16-07-2017، 21:19
وسط اتاق،جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم.داشتم از گشنگی تلف می شدم اما حوصله ی غذا درست کردن
نداشتم.خدایا چی میشد الان یکی بود واسه من یه قرمه سبزی حسابی درست کنه! در حال حاضر این بزرگترین
آرزومه...سعی کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م میشد.
فکرم رفت سمت بابام...توی این چند سالی که از خونه زدم بیرون دوست نداشتم زیاد به خونوادم فکر کنم.از اون
زمان به بعد شاید کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.یادمه بابام همیشه بچه های دیگه ی فامیل رو توی
سر من می کوبید.نمی دونم اونا چی کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غیر از اینه که اونا فقط
زبونشون درازه! یادمه بچه که بودیم کیوان و علیرضا و نسترن و نسرین همش از سر و کول هم بالا می رفتن.من
علاقه ای به در جمع بودن نداشتم و همیشه بهم انگ بی عُرضگی می زدن! واقعا مسخره ست...حتما باید مثل میمون
از سر و کول بقیه بالا می رفتم!!
یادمه هفت یا هشت سالم بود.اون زمان خونه ی ما و عمه مریم چند خونه با هم فاصله داشت.یه بار که داشتم با
کیوان توی حیاط خونه مون بازی می کردم،در حین بازی از پله ها هولم داد و روی زمین افتادم.دست راستم درد
شدیدی داشت.به حدی که نفسم بالا نمیومد.دوست نداشتم جلوی کیوان گریه کنم...هم غرورم اجازه نمیداد و هم
می ترسیدم تا یه عمر مسخره م کنه.دیگه بازی رو ادامه ندادیم و رفتم خونه ی خودمون.به مامانم گفتم که دستم
خیلی درد می کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بیاد و باهاش بریم پیش دکتر.اون زمان بابام خیلی دیر از سر
کار بر می گشت.تا ساعت 21 شب با اون درد شدید ساختم تا اینکه بابام اومد.بعد از اینکه خیلی ریلکس شامش رو
خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خیلی درد می کنه،بیا ببرش دکتر".بابا سیگارشو روشن کرد و با بی خیالی گفت
:"خودش خوب میشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتی به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چمه! توی اون مدت با
دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زیرش برمی داشتم شدیدا درد می گرفت.نفسم رو
حبس کردم و سعی کردم خیلی آروم آستینم رو بالا بزنم تا ببینم دستم چه شکلی شده.به آرومی آستینمو بالا
زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ یه کم برآمدگی داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته
بود اما مطمئن بودم که بابام اهمیتی نمیده.تا اینکه صبح شد و مامان منو برد پیش دکتر.
دیگه دوست ندارم به این چیزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمی خوام ببخشمشون.برای من
انتقام از بخشش شیرین تره.به بابام که زورم نمی رسه اما امیدوارم یه روز بتونم حال کیوان رو بگیرم.
با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.سورن بود...
سورن- سلام بهراد.خوبی؟
- ممنون،تو خوبی؟
سورن – آره...بهتر شدی؟
- گفتم که...خوبم.
سورن – برنامه ت واسه فردا چیه؟
- کار خاصی ندارم.چطو؟
سورن – گفتم اگه کاری نداری با همدیگه بریم خرید...
- الان دم عیده...همه جنس های مزخرف رو ریختن واسه فروش.
سورن – بالخره میای یا نه؟
- باشه میام.
سورن – فردا می بینمت.
- فعلا...
***
صبح حوالی ساعت ده و نیم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بیدار شده بودم و اشتهای
صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتی تازه از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.سریع صورتمو شستم و رفتم
آماده بشم.یه تی شرت سفید که آستین های خاکستری داشت پوشیدم و شلوار جین مشکی.موهام هم مثل همیشه
زدم بالا...کاپشن مشکیه رو تنم کردم و منتظر موندم.یه نیم ساعت گذشت اما از سورن خبری نشد.اعصابم داشت
خورد می شد.بهش زنگ زدم.
- کدوم گوری موندی؟
سورن – آخ...ببخشید.یه مشکلی پیش اومده.
- چه مشکلی؟
سورن- هیچی بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اینا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمین و برم اونجا.
- خب یه خبر می دادی که من برم ادامه ی خوابمو ببینم.
سورن – ببخشید دیگه.فردا حتما میام.
- زحمت نکش.فردا تنهایی تشریف ببر خرید.
سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف می زنیم.کاری نداری؟
- نه فعال...
سورن – فعلا...
اَه...بعد نود و بوقی به روز خواستم با خیال راحت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!
دیگه خوابم هم پریده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمیاد بهتره خودم تنها برم.شاید یه چیزی هم برای عید
خریدم.البته چون کسی به جز مسعود و سورن خونه ی من نمیاد،نیازی نبود آجیل و شیرینی بخرم...اما
خوب...خودمم دوست داشتم از این چیزا بخرم.برام خوشایند بودن...
ماشین رو با خودم نبردم چون دم عید توی شهر جای پارک کم گیر میاد.به خیابون اصلی شهر رفتم.انواع و اقسام
مغازه های شهر توی این خیابون بودن.بعد چند دقیقه که توی خیابون قدم زدم و چیزی برای خرید گیر نیوردم
احساس گرسنگی بهم دست داد.تصمیم گرفتم برای خوردن صبحونه به یه رستوران در اون نزدیکی برم.داشتم راه
می رفتم که به طور تصادفی به اون سمت خیابون نگاهی انداختم.عرض خیابون سیزده چهارده متر بود که جا برای
توقف دو ردیف ماشین در دو طرف خیابون و عبور چهار ردیف ماشین داشت.درست مقابل من در پیاده روی اون
سمت خیابون،مادربزرگم ایستاده بود.مادربزرگم پنج سال پیش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم
به دیدنش برم.از دیدنش شوکه شده بودم.شکل و شمایلش دقیقا همونطور بود که برای خرید می رفت:مانتو و لباس
های مشکی با یه چرخ خرید.اون حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت که خدا رو از این بابت شکر می کنم چون حتما
دچار ضعف اعصاب می شدم.
هر چند توی اون موقع از روز خیابون خیلی پر تردد بود،به نظرم رسید که برای یه لحظه هیچ ترددی صورت
نگرفت.یادم نمیاد ماشینی دیده باشم که از خیابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خیال داشت از خیابون رد
بشه.وقتی به این سمت اومد چیزی نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهای تنم سیخ شده.خوشبختانه
یکراست به سمت من نیومد.اول یه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خیابون عبور کرد و
وارد یه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اینکه مادربزرگم از نظرم ناپدید شد،به سرعت دویدم و خودم رو به نزدیک
ترین رستوران رسوندم.
صدای زنگ در رو شنیدم.نمی دونم چرا جدیدا زنگ خورم انقد زیاد شده؟! خونه ی منم خیلی قدیمیه و واسه همین
آیفون نداره...هر کی زنگ می زنه مجبورم تا دم در برم.بالخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال
پرسی اومد داخل.
خواستم ماجرای دیدن مادربزرگ رو واسش تعریف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شاید خیالاتی شده باشم.
مسعود – بهراد! چرا قیافه ت اینجوری شده؟
- چحوری؟
مسعود – یه جور خاصی.
- ممنون از توضیحات کاملت.
مسعود با خنده گفت – نه نه...میگم.آخه دقیقا خودمم نمی دونم.اما انگار تغییر کردی.رنگ پوستت کِدِر شده.عین
روح شدی.
- نکنه دارم می میرم؟
مسعود – نمی دونم...ممکنه.
- خفه شو...غرض از مزاحمت؟
مسعود – مرض! پا میشم می زنم لِهِت می کنم ها...
- اومدی وقت منو گرفتی که بگی پوستت کدره؟
مسعود خندید و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم یه کاری واسم پیش اومده که این دو روز آخر
سال رو نمی تونم خونه باشم.وضعیت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز یا فردا بری خونه ی منو یه ذره
مرتب کنی.
- عزیزم! یه لقمه نون کمتر بخور...یه نوکر بگیر.
مسعود – بهراد اذیت نکن دیگه.بیا اینم کلید.
کلید ها رو بهم داد و خدافظی کرد.خیلی عجله داشت.چون مسعود مهندسی عمران خونده هر از گاهی از طرف
شرکت شون برای کارای عمرانی باید بره مأموریت.در این مواقع زحمت زندگی ش رو می ندازه گردن من!
بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ی مسعود.توی آینه یه نگاهی به خودم انداختم.تغییر زیادی نکردم...فقط به
قول مسعود پوستم یه جوری شده.نکنه سرطانی چیزی گرفتم...البته چه فرقی می کنه؟ من که یه موقعی می خواستم
خودکشی کنم حالا مفتی مفتی دارم می میرم.از این فکر خنده م گرفت.بالخره راهی خونه ی مسعود شدم.
****
خب...وضعیت خونه ش آنچنان هم بد نیست.فقط یه ذره به هم ریخته س...چون واسه مسعود زیاد مهمون میاد
براش مهمه که الاقل توی عید خونه ش تمیز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو یه کم مرتب
کردم.توی اتاق خواب مسعود،روی میز کلی قاب عکس بود.هر کی ندونه فک می کنه مسعود چقدر آدم احساساتی
ایه! ظاهرا که اینجوری نیست.
یکی از عکس ها مال من و مسعود بود.همدیگه رو بغل کرده بودیم و نیش مون تا بناگوش باز بود.از دیدن این
عکس کلی خندیدم.فکر نمی کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست می گرفتم.در واقع عکس های کل
فامیل اینجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسی نمیدم...نه اینکه خیلی تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسی
نیستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه می کردم.نگاهم به یه عکس دست جمعی از کل بچه های فامیل منهای
خودم،افتاد.عجب قیافه های چپ اندر قیچی ای!!! جالبه که همه ی اینا ادعا دارن که خوشگل تر از خودشون مادر
نزاییده.با دقت به قیافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و علیرضا روی یه نیمکت کنار هم نشسته بودن.خیلی به هم
نزدیک بودن...از نظر شرعی مشکل داره...البته این زیاد مهم نیست.مهم اینه که من فکر می کردم نسترن، کیوان رو
دوست داره! شایدم دارم زود قضاوت می کنم و توی این عکس اتفاقی کنار هم نشستن.نمی دونم...مهم نیست...من
که از عشق و عاشقی دست کشیدم چون خودش بهم گفت که حتی تصور اینکه با آدمی مثل من زندگی می کنه براش
سخته.
من هنوز خودم هم نمی دونم چی کار کردم که انقدر در نظر اهالی فامیل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمی زنم فقط
دارم جواب کاراش رو میدم...اگه سیگار می کشم خب از بابام یاد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قیافه م
آنچنان خاص نیست دیگه تقصیر خودم نیست...اگه دست خودم بود که حتما یه قیافه ی خفن واسه خودم انتخاب می
کردم.
بی خیال این افکار الکی شدم.جارو برقی رو برداشتم تا برم و پذیرائی رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صدای
زنگ در رو شنیدم.سعی کردم بی تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهمونای مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن
بود؟! دستشو گذاشته بود روی زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقیقه زنگ زدن بازم بی خیال نشد.دیگه داشت
اعصابمو بهم می ریخت.بدون اینکه آیفون رو جواب بدم درو باز کردم.سریع در آپارتمان رو هم باز کردم و عین
فشنگ رفتم توی اتاق تا از پنجره ببینم کیه.
وای خدا...این دیگه آخر بدشانسی بود.حالا نسترن رو کجای دلم بذارم! فیکس باید همین لحظه بیاد! اشکال
نداره...خونسرد باش.یه سلام علیک می کنی و میگی مسعود نیست.همین.
هنوز توی اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضی وقتا که عصبی میشم خنده م می گیره...خنده های عصبی.اون
لحظه همین حالت بهم دست داده بود.از اتاق بیرون نرفته بودم که نسترن با صدای بلند گفت : دایی...دایی
مسعود...کجایی؟ بیا که خواهر زاده ی خوشگلت اومده.
اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحویل میگیره.بهتره سریع برم بیرون یه کم خیطش کنم.
در اتاق نیمه باز بود.آروم درو باز کردم...یه دونه صرفه هم کردم که زیاد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.
اتاق خواب دقیقا رو به رو پذیرایی بود.می خواستم سریع برم و به جارو زدم ادامه بدم.متوجه شدم که نسترن شدیدا
از دیدن من جا خورد...بدتر از اون اینکه شالش هم در اورده بود و انداخته بود روی مبل.شالشو برداشت و سرش
کرد.می دونستم خیلی عصبانی شده.ولی تقصیر من نبود...خودش باید حواسشو جمع می کرد.سعی کردم نخندم که
زیاد هم احساس ضایه گی نکنه.
قبل از اینکه جاروبرقی رو روشن کنم پرسید : دایی کجاست؟
- رفته مسافرت.
نسترن – تو اینجا چی کار می کنی؟
می خواستم بگم به تو چه؟ اما حس کردم بی شخصیتیه.
- مسعود بهم گفت بیام خونه شو یه کم مرتب کنم.
همینجوری داشت با حالت طلبکارانه نگاه می کرد.منم یه نگاهی بهش انداختم که ینی چیه؟! با نفرت بهم نگاه کرد و
به سرعت رفت سمت اتاق خواب مسعود اما چون خیلی عجله داشت پاش محکم به چارچوب آهنی در
خورد.مشخص بود خیلی دردش گرفت.اون لحظه مونده بودم چی کار کنم! رفتم سمتش و گفتم : خوبی؟ چیزی
نگفت...دیدم از درد روی زمین نشسته و داره لبشو گاز می گیره.خواستم کمکش کنم تا بلند شه.
نسترن – دستتو بکش.
- فقط می خواستم کمک کنم.
واقعا قصدم همین بود.من حتی راضی به درد کشیدن دشمنم هم نیستم.شاید نسترن از این حرکت من جور دیگه ای
تعبیر کرده بود.اما واقعا منظوری نداشتم.وقتی دیدم دوست نداره بهش کمک کنم بی خیال شدم و رفتم سمت جارو
برقی.
دسته ی جاروبرقی رو برداشتم و می خواستم روشنش کنم که دیدم نسترن همین که خواست از جاش بلند بشه
دوباره نقش زمین شد!عجب گیری کردم ها...مونده بودم کمک کنم یا نکنم!به فکرم رسید که برم و بهش کمک
کنم...گرچه نه اون راضیه نه من.فقط به خاطر جنبه ی انسان دوستانه ش این کارو می کنم...همین و بس! رفتم و
جلوی نسترن نشستم و یه مکث کردم.ظاهرا مچ پاش ضرب دیده بود.
- میشه جای ضرب دیدگی شو ببینم؟
نسترن با عصبانیت گفت "نه".
وقتی دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاد و نسترن حتی اجازه نمیده کمکش کنم که از جاش بلند بشه رفتم و از
آشپزخونه براش یه قرص مسکن و یه لیوان آب اوردم.بدون اینکه چیزی بهش بگم قرص و لیوان رو بهش دادم و
رفتم تا به کارم ادامه بدم.
امیدوارم به کسی نگه که من هم خونه ی مسعود بودم چون از این جماعت هُو چی بعید نیست که همه ی کاسه کوزه
ها رو سر من بشکنن!
بعد از اینکه خونه رو جارو کردم بلافاصله از خونه ی مسعود زدم بیرون.هوا یه کم تاریک شده بود...کمی هم سرد
بود.تند تند راه رفتم که سریع تر به خونه برسم.از سر کوچه یه پاکت سیگار خریدم و قبل از رسیدن به خونه یه
سیگار آتیش کردم.بالخره رسیدم...کلید انداختم و وارد خونه شدم.
خواستم برم توی اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتی اتاق رو با اون وضعیت دیدم حسابی جا
خوردم...تمام اتاق بهم ریخته بود.وسایل کمد دیواری ها بیرون ریخته شده بودن.انگار یه نفر کتابامو از روی میز
پرت کرده بود وسط اتاق...دری رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل می کرد باز کردم تا ببینم وضعیت اونجا
چجوریه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ریخته بود...انگار طوفان اومده بود! بیشتراز اینکه عصبی بشم گیج شده
بودم.مطمئن شدم که یه نفر به راحتی وارد خونه میشه.در عین حال میدونه من چه موقع خونه نیستم.ولی منظورشو از
این کارا نمی فهمیدم! چیزی رو ندزدیده که البته چیزی برای دزدی وجود نداره.اما اگه دزد بود باید همون دفعه ی
اول که میدید چیزی برای دزدی نیست بی خیال میشد.حالا چرا خونه رو بهم میریزه؟ حاضرم یه چماق توی سرم
بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روی دوشم نذارن.خونه ی مسعود کم بود...اینجا هم اضافه شد.هر چی
فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم...نه دشمن درجه یکی دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوقی
نشدم...نه قضیه ی عشقی ای مطرحه! نکنه کسی به خیال اینکه من هنوز عاشق نسترن ام داره این کارا رو می کنه و
می خواد من بکشم کنار؟! اگه اینجوری باشه طرف خیلی ابلهه! چرا رک و راست بهم نمیگه؟!
اما نه...همه می دونن من خیلی وقته دور این قضیه رو خط کشیدم.
بی خیال...در حال حاضر کاری از دستم برنمیاد به جز اینکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حیاط رو عوض کنم.
ته سیگارمو از پنجره انداختم توی حیاط و مشغول شدم.
نداشتم.خدایا چی میشد الان یکی بود واسه من یه قرمه سبزی حسابی درست کنه! در حال حاضر این بزرگترین
آرزومه...سعی کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م میشد.
فکرم رفت سمت بابام...توی این چند سالی که از خونه زدم بیرون دوست نداشتم زیاد به خونوادم فکر کنم.از اون
زمان به بعد شاید کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.یادمه بابام همیشه بچه های دیگه ی فامیل رو توی
سر من می کوبید.نمی دونم اونا چی کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غیر از اینه که اونا فقط
زبونشون درازه! یادمه بچه که بودیم کیوان و علیرضا و نسترن و نسرین همش از سر و کول هم بالا می رفتن.من
علاقه ای به در جمع بودن نداشتم و همیشه بهم انگ بی عُرضگی می زدن! واقعا مسخره ست...حتما باید مثل میمون
از سر و کول بقیه بالا می رفتم!!
یادمه هفت یا هشت سالم بود.اون زمان خونه ی ما و عمه مریم چند خونه با هم فاصله داشت.یه بار که داشتم با
کیوان توی حیاط خونه مون بازی می کردم،در حین بازی از پله ها هولم داد و روی زمین افتادم.دست راستم درد
شدیدی داشت.به حدی که نفسم بالا نمیومد.دوست نداشتم جلوی کیوان گریه کنم...هم غرورم اجازه نمیداد و هم
می ترسیدم تا یه عمر مسخره م کنه.دیگه بازی رو ادامه ندادیم و رفتم خونه ی خودمون.به مامانم گفتم که دستم
خیلی درد می کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بیاد و باهاش بریم پیش دکتر.اون زمان بابام خیلی دیر از سر
کار بر می گشت.تا ساعت 21 شب با اون درد شدید ساختم تا اینکه بابام اومد.بعد از اینکه خیلی ریلکس شامش رو
خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خیلی درد می کنه،بیا ببرش دکتر".بابا سیگارشو روشن کرد و با بی خیالی گفت
:"خودش خوب میشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتی به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چمه! توی اون مدت با
دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زیرش برمی داشتم شدیدا درد می گرفت.نفسم رو
حبس کردم و سعی کردم خیلی آروم آستینم رو بالا بزنم تا ببینم دستم چه شکلی شده.به آرومی آستینمو بالا
زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ یه کم برآمدگی داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته
بود اما مطمئن بودم که بابام اهمیتی نمیده.تا اینکه صبح شد و مامان منو برد پیش دکتر.
دیگه دوست ندارم به این چیزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمی خوام ببخشمشون.برای من
انتقام از بخشش شیرین تره.به بابام که زورم نمی رسه اما امیدوارم یه روز بتونم حال کیوان رو بگیرم.
با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.سورن بود...
سورن- سلام بهراد.خوبی؟
- ممنون،تو خوبی؟
سورن – آره...بهتر شدی؟
- گفتم که...خوبم.
سورن – برنامه ت واسه فردا چیه؟
- کار خاصی ندارم.چطو؟
سورن – گفتم اگه کاری نداری با همدیگه بریم خرید...
- الان دم عیده...همه جنس های مزخرف رو ریختن واسه فروش.
سورن – بالخره میای یا نه؟
- باشه میام.
سورن – فردا می بینمت.
- فعلا...
***
صبح حوالی ساعت ده و نیم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بیدار شده بودم و اشتهای
صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتی تازه از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.سریع صورتمو شستم و رفتم
آماده بشم.یه تی شرت سفید که آستین های خاکستری داشت پوشیدم و شلوار جین مشکی.موهام هم مثل همیشه
زدم بالا...کاپشن مشکیه رو تنم کردم و منتظر موندم.یه نیم ساعت گذشت اما از سورن خبری نشد.اعصابم داشت
خورد می شد.بهش زنگ زدم.
- کدوم گوری موندی؟
سورن – آخ...ببخشید.یه مشکلی پیش اومده.
- چه مشکلی؟
سورن- هیچی بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اینا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمین و برم اونجا.
- خب یه خبر می دادی که من برم ادامه ی خوابمو ببینم.
سورن – ببخشید دیگه.فردا حتما میام.
- زحمت نکش.فردا تنهایی تشریف ببر خرید.
سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف می زنیم.کاری نداری؟
- نه فعال...
سورن – فعلا...
اَه...بعد نود و بوقی به روز خواستم با خیال راحت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!
دیگه خوابم هم پریده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمیاد بهتره خودم تنها برم.شاید یه چیزی هم برای عید
خریدم.البته چون کسی به جز مسعود و سورن خونه ی من نمیاد،نیازی نبود آجیل و شیرینی بخرم...اما
خوب...خودمم دوست داشتم از این چیزا بخرم.برام خوشایند بودن...
ماشین رو با خودم نبردم چون دم عید توی شهر جای پارک کم گیر میاد.به خیابون اصلی شهر رفتم.انواع و اقسام
مغازه های شهر توی این خیابون بودن.بعد چند دقیقه که توی خیابون قدم زدم و چیزی برای خرید گیر نیوردم
احساس گرسنگی بهم دست داد.تصمیم گرفتم برای خوردن صبحونه به یه رستوران در اون نزدیکی برم.داشتم راه
می رفتم که به طور تصادفی به اون سمت خیابون نگاهی انداختم.عرض خیابون سیزده چهارده متر بود که جا برای
توقف دو ردیف ماشین در دو طرف خیابون و عبور چهار ردیف ماشین داشت.درست مقابل من در پیاده روی اون
سمت خیابون،مادربزرگم ایستاده بود.مادربزرگم پنج سال پیش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم
به دیدنش برم.از دیدنش شوکه شده بودم.شکل و شمایلش دقیقا همونطور بود که برای خرید می رفت:مانتو و لباس
های مشکی با یه چرخ خرید.اون حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت که خدا رو از این بابت شکر می کنم چون حتما
دچار ضعف اعصاب می شدم.
هر چند توی اون موقع از روز خیابون خیلی پر تردد بود،به نظرم رسید که برای یه لحظه هیچ ترددی صورت
نگرفت.یادم نمیاد ماشینی دیده باشم که از خیابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خیال داشت از خیابون رد
بشه.وقتی به این سمت اومد چیزی نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهای تنم سیخ شده.خوشبختانه
یکراست به سمت من نیومد.اول یه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خیابون عبور کرد و
وارد یه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اینکه مادربزرگم از نظرم ناپدید شد،به سرعت دویدم و خودم رو به نزدیک
ترین رستوران رسوندم.
صدای زنگ در رو شنیدم.نمی دونم چرا جدیدا زنگ خورم انقد زیاد شده؟! خونه ی منم خیلی قدیمیه و واسه همین
آیفون نداره...هر کی زنگ می زنه مجبورم تا دم در برم.بالخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال
پرسی اومد داخل.
خواستم ماجرای دیدن مادربزرگ رو واسش تعریف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شاید خیالاتی شده باشم.
مسعود – بهراد! چرا قیافه ت اینجوری شده؟
- چحوری؟
مسعود – یه جور خاصی.
- ممنون از توضیحات کاملت.
مسعود با خنده گفت – نه نه...میگم.آخه دقیقا خودمم نمی دونم.اما انگار تغییر کردی.رنگ پوستت کِدِر شده.عین
روح شدی.
- نکنه دارم می میرم؟
مسعود – نمی دونم...ممکنه.
- خفه شو...غرض از مزاحمت؟
مسعود – مرض! پا میشم می زنم لِهِت می کنم ها...
- اومدی وقت منو گرفتی که بگی پوستت کدره؟
مسعود خندید و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم یه کاری واسم پیش اومده که این دو روز آخر
سال رو نمی تونم خونه باشم.وضعیت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز یا فردا بری خونه ی منو یه ذره
مرتب کنی.
- عزیزم! یه لقمه نون کمتر بخور...یه نوکر بگیر.
مسعود – بهراد اذیت نکن دیگه.بیا اینم کلید.
کلید ها رو بهم داد و خدافظی کرد.خیلی عجله داشت.چون مسعود مهندسی عمران خونده هر از گاهی از طرف
شرکت شون برای کارای عمرانی باید بره مأموریت.در این مواقع زحمت زندگی ش رو می ندازه گردن من!
بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ی مسعود.توی آینه یه نگاهی به خودم انداختم.تغییر زیادی نکردم...فقط به
قول مسعود پوستم یه جوری شده.نکنه سرطانی چیزی گرفتم...البته چه فرقی می کنه؟ من که یه موقعی می خواستم
خودکشی کنم حالا مفتی مفتی دارم می میرم.از این فکر خنده م گرفت.بالخره راهی خونه ی مسعود شدم.
****
خب...وضعیت خونه ش آنچنان هم بد نیست.فقط یه ذره به هم ریخته س...چون واسه مسعود زیاد مهمون میاد
براش مهمه که الاقل توی عید خونه ش تمیز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو یه کم مرتب
کردم.توی اتاق خواب مسعود،روی میز کلی قاب عکس بود.هر کی ندونه فک می کنه مسعود چقدر آدم احساساتی
ایه! ظاهرا که اینجوری نیست.
یکی از عکس ها مال من و مسعود بود.همدیگه رو بغل کرده بودیم و نیش مون تا بناگوش باز بود.از دیدن این
عکس کلی خندیدم.فکر نمی کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست می گرفتم.در واقع عکس های کل
فامیل اینجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسی نمیدم...نه اینکه خیلی تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسی
نیستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه می کردم.نگاهم به یه عکس دست جمعی از کل بچه های فامیل منهای
خودم،افتاد.عجب قیافه های چپ اندر قیچی ای!!! جالبه که همه ی اینا ادعا دارن که خوشگل تر از خودشون مادر
نزاییده.با دقت به قیافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و علیرضا روی یه نیمکت کنار هم نشسته بودن.خیلی به هم
نزدیک بودن...از نظر شرعی مشکل داره...البته این زیاد مهم نیست.مهم اینه که من فکر می کردم نسترن، کیوان رو
دوست داره! شایدم دارم زود قضاوت می کنم و توی این عکس اتفاقی کنار هم نشستن.نمی دونم...مهم نیست...من
که از عشق و عاشقی دست کشیدم چون خودش بهم گفت که حتی تصور اینکه با آدمی مثل من زندگی می کنه براش
سخته.
من هنوز خودم هم نمی دونم چی کار کردم که انقدر در نظر اهالی فامیل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمی زنم فقط
دارم جواب کاراش رو میدم...اگه سیگار می کشم خب از بابام یاد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قیافه م
آنچنان خاص نیست دیگه تقصیر خودم نیست...اگه دست خودم بود که حتما یه قیافه ی خفن واسه خودم انتخاب می
کردم.
بی خیال این افکار الکی شدم.جارو برقی رو برداشتم تا برم و پذیرائی رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صدای
زنگ در رو شنیدم.سعی کردم بی تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهمونای مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن
بود؟! دستشو گذاشته بود روی زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقیقه زنگ زدن بازم بی خیال نشد.دیگه داشت
اعصابمو بهم می ریخت.بدون اینکه آیفون رو جواب بدم درو باز کردم.سریع در آپارتمان رو هم باز کردم و عین
فشنگ رفتم توی اتاق تا از پنجره ببینم کیه.
وای خدا...این دیگه آخر بدشانسی بود.حالا نسترن رو کجای دلم بذارم! فیکس باید همین لحظه بیاد! اشکال
نداره...خونسرد باش.یه سلام علیک می کنی و میگی مسعود نیست.همین.
هنوز توی اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضی وقتا که عصبی میشم خنده م می گیره...خنده های عصبی.اون
لحظه همین حالت بهم دست داده بود.از اتاق بیرون نرفته بودم که نسترن با صدای بلند گفت : دایی...دایی
مسعود...کجایی؟ بیا که خواهر زاده ی خوشگلت اومده.
اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحویل میگیره.بهتره سریع برم بیرون یه کم خیطش کنم.
در اتاق نیمه باز بود.آروم درو باز کردم...یه دونه صرفه هم کردم که زیاد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.
اتاق خواب دقیقا رو به رو پذیرایی بود.می خواستم سریع برم و به جارو زدم ادامه بدم.متوجه شدم که نسترن شدیدا
از دیدن من جا خورد...بدتر از اون اینکه شالش هم در اورده بود و انداخته بود روی مبل.شالشو برداشت و سرش
کرد.می دونستم خیلی عصبانی شده.ولی تقصیر من نبود...خودش باید حواسشو جمع می کرد.سعی کردم نخندم که
زیاد هم احساس ضایه گی نکنه.
قبل از اینکه جاروبرقی رو روشن کنم پرسید : دایی کجاست؟
- رفته مسافرت.
نسترن – تو اینجا چی کار می کنی؟
می خواستم بگم به تو چه؟ اما حس کردم بی شخصیتیه.
- مسعود بهم گفت بیام خونه شو یه کم مرتب کنم.
همینجوری داشت با حالت طلبکارانه نگاه می کرد.منم یه نگاهی بهش انداختم که ینی چیه؟! با نفرت بهم نگاه کرد و
به سرعت رفت سمت اتاق خواب مسعود اما چون خیلی عجله داشت پاش محکم به چارچوب آهنی در
خورد.مشخص بود خیلی دردش گرفت.اون لحظه مونده بودم چی کار کنم! رفتم سمتش و گفتم : خوبی؟ چیزی
نگفت...دیدم از درد روی زمین نشسته و داره لبشو گاز می گیره.خواستم کمکش کنم تا بلند شه.
نسترن – دستتو بکش.
- فقط می خواستم کمک کنم.
واقعا قصدم همین بود.من حتی راضی به درد کشیدن دشمنم هم نیستم.شاید نسترن از این حرکت من جور دیگه ای
تعبیر کرده بود.اما واقعا منظوری نداشتم.وقتی دیدم دوست نداره بهش کمک کنم بی خیال شدم و رفتم سمت جارو
برقی.
دسته ی جاروبرقی رو برداشتم و می خواستم روشنش کنم که دیدم نسترن همین که خواست از جاش بلند بشه
دوباره نقش زمین شد!عجب گیری کردم ها...مونده بودم کمک کنم یا نکنم!به فکرم رسید که برم و بهش کمک
کنم...گرچه نه اون راضیه نه من.فقط به خاطر جنبه ی انسان دوستانه ش این کارو می کنم...همین و بس! رفتم و
جلوی نسترن نشستم و یه مکث کردم.ظاهرا مچ پاش ضرب دیده بود.
- میشه جای ضرب دیدگی شو ببینم؟
نسترن با عصبانیت گفت "نه".
وقتی دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاد و نسترن حتی اجازه نمیده کمکش کنم که از جاش بلند بشه رفتم و از
آشپزخونه براش یه قرص مسکن و یه لیوان آب اوردم.بدون اینکه چیزی بهش بگم قرص و لیوان رو بهش دادم و
رفتم تا به کارم ادامه بدم.
امیدوارم به کسی نگه که من هم خونه ی مسعود بودم چون از این جماعت هُو چی بعید نیست که همه ی کاسه کوزه
ها رو سر من بشکنن!
بعد از اینکه خونه رو جارو کردم بلافاصله از خونه ی مسعود زدم بیرون.هوا یه کم تاریک شده بود...کمی هم سرد
بود.تند تند راه رفتم که سریع تر به خونه برسم.از سر کوچه یه پاکت سیگار خریدم و قبل از رسیدن به خونه یه
سیگار آتیش کردم.بالخره رسیدم...کلید انداختم و وارد خونه شدم.
خواستم برم توی اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتی اتاق رو با اون وضعیت دیدم حسابی جا
خوردم...تمام اتاق بهم ریخته بود.وسایل کمد دیواری ها بیرون ریخته شده بودن.انگار یه نفر کتابامو از روی میز
پرت کرده بود وسط اتاق...دری رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل می کرد باز کردم تا ببینم وضعیت اونجا
چجوریه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ریخته بود...انگار طوفان اومده بود! بیشتراز اینکه عصبی بشم گیج شده
بودم.مطمئن شدم که یه نفر به راحتی وارد خونه میشه.در عین حال میدونه من چه موقع خونه نیستم.ولی منظورشو از
این کارا نمی فهمیدم! چیزی رو ندزدیده که البته چیزی برای دزدی وجود نداره.اما اگه دزد بود باید همون دفعه ی
اول که میدید چیزی برای دزدی نیست بی خیال میشد.حالا چرا خونه رو بهم میریزه؟ حاضرم یه چماق توی سرم
بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روی دوشم نذارن.خونه ی مسعود کم بود...اینجا هم اضافه شد.هر چی
فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم...نه دشمن درجه یکی دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوقی
نشدم...نه قضیه ی عشقی ای مطرحه! نکنه کسی به خیال اینکه من هنوز عاشق نسترن ام داره این کارا رو می کنه و
می خواد من بکشم کنار؟! اگه اینجوری باشه طرف خیلی ابلهه! چرا رک و راست بهم نمیگه؟!
اما نه...همه می دونن من خیلی وقته دور این قضیه رو خط کشیدم.
بی خیال...در حال حاضر کاری از دستم برنمیاد به جز اینکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حیاط رو عوض کنم.
ته سیگارمو از پنجره انداختم توی حیاط و مشغول شدم.