امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکسان

#5
بعد چند دقیقه زن عمو از آشپزخونه اومد بیرون و با همدیگه احوال پرسی کردیم.چند لحظه گذشت و مسعود اومد
جلوی در آشپزخونه و بهم اشاره کرد که برم اونجا.منم که از خدا خواستم بود.سریع رفتم پیشش.
- خوب شد صدام کردی وگرنه از خجالت آب میشدم.
مسعود – تو که خجالتی نبودی،حالا چرا خجالت می کشیدی؟
- بس که تحویلم گرفتن این فک و فامیلات.
مسعود – آخه مهمون نوازی تو ذات خانواده ی ماست.
- کاملاواضحه.منو نشوندی پیش این علیرضای لندهور...انقد کنار گوشم سیب گاز زد و خرت و خورت کرد
اعصابمو بهم ریخت.
مسعود سرش به غذاها گرم بود...ازش پرسیدم : کیوان نمیاد ؟
مسعود – نه فکر نکنم.
- خدا رو شکر...تحمل اون یه دونه رو اصلا ندارم.
مسعود – شوخی کردم...میاد! مژگان بهش زنگ زد و گفت قبل اینکه بیاد بره دنبال نسترن و اونم بیاره.
- آره خب...کیوان خر خوبیه.به درد همین کارا می خوره.
مسعود – ناراحت که نشدی؟ا
- نه بابا...اتفاقا دوست دارم حال کیوان رو بگیرن.
مسعود – تو چقد خنگی بچه!منظورم اینه از اینکه کیوان رفته دنبال نسترن ناراحت نشدی؟
- آهاااااان...از اون نظر! نه،چرا باید ناراحت بشم؟!
مسعود – فکر کردم الان رگ قلمبه می کنی و ...
سریع حرفشو قطع کردم : نه بابا...اگه نسترن نامزدم هم بود ناراحت نمیشدم.تو هم انقد امّل نباش.
مسعود – خفه شو.
- راست میگم دیگه،من که نمی تونم هر کی رو که با نامزد و خواهر و مادرم حرف میزنه لت و پار کنم؟
مسعود – خب حالا تو ام! نامزد نامزد راه انداخته....انگار واقعا داره!
- گفتم مثال بزنم واست ملموس بشه.
مسعود – برو توی تراس با هم یه سیگار بکشیم.
- باشه.
پنجره ی آشپزخونه رو باز کردم و رفتم روی تراس.عجب هوایی بود...فکر کنم تنها خوش شانسی زندگی م این
باشه که توی شمال زندگی می کنم.از این بابت خیلی خوشحالم.
به قول مودب پور سیگاری آتش زدم و منتظر شدم مسعود بیاد.بعد سه چهار دقیقه مسعود اومد و کنارم
نشست.پاکت رو بهش دادم.سیگارشو با سیگارم روشن کرد.
مسعود – یه سوالی ازت دارم...صادقانه جواب بده.تو هنوزم نسترن رو دوست داری؟
)چند ثانیه فکر کردم(
- نه.
مسعود – مطمئنی؟ از این مکث کردنت میشه جور دیگه تعبیر کرد.
- داشتم فکر می کردم.قرار بود صادقانه جواب بدم دیگه...
مسعود – ینی دیگه بهش فکر نمی کنی؟
- گاهی اوقات بهش فکر می کنم اما زیاد افسوس نمی خورم.الان که به جفت مون فکر می کنم می بینم چندان وجه
اشتراکی نداریم.
مسعود – پس چرا ازش خواستگاری کردی؟
- خریّت! شوخی کردم.خب اون زمان فکر می کردم نسترن ایده آل ترین دختر برای منه.
همین که این جمله رو گفتم یه نفر گفت "سلام".من و مسعود هم که عین ابله ها پشت به در ورودی نشسته
بودیم.مسعود جواب داد : سلام...خانومه نسترن! اتفاقا به موقع اومدی.
نسترن – آره شنیدم... ذکرِ خیرم بود!سلام بهراد خان!
)آخ که من چقد از لفظ "بهراد خان" بدم میاد.همونطور که داشتم سیگار پک می زدم جواب دادم(
- سلام.
نسترن – خیلی وقته ندیدمت...جوری که قیافه تو یادم رفته بود.
)تو رو خدا حرف زدنشو ببین! "قیافه تو"...انگار نه انگار که من از این بزرگترم! منو بگو عاشق کی شده بودم!می
خواستم بگم ولی من قیافه ی نحس تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...اما خویشتن داری به خرج دادم(
- خب حالا به یاد اوردید؟
نسترن – آره.
- خدا رو شکر.
نسترن – دایی نمیای پیش بقیه؟
مسعود – الان که داشتم پیش بهراد یه سیگار می کشیدم...حواسم هم باید به غذاها باشه.یه چند دقیقه دیگه میام.
نسترن – پس من برم پیش بقیه.بوی سیگار حالمو بد می کنه.
نسترن داشت از آشپزخونه بیرون می رفت.
مسعود – خوش گلدی...
بعد از چند دقیقه مسعود گفت : تو برو بیرون منم چند دقیقه ی دیگه میام،اگه با همدیگه بریم خیلی تابلوئه.
قبول کردم و رفتم بیرون.خوشبختانه علیرضا به حدی گوشت تلخه که هیچکس کنارش نبود و چون جای خالی دیگه
ای هم پیدا نکردم دوباره رفتم و کنارش نشستم.مطمئنم که علیرضا هم از من متنفره...از قیافه ش معلومه.همون
بهتر...اصلا دوست ندارم صداشو بشنوم.
یه نگاه به جمع انداختم.خوشبختانه کیوان رو نمی بینم.اما از اون بدتر نسترن که احساس صمیمت شدیدی بهش
دست داده و رفته نشسته بغل بابای من! واقعا احمقانه ست...از بس که بهش رو دادن و لوسش کردن...درسته
هیکلش کوچیکه اما واقعا بچه نیست که بخواد از این حرکات بکنه.چقدم احساس ملوس بودن می کنه.
عمه مژگان – داداش انقد لوسش نکن.
بابا – عزیز دلمه.
واقعا که خرس گنده خجالت هم نمی کشه!
بالخره مسعود اومد.
مسعود – علیرضا پاشو برو اونور بشین.یالا بپر...
علیرضا که حتی جرأت نداره به مسعود چشم غره بره پا شد و رفت اونطرف.
- دیگه داشتم ناامید میشدم.خوب شد اومدی...ببین خواهر زاده ت چه سیرکی راه انداخته.
مسعود خندید: آره بابا...این شغل شه.تو تازه دیدی؟
- توی این چند وقت که نبودم عجب اخلاق گندی پیدا کرده.
مسعود – اوووووو... حالا کجاشو دیدی...
من و مسعود چند ثانیه سکوت کردیم و مشغول نگاه کردن به بقیه بودیم که نسترن با کنایه گفت : دایی مسعود که
اصلا ما رو تحویل نمی گیره...از قدیم گفتن نو که اومد به بازار...
عمه مریم – نسترن جون دایی ت کلا اخلاقش اینجوریه.
نسترن با یه حالت لوسی گفت: خب پس من چی کار کنم؟ دوست دارم لپ شو بوس کنم؟!
بعد هم پا شد اومد سمت مسعود.زیر لب به مسعود گفتم :مسعود! فکر کنم می خواد تو رو هم عین بابا داستان کنه...
مسعود سعی می کرد نخنده و به نسترن گفت : باشه...فقط بغل و این صحبتا رو فراموش کن.بیا لپمو بوس کن.همین.
نسترن – باشه.
نسترن اومد و کنار روی مبل کناری ،پیش مسعود نشست.
مسعود – دلقک نیومده ؟
نسترن – دلقک کیه؟
مسعود – کیوان! مگه چند تا دلقک داریم؟
نسترن- داییییی...چجوری دلت میاد در مورد کیوان اینجوری حرف بزنی؟
مسعود – به راحتی.تازه مگه چجوری حرف زدم؟غیر از اینه؟! حالا کجاست؟
نسترن – توی حیاط...الان میاد بالا.من نمی دونم شما چرا با کیوان لج می کنی؟
مسعود – چون بسیار بی ادب و گستاخ و لوده ست.فقط هیکل گنده کرده.از نظر عقلی کاملا تعطیله.
مسعود که داشت اینا رو می گفت حسابی خنده م گرفته بود.همه سکوت کرده بودن و داشتن به حرفای مسعود
گوش می کردن.عمه مریم هم اخم کرده بود.مطمئنم اگه زورش می رسید می زد مسعود رو کُتلت می کرد.
نسترن- اتفاقا کیوان خیلی پسر باهوشیه.توی دانشگاه هم همیشه شاگرد اول میشه.فقط یه کم شیطونه.اما بی ادب
نیست!
مسعود – اتفاقا خیلی هم بی ادبه.اصلا تمام مشکلات اخلاقی ش به خاطر بی ادبی شه.هم بی ادبه،هم لوده...متاسفانه
پدر و مادرش در زمینه ی تربیت ش اصلا تلاش نکردن.
عمه مریم – داداش ،شاید کیوان اینجور که شما میگی باشه اما بچه ی با احساسیه.
مسعود – احساس که جای ادب رو نمی گیره! بگذریم.حالا بابای این پسر با احساست کجاست؟ نمیاد؟
عمه مریم – گفته میاد...اما شاید کارش طول بکشه.
شوهر ِعمه مریم معمولا زیاد کار می کنه و خوشبختانه کمتر پیش میاد که ریخت نحس شو ببینم.شوهر ِ عمه مژگان
هم که فوت کرده.
نسترن – دایی! اخلاق کیوان به کنار،در عوض خوشگل و خوشتیپه.
مسعود زد زیر خنده : آره ...آره...همونه که تو میگی.
نسترن – بهراد نظر تو چیه؟
- خب...چی بگم... نظری ندارم.
نسترن – به نظرت کیوان خوشتیپ نیست؟
- راستشو بخواید نه.
نسترن با طعنه گفت : میشه بپرسم چرا میگی خوشتیپ نیست؟
- نظر شخصیه.البته دلیل هم دارم.
نسترن – به نظر من که کیوان خیلی باربیه!
- بیشتر شبیه مجسمه ی "بودا" ست تا باربی! از این مجسمه شکم گنده دکوری ها که میذارن روی میز.تا حالا
دیدید؟
مسعود همش می خندید...با خنده ی اون منم خنده م می گرفت اما خودمو کنترل کردم.نسترن هم حسابی حرصش
گرفته بود.
نسترن – حسودیت میشه؟ کیوان خیلی هم لاغره.
- اگه ملاک چاق بودن فقط و فقط اینه که آدم شکم داشته باشه...کیوان یه شکم گنده داره.
مسعود – حالا تو چرا انقد سنگ کیوان رو به سینه می زنی؟ خوبیت نداره ها...مردم فکر بد می کنن.
نسترن – وا ینی چی دایی؟ کیوان عین داداشمه.
مسعود – ببین نسترن جون این حرفا همه کشکه! فلانی مثه داداشمه و بمانی مثه خواهرمه...به هر حال که اون داداش
تو نیست و شما می تونید با هم ازدواج کنید!
مسعود که این جمله رو گفت نسترن یه نگاهی به من انداخت تا ببینه عکس العمل من چیه.من که عکس العملی
نداشتم اما فکر کنم خودش حسابی کیف کرد.
بالخره کیوان هم اومد.تیپ همیشگی رو زده بود و هیچ تعجبی نداره.اصلا خلاقیت به خرج نمیده.اومد جلو و با
مسعود دست داد.نه من به اون محل دادم و نه اون به من.به یه سلام خشک و خالی اکتفا کردیم.مسعود از جاش بلند
شد و گفت : اینم که اومد،برم شامو بکشم.
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 17:25
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 19:49
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 11:35
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 19:02
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 10:08
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 16:41
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 21:19
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 10:17
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 18:11
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 22:24
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 19-07-2017، 11:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان