21-06-2018، 9:12
لبخندی زد و دستهاش رو از هم باز کرد. خجالت رو گذاشتم کنار و سمتش رفتم. روی پاش نشستم.
دستش و دورم حلقه کرد. سرش اومد جلو و روی گردنم نشست. با گازی که گرفت جیغ خفه ای زدم. خنده ی بلندی کرد.
-اینم سهمیه ی اول صبح من.
خم شدم و گوشه ی لبش رو بوسیدم. سریع از رو پاش بلند شدم.
انگار از کارم تعجب کرده بود چون هنوز تو شوک بود. آروم روی لبش دست کشید.
سمت کمد رفتم و لباس پوشیدم. با هم صبحانه خوردیم. احمدرضا آماده شد تا سری به رستوران بزنه.
چند روزی از عروسیمون میگذشت. احمدرضا با دکترش صحبت کرده بود و دکتر برای هفته ی بعد براش وقت عمل گذاشته بود اما احمدرضا عقب انداخته بودش.
-چرا عملت رو عقب انداختی؟
-چون میخوام با خانوم موشه خوش بگذرونم.
-اما سلامتیت ...
-من همین الانم سالمم. دلم میخواد کنارم باشی. تو قبول نکردی مسافرت بریم، میخوام ببرمت تا کارهای رستوران رو یاد بگیری!
-من؟
-آره. نا سلامتی زن منیا!!
ابرویی بالا انداختم.
-شما؟
-من، جناب گربه!
و خیز برداشت سمتم. جیغی کشیدم و خواستم از دستش فرار کنم که با یه جهش بغلم کرد و رو کولش انداخت.
هر دو به نفس نفس افتاده بودیم. گذاشتم روی تخت و روم خیمه زد. دلم میخواست باهاش یکی بشم.
گونه ام رو بوسید و کنارم دراز کشید.
-احمدرضا؟
-جونم؟
-تو چرا نمی خوای ...
سکوت کردم. خجالت می کشیدم.
-هنوز وقتش نشده! اینطوری بودن رو دوست نداری؟
سرم و روی سینه اش گذاشتم.
-من به بودن با تو خوشم.
روی موهام دست کشید.
****
روزها می اومدن و می رفتن. صبح ها با احمدرضا و بهارک به رستوران می رفتیم.
کم کم همه ی کارها رو یاد گرفتم. گاهی پارسا می اومد بهمون سر می زد. همه چیز خوب بود.
احمدرضا برعکس اخلاق تند و سردش، توی خونه عاشقانه های خودش رو داشت و من چقدر بودن با این مرد رو دوست داشتم!
شبها که می خوابید تو نور کم اتاق به چهره اش خیره می شدم.
هرچی به عملش نزدیک تر می شدیم دلم بیشتر شور میزد.
حس می کردم روحیه ام داره ضعیف میشه اما باید به احمدرضا روحیه می دادم.
روی تخت کنارش دراز کشیدم.
فردا عمل داشت.
-میدونی موهاتو خیلی دوست دارم؟
-از خودم بیشتر؟
دماغم رو مثل همیشه کشید.
-نه حسود کوچولو!
سرم و روی سینه اش گذاشتم. این ضربان قلب تمام زندگیم بود.
حتی فکر نبودنش هم وحشت آور بود. دست احمدرضا لای موهام بازی می کرد.
صداش توی گوشم نشست:
-امشب دلم میخواد انقدر محکم بغلت کنم تا توی وجودم حل بشی.
دستم و دور کمرش حلقه کردم. بوسه ی گرمش روی موهام نشست.
صبح هر دو آماده شدیم. نگاهی به تیپ بی نقصش انداختم.
خم شد و گاز ریزی رو گونه ام زد.
چطور شدم؟
-عالی!
-یعنی پرستارها عاشقم میشن؟
آروم به بازوش زدم.
-پرستارها غلط بکنن.
خندید و اومد سمتم. دستش و پشت گردنم گذاشت.
لبش که روی لبهام نشست به خلصه فرو رفتم. آروم شروع به بوسیدنم کرد.
زبونش رو روی لبم کشید.
-بریم خانومم؟
-صبر کن.
سمت آشپزخونه رفتم و سینی قرآن و آب رو برداشتم. از زیر قرآن ردش کردم و با هم از خونه خارج شدیم.
دائی و بقیه قرار بود بیان بیمارستان. وارد بیمارستان شدیم.
دلم شور می زد. تن احمدرضا لباس کردن. دستم و توی دستش گرفت.
خودم رو نگه داشتم تا اشکم نریزه. پشت دستم بوسه ای زد.
-مراقب خودت باش. ببخش اگه ...
دستم و روی لبهاش گذاشتم.
-هییسس احمدرضا ... تو بر می گردی، فهمیدی؟
لبخندی زد و پرستار تخت رو برد. تا لحظه ی آخر نگاهم به رفتنش بود.
همین که از دیدم محو شد پاهام شل شدن. اگر دستی زیر بازوم رو نمی گرفت، می افتادم.
نگاهی به دست خاله که دور بازوم حلقه شده بود انداختم.
سرم و روی سینه اش گذاشتم و گریه ام بیصدا شکست.
-فقط براش دعا کن. دکترش که خیلی امیدوار بود.
با تموم شدن عمل، پشت در اتاق عمل نشستم و دعا خوندم. با باز شدن در سریع بلند شدم.
-آقای دکتر؟
دکتر که مرد مسنی بود لبخندی زد.
-ما که راضی هستیم، بقیه اش با خداست.
خدایا شکری زیر لب گفتم.
ادامه دارد... .