04-07-2018، 12:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-07-2018، 12:33، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
سروش خم شده و یه چیزي نزدیک گوش آلاگل میگه... آلاگل هم با ناز لبخندي میزنه- نامزدش رو دیدمبا ناراحتی میگه: آشناست؟- هم آره هم نهسروش بوسه اي به گردن آلاگل میزنه و بعد دستاشو روي شونه هاي لخت آلاگل رو میذاره... آلاگل میخنده و چیزيبهش میگه که باعث میشه سروش هم بخنده... هیچوقت سروش رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من همبود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندي میزد... یعنیواقعا عاشق آلاگل شده... یعنی از اول هم عاشقم نبود.... دلم عجیب میگیرهماندانا: کیه؟- آلاگلماندانا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد- حق داري خود من هم اول نشناختمش... یادته روزاي آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم...ماندانا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟سروش خم میشه و بوسه اي به شونه هاي لخت آلاگل میزنه...چشمامو میبندمو نگامو ازشون میگیرم... تحمل دیدناین صحنه ها رو ندارمبه سختی جواب میدم: آرهماندانا: خوب... که چی؟نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد سروشهبا داد میگه: نه بابا... اونا همدیگه رو از کجا میشناسن- چه میدونم... اصلا مگه فرقی هم میکنه... دو ماه دیگه عروسیشونهماندانا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟
اوهوم ماندانا: ترنم تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزي میرسه؟- مانی برام مهم نیست... اگه الان اینجا بودي و قیافه ي خونسردمو میدیدي خودت به حرفم میرسیديماندانا با لحنی بغضآلود میگه: همه رو توي دلت میریزي و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدي... تو اون چند باري کهاومدم ایران متوجه ي همه چیز شدم- مانی اگه زنگ زدي این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن... پولت هم بیخودي حروم نکنماندانا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو براي تو حروم کنم اینا پولاي امیرهلبخندي میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که ماندانا رو دارم... به خاطر دل من حاضره هر کار کنه... حتی خندههاي زورکی.... ممنونم مانی... الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم... ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت- از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنیماندانا: مگه خل و چلم- اون رو که آره ول.......ماندانا میپره وسط حرفمو میگه: ترنم باز به من توهین کردي... میام میزنمتاخندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا... نه خداییش اگه میتونی همین الانبیاماندانا با حرصمیگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداري که بخوام پاهاي نازنینمو به خاطرت خستهکنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام ایران... نه بابا همه ي حسابامو میذارم 5 شنبه تا یه دفعهاي باهات تسویه میکنم- نگوماندانا: به کوري چشم تو هم شده میگم- به جاي این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگو
پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزي میکنهچشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چی؟ماندانا: با امیر شطرنج بازي کردم... با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزي کنه... تازه باید غذایی رو بپزه کهاون طرف دوست دارهبا تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزي سرت نمیشدماندانا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشدبا صداي بلند میگم: باز سر امیر رو کلاه گذاشتی؟یکی دو نفري که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند... زیر لبی ببخشیدي میگم... که اونا نگاشون رو از منمیگیرنو و دوباره به حرفاي خودشون میرسن...ماندانا: باشه به بزرگواري خودم میبخشمبا حرصمیگم: کی با تو بود؟ماندانا با خونسردي میگه: خوب معلومه تو- حالا امیر چی داره درست میکنه؟با افتخار میگه: قرمه سبزيبا تعجب میگم: مگه بلدهماندانا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره... قرار شده تا غذاي مورد علاقه ي من رو درست نکرده پاشو ازآشپزخونه بیرون نذاشتهخندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟ماندانا: سرور شما ماندانا- منظورت همون کلفت شما بود دیگه
ماندانا: نه بابا... اون که شغل خودته... راستی تو فکر یه نقشه ي جدیدم- دیگه میخواي چه آتیشی بسوزونی؟ماندانا: میخوام یه دست دیگه با امیر شطرنج بازي کنمو این بار رخت و لباساي کثیف رو هم بهش واگذار کنم- دیوونه... مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟ماندانا: چی میگی بابا... ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم- پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟ماندانا: نکنه واقعا فکر کردي پولاي امیر رو حروم تو میکنم؟با تعجب میگم: پس چی؟ماندانا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیرهمیخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟- دیگه چیه؟ماندانا: از امیر یه عکساي توپی گرفتم... اومدم ایران حتما نشونت میدم- مانی باز داري یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزونماندانا: بالاخره عکساي سرآشپز امیر دیدن داره... میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم- دیوونه... همیشه فکر میکنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توي مصیبت رو تودامنش انداختهماندانا با صداي بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟- پس نه... فکر کردي باهات شوخی دارم؟ماندانا: من هم میخوام ببینم- چی چی رو
ماندانا: دامن امیر رو... چطور تو امیر رو با دامن دیدي ولی من ندیدم... امش باید مجبورش کنم یکی از دامناي من روبپوشه با تصور امیر اون هم توي دامناي ماندانا پخی میزنم زیر خنده که ماندانا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟- مانی به خدا زشتهماندانا: اون که مادرزادي زشت بود- چی واسه ي خودت میگی؟ماندانا: مگه امیر رو نمیگی؟با حرصمیگم: رفتاراتو میگمماندانا: برو بابا... کجاش زشته تازه چند تا عکس از امیر در ژست ههاي مختلف میگیرم... فکر کن هم با دامن کوتاه همبا دامن بلندهمینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدي... هیچ امیدي بهت نیستماندانا: عزیزم تو چیزایی از من میخواي که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوري میخواي دوباره آدم بشم- اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو... من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسمماندانا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم... راستی تا میتونی غذا بخور... فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاهاگیرت بیاد- اشتباه میکنی... آخر هفته که اومدم خونه ي شما از این غذاها دوباره گیرم میادماندانا با داد میگه: حرفشم نزن... بینم دست خالی اومدي کشتمت... غذاتو با خودت میاري... شنیدي؟- چی واسه خودت میگی... نکنه فکر کردي من واسه دیدن تو دارم میام... من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهايتویهماندانا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی... چون از این خبرا نیست... راستی اگه میخواي بیاي گل و شیرینی یادتنره
مگه میخوام بیام خواستگاري؟ماندانا با حرصمیگه: نکنه میخواي دست خالی به دیدنم بیاي؟- من خودم گلم... دیگه چه احتیاجی به گل داري؟ماندانا: توي آفتاب پرست گلی... برو بابا... از اینجور شوخیا نکن... با قلب اون گلاي خوشگل هم بازي نکن... یهومیبینی همه ي گلاي دنیا با این حرفت پرپر شدن... بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدي؟- برو بچه... من نظرم عوضشد... اصلا نمیامبا ذوق میگه: واقعا... چه خوب... مهمون کمتر زندگی بهتر- مانی مکالممون خیلی طولانی شد... بهتره قطع کنمماندانا جدي میشه و میگه: باشه عزیزم... فقط به هیچ چیز فکر نکن- خیالت راحتاز ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم... اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم... همون لباس رو همبیخود پوشیدم... اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ي گذر زمان نشدم... مثله اینکه شام دارن میدن... خوشبختانه هرکسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره... بی توجه به نگاه هاي دیگران به سمت میز میرمو یه خوردهسالاد واسه خودم میکشم... بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ي سالن برمیگردم... از همون فاصله سروش و آلا رومیبینم... متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگهي سالن رو واسه ي نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلويسروش بشینمو به دلبري هاي آلاگل نگاه کنم... روي یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... ازبس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهاي سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یهخورده غذاي سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیرهآروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوري راحت ترم... باچشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبري ازبابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیرهشده... وقتی متوجه ي نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوضمیکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو به
رفتاراي عجیب و غریبه سروش فکر میکنم... همینجور که توي فکر هستم متوجه ي نشستن کسی روي صندلیکناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ي یه ماجراي دوباره رو ندارم...با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشمپسر: سلام خانمیسري به نشونه ي سلام تکون میدمو چیزي نمیگمپسر: موش زبونت رو خورده خانم خانماجوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم... همه جاي سالن تقریبا شلوغه... فقطاون قسمتی که سروش و آلاگل نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم... مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونهي بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم...از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم... همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برايخودم شعر میخونم... به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرممرا صد بار از خود برانی دوستت دارمبه زندان خیانت هم کشانی دوستت دارمچه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردنمرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارموقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه... با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه...بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روي خودم میبینم... زمزمه وار میگم: فوق العادستهمیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهاي ظریف گلهاي رز رو لمس کنه وعطر گلها رو با لذت استشمام کنه... چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیهپسر: موافقمبا شنیدن صداي پسري چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم... نگاهی به پسره میندازم... همون پسره ي داخل سالنه
اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردي؟با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیشنمیره... با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صداي تند قدماشو پشت سرم میشنوم... بی توجه به قدم هاي تندشبه راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه... دستم رو میکشه و میگه: کجا؟با اخم میگم: چی از جونم میخواي؟با لبخند میگه: باور کن هیچیبا پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برمپسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومديپوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی... همه چیزبه ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بري سراغ زندگیتمیخوام بازومو از دستاي قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بدهبدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوي خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشهچهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتیتو همین موقع صداي آشنایی به گوشم میرسهسروش با داد میگه: چیکار میکنی؟پسره بازومو ول میکنی و با خونسردي میگه: داشتم با این خانم حرف میزدمبه عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهاي سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادي بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردي؟
از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم... با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالامیرهرنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ي دنیا روي سرم خراب میشهسروش: تو فکر کن برادرشمپسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدي نداشتمسروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ي همین داشتی بازوشو میکنديپسره میخواد چیزي بگه که سروش با داد میگه: از جلوي چشمام گم شو تا ناقصت نکردمپسره از ترس دو تا پا داره چند تاي دیگه هم قرضمیگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه... هنوز به اونمسیري که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میامسروش : هنوز آدم نشدي؟با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمموقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردي... من رو داغون کردي..خونوادت رو عزادار کردي ولی هنوز همونی هستی که بوديچشمام دوباره غمگین میشنبا ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدي به زور.......با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی...بعدش با ادا و مسخره بازي براي خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوري... بعدترش هم یهپسره ي غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی وتنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونیمیخوام چیزي بگم که میگه: اینجوري نمیشه خونوادت زیادي بهت آزادي میدن... امشب باي.........
با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توي هرزهکنترل خودم رو از دست میدمو با فریادي بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ي به تمام معنا...ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ي منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟..نامزدمی؟... شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفري پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دلنامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ي من که نیست... برايآبروي پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه براي خونوادم آبرویی نداشتم...سروش با دهن باز نگام میکنیبا داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. منسیاوش رو آواره ي شهر غربت کردم... من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم...از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صداي گرفته میگم راحت شدي... حالا راحت شدي که اعتراف کردم خوب حالابرو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشممدنبال سیاوش بود... پس دیگه دور و بر من نچرخاز شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ي این مدت توي دلم بود... خیلی سخته کاري نکرده باشی ولی هر لحظههرزه خطابت کنند... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به سروشمیندازم... قیافش خیلی ترسناك شده... تا به امروز اینجوري ندیده بودمش...یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزي واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداريمیدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خردکنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من روگناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... براي یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرصبخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرصخوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهشبرخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید سروش نشستم کهبرگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزهمیدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسري خوردن باز هم به هیچی نرسیدم...
نگام هنوز هم به سروشه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لاي دندوناي کلید شده میگه: کهمن رو واسه ي داداشم میخواستیبا فریاد میگه: آره؟با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رواز زبون من بشنوي... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داري... میتونی مثله همه ي روزاي گذشته فکر کنیدوستت نداشتم...بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوي من وایمیستی همه ي غرور من رو به بازي میگیريبا داد میگه: به جاي عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرمانگار تو حال خودش نیست...خنده اي عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهاي خودش افتخار میکنهبا ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده...یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... توچهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبري نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندي بهم میزنه ومیگه: چیه... ترسیدي؟... تا چند دقیقه ي پیش که خوب زبونت کار میکردنمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درك کنمسعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردي عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسهرفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارمته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیستبا این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده اي... براي من هم دیگه فرقینمیکنه بقیه در موردم چه فکري کنند... دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدمبازي دادن سروش چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟
میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي کامل میگه: امشب کاري باهات میکنم که تا عمر داري فراموشنکنی...بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبرهبا ترس میگم: سروش داري چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کنبا همون خونسردي میگه:عجله نکن میفهمی... امشب میخوام همین کار رو کنم... امشب واسه همیشه همه چیز روتمومش میکنم... 5 سال نامزدم بودي یه بار هم بهت دست درازي نکردم... همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی... حقندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم...با داد میگه: یادته؟با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردي؟...توي هرزه فقط قصدت بازي دادن منبود...معلوم نیست با چند نفر بودي و چه غلطا که نکردي؟با غصه میگم: مثله همیشه داري اشتباه میکنیبا جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه سروش رو بازي بدهانگار حرفامو نمیشنوه- سرو.....با داد میگه: بهتره خفه شی... خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد... چطور براي با بقیه بودن زود اکی میدي ولیبه من که میرسه ناز میکنیاشکام جاري میشنو با گریه میگم: سروش به خدا همه ي حرفام دروغ بودسروش با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونمبا تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که 5 سال به خوردم دادي و من احمق هم باور کردمبی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه
هر کاري میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم...دیگه هیچ دیدي به ساختمون ندارم... سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده...خونوادم هم که اصلا متوجه ي بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و بهسمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازي... چونکسی صدات رو نمیشنوه...از بس گریه کردم به هق هق افتادمسروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدماي اینخونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارنبا هق هق میگم: سروش خیلی پست....هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما... اگهبخواي اینطور ادامه بدي اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بريبا چشماي اشکیم بهش خیره میشم... این سروش رو دوست ندارم... من دلم سروش مهربون خودمو میخواد... سروشمن هیچوقت اینجوري دلم رو نمیشکنهتو چشمام خیره شده... همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه... من هم غرق نگاهش میشم... هیچحرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم...نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون سروشی که مدام با حرفاش آزارم میدهنمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟با بغضمیگم: چرا داشتی... خیلی زیادسروش: مگه عاشقت نبودم؟با لبخند تلخی میگم: چرا بودي... تا بی نهایتسروش: مگه دنیاي من نبودي؟با حسرت میگم: آره بودم... همه ي دنیات
سروش: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟با چشماي خیس میگم: آره آره آره...زندگیت در من خلاصه میشد... همه ي زندگیت در من خلاصه میشدسروش: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچییه قطره اشک گوشه ي چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودتاینکارو کردي؟با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میرهبا غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاري نکردم ... سروش واسه ي یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چراباورم نمیکنی... فقط براي یه بار بهم اعتماد کن... سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستتداشتم... اگه عاشقم بودي من هزار برابرش عاشقت بودم... اگه من دنیاي تو بودم تو همه وجود من بودي... اگه زندگیتو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بوديسروش با داد میگه: ترنم بس کن...با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن...چرا عذابم میدي... آخه چرا اینقدر عذابم میدي... تا کی میخواي با این دروغاتعذابم بدي... بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جاي ترانه میرفتیبا یه دنیا غم بهش خیره میشم.... چشمام حرفاي ناگفته ي زیادي دارن... تو که حرفاي زبونی من رو باور نداري... آخهلامصب حداقل از این چشمام بخون... چشمام که دیگه دروغ نمیگنسروش نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ي همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمتبا لحنی غمگین میگم: نگو سروش... تو رو خدا اینجوري نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ي آرزوم اینه کهتوي اون هزار بار تنها همزادم تو باشی.... تنها همراهم تو باشی... تنها همسفر زندگیم تو باشی... تنها بهونه ي زندگیمتو باشی... تنها دلیل بودنم تو باشی... من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که.........با عصبانیت میگه: نقشه ي جدیدته... مثله همیشه میخواي با احساسات طرف بازي کنی تا به هدفت برسی... اما بذار یهچیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم... من امشب همه ي حقمو ازت میگیرم...
میخوام چیزي بگم که با داد سروش که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداري؟ صدام تو گلوم خفه میشه...سروش به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته... صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگهازت نمیگذرم... تموم اون سالها که محرمم بودي ازت گذشتم... به خاطر تو... به حرمت تو... به احترام عشقمون... اماامشب محاله ازت بگذرم.. تموم اون سالها مال من بودي و در عین حال مال من نبودي امشب که مال من نیستیمیخوام همه جسمت رو مال خودم کنمترس همه وجودمو پر میکنههیچوقت اینجور ندیده بودمش...حتی بعد از دیدن اون مدارك... حتی بعد از مرگ ترانه... حتی بعد از جداییمون... اماامشب سروش، سروش همیشگی نیست...خیلی بهم نزدیکه...با ناله میگم:سرو.......خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیس، هیچی نگو...طوري خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ي هر حرکتی از من گرفته میشه... دستام رو بالا میارمو سعی میکنم بهعقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونهدادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد... بهتره خودتباهام راه بیاي... امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت... مثله تویی که نابودم کردي و از دور با تمسخر نگامکرديبعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی... بهخاطر همه ي اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبوديصورتم خیس خیسه... از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهاي سروش... فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشامجاري میشن بدون اینکه خودم بخوامبه هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد... یادته چهار سال پیش چی بهتگفتم... گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزي تلافی کارت رو سرت درمیارم
منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه... اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیدهسروش: امشب وقتشه... متنفرم از دختراي امثال تو که پسراي احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسرهبهشون بخوره... بعد از یه مدت هم که یه لقمه ي چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ي بعديمیرن ... هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود... من فقط واسه ي تو یه اسباب بازي بودمبا هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنیبخاطر کشمکش هاي من و سروش شالم روي شونم افتاده...بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام میبره... موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرمبستم رو آروم آروم نوازش میکنه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردي تو هم باید داغون بشیاشکام لباساس رو خیس میکنند ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه... بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله يگوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم... انتقام خودم... انتقام سیاوش... انتقام پدر و مادرمرو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن... انتقام نامزد برادرمکه به خاطر توي احمق پرپر شدو برادرم رو براي همیشه به عزاي خودش نشوندبعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام میکشه و باعث میشه موهاي لختم اطرافم پخش بشه... ربان روروي زمین پرت میکنه و به موهام چنگ میزنه... با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخواي با چشمهات افسونم کنیکاري باهام کردي که توي هر مهمونی اي که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنندو برام دل میسوزونند... محالهفریب این اشکا رو بخورمبا چشماي اشکی میگم: سروش من........میپره وسط حرفمو از بین دندوناي کلید شدش میگه: دوست دارم با دستايخودم بکشمت... اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه... با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو براينابود کردن یه زندگی واسه ي همیشه از دست میديبعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روي گودي گردنم میکشه... از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه... براياولین بار از عشقم میترسم... اونم خیلی خیلی زیاد... همیشه آغوش سروش امن ترین پناهگاه براي من بود اما امروز ازخودش به کی پناه ببرم؟... قطره هاي درشت اشک دونه دونه از چشمام جاري میشن ولی سروش بی توجه به اشکها ودل شکسته ي من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج میبره...... ازش خیلی میترسم... ضربان قلبم ازحالت عادي خارج شده... حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه... با احساس لباش روي گردنم تازه به عمق فاجعه پی
میبرم... انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ي اینا یه نمایش باشه... یه نمایش مسخره... یه نمایش برايترسوندن من... با ترس گردنم رو عقب میکشم...صداي آروم سروش رو میشنوم که با لحن بدي میگه: چیه خانمی؟ هنوز که کاري نکردمبا ترس میگم: سروش تو رو خدا بس کنبدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روي لبام میذاره ... با خشونتبا لبام بازي میکنه.. خبري از بوسه نیست... فقط لبام رو گاز میگیره... هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه... با دستامسعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست... وقتی تقلاي زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو کهتو چنگشه رها میکنه و به جاي موهام دستام رو مهار میکنه... دو تا دستامو توي یه دستش میگیره و من رو از آغوششخارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ي هیچگونه تقلایی رو بهم ندههمونجور که هق هق میکنم میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده... چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو رويلبام میذاره... اینبار با خشونت بیشتري کارش رو انجام میده... اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توي دهنماحساس میکنم... ولی باز هم دست بردار نیست... نفس کم آوردم... ولی هیچ جوري نمیتونم مخالفت کنم... همه ي راههاي سرکشی رو بسته... احساس ضعف میکنم... حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهاي خودم واستم... انگار سروش هممتوجه ي ضعف من میشه... چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه... با افتادن فاصله چندانی ندارم کهدست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه... به شدت نفس نفس میزنمبا دیدن وضع من نیشخندي میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاري نکردم کم آوردي؟... هنوز که خیلی زودهلبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کنبا نیشخند میگه: یعنی اینقدر براي با من بودن عجله داري؟ که میخواي زودتر کار اصلیم رو شروع کنمبا التماس میگم: سروش با من اینکارو نکنبا تمسخرنگام میکنه و حلقه ي دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندي میزنه و دستام رو ولمیکنه... کورسوي امیدي توي دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره
شالم رو به شدت از روي شونم برمیداره به یه گوشه ي باغ پرت میکنه... دستاش رو به سمت گونه هام میاره و باخشونت نوازش میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبري از محبت گذشته ها نیست... تنهاچیزي که ازش میبینم خشونته و بسنگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هرقیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ي دستاش شل ترشده الان که دستام آزادهستن فرصت فرار رو دارم... فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاري از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ي بعدچه اتفاقی میفتهدستاش رو از روي گونه هام برمیداره و به سمت دکمه هاي مانتوم میاره... با همه ي ترسی که ازش دارم حس میکنمالان وقتشه... دستش هنوز به دکمه ي مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم...چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ي آخرمچ دستم رو میگیره... خودش پرت میشهزمین و من هم روش میفتم... همه ي امیدم به یاس تبدیل میشه... همه چی تموم شد... مطمئنم دیگه ولم نمیکنه...میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم... دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... یه لحظه احساس میکنم فشاردستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روي زمین پرت میکنه و اینبار خودشرو روي تنم میندازه... همه ي سنگینیش رو روي جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاري نمیتونم کنم... نگام بانگاهش تلاقی میکنه... با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشهبا صداي لرزونی میگم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل اینیکی رو دیگه ندارمیه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره يخونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر ایننقشه ي فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهاي نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزي سرشو به سمتگردنم میاره و بوسه اي ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتارمیکنه؟... هنوز چند ثانیه اي از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و باشدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچدست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم...
و با همون خونسردي میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاريبا همه ي ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محکبزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه...من میدونمو توهمه ي بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روي زمین... از خشونتهاي بیش از اندازه ي سروش... امااین دردا من رو از پا نمیندازه دردي که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشهاز رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ايکاش... نمیدونم چرا تمام لحظه هاي بد زندگی آدما به سختی میگذرنامشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صداي سروش به خودم میام که با نیشخند میگه: خودتکه میدونی نامزدي اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو روصد در صد فراموش کردنبا خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟سروش: پس امشب وقت زیادي واسه ي تلافی گذشته ها دارمبعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ي حرف زدن بده به سرعت دکمه هاي مانتوم رو با دست آزادش بازمیکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ي این ترسها رو توي چهره ام میبینه اما هیچتوجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ي لرزش بدنم شده ولی هیچعکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رومیکنه که مانتوم پاره میشه... مانتو رو به گوشه اي پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلندخودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلتههست و این براي وضع الان من خیلی خیلی بده... وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توي مهمونی همونشال روي سرم رو روي شونه هام میندازم... اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم...دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... امااون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دستآزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن
به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنماین همه سنگدلی از سروش مهربون من بعیده...با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روي پوست بندم احساس میکنم...با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ياینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودي ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردمآهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتمبا عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه... اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدموروي زمین میفتم... با پوزخند بهم نگاه میکنه... به خودم... به بدن نیمه برهنه ام... به اشکام... از تو چهره اش هیچی رونمیتونم بخونم... با قدمهاي آهسته به طرفم میاد... وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رولمس میکنه... با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد...با خونسردي میگه: اما امشب ازت نمیگذرم... حداقلش بعد از 5 سال یه لذتی ازت میبرم... انتقامم رو ازت میگیرم... وتو رو هم مثله ي خودم داغون و شکسته میکنمبا تموم شدن حرفش بی توجه به چشماي اشکیم خودش رو روي من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهاي منمشغول میشه... مغزم دیگه کار نمیکنه... نمیدونم چیکار باید کنم... واقعا هنگیدم... خواهش، التماس، جیغ، داد، فریادهیچکدوم تاثیر ندارن... میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ میگم: سروش به خداوندي خدا قسم دستتبهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاصمیکنم... قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ي شماها رو خلاصکنمتو چشمام خیره میشه... نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگردهبا پوزخند میگه: وقتی پسر مردم رو به بازي میگیري باید به اینجاش هم فکر کنیزمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگرديمیخواد چیزي بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشهبا همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردي و بگی ترنم اشتباه کردم...ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ي دنیا به تو بد
کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاك هستی... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همونبودي... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ي همیشه رفتبا ناباوري بهم نگاه میکنهبا لحنی غمگین زمزمه میکنم: گفتم نبینم روي تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم- سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتماز این غرق ترم نکن... التماست میکنمفقط بهم خیره شده نه کاري میکنه نه رهام میکنه... بعد از یه مدت اخماش کم کم توي هم میره... اخم جاي ناباوریشرو میگیره... میخواد چیزي بگه که با شنیدن صداي قدمهاي یه نفر ساکت میشهسروش با شنیدن صداي قدمهاي اون طرف از روي من بلند میشه... ته دلم روشن میشه... یعنی همه چیز تموم شد...سروش بی توجه به من لباسش رو مرتب میکنه میخواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش میزنه... با تعجبجهت نگاه سروش رو دنبال میکنم که طاهر و پشت سرش سیاوش رو میبینم... وضع لباسم اصلا خوب نیست... طاهربا دهن باز نگاهش بین من و سروش میچرخه... سیاوش هم با ناباوري به من و سروش زل زده و هیچی نمیگه ...نگاهغمگینم رو ازشون میگیرم... از هر دوشون خجالت میکشم...... لابد الان هر دوشون من رو مقصر میدونند ... شاید همطاهرجلوي سروش و سیاوش یه سیلی توي گوشم بیزنه و بگه باز یه گند دیگه زدي... با داد طاهر به خودم میامطاهر: تو داشتی چه غلطی میکردي؟با ترس نگاش میکنم ولی انگار مخاطبش من نیستم... نگاهش به سروشه... سروش با شرمندگی سرش رو پایینمیندازه و هیچی نمیگهطاهر با فریاد میگه: سروش میخواستی چیکار کنی؟وقتی طاهر جوابی از سروش نمیشنوه با داد میگه ترنم اینجا چه خبره؟با چشمهاي غمگینم بهش زل میزنمو چیزي نمیگم... چی میتونم بگم؟... واقعا چه جوابی میتونم داشته باشم؟... چیزيواسه گفتن ندارك... طاهر ناهش رو از من میگیره و به سرعت خودش رو به سروش میرسونه و با داد میگه: بگو دارماشتباه میکنم لعنتی... بگو
سیاوش با اخم نگاهی به من میندازه و کتش رو در میاره... خودش رو به من میرسونه و بدون اینکه نگاهی بهم بکنهکتش رو به سمت من پرت میکنهسرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم... میدونم از من متنفره... بیشتر از همه ي دنیا سیاوش از من متنفره... پس ترجیحمیدم نگاهامون بهم نیفته... هم به خاطر گذشته... هم به خاطر وضع الانم... کتش رو که روب پام افتاده برمیدارم...پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکري میکنم... بدون اینکه حرفی بزنه به سمت طاهر و سروش میره.... اول زیپلباسم رو بالا میارم و بعد کت سیاوش رو روي شونه هاي لختم میندازم....طاهر که همه ي سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت سروش میکوبه... نمیدونم اگه طاهرنمیومد چی میشد... آیا سروش بهم تعرضمیکرد یا تسلیم التماسام میشد... واقعا نمیدونم...سیاوش با دیدن عکس العمل طاهر قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: طاهر صبر کن... نمیشه زود قضاوت کردمیدونم بهم شک داره... میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه... اما هیچی نمیگم... ترجیح میدم حرفی نزنم...چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم... چون باورم ندارن... چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناهتر پیدانمیکنند... حتی اگه سروش خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه... طاهر با عصبانیت نگاهی بهلباساي من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنهسیاوش سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : سروش اینجا چه خبره؟سروش سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگهسیاوش: سروش با توامسروش باز هم جوابی نمیدهسیاوش عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: سروشسروش نگاشو از من میگیره و به سمت سیاوش برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخواي بدونی..بعد با داد میگه: میگم چی میخواي بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنمسیاوش با ناباوري به سروش خیره میشه و سروش با داد میگه: میخواستم بی آبروش کنم همونجور که اون با آبروي من بازي کرد
صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه روزي زندگی من وخونوادم رو تباه کردبا تموم شدن حرف سروش دست سیاوش بالا میره و به روي صورت سروش فرود میادچشمم به طاهر میفته که با چشمهاي سرخ شده به سروش زل زده... رگ گردنش متورم شده... معلومه خیلی دارهخودش رو کنترل میکنه که سروش رو زیر دست و پاش له نکنه... که سروش رو به باد فحش و ناسزا نگیره... معلومهخیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه... دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه... اما سیاوش فریاد میزنه: تو واقعاداشتی بهش دست درازي میکردي؟سروش به چشمهاي سیاوش خیره میشه و هیچی نمیگهسیاوش با عصبانیت پشتش رو به سروش میکنه و چنگی به موهاش میزنه... طاهر با چشمهاي سرخ شده نگاشو ازسروش میگیره و به طرف من میاد... قیافش بدجور ترسناك شده... خیلی ازش میترسم... امشب همه عجیب شدن....دوست ندارم با طاهر تنها بشم... طاهر به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره...نفسی از سر آسودگی میکشم... مانتوم رو از روي زمین برمیداره ... با دیدن مانتوي پاره ام به سمت دیوار میره و مشتمحکمی به دیوار میزنه... دیگه طاقت نمیاره ... کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتیچند باري به دیوار مشت میکوله سیاوش با شرمندگی به سمت طاهر میادو اون رو میگیره و میگه: طاهر این کارو باخودت نکناما طاهر بی توجه به حرف سیاوش به سمت سروش برمیگرده و با فریاد میگه: سروش... خیلی نامردي... خیلی خیلینامرديبعد خودش رو از چنگال سیاوش آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده... همونجور که از روي دیوار سر میخوره و روي زمینمیشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روي زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمتروزاي گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...سیاوش با شرمندگی میگه: طاهر...طاهر با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... اگه امروز کاري به سروش ندارم از روي بیغیرتیم نیست... دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن
بعد زمزمه وار میگه: هر چند سروش امروز اون حرمتها رو شکستسیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگهطاهر با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره... چون براي جلوگیري دعواهاياحتمالی یه قدم به سمت طاهر برمیداره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف میشهطاهر با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی... هان؟.... ترنم رو.... یه نگاه بهش بنداز... مگه چیزي ازش مونده...با دادي بلندتر میگه: سروش با توام؟... میگم مگه چیزي ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازاتشد هنوز هم داره مجازات میشه... ببین چی ازش مونده؟... نه لبخندي.. نه شیطنتی.. نه احساسی... نه خانواده اي...میخواي از کی انتقام بگیري؟... از ترنم؟... با یه نگاه هم میشه فهمید این اون ترنم نیست... این دختر اصلا هیچینیست... سروش اون هیچی نداره... تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن... ازلحاظ مالی ساپورت میشدي... سرسار از محبت اطرافیانت بودي... اما ترنم تمام این سالها تنهاي تنها بود... از همهحرف شنیده... از خونواده... از فامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندي نثارش میکرد....اگه اونگناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه هاي پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطرچی؟... به خاطر یه اشتباه...اشک تو چشمام جمع میشهسیاوش: طاهر به خدا شرمندتمطاهر پوزخندي میزنه و میگه: تو چرا؟سروش با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادمطاهر با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده اي برام دارن؟... معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه یلایی سر خواهرممیاوردي؟... بماند که اگه من اون رو توي این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رومقصر میدونستم... ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت
اوهوم ماندانا: ترنم تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزي میرسه؟- مانی برام مهم نیست... اگه الان اینجا بودي و قیافه ي خونسردمو میدیدي خودت به حرفم میرسیديماندانا با لحنی بغضآلود میگه: همه رو توي دلت میریزي و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدي... تو اون چند باري کهاومدم ایران متوجه ي همه چیز شدم- مانی اگه زنگ زدي این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن... پولت هم بیخودي حروم نکنماندانا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو براي تو حروم کنم اینا پولاي امیرهلبخندي میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که ماندانا رو دارم... به خاطر دل من حاضره هر کار کنه... حتی خندههاي زورکی.... ممنونم مانی... الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم... ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت- از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنیماندانا: مگه خل و چلم- اون رو که آره ول.......ماندانا میپره وسط حرفمو میگه: ترنم باز به من توهین کردي... میام میزنمتاخندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا... نه خداییش اگه میتونی همین الانبیاماندانا با حرصمیگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداري که بخوام پاهاي نازنینمو به خاطرت خستهکنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام ایران... نه بابا همه ي حسابامو میذارم 5 شنبه تا یه دفعهاي باهات تسویه میکنم- نگوماندانا: به کوري چشم تو هم شده میگم- به جاي این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگو
پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزي میکنهچشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چی؟ماندانا: با امیر شطرنج بازي کردم... با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزي کنه... تازه باید غذایی رو بپزه کهاون طرف دوست دارهبا تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزي سرت نمیشدماندانا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشدبا صداي بلند میگم: باز سر امیر رو کلاه گذاشتی؟یکی دو نفري که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند... زیر لبی ببخشیدي میگم... که اونا نگاشون رو از منمیگیرنو و دوباره به حرفاي خودشون میرسن...ماندانا: باشه به بزرگواري خودم میبخشمبا حرصمیگم: کی با تو بود؟ماندانا با خونسردي میگه: خوب معلومه تو- حالا امیر چی داره درست میکنه؟با افتخار میگه: قرمه سبزيبا تعجب میگم: مگه بلدهماندانا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره... قرار شده تا غذاي مورد علاقه ي من رو درست نکرده پاشو ازآشپزخونه بیرون نذاشتهخندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟ماندانا: سرور شما ماندانا- منظورت همون کلفت شما بود دیگه
ماندانا: نه بابا... اون که شغل خودته... راستی تو فکر یه نقشه ي جدیدم- دیگه میخواي چه آتیشی بسوزونی؟ماندانا: میخوام یه دست دیگه با امیر شطرنج بازي کنمو این بار رخت و لباساي کثیف رو هم بهش واگذار کنم- دیوونه... مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟ماندانا: چی میگی بابا... ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم- پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟ماندانا: نکنه واقعا فکر کردي پولاي امیر رو حروم تو میکنم؟با تعجب میگم: پس چی؟ماندانا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیرهمیخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟- دیگه چیه؟ماندانا: از امیر یه عکساي توپی گرفتم... اومدم ایران حتما نشونت میدم- مانی باز داري یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزونماندانا: بالاخره عکساي سرآشپز امیر دیدن داره... میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم- دیوونه... همیشه فکر میکنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توي مصیبت رو تودامنش انداختهماندانا با صداي بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟- پس نه... فکر کردي باهات شوخی دارم؟ماندانا: من هم میخوام ببینم- چی چی رو
ماندانا: دامن امیر رو... چطور تو امیر رو با دامن دیدي ولی من ندیدم... امش باید مجبورش کنم یکی از دامناي من روبپوشه با تصور امیر اون هم توي دامناي ماندانا پخی میزنم زیر خنده که ماندانا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟- مانی به خدا زشتهماندانا: اون که مادرزادي زشت بود- چی واسه ي خودت میگی؟ماندانا: مگه امیر رو نمیگی؟با حرصمیگم: رفتاراتو میگمماندانا: برو بابا... کجاش زشته تازه چند تا عکس از امیر در ژست ههاي مختلف میگیرم... فکر کن هم با دامن کوتاه همبا دامن بلندهمینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدي... هیچ امیدي بهت نیستماندانا: عزیزم تو چیزایی از من میخواي که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوري میخواي دوباره آدم بشم- اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو... من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسمماندانا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم... راستی تا میتونی غذا بخور... فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاهاگیرت بیاد- اشتباه میکنی... آخر هفته که اومدم خونه ي شما از این غذاها دوباره گیرم میادماندانا با داد میگه: حرفشم نزن... بینم دست خالی اومدي کشتمت... غذاتو با خودت میاري... شنیدي؟- چی واسه خودت میگی... نکنه فکر کردي من واسه دیدن تو دارم میام... من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهايتویهماندانا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی... چون از این خبرا نیست... راستی اگه میخواي بیاي گل و شیرینی یادتنره
مگه میخوام بیام خواستگاري؟ماندانا با حرصمیگه: نکنه میخواي دست خالی به دیدنم بیاي؟- من خودم گلم... دیگه چه احتیاجی به گل داري؟ماندانا: توي آفتاب پرست گلی... برو بابا... از اینجور شوخیا نکن... با قلب اون گلاي خوشگل هم بازي نکن... یهومیبینی همه ي گلاي دنیا با این حرفت پرپر شدن... بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدي؟- برو بچه... من نظرم عوضشد... اصلا نمیامبا ذوق میگه: واقعا... چه خوب... مهمون کمتر زندگی بهتر- مانی مکالممون خیلی طولانی شد... بهتره قطع کنمماندانا جدي میشه و میگه: باشه عزیزم... فقط به هیچ چیز فکر نکن- خیالت راحتاز ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم... اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم... همون لباس رو همبیخود پوشیدم... اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ي گذر زمان نشدم... مثله اینکه شام دارن میدن... خوشبختانه هرکسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره... بی توجه به نگاه هاي دیگران به سمت میز میرمو یه خوردهسالاد واسه خودم میکشم... بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ي سالن برمیگردم... از همون فاصله سروش و آلا رومیبینم... متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگهي سالن رو واسه ي نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلويسروش بشینمو به دلبري هاي آلاگل نگاه کنم... روي یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... ازبس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهاي سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یهخورده غذاي سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیرهآروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوري راحت ترم... باچشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبري ازبابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیرهشده... وقتی متوجه ي نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوضمیکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو به
رفتاراي عجیب و غریبه سروش فکر میکنم... همینجور که توي فکر هستم متوجه ي نشستن کسی روي صندلیکناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ي یه ماجراي دوباره رو ندارم...با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشمپسر: سلام خانمیسري به نشونه ي سلام تکون میدمو چیزي نمیگمپسر: موش زبونت رو خورده خانم خانماجوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم... همه جاي سالن تقریبا شلوغه... فقطاون قسمتی که سروش و آلاگل نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم... مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونهي بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم...از سالن خارج میشمو قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم... همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب برايخودم شعر میخونم... به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرممرا صد بار از خود برانی دوستت دارمبه زندان خیانت هم کشانی دوستت دارمچه سود از مهر ورزیدن چه حاصل از وفا کردنمرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارموقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه... با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه...بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روي خودم میبینم... زمزمه وار میگم: فوق العادستهمیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهاي ظریف گلهاي رز رو لمس کنه وعطر گلها رو با لذت استشمام کنه... چشمامو میبندمو میگم خدایا چه حس خوبیهپسر: موافقمبا شنیدن صداي پسري چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم... نگاهی به پسره میندازم... همون پسره ي داخل سالنه
اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردي؟با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.. مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیشنمیره... با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنمو میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صداي تند قدماشو پشت سرم میشنوم... بی توجه به قدم هاي تندشبه راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه... دستم رو میکشه و میگه: کجا؟با اخم میگم: چی از جونم میخواي؟با لبخند میگه: باور کن هیچیبا پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برمپسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومديپوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی... همه چیزبه ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بري سراغ زندگیتمیخوام بازومو از دستاي قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بدهبدون توجه به حرفش به شدت بازومو میکشم که بازوي خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشهچهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتیتو همین موقع صداي آشنایی به گوشم میرسهسروش با داد میگه: چیکار میکنی؟پسره بازومو ول میکنی و با خونسردي میگه: داشتم با این خانم حرف میزدمبه عقب برمیگردم که میبینم سروش با چشمهاي سرخ شده به پسره نگاه میکنه با فریادي بلندتر از قبل میگه: داشتی چه غلطی میکردي؟
از این همه عصبانیت سروش تعجب میکنم... با خودم فکر میکنم نکنه هنوز دوستم داره... با این فکر ضربان قلبم بالامیرهرنگ پسره میپره اما باز خودش رو نمیبازه و میگه: اصلا به جنابعالی چه ربطی داره؟هنوز تو فکر عکس العمل سروشم که با حرف بعدیش انگار همه ي دنیا روي سرم خراب میشهسروش: تو فکر کن برادرشمپسر به کل رنگ از چهرش میپره و میگه: باور کن قصد بدي نداشتمسروش با خشم به سمتش میادو میگه: واسه ي همین داشتی بازوشو میکنديپسره میخواد چیزي بگه که سروش با داد میگه: از جلوي چشمام گم شو تا ناقصت نکردمپسره از ترس دو تا پا داره چند تاي دیگه هم قرضمیگیره و با سرعت از من و سروش دور میشه... هنوز به اونمسیري که پسره رفته نگاه میکنم که با فریاد سروش به خودم میامسروش : هنوز آدم نشدي؟با تعجب نگاش میکنم... معنی حرفاش رو نمیفهمموقتی نگاه متعجب منو میبینه با داد ادامه میده: خواهرت رو کشتی... برادر من رو بدبخت کردي... من رو داغون کردي..خونوادت رو عزادار کردي ولی هنوز همونی هستی که بوديچشمام دوباره غمگین میشنبا ناراحتی میگم: سروش خودت که دیدي به زور.......با عصبانیت میگه: آره دیدم... امشب خیلی چیزا رو دیدم... تلفنی با مانی که معلوم نیست کدوم بدبختیه حرف میزنی...بعدش با ادا و مسخره بازي براي خودت سالاد میکشی و با هزار تا ناز و عشوه آروم آروم میخوري... بعدترش هم یهپسره ي غریبه میاد کنارت میشینه و تو با سر بهش اشاره میکنی دنبالت بیاد... و در آخر هم از جات بلند میشی وتنهایی به این باغ کوفتی میایو اون پسره رو هم به دنبال خودت میکشونیمیخوام چیزي بگم که میگه: اینجوري نمیشه خونوادت زیادي بهت آزادي میدن... امشب باي.........
با ناراحتی میگم: سروش چرا چرت و پرت میگی؟با داد میگه: من چرت و پرت میگم یا توي هرزهکنترل خودم رو از دست میدمو با فریادي بلندتر از خودش میگم: آره اصلا من یه هرزه ام... یه هرزه ي به تمام معنا...ولی به تو چه که من چه غلطی دارم میکنم؟... تو چه کاره ي منی؟... هان؟.. تو چیه من میشی؟... مادرمی؟... پدرمی؟..نامزدمی؟... شوهرمی؟.. دوست پسرمی؟... مگه نمیگی از من متنفري پس الان اینجا چه غلطی میکنی برو بشین ور دلنامزدت... واسه همیشه پاتو از زندگیم بیرون بکش... دلت واسه کی میسوزه... مطمئننا واسه ي من که نیست... برايآبروي پدرم دل میسوزونی به قول خودت که من دیگه براي خونوادم آبرویی نداشتم...سروش با دهن باز نگام میکنیبا داد میگم: اصلا میدونی چیه... من قاتله خواهرم هستم.. من اون رو کشتم... من زندگی تو رو نابود کردم.. منسیاوش رو آواره ي شهر غربت کردم... من کمر پدرمو شکستم.. من مادرمو داغون کردم...از بس جیغ زدم صدام گرفته: با همون صداي گرفته میگم راحت شدي... حالا راحت شدي که اعتراف کردم خوب حالابرو زندگیتو کن... حالا با خیال راحت برو زندگیتو بساز... اصلا حق با توهه هیچوقت نمیخواستمت... از اول هم چشممدنبال سیاوش بود... پس دیگه دور و بر من نچرخاز شدت عصبانیت نفس نفس میزنم... عقده ي این مدت توي دلم بود... خیلی سخته کاري نکرده باشی ولی هر لحظههرزه خطابت کنند... تمام این سالها دوست داشتم فریاد بزنمو این عقده رو سر یکی خالی کنم... نگاهی به سروشمیندازم... قیافش خیلی ترسناك شده... تا به امروز اینجوري ندیده بودمش...یه خورده ازش میترسم... با اینکه چیزي واسه از دست دادن ندارم ولی حس میکنم بدجور عصبانیه... به خودم دلداريمیدمو میگم آخرش اینه که بهم فحش بده نهایت نهایتش هم اینه که کتکم بزنه بدتر از اونم اینه که غرورم رو خردکنه ولی لااقل سبک شدم... خسته شدم از بس گفتم بی گناهم ولی کسی باورم نکرد... در هر صورت که من روگناهکار میدونه... پس چه فرقی میکنه من چی بگم... براي یه بار هم که شده دوست دارم سروش از دستم حرصبخوره مگه چی میشه... مگه این همه من حرصخوردم چی شد؟.... مگه این همه من غصه خوردم کسی بهشبرخورد؟... مگه این همه من شکستم کسی بدادم رسید؟... دیگه بریدم... این همه سال به امید سروش نشستم کهبرگرده ولی آقا میاد رو بروم میشینه و میگه میخواد تا دو ماه دیگه ازدواج کنه و بدتر از اون هنوز من رو یه هرزهمیدونه... دیگه ظرفیتم پر شده... بعد از این همه سال توسري خوردن باز هم به هیچی نرسیدم...
نگام هنوز هم به سروشه... دستاش رو مشت کرده... از شدت عصبانیت میلرزه... از لاي دندوناي کلید شده میگه: کهمن رو واسه ي داداشم میخواستیبا فریاد میگه: آره؟با شنیدن حرفاش چشمام دوباره غمگین میشن... آهی میکشم و میگم: مگه این همه سال نمیخواستی این جمله ها رواز زبون من بشنوي... امروز من حرفی رو میزنم که تو دوست داري... میتونی مثله همه ي روزاي گذشته فکر کنیدوستت نداشتم...بی توجه به حرفم با فریاد میگه: جلوي من وایمیستی همه ي غرور من رو به بازي میگیريبا داد میگه: به جاي عذرخواهی به کارت افتخار هم میکنی؟یه قدم به سمتم برمیداره... با نگرانی نگاش میکنمو با ترس یه قدم به عقب میرمانگار تو حال خودش نیست...خنده اي عصبی میکنه با خودش میگه: خانم به هرزگیهاي خودش افتخار میکنهبا ترس نگاش میکنم... میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونم سروش کار دستم بده... واقعا رفتاراش عجیب غریب شده...یه قدم دیگه به عقب میرمو تا برگردمو از باغ خارج بشم که سریع خودش رو بهم میرسونه... مچ دستمو میگیره... توچهره اش از عصبانیت چند لحظه پیش خبري نیست... تو چشماش برق عجیبی رو میبینم... پوزخندي بهم میزنه ومیگه: چیه... ترسیدي؟... تا چند دقیقه ي پیش که خوب زبونت کار میکردنمیدونم اون همه عصبانیت کجا رفته... اصلا نمیتونم این همه خونسردیش رو درك کنمسعی میکنم مچ دستمو از دستش خلاص کنم که با همون خونسردي عجیب و غریبش نگام میکنه و میگه: هنوز واسهرفتن خیلی زوده... امشب باهات خیلی کارا دارمته دلم خالی میشه با ناراحتی میگم: سروش ولم کن... یکی میاد اینجا ما رو میبینه درست نیستبا این حرفم پوزخندش پررنگ تر میشه و میگه: تو که دیگه واسه همه شناخته شده اي... براي من هم دیگه فرقینمیکنه بقیه در موردم چه فکري کنند... دیگه آب از سرم گذشته تنها چیزي که الان برام مهمه اینه که بهت نشون بدمبازي دادن سروش چه عواقبی رو با خودش به همراه داره؟
میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و با خونسردي کامل میگه: امشب کاري باهات میکنم که تا عمر داري فراموشنکنی...بعد از گفتن این حرف مچ دستم رو میکشه و من رو به ته باغ میبرهبا ترس میگم: سروش داري چیکار میکنی؟ خواهش میکنم تمومش کنبا همون خونسردي میگه:عجله نکن میفهمی... امشب میخوام همین کار رو کنم... امشب واسه همیشه همه چیز روتمومش میکنم... 5 سال نامزدم بودي یه بار هم بهت دست درازي نکردم... همیشه میگفتم تو خانم خونم هستی... حقندارم قبل از ازدواج بهت دست بزنم...با داد میگه: یادته؟با ناراحتی نگاش میکنمو اون با لحنی غمگین ادامه میده ولی تو چیکار کردي؟...توي هرزه فقط قصدت بازي دادن منبود...معلوم نیست با چند نفر بودي و چه غلطا که نکردي؟با غصه میگم: مثله همیشه داري اشتباه میکنیبا جدیت میگه: امشب بهت ثابت میکنم که هیچکس نمیتونه سروش رو بازي بدهانگار حرفامو نمیشنوه- سرو.....با داد میگه: بهتره خفه شی... خودت هم میدونی کسی این اطراف نمیاد... چطور براي با بقیه بودن زود اکی میدي ولیبه من که میرسه ناز میکنیاشکام جاري میشنو با گریه میگم: سروش به خدا همه ي حرفام دروغ بودسروش با پوزخند میگه: این رو که خودم میدونمبا تعجب نگاش میکنم که میگه: همون حرفایی که 5 سال به خوردم دادي و من احمق هم باور کردمبی توجه به اشکا و تقلاهام دستم رو میکشه و من رو به زور با خودش میبره...همونجور که من رو با خودش میبره میگه: این اشکا و التماسا خیلی خیلی واست کمه
هر کاري میکنم زورم بهش نمیرسه نمیتونم از چنگالش خودمو آزاد کنم.... وقتی به ته باغ میرسیم ناامید ناامید میشم...دیگه هیچ دیدي به ساختمون ندارم... سروش هر بلایی هم سرم بیاره هیچکس نمیفهمه... بدجور ته دلم خالی شده...خونوادم هم که اصلا متوجه ي بیرون اومدنم نشدن چه برسه به اینکه بدونند به باغ اومدم... مچ دستمو ول میکنه و بهسمت دیوار هلم میده... به شدت به دیوار برخورد میکنم که سروش با پوزخند میگه: بهتره داد و بیداد راه نندازي... چونکسی صدات رو نمیشنوه...از بس گریه کردم به هق هق افتادمسروش با بی رحمی تمام ادامه میده: هر چند اگه صدات رو هم بشنون قبل از من خودت به دردسر میفتی... آدماي اینخونه هیچکدوم حرفات رو قبول ندارنبا هق هق میگم: سروش خیلی پست....هنوز حرفم تموم نشده که با خشم به سمتم میاد چونمو میگیره و میگه: حواست به حرفات باشه خانم خانما... اگهبخواي اینطور ادامه بدي اونوقت دیگه تضمین نمیکنم از این باغ زنده بیرون بريبا چشماي اشکیم بهش خیره میشم... این سروش رو دوست ندارم... من دلم سروش مهربون خودمو میخواد... سروشمن هیچوقت اینجوري دلم رو نمیشکنهتو چشمام خیره شده... همونجور که چونمو تو دستش گرفته غرق نگام میشه... من هم غرق نگاهش میشم... هیچحرفی نمیزنه.. من هم هیچ حرفی نمیزنم...نمیدونم کدوم رفتارش رو باور کنم این عشقی که تو چشماش میبینم یا اون سروشی که مدام با حرفاش آزارم میدهنمیدونم تو چشمام چی میبینه که همونجور زمزمه وار میگه: مگه دوستت نداشتم؟با بغضمیگم: چرا داشتی... خیلی زیادسروش: مگه عاشقت نبودم؟با لبخند تلخی میگم: چرا بودي... تا بی نهایتسروش: مگه دنیاي من نبودي؟با حسرت میگم: آره بودم... همه ي دنیات
سروش: مگه زندگیه من در تو خلاصه نمیشد؟با چشماي خیس میگم: آره آره آره...زندگیت در من خلاصه میشد... همه ي زندگیت در من خلاصه میشدسروش: مگه چی واست کم گذاشته بودم؟لبخند تلخی میزنمو میگم: هیچییه قطره اشک گوشه ي چشماش جمع میشه و با لحنی که دلم رو به شدت میسوزونه میگه: پس چرا با من و خودتاینکارو کردي؟با این حرف چونمو ول میکنه و با خشم چند قدم به عقب میرهبا غصه میگم: آخه بدبختی اینجاست من کاري نکردم ... سروش واسه ي یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چراباورم نمیکنی... فقط براي یه بار بهم اعتماد کن... سروش به خدا اگه تو دوستم داشتی من صد برابر اون دوستتداشتم... اگه عاشقم بودي من هزار برابرش عاشقت بودم... اگه من دنیاي تو بودم تو همه وجود من بودي... اگه زندگیتو در من خلاصه میشد تو تنها دلیل بودن من در زندگی بوديسروش با داد میگه: ترنم بس کن...با فریاد میگه: تو رو خدا بس کن...چرا عذابم میدي... آخه چرا اینقدر عذابم میدي... تا کی میخواي با این دروغاتعذابم بدي... بعضی موقع آرزو میکنم ایکاش تو به جاي ترانه میرفتیبا یه دنیا غم بهش خیره میشم.... چشمام حرفاي ناگفته ي زیادي دارن... تو که حرفاي زبونی من رو باور نداري... آخهلامصب حداقل از این چشمام بخون... چشمام که دیگه دروغ نمیگنسروش نگاهش رو از نگام میگیره و میگه: موندن تو واسه ي همه مون عذابه... ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمتبا لحنی غمگین میگم: نگو سروش... تو رو خدا اینجوري نگو... من اگه هزار بار هم به دنیا بیام همه ي آرزوم اینه کهتوي اون هزار بار تنها همزادم تو باشی.... تنها همراهم تو باشی... تنها همسفر زندگیم تو باشی... تنها بهونه ي زندگیمتو باشی... تنها دلیل بودنم تو باشی... من خوشحالم که دیدمت خوشحالم که عاشقت شدم خوشحالم که.........با عصبانیت میگه: نقشه ي جدیدته... مثله همیشه میخواي با احساسات طرف بازي کنی تا به هدفت برسی... اما بذار یهچیز بهت بگم من امشب دیگه گولت رو نمیخورم... من امشب همه ي حقمو ازت میگیرم...
میخوام چیزي بگم که با داد سروش که میگه امشب حق هیچ اعتراضی نداري؟ صدام تو گلوم خفه میشه...سروش به سرعت خودش رو بهم میرسونه و رو به روم وایمیسته... صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه: امشب دیگهازت نمیگذرم... تموم اون سالها که محرمم بودي ازت گذشتم... به خاطر تو... به حرمت تو... به احترام عشقمون... اماامشب محاله ازت بگذرم.. تموم اون سالها مال من بودي و در عین حال مال من نبودي امشب که مال من نیستیمیخوام همه جسمت رو مال خودم کنمترس همه وجودمو پر میکنههیچوقت اینجور ندیده بودمش...حتی بعد از دیدن اون مدارك... حتی بعد از مرگ ترانه... حتی بعد از جداییمون... اماامشب سروش، سروش همیشگی نیست...خیلی بهم نزدیکه...با ناله میگم:سرو.......خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیس، هیچی نگو...طوري خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ي هر حرکتی از من گرفته میشه... دستام رو بالا میارمو سعی میکنم بهعقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونهدادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد... بهتره خودتباهام راه بیاي... امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت... مثله تویی که نابودم کردي و از دور با تمسخر نگامکرديبعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی... بهخاطر همه ي اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبوديصورتم خیس خیسه... از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهاي سروش... فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشامجاري میشن بدون اینکه خودم بخوامبه هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد... یادته چهار سال پیش چی بهتگفتم... گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزي تلافی کارت رو سرت درمیارم
منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه... اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیدهسروش: امشب وقتشه... متنفرم از دختراي امثال تو که پسراي احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسرهبهشون بخوره... بعد از یه مدت هم که یه لقمه ي چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ي بعديمیرن ... هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود... من فقط واسه ي تو یه اسباب بازي بودمبا هق هق میگم: به خدا اشتباه میکنیبخاطر کشمکش هاي من و سروش شالم روي شونم افتاده...بی توجه به حرف من دستش رو به سمت موهام میبره... موهام رو که خیلی ساده با ربانی همرنگ لباسم پشت سرمبستم رو آروم آروم نوازش میکنه و با آرامش میگه: حالا که داغونم کردي تو هم باید داغون بشیاشکام لباساس رو خیس میکنند ولی اون من رو از خودش جدا نمیکنه... بی تفاوت به اشکام لباش رو نزدیک لاله يگوشم میاره و میگه: قبل از ازدواجم انتقام همه چیز رو ازت میگیرم... انتقام خودم... انتقام سیاوش... انتقام پدر و مادرمرو که تمام این سالها از دیدن زندگی نابه سامان پسراشون زجر کشیدن و شکستن ولی دم نزدن... انتقام نامزد برادرمکه به خاطر توي احمق پرپر شدو برادرم رو براي همیشه به عزاي خودش نشوندبعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام میکشه و باعث میشه موهاي لختم اطرافم پخش بشه... ربان روروي زمین پرت میکنه و به موهام چنگ میزنه... با خشونت میگه: تویی که امروز هم میخواي با چشمهات افسونم کنیکاري باهام کردي که توي هر مهمونی اي که پا میذارم مردم با ترحم بهم نگاه میکنندو برام دل میسوزونند... محالهفریب این اشکا رو بخورمبا چشماي اشکی میگم: سروش من........میپره وسط حرفمو از بین دندوناي کلید شدش میگه: دوست دارم با دستايخودم بکشمت... اما حیف که حتی مرگ هم واست کمه... با کار امشبم ذره ذره آب میشی و فرصت دوباره رو براينابود کردن یه زندگی واسه ي همیشه از دست میديبعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روي گودي گردنم میکشه... از گرمی نفسهاش تنم مور مور میشه... براياولین بار از عشقم میترسم... اونم خیلی خیلی زیاد... همیشه آغوش سروش امن ترین پناهگاه براي من بود اما امروز ازخودش به کی پناه ببرم؟... قطره هاي درشت اشک دونه دونه از چشمام جاري میشن ولی سروش بی توجه به اشکها ودل شکسته ي من با بی رحمی تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج میبره...... ازش خیلی میترسم... ضربان قلبم ازحالت عادي خارج شده... حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه... با احساس لباش روي گردنم تازه به عمق فاجعه پی
میبرم... انگار تا همین الان هم امید داشتم که همه ي اینا یه نمایش باشه... یه نمایش مسخره... یه نمایش برايترسوندن من... با ترس گردنم رو عقب میکشم...صداي آروم سروش رو میشنوم که با لحن بدي میگه: چیه خانمی؟ هنوز که کاري نکردمبا ترس میگم: سروش تو رو خدا بس کنبدون اینکه جوابمو بده با دستی که موهامو گرفته سرمو نزدیک صورتش میاره و لباش رو روي لبام میذاره ... با خشونتبا لبام بازي میکنه.. خبري از بوسه نیست... فقط لبام رو گاز میگیره... هر چی تقلا میکنم وحشی تر میشه... با دستامسعی میکنم به عقب هلش بدم اما بیفایده ست... وقتی تقلاي زیاد من رو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه و موهامو کهتو چنگشه رها میکنه و به جاي موهام دستام رو مهار میکنه... دو تا دستامو توي یه دستش میگیره و من رو از آغوششخارج میکنه بدون هیچ حرفی من رو به دیوار میچسبونه تا اجازه ي هیچگونه تقلایی رو بهم ندههمونجور که هق هق میکنم میخوام چیزي بگم که اجازه نمیده... چونمو با دست آزادش میگیره و دوباره لباش رو رويلبام میذاره... اینبار با خشونت بیشتري کارش رو انجام میده... اونقدر به کارش ادامه میده که طعم خون رو توي دهنماحساس میکنم... ولی باز هم دست بردار نیست... نفس کم آوردم... ولی هیچ جوري نمیتونم مخالفت کنم... همه ي راههاي سرکشی رو بسته... احساس ضعف میکنم... حس میکنم دیگه نمیتونم رو پاهاي خودم واستم... انگار سروش هممتوجه ي ضعف من میشه... چون لباش رو از رولبام برمیداره و چونمو رها میکنه... با افتادن فاصله چندانی ندارم کهدست آزادش رو اینبار دور کمرم حلقه میکنه... به شدت نفس نفس میزنمبا دیدن وضع من نیشخندي میزنه و با بیرحمی میگه: هنوز کاري نکردم کم آوردي؟... هنوز که خیلی زودهلبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کنبا نیشخند میگه: یعنی اینقدر براي با من بودن عجله داري؟ که میخواي زودتر کار اصلیم رو شروع کنمبا التماس میگم: سروش با من اینکارو نکنبا تمسخرنگام میکنه و حلقه ي دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندي میزنه و دستام رو ولمیکنه... کورسوي امیدي توي دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره
شالم رو به شدت از روي شونم برمیداره به یه گوشه ي باغ پرت میکنه... دستاش رو به سمت گونه هام میاره و باخشونت نوازش میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبري از محبت گذشته ها نیست... تنهاچیزي که ازش میبینم خشونته و بسنگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هرقیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ي دستاش شل ترشده الان که دستام آزادهستن فرصت فرار رو دارم... فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاري از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ي بعدچه اتفاقی میفتهدستاش رو از روي گونه هام برمیداره و به سمت دکمه هاي مانتوم میاره... با همه ي ترسی که ازش دارم حس میکنمالان وقتشه... دستش هنوز به دکمه ي مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم...چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ي آخرمچ دستم رو میگیره... خودش پرت میشهزمین و من هم روش میفتم... همه ي امیدم به یاس تبدیل میشه... همه چی تموم شد... مطمئنم دیگه ولم نمیکنه...میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم... دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... یه لحظه احساس میکنم فشاردستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روي زمین پرت میکنه و اینبار خودشرو روي تنم میندازه... همه ي سنگینیش رو روي جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاري نمیتونم کنم... نگام بانگاهش تلاقی میکنه... با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشهبا صداي لرزونی میگم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل اینیکی رو دیگه ندارمیه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره يخونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر ایننقشه ي فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهاي نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزي سرشو به سمتگردنم میاره و بوسه اي ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتارمیکنه؟... هنوز چند ثانیه اي از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و باشدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچدست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم...
و با همون خونسردي میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاريبا همه ي ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محکبزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه...من میدونمو توهمه ي بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روي زمین... از خشونتهاي بیش از اندازه ي سروش... امااین دردا من رو از پا نمیندازه دردي که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشهاز رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ايکاش... نمیدونم چرا تمام لحظه هاي بد زندگی آدما به سختی میگذرنامشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صداي سروش به خودم میام که با نیشخند میگه: خودتکه میدونی نامزدي اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو روصد در صد فراموش کردنبا خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟سروش: پس امشب وقت زیادي واسه ي تلافی گذشته ها دارمبعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ي حرف زدن بده به سرعت دکمه هاي مانتوم رو با دست آزادش بازمیکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ي این ترسها رو توي چهره ام میبینه اما هیچتوجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ي لرزش بدنم شده ولی هیچعکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رومیکنه که مانتوم پاره میشه... مانتو رو به گوشه اي پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلندخودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلتههست و این براي وضع الان من خیلی خیلی بده... وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توي مهمونی همونشال روي سرم رو روي شونه هام میندازم... اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم...دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... امااون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دستآزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن
به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنماین همه سنگدلی از سروش مهربون من بعیده...با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روي پوست بندم احساس میکنم...با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ياینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودي ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردمآهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتمبا عصبانیت من رو از آغوشش به بیرون پرت میکنه... اونقدر این کارش غیر منتظره بود که تعادلم رو از دست میدموروي زمین میفتم... با پوزخند بهم نگاه میکنه... به خودم... به بدن نیمه برهنه ام... به اشکام... از تو چهره اش هیچی رونمیتونم بخونم... با قدمهاي آهسته به طرفم میاد... وقتی بهم میرسه روم خم میشه با پشت دستش پوست بدنم رولمس میکنه... با دستم لباس رو گرفتم تا کاملا از بدنم درنیاد...با خونسردي میگه: اما امشب ازت نمیگذرم... حداقلش بعد از 5 سال یه لذتی ازت میبرم... انتقامم رو ازت میگیرم... وتو رو هم مثله ي خودم داغون و شکسته میکنمبا تموم شدن حرفش بی توجه به چشماي اشکیم خودش رو روي من پرت میکنه و بی تفاوت به جیغ و دادهاي منمشغول میشه... مغزم دیگه کار نمیکنه... نمیدونم چیکار باید کنم... واقعا هنگیدم... خواهش، التماس، جیغ، داد، فریادهیچکدوم تاثیر ندارن... میخواد لباس رو کاملا از تنم خارج کنه که با جیغ میگم: سروش به خداوندي خدا قسم دستتبهم بخوره همین امشبب خودم رو خلاصمیکنم... قسم میخورم امشب هم خودم رو هم همه ي شماها رو خلاصکنمتو چشمام خیره میشه... نمیدونم تو نگاهم دنبال چی میگردهبا پوزخند میگه: وقتی پسر مردم رو به بازي میگیري باید به اینجاش هم فکر کنیزمزمه وار میگم: تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگرديمیخواد چیزي بگه که با لبخند تلخ من ساکت میشهبا همون لبخند تلخی که به لب دارم تو چشماش زل میزنمو ادامه میدم: منتظر بودم برگردي و بگی ترنم اشتباه کردم...ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ي دنیا به تو بد
کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاك هستی... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همونبودي... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ي همیشه رفتبا ناباوري بهم نگاه میکنهبا لحنی غمگین زمزمه میکنم: گفتم نبینم روي تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم- سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم... من غرق مشکلاتماز این غرق ترم نکن... التماست میکنمفقط بهم خیره شده نه کاري میکنه نه رهام میکنه... بعد از یه مدت اخماش کم کم توي هم میره... اخم جاي ناباوریشرو میگیره... میخواد چیزي بگه که با شنیدن صداي قدمهاي یه نفر ساکت میشهسروش با شنیدن صداي قدمهاي اون طرف از روي من بلند میشه... ته دلم روشن میشه... یعنی همه چیز تموم شد...سروش بی توجه به من لباسش رو مرتب میکنه میخواد به سمت منبع صدا بره که سر جاش خشکش میزنه... با تعجبجهت نگاه سروش رو دنبال میکنم که طاهر و پشت سرش سیاوش رو میبینم... وضع لباسم اصلا خوب نیست... طاهربا دهن باز نگاهش بین من و سروش میچرخه... سیاوش هم با ناباوري به من و سروش زل زده و هیچی نمیگه ...نگاهغمگینم رو ازشون میگیرم... از هر دوشون خجالت میکشم...... لابد الان هر دوشون من رو مقصر میدونند ... شاید همطاهرجلوي سروش و سیاوش یه سیلی توي گوشم بیزنه و بگه باز یه گند دیگه زدي... با داد طاهر به خودم میامطاهر: تو داشتی چه غلطی میکردي؟با ترس نگاش میکنم ولی انگار مخاطبش من نیستم... نگاهش به سروشه... سروش با شرمندگی سرش رو پایینمیندازه و هیچی نمیگهطاهر با فریاد میگه: سروش میخواستی چیکار کنی؟وقتی طاهر جوابی از سروش نمیشنوه با داد میگه ترنم اینجا چه خبره؟با چشمهاي غمگینم بهش زل میزنمو چیزي نمیگم... چی میتونم بگم؟... واقعا چه جوابی میتونم داشته باشم؟... چیزيواسه گفتن ندارك... طاهر ناهش رو از من میگیره و به سرعت خودش رو به سروش میرسونه و با داد میگه: بگو دارماشتباه میکنم لعنتی... بگو
سیاوش با اخم نگاهی به من میندازه و کتش رو در میاره... خودش رو به من میرسونه و بدون اینکه نگاهی بهم بکنهکتش رو به سمت من پرت میکنهسرمو پایین میندازمو نگاش نمیکنم... میدونم از من متنفره... بیشتر از همه ي دنیا سیاوش از من متنفره... پس ترجیحمیدم نگاهامون بهم نیفته... هم به خاطر گذشته... هم به خاطر وضع الانم... کتش رو که روب پام افتاده برمیدارم...پشتش رو بهم میکنه که زیر لبی تشکري میکنم... بدون اینکه حرفی بزنه به سمت طاهر و سروش میره.... اول زیپلباسم رو بالا میارم و بعد کت سیاوش رو روي شونه هاي لختم میندازم....طاهر که همه ي سوالاش بی جواب میمونه کلافه میشه و مشتی به صورت سروش میکوبه... نمیدونم اگه طاهرنمیومد چی میشد... آیا سروش بهم تعرضمیکرد یا تسلیم التماسام میشد... واقعا نمیدونم...سیاوش با دیدن عکس العمل طاهر قدماشو سریعتر میکنه و با داد میگه: طاهر صبر کن... نمیشه زود قضاوت کردمیدونم بهم شک داره... میدونم فکر میکنه این موضوع هم زیر سر منه... اما هیچی نمیگم... ترجیح میدم حرفی نزنم...چون هر حرفی که بزنم باز هم خودم متهم میشم... چون باورم ندارن... چون دنبال مقصر میگردنو از من بی پناهتر پیدانمیکنند... حتی اگه سروش خودش هم اعتراف کنه فکر نکنم کسی حرفامو باور کنه... طاهر با عصبانیت نگاهی بهلباساي من میندازه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنهسیاوش سعی میکنه خونسرد باشه با آرامش میگه : سروش اینجا چه خبره؟سروش سرش رو بالا میاره و نگاهی به من میندازه و هیچی نمیگهسیاوش: سروش با توامسروش باز هم جوابی نمیدهسیاوش عصبی میشه و با لحنی عصبی میگه: سروشسروش نگاشو از من میگیره و به سمت سیاوش برمیگرده و با لحن غمگینی میگه:چی میخواي بدونی..بعد با داد میگه: میگم چی میخواي بدونی آره میخواستم بهش تجاوز کنمسیاوش با ناباوري به سروش خیره میشه و سروش با داد میگه: میخواستم بی آبروش کنم همونجور که اون با آبروي من بازي کرد
صداشو پایین میاره و با لحن غمگینی ادامه میده: میخواستم زندگی کسی رو تباه کنم که یه روزي زندگی من وخونوادم رو تباه کردبا تموم شدن حرف سروش دست سیاوش بالا میره و به روي صورت سروش فرود میادچشمم به طاهر میفته که با چشمهاي سرخ شده به سروش زل زده... رگ گردنش متورم شده... معلومه خیلی دارهخودش رو کنترل میکنه که سروش رو زیر دست و پاش له نکنه... که سروش رو به باد فحش و ناسزا نگیره... معلومهخیلی سخت داره خودش رو کنترل میکنه... دستش رو مشت کرده و هیچی نمیگه... اما سیاوش فریاد میزنه: تو واقعاداشتی بهش دست درازي میکردي؟سروش به چشمهاي سیاوش خیره میشه و هیچی نمیگهسیاوش با عصبانیت پشتش رو به سروش میکنه و چنگی به موهاش میزنه... طاهر با چشمهاي سرخ شده نگاشو ازسروش میگیره و به طرف من میاد... قیافش بدجور ترسناك شده... خیلی ازش میترسم... امشب همه عجیب شدن....دوست ندارم با طاهر تنها بشم... طاهر به من میرسه ولی بدون توجه به من از کنارم میگذره و به سمت مانتوم میره...نفسی از سر آسودگی میکشم... مانتوم رو از روي زمین برمیداره ... با دیدن مانتوي پاره ام به سمت دیوار میره و مشتمحکمی به دیوار میزنه... دیگه طاقت نمیاره ... کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: لعنتیچند باري به دیوار مشت میکوله سیاوش با شرمندگی به سمت طاهر میادو اون رو میگیره و میگه: طاهر این کارو باخودت نکناما طاهر بی توجه به حرف سیاوش به سمت سروش برمیگرده و با فریاد میگه: سروش... خیلی نامردي... خیلی خیلینامرديبعد خودش رو از چنگال سیاوش آزاد میکنه و به دیوار تکیه میده... همونجور که از روي دیوار سر میخوره و روي زمینمیشینه زمزمه وار میگه: حتی اگه خواهر من بدترین آدم روي زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی... به حرمتروزاي گذشته... به حرمت خونوادم... به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم... به احترام من و خونواده ام...سیاوش با شرمندگی میگه: طاهر...طاهر با داد میپره وسط حرفشو میگه: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... اگه امروز کاري به سروش ندارم از روي بیغیرتیم نیست... دارم داغون میشم ولی نمیخوام حرمت اون روزا شکسته بشن
بعد زمزمه وار میگه: هر چند سروش امروز اون حرمتها رو شکستسیاوش سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگهطاهر با خشم از جاش بلند میشه که باعث میشه سیاوش فکر کنه طاهر قصد دعوا داره... چون براي جلوگیري دعواهاياحتمالی یه قدم به سمت طاهر برمیداره که با داد طاهر خطاب به سروش سرجاش متوقف میشهطاهر با داد میگه: میخواستی کی رو نابود کنی... هان؟.... ترنم رو.... یه نگاه بهش بنداز... مگه چیزي ازش مونده...با دادي بلندتر میگه: سروش با توام؟... میگم مگه چیزي ازش مونده؟ آره در گذشته یه غلطی کرد ولی بابتش مجازاتشد هنوز هم داره مجازات میشه... ببین چی ازش مونده؟... نه لبخندي.. نه شیطنتی.. نه احساسی... نه خانواده اي...میخواي از کی انتقام بگیري؟... از ترنم؟... با یه نگاه هم میشه فهمید این اون ترنم نیست... این دختر اصلا هیچینیست... سروش اون هیچی نداره... تو تموم این سالها فقط ترحم فامیل عذابت میداد؟ اما خونوادت کنارت بودن... ازلحاظ مالی ساپورت میشدي... سرسار از محبت اطرافیانت بودي... اما ترنم تمام این سالها تنهاي تنها بود... از همهحرف شنیده... از خونواده... از فامیل... از همسایه... هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندي نثارش میکرد....اگه اونگناهکاره تاوان گناهش رو پس داده... اون هر روز داره نگاه هاي پرنفرت هر غریبه و آشنایی رو تحمل میکنه به خاطرچی؟... به خاطر یه اشتباه...اشک تو چشمام جمع میشهسیاوش: طاهر به خدا شرمندتمطاهر پوزخندي میزنه و میگه: تو چرا؟سروش با ناراحتی میگه: باور کن کنترلم رو از دست دادمطاهر با اخم میگه: این حرفا الان چه فایده اي برام دارن؟... معلوم نیست اگه من نمیرسیدم چه یلایی سر خواهرممیاوردي؟... بماند که اگه من اون رو توي این وضعیت نمیدیدم اصلا حرفاش رو باور نمیکردم و مثله همیشه اون رومقصر میدونستم... ترنم همین الان هم از خونواده طرد شده ولی با این کار تو صد در صد پدرم اون رو از خونه بیرون مینداخت