رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت منصور میرم

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط ✩σραqυєηєѕѕ✭


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 10-07-2018، 18:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Video داستانی از دیار اسپانیا
  رمان سفر به دیار عشق

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان