19-07-2017، 9:53
حدود یک ساعتی با هم گپ زدیم و مسعود ازم خدافظی کرد.قضیه ی کادو خریدن برای سورن فکرمو مشغول کرده
بود.تو این بحران مالی،اینو کجای دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ی سورن هم خودمم! البته میشه
یه جورایی ماست مالی ش کرد چون ما با هم خیــــلی صمیمی ایم.خودش درکم می کنه.تصمیم گرفتم تا درآمد اون
چند روز رو خرج نکردم، برم و برای سورن یه هدیه بخرم.به خیلی چیزا فکر کردم...کتاب که به تیریپش نمی
خوره...ادکلن هم که پارسال خریدم! هیچی به ذهنم نمی رسید.توی پاساژ اصلی شهر قدم می زدم،به امید اینکه یه
چیز مناسب پیدا کنم.بالخره توی ویترین یکی از مغازه ها یه چیز جالب دیدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن
خوشش میاد.یه ست جاسیگاری و فندک چاقو توی یه جعبه ی چوبی...جاسیگاری و فندکش نقره ای رنگ بودن و
مارک گوچی روش بود.البته یقینا مارکش تقلبی بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختی یه کاغذ کادوی مشکی هم
پیدا کردم.یارو مغازه داره هم گیر داده بود که چرا مشکی؟! شگون نداره و این حرفا...نمیشه که واسه یه پسر گردن
کلفت کادوی صورتی خرید.در ضمن مشکی خاص تره! مطمئنم هیچکس از مشکی استفاده نمی کنه.
هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدم.توی کوچه هیچکس نبود...خدارو شکر از همسایه ی فضول هم خبری نبود.با
خیال راحت رفتم خونه.خیلی گشنه م بود.سریع برای خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل
همیشه جلوی تلویزیون پلاس شدم.هنوز هم حس می کردم بی حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر می کردم به خاطر
گشنگیه. این حالت اعصابمو خورد می کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم برای خوابیدن تمرکز می
کردم و به حرفای مسعود فکر می کردم.نمی دونستم انقدر خرافاتیه! مگه میشه هر جنی که راه برسه بیاد خونه و
زندگی منو به هم بریزه؟!
توی این فکرا بودم که دوباره یه صدایی شنیدم.این دفه نفهمیدم صدا از کجا اومد.با دقت به محیط گوش
کردم.دوباره یه صدای دیگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.برای چند لحظه صدا قطع شد.برای
مدت کوتاهی خیالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنیدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شدیدتر میشد.انگار
یه نفر داشت وسایل اتاق رو به این طرف و اون طرف پرت می کرد.عزمم رو جزم کردم و تصمیم گرفتم باهاش رو
به رو بشم...هر چی که هست.یقینا الان تمام اتاق رو به هم ریخته.بهونه ی خوبی دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون
کریستالی که روی میز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وایسادم.خوشحال بودم از اینکه این دفه دیگه طرف
رو گیر انداختم.با سه شماره خیلی سریع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد دیواری که نیمه باز بود
فورا بسته شد.با دیدن اتاق نزدیک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ریختگی ش...چون اصلا به هم نریخته
بود! در کمال تعجب همه چیز خیلی منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش این بود که در کمد بسته شد.انگار یه
نفر رفت و توش قایم شد.قلبم تند تند میزد.سعی کردم نفس عمیق بکشم و آروم باشم.می خواستم برم و در کمد رو
باز کنم.یه دفه یاد حرفای مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چی که بود باید باهاش رو به رو می
شدم.گلدون رو محکم توی دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صدای زنگ در
به قدری جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تیکه شد!
همین بهونه کافی بود تا بی خیال کمد بشم و برم سمت در حیاط.
اَه...بازم این!
- سلام.
اسدی – سلام بهراد جان! خوبی؟!
- به لطف شما...
اسدی – راستش یه صدایی از خونه ت اومد،نگران شدم.
- چه صدایی؟
اسدی – مثه شکستن شیشه بود.
- جای نگرانی نیست،ممنون.
چقدر از آدمای فضول بدم میاد! با هم که مشغول حرف زدن بودیم هی سعی می کرد توی خونه رو نگاه
کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسید.اسدی هم خیلی گرم باهاش احوال پرسی کرد.فک کنم خیلی
دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
سورن – چی می گفت این؟
- مرتیکه ی فضول! اومده میگه از خونه ت صدا میاد!
سورن – چه صدایی؟
-ول کن بابا.چه خبرا؟
سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
- تو ام بی کاری ها! نه قربونت من نمی تونم بیام.
سورن – چرا؟! من قول دادم.
- به کی قول دادی؟
سورن – هیچی بابا.حالا چرا نمیای؟
- حالم خوب نیست.از اون شب نمی دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
سورن – رنگ و روت هم زرده.شاید به خاطر خونیه که ازت رفته.
- شاید...راستی سرم زیاد خون اومده بود؟
سورن – اوه آره...موهات کلا خونی بود.خیلی وحشتناک شده بود.
- ولی عجیب نیست که بعد سه چهار روز هنوز اینجوری ام؟!
سورن – اینکه بدتر شدی عجیبه.حتی توی بیمارستان هم انقد زرد نبودی.
- نکنه دارم می میرم؟
سورن – اَه...بی مزه.راستی من فک می کنم اتفاقای اخیر..
)حرف سورن رو قطع کردم(
- می دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به این موضوع فک کنم.
سورن – می ترسی؟
- گیریم که آره.البته ببخشید که من قراره یه عمر توی این خونه زندگی کنم.اگه بترسم اشکالی نداره.در ضمن فکر
نمی کردم انقد خرافاتی باشی!
سورن – هر جور دوس داری فکر کن.من به فکر خودتم.اینکه جن باشه یا نباشه واسه من نفعی نداره.
- ممنون از توجهت.راستی من که نمی تونم بیام،کادوت هم با خودت ببر.
سورن – نمی برم.اصلا بدون تو مزه نمیده.
- برو بابا.نمی خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اونی که بهش قول دادی هم از طرف من عذر خواهی کن.
سورن – خیــــلی نامردی.متاسفم واسه ت.
یه لحظه می خواستم به سورن قضیه ی کمد رو بگم اما پشیمون شدم.نمی خواستم دو دقیقه ای حرفای خودمو نقض
کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دلیل برای اثبات وجود جن توی خونه ی من می اورد! اما به خودم قول دادم اگه یه بار
دیگه اتفاق افتاد بهش بگم.
بعد از تولد سورن بهم خبر رسید که مثه همیشه کل بچه های دانشگاه ،که البته اصلا تعجبی نداشت توی جشن
تولدش بودن.مسعود می گفت آخرای مهمونی رفته اونجا و یه سری از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که
براشون متاسفم! من اگه جای اونا بودم به آدمی مثه خودم فکر هم نمی کردم.از مسعود نپرسیدم کیا سراغمو می
گرفتن.برام مهم نبود.اونم چیزی نگفت...فکر می کنم به خاطر این بود که به اسم بچه ها رو نمی شناخت.
تعطیالت عید هم گذشت و خدا رو شکر تونستم یه کم کار کنم.فقط آرزوم اینه که این مدرک کوفتی رو بگیرم و یه
جا مشغول کار شم.کلاسای دانشگاه هم شروع شدن.
***
با سورن توی محوطه ی دانشگاه قرار گذاشته بودیم.از بین اون همه دانشجو به راحتی تونستم سورن رو تشخیص
بدم.عین گاو پیشونی سفیده با اون سر و وضعش.یه تی شرت سفید پوشیده بود که روش تصویر جمجمه داشت و
شلوار جین مشکی و البته یه پوتین مشکی که از صد متری برق میزنه...تابلوئه که این بشر بچه مایه داره!در کمال
خونسردی نشسته بود روی یه نیمکت و داشت سیگار می کشید.
- سلام.
سورن – سلام خوبی؟
- اَم...فکر می کردم توی دانشکاه سیگار کشیدن ممنوعه.
سورن – آره.
- پس چرا می کشی؟
سورن – حس کردم کسی اهمیت نمیده.
و سیگارشو انداخت زمین و خاموشش کرد.
سورن – اَی بابا...!
- چی شد؟
سورن – چرا نیومدی مِش موهاتو ردیف کنم؟!
- یادم رفت.البته زیاد مهم نیست...
سورن- راست میگی.دیگه مش به دردش نمی خوره.فردا بیا کلا مدل شو واست عوض می کنم.
- میشه موهای منو فراموش کنی؟ بگو ببینم امروز رویه قضایی چی کار می کنه؟!
سورن – نمی دونم.
- می دونی الان کجاییم؟
سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
- خدا کنه شانس بیاریم امتحان نداشته باشیم.
با سورن رفتیم و کلاس رو پیدا کردیم.وقتی وارد کلاس شدیم دیدم اکثر بچه ها دارن درس می خونن،به سورن
گفتم : مطمئنی امتحان نداریم؟
سورن – باور کن من از تو بی خبر ترم!
دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم.درس خوندن بقیه منو عصبی می کرد چون داشتم مطمئن می شدم
که امتحان داریم.
- میگم از یکی بپرس اگه امتحان داریم جیم بزنیم.
سورن – چی چیو جیم بزنیم؟! فقط سه جلسه ی دیگه با این استاد داریم...اگه اینارو هم نیایم می ندازمون!
- راستی استادش کی بود؟
سورن – نمی دونم.من انقدر نیومدم قیافه شو فراموش کردم!
بالخره استاده رسید.وقتی دیدمش تازه یادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همین کلاس هاشو
تعطیل کردیم و قید همه چیزو زدیم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضی از دانشجوها مثه سگ ازش می
ترسیدن..چون وقتی می خواد آدمو ضایه کنه چشمش رو به روی همه چیز می بنده...نمره...شخصیت طرف!
آروم به سورن گفتم : چه حسی داری؟
سورن – ترس...مرگ...
یه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوی دهنم که لبخندمو نبینه...که متاسفانه دید.دو سه قدم اومد جلو
تر.حدودا یه متر با من و سورن فاصله داشت.
استاد – چهره های جدید می بینم! اما نه...مثل اینکه قبلا هم توی کلاس من نشستید... آقای ماکان! انقدر غیبت
داشتید که داشتم فراموش تون می کردم...ولی خوشبختانه یا متاسفانه من دانشجوهایی رو که زیاد غیبت می کنن،
هیچوقت فراموش نمی کنم.
)همینطور که داشت منو تهدید می کرد یه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.(
استاد – حتما یادتون میاد که این جلسه امتحان تشریحی داشتید؟!
همگی همواره سکوت کرده بودن و هیچکس حرف نمی زد.اگه سر کلاس کس دیگه ای نشسته بودیم بچه ها برای
کنسل کردن امتحان تلاش می کردن اما نمی دونم چرا به این استاده که می رسه همه لال میشن؟!خودم انقدر ازش
می ترسم که اسمش هم فراموش کردم!
استاد – خب...!برای اینکه زبون بقیه هم باز بشه بهتره اول بریم سراغ کسایی که می خوان غیبت های بی شمارشون
رو جبران کنن.)انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت( شما آقای ماکان!
- اَم...استاد...من زیاد آمادگی ندارم.
)التماس توی چشمام موج می زد اما طرف کوتاه نمیومد(
استاد – برامون مجازات ترهیبی و مجازات ترذیلی رو تعریف کنید.
چند ثانیه مکث کردم.هیچی به ذهنم نمی رسید.انگار اولین بار بود که همچین اصطلاحی رو می شنیدم.سورن شروع
کرد به ورق زدن کتابش و آروم جواب رو زمزمه می کرد.جواب یه کم طولانی بود...سورن هم یه ذره تابلو داشت
می گفت.برای یه لحظه قید همه چیز رو زدم.اون که می دونه من هیچی بلد نیستم.چرا این همه فشار روانی رو تحمل
کنم؟!
- استاد بچه ها میگن "مجازات ترهیبی به عنوان کیفری ترساننده"...
با گفتن آخرین کلمه همه ی کلاس زدن زیر خنده! عین جمله ای که سورن می گفت رو تکرار کردم.می خواستم به
استاده بفهمونم که چیزی نخوندم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.
به بچه ها اخم کرد و همه ساکت شدن.به سورن گفت : شما چی آقای یوسفی؟بلدید یا درس خوندتون هم مثه تقلب
رسوندتون ضعیفه؟!
سورن – استاد،با عرض پوزش من هیچــــی بلد نیستم.
استاد – که این طور...
یه چند ثانیه به ما نگاه کرد و رفت سمت در کلاس.در رو باز کرد و گفت : دنبالم بیاید.
من و سورن هم پشتش راه افتادیم و رفتیم.خیرمون فقط به بچه های دیگه رسید چون با دیدن ما کلا همه رو
فراموش کرد.اون جلوتر می رفت و ما هم پشتش بودیم.
سورن – ببین آخر عمری کارمون به کجا رسیده؟ داره عین بچه دبستانی ها می برمون پیش مدیر!
- همش تقصیر توئه دیگه! چرا انقد سر بالا جواب دادی .)ادای سورن رو دراوردنم( : با عرض پوزش...! حالا تحویل
بگیر.با عرض پوزش داره می برمون حراست.
سورن – نه بابا.مگه جرم کردیم؟!
استاده همچین برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وایسادیم.
استاد – میشه ساکت باشید،لطفا؟!
سورن – چشم.چرا عصبی میشی استاد؟!
) این سورن آخر سر منم به باد میده! یه جوری با این استاده حرف می زنه که هر چی می گذره قیافه ش ترسناک تر
میشه(
توی راهرو از در اتاق حراست رد شدیم.خیالم یه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توی اتاق مدیر اما کسی
نبود.درو بست و رفت.
سورن – حسابی قاطیه ها...چرا عین بچه دبستانی ها با ما رفتار می کنه؟!
- معلومه خیلی به خون مون تشنه ست.
سورن – آره...شانس بیاریم فلک مون نکنه.
- قیافه ش تابلوئه از این عقده ای هاست...
با شنیدن صدای در سریع حرفمو قطع کردم.یه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! یه چهره ی آشنا.همون
استاده ست که اومده بود پارتی یکی از بچه های دانشگاه.به همدیگه خیلی خشک و خالی سلام کردیم.اون رفت و
نشست روی یه صندلی و با کیفش مشغول شد.یه دقیقه بعد استاد قاطیه و مدیر دانشگاه اومدن.
سورن – اوه...آجان کشی کرده.
- خفه شو!
استاده ما رو به مدیر نشون داد و گفت : این دو نفر اصول انضباطی کلاس منو به هیچ وجه رعایت نمی کنن.اگه دلم
براشون نمی سوخت حتما به حراست تحویل شون می دادم.
مدیر – دقیقا چی کار کردن؟
استاد – از شروع ترم تا الان دومین باریه که می بینمشون،اونم با وجود این همه کلاسی که برای این درس مهم در
نظر گرفته شده.در به هم ریختن نظم کلاس . حاضر جوابی هم که به حمد خدا استادن.
- باور کنید قصد بی ادبی نداشتیم.
استاد – اما بی ادبی کردید...من فکر می کنم شما دو تا هنوز توی دوران دبستان موندید.
سورن – استاد اتفاقا وقتی داشتید ما رو می اوردید پیش جناب مدیر من همین حس رو داشتم!
دوباره استاده خشمگین شد.این دفه حتی به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقای ماکان! دقت کردید چه
دوست گستاخی دارید؟
هر چی می گذشت سورن بیشتر گند می زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
- ببخشید استاد! باور کنید منظور خاصی نداره.
شدیدا از دست سورن عصبانی شدم.بدتر اینکه برای یه لحظه احساس کردم دماغم سنگین شده.انگار داشتم خون
دماغ می شدم.دستمو گرفتم جلوی دماغمو سرمو یه ذره پایین انداختم تا کسی متوجه نشده.اما از شانس بد من این
استاده سورن رو آدم حساب نمی کرد و مستقیما زول زده بود به من.
استاد – شما که انقد در خوندن ذهن دیگران تبحر دارید و متوجه میشید که منظور داشت با نداشت،بهتره درس
معمولی تون رو بخونید...و وقتی هم که باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید و دستتون هم از جلوی بینی تون
بردارید.
- اَم...
استاد – دستتونو بردارید!
خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.
استاد – چت شد؟
سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار روانی استاد!" و برای اینکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست
منو گرفت و گفت : با اجازه تون.
استاد – چقدر عجله داری آقای یوسفی! شما اینجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسینی دوستتون رو همراهی می
کنه.
من که اصلا دوست نداشتم با اون مرتیکه ی جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت
ترم." و خیلی سریع جیم زدیم.
سورن که دنبال یه فرصت مناسب برای فرار بود و از قرار معلوم یه دونه خوبش نصیبش شده بود منو از وسط راه ول
کرد و رفت کیف هامون رو از کلاس بیاره.
وقتی رسیدم به دستشویی کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چی خون داشتم از دماغم اومد بیرون! دیگه
دارم به خودم مشکوک میشم.نکنه مرضی چیزی گرفتم؟!اصلادوست ندارم اینجوری از دنیا برم.دو دقیقه صبر کردم
تا خون دماغم بند بیاد.کم کم خونش داشت بند می اومد.سورن هم وارد دستشویی شد و چند تا دستمال کاغذی از
توی کیفش بیرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگیرم اما بهم نداد.
به نظر عصبانی میومد.
سورن – بذار خودم دماغتو بگیرم.سرتو بگیر بالا...
- آخ...حس نمی کنی داری خفه م می کنی؟!
ظرف دو دقیقه نمی دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روی دماغ من و داشت فشار می داد.اگه یه
نفر ما رو توی اون حالت می دید حتما فکرای دیگه ای می کرد.
- آی...
سورن – مرض! امروز باید بریم دکتر.خب؟
- تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد دل می سوزونی؟
سورن – خفه شو.با اینکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولی دیگه خیلی داره میره روی اعصابم.
- باشه...فقط یه چیزی...
سورن – چی؟
- دماغم داره کنده میشه.
سورن – آهان! ببخشید.یه لحظه خیلی عصبانی شدم.
***
بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بریم دکتر.هر چی اصرار کردم که خودم میرم زیر بار نرفت.فکر می کرد می
پیچونم ولی این دفعه دیگه واقعا می خواستم بدونم چمه! اگه رفتنی ام کارامو ردیف کنم...
توی ماشین سورن نشستم و حرکت کردیم.سورن همیشه توی داشبرد ماشینش پفک یا چیپش می ذاره،البته بیشتر
برای من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.
سورن – کی می خوای آدم شی؟ همینه دیگه انقدر زرد شدی...از بس که پفک می خوری.
- تو اگه خیلی به فکر من بودی اینجا نمی ذاشتیش.
سورن – اگه نمی ذاشتم گیر میدادی که خودت بری بخری و وقتمو می گرفتی.بی خیال...حرف زدن با تو فایده
نداره.
- راستی یه سوال.تو که مایه داری چرا ماشینتو عوض نمی کنی؟
سورن – ینی 206 من از اون پراید مسخره ی تو ضایه تره؟
- من اگه پول هم داشتم206نمی خریدم...خیلی کوچیکه.نگا کن! خودت به زور جا شدی.
سورن – چه گه خوردنا ! کاری نکن با لگد پرتت کنم بیرون.تو که داری پفک کوفت می کنی نمی گی اگه دکتره
بخواد اون دهن وا مونده ت رو نگاه کنه بالا میاره؟!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اما مشکل من خون دماغه،نه سرماخوردگی!
سورن – از ما گفتن بود...
به مطب دکتر رسیدیم.زیاد شلوغ نبود.البته سورن قبال نوبت گرفته بود.اون چند دقیقه انتظار به اندازه ی چند سال
برام گذشت.بویی که توی مطب میومد اعصابمو خورد می کرد.از همه بدتر منشیه داشت تلویزیون نگاه می کرد و
زده بود برنامه ی عمو پورنگ! ینی مزخرف تر از این نمیشد!! اینا کی می خوان بزرگ شن؟
نوبت مون که شد جلدی رفتیم داخل.طرف دکتر مغز و اعصاب بود اما نمی دونم چرا خودش انقد بی اعصاب بود؟!
البته من یه کم شک داشتم که برای مشکل من باید بریم پیش دکتر مغز و اعصاب یا نه! می ترسیدم پول ویزیت
حروم بشه و نتیجه ای نگیریم...
دکتره معاینه م کرد و خوشبختانه دهنمو نگاه نکرد...لازم هم نبود...فقط برام آزمایش خون نوشت.
وقتی از مطب اومدیم بیرون حس کردم از جهنم در رفتم.
- دقت کردی مطب ها چه بوی بدی دارن؟!
سورن – به چه چیزایی فکر می کنی! فردا میام دنبالت با هم بریم آزمایشگاه.
- نه خودم میرم.
سورن – تو پشت گوش میندازی.
- نه به جون خودم میرم.بی خیال.شام بهم چی میدی؟
همیشه سورن در جواب اینجور حرفام کلی بهم تیکه می نداخت و مسخره بازی در می اورد ولی این دفه به راحتی
قبول کرد.چقدر پکر بود...نمی دونستم انقد منو دوست داره! به قیافه ش نمی خورد.
با همدیگه رفتیم یه رستوران سنتی.البته من مدرن رو ترجیح میدم اما سورن دوست داشت توی فضای باز غذا
بخوره.غذا سفارش دادیم و منتظر بودیم.هوا هم عالی بود.بعد از ظهر بارون اومده بود.بوی خوبی توی فضا پیچیده
بود.
- یه سوال.
سورن – بگو...
پاکت سیگارو از جیبم در اوردم و بهش تعارف کردم : می کشی؟
سورن – سوالت همین بود؟
- نه.می خواستم بگم اگه جواب آزمایش جوری بود که نشون داد من مُردنی ام،تو چی کار می کنی؟
سورن – دیگه کاری از دست من برنمیاد.
- نه ...ینی منظورم اینه که چه حسی بهت دست میده؟!
سورن – تو ام سرت درد می کنه واسه مردن ها...خیلی دوس داری بمیری؟
- حالا تو فرض کن!
سورن – تو اول برو آزمایش،قبل اینکه بمیری من بهت احساسمو میگم.
- مثه اینکه امروز اعصاب معصاب نداری.
سورن – یه کلمه دیگه چرت بگی می زنم تو دهنت ها.
- اوه...باشه.
نمی دونم چرا حاالت سورن منو به خنده می نداخت؟! این خون دماغ شدن یه سود واسه من داشت.اینکه سورن از
خیر کوتاه کردن موهام گذشت...کال یادش رفت.
بود.تو این بحران مالی،اینو کجای دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ی سورن هم خودمم! البته میشه
یه جورایی ماست مالی ش کرد چون ما با هم خیــــلی صمیمی ایم.خودش درکم می کنه.تصمیم گرفتم تا درآمد اون
چند روز رو خرج نکردم، برم و برای سورن یه هدیه بخرم.به خیلی چیزا فکر کردم...کتاب که به تیریپش نمی
خوره...ادکلن هم که پارسال خریدم! هیچی به ذهنم نمی رسید.توی پاساژ اصلی شهر قدم می زدم،به امید اینکه یه
چیز مناسب پیدا کنم.بالخره توی ویترین یکی از مغازه ها یه چیز جالب دیدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن
خوشش میاد.یه ست جاسیگاری و فندک چاقو توی یه جعبه ی چوبی...جاسیگاری و فندکش نقره ای رنگ بودن و
مارک گوچی روش بود.البته یقینا مارکش تقلبی بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختی یه کاغذ کادوی مشکی هم
پیدا کردم.یارو مغازه داره هم گیر داده بود که چرا مشکی؟! شگون نداره و این حرفا...نمیشه که واسه یه پسر گردن
کلفت کادوی صورتی خرید.در ضمن مشکی خاص تره! مطمئنم هیچکس از مشکی استفاده نمی کنه.
هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدم.توی کوچه هیچکس نبود...خدارو شکر از همسایه ی فضول هم خبری نبود.با
خیال راحت رفتم خونه.خیلی گشنه م بود.سریع برای خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل
همیشه جلوی تلویزیون پلاس شدم.هنوز هم حس می کردم بی حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر می کردم به خاطر
گشنگیه. این حالت اعصابمو خورد می کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم برای خوابیدن تمرکز می
کردم و به حرفای مسعود فکر می کردم.نمی دونستم انقدر خرافاتیه! مگه میشه هر جنی که راه برسه بیاد خونه و
زندگی منو به هم بریزه؟!
توی این فکرا بودم که دوباره یه صدایی شنیدم.این دفه نفهمیدم صدا از کجا اومد.با دقت به محیط گوش
کردم.دوباره یه صدای دیگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.برای چند لحظه صدا قطع شد.برای
مدت کوتاهی خیالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنیدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شدیدتر میشد.انگار
یه نفر داشت وسایل اتاق رو به این طرف و اون طرف پرت می کرد.عزمم رو جزم کردم و تصمیم گرفتم باهاش رو
به رو بشم...هر چی که هست.یقینا الان تمام اتاق رو به هم ریخته.بهونه ی خوبی دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون
کریستالی که روی میز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وایسادم.خوشحال بودم از اینکه این دفه دیگه طرف
رو گیر انداختم.با سه شماره خیلی سریع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد دیواری که نیمه باز بود
فورا بسته شد.با دیدن اتاق نزدیک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ریختگی ش...چون اصلا به هم نریخته
بود! در کمال تعجب همه چیز خیلی منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش این بود که در کمد بسته شد.انگار یه
نفر رفت و توش قایم شد.قلبم تند تند میزد.سعی کردم نفس عمیق بکشم و آروم باشم.می خواستم برم و در کمد رو
باز کنم.یه دفه یاد حرفای مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چی که بود باید باهاش رو به رو می
شدم.گلدون رو محکم توی دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صدای زنگ در
به قدری جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تیکه شد!
همین بهونه کافی بود تا بی خیال کمد بشم و برم سمت در حیاط.
اَه...بازم این!
- سلام.
اسدی – سلام بهراد جان! خوبی؟!
- به لطف شما...
اسدی – راستش یه صدایی از خونه ت اومد،نگران شدم.
- چه صدایی؟
اسدی – مثه شکستن شیشه بود.
- جای نگرانی نیست،ممنون.
چقدر از آدمای فضول بدم میاد! با هم که مشغول حرف زدن بودیم هی سعی می کرد توی خونه رو نگاه
کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسید.اسدی هم خیلی گرم باهاش احوال پرسی کرد.فک کنم خیلی
دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
سورن – چی می گفت این؟
- مرتیکه ی فضول! اومده میگه از خونه ت صدا میاد!
سورن – چه صدایی؟
-ول کن بابا.چه خبرا؟
سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
- تو ام بی کاری ها! نه قربونت من نمی تونم بیام.
سورن – چرا؟! من قول دادم.
- به کی قول دادی؟
سورن – هیچی بابا.حالا چرا نمیای؟
- حالم خوب نیست.از اون شب نمی دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
سورن – رنگ و روت هم زرده.شاید به خاطر خونیه که ازت رفته.
- شاید...راستی سرم زیاد خون اومده بود؟
سورن – اوه آره...موهات کلا خونی بود.خیلی وحشتناک شده بود.
- ولی عجیب نیست که بعد سه چهار روز هنوز اینجوری ام؟!
سورن – اینکه بدتر شدی عجیبه.حتی توی بیمارستان هم انقد زرد نبودی.
- نکنه دارم می میرم؟
سورن – اَه...بی مزه.راستی من فک می کنم اتفاقای اخیر..
)حرف سورن رو قطع کردم(
- می دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به این موضوع فک کنم.
سورن – می ترسی؟
- گیریم که آره.البته ببخشید که من قراره یه عمر توی این خونه زندگی کنم.اگه بترسم اشکالی نداره.در ضمن فکر
نمی کردم انقد خرافاتی باشی!
سورن – هر جور دوس داری فکر کن.من به فکر خودتم.اینکه جن باشه یا نباشه واسه من نفعی نداره.
- ممنون از توجهت.راستی من که نمی تونم بیام،کادوت هم با خودت ببر.
سورن – نمی برم.اصلا بدون تو مزه نمیده.
- برو بابا.نمی خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اونی که بهش قول دادی هم از طرف من عذر خواهی کن.
سورن – خیــــلی نامردی.متاسفم واسه ت.
یه لحظه می خواستم به سورن قضیه ی کمد رو بگم اما پشیمون شدم.نمی خواستم دو دقیقه ای حرفای خودمو نقض
کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دلیل برای اثبات وجود جن توی خونه ی من می اورد! اما به خودم قول دادم اگه یه بار
دیگه اتفاق افتاد بهش بگم.
بعد از تولد سورن بهم خبر رسید که مثه همیشه کل بچه های دانشگاه ،که البته اصلا تعجبی نداشت توی جشن
تولدش بودن.مسعود می گفت آخرای مهمونی رفته اونجا و یه سری از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که
براشون متاسفم! من اگه جای اونا بودم به آدمی مثه خودم فکر هم نمی کردم.از مسعود نپرسیدم کیا سراغمو می
گرفتن.برام مهم نبود.اونم چیزی نگفت...فکر می کنم به خاطر این بود که به اسم بچه ها رو نمی شناخت.
تعطیالت عید هم گذشت و خدا رو شکر تونستم یه کم کار کنم.فقط آرزوم اینه که این مدرک کوفتی رو بگیرم و یه
جا مشغول کار شم.کلاسای دانشگاه هم شروع شدن.
***
با سورن توی محوطه ی دانشگاه قرار گذاشته بودیم.از بین اون همه دانشجو به راحتی تونستم سورن رو تشخیص
بدم.عین گاو پیشونی سفیده با اون سر و وضعش.یه تی شرت سفید پوشیده بود که روش تصویر جمجمه داشت و
شلوار جین مشکی و البته یه پوتین مشکی که از صد متری برق میزنه...تابلوئه که این بشر بچه مایه داره!در کمال
خونسردی نشسته بود روی یه نیمکت و داشت سیگار می کشید.
- سلام.
سورن – سلام خوبی؟
- اَم...فکر می کردم توی دانشکاه سیگار کشیدن ممنوعه.
سورن – آره.
- پس چرا می کشی؟
سورن – حس کردم کسی اهمیت نمیده.
و سیگارشو انداخت زمین و خاموشش کرد.
سورن – اَی بابا...!
- چی شد؟
سورن – چرا نیومدی مِش موهاتو ردیف کنم؟!
- یادم رفت.البته زیاد مهم نیست...
سورن- راست میگی.دیگه مش به دردش نمی خوره.فردا بیا کلا مدل شو واست عوض می کنم.
- میشه موهای منو فراموش کنی؟ بگو ببینم امروز رویه قضایی چی کار می کنه؟!
سورن – نمی دونم.
- می دونی الان کجاییم؟
سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
- خدا کنه شانس بیاریم امتحان نداشته باشیم.
با سورن رفتیم و کلاس رو پیدا کردیم.وقتی وارد کلاس شدیم دیدم اکثر بچه ها دارن درس می خونن،به سورن
گفتم : مطمئنی امتحان نداریم؟
سورن – باور کن من از تو بی خبر ترم!
دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم.درس خوندن بقیه منو عصبی می کرد چون داشتم مطمئن می شدم
که امتحان داریم.
- میگم از یکی بپرس اگه امتحان داریم جیم بزنیم.
سورن – چی چیو جیم بزنیم؟! فقط سه جلسه ی دیگه با این استاد داریم...اگه اینارو هم نیایم می ندازمون!
- راستی استادش کی بود؟
سورن – نمی دونم.من انقدر نیومدم قیافه شو فراموش کردم!
بالخره استاده رسید.وقتی دیدمش تازه یادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همین کلاس هاشو
تعطیل کردیم و قید همه چیزو زدیم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضی از دانشجوها مثه سگ ازش می
ترسیدن..چون وقتی می خواد آدمو ضایه کنه چشمش رو به روی همه چیز می بنده...نمره...شخصیت طرف!
آروم به سورن گفتم : چه حسی داری؟
سورن – ترس...مرگ...
یه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوی دهنم که لبخندمو نبینه...که متاسفانه دید.دو سه قدم اومد جلو
تر.حدودا یه متر با من و سورن فاصله داشت.
استاد – چهره های جدید می بینم! اما نه...مثل اینکه قبلا هم توی کلاس من نشستید... آقای ماکان! انقدر غیبت
داشتید که داشتم فراموش تون می کردم...ولی خوشبختانه یا متاسفانه من دانشجوهایی رو که زیاد غیبت می کنن،
هیچوقت فراموش نمی کنم.
)همینطور که داشت منو تهدید می کرد یه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.(
استاد – حتما یادتون میاد که این جلسه امتحان تشریحی داشتید؟!
همگی همواره سکوت کرده بودن و هیچکس حرف نمی زد.اگه سر کلاس کس دیگه ای نشسته بودیم بچه ها برای
کنسل کردن امتحان تلاش می کردن اما نمی دونم چرا به این استاده که می رسه همه لال میشن؟!خودم انقدر ازش
می ترسم که اسمش هم فراموش کردم!
استاد – خب...!برای اینکه زبون بقیه هم باز بشه بهتره اول بریم سراغ کسایی که می خوان غیبت های بی شمارشون
رو جبران کنن.)انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت( شما آقای ماکان!
- اَم...استاد...من زیاد آمادگی ندارم.
)التماس توی چشمام موج می زد اما طرف کوتاه نمیومد(
استاد – برامون مجازات ترهیبی و مجازات ترذیلی رو تعریف کنید.
چند ثانیه مکث کردم.هیچی به ذهنم نمی رسید.انگار اولین بار بود که همچین اصطلاحی رو می شنیدم.سورن شروع
کرد به ورق زدن کتابش و آروم جواب رو زمزمه می کرد.جواب یه کم طولانی بود...سورن هم یه ذره تابلو داشت
می گفت.برای یه لحظه قید همه چیز رو زدم.اون که می دونه من هیچی بلد نیستم.چرا این همه فشار روانی رو تحمل
کنم؟!
- استاد بچه ها میگن "مجازات ترهیبی به عنوان کیفری ترساننده"...
با گفتن آخرین کلمه همه ی کلاس زدن زیر خنده! عین جمله ای که سورن می گفت رو تکرار کردم.می خواستم به
استاده بفهمونم که چیزی نخوندم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.
به بچه ها اخم کرد و همه ساکت شدن.به سورن گفت : شما چی آقای یوسفی؟بلدید یا درس خوندتون هم مثه تقلب
رسوندتون ضعیفه؟!
سورن – استاد،با عرض پوزش من هیچــــی بلد نیستم.
استاد – که این طور...
یه چند ثانیه به ما نگاه کرد و رفت سمت در کلاس.در رو باز کرد و گفت : دنبالم بیاید.
من و سورن هم پشتش راه افتادیم و رفتیم.خیرمون فقط به بچه های دیگه رسید چون با دیدن ما کلا همه رو
فراموش کرد.اون جلوتر می رفت و ما هم پشتش بودیم.
سورن – ببین آخر عمری کارمون به کجا رسیده؟ داره عین بچه دبستانی ها می برمون پیش مدیر!
- همش تقصیر توئه دیگه! چرا انقد سر بالا جواب دادی .)ادای سورن رو دراوردنم( : با عرض پوزش...! حالا تحویل
بگیر.با عرض پوزش داره می برمون حراست.
سورن – نه بابا.مگه جرم کردیم؟!
استاده همچین برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وایسادیم.
استاد – میشه ساکت باشید،لطفا؟!
سورن – چشم.چرا عصبی میشی استاد؟!
) این سورن آخر سر منم به باد میده! یه جوری با این استاده حرف می زنه که هر چی می گذره قیافه ش ترسناک تر
میشه(
توی راهرو از در اتاق حراست رد شدیم.خیالم یه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توی اتاق مدیر اما کسی
نبود.درو بست و رفت.
سورن – حسابی قاطیه ها...چرا عین بچه دبستانی ها با ما رفتار می کنه؟!
- معلومه خیلی به خون مون تشنه ست.
سورن – آره...شانس بیاریم فلک مون نکنه.
- قیافه ش تابلوئه از این عقده ای هاست...
با شنیدن صدای در سریع حرفمو قطع کردم.یه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! یه چهره ی آشنا.همون
استاده ست که اومده بود پارتی یکی از بچه های دانشگاه.به همدیگه خیلی خشک و خالی سلام کردیم.اون رفت و
نشست روی یه صندلی و با کیفش مشغول شد.یه دقیقه بعد استاد قاطیه و مدیر دانشگاه اومدن.
سورن – اوه...آجان کشی کرده.
- خفه شو!
استاده ما رو به مدیر نشون داد و گفت : این دو نفر اصول انضباطی کلاس منو به هیچ وجه رعایت نمی کنن.اگه دلم
براشون نمی سوخت حتما به حراست تحویل شون می دادم.
مدیر – دقیقا چی کار کردن؟
استاد – از شروع ترم تا الان دومین باریه که می بینمشون،اونم با وجود این همه کلاسی که برای این درس مهم در
نظر گرفته شده.در به هم ریختن نظم کلاس . حاضر جوابی هم که به حمد خدا استادن.
- باور کنید قصد بی ادبی نداشتیم.
استاد – اما بی ادبی کردید...من فکر می کنم شما دو تا هنوز توی دوران دبستان موندید.
سورن – استاد اتفاقا وقتی داشتید ما رو می اوردید پیش جناب مدیر من همین حس رو داشتم!
دوباره استاده خشمگین شد.این دفه حتی به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقای ماکان! دقت کردید چه
دوست گستاخی دارید؟
هر چی می گذشت سورن بیشتر گند می زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
- ببخشید استاد! باور کنید منظور خاصی نداره.
شدیدا از دست سورن عصبانی شدم.بدتر اینکه برای یه لحظه احساس کردم دماغم سنگین شده.انگار داشتم خون
دماغ می شدم.دستمو گرفتم جلوی دماغمو سرمو یه ذره پایین انداختم تا کسی متوجه نشده.اما از شانس بد من این
استاده سورن رو آدم حساب نمی کرد و مستقیما زول زده بود به من.
استاد – شما که انقد در خوندن ذهن دیگران تبحر دارید و متوجه میشید که منظور داشت با نداشت،بهتره درس
معمولی تون رو بخونید...و وقتی هم که باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید و دستتون هم از جلوی بینی تون
بردارید.
- اَم...
استاد – دستتونو بردارید!
خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.
استاد – چت شد؟
سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار روانی استاد!" و برای اینکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست
منو گرفت و گفت : با اجازه تون.
استاد – چقدر عجله داری آقای یوسفی! شما اینجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسینی دوستتون رو همراهی می
کنه.
من که اصلا دوست نداشتم با اون مرتیکه ی جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت
ترم." و خیلی سریع جیم زدیم.
سورن که دنبال یه فرصت مناسب برای فرار بود و از قرار معلوم یه دونه خوبش نصیبش شده بود منو از وسط راه ول
کرد و رفت کیف هامون رو از کلاس بیاره.
وقتی رسیدم به دستشویی کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چی خون داشتم از دماغم اومد بیرون! دیگه
دارم به خودم مشکوک میشم.نکنه مرضی چیزی گرفتم؟!اصلادوست ندارم اینجوری از دنیا برم.دو دقیقه صبر کردم
تا خون دماغم بند بیاد.کم کم خونش داشت بند می اومد.سورن هم وارد دستشویی شد و چند تا دستمال کاغذی از
توی کیفش بیرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگیرم اما بهم نداد.
به نظر عصبانی میومد.
سورن – بذار خودم دماغتو بگیرم.سرتو بگیر بالا...
- آخ...حس نمی کنی داری خفه م می کنی؟!
ظرف دو دقیقه نمی دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روی دماغ من و داشت فشار می داد.اگه یه
نفر ما رو توی اون حالت می دید حتما فکرای دیگه ای می کرد.
- آی...
سورن – مرض! امروز باید بریم دکتر.خب؟
- تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد دل می سوزونی؟
سورن – خفه شو.با اینکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولی دیگه خیلی داره میره روی اعصابم.
- باشه...فقط یه چیزی...
سورن – چی؟
- دماغم داره کنده میشه.
سورن – آهان! ببخشید.یه لحظه خیلی عصبانی شدم.
***
بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بریم دکتر.هر چی اصرار کردم که خودم میرم زیر بار نرفت.فکر می کرد می
پیچونم ولی این دفعه دیگه واقعا می خواستم بدونم چمه! اگه رفتنی ام کارامو ردیف کنم...
توی ماشین سورن نشستم و حرکت کردیم.سورن همیشه توی داشبرد ماشینش پفک یا چیپش می ذاره،البته بیشتر
برای من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.
سورن – کی می خوای آدم شی؟ همینه دیگه انقدر زرد شدی...از بس که پفک می خوری.
- تو اگه خیلی به فکر من بودی اینجا نمی ذاشتیش.
سورن – اگه نمی ذاشتم گیر میدادی که خودت بری بخری و وقتمو می گرفتی.بی خیال...حرف زدن با تو فایده
نداره.
- راستی یه سوال.تو که مایه داری چرا ماشینتو عوض نمی کنی؟
سورن – ینی 206 من از اون پراید مسخره ی تو ضایه تره؟
- من اگه پول هم داشتم206نمی خریدم...خیلی کوچیکه.نگا کن! خودت به زور جا شدی.
سورن – چه گه خوردنا ! کاری نکن با لگد پرتت کنم بیرون.تو که داری پفک کوفت می کنی نمی گی اگه دکتره
بخواد اون دهن وا مونده ت رو نگاه کنه بالا میاره؟!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اما مشکل من خون دماغه،نه سرماخوردگی!
سورن – از ما گفتن بود...
به مطب دکتر رسیدیم.زیاد شلوغ نبود.البته سورن قبال نوبت گرفته بود.اون چند دقیقه انتظار به اندازه ی چند سال
برام گذشت.بویی که توی مطب میومد اعصابمو خورد می کرد.از همه بدتر منشیه داشت تلویزیون نگاه می کرد و
زده بود برنامه ی عمو پورنگ! ینی مزخرف تر از این نمیشد!! اینا کی می خوان بزرگ شن؟
نوبت مون که شد جلدی رفتیم داخل.طرف دکتر مغز و اعصاب بود اما نمی دونم چرا خودش انقد بی اعصاب بود؟!
البته من یه کم شک داشتم که برای مشکل من باید بریم پیش دکتر مغز و اعصاب یا نه! می ترسیدم پول ویزیت
حروم بشه و نتیجه ای نگیریم...
دکتره معاینه م کرد و خوشبختانه دهنمو نگاه نکرد...لازم هم نبود...فقط برام آزمایش خون نوشت.
وقتی از مطب اومدیم بیرون حس کردم از جهنم در رفتم.
- دقت کردی مطب ها چه بوی بدی دارن؟!
سورن – به چه چیزایی فکر می کنی! فردا میام دنبالت با هم بریم آزمایشگاه.
- نه خودم میرم.
سورن – تو پشت گوش میندازی.
- نه به جون خودم میرم.بی خیال.شام بهم چی میدی؟
همیشه سورن در جواب اینجور حرفام کلی بهم تیکه می نداخت و مسخره بازی در می اورد ولی این دفه به راحتی
قبول کرد.چقدر پکر بود...نمی دونستم انقد منو دوست داره! به قیافه ش نمی خورد.
با همدیگه رفتیم یه رستوران سنتی.البته من مدرن رو ترجیح میدم اما سورن دوست داشت توی فضای باز غذا
بخوره.غذا سفارش دادیم و منتظر بودیم.هوا هم عالی بود.بعد از ظهر بارون اومده بود.بوی خوبی توی فضا پیچیده
بود.
- یه سوال.
سورن – بگو...
پاکت سیگارو از جیبم در اوردم و بهش تعارف کردم : می کشی؟
سورن – سوالت همین بود؟
- نه.می خواستم بگم اگه جواب آزمایش جوری بود که نشون داد من مُردنی ام،تو چی کار می کنی؟
سورن – دیگه کاری از دست من برنمیاد.
- نه ...ینی منظورم اینه که چه حسی بهت دست میده؟!
سورن – تو ام سرت درد می کنه واسه مردن ها...خیلی دوس داری بمیری؟
- حالا تو فرض کن!
سورن – تو اول برو آزمایش،قبل اینکه بمیری من بهت احساسمو میگم.
- مثه اینکه امروز اعصاب معصاب نداری.
سورن – یه کلمه دیگه چرت بگی می زنم تو دهنت ها.
- اوه...باشه.
نمی دونم چرا حاالت سورن منو به خنده می نداخت؟! این خون دماغ شدن یه سود واسه من داشت.اینکه سورن از
خیر کوتاه کردن موهام گذشت...کال یادش رفت.