14-07-2017، 17:25
سلام میخام ی رمان بزارم ب اسم هیچکسان ک 3 جلد داره و جلد چهارمش بزودی نوشته میشه ترسناک و این رمان ب نوعی ادامه ی رمان پسران بد هستش
سبک : ترسناک - معمایی- قهرمانی
نویسنده : Soberکاربر انجمن نودوهشتیا
جلد 1: هیچ کسان
جلد2 :دژاسو
جلد3 :حقیقت رمانتیک قتل
جلد 4 :هنر تاریک
خلاصه: این رمان داستان زندگی یه پسر به اسم بهـــراد هست که بعد از مدتی متوجه حضور نیروهای منفی در اطرافش میشه(که ممکنه شیطانی باشن). بعد از مدتی به پیشنهاد اطرافیانش به یه نفر که مشهوره با جن ها در ارتباطه مراجعه می کنه و متوجه میشه گروهی از جن های یهودی در صدد آسیب رسوندن به اون هستن و ...
آغاز جلد اول
وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته روی
کله م و مغزم متلاشی بشه...یادش بخیر.الان فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثلا با هم
درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی
کنیم درسه.توی همین فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم.
- سلام.
سورن - سلام چطوری؟
- خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟
سورن - ببخشید ...حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.
)رفتم توی آشپزخونه تا چایی رو ردیف کنم(
سورن – الان که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شده که
واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بی کاری...وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.
سورن – حالا حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه می دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حاالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراین مورد علاقه ای به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم میگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابی! حالا نتیجه ی این بحث چی بود؟
سورن – هیچی...همینجوری گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
- باشه.ببین فقط یه مشکلی هست...موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمال چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از
گشنگی مرد!
- نگران نباش به اونجا نمی رسم...الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟
- آره ... مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به...زحمت کشیدی...اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
- جدی؟
مسعود – نه بابا...شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...می دونی که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.
- مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.
-ای بابا... حاال کیا هستن؟
مسعود – همه دیگه...
- همه ینی کیا؟
مسعود –ینی همه ی خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزینه ی اول برای منصرف شدنم کافیه.
مسعود – تو به خاطر من بیا.باور کن کسی باهات کاری نداره.
- همین دیگه...وقتی می دونم کم محل میشم برای چی باید بیام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بیا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمی کردم چون می دونم همه باهات خصومت
دارن.اما پیشنهاد من نبود.
- پیشنهاد کی بود؟
مسعود – مهم نیست...تو بیا...به خاطر من.
- یه لحظه خندم گرفت : چقد عاشقانه گفتی...
مسعود – خیلی بی جنبه ای...فقط یادت نره بیای! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختالف سنی مون خیلی زیاد نیست.مادربزرگم سر پیری هم دست از کار و مجاهدت
برنداشته.اما به نظرم این یه کارش خیلی خوب بود چون مسعود یکی از معدود افراد فامیله که با من خوبه.در واقع
رفتارش توی فامیل نسبت به رفتاری که با من داره زمین تا آسمون فرق می کنه.توی فامیل همه مثه سگ ازش
حساب می برن ... یه داد که بکشه همه ساکت میشن.به کسی رو نمیده... اما با من مثه همه ی دوستای دیگه م رفتار
می کنه.فکر کنم این به خاطر باحال بودن بیش از حدم باشه...شوخی کردم.یادم باشه یه بار دلیلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح میدم!
سورن – نمی خواد بابا...نشستی بیخ گوشم بلند بلند حرف می زنی...صدای مسعود هم که مثل یابو ئه.خودم همه رو
شنیدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسی خره! من چه می دونم.اینا هر چند وقت یه بار دعوای خون شون پایین میاد...یه مهمونی اینجوری می
گیرن.
سورن – این ینی نمی ری؟
- چرا میرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر می کردم...واقعا باحال بود
سورن – آره دیگه چرا نری...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همین موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره می دونم...کاملا واضحه.خب دیگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نیستیم.زودتر برم
که تو هم راحت برای فردا شب برنامه ریزی کنی.
- آره دیگه زودتر برو...تحملت داره سخت میشه.
سورن نزدیک در ورودی بود گفت : فقط یادت باشه اون تی شرت قرمزه رو بپوشی که جیگر بشی.
خواستم یه گلدون سمتش پرت کنم دیدم حیفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اینکه به خاطر یه حماقت قدیمی دستم بندازن.اون موقع سنم پایین بود.آدم وقتی سنش پایین باشه ممکنه
از یه آدمایی خوشش بیاد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شاید هم اگه نسترن به من نمی گفت "نه" نظرم برنمی گشت
و همچنان عاشقش می موندم.نمی دونم...مهم هم نیست چون به هر حال این موضوع خیلی وقته تموم شده و منم
جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خیلی کم بهش فکر کردم.اما الان یه کم می ترسم...نکنه دوباره ببینمش و نظرم
عوض بشه؟...البته دیگه فایده ای هم نداره چون نظر اون که عوض نمیشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش
غیرقابل تحملم تا منم که شخصیتمو از سر راه نی.بهش حق میدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ایده آلی که اون
می خواد نبودم و نیستم.
کاش قبول نمی کردم برم،الانم روم نمیشه کنسل کنم.شاید هم زیادی دارم سخت می گیرم.فوقش میرم اونجا یه
گوشه می شینم و با کسی حرف نمی زنم.اما کاش به همین سادگی بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چی؟ مطمئنا
نمی تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر یه شب اعصاب خودمو به هم بریزم.بهتره بی خیالش
بشم...تا فردا شب یه کاری می کنم.
حوالی ساعت 21 شب بود.خیلی خسته بودم با اینکه اون روز کار چندانی هم نکرده بودم.بدون قرص و چیز خاص
دیگه ای هم راحت می تونستم بخوام.اصوال هم عادت ندارم روی تخت و یا یه مکان خاصی بخوام.از تخت که کال
متنفرم چون همیشه ازش سقوط می کنم.باید ردش کنم بره.اساسا هر جای خونه که غش کنم همونجا می خوابم.اون
شب طبق معمول جلوی تلویزون ولو شدم.می خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بیدار بشم برای همین
ساعت رو روی ساعت 7 صبح تنظیم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توی خواب و بیداری صدای اذان رو شنیدم و
متوجه شدم که نزدیکای صبحه.بعد چند دقیقه، خوابِ دو نفر رو دیدم که از اطرافم صداشون رو می شنیدم.
داشتن به همدیگه می گفتن :"بیا ساعت رو دست کاری کنیم یه کم سر به سرش بذاریم".فقط چند ثانیه صداشون رو
شنیدم.توی خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم یه نگاهی به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگین شد.
...با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.سریع صداشو قطع کردم.از صدای زنگش متنفرم.بعد از چند ثانیه کش و
قوس یه نگاهی به ساعت دیواری انداختم.ای بابا این که هشت و نیمه!!! یک ساعت و نیم دیرتر زنگ زد.یه لحظه
فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نیست کسی ساعتو دست کاری کرده باشه.حتی دوست ندارم بهش فکر
کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمی کنم راست باشه.
از همین اول صبح دارم بدشانسی میارم چه برسه به شب! بعد اینکه یه نیم نگاهی به درسا انداختم آماده شدم که برم
دانشگاه.
سبک : ترسناک - معمایی- قهرمانی
نویسنده : Soberکاربر انجمن نودوهشتیا
جلد 1: هیچ کسان
جلد2 :دژاسو
جلد3 :حقیقت رمانتیک قتل
جلد 4 :هنر تاریک
خلاصه: این رمان داستان زندگی یه پسر به اسم بهـــراد هست که بعد از مدتی متوجه حضور نیروهای منفی در اطرافش میشه(که ممکنه شیطانی باشن). بعد از مدتی به پیشنهاد اطرافیانش به یه نفر که مشهوره با جن ها در ارتباطه مراجعه می کنه و متوجه میشه گروهی از جن های یهودی در صدد آسیب رسوندن به اون هستن و ...
آغاز جلد اول
وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته روی
کله م و مغزم متلاشی بشه...یادش بخیر.الان فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثلا با هم
درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی
کنیم درسه.توی همین فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم.
- سلام.
سورن - سلام چطوری؟
- خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟
سورن - ببخشید ...حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.
)رفتم توی آشپزخونه تا چایی رو ردیف کنم(
سورن – الان که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شده که
واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بی کاری...وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.
سورن – حالا حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه می دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حاالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراین مورد علاقه ای به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم میگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابی! حالا نتیجه ی این بحث چی بود؟
سورن – هیچی...همینجوری گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
- باشه.ببین فقط یه مشکلی هست...موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمال چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از
گشنگی مرد!
- نگران نباش به اونجا نمی رسم...الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟
- آره ... مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به...زحمت کشیدی...اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
- جدی؟
مسعود – نه بابا...شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...می دونی که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.
- مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.
-ای بابا... حاال کیا هستن؟
مسعود – همه دیگه...
- همه ینی کیا؟
مسعود –ینی همه ی خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزینه ی اول برای منصرف شدنم کافیه.
مسعود – تو به خاطر من بیا.باور کن کسی باهات کاری نداره.
- همین دیگه...وقتی می دونم کم محل میشم برای چی باید بیام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بیا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمی کردم چون می دونم همه باهات خصومت
دارن.اما پیشنهاد من نبود.
- پیشنهاد کی بود؟
مسعود – مهم نیست...تو بیا...به خاطر من.
- یه لحظه خندم گرفت : چقد عاشقانه گفتی...
مسعود – خیلی بی جنبه ای...فقط یادت نره بیای! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختالف سنی مون خیلی زیاد نیست.مادربزرگم سر پیری هم دست از کار و مجاهدت
برنداشته.اما به نظرم این یه کارش خیلی خوب بود چون مسعود یکی از معدود افراد فامیله که با من خوبه.در واقع
رفتارش توی فامیل نسبت به رفتاری که با من داره زمین تا آسمون فرق می کنه.توی فامیل همه مثه سگ ازش
حساب می برن ... یه داد که بکشه همه ساکت میشن.به کسی رو نمیده... اما با من مثه همه ی دوستای دیگه م رفتار
می کنه.فکر کنم این به خاطر باحال بودن بیش از حدم باشه...شوخی کردم.یادم باشه یه بار دلیلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح میدم!
سورن – نمی خواد بابا...نشستی بیخ گوشم بلند بلند حرف می زنی...صدای مسعود هم که مثل یابو ئه.خودم همه رو
شنیدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسی خره! من چه می دونم.اینا هر چند وقت یه بار دعوای خون شون پایین میاد...یه مهمونی اینجوری می
گیرن.
سورن – این ینی نمی ری؟
- چرا میرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر می کردم...واقعا باحال بود
سورن – آره دیگه چرا نری...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همین موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره می دونم...کاملا واضحه.خب دیگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نیستیم.زودتر برم
که تو هم راحت برای فردا شب برنامه ریزی کنی.
- آره دیگه زودتر برو...تحملت داره سخت میشه.
سورن نزدیک در ورودی بود گفت : فقط یادت باشه اون تی شرت قرمزه رو بپوشی که جیگر بشی.
خواستم یه گلدون سمتش پرت کنم دیدم حیفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اینکه به خاطر یه حماقت قدیمی دستم بندازن.اون موقع سنم پایین بود.آدم وقتی سنش پایین باشه ممکنه
از یه آدمایی خوشش بیاد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شاید هم اگه نسترن به من نمی گفت "نه" نظرم برنمی گشت
و همچنان عاشقش می موندم.نمی دونم...مهم هم نیست چون به هر حال این موضوع خیلی وقته تموم شده و منم
جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خیلی کم بهش فکر کردم.اما الان یه کم می ترسم...نکنه دوباره ببینمش و نظرم
عوض بشه؟...البته دیگه فایده ای هم نداره چون نظر اون که عوض نمیشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش
غیرقابل تحملم تا منم که شخصیتمو از سر راه نی.بهش حق میدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ایده آلی که اون
می خواد نبودم و نیستم.
کاش قبول نمی کردم برم،الانم روم نمیشه کنسل کنم.شاید هم زیادی دارم سخت می گیرم.فوقش میرم اونجا یه
گوشه می شینم و با کسی حرف نمی زنم.اما کاش به همین سادگی بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چی؟ مطمئنا
نمی تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر یه شب اعصاب خودمو به هم بریزم.بهتره بی خیالش
بشم...تا فردا شب یه کاری می کنم.
حوالی ساعت 21 شب بود.خیلی خسته بودم با اینکه اون روز کار چندانی هم نکرده بودم.بدون قرص و چیز خاص
دیگه ای هم راحت می تونستم بخوام.اصوال هم عادت ندارم روی تخت و یا یه مکان خاصی بخوام.از تخت که کال
متنفرم چون همیشه ازش سقوط می کنم.باید ردش کنم بره.اساسا هر جای خونه که غش کنم همونجا می خوابم.اون
شب طبق معمول جلوی تلویزون ولو شدم.می خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بیدار بشم برای همین
ساعت رو روی ساعت 7 صبح تنظیم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توی خواب و بیداری صدای اذان رو شنیدم و
متوجه شدم که نزدیکای صبحه.بعد چند دقیقه، خوابِ دو نفر رو دیدم که از اطرافم صداشون رو می شنیدم.
داشتن به همدیگه می گفتن :"بیا ساعت رو دست کاری کنیم یه کم سر به سرش بذاریم".فقط چند ثانیه صداشون رو
شنیدم.توی خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم یه نگاهی به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگین شد.
...با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.سریع صداشو قطع کردم.از صدای زنگش متنفرم.بعد از چند ثانیه کش و
قوس یه نگاهی به ساعت دیواری انداختم.ای بابا این که هشت و نیمه!!! یک ساعت و نیم دیرتر زنگ زد.یه لحظه
فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نیست کسی ساعتو دست کاری کرده باشه.حتی دوست ندارم بهش فکر
کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمی کنم راست باشه.
از همین اول صبح دارم بدشانسی میارم چه برسه به شب! بعد اینکه یه نیم نگاهی به درسا انداختم آماده شدم که برم
دانشگاه.