امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ஜرمان سفر به دیار عشقஜ

#5
میخنده و میگه: تو که از من گشنه تريبا شیطنت میگم: صبحونه و نهار نخوردم تا بیام خونه تو و دلی از عزا در بیارمبا خنده از جاش بلند میشه و میگه: اي شکموبا کمک همدیگه سفره رو میندازیمو غذا رو میکشیم... با شوخی و خنده غذا میخوریمو کلی با همدیگه حرف میزنیم...بعد هم بی توجه به اهالی خونه ظرفا رو کنار حوضمیچینیمو با هم میشوریم... بعد از شستن ظرفا کم کم خودم روبراي رفتن به خونه آماده میکنممهربان: ایکاش یکم بیشتر میموندي- تا همین الانشم نیم ساعت دیر کردم.. میترسم اتوبوس گیرم نمیادبا ناراحتی میگه: راست میگی... شب خطرناکه... بهتره زودتر بريبا لبخند میگم: مهربونی باز هم بهت سر میزنممهربان: ترنم خیلی بهم خوش گذشت... خیلی زیاد- به من هم خیلی خوش گذشت... نظرت چیه هفته اي یه بار با هم قرار بذاریمو همدیگه رو ببینیم؟با خنده میگه: عالیهبعد از یه خداحافظی طولانی بالاخره از همدیگه دل میکنیمو من از اون خونه خارج میشم...مهربان تا دم در همراهیم میکنه... یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه اي که مهربانساکن اونه آروم آروم دور میشم... بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صداي بسته شدن در رو میشنوم... نگاهی بهپشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته... آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعتگوشیم میندازم ساعت شش و نیمه... گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم... هوا یه خورده تاریکشده و توي این کوچه پس کوچه هاي ناآشنا احساس ترس میکنم... احساس ترس بعلاوه ي سرماي بعد از بارون باعثمیشه یه خورده بلرزم... دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم... همونجورکه از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم... من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس بایدهمه چیز رو در مورد مادرم بدونم... این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم... مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه

بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه.... نه بابا... آخرش قبول » ... که من حرفمو بزنم...یاد حرف مونا میفتمنمیدونم موضوع از چه قراره... حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه.... احساس خوبی ندارم... نمیدونم چرا یه ...« کردحسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد... سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنمزیر لب میگم: ترنم تمومش کن... درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد در موردش قضاوت کنیبعد از یه ربع الاخره به ایستگاه اتوبوس میرسم... چندین نفر تو ایستگاه واستادن... نگاهی به آسمون میندازم... هوابدجور ابریه... معلومه امشب دوباره بارون میباره... نگامو از آسمون میگیرم و ته خیابون نگاهی میندازم... چشمم بهاتوبوسی میخوره که داره به طرف ایستگاه میاد...لبخندي رو لبام میشینه... نگامو از اتوبوس میگیرمو زمزمه وار میگم: امروز روز شانس من.......با دیدن سمند مشکی حرف تو دهنم میمونه... اتوبوس میرسه و من هنوز هم نگاهم به سمند مشکیه... همه یکی یکیسوار میشن ولی من فقط به ماشینی که اون طرف خیابون پارك شده زل زدم... ترس عجیبی ته دلم احساس میکنم...با صداي پیرزنی به خودم میامپیرزن: دختر نمیخواي سوار شی اتوبوس الان حرکت میکنهنگامو از ماشین مقابلم میگیرمو با دو به سمت اتوبوس میرم... پیرزن به نشونه ي تاسف سري تکون میده و میگه: اماناز دست جووناي امروزبعد از تموم شدن حرفش سوار میشه من هم خودم رو به اتوبوس میرسمو سریع سوار میشم... صندلیهاي آخر رو واسهنشستن انتخاب میکنم... بعد از نشستن نگاهی به عقب میندازم.... دیگه خبري از ماشین مشکوك نیست... درستمیشینمو سرمو به صندلی تکیه میدم... چشمامو میبندم.. دیگه مطمئنم خیالاتی نشدم... طاها...زمزمه وار میگم: طاهرآره طاهر گزینه ي خوبیه... امشب بهش میگم... امشب خیلی کارا دارم... تا رسیدن به مقصد کلی با خودم تمرین میکنمکه چه جوري ماجراي مادرم رو پیش بکشم... بعد از اینکه به ایستگاه مورد نظر رسیدم سوار اتوبوس بعدي میشم بعد ازسوار شدن دوباره نگاهی به عقب میندازم باز هم خبري از اون زانیاي لعنتی نیست... باید حواسم رو جمع کنم... اونمخیلی زیاد... دیگه نمیخوام با بی دقتی هام کار دست خودم بدم... اگه چهار سال پیش رو موضوع دزدي که وارد خونهشده بود تاکید بیشتري میکردم شاید اینجوري نمیشد... نمیدونم موضوع از چه قراره... ولی میدونم به زودي خیلی چیزاروشن میشه... مطمئنا اون طرف خودش رو نشون میده وگرنه اینقدر ضایع خودش رو نشون نمیداد... اگه میخواست

مخفیانه کاري رو انجام بده اینقدر راحت جلوم سبز نمیشد... اونقدر به اون ماشین مشکوك فکر میکنم تا بالاخره بهایستگاه نزدیک خونه میرسم... باید بقیه راه رو پیاده برم... بعد از پیاده شدن به سرعت به سمت خونه میرم... چرا دروغیه خورده میترسم... شاید هم خیلی بیشتر از یه خورده... حس میکنم یکی از دور مراقبه تک تک حرکتامه... یکی دارهنگام میکنه... یکی داره تعقیبم میکنه... یکی داره دیوونم میکنه... جرات ندارم به عقب برگردم... میترسم به نگاهی بهعقب بندازمو باز با اون ماشین مرموز رو به رو یشم... هر لحظه سرعتم رو بیشتر میکنم... به سرکوچمون که میرسم بهسرعت کلید رو از داخل کیفم در میارم... هوا تاریکه تاریک شده... ترس من هم بیشتر بیشتر... صدایی رو از پشتماشینی که کنار دیوار پارك شده میشنوم.. جیغ خفیفی میکشمو یه خورده عقب میرم... سرجام وایمیستمو با ترس بهپشت ماشین نگاه میکنم... با دیدن گربه اي که از پشت ماشین بیرون میاد نفس عمیقی میکشمو با اخم میگم: مردهشورت رو ببرن که دل و جگر و قلو و رودمو آوردي تو دهنم و دوباره برگردوندي سر جاشاینبار با گامهایی آرومتر به سمت خونه حرکت میکنم... گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعتش میندازم... ساعتهفت و نیمه... همیشه وفتی دیر میکردم بابا یا داداشام برام زنگ میزدن متعجب از اینکه چرا هیچکس خبري از مننگرفت گوشی رو تو جیبم میذارم... حتی اگه بخاطر خودم هم نشده بخاطر آبروي خودشون زنگ میزدن...شونه اي بالا میندازمو زمزمه وار میگم: بیخیال ترنم... این نیز بگذردصداي قدمهاي کسی رو پشت سرم... با دیدن اون گربه ترسم ریخته... با خودم فکر میکنم حتما یکی از همسایههاست... سرمو به سمت عقب میچرخونم... اما اون طرف با عکس العمل من سر جاش متوقف میشه... توي قسمتتاریک کوچه واستاده... چهرش رو نمیبینم متعجب از رفتارش سرعتامو تندتر میکنم تا زودتر به خونه برسم... گوشی روتو جیبم میذارم... صداي قدمهاي اون شخصرو پشت سرم میشنوم... حاضرم روي همه زندگیم شرط ببندم که اینشخصبی ارتباط به اون ماشین نیست... اگه همسایه یا حتی یه غریبه باشه چرا با توقف من وایمیسته و چرا با حرکتمن راه میفته... بالاخره به در خونه میرسم... هنوز هم نگاه سنگینش رو روي خودم احساس میکنم... از یه طرفمیترسم از یه طرف دوست دارم بدونم کیه.... کلید رو به سمت در میبرم... هنوز نگاهم به در خونه ست... در رو بازمیکنم... میدونم در چند قدمیم واستاده... چشمامو میبندم... اگه میخواد اذیتم کنه چرا کاري نمیکنه اگه کاري باهامنداره پس چرا بیخودي پشت سرم واستاده... کلید رو از روي در برمیدارم... ضربان قلبم به شدت بالا رفته... با دستاییلرزون کلید رو داخل جیبم میذارم... میخوام برم داخل خونه اما در آخرین لحظه تصمیمم رو میگیرم... باید بفهممموضوع از چه قراره... به سرعت به عقب میچرخمو با دیدن شخصمورد نظر آه از نهادم بلند میشه زیرلب میگم: سروش

با پوزخند نگام میکنه و میگه: دختري مثله تو که تا این وقت شب تو خیابونا میچرخه نباید از پسرایی امثال من بترسهبا خشم رومو برمیگردونمو میخوام به داخلو خونه برم که به بازوم چنگ میزنه و با جدیت میگه: چرا امروز نیومدي؟سعی میکنم بازوم رو از دستش در بیارم که با جدیت میگه: خیلی بهت لطف کردم که در مورد غیبت امروزت به آقايرمضانی حرفی نزدمبا خشم میگم: من احتیاجی به لطف جنابعالی ندارمنیشخندي میزنه و بدون توجه به حرف من میگه: انگار نمیدونی که آقاي رمضانی از بدقولی بدش میاد...- من به هیچکس قولی نداده بودمسروش: تو آره ولی آقاي رمضانی از جانب تو به من قول داد که امروز به شرکت میاي- ولم کن لعنتیبازوهامو به شدت رها میکنه که تعادلم رو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنموم... مچ دست راستم محکم بهدیوار میخوره... از درد جیغم به هوا میره- آخبا گامهاي بلند خودش رو به من میرسونه و با صدایی که ته مایه هایی از نگرانی توشه میگه: چی شد؟جوابشو نمیدم...مچ دستم رو با دست چپم مالش میدمدستش رو به سمتم دراز میکنه که من بی تفاوت از کنارش میگذرمو فاصله ي کوتاه بین خودم و در رو طی میکنمومیخوام داخل خونه برمکه صداش دوباره جدي میشه با تحکم میگه: اگه فردا مثله یچه ي آدم اومدي شرکت که هیچی در غیر این صورتباید قید کار رو بزنیبعد از مکث کوتاهی با تمسخر ادامه میده: اینجور که فهمیدم بدجور محتاج کاري فکرشو کن من بدقولیهاي جنابعالیرو به گوش آقاي رمضانی برسونم اونوقت باید با یه نیمچه مدرك از صبح تا غروب تو روزنامه ها دنبال کار بگردي

از شدت خشم همه بدنم میلرزه... درد مچ دستم رو فراموش میکنم با خشم به طرفش برمیگردمو میگم:تو از جون من چی میخواي؟ چرا دست از سر من و زندگیم بر نمیداري؟با خونسردي میگه: من از توي هرزه چیزي نمیخوام... ولی دوست هم ندارم که پولم رو تو جیب کارمنداي بی عرضهاي مثله جنابعالی بریزم- کسی مجبورت نکرده من رو استخدام کنی... اصلا صبر کن ببینم من کی با تو قرارداد بستم که خودم یادم نیست؟یه لحظه رنگش میپره ولی سریع با یه پوزخند میگه: من حرفی از قرارداد نزدم... من گفتم قرار بود امروز کاراي قرار دادرو هم بعد از آزمون ورودي انجام بدم متقابلا پوزخندي میزنمو میگم: فکر میکنی با بچه طرفی؟... امروز آقاي رمضانی به من گفت باید قبل از امضاي قرارداد........میپره وسط حرفمو با خشم میگه: من نمیدونم آقاي رمضانی چه برداشتی از حرفم کرد فقط این رو میدونم که من چنینحرفی رو نزدم... اگه میبینی الان اینجا هستم فقط و فقط براي اینه که امروز به خاطر حماقت جنابعالی نزدیک بود یهقرارداد مهم رو که نیاز به یه مترجم داشت از دست بدم- قرارداد جنابعالی چه ربطی به من داره؟با اخم میگه: دارم میگم نیاز به یه مترجم داشت... نمیفهمی؟- روزاي قبل چیکار میکردي... امروز هم همون کار رو انجام میداديسروش: روزاي قبل از طرف یه آدم زبون نفهم سرکار نمیرفتم- خیلی رو داري که با کار دیشبت انتظار داري بیام شرکتت و برات کار کنم با پوزخند میگه: این چیزا که باید براي تو عادي باشه... اگه دوست داشتی............با خشم میپرم وسط حرفشو میگم: تو یه عوضیه به تمام معنایی... حالم ازت بهم میخورهچنان اخماش تو هم میره که از ترس ته دلم خالی میشه با چشمهاي به خون نشسته میگه: اگه جرات داري یه بار دیگه جملت رو تکرار کن
با اینکه ترسیدم ولی نمیخوام ضعف نشون بدمهمه جراتمو جمع میکنم با جدیت تو چشماش زل میزنمو میگم: گفتم تو یه عوضیه به تمام معنایی... حالم ازت بهممیخوره...صداي قدمهاي یه نفر رو از توي کوچه میشنوم... سروش من رو به داخل خونه هل میده و خودش هم به داخل میاد...در رو پشت سرش میبنده و با خشم به من زل میزنه... گاهی به خونه میندازم همه جا تاریکه... اینجور که معلومه کسیخونه نیست... از اینکه با سروش توي خونه تنهام میترسم... با صداي سروش به خودم میامسروش با عصبانیت میگه: که من عوضیم؟با اینکه ترسیدم ولی سعی میکنم این ترس رو نشون ندم... پوزخندي میزنمو میگم: آره تو یه عوضی هستی.. یه عوضیبه تمام معنا... یه نامرد همه چیز تموم... یه پس فطرت که دست هر چی نامرده از پشت بستهدستش میره بالا و میخواد یه سیلی به صورتم بزنه که اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه ولی من بی توجه بهاشکم با ناراحتی ادامه میدم: بزن لعنتی بزن.. تا امروز سیلی زیاد خوردم تو هم من رو به جرم گفتن حقیقت بزن... دیگهچیزي واسه از دست دادن ندارم... من دارم به یه آدم عوضی میگم عوضی اگه حرفم اشتباهه بزن... فقط یه نامردعوضی مثله تو میتونه زور و بازوش رو به یه دختر نشون بده...رگ گردنش متورم میشه... دستاش رو مشت میکنه و با خشم عقب گرد میکنه... مشتش رو محکم به دیوار میکوبه... یهبار... دوبار... سه بار... اونقدر میزنه که من هم درد رو باهاش احساس میکنم... اونقدر میزنه تا همه ي خشمش خالیبشه... اونقدر میزنه که خودش هم خسته میشهبا داد به طرفم برمیگرده و میگه: عوضی بودن شرف داره به خائن بودن.... خوشحالم یه آدم خائن مثله تو نیستم که بههمه ي افراد خونوادش خیانت کردو باعث مرگ خواهرش شدبراي اولین بار دلم نمیسوزه... براي اولین بار احساس گناه نمیکنم... براي اولین بار نمیشکنم... براي اولین بار بعد ازمدتها با داد میگم:خرفاي تکراري نزن... هزار بار تا الان اینا رو گفتی... من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیهتویی... آره خائن تویی... تویی که براي خلاصی از مخمصه اي که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی... تویی کهباورم نکردي و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردي... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره سروشکسی که خائنه من نیستم تویی... از اول هم من نبودم... ولی وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شمارو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه... هر چند الان دیگه برام فرقی نمیکنه... آبی که ریخته شده جمع
نمیشه... دلی که شکسته شده هم دیگه مثله اولش نمیشه... ولی از یه چیز مطمئنم... مطمئنم یه روزي میرسه کهپشیمون میشی... یه روزي که بارها و بارها آرزوي مرگ میکنی... یه روزي که بخاطر با من بودن خودت رو به آب وآتیش میزنی.. یه روزي که براي منی که امروز یه خائنم اشک میریزي... آره سروش یه روزي میرسه که همه ي اینچیزا اتفاق میفته ولی من اون روز محاله قبولت کنم... آره من اون روز قبولت نمیکنم... عشقت رو باور نمیکنم... بهحرفات اعتنایی نمیکنم... من هم اون روز با بی تفاوتی از کنار التماسات میگذرماشک به چشمام هجوم میاره... سروش مات و مبهوت بهم خیره شده و من با داد ادامه میدمآره سروش من اون روز به ترنم ترنم گفتنات جواب نمیدم... مثله تو که سروش سروش گفتنامو نشنیدي...تویی کهامروز باورم نکردي... تویی که دیروز غرورم رو شکستی... تویی که به گوشم سیلی زدي و من رو خائن دونستی.... توییکه به حرف دلم توجهی نکردي... تویی که به من تهمت زدي.. تویی که به من شک کردي در آینده انتظار هیچبخششی رو از من نداشته باش که بخشیده نمیشی... بدجور دل شکوندي پس باید شکسته بشی... باید بشکنی تا دردمرو بفهمی... باید روزي هزار بار بشکنی و تاوان نه گفتنات رو پس بديیه قدم به عقب میرهبا لحنی گرفته میگم: آقاي به ظاهر محترمی که امروز به خاطر موقعیت مالی افتضاحم تحقیرم میکنی این رو بدون دنیاهمیشه همینجور نمیمونه... امروز من محتاج اون کارم... امروز مجبورم بیام پیشت کار کنم ولی بدون یه روزي یه جایییه وقتی میرسه که تو هم محتاج من میشی... آره محتاج یه بله ي همین ترنم بدبخت میشیدهنش رو باز میکنه تا چیزي بگه که دستمو میارم بالا و میگم:حرفاتو زدي الان فقط باید بشنوي پس امروز فقط حقشنیدن داري.... توي اون چهار سال فرصت کافی واسه حرف زدن داشتی... به نظرم چهار سال زمان زیادیه واسه يحرف زدن... هر چند که خیلی چیزا رو بهم گفتی ولی حیف اون چیزایی رو که باید میگفتی نگفتی...تو چهار سالفرصت داشتی و استفاده نکردي ولی من این چند دقیقه ي آخر حرفامو میگم... هدفت از اومدن به اینجا هر چی که بودبرام مهم نیست... ولی هدف من از اینکه جلوت واستادم و میخوام حرف بزنم مهمه... آره مهمه... پس خوب گوش...چون حرفاي آخرمه... آره من به اون کار احتیاج دارم... مجبورم برات کار کنم... از فردا هم میام... اما هدف من از اومدنبه اون شرکت لعنتی فقط و فقط کاره... تو هم قثط رئیسمی... نه بیشتر نه کمتر... پس سعی کن احترام خودت رو نگهداري... چون اگه توهین کنی توهین میشنوي... من میام توي شرکتت کار میکنم اما این بار دیگه قرار نیست سکوتکنم... غرورم رو بشکونی غرورت رو میشکونم... حرفی بهم بزنی جوابب حرفت رو میدم... سیلی به گوشم بزنی سیلی بهگوشت میزنم... از همون دیشب تصمیمم رو گرفتم... دیگه برام به اندازه ي یه سر سوزن هم ارزش نداري... اصلا دیگه
برام وجود نداري... از من که گذشت ولی حداقل با نامزد جدیدت این کارو نکن... من رو که خرد کردي حداقل با دومیدرست رفتار کنبا ناباوري بهم نگاه میکنهولی من با بی تفاوتی ادامه میدم: تو دیشب حرمت خیلی چیزا رو شکوندي... حتی حرمت اون عشقی که تمام این سالهاسنگش رو به سینه میزدي رو هم شکوندي... دیگه برات ارزش و احترامی قائل نیستم... بهتره از این به بعد با دومشخصجمع خطابم کنی چون برام با یه غریبه هبچ فرقی نداري... اما یه چیز رو یادت باشه... براي همیشه ي همیشههم یادت باشه... آقاي راستین... آقاي سروش راستین این رو بدونید که دنیا دار مکافاته... امروز من به این وضع دچارمیه روز هم جنابعالی به این وضع دچار میشی... هر چی بکاري همون رو درو میکنی... امروز تو من رو با دیده ي حقارتمیبینی و یه روزي میرسه خودت توسط دیگران اینجور دیده میشی... اون روز هیچکس و هیچ چیز تو این دنیا نمیتونهآرومت کنه چون اگه امروز من این همه سختی میکشم حداقل وجدانم راحته... میدونم گناهی نکردم در نتیجه عذابوجدانی هم ندارم اما اون روز که تو از حقایق باخبر بشی روزي هزار بار آرزوي مرگ میکنی... امیدوارم اون روز این زورو بازوي مردونت بتونه کمکت کنه که با اون عذاب وجدان دست و پنجه نرم کنی... من که حتی دلم نمیخواد یه لحظههم جاي تو باشمپشتم رو بهش میکنم... آهی از ته دلم میکشم... همونجور که با قدمهاي کوتاه ازش دور میشم میگم: با همه ي اذیت وآزاري که بهم رسوندي از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی... چون صد در صد وضعتو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاري و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خیلی خیلی سخت تر ازمن...سرجام وایمیستمو به عقب برمیگردم... سرجاش خشک شده... با صداي نسبتا بلندي میگم: راه خروج رو که بلدي... بهسلامتنگامو ازش میگیرمو دستام رو داخل جیبم میذارم آروم آروم به سمت ساختمون میرم... هیچ صدایی ازش بلند نمیشه...بعد از مدتی صداي باز و بسته شدن در رو میشنوم...زیرلب میگم: خداحافظ غریبه ي همیشه آشناي من
سروش&&بهت زده از خونه خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده.. همونجور مات و مبهوت به در بسته زل میزنه و هیچینمیگه... هنوز گیچ و منگه... گیج حرفاي ترنم... ترنمی که همه اون رو خائن میدونند ولی خودش این خیانت رو قبولندارخ... هنوز هم بعد از چهار سال خودش رو بیگناه میدونه.... باورش نمیشه... اصلا باورش نمیشه این همه حرفشنیده باشه و هیچ دفاعی از خودش نکرده باشه... نمیدونه چرا زبونش نمیچرخید... هنوز هم زبونش نمیچرخه... هنوزحرفاي تکراري نزن... هزار بار تا الان اینا » هم نمیدونه چی میتونست در جواب حرفاي ترنم بگه... یاد حرف ترنم میفتهحق رو به ترنم میده همیشه در جواب همه حرفاي ترنم همین جوابها رو میداد... نمیدونه چه مرگش شده... ...« رو گفتیاصلا چرا باید به ترنم حق بده... اصلا چرا نباید جواب دندان شکنی براي ترنم داشته باشه... چرا فقط حرف شنیدو بدونهیچ عکس العملی از خونه بیرون اومد... خیلی وقت بود ترنم رو اینجوري ندیده بودزیرلب میگه: خدایا چه مرگم شده؟به سمت دیوار مقابل خونه حرکت میکنه... با ناراحتی به دیوار تکیه میده به در خونه اي که ترنم سالهاست در اون خونهساکنه زل میزنهزمزمه میکنه: من اینجا چیکار میکنم؟یاد دیشب میفته که سیاوش همه ي گندکاریهاش رو ماست مالی کرده بود... دیشب وقتی خونه رسید همه به طرفشهجوم آوردنو گفتن چی شده؟ حالت خوبه؟ رفتی دکتر؟ چرا خبرمون کردي؟ و اون مات و مبهوت به همه خیره شدهبود؟... سیاوش با پوزخند به طرفش اومده بود و گفته بود مامان و بابا خیلی نگران شدن مجبور شدم مسئله يمسمومیتت رو بگم... اون لحظه چقدر خودش رو مدیون سیاوش میدونست... فقط سري تکون داد و زیرلبی گفت حالمخوبه بعدش هم بی توجه به آلاگل که با چشمهاي سرخ شده بهش خیره شده بود وارد اتاقش شد... حس میکرد آلاگلماجراي مسمومیت رو باور نکرده... تا آخرین لحظه اي که آلاگل اونجا بود از اتاقش خارج نشد و حتی زمانی که آلاگلبه اتاقش اومده بود خودش رو به خواب زد... وقتی سیوش آلاگل رو رسوندو برگشت یه دعواي حسابی دور از چشم پدرو مادرش راه انداختو تا میتونست فحش و ناسزا بارش کرد... وقتی از موضوع باغ اون گروه دخترایی که اون و ترنم رودیده بودن باخبر شد حس میکرد دنیا رو روي سرش خراب کردن... نگران خودش نبود براي ترنم نگران بود... دل تودلش نبود که زودتر صبح بشه و ترنم رو ببینه میترسید خونوادش و طاهر بلایی سرش بیارن... تمام این سالهانمیدونست که ترنم از جانب خونوادش هم شکنجه میشه
سرشو بین دستاش میگیره و با خودش میگه: سروش اون باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده چرا اینقدر خودت رو عذابمیدي؟یکی ته دلش میگه: دیشب که تقصیر اون نبودزیر لب زمزمه میکنه: اگه اون همه اشتباهات جورواجور نمیکرد هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد پس باید تاواناشتباهاتش رو پس بدهیکی از درونش فریاد میزنه: مگه نداد... چهار سال زمان کمی نیست... اون هم به اندازه ي کافی تاوان اشتباهاتش روپس دادزمزمه وار میگه: ولی اون حتی اشتباهاتش رو هم قبول ندارهجوابی از اعماق وجودش میشنوه که کلا خلع سلاحش میکنه : اعتراف کنه یا حتی قبول کنه چه فرقی به حال تو داره؟تو که نامزد کرديبا ناراحتی دستاشو تو جیبش فرو میکنه... یه خورده احساس سرما میکنه... نم نماي بارون رو احساس میکنه صد در صدتا یه ساعت دیگه بارون شدت میگیرهآهی میکشه و زمزمه میکنه: این بارون چی داره که اینقدر دیوونه وار عاشقشی؟در بدترین شرایط هم علاقه مندي هاي اون رو به خاطر میاره...« سروش فقط یه چیز تو دنیا هست که میتونه بعد از تو و خونوادم آرومم کنه »«؟ چشمم روشن... اونوقت اون کیه »« سروش... گفتم یه چیز نگفتم که یه نفر »« باشه بابا چرا اینقدر خشن برخورد میکنی »« اصلا بهت نمیگم »« واي واي واي خانومم قهر کرده »« منت کشی ممنوع »« من و منت کشی... عمرا »«؟ واقعا »« اوهوم »با یاد اون روزا لبخندي رو لباش میشینه... یه لبخند تلخزمزمه میکنه: دنیاي دروغیمون چقدر قشنگ به نظر میرسید«؟ خانمی نمیخواي بگی رقیب من کیه »« نه خیر... حرفشم نزن »«..... ترنمی... دلت میاد سروشت »« آره دلم میاد »« ترنم »« کوفت »« ترنمی »« باشه بابا اینقدر منت کشی نکن بهت میگم »«....... من و منت »« سروش »« غلط کردم خانمی »هنوز صداي خنده هاي ترنم تو گوششه« نگفتیا »سروش من عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو به تو فکر کنم.... فکرش رو کن من و تو و بارون... خیلی حس »« خوبیه
« خانم کنار خودم قدم بزن و به من فکر کن اینجوري که بهتره »« دیوونه »بذار بیاي خونه ي خودم اونوقت این زبونت رو کوتاه میکنم... یعنی چی که به شوهرت توهین میکنی؟... زن هم »«............. اینقد« سروش »آه عمیقی میکشه و با خودش میگه: چرا از یادم نمیري؟... چرا خاطراتت فراموش نمیشن؟یاد امروز میفته که مدام نگران ترنم بود... میترسید طاهر بلایی سرش آورده باشه... از یه طرف هم میدونست که ترنمبه این راحتیها حاضر به برگشت نیست...هم نگران بود هم عذاب وجدان داشت... از یه طرف هم مثله همیشه دلتنگبود... بر طبق نقشه اي که دیشب کشیده بود براي اینکه که ترنم رو در عمل انجام شده قرار بده همون اول صبحی بهبهانه ي تشکر به آقاي رمضانی زنگ زدو گفت قرار داد نوشته شده و کار تمومه... تا میتونست از کار نکرده ي ترنمتعریف کرد و از آقاي رمضانی به زور قول گرفت که ترنم از کارمنداي شرکت خودش باقی بمونه... آقاي رمضانی همبی خبر از همه ي ماجراها، بالاخره بهش قول داد که ترنم در آینده هم براش کار خواهد کرد... از پدرش شنیده بودآقاي رمضانی آدم خیلی خوش قولیه... ولی وقتی ترنم نیومد با خودش فکر کرد نکنه ترنم در مورد گذشته حرفی زدهباشه و نظر آقاي رمضانی رو هم عوض کرده باشه...میترسید آقاي رمضانی از روي دلسوزي زیر قولش بزنه.... هر لحظهکه منشی تماسی رو به اتاقش وصل میکرد با ترس و لرز جواب میداد... هر لحظه این ترس رو داشت که آقاي رمضانیاون طرف خط باشه و بگه متاسفم... ترنم نمیخواد برات کار کنه و من هم نمیتونم به زور مجبورش کنم... وقتی ازساعت مقرر گذشت و ترنم پیداش نشد نگرانیش بیشتر شد... ولی از یه جهت هم وقتی آقاي رمضانی زنگ نزد خیالشراحت شد که ترنم نتونسته کاري کنه ولی باز این ترس که ترنم با لجبازي تموم قید کار رو بزنه و به شرکت نیاداذیتش میکرد یه چیزي ته دلش میگفت نکنه دیشب بلایی سرش اومده باشه؟... اونقدر با خودش کلنجار رفت کهزودتر از همیشه از شرکت خارج شد... وقتی به خودش اومد خود رو جلوي خونه اي دید که در اون عشق رو با همه يسختیهاش تجربه کرده بود... به امید اینکه شاید ترنم از خونه بیرون بیاد و اون رو ببینه ساعتها داخل ماشین نشستولی هیچ خبري از ترنم نشد... حدوداي ساعت 2 پدر ترنم به خونه اومده بود و حدوداي ساعت 3 مادرترنم با عصبانیتاز خونه خارج شده بود... نمیدونست موضوع از چه قراره فقط میدونست یه چیزي درست نیست... چون بعد از مدتی پدرترنم هم به دنبال زنش از خونه شده بودو با مشاجره سوار ماشین شده بودن.. ترجیح میداد خودش رو نشون نده... چوندلیلی موجهی براي حضور خودش نداشت...اونقدر تو ماشینش موند که هوا تاریک شد ولی وقتی برق خونه ي پدري
ترنم روشن نشد مطمئن شد کسی خونه نیست و این بیشتر نگرانش میکرد... بعد از ساعتها انتظار وقتی ترنم رو از دوردید کلی خوشحال شد... از یه طرف هم کلی عصبانی شد چون دلیلی نداشت که ترنم تا این وقت شب بیرون باشه...اول میخواست بعد از دیدن ترنم اونجا رو ترك کنه ولی وقتی ترنم رو دید بی اختیار از ماشین پیاده شدو آهسته آهستهدنبالش کرد...هنوز هم که بهش فکر میکنه دلیل کاراي امروز و دیروزش رو نمیفهمه... اصلا دلیل هیچکدوم از کاراش رو نمیفهمه...چرا باید تمام این چهار سال هفته اي یه بار به ترنم سر بزنه... چرا باید دلتنگ کسی بشه که همه اون رو یه هرزهمیدونندزمزمه وار میگه: خدایا چرا هنوز هم تو این بلانکلیفیا دست و پا میزنم؟... آخه چرا؟من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن »... یاد حرفاي ترنم میفته... حرفاي ترنم بدجور آزارش میدهتویی... تویی که براي خلاصی از مخمصه اي که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی... تویی که باورم نکردي و رفتیبا یه دختر دیگه نامزد کردي... تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی... آره سروش کسی که خائنه من«... نیستم توییبا ناراحتی دستش رو روي گوشش میذاره... ولی بیفایدست باز هم حرف ترنم تو گوشش میپیچه« آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی »زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه من خائن نیستماشک از گوشه ي چشمش سرازیر میشهچیزي ته دلش حرفاي ترنم رو تائید میکنه« تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی »تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست... این بی تابی هاي شبانه دست خودش نیست زیرلب میگه: آلاگل شرمندتم...
کنار نیومدن با آلاگل دست خودش نیست... فاصله اش با آلاگل دست خودش نیست... عشقی که نمیتونه نثاره آلاگلکنه دست خودش نیست... خیلی چیزا دست خودش نیست... دست خودش نیست که هنوز ترمن رو دیوونه وار دوستداره... که هنوز نگرانشه... که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه....واقعا هیچ کششی به آلاگل نداره... حتییه علاقه ي ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه... تا همین حالا هم آلاگل خیلی سعی کرده بود رابطه شون ازحد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره اما نمیتونست... یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونهبهش دست بزنه... دوست نداره مثله خیلی از مرداي دیگه فقط به رابطه فکر کنه... همونقدر که بی تاب ترنمه از آلاگلفراریه... اون رابطهرو فقط با عشق میخواد...- خدایا بدجور بلاتکلیف موندم... چرا مهرش از دلم نمیره؟یاد جدیت ترنم میفته... در بدترین شرایط هم ترنم رو اینجوري ندیده بود... امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد...بدجور هم خالی شد... هیچوقت ترنم با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبهمفایسه نکرده بود... هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح نکرده بود...زمزمه وار میگه: چرا امروز ترنم، ترنم همیشگی نبود؟پوزخندي میزنه و به خودش جواب میده: مرد حسابی با اون بلایی که سرش آوردي میخواي ترنم همیشگی باشهدیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتیاونقدر به ترنم و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه... که مان و زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه...با صداي زنگ گوشیش به خودش میاد... با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه... وقتی چشمش به اسم آلاگل میخوره اخماش تو هم میره... از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده... الان هم حوصله ش رو نداره... نه حوصلهي صداش رو نه حوصله ي حرفاش رو نه حوصله ي گله هاش رو اصلا حوصله ي هیچ چیز و هیچ کس رو نداره...اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه... گوشی رو خاموش میکنه و توي جیبش میذاره...صداي آشناي چند نفر رومیشنوه... سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره... پشت یکی از ماشینهاي پارك شده مخفیمیشه.... اینبار به طور واضح صداي طاهر رو میشنوه طاهر: مامان تو رو خدا تمومش کن صداي مادرجون رو میشنوه... مادرترنم رو همیشه مادرجون صدا میزدمادرجون: تو طرف منی یا اون دختره ي هرزه
طاهر: مامانمادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم... یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا شوهرش میدهته دلش خالی میشهزمزمه وار میگه: یعنی میخوان ترنم رو شوهر بدن؟طاها: طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟طاهر: طاها اون خواهر ماستمادرجون: طاهر تمومش کن... اون خواهر شماها نیست...این دختر، دختر همون زنیه که زندگی من رو خراب کردگیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره... منظور مادرجون رو نمیفهمهطاهر: مامان تمام این سالها مثله دخترت دوستش داشتی... هر کسی ممکنه اشتباه کنه... اگه ترانه این اشتباه.....مادرجون با داد میپره وسط حرف طاهر و میگه: طاهر خفه شو... ترانه ي من رو با این هرزه مقایسه نکن... تمام اینسالها هم مجبور بودم تحملش کنم... الان که میتونم از دستش خلاصشم چرا باز صبر کنم... دیدن این دختر براممثله مرگ تدریجی میمونه... فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرقمیکنه... اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه... یه روزي مادر این دختر زندگی من رو به خاك سیاه نشوند و4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کردتحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر ترنم معرفی میکرد نداره... دستش رو به دیوارمیگیره تا نیفته... باورش نمیشه... همه چیز مثله یه کابوس میمونه... صداي گریه هاي مادري رو میشنوه که امروز با بیرحمی تمام میخواد قید ترنم رو بزنه...«؟ سروش من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ي خودمون خونه بگیري »« خیر سرت داري شوهر میکنی؟ هنوز هم همون دختر بچه ي لوس و ننري »« همینه که هست... من نمیتونم غم تو چشماي مامانم رو ببینم »«؟ چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه »
« طاها و طاهر همیشه بیرون هستن... مامان بعد از من و ترانه خیلی تنها میشه »« الهی قربون دل مهربون خانومم بشم... راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داري با مادرجون رو »دیوونه اي به خدا... تو عشقمی مامانی هم مادرمه... هر دوتون یه جاي خاصی تو دلم دارین... سروش یه چیز رو واسه »همیشه یادت باشه من میتونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت« میشه... هیچوقت به خونوادم توهین نکن... هر وفت عصبی بودي سر خودم خالی کناین حرفا چیه خانمم من هیچوقت از دست عصبانی نمیشم... من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم »« دوست دارمزیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟طاها: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردي که از خونه بیرونشنکردي... همون مرتیکه از سرش هم زیادهطاهر: طاهاطاها بی توجه به حرف طاهر در رو براي مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته... بعد با عصبانیت بهسمت طاهر میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداري کنی من میدونم و تو....طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ي لعنتی 12 سال از خواهرمون بزرگتره و دو تا بچهداره... میفهمی؟طاها: نه نمیفهمم... تنها چیزي که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه... نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟طاهر: تو مشکلت با ترنم چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدي؟طاها: هیچوقت نمیتونم اشکاي شبونه ي مامان رو فراموش کنمطاهر: تقصیر ترنم چیه که بچه ي زنیه که هووي مادر ماستطاها: چه راحت ترانه رو فراموش کردي
طاهر: من ترانه رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که ترانه خودش هم مقصر بود... نباید خودکشیمیکرد این رو بفهمطاها: نه نمیفهمم... نمیخوام هم بفهمم... خودت میدونی چقدر دیوونه ي ترانه بودم... خودت میدونی چقدر با خواهرمصمیمی بودم... همیشه محرم اسرارم بود... نمیتونم ترنم رو ببخشم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر مامان... به خاطرترانه... اشکهاي ترانه رو نمیتونم از یاد ببرمطاهر: طاهاطاها: طاها و درد... یه کاري نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما... همین دیشب ندیدي چهآبروریزي اي راه اندختسکوت طاهر اذیتش میکنه... حرف آخر طاها بدجور عذابش میده...زمزمه وار میگه: طاهر تنهاش نذار.. تو رو خدا تو هواش رو داشته باش... خدایا دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه باررو کمکش کنعذاب وجدان از یه طرف... نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره... با ناراحتی روي زمینخیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشهصداي طاها رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی... بذار همین امشب ماجرا تموم بشه... ترنم که دیگه همه چیرو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادراي ناتنیش هستیم... میدونه که مادرمون مادر اون نیست... پس بذار این رو همبدونه که بودنش عذابمون میده... بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شدهطاهر: طاها اینقدر سنگدل نباش... ترنم هم همه ي این سالها عذاب کشیده... دیشب هم....طاها با خشم میپره وسط حرف طاهرو میگه: کمتر ازش طرفداري کن... همه ي این عذابها براش کمه... بیشتر از اینباید عذاب بکشهطاهر با ناراحتی میگه: اگه جاي ترنم و ترانه عوضمیشد باز هم همین حرف رو میزدي؟طاها: خواهر من هیچوقت چنین کاري نمیکردبا عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟... ترانه یه فرشته بود...
هی که طاهر میکشه دل خودش رو هم میسوزونهطاهر با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم... ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنونطاها: بریم... فقط در مورد امشب سفارش نکنمطاهر زیر لب چیزي زمزمه میکنه که سروش نمیشنوهطاها: مطمئن باشم؟طاهر با خشم میگه: گفتم باشه.... بیشتر از این حرف اضافه نزن... گم شو داخلطاها میخنده و میگه: باشه بابا... چته... چه زود هم افسار پاره میکنی؟دیگه هیچی نمیشنوه... دیگه هیچ صدایی نمیشنوه...با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدي... طاهر چه زود کوتاه اومديتحمل این همه ماجرا رو نداره...به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ي ترنم فکر میکنه... به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوي درخونه ي پدري ترنم براي یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و براي اولین بار بعد از مدتها دلش براي ترنممیسوزهزمزمه وار میگه: خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه... این کار رو باهاش نکنبا تموم شدن حرفش نگاهشرو از در خونه میگیره و با قدمهاي بلند از خونه دور میشه... از خونه اي که روزي در اونعشق رو با همه ي وجودش احساس کرد... دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهاي خیس و کثیفش بهسمت ماشین حرکت میکنه... همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار سمند مشکی رنگی رد میشه... اما بعد ازاینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه... نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشینرو قبلا یه جایی دیده... دو نفر داخل ماشین نشستن زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا
سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله اي که با ماشین خودش داره رو طی میکنه...همینکه به ماشینش میرسه سمند مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه... یاد دیروز میفته... تصادف... موتوري... دو تاسرنشیناش... نگاه خیره ي ترنم... سمند مشکی... ترس نگاه ترنم... تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارجشدهته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی... ترنم... ترنم... ترنم...به ماشینش تکیه میده و میگه: خدایا دارم دیوونه میشم... اینجا چه خبره... چرا همه چیز این همه مشکوك به نظرمیرسهبعد از چند دقیقه کلافگی و حرصخوردن از ندونسته ها و رازهاي پنهان ترنم تصمیم میگیره به خونه بره و فکري کنهآهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهاي امروز فکر کنهفصل دوازدهمروي تخت اتاقم دراز کشیدمو به اتفاقات امروز فکر میکنم... کسی خونه نیست... خیرسرم توي راه هزارجور با خودمنقشه کشیدم که چه جوري موضوع مامان رو پیش بکشم اما الان که اومدم نه تنها خبري از بابا نیست بلکه سروشهم سر راهم سبز میشه و حالم رو میگیرهاز فکر اینکه اون حالم رو گرفته یا من حال اون رو خندم میگیرهزیر لب زمزمه میکنم: چرا اینجا اومده بود؟ مگه شرکت رو ازش گرفتن که این همه راه رو تا اینجا اومده؟دلیل این رفتاراش رو درك نمیکنم اگه از من متنفره باید از من دوري کنه پس چرا به زور استخدامم میکنه... چرااینقدر جلوي رام سبز میشه... جالبتر از همه ي اینا اینه تو این چهار سال کجا بود؟... چرا از وقتی من رو دیده این همهرفتاراي عجیب و غري از خودش نشون میدهحس میکنم همه عجیب شدن... آهی میکشمو یاد حرفاي امشبم میفتموقتی به حرفایی که بین من و سروش رد و بدل شد فکر میکنم ضربان قلبم بالا میره... باورم نمیشه اون همه حرفبهش زده باشم...
بخندي رو لبم میشینه زمزمه وار میگم: بدبخت رو با مایع دستشویی شستی فقط مونده بود ببري جلوي آفتاب پهنشکنی بعد میگی باورم نمیشهاز حرف خودم خندم میگیرهبا خودم زمزمه میکنم: الکی خوشی به خدا... واسه ي خودت حرف میزنی واسه خودت میخندي... واسه خودت غصهمیخوري... دنیاي تو هم عجیب غریبه ها.. ترنم خل و چل شدي رفتجاي مانی خالی که بگه خل و چل بودي.... سري به نشونه ي تاسف براي خودم تکون میدمو به حرفایی که به سروشزدم فکر میکنم... نمیدونم اون همه جرات از کجا اومد ولی تو اون موقعیت دلم میخواست همه ي حرصایی که اینمدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از سروش... سروشی که بارها و بارها تحقیرم کرد... تا مرزتجاوز پیش رفت... جلوي چشماي من نامزدش رو بوسید و با غرور به من خیره شد... بهش گفته بودم دست از سرمبرداره... دور و برم نچرخه... سر به سرم نذاره... بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش اما اون با کمالخودخواهی فقط به ارضاي غرور له شده اش فکر میکرد... هیچوقت به دل شکسته شده ي من فکر نکرد... نمیدونماون حرفا از کجا میومد فقط میدونم توي اون لحظه توي اون موقعیت توي اون همه دغدغه تمام تنهایی ها و بی کسیهام جلوي چشمم به نمایش در اومدن... تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفاي تکراري سروش دوبارهحس میکردم... فقط خواستم براي یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر میرسن... شاید هیچوقتهیچکس به بیگناهی من پی نبره شاید هم یه روزي همه بفهمن اینا براي من مهم نیست مهم اینه که امروز گفتن اینحرفا واجب بود... این حرفا رو باید چهار سال پیش میزدم... هر چند هر حرفی که از جانب من گفته شد از رويعصبانیت بود ولی به نظرم لازم بود یکی از آدمهاي طرف مقابلم این حرفا رو بشنوه... نه به خاطر اینکه باورم کنه نه بهخاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم... آره براي تسکین دردهاي بیشماري که به دلم واردشد... یادمه اون روز که اون مدارك رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی درمورد من یه جور قضاوت کرد... قضاوتها و تهمتهاي نا به جاي دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدركبی ارزش که همه اش دسیسه اي بیش نبودن... امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوتاحمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرضنکنند... آره دلیل من یه امید واهی براي اثبات بیگناهیم نبود دلیلمن حفظ غرور شکسته شده ام بود... با حرفاي امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم... من خیلی وقته تلاشی براياثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم...با اینکهحرفاي امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد... امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی کهکردم پشیمون نیستم... امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم...
پاسخ
 سپاس شده توسط ✩σραqυєηєѕѕ✭


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 05-07-2018، 12:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Video داستانی از دیار اسپانیا
  رمان سفر به دیار عشق

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان