11-02-2018، 11:34
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-02-2018، 11:36، توسط alone girl_sama.)
#پارت 16
محکم چشمانش را باز و بسته کرد تا از واقعیت بودن صحنه ی روبه رویش مطمعن شود اما گویی واقعیت داشت لبخندی به پهنای صورتش زد و رو به نازنین گفت=
-هی نازی اونجارو ...مهیاس و مهسا
نازنین نگاهی به جایی که نفس اشاره میکرد انداخت و با ندیدن چیزی سردرگم گفت=
-نفس خوبی تو؟اینجا که جز ما دوتا کسی نیست
نفس لبخندش را کمی جمع کرد و گفت=
-یعنی چی نیست نمیبینیشون .....اوناهاشن............ببین دارن اشاره میکنن بریم پیششون
و قدم به جایی که مهسا و مهیاس را میدید برداشت ک نازنین با ترس رو به رویش ایستاد و گفت=
-نفس ببین منو هیچکس اونجا نیست خب؟!!
نفس با عصبانیت نازنین را کنار زد و گفت=
-برو اونور ببینم خودت داری توهم میزنی .....اصلا شایدم کوری گرفتی رفت
خنده ی مصلحتی کرد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد بدون انکه به حرف های نازنین توجهی نشان دهد
اما....اما هرچه نزدیک تر میشد چهره ی مهسا و مهیاس راترسناک تر میدید گویی چشمانشان سیاهی مطلق بود و هیچ سفیدی نداشت و روی پوست صورتشان خط های عمیق و کریهی افتاده بود
چشمانش را محکم رو هم فشرد و با ترس سرعت قدم هایش را کم کرد و به اتشی که دورتا دور مهسا و مهیاس را گرفته بود نگاه کرد
بوی گوشت..... بوی خون...... بوی مرگ ...تمام فضا را پر کرده بود با دیدن سوختن پوست مهسا معده اش به هم پیچید و روی زانو خم شد
نازنین نگران بازوی نفس را گرفت و گفت=
-چیشد نفس؟
نفس=دار...دارن...میس...میسوزن
نازنین=کیا؟د اخه دختر اینجا هیچی جز درخت نیست
نفس محکم معده اش را با دست فشرد و با صدایی خش دار گفت=
-باید کمکشون کنیم الان میمیرن
و بعد با قدم هایی ناهماهنگ به سمت اتش رفت
گرمای اتش را روی پوست صورتش به خوبی حس میکرد اما ترسی از سوخته شدن در ان اتش نداشت و گیج تنها به سمت اتش قدم بر میداشت
نازنین با تمام قوایش سعی در نگه داشتن نفس داشت اما گویی نیروی نفس ده برار شده بود و هیچ چیز برای جلو رفتن جلودارش نبود
صدای قهقه ی وحشتناکی بلند شد نازنین ترسید جیغی کشید و کمک خواست اما گویی هیچکس جز ان دو در ان باغ خوفناک نبود
نفس مقابل اتش ایستاد و دستش را به ارامس نزدیک اتش برد .... دستش به ارامی در حال سوختن بود اما نفس توانی برای عقب کشیدن نداشت و تنها میتوانست به جلو حرکت کند
از ان طرف نازنین با دیدن سوختن دست نفس بغضش ترکید و ناچار پاره سنگی برداشت و محکم به سر نفس کوبید تا بیهوش شود
..............................................................................................................................................................................
ماکان در را محکم کشید اما گویی در را محکم قفل کرده بودند
ماهان پوفی کشید و گفت=
-چیشد باز نمیشه؟
ماکان=نه نمیدونم چرا...............نازنینننننننن........نفسسسسسس.......دخترا اونجایین؟
ماهان پوزخندی زد و گفت=
-گذاشتن رفتن اینا
ماکان کلافه گفت=
-از کدوم راه رفتن که ما ندیدیمشون اخه؟
ماهان=من چه بدونم اخه نکه خیلی برام مهمن
ماکان=برا من که مهمن یکم ادم باشی بد نیس
ماهان=شیاطین ادم نمیشن داداش من
ماکان خنده ای کرد و گفت=
-خوبه قبول داری شیطان رجیمی
ماهان مشت محکمی به بازوی ماکان کوبید و گفت=
-خب حالا پرو نشو احترام بزرگترتو نگه دار
ماکان=خوبه فقط یه سال ازم بزرگتریا
ماهان لبخندی زد و گفت=
-یه سال کمه یعنی؟یه عمریه واسه خودش بچه
ماکان تا دهان باز کرد جواب ماهان را بدهد با شنیدن صدای جیغی دهانش را بست و نگاهیی به سمتی که صدا امده بود انداخت
ماهان =بیا خودشونن
ماکان با چشمانی نگران گفت=
-حتما یه اتفاقی واسشون افتاده بدو بریم
ماهان بی حرف پشت سر ماکان راه افتاد و هرو به جلو رفتند
با سرعت جلو میرفتند و ماکان ناگهان ایستاد و نازنینی که سر نفس را در اغوش کشیده بود و گریه میکرد و اتش پشت سرشان نگاه کرد
ماهان با صدای ارامی گفت=
-دیر رسیدیم انگار معرکه تموم شده
ماکان با قدم هایی محکم به سمت نازنین رفت و جلو نازنین روی زانو نشست سپس گفت=
-نازنین ..چیشده؟نفس چرا بیهوشه؟
نازنین با دیدن ماکان گریه اش شدت گرفت و تمام قضیه را با هق هق تعریف کرد
ماکان نگاهی به ماهان انداخت و گفت=
-بیا کمک از اینجا ببریمشون الان اتیش پخش میشه هممون کباب میشیم بدو
ماهان بی حرف جلو امد خواست نفس را از دست نازنین بگیرد و نازنین با ترس گفت=
-چیکارش داری؟
ماهان محکم دستان نازنین را کنار زد و گفت=
-نمیخورمش نترس بزا کمکتون کنم بریم
محکم چشمانش را باز و بسته کرد تا از واقعیت بودن صحنه ی روبه رویش مطمعن شود اما گویی واقعیت داشت لبخندی به پهنای صورتش زد و رو به نازنین گفت=
-هی نازی اونجارو ...مهیاس و مهسا
نازنین نگاهی به جایی که نفس اشاره میکرد انداخت و با ندیدن چیزی سردرگم گفت=
-نفس خوبی تو؟اینجا که جز ما دوتا کسی نیست
نفس لبخندش را کمی جمع کرد و گفت=
-یعنی چی نیست نمیبینیشون .....اوناهاشن............ببین دارن اشاره میکنن بریم پیششون
و قدم به جایی که مهسا و مهیاس را میدید برداشت ک نازنین با ترس رو به رویش ایستاد و گفت=
-نفس ببین منو هیچکس اونجا نیست خب؟!!
نفس با عصبانیت نازنین را کنار زد و گفت=
-برو اونور ببینم خودت داری توهم میزنی .....اصلا شایدم کوری گرفتی رفت
خنده ی مصلحتی کرد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد بدون انکه به حرف های نازنین توجهی نشان دهد
اما....اما هرچه نزدیک تر میشد چهره ی مهسا و مهیاس راترسناک تر میدید گویی چشمانشان سیاهی مطلق بود و هیچ سفیدی نداشت و روی پوست صورتشان خط های عمیق و کریهی افتاده بود
چشمانش را محکم رو هم فشرد و با ترس سرعت قدم هایش را کم کرد و به اتشی که دورتا دور مهسا و مهیاس را گرفته بود نگاه کرد
بوی گوشت..... بوی خون...... بوی مرگ ...تمام فضا را پر کرده بود با دیدن سوختن پوست مهسا معده اش به هم پیچید و روی زانو خم شد
نازنین نگران بازوی نفس را گرفت و گفت=
-چیشد نفس؟
نفس=دار...دارن...میس...میسوزن
نازنین=کیا؟د اخه دختر اینجا هیچی جز درخت نیست
نفس محکم معده اش را با دست فشرد و با صدایی خش دار گفت=
-باید کمکشون کنیم الان میمیرن
و بعد با قدم هایی ناهماهنگ به سمت اتش رفت
گرمای اتش را روی پوست صورتش به خوبی حس میکرد اما ترسی از سوخته شدن در ان اتش نداشت و گیج تنها به سمت اتش قدم بر میداشت
نازنین با تمام قوایش سعی در نگه داشتن نفس داشت اما گویی نیروی نفس ده برار شده بود و هیچ چیز برای جلو رفتن جلودارش نبود
صدای قهقه ی وحشتناکی بلند شد نازنین ترسید جیغی کشید و کمک خواست اما گویی هیچکس جز ان دو در ان باغ خوفناک نبود
نفس مقابل اتش ایستاد و دستش را به ارامس نزدیک اتش برد .... دستش به ارامی در حال سوختن بود اما نفس توانی برای عقب کشیدن نداشت و تنها میتوانست به جلو حرکت کند
از ان طرف نازنین با دیدن سوختن دست نفس بغضش ترکید و ناچار پاره سنگی برداشت و محکم به سر نفس کوبید تا بیهوش شود
..............................................................................................................................................................................
ماکان در را محکم کشید اما گویی در را محکم قفل کرده بودند
ماهان پوفی کشید و گفت=
-چیشد باز نمیشه؟
ماکان=نه نمیدونم چرا...............نازنینننننننن........نفسسسسسس.......دخترا اونجایین؟
ماهان پوزخندی زد و گفت=
-گذاشتن رفتن اینا
ماکان کلافه گفت=
-از کدوم راه رفتن که ما ندیدیمشون اخه؟
ماهان=من چه بدونم اخه نکه خیلی برام مهمن
ماکان=برا من که مهمن یکم ادم باشی بد نیس
ماهان=شیاطین ادم نمیشن داداش من
ماکان خنده ای کرد و گفت=
-خوبه قبول داری شیطان رجیمی
ماهان مشت محکمی به بازوی ماکان کوبید و گفت=
-خب حالا پرو نشو احترام بزرگترتو نگه دار
ماکان=خوبه فقط یه سال ازم بزرگتریا
ماهان لبخندی زد و گفت=
-یه سال کمه یعنی؟یه عمریه واسه خودش بچه
ماکان تا دهان باز کرد جواب ماهان را بدهد با شنیدن صدای جیغی دهانش را بست و نگاهیی به سمتی که صدا امده بود انداخت
ماهان =بیا خودشونن
ماکان با چشمانی نگران گفت=
-حتما یه اتفاقی واسشون افتاده بدو بریم
ماهان بی حرف پشت سر ماکان راه افتاد و هرو به جلو رفتند
با سرعت جلو میرفتند و ماکان ناگهان ایستاد و نازنینی که سر نفس را در اغوش کشیده بود و گریه میکرد و اتش پشت سرشان نگاه کرد
ماهان با صدای ارامی گفت=
-دیر رسیدیم انگار معرکه تموم شده
ماکان با قدم هایی محکم به سمت نازنین رفت و جلو نازنین روی زانو نشست سپس گفت=
-نازنین ..چیشده؟نفس چرا بیهوشه؟
نازنین با دیدن ماکان گریه اش شدت گرفت و تمام قضیه را با هق هق تعریف کرد
ماکان نگاهی به ماهان انداخت و گفت=
-بیا کمک از اینجا ببریمشون الان اتیش پخش میشه هممون کباب میشیم بدو
ماهان بی حرف جلو امد خواست نفس را از دست نازنین بگیرد و نازنین با ترس گفت=
-چیکارش داری؟
ماهان محکم دستان نازنین را کنار زد و گفت=
-نمیخورمش نترس بزا کمکتون کنم بریم