04-07-2018، 13:40
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-07-2018، 13:59، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
باز صورتم از اشک خیس شده... سروش با ناراحتی نگاهی به من میندازه که با دلی پر از خون نگاهم رو ازش میگیرمبه خاطر دل شکسته ام... به خاطر روح داغونم... به خاطر جسم کتک خورده ام... نگامو ازش میگیرم به خاطر اینکه بازهم باورم نکرد... باز هم خردم کرد... باز هم قلبم رو شکستسیاوش با لحنی غمگین میگه: طاهر الان که خدا رو شکر اتفاقی نیفتادهتو دلم میگم: شاید به جسمم تعرضنشد اما آیا چیزي از روحم باقی موند؟حس میکنم امشب روحم در هم شکست و قلبم تیکه تیکه شدصداي طاهر رو میشنوم که با داد میگه: سیاوش تو دیگه چرا؟ اگه کسی با سها این کارو کنه به همین راحتی ازشمیگذري..یعد با صداي بلندتري میگه: آره؟سیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگهطاهر زمزمه وار میگه: به خدا 4 سال کم نیست... ترنم یه اشتباه کرد اما 4 ساله داره تاوان پس میدهسیاوش میخواد چیزي بگه که طاهر اجازه نمیده و خودش ادامه میده: شاید ترنم تو خیلی چیزا مقصر باشه اما مرگترانه نشونه ي حماقت خودش بود... اگه اون حماقت رو نمیکرد الان همه چیز خوب بود...سیاوش به آرومی میگه: اما اگه ترنم اون کارا رو نمیکرد هیچوقت عشق من دست به خودکشی نمیزد از من نخواه کهراحت..........طاهر با داد میگه: من از تو هیچی نمیخوام... فقط میگم ترنم به اندازه ي کافی تاوان پس داده... هنوز هم داره پسمیده میگم از این بیشتر عذابش ندین... اگه از عذابش لذت میبرید براتون میگم... از ارث واسه ي همیشه محروم شده...از محبت خونواده محروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خودهمن هم جواب سلامش رو به زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره باما سر یه میز غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخواي نابود کنی... اینا فقط یه قسمتکوچیک از بدبختیهاي ترنمه... فقط کافیه یه روز از نزدیک شاهد عذاب کشیدنش باشین بعد میفهمید من چی میگم...بعد با تاسف به سروش میگه: با این حماقت تو پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت... محال بود حرفش رو باور کنه...بخاطر گشته هیچکس باورش نداره... و بعد اون آواره ي کوچه و خیابون میشد... اینجوري عقده هات خالی میشد؟
با داد میگه: آره؟نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام میکنند... تو نگاهشون ناباوري موج میزنه... آهی میکشمو هیچینمیگمطاهر با جدیت میگه: دفعه ي بعد سعی کن براي انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزيواسه از دست دادن ندارهبعد از تموم شدن حرفش با گام هاي بلند به قسمتی از باغ که شالم اونجا افتاده میره... شالمو برمیداره... بعد با اخم بهطرف من میادو با دیدن کت سیاوش روي شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره... لباسام رو به سمت من پرت میکنه وبا اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه... بعد هم به کت سیاوش چنگ میزنه و اون رواز روي شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردي؟با ترس میگم: طاهر من.....چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روي زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو... فکر نکن امشب تو رو مقصرنمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقانمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه ايبا ناراحتی میگم: به خدا من............هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت میشمسیاوش سریع خودش رو به طاهر میرسونه بازوي طاهر رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه... با ناراحتی میگه: چیکارمیکنی؟طاهر پوزخندي میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و میگه: چیه؟... مگه همیشه نمیخواستی ترنم روتو این وضع ببینی...با داد میگه: خوب حالا ببین... مگه بدبختی ترنم خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببرسیاوش میخواد چیزي بگه که با داد طاهر که خطاب به من میگه: آماده شو... خونه میریم
با ترس سري تکون میدمو لباسام رو که جلوي پام افتاده به همراه کت طاهر و سیاوش از روي زمین برمیدارم... مانتومکه دیگه قابل استفاده نیست... شالم رو روي سرم میندازمو کت طاهر رو هم میپوشم... بعد از مرتب کردن سر و وضعمبه طرف طاهر میرمو بدون هیچ حرفی کت سیاوش رو بهش میدم... چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف سیاوشپرت میکنه و میگه: ممنون بابت کتسیاوش کت رو روي هوا میگیره... سري تکون میده و هیچی نمیگه... هنوز هم تعجب ناباوري رو از چشماي هردوتاشون میخونم... میدونم حرفاي طاهر شکه شون کرده... لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن منداشتم مثله ملکه ها با آرامش زندگیمو میکردمطاهر بازوم رو میگیره و زیر لبی از سیاوش و سروش خداحافظی میکنه و از جلوي نگاه هاي غمگین سیاوش و چشمايمتعجب سروش رد میشه و من رو با خودش میبرهسروش تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: طاهرطاهر با خونسردي برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنهسروش با لحن غمگینی میگه: امشب ترنم مقصر نبود... کاریش نداشته باشصداي پوزخند طاهر رو میشنومسروش با نگرانی به من و طاهر نگاه میکنه ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودشمیکشه... دلم عجیب گرفته... همینجور که از سروش و ساوش دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روي خودم احساسمیکنم... یاد شعري میفتم که مصداق حال منههر چه باشی نازنین ایام خارت میکندهر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکندهر چه باشی با لب خندان میان دیگرانعاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکندچقدر دلم شکسته... همینجور که با طاهر از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به طاهر وخونوادم بدم
فصل هفتم&& سروش&&با ناراحتی به ترنم زل زده... طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاري نمیتونه کنه... بدجور پشیمونه... تواون لحظه اونقدر از حرفاي ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد... با همه ي اینا الان فقط یه چیزفکر نکن امشب تو رو مقصر »... فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد... یاد حرف طاهر میفتهنمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقا« نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه هستیزیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟صداي عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟هیچی نمیگه... واقعا هیچ جوابی واسه ي سیاوش نداره... الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواستسیاوش با قدمهاي بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟سیاوش با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم... نمیخواستم کار به اینجا بکشه... وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلمرو از دست دادمسیاوش با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟خودش هم جوابش رو خوب میدونست... نه... این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه... دستشوحتی اگه خواهر من بدترین »... لاي موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوري حرفاي طاهر آتیشش میزنهآدم روي زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزاي گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و«... نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده امزمزمه وار میگه: اشتباه کردمسیاوش با داد میگه: همین؟... به این فکر نکردي اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده
با عصبانیت دستشو لاي موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه... واقعا نمیدونه چیکار کنهسیاوش همونجور ادامه میده: فکر نکردي مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوري میتونه دووم بیاره؟عاجزانه میگه: سیاوش تو رو خدا تمومش کن...سیاوش با خشم میگه: واقعا برات متاسفم... طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزدبا عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟... خودم هم دارم عذاب میکشمسیاوش با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم براي بهم زدنرابطه و تو آلاست..سیاوش به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل......هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتنبا ناراحتی وسط حرف سیاوش میپره و میگه: بهش فکر نکنسیاوش آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم ترنم اینقدر پست باشه... من فقط میخواستم بهش کمک کنم امااون نابودم کرد...میخواد چیزي بگه که سیاوش اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار روبکنی... یادت باشه ما تو چه خانواده اي بزرگ شدیم حق نداري شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببري...هیچکدوممون تحمل یه آبروریزي دوباره رو نداریم... آلا دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کنسري تکون میده و هیچی نمیگهسیاوش اخم آلود میگه: آلا دنبالت میگشت... همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم... تا اینکه طاهر رو دیدم که گفتیه لحظه طرفاي باغ چشمش به تو خورده... من و طاهر خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجهشدیمآهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزنسیاش سري تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد
با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد.......سیاوش با پوزخند میگه: خودم فهمیدم... نگران نباش... هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم براي کاراي توحرصبدم...سروش با دلخوري نگاشو از سیاوش میگیره... هر چند میدونه خودش مقصرهسیاوش: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدي بعد بیا... ماجراي امشب رو هم فراموش کن... خدا رو شکرهمه چیز به خیر و خوشی تموم شدهبا خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟...امشب حوصله ي خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم... ترجیح میدم یکم توخیابون دور بزنم... خودت آلا رو برسون خونه...سیاوش با اخم میگه: سروشبا تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش میگذره و به سروش سروش گفتناي سیاوش هم توجهنمیکنهسیاوش با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیرهسیاوش: سروش امشب رو خراب نکنبا بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه... حال و روزم رو نمیبینی... واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟...امشبحوصله ي هیچکس رو ندارم...سیاوش با اخم میگه: تو لیاقت آلا رو نداري... با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی... اگهرفتارات رو نسبت به ترنم نمیدیدم فکر میکردم هنوز عاشق ترنمیبا التماس میگه: سیاوش فقط همین امشبسیاوش نفسش رو با حرصبیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی... به خدا احمقیبا دور شدن سیاوش آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد... فقط یه نفر
چند قدم فاصله اي که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده... دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به روخیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد... به لحظه ي ورودش به سالن فکر میکنه...وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روي یه پسره نشسته بود... اما طوري وانمود کردکه انگار متوجه ي حضور ترنم نشده.. هنوز که هنوزه روي ترنم غیرت داره... دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفردیگه ببینه... در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید... همه ي حواسش پیش ترنمبود... وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید... با اینکه کنار آلا بود ولی همه ي وجودش ترنمرو میخواست...دوست نداشت به آلا خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود... مثله همه ي روزایی که کنار آلاست ولیبراي آلا نیست... اون لحظه هم نتونست براي آلا باشهزیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردي سروش... خیلیامروز براي اولین بار با میل خودش شونه هاي لخت آلا رو لمس کرد... براي اولین بار اونقدر به آلا نزدیک بود کهصداي نفس نفس زدناش رو میشنید... براي اولین بار بوسه اش از روي رضایت بود... اما مثل همه ي روزهایی که آلابه طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد... نه لذتی برد... نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ايخوشحال شد... همیشه آلا پیش قدم میشد و اون هم از روي ناچاري قبولش میکرد... نمیخواست غرور آلا رو جریحهدار کنه...با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه يقول و قراراش زد... وقتی گوشی ترنم زنگ خوردو ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرشتموم شد... صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره... براي اولین بار خودشپیش قدم شد براي اینکه به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه... به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدي... مهمنیست که برادرم رو بهم ترجیح دادي... مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی... مهم نیست که دلم رو شکستی...چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم... یکی که خیلی از تو سرتره... هم از لحاظ اخلاقی... هم از لحاظ ظاهري...یکی که دیوونه وار عاشقمه... یکی که مثله فرشته ها پاك و مهربونه.... اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازشگرفت انگار از یه بلندي به پایین پرت شد... وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوضکرد انگار سطل آب یخی رو رويسرش خالی کردن... خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشماي ترنم رو اشکی ببینه... میخواست به ترنم بفهمونهکه خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره...دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم... خلاصمکنروي زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده... چشماشو میبنده... به بدختیهاش فکر میکنه
به اینکه هنوز عاشق ترنمه ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه... به اینکه آلا رو هر لحظه کنار خودش دارهولی نمیتونه بهش فکر کنه... حتی دوست نداره که بهش فکر کنه... خودش هم نمیدونه چرا مهر آلا به دلش نمیشینه...دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیستبا مشت به زمین میکوبه و با حرصمیگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داري باید تاوانش رو پس بدي اینباربا عقلت جلو میريبا گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ي چشمش سرازیر میشهچشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به ترنم تجاوز کنه... واقعا میخواست به ترنم تجاوز کنه...زیرلب زمزمه میکنه: 5 سال محرمم بودي به خاطر درست صبر کردم ... گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه وزنندگیمون... بعد واسه همیشه مال من میشی... اما آخرش دستام خالیه خالی موند...حرفاي ترنم مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم براي تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده...اولش فقط میخواست ترنم رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشناي لبهاي ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دستداد... مرد بی اراده اي نبود اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود... دختراي زیادي اطرافش بودن ولی تنهادختري که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس...زیر لب زمزمه میکنه: نمی دانم...چرا بین این همه آدم…پیله کرده ام به تو...!!!!شاید فقط با تو پروانه می شوم...این جمله رو از خود ترنم شنیده بود... ترنم همیشه شعرها و جمله هاي مورد علاقش رو توي دفتري مینوشت ونگهداري میکرد... بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا هم عجب کاراي مسخره اي میکنید... ترنم هم مثلههمیشه با خونسردي جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پاي تی وي بشینه و به یه عدهآدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه...برو بابا... بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ي بی احساس...از یادآوري اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه... کار هر روزش همینه... یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا آلا رو باترنم مقایسه میکنه... بعضی موقع آلا رو به جاي ترنم میبینه... حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا میزنه... واسهي خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه... یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستتدارم... با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور ترنم... بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده اما دست خودش
نیست... حتی تمام این 4 سال رو هم با فکر ترنم گذرونده پس چه جوري میتونه فراموشش کنه... همه فکر میکنند ازروي عادت اسم ترنم رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روي عادت نیست بلکه همه ي رفتاراش از روي عشقهچشمش به یه تیکه ربان میفته... به جلو خم میشه و ربان رو از جلوي پاش برمیداره... یه خورده براش آشناههیاد اون لحظه اي میفته که ربانی رو از موهاي ترنم باز کردو اون رو به زمین پرت کرد... ربان رو به سمت بینیشمیبره... چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنهلبخندي میزنه و زیر لب میگه: بوي ترنم رو میدهبا همون چشمهاي بسته به التماسهاي ترنم فکر میکنه... دلش میگیره... توي اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلفگیر افتاده بود... بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی کهترنم در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوشنمیرسیدن تسلیم میشد...زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوري حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ايبهت نمیرسهاز فکر اینکه دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون میشه... با همه ي حرفایی که در مورد ترنم میزنند از یه چیزمطمئنه اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخورده ست... تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه اي ببخشه... امشبدلش میخواست با ترنم باشه... دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره... اما باز هم حرفاي ترنم کار خودشونرو کردن... هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن... اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته يترنم شده بود... یه جورایی خوشحاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیمسروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط » ... خواسته هاي اونه... یاد حرف ترنم میفتهنمیدونه چرا با یادآوري این ...« میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنمحرفا دلش میگیره...زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرنبا خودش فکر میکنه... محاله... اونا پدر و مادرش هستن... صد در صد تا الان اون رو بخشیدن... یاد حرفاي طاهرترنم تمام این سالها تنهاي تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... ازفامیل... از همسایه... هر کسی که از »... میفته
کنارش میگذشت پوزخندي نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه هاي...« پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباهزمزمه وار با حرصمیگه: اون حقشهاز ارث واسه ي همیشه محروم شده... از محبت خونواده » : اما با یاد آوري حرفاي دیگه طاهر اخماش تو هم میرهمحروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خوده من هم جوابسلامش روبه زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز« غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخواي نابودکنیبا ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه... محاله خونواده اي این کار رو با دخترشون بکنند... به من خیانتشده اما خونواد.....اقا سروش این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه » : با یادآوري حرفاي آقاي رمضانی ساکت میشهتوي شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم« حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدمیاد لباسهاي ترنم میفته... این چند باري که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن...آه از نهادش بلند میشه... ربان رو تو دستش فشار میده... نمیدونه چی بگه... از یه طرف دوستش داره... از یه طرف ازشمتنفره... امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت بیشتر از همه... حتی شاید بیشتر از خودشبا ناراحتی از روي زمین بلند میشه... همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر میکنهزمزمه وار میگه: نکنه طاهر بلایی سرش بیارهبعد از مدتها براي اولین بار عذاب وجدان میگیره... عذاب وجدان به خاطر کاري که میخواست با ترنم کنه... ربان رو بالامیاره و به لبش نزدیک میکنه... بوسه اي بهش میزنه و آهی میکشه... ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه:چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کرديیاد شعر ترنم میفته... چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:گفتم نبینم روي تو شاید فراموشت کنم
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنمبا آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟تازه یاد شرکت میفته... سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه... با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟یه چیزي ته دلش میگه: خوب نیادبا حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه... بدون توجه به جشن و نامزدي از خونه خارج میشه و مسیرماشینش رو در پیش میگیرههر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه... این فکرا هیچ نتیجه اي براش ندارنبا اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقاي رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقتشده...با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقاي رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجامشده قرارش بدم... آقاي رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته...با این فکر لبخندي رو لبش میشینهزمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوري ...از خودش میپرسه اینجوري چی؟... لبخند از لباش پاك میشه... ولی با بیتفاوتی شونه اي بالا میندازه و میگه: بیخیال،تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارممیدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه... وقتی واسه ي همیشه از هم جداشدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشهترجیح میده بهش فکر نکنه... به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره اي در آسمون نمیبینهزمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ موندهآهی میکشه... با ناراحتی سري تکون میده و بعدش با قدم هاي بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه
توي ماشین نشستمو حرفی نمیزنم... از شیشه ي ماشین به بیرون نگاه میکنم... به بیرونی که خالی از هر موجوده زندهایه... میترسم از خیلی چیزا... از این خیابونهاي خلوت...از این پیاده روهاي بی روح... از سرعت سرم اور طاها... از سکوتسکرآور داخل ماشین... فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم... اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته...حتی نمیدونم ساعت چنده... هر چند برام مهم هم نیست... طاهر بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه...سرعتش سرسام آوره... اگه زنده به خونه برسیم خیلیه... هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسممحاله که زنده ام بذاره... جرات ندارم چیزي بگم... میترسم یه چیزي بگمو همون بهونه اي براي شروع دعوا بشه... ازوقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده... از همون لحظه ي اول طاهر فقط و فقط میرونه حتی یهداد کوچیک هم سرم نزد... هیچی نگفت... فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر بهخونه برگرده... گفت ترنم رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه اي زمزمه کردوتماس رو قطع کرد... بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم... هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم...اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم... ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم...میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه... چیزي نمونده که به خونه برسیم... لحظه به لحظه که بهخونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه... از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم... ضربان قلبم هم خیلیبالاست... نوك انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازي میکنم... نگاهم رو از بیرون میگیرمو بهانگشتام خیره میشم... زیر چشمی نگاهی به طاهر میندازم... رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه... ازاون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه... سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم...بالاخره به خونه میرسیم... وقتی وارد حیاط میشیم طاهر ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیادهمیشه... من هم با قدمهاي لرزون از ماشین پیاده میشم... طاهر بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاطمیره... در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه... من هم پشت سرش با قدمهاي لرزان حرکت میکنم...وقتی به داخل ساختمون میرسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره... ته دلم امیدوار میشم که شایدطاهر بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ي دیگه به اتاقم بیابا سر به لباسم اشاره اي میکنه و میگه: عوضشون کنو بعد دستش به سمت دستگیره ي در میره... در رو باز میکنه... به داخل اتاقش میره و محکم در رو میبندهآهی میکشمو سري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: ترنم بدبخت شدي رفت وقتیحرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم...بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوضمیکنمو نگاهی بهساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره... دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم... با دیدن چهره ي خودم خشکم
میزنه... لبام متورم شده و روي قسمتی از لبم خون خشک شده... بخاطر گریه اي که کردم همه ي آرایشم پخششده... موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته ... موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روي میزمه محکممیبندم... چشمم به کبودي روي گردنم میفته... آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم... یه روسري از داخل کشويکمدم پیدا میکنمو روي سرم میندازم تا حداقل کبودي گردنم دیده نشه... بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنموصورتم رو با آب و صابون میشورم... وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده...سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق طاهر میرم... چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه:بیا توبا ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشمروي تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده... بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: دررو ببنددر رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم... به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترسروش میشینمو منتظر نگاش میکنم... همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونیبرسیم چی بهت گفته بودم؟نمیدونم چه جوابی بهش بدم...به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازي میکنمستگینی نگاهش رو روي خودم احساس میکنمبا جدیت میگه: به من نگاه کن... اون انگشتات جایی فرار نمیکنندسرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم... با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهینمیکنیمیخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي میگه: مگه امشب توي ماشین بهت نگفتم حق نداري مامان و بابا روناراحت کنی؟بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟با ترس سري به نشونه آره تکون میدمبا داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده... بیخودي برام سر تکون نده
با صداي لرزونی میگم: گفتی داداشاز روي تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میادبا جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داري که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توي ماشین بهت گفتم حقنداري هیچ دردسري درست کنی... اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاري کرديبا ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبودبا داد میگه: اینو نگی چی میخواي بگی... لابد تقصیر من بود... با ترانه اون کار رو کردي گفتی تقصیر من نبود... ترانهمرد گفتی تقصیر من نبود... آبروي خونواده رو به باد دادي گفتی تقصیر من نبود... امشب هم اون همه خرابکاري کرديباز میگی تقصیر من نبوداصلا اجازه ي حرف زدن بهم نمیده با داد میگه: لابد اگه چند روز دیگه هم خبر حاملگیت به همه جا میرسید بازمیگفتی تقصیر من نبود... میدونی بدبختی چیه که هیچکدوم از اشتباهاتت رو قبول نداري- داداش به خدا اشتباه میکنیبا چشماي سرخ شده میگه: اون کسی که اشتباه میکنه تویی نه من... اشتباه پشت اشتباه... آخرش میخواي به کجابرسی؟با جدیت میگه: واقعا میخواي آخرش چیکار کنی؟وقتی سکوتمو میبینه با داد میگه: با توام... جواب من رو بده آخرش میخواي چیکار کنی... نکنه واقعا میخواي همه ياون حرفایی که راجع به تو میزنند به حقیقت تبدیل بشه... میدونی چقدر شایعه هاي جدید پشت سرت درست شده...فکر کردي فقط تو رو خائن و قاتل میدونند نه جونم تو امروز براي همه یه دختر هرزه هم به شمار میاي... هر روز تومهمونی ها یه حرف جدید در موردت میشنومو هیچ جوابی هم براشون ندارم...میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... تو اگه میفهمیدي که وضع خونواده امون این نبود.... هیچ جوابی ندارم که بخوامدهنشون رو ببندم... که به بقیه بگم خواهرم بیگناهه... یکی میگه دیروز توي این ساعت خواهرتو با یه پسره این شکلیدیدم... یکی میگه مطمئنی تو شرکت کار میکنه... یکی میگه شاید تو کار خلاف هم افتاده... با یه حماقت احمقانه ي توو پشت سرش حماقت احمقانه تر ترانه زندگیه همگیمون به گند کشیده شد... حالا که اومدي همه چیز رو نابود کرديحداقل از اینی که هست بدترش نکن
وقتی بهم میرسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز برمیداره و با خشم به بازوهام چنگ میزنه... هنوز لباس بیرونتنشه... معلومه حتی حوصله ي عوضکردن لباساش رو هم نداشته... به زور بلندم میکنه و از بین دندوناي کلید شدهمیگه: چرا با آبروي خونواده بازي میکنی؟با بغضمیگم داداش به خدا نمیخواستم اینجوري بشهبا داد میگه: وقتی تنها میري تو اون باغ لعنتی انتظار داري بهتر از این بشه... نیمی از پسراي فامیل که چه عرض کنمنود درصدشون به تو به چشم بد نگاه میکنند... من که نمیتونم همیشه مراقبت باشم وقتی تو جمع شلوغی کسی کارتنداره... پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و هیچی نمیگمولی طاهر همونجور با داد ادامه میده: رفتی توي اون باغ لعنتی همین یه خورده آبرویی هم که برامون مونده رو به بادبدي و بعد بیاي جلوم واستی و بگی من نمیخواستم اینجوري بشه... فقط کافی بود یه ده دقیقه یه ربعی دیرتر برسمکارت تموم بود...با دادي بلندتر میگه: میفهمی؟همینجور اشکام جاریهبا فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردي... به خدا دیگه بریدم... دیگه تحمل ندارم... هر چند اون سروش بدبخت همحق داره... اگه من به جاي سروش بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت... با همه ي اینا خواهرمی و منمجبورم ازت دفاع کنماز شدت گریه به هق هق افتادم... بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روي صندلی پرت بشمزمزمه وار میگه: اون از ترانه... این هم از تو... طاها هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ي هرزه چسبیده و ول کنماجرا نیست... مامان و بابا کی باید از دست حماقتهاي شماها یه نفس راحت بکشناز بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن... حوصله ي گریه و زاري ندارمسعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم... یه چیزایی دست خود آدم نیست... مثله همین اشکاي من کهبدون اجازه جاري میشن... مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه... مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه
و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره... واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت...مثل الان که دلم خیلی گرفته... هم ازدست سروش هم از دست خیلیاي دیگههیچ جوري نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم... دلم هواي اتاقم رو کرده... دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد...ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم... فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه... یه اتاق تاریک... یه آهنگغمگین... و یه دنیا اشک... و در آخر هم یه خواب آروم... هر چند این آخریه واسه ي من جز محالاتهبا فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن... بدجور رو اعصابمیوقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد... به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا...........هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا... دستمو جلوي صورتم میگیرم... چشمامو میبندمو با جیغمیگم... داداش نزنهر چقدر منتظر میمونم خبري از سیلی نمیشه... چشمام رو آروم آروم باز میکنم...که با چشمهاي اشکی و ابروهايدرهم طاهر رو به رو میشم... چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته... به گردنم خیره شده... تازه متوجه يروسریم میشم... گره ي روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه... لابد نگاه طاهر هم به کبودي گردنم افتاده...سریع میخوام گره ي روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسري رو از سرم درمیاره... دستش رو به سمت کبودي گردنم میبره و با پشت دست کبودي رو نوازش میکنه... یه قطره از اشکام رويدستش میچکه... تازه به خودش میاد... روسري رو به گوشه ي اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کارينکرد؟با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتري میپرسه: کاري که نتونست بکنه؟درسته؟با چشمهاي اشکی بهش زل میزنم... به مچ دستم فشاري میاره و منتظر نگام میکنه... سري به نشونه ي منفی تکونمیدم... یه خورده اخماش باز میشهیه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوي خودم میبینم... ولی فقط براي یه لحظه... طاهر و سروش از این جهت خیلی به همشباهت دارن... چشماي هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره بهحالت عادي برمیگردنبا جدیت میگه: مطمئن باشم؟
سري تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده- آره داداشبا لحنی خشن میگه:باشه... برو تو اتاقت... به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوي مامان و بابا ظاهر نمیشی... شیر فهمشد؟زمزمه وار باشه اي میگم... اول به گوشه ي اتاق میرمو روسري رو از روي زمین برمیدارم و بعد با قدمهاي آرومی بهسمت در میرم... در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجراي امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم...مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاصمیکنم... پس بهتره حواست رو جمع کنی... حالا هم زودتر گمشو که حوصلتو ندارمبا ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه يدلداري میخواد... یه آغوش گرم واسه ي اشکام... دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم... اما این وقت شبواسه کی زنگ بزنم... اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم... ماندانا که توي کشور غریبه و بخاطر هزینههاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم... جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزي از زندگیم نمیدونه... حتی اگر هممیدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم...دوست دیگه اي هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم... به در اتاقم میرسم... در رو باز میکنمو واردمیشم... در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم... به سمت کامپیوتر میرم... روشنش میکنمو منتظرمیمونم تا ویندوز بالا بیاد... روسري رو از سرم باز میکنمو روي تخت میندازم... آروم آروم به سمت پنجره حرکتمیکنم... به آسمون نگاه میکنم... بی ستارست... لبخند تلخی رو لبم میشینه... حتی ستاره ها هم از من فراري شدن...اصلا همه ي دنیا از من فراري هستن... ستاره ها که دیگه جاي خود دارن... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدمبه امشب فکر میکنم... به امشب... به آلاگل... به مهسا... به بهروز... به سیاوش... و از همه مهمتر به سروشبا خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟واقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم... اون تعلل آخرشبهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه.... حتی اگه سروش دیگه واسه ي من هم نباشهدوست ندارم تا این حد بی رحم باشه... سروش همیشه باید مهربونترین باشهزمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم...غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشهتوي دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی... که کمکم کردي... ممنون که با همه ي بدیهام در اون شرایط سختاز من محافظت کرديیاد فردا میفتم... تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقاي رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توي شرکت مهرآسا کارکنم... چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم... فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قیداون شرکت رو میزنم... بهترین راه همینه... دوست ندارم دیگه چشمام تو چشماي سروش بیفته... هنوز هم وقتی به اونهمه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره...آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم... همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره.... واردبکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم... صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموشمیکنم... صداي غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه... چراغ خوابم رو روشن میکنم... به سمت تختم میرم... طاقبازروي تخت دراز میکشمدلم بشکنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوامبهم راحت بگو میري حالا که سرده رویاهام« دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید »نمیدونم کجا بود که دلت رو دادي دستاونخودت خورشید شدي بی من منم دلتنگی بارون« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جاي ترانهمیرفتی »یه بار فکر منم کن که دلمداغون داغونهتو میري عاقبت با اون که دستام خالی میمونهیه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه....دلم بشکنه حرفی
نیست فقط کاش لایقت باشهمیرم از قلب تو بیرون
که عشقش تو دلت جا شهدوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق همسر آیندم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو »« درك کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتمدلمبشکنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشیولی میشد بمونی و کمی هم عاشقمباشیزمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردي؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگیرو هم به کامم تلخ میکنید؟حواسم میره به بقیه آهنگ....نمیدونم کجا بود که دلت رو دادي دست اونخودت خورشید شدي بی من منم دلتنگی بارون« موندن تو واسه ي همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت »همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیرهیاد حرف ترانه میفتم... هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ي خودت بنویس...زیرلب میگم: ترانه اي کاش بودياز روي تختم بلند میشم... امروز که هیچکس رو ندارم واسه ي خودم درد و دل میکنم... نوشته هام رو روي کاغذ میارمتا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفتهبا این فکر لبخندي رو لبام میشینهیه وقت تنهاش نذاریکه مث من میشه میمیرهبا شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن... با من که خوب تا نکردي با عشقجدیدت خوب تا کنبعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم.... کشوي میز رو باز میکنم... یه سررسید رو که براي سالگذشته هست از کشو خارج میکنم... یه برگه ازش جدا میکنم... یه خودکار هم از روي میزم برمیدارمدلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشهپشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم...با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ايتا بخوانی قصه ي پرغصه ي دیوانه ايجاي پاي اشکها بر هر سطور نامه امبا جوابت چلچراغان میشود ویرانه ايو بعد شروع میکنم به نوشتنمیرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شهآهنگ حرفی نیست تموم میشه... آهنگ بعدي شروع میشه... ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم... از دلتنگیهام... ازغصه هام... از تنهایی هام... فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم... نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سهساعت... ولی حس میکنم آرومه آروم شدم... سبک شدم... از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده... آهنگ رو قطعمیکنم... نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه... حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم... خالی از همه ي اون غصه ها....ترجیح میدم الان بخوابم... لبخندي رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم... از پشت میز بلند میشمو به سمتتختم میرم... هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم... صداي داد و فریاد مامان و باباست... و بعدصداي قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن....زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟همین که حرفم تموم میشه چشمم به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صداي مشتهاي پی در پی اي کهبه در میخورهو صداي داد طاها که میگه: دختره ي کثافت این در رو باز کن... امشب برامون آبرو نذاشتیصداي طاهر رو میشنوم که میگه: طاها چیکار میکنی؟طاها بدون توجه به طاهر به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کنضربان قلبم بالا میرهطاهر با داد میگه: میگم چه خبره؟طاها صداشو بلندتر میکنه و میگه: واقعا میخواي بدونی... باشه برات میگم... امروز یه گروه از دخترا این هرزه ر دیدنکه به سمت باغ میره... و بعد از مدتی چشمشون به سروش افتاد که به همون قسمتی میره که این دختره رفته... و بعدتا آخر مهمونی از هیچکدومشون خبري نیست.. میدونی چه آبروریزي شد... به جاي اینکه مهمونا در مورد مراسم حرفبزنند ورد زبونشون ترنم و سروش بود... آلاگل هم با چشمهاي گریون مراسم رو ترك کردباورم نمیشه...طاها با داد میگه: حالا چی میگی؟صداي جدي طاهر رو میشنوم که میگه: مردم هر چی میخوان بگن دلیل نمیشه که واقعیت باشه من خودم وقتی دنبالترنم رفت......هنوز حرف طاهر تموم نشده که صداي مامان رو میشنوم که میگه امشب تکلیفم رو با این دختره روشن میکنم...بابا: مونا یه لحظه صبر کنمامان با داد میگه: این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم... دختر دسته گلم که اونطور پرپر شد... تو مراسمخواهرزادم اون طور آبروریزي شد... میدونی از این به بعد خونواده ي شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟.. بماند کهواسه ي خودمون هم که آبرویی نموندبابا: مونامامان: مونا چی؟... باز هم ساکت بشینمو شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشمبا استرس به سمت در میرم... قفل رو میچرخونمو دستگیره رو پایین میارم... در رو باز میشه و من از اتاقم خارج میشممامان با دیدن من به سمتم میاد...طاهر با اخم میگه: ترنم برو توي اتا.........هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه....بابا با ناراحتی میگه: مونامامان: هیچی نگو... امشب دیگه هیچی نگوطاهر و بابا با ناراحتی نگام میکنند... توي نگاه طاها تمسخر موج میزنه... اما مامان... اما مامان خیلی متفاوته... تونگاهش فقط و فقط تنفر میبینم... تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد... اما امشب انگار همه چیزمتفاوته... امشب همه ي آدما تغییر کردن...بابا با ملایمت میگه: مونا الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیممامان با داد میگه: حرفشم نزن... امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم... امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز همدختري رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کردبا تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درك نمیکنم... به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟زمزمه وار میگم: مامانبا خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستمطاهر با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان......مامان بی توجه به حرف طاهر میگه: تو هیچوقت دخترم نبودي... من مجبور بودم تحملت کنم... تمام این سالها مجبورب.......بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: مونا خفه میشی یا خفت کنمبا تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوي ما با مامان اینطور حرف نمیزد... تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم میبینممامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ي هرزه با من اینطور حرف میزنیگیج شدم... واقعا اینجا چه خبره... چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه... توي این چهار سال هیچوقت باهاماین طور حرف نزده بود... فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد... به حرفاش فکرمیکنم....یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم... هنوز گیج و گنگم... درك درستی از حرفاي مامان ندارم... حتی طاهاهم با نگرانی به من و مامان زل زده...بابا با ناراحتی میگه: مونا تو قول دادي یادت نیست... اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردي باید تا آخرش پاي همهچیز واستیمامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ي جگرم زیر خاك بره... تو خوشیهاتو کردي.. تو بهم خیانت کردي... وقتی عشقتترکت کرد دوباره پیشم برگشتی... من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسهبابا هیچی نمیگهبا ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟دادي میزنه که یه قدم به عقب میرم....مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی...فقط به چشماي مامان خیره میشم... هیچی نمیگمبا همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووي منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم...کلمه ي هوو تو گوشم میپیچهیه خورده احساس ضعف میکنم...طاها با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنهمامان بی توجه به طاها میگه: مجبور بودم بچه اي رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواستشک ندارم همه ي اینا یه خوابه... فکر کنم خدا داره توي خواب این چیزا رو بهم نشون مبده که توي بیداري بیشتر قدرزندگیم رو بدونم... فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم.... چرا این کابوس تموم نمیشهطاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیرههمه چیز زیادي واقعی به نظر میرسه... اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم... نکنه بیدارم... یعنی همه ي اینچیزا واقعیته... یعنی من بچه ي مامانم نیستم... یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست... یعنی همه ي اینسالها از من متنفر بود... نه محاله... این کسی که جلومه مامانمه... فقط میخواد تنبیهم کنه... مطمئنمزمزمه وار میگم: مامان اینجوري نگو... من میدونم باز میخواي تنبیهم کنی... اما تحمل ا.......همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو... همین که تموماین سالها تحملت کردم خیلیه... مادرت شوهرم رو از من گرفت و توي هرزه دختر نازنینم روبه بابام نگاه میکنمو با چشماي اشکی میگم: دروغه مگه نه؟قطره اي اشک گوشه ي چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشهمامان میخواد چیزي بگه که طاهر به طاها اشاره اي میکنه... طاها به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمتاتاق میبرهطاها همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باشصداي مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوري پسرم... چه جريبغضرو توي صداش احساس میکنمبه طاهر نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ي اینا دروغه مگه نه؟اشک تو چشماش جمع میشه و سري به نشونه ي نه تکون میده... با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم... ولی این همهسال مامان موناي من بهترین مامان بود مگه میشه مامان مونا مامان من نباشه... نگام به عکس روي دیوار میفته... یهعکس دسته جمعی... از من و ترانه... طاها و طاهر... سروش و سیاوش... مامان و بابا... یه عکس دسته جمعی که توچشمهاي همه عشق موج میزنه... به وضوح میشه خوشبختی رو توي این عکس دید...آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودمطاهر با ملایمت میگه: مامان دوستت داره... الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره... خودت که میدونی تماماون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشتآره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبودبا ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد میکنمو با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوانالان میفهمم من همیشه ي همیشه مزاحم زندگی مامان بودم... الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان.... الاندلیل خیلی چیزا رو میفهمم... که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه...با لحن غمگینی میگم: همه میدونستین؟طاهر با ناراحتی میگه: همه به جز ترانه... وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رومیفهمیدیم... بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنمو بزرگش کنم... آه از نهادمبلند میشه: بیچاره مامان... پس مجبور بود... پس مجبور بود باهام مهربون باشهبا چشمهاي اشکی بهش خیره میشمو میگم: یعنی تمام این سالها من با محبتهاي دروغین بزرگ شدم؟طاهر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: ترنم...پوزخندي میزنمو نگامو ازش میگیرمبا لحن غمگینی میپرم وسط حرفشو میگم: امشب عجب سوالایی ازت میکنم وقتی خودم جوابش رو میدونمساکت میشه و هیچی نمیگه... من هم آهی میکشمو به سمت اتاقم میرم... میخوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمیده...به زور وارد اتاق میشه و با اخم میگه: ترنم قبول دارم سخته... خیلی هم سخته... ولی هیچ چیز تغییر نکردهبا ناراحتی میگم: طاهر اشتباه نکن... همه چیز تغییر کرده... همه چیز 4 سال پیش تغییر کرده... الان میفهمم چرا مامانهیچوقت من رو نبخشید چون ترانه دخترش بودو من دختر هووش... حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشیدچون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ي زنش شد... حالا میفهمم چرا همه ي بزرگاي فامیل زود از من دل کندن چوناز اول هم دلشون با من نبودطاهر با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیهبا لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده... هر چند من حقیقت روگفتممیخواد چیزي بگه که اجازه نمیدمو با لبخندي مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم... چون تمام این سالها از همه چیز خبرداشتی و همراهم بودي... درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزونديبا ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه... به سمت پنجره ي اتاقم میرم... هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره بهبیرون نگاه میکنم... انگار اون بیرون یه چیزي هست که آرومم کنه... هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوبارهکارم رو تکرار میکنمحس مبکنم خالیه خالیم... مثله یه آدم آهنی...خالی از هرگونه احساس... خالی از محبت... خالی از عشق... خالی ازتنفر... خالی از دلتنگی... خالی از همه ي احساساي دنیا...با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب...انگار امشب قراره هویت همه ي آدما جلوي چشمم مشخصبشه... سروش اولیش... مامان دومیش... سومیش کیه؟ خدامیدونه و بس... میخوام از جنس سنگ بشم... آره واقعا میخوام سنگ بشم... مثله همه ي اونایی که با بیرحمی تمومفرصت دوباره بودن رو از من گرفتن... نمیگم فحش میدم... نمیگم بد و بیراه میگم... نمیگم جوابشون رو میدم... ولیمیگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم... تموم این چهار سال با همه ي سختیها باز هم از محبت براي خونوادمکم نذاشتم... ولی از امروز میخوام سرد بشم... سنگ بشم... میخوام واسه ي همیشه تغییر کنم ... یاد حرف طاهروقتی هم واسه ي خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با ...« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی »... میفتممهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم... اونا من رو نمیخوان... محبتهاي من رو نمیخوان... عشق من رو نمیخوان...احساس من رو نمیخوان... اونا اصلا زنده ي من رو نمیخوان... اونا تنها چیزي که میخوان ترانه ست... ترانه اي کهمرده رو جستجو میکنند اما زنده ي من رو نه... پس واسه ي چی ادامه بدم... چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقببرمیگردم نگام به اون نوشته میفته... پوزخندي رو لبم میشینهچقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه... به سمت همون کاغ میرمو از وسط پارش میکنم... کاغذپاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوي میز پرتش میکنم... به سمت کیفم میرمو دو تا قرصآرامبخش رو باهم میخورم... بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روي تخت پرت میکنم...زمزمه وار با خودم میگم: یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند... نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند... نه!!!قید احساسش را میزندبه نظر خودم جمله ي فوق العاده ایه... آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درك میکنه که تجربش کنه... چشمامو میبندموبه فکر فرو میرم... اونقدر به ماجراهاي رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برمفصل هشتمچشمامو باز میکنم... همه ي بدنم درد میکنه... به زحمت روي تخت میشینمو خمیازه اي میکشم... نگاهی به ساعتمیندازمو... ساعت هشت و نیمهدادم میره هوا- وااااايبه سرعت پتو رو از روي پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم- دیرم ش.......حرف تو دهنم میمونه... یهو همه چیز یادم میاد... مثله یه پرده ي سینما همه چیز جلوي چشمام به نمایش در میان....آره دوباره همه ي اون اتفاقها رو جلوي چشمم میبینم... مهمونی... باغ... سروش... تجاوز... طاهر... خونه... مامان.........اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم...با ناراحتی روي تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم... بعضی مواقع خواب رو به بیداري ترجیح میدم... حداقل توخواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم... هر چند خوابهاي من هم با کابوس عجین شدنهمونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟حس میکنم براي دومین بار تو زندگیم درمونده شدم... اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم بایدچیکار کنم... یاد حرف مامان میفتم... نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم... یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفتشیرش رو حلالم نمیکنهپوزخندي رو لبام میشینه... آخه کدوم شیر... نمیدونم از این به بعد چه جوري باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوبمیدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده... بعضی موقع بی خبري بهتر از دونستن واقعیته... ندونستن رو بهدونستن با درد ترجیح میدم... خیلی سخته از جلوي کسی رد بشم که تا دیروز ادعاي مادري داشت ولی امروز میگه ازمن متنفره... خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟... بدجور بلاتکلیفم... خودم هم نمیدونم چی میخوام؟فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست... شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی همممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد... که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچههاش فرق نذاشت... حتی اگه محبتهاش از روي اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینهو نفرت بود بهم برنمیخورد... ولی الان بخشش خیلی سخته... هر چند دیگه انتظاري از هیچکس ندارم... بیشتر از اینکهاز مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرمزمزمه وار میگم: مامان نه، مونا... یاد بگیر... از همین الان یاد بگیر لعنتی... اون دوست نداره مامان صداش کنیسري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم... مونا مادرواقعیم نبود بابا که باباي واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟اصلا مادرم الان کجاست... چیکار میکنه... اصلا یادشه دختري هم داره؟...« مجبور بودم بچه اي رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »... حرف مونا تو گوشیم میپیچهیعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده...یعنی مادرم هم من رو نخواست...زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتمواقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگرسالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همهي خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاستجایی رو براي زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ي همیشه از این خونه میرفتم...یاد سروش میفتم باید به آقاي رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهاي بیخود میشم... ...با ناراحتی آهیمیکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقاي رمضانیبزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ي شرکت رو میگیرمو منتظر برقراريتماس میمونمبعد از چند تا بوق صداي آشناي مهربان رو میشنوم- بله؟لبخندي رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی هاي خودم کنمبا ملایمت میگم: سلام مهربان جانبا ذوق میگه: واي ترنم خودتی؟خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودي؟با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا- خیلی بهم لطف داري خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودممهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم... بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستممیخواد...درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام... هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ي درد و دل رو ازممیگیرهمیخندمو میگم: اینجوري نگو پررو میشماخنده ي ریزي میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی ندارهبعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندي... من مطمئنمپدر و مادرت بهت افتخار میکنند... بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم... خودت اینقدر خوبی... لابد خونواده اتفرشته هستن ... شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ي اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونیچون پول مهمه ولی همه چیز نیستخنده رو لبام خشک میشه... ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنمبخندم میخوام مثله گذشته ها بشم... مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد...که همه از دستم کلافه بودن... که دنیام با آرزوهاي خیالی پر میشد... که وقتی چشمامو میبستم فقط خواباي طلاییمیدیدم... مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهاي سیاه خبري نبود... آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگههیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ي اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوامآدماي این دنیا با تمسخر نگام کنند... چرا غمگین باشم براي اشتباهی که نکردم... براي خونواده اي که منو نمیخوان...بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد... به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت... واقعا چرا باید غصه بخورم... مناگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن... که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون بهوجود آوردمغم گذشته ي من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم... غمگذشته ي من به خاطر از دست رفتن مهربونی هاي سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزي از اون سروش مهربون باقینمونده...غم گذشته ي من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم... خیلیوقته براي همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادي نمیکنه... خیلی وفته دل شکسته ام براي کسی ارزشی نداره...دیشب همه ي امیدهام از دست رفت... من به خاطر برخورد آدمهاي غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهاییافسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه اي برام غریبه تر بودن...بغضم رو قورت میدمو با خنده ي ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی.... تو جون میدي واسه معلم شدن... آفلینآفلین مهربون جونی اگه همینجوري ادامه بدي معلم خوبی میشیقطره اشکی از گوشه ي چشمام سرازیر میشهمهربان با حرصمیگه: مسخرم میکنی؟میگم: من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنممهربان: فعلا که همچین غلطی کرديبا خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدممهربان با تعجب میگه: ترنم واقعا خودتی؟میخندم... یه خنده ي تلخ... قطره اشکه دیگه اي از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه باباروحمهمیدونم این ترنم براش ناآشناهه... ولی میخوام عوضبشممهربان: ترنم مطمئنی چیزي به سرت نخورده؟- راستش نه زیادمیخوام بشم همون ترنم گذشته ها با این تفاوت که با همه ي آدماي آشناي زندگیم غریبه بشم... آره میخوام با همهغریبه باشم...مهربان: خیلی مسخره ايدستمو به سمت صورتم میبرم... اشکامو پاك میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستماز این به بعد دیگه غصه ي هیچکس رو نمیخورم... نه مونا که تا دیروز مادرم بود... نه بابا که تا دنیاي من بود... نهسروش که تا دیروز عشقم بود... یه چیزي ته دلم میگه یعنی دیگه نیست.... جوابی براي این حرفم ندارممهربان با لحن بامزه اي میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ي بدي هستی محال بود باهات دوست بشم- خوبه الان داشتی ازم تعریف میکرديمهربان: ذات واقعیتو نشناخته بودم- یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟مهربان: بله.... چه جورمبا شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ي سر سفره ي عقد داري میگیمهربان با حرصمیگه: ترنم- جونمتصمیمم رو گرفتم... یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم... مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنممهربان: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شدهزمزمه وار میگم آره خیلی وقتهمهربان: چیزي گفتی؟- آره مهربونی خودم... گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟مهربان انگار که چیزي یادش بیاد میگه: واي ترنم... مگه قرار نبود امروز خونه ام بیاي... به جاي بیرون بریم خونه من...حاضري؟با لبخند میگم: پ نه پ غایبممهربان: ترنمبا خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد... چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی... نمیگی شباکابوس میبینممهربان: ترنم بی شوخی میاي؟با مهربونی میگم:چرا که نه... تازه کلی هم بهمون خوش میگذرهمهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟- تو خودت برو... من هم میام... شاید امروز شرکت نرفتمبا مهربونی میگه: باشه... فقط ساعت چند میاي؟- چهار خوبه؟مهربان: آره... منتظرتما- باشه گلم... حتما میاممهربان با عصبانیت میگه: واي ترنم بیچاره شدم؟با ترس میگم: مهربان چی شده؟مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنمخندم میگیرهمهربان با حرصمیگه: کجاي حرفم خنده داره؟با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شدهمهربان: آقاي رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودي اشغال کنممیدونم راست میگه.... آقاي رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیرهبا مهربونی میگم: شرمنده گلم... تقصیر من بودمهربان: این حرفا چیه... فقط باید زودتر قطع کنم... فعلا کاري نداري؟- نه خانمی... مواظب خودت باشمهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظزمزمه وار میگم: خداحافظمهربان تماس رو قطع میکنه... گوشی رو روي میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکتزنگ زده بودم...خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ي دیوونه... یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدي..دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراري تماس میشم... همینکه صداي مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقاي رمضانی کار داشتمبا خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتیمیخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنمبه تختم میرسم... روي تختم میشینمو منتظر برقراري تماس میشمبعد از چند لحظه صداي آقاي رمضانی رو میشنومآقاي رمضانی: بله؟- سلام اقاي رمضانیآقاي رمضانی: سلام به دختر گل خودم... چیکارا میکنی؟با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنمخنده اي میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبهزمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شدهآقاي رمضانی: چیزي گفتی دخترم؟- نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتمآقاي رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زدته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفتهبهت زده میگم: چی؟آقاي رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زدبا ناراحتی میگم: چی میگفتآقاي رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شدهتعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟با ناراحتی میگم: اما آقاي رمضانی من واسه ي این موضوع زنگ نزده بودموقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم... اتفاقی افتاده؟با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توي شرکت مهرآسا کار کنمعصبانی میشه و با داد میگه: چی؟با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده امبا عصبانیت میگه: آخه چرا؟با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیهبراي اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟با خجالت میگم: درستهلحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردي تازه به این فکر افتادي که نمیتونی توشرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدي انگار من قول دادممیخوام بگم من که قراردادي امضا نکردم...اما آقاي رمضانی بهم اجازه ي حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد- اماآقاي رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ي بدقولیه منه...دلم میگیره... باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقاي رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفتمیگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله دخترم دوست دارم...فقط همین یه بار روي پدرترو زمین نندازآهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته...خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروي من رو هم به باد بده...واقعا سختهبا ناراحتی میگم: ولیبا تحکم میگه: ترنمبه رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهانگار طالع من رو با بدبختی رقم زدنبا ناراحتی میگم: هر چی شما بگیدلحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخواملبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقاي رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتارمیکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..زمزمه وار میگم میدونمیه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدي به این فکرمیکنم که الان باید چیکار کنم؟گوشیم رو گوشه ي تختم میذارمو روي تخت دراز میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه...زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟نمیتونم درکش کنم... دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم... میخواستی انتقام بگیري خوب کاره دیشبت که کم از انتقامنبود... دیگه از جونم چی میخواي؟... واقعا دیگه هیچ درکی از آدماي این دنیا ندارم... من که با بدبختی هاي خودم خوگرفته بودم... من که کاري به کار کسی نداشتم... خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهمقرارش دادي... چرا؟؟... بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره...لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه... بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنشبرات خوشی به همراه داشته باشهدلم یه زندگی میخواد... یه زندگیه آرومه آروم... یه زندگیه معمولیه معمولی... یه زندگی که واقعا زندگی باشه... من ازاین زندگی پول نمیخوام... مال نمیخوام... ثروت نمیخوام... یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام... من از این زندگیهیجی نمیخوام جز یه آغوش... آره یه آغوش... فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه... یه آغوش پر ازمهربونی...پر از صفا... پر از صمیمیت... یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره... یه اغوش که واسه ي همیشهپذیراي من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه... چرا آرزو به این کوچیکی تااین حد ناممکن به نظر میرسه... بابا منم دل دارم... منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم... با همه ي وجود دوستدارم زندگی کنم... چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن... من که از این زندگی انتظار زیادي ندارم.... چرا این همهدلمو میسوزونند... من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهاي طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگیرویایی هم نمیخوام... همه ي خواسته ي من از این دنیا یه زندگی معمولیه... یه زندگی معمولی مثله همه ي زندگیها... این یکی که دیگه حق مسلمه منه...آهی میکشم... تلخ تر از همیشه... به مادرم فکر میکنم...زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشمزمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ي یه بار هم شده که بیاي و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترتزنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوري بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوري زندگی میکنه؟چقدر دلم گرفته... از این دنیا... از این هستی... از این زندگی... از این آدما... چقدر این دلتنگی برام سخته... چقدر دلممادرم رو میخواد... دلم میخواد واسه ي یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم... چرا؟... آره فقط ازش بپرسمچرا؟... چرا تنهام گذاشتی و رفتی... به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ي سالهاي دوري و دلتنگی رو میزنمو باهمه ي عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم... درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم... ولی این 4 سال لحظهلحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودمزیرلب میگم: فقط ایکاش از روي خودخواهی این کارو نکرده باشیامان از اون روزي که بفهمم از روي خودخواهی رهام کردي و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ي آرزوهايمنه... اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداري... اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم...از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم... عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزي رو که بخوام عملیمیکنم... حتما هم عملی میکنم... مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن... مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجهنرسونم دست بردار نیستم... مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ي این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارنپس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکري به حال آینده ي خودم کنم... بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگهدلیلی براي محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزي محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم... اما وقتی عشق و محبتمن رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگیمیکنم... هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمماز روي تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... قطره هاي بارون رو روي بنجره میبینم... همونجور که دستم رو رويپنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم... باید مادرم رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... میخوام با مادرم زندگیکنم...با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحالمیشه؟خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزي رو از دست نمیدم... الان هم کسی من رو نمیخواد... به این آخرینریسمان هم چنگ میزنم شاید براي یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت... بالاتر ازسیاهی براي من یکی که دیگه رنگی نیست... صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم... نهایتش اینه که دوبارهبه همین نقطه میرسم... نقطه ي بی کسی و تنهاییزمزمه وار میگم: مامان اي کاش بودي... صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدي... شنیدم مادرا خیلیبخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم... چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزي رو با چشمام ندیدم...با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودي و باورم میکرديدلم یه آدم دلسوز میخواد... یه آدمی که برام دل بسوزونه... بدون ترحم... بدون خشونت... بدون فحش و کتک... دلم یهتکیه گاه میخواد...یه تکیه گاه محکم... یه نوازش آرامش بخش...آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده... چقدر سخت تر شده... چقدر بیرحمتر شده... مثلهیه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته هاي خودش میکنه...نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه... امروز به شرکت نمیرم... ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم...استوار... بدون ترس... میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم... دیشب برام یه تلنگر بود... رفتار سروش... برخورد طاهر...حرفاي ناگفته ي مهمونا... حق با طاهره آخرش که چی؟... آخرش میخوام چیکار کنم؟... تا کی باید بشینمو منتظربخشش اطرافیانم باشم...زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفاي مام......حرف تو دهنم میمونهبا لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرداگه مونا چیزي بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونوادهبه نفع من عمل نمیکنند... همه شون کمر همت به نابودیم بستنیکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم... طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیستلبخندي رو لبام میشینه... درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست... من کاري بهآدماي این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم... بدون مامان... بدون بابا... بدون سروش... بدون خواهر.. بدونبرادر... فقط میخوام زندگیمو بسازم... تنهاي تنهانگام رو از ساعت میگیرم... 5 دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم... نگاهی به کمدم میندازمو بهسمتش میرم... وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم... بعد از مدتها توي انتخابلباس وسواس به خرج میدم... هر چند همه ي لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم...همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوي شیره اي میفته... با همه ي سادگیش به دلم میشینه... یهشال کرم هم برمیدارم... شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم... با خونسردي کامل لباسام رو عوضمیکنم... جلوي آینه میرم... نگاهی به خودم میندازم... اثر انگشتاي مونا هنور رو صورتمه... تصمیم میگیرم یه خوردهآرایش کنم... خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادي براي آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن... بعد از یه خوردهآرایش نگاهی به خودم میندازم...زمزمه وار میگم: براي اولین قدم خوبهنگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم... کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... به در اتاقم میرسم...دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو برنداشتم... با قدمهاي بلند خودم رو بهتخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ي تخت برمیدارم... تصمیم میگیرم هنزفري رو هم با خودم ببرك... عاشق اینم کهزیر بارون قدم بزنمو آهنگهاي غمگین گوش بدمو زیر لب براي خودم با خواننده زمزمه میکنم...... از چتر متنفرم...ترجیح میدم خیس خیس بشم... آرایشم بهم بریزه... موهام بهم بچسبه... اما بارون رو از دست ندم... اشکهاي آسمونمن رو یاد اشکهاي خودم میندازه... به سمت میزم میرم... از کشوي میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم...گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم... اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم... دستم به سمت دستگیره ي در میره...در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم... صداي مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنهمونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم.....مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه....مونا: نه بابا... آخرش قبول کردمونا: آره... دیگه تمو.....با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... شرط میبندم اصلا متوجه ي حضورم توي خونه نشده بودکم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزي بگه که همه ي سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلاممیکنم بعد هم از مقابل چشمهاي بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم... تعجبم رو از نگاهشمیخونم... تعجب از لحن سردم... تعجب از نگاه بی تفاوتم ... اما برام مهم نیست... دیگه هیچ چیز برام مهم نیستخونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم... با قدمهاي بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم...بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم... خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم... از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساسیک زندانی رو توي این خونه دارم... تمام این سالها این حس رو نداشتم... چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحمباشم... یه نفر که وجودش مایه ي عذاب همه ست... همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از منمتنفر بشن... اما الان خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی چیزا... الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که اززندان آزاد شده... ولی با همه ي اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست... خونه اي که با همه يتلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه... دوست ندارم یه دختر فراري باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم... این همهزجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم... دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه... تاجاي امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترك کنم... اون جاي امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه... دوست ندارم اسیرگرگهاي این شهر بشم... این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم...زیرلب میگم: الان کجا برم؟تا ساعت 4 خیلی مونده... امروز فقط و فقط ماله منه... ماله خوده خودم... امروز روزه منه... روز تولد دوباره ام... قدم زدنزیر بارون رو به هر چیزي ترجیح میدم... فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم... قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العادهایه... هنزفري رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم... دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم... بعد از پیدا کردنشلبخندي میزنمو زمزمه وار میگم: عالیههمینجور که هنزفري رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم... صداي خواننده تو گوشم میپیچهسراغی از ما نگیري نپرسی که چه حالیمعیبی نداره میدونم باعث این جدایی امیه لبخند تلخ میزنم... لبخندي تلختر از هزاران هزار فریاد... بعضی موقع در سکوت آدما دردي نهفته ست که درمیلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشهرفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنهنبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنهلج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبوداحساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبودقطره هاي بارون آروم آروم خیسم میکنند... صورتم رو... موهام رو.. لباسم رو... همینجور خیس میشمو با لذت قدمبرمیدارم... با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره اي دیگه میشم ... از بچگی همینجور بودم... شادیها و غصه هام رو بابارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم... میخندیدم... گریه میکردم... زار میزدم... من عاشق بارونم مخصوصاوقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنهبازم دلم گرفته تو این نم نم بارونآدما یه جوري نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن... از لبخندام تعجب میکنند... شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتربالاي سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم... فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همهلطافت فراري هستنچشام خیره به نورچراغ تو خیابون« ترنم... بیا تو ماشین... به خدا اگه سرما بخوري با دستاي خودم میکشمت »خاطرات گذشته منو میکشه آروم« سروش فقط یه خورده دیگه... فقط یه خورده دیگه »چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون« تو یه دیوونه ي به تموم معنایی »بازم دلم گرفته تو این نم نم بارونچشام خیره به نورچراغ تو خیابون« لطف داري جناب... حاضري شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی »خاطرات گذشته منو میکشه آسوناشکم از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... هر چند اشکام یده نمیشن... به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چوناون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه...چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارونآدما تند تند از کنارم رد میشن... شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت ازکنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهاي آسمون نشنباختن تو این بازي واسم از قبل مسلم شده بود« سروش به خدا من کاري نکردم... چرا باور نمیکنی... من نمیدونم این گوشی چه جوري سر از کیفم درآورده »سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود« ترنم بد کردي... خیلی بهم بد کردي... این گوشی دروغه... اون عکس لاي کتابت چی، اون ایمیلا... اون نامه ها »رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز«....... نمبدونم... سروش من هیچی نمیدونم... تنها چیزي که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم »من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوزبا برخورد به یه نفر به خودم میام... اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ي طرف مقابلم نشدم... روي زمین میفتموسوزشی رو در کف دستم احساس میکنم.... صداي مردي رو میشنوم..مرد: دختر حواست کجاست؟سرمو بالا میگیرم یه مردي حدودا چهل، چهل و خورده اي ساله رو میبینمخم میشه و میخواد کمکم کنهزمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونمبعد هم از روي زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم... مثله موش آب کشیده شدم... لباسام هم کثیف شدهمرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟لبخندي میزنمو میگم: بله... شرمنده بابت برخوردبا مهربونی میگه: بدجور خیس شدي... میخواي تا جایی برسونمتبا ملایمت میگم: ممنون... احتیاجی نیست...مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوري؟شونه اي بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ي لذتاش تجربه میکنمسري تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونامیخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینابا صداي بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باشمبخندمو سري تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم... هنزفري رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم...نگاهی به ساعت گوشیم میکنم... ساعت دوازده و نیمه... هنزفري رو داخل کیفم مینذارم... خیلی وقته دارم قدم میزنم...هر چند متوجه ي گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن... کف دستم هم یه خورده میسوزه... نگاهی به کفدستم میندازم یه خورده خراشیده شده... فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم... تصمیم میگیرم بهشرکت آقاي رمضانی برم تا همراه مهربان باشم... با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم... تنهایی تا ساعت 4 تواین خیابونا دق میکنم... گوشیم رو بالا میارم تا شماره ي شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته...همونجور به تابلوي مقابلم زل زدم... فقط یه چیز رو میبینم... روانشناس...زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد... گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولاي داخل کیفم میندازم...میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه... اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه... شاید همتاثیري نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم... حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیحمیدم انجامش بدم... خسته شدم از بس شبا قرصآرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتملبخندي رو لبم میشینه... براي دومین قدم باید خوب باشه... راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه يخیابون میرم... خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدمنگاهی به تابلو میندازم... بهزاد نکویش... طبقه ي دومنفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم... به جلوي آسانسور میرسم... دکمه ي مورد نظر رو فشار میدمو منتظرمیمونم...تا آسانسور برسه با صدایی آروم براي خودم شعري رو زمزمه میکنم:دوستان عاشق شدن کار دل استدل چو دادي پس گرفتن مشکل استتا توانی با رفیقان همرنگ باشمزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باشبعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن... وارد آسانسور میشمو دکمه ي شماره 2 رو فشار میدم...نمیدونم تصمیمم درسته یا نه... ولی امتحانش ضرر نداره... اگه بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بده حاضرم یهماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم... دوست دارم خنده هام از ته دل باشه... میخوام بعد از مدتها از یکیکمک بخوام... شاید این روانشناس تونست براي بهبودیه حالم کاري کنه...فصل نهمنمیدونم چقدر گذشت... چقدر فکر کردم... چقدر آه کشیدم... چقدر غصه خوردم... چقدر تو خاطره ها غرق شدم... واقعانمیدونم... فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته... لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجاحضور نداره...لبخندي میزنم... از روي صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنمسري تکون میده و هیچی نمیگه... بعد از چند ثانه مشغول ادامه ي کارش میشه... من هم به سمت در میرم... چندلحظه اي مکث میکنم... بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنمبا لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه... بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی ایندکتره؟... فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم... دکتر که سرش پایینبودو مشغول نوشتن چیزي بود... وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهتزده ي من مواجه میشه... با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزي شده خانم؟تازه به خودم میام... از وقتی در رو باز کردم همینجوري بهش زل زدم تا همین الان...نگامو ازش میگیرم و با لحنمضطربی میگم: نهدلم میخواد راه اومده رو برگردم... ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسمباشه... برام سخته واسه ي یه پسر حرف بزنم... اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم... مصیبتهایی که کشیدم...ظلمهایی که در حقم شد... سخته در مورد این مسائل با پسري جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخصدکتر باشه...شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ي کسی حرف بزنم کهباهاش راحت نیستمانگار متوجه ي آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیابشین... راحت باشچاره اي ندارم...با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم... لابد الان فکر میکنه با یه دیوونهطرفه... با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه... نه سلامی نه علیکی... مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و بابهت نگاش میکنمبه زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنمفقط سري تکون میده و چیزي نمیگهوقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش... بشینروي نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگمبا آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟به زحمت لبخندي میزنمو میگم: این چه حر.......میپره وسط حرفمو میگه: پساین استرس و اضطراب واسه ي چیه؟صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشملبخند رو لباش پررنگتر میشه... رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه... ترجیح میدم باکسی حرف بزنم که باهاش راحت باشمبا آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟- به خاطر حرفایی که میخوام بزنم... حرفام معذبم میکنند... نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگمبا لبخند روي مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه... اما به نظرت بهتر نیستحالا که این همه منتظر شدي حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم... اونحرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو- آخه؟دکتر: فکر کن داري با دوستت حرف میزنی... راحت باش و مشکلت رو بگویکم فکر میکنم... نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه... تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتمبگمبه چشماش خیره میشم.... همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنمبعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم... ولی پیداش نمیکنمبا لبخند میگه: دلیلش روشنه... چون بیرون از خودت جستجوش میکنیبا تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه اي بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخواي از درون قلبتجستجوش کنیه لبخند تلخ میزنم- براي من که دیگه قلبی نمونده... همه اون رو شکستن... تیکه تیکه کردن... نادیده گرفتن... باورش نکردنزمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدنیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهبا ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟- چون همه خوشیهامو ازم گرفتن... خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم... دنبال نقطه يامیدمبا مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شديپوزخندي میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدمبا ناراحتی سري تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدي...- ناامید نیستم حقیقت رو میگم... حرفی رو میزنم که باورش دارماخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدي؟ اینجوري بهتر میتونم کمکت کنم... شاید تو همیه خورده باهام راحت شدي و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی روجلوي پات بذارمشونه اي بالا میندازمو میگم بفرماییددکتر: اسمت چیه؟- ترنمدکار: چند سالته و توي چه رشته اي درس خوندي؟26 - سالمه... زبان..........با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشهبا لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومدبا شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم- نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشمدکتر سري تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردي؟- نه مجردمدکتر: شاغلی؟- اوهوم... مترجم یه شرکتمدکتر: با خونوادت مشکل داري؟- من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارندکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ي نوزده بیست ساله اي که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با اینسن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درك کنی... اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوانآهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقاي دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ي همیشهیادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودي بکشونهمیخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوتهاينا به جاي دیگران آسیبهاي زیادي دیدم قضاوت هاي بی مورد رو نمیتونم تحمل کنماز مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعهمیکنه کمکی بهش بکنم- کسی نمیتون......میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم- ولی...دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم... با برادرت همراحت نیستی؟اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستمدکتر: لطفا بشیندوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روي اولین مبل پرت میکنم...دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردمسري تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنامحرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوري بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم... زیرلب شعري رو زمزمه میکنمقاصدك غم دارم... غم آوارگی و دربه دري... غم تنهایی و خونین جگريقاصدك واي به من... همه از خویش مرا میرانند... همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند.......با صداي دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ي حضورتون نشدمبا لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوبنیستلبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینهلیوان رو از دستش میگیرمو جرعه اي آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله هاییکه روي میز مقابلمه میذارمبه آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش... روانشناس محرم اسرار بیمارشه... هر چند به نظر من توبیمار نیستی... فقط به یه راهنما احتیاج داري من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنمخنده اي میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستیندکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیستنگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میدهبا لبخند یه ساعت اشاره اي میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من براي همه ي دوستام وقتدارملبخندي میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازهدکتر: مگه حالا پیشت نیست؟- چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست... بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه... وقتی که باشن و در عینحال نباشن خیلی زندگی سخت میشهدکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضاي خونوادت مشکل داري؟با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکننددکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم...دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنیزمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگمدکتر: هر چیزي رو که دوست داشتی تعریف کن- اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ي زندگیمحذف میکردم... چون بدبختیهاي من همه از همون روزا شروع شدن... هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهاي آخر برامنمونده که بخوام در موردش حرف بزنمدکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردي؟- با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بدهدکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنمزهرخندي میزنم... چشمامو میبندم... تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم... آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. بااینکه سخته با صداي لرزون از ذشته ها میگم- خیلی خوشبخت بودم... خیلی خیلی زیاد... پدر و مادرم همه ي زندگی من بودن... یه دختر شر و شیطون که دنیاشتوي شیطنتاش خلاصه میشد... همیشه همه از دستم عاصی بودن... ماجراي اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد...دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد... همه ي اون خنده هااون شیطنتا همه ي اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوي و گوشه گیر کرد... دو تا ماجراي متفاوتبا هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندنآهی میکشمو چشمامو باز میکنم... اون روزا رو جلوي چشمام میبینم- داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسراي دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقشنسبت به خواهرم حرفمیزنه...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهنگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زدهبا غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود... من نمیخواستم اونجوري بشه... خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم...من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش... من به مسعود گفتم خواهرم نامزدداره... گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ي احمق حرفامو باور نمیکرداشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت... بهم التماس میکرد به خواهرتبگو... خواهرم چند باري جلوي دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانهخواهرمه...دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش... چرا با خودت اینجوري میکنی- کابوساي مسعود ولم نمیکنند... همش با آرامبخش میخوابم... خیلی داغونم... یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولیدوباره شروع شده...دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟با حرصمیگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوساي لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیهکرددکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟با ناراحتی سري تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد... هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس بازاري با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم... حتی خونمون رو پیدا کرده بود... مجبور شدم به ترانهبگم... ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد... گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموممیکنهکمی مکث میکنمدکتر: خوب... بعدش چی شد؟با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد... مسعود دست بردار نبود... حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید... ترانهگیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزي نگو به سیاوش میگه...سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه... منبدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنمدکتر: به سروش چی میگفتی؟سرمو بین دستام میگیرمو میگم: براي اولین بار مجبور بودم دروغ بگم... من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولیترانه با ترسهاي بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم... اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامهو چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوي من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم... سروش زیاد تو کاراي اینچنینی من دخالت نمیکرددکتر: دقیقا چه کارایی؟- مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه... در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوي نمیکرد همیشه میگفت ترجیحمیدم خودت برام حرف بزنی... من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودي بهسروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند... اما ماجراي مسعود از اونماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردمدکتر: بعدش چی شد؟- اون روزا بدجور کلافه بودم... نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوي ترانه یا جلوي من رو میگرفت و در مورد عشقآتشینش میگفت...یاد حرفاي مسعود آتیش به دلم میزنهترنم به خدا عاشقشم... به خدا دیوونشم... من نمیدونم چه جوري خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش »«........ دل بکنمدکتر: ترنم حالت خوبه؟لبخند تلخی میزنمو میگم: نه... یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم... بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجبمیکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود... جلوي من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود... من همیشهمیگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوري با چند بار دیدن میشه عاشق شددکتر: به خودش هم میگفتی؟- بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم... من خودم عاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم امامسعود.........سري به نشونه ي تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... ترجیح میدم قضاوت نکنمدکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟- اوهوم... بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم... اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشهو براي اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه... بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگهدکتر: سیاوش چه جوري با این ماجرا کنار اومد؟- سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد... واسه همین هم به من میگفت چیزي بهخونواده مون یا سروش نگم... میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه...سیاوش بافهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم براي مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعوددعواي بدي راه انداخت... شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زددکتر: سروش چیکار کرد؟- سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد... ترانه میگفت این سیلی حقم بوده مننباید چیزي رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ي تو همخواستگار بیاد سروش همین جور میشه... ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاري که منمقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه... رفتاراي سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت... درسته سروش از دستم ناراحتشد ولی از سیلی و کتک خبري نبود... فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنیناتفاقایی دوباره تکرار بشه...دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟- خیلی خیلی زیاد...دکتر: ادامه بده- بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد... بعضی مواقع دلم براي ترانه میسوخت... ترانه عاشق که هیچی دیوونه يسیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود... ولی این رو هم قبول داشتم اینسخت گیري از روي عشقهدکتر: سروش رفتارش عوضنشد؟- نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم... رابطه ي من و سروش یه رابطه ي خاصبود...دکتر: چرا اسمش رو میذاري یه رابطه ي خاصبا لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم... حتی اگه سروش یه دختري رو میدیدو میگفتترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولیرابطه ي ترانه و سیاوش اینجوري نبوددکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسري حرف میزدي راحت باهاش کنار میومد؟خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم... سروش اونقدربه من آزادي داده بود که همه ي اونا نشونه ي اعتمادش به من بوددکتر: منظورت از آزادي چیه؟- ترانه براي هر کاري باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی براي من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشهمیگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده... البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوستندارم چنین جایی بري ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرفمیزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم... میدونستم بد من رو نمیخواد... شیطون بودم ولی لجباز نبودمدکتر سري تکون میده و میگه: پس رابطه ي قشنگی رو با هم دارین؟با تاسف سري تکون میدمو میگم: داشتیمبا تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟- گفتم که 4 ساله رنگ خوشی ر ندیدمبا ناباوري نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه اي ك تو داري ازشحرف میزنی یه رابطه ي قوي و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشهمیپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد... خدا رو شکر سالم و سلامته فقط..........دکتر با کنجکاوي میپرسه: فقط چی؟با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کردهبه سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادي افتاده که براتون تعریف نکردمبا ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجراي مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدي... ازمسعود بگو.... دیگه جلوي راهت سبز نشد؟با یادآوري اون روزا دوباره همه ي غمهاي عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدشخبري از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره... هیچی ازش باقی نمونده بود... باورمنمیشد که تا اون حد داغون شده باشه... خیلی ضعیف و لاغر شده بود... زیر چشماش گود رفته بود... فکر کردم دوبارهاومده گریه و زاري راه بندازه ولی اشتباه میکردم... مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود... چشماش هیچ نور و فروغینداشت... انگار ناامیده ناامید بود... از صداش غصه میبارید... اون روز یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم... واسه يهمیشه ي همیشه... اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود... بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست... بگومسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی... بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد...با بغضمیگم: اون روز خیلی روز بدي بود... حرفاي مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد... همه ي این حرفا رو زدو بعدش رفت... واقعا رفت... براي همیشه... دیگه هیچوقت ندیدمش... تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید...دکتر: نامه رو به ترانه دادي؟- نهدکتر: چرا؟- نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره... سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتمدکتر: سروش چی گفت؟- نامه رو باز کردو نوشته هاي توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشینبیرون پرت کرددکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدي؟سري به نشونه ي تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم...درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشماي غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلممیگرفت... بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد... مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابشاشتباه بود... من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم... زندگیمون به روال عادي برگشتهبود... از مسعودم خبري نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه... هر شبچشماي غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم... هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روزداغونتر از گذشته میشدم... سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد... باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا روکنه... بعدها از دوستاي مسعود شنیدم که روزاي آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودشرو خلاصکنه.. من چیز زیادي از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو بهکشتن داددکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدي؟- این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهاي تنها بود تو مراسم خاك سپاریش فقط دوستاش حضور داشتندکتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی...- تازگیها دوباره شروع شدهدکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟- اشتباه نکنید... این یه ماجراي کوچیک تو اون همه اتفاقه... ماجراي اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد... ماجراي مسعودفقط خوابهاي شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ي آرامش زندگیمرو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاري کنم... و یکی از نتایجش جدایی از سروش بوددکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟- همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟... یه شب بارونی که شروعی شد براي برپایی طوفانی در تمام زندگیم... منعاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد... خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم... هر چند بابام ازدو هفته قبل براي من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ي بعد خودتون روبراي امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم... همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهارروزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبولمیکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کاراي خودم برمیام... من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیموداداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ي همین با کلیاصرار همه رو راهی کردم... مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم... کلی سفارش کرد که حتما شببه خونه ي خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ي خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم...هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن.... از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و منمسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ... وقتی به خونه رسیدهبودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلودردم اضافه میشه... واسه ي همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم...با یادآوري خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ي وجودم احساس میکنم... ایکاش حماقت نمیکردم...ایکاشدکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکاي ساعت 2 بود که با یه سر و صداي عجیبی ازخواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت بهسمت پنجره احساس کردم چیزي به پنجره ي اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یهچیزي مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهاي کو چیک به شیشه ضربه اي واردکنه پ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزدمن از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم... ولی اونشب همه چیز زیادي ترسناك به نظر میرسید... اول فکر کردم اینصداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد تهدلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیصبدم... پنجره ي اتاق من رو بهحیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدي به پنجره ي اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد... یهحسی به من میگفت یکی توي حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره هاهم حفاظ داشتن ولی با همه ي اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده ومن هم از این قائله جدا نبودم... از شانس بد من توي اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه هاي شرکتشون کهتوي شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزي شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام... خاله ي منهم مثله دخترش زیاد با من رابطه ي خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ي یه نفر دیگه رفتم چون هیچتماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن ومامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ي همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یهطرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه... درسته سنگهاي ریزي به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجودداشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ي اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفاخودم رو دلداري میدادم که حس کردم سایه اي از جلوي پنجره ام رد شده... با چشمهاي خودم سایه رو دیدم ولیجرات نکردم جیغ بکشم... جلوي دهنم رو گرفتم و در گوشه ي اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشمدکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریدهبا دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورمبا ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توي وجودم هست... شب وحشتناکی بوددکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟- صد در صد... هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی توحیاط بوددکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟- بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد... وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشینسري تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... دوباره لیوان آب رو روي میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چیکشیدم... من یه لحظه سایه ي یه نفر رو دیدم... هر چند خیلی سریع از جلوي پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ي اونطرف رو دیدم... همونجور که گوشه ي اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یهلحظه یاد سیاوش میفتم... اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفري که به ذهنمرسید سیاوش بود... جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم... حس میکردمامن ترین جاي دنیا اتاقمه... با همه ي اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم... به زحمت خودم رو بهتلفنی که توي اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم براي سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلابوق نمیخوره... ته دلم عجیب خالی شده بود... در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامانگوش نکردمو به خونه ي خاله نرفتمهمینجور گوشی توي دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صداي شکسته شدن شیشه ي پنجرهجیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم.... هم ترسیده بودم... هم حالم بد بود... بدجوراحساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم... اونشب توي اون اتاق مرگ رو هزارانهزار بار جلوي چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توي عمرم اونقدر نترسیده بودم... بعد از اون شب هم دیگه چنینترسی رو تجربه نکردم... تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهاي بدنم احساسکردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاك نشدن... احساسات مختلفی بودن که فقط درد ورنج رو برام به همراه داشتندکتر سري تکون میده و میگه: هر کسی هم جاي تو بود همونقدر میترسید... بعدش چیکار کردي؟همونجور یه گوشه ي اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته... اکثر شبا گوشی رو گوشهي تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیدار بشم... سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اسمیداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه...چون کاراي سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم... من هم براي اینکهصداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم... اون لحه که چشمم به گوشیم افتادانگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم... با ترس و لرز به گوشیم چنگزدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ي اتاق پناه بردم... اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم روبرگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم... صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم...هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یهجورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاري کنم... بالاخره با دستایی لرزونشماره ي سیاوش رو گرفتم... اون شب همه چیز رو با گریه و زاري براي تعریف کردم...تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچهسیاوش: بله؟- سیاوش تو رو خدا خودت رو برسونسیاوش: ترنم چی شدههمه ي صداها... ناله ها... زاري ها... گریه ها رو جلوي چشمام میبینم- سیاوش یکی اینجاست... تو خونه... من میترسم... تو رو خدا خودت رو برسونسیاوش: مگه نرفتی خونه ي خالت؟یاد جیغام میفتم: نه... نه... ولی به خدا نمیدونستم اینجوري میشهسیاوش: آروم باش ترنم.... آروم باش... من همین الان خودم رو میرسونم... تو فقط از جات تکون نخور... همین الاندارم حرکت میکنمدکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی براي ترس وجود نداره... پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟... ببین چه جوريدستات میلرزه...نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه ... حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه... خودم اصلا متوجه نشدهبودم... دلیل این ترس رو نمیفهمم.... شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوي چشمم جون میگیرن و من همهي اون ترسا رو با همه ي وجودم احساس میکنم... وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توي اتاقم میبینم و این ترسم روبیشتر میکنهدکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره... یه بسته قرصبرمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعدبا آرامش به طرفم میاد... قرصرو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور... یکم از تپش قلبت کم میکنه... باعث میشهآرومتر بشیبا لبخند ازش تشکر میکنمو قرصرو میخورم... لیوان آب رو از روي میز برمیدارم همه ي آب رو تا آخر میخورمو لیوانخالی رو روي میز میذارم... بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتري ادامه بدهسري تکون میدمو میگم:خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه... حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبرينشد... دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد... اگه اون سنگ شیشه ي اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همهچیز خیالات و توهمات خودم بوده... اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه هايپنجره بود... همینجور گوشه ي اتاقم نشسته بودم که متوجه ي صدایی میشم... کسی دستگیره ي در سالن رو بالا وپایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد... از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم... تو اونلحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه... یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوقجوابمو داد و گفت: پشت در سالنه... واي آقاي دکتر اون لحظه انگار همه ي دنیا رو به من دادن... چون تا در سالن راهنرفتم انگار پرواز کردمدکتر: مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟- نه... از دیوار اومده بوددکتر: وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟- وقتی صداي سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم... در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلشپرت کردم... اصلا از بغلش بیرون نمیومدم...همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعیمیکرد آرومم کنه... با اطمینان میتونم بگم 10 دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم...سیاوش وقتی دید حال وروزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوري کرد...سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنششاین بود که چرا شب توي خونه تنها موندي ... چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکونبخورهدکتر: خوب این طبیعیه... با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توي اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدانکرديلبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آرومتر شدم... سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهیبندازه ولی من به بازوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم ... تنها اینجا نمیمونم من هم باهاتمیام.... سیاوش هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود... اونهم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد... همه جا رو گشتیم... حیاط... انباري... زیرزمین...حیاط پشتی... اطرافخونه... حتی تو کوچه... داخل خونه... هیچ کس نبود... واقعا هیچکس نبود... بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد..تنها مدرکم براي اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ي شکسته شده ي اتاقم بود...دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟- سیاوش اون شب من رو به خونه ي خالم رسوندو ماجرا رو براشون تعریف کرد... هر چند خیلی از طرف خاله و شوهرخاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده... سیاوش روزبعدش به کلانتري رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبري نشد... همه به این نتیجه رسیدن که اون فرددزد بوده و فکر میکرده خونه خالیهدکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردي؟پوزخندي میزنمو میگم: هنوز اونقدر احمق نشدم که این فکر رو کنم... اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ بهشیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه...دکتر سري تکون میده و میگه: موافقم... در مورد قضیه تلفن چیکار کردي؟- وقتی گفتم گوشی هم قطعه... دزدي که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوري میاد تلفن رو قطع میکنه؟دکتر با کنجکاوي میگه: خوب؟ چی گفتنبا تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن... به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه اي براي قطع شدن تلفندونستنچشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفتاون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بودهو چون متوجه ي حضور من نشده بود خونه ي ما رو واسه ي دزدي انتخابکرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده... از اونجایی هم که چیزي ندزدیده پس اوناهم نمیتونند کاري کنند... به همین سادگی همه چیز تموم شد... هر چند ماجراي شکسته شدن شیشه واسه ي همهجاي سوال داشت ولی با همه ي اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره... من هم به ایننتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیستدکتر: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟- بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که براي هیچکدوم از اوناتفاقات دلیل و مدرك قانع کننده اي ندارمدکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟- تا یه ماه همه چیز آروم و عادي بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهاي من شروع شد... هر روز یه اتفاق... هر روز یهبدبیاري... هر روز یه ماجراي گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب... واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترینروزاي زندگی منه....دکتر: واضح تر بگوسري تکون میدمو میگم: رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود... جایی که من بودم حاضر نمیشد... به اس ام اسام جوابنمیداد... دیگه با من هم صحبت نمیشد... در کل خیلی از من فاصله میگرفت.... حتی وقتی من رو میدید با اخم روشرو از من برمیگردوند... واسه ي خودم هم جاي تعجب داشت سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت...هیچوقتت بهم بی احترامی نمیکرد... حتی دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدماین بود که کاراي سیاوش زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست... هر چند این حرفا براي من قابل قبول نبودولی ترجیح میدادم که باورشون کنم... تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوارماشینش بشم... هر چند از رفتاراي سیاوش در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در موردرفتاراي اخیرش ازش سوال کنم.... بعد از اینکه سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکتدرآورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستاي سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد... وقتی دلیل کارش روازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت ترنم فقط خفه شو... سیاوش هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود... از یه طرفاز برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتاراي اخیرش تعجب میکردم... در کل مسیر سیاوش ساکتبود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم... وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم... با اخم ماشین رو یه گوشه پاركکردو با حالت دستوري بهم گفت از ماشین پیاده شم... بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفتو خلوت ترینمکان رو براي نشستن انتخاب کرد... من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده کهسیاوش اینقدر عصبیه؟... وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روي یکی از صندلی ها نشست من هم باناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدمو روش نشستمتوي اون لحظه ها به شدت استرس داشتم... دلیلش رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیستوقتی مقابل سیاوش نشستم... پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزي سفارش ندادم اما سیاوشیه لیوان آب تقاضا کرد... پیشخدمت هم سري تکون دادو از ما دور شد... بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوتبه من زل زد... بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفتچشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافی شاپ میینم... همه ي فضاها و شخصیتها جلويچشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم...انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم ... سیاوش رو مقابل خودم میبینم... صداي عصبیش تو گوشممیپیچهسیاوش: منتظرمهمه ي اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادي زنده به نظرمیرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم- سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کاراي مسخره ي اخیرتو بشنومتعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم- سیاوش من حرفات رو درك نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخواي هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خرابکنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟چقدر همه ي صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوي چشمام میبینم که اخمام تو همرفته- سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همینالان دلیل این کاراي اخیرت رو توضیح بدي من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامیدشدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونهوار عاشقتهچشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذي رو جلوم میگیره... باناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکاي صورتم رو پاك میکنمو یه خورده آرومتر میشمدکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ي این حرفا یادت موندهبا ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توي این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجااشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه اي برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه يشما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقعخودم هم به خودم شک میکنمدکتر: اون روز بالاخره چی شد؟دوباره قطره اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم- سیاوش خیلی داري تند میري... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ي آدم حرف بزن تا حداقل بفهممچی داري میگی؟اون لحظه سیاوش با صداي بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داري نقش آدم بیگناه رو بازي میکنی...- سیاوش تو رو خدا آرومتر...سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...بعد از تموم شدن حرفش با حرصگوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو بهطرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادي رو بخون
هر چند وقت یه بار براي همه دوستام و فامیلاي نزدیکم ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هرچیزي که خوشم میومد...توي اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شدهبود... من توي اون هفته فقط یه ایمیل براي سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوري چیزي حدود بیست سی تاایمیل با نام من توي گوشی سیاوش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیتنبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بودنمیدونم توي اون روز توي اون لحظه توي اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترسنگام میکردهنوز نگرانی صداش تو گوشم هست... صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیلدقیقا براي یه هفته ي پیش بود.... اون موقع من اصلا براي سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی همبراي دیروز بود... بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشوننمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته هاي خودم بود... همون لحن.. همونبیان... باورم نمیشد... بازي کثیفی بود... فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلیبهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستمدومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفاسومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومیچهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صداي لرزون بلند بلند میخوندمهمینجور میخوندمو اشک میریختم... همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست... همینجور میخوندم بابدبختی گریه و زاري میکردمسیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاري میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو بهزور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوري سرمو تکونمیدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازي میگیره...با صداي دکتر به خودم میامدکتر: ترنم تو رو خدا آروم باشبا صداي بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوري؟... چه جوري میتونم آروم باشم؟... چه جوري میتونم در کمالخونسردي به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟... بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختیاگه بخوام هم چیزي از یادم نمیره... وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساسمیکنم...یادآوري لحظه لحظه ي گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته... هروقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوي چشمام زنده میشه... شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ي اون روزهارو جلوي چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداري.... همه ي اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون همپیش میبرن... دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم... دوست که هیچی آرزومه... آرزومه همه چیز رو فراموش کنم وبه آینده فکر کنم... به آینده اي که ذره اي محبت توش باشه ولی چنین چیزي امکان پذیر نیست... واقعا امکان پذرنیستدکتر: با فراموش کردن چیزي درست نمیشه... هر چند هنوز چیز زیادي رو برام تعریف نکردي ولی معلومه روزهايسختی رو پشت سر گذاشتی ... باید سعی کنی باهاشون کنار بیاي و آیندت رو با آرامش خاطر بسازي... با غصه خوردنبراي روزهاي از دست رفته چیزي درست نمیشه- وقتی هنوز دارم روزهاي سختی رو میگذرونم... وقتی هنوز هیچی درست نشده.... وقتی هنوز بعد از 4 سال حتی یهنفر از خونواده ام باورم نکرده... وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده... وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ي اتفاقاي پیشاومده میدونه.... وقتی عشقم داره جلوي چشماي من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم... چهجوري آروم باشم... آقاي دکتر شما بگید چه جوري میتونم با آرامش زندگی کنم؟... چه جوري با گذشته کنار بیام... منهمین الان هم دارم روزاي سختی رو پشت سر میذارم... من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه بهگذشته که مسبب تمام بدبختیهاي حال و آیندمه ... اون گذشته ي لعنتی یه نقطه ي سیاهه... یه نقطه ي سیاه که تمامزندگیه من رو تحت شعاع قرار داده... یه نفطه ي سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره... اون گذشته ي به ظاهرسیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزي چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دستبردار نیست... آره آقاي دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع منهمینه... امروز من، فرداي من، آینده ي من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاري نمیتونم کنم...چشمم به دکتر میفته... ترحم توي چشماش موج میزنه... این ترحم رو دوست ندارمآهی میکشم... به میز خیره میشمو زمزمه وار ادامه میدم: همه ي این سالها امیدوارم بودم... تمام این چهار سال ته دلمیه کورسوي امیدي بود... که شاید همه چی درست بشه... که شاید یکی باورم کنه... که شاید همه ي سختیها تمومبشه... در عین ناامیدي امید داشتم که شاید بیگناهیم ثابت بشهدکتر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: دوست دارم دلداریت بدم... آرومت کنم... اما وقتی حرفاتو میشنوم خودم هم کممیارم... فقط میتونم بگم خیلی سخته... میدونم که خیلی سختهاشکام رو به زحمت پاك میکنمو با بغضمیگم: نه دکتر... نمیدونید ... نمیدونید چقدر سخته... به خدا نمیدونید بعضیمواقع هر دم و بازدم براي من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ي بی نهایته... نمیدونید دکتر...نمیدونید که زندگی چه جوري داره من رو به بازي میگیره... هر چند تفصیر شما نیست وقتی خود من از خیلی چیزا بیخبرم شما چه جوري باید درد من رو احساس کنید... وقتی داستان زندگیه من براي خودم گنگه شما چه جوري میتونیدغصه هاي من رو لمس کنید... اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه...دکتر: یعنی تا به امروز نفهمیدي کی از ایمیلت سواستفاده کرد؟با پوزخند میگم: ایمیل که خوبه از یه چیزایی سواستفاده شد که من هنوز هم توشون موندمدکتر با کنجکاوي میگه: مگه بدتر از این هم هست؟- دلتون خوشه ها دکتر... اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ي کوچیکی براي شروع مشکلاتم بود... وگرنه با یهایمیل که نمیشد یه زندگی رو نابود کرد... فقط تعجب من از یه چیزه من هیچوقت در حق کسی بد نکردم... هیچوقت...پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازي اي کنهدکتر متفکر میگه: باید ادامه ي ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدمنگاهم به ساعت میفته... ساعت سه و ربعه...یاد قرارم با مهربان میفتم... بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه...با شرمندگی میگم: ببخشید آقاي دکتر ولی من خیلی دیرم شده... مجبورم برم... با یکی از دوستام قرار دارم... فکر کنمبهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو براي یه روز دیگه موکول کنمدکتر لبخندي میزنه و میگه: اینقدر با اسم جمع صدام نکن... همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم...لبخندي میزنمو میگم: سعی میکنم ولی قول نمیدمدکتر: همین هم خوبه...مریضاي زیادي داشتم ولی هیچوقت آدمی مثله تو ندیدم... حالا که فکر میکنم میبینم خیلیمقاوم بودي که تونستی این همه سال دووم بیاري... هر چند چیز زیادي نمیدونم اما معلومه زندگیه پر فراز و نشیبی روپشت سر گذاشتیبا لبخند تلخی میگم: اشتباه نکنید دکتر... من همون چهار سال پیش شکستم... خرد شدم... داغون شدم... مردم... اینیکه جلوي شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره... ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد که نابود شد... شاید بخندمشاید لبخند بزنم شاید زندگی کنم ولی همه شون تظاهرن... همه ي این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریهبدتر و تلخ ترندکتر: دوست دارم کمکت کنم... مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضاي دیگرمه... ولی ترجیح میدم اول حرفاترو بشنوم بعد راهکار ارائه بدم بهتره از منشی یه وقت واسه ي فردا بگیريیاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردابا خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیامدکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخواي جایی بري؟با ناراحتی میگم: جایی که نه... اما شرایطم یه خورده بده... فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستمکه باید چند بار بیامدکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که براي مریضهاي معمولی هم چیزي حل نمیشه چهبرسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهاي زندگیته- میدونم حق با شماست ولی با همه ي اینا شرایطم جوري نیست که بتونم زودتر بیامدکتر با همون تعجبش ادامه میده: یعنی چی؟شونه اي بالا میندازمو میگم: یعنی اینکه تا ماه دیگه نمیتونم بیام...روم نمیشه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم براي ویزیت بدم... این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم هر چند ناخواسته بودولی باعث شد کم بیارم... از خورد و خوراکم میتونم بزنم ولی باید مبلغی براي هزینه ي مسیر راهم داشته باشم... بعضیاز مخارج اجتناب ناپذیرن مجبورم یه خورده حواسم رو جمع کنم چون اگه کم بیارم از همین الان میدونم کسی روندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذارهدکتر با لحنی متفکر میگه: باشه... هر جور راحتی... فقط نوبت بگیر تا دفعه ي بعد معطل نشیزیر لب ازش تشکر میکنمو از جام بلند میشمهنوز هم توي فکره... یه خورده اخماش تو هم رفته... انگار یه چیزي ذهنش رو مشغول کرده... وقتی میبینه از جام بلندشدم خودش هم از روي مبل بلند میشهلبخندي میزنمو میگم: ممنون که به حرفام گوش دادین... راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم با اینکهیادآوري گذشته ها سخته ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداري بده همه چیز آسونتر به نظر میرسهدکتر با لبخند میگه: این حرفا چیه... من وظیفمو انجام دادم- بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین باز هم ممنونمسري تکون میده و میگه: کار من همینه و من عاشق شغلم هستم...دیگه از این حرفا نزن ناراحت میشم... فکر کنمامروز با یادآوري گذشته خیلی اذیت شدي... بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی واسه ي امروزت کافیه...بیشتر از این به خودت سخت نگیربا لبخند تلخی میگم: بعضی مواقع توي زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل میشن...نمیخواي بهش عادت کنی ولی وقتی چشماتو باز میکنی میبینی معتادش شدي... براي من هم دقیقا همینطوره... از بسبه گذشته فکر کردم برام یه عادت شده... یه عادت که دوستش ندارم ولی باید باهاش مدارا کنمدکتر: هیچ بایدي در کار نیست... این تویی که براي زندگیت تصمیم میگیري پس میتونی قید خیلی چیزا رو بزنی... پسبهتره از همین الان همه ي سعیت رو کنی که عادتهاي خوب رو جایگزین عادتهاي بدت کنی- خیلی سختهدکتر: ولی غیرممکن نیست- حق با شماست... میخوام همه ي سعیم رو بکنمدکتر: مطمئنم موفق میشی- مرسی آقاي دکتر... باز هم ممنونسري تکون میده و میگه: پس منتظرت هستم- پس تا ماه دیگه خداحافظزیر لب میگه خداحافظپشتم رو بهش میکنم تا از اتاق خارج بشم که میگه: یه لحظه صبر کنبا تعجب به طرفش برمیگردم که با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: یه چیز بدجور ذهنمو مشغولکرده...با تعجب میگم: خوب بپرسینبا اخم میگه: باز هم که جمع به کار بردي...شونه هام رو بالا میندازمو میگم: از روي عادتدکتر: مگه نگفتم عادتاي خوب رو جایگزین عادتاي بد کنبا شیطنت میگم: این یه دونه که عادت بدي نیستمیخنده و میگه: هر جور راحتی صدام کن نمیخوام معذب بشیکمی مکث میکنه و بعد ادامه میده: فقط میخواستم از یه چیز مطمئن بشممنتظر نگاش میکنم وقتی سکوتم رو میبینه میگه: میخواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی............تا آخر حرفش رو میگیرم...با ناراحتی نگام رو ازش میگیرمبا دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش میمونه و با ناراحتی میگه: حدسم درسته؟سرمو پایین میندازمو هیچی نمیگمدکتر: چرا چیزي بهم نگفتی؟- شما دکتر من هستین چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟با جدیت میگه: دلیل از این مهمتر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشهبا ناراحتی میگم: این همه صبر کر........میپره وسط حرفمو با اخم میگه: من همیشه هواي همه ي بیمارام رو دارم... خیلی از کسایی که به من مراجعه میکنندمشکل تو رو دار......با عصبانیت میگم: من مشکل مالی ندارم... این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خورده کم بیارمبا لحن ملایم تري میگه: من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم پس آروم باش... فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرتچیه؟با بی حوصلگی میگم: چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگهدکتر: واقعا دوست نداري مشکلت زودتر حل بشه- البته که دوست دارم ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف میزنید؟دکتر: چون به کارم ایمان دارم... هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه ولی من همه ي سعیم رو میکنمآهی میکشمو به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگمبا ناراحتی میگم: آخهدکتر چنان با اخم بهم زل میزنه که حرف تو دهنم میمونهدکتر: گفتم پولش رو هر وقت داشتی میدي نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی... فقط یه خورده دیرتر از حد معمولمیديخوشم نمیاد به کسی مدیون باشمدکتر: بالاخره چی شد؟با لبخند تلخی میگم: خیلی برام سخته زیر دین کسی باشمیکم لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: قرار نیست زیر دین من باشی فقط یه خورده دارم کمکت میکنم مطمئنم اگهجاهامون برعکس میشد تو هم همین کار رو میکردي... غیر از اینه؟میدونم درست میگه... ولی باز برام سخته... با همه ي اینا ترجیح میدم قبول کنم وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعیمیکنه راضیم کنهسري تکون میدمو میگم: باشه... فقط من صبح ها سر کار میرم... مسئله اي نیست بعد از ظهر بیاملبخندي میزنه و میگه: نه... فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی- باشه حتما... پس فعلا خداحافظبا همون لبخندش سري تکون میده و به سمت میزش میره... من هم به سمت در اتاق حرکت میکنمو در رو بازمیکنم... از اتاق خارج میشمو در رو پشت سر خودم میبندمفصل دهمنگامو به زمین میدوزم و با قدمهاي کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم... ناخودآگاه لبخندي رو لبم میشینه... حسخوبی دارم... بعد از مدتها احساس سبکی میکنم... خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم... از اونجایی که ماندانا اجازهنمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود... ماندانا معتقده با یادآوري گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینیکه هستم میشم ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما میشه... بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی میکرد،همیشه دوست داشتم به یکی بگم... کس دیگه اي رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم دیگران نهتنها به حرفام توجه اي نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر وسرزنش قرار میدادن... سنگینی نگاهی رو رويخودم احساس میکنم... سرمو بالا میارم... متوجه ي نگاه خیره ي منشی میشم... با تعجب نگام میکنهلبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم: یادم رفت مبلغ.....هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه... همونجور که داره کتش رو میپوشه وسرش پایینه میگه: خانم رضایی من دیگه میر........سرشو بالا میاره و بهت زده میگه: تو هنوز اینجایی؟لبخندي میزنمو میگم: داشتم رفع زحمت میکردم... اینقدر اصرار نکنید من نمیخوام بمونم... نبینم یه بار نهار و شامتدارك ببین.....میپره وسط حرفمو با خنده میگه: برو بچه از این خبرا نیستیه اخم تصنعی تحویلش میدمو میگم: مثلا شما دکتر مملکتین... این همه خسیسی دیگه نوبرهمیخنده و میگه: میري یا به زور بیرونت کنم؟با اخم میگم: احتیاجی به کتک نیست خودم میرمبا خنده میگه: پس زودتر- اي بابا... آقاي دکتر جاي شما رو که تنگ نکردممنشی هم به خنده میفتهبه طرف منشی برمیگردمو میگم: چقدر باید براي ویزیت بدم؟منشی میخواد چیزي بگه که دکتر با جدیت میگه: خانم رضایی یه نوبت واسه ي فردا بعد از ظهر بهش بده... پولی همازش قبول نکنبا ناراحتی به طرفش برمیگردمو میگم: آقاي دکتر این جوري معذب میشمبا اخم میگه: فرار که نمیکنی... ماه بعد ازت میگیرم- آخه.....دکتر: دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزننفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: امان از دست شمابا شیطنت میخنده و میگه: بهتره زودتر بري... دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره میسوزهدوباره یاد قرارم با مهربان میفتمبا صداي نسبتا بلندي میگم: واي دیرم شددکتر: چه عجب بالاخره فهمیديبا اخم میگم: آقاي دکترمنشی با لبخندي مهربون میگه: فردا ساعت 2 خوبه؟- نمیشه چهار، چهار و نیم بیام؟منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سري به نشونه ي مسئله اي نیست تکون میده... منشی هم توي سررسید رو بهروش چیزي مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت 4 اینجا باشینبا لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیزمنشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنمیه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سري تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشهبراي دکتر هم دستی به نشونه ي خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازهدکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن... باهات کار دارمبعد بدون اینکه به من اجازه ي صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همهچیز باشهمنشی: چشم آقاي دکتردکتر سري تکون میده و خطاب به من میگه: بریمبا تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه ...چیزي نمیگم پشتسرش آروم آروم راه میرم... دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... دکمهي آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه... با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در موردقرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنممنتظر نگاش میکنمو چیزي نمیگموقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟با تعجب میگم: چی؟دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟- همیشه که نه ولی بیشتر شبا....میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی- اما....آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشمسري تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ي همکف رو میزنهدکتر: حالا بگونگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدي- آها... داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابمدکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیمجوابی واسه ي حرفش ندارم... میدونم درست میگه... بعد از اتفاقی که توي پارك افتاد اون قرصا هم دیگه آروممنمیکنند... هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم... به قول دکتر یه عادت بد... یهجورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدمدکتر: جوابمو نداديبا ناراحتی میگم: حق با شماستدکتر: خوبه... فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی- حس میکنم بهشون عادت کردمدکتر لبخندي میزنه و میخواد چیزي بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهاي خوب رو جایگزینعادتهاي بد بکنممیخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیريشونه اي بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاري رو جایگزین این عادت بد کنم؟با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی- چه جوري؟دکتر: براي اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی... سرگرم کارایی که بهشونعلاقه داريیه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهاي روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو بهکل فراموش میکنمزمزمه وار میگم: بچه خرون... بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیستبا صداي بلند میخنده و میگه: دارم میشنومابا تعجب نگاش میکنم که شونه اي بالا میندازه... شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشاي تیز همینه دیگهچیزي نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شدهخندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوضکنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کاراییعلاقه داري؟با ناراحتی میگم: شرمن.........میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن... نگفتی به چه کارایی علاقه داري؟خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزي ترجیح میدم... البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی ازغصه هام رو از یاد میبرمدکتر: این که خیلی خوبه.... این دوستت کجاست؟با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه... البته باهاش در تماس هستمدکتر: دوست صمیمی دیگه اي نداري؟- به جز ماندانا با کس دیگه اي صمیمی نیستم... البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولیاون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد...دکتر: یعنی هیچکس دیگه اي رو نداري؟- داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم ندارهدکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند... ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشهدوستت دارند...میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچهشون میگذرن... به خاطر خودشون... به خاطر آبروشون... به خاطر خودخواهیشون... از دختري که همه ي چشم وامیدش به اوناست میگذرن... از بچه اي که به جز اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیاي خودشون تاه نشهدکتر: اما.......با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پسخواهش میکنم زود قضاوت نکنیددستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا... من تسلیمم... بچه که زدن ندارهمیخندمو هیچی نمیگمدکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن... سعی کن رمانهاي تکراري وغمگین نخونی...با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراري نخونم؟با لبخند میگه: اگه رمانت تکراري باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر توبحر داستان میري و از اطراف غافل میشی... دوست داري زودتر بفهمی آخرش چی میشه... حس میکنم اینجوري براتبهترهمتفکر میگم:چقدر جالب... واقعا هم همینطوره...تا الان بهش فکر نکرده بودماز ساختمون خارج میشیم... نگاهی به آسمون میندازم... بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه
دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه... قبلنا خیلی رمان میخوندمبا تعجب نگاش میکنمو میگم: نهشونه اي بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا... اونجوري نگام نکن میترسملبخندي میزنمو میگم: به هر حال ممنونم... امروز خیلی کمکم کردیندکتر: وظیفم بود- به نظر من که لطف بودبعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ي سعیم رو میکنم که قرصنخورمدکتر: آفرین خانم خانما... درستش هم همینهبعد از این حرفش با دست اشاره اي به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیري میرسونمتمیخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخورهبا شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاري میکنم بخورهلبخندي میزنمو میگم: آقاي دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن- چی بگم والله... من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشممیخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیري میرسونمت- مرسی آقاي دکتر... خودم میرمبا لبخند سري تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی... فقط توصیه هامو فراموش نکن- چشم... اینبار دیگه واقعا خداحافظدکتر: خداحافظ
دستی براي دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیري که دکتر حرکت میکنه راه میفتم... همونجور که با عجله به سمتایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت 4:10 هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم... ده دقیقه اي طولمیکشه تا به ایستگاه برسم... چند دقیقه اي هم منتظر اتوبوس میشم و توي اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزايخوب فکر کنم... به هر چیزي به غیر از گذشته ي تلخم... خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیطرو به کمک راننده میدم... روي یکی از صندلی هاي خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم...امروز روز خیلی خوبی بود...الان که فکر میکنم میبینم توي این چند روز اتفاقاي خوب زیادي برام افتاده... آشنایی با مهربان... آشنایی با دکتر...برگشت ماندانا.... میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهاي اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برمولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ي کار خوبی رو برام به همراه داره... درسته مونا مادر واقعیم نیستولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه... درسته تحمل اتفاقات دیشبخیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه اي تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم... آره میخوام از این بهبعد به همه ي اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم... فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوضکنم... با تلقین که نمیشه کهنمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه...با صداي راننده ي اتوبوس به خودم میام... نگاهی بهاطراف میندازم... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدي میرم... بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره بهخیابون مورد نظر میرسم... آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم... پرسون پرسون محله ي مورد نظر رو پیدامیکنم... یه محله ي قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه... با این که تجل زیادي در لباسام دیده نمیشه ولی بهراحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم... تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید... ایکاش امروز مثله روزاي قبللباس میپوشیدم از نگاه هاي خیره ي پسراي هیز، از پچ پچ زناي محله، از تعجب بچه هاي کوچیک خوشم نمیاد...دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم... من با همه ي مشکلات مالی خودم باز هم توي این محله زیادي شیک بهنظر میرسم... آدرس سرراست نیست... ترجیح میدم از یه نفر بپرسم... نگاهی به دور و بر میندازم... چشمم به یه بقالیمیفته... لبخندي رو لبم میشینه... به سمت بقالی میرمو به پیرمردي که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقانگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام... چی میخواي؟نمیدونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر میرسهبا تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسمبا تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم... با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه...یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلاي زهرایی؟
با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟پیرمرد: میخواي بري خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟تازه یاد اون روزي میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ي خودش رو زهراخانم خطاب کرده بودلبخندي رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد... میدونم زهرا خانم کیه... درسته من میخوام به خونه ي زهراخانم برم...با مستاجرش کار دارمبا اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست... حالاهم زودتر برو بیرون... به سلامتمتعجب از برخوردش زیر لب تشکري میکنمو از مغازه خارج میشمبه سمت کوچه اي که پیرمرد اشاره کرد میرم... از همون اول کوچه خونه ي مورد نظر رو میبینم... سرعتم رو بیشترمیکنمو با قدمهاي بلند خودم رو به ته کوچه میرسونم... دستم به سمت زنگ خونه میره... دو بار زنگ میزنمو منتظرمیشم... صداي قدمهایی رو میشنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز میشه و دختربچه ي بانمکی جلوي در ظاهر میشهبا لحن بامزه اي میگه: کاري داشتین خانم؟- سلام گلمدختر بچه: سلامبا لبخند میگم: با مهربان جان کار داشتمصداي آشنایی زنی رو میشنوم که میگه: فرشته کیه؟احتمال میدم باید صابخونه مهربان باشه... همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازشحرف میزدفرشته با داد میگه: نمیدونم مامان... با مهربان کار دارهصداي قدمهاي کسی رو میشنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوي در ظاهر میشه و با اخم به دختر بچه اي کهاسمش فرشته هست میگه: برو داخل
فرشته با ترس سري تکون میره و به داخل خونه میره زن با همون اخماي در هم میگه: چی کار داري؟سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم... با لحن ملایمی میگم: سلامبا بی حوصلگی میگه: میگم با کی کار داري؟با لبخند میگم: با مهربانبا اخمایی در هم نگاش رو از من میگیره و به من پشت میکنه... همونجور که داخل خونه میره زیر لب غرغر میکنه ومیگه: اینجا رو با کتروانسرا اشتباه گرفتنمردد جلوي در واستادم نمیدونم باید داخل برم یا نه... بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در میزنمو وارد خونهمیشم... چند تا زن رو وسط حیاط میبینم که لب حوضنشستنو دارن ظرف میشورن... زمزمه وار سلام میکنم کههمگی سرم برام تکون میدن... خبري از زهرا خانم نیست... یکی از زنا میپرسه: آهاي دختر... با کی کار داري؟میخوام دهنمو باز کنمو چیزي بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمون خونه خارج میشن... مهربان با دیدن منلبخندي میزنه ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم میگه: مهمونات هم مثل خودت پررو هستن... نگاهمهربان پر از شرمندگی میشهلبخندي میزنمو براي اینکه مهربان معذب نباشه میگم: شرمنده که بی اجازه اومدم راستش در رو باز گذاشته بودیننمیدونستم باید بیام داخل یا نه؟با اخم نگاشو از من میگیره و هیچی نمیگهمهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میادو بغلم میکنه... کنار گوشم به آرومی میگه: به خدا شرمندتممن هم به همون آرومی جوابش رو میدم و میگم: این حرفا چیه درکت میکنممهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صداي بلندتري میگه: خیلی گلی ترنم... بیا بریمتوي اتاقمسري تکون میدمو میگم: بریم
مهربان جلوتر از من راه میفته... من هم یه با اجازه ي کلی میگمو از جلوي چشماي متعجب دیگران رد میشم و پشتسر مهربان حرکت میکنم...به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی میشه میریم... به آرومی از پله ها پایین میرم...مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز میکنه و با لبخند میگه: اینم از زیرزمینی که اسم خونه رو روش گذاشتمبا لبخنددستم رو روي شونه هاش میذارمو میگم: همین هم غنیمته... بعضیا همین رو هم ندارنسري به نشونه ي موافقت تکون میده و میگه: حق با توبا همدیگه داخل زیرزمین میشیم... یه زیرزمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمیشه... به جز یه فرشماشینی شش متري... دوتا پشتی رنگ و رو رفته.... یه گاز دو شعله ي معمولی... چند تا تیکه ظرف... یه دونه رادیويدرب و داغون... یه کمده چوبی و یه آینه ي شکسته و یه یخچال قراضه... کلا همه چیز زیادي کهنه و درب و داغونه...یه دست رختخواب کهنه گوسه ي اتاق افتاده...مهربان: بشین... هنوز نهار نخوردم... ساعت چهار منتظرت بودمنگاهمو از اتاق میگیرمو با شرمندگی میگم: شرمنده ام به خدا... یه خورده کارم طول کشید نشد زودتر بیاممهربان: دشمنت شرمنده... نهار که نخوردي؟- لبخندي میزنمو میگم: نه هنوزمهربان: چه خوب... یه خورده دیگه صبر کنی غذام آماده میشه.گوشه ي زیر زمین میشینمو به یکی از پشتی ها تکیه میدمو میگم: مهربان تو هم بشین... خودت رو خسته نکنمهربان: به سمت قوري میره و میگه: بذار اول برات یه چایی بریزم- مهربان اینجوري معذب میشم... بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیممهربان دو تا فنجان چایی خوشرنگ میریزه و اونا رو با قندون توي سینی میذاره و به طرف من میاد... سینی رو رويزمین میذاره و میگه: بردار... نترس نمک گیر نمیشیمیخندمو میگم: دیوونهاون هم میخنده و جلوم میشینه... یه قند تو دهنش میذاره و یه فنجان رو برمیداره
همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟- خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخورسري تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورمبا خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرسبا خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگمسرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمهمهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه- آخه تو که کاري به ار هیچکدومشون نداري؟مهربان آهی میکشه و میگه: اي رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درك میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشهولی بعضی موثع بهشون حق میدمبا تعجب میگم: چرا؟مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جاي این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشونمیدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم- آره... ولی نگفتی چه جوري رو به رو شدي؟مهربان سري تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود...زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکردهباشه... چند روزي خونه ي خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت
میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورمنمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدماياطراف من دیگه اون آدماي قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ي قبلیشون در اومده بودنو به یه آدمدیگع اي تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ي همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردي به نام غلامعلیآشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله هاي پایین شهر برد تا یه اتاق روبهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیهصابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ي اون زن بود صحبتهاي من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد...من مثله بقیه روزا از خونه ي اون زن با ناامیدي بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ي خودمبرمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که باغلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهشخیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیهبا لبخند میگم: پس شانس آوردي؟با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظورخاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودمو بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه يغلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشتهبا تعجب میگم: چه منظوري؟- پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوي بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود...وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواستسواسنفاده کنه و براي یه مدت من رو صیغه ي خودش کنهبا داد میگم: چی؟با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ي تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزاي اول از این چیزاتعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهاي مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلاترو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شدطلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی
رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغچرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه براي اکثر مردا بیشتر از اینکه پاك بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچارهپسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاستکه آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشهولی منی که از روي ناچاري طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرارمیگیرم...حرفاي مهربان بدجور من رو به فکر فرو برد... حالا که فکر میکنم میبینم همینطوره... دقیقا همینطوره... من خودم همتا الان اینقدر دقیق به ماجرا نگاه نکرده بودم... با صداي مهربان به خودم میاممهربان: آره ترنم... اینه زندگی من و امثال من.... میدونی دلم از چی میسوزه؟... دلم از این میسوزه که هیچ احترامیواسه ي ما قائل نیستن... حتی وقتی میري با یه زن مرده یا یه مرد مطلقه ازدواج میکنی باز هم بهت سرکوفت میزنهکه اگه من تو رو نمیگررفتم تو خونه ي بابات میترشیديبا لحنی غمگین میگم: همه که اینطور نیستننگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اینقدر معصومانه حرف میزنی آدم رو غرق لذت میکنیبا خجالت میگم: مهربان اینجوري نگ....با خنده میپره وس حرفمو میگه: میدونم... میدونم همه اینجوري نیستن ولی اینجور آدما هم زیاد پیدا میشن... میوام اینرو بهت بگم که تو این روزا به آدماي امثال من توجهی نمیشه... وقتی یه زن مطلقه میشی باید نگاهت رو از همهبدزدي که نکنه یکی فکر کنه به شوهرش چشم داري... باید مراقب بگو و بخندت باشی تا یکی نگه داري با طرفلاس میزنی... حتی کسایی که تا دیروز ادعاي برادري داشتن امروز از ترس زناشون حتی نیم نگاهی بهت نمیندازن...شاید باورت نشه ولی شوهر دختر خالم یه شب بی خبر اومد بهم سر زد و من هم که ان رو مثل داداشم میدونستم مثلهمیشه کلی تحویلش گرفتم... میدونی آقا موقع رفتن چی بهم گفت؟سرمو به نشونه ي ندونستن تکون میدمو مهربان با ناراحتی میگه: بهم گفت مهربان تو خیلی خانمی حیفی اینجا تباهبشی... نظرت چیه زن دومم باشیبا دهن باز میگم: نه
مهربان: آره ترنم... آره... از ترس همین حرفا با همه ي فامیل قطع رابطه کردم... سالی یه بار سري به خالم میزنم... هرچند میدونم خالم بخاطر پسراش دوست نداره زیاد اون طرفا آفتابی بشم... اکثر فامیل همینجور باهام برخورد میکنند...- تحملش خیلی سختهمهربان: باز وضع من خوبه... اونایی که بچه دارنو مجبور به طلاق میشن وضعشون خیلی بدتره...یاد خودم میفتم... حالا ه فکر میکنم میبینم منم بچه ي طلاقممهربان ادامه میده: هیچکس فکر نمیکنه اون زن مجبور به طلاق شد همه اون زن رو یه سنگدل به تمام معنامیدونند... البته در مورد مردا هم این حرف صدق میکنه اما از اونجایی که زنا احساسی تر هستن بیشتر صدمه میبینندچون حضانت بچه از هفت سالگی به بعد با پدره، زن آسیب زیادي میبینه... هم بچه اش رو از دست میده هم مهرسنگدلی به پیشونیش میخوره هم حرف مردم رو میشنوه و از همه بدتر این که همیشه نگرانه جگرگوششهزیر لب میگم: اینم اضافه کن که معلوم نیست چه بلایی سر اون بچه ي بدبخت میادسري تکون میده و میگه: قبول دارم که اون بچه هم آسیب زیادي میبینه ولی وقتی مرد و زن به انتهاي خط میرسندیگه نمیتونند با همدیگه به راحتی کنار بیان... صد در صد اون بچه هم در محیط آرومی بزرگ نمیشه... بعضی موقعطلاق به نفع اون بچه هم هستزمزمه وار میگم: اي کتش پسرا و دخترا اول از هم شناخت پیدا کنندو بعد به فکر ازدواج بیفتنمهربان: حق با توهه، یه انتخاب نادرست چه از جانب خود طرف باشه چه از جانب خونواده ي اون طرف زندگی خیلی ازافراد رو تحت شعاع قرار میده... مثل زندگی یه بچه پاك و معصوم که با جدایی پدر و مادرش مهر بچه ي طلاق بهپیشونیش میخوره و سختیهاي بعد از جدایی رو باید تحمل کنه و با زندگی کنار پدر و مادري که با هم سازش ندارنمجبور به تجربه ي یک زندگی پرتنش میشهآهی میکشمو میگم: با حرفات موافقم... ولی با همه ي اینا بعضی مواقع فکر میکنی انتخابت درسته و باز در زندگیتشکست میخوريمهربان: اوهوم... هیچ چیز این زندگی قابل پیش بینی نیست... هیچ چیز... بهتره به فکر غذا باشیم... یکم دیگه اینجابشینمو حرف بزنیم روده کوچبکه روده بزرگه رو نوش جان میکنهبلند میشمو میگم: من سفره رو پهن میکنم تو غذا رو بکش
ادامه دارد... .
با داد میگه: آره؟نگاهم به سیاوش و سروش میفته که با دهن باز نگام میکنند... تو نگاهشون ناباوري موج میزنه... آهی میکشمو هیچینمیگمطاهر با جدیت میگه: دفعه ي بعد سعی کن براي انتقام یه آدم زنده رو انتخاب کنی کسی که روحش مرده دیگه چیزيواسه از دست دادن ندارهبعد از تموم شدن حرفش با گام هاي بلند به قسمتی از باغ که شالم اونجا افتاده میره... شالمو برمیداره... بعد با اخم بهطرف من میادو با دیدن کت سیاوش روي شونه هام اخماش بیشتر تو هم میره... لباسام رو به سمت من پرت میکنه وبا اخم کت اسپرتش رو از تنش خارج میکنه و به شدت به طرفم میندازه... بعد هم به کت سیاوش چنگ میزنه و اون رواز روي شونه هام برمیداره و با داد میگه: چرا قبولش کردي؟با ترس میگم: طاهر من.....چنگی به بازوم میزنه و به شدت از روي زمین بلندم میکنه و میگه: فعلا خفه شو... فکر نکن امشب تو رو مقصرنمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقانمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه ايبا ناراحتی میگم: به خدا من............هنوز حرفم تموم نشده که با یه سیلی از جانب طاهر ساکت میشمسیاوش سریع خودش رو به طاهر میرسونه بازوي طاهر رو میگیره و اون رو از من جدا میکنه... با ناراحتی میگه: چیکارمیکنی؟طاهر پوزخندي میزنه و با خشم بازوش رو از چنگ سیاوش در میاره و میگه: چیه؟... مگه همیشه نمیخواستی ترنم روتو این وضع ببینی...با داد میگه: خوب حالا ببین... مگه بدبختی ترنم خوشحالت نمیکنه پس ببینو لذت ببرسیاوش میخواد چیزي بگه که با داد طاهر که خطاب به من میگه: آماده شو... خونه میریم
با ترس سري تکون میدمو لباسام رو که جلوي پام افتاده به همراه کت طاهر و سیاوش از روي زمین برمیدارم... مانتومکه دیگه قابل استفاده نیست... شالم رو روي سرم میندازمو کت طاهر رو هم میپوشم... بعد از مرتب کردن سر و وضعمبه طرف طاهر میرمو بدون هیچ حرفی کت سیاوش رو بهش میدم... چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف سیاوشپرت میکنه و میگه: ممنون بابت کتسیاوش کت رو روي هوا میگیره... سري تکون میده و هیچی نمیگه... هنوز هم تعجب ناباوري رو از چشماي هردوتاشون میخونم... میدونم حرفاي طاهر شکه شون کرده... لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن منداشتم مثله ملکه ها با آرامش زندگیمو میکردمطاهر بازوم رو میگیره و زیر لبی از سیاوش و سروش خداحافظی میکنه و از جلوي نگاه هاي غمگین سیاوش و چشمايمتعجب سروش رد میشه و من رو با خودش میبرهسروش تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: طاهرطاهر با خونسردي برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنهسروش با لحن غمگینی میگه: امشب ترنم مقصر نبود... کاریش نداشته باشصداي پوزخند طاهر رو میشنومسروش با نگرانی به من و طاهر نگاه میکنه ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودشمیکشه... دلم عجیب گرفته... همینجور که از سروش و ساوش دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روي خودم احساسمیکنم... یاد شعري میفتم که مصداق حال منههر چه باشی نازنین ایام خارت میکندهر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکندهر چه باشی با لب خندان میان دیگرانعاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکندچقدر دلم شکسته... همینجور که با طاهر از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به طاهر وخونوادم بدم
فصل هفتم&& سروش&&با ناراحتی به ترنم زل زده... طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاري نمیتونه کنه... بدجور پشیمونه... تواون لحظه اونقدر از حرفاي ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد... با همه ي اینا الان فقط یه چیزفکر نکن امشب تو رو مقصر »... فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد... یاد حرف طاهر میفتهنمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقا« نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه هستیزیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟صداي عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟هیچی نمیگه... واقعا هیچ جوابی واسه ي سیاوش نداره... الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواستسیاوش با قدمهاي بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟سیاوش با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم... نمیخواستم کار به اینجا بکشه... وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلمرو از دست دادمسیاوش با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟خودش هم جوابش رو خوب میدونست... نه... این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه... دستشوحتی اگه خواهر من بدترین »... لاي موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوري حرفاي طاهر آتیشش میزنهآدم روي زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمت روزاي گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و«... نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده امزمزمه وار میگه: اشتباه کردمسیاوش با داد میگه: همین؟... به این فکر نکردي اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده
با عصبانیت دستشو لاي موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه... واقعا نمیدونه چیکار کنهسیاوش همونجور ادامه میده: فکر نکردي مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوري میتونه دووم بیاره؟عاجزانه میگه: سیاوش تو رو خدا تمومش کن...سیاوش با خشم میگه: واقعا برات متاسفم... طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزدبا عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟... خودم هم دارم عذاب میکشمسیاوش با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم براي بهم زدنرابطه و تو آلاست..سیاوش به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل......هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتنبا ناراحتی وسط حرف سیاوش میپره و میگه: بهش فکر نکنسیاوش آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم ترنم اینقدر پست باشه... من فقط میخواستم بهش کمک کنم امااون نابودم کرد...میخواد چیزي بگه که سیاوش اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار روبکنی... یادت باشه ما تو چه خانواده اي بزرگ شدیم حق نداري شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببري...هیچکدوممون تحمل یه آبروریزي دوباره رو نداریم... آلا دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کنسري تکون میده و هیچی نمیگهسیاوش اخم آلود میگه: آلا دنبالت میگشت... همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم... تا اینکه طاهر رو دیدم که گفتیه لحظه طرفاي باغ چشمش به تو خورده... من و طاهر خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجهشدیمآهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزنسیاش سري تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد
با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد.......سیاوش با پوزخند میگه: خودم فهمیدم... نگران نباش... هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم براي کاراي توحرصبدم...سروش با دلخوري نگاشو از سیاوش میگیره... هر چند میدونه خودش مقصرهسیاوش: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدي بعد بیا... ماجراي امشب رو هم فراموش کن... خدا رو شکرهمه چیز به خیر و خوشی تموم شدهبا خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟...امشب حوصله ي خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم... ترجیح میدم یکم توخیابون دور بزنم... خودت آلا رو برسون خونه...سیاوش با اخم میگه: سروشبا تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش میگذره و به سروش سروش گفتناي سیاوش هم توجهنمیکنهسیاوش با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیرهسیاوش: سروش امشب رو خراب نکنبا بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه... حال و روزم رو نمیبینی... واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟...امشبحوصله ي هیچکس رو ندارم...سیاوش با اخم میگه: تو لیاقت آلا رو نداري... با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی... اگهرفتارات رو نسبت به ترنم نمیدیدم فکر میکردم هنوز عاشق ترنمیبا التماس میگه: سیاوش فقط همین امشبسیاوش نفسش رو با حرصبیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی... به خدا احمقیبا دور شدن سیاوش آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد... فقط یه نفر
چند قدم فاصله اي که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده... دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به روخیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد... به لحظه ي ورودش به سالن فکر میکنه...وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روي یه پسره نشسته بود... اما طوري وانمود کردکه انگار متوجه ي حضور ترنم نشده.. هنوز که هنوزه روي ترنم غیرت داره... دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفردیگه ببینه... در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید... همه ي حواسش پیش ترنمبود... وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید... با اینکه کنار آلا بود ولی همه ي وجودش ترنمرو میخواست...دوست نداشت به آلا خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود... مثله همه ي روزایی که کنار آلاست ولیبراي آلا نیست... اون لحظه هم نتونست براي آلا باشهزیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردي سروش... خیلیامروز براي اولین بار با میل خودش شونه هاي لخت آلا رو لمس کرد... براي اولین بار اونقدر به آلا نزدیک بود کهصداي نفس نفس زدناش رو میشنید... براي اولین بار بوسه اش از روي رضایت بود... اما مثل همه ي روزهایی که آلابه طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد... نه لذتی برد... نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ايخوشحال شد... همیشه آلا پیش قدم میشد و اون هم از روي ناچاري قبولش میکرد... نمیخواست غرور آلا رو جریحهدار کنه...با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه يقول و قراراش زد... وقتی گوشی ترنم زنگ خوردو ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرشتموم شد... صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره... براي اولین بار خودشپیش قدم شد براي اینکه به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه... به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدي... مهمنیست که برادرم رو بهم ترجیح دادي... مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی... مهم نیست که دلم رو شکستی...چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم... یکی که خیلی از تو سرتره... هم از لحاظ اخلاقی... هم از لحاظ ظاهري...یکی که دیوونه وار عاشقمه... یکی که مثله فرشته ها پاك و مهربونه.... اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازشگرفت انگار از یه بلندي به پایین پرت شد... وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوضکرد انگار سطل آب یخی رو رويسرش خالی کردن... خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشماي ترنم رو اشکی ببینه... میخواست به ترنم بفهمونهکه خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره...دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم... خلاصمکنروي زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده... چشماشو میبنده... به بدختیهاش فکر میکنه
به اینکه هنوز عاشق ترنمه ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه... به اینکه آلا رو هر لحظه کنار خودش دارهولی نمیتونه بهش فکر کنه... حتی دوست نداره که بهش فکر کنه... خودش هم نمیدونه چرا مهر آلا به دلش نمیشینه...دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیستبا مشت به زمین میکوبه و با حرصمیگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داري باید تاوانش رو پس بدي اینباربا عقلت جلو میريبا گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ي چشمش سرازیر میشهچشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به ترنم تجاوز کنه... واقعا میخواست به ترنم تجاوز کنه...زیرلب زمزمه میکنه: 5 سال محرمم بودي به خاطر درست صبر کردم ... گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه وزنندگیمون... بعد واسه همیشه مال من میشی... اما آخرش دستام خالیه خالی موند...حرفاي ترنم مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم براي تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده...اولش فقط میخواست ترنم رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشناي لبهاي ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دستداد... مرد بی اراده اي نبود اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود... دختراي زیادي اطرافش بودن ولی تنهادختري که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس...زیر لب زمزمه میکنه: نمی دانم...چرا بین این همه آدم…پیله کرده ام به تو...!!!!شاید فقط با تو پروانه می شوم...این جمله رو از خود ترنم شنیده بود... ترنم همیشه شعرها و جمله هاي مورد علاقش رو توي دفتري مینوشت ونگهداري میکرد... بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخترا هم عجب کاراي مسخره اي میکنید... ترنم هم مثلههمیشه با خونسردي جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پاي تی وي بشینه و به یه عدهآدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه...برو بابا... بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ي بی احساس...از یادآوري اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه... کار هر روزش همینه... یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا آلا رو باترنم مقایسه میکنه... بعضی موقع آلا رو به جاي ترنم میبینه... حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا میزنه... واسهي خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه... یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستتدارم... با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور ترنم... بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده اما دست خودش
نیست... حتی تمام این 4 سال رو هم با فکر ترنم گذرونده پس چه جوري میتونه فراموشش کنه... همه فکر میکنند ازروي عادت اسم ترنم رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روي عادت نیست بلکه همه ي رفتاراش از روي عشقهچشمش به یه تیکه ربان میفته... به جلو خم میشه و ربان رو از جلوي پاش برمیداره... یه خورده براش آشناههیاد اون لحظه اي میفته که ربانی رو از موهاي ترنم باز کردو اون رو به زمین پرت کرد... ربان رو به سمت بینیشمیبره... چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنهلبخندي میزنه و زیر لب میگه: بوي ترنم رو میدهبا همون چشمهاي بسته به التماسهاي ترنم فکر میکنه... دلش میگیره... توي اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلفگیر افتاده بود... بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی کهترنم در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوشنمیرسیدن تسلیم میشد...زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوري حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ايبهت نمیرسهاز فکر اینکه دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون میشه... با همه ي حرفایی که در مورد ترنم میزنند از یه چیزمطمئنه اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخورده ست... تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه اي ببخشه... امشبدلش میخواست با ترنم باشه... دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره... اما باز هم حرفاي ترنم کار خودشونرو کردن... هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن... اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته يترنم شده بود... یه جورایی خوشحاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیمسروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط » ... خواسته هاي اونه... یاد حرف ترنم میفتهنمیدونه چرا با یادآوري این ...« میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنمحرفا دلش میگیره...زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرنبا خودش فکر میکنه... محاله... اونا پدر و مادرش هستن... صد در صد تا الان اون رو بخشیدن... یاد حرفاي طاهرترنم تمام این سالها تنهاي تنها بود... از همه حرف شنیده... از خونواده... ازفامیل... از همسایه... هر کسی که از »... میفته
کنارش میگذشت پوزخندي نثارش میکرد....اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه هاي...« پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟... به خاطر یه اشتباهزمزمه وار با حرصمیگه: اون حقشهاز ارث واسه ي همیشه محروم شده... از محبت خونواده » : اما با یاد آوري حرفاي دیگه طاهر اخماش تو هم میرهمحروم شده... خرج زندگیش رو به سختی در میاره... پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند... خوده من هم جوابسلامش روبه زور میدم... حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز« غذا بخوره... زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخواي نابودکنیبا ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه... محاله خونواده اي این کار رو با دخترشون بکنند... به من خیانتشده اما خونواد.....اقا سروش این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه » : با یادآوري حرفاي آقاي رمضانی ساکت میشهتوي شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم« حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدمیاد لباسهاي ترنم میفته... این چند باري که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن...آه از نهادش بلند میشه... ربان رو تو دستش فشار میده... نمیدونه چی بگه... از یه طرف دوستش داره... از یه طرف ازشمتنفره... امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت بیشتر از همه... حتی شاید بیشتر از خودشبا ناراحتی از روي زمین بلند میشه... همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر میکنهزمزمه وار میگه: نکنه طاهر بلایی سرش بیارهبعد از مدتها براي اولین بار عذاب وجدان میگیره... عذاب وجدان به خاطر کاري که میخواست با ترنم کنه... ربان رو بالامیاره و به لبش نزدیک میکنه... بوسه اي بهش میزنه و آهی میکشه... ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه:چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کرديیاد شعر ترنم میفته... چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:گفتم نبینم روي تو شاید فراموشت کنم
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنمبا آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟تازه یاد شرکت میفته... سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه... با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟یه چیزي ته دلش میگه: خوب نیادبا حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه... بدون توجه به جشن و نامزدي از خونه خارج میشه و مسیرماشینش رو در پیش میگیرههر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه... این فکرا هیچ نتیجه اي براش ندارنبا اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقاي رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقتشده...با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقاي رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجامشده قرارش بدم... آقاي رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته...با این فکر لبخندي رو لبش میشینهزمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوري ...از خودش میپرسه اینجوري چی؟... لبخند از لباش پاك میشه... ولی با بیتفاوتی شونه اي بالا میندازه و میگه: بیخیال،تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارممیدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه... وقتی واسه ي همیشه از هم جداشدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشهترجیح میده بهش فکر نکنه... به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره اي در آسمون نمیبینهزمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ موندهآهی میکشه... با ناراحتی سري تکون میده و بعدش با قدم هاي بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه
توي ماشین نشستمو حرفی نمیزنم... از شیشه ي ماشین به بیرون نگاه میکنم... به بیرونی که خالی از هر موجوده زندهایه... میترسم از خیلی چیزا... از این خیابونهاي خلوت...از این پیاده روهاي بی روح... از سرعت سرم اور طاها... از سکوتسکرآور داخل ماشین... فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم... اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته...حتی نمیدونم ساعت چنده... هر چند برام مهم هم نیست... طاهر بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه...سرعتش سرسام آوره... اگه زنده به خونه برسیم خیلیه... هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسممحاله که زنده ام بذاره... جرات ندارم چیزي بگم... میترسم یه چیزي بگمو همون بهونه اي براي شروع دعوا بشه... ازوقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده... از همون لحظه ي اول طاهر فقط و فقط میرونه حتی یهداد کوچیک هم سرم نزد... هیچی نگفت... فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر بهخونه برگرده... گفت ترنم رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه اي زمزمه کردوتماس رو قطع کرد... بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم... هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم...اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم... ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم...میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه... چیزي نمونده که به خونه برسیم... لحظه به لحظه که بهخونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه... از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم... ضربان قلبم هم خیلیبالاست... نوك انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازي میکنم... نگاهم رو از بیرون میگیرمو بهانگشتام خیره میشم... زیر چشمی نگاهی به طاهر میندازم... رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه... ازاون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه... سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم...بالاخره به خونه میرسیم... وقتی وارد حیاط میشیم طاهر ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیادهمیشه... من هم با قدمهاي لرزون از ماشین پیاده میشم... طاهر بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاطمیره... در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه... من هم پشت سرش با قدمهاي لرزان حرکت میکنم...وقتی به داخل ساختمون میرسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره... ته دلم امیدوار میشم که شایدطاهر بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ي دیگه به اتاقم بیابا سر به لباسم اشاره اي میکنه و میگه: عوضشون کنو بعد دستش به سمت دستگیره ي در میره... در رو باز میکنه... به داخل اتاقش میره و محکم در رو میبندهآهی میکشمو سري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: ترنم بدبخت شدي رفت وقتیحرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم...بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوضمیکنمو نگاهی بهساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره... دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم... با دیدن چهره ي خودم خشکم
میزنه... لبام متورم شده و روي قسمتی از لبم خون خشک شده... بخاطر گریه اي که کردم همه ي آرایشم پخششده... موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته ... موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روي میزمه محکممیبندم... چشمم به کبودي روي گردنم میفته... آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم... یه روسري از داخل کشويکمدم پیدا میکنمو روي سرم میندازم تا حداقل کبودي گردنم دیده نشه... بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنموصورتم رو با آب و صابون میشورم... وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده...سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق طاهر میرم... چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه:بیا توبا ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشمروي تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده... بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: دررو ببنددر رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم... به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترسروش میشینمو منتظر نگاش میکنم... همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونیبرسیم چی بهت گفته بودم؟نمیدونم چه جوابی بهش بدم...به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازي میکنمستگینی نگاهش رو روي خودم احساس میکنمبا جدیت میگه: به من نگاه کن... اون انگشتات جایی فرار نمیکنندسرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم... با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهینمیکنیمیخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي میگه: مگه امشب توي ماشین بهت نگفتم حق نداري مامان و بابا روناراحت کنی؟بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟با ترس سري به نشونه آره تکون میدمبا داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده... بیخودي برام سر تکون نده
با صداي لرزونی میگم: گفتی داداشاز روي تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میادبا جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داري که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توي ماشین بهت گفتم حقنداري هیچ دردسري درست کنی... اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاري کرديبا ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبودبا داد میگه: اینو نگی چی میخواي بگی... لابد تقصیر من بود... با ترانه اون کار رو کردي گفتی تقصیر من نبود... ترانهمرد گفتی تقصیر من نبود... آبروي خونواده رو به باد دادي گفتی تقصیر من نبود... امشب هم اون همه خرابکاري کرديباز میگی تقصیر من نبوداصلا اجازه ي حرف زدن بهم نمیده با داد میگه: لابد اگه چند روز دیگه هم خبر حاملگیت به همه جا میرسید بازمیگفتی تقصیر من نبود... میدونی بدبختی چیه که هیچکدوم از اشتباهاتت رو قبول نداري- داداش به خدا اشتباه میکنیبا چشماي سرخ شده میگه: اون کسی که اشتباه میکنه تویی نه من... اشتباه پشت اشتباه... آخرش میخواي به کجابرسی؟با جدیت میگه: واقعا میخواي آخرش چیکار کنی؟وقتی سکوتمو میبینه با داد میگه: با توام... جواب من رو بده آخرش میخواي چیکار کنی... نکنه واقعا میخواي همه ياون حرفایی که راجع به تو میزنند به حقیقت تبدیل بشه... میدونی چقدر شایعه هاي جدید پشت سرت درست شده...فکر کردي فقط تو رو خائن و قاتل میدونند نه جونم تو امروز براي همه یه دختر هرزه هم به شمار میاي... هر روز تومهمونی ها یه حرف جدید در موردت میشنومو هیچ جوابی هم براشون ندارم...میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... تو اگه میفهمیدي که وضع خونواده امون این نبود.... هیچ جوابی ندارم که بخوامدهنشون رو ببندم... که به بقیه بگم خواهرم بیگناهه... یکی میگه دیروز توي این ساعت خواهرتو با یه پسره این شکلیدیدم... یکی میگه مطمئنی تو شرکت کار میکنه... یکی میگه شاید تو کار خلاف هم افتاده... با یه حماقت احمقانه ي توو پشت سرش حماقت احمقانه تر ترانه زندگیه همگیمون به گند کشیده شد... حالا که اومدي همه چیز رو نابود کرديحداقل از اینی که هست بدترش نکن
وقتی بهم میرسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز برمیداره و با خشم به بازوهام چنگ میزنه... هنوز لباس بیرونتنشه... معلومه حتی حوصله ي عوضکردن لباساش رو هم نداشته... به زور بلندم میکنه و از بین دندوناي کلید شدهمیگه: چرا با آبروي خونواده بازي میکنی؟با بغضمیگم داداش به خدا نمیخواستم اینجوري بشهبا داد میگه: وقتی تنها میري تو اون باغ لعنتی انتظار داري بهتر از این بشه... نیمی از پسراي فامیل که چه عرض کنمنود درصدشون به تو به چشم بد نگاه میکنند... من که نمیتونم همیشه مراقبت باشم وقتی تو جمع شلوغی کسی کارتنداره... پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و هیچی نمیگمولی طاهر همونجور با داد ادامه میده: رفتی توي اون باغ لعنتی همین یه خورده آبرویی هم که برامون مونده رو به بادبدي و بعد بیاي جلوم واستی و بگی من نمیخواستم اینجوري بشه... فقط کافی بود یه ده دقیقه یه ربعی دیرتر برسمکارت تموم بود...با دادي بلندتر میگه: میفهمی؟همینجور اشکام جاریهبا فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردي... به خدا دیگه بریدم... دیگه تحمل ندارم... هر چند اون سروش بدبخت همحق داره... اگه من به جاي سروش بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت... با همه ي اینا خواهرمی و منمجبورم ازت دفاع کنماز شدت گریه به هق هق افتادم... بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روي صندلی پرت بشمزمزمه وار میگه: اون از ترانه... این هم از تو... طاها هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ي هرزه چسبیده و ول کنماجرا نیست... مامان و بابا کی باید از دست حماقتهاي شماها یه نفس راحت بکشناز بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن... حوصله ي گریه و زاري ندارمسعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم... یه چیزایی دست خود آدم نیست... مثله همین اشکاي من کهبدون اجازه جاري میشن... مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه... مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه
و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره... واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت...مثل الان که دلم خیلی گرفته... هم ازدست سروش هم از دست خیلیاي دیگههیچ جوري نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم... دلم هواي اتاقم رو کرده... دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد...ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم... فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه... یه اتاق تاریک... یه آهنگغمگین... و یه دنیا اشک... و در آخر هم یه خواب آروم... هر چند این آخریه واسه ي من جز محالاتهبا فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن... بدجور رو اعصابمیوقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد... به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا...........هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا... دستمو جلوي صورتم میگیرم... چشمامو میبندمو با جیغمیگم... داداش نزنهر چقدر منتظر میمونم خبري از سیلی نمیشه... چشمام رو آروم آروم باز میکنم...که با چشمهاي اشکی و ابروهايدرهم طاهر رو به رو میشم... چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته... به گردنم خیره شده... تازه متوجه يروسریم میشم... گره ي روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه... لابد نگاه طاهر هم به کبودي گردنم افتاده...سریع میخوام گره ي روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسري رو از سرم درمیاره... دستش رو به سمت کبودي گردنم میبره و با پشت دست کبودي رو نوازش میکنه... یه قطره از اشکام رويدستش میچکه... تازه به خودش میاد... روسري رو به گوشه ي اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کارينکرد؟با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتري میپرسه: کاري که نتونست بکنه؟درسته؟با چشمهاي اشکی بهش زل میزنم... به مچ دستم فشاري میاره و منتظر نگام میکنه... سري به نشونه ي منفی تکونمیدم... یه خورده اخماش باز میشهیه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوي خودم میبینم... ولی فقط براي یه لحظه... طاهر و سروش از این جهت خیلی به همشباهت دارن... چشماي هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره بهحالت عادي برمیگردنبا جدیت میگه: مطمئن باشم؟
سري تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده- آره داداشبا لحنی خشن میگه:باشه... برو تو اتاقت... به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوي مامان و بابا ظاهر نمیشی... شیر فهمشد؟زمزمه وار باشه اي میگم... اول به گوشه ي اتاق میرمو روسري رو از روي زمین برمیدارم و بعد با قدمهاي آرومی بهسمت در میرم... در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجراي امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم...مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاصمیکنم... پس بهتره حواست رو جمع کنی... حالا هم زودتر گمشو که حوصلتو ندارمبا ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه يدلداري میخواد... یه آغوش گرم واسه ي اشکام... دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم... اما این وقت شبواسه کی زنگ بزنم... اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم... ماندانا که توي کشور غریبه و بخاطر هزینههاش نمیتونم باهاش تماس بگیرم... جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزي از زندگیم نمیدونه... حتی اگر هممیدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم...دوست دیگه اي هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم... به در اتاقم میرسم... در رو باز میکنمو واردمیشم... در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم... به سمت کامپیوتر میرم... روشنش میکنمو منتظرمیمونم تا ویندوز بالا بیاد... روسري رو از سرم باز میکنمو روي تخت میندازم... آروم آروم به سمت پنجره حرکتمیکنم... به آسمون نگاه میکنم... بی ستارست... لبخند تلخی رو لبم میشینه... حتی ستاره ها هم از من فراري شدن...اصلا همه ي دنیا از من فراري هستن... ستاره ها که دیگه جاي خود دارن... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدمبه امشب فکر میکنم... به امشب... به آلاگل... به مهسا... به بهروز... به سیاوش... و از همه مهمتر به سروشبا خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟واقعا نمیدونم..... دلم هم نمیخواد که بدونم... میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم... اون تعلل آخرشبهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه.... حتی اگه سروش دیگه واسه ي من هم نباشهدوست ندارم تا این حد بی رحم باشه... سروش همیشه باید مهربونترین باشهزمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت... هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم... قلبم... روحم... شخصیتم...غرورم... اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشهتوي دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی... که کمکم کردي... ممنون که با همه ي بدیهام در اون شرایط سختاز من محافظت کرديیاد فردا میفتم... تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقاي رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توي شرکت مهرآسا کارکنم... چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم... فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قیداون شرکت رو میزنم... بهترین راه همینه... دوست ندارم دیگه چشمام تو چشماي سروش بیفته... هنوز هم وقتی به اونهمه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره...آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم... همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره.... واردبکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم... صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموشمیکنم... صداي غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه... چراغ خوابم رو روشن میکنم... به سمت تختم میرم... طاقبازروي تخت دراز میکشمدلم بشکنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوامبهم راحت بگو میري حالا که سرده رویاهام« دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید »نمیدونم کجا بود که دلت رو دادي دستاونخودت خورشید شدي بی من منم دلتنگی بارون« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جاي ترانهمیرفتی »یه بار فکر منم کن که دلمداغون داغونهتو میري عاقبت با اون که دستام خالی میمونهیه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه....دلم بشکنه حرفی
نیست فقط کاش لایقت باشهمیرم از قلب تو بیرون
که عشقش تو دلت جا شهدوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق همسر آیندم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو »« درك کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتمدلمبشکنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشیولی میشد بمونی و کمی هم عاشقمباشیزمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردي؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگیرو هم به کامم تلخ میکنید؟حواسم میره به بقیه آهنگ....نمیدونم کجا بود که دلت رو دادي دست اونخودت خورشید شدي بی من منم دلتنگی بارون« موندن تو واسه ي همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت »همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیرهیاد حرف ترانه میفتم... هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ي خودت بنویس...زیرلب میگم: ترانه اي کاش بودياز روي تختم بلند میشم... امروز که هیچکس رو ندارم واسه ي خودم درد و دل میکنم... نوشته هام رو روي کاغذ میارمتا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفتهبا این فکر لبخندي رو لبام میشینهیه وقت تنهاش نذاریکه مث من میشه میمیرهبا شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن... با من که خوب تا نکردي با عشقجدیدت خوب تا کنبعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم.... کشوي میز رو باز میکنم... یه سررسید رو که براي سالگذشته هست از کشو خارج میکنم... یه برگه ازش جدا میکنم... یه خودکار هم از روي میزم برمیدارمدلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشهپشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم...با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ايتا بخوانی قصه ي پرغصه ي دیوانه ايجاي پاي اشکها بر هر سطور نامه امبا جوابت چلچراغان میشود ویرانه ايو بعد شروع میکنم به نوشتنمیرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شهآهنگ حرفی نیست تموم میشه... آهنگ بعدي شروع میشه... ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم... از دلتنگیهام... ازغصه هام... از تنهایی هام... فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم... نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سهساعت... ولی حس میکنم آرومه آروم شدم... سبک شدم... از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده... آهنگ رو قطعمیکنم... نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه... حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم... خالی از همه ي اون غصه ها....ترجیح میدم الان بخوابم... لبخندي رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم... از پشت میز بلند میشمو به سمتتختم میرم... هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم... صداي داد و فریاد مامان و باباست... و بعدصداي قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن....زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟همین که حرفم تموم میشه چشمم به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صداي مشتهاي پی در پی اي کهبه در میخورهو صداي داد طاها که میگه: دختره ي کثافت این در رو باز کن... امشب برامون آبرو نذاشتیصداي طاهر رو میشنوم که میگه: طاها چیکار میکنی؟طاها بدون توجه به طاهر به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کنضربان قلبم بالا میرهطاهر با داد میگه: میگم چه خبره؟طاها صداشو بلندتر میکنه و میگه: واقعا میخواي بدونی... باشه برات میگم... امروز یه گروه از دخترا این هرزه ر دیدنکه به سمت باغ میره... و بعد از مدتی چشمشون به سروش افتاد که به همون قسمتی میره که این دختره رفته... و بعدتا آخر مهمونی از هیچکدومشون خبري نیست.. میدونی چه آبروریزي شد... به جاي اینکه مهمونا در مورد مراسم حرفبزنند ورد زبونشون ترنم و سروش بود... آلاگل هم با چشمهاي گریون مراسم رو ترك کردباورم نمیشه...طاها با داد میگه: حالا چی میگی؟صداي جدي طاهر رو میشنوم که میگه: مردم هر چی میخوان بگن دلیل نمیشه که واقعیت باشه من خودم وقتی دنبالترنم رفت......هنوز حرف طاهر تموم نشده که صداي مامان رو میشنوم که میگه امشب تکلیفم رو با این دختره روشن میکنم...بابا: مونا یه لحظه صبر کنمامان با داد میگه: این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم... دختر دسته گلم که اونطور پرپر شد... تو مراسمخواهرزادم اون طور آبروریزي شد... میدونی از این به بعد خونواده ي شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟.. بماند کهواسه ي خودمون هم که آبرویی نموندبابا: مونامامان: مونا چی؟... باز هم ساکت بشینمو شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشمبا استرس به سمت در میرم... قفل رو میچرخونمو دستگیره رو پایین میارم... در رو باز میشه و من از اتاقم خارج میشممامان با دیدن من به سمتم میاد...طاهر با اخم میگه: ترنم برو توي اتا.........هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه....بابا با ناراحتی میگه: مونامامان: هیچی نگو... امشب دیگه هیچی نگوطاهر و بابا با ناراحتی نگام میکنند... توي نگاه طاها تمسخر موج میزنه... اما مامان... اما مامان خیلی متفاوته... تونگاهش فقط و فقط تنفر میبینم... تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد... اما امشب انگار همه چیزمتفاوته... امشب همه ي آدما تغییر کردن...بابا با ملایمت میگه: مونا الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیممامان با داد میگه: حرفشم نزن... امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم... امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز همدختري رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کردبا تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درك نمیکنم... به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟زمزمه وار میگم: مامانبا خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستمطاهر با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان......مامان بی توجه به حرف طاهر میگه: تو هیچوقت دخترم نبودي... من مجبور بودم تحملت کنم... تمام این سالها مجبورب.......بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: مونا خفه میشی یا خفت کنمبا تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوي ما با مامان اینطور حرف نمیزد... تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم میبینممامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ي هرزه با من اینطور حرف میزنیگیج شدم... واقعا اینجا چه خبره... چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه... توي این چهار سال هیچوقت باهاماین طور حرف نزده بود... فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد... به حرفاش فکرمیکنم....یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم... هنوز گیج و گنگم... درك درستی از حرفاي مامان ندارم... حتی طاهاهم با نگرانی به من و مامان زل زده...بابا با ناراحتی میگه: مونا تو قول دادي یادت نیست... اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردي باید تا آخرش پاي همهچیز واستیمامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ي جگرم زیر خاك بره... تو خوشیهاتو کردي.. تو بهم خیانت کردي... وقتی عشقتترکت کرد دوباره پیشم برگشتی... من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسهبابا هیچی نمیگهبا ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟دادي میزنه که یه قدم به عقب میرم....مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی...فقط به چشماي مامان خیره میشم... هیچی نمیگمبا همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووي منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم...کلمه ي هوو تو گوشم میپیچهیه خورده احساس ضعف میکنم...طاها با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنهمامان بی توجه به طاها میگه: مجبور بودم بچه اي رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواستشک ندارم همه ي اینا یه خوابه... فکر کنم خدا داره توي خواب این چیزا رو بهم نشون مبده که توي بیداري بیشتر قدرزندگیم رو بدونم... فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم.... چرا این کابوس تموم نمیشهطاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیرههمه چیز زیادي واقعی به نظر میرسه... اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم... نکنه بیدارم... یعنی همه ي اینچیزا واقعیته... یعنی من بچه ي مامانم نیستم... یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست... یعنی همه ي اینسالها از من متنفر بود... نه محاله... این کسی که جلومه مامانمه... فقط میخواد تنبیهم کنه... مطمئنمزمزمه وار میگم: مامان اینجوري نگو... من میدونم باز میخواي تنبیهم کنی... اما تحمل ا.......همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو... همین که تموماین سالها تحملت کردم خیلیه... مادرت شوهرم رو از من گرفت و توي هرزه دختر نازنینم روبه بابام نگاه میکنمو با چشماي اشکی میگم: دروغه مگه نه؟قطره اي اشک گوشه ي چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشهمامان میخواد چیزي بگه که طاهر به طاها اشاره اي میکنه... طاها به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمتاتاق میبرهطاها همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باشصداي مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوري پسرم... چه جريبغضرو توي صداش احساس میکنمبه طاهر نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ي اینا دروغه مگه نه؟اشک تو چشماش جمع میشه و سري به نشونه ي نه تکون میده... با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم... ولی این همهسال مامان موناي من بهترین مامان بود مگه میشه مامان مونا مامان من نباشه... نگام به عکس روي دیوار میفته... یهعکس دسته جمعی... از من و ترانه... طاها و طاهر... سروش و سیاوش... مامان و بابا... یه عکس دسته جمعی که توچشمهاي همه عشق موج میزنه... به وضوح میشه خوشبختی رو توي این عکس دید...آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودمطاهر با ملایمت میگه: مامان دوستت داره... الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره... خودت که میدونی تماماون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشتآره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبودبا ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد میکنمو با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوانالان میفهمم من همیشه ي همیشه مزاحم زندگی مامان بودم... الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان.... الاندلیل خیلی چیزا رو میفهمم... که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه...با لحن غمگینی میگم: همه میدونستین؟طاهر با ناراحتی میگه: همه به جز ترانه... وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رومیفهمیدیم... بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنمو بزرگش کنم... آه از نهادمبلند میشه: بیچاره مامان... پس مجبور بود... پس مجبور بود باهام مهربون باشهبا چشمهاي اشکی بهش خیره میشمو میگم: یعنی تمام این سالها من با محبتهاي دروغین بزرگ شدم؟طاهر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: ترنم...پوزخندي میزنمو نگامو ازش میگیرمبا لحن غمگینی میپرم وسط حرفشو میگم: امشب عجب سوالایی ازت میکنم وقتی خودم جوابش رو میدونمساکت میشه و هیچی نمیگه... من هم آهی میکشمو به سمت اتاقم میرم... میخوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمیده...به زور وارد اتاق میشه و با اخم میگه: ترنم قبول دارم سخته... خیلی هم سخته... ولی هیچ چیز تغییر نکردهبا ناراحتی میگم: طاهر اشتباه نکن... همه چیز تغییر کرده... همه چیز 4 سال پیش تغییر کرده... الان میفهمم چرا مامانهیچوقت من رو نبخشید چون ترانه دخترش بودو من دختر هووش... حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشیدچون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ي زنش شد... حالا میفهمم چرا همه ي بزرگاي فامیل زود از من دل کندن چوناز اول هم دلشون با من نبودطاهر با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیهبا لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده... هر چند من حقیقت روگفتممیخواد چیزي بگه که اجازه نمیدمو با لبخندي مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم... چون تمام این سالها از همه چیز خبرداشتی و همراهم بودي... درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزونديبا ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه... به سمت پنجره ي اتاقم میرم... هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره بهبیرون نگاه میکنم... انگار اون بیرون یه چیزي هست که آرومم کنه... هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوبارهکارم رو تکرار میکنمحس مبکنم خالیه خالیم... مثله یه آدم آهنی...خالی از هرگونه احساس... خالی از محبت... خالی از عشق... خالی ازتنفر... خالی از دلتنگی... خالی از همه ي احساساي دنیا...با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب...انگار امشب قراره هویت همه ي آدما جلوي چشمم مشخصبشه... سروش اولیش... مامان دومیش... سومیش کیه؟ خدامیدونه و بس... میخوام از جنس سنگ بشم... آره واقعا میخوام سنگ بشم... مثله همه ي اونایی که با بیرحمی تمومفرصت دوباره بودن رو از من گرفتن... نمیگم فحش میدم... نمیگم بد و بیراه میگم... نمیگم جوابشون رو میدم... ولیمیگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم... تموم این چهار سال با همه ي سختیها باز هم از محبت براي خونوادمکم نذاشتم... ولی از امروز میخوام سرد بشم... سنگ بشم... میخوام واسه ي همیشه تغییر کنم ... یاد حرف طاهروقتی هم واسه ي خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با ...« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی »... میفتممهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم... اونا من رو نمیخوان... محبتهاي من رو نمیخوان... عشق من رو نمیخوان...احساس من رو نمیخوان... اونا اصلا زنده ي من رو نمیخوان... اونا تنها چیزي که میخوان ترانه ست... ترانه اي کهمرده رو جستجو میکنند اما زنده ي من رو نه... پس واسه ي چی ادامه بدم... چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقببرمیگردم نگام به اون نوشته میفته... پوزخندي رو لبم میشینهچقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه... به سمت همون کاغ میرمو از وسط پارش میکنم... کاغذپاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوي میز پرتش میکنم... به سمت کیفم میرمو دو تا قرصآرامبخش رو باهم میخورم... بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روي تخت پرت میکنم...زمزمه وار با خودم میگم: یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند... نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند... نه!!!قید احساسش را میزندبه نظر خودم جمله ي فوق العاده ایه... آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درك میکنه که تجربش کنه... چشمامو میبندموبه فکر فرو میرم... اونقدر به ماجراهاي رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برمفصل هشتمچشمامو باز میکنم... همه ي بدنم درد میکنه... به زحمت روي تخت میشینمو خمیازه اي میکشم... نگاهی به ساعتمیندازمو... ساعت هشت و نیمهدادم میره هوا- وااااايبه سرعت پتو رو از روي پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم- دیرم ش.......حرف تو دهنم میمونه... یهو همه چیز یادم میاد... مثله یه پرده ي سینما همه چیز جلوي چشمام به نمایش در میان....آره دوباره همه ي اون اتفاقها رو جلوي چشمم میبینم... مهمونی... باغ... سروش... تجاوز... طاهر... خونه... مامان.........اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم...با ناراحتی روي تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم... بعضی مواقع خواب رو به بیداري ترجیح میدم... حداقل توخواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم... هر چند خوابهاي من هم با کابوس عجین شدنهمونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟حس میکنم براي دومین بار تو زندگیم درمونده شدم... اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم بایدچیکار کنم... یاد حرف مامان میفتم... نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم... یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفتشیرش رو حلالم نمیکنهپوزخندي رو لبام میشینه... آخه کدوم شیر... نمیدونم از این به بعد چه جوري باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوبمیدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده... بعضی موقع بی خبري بهتر از دونستن واقعیته... ندونستن رو بهدونستن با درد ترجیح میدم... خیلی سخته از جلوي کسی رد بشم که تا دیروز ادعاي مادري داشت ولی امروز میگه ازمن متنفره... خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟... بدجور بلاتکلیفم... خودم هم نمیدونم چی میخوام؟فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست... شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی همممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد... که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچههاش فرق نذاشت... حتی اگه محبتهاش از روي اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینهو نفرت بود بهم برنمیخورد... ولی الان بخشش خیلی سخته... هر چند دیگه انتظاري از هیچکس ندارم... بیشتر از اینکهاز مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرمزمزمه وار میگم: مامان نه، مونا... یاد بگیر... از همین الان یاد بگیر لعنتی... اون دوست نداره مامان صداش کنیسري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم... مونا مادرواقعیم نبود بابا که باباي واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟اصلا مادرم الان کجاست... چیکار میکنه... اصلا یادشه دختري هم داره؟...« مجبور بودم بچه اي رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »... حرف مونا تو گوشیم میپیچهیعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده...یعنی مادرم هم من رو نخواست...زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتمواقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگرسالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همهي خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاستجایی رو براي زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ي همیشه از این خونه میرفتم...یاد سروش میفتم باید به آقاي رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهاي بیخود میشم... ...با ناراحتی آهیمیکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقاي رمضانیبزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ي شرکت رو میگیرمو منتظر برقراريتماس میمونمبعد از چند تا بوق صداي آشناي مهربان رو میشنوم- بله؟لبخندي رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی هاي خودم کنمبا ملایمت میگم: سلام مهربان جانبا ذوق میگه: واي ترنم خودتی؟خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودي؟با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا- خیلی بهم لطف داري خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودممهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم... بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستممیخواد...درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام... هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ي درد و دل رو ازممیگیرهمیخندمو میگم: اینجوري نگو پررو میشماخنده ي ریزي میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی ندارهبعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندي... من مطمئنمپدر و مادرت بهت افتخار میکنند... بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم... خودت اینقدر خوبی... لابد خونواده اتفرشته هستن ... شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ي اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونیچون پول مهمه ولی همه چیز نیستخنده رو لبام خشک میشه... ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنمبخندم میخوام مثله گذشته ها بشم... مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد...که همه از دستم کلافه بودن... که دنیام با آرزوهاي خیالی پر میشد... که وقتی چشمامو میبستم فقط خواباي طلاییمیدیدم... مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهاي سیاه خبري نبود... آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگههیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ي اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوامآدماي این دنیا با تمسخر نگام کنند... چرا غمگین باشم براي اشتباهی که نکردم... براي خونواده اي که منو نمیخوان...بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد... به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت... واقعا چرا باید غصه بخورم... مناگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن... که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون بهوجود آوردمغم گذشته ي من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم... غمگذشته ي من به خاطر از دست رفتن مهربونی هاي سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزي از اون سروش مهربون باقینمونده...غم گذشته ي من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم... خیلیوقته براي همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادي نمیکنه... خیلی وفته دل شکسته ام براي کسی ارزشی نداره...دیشب همه ي امیدهام از دست رفت... من به خاطر برخورد آدمهاي غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهاییافسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه اي برام غریبه تر بودن...بغضم رو قورت میدمو با خنده ي ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی.... تو جون میدي واسه معلم شدن... آفلینآفلین مهربون جونی اگه همینجوري ادامه بدي معلم خوبی میشیقطره اشکی از گوشه ي چشمام سرازیر میشهمهربان با حرصمیگه: مسخرم میکنی؟میگم: من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنممهربان: فعلا که همچین غلطی کرديبا خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدممهربان با تعجب میگه: ترنم واقعا خودتی؟میخندم... یه خنده ي تلخ... قطره اشکه دیگه اي از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه باباروحمهمیدونم این ترنم براش ناآشناهه... ولی میخوام عوضبشممهربان: ترنم مطمئنی چیزي به سرت نخورده؟- راستش نه زیادمیخوام بشم همون ترنم گذشته ها با این تفاوت که با همه ي آدماي آشناي زندگیم غریبه بشم... آره میخوام با همهغریبه باشم...مهربان: خیلی مسخره ايدستمو به سمت صورتم میبرم... اشکامو پاك میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستماز این به بعد دیگه غصه ي هیچکس رو نمیخورم... نه مونا که تا دیروز مادرم بود... نه بابا که تا دنیاي من بود... نهسروش که تا دیروز عشقم بود... یه چیزي ته دلم میگه یعنی دیگه نیست.... جوابی براي این حرفم ندارممهربان با لحن بامزه اي میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ي بدي هستی محال بود باهات دوست بشم- خوبه الان داشتی ازم تعریف میکرديمهربان: ذات واقعیتو نشناخته بودم- یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟مهربان: بله.... چه جورمبا شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ي سر سفره ي عقد داري میگیمهربان با حرصمیگه: ترنم- جونمتصمیمم رو گرفتم... یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم... مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنممهربان: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شدهزمزمه وار میگم آره خیلی وقتهمهربان: چیزي گفتی؟- آره مهربونی خودم... گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟مهربان انگار که چیزي یادش بیاد میگه: واي ترنم... مگه قرار نبود امروز خونه ام بیاي... به جاي بیرون بریم خونه من...حاضري؟با لبخند میگم: پ نه پ غایبممهربان: ترنمبا خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد... چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی... نمیگی شباکابوس میبینممهربان: ترنم بی شوخی میاي؟با مهربونی میگم:چرا که نه... تازه کلی هم بهمون خوش میگذرهمهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟- تو خودت برو... من هم میام... شاید امروز شرکت نرفتمبا مهربونی میگه: باشه... فقط ساعت چند میاي؟- چهار خوبه؟مهربان: آره... منتظرتما- باشه گلم... حتما میاممهربان با عصبانیت میگه: واي ترنم بیچاره شدم؟با ترس میگم: مهربان چی شده؟مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنمخندم میگیرهمهربان با حرصمیگه: کجاي حرفم خنده داره؟با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شدهمهربان: آقاي رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودي اشغال کنممیدونم راست میگه.... آقاي رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیرهبا مهربونی میگم: شرمنده گلم... تقصیر من بودمهربان: این حرفا چیه... فقط باید زودتر قطع کنم... فعلا کاري نداري؟- نه خانمی... مواظب خودت باشمهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظزمزمه وار میگم: خداحافظمهربان تماس رو قطع میکنه... گوشی رو روي میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکتزنگ زده بودم...خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ي دیوونه... یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدي..دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراري تماس میشم... همینکه صداي مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقاي رمضانی کار داشتمبا خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتیمیخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنمبه تختم میرسم... روي تختم میشینمو منتظر برقراري تماس میشمبعد از چند لحظه صداي آقاي رمضانی رو میشنومآقاي رمضانی: بله؟- سلام اقاي رمضانیآقاي رمضانی: سلام به دختر گل خودم... چیکارا میکنی؟با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنمخنده اي میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبهزمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شدهآقاي رمضانی: چیزي گفتی دخترم؟- نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتمآقاي رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زدته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفتهبهت زده میگم: چی؟آقاي رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زدبا ناراحتی میگم: چی میگفتآقاي رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شدهتعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟با ناراحتی میگم: اما آقاي رمضانی من واسه ي این موضوع زنگ نزده بودموقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم... اتفاقی افتاده؟با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توي شرکت مهرآسا کار کنمعصبانی میشه و با داد میگه: چی؟با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده امبا عصبانیت میگه: آخه چرا؟با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیهبراي اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟با خجالت میگم: درستهلحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردي تازه به این فکر افتادي که نمیتونی توشرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدي انگار من قول دادممیخوام بگم من که قراردادي امضا نکردم...اما آقاي رمضانی بهم اجازه ي حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد- اماآقاي رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ي بدقولیه منه...دلم میگیره... باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقاي رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفتمیگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله دخترم دوست دارم...فقط همین یه بار روي پدرترو زمین نندازآهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته...خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروي من رو هم به باد بده...واقعا سختهبا ناراحتی میگم: ولیبا تحکم میگه: ترنمبه رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهانگار طالع من رو با بدبختی رقم زدنبا ناراحتی میگم: هر چی شما بگیدلحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخواملبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقاي رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتارمیکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..زمزمه وار میگم میدونمیه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدي به این فکرمیکنم که الان باید چیکار کنم؟گوشیم رو گوشه ي تختم میذارمو روي تخت دراز میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه...زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟نمیتونم درکش کنم... دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم... میخواستی انتقام بگیري خوب کاره دیشبت که کم از انتقامنبود... دیگه از جونم چی میخواي؟... واقعا دیگه هیچ درکی از آدماي این دنیا ندارم... من که با بدبختی هاي خودم خوگرفته بودم... من که کاري به کار کسی نداشتم... خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهمقرارش دادي... چرا؟؟... بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره...لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه... بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنشبرات خوشی به همراه داشته باشهدلم یه زندگی میخواد... یه زندگیه آرومه آروم... یه زندگیه معمولیه معمولی... یه زندگی که واقعا زندگی باشه... من ازاین زندگی پول نمیخوام... مال نمیخوام... ثروت نمیخوام... یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام... من از این زندگیهیجی نمیخوام جز یه آغوش... آره یه آغوش... فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه... یه آغوش پر ازمهربونی...پر از صفا... پر از صمیمیت... یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره... یه اغوش که واسه ي همیشهپذیراي من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه... چرا آرزو به این کوچیکی تااین حد ناممکن به نظر میرسه... بابا منم دل دارم... منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم... با همه ي وجود دوستدارم زندگی کنم... چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن... من که از این زندگی انتظار زیادي ندارم.... چرا این همهدلمو میسوزونند... من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهاي طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگیرویایی هم نمیخوام... همه ي خواسته ي من از این دنیا یه زندگی معمولیه... یه زندگی معمولی مثله همه ي زندگیها... این یکی که دیگه حق مسلمه منه...آهی میکشم... تلخ تر از همیشه... به مادرم فکر میکنم...زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشمزمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ي یه بار هم شده که بیاي و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترتزنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوري بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوري زندگی میکنه؟چقدر دلم گرفته... از این دنیا... از این هستی... از این زندگی... از این آدما... چقدر این دلتنگی برام سخته... چقدر دلممادرم رو میخواد... دلم میخواد واسه ي یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم... چرا؟... آره فقط ازش بپرسمچرا؟... چرا تنهام گذاشتی و رفتی... به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ي سالهاي دوري و دلتنگی رو میزنمو باهمه ي عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم... درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم... ولی این 4 سال لحظهلحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودمزیرلب میگم: فقط ایکاش از روي خودخواهی این کارو نکرده باشیامان از اون روزي که بفهمم از روي خودخواهی رهام کردي و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ي آرزوهايمنه... اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداري... اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم...از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم... عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزي رو که بخوام عملیمیکنم... حتما هم عملی میکنم... مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن... مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجهنرسونم دست بردار نیستم... مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ي این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارنپس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکري به حال آینده ي خودم کنم... بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگهدلیلی براي محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزي محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم... اما وقتی عشق و محبتمن رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگیمیکنم... هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمماز روي تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... قطره هاي بارون رو روي بنجره میبینم... همونجور که دستم رو رويپنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم... باید مادرم رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... میخوام با مادرم زندگیکنم...با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحالمیشه؟خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزي رو از دست نمیدم... الان هم کسی من رو نمیخواد... به این آخرینریسمان هم چنگ میزنم شاید براي یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت... بالاتر ازسیاهی براي من یکی که دیگه رنگی نیست... صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم... نهایتش اینه که دوبارهبه همین نقطه میرسم... نقطه ي بی کسی و تنهاییزمزمه وار میگم: مامان اي کاش بودي... صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدي... شنیدم مادرا خیلیبخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم... چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزي رو با چشمام ندیدم...با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودي و باورم میکرديدلم یه آدم دلسوز میخواد... یه آدمی که برام دل بسوزونه... بدون ترحم... بدون خشونت... بدون فحش و کتک... دلم یهتکیه گاه میخواد...یه تکیه گاه محکم... یه نوازش آرامش بخش...آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده... چقدر سخت تر شده... چقدر بیرحمتر شده... مثلهیه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته هاي خودش میکنه...نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه... امروز به شرکت نمیرم... ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم...استوار... بدون ترس... میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم... دیشب برام یه تلنگر بود... رفتار سروش... برخورد طاهر...حرفاي ناگفته ي مهمونا... حق با طاهره آخرش که چی؟... آخرش میخوام چیکار کنم؟... تا کی باید بشینمو منتظربخشش اطرافیانم باشم...زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفاي مام......حرف تو دهنم میمونهبا لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرداگه مونا چیزي بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونوادهبه نفع من عمل نمیکنند... همه شون کمر همت به نابودیم بستنیکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم... طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیستلبخندي رو لبام میشینه... درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست... من کاري بهآدماي این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم... بدون مامان... بدون بابا... بدون سروش... بدون خواهر.. بدونبرادر... فقط میخوام زندگیمو بسازم... تنهاي تنهانگام رو از ساعت میگیرم... 5 دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم... نگاهی به کمدم میندازمو بهسمتش میرم... وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم... بعد از مدتها توي انتخابلباس وسواس به خرج میدم... هر چند همه ي لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم...همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوي شیره اي میفته... با همه ي سادگیش به دلم میشینه... یهشال کرم هم برمیدارم... شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم... با خونسردي کامل لباسام رو عوضمیکنم... جلوي آینه میرم... نگاهی به خودم میندازم... اثر انگشتاي مونا هنور رو صورتمه... تصمیم میگیرم یه خوردهآرایش کنم... خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادي براي آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن... بعد از یه خوردهآرایش نگاهی به خودم میندازم...زمزمه وار میگم: براي اولین قدم خوبهنگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم... کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... به در اتاقم میرسم...دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو برنداشتم... با قدمهاي بلند خودم رو بهتخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ي تخت برمیدارم... تصمیم میگیرم هنزفري رو هم با خودم ببرك... عاشق اینم کهزیر بارون قدم بزنمو آهنگهاي غمگین گوش بدمو زیر لب براي خودم با خواننده زمزمه میکنم...... از چتر متنفرم...ترجیح میدم خیس خیس بشم... آرایشم بهم بریزه... موهام بهم بچسبه... اما بارون رو از دست ندم... اشکهاي آسمونمن رو یاد اشکهاي خودم میندازه... به سمت میزم میرم... از کشوي میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم...گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم... اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم... دستم به سمت دستگیره ي در میره...در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم... صداي مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنهمونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم.....مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه....مونا: نه بابا... آخرش قبول کردمونا: آره... دیگه تمو.....با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... شرط میبندم اصلا متوجه ي حضورم توي خونه نشده بودکم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزي بگه که همه ي سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلاممیکنم بعد هم از مقابل چشمهاي بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم... تعجبم رو از نگاهشمیخونم... تعجب از لحن سردم... تعجب از نگاه بی تفاوتم ... اما برام مهم نیست... دیگه هیچ چیز برام مهم نیستخونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم... با قدمهاي بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم...بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم... خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم... از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساسیک زندانی رو توي این خونه دارم... تمام این سالها این حس رو نداشتم... چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحمباشم... یه نفر که وجودش مایه ي عذاب همه ست... همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از منمتنفر بشن... اما الان خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی چیزا... الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که اززندان آزاد شده... ولی با همه ي اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست... خونه اي که با همه يتلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه... دوست ندارم یه دختر فراري باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم... این همهزجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم... دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه... تاجاي امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترك کنم... اون جاي امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه... دوست ندارم اسیرگرگهاي این شهر بشم... این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم...زیرلب میگم: الان کجا برم؟تا ساعت 4 خیلی مونده... امروز فقط و فقط ماله منه... ماله خوده خودم... امروز روزه منه... روز تولد دوباره ام... قدم زدنزیر بارون رو به هر چیزي ترجیح میدم... فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم... قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العادهایه... هنزفري رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم... دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم... بعد از پیدا کردنشلبخندي میزنمو زمزمه وار میگم: عالیههمینجور که هنزفري رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم... صداي خواننده تو گوشم میپیچهسراغی از ما نگیري نپرسی که چه حالیمعیبی نداره میدونم باعث این جدایی امیه لبخند تلخ میزنم... لبخندي تلختر از هزاران هزار فریاد... بعضی موقع در سکوت آدما دردي نهفته ست که درمیلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشهرفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنهنبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنهلج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبوداحساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبودقطره هاي بارون آروم آروم خیسم میکنند... صورتم رو... موهام رو.. لباسم رو... همینجور خیس میشمو با لذت قدمبرمیدارم... با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره اي دیگه میشم ... از بچگی همینجور بودم... شادیها و غصه هام رو بابارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم... میخندیدم... گریه میکردم... زار میزدم... من عاشق بارونم مخصوصاوقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنهبازم دلم گرفته تو این نم نم بارونآدما یه جوري نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن... از لبخندام تعجب میکنند... شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتربالاي سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم... فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همهلطافت فراري هستنچشام خیره به نورچراغ تو خیابون« ترنم... بیا تو ماشین... به خدا اگه سرما بخوري با دستاي خودم میکشمت »خاطرات گذشته منو میکشه آروم« سروش فقط یه خورده دیگه... فقط یه خورده دیگه »چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون« تو یه دیوونه ي به تموم معنایی »بازم دلم گرفته تو این نم نم بارونچشام خیره به نورچراغ تو خیابون« لطف داري جناب... حاضري شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی »خاطرات گذشته منو میکشه آسوناشکم از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... هر چند اشکام یده نمیشن... به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چوناون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه...چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارونآدما تند تند از کنارم رد میشن... شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت ازکنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهاي آسمون نشنباختن تو این بازي واسم از قبل مسلم شده بود« سروش به خدا من کاري نکردم... چرا باور نمیکنی... من نمیدونم این گوشی چه جوري سر از کیفم درآورده »سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود« ترنم بد کردي... خیلی بهم بد کردي... این گوشی دروغه... اون عکس لاي کتابت چی، اون ایمیلا... اون نامه ها »رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز«....... نمبدونم... سروش من هیچی نمیدونم... تنها چیزي که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم »من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوزبا برخورد به یه نفر به خودم میام... اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ي طرف مقابلم نشدم... روي زمین میفتموسوزشی رو در کف دستم احساس میکنم.... صداي مردي رو میشنوم..مرد: دختر حواست کجاست؟سرمو بالا میگیرم یه مردي حدودا چهل، چهل و خورده اي ساله رو میبینمخم میشه و میخواد کمکم کنهزمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونمبعد هم از روي زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم... مثله موش آب کشیده شدم... لباسام هم کثیف شدهمرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟لبخندي میزنمو میگم: بله... شرمنده بابت برخوردبا مهربونی میگه: بدجور خیس شدي... میخواي تا جایی برسونمتبا ملایمت میگم: ممنون... احتیاجی نیست...مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوري؟شونه اي بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ي لذتاش تجربه میکنمسري تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونامیخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینابا صداي بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باشمبخندمو سري تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم... هنزفري رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم...نگاهی به ساعت گوشیم میکنم... ساعت دوازده و نیمه... هنزفري رو داخل کیفم مینذارم... خیلی وقته دارم قدم میزنم...هر چند متوجه ي گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن... کف دستم هم یه خورده میسوزه... نگاهی به کفدستم میندازم یه خورده خراشیده شده... فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم... تصمیم میگیرم بهشرکت آقاي رمضانی برم تا همراه مهربان باشم... با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم... تنهایی تا ساعت 4 تواین خیابونا دق میکنم... گوشیم رو بالا میارم تا شماره ي شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته...همونجور به تابلوي مقابلم زل زدم... فقط یه چیز رو میبینم... روانشناس...زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد... گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولاي داخل کیفم میندازم...میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه... اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه... شاید همتاثیري نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم... حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیحمیدم انجامش بدم... خسته شدم از بس شبا قرصآرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتملبخندي رو لبم میشینه... براي دومین قدم باید خوب باشه... راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه يخیابون میرم... خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدمنگاهی به تابلو میندازم... بهزاد نکویش... طبقه ي دومنفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم... به جلوي آسانسور میرسم... دکمه ي مورد نظر رو فشار میدمو منتظرمیمونم...تا آسانسور برسه با صدایی آروم براي خودم شعري رو زمزمه میکنم:دوستان عاشق شدن کار دل استدل چو دادي پس گرفتن مشکل استتا توانی با رفیقان همرنگ باشمزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باشبعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن... وارد آسانسور میشمو دکمه ي شماره 2 رو فشار میدم...نمیدونم تصمیمم درسته یا نه... ولی امتحانش ضرر نداره... اگه بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بده حاضرم یهماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم... دوست دارم خنده هام از ته دل باشه... میخوام بعد از مدتها از یکیکمک بخوام... شاید این روانشناس تونست براي بهبودیه حالم کاري کنه...فصل نهمنمیدونم چقدر گذشت... چقدر فکر کردم... چقدر آه کشیدم... چقدر غصه خوردم... چقدر تو خاطره ها غرق شدم... واقعانمیدونم... فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته... لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجاحضور نداره...لبخندي میزنم... از روي صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنمسري تکون میده و هیچی نمیگه... بعد از چند ثانه مشغول ادامه ي کارش میشه... من هم به سمت در میرم... چندلحظه اي مکث میکنم... بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنمبا لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه... بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی ایندکتره؟... فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم... دکتر که سرش پایینبودو مشغول نوشتن چیزي بود... وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهتزده ي من مواجه میشه... با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزي شده خانم؟تازه به خودم میام... از وقتی در رو باز کردم همینجوري بهش زل زدم تا همین الان...نگامو ازش میگیرم و با لحنمضطربی میگم: نهدلم میخواد راه اومده رو برگردم... ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسمباشه... برام سخته واسه ي یه پسر حرف بزنم... اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم... مصیبتهایی که کشیدم...ظلمهایی که در حقم شد... سخته در مورد این مسائل با پسري جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخصدکتر باشه...شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ي کسی حرف بزنم کهباهاش راحت نیستمانگار متوجه ي آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیابشین... راحت باشچاره اي ندارم...با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم... لابد الان فکر میکنه با یه دیوونهطرفه... با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه... نه سلامی نه علیکی... مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و بابهت نگاش میکنمبه زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنمفقط سري تکون میده و چیزي نمیگهوقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش... بشینروي نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگمبا آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟به زحمت لبخندي میزنمو میگم: این چه حر.......میپره وسط حرفمو میگه: پساین استرس و اضطراب واسه ي چیه؟صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشملبخند رو لباش پررنگتر میشه... رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه... ترجیح میدم باکسی حرف بزنم که باهاش راحت باشمبا آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟- به خاطر حرفایی که میخوام بزنم... حرفام معذبم میکنند... نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگمبا لبخند روي مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه... اما به نظرت بهتر نیستحالا که این همه منتظر شدي حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم... اونحرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو- آخه؟دکتر: فکر کن داري با دوستت حرف میزنی... راحت باش و مشکلت رو بگویکم فکر میکنم... نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه... تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتمبگمبه چشماش خیره میشم.... همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنمبعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم... ولی پیداش نمیکنمبا لبخند میگه: دلیلش روشنه... چون بیرون از خودت جستجوش میکنیبا تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه اي بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخواي از درون قلبتجستجوش کنیه لبخند تلخ میزنم- براي من که دیگه قلبی نمونده... همه اون رو شکستن... تیکه تیکه کردن... نادیده گرفتن... باورش نکردنزمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدنیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهبا ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟- چون همه خوشیهامو ازم گرفتن... خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم... دنبال نقطه يامیدمبا مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شديپوزخندي میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدمبا ناراحتی سري تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدي...- ناامید نیستم حقیقت رو میگم... حرفی رو میزنم که باورش دارماخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدي؟ اینجوري بهتر میتونم کمکت کنم... شاید تو همیه خورده باهام راحت شدي و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی روجلوي پات بذارمشونه اي بالا میندازمو میگم بفرماییددکتر: اسمت چیه؟- ترنمدکار: چند سالته و توي چه رشته اي درس خوندي؟26 - سالمه... زبان..........با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشهبا لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومدبا شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم- نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشمدکتر سري تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردي؟- نه مجردمدکتر: شاغلی؟- اوهوم... مترجم یه شرکتمدکتر: با خونوادت مشکل داري؟- من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارندکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ي نوزده بیست ساله اي که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با اینسن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درك کنی... اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوانآهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقاي دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ي همیشهیادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودي بکشونهمیخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوتهاينا به جاي دیگران آسیبهاي زیادي دیدم قضاوت هاي بی مورد رو نمیتونم تحمل کنماز مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعهمیکنه کمکی بهش بکنم- کسی نمیتون......میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم- ولی...دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم... با برادرت همراحت نیستی؟اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستمدکتر: لطفا بشیندوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روي اولین مبل پرت میکنم...دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردمسري تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنامحرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوري بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم... زیرلب شعري رو زمزمه میکنمقاصدك غم دارم... غم آوارگی و دربه دري... غم تنهایی و خونین جگريقاصدك واي به من... همه از خویش مرا میرانند... همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند.......با صداي دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ي حضورتون نشدمبا لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوبنیستلبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینهلیوان رو از دستش میگیرمو جرعه اي آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله هاییکه روي میز مقابلمه میذارمبه آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش... روانشناس محرم اسرار بیمارشه... هر چند به نظر من توبیمار نیستی... فقط به یه راهنما احتیاج داري من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنمخنده اي میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستیندکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیستنگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میدهبا لبخند یه ساعت اشاره اي میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من براي همه ي دوستام وقتدارملبخندي میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازهدکتر: مگه حالا پیشت نیست؟- چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست... بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه... وقتی که باشن و در عینحال نباشن خیلی زندگی سخت میشهدکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضاي خونوادت مشکل داري؟با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکننددکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم...دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنیزمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگمدکتر: هر چیزي رو که دوست داشتی تعریف کن- اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ي زندگیمحذف میکردم... چون بدبختیهاي من همه از همون روزا شروع شدن... هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهاي آخر برامنمونده که بخوام در موردش حرف بزنمدکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردي؟- با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بدهدکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنمزهرخندي میزنم... چشمامو میبندم... تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم... آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. بااینکه سخته با صداي لرزون از ذشته ها میگم- خیلی خوشبخت بودم... خیلی خیلی زیاد... پدر و مادرم همه ي زندگی من بودن... یه دختر شر و شیطون که دنیاشتوي شیطنتاش خلاصه میشد... همیشه همه از دستم عاصی بودن... ماجراي اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد...دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد... همه ي اون خنده هااون شیطنتا همه ي اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوي و گوشه گیر کرد... دو تا ماجراي متفاوتبا هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندنآهی میکشمو چشمامو باز میکنم... اون روزا رو جلوي چشمام میبینم- داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسراي دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقشنسبت به خواهرم حرفمیزنه...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشهنگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زدهبا غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود... من نمیخواستم اونجوري بشه... خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم...من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش... من به مسعود گفتم خواهرم نامزدداره... گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ي احمق حرفامو باور نمیکرداشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت... بهم التماس میکرد به خواهرتبگو... خواهرم چند باري جلوي دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانهخواهرمه...دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش... چرا با خودت اینجوري میکنی- کابوساي مسعود ولم نمیکنند... همش با آرامبخش میخوابم... خیلی داغونم... یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولیدوباره شروع شده...دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟با حرصمیگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوساي لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیهکرددکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟با ناراحتی سري تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد... هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس بازاري با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم... حتی خونمون رو پیدا کرده بود... مجبور شدم به ترانهبگم... ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد... گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموممیکنهکمی مکث میکنمدکتر: خوب... بعدش چی شد؟با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد... مسعود دست بردار نبود... حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید... ترانهگیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزي نگو به سیاوش میگه...سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه... منبدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنمدکتر: به سروش چی میگفتی؟سرمو بین دستام میگیرمو میگم: براي اولین بار مجبور بودم دروغ بگم... من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولیترانه با ترسهاي بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم... اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامهو چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوي من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم... سروش زیاد تو کاراي اینچنینی من دخالت نمیکرددکتر: دقیقا چه کارایی؟- مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه... در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوي نمیکرد همیشه میگفت ترجیحمیدم خودت برام حرف بزنی... من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودي بهسروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند... اما ماجراي مسعود از اونماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردمدکتر: بعدش چی شد؟- اون روزا بدجور کلافه بودم... نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوي ترانه یا جلوي من رو میگرفت و در مورد عشقآتشینش میگفت...یاد حرفاي مسعود آتیش به دلم میزنهترنم به خدا عاشقشم... به خدا دیوونشم... من نمیدونم چه جوري خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش »«........ دل بکنمدکتر: ترنم حالت خوبه؟لبخند تلخی میزنمو میگم: نه... یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم... بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجبمیکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود... جلوي من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود... من همیشهمیگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوري با چند بار دیدن میشه عاشق شددکتر: به خودش هم میگفتی؟- بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم... من خودم عاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم امامسعود.........سري به نشونه ي تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... ترجیح میدم قضاوت نکنمدکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟- اوهوم... بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم... اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشهو براي اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه... بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگهدکتر: سیاوش چه جوري با این ماجرا کنار اومد؟- سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد... واسه همین هم به من میگفت چیزي بهخونواده مون یا سروش نگم... میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه...سیاوش بافهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم براي مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعوددعواي بدي راه انداخت... شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زددکتر: سروش چیکار کرد؟- سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد... ترانه میگفت این سیلی حقم بوده مننباید چیزي رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ي تو همخواستگار بیاد سروش همین جور میشه... ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاري که منمقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه... رفتاراي سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت... درسته سروش از دستم ناراحتشد ولی از سیلی و کتک خبري نبود... فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنیناتفاقایی دوباره تکرار بشه...دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟- خیلی خیلی زیاد...دکتر: ادامه بده- بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد... بعضی مواقع دلم براي ترانه میسوخت... ترانه عاشق که هیچی دیوونه يسیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود... ولی این رو هم قبول داشتم اینسخت گیري از روي عشقهدکتر: سروش رفتارش عوضنشد؟- نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم... رابطه ي من و سروش یه رابطه ي خاصبود...دکتر: چرا اسمش رو میذاري یه رابطه ي خاصبا لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم... حتی اگه سروش یه دختري رو میدیدو میگفتترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولیرابطه ي ترانه و سیاوش اینجوري نبوددکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسري حرف میزدي راحت باهاش کنار میومد؟خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم... سروش اونقدربه من آزادي داده بود که همه ي اونا نشونه ي اعتمادش به من بوددکتر: منظورت از آزادي چیه؟- ترانه براي هر کاري باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی براي من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشهمیگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده... البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوستندارم چنین جایی بري ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرفمیزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم... میدونستم بد من رو نمیخواد... شیطون بودم ولی لجباز نبودمدکتر سري تکون میده و میگه: پس رابطه ي قشنگی رو با هم دارین؟با تاسف سري تکون میدمو میگم: داشتیمبا تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟- گفتم که 4 ساله رنگ خوشی ر ندیدمبا ناباوري نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه اي ك تو داري ازشحرف میزنی یه رابطه ي قوي و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشهمیپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد... خدا رو شکر سالم و سلامته فقط..........دکتر با کنجکاوي میپرسه: فقط چی؟با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کردهبه سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادي افتاده که براتون تعریف نکردمبا ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجراي مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدي... ازمسعود بگو.... دیگه جلوي راهت سبز نشد؟با یادآوري اون روزا دوباره همه ي غمهاي عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدشخبري از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره... هیچی ازش باقی نمونده بود... باورمنمیشد که تا اون حد داغون شده باشه... خیلی ضعیف و لاغر شده بود... زیر چشماش گود رفته بود... فکر کردم دوبارهاومده گریه و زاري راه بندازه ولی اشتباه میکردم... مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود... چشماش هیچ نور و فروغینداشت... انگار ناامیده ناامید بود... از صداش غصه میبارید... اون روز یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم... واسه يهمیشه ي همیشه... اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود... بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست... بگومسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی... بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد...با بغضمیگم: اون روز خیلی روز بدي بود... حرفاي مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد... همه ي این حرفا رو زدو بعدش رفت... واقعا رفت... براي همیشه... دیگه هیچوقت ندیدمش... تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید...دکتر: نامه رو به ترانه دادي؟- نهدکتر: چرا؟- نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره... سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتمدکتر: سروش چی گفت؟- نامه رو باز کردو نوشته هاي توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشینبیرون پرت کرددکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدي؟سري به نشونه ي تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم...درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشماي غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلممیگرفت... بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد... مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابشاشتباه بود... من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم... زندگیمون به روال عادي برگشتهبود... از مسعودم خبري نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه... هر شبچشماي غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم... هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روزداغونتر از گذشته میشدم... سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد... باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا روکنه... بعدها از دوستاي مسعود شنیدم که روزاي آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودشرو خلاصکنه.. من چیز زیادي از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو بهکشتن داددکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدي؟- این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهاي تنها بود تو مراسم خاك سپاریش فقط دوستاش حضور داشتندکتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی...- تازگیها دوباره شروع شدهدکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟- اشتباه نکنید... این یه ماجراي کوچیک تو اون همه اتفاقه... ماجراي اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد... ماجراي مسعودفقط خوابهاي شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ي آرامش زندگیمرو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاري کنم... و یکی از نتایجش جدایی از سروش بوددکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟- همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟... یه شب بارونی که شروعی شد براي برپایی طوفانی در تمام زندگیم... منعاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد... خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم... هر چند بابام ازدو هفته قبل براي من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ي بعد خودتون روبراي امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم... همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهارروزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبولمیکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کاراي خودم برمیام... من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیموداداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ي همین با کلیاصرار همه رو راهی کردم... مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم... کلی سفارش کرد که حتما شببه خونه ي خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ي خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم...هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن.... از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و منمسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ... وقتی به خونه رسیدهبودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلودردم اضافه میشه... واسه ي همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم...با یادآوري خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ي وجودم احساس میکنم... ایکاش حماقت نمیکردم...ایکاشدکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکاي ساعت 2 بود که با یه سر و صداي عجیبی ازخواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت بهسمت پنجره احساس کردم چیزي به پنجره ي اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یهچیزي مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهاي کو چیک به شیشه ضربه اي واردکنه پ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزدمن از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم... ولی اونشب همه چیز زیادي ترسناك به نظر میرسید... اول فکر کردم اینصداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد تهدلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیصبدم... پنجره ي اتاق من رو بهحیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدي به پنجره ي اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد... یهحسی به من میگفت یکی توي حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره هاهم حفاظ داشتن ولی با همه ي اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده ومن هم از این قائله جدا نبودم... از شانس بد من توي اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه هاي شرکتشون کهتوي شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزي شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام... خاله ي منهم مثله دخترش زیاد با من رابطه ي خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ي یه نفر دیگه رفتم چون هیچتماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن ومامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ي همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یهطرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه... درسته سنگهاي ریزي به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجودداشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ي اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفاخودم رو دلداري میدادم که حس کردم سایه اي از جلوي پنجره ام رد شده... با چشمهاي خودم سایه رو دیدم ولیجرات نکردم جیغ بکشم... جلوي دهنم رو گرفتم و در گوشه ي اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشمدکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریدهبا دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورمبا ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توي وجودم هست... شب وحشتناکی بوددکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟- صد در صد... هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی توحیاط بوددکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟- بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد... وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشینسري تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... دوباره لیوان آب رو روي میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چیکشیدم... من یه لحظه سایه ي یه نفر رو دیدم... هر چند خیلی سریع از جلوي پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ي اونطرف رو دیدم... همونجور که گوشه ي اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یهلحظه یاد سیاوش میفتم... اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفري که به ذهنمرسید سیاوش بود... جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم... حس میکردمامن ترین جاي دنیا اتاقمه... با همه ي اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم... به زحمت خودم رو بهتلفنی که توي اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم براي سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلابوق نمیخوره... ته دلم عجیب خالی شده بود... در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامانگوش نکردمو به خونه ي خاله نرفتمهمینجور گوشی توي دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صداي شکسته شدن شیشه ي پنجرهجیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم.... هم ترسیده بودم... هم حالم بد بود... بدجوراحساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم... اونشب توي اون اتاق مرگ رو هزارانهزار بار جلوي چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توي عمرم اونقدر نترسیده بودم... بعد از اون شب هم دیگه چنینترسی رو تجربه نکردم... تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهاي بدنم احساسکردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاك نشدن... احساسات مختلفی بودن که فقط درد ورنج رو برام به همراه داشتندکتر سري تکون میده و میگه: هر کسی هم جاي تو بود همونقدر میترسید... بعدش چیکار کردي؟همونجور یه گوشه ي اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته... اکثر شبا گوشی رو گوشهي تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیدار بشم... سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اسمیداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه...چون کاراي سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم... من هم براي اینکهصداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم... اون لحه که چشمم به گوشیم افتادانگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم... با ترس و لرز به گوشیم چنگزدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ي اتاق پناه بردم... اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم روبرگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم... صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم...هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یهجورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاري کنم... بالاخره با دستایی لرزونشماره ي سیاوش رو گرفتم... اون شب همه چیز رو با گریه و زاري براي تعریف کردم...تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچهسیاوش: بله؟- سیاوش تو رو خدا خودت رو برسونسیاوش: ترنم چی شدههمه ي صداها... ناله ها... زاري ها... گریه ها رو جلوي چشمام میبینم- سیاوش یکی اینجاست... تو خونه... من میترسم... تو رو خدا خودت رو برسونسیاوش: مگه نرفتی خونه ي خالت؟یاد جیغام میفتم: نه... نه... ولی به خدا نمیدونستم اینجوري میشهسیاوش: آروم باش ترنم.... آروم باش... من همین الان خودم رو میرسونم... تو فقط از جات تکون نخور... همین الاندارم حرکت میکنمدکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی براي ترس وجود نداره... پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟... ببین چه جوريدستات میلرزه...نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه ... حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه... خودم اصلا متوجه نشدهبودم... دلیل این ترس رو نمیفهمم.... شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوي چشمم جون میگیرن و من همهي اون ترسا رو با همه ي وجودم احساس میکنم... وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توي اتاقم میبینم و این ترسم روبیشتر میکنهدکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره... یه بسته قرصبرمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعدبا آرامش به طرفم میاد... قرصرو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور... یکم از تپش قلبت کم میکنه... باعث میشهآرومتر بشیبا لبخند ازش تشکر میکنمو قرصرو میخورم... لیوان آب رو از روي میز برمیدارم همه ي آب رو تا آخر میخورمو لیوانخالی رو روي میز میذارم... بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتري ادامه بدهسري تکون میدمو میگم:خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه... حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبرينشد... دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد... اگه اون سنگ شیشه ي اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همهچیز خیالات و توهمات خودم بوده... اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه هايپنجره بود... همینجور گوشه ي اتاقم نشسته بودم که متوجه ي صدایی میشم... کسی دستگیره ي در سالن رو بالا وپایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد... از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم... تو اونلحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه... یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوقجوابمو داد و گفت: پشت در سالنه... واي آقاي دکتر اون لحظه انگار همه ي دنیا رو به من دادن... چون تا در سالن راهنرفتم انگار پرواز کردمدکتر: مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟- نه... از دیوار اومده بوددکتر: وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟- وقتی صداي سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم... در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلشپرت کردم... اصلا از بغلش بیرون نمیومدم...همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعیمیکرد آرومم کنه... با اطمینان میتونم بگم 10 دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم...سیاوش وقتی دید حال وروزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوري کرد...سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنششاین بود که چرا شب توي خونه تنها موندي ... چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکونبخورهدکتر: خوب این طبیعیه... با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توي اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدانکرديلبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آرومتر شدم... سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهیبندازه ولی من به بازوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم ... تنها اینجا نمیمونم من هم باهاتمیام.... سیاوش هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود... اونهم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد... همه جا رو گشتیم... حیاط... انباري... زیرزمین...حیاط پشتی... اطرافخونه... حتی تو کوچه... داخل خونه... هیچ کس نبود... واقعا هیچکس نبود... بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد..تنها مدرکم براي اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ي شکسته شده ي اتاقم بود...دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟- سیاوش اون شب من رو به خونه ي خالم رسوندو ماجرا رو براشون تعریف کرد... هر چند خیلی از طرف خاله و شوهرخاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده... سیاوش روزبعدش به کلانتري رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبري نشد... همه به این نتیجه رسیدن که اون فرددزد بوده و فکر میکرده خونه خالیهدکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردي؟پوزخندي میزنمو میگم: هنوز اونقدر احمق نشدم که این فکر رو کنم... اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ بهشیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه...دکتر سري تکون میده و میگه: موافقم... در مورد قضیه تلفن چیکار کردي؟- وقتی گفتم گوشی هم قطعه... دزدي که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوري میاد تلفن رو قطع میکنه؟دکتر با کنجکاوي میگه: خوب؟ چی گفتنبا تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن... به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه اي براي قطع شدن تلفندونستنچشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفتاون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بودهو چون متوجه ي حضور من نشده بود خونه ي ما رو واسه ي دزدي انتخابکرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده... از اونجایی هم که چیزي ندزدیده پس اوناهم نمیتونند کاري کنند... به همین سادگی همه چیز تموم شد... هر چند ماجراي شکسته شدن شیشه واسه ي همهجاي سوال داشت ولی با همه ي اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره... من هم به ایننتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیستدکتر: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟- بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که براي هیچکدوم از اوناتفاقات دلیل و مدرك قانع کننده اي ندارمدکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟- تا یه ماه همه چیز آروم و عادي بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهاي من شروع شد... هر روز یه اتفاق... هر روز یهبدبیاري... هر روز یه ماجراي گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب... واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترینروزاي زندگی منه....دکتر: واضح تر بگوسري تکون میدمو میگم: رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود... جایی که من بودم حاضر نمیشد... به اس ام اسام جوابنمیداد... دیگه با من هم صحبت نمیشد... در کل خیلی از من فاصله میگرفت.... حتی وقتی من رو میدید با اخم روشرو از من برمیگردوند... واسه ي خودم هم جاي تعجب داشت سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت...هیچوقتت بهم بی احترامی نمیکرد... حتی دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدماین بود که کاراي سیاوش زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست... هر چند این حرفا براي من قابل قبول نبودولی ترجیح میدادم که باورشون کنم... تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوارماشینش بشم... هر چند از رفتاراي سیاوش در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در موردرفتاراي اخیرش ازش سوال کنم.... بعد از اینکه سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکتدرآورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستاي سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد... وقتی دلیل کارش روازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت ترنم فقط خفه شو... سیاوش هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود... از یه طرفاز برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتاراي اخیرش تعجب میکردم... در کل مسیر سیاوش ساکتبود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم... وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم... با اخم ماشین رو یه گوشه پاركکردو با حالت دستوري بهم گفت از ماشین پیاده شم... بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفتو خلوت ترینمکان رو براي نشستن انتخاب کرد... من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده کهسیاوش اینقدر عصبیه؟... وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روي یکی از صندلی ها نشست من هم باناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدمو روش نشستمتوي اون لحظه ها به شدت استرس داشتم... دلیلش رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیستوقتی مقابل سیاوش نشستم... پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزي سفارش ندادم اما سیاوشیه لیوان آب تقاضا کرد... پیشخدمت هم سري تکون دادو از ما دور شد... بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوتبه من زل زد... بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفتچشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم... خودم رو داخل کافی شاپ میینم... همه ي فضاها و شخصیتها جلويچشمام شکل میگیرن... انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم...انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم ... سیاوش رو مقابل خودم میبینم... صداي عصبیش تو گوشممیپیچهسیاوش: منتظرمهمه ي اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم... همه چیز تو ذهنم جون میگیره... همه چیز زیادي زنده به نظرمیرسه... حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟... اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم- سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کاراي مسخره ي اخیرتو بشنومتعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم- سیاوش من حرفات رو درك نمیکنم... منظورت از این کارا چیه؟سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو... منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟... بعد از 5سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخواي هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خرابکنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟چقدر همه ي صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان... دقیقا خودم رو جلوي چشمام میبینم که اخمام تو همرفته- سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی... خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه... بهتره همینالان دلیل این کاراي اخیرت رو توضیح بدي من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن... هر چند ازت ناامیدشدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی... نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونهوار عاشقتهچشمامو باز میکنم... اشکام همینجور سرازیره.... دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذي رو جلوم میگیره... باناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم... اشکاي صورتم رو پاك میکنمو یه خورده آرومتر میشمدکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ي این حرفا یادت موندهبا ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توي این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجااشتباه کردم... کجا به خطا رفتم... ولی هیچ نتیجه اي برام به همراه نداشت... حتی همین الان هم که دارم واسه يشما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم...اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقعخودم هم به خودم شک میکنمدکتر: اون روز بالاخره چی شد؟دوباره قطره اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم- سیاوش خیلی داري تند میري... وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم... مثله بچه ي آدم حرف بزن تا حداقل بفهممچی داري میگی؟اون لحظه سیاوش با صداي بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داري نقش آدم بیگناه رو بازي میکنی...- سیاوش تو رو خدا آرومتر...سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم...بعد از تموم شدن حرفش با حرصگوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد... بعد از چند دقیقه گوشیش رو بهطرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادي رو بخون
هر چند وقت یه بار براي همه دوستام و فامیلاي نزدیکم ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هرچیزي که خوشم میومد...توي اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شدهبود... من توي اون هفته فقط یه ایمیل براي سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوري چیزي حدود بیست سی تاایمیل با نام من توي گوشی سیاوش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیتنبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بودنمیدونم توي اون روز توي اون لحظه توي اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترسنگام میکردهنوز نگرانی صداش تو گوشم هست... صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیلدقیقا براي یه هفته ي پیش بود.... اون موقع من اصلا براي سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی همبراي دیروز بود... بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشوننمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته هاي خودم بود... همون لحن.. همونبیان... باورم نمیشد... بازي کثیفی بود... فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلیبهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستمدومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفاسومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومیچهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صداي لرزون بلند بلند میخوندمهمینجور میخوندمو اشک میریختم... همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست... همینجور میخوندم بابدبختی گریه و زاري میکردمسیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاري میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو بهزور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوري سرمو تکونمیدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازي میگیره...با صداي دکتر به خودم میامدکتر: ترنم تو رو خدا آروم باشبا صداي بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوري؟... چه جوري میتونم آروم باشم؟... چه جوري میتونم در کمالخونسردي به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟... بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختیاگه بخوام هم چیزي از یادم نمیره... وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساسمیکنم...یادآوري لحظه لحظه ي گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته... هروقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوي چشمام زنده میشه... شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ي اون روزهارو جلوي چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداري.... همه ي اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون همپیش میبرن... دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم... دوست که هیچی آرزومه... آرزومه همه چیز رو فراموش کنم وبه آینده فکر کنم... به آینده اي که ذره اي محبت توش باشه ولی چنین چیزي امکان پذیر نیست... واقعا امکان پذرنیستدکتر: با فراموش کردن چیزي درست نمیشه... هر چند هنوز چیز زیادي رو برام تعریف نکردي ولی معلومه روزهايسختی رو پشت سر گذاشتی ... باید سعی کنی باهاشون کنار بیاي و آیندت رو با آرامش خاطر بسازي... با غصه خوردنبراي روزهاي از دست رفته چیزي درست نمیشه- وقتی هنوز دارم روزهاي سختی رو میگذرونم... وقتی هنوز هیچی درست نشده.... وقتی هنوز بعد از 4 سال حتی یهنفر از خونواده ام باورم نکرده... وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده... وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ي اتفاقاي پیشاومده میدونه.... وقتی عشقم داره جلوي چشماي من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم... چهجوري آروم باشم... آقاي دکتر شما بگید چه جوري میتونم با آرامش زندگی کنم؟... چه جوري با گذشته کنار بیام... منهمین الان هم دارم روزاي سختی رو پشت سر میذارم... من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه بهگذشته که مسبب تمام بدبختیهاي حال و آیندمه ... اون گذشته ي لعنتی یه نقطه ي سیاهه... یه نقطه ي سیاه که تمامزندگیه من رو تحت شعاع قرار داده... یه نفطه ي سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره... اون گذشته ي به ظاهرسیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزي چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دستبردار نیست... آره آقاي دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع منهمینه... امروز من، فرداي من، آینده ي من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاري نمیتونم کنم...چشمم به دکتر میفته... ترحم توي چشماش موج میزنه... این ترحم رو دوست ندارمآهی میکشم... به میز خیره میشمو زمزمه وار ادامه میدم: همه ي این سالها امیدوارم بودم... تمام این چهار سال ته دلمیه کورسوي امیدي بود... که شاید همه چی درست بشه... که شاید یکی باورم کنه... که شاید همه ي سختیها تمومبشه... در عین ناامیدي امید داشتم که شاید بیگناهیم ثابت بشهدکتر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: دوست دارم دلداریت بدم... آرومت کنم... اما وقتی حرفاتو میشنوم خودم هم کممیارم... فقط میتونم بگم خیلی سخته... میدونم که خیلی سختهاشکام رو به زحمت پاك میکنمو با بغضمیگم: نه دکتر... نمیدونید ... نمیدونید چقدر سخته... به خدا نمیدونید بعضیمواقع هر دم و بازدم براي من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ي بی نهایته... نمیدونید دکتر...نمیدونید که زندگی چه جوري داره من رو به بازي میگیره... هر چند تفصیر شما نیست وقتی خود من از خیلی چیزا بیخبرم شما چه جوري باید درد من رو احساس کنید... وقتی داستان زندگیه من براي خودم گنگه شما چه جوري میتونیدغصه هاي من رو لمس کنید... اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه...دکتر: یعنی تا به امروز نفهمیدي کی از ایمیلت سواستفاده کرد؟با پوزخند میگم: ایمیل که خوبه از یه چیزایی سواستفاده شد که من هنوز هم توشون موندمدکتر با کنجکاوي میگه: مگه بدتر از این هم هست؟- دلتون خوشه ها دکتر... اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ي کوچیکی براي شروع مشکلاتم بود... وگرنه با یهایمیل که نمیشد یه زندگی رو نابود کرد... فقط تعجب من از یه چیزه من هیچوقت در حق کسی بد نکردم... هیچوقت...پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازي اي کنهدکتر متفکر میگه: باید ادامه ي ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدمنگاهم به ساعت میفته... ساعت سه و ربعه...یاد قرارم با مهربان میفتم... بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه...با شرمندگی میگم: ببخشید آقاي دکتر ولی من خیلی دیرم شده... مجبورم برم... با یکی از دوستام قرار دارم... فکر کنمبهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو براي یه روز دیگه موکول کنمدکتر لبخندي میزنه و میگه: اینقدر با اسم جمع صدام نکن... همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم...لبخندي میزنمو میگم: سعی میکنم ولی قول نمیدمدکتر: همین هم خوبه...مریضاي زیادي داشتم ولی هیچوقت آدمی مثله تو ندیدم... حالا که فکر میکنم میبینم خیلیمقاوم بودي که تونستی این همه سال دووم بیاري... هر چند چیز زیادي نمیدونم اما معلومه زندگیه پر فراز و نشیبی روپشت سر گذاشتیبا لبخند تلخی میگم: اشتباه نکنید دکتر... من همون چهار سال پیش شکستم... خرد شدم... داغون شدم... مردم... اینیکه جلوي شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره... ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد که نابود شد... شاید بخندمشاید لبخند بزنم شاید زندگی کنم ولی همه شون تظاهرن... همه ي این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریهبدتر و تلخ ترندکتر: دوست دارم کمکت کنم... مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضاي دیگرمه... ولی ترجیح میدم اول حرفاترو بشنوم بعد راهکار ارائه بدم بهتره از منشی یه وقت واسه ي فردا بگیريیاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردابا خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیامدکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخواي جایی بري؟با ناراحتی میگم: جایی که نه... اما شرایطم یه خورده بده... فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستمکه باید چند بار بیامدکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که براي مریضهاي معمولی هم چیزي حل نمیشه چهبرسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهاي زندگیته- میدونم حق با شماست ولی با همه ي اینا شرایطم جوري نیست که بتونم زودتر بیامدکتر با همون تعجبش ادامه میده: یعنی چی؟شونه اي بالا میندازمو میگم: یعنی اینکه تا ماه دیگه نمیتونم بیام...روم نمیشه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم براي ویزیت بدم... این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم هر چند ناخواسته بودولی باعث شد کم بیارم... از خورد و خوراکم میتونم بزنم ولی باید مبلغی براي هزینه ي مسیر راهم داشته باشم... بعضیاز مخارج اجتناب ناپذیرن مجبورم یه خورده حواسم رو جمع کنم چون اگه کم بیارم از همین الان میدونم کسی روندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذارهدکتر با لحنی متفکر میگه: باشه... هر جور راحتی... فقط نوبت بگیر تا دفعه ي بعد معطل نشیزیر لب ازش تشکر میکنمو از جام بلند میشمهنوز هم توي فکره... یه خورده اخماش تو هم رفته... انگار یه چیزي ذهنش رو مشغول کرده... وقتی میبینه از جام بلندشدم خودش هم از روي مبل بلند میشهلبخندي میزنمو میگم: ممنون که به حرفام گوش دادین... راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم با اینکهیادآوري گذشته ها سخته ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداري بده همه چیز آسونتر به نظر میرسهدکتر با لبخند میگه: این حرفا چیه... من وظیفمو انجام دادم- بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین باز هم ممنونمسري تکون میده و میگه: کار من همینه و من عاشق شغلم هستم...دیگه از این حرفا نزن ناراحت میشم... فکر کنمامروز با یادآوري گذشته خیلی اذیت شدي... بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی واسه ي امروزت کافیه...بیشتر از این به خودت سخت نگیربا لبخند تلخی میگم: بعضی مواقع توي زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل میشن...نمیخواي بهش عادت کنی ولی وقتی چشماتو باز میکنی میبینی معتادش شدي... براي من هم دقیقا همینطوره... از بسبه گذشته فکر کردم برام یه عادت شده... یه عادت که دوستش ندارم ولی باید باهاش مدارا کنمدکتر: هیچ بایدي در کار نیست... این تویی که براي زندگیت تصمیم میگیري پس میتونی قید خیلی چیزا رو بزنی... پسبهتره از همین الان همه ي سعیت رو کنی که عادتهاي خوب رو جایگزین عادتهاي بدت کنی- خیلی سختهدکتر: ولی غیرممکن نیست- حق با شماست... میخوام همه ي سعیم رو بکنمدکتر: مطمئنم موفق میشی- مرسی آقاي دکتر... باز هم ممنونسري تکون میده و میگه: پس منتظرت هستم- پس تا ماه دیگه خداحافظزیر لب میگه خداحافظپشتم رو بهش میکنم تا از اتاق خارج بشم که میگه: یه لحظه صبر کنبا تعجب به طرفش برمیگردم که با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: یه چیز بدجور ذهنمو مشغولکرده...با تعجب میگم: خوب بپرسینبا اخم میگه: باز هم که جمع به کار بردي...شونه هام رو بالا میندازمو میگم: از روي عادتدکتر: مگه نگفتم عادتاي خوب رو جایگزین عادتاي بد کنبا شیطنت میگم: این یه دونه که عادت بدي نیستمیخنده و میگه: هر جور راحتی صدام کن نمیخوام معذب بشیکمی مکث میکنه و بعد ادامه میده: فقط میخواستم از یه چیز مطمئن بشممنتظر نگاش میکنم وقتی سکوتم رو میبینه میگه: میخواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی............تا آخر حرفش رو میگیرم...با ناراحتی نگام رو ازش میگیرمبا دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش میمونه و با ناراحتی میگه: حدسم درسته؟سرمو پایین میندازمو هیچی نمیگمدکتر: چرا چیزي بهم نگفتی؟- شما دکتر من هستین چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟با جدیت میگه: دلیل از این مهمتر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشهبا ناراحتی میگم: این همه صبر کر........میپره وسط حرفمو با اخم میگه: من همیشه هواي همه ي بیمارام رو دارم... خیلی از کسایی که به من مراجعه میکنندمشکل تو رو دار......با عصبانیت میگم: من مشکل مالی ندارم... این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خورده کم بیارمبا لحن ملایم تري میگه: من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم پس آروم باش... فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرتچیه؟با بی حوصلگی میگم: چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگهدکتر: واقعا دوست نداري مشکلت زودتر حل بشه- البته که دوست دارم ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف میزنید؟دکتر: چون به کارم ایمان دارم... هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه ولی من همه ي سعیم رو میکنمآهی میکشمو به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگمبا ناراحتی میگم: آخهدکتر چنان با اخم بهم زل میزنه که حرف تو دهنم میمونهدکتر: گفتم پولش رو هر وقت داشتی میدي نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی... فقط یه خورده دیرتر از حد معمولمیديخوشم نمیاد به کسی مدیون باشمدکتر: بالاخره چی شد؟با لبخند تلخی میگم: خیلی برام سخته زیر دین کسی باشمیکم لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: قرار نیست زیر دین من باشی فقط یه خورده دارم کمکت میکنم مطمئنم اگهجاهامون برعکس میشد تو هم همین کار رو میکردي... غیر از اینه؟میدونم درست میگه... ولی باز برام سخته... با همه ي اینا ترجیح میدم قبول کنم وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعیمیکنه راضیم کنهسري تکون میدمو میگم: باشه... فقط من صبح ها سر کار میرم... مسئله اي نیست بعد از ظهر بیاملبخندي میزنه و میگه: نه... فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی- باشه حتما... پس فعلا خداحافظبا همون لبخندش سري تکون میده و به سمت میزش میره... من هم به سمت در اتاق حرکت میکنمو در رو بازمیکنم... از اتاق خارج میشمو در رو پشت سر خودم میبندمفصل دهمنگامو به زمین میدوزم و با قدمهاي کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم... ناخودآگاه لبخندي رو لبم میشینه... حسخوبی دارم... بعد از مدتها احساس سبکی میکنم... خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم... از اونجایی که ماندانا اجازهنمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود... ماندانا معتقده با یادآوري گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینیکه هستم میشم ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما میشه... بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی میکرد،همیشه دوست داشتم به یکی بگم... کس دیگه اي رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم دیگران نهتنها به حرفام توجه اي نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر وسرزنش قرار میدادن... سنگینی نگاهی رو رويخودم احساس میکنم... سرمو بالا میارم... متوجه ي نگاه خیره ي منشی میشم... با تعجب نگام میکنهلبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم: یادم رفت مبلغ.....هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه... همونجور که داره کتش رو میپوشه وسرش پایینه میگه: خانم رضایی من دیگه میر........سرشو بالا میاره و بهت زده میگه: تو هنوز اینجایی؟لبخندي میزنمو میگم: داشتم رفع زحمت میکردم... اینقدر اصرار نکنید من نمیخوام بمونم... نبینم یه بار نهار و شامتدارك ببین.....میپره وسط حرفمو با خنده میگه: برو بچه از این خبرا نیستیه اخم تصنعی تحویلش میدمو میگم: مثلا شما دکتر مملکتین... این همه خسیسی دیگه نوبرهمیخنده و میگه: میري یا به زور بیرونت کنم؟با اخم میگم: احتیاجی به کتک نیست خودم میرمبا خنده میگه: پس زودتر- اي بابا... آقاي دکتر جاي شما رو که تنگ نکردممنشی هم به خنده میفتهبه طرف منشی برمیگردمو میگم: چقدر باید براي ویزیت بدم؟منشی میخواد چیزي بگه که دکتر با جدیت میگه: خانم رضایی یه نوبت واسه ي فردا بعد از ظهر بهش بده... پولی همازش قبول نکنبا ناراحتی به طرفش برمیگردمو میگم: آقاي دکتر این جوري معذب میشمبا اخم میگه: فرار که نمیکنی... ماه بعد ازت میگیرم- آخه.....دکتر: دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزننفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: امان از دست شمابا شیطنت میخنده و میگه: بهتره زودتر بري... دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره میسوزهدوباره یاد قرارم با مهربان میفتمبا صداي نسبتا بلندي میگم: واي دیرم شددکتر: چه عجب بالاخره فهمیديبا اخم میگم: آقاي دکترمنشی با لبخندي مهربون میگه: فردا ساعت 2 خوبه؟- نمیشه چهار، چهار و نیم بیام؟منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سري به نشونه ي مسئله اي نیست تکون میده... منشی هم توي سررسید رو بهروش چیزي مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت 4 اینجا باشینبا لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیزمنشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنمیه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سري تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشهبراي دکتر هم دستی به نشونه ي خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازهدکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن... باهات کار دارمبعد بدون اینکه به من اجازه ي صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همهچیز باشهمنشی: چشم آقاي دکتردکتر سري تکون میده و خطاب به من میگه: بریمبا تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه ...چیزي نمیگم پشتسرش آروم آروم راه میرم... دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... دکمهي آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه... با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در موردقرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنممنتظر نگاش میکنمو چیزي نمیگموقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟با تعجب میگم: چی؟دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟- همیشه که نه ولی بیشتر شبا....میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی- اما....آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشمسري تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ي همکف رو میزنهدکتر: حالا بگونگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدي- آها... داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابمدکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیمجوابی واسه ي حرفش ندارم... میدونم درست میگه... بعد از اتفاقی که توي پارك افتاد اون قرصا هم دیگه آروممنمیکنند... هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم... به قول دکتر یه عادت بد... یهجورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدمدکتر: جوابمو نداديبا ناراحتی میگم: حق با شماستدکتر: خوبه... فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی- حس میکنم بهشون عادت کردمدکتر لبخندي میزنه و میخواد چیزي بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهاي خوب رو جایگزینعادتهاي بد بکنممیخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیريشونه اي بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاري رو جایگزین این عادت بد کنم؟با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی- چه جوري؟دکتر: براي اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی... سرگرم کارایی که بهشونعلاقه داريیه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهاي روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو بهکل فراموش میکنمزمزمه وار میگم: بچه خرون... بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیستبا صداي بلند میخنده و میگه: دارم میشنومابا تعجب نگاش میکنم که شونه اي بالا میندازه... شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشاي تیز همینه دیگهچیزي نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شدهخندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوضکنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کاراییعلاقه داري؟با ناراحتی میگم: شرمن.........میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن... نگفتی به چه کارایی علاقه داري؟خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزي ترجیح میدم... البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی ازغصه هام رو از یاد میبرمدکتر: این که خیلی خوبه.... این دوستت کجاست؟با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه... البته باهاش در تماس هستمدکتر: دوست صمیمی دیگه اي نداري؟- به جز ماندانا با کس دیگه اي صمیمی نیستم... البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولیاون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد...دکتر: یعنی هیچکس دیگه اي رو نداري؟- داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم ندارهدکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند... ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشهدوستت دارند...میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچهشون میگذرن... به خاطر خودشون... به خاطر آبروشون... به خاطر خودخواهیشون... از دختري که همه ي چشم وامیدش به اوناست میگذرن... از بچه اي که به جز اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیاي خودشون تاه نشهدکتر: اما.......با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پسخواهش میکنم زود قضاوت نکنیددستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا... من تسلیمم... بچه که زدن ندارهمیخندمو هیچی نمیگمدکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن... سعی کن رمانهاي تکراري وغمگین نخونی...با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراري نخونم؟با لبخند میگه: اگه رمانت تکراري باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر توبحر داستان میري و از اطراف غافل میشی... دوست داري زودتر بفهمی آخرش چی میشه... حس میکنم اینجوري براتبهترهمتفکر میگم:چقدر جالب... واقعا هم همینطوره...تا الان بهش فکر نکرده بودماز ساختمون خارج میشیم... نگاهی به آسمون میندازم... بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه
دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه... قبلنا خیلی رمان میخوندمبا تعجب نگاش میکنمو میگم: نهشونه اي بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا... اونجوري نگام نکن میترسملبخندي میزنمو میگم: به هر حال ممنونم... امروز خیلی کمکم کردیندکتر: وظیفم بود- به نظر من که لطف بودبعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ي سعیم رو میکنم که قرصنخورمدکتر: آفرین خانم خانما... درستش هم همینهبعد از این حرفش با دست اشاره اي به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیري میرسونمتمیخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخورهبا شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاري میکنم بخورهلبخندي میزنمو میگم: آقاي دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن- چی بگم والله... من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشممیخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیري میرسونمت- مرسی آقاي دکتر... خودم میرمبا لبخند سري تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی... فقط توصیه هامو فراموش نکن- چشم... اینبار دیگه واقعا خداحافظدکتر: خداحافظ
دستی براي دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیري که دکتر حرکت میکنه راه میفتم... همونجور که با عجله به سمتایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت 4:10 هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم... ده دقیقه اي طولمیکشه تا به ایستگاه برسم... چند دقیقه اي هم منتظر اتوبوس میشم و توي اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزايخوب فکر کنم... به هر چیزي به غیر از گذشته ي تلخم... خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیطرو به کمک راننده میدم... روي یکی از صندلی هاي خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم...امروز روز خیلی خوبی بود...الان که فکر میکنم میبینم توي این چند روز اتفاقاي خوب زیادي برام افتاده... آشنایی با مهربان... آشنایی با دکتر...برگشت ماندانا.... میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهاي اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برمولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ي کار خوبی رو برام به همراه داره... درسته مونا مادر واقعیم نیستولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه... درسته تحمل اتفاقات دیشبخیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه اي تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم... آره میخوام از این بهبعد به همه ي اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم... فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوضکنم... با تلقین که نمیشه کهنمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه...با صداي راننده ي اتوبوس به خودم میام... نگاهی بهاطراف میندازم... از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدي میرم... بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره بهخیابون مورد نظر میرسم... آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم... پرسون پرسون محله ي مورد نظر رو پیدامیکنم... یه محله ي قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه... با این که تجل زیادي در لباسام دیده نمیشه ولی بهراحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم... تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید... ایکاش امروز مثله روزاي قبللباس میپوشیدم از نگاه هاي خیره ي پسراي هیز، از پچ پچ زناي محله، از تعجب بچه هاي کوچیک خوشم نمیاد...دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم... من با همه ي مشکلات مالی خودم باز هم توي این محله زیادي شیک بهنظر میرسم... آدرس سرراست نیست... ترجیح میدم از یه نفر بپرسم... نگاهی به دور و بر میندازم... چشمم به یه بقالیمیفته... لبخندي رو لبم میشینه... به سمت بقالی میرمو به پیرمردي که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقانگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام... چی میخواي؟نمیدونم چرا همه چیز این محله عجیب به نظر میرسهبا تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسمبا تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم... با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه...یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلاي زهرایی؟
با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟پیرمرد: میخواي بري خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟تازه یاد اون روزي میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ي خودش رو زهراخانم خطاب کرده بودلبخندي رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد... میدونم زهرا خانم کیه... درسته من میخوام به خونه ي زهراخانم برم...با مستاجرش کار دارمبا اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست... حالاهم زودتر برو بیرون... به سلامتمتعجب از برخوردش زیر لب تشکري میکنمو از مغازه خارج میشمبه سمت کوچه اي که پیرمرد اشاره کرد میرم... از همون اول کوچه خونه ي مورد نظر رو میبینم... سرعتم رو بیشترمیکنمو با قدمهاي بلند خودم رو به ته کوچه میرسونم... دستم به سمت زنگ خونه میره... دو بار زنگ میزنمو منتظرمیشم... صداي قدمهایی رو میشنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز میشه و دختربچه ي بانمکی جلوي در ظاهر میشهبا لحن بامزه اي میگه: کاري داشتین خانم؟- سلام گلمدختر بچه: سلامبا لبخند میگم: با مهربان جان کار داشتمصداي آشنایی زنی رو میشنوم که میگه: فرشته کیه؟احتمال میدم باید صابخونه مهربان باشه... همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازشحرف میزدفرشته با داد میگه: نمیدونم مامان... با مهربان کار دارهصداي قدمهاي کسی رو میشنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوي در ظاهر میشه و با اخم به دختر بچه اي کهاسمش فرشته هست میگه: برو داخل
فرشته با ترس سري تکون میره و به داخل خونه میره زن با همون اخماي در هم میگه: چی کار داري؟سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم... با لحن ملایمی میگم: سلامبا بی حوصلگی میگه: میگم با کی کار داري؟با لبخند میگم: با مهربانبا اخمایی در هم نگاش رو از من میگیره و به من پشت میکنه... همونجور که داخل خونه میره زیر لب غرغر میکنه ومیگه: اینجا رو با کتروانسرا اشتباه گرفتنمردد جلوي در واستادم نمیدونم باید داخل برم یا نه... بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در میزنمو وارد خونهمیشم... چند تا زن رو وسط حیاط میبینم که لب حوضنشستنو دارن ظرف میشورن... زمزمه وار سلام میکنم کههمگی سرم برام تکون میدن... خبري از زهرا خانم نیست... یکی از زنا میپرسه: آهاي دختر... با کی کار داري؟میخوام دهنمو باز کنمو چیزي بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمون خونه خارج میشن... مهربان با دیدن منلبخندي میزنه ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم میگه: مهمونات هم مثل خودت پررو هستن... نگاهمهربان پر از شرمندگی میشهلبخندي میزنمو براي اینکه مهربان معذب نباشه میگم: شرمنده که بی اجازه اومدم راستش در رو باز گذاشته بودیننمیدونستم باید بیام داخل یا نه؟با اخم نگاشو از من میگیره و هیچی نمیگهمهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میادو بغلم میکنه... کنار گوشم به آرومی میگه: به خدا شرمندتممن هم به همون آرومی جوابش رو میدم و میگم: این حرفا چیه درکت میکنممهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صداي بلندتري میگه: خیلی گلی ترنم... بیا بریمتوي اتاقمسري تکون میدمو میگم: بریم
مهربان جلوتر از من راه میفته... من هم یه با اجازه ي کلی میگمو از جلوي چشماي متعجب دیگران رد میشم و پشتسر مهربان حرکت میکنم...به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی میشه میریم... به آرومی از پله ها پایین میرم...مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز میکنه و با لبخند میگه: اینم از زیرزمینی که اسم خونه رو روش گذاشتمبا لبخنددستم رو روي شونه هاش میذارمو میگم: همین هم غنیمته... بعضیا همین رو هم ندارنسري به نشونه ي موافقت تکون میده و میگه: حق با توبا همدیگه داخل زیرزمین میشیم... یه زیرزمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمیشه... به جز یه فرشماشینی شش متري... دوتا پشتی رنگ و رو رفته.... یه گاز دو شعله ي معمولی... چند تا تیکه ظرف... یه دونه رادیويدرب و داغون... یه کمده چوبی و یه آینه ي شکسته و یه یخچال قراضه... کلا همه چیز زیادي کهنه و درب و داغونه...یه دست رختخواب کهنه گوسه ي اتاق افتاده...مهربان: بشین... هنوز نهار نخوردم... ساعت چهار منتظرت بودمنگاهمو از اتاق میگیرمو با شرمندگی میگم: شرمنده ام به خدا... یه خورده کارم طول کشید نشد زودتر بیاممهربان: دشمنت شرمنده... نهار که نخوردي؟- لبخندي میزنمو میگم: نه هنوزمهربان: چه خوب... یه خورده دیگه صبر کنی غذام آماده میشه.گوشه ي زیر زمین میشینمو به یکی از پشتی ها تکیه میدمو میگم: مهربان تو هم بشین... خودت رو خسته نکنمهربان: به سمت قوري میره و میگه: بذار اول برات یه چایی بریزم- مهربان اینجوري معذب میشم... بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیممهربان دو تا فنجان چایی خوشرنگ میریزه و اونا رو با قندون توي سینی میذاره و به طرف من میاد... سینی رو رويزمین میذاره و میگه: بردار... نترس نمک گیر نمیشیمیخندمو میگم: دیوونهاون هم میخنده و جلوم میشینه... یه قند تو دهنش میذاره و یه فنجان رو برمیداره
همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟- خبر سلامتی... تو چیکار میکنی؟...مهربان: هیچی... میرم شرکتو برمیگردم... خدا رو شکر همه جا امن و امانه... چاییت رو بخورسري تکون میدمو چاییم رو برمیدارم... یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم... همونجور که چاییم رو میخورمبا خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرسبا خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگمسرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمهمهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه- آخه تو که کاري به ار هیچکدومشون نداري؟مهربان آهی میکشه و میگه: اي رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درك میکنی... اینا که این حرفا سرشون نمیشهولی بعضی موثع بهشون حق میدمبا تعجب میگم: چرا؟مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم.... شاید من هم اگه جاي این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشونمیدادم... یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم- آره... ولی نگفتی چه جوري رو به رو شدي؟مهربان سري تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود...زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکردهباشه... چند روزي خونه ي خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن... هر روز بهم سرکوفت
میزد هر روز بهم توهین میکرد... پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود... اصلا باورمنمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند... من همون مهربان بودم... همون مهربان گذشته ولی آدماياطراف من دیگه اون آدماي قبلی نبودن... انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ي قبلیشون در اومده بودنو به یه آدمدیگع اي تبدیل شده بودن.... یه جورایی انگار واسه ي همه اضافی بودم... تا اینکه یه روز با پیرمردي به نام غلامعلیآشنا شدم... همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله هاي پایین شهر برد تا یه اتاق روبهم نشون بده... قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیهصابخونه ها قبول نکرد... از قضا غلامعلی که همسایه ي اون زن بود صحبتهاي من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد...من مثله بقیه روزا از خونه ي اون زن با ناامیدي بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ي خودمبرمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد... هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که باغلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم... من همونجور بهت زده بهشخیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیهبا لبخند میگم: پس شانس آوردي؟با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی... اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظورخاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم... اون روز خیلی خوشحال بودمو بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم... وقتی روز بعدش به خونه يغلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشتهبا تعجب میگم: چه منظوري؟- پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوي بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود...وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواستسواسنفاده کنه و براي یه مدت من رو صیغه ي خودش کنهبا داد میگم: چی؟با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ي تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزاي اول از این چیزاتعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهاي مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلاترو به رو میشن... اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شدطلافش بده... هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره... نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی
رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه... هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغچرا من خودم هم راضی بودم... چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود... امروزه براي اکثر مردا بیشتر از اینکه پاك بودن مهم باشه باکره بودن مهمه... وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچارهپسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده... این تفاوتهاستکه آزارم میده... یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشهولی منی که از روي ناچاري طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرارمیگیرم...حرفاي مهربان بدجور من رو به فکر فرو برد... حالا که فکر میکنم میبینم همینطوره... دقیقا همینطوره... من خودم همتا الان اینقدر دقیق به ماجرا نگاه نکرده بودم... با صداي مهربان به خودم میاممهربان: آره ترنم... اینه زندگی من و امثال من.... میدونی دلم از چی میسوزه؟... دلم از این میسوزه که هیچ احترامیواسه ي ما قائل نیستن... حتی وقتی میري با یه زن مرده یا یه مرد مطلقه ازدواج میکنی باز هم بهت سرکوفت میزنهکه اگه من تو رو نمیگررفتم تو خونه ي بابات میترشیديبا لحنی غمگین میگم: همه که اینطور نیستننگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اینقدر معصومانه حرف میزنی آدم رو غرق لذت میکنیبا خجالت میگم: مهربان اینجوري نگ....با خنده میپره وس حرفمو میگه: میدونم... میدونم همه اینجوري نیستن ولی اینجور آدما هم زیاد پیدا میشن... میوام اینرو بهت بگم که تو این روزا به آدماي امثال من توجهی نمیشه... وقتی یه زن مطلقه میشی باید نگاهت رو از همهبدزدي که نکنه یکی فکر کنه به شوهرش چشم داري... باید مراقب بگو و بخندت باشی تا یکی نگه داري با طرفلاس میزنی... حتی کسایی که تا دیروز ادعاي برادري داشتن امروز از ترس زناشون حتی نیم نگاهی بهت نمیندازن...شاید باورت نشه ولی شوهر دختر خالم یه شب بی خبر اومد بهم سر زد و من هم که ان رو مثل داداشم میدونستم مثلهمیشه کلی تحویلش گرفتم... میدونی آقا موقع رفتن چی بهم گفت؟سرمو به نشونه ي ندونستن تکون میدمو مهربان با ناراحتی میگه: بهم گفت مهربان تو خیلی خانمی حیفی اینجا تباهبشی... نظرت چیه زن دومم باشیبا دهن باز میگم: نه
مهربان: آره ترنم... آره... از ترس همین حرفا با همه ي فامیل قطع رابطه کردم... سالی یه بار سري به خالم میزنم... هرچند میدونم خالم بخاطر پسراش دوست نداره زیاد اون طرفا آفتابی بشم... اکثر فامیل همینجور باهام برخورد میکنند...- تحملش خیلی سختهمهربان: باز وضع من خوبه... اونایی که بچه دارنو مجبور به طلاق میشن وضعشون خیلی بدتره...یاد خودم میفتم... حالا ه فکر میکنم میبینم منم بچه ي طلاقممهربان ادامه میده: هیچکس فکر نمیکنه اون زن مجبور به طلاق شد همه اون زن رو یه سنگدل به تمام معنامیدونند... البته در مورد مردا هم این حرف صدق میکنه اما از اونجایی که زنا احساسی تر هستن بیشتر صدمه میبینندچون حضانت بچه از هفت سالگی به بعد با پدره، زن آسیب زیادي میبینه... هم بچه اش رو از دست میده هم مهرسنگدلی به پیشونیش میخوره هم حرف مردم رو میشنوه و از همه بدتر این که همیشه نگرانه جگرگوششهزیر لب میگم: اینم اضافه کن که معلوم نیست چه بلایی سر اون بچه ي بدبخت میادسري تکون میده و میگه: قبول دارم که اون بچه هم آسیب زیادي میبینه ولی وقتی مرد و زن به انتهاي خط میرسندیگه نمیتونند با همدیگه به راحتی کنار بیان... صد در صد اون بچه هم در محیط آرومی بزرگ نمیشه... بعضی موقعطلاق به نفع اون بچه هم هستزمزمه وار میگم: اي کتش پسرا و دخترا اول از هم شناخت پیدا کنندو بعد به فکر ازدواج بیفتنمهربان: حق با توهه، یه انتخاب نادرست چه از جانب خود طرف باشه چه از جانب خونواده ي اون طرف زندگی خیلی ازافراد رو تحت شعاع قرار میده... مثل زندگی یه بچه پاك و معصوم که با جدایی پدر و مادرش مهر بچه ي طلاق بهپیشونیش میخوره و سختیهاي بعد از جدایی رو باید تحمل کنه و با زندگی کنار پدر و مادري که با هم سازش ندارنمجبور به تجربه ي یک زندگی پرتنش میشهآهی میکشمو میگم: با حرفات موافقم... ولی با همه ي اینا بعضی مواقع فکر میکنی انتخابت درسته و باز در زندگیتشکست میخوريمهربان: اوهوم... هیچ چیز این زندگی قابل پیش بینی نیست... هیچ چیز... بهتره به فکر غذا باشیم... یکم دیگه اینجابشینمو حرف بزنیم روده کوچبکه روده بزرگه رو نوش جان میکنهبلند میشمو میگم: من سفره رو پهن میکنم تو غذا رو بکش
ادامه دارد... .