27-09-2012، 11:59
..:: انتقام شیرین (15) ::..
در رو زد . ماشینو بردم داخل . اروم اروم قدم بر داشتم . استرس بدی داشتم ولی خودمو نباختم .شهناز اومد توی قسمت خروجی ایستاد . موهای قهوه ای کوتاهی داشت . کت و دامن یاسی که پوشیده بود خوب روی هیکل بی نقصش جا خوش کرده بود .
پیاده شدم - سلام .
اومد جلو بغلم کرد . هیچ عکس العملی نشون ندادم . همونطور صاف ایستادم – سلام به روی ماهت . خوش اومدی .
- مرسی .
رفتیم داخل . مانتو و روسریمو گرفت . دسته گلمو گذاشت توی گلدون .
داشتم موهامو مرتب می کردم که اومد.
شهناز – زحمت کشیدی . راضی نبودم .
- قابل نداره.
بعد سمانه رو صدا زد برامون قهوه بیاره . قیافه ی خنده داره و متعجب سمانه باعث شد لبخند بزنم .
سمانه – بفرمایید .
خم شد و تعارف کرد .
- مرسی سمانه خانوم .
و بی حرف رفت . جز من و شهناز کسی نبود .
- پس بقیه کجان ؟
شهناز – بهاره رفت دخترشو بیاره . بهدادم حال و روز خوبی نداره . یه مدته بی حوصلست . نمیدونم چشه . اسفندیار هم الانست که برسه .
- چه خانواده گرمی!
پوزخندی که زدم از نگاهش دور نموند .
تا اومد حرفی بزنه گفتم – من درسته دختر علی هستم و با تربیت اون بزرگ شدم . اینم رفتار واقعی من نیست . ولی انتظار نداشته باشین خوب رفتار کنم چون توی روحیه الان من نیست .
آهی کشید و گفت – نه انتظاری ندارم .
کمی بعد لبخندی زد و از جاش بلند شد . بهاره و مهیا بودن .
بهاره جا خورد – تو اینجا چی کار می کنی ؟
- اومدم تصفیه حساب!
حرفی نزد . دلتنگشون شده بودم ولی وقتی فکر کردم بچه هایی که مادرمو ازم گرفتن اینا بودن حس تنفر توی خونم جاری میشد .
مهیا دستاشو سمتم دراز کرد . بغلش کردم و بوسیدمش و باز به بهاره پسش دادم .
شهناز – شما همو می شناسین ؟
قبل از اینکه بهاره حرفی بزنه گفتم – بعدا حرف بزنیم.
شهناز با این که متعجب بود ولی گفت – هر طور راحتی.
چند دقیقه ای نگذشته بود که سخت ترین زمان رسید .
صدای بهداد اومد – سلام آبجی خوش اومدی .
دستام شروع کرد به لرزیدن .ایستادم و برگشتم نگاش کردم . رنگش پرید . چقدر لاغر شده بود . چقدر غمگین به نظر میرسید . جا خوردم از دیدنش . کتمان نمی کردم ! مهرش به جای این که کم بشه ده ها برابر شده بود .
بهداد – ندا ...
سریع اومد جلو . از دیدن آرایش چهرم جا خورد . یه قدم رفت عقب و تازه متوجه تیپم شد . رو به شهناز گفت – مامان این کیه ؟
شهناز – مهرشید . دخترمه .
روی مبل نشست . تقریبا وا رفت . جبهمو از دست ندادم . تصمیم گرفتم خودمو نبازم . قهومو برداشتم و مزه مزه کردم . همشون ساکت بودن . فقط مهیا دائم نق و نوق میکرد بیاد پیش من .
بهاره مهیا رو گذاشت زمین . خدایا چه خوب تونسته بود راه بره . اومد سمت من و گفت – ماما .
بغلش کردم و به خودم فشردمش – خیلی خوب راه میری عزیز دلم .
شروع کرد به بازی کردن با دستبندم . یاد روزای اولی که اومده بودم اینجا افتادم .
بالاخره بهداد طاقتشو از دست داد – میشه حرف بزنی اینجا چه خبره ؟
- تحمل کن بهداد . بابا جونت که اومد می فهمی !
همون موقع سمانه اومد و گفت – خانوم آقا تماس گرفتن از دخترتون عذر خواهی کنین و بگین نمیتونن امشب بیان .
شهنار – ممنون سمانه .
- خوب پس حالا که نمیان بهتره برم سر اصل مطلب .
نگاهی به همشون انداختم . بهداد عصبی بود و بقیه منتظر و نگران .
رو به شهناز گفتم - بچه های شما منو پرستار مهیا میدونن البته بعید میدونم اگه خودتون هم تشریف داشتید ایران منو میشناختین! و خوب حتما بهدادو بهاره دیگه الان میدونن من دختر شمام!!
شهناز گیج گفت – پرستار مهیا ؟ تو بودی ؟ یعنی چی؟
بهداد – درست حرف بزن ندا ، مهرشید یا هر چی که اسمته ! تو واسه چی اومدی بودی اینجا ؟
نباید بهش نگاه می کردم . نباید تسلیمش میشدم . تسلیم دلم و چشاش!
- برای پس گرفتن چیزایی که حقم بود ! مال من بود !
بهداد غرید – پس برداشتن مدارک پدرم کار تو بود!
بهاره – چیا بودن مگه؟
- بهداد خان اونا مال بابای جنابعالی نبود ! نمیدونم اون 4 تا دونه کاغذ چه ارزشی داشت که به خاطرش منو یتیم کرد! یعنی حتی یه بارم از خودت نپرسیدی که چرات اون کیف در بسته توی اون گاوصندوقه!؟ چطور نتونسته هنوز رمزشو پیدا کنه ؟ چرا رد خراشیدگی روشه؟ اون اسناد دست پدرت بود چون به نظرش مال دنیا ارزشش از جون یه آدم بیشتره !
شهناز – اشتباه میکنی مهرشید . اسفندیار همچین آدمی نیست!
- هست شهناز ... هست ! فکر کردی اگه یه تصادف عمدی نبود راننده نمی ایستاد!؟ اون شوهرت یه اشغال عوضیه که به جز خودش به هیچی فکر نمیکنه!
بهداد – بسه . اجازه نمیدم تو خونه پدرم بهش توهین کنی !
خنده ای عصبی کردم و گفتم – حقیقت تلخه بهداد خان!
بهداد – چرا بهمون دروغ گفتی ؟ چرا با احساسمون بازی کردی؟
مهیا رو که خوابش برده بود خوابوندم روی مبل و ادامه دادم - مجبور شدم دروغ بگم ! مجبور! چون اسنادم دست اسفندیار بود . چون زندگی بیشتر از 400 تا خانواده تو دستای من بود .چون اومدم دنبال چیزایی که مال خودم بود .
رو به بهداد ادامه دادم – من همون دختری هستم که پدرت می خواست باهاش ازدواج کنی ! واسه خاطر پول بیشتر! واسه این که رقیبشو کمتر کنه !
از جام بلند شدم – این منم .مهرشید معتمد. آدمی که قلبش در عرض چند ماه پر از کینه شده ... به بابات بگو منتظر باشه . حتی اگه شده همه دارائیمو خرج کنم این زندگی رو ازش میگیرم! فقط نخواستم از پشت بهش خنجر بزنم . اومدم اینجا تا برعکس اون رو بازی کنم !
بهاره و شهناز ایستاده بودن . دفتر شهنازو از کیفم درآوردم وبهش دادم - من نمیتونم شمارو مادر صدا بزنم. از حق مادر داشتنم گذشتم و شمارو بخشیدم همون طور که پدرم بخشید .
رفتم سمت بهاره که اشک تو چشاش جمع شده بود– حتی یه لحظه هم فکر این که بچتو به خاطر پدرت اذیت کرده باشم از ذهنت نگذره . چون دخترت برام خیلی عزیز بود شک نکن .
گردنبندی که شهناز وقتی داشت می رفت داده بود بهم رو گذاشتم کف دستش و گفتم – نمیتونم اینو قبول کنم . میدمش به تو . تو دختر این خانومی .باید پیش تو باشه .
دستشو به نشون علاقه فشردم و لبخند نیم بندی بهش زدم . یهو بغلم کرد و زد زیر گریه – مهرشید ما رو ببخش . بهت خیلی ظلم کردیم .
کمرشو لمس کردم و گفتم – تو تقصیری نداری.
در توانم نبود که با بهداد حرف بزنم . حداقل جلوی بقیشون نه! نیم نگاهی بهش انداختم ، یه بار دیگه صورت مهیا رو بوسیدم و راه افتادم سمت در . مانتو و روسریمو گرفتم از سمانه و زدم بیرون . همین که اومدم در ماشینم رو باز کنم دستی منو کشید بین درختا . به خودم که اومدم دیدم بهداده . فهمیدم داره منو میکشه سمتی که از ساختمون توی دید نباشیم.
هر کاری کردم نتوستم دستمو بکشم . داد زدم – لعنتی ولم کن دستمو شکوندی !
بهداد – خفه شو . وگرنه همین جا به جا دستت گردنتو میشکنم !
یه خرده دیگه رفت جلو و ولم کرد . چند دقیقه عصبی دستشو کشید توی موهاش . دلم داشت میومد توی دهنم . می ترسیدم بغضم بشکنه و ارادم کم بشه .
یهو برگشت و منو محکم بغل کرد . شاید آخرین بار بود . هیچی نگفتم . شایدم دلم میخواست ... یه آغوش حمایت گر و محکم .
آروم گفتم – چته بهداد ؟
آهی کشید و گفت – هیسسسسسسسس . دلم برات تنگ شده بود .
چند دقیقه عطر خنک و تلخشو به ریه هام کشیدم . تو چشام نگاه کرد - چقدر غم تو چشاته .
فکر بابا اومد توی ذهنم . لحن و چشام سرد شد – ولم کن .
دستاش شل شد و ازش فاصله گرفتم .
پشتمو کردم بهش - بهداد . نمیتونی با این کار منو از کاری که میخوام بکنم منصرف کنی .هرچند وجود تو خواهرت یه جورایی باعث این جدایی شد اما به شما دو تا کاری ندارم تا وقتی که کاری به کارم نداشته باشین .
تا اومدم راه بیوفتم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش .
بهداد – تو چشام نگاه کن خاله !
- تو این موقعیتم دست از خاله گفتن بر نمیداری؟
بهداد – دیگه واقعا خاله ای! گفتم نگام کن .
نگاش کردم . بازم دلم به زانو در اومد .
بهداد – من هنوزم عاشقتم مهرشید . با همه وجودم .
- حتی با این که می دونی می خوام پدرت رو با همه دارایی هاش ازت بگیرم؟
بهداد – توی ذات تو این نیست . این که نبخشی .
- نبود! ولی اون ذات رو فروختم ! دست از سرم بردار بهداد . این 4 روز به اندازه یه عمر از پدرت متنفر شدم ! خانواده تو حالا حالاها به من بدهکارن ! من تا سه چهار روز پیش نمیدونستم شما ها همون بچه هایی هستین که من به خاطرشون مادرمو از دست دادم و 24 سال بی مادر بزرگ شدم ! نمیدونستم به خاطر خوش گذرونی پدرتون من محکوم به تنهایی هستم ! نمیدونستم قلب پدرم برای یه مادر بی عاطفه تا روز آخر عمرش تپید . من ...
خونم از حرکت ایستاد . چشام بسته شد . انگار هیچ قدرتی برای عکس العمل نداشتم . فقط میدونستم از اتفاقی که داشت می افتاد هیچ حسی جز یه ارامش عمیق نداشتم . سرمو که روی سینش گذاشت آروم گفت – مهرشید . تو مادرتو از ته دلت نبخشیدی . میدونم همه اینا یه شوک بزرگه مخصوصا برای تو که اینقدر حساسی . ولی محکم تر این حرفایی . وقتی از ته دل ببخشیش می فهمی چقدر این غم توی چشات و دلت کم میشه . وقتی که بتونی بهش بگی مادر .
- بچه که بودم همیشه به اونایی که مادر داشتن حسودیم می شد . و فکر میکردم باید از شما دو تا متنفر باشم . ولی ... نمیدونم چرا نیستم .
بهداد – تو قلبت بزرگه مهرشید . به بزرگی قلب پدرت . نفرت برای تو واژه تعریف نشده ایه !
یهو گریم گرفت - تو جای من نیستی لعنتی . تو نمیفهمی من این مدت چی کشیدم . نمیفهمی وقتی نفرت و کینه توی یه دل باشه سیاهش میکنه ! دست از سرم بردار .
هولش دادم عقب و سریع رفتم سمت ماشینم . سریع روشن کردم و از خونه زدم بیرون . نخواستم برم خونه . اصلا حوصله کسی رو هم نداشتم . همینطوری که رانندگی میکردم انداختم توی یه بزرگراه . حدود دوازده بود که رسیدم خونه . یه راست رفتم تو اتاقم و چکمه هام رو که در آوردم بدون عوض کردن لباسم افتادم توی تختم و همونطور که گریه می کردم نفهمیدم کی خوابم برد .
ادامه دارد................
در رو زد . ماشینو بردم داخل . اروم اروم قدم بر داشتم . استرس بدی داشتم ولی خودمو نباختم .شهناز اومد توی قسمت خروجی ایستاد . موهای قهوه ای کوتاهی داشت . کت و دامن یاسی که پوشیده بود خوب روی هیکل بی نقصش جا خوش کرده بود .
پیاده شدم - سلام .
اومد جلو بغلم کرد . هیچ عکس العملی نشون ندادم . همونطور صاف ایستادم – سلام به روی ماهت . خوش اومدی .
- مرسی .
رفتیم داخل . مانتو و روسریمو گرفت . دسته گلمو گذاشت توی گلدون .
داشتم موهامو مرتب می کردم که اومد.
شهناز – زحمت کشیدی . راضی نبودم .
- قابل نداره.
بعد سمانه رو صدا زد برامون قهوه بیاره . قیافه ی خنده داره و متعجب سمانه باعث شد لبخند بزنم .
سمانه – بفرمایید .
خم شد و تعارف کرد .
- مرسی سمانه خانوم .
و بی حرف رفت . جز من و شهناز کسی نبود .
- پس بقیه کجان ؟
شهناز – بهاره رفت دخترشو بیاره . بهدادم حال و روز خوبی نداره . یه مدته بی حوصلست . نمیدونم چشه . اسفندیار هم الانست که برسه .
- چه خانواده گرمی!
پوزخندی که زدم از نگاهش دور نموند .
تا اومد حرفی بزنه گفتم – من درسته دختر علی هستم و با تربیت اون بزرگ شدم . اینم رفتار واقعی من نیست . ولی انتظار نداشته باشین خوب رفتار کنم چون توی روحیه الان من نیست .
آهی کشید و گفت – نه انتظاری ندارم .
کمی بعد لبخندی زد و از جاش بلند شد . بهاره و مهیا بودن .
بهاره جا خورد – تو اینجا چی کار می کنی ؟
- اومدم تصفیه حساب!
حرفی نزد . دلتنگشون شده بودم ولی وقتی فکر کردم بچه هایی که مادرمو ازم گرفتن اینا بودن حس تنفر توی خونم جاری میشد .
مهیا دستاشو سمتم دراز کرد . بغلش کردم و بوسیدمش و باز به بهاره پسش دادم .
شهناز – شما همو می شناسین ؟
قبل از اینکه بهاره حرفی بزنه گفتم – بعدا حرف بزنیم.
شهناز با این که متعجب بود ولی گفت – هر طور راحتی.
چند دقیقه ای نگذشته بود که سخت ترین زمان رسید .
صدای بهداد اومد – سلام آبجی خوش اومدی .
دستام شروع کرد به لرزیدن .ایستادم و برگشتم نگاش کردم . رنگش پرید . چقدر لاغر شده بود . چقدر غمگین به نظر میرسید . جا خوردم از دیدنش . کتمان نمی کردم ! مهرش به جای این که کم بشه ده ها برابر شده بود .
بهداد – ندا ...
سریع اومد جلو . از دیدن آرایش چهرم جا خورد . یه قدم رفت عقب و تازه متوجه تیپم شد . رو به شهناز گفت – مامان این کیه ؟
شهناز – مهرشید . دخترمه .
روی مبل نشست . تقریبا وا رفت . جبهمو از دست ندادم . تصمیم گرفتم خودمو نبازم . قهومو برداشتم و مزه مزه کردم . همشون ساکت بودن . فقط مهیا دائم نق و نوق میکرد بیاد پیش من .
بهاره مهیا رو گذاشت زمین . خدایا چه خوب تونسته بود راه بره . اومد سمت من و گفت – ماما .
بغلش کردم و به خودم فشردمش – خیلی خوب راه میری عزیز دلم .
شروع کرد به بازی کردن با دستبندم . یاد روزای اولی که اومده بودم اینجا افتادم .
بالاخره بهداد طاقتشو از دست داد – میشه حرف بزنی اینجا چه خبره ؟
- تحمل کن بهداد . بابا جونت که اومد می فهمی !
همون موقع سمانه اومد و گفت – خانوم آقا تماس گرفتن از دخترتون عذر خواهی کنین و بگین نمیتونن امشب بیان .
شهنار – ممنون سمانه .
- خوب پس حالا که نمیان بهتره برم سر اصل مطلب .
نگاهی به همشون انداختم . بهداد عصبی بود و بقیه منتظر و نگران .
رو به شهناز گفتم - بچه های شما منو پرستار مهیا میدونن البته بعید میدونم اگه خودتون هم تشریف داشتید ایران منو میشناختین! و خوب حتما بهدادو بهاره دیگه الان میدونن من دختر شمام!!
شهناز گیج گفت – پرستار مهیا ؟ تو بودی ؟ یعنی چی؟
بهداد – درست حرف بزن ندا ، مهرشید یا هر چی که اسمته ! تو واسه چی اومدی بودی اینجا ؟
نباید بهش نگاه می کردم . نباید تسلیمش میشدم . تسلیم دلم و چشاش!
- برای پس گرفتن چیزایی که حقم بود ! مال من بود !
بهداد غرید – پس برداشتن مدارک پدرم کار تو بود!
بهاره – چیا بودن مگه؟
- بهداد خان اونا مال بابای جنابعالی نبود ! نمیدونم اون 4 تا دونه کاغذ چه ارزشی داشت که به خاطرش منو یتیم کرد! یعنی حتی یه بارم از خودت نپرسیدی که چرات اون کیف در بسته توی اون گاوصندوقه!؟ چطور نتونسته هنوز رمزشو پیدا کنه ؟ چرا رد خراشیدگی روشه؟ اون اسناد دست پدرت بود چون به نظرش مال دنیا ارزشش از جون یه آدم بیشتره !
شهناز – اشتباه میکنی مهرشید . اسفندیار همچین آدمی نیست!
- هست شهناز ... هست ! فکر کردی اگه یه تصادف عمدی نبود راننده نمی ایستاد!؟ اون شوهرت یه اشغال عوضیه که به جز خودش به هیچی فکر نمیکنه!
بهداد – بسه . اجازه نمیدم تو خونه پدرم بهش توهین کنی !
خنده ای عصبی کردم و گفتم – حقیقت تلخه بهداد خان!
بهداد – چرا بهمون دروغ گفتی ؟ چرا با احساسمون بازی کردی؟
مهیا رو که خوابش برده بود خوابوندم روی مبل و ادامه دادم - مجبور شدم دروغ بگم ! مجبور! چون اسنادم دست اسفندیار بود . چون زندگی بیشتر از 400 تا خانواده تو دستای من بود .چون اومدم دنبال چیزایی که مال خودم بود .
رو به بهداد ادامه دادم – من همون دختری هستم که پدرت می خواست باهاش ازدواج کنی ! واسه خاطر پول بیشتر! واسه این که رقیبشو کمتر کنه !
از جام بلند شدم – این منم .مهرشید معتمد. آدمی که قلبش در عرض چند ماه پر از کینه شده ... به بابات بگو منتظر باشه . حتی اگه شده همه دارائیمو خرج کنم این زندگی رو ازش میگیرم! فقط نخواستم از پشت بهش خنجر بزنم . اومدم اینجا تا برعکس اون رو بازی کنم !
بهاره و شهناز ایستاده بودن . دفتر شهنازو از کیفم درآوردم وبهش دادم - من نمیتونم شمارو مادر صدا بزنم. از حق مادر داشتنم گذشتم و شمارو بخشیدم همون طور که پدرم بخشید .
رفتم سمت بهاره که اشک تو چشاش جمع شده بود– حتی یه لحظه هم فکر این که بچتو به خاطر پدرت اذیت کرده باشم از ذهنت نگذره . چون دخترت برام خیلی عزیز بود شک نکن .
گردنبندی که شهناز وقتی داشت می رفت داده بود بهم رو گذاشتم کف دستش و گفتم – نمیتونم اینو قبول کنم . میدمش به تو . تو دختر این خانومی .باید پیش تو باشه .
دستشو به نشون علاقه فشردم و لبخند نیم بندی بهش زدم . یهو بغلم کرد و زد زیر گریه – مهرشید ما رو ببخش . بهت خیلی ظلم کردیم .
کمرشو لمس کردم و گفتم – تو تقصیری نداری.
در توانم نبود که با بهداد حرف بزنم . حداقل جلوی بقیشون نه! نیم نگاهی بهش انداختم ، یه بار دیگه صورت مهیا رو بوسیدم و راه افتادم سمت در . مانتو و روسریمو گرفتم از سمانه و زدم بیرون . همین که اومدم در ماشینم رو باز کنم دستی منو کشید بین درختا . به خودم که اومدم دیدم بهداده . فهمیدم داره منو میکشه سمتی که از ساختمون توی دید نباشیم.
هر کاری کردم نتوستم دستمو بکشم . داد زدم – لعنتی ولم کن دستمو شکوندی !
بهداد – خفه شو . وگرنه همین جا به جا دستت گردنتو میشکنم !
یه خرده دیگه رفت جلو و ولم کرد . چند دقیقه عصبی دستشو کشید توی موهاش . دلم داشت میومد توی دهنم . می ترسیدم بغضم بشکنه و ارادم کم بشه .
یهو برگشت و منو محکم بغل کرد . شاید آخرین بار بود . هیچی نگفتم . شایدم دلم میخواست ... یه آغوش حمایت گر و محکم .
آروم گفتم – چته بهداد ؟
آهی کشید و گفت – هیسسسسسسسس . دلم برات تنگ شده بود .
چند دقیقه عطر خنک و تلخشو به ریه هام کشیدم . تو چشام نگاه کرد - چقدر غم تو چشاته .
فکر بابا اومد توی ذهنم . لحن و چشام سرد شد – ولم کن .
دستاش شل شد و ازش فاصله گرفتم .
پشتمو کردم بهش - بهداد . نمیتونی با این کار منو از کاری که میخوام بکنم منصرف کنی .هرچند وجود تو خواهرت یه جورایی باعث این جدایی شد اما به شما دو تا کاری ندارم تا وقتی که کاری به کارم نداشته باشین .
تا اومدم راه بیوفتم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش .
بهداد – تو چشام نگاه کن خاله !
- تو این موقعیتم دست از خاله گفتن بر نمیداری؟
بهداد – دیگه واقعا خاله ای! گفتم نگام کن .
نگاش کردم . بازم دلم به زانو در اومد .
بهداد – من هنوزم عاشقتم مهرشید . با همه وجودم .
- حتی با این که می دونی می خوام پدرت رو با همه دارایی هاش ازت بگیرم؟
بهداد – توی ذات تو این نیست . این که نبخشی .
- نبود! ولی اون ذات رو فروختم ! دست از سرم بردار بهداد . این 4 روز به اندازه یه عمر از پدرت متنفر شدم ! خانواده تو حالا حالاها به من بدهکارن ! من تا سه چهار روز پیش نمیدونستم شما ها همون بچه هایی هستین که من به خاطرشون مادرمو از دست دادم و 24 سال بی مادر بزرگ شدم ! نمیدونستم به خاطر خوش گذرونی پدرتون من محکوم به تنهایی هستم ! نمیدونستم قلب پدرم برای یه مادر بی عاطفه تا روز آخر عمرش تپید . من ...
خونم از حرکت ایستاد . چشام بسته شد . انگار هیچ قدرتی برای عکس العمل نداشتم . فقط میدونستم از اتفاقی که داشت می افتاد هیچ حسی جز یه ارامش عمیق نداشتم . سرمو که روی سینش گذاشت آروم گفت – مهرشید . تو مادرتو از ته دلت نبخشیدی . میدونم همه اینا یه شوک بزرگه مخصوصا برای تو که اینقدر حساسی . ولی محکم تر این حرفایی . وقتی از ته دل ببخشیش می فهمی چقدر این غم توی چشات و دلت کم میشه . وقتی که بتونی بهش بگی مادر .
- بچه که بودم همیشه به اونایی که مادر داشتن حسودیم می شد . و فکر میکردم باید از شما دو تا متنفر باشم . ولی ... نمیدونم چرا نیستم .
بهداد – تو قلبت بزرگه مهرشید . به بزرگی قلب پدرت . نفرت برای تو واژه تعریف نشده ایه !
یهو گریم گرفت - تو جای من نیستی لعنتی . تو نمیفهمی من این مدت چی کشیدم . نمیفهمی وقتی نفرت و کینه توی یه دل باشه سیاهش میکنه ! دست از سرم بردار .
هولش دادم عقب و سریع رفتم سمت ماشینم . سریع روشن کردم و از خونه زدم بیرون . نخواستم برم خونه . اصلا حوصله کسی رو هم نداشتم . همینطوری که رانندگی میکردم انداختم توی یه بزرگراه . حدود دوازده بود که رسیدم خونه . یه راست رفتم تو اتاقم و چکمه هام رو که در آوردم بدون عوض کردن لباسم افتادم توی تختم و همونطور که گریه می کردم نفهمیدم کی خوابم برد .
ادامه دارد................