امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#10
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

روی مبل همیشگیش نشست. رو به روش نشستم.

-جانم؟

-رفته بودم خونه ی احمدرضا.

-به سلامتی!

-نمیخوای بدونی چی شده؟

با اینکه دلم می خواست بپرسم اما غرورم اجازه نمیداد. بس بود هرچی خورد شدم.

-حتماً رفته بودین بهش سر بزنین، چیز تازه ای نیست!

-نه، برعکس. رفته بودم دلیل پس زدنتو بدونم چون دختر دسته گل من هیچی کم نداره!

نگاه بی فروغم رو به خانوم جون دوختم.

-به نتیجه ای هم رسیدین؟

چشمهای خانوم جون پر از اشک شد.

-آره مادر.

چیزی دلم رو چنگ می زد.

-بهتره از دهن خودش بشنوی ... امشب میاد اینجا.

ضربان قلبم بالا رفت. لعنت به این دل ...

-برو حموم کن، دلم نمیخواد تو رو با این قیافه ببینه.

-خانوم جون؟

-جونم؟

-شما که ...

سکوت کردم. انگار معنی حرف نگفته ام رو از نگاهم خوند که اخمی کرد.

-تو هیچی کم نداری که من بخوام از احمدرضا خواهش کنم پست نزنه! منم مثل تو فقط می خواستم دلیلش رو بدونم چون به عشق احمدرضا نسبت به تو ایمان داشتم. حالام برو آماده شو.

بلند شدم. دروغه اگه بگم از اینکه قرار بود احمدرضا رو ببینم خوشحال نبودم اما دلشوره داشتم که قراره چی بگه؟

دوش گرفتم و لباس ساده ای پوشیدم. رژ صورتی روی لبهام زدم.

با صدای زنگ آیفون حس از دست و پاهام رفت.
توان بلند شدن از روی مبل رو نداشتم.



با پیچیدن عطرش چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

همین که چشمهام رو باز کردم، نگاهم به نگاهش گره خورد.

با فاصله رو به روی مبلی که نشسته بودم، ایستاده بود.

هول کردم و سریع بلند شدم. نگاهی به اطراف انداختم. خانوم جون نبود!

-دنبال کسی می گردی؟

صداش همونقدر محکم و مقتدر توی گوشم نشست.

-نه!

-سلامت کو؟

-سلام.

-بشین تا بیهوش نشدی!

نشستم و احمدرضا هم رو به روم نشست. از اینکه به راحتی تمام حالاتم رو می دونست عصبی بودم.

دلم نمی خواست بفهمه چقدر بی قرارشم! پا روی پا انداخت و نگاهش رو خونسرد بهم دوخت.

هرچی سکوت کردم حرفی نزد. لبم رو با زبون خیس کردم.

-خانوم جون گفت حرف داری!

-اوهوم.

-خوب؟

-تو بپرس تا جواب بدم.

لبم رو توی دهنم کشیدم.

-چرا پسم زدی؟ بازی بود؟

-من بچه نیستم که عاشق بازی باشم.

سرم و بالا آوردم.

-پس چی؟

-دلم نمیخواد بیوه بشی!

اول متوجه حرفش نشدم. بعداز مکثی اخم کردم.

-بازیه جدیده؟

احساس کردم عصبی شد.

-تو فکر کن آره. اینطوری راحت میشی؟ اینطوری از این به بعد غذا میخوری؟ از اتاقت بیرون میای؟

بالاخره بعد از چند روز چشمهام خیس شد و روی گونه هام چکید.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-لعنتی گریه نکن ... من ارزش گریه کردن ندارم.

اما انگار تازه اشکهام راهشون رو پیدا کرده بودن. بلند شد اومد سمتم.

-مگه نمیگم گریه نکن؟

صدای هق هقم بلند شد.

-من اگه حرفی میزنم برای آینده ی خودته ... من اشتباه کردم پا پیش گذاشتم. تو برای من حیفی، میفهمی اینو؟

با عجز سرم رو تکون دادم.

-من هیچی از حرفهات نمی فهمم.

-من قلبم مشکل داره، می فهمی؟ باید عمل کنم، زنده موندنم پنجاه پنجاهه، حالا فهمیدی؟ دلم نمیخواد پاسوز من بشی.

باورم نمی شد احمدرضا بخاطر این موضوع من و پس زده باشه.

از روی مبل بلند شدم. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

-مگه من اجازه دادم به جام تصمیم بگیری؟

احساس کردم لبش کش اومد.

-اصلاً مگه تو خدایی؟ من خودم خواستم باهات باشم.

گرمی دستش روی لبم نشست. فاصله ی بینمون رو پر کرد.

-هیسس، داری تند میری ... بعد پشیمون میشی، فهمیدی؟ الان باید عقلانی تصمیم بگیری ... تو جوونی ...

دستم و روی دستش گذاشتم.

-یه بار تو زندگیم به حرف دلم گوش کردم، اگه نشه دیگه هیچ وقت بهش گوش نمی کنم! من هستم، تا ابد!

یهو کشیده شدم توی آغوش گرم و مردونه اش. دستش و دور کمرم حلقه کرد.

سرم روی سینه اش بود. نفس عمیقی کشیدم. صداش توی گوشم نشست:

-دختره ی لجباز!


لبخندی روی لبم نشست اما تازه نگرانیم شروع شد. بازوم رو گرفت و نگاهش رو بهم دوخت.

لبخندی زد و نوک دماغش رو به دماغم مالید.

-میدونستی خیلی بغلی ای؟

گونه هام گر گرفت. لبخندش عمیق شد.

-تا نخوردمت برم ... فردا میام دنبالت.

-احمدرضا؟

-جونم؟

-فردا ...

-میام، نگران نباش. تو هم یه چیزی بخور.

لبخندی زدم. احمدرضا رفت. روی مبل نشستم و دستم و روی گونه های گل انداخته ام گذاشتم. با صدای خانوم جون هول کردم.

-حرفهاش رو زد؟

بلند شدم و خانوم جون رو محکم بغل کردم.

-ممنون خانوم جون.

دستش و روی سرم کشید.

-انشاالله خوشبخت بشی.

بغض کردم. باید هرچی زودتر برای عملش اقدام کنه.

-من نگرانم خانوم جون.

-نگران نباش، باید محکم پیشش باشی.

همه چیز انگار تو خواب اتفاق افتاده بود. فردای اون روز احمدرضا اومد و با هم برای خرید رفتیم.

هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت. انگار همه تو یه جور حس دوگانگی بودن.

همه چیز رو سپردم به خدا. قرار شد احمدرضا برای شروع زندگیمون یه آپارتمان جدید بگیره.

انگار اون خونه و خاطراتش رو دوست نداشت.

بالاخره شب جشنمون رسید. لباس ساده اما شیکی پوشیده بودم.

آرایشگر، آرایش لایتی روی صورتم انجام داده بود که زیباتر شده بودم.

با اومدن احمدرضا، از آرایشگاه بیرون اومدم.

کت و شلوار پوشیده منتظرم بود. سمتش رفتم. خم شد و نرم گونه ام رو بوسید.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

ادامه دارد....
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 16-06-2018، 18:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان