27-09-2017، 20:07
سلاااام اومدم پست بعدیو بزارم
.....خب!.....
چشمام هنوز نیمه باز بود که صدای یه چیزیو شنیدم زود بلند شدم
اینطرف و اونطرفم رو نگاه کردم چیزی ندیدم به پایین تخت نگاه کردم
اون جعبه موسیقی ام بود که از روی کمد افتاده بود
روی تخت نشستم و کلید برق رو که نزدیک دستم کنار تختم بود رو
روشن کردم و جعبه موسیقی رو از روی زمین برش داشتم
بهترین و مهم ترین چیز تو زندگیم بود یهویی یادم افتاد که وقتی کوچیک بود
تقریبا۹سالم بود که روز تولدم نشسته بودم تو اتاقم یه لباس خوشگلم که چند ساعت پیش مامانم واس روز تولد۹سالگیم گرفته بود پوشیده بودم و با یه گردنبند طلا و انگشتر و النگو و گوشواره که باهمدیگ ست بودن
خوشگل شده بودم با صدای در سرم رو گرفتم بالا مامان اومد تو اتاقم و کنارم نشست منو گرفت توی آغوش گرمش و یه بوسه ی گرم هم رو لپام که از خوشحالی قرمز شده بودن گذاشت
منم لپای قرمزشو بوسیدم دستمو گرفت و بلندم کرد و با همدیگه رفتیم پایین
کلی مهمون اومده بود نسیمه و لایبا هم بودن با مامان باباهاشون و همه ی دوستام
و اقوام مون همه تولدمو بهم تبریک گفتن و بهم کادو دادن اولین نفر مامان بود بعدشم شهرام
بعدش شهناز و بقیه ولی من دنبال بابا بودم
داشتم دور خودم میچرخیدم که دیدم بابا داره از پله ها میاد پایین وقتی اومد بدو بدو رفتم بغلش کردم اونم بغلم کرد و تولدم و بهم تبریک گفت و پیشانی ام رو بوسید منم لپشو بوسیدم و
تشکر کردم دستشو که پشتش بود آورد جلو و کادویی
که با رنگ آبی باند پیچی کرده بود و رنگش فیروزه ای بود داد بهم کادو رو از دستش گرفتم و بازش کردم
دیدم یه جعبه موسیقیه خوشحال شدم و دوباره بغلش کردم و ازش تشکر کردم ...
با یاد آوری اونروز یهویی لبخند زدم و در حال لبخندزدن اشکام داشت از روی گونه
هایی که از شدت گریه سرخ شده بودن پایین میومدن و میریختن روی زمین
جعبه موسیقی رو با هزار بدبختی گذاشتم روی کمد کوچیکی که کنار تختم بود و
خودم دراز کشیدم چشمام بسته شد به خوابی عمیق فرو رفتم
+جلو نیا وایسا همونجا!
صدایی نشنیدم و او همچنان جلو می آمد دوباره فریاد زدم
+جلو نیا خواهش میکنم!تو کی هستی؟چرا نمیذاری آرامش داشته باشم؟!بگو کی هستی؟
با چشمایی خونی و وحشتناک زل زد بهم اعصبانی بود خییلی یه جوری نگام میکرد
که حس میکردم زندگیم الان تموم میشه!
با صدایی خراشیده و اعصبانی و همچنین وحشتناک گفت
ــ خفه شو!من کسی ام که قراره فرشته مرگت باشه!
با خنده ی وحشتناکش ترسیدم هرچه گریه میکردم و التماس میکردم که نیاد جلو
او چیزی نمیشنید یعنی تظاهر به نشنیدن میکرد...
ادامه فردا ایشالا
فقط سپاس بدید جون خودتون
.....خب!.....
چشمام هنوز نیمه باز بود که صدای یه چیزیو شنیدم زود بلند شدم
اینطرف و اونطرفم رو نگاه کردم چیزی ندیدم به پایین تخت نگاه کردم
اون جعبه موسیقی ام بود که از روی کمد افتاده بود
روی تخت نشستم و کلید برق رو که نزدیک دستم کنار تختم بود رو
روشن کردم و جعبه موسیقی رو از روی زمین برش داشتم
بهترین و مهم ترین چیز تو زندگیم بود یهویی یادم افتاد که وقتی کوچیک بود
تقریبا۹سالم بود که روز تولدم نشسته بودم تو اتاقم یه لباس خوشگلم که چند ساعت پیش مامانم واس روز تولد۹سالگیم گرفته بود پوشیده بودم و با یه گردنبند طلا و انگشتر و النگو و گوشواره که باهمدیگ ست بودن
خوشگل شده بودم با صدای در سرم رو گرفتم بالا مامان اومد تو اتاقم و کنارم نشست منو گرفت توی آغوش گرمش و یه بوسه ی گرم هم رو لپام که از خوشحالی قرمز شده بودن گذاشت
منم لپای قرمزشو بوسیدم دستمو گرفت و بلندم کرد و با همدیگه رفتیم پایین
کلی مهمون اومده بود نسیمه و لایبا هم بودن با مامان باباهاشون و همه ی دوستام
و اقوام مون همه تولدمو بهم تبریک گفتن و بهم کادو دادن اولین نفر مامان بود بعدشم شهرام
بعدش شهناز و بقیه ولی من دنبال بابا بودم
داشتم دور خودم میچرخیدم که دیدم بابا داره از پله ها میاد پایین وقتی اومد بدو بدو رفتم بغلش کردم اونم بغلم کرد و تولدم و بهم تبریک گفت و پیشانی ام رو بوسید منم لپشو بوسیدم و
تشکر کردم دستشو که پشتش بود آورد جلو و کادویی
که با رنگ آبی باند پیچی کرده بود و رنگش فیروزه ای بود داد بهم کادو رو از دستش گرفتم و بازش کردم
دیدم یه جعبه موسیقیه خوشحال شدم و دوباره بغلش کردم و ازش تشکر کردم ...
با یاد آوری اونروز یهویی لبخند زدم و در حال لبخندزدن اشکام داشت از روی گونه
هایی که از شدت گریه سرخ شده بودن پایین میومدن و میریختن روی زمین
جعبه موسیقی رو با هزار بدبختی گذاشتم روی کمد کوچیکی که کنار تختم بود و
خودم دراز کشیدم چشمام بسته شد به خوابی عمیق فرو رفتم
+جلو نیا وایسا همونجا!
صدایی نشنیدم و او همچنان جلو می آمد دوباره فریاد زدم
+جلو نیا خواهش میکنم!تو کی هستی؟چرا نمیذاری آرامش داشته باشم؟!بگو کی هستی؟
با چشمایی خونی و وحشتناک زل زد بهم اعصبانی بود خییلی یه جوری نگام میکرد
که حس میکردم زندگیم الان تموم میشه!
با صدایی خراشیده و اعصبانی و همچنین وحشتناک گفت
ــ خفه شو!من کسی ام که قراره فرشته مرگت باشه!
با خنده ی وحشتناکش ترسیدم هرچه گریه میکردم و التماس میکردم که نیاد جلو
او چیزی نمیشنید یعنی تظاهر به نشنیدن میکرد...
ادامه فردا ایشالا
فقط سپاس بدید جون خودتون