محبوبه – بفرمایید بانوی من ، اینا چند دست از لباسای منه امیدوارم اندازتون باشه ، همشون تمیز و راحت
هستن
نانا – ممنون محبوبه ، شما بسیار مهربان هستید
محبوبه – قابلی نداره بانو ، شما هر چی که خواستید بگید ، سریع براتون مهیا می کنم
نانا – می شود من نیز مانند شما صحبت کنم ؟
محبوبه – الان که دارید فارسی صحبت می کنید !!؟؟
نانا – نه مشتاقم بمانند مجید صحبت کنم
آرش – هیچکی هم نه ، اونم مجید ؟؟!! ای که خدا چقدر محکم زد تو سر تمدن عیلام باستان
محبوبه ریز خندید و آرش هم با این حرف خودش خنده اش گرفت . اینطور که معلوم بود ، نانا از رفتارهای مجید
بیشتر از بقیه خوشش اومده بود . حالا باید دید چه چیزهایی می خواد از مجید یاد بگیره . نانا لباسهایی که
محبوبه بهش داد ، پوشید ، قد و هیکلش خیلی بزرگتر از یه دختر 05 ساله بود چون او یک دختر ایران باستان بود
و در آن زمان ایرانیها قد بلند بودند و از نظر هیکل درشت و قوی . نانا 05 ساله بود اما قدش نسبتاً بلند بود
محبوبه هم قد بلند و هم لاغر بود و یه جورایی لباساش برای نانا اندازه میشد . بجز لباس ، وسایل دیگه ای هم در
اختیار نانا گذاشتن، زهرا خانم یه دست رخت خواب نو و تمیز براش آماده کرد ، حاج رضا هم یه تخت براش خرید
و یکی از اتاقای خالی خونه آرش را براش آماده کردند . خلاصه همه چیز برای نانا آماده شد تا بتونه یه مدت پیش
اونا زندگی کنه . مجید هم بیکار ننشست و وقتی فهمید نانا از رفتارها و حرف زدنش خوشش اومده از خدا
خواسته بهش طرز عامیانه حرف زدن را یاد داد . نانا استعداد خوبی برای یادگیری داشت و خیلی سریع یاد گرفت
چجوری عامیانه صحبت کنه ولی هنوز هم معنی بعضی چیزها را درست نمی فهمید . محبوبه هم بیشتر وقت
خودشو صرف مطالعه کتابچه می کرد و چون نانا سواد داشت بعضی نوشته ها را میداد تا براش ترجمه کنه .
زندگی آرش عوض شد ، دیگه خونه خلوت نبود و حالا یه مهمان عجیب تو خونه اش بود و این یه کم معذبش می
کرد . در عوض مجید بسیار بسیار راحت و خودمونی با نانا رفتار می کرد . بقیه اهالی خونه هم دیگه نانا صداش می
زدند . نانا خیلی زود تو دل همشون جا باز کرد . جالب اینجا بود که کم کم نانا مثل مجید شیطون شد و کارهای
شیطنت آمیز کم و بیش ازش سر میزد و همه این کارها را زیر نظر استادش مجید انجام میداد . از غذاهای امروزی
خوشش می اومد ، عاشق بستنی و فالوده بود و هر روز دوست داشت کیک بخوره ، بیرون که می رفت باعث
شرمندگی و خجالت آرش و بقیه می شد . یه بار چهارتایی رفتند خواجوی کرمانی ، نانا اینقدر بابت اون مکان و
آدمای جور وا جور شگفت زده شده بود که آبروی بچه ها را برد و مردم با تعجب به اونا نگاه می کردند . یه بار هم
بردنش شهربازی ، اینقدر از اونجا خوشش اومده بود که حاضر نمیشد برگرده خونه و بزور بردنش خونه . مجید
گاهی وقتها که آرش نبود ، نانا رو می برد خونه خودشون و رقص یادش میداد و نانا هم با حرکات بامزه می رقصید
و وقتی آرش و محبوبه از این کار مجید باخبر شدند خونه رو براش ناامن کردند .
محبوبه – مجید بی شخصیت ، خودت که ادب نداری چرا این دختر بدبخت رو مثل خودت بی شخصیت می کنی ؟
آرش – دفعه آخرت باشه حتی از کنار نانا رد میشی . بدبخت این یه دختر ایران باستانه این چیزها رو نداشتند
میفهمی یا حالیت کنم ؟ خب اگه برگرده که رفتاراش مایه خجالت شاه و ملکه است
مجید – بابا به کی بگم ، خودش خیلی دوست داره ، ازم درخواست کرد و منم دیدم زشته رو شاهزاده مملکت
بندازم زمین برا همین بهش رقص یاد دادم ، تازه اون که برگرده دوباره میشه یه دوره تاریخی که یه زمانی بوده و
تموم شده ، دیگه کی وقت می کنه زنده بشه و برا بابا مامانش برقصه ؟!!
محبوبه – اِ مجید مواظب باش چی میگی ! بانوی من ، شما رقصیدنو کجا دیدین ؟
نانا – مجید رقصید ، منم دیدم ، خوشم اومد . گفت بیا برقص و به من هم یاد داد
آرش – دیدی مجید خان ! دیدی کرم از درخته !
مجید – حالا همه چیز رو ول کردین و گیر دادین به این . من هزارتا چیز خوب خوب یادش دادم اونا به چشمتون
نیومده ؟!
محبوبه – مثلاً چی یاد دادی ؟ یکیشو بگو
مجید – نانا داره مثل خودمون حرف می زنه ، یادش دادم اگه بیرون میره چجوری رفتار کنه ، به چی دست بزنه و
به چی دست نزنه ، اوووووووووو کلی چیزای دیگه یادش دادم که وقتی خونه شون رفت مامانش نگه بعد از چند
وقت که غیبت زد حالا چرا دست خالی برگشتی ؟!
آرش – نانا ، بیا برین خونه
نانا – نه میخوام پیش مجید بمونم
آرش – بیا بریم یه چیز خوشمزه برات خریدم
نانا – باشه اومدم ، مجید من رفتم بوس بوس بوس
مجید – ای مجید فدای بوسای تو
آرش و محبوبه – مجید ، دیگه ریختن خونت حلال شد
آرش ، از همه خداحافظی کرد و نانا را هم برد خونه . از تو یخچال یه پاکت شیر توت فرنگی بیرون آورد و داد
دست نانا :
آرش – بیا بخور ، شرط می بندم تا حالا از اینا نخوردی
نانا – این چیه ؟
آرش – شیر توت فرنگی . از شیر و میوه توت فرنگی درست شده ، خیلی خوشمزه است
نانا شیر رو خورد و خیلی خوشش اومد و یکی دیگه خواست . اصولاً از هر چیزی که خوشش می اومد بازم می
خواست بخوره و این آرش و محبوبه رو نگران میکرد چون نانا باستانی بود و ممکن بود برا سلامتی اش خطرناک
باشه . آرش یه پاکت شیر عسل هم داد و نانا از این یکی هم خوشش اومد و یکی دیگه خواست . آرش بهش شیر
کاکائو داد و بازم خواست ، بهش شیر خالی داد و بازم خواست ...
آرش – بسه دیگه نانا چقدر شیر می خوری ، برا دفعه بعد هم بذار نباید که همشونو تموم کنی
نانا – من از این شیر خوشم اومده ، میخوام خیلی بخورم
آرش – نانا ، تو دوره شما شیر هم هست ؟ یعنی منظورم اینه که شما چه خوراکهایی می خورید ؟
نانا – شیر هست ولی فقط پادشاه و جانشینش می توانند شیر بخورند . ما خیلی کم می خوریم
آرش – واقعاً ؟ این که خیلی ظالمانه است ، شیر یه ماده بسیار مقوی است که برای سلامتی بدن لازمه ، چجوریه
که شما با وجود اینکه شاهزاده هم هستین بازم خیلی کم مصرف می کنید ؟ ملکه چی ؟ اونم می خوره ؟
نانا – ملکه به هنگام بارداری باید روزی چند کاسه شیر بخورد ، چون اگر فرزند پسر در شکم داشته باشد لازم
هست که پسری قوی بدنیا بیاورد .
آرش – مردم عادی چی ؟ اونا هم شیر می خورند ؟
نانا – اونا خوراک اصلیشون شیر و نان گندم هست . اونا حیواناتی مثل گاو ، گوسفند و بز دارند که از شیر آنها
استفاده می کنند .
آرش – نانا ، شما میان وعده غذایی هم دارید ؟ منظورم اینه که قبل از غذا یا بعد از غذا چیزی هم می خورید ؟
نانا – ما از میوه های باغ قصر می خوریم . بعد از غذا چیزی نمی خوریم اما قبل از غذا میوه زیاد می خوریم چون
برای سلامتی و زیبایی بدن لازمه . من همیشه بعد از غذا به همراه دایه ام به باغ قصر می رویم و قدم می زنیم .
پدرم هم همیشه بعد از غذا یا به همراه مادرم و یا به همراه وزیر به باغ مخصوص خود می روند و قدم می زنند .
آرش – چه جالب ! ولی ما این موارد را اصلاً رعایت نمی کنیم . بعد از هر وعده غذایی فقط می خوابیم
آرش فهمید بهترین زمان برای دانستن شیوه زندگی در ایران باستان نصیبش شده و برای همین فکر کرد که
بهتره تا می تونه از نانا درباره شیوه زندگی اونا بپرسه تا به معلوماتش اضافه بشه .
آرش – نانا ، در کشور شما عیلام ، دختر بهتره یا پسر ؟
نانا – پسر همیشه به عنوان جانشین پدر هست ولی دختر به عنوان محرم اسرار پدر بسیار دوست داشتنی است .
قرار بود من با شاهزاده هانه ازدواج کنم ، پدرم ایشان را برای ازدواج با من مناسب می دانند .
آرش – تا حالا دیدیش ؟ دوستش داری ؟
نانا – یک بار که به همراه پدر و مادرم به شکارگاه رفته بودیم ، شاهزاده هم به همراه ندیم و وزیر دربارشان دعوت
بودند . پدرم شاهزاده را دید و برای ازدواج با من پسندید و از پدرش خواست تا برای اتحاد و دوستی این ازدواج
سر بگیره . شاهزاده هانه بسیار زیبا و قد بلند هستند و وقتی بر روی اسب می نشینند کسی حاضر نیست جلوتر
از او اسب براند چون همه برایشان احترام زیادی قائل هستند . ما فقط دو بار با هم صحبت کردیم . من از او خوشم
می آید .
آرش – چه جالب ! راستی تو برادر نداری ؟ جانشین پدرت کی هست ؟
نانا – نه ، من برادری ندارم اما پسر عموی من از الان برای جانشینی انتخاب شده . نامش کیدین هوتران هست ، او
پسر مغرور و جاه طلبی است ، می ترسم قبل از مرگ پدرم ، شورش کند و تخت سلطنت را تصاحب کند . مادرم
ملکه زیبایی است و ممکن است او را هم تصاحب کند .
آرش – یعنی زن عموی خودش ؟ مگه همچین چیزی ممکنه ؟
نانا – در سلسله های گذشته عیلام چنین اتفاقاتی رخ داده ، یعنی تخت سلطنت به همراه ملکه تصاحب میشده .
مادرم همیشه در معبد خدایانِ اینشوشیناک ، ناپیریش و کیریشیا در حال دعاست و از اینکه بدست کسی بیفتد
نگران هست .
آرش – راستی نانا ، شما عبادتگاه هم دارید ؟
نانا – بله داریم ، ما در شهر شوش زندگی می کنیم ، پدرم بعد از اینکه پادشاه شد زیگورات جغازنبیل را بنا کرد و
با این کارش خداوند بزرگ اینشوشیناک را از خودش خشنود کرد .
آرش – اِ چه جالب ، پس پدر تو جناب اونتاش ناپیریشا معبد چغازنبیل را ساخت .
نانا – معبد نه ، زیگورات .
آرش – پس زیگورات به معنی معبد هست . نانا ما به این زیگورات شما میگیم معبد یعنی در زبان فارسی امروزی
به لفظ معبد تغییر پیدا کرده . راستی شما به چه خطی می نویسید ؟
نانا – خط ما میخی عیلامی است
آرش – با خط میخی هخامنشی فرق داره ؟
نانا – هخامنشی ؟؟؟
آرش – آهان یادم رفته بود شما عیلامی هستید . ببین چند قرن بعد از شما سلسله هخامنشی روی کار میاد و
میشه گفت دیگه از حکومت عیلام دیگه اثری نمی مونه
نانا – چی ؟؟؟ یعنی همه ما نابود میشیم ؟ وای خداوند بزرگ چی می شنوم . یعنی پدر و مادرم و حتی خود من
نابود می شویم ؟ نه نه نه
آرش – عجب گندی زدم . نه نانا گفتم که چند قرن بعد از شما نه الان
به هر بدبختی بود آرش ، نانا رو آروم کرد و به قول معروف پشت دستشو داغ کرد که دیگه تاریخ بعد از عیلام را
برای نانا تعریف نکنه . خلاصه همه چیز با یه پاکت دیگه شیر تموم شد .
سپاس یادتون نره

صبح روز بعد آرش کلاس داشت و محبوبه هم رفته بود دانشگاه ، مجبور شد نانا را بسپارد دست مجید . با کلی
سفارش و دستورات تربیتی که به مجید داد ، رفت دانشگاه ولی همچنان ته دلش آشوب بود چون اصلاً به این
مجید ، اعتمادِ تربیتی نداشت .
مجید – خب نانا جون بیا تعریف کن ببینم دیشب با آرش چکار می کردین ؟
نانا – از کشورم براش تعریف می کردم .
مجید – دِ نَ دِ ، قرار نشد که آرش ازت معلومات بکشه و به منم هیچی نگه . حالا در مورد چی ازت می پرسید ؟
نانا – هیچی ، ازم پرسید ما تو قصر چکار می کنیم . راستی مجید ، تو همه چیز در مورد عیلام می دونی ؟ آخه
اینجور که فهمیدم شما از ما خیلی جلوتر هستید . میشه برام بگی این هخامنشی چیه ؟
مجید – والا عرضم به حضور مبارک خوشگلت ، این هخامنشی یه سلسله فوق العاده در تاریخ ایرانه . زنده باد
کوروش کبیر ، زنده باد داریوش کبیر ، زنده باد ایران ، زنده باد ایران ، مرده باد اسکندر . مرده باد داریوش سوم
که مثل ماست حکومت کرد و بعدش کشور و اهل و عیالشو داد دست اسکندر و رفت . زنده باد ایران ...
راوی – باز این جوگیر شد
مجید – به تو چه ؟ دلم میخواد . زنده باد ایران
راوی – جواب سئوال نانا رو بده خواننده ها منتظرند
مجید – مگه چی گفت ؟ یادم رفت ، نانا چی گفتی ؟
نانا – گفتم این هخامنشی چیه ؟
مجید – عرضم به حضورت ، بعد از عیلام سلسله ماد روی کار میاد و بعد از ماد هم هخامنشیان قدرت را بدست
می گیرند
نانا – عیلام چی میشه ؟
مجید – هیچی دیگه سلسله عیلام بدست آشور بانی پال ، قلع و قمع میشه و اونم یه مدت کوتاهی حکومت می
کنه و بعد بدست گروهی به فرماندهی دیااکو نابود میشه و بعدش سلسله ماد میاد .
نانا – چی ؟ میخوای بگی همه ماها بدست آشور بانی پال نابود میشیم ؟؟ ما کشته میشیم ؟ همه مردم عیلام کشته
میشن ؟ نه نه غیر ممکنه .
مجید – خب تاریخ همینه دیگه عزیزم . تو الان مُردی و استخونات تو موزه است و منم یه روزی می میرم و
استخونام میره تو موزه
نانا بعد از شنیدن حرفهای مجید تا زمانیکه آرش برگشت حسابی گریه کرد . هیچکس و هیچ چیز نتونست
آرومش کنه ، حتی زهرا خانم هم نتونست . آرش وقتی برگشت و متوجه این موضوع شد ، کارد بهش می زدی
خونش در نمی اومد .
آرش – آخه پسره نفهم ، چرا تاریخ عیلامو اینجوری برای نانا تعریف کردی سنگدل ؟
مجید – من چه می دونستم این بی ظرفیته ؟!
آرش – بی ظرفیته ؟ دِ آخه نفهم ، یکی به تو رُک و راست بگه خودت و خانواده ات چجوری نابود میشین چه حالی
بهت دست میده هان !؟ این دختر مالِ این دوره نیست ، از گذشته اومده ، از تاریخ خبر نداره ، چرا بهش گفتی ؟
مگه منو محبوبه کلی سفارش نکرده بودیم که چیزی بهش نگی ؟!
مجید – حالا اینا رو ولش کن ، آرش ، دقت کردی چه اتفاق نادری تو خانواده ما افتاده ؟! یکی از تو آینه اومده
بیرون و داره با ما زندگی میکنه ، اونم از گذشته اومده ، مثل تو این فیلمهاست مگه نه ؟!
آرش – مجید ، حرف رو عوض نکن
مجید – آرش بیخیال عامو ، بذار خودم برم سه سوته آرومش میکنم
آرش – برو خودت درستش کن ، والا آمریکا و اسرائیل نباید از انرژی هسته ای ما بترسن ، اونا باید از وجود تو
بترسن که از بمب اتم خطرناکتری .
مجید- چاکر داش آرشم هستیم
مجید رفت کنار نانا و معلوم نشد چی گفت که نانا گریه اش قطع شد و خندید و بعد دوتایی رفتند تو آشپزخونه و
صدای خنده هاشون در اومد . محبوبه نگران اومد کنار آرش و گفت :
محبوبه – خب ، چی شد ؟ بانو آروم شد ؟ چقدر این مجید نادونه بخدا . آخه کی میاد به یه آدم بی خبر از همه جا
این حرفها رو بزنه . تازه بانو از حرفهاش که معلومه عاشق پدر و مادرشه . طفلک بانو
آرش – مجید خودش خراب کرد و حالا چنان درستش کرده که بیا و ببین . نگاه ! چطور داره صدای خنده هاشون
میاد . صدای خنده نانا بلند تر از مجیده
مجید – خب نانا جون ، دیدی گفتم این چیزایی که برات تعریف کردم این آرش لعنتی از خودش در آورده بود و تو
کتاب نوشته بود . عیلام شما سر جاشه و کسی هم نتونسته نابودش کنه . بذار سر فرصت یه آشی برای آرش
بپزیم که یه وجب روغن روش باشه .
نانا – یعنی آرش به دروغ بهت گفته که عیلام بدست آشور بانی پال نابود میشه ؟ آرش چطور می تونه کتاب تاریخ
دروغی بنویسه ؟!
مجید – آره همینو بگو . اصلاً این پسره چشم سفید کی وقت کرده بود یه کتاب درباره تاریخ عیلام بنویسه و
چاپش کنه ؟! تازه نوشتن کتاب تاریخی کلی سواد می خواد .
تو رو خدا می بینید ! مجید به دروغ به نانا گفت آرش یه کتاب تاریخی نوشته و گفته که عیلام بدست آشور بانی
پال نابود میشه . آرش بیچاره رو دروغگو جلوه داد اما خودشو خراب نکرد . مجید خدا ازت نمی گذره این همه
دروغ میگی . یادت رفته سزای دروغ در ایران باستان چی بود ؟
مجید – تو چکار به این کارا داری ؟ داستانتو تعریف کن . اصلاً مگه دروغ استخون داره که تو گلوم گیر کنه ؟!
راوی – حالا ببین چطور استخونش تو گلوت گیر کنه آقا مجید !
مجید – حرف نباشه برو ادامه داستان رو تعریف کن ، بذار ما هم به کارمون برسیم
راوی – باشه خود دانی ، نگی چرا نگفتی ؟ خب ادامه داستان ؛ مجید و نانا از آشپزخونه اومدن بیرون و رفتن کنار
بقیه . زهرا خانم با دیدن لبخند نانا دلش شاد شد و گفت :
زهرا خانم – الهی شکر که داری میخندی مادر . نمی دونی چقدر ناراحت بودم دیدم داری گریه میکنی دلم ریش
شده بود ، دیگه اینجوری گریه نکنی عزیزم که طاقت دیدن اشکاتو ندارم .
نانا – ممنون شما مثل مادرم مهربان هستین . من شما رو دوست دارم ، محبوبه را هم دوست دارم ، بابا رضا حاجی
را هم دوست دارم ، آرشم دوست دارم ، مجیدم دوست دارم ، همتونو دوست دارم
مجید – چقدر دوست میداری ، گُمپِ گُلُم
همه خندیدن و خلاصه ساعات شادی را سپری کردن و عصر حاج رضا به همه پیشنهاد داد دسته جمعی برن
بیرون و حسابی خوش بگذرونند . اون روز همه روز خوبی را سپری کردند و تا ساعت 01 شب بیرون از خونه بودن
اما شب که برگشتن دست مجید برا آرش رو شد و خلاصه آرش حسابی مجید رو تنبیه کرد. تا اون باشه حرفی را
به دروغ به آرش نسبت نده .
روز بعد
آرش – پاشو نانا ، لنگ ظهره . چقدر میخوابی دختر ، قبلاً اینجوری نبودی
نانا – بذار بخوابم ، مجید میگه تا جوونی حسابی بخواب ، هم شاد میشی و هم برا پوستت خوبه
آرش – این مجید از تنبلی تو فامیل معروفه ، تو گوش نده بلند شو تا یه دختر خانم زرنگ و خوب باشی . پاشو
برات امروز شیر توت فرنگی آماده کردم
نانا – آخ جون شیر
نانا به سرعت به طرف میز صبحانه رفت و با خوشحالی مشغول خوردن شیر شد
آرش – میگم ، تو ایران باستان رسم نبوده بعد از بیدار شدن یه آبی به دست و صورت بزنند یا فقط این برا ایران
معاصر رسم شده ؟!
نانا – آب بزنم به صورتم ؟ چطوری ؟
آرش – یعنی بری دستشویی و صورتتو بشوری و مسواک بزنی
نانا – آهان ، خب لگن تو اتاقم نبود که بخوام بشورم . چوب سدر هم نبود
آرش – نانا خانم ، الان دیگه یه مکان برا شست و شو هست و یه وسیله ای بنام مسواک هم هست که می تونی
دندوناتو باهاش بشوری
نانا – باشه برو برام آماده کن
آرش – پاشو بیا برو دستشویی حالمو بهم زدی . از بچگی بهمون یاد دادن صبح که بیدار میشیم چون شیطون تو
چشم و دهانمون فلان کار کرده باید صورت و دهانمونو بشوریم وگرنه حالمون بهم میخوره .
نانا بعد از شست و شو اومد نشست پشت میز که چشمش به تلویزیون افتاد
نانا – آرش این چیه ؟
آرش – تلویزیون
نانا – چکار میکنه ؟
آرش – همه چیز نشون میده . میخواهی ببینی ؟
نانا – آره
آرش تلویزیون رو روشن کرد و با خودش گفت چطور تا حالا مجید اینو بهش نشون نداده بود !! آرش کانالهای
تلویزیون را آروم آروم عوض میکرد تا نانا ببینه . یکی از شبکه ها برنامه شیرینی پزی داشت و نانا سعی می کرد
یه شیرینی از داخل تلویزیون برداره ، آرش حسابی برای این کار نانا می خندید . نانا دیگه داشت عصبی میشد که
چرا نمی تونه از داخل تلویزیون چیزی برداره و با اخم گفت :
نانا – چرا نمیشه چیزی برداشت ؟؟؟
آرش – خب بخاطر اینه که از داخل تلویزیون نمیشه چیزی برداشت . ما هم بچه بودیم همین کار رو می کردیم و
ناراحت می شدیم
نانا – آرش ، این آدما چجوری همشون تو تلیزیون جا شدن
آرش – اولاً تلویزیون نه تلیزیون ، دوماً یکی ازشون فیلم می گیره و اون فیلم را بوسیله تلویزیون به ما نشون
میدن
نانا – منم نشون میده ؟
آرش – الان یه کاری میکنم تا تو رو هم نشون بده
آرش دوربین فیلم برداریشو آورد و از نانا فیلم گرفت و بعد دوربین را به تلویزیون وصل کرد تا فیلم را به نانا
نشون بده ، اما هر چی فیلم را عقب و جلو برد بجز تصویر فضای خونه خبری از نانا نبود . آرش دوباره از نانا فیلم
گرفت و دقت کرد که از چه جاهایی از نانا فیلم گرفته تا یه وقت دچار اشتباه نشه و دوباره فیلم را بررسی کرد اما
بازم نانا تو فیلم نبود . براش یه سئوال بود که چرا دوربین از همه چیز فیلم میگیره الا از نانا .
نانا – آرش چی شد ؟ چرا فیلم منو نشون نمیدی ؟
آرش – والا ازت فیلم گرفتم اما نمی دونم چرا تو فیلم نیستی ؟؟؟ میگم نانا برو اونجا کنار اون گلدون وایستا تا
ازت یه عکس بگیرم
نانا یه گوشه ایستاد و آرش با موبایلش ازش عکس گرفت و وقتی عکس را چک کرد فقط تصویر گلدون تو عکس
بود .
آرش – خدایا ، چرا اینجوریه ؟! چرا نانا تو عکس و فیلم نمی افته ؟
هستن
نانا – ممنون محبوبه ، شما بسیار مهربان هستید
محبوبه – قابلی نداره بانو ، شما هر چی که خواستید بگید ، سریع براتون مهیا می کنم
نانا – می شود من نیز مانند شما صحبت کنم ؟
محبوبه – الان که دارید فارسی صحبت می کنید !!؟؟
نانا – نه مشتاقم بمانند مجید صحبت کنم
آرش – هیچکی هم نه ، اونم مجید ؟؟!! ای که خدا چقدر محکم زد تو سر تمدن عیلام باستان
محبوبه ریز خندید و آرش هم با این حرف خودش خنده اش گرفت . اینطور که معلوم بود ، نانا از رفتارهای مجید
بیشتر از بقیه خوشش اومده بود . حالا باید دید چه چیزهایی می خواد از مجید یاد بگیره . نانا لباسهایی که
محبوبه بهش داد ، پوشید ، قد و هیکلش خیلی بزرگتر از یه دختر 05 ساله بود چون او یک دختر ایران باستان بود
و در آن زمان ایرانیها قد بلند بودند و از نظر هیکل درشت و قوی . نانا 05 ساله بود اما قدش نسبتاً بلند بود
محبوبه هم قد بلند و هم لاغر بود و یه جورایی لباساش برای نانا اندازه میشد . بجز لباس ، وسایل دیگه ای هم در
اختیار نانا گذاشتن، زهرا خانم یه دست رخت خواب نو و تمیز براش آماده کرد ، حاج رضا هم یه تخت براش خرید
و یکی از اتاقای خالی خونه آرش را براش آماده کردند . خلاصه همه چیز برای نانا آماده شد تا بتونه یه مدت پیش
اونا زندگی کنه . مجید هم بیکار ننشست و وقتی فهمید نانا از رفتارها و حرف زدنش خوشش اومده از خدا
خواسته بهش طرز عامیانه حرف زدن را یاد داد . نانا استعداد خوبی برای یادگیری داشت و خیلی سریع یاد گرفت
چجوری عامیانه صحبت کنه ولی هنوز هم معنی بعضی چیزها را درست نمی فهمید . محبوبه هم بیشتر وقت
خودشو صرف مطالعه کتابچه می کرد و چون نانا سواد داشت بعضی نوشته ها را میداد تا براش ترجمه کنه .
زندگی آرش عوض شد ، دیگه خونه خلوت نبود و حالا یه مهمان عجیب تو خونه اش بود و این یه کم معذبش می
کرد . در عوض مجید بسیار بسیار راحت و خودمونی با نانا رفتار می کرد . بقیه اهالی خونه هم دیگه نانا صداش می
زدند . نانا خیلی زود تو دل همشون جا باز کرد . جالب اینجا بود که کم کم نانا مثل مجید شیطون شد و کارهای
شیطنت آمیز کم و بیش ازش سر میزد و همه این کارها را زیر نظر استادش مجید انجام میداد . از غذاهای امروزی
خوشش می اومد ، عاشق بستنی و فالوده بود و هر روز دوست داشت کیک بخوره ، بیرون که می رفت باعث
شرمندگی و خجالت آرش و بقیه می شد . یه بار چهارتایی رفتند خواجوی کرمانی ، نانا اینقدر بابت اون مکان و
آدمای جور وا جور شگفت زده شده بود که آبروی بچه ها را برد و مردم با تعجب به اونا نگاه می کردند . یه بار هم
بردنش شهربازی ، اینقدر از اونجا خوشش اومده بود که حاضر نمیشد برگرده خونه و بزور بردنش خونه . مجید
گاهی وقتها که آرش نبود ، نانا رو می برد خونه خودشون و رقص یادش میداد و نانا هم با حرکات بامزه می رقصید
و وقتی آرش و محبوبه از این کار مجید باخبر شدند خونه رو براش ناامن کردند .
محبوبه – مجید بی شخصیت ، خودت که ادب نداری چرا این دختر بدبخت رو مثل خودت بی شخصیت می کنی ؟
آرش – دفعه آخرت باشه حتی از کنار نانا رد میشی . بدبخت این یه دختر ایران باستانه این چیزها رو نداشتند
میفهمی یا حالیت کنم ؟ خب اگه برگرده که رفتاراش مایه خجالت شاه و ملکه است
مجید – بابا به کی بگم ، خودش خیلی دوست داره ، ازم درخواست کرد و منم دیدم زشته رو شاهزاده مملکت
بندازم زمین برا همین بهش رقص یاد دادم ، تازه اون که برگرده دوباره میشه یه دوره تاریخی که یه زمانی بوده و
تموم شده ، دیگه کی وقت می کنه زنده بشه و برا بابا مامانش برقصه ؟!!
محبوبه – اِ مجید مواظب باش چی میگی ! بانوی من ، شما رقصیدنو کجا دیدین ؟
نانا – مجید رقصید ، منم دیدم ، خوشم اومد . گفت بیا برقص و به من هم یاد داد
آرش – دیدی مجید خان ! دیدی کرم از درخته !
مجید – حالا همه چیز رو ول کردین و گیر دادین به این . من هزارتا چیز خوب خوب یادش دادم اونا به چشمتون
نیومده ؟!
محبوبه – مثلاً چی یاد دادی ؟ یکیشو بگو
مجید – نانا داره مثل خودمون حرف می زنه ، یادش دادم اگه بیرون میره چجوری رفتار کنه ، به چی دست بزنه و
به چی دست نزنه ، اوووووووووو کلی چیزای دیگه یادش دادم که وقتی خونه شون رفت مامانش نگه بعد از چند
وقت که غیبت زد حالا چرا دست خالی برگشتی ؟!
آرش – نانا ، بیا برین خونه
نانا – نه میخوام پیش مجید بمونم
آرش – بیا بریم یه چیز خوشمزه برات خریدم
نانا – باشه اومدم ، مجید من رفتم بوس بوس بوس
مجید – ای مجید فدای بوسای تو
آرش و محبوبه – مجید ، دیگه ریختن خونت حلال شد
آرش ، از همه خداحافظی کرد و نانا را هم برد خونه . از تو یخچال یه پاکت شیر توت فرنگی بیرون آورد و داد
دست نانا :
آرش – بیا بخور ، شرط می بندم تا حالا از اینا نخوردی
نانا – این چیه ؟
آرش – شیر توت فرنگی . از شیر و میوه توت فرنگی درست شده ، خیلی خوشمزه است
نانا شیر رو خورد و خیلی خوشش اومد و یکی دیگه خواست . اصولاً از هر چیزی که خوشش می اومد بازم می
خواست بخوره و این آرش و محبوبه رو نگران میکرد چون نانا باستانی بود و ممکن بود برا سلامتی اش خطرناک
باشه . آرش یه پاکت شیر عسل هم داد و نانا از این یکی هم خوشش اومد و یکی دیگه خواست . آرش بهش شیر
کاکائو داد و بازم خواست ، بهش شیر خالی داد و بازم خواست ...
آرش – بسه دیگه نانا چقدر شیر می خوری ، برا دفعه بعد هم بذار نباید که همشونو تموم کنی
نانا – من از این شیر خوشم اومده ، میخوام خیلی بخورم
آرش – نانا ، تو دوره شما شیر هم هست ؟ یعنی منظورم اینه که شما چه خوراکهایی می خورید ؟
نانا – شیر هست ولی فقط پادشاه و جانشینش می توانند شیر بخورند . ما خیلی کم می خوریم
آرش – واقعاً ؟ این که خیلی ظالمانه است ، شیر یه ماده بسیار مقوی است که برای سلامتی بدن لازمه ، چجوریه
که شما با وجود اینکه شاهزاده هم هستین بازم خیلی کم مصرف می کنید ؟ ملکه چی ؟ اونم می خوره ؟
نانا – ملکه به هنگام بارداری باید روزی چند کاسه شیر بخورد ، چون اگر فرزند پسر در شکم داشته باشد لازم
هست که پسری قوی بدنیا بیاورد .
آرش – مردم عادی چی ؟ اونا هم شیر می خورند ؟
نانا – اونا خوراک اصلیشون شیر و نان گندم هست . اونا حیواناتی مثل گاو ، گوسفند و بز دارند که از شیر آنها
استفاده می کنند .
آرش – نانا ، شما میان وعده غذایی هم دارید ؟ منظورم اینه که قبل از غذا یا بعد از غذا چیزی هم می خورید ؟
نانا – ما از میوه های باغ قصر می خوریم . بعد از غذا چیزی نمی خوریم اما قبل از غذا میوه زیاد می خوریم چون
برای سلامتی و زیبایی بدن لازمه . من همیشه بعد از غذا به همراه دایه ام به باغ قصر می رویم و قدم می زنیم .
پدرم هم همیشه بعد از غذا یا به همراه مادرم و یا به همراه وزیر به باغ مخصوص خود می روند و قدم می زنند .
آرش – چه جالب ! ولی ما این موارد را اصلاً رعایت نمی کنیم . بعد از هر وعده غذایی فقط می خوابیم
آرش فهمید بهترین زمان برای دانستن شیوه زندگی در ایران باستان نصیبش شده و برای همین فکر کرد که
بهتره تا می تونه از نانا درباره شیوه زندگی اونا بپرسه تا به معلوماتش اضافه بشه .
آرش – نانا ، در کشور شما عیلام ، دختر بهتره یا پسر ؟
نانا – پسر همیشه به عنوان جانشین پدر هست ولی دختر به عنوان محرم اسرار پدر بسیار دوست داشتنی است .
قرار بود من با شاهزاده هانه ازدواج کنم ، پدرم ایشان را برای ازدواج با من مناسب می دانند .
آرش – تا حالا دیدیش ؟ دوستش داری ؟
نانا – یک بار که به همراه پدر و مادرم به شکارگاه رفته بودیم ، شاهزاده هم به همراه ندیم و وزیر دربارشان دعوت
بودند . پدرم شاهزاده را دید و برای ازدواج با من پسندید و از پدرش خواست تا برای اتحاد و دوستی این ازدواج
سر بگیره . شاهزاده هانه بسیار زیبا و قد بلند هستند و وقتی بر روی اسب می نشینند کسی حاضر نیست جلوتر
از او اسب براند چون همه برایشان احترام زیادی قائل هستند . ما فقط دو بار با هم صحبت کردیم . من از او خوشم
می آید .
آرش – چه جالب ! راستی تو برادر نداری ؟ جانشین پدرت کی هست ؟
نانا – نه ، من برادری ندارم اما پسر عموی من از الان برای جانشینی انتخاب شده . نامش کیدین هوتران هست ، او
پسر مغرور و جاه طلبی است ، می ترسم قبل از مرگ پدرم ، شورش کند و تخت سلطنت را تصاحب کند . مادرم
ملکه زیبایی است و ممکن است او را هم تصاحب کند .
آرش – یعنی زن عموی خودش ؟ مگه همچین چیزی ممکنه ؟
نانا – در سلسله های گذشته عیلام چنین اتفاقاتی رخ داده ، یعنی تخت سلطنت به همراه ملکه تصاحب میشده .
مادرم همیشه در معبد خدایانِ اینشوشیناک ، ناپیریش و کیریشیا در حال دعاست و از اینکه بدست کسی بیفتد
نگران هست .
آرش – راستی نانا ، شما عبادتگاه هم دارید ؟
نانا – بله داریم ، ما در شهر شوش زندگی می کنیم ، پدرم بعد از اینکه پادشاه شد زیگورات جغازنبیل را بنا کرد و
با این کارش خداوند بزرگ اینشوشیناک را از خودش خشنود کرد .
آرش – اِ چه جالب ، پس پدر تو جناب اونتاش ناپیریشا معبد چغازنبیل را ساخت .
نانا – معبد نه ، زیگورات .
آرش – پس زیگورات به معنی معبد هست . نانا ما به این زیگورات شما میگیم معبد یعنی در زبان فارسی امروزی
به لفظ معبد تغییر پیدا کرده . راستی شما به چه خطی می نویسید ؟
نانا – خط ما میخی عیلامی است
آرش – با خط میخی هخامنشی فرق داره ؟
نانا – هخامنشی ؟؟؟
آرش – آهان یادم رفته بود شما عیلامی هستید . ببین چند قرن بعد از شما سلسله هخامنشی روی کار میاد و
میشه گفت دیگه از حکومت عیلام دیگه اثری نمی مونه
نانا – چی ؟؟؟ یعنی همه ما نابود میشیم ؟ وای خداوند بزرگ چی می شنوم . یعنی پدر و مادرم و حتی خود من
نابود می شویم ؟ نه نه نه
آرش – عجب گندی زدم . نه نانا گفتم که چند قرن بعد از شما نه الان
به هر بدبختی بود آرش ، نانا رو آروم کرد و به قول معروف پشت دستشو داغ کرد که دیگه تاریخ بعد از عیلام را
برای نانا تعریف نکنه . خلاصه همه چیز با یه پاکت دیگه شیر تموم شد .
سپاس یادتون نره

صبح روز بعد آرش کلاس داشت و محبوبه هم رفته بود دانشگاه ، مجبور شد نانا را بسپارد دست مجید . با کلی
سفارش و دستورات تربیتی که به مجید داد ، رفت دانشگاه ولی همچنان ته دلش آشوب بود چون اصلاً به این
مجید ، اعتمادِ تربیتی نداشت .
مجید – خب نانا جون بیا تعریف کن ببینم دیشب با آرش چکار می کردین ؟
نانا – از کشورم براش تعریف می کردم .
مجید – دِ نَ دِ ، قرار نشد که آرش ازت معلومات بکشه و به منم هیچی نگه . حالا در مورد چی ازت می پرسید ؟
نانا – هیچی ، ازم پرسید ما تو قصر چکار می کنیم . راستی مجید ، تو همه چیز در مورد عیلام می دونی ؟ آخه
اینجور که فهمیدم شما از ما خیلی جلوتر هستید . میشه برام بگی این هخامنشی چیه ؟
مجید – والا عرضم به حضور مبارک خوشگلت ، این هخامنشی یه سلسله فوق العاده در تاریخ ایرانه . زنده باد
کوروش کبیر ، زنده باد داریوش کبیر ، زنده باد ایران ، زنده باد ایران ، مرده باد اسکندر . مرده باد داریوش سوم
که مثل ماست حکومت کرد و بعدش کشور و اهل و عیالشو داد دست اسکندر و رفت . زنده باد ایران ...
راوی – باز این جوگیر شد
مجید – به تو چه ؟ دلم میخواد . زنده باد ایران
راوی – جواب سئوال نانا رو بده خواننده ها منتظرند
مجید – مگه چی گفت ؟ یادم رفت ، نانا چی گفتی ؟
نانا – گفتم این هخامنشی چیه ؟
مجید – عرضم به حضورت ، بعد از عیلام سلسله ماد روی کار میاد و بعد از ماد هم هخامنشیان قدرت را بدست
می گیرند
نانا – عیلام چی میشه ؟
مجید – هیچی دیگه سلسله عیلام بدست آشور بانی پال ، قلع و قمع میشه و اونم یه مدت کوتاهی حکومت می
کنه و بعد بدست گروهی به فرماندهی دیااکو نابود میشه و بعدش سلسله ماد میاد .
نانا – چی ؟ میخوای بگی همه ماها بدست آشور بانی پال نابود میشیم ؟؟ ما کشته میشیم ؟ همه مردم عیلام کشته
میشن ؟ نه نه غیر ممکنه .
مجید – خب تاریخ همینه دیگه عزیزم . تو الان مُردی و استخونات تو موزه است و منم یه روزی می میرم و
استخونام میره تو موزه
نانا بعد از شنیدن حرفهای مجید تا زمانیکه آرش برگشت حسابی گریه کرد . هیچکس و هیچ چیز نتونست
آرومش کنه ، حتی زهرا خانم هم نتونست . آرش وقتی برگشت و متوجه این موضوع شد ، کارد بهش می زدی
خونش در نمی اومد .
آرش – آخه پسره نفهم ، چرا تاریخ عیلامو اینجوری برای نانا تعریف کردی سنگدل ؟
مجید – من چه می دونستم این بی ظرفیته ؟!
آرش – بی ظرفیته ؟ دِ آخه نفهم ، یکی به تو رُک و راست بگه خودت و خانواده ات چجوری نابود میشین چه حالی
بهت دست میده هان !؟ این دختر مالِ این دوره نیست ، از گذشته اومده ، از تاریخ خبر نداره ، چرا بهش گفتی ؟
مگه منو محبوبه کلی سفارش نکرده بودیم که چیزی بهش نگی ؟!
مجید – حالا اینا رو ولش کن ، آرش ، دقت کردی چه اتفاق نادری تو خانواده ما افتاده ؟! یکی از تو آینه اومده
بیرون و داره با ما زندگی میکنه ، اونم از گذشته اومده ، مثل تو این فیلمهاست مگه نه ؟!
آرش – مجید ، حرف رو عوض نکن
مجید – آرش بیخیال عامو ، بذار خودم برم سه سوته آرومش میکنم
آرش – برو خودت درستش کن ، والا آمریکا و اسرائیل نباید از انرژی هسته ای ما بترسن ، اونا باید از وجود تو
بترسن که از بمب اتم خطرناکتری .
مجید- چاکر داش آرشم هستیم
مجید رفت کنار نانا و معلوم نشد چی گفت که نانا گریه اش قطع شد و خندید و بعد دوتایی رفتند تو آشپزخونه و
صدای خنده هاشون در اومد . محبوبه نگران اومد کنار آرش و گفت :
محبوبه – خب ، چی شد ؟ بانو آروم شد ؟ چقدر این مجید نادونه بخدا . آخه کی میاد به یه آدم بی خبر از همه جا
این حرفها رو بزنه . تازه بانو از حرفهاش که معلومه عاشق پدر و مادرشه . طفلک بانو
آرش – مجید خودش خراب کرد و حالا چنان درستش کرده که بیا و ببین . نگاه ! چطور داره صدای خنده هاشون
میاد . صدای خنده نانا بلند تر از مجیده
مجید – خب نانا جون ، دیدی گفتم این چیزایی که برات تعریف کردم این آرش لعنتی از خودش در آورده بود و تو
کتاب نوشته بود . عیلام شما سر جاشه و کسی هم نتونسته نابودش کنه . بذار سر فرصت یه آشی برای آرش
بپزیم که یه وجب روغن روش باشه .
نانا – یعنی آرش به دروغ بهت گفته که عیلام بدست آشور بانی پال نابود میشه ؟ آرش چطور می تونه کتاب تاریخ
دروغی بنویسه ؟!
مجید – آره همینو بگو . اصلاً این پسره چشم سفید کی وقت کرده بود یه کتاب درباره تاریخ عیلام بنویسه و
چاپش کنه ؟! تازه نوشتن کتاب تاریخی کلی سواد می خواد .
تو رو خدا می بینید ! مجید به دروغ به نانا گفت آرش یه کتاب تاریخی نوشته و گفته که عیلام بدست آشور بانی
پال نابود میشه . آرش بیچاره رو دروغگو جلوه داد اما خودشو خراب نکرد . مجید خدا ازت نمی گذره این همه
دروغ میگی . یادت رفته سزای دروغ در ایران باستان چی بود ؟
مجید – تو چکار به این کارا داری ؟ داستانتو تعریف کن . اصلاً مگه دروغ استخون داره که تو گلوم گیر کنه ؟!
راوی – حالا ببین چطور استخونش تو گلوت گیر کنه آقا مجید !
مجید – حرف نباشه برو ادامه داستان رو تعریف کن ، بذار ما هم به کارمون برسیم
راوی – باشه خود دانی ، نگی چرا نگفتی ؟ خب ادامه داستان ؛ مجید و نانا از آشپزخونه اومدن بیرون و رفتن کنار
بقیه . زهرا خانم با دیدن لبخند نانا دلش شاد شد و گفت :
زهرا خانم – الهی شکر که داری میخندی مادر . نمی دونی چقدر ناراحت بودم دیدم داری گریه میکنی دلم ریش
شده بود ، دیگه اینجوری گریه نکنی عزیزم که طاقت دیدن اشکاتو ندارم .
نانا – ممنون شما مثل مادرم مهربان هستین . من شما رو دوست دارم ، محبوبه را هم دوست دارم ، بابا رضا حاجی
را هم دوست دارم ، آرشم دوست دارم ، مجیدم دوست دارم ، همتونو دوست دارم
مجید – چقدر دوست میداری ، گُمپِ گُلُم
همه خندیدن و خلاصه ساعات شادی را سپری کردن و عصر حاج رضا به همه پیشنهاد داد دسته جمعی برن
بیرون و حسابی خوش بگذرونند . اون روز همه روز خوبی را سپری کردند و تا ساعت 01 شب بیرون از خونه بودن
اما شب که برگشتن دست مجید برا آرش رو شد و خلاصه آرش حسابی مجید رو تنبیه کرد. تا اون باشه حرفی را
به دروغ به آرش نسبت نده .
روز بعد
آرش – پاشو نانا ، لنگ ظهره . چقدر میخوابی دختر ، قبلاً اینجوری نبودی
نانا – بذار بخوابم ، مجید میگه تا جوونی حسابی بخواب ، هم شاد میشی و هم برا پوستت خوبه
آرش – این مجید از تنبلی تو فامیل معروفه ، تو گوش نده بلند شو تا یه دختر خانم زرنگ و خوب باشی . پاشو
برات امروز شیر توت فرنگی آماده کردم
نانا – آخ جون شیر
نانا به سرعت به طرف میز صبحانه رفت و با خوشحالی مشغول خوردن شیر شد
آرش – میگم ، تو ایران باستان رسم نبوده بعد از بیدار شدن یه آبی به دست و صورت بزنند یا فقط این برا ایران
معاصر رسم شده ؟!
نانا – آب بزنم به صورتم ؟ چطوری ؟
آرش – یعنی بری دستشویی و صورتتو بشوری و مسواک بزنی
نانا – آهان ، خب لگن تو اتاقم نبود که بخوام بشورم . چوب سدر هم نبود
آرش – نانا خانم ، الان دیگه یه مکان برا شست و شو هست و یه وسیله ای بنام مسواک هم هست که می تونی
دندوناتو باهاش بشوری
نانا – باشه برو برام آماده کن
آرش – پاشو بیا برو دستشویی حالمو بهم زدی . از بچگی بهمون یاد دادن صبح که بیدار میشیم چون شیطون تو
چشم و دهانمون فلان کار کرده باید صورت و دهانمونو بشوریم وگرنه حالمون بهم میخوره .
نانا بعد از شست و شو اومد نشست پشت میز که چشمش به تلویزیون افتاد
نانا – آرش این چیه ؟
آرش – تلویزیون
نانا – چکار میکنه ؟
آرش – همه چیز نشون میده . میخواهی ببینی ؟
نانا – آره
آرش تلویزیون رو روشن کرد و با خودش گفت چطور تا حالا مجید اینو بهش نشون نداده بود !! آرش کانالهای
تلویزیون را آروم آروم عوض میکرد تا نانا ببینه . یکی از شبکه ها برنامه شیرینی پزی داشت و نانا سعی می کرد
یه شیرینی از داخل تلویزیون برداره ، آرش حسابی برای این کار نانا می خندید . نانا دیگه داشت عصبی میشد که
چرا نمی تونه از داخل تلویزیون چیزی برداره و با اخم گفت :
نانا – چرا نمیشه چیزی برداشت ؟؟؟
آرش – خب بخاطر اینه که از داخل تلویزیون نمیشه چیزی برداشت . ما هم بچه بودیم همین کار رو می کردیم و
ناراحت می شدیم
نانا – آرش ، این آدما چجوری همشون تو تلیزیون جا شدن
آرش – اولاً تلویزیون نه تلیزیون ، دوماً یکی ازشون فیلم می گیره و اون فیلم را بوسیله تلویزیون به ما نشون
میدن
نانا – منم نشون میده ؟
آرش – الان یه کاری میکنم تا تو رو هم نشون بده
آرش دوربین فیلم برداریشو آورد و از نانا فیلم گرفت و بعد دوربین را به تلویزیون وصل کرد تا فیلم را به نانا
نشون بده ، اما هر چی فیلم را عقب و جلو برد بجز تصویر فضای خونه خبری از نانا نبود . آرش دوباره از نانا فیلم
گرفت و دقت کرد که از چه جاهایی از نانا فیلم گرفته تا یه وقت دچار اشتباه نشه و دوباره فیلم را بررسی کرد اما
بازم نانا تو فیلم نبود . براش یه سئوال بود که چرا دوربین از همه چیز فیلم میگیره الا از نانا .
نانا – آرش چی شد ؟ چرا فیلم منو نشون نمیدی ؟
آرش – والا ازت فیلم گرفتم اما نمی دونم چرا تو فیلم نیستی ؟؟؟ میگم نانا برو اونجا کنار اون گلدون وایستا تا
ازت یه عکس بگیرم
نانا یه گوشه ایستاد و آرش با موبایلش ازش عکس گرفت و وقتی عکس را چک کرد فقط تصویر گلدون تو عکس
بود .
آرش – خدایا ، چرا اینجوریه ؟! چرا نانا تو عکس و فیلم نمی افته ؟







