26-09-2012، 17:18
..:: انتقام شیرین (14) ::..
از اون روز با علی حرف نزدم . اونم اتاقشو جدا کرده . بهتر شد . واسه من بهتره . مراسم هفت رو شرکت کردم تا حرفی در نیارن برام . ولی خودمو زدم به مریضی و نشستم پیش عمه علی . اونا برای فوت برادرشون گریه می کردن و منم برای حماقت خودم که به خاطر لجبازی با اسفندیار ازدواج کردم و اسفندیار که طعمه زیاده خواهی پدرش و دوست پدرش شد گریه کردم .
اصلا به مامان و بابام محل نذاشتم . وقتی می خواستیم بریم خونه علی ازشون تشکر کرد و یه کمی باهاشون حرف زد ولی من اصلا طرفشون نرفتم و نگاهشونم نکردم . توی راه برگشت علی کلی سرزنشم کرد و گفت – کارت درست نبود . اون بنده خداها تمام مدت منتظر بودن تو بری پیششون .
- منتظر بمونن تا صبح دولتشون بدمه ! من کاری باهاشون ندارم!
علی – خیلی بی منطقی شهناز ... تو از من متنفری چون به زور زنم شدی . از بچم متنفری چون بچه منه . از پدرت متنفری که تورو مجبور کرد زن من بشی . ولی مادرت چی ؟ اون بنده خدا که کاری نکرده !
- دقیقا به خاطر همین . می تونست خیلی کارا بکنه ولی نکرد . می تونست جلوی این ازدواجو بگیره ولی نگرفت . میتونست بگه اون عکس دروغه ولی نگفت ...
علی – باشه باشه ... گریه نکن . بخدا این بچه به خاطر اعصاب تو داره داغون میشه .
- من مهم نیستم ؟ این که من دارم داغون میشم مهم نیست ؟
علی –چرا تو مهمتری عزیز دلم . ولی ما در مقابل این بچه هر چند ناخواسته مسئولیم . این چند روز خیلی گریه کردی . فکر کردی نفهمیدم . ولی چه کاری از دستم بر میاد ؟
- طلاقم بده .
علی – نه شهناز . اینو ازم نخواه .
دیگه حرفی نزدم چرا خودمو هی سبک کنم . تا 8-7 ماه دیگه کاری ازم بر نمیاد . تا وقتی بچه به دنیا بیاد .
* * *
هر روز قایمکی با اسفندیار حرف می زنم . حداقل یه کم دل تنگمو تسکین میده و آرومم می کنه . آروم تر شدم .سنگین تر شدم . حدودا 4 ماهمه . اسفندیار می گه حال و روز بابام خوب نیست . حتما بازم حساب و کتابای کارخونش بهم ریخته . به من چه هر کاری می خواد بکنه .
دارم زیاد با خودم حرف میزنم . خنده داره ها با این که هر روز دارم بچمئ حس میکنم حتی اون حرکتای کم و کوتاهشو ولی بهش وابسته نیستم . ازش بدم نمیاد ولی نمیتونم بگم دوستش دارم و بهش وابستم .
* * *
بابا مرد . خندم گرفت به جای گریه . اون قدر خندیدم که علی وحشت کرد . بعد از حدود یه ماه قهرش اومد نشست کنارم و منو گرفت تو بغلش . تقلا کردم ولم کنه ولی آروم بهم گفت لج نکن . حالت خوب نیست . از تنها چیزی که خوشم میومد بوی ادکلنش بود . آروم گرفتم . و شروع کردم به فکر کردن . بهر حال بابام بود طبیعتا چند دقیقه نگذشت که از اون شوک اولیه اومد بیرون و شروع کردم به گریه کردن .
- کی خاکش می کنن ؟
علی – فردا صبح .
- کی پیش مامانمه ؟
علی – نمیدونم . الان پسر عموت زنگ زد و گفت .
- اسی ؟
علی – آره .
دیگه حرفی نزدم . به جز اون دو سه ماه آخر که خونش بودم بقیه وقتا باهام خوب بود و اذیتم نمی کرد . پدر خوبی بود .
از جام بلند شدم و رفتم حاضر بشم . علی رفته بیرون که راحت باشم . من دیگه برم .
* * *
10 روز تموم خونه بابام بودم . با مامانم آشتی کردم . الانم اومدم وسیله هامو ببرم تا پیش مامانم بمونم تا 40 ام . علی شبا میاد خونه ما میخوابه . اونم فقط به ظاهر . وگرنه اون رو کاناپه می خوابه و من روی تخت خودم .
داشتم دستبندی که اسفندیار بهم داده بود رو نگاه می کردم که علی اومدداخل .
علی – این چیه ؟
- یه دستبند .
علی – میبینم یه دستبنده . چی داره که اینقدر بهش جذب شدی ؟
- یه حس قوی و قدیمی . می خوام باهات حرف بزنم علی . میشینی یه لحظه ؟
نشست رو تخت . منم همون جا روی زمین نشسته بودم بهش گفتم – علی . تو مرد خیلی خوبی هستی . خیلی از دخترا با وجود این که می دونن ازدواج کردی و قراره یه بچه داشته باشی حاضرن با کمال میل باهات زندگی کنن . ولی من دلم نمیخواد . یعنی وجدانم اجازه نمیده . این چند ماهم میدونم خیلی بد رفتار کردم و بی ادب بودم . ولی باور کن دارم زجر میکشم . از یه طرف این که هر چی بهم محبت می کنی منو بیشتر از خودت زده می کنی . از یه طرف من به یکی دیگه علاقه دارم در صورتی که هم یه شوهر دارم و هم یه بچه . این یه خیانته و من نمیخوام خائن باشم . خواهش میکنم درک کن این مورد آخری چقدر منو زجر میده .
از جام پاشدم و نشستم کنارش. تو چشاش اشک بود . از خودم بیشتر بدم اومد .
- علی خواهش می کنم . من ارزششو ندارم . نذار هرگز به خاطر کسی که لیاقت نداره اشک بریزی .
از جاش بلند شد و همون طور که پشتش به من بود پرسید – نمیتونی فراموشش کنی ؟
- اگه می تونستم ... اگه می شد . هیچ وقت این حرفا رو بهت نمیزدم .
علی – وقتی بچه به دنیا اومد طلاقت می دم .
و از در رفت بیرون و منو تو شوک حرفاش نگه داشت .
* * *
علی مرد بود . به خودم قول دادم این ماه های باقی مونده نذارم اسفندیار بیاد خونمون . به خاطر قولش و به خاطر بچش.
* * *
حال مامان داره بهتر میشه . چند روز اول که شنیده بود می خوام از علی جدا بشم کلی نصیحتم کرد ولی اعصابمو بیشتر خرد می کرد و وقتی میدید حالم بد میشه دیگه حرفی نزد . به حساب خودش بعد از به دنیا اومدن بچم به شوهرم پابند می شم .
* * *
خوشبختانه آرامشی که دارم باعث شدم هم خودم وزن اضافه کنم هم بچم بزرگ بشه . خیلی دلم میخواست بدونم جنسیتش چیه . عصر امروز علی اومده بود دیدنم . بهش گفتم . چشاش برقی زد و گفت وقتی هفت ماهه شدم بریم سونوگرافی. وقتی رفت نشستم به گریه کردم .
مامان- چته شهناز ؟
- مامان من نمیدونستم همچین چیزی هست ولی تو که مادرمی هیچ وقتی بهم نگفته بودی . ولی علی با وجود اینکه مرده می دونه ! تو در حقم مادری نکردی!
بغلم کرد – گریه نکن عزیزم . منو ببخش .
چقدر بهش احتیاج داشتم – می بخشمت مامان .
* * *
بعد از مدت ها انتظار امروز علی اومد دنبالم رفتیم مطب سونوگراف . هنوز دو ماه دیگه مونده ولی حسابی سنگین شدم . 4 ساعت معطل شدیم . تا فهمیدم بچم دختره. علی خیلی خوشحال بود . نخواستم خوشیشو خراب کنم . بالاخره کلی هم منتظ مونده بود پا به پام . دعوتش کردم ناهار بمونه . مامان نبود خونه . قبول کرد . خودم ناهار فسنجون درست کردم . خیلی دوست داشت .
وقتی میخورد گفت – اولین باریه که دست پختتو می خورم . چرا هیچ موقع غذا درست نکردی ؟ خیلی خوشمزست .
- نوش جان .
فهمید خیلی خستم و حوصله ندارم بعد از ناهار رفت . عصر اسفندیار زنگ زد و گفت به خاطر اینکه من ازدواج کردم اجازه شوهرم برای خروج لازمه . واسه همین تا موقعی که طلاق نگرفتم باید صبر کنیم .
یه خورده حرف زدیم و ازم درباره اوضاع خودم و دخترم پرسید . بهش گفتم بچم دختره . سکوت کرد .
- چی شد ؟
اسفندیار – شهناز مطمئنی دوستم داری؟
- آره اسی من دوستت دارم .
اسفندیار – شهناز من خیلی دوستت دارم . من حتی حاضرم دخترتو هم مثه دختر خودم حتی عزیز از اون نگهداری کنم . ولی طاقت دوری تورو ندارم .
- فکر نمیکنم پدرش بهم بده . میدونی من خیلی فکر کردم . دخترم بیشتر از من به پدرش احتیاج داره . اون مرد خیلی خوبیه . با این وضع این بچه خیلی خیلی بهتر پیش علی بزرگ میشه تا من .
اسفندیار – بچه های من به یه مادر خیلی خوب مثه تو احتیاج دارن . من بیشتر از اونا به تو .
- گاهی وقتا حس میکنم دارم به بچه وابسته میشم .
اسفندیار – ممکنه باعث بشه تو پیش علی بمونی ؟
- نه نمیتونه . من عاشقتم ولی عاشق علی نیستم .
وقتی از اسی خداحافظی کردم تو تختم دراز کشیدم و شروع کردم با دخترم حرف زدم . خندم گرفت بعدش . یه دختر ! همیشه آرزو داشتم یه دختر داشته باشم که باهاش همه جا برم و همه کاری که من دلم میخواست با مادرم انجام بدم ولی مامان هرگز نشد بکنم . بریم بیرون . خرید . گردش . قدم زنی. درد و دل کنیم برای هم . حتی حرفایی بزنیم که نگوئه . مثه دو تا دوست نه یه مادر و دختر.
* * *
هر چی بیشتر به زمان زایمان نزدیک میشم بیشتر می ترسم . شبا پیش مامان میخوابم . از وقتی بهم قول داده مامان خوبی باشه واقعا عوض شده . دوره هاشو تموم کرده و بیشتر وقتشو پیشمه . و علی هر روز بهم سر میزنه . وقتی میاد آرامش دارم . دخترم کمتر لگد میزنه و حضور پدرشو حس میکنه . با اسی که حرف میزنم دلم آروم میگیره و ترسم کمتر میشه . بهم دلداری میده .
دکتر تاریخ دقیق زایمان رو گفت . دو هفته دیگه! باورم نمیشه . به زودی دخترم به دنیا میاد . فکرشم نمیکردم اینقدر بهش وابسته بشم . میترسم نتونم برم . به خاطر دخترم بمونم . ولی بچه های اسنفدیار چشم امیدشون به پدرشونه و بعد به من . حس میکنم علی میتونه دخترمو خیلی خانوم بزرگ کنه .
علی به صراحت بهم گفت دخترمو بهم نمیده . شرطش برای طلاق اینه . یا دخترم یا طلاق . گیجم . استرس دارم . عصبی هستم . هر چی مامان میگه برام سمه ولی گوش نمیدم . دارم دیوونه میشم .
* * *
5-4 ساعتیه که برگشتم خونه . زودتر از موعد زایمان کردم . تنها شانسی که آورده بودم این بود که موقعی درد زایمان شروع شد اسفندیار اومده بود خونه ما و منو رسوند بیمارستان . مامان هم از اونجا زنگ زد به علی که من بیمارستانم . بعد از زایمان سختی که داشتم 3 روز بیمارستان بستری بودم . دخترم سالمه . وقتی بهش نگاه کردم دیدم شبیه خودمه . وای خدا علی با چه عشقی بهش نگاه میکنه .
ازم پرسید – اسمشو چی بذاریم .
- نمیدونم بهش فکر نکرده بودم که اسمشو چی بذاریم .
علی – حالت چشاش مثل توئه میبینی؟
- آره . ولی رنگش مثه تو عسلی شده .
علی - اسمشو بذاریم مهرشید ؟
- معنیش چیه ؟
علی – مثل خورشید .
- قشنگه .
علی – راضی هستی ؟ خوبه ؟ اگه نیست بگو هر چی تو دوست داری اسمشو میذاریما .
- نه اسم قشنگیه . امیدوارم مثه تو بشه . یه انسان کامل و عالی .
علی – تصمیمت قطعیه ؟
- آره . بچه های اسی به یه مادر نیاز دارن . میدونم که خودش نمیتونه اونا رو شایسته بزرگ کنه . از مهرشید مطمئنم . چون پدری مثل تو داره . بی بی خانوم هم هست . اما اونا تو مملکت غربت باید بمونن . کسیو ندارن که مواظبشون باشه .
سری تکون داد و حرفی نزد . تو چشاش یه دنیا حرف بود .
* * *
علی طبق قولی که داد بهم زود کارای طلاقو شروع کرده . اسی هم برگشته پیش بچه هاش . گفت سه ماه دیگه بر میگرده .
* * *
بالاخره طلاق گرفتیم . وقتی می خواستم مهرشیدو بدم به علی دست ودلم می لرزید . نمیخواستم جگرگوشمو بهش بدم .
- نه علی نمیتونم .
با خشونت از دستم گرفتش. بمیرم الهی بچم شروع کرد به گریه .
علی – تو قول دادی و منم قول دادم . به قولم عمل کردم پس تو هم باید به قولت عمل کنی.
-ولی اون بچه منم هست . خواهش میکنم علی .
علی سنگ شده بود . رفت . مهرشیدمو برد . مامان دلداریم داد و ارومم کرد . ولی مگه من دلم اروم میگرفت . بی قرارش بودم . هر روز زنگ میزدم خونه و از بی بی خانوم حال دخترمو می پرسیدم . اولش بهم جواب سربالا می داد ولی وقتی دید اینقدر بیقرارشم دلش به حالم سوخت .
* * *
سه ماه مثه چشم بهم زدن گذشت . اصلا حوصله نداشتم بنویسم . همش تو اتاقم بودم و به عکس دخترم که توی کارت بیمارستانش بود نگاه می کردم .
اسفندیار هفته دیگه میاد . باید زود عقد کنیم و بریم . از یه طرف خیلی خوشحالم که دارم به عشقم میرسم . از یه طرف غمگینم که به خاطر این عشق دل علیو شکستم . باید برم و ازش حلالیت بگیرم . برم بهش زنگ بزنم . حتما این ساعت خونست .
* * *
نیم ساعتیه از خونه علی برگشتم . سرم از شدت درد داره منفجر میشه . وقتی زنگ زدم خونه بود . ازش اجازه گرفتم .
علی – امروز که دارم میرم خونه یکی از دوستام . فردا شب بیا .
ساعت 7 رسیدم خونش . مهرشیدم خواب بود . فداش بشم . خیلی بزرگ شده بود . دلم خیلی براش تنگ شده بود . برای آخرین بار بهش شیر دادم و گردنبندی رو که وقتی بچه بودم مادرم برام خریده بود رو انداختم گردنش . تقه ای به در خورد . علی بود .
علی – بیام داخل ؟
- بله حتما بفرمایید .
نشست کنارم و مهرشید رو ازم گرفت – دستت افتاد . از موقعی که اومدی همش توی بغلت گرفتیش .
-علی ؟
نگام کرد . مهربون ولی با یه دنیا غم - جانم .
- منو ببخش .
علی – من تورو همون روزی که از هم طلاق گرفتیم بخشیدم .
- شرمندتم .
دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو ارود بالا – نگام کن .
نگاهش کردم .
علی – جدا شدن از یه بچه برای مادری که این همه وقت توی بطن خودش بزرگش کرده و بعد هم به دنیاش آورده سخته . تو دلیل خوبی برای خودت داری. بزرگترین تنبیه برای تو اینه که بزرگ شدن بچه خودتو نمیبینی و بجاش دوتا بچه رو بزرگ میکنی . واسه همین بخشیدمت.
سری تکون دادم . به گردنبنده نگاه کرد – این ماله توئه مگه نه ؟
- آره . بچه که بودم همیشه دوست داشتم یه ستاره داشته باشم و باهاش برم تو اسمون . مامانم اینو برام خرید . تنها چیزی که میتونم به دخترم بدم و مال خودمه همینه . اگه صلاح می دونی بذار بمونه . اگرنه که درش بیار .
از علی خواستم برام آژانس بگیره . توی راه برگشت اینقدر گریه کردم که راننده بیچاره چند بار پرسید حالم خوبه یا کمکی ازش برمیاد یا نه .
رسیدم خونه اومدم نوشتم تا شاید یه کم سبک بشم . تو دلم یه عالمه غم رنگارنگه . برم یه قرص بخورم و بخوابم .
* * *
دیروز با اسفندیار عقد کردم . ناهار رو باهم خوردیم . گفت خیلی زود میره دنبال گذرنامه . چون خودش تونسته اقامت بگیره میتونه واسه منم خیلی راحت بگیره و بریم اونطرف .
امروزم بهم خبر داد کمتر از یه هفته دیگه میریم . این دفترو با خودم نمیبرم . میخوام خاطرات قبل و بعد از ازدواجم جدا باشه . نمیخوام هرگز اسفندیار بفهمه که من به علی علاقه مند شدم و عاشق دخترم شدم . اون حسوده . نمیخوام بلایی سرشون بیاره .
نمیدونم ممکنه این دفتر برسه به دست دخترم یا نه . اما اگه یه روزی بهش برسه میخوام بهش بگم : دختر عزیزم . مادرتو ببخش . ممکنه دلایلم برای کسی قابل قبول نباشه . اما وقتی علی منو بخشید می تونم امیدوار باشم تو هم منو ببخشی . تو دختر اونی و امیدوارم برعکس چهرت که به من رفته اخلاقت کاملا به پدرت بره .
دخترم دوستت دارم .
شهناز – 1367
* * *
به ساعت نگاه کردم . 8 شب بود . کش و قوصی به بدنم دادم و رفتم قسمت پایین . بی بی داشت نماز میخوند .
نشستم کنارش و تماشاش کردم .
- قبول باشه .
بی بی – قبول حق عزیزم . جقدر چشات قرمز شده . گریه کردی ؟
- نه داشتم خاطرات شهنازو میخوندم . واسه همین چشام خسته شده .
بی بی – ببخش مادرتو دخترم .
- نه بی بی . اون من و بابا رو به بچه های یکی دیگه ترجیح داد .
بی بی – پدرت بخشیدش . اون حق بیشتری داشت که نبخشه ولی بخشید .
- شاید یه وقت دیگه ولی الان نمیتونم .
پاشدم – بی بی ببخشید که این مدت هی تنهات میذارم. ولی خوب حال و روزمو که می بینی ؟
بی بی – حداقل یه چیزی بخور . این مدت خیلی لاغر شدی فکر نکن نمیفهمم .
- نه من طوریم نیست . فقط یه کم فشار کار رومه . دست تنها هم هستم . یه مدت که بگذره و کارا بیوفته روی غلطک خوب میشم . بعد با هم یه سر میریم مسافرت .
بی بی - باشه مادر . ولی یه چیزی بخور بعد برو بخواب .
از توی یخچال یه تیکه بزرگ کیک پرتقالی و یه لیون شیر برداشتم و گفتم – خوبه ؟
بی بی – هر چند جای شامو نمیگیره ولی از هیچی بهتره .
خندیدم و رفتم توی اتاقم . همونطور که کارامو میکردم کیک و شیر رو هم میخوردم . موهامو شونه زدم . یه کم لوسیون به پوستم زدم و ماساژ دادم . همونطور که مشغول بودم چشمم افتاد به گردنبنده . هنوز نمیدونستم چی کارش کنم واسه همین ولش کرده بودم روی میز . حالا که بابا اجازه نداده بود روی گردن باشه پس منم نمیندازم . گذاشتم توی جعبه جواهراتم . خیلی وقت بود به جای اون دستبند دوست داشتنی که بابا بهم داده بود چیز دیگه ای ننداخته بودم . یه گردنبند ساده چشمی که کار دست بود رو انداختم و زنگ زدم به وکیلم . باهاش درباره عوض کردن ماشینم حرف زدم . گفت فردا ترتیبشو میده . مدلشو که پرسید گفتم – یه ماشین مدل فوق بالا . تو مایه های بی ام و ...
خنده ای کرد و گفت – خانوم مهندس ناپرهیزی نمیکردی . فکر می کردم مثل دفعه های قبل مدل ماشینت رو کمتر می کنی .
- راستش باید این کارو واسه کم کردن روی یه نفر انجام بدم .
محمد حسام – امان از دعواهای دختر و پسرا .
جا خوردم . از کجا فهمید میخوام جلوی بهداد کم نیارم .
محمد حسام – حالا چی هست ماشین طرف .
- بی ام و سفید .
بازم خندید و گفت – پس من یه ماشین میگیرم بهتر باشه . نمیگم مدلش چیه که وقتی آوردم ببینی خودت .
- بفرستید یه نفرو فردا از کارخونه ماشینمو ببره. ترجیح میدم از حساب خودم هزینه ماشینو بدم . اگه ممکنه زود به دستم برسه .
محمد حسام – باشه حتما . کارا چه طور پیش میره .
- خوبه فعلا فقط ملاقات و جلب نظر و این حرفا .
محمد حسام – قدسی ها رو چه طور پیش بردی ؟
- عالی . موافقت کردن بشن یکی از حامیای ما .
محمد حسام – واقعا ؟ غیر ممکنه . اینا به هر کسی اعتماد نمیکنن اونم اینقدر زود و با یه جلسه .
- فکر کنم بیشتر نظر پسرشو جلب کردم تا خودشو .
خندید و گفت – تو هم مثه دختر خودمی . قدسی ها آدمای خوب در عین حال جاه طلب و پول دوستی هستن . اگه اینقدر زود باهات همراه شدن یه نقشه هایی تو سرشون دارن .
- کوچیکترین حرکشتونو گزارش میدم قربان . راستش عمو محمد بابام شما رو مثه برادر خودش میدونست منم شما رو مثه پدر خودم می دونم . اگه یه جایی رو اشتباه کردم یا دیدید دارم اشتباه میرم بهم بگین .
محمد حسام – اگه به خاطر ماشین میگی بهش فکر نکن . هم پولت حلاله . هم این که این کارت عادت نیست . من میگم بذار ماشین خودتم بمونه . اگه یه روز پشیمون شدی از خریدن یه ماشین مدل بالا و گرون قیمت یه رزونترشو داشته باشی.
- هرچی شما بگین . یه سوال دیگه بپرسم ؟
محمد حسام – بپرس دخترم .
- شما چند ساله با پدرم کار میکنین؟
محمد حسام – تو تازه به دنیا اومده بودی که پدرم خودشو بازنشسته کرد و من به جاش وکیل پدرت شدم . راستش بعد از مرگ پدربزرگت پدرمو دست و دلش به کار نمیرفت واسه همین من جاشو گرفتم . ولی من و پدرت از بچگی همو می شناختیم . میشه گفت با هم بزرگ شدیم . چطور؟
- راجع به مادرم . راستش دو شب پیش اومده بود خونمون . میخواست ببخشمش . شما شوهرشو میشناسین ؟
محمد حسام – یکی از رقبای ماست توی بازار . در واقع رقیب اصلی ماست . یه بار میخواست تو بشی عروسش . ولی پدرت کاملا مخالف بود . میگفت من جگرگوشمو فدای کارم نمیکنم .
با تعجب پرسیدم - اسم و فامیلش چیه ؟
اسمی که شنیدم سرم سوت کشید . "اسفندیار ملکی!"
محمد حسام – الو .. الو .. مهرشید جان خوبی؟
- بله عمو . من دیگه قطع می کنم . کاری با من ندارین ؟
محمد حسام – نه عزیزم . فردا میبینمت . سلام به بی بی هم برسون .
- ممنون برگیتونو میرسونم . شما هم به خاله سوسن و بچه ها سلام برسونید .
محمد حسام - حتما . شبت بخیر .
- شب شمام بخیر . خدا نگهدار .
محمد حسام – خداحافظ.
اینقدر گیج و دستپاچه بودم که دور اتاق راه میرفتم و با خودم حرف میزدم .
- یعنی بهداد پسر اسفندیار و مامانم زنشه ؟ یعنی من این همه وقت توی خونه اونا بودم ؟ یعنی من عاشق کسی شدم که مادرمو به خاطرش از دست دادم؟ یعنی رقیب اصلیم شوهر مادرمه ؟
هزار تا یعنی ...
چشامو که باز کردم دیدم کنار تختم خوابم برده . فهمیدم دیشب بیهوش شدم و نفهمیدم کجا خوابیدم . سرمو که بلند کردم دیدم یه مقدار خون روی سرامیک کف اتاق خشک شده . تو آیینه که نگاه کردم دیدم پیشونیم شکسته . صورتمو شستم و بررسیش کردم . نه خیلی بد نیود ولی کبود شده بود . لیلا رو صدا زدم .
بی بی گفت – هنوز نرسیده . ساعت 8 میاد مادر . بیا صبحانتو بخور دیرت نشه .
یه مقدار با پنکیک و محو کننده بهتر شد ولی هنوز مشخص بود . چشمم افتاد به آدرسی افتاد که بهم داده بود . بله خودشه . ادرس خونه اسفندیار . باید انتقاممو میگرفتم . باید پدرشو درمی آوردم . ولی مستلزم زمان زیادی بود .
ولی دیگه همه چی باید مشخص می شد . اگه رقیبه من به قیمت از دست دادن همه سرمایم لهش میکنم . حتی اگه به خاطر این کار ازم شکایت میکرد که مطمئنم به خاطر مادرم هرگز همچین کاری نمیکنه .
شمارشو سیو کردم و رفتم کارخونه . زنگ زدم به آقای حسام و خواستم زودتر بیاد . همینطور از صبا خواستم کلاسشو بپیچونه .
ساعت ده هر دوشون اونجا بودن . از ساغر خواستم کسی مزاحم نشه .
همه قضیه رو برای هر دوشون گفتم . از وقتیکه تصمیم گرفتم برم تو خونه اسفندیار تا الان . یه مقدارشو صبا میدونست ولی آقای حسام نه . وقتی شنید داشت سکته میکرد .
- هدفم از تعریف همه اینا اینه که میخوام کمکم کنید هم از کسی که باعث شد پدرمو از دست بدم انتقام بگیرم و هم از بیخ و بن نابودش کنم .
آقای حسام – کارت واقعا خطرناک بود . نگفتی میری توی اون خونه و تورو میشناسن ؟
- نمیدونستم همچین آشغالیه . وقتی بهم گفت به زنش شباهت دارم اصلا فکر اینو هم نمیکردم که اون زن شهنازه !
آقای حسام – میدونی که حتی ممکنه به نابودی خودت منجر بشه ؟
- البته . اما من دوتا برگ برنده دارم . اولیش شهناز! اون نمیذاره اسفندیار بهم آسیبی برسونه . و دیگری بهداده ! اونم به من علاقمند شده .و میتونم ازش استفاده کنم .
آقای حسام – خوب میخوای چی کار کنی ؟
- اول خودمو بهشون میشناسونم . دلم نمیخواد از پشت خنجر بزنم ! عصر با دسته گل میرم خونشون و حسابی دقشون میدم . میخوام با اون ماشین جدیدم برم . فکر کردین چی بگیرم ؟
آقای حسام – لندکروز . یه آشنا دارم که فروشنده ماشینای لوکسه ولی به هرکسی نمیفروشه . من میتونم راضیش کنم . عصر ماشینتو میارن خونه . قدم بعدی چیه ؟
- با یه سری از همین دوستان متحد حرف میزنم . میریم سمت ورشکست کردنشون .
آقای حسام – بیشتر فکر کن . همین که بفهمن تو کی هستی بدترین ضربست .
- ملکی میدونه من کی هستم ولی نمیدونه تو خونش کار میکردم .
آقای حسام – چی بگم والا ؟ خوب من دیگه برم .
- ممنون . پس من عصر منتظر ماشینم .
آقای – باشه . ولی راجع به مسئله دوم بیشتر فکر کن .
- چشم .
تا دم در بدرقش کردم و به ساغز گفتم بگه دو تا دیگه قهوه بیارن .
نشستم روبروی صبا .
صبا – مهرشید این واقعا خودتی؟
نگاهش کردم . تو چشاش اشک جمع شده بود .
- چیه صبا ؟
صبا – تو چرا اینقدر کینه ای شدی ؟
- جای من نیستی صبا خانوم.
صبا – حتی اگه به جای تو هم بودم اینکارو نمیکردم . خدا جای حق نشسته مهرشید .
- میدونم . ولی لذتی که من توی انتقام میبینم توی بخشش نمیبینم . شاید مادرمو ببخشم ولی ملکی ها رو هرگز .
سری تکون داد و حرفی نزد . قهوشو خورد و گفت – قضیه ماشین چیه ؟
- نمیخوام ندا باشم . میخوام مهرشید باشم . شاید این مهرشید واقعی نباشه ولی نمیخوام کم باشم . میخوام خودی نشون بدم . میخوام بهش نشون بدم پولدارم و میتونم از پا درش بیارم . درواقع اینو میخوام بذارم به حساب زهره چشم !
صبا – با ماشین ؟
- شاید . من که تو زمان عادی همه لباسامو مارک دار می پوشم . فقط ماشینم رو از کمری که بابا برام گرفته بود به یه ریو تبدیلش کردم که اونم با این ماشین جدیده حل میشه !
صبا – هنوزم نفهمیدم پول کمری رو چی کار کردی ؟
- فکر کنم بهترین کاری که توی عمرم کردم همین بود . هرچند بابا راضی نبود و میگفت پول در اختیارم میذاره برای این کار ولی من دلم نمیخواست . همشو ریختم توی یه حساب پس انداز . سودشم میریختن به حساب چند نفر که نیازشون داشتن .
صبا – تو با این کارات آخر منو می کشی !
- نه عشق من نمیر. من تا ابد با تو خواهم بود .
صبا – خاک تو سرت مهری . بجا اینکه منو شوهر بدی میشینی واسم دکلمه بلغور می کنی ؟
- بمیری صبا . من برم دوره بیوفتم تو خیابون برات شوهر پیدا کنم ؟
صبا – آره دیگه پس کی ؟
- اون وقت پولامو کی پارو کنه ؟
صبا – چمیدونم . یه خری!
خندیدم .
- چه خوب که دارمت . همیشه تو بدترین شرایط باعث میشی من بخندم .
صبا – پس به پاس این کارم یه شوهر برام پیدا کن .
- میخوام بیای همینجا بشی منشیم .
صبا – خاک تو سرت آدم خسیس !
- وا ! مگه بده . تازه دستتم میره تو جیبت !
صبا – نخواستم !
- مگه شوهر نمیخوای ؟
صبا – باید بیام منشی توی ناخن خشک بشم ؟
- وا روزی 1000 تا شوهر میرن و میان . نمیخوای؟
دستشو به هم کوبید و گفت – آخ جون . میخوام .
- باشه . از فردا بیا سر کار .
صبا – ولی من راضی نیستم نونت آجر بشه . این شوهرا باشه واسه تو و ساغر جونت .
خندیدم - حالا پاشو برو گمشو کار دارم .
چشم و ابرویی اومد و گفت – می گن طرف هر چی بیشتر پول داشته باشه گداصفت تر میشه .
- صبا خیلی بیشعوریا . شمردی ببینی از وقتی حسام رفته تا حالا چقدر چرت و پرت بار من کردی ؟
صبا – نوش جونت . امروز ناهار مهمون تو . به مناسبت ماشینت !
- هنوز نرسیده !
صبا – مهم نیست . اولا میرسه تا عصر . دوما معلوم نیست امشب چی بشه . شاید زدن کشتنت . منم که میشناسی تنها چیزی که از گلوم پایین نمیره چلو قیمه ختم توئه !
- وا من توی مراسم ختمم ژیگو میدم .
صبا – عمرا بذارم . همه چیت به من ارث میرسه . من که از پول خودم نمیگذرم!
- د نه د . اگه من بدون وصیت نامه بمیرم همه چی میرسه به عمو منصور!
صبا – وا خدا نکنه . خبر مرگت یه وصیت نامه مینوشتی دیگه .
- حالا اگه دختر خوبی باشی یه کاری واست میکنم .
صبا – پاشو حالا .
- ای بابا هنوز 11 و نیمه . کجا بریم ؟ کوفتت بشه این قهوه ها و کیکی که خوردی !بذار بره پایین بعد .
صبا – نمیخواد خرج کنی . میخوام برم بگردم. پاشو گمشو بریم .
- نه مثه این که دو دقیقه دیگه اینجا بشینم یا خفه میشم یا میمیرم . باشه بابا اومدم .
رفتیم یه خرده گشتیم و خرید کردیم . داشتیم می رفتیم برای ناهار که زنگ زدم به شهناز .
شهناز - سلام . بفرمایید.
- سلام مهرشیدم .
شهناز – سلام . حالت چه طوره دخترم ؟
- ممون خوبم . شما خوبین؟
شهناز – خوبم عزیزم . چه خبرا ؟
- سلامتی . امشب خونه این ؟
شهناز – میخوای بیای اینجا ؟
- آره . باید حرف بزنیم .
شهناز – فدای تو من بشم .قدمت روی چشام .
- میشه شوهرتون و بچه هاتون هم باشن ؟
شهناز – آره مادری چرا که نه .
- پس من 8 اونجام . کاری ندارین ؟
شهناز – نه عزیزم .مواظب خودت باش .
- مرسی خدافظ.
قطع کردم .
صبا – خیلی سرد برخورد کردیا !
- پس چی ؟ بگم قربونت بشم که منو گذاشتی رفتی و شوهرتم بابامو کشت ؟
صبا – اوف دختر ... تو هم با این اخلاق گندت! کی میاد تورو بگیره !؟
- هزار تا آدم تو صف هستن ! من بهشون رو میدادم یا یه ذره جلوی بی بی کوتاه میومدم تا حالا دو تا بچه توی دامنم گذاشته بودن و اموالمو هاپولی و بای بای !
صبا – ای بابا چقدر تو هم بد بینیا!
- راسته دیگه !
صبا – باشه بریم کجا حالا ؟
- چمیدونم . یه جا که رزون باشه غذاهاش .
زد زیر خنده . از حرف خودمم خندم گرفت – اگه گذاشتی مثه آدم نقش یه آدم خسیسو بازی کنم !
صبا – مرگ صبا بهت نمیاد .
- خیلی و خوب. بریم رستوران گردون برج میلاد . اینم محض خاطر دوست عزیزم .
سوتی کشید و گازشو گرفت .
بعد از ناهار رفتیم آرایشگاه . موهامو رنگ کردم و به صورتم صفایی دادم . ابروهامو نازک تر کردم و یه کم از تهشو با تیغ برام زد . ناخن هامم مانیکور کردم .
حسام بهم زنگ زد و گفت ماشین توی حیاط خونست .
سر راه که داشتیم بر میگشتیم خونه به خاطر اینکه پنجشنبه بود و به ترافیک نمیخواستم بخورم یه دسته گل خوشکل از ترکیب گلهای سفید وقرمز . دوتا جعبه شیرینی هم برای خونه خودمون و صبا اینا گرفتم .
دو دل بودم که جعبه شیرینی رو ببرم یا نه . یا اینکه به بی بی بگم بیاد یا نه . نه به بی بی نمیگم . آخه اگه بفهمه چه گندی زدم ممکنه ناراحت بشه و کلی نصیحتم کنه که من اصلا حوصلشو ندارم .
اول یه آرایش سبک چاشنی چهرم کردم طوری که خودمم از قیافم خوشم اومد و کلی کیف کردم . بعد رفتم سراغ لباس . تو فکر موندم چی بپوشم . زنگ زدم به صبا
صبا – جونم مهری ؟
- سلام . میگما من چی بپوشم ؟
صبا – علیک سلام . یعنی چی که چی بپوشم ؟
- لباس منظورمه . رسمی یا خودمونی .
صبا – یه لباسی بپوش که توش معذب نباشی.
- باشه . مرسی . فعلا بای.
صبا – بای جیگر.
یه لباس شکلاتی پوشیدم که تا زانوم بود از کمتر به پایین کلوش بود و خیلی هیکلمو قشنگ نشون میداد . روی کمرشم یه کمربند چرم قهوهای کشیده بود . یه جوراب شلواری اسپرت مشکلی هم پوشیدم . یه مانتوی بهاره قهوه ای سوخته و یه روسری ابریشمی قهوهای سوخته و روشن هم سرم کردم . چکمه بلند مشکی چرم و کیف مشکی چرم .
بی بی رو صدا زدم - بی بی جونم کجایی؟
بی بی سوئیچ ماشینم رو داد دستم و گفت – ماشینت مبارک مادر .
- ممنون . کاری ندارین ؟
بی بی – هر کاری میکنی حرمت آدمایی که میری خونشون و حرمت پدرت رو که بزرگت کرده رو نگه دار. باشه ؟
- باشه .
دسته گلمو برداشتم و رفتم . چشم بسته راهو بلد بودم . خیلی زود رسیدم . طوری ایستادم که چهرم توی آیفون پیدا نباشه . صدای سمانه بود – بله بفرمایید .
-سلام مهرشید هستم . ممکنه ریموت در رو بزنید ماشینمو بیارم داخل؟
سمانه – سلام خانوم . حتما . بفرمایید .
ادامه دارد....
از اون روز با علی حرف نزدم . اونم اتاقشو جدا کرده . بهتر شد . واسه من بهتره . مراسم هفت رو شرکت کردم تا حرفی در نیارن برام . ولی خودمو زدم به مریضی و نشستم پیش عمه علی . اونا برای فوت برادرشون گریه می کردن و منم برای حماقت خودم که به خاطر لجبازی با اسفندیار ازدواج کردم و اسفندیار که طعمه زیاده خواهی پدرش و دوست پدرش شد گریه کردم .
اصلا به مامان و بابام محل نذاشتم . وقتی می خواستیم بریم خونه علی ازشون تشکر کرد و یه کمی باهاشون حرف زد ولی من اصلا طرفشون نرفتم و نگاهشونم نکردم . توی راه برگشت علی کلی سرزنشم کرد و گفت – کارت درست نبود . اون بنده خداها تمام مدت منتظر بودن تو بری پیششون .
- منتظر بمونن تا صبح دولتشون بدمه ! من کاری باهاشون ندارم!
علی – خیلی بی منطقی شهناز ... تو از من متنفری چون به زور زنم شدی . از بچم متنفری چون بچه منه . از پدرت متنفری که تورو مجبور کرد زن من بشی . ولی مادرت چی ؟ اون بنده خدا که کاری نکرده !
- دقیقا به خاطر همین . می تونست خیلی کارا بکنه ولی نکرد . می تونست جلوی این ازدواجو بگیره ولی نگرفت . میتونست بگه اون عکس دروغه ولی نگفت ...
علی – باشه باشه ... گریه نکن . بخدا این بچه به خاطر اعصاب تو داره داغون میشه .
- من مهم نیستم ؟ این که من دارم داغون میشم مهم نیست ؟
علی –چرا تو مهمتری عزیز دلم . ولی ما در مقابل این بچه هر چند ناخواسته مسئولیم . این چند روز خیلی گریه کردی . فکر کردی نفهمیدم . ولی چه کاری از دستم بر میاد ؟
- طلاقم بده .
علی – نه شهناز . اینو ازم نخواه .
دیگه حرفی نزدم چرا خودمو هی سبک کنم . تا 8-7 ماه دیگه کاری ازم بر نمیاد . تا وقتی بچه به دنیا بیاد .
* * *
هر روز قایمکی با اسفندیار حرف می زنم . حداقل یه کم دل تنگمو تسکین میده و آرومم می کنه . آروم تر شدم .سنگین تر شدم . حدودا 4 ماهمه . اسفندیار می گه حال و روز بابام خوب نیست . حتما بازم حساب و کتابای کارخونش بهم ریخته . به من چه هر کاری می خواد بکنه .
دارم زیاد با خودم حرف میزنم . خنده داره ها با این که هر روز دارم بچمئ حس میکنم حتی اون حرکتای کم و کوتاهشو ولی بهش وابسته نیستم . ازش بدم نمیاد ولی نمیتونم بگم دوستش دارم و بهش وابستم .
* * *
بابا مرد . خندم گرفت به جای گریه . اون قدر خندیدم که علی وحشت کرد . بعد از حدود یه ماه قهرش اومد نشست کنارم و منو گرفت تو بغلش . تقلا کردم ولم کنه ولی آروم بهم گفت لج نکن . حالت خوب نیست . از تنها چیزی که خوشم میومد بوی ادکلنش بود . آروم گرفتم . و شروع کردم به فکر کردن . بهر حال بابام بود طبیعتا چند دقیقه نگذشت که از اون شوک اولیه اومد بیرون و شروع کردم به گریه کردن .
- کی خاکش می کنن ؟
علی – فردا صبح .
- کی پیش مامانمه ؟
علی – نمیدونم . الان پسر عموت زنگ زد و گفت .
- اسی ؟
علی – آره .
دیگه حرفی نزدم . به جز اون دو سه ماه آخر که خونش بودم بقیه وقتا باهام خوب بود و اذیتم نمی کرد . پدر خوبی بود .
از جام بلند شدم و رفتم حاضر بشم . علی رفته بیرون که راحت باشم . من دیگه برم .
* * *
10 روز تموم خونه بابام بودم . با مامانم آشتی کردم . الانم اومدم وسیله هامو ببرم تا پیش مامانم بمونم تا 40 ام . علی شبا میاد خونه ما میخوابه . اونم فقط به ظاهر . وگرنه اون رو کاناپه می خوابه و من روی تخت خودم .
داشتم دستبندی که اسفندیار بهم داده بود رو نگاه می کردم که علی اومدداخل .
علی – این چیه ؟
- یه دستبند .
علی – میبینم یه دستبنده . چی داره که اینقدر بهش جذب شدی ؟
- یه حس قوی و قدیمی . می خوام باهات حرف بزنم علی . میشینی یه لحظه ؟
نشست رو تخت . منم همون جا روی زمین نشسته بودم بهش گفتم – علی . تو مرد خیلی خوبی هستی . خیلی از دخترا با وجود این که می دونن ازدواج کردی و قراره یه بچه داشته باشی حاضرن با کمال میل باهات زندگی کنن . ولی من دلم نمیخواد . یعنی وجدانم اجازه نمیده . این چند ماهم میدونم خیلی بد رفتار کردم و بی ادب بودم . ولی باور کن دارم زجر میکشم . از یه طرف این که هر چی بهم محبت می کنی منو بیشتر از خودت زده می کنی . از یه طرف من به یکی دیگه علاقه دارم در صورتی که هم یه شوهر دارم و هم یه بچه . این یه خیانته و من نمیخوام خائن باشم . خواهش میکنم درک کن این مورد آخری چقدر منو زجر میده .
از جام پاشدم و نشستم کنارش. تو چشاش اشک بود . از خودم بیشتر بدم اومد .
- علی خواهش می کنم . من ارزششو ندارم . نذار هرگز به خاطر کسی که لیاقت نداره اشک بریزی .
از جاش بلند شد و همون طور که پشتش به من بود پرسید – نمیتونی فراموشش کنی ؟
- اگه می تونستم ... اگه می شد . هیچ وقت این حرفا رو بهت نمیزدم .
علی – وقتی بچه به دنیا اومد طلاقت می دم .
و از در رفت بیرون و منو تو شوک حرفاش نگه داشت .
* * *
علی مرد بود . به خودم قول دادم این ماه های باقی مونده نذارم اسفندیار بیاد خونمون . به خاطر قولش و به خاطر بچش.
* * *
حال مامان داره بهتر میشه . چند روز اول که شنیده بود می خوام از علی جدا بشم کلی نصیحتم کرد ولی اعصابمو بیشتر خرد می کرد و وقتی میدید حالم بد میشه دیگه حرفی نزد . به حساب خودش بعد از به دنیا اومدن بچم به شوهرم پابند می شم .
* * *
خوشبختانه آرامشی که دارم باعث شدم هم خودم وزن اضافه کنم هم بچم بزرگ بشه . خیلی دلم میخواست بدونم جنسیتش چیه . عصر امروز علی اومده بود دیدنم . بهش گفتم . چشاش برقی زد و گفت وقتی هفت ماهه شدم بریم سونوگرافی. وقتی رفت نشستم به گریه کردم .
مامان- چته شهناز ؟
- مامان من نمیدونستم همچین چیزی هست ولی تو که مادرمی هیچ وقتی بهم نگفته بودی . ولی علی با وجود اینکه مرده می دونه ! تو در حقم مادری نکردی!
بغلم کرد – گریه نکن عزیزم . منو ببخش .
چقدر بهش احتیاج داشتم – می بخشمت مامان .
* * *
بعد از مدت ها انتظار امروز علی اومد دنبالم رفتیم مطب سونوگراف . هنوز دو ماه دیگه مونده ولی حسابی سنگین شدم . 4 ساعت معطل شدیم . تا فهمیدم بچم دختره. علی خیلی خوشحال بود . نخواستم خوشیشو خراب کنم . بالاخره کلی هم منتظ مونده بود پا به پام . دعوتش کردم ناهار بمونه . مامان نبود خونه . قبول کرد . خودم ناهار فسنجون درست کردم . خیلی دوست داشت .
وقتی میخورد گفت – اولین باریه که دست پختتو می خورم . چرا هیچ موقع غذا درست نکردی ؟ خیلی خوشمزست .
- نوش جان .
فهمید خیلی خستم و حوصله ندارم بعد از ناهار رفت . عصر اسفندیار زنگ زد و گفت به خاطر اینکه من ازدواج کردم اجازه شوهرم برای خروج لازمه . واسه همین تا موقعی که طلاق نگرفتم باید صبر کنیم .
یه خورده حرف زدیم و ازم درباره اوضاع خودم و دخترم پرسید . بهش گفتم بچم دختره . سکوت کرد .
- چی شد ؟
اسفندیار – شهناز مطمئنی دوستم داری؟
- آره اسی من دوستت دارم .
اسفندیار – شهناز من خیلی دوستت دارم . من حتی حاضرم دخترتو هم مثه دختر خودم حتی عزیز از اون نگهداری کنم . ولی طاقت دوری تورو ندارم .
- فکر نمیکنم پدرش بهم بده . میدونی من خیلی فکر کردم . دخترم بیشتر از من به پدرش احتیاج داره . اون مرد خیلی خوبیه . با این وضع این بچه خیلی خیلی بهتر پیش علی بزرگ میشه تا من .
اسفندیار – بچه های من به یه مادر خیلی خوب مثه تو احتیاج دارن . من بیشتر از اونا به تو .
- گاهی وقتا حس میکنم دارم به بچه وابسته میشم .
اسفندیار – ممکنه باعث بشه تو پیش علی بمونی ؟
- نه نمیتونه . من عاشقتم ولی عاشق علی نیستم .
وقتی از اسی خداحافظی کردم تو تختم دراز کشیدم و شروع کردم با دخترم حرف زدم . خندم گرفت بعدش . یه دختر ! همیشه آرزو داشتم یه دختر داشته باشم که باهاش همه جا برم و همه کاری که من دلم میخواست با مادرم انجام بدم ولی مامان هرگز نشد بکنم . بریم بیرون . خرید . گردش . قدم زنی. درد و دل کنیم برای هم . حتی حرفایی بزنیم که نگوئه . مثه دو تا دوست نه یه مادر و دختر.
* * *
هر چی بیشتر به زمان زایمان نزدیک میشم بیشتر می ترسم . شبا پیش مامان میخوابم . از وقتی بهم قول داده مامان خوبی باشه واقعا عوض شده . دوره هاشو تموم کرده و بیشتر وقتشو پیشمه . و علی هر روز بهم سر میزنه . وقتی میاد آرامش دارم . دخترم کمتر لگد میزنه و حضور پدرشو حس میکنه . با اسی که حرف میزنم دلم آروم میگیره و ترسم کمتر میشه . بهم دلداری میده .
دکتر تاریخ دقیق زایمان رو گفت . دو هفته دیگه! باورم نمیشه . به زودی دخترم به دنیا میاد . فکرشم نمیکردم اینقدر بهش وابسته بشم . میترسم نتونم برم . به خاطر دخترم بمونم . ولی بچه های اسنفدیار چشم امیدشون به پدرشونه و بعد به من . حس میکنم علی میتونه دخترمو خیلی خانوم بزرگ کنه .
علی به صراحت بهم گفت دخترمو بهم نمیده . شرطش برای طلاق اینه . یا دخترم یا طلاق . گیجم . استرس دارم . عصبی هستم . هر چی مامان میگه برام سمه ولی گوش نمیدم . دارم دیوونه میشم .
* * *
5-4 ساعتیه که برگشتم خونه . زودتر از موعد زایمان کردم . تنها شانسی که آورده بودم این بود که موقعی درد زایمان شروع شد اسفندیار اومده بود خونه ما و منو رسوند بیمارستان . مامان هم از اونجا زنگ زد به علی که من بیمارستانم . بعد از زایمان سختی که داشتم 3 روز بیمارستان بستری بودم . دخترم سالمه . وقتی بهش نگاه کردم دیدم شبیه خودمه . وای خدا علی با چه عشقی بهش نگاه میکنه .
ازم پرسید – اسمشو چی بذاریم .
- نمیدونم بهش فکر نکرده بودم که اسمشو چی بذاریم .
علی – حالت چشاش مثل توئه میبینی؟
- آره . ولی رنگش مثه تو عسلی شده .
علی - اسمشو بذاریم مهرشید ؟
- معنیش چیه ؟
علی – مثل خورشید .
- قشنگه .
علی – راضی هستی ؟ خوبه ؟ اگه نیست بگو هر چی تو دوست داری اسمشو میذاریما .
- نه اسم قشنگیه . امیدوارم مثه تو بشه . یه انسان کامل و عالی .
علی – تصمیمت قطعیه ؟
- آره . بچه های اسی به یه مادر نیاز دارن . میدونم که خودش نمیتونه اونا رو شایسته بزرگ کنه . از مهرشید مطمئنم . چون پدری مثل تو داره . بی بی خانوم هم هست . اما اونا تو مملکت غربت باید بمونن . کسیو ندارن که مواظبشون باشه .
سری تکون داد و حرفی نزد . تو چشاش یه دنیا حرف بود .
* * *
علی طبق قولی که داد بهم زود کارای طلاقو شروع کرده . اسی هم برگشته پیش بچه هاش . گفت سه ماه دیگه بر میگرده .
* * *
بالاخره طلاق گرفتیم . وقتی می خواستم مهرشیدو بدم به علی دست ودلم می لرزید . نمیخواستم جگرگوشمو بهش بدم .
- نه علی نمیتونم .
با خشونت از دستم گرفتش. بمیرم الهی بچم شروع کرد به گریه .
علی – تو قول دادی و منم قول دادم . به قولم عمل کردم پس تو هم باید به قولت عمل کنی.
-ولی اون بچه منم هست . خواهش میکنم علی .
علی سنگ شده بود . رفت . مهرشیدمو برد . مامان دلداریم داد و ارومم کرد . ولی مگه من دلم اروم میگرفت . بی قرارش بودم . هر روز زنگ میزدم خونه و از بی بی خانوم حال دخترمو می پرسیدم . اولش بهم جواب سربالا می داد ولی وقتی دید اینقدر بیقرارشم دلش به حالم سوخت .
* * *
سه ماه مثه چشم بهم زدن گذشت . اصلا حوصله نداشتم بنویسم . همش تو اتاقم بودم و به عکس دخترم که توی کارت بیمارستانش بود نگاه می کردم .
اسفندیار هفته دیگه میاد . باید زود عقد کنیم و بریم . از یه طرف خیلی خوشحالم که دارم به عشقم میرسم . از یه طرف غمگینم که به خاطر این عشق دل علیو شکستم . باید برم و ازش حلالیت بگیرم . برم بهش زنگ بزنم . حتما این ساعت خونست .
* * *
نیم ساعتیه از خونه علی برگشتم . سرم از شدت درد داره منفجر میشه . وقتی زنگ زدم خونه بود . ازش اجازه گرفتم .
علی – امروز که دارم میرم خونه یکی از دوستام . فردا شب بیا .
ساعت 7 رسیدم خونش . مهرشیدم خواب بود . فداش بشم . خیلی بزرگ شده بود . دلم خیلی براش تنگ شده بود . برای آخرین بار بهش شیر دادم و گردنبندی رو که وقتی بچه بودم مادرم برام خریده بود رو انداختم گردنش . تقه ای به در خورد . علی بود .
علی – بیام داخل ؟
- بله حتما بفرمایید .
نشست کنارم و مهرشید رو ازم گرفت – دستت افتاد . از موقعی که اومدی همش توی بغلت گرفتیش .
-علی ؟
نگام کرد . مهربون ولی با یه دنیا غم - جانم .
- منو ببخش .
علی – من تورو همون روزی که از هم طلاق گرفتیم بخشیدم .
- شرمندتم .
دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو ارود بالا – نگام کن .
نگاهش کردم .
علی – جدا شدن از یه بچه برای مادری که این همه وقت توی بطن خودش بزرگش کرده و بعد هم به دنیاش آورده سخته . تو دلیل خوبی برای خودت داری. بزرگترین تنبیه برای تو اینه که بزرگ شدن بچه خودتو نمیبینی و بجاش دوتا بچه رو بزرگ میکنی . واسه همین بخشیدمت.
سری تکون دادم . به گردنبنده نگاه کرد – این ماله توئه مگه نه ؟
- آره . بچه که بودم همیشه دوست داشتم یه ستاره داشته باشم و باهاش برم تو اسمون . مامانم اینو برام خرید . تنها چیزی که میتونم به دخترم بدم و مال خودمه همینه . اگه صلاح می دونی بذار بمونه . اگرنه که درش بیار .
از علی خواستم برام آژانس بگیره . توی راه برگشت اینقدر گریه کردم که راننده بیچاره چند بار پرسید حالم خوبه یا کمکی ازش برمیاد یا نه .
رسیدم خونه اومدم نوشتم تا شاید یه کم سبک بشم . تو دلم یه عالمه غم رنگارنگه . برم یه قرص بخورم و بخوابم .
* * *
دیروز با اسفندیار عقد کردم . ناهار رو باهم خوردیم . گفت خیلی زود میره دنبال گذرنامه . چون خودش تونسته اقامت بگیره میتونه واسه منم خیلی راحت بگیره و بریم اونطرف .
امروزم بهم خبر داد کمتر از یه هفته دیگه میریم . این دفترو با خودم نمیبرم . میخوام خاطرات قبل و بعد از ازدواجم جدا باشه . نمیخوام هرگز اسفندیار بفهمه که من به علی علاقه مند شدم و عاشق دخترم شدم . اون حسوده . نمیخوام بلایی سرشون بیاره .
نمیدونم ممکنه این دفتر برسه به دست دخترم یا نه . اما اگه یه روزی بهش برسه میخوام بهش بگم : دختر عزیزم . مادرتو ببخش . ممکنه دلایلم برای کسی قابل قبول نباشه . اما وقتی علی منو بخشید می تونم امیدوار باشم تو هم منو ببخشی . تو دختر اونی و امیدوارم برعکس چهرت که به من رفته اخلاقت کاملا به پدرت بره .
دخترم دوستت دارم .
شهناز – 1367
* * *
به ساعت نگاه کردم . 8 شب بود . کش و قوصی به بدنم دادم و رفتم قسمت پایین . بی بی داشت نماز میخوند .
نشستم کنارش و تماشاش کردم .
- قبول باشه .
بی بی – قبول حق عزیزم . جقدر چشات قرمز شده . گریه کردی ؟
- نه داشتم خاطرات شهنازو میخوندم . واسه همین چشام خسته شده .
بی بی – ببخش مادرتو دخترم .
- نه بی بی . اون من و بابا رو به بچه های یکی دیگه ترجیح داد .
بی بی – پدرت بخشیدش . اون حق بیشتری داشت که نبخشه ولی بخشید .
- شاید یه وقت دیگه ولی الان نمیتونم .
پاشدم – بی بی ببخشید که این مدت هی تنهات میذارم. ولی خوب حال و روزمو که می بینی ؟
بی بی – حداقل یه چیزی بخور . این مدت خیلی لاغر شدی فکر نکن نمیفهمم .
- نه من طوریم نیست . فقط یه کم فشار کار رومه . دست تنها هم هستم . یه مدت که بگذره و کارا بیوفته روی غلطک خوب میشم . بعد با هم یه سر میریم مسافرت .
بی بی - باشه مادر . ولی یه چیزی بخور بعد برو بخواب .
از توی یخچال یه تیکه بزرگ کیک پرتقالی و یه لیون شیر برداشتم و گفتم – خوبه ؟
بی بی – هر چند جای شامو نمیگیره ولی از هیچی بهتره .
خندیدم و رفتم توی اتاقم . همونطور که کارامو میکردم کیک و شیر رو هم میخوردم . موهامو شونه زدم . یه کم لوسیون به پوستم زدم و ماساژ دادم . همونطور که مشغول بودم چشمم افتاد به گردنبنده . هنوز نمیدونستم چی کارش کنم واسه همین ولش کرده بودم روی میز . حالا که بابا اجازه نداده بود روی گردن باشه پس منم نمیندازم . گذاشتم توی جعبه جواهراتم . خیلی وقت بود به جای اون دستبند دوست داشتنی که بابا بهم داده بود چیز دیگه ای ننداخته بودم . یه گردنبند ساده چشمی که کار دست بود رو انداختم و زنگ زدم به وکیلم . باهاش درباره عوض کردن ماشینم حرف زدم . گفت فردا ترتیبشو میده . مدلشو که پرسید گفتم – یه ماشین مدل فوق بالا . تو مایه های بی ام و ...
خنده ای کرد و گفت – خانوم مهندس ناپرهیزی نمیکردی . فکر می کردم مثل دفعه های قبل مدل ماشینت رو کمتر می کنی .
- راستش باید این کارو واسه کم کردن روی یه نفر انجام بدم .
محمد حسام – امان از دعواهای دختر و پسرا .
جا خوردم . از کجا فهمید میخوام جلوی بهداد کم نیارم .
محمد حسام – حالا چی هست ماشین طرف .
- بی ام و سفید .
بازم خندید و گفت – پس من یه ماشین میگیرم بهتر باشه . نمیگم مدلش چیه که وقتی آوردم ببینی خودت .
- بفرستید یه نفرو فردا از کارخونه ماشینمو ببره. ترجیح میدم از حساب خودم هزینه ماشینو بدم . اگه ممکنه زود به دستم برسه .
محمد حسام – باشه حتما . کارا چه طور پیش میره .
- خوبه فعلا فقط ملاقات و جلب نظر و این حرفا .
محمد حسام – قدسی ها رو چه طور پیش بردی ؟
- عالی . موافقت کردن بشن یکی از حامیای ما .
محمد حسام – واقعا ؟ غیر ممکنه . اینا به هر کسی اعتماد نمیکنن اونم اینقدر زود و با یه جلسه .
- فکر کنم بیشتر نظر پسرشو جلب کردم تا خودشو .
خندید و گفت – تو هم مثه دختر خودمی . قدسی ها آدمای خوب در عین حال جاه طلب و پول دوستی هستن . اگه اینقدر زود باهات همراه شدن یه نقشه هایی تو سرشون دارن .
- کوچیکترین حرکشتونو گزارش میدم قربان . راستش عمو محمد بابام شما رو مثه برادر خودش میدونست منم شما رو مثه پدر خودم می دونم . اگه یه جایی رو اشتباه کردم یا دیدید دارم اشتباه میرم بهم بگین .
محمد حسام – اگه به خاطر ماشین میگی بهش فکر نکن . هم پولت حلاله . هم این که این کارت عادت نیست . من میگم بذار ماشین خودتم بمونه . اگه یه روز پشیمون شدی از خریدن یه ماشین مدل بالا و گرون قیمت یه رزونترشو داشته باشی.
- هرچی شما بگین . یه سوال دیگه بپرسم ؟
محمد حسام – بپرس دخترم .
- شما چند ساله با پدرم کار میکنین؟
محمد حسام – تو تازه به دنیا اومده بودی که پدرم خودشو بازنشسته کرد و من به جاش وکیل پدرت شدم . راستش بعد از مرگ پدربزرگت پدرمو دست و دلش به کار نمیرفت واسه همین من جاشو گرفتم . ولی من و پدرت از بچگی همو می شناختیم . میشه گفت با هم بزرگ شدیم . چطور؟
- راجع به مادرم . راستش دو شب پیش اومده بود خونمون . میخواست ببخشمش . شما شوهرشو میشناسین ؟
محمد حسام – یکی از رقبای ماست توی بازار . در واقع رقیب اصلی ماست . یه بار میخواست تو بشی عروسش . ولی پدرت کاملا مخالف بود . میگفت من جگرگوشمو فدای کارم نمیکنم .
با تعجب پرسیدم - اسم و فامیلش چیه ؟
اسمی که شنیدم سرم سوت کشید . "اسفندیار ملکی!"
محمد حسام – الو .. الو .. مهرشید جان خوبی؟
- بله عمو . من دیگه قطع می کنم . کاری با من ندارین ؟
محمد حسام – نه عزیزم . فردا میبینمت . سلام به بی بی هم برسون .
- ممنون برگیتونو میرسونم . شما هم به خاله سوسن و بچه ها سلام برسونید .
محمد حسام - حتما . شبت بخیر .
- شب شمام بخیر . خدا نگهدار .
محمد حسام – خداحافظ.
اینقدر گیج و دستپاچه بودم که دور اتاق راه میرفتم و با خودم حرف میزدم .
- یعنی بهداد پسر اسفندیار و مامانم زنشه ؟ یعنی من این همه وقت توی خونه اونا بودم ؟ یعنی من عاشق کسی شدم که مادرمو به خاطرش از دست دادم؟ یعنی رقیب اصلیم شوهر مادرمه ؟
هزار تا یعنی ...
چشامو که باز کردم دیدم کنار تختم خوابم برده . فهمیدم دیشب بیهوش شدم و نفهمیدم کجا خوابیدم . سرمو که بلند کردم دیدم یه مقدار خون روی سرامیک کف اتاق خشک شده . تو آیینه که نگاه کردم دیدم پیشونیم شکسته . صورتمو شستم و بررسیش کردم . نه خیلی بد نیود ولی کبود شده بود . لیلا رو صدا زدم .
بی بی گفت – هنوز نرسیده . ساعت 8 میاد مادر . بیا صبحانتو بخور دیرت نشه .
یه مقدار با پنکیک و محو کننده بهتر شد ولی هنوز مشخص بود . چشمم افتاد به آدرسی افتاد که بهم داده بود . بله خودشه . ادرس خونه اسفندیار . باید انتقاممو میگرفتم . باید پدرشو درمی آوردم . ولی مستلزم زمان زیادی بود .
ولی دیگه همه چی باید مشخص می شد . اگه رقیبه من به قیمت از دست دادن همه سرمایم لهش میکنم . حتی اگه به خاطر این کار ازم شکایت میکرد که مطمئنم به خاطر مادرم هرگز همچین کاری نمیکنه .
شمارشو سیو کردم و رفتم کارخونه . زنگ زدم به آقای حسام و خواستم زودتر بیاد . همینطور از صبا خواستم کلاسشو بپیچونه .
ساعت ده هر دوشون اونجا بودن . از ساغر خواستم کسی مزاحم نشه .
همه قضیه رو برای هر دوشون گفتم . از وقتیکه تصمیم گرفتم برم تو خونه اسفندیار تا الان . یه مقدارشو صبا میدونست ولی آقای حسام نه . وقتی شنید داشت سکته میکرد .
- هدفم از تعریف همه اینا اینه که میخوام کمکم کنید هم از کسی که باعث شد پدرمو از دست بدم انتقام بگیرم و هم از بیخ و بن نابودش کنم .
آقای حسام – کارت واقعا خطرناک بود . نگفتی میری توی اون خونه و تورو میشناسن ؟
- نمیدونستم همچین آشغالیه . وقتی بهم گفت به زنش شباهت دارم اصلا فکر اینو هم نمیکردم که اون زن شهنازه !
آقای حسام – میدونی که حتی ممکنه به نابودی خودت منجر بشه ؟
- البته . اما من دوتا برگ برنده دارم . اولیش شهناز! اون نمیذاره اسفندیار بهم آسیبی برسونه . و دیگری بهداده ! اونم به من علاقمند شده .و میتونم ازش استفاده کنم .
آقای حسام – خوب میخوای چی کار کنی ؟
- اول خودمو بهشون میشناسونم . دلم نمیخواد از پشت خنجر بزنم ! عصر با دسته گل میرم خونشون و حسابی دقشون میدم . میخوام با اون ماشین جدیدم برم . فکر کردین چی بگیرم ؟
آقای حسام – لندکروز . یه آشنا دارم که فروشنده ماشینای لوکسه ولی به هرکسی نمیفروشه . من میتونم راضیش کنم . عصر ماشینتو میارن خونه . قدم بعدی چیه ؟
- با یه سری از همین دوستان متحد حرف میزنم . میریم سمت ورشکست کردنشون .
آقای حسام – بیشتر فکر کن . همین که بفهمن تو کی هستی بدترین ضربست .
- ملکی میدونه من کی هستم ولی نمیدونه تو خونش کار میکردم .
آقای حسام – چی بگم والا ؟ خوب من دیگه برم .
- ممنون . پس من عصر منتظر ماشینم .
آقای – باشه . ولی راجع به مسئله دوم بیشتر فکر کن .
- چشم .
تا دم در بدرقش کردم و به ساغز گفتم بگه دو تا دیگه قهوه بیارن .
نشستم روبروی صبا .
صبا – مهرشید این واقعا خودتی؟
نگاهش کردم . تو چشاش اشک جمع شده بود .
- چیه صبا ؟
صبا – تو چرا اینقدر کینه ای شدی ؟
- جای من نیستی صبا خانوم.
صبا – حتی اگه به جای تو هم بودم اینکارو نمیکردم . خدا جای حق نشسته مهرشید .
- میدونم . ولی لذتی که من توی انتقام میبینم توی بخشش نمیبینم . شاید مادرمو ببخشم ولی ملکی ها رو هرگز .
سری تکون داد و حرفی نزد . قهوشو خورد و گفت – قضیه ماشین چیه ؟
- نمیخوام ندا باشم . میخوام مهرشید باشم . شاید این مهرشید واقعی نباشه ولی نمیخوام کم باشم . میخوام خودی نشون بدم . میخوام بهش نشون بدم پولدارم و میتونم از پا درش بیارم . درواقع اینو میخوام بذارم به حساب زهره چشم !
صبا – با ماشین ؟
- شاید . من که تو زمان عادی همه لباسامو مارک دار می پوشم . فقط ماشینم رو از کمری که بابا برام گرفته بود به یه ریو تبدیلش کردم که اونم با این ماشین جدیده حل میشه !
صبا – هنوزم نفهمیدم پول کمری رو چی کار کردی ؟
- فکر کنم بهترین کاری که توی عمرم کردم همین بود . هرچند بابا راضی نبود و میگفت پول در اختیارم میذاره برای این کار ولی من دلم نمیخواست . همشو ریختم توی یه حساب پس انداز . سودشم میریختن به حساب چند نفر که نیازشون داشتن .
صبا – تو با این کارات آخر منو می کشی !
- نه عشق من نمیر. من تا ابد با تو خواهم بود .
صبا – خاک تو سرت مهری . بجا اینکه منو شوهر بدی میشینی واسم دکلمه بلغور می کنی ؟
- بمیری صبا . من برم دوره بیوفتم تو خیابون برات شوهر پیدا کنم ؟
صبا – آره دیگه پس کی ؟
- اون وقت پولامو کی پارو کنه ؟
صبا – چمیدونم . یه خری!
خندیدم .
- چه خوب که دارمت . همیشه تو بدترین شرایط باعث میشی من بخندم .
صبا – پس به پاس این کارم یه شوهر برام پیدا کن .
- میخوام بیای همینجا بشی منشیم .
صبا – خاک تو سرت آدم خسیس !
- وا ! مگه بده . تازه دستتم میره تو جیبت !
صبا – نخواستم !
- مگه شوهر نمیخوای ؟
صبا – باید بیام منشی توی ناخن خشک بشم ؟
- وا روزی 1000 تا شوهر میرن و میان . نمیخوای؟
دستشو به هم کوبید و گفت – آخ جون . میخوام .
- باشه . از فردا بیا سر کار .
صبا – ولی من راضی نیستم نونت آجر بشه . این شوهرا باشه واسه تو و ساغر جونت .
خندیدم - حالا پاشو برو گمشو کار دارم .
چشم و ابرویی اومد و گفت – می گن طرف هر چی بیشتر پول داشته باشه گداصفت تر میشه .
- صبا خیلی بیشعوریا . شمردی ببینی از وقتی حسام رفته تا حالا چقدر چرت و پرت بار من کردی ؟
صبا – نوش جونت . امروز ناهار مهمون تو . به مناسبت ماشینت !
- هنوز نرسیده !
صبا – مهم نیست . اولا میرسه تا عصر . دوما معلوم نیست امشب چی بشه . شاید زدن کشتنت . منم که میشناسی تنها چیزی که از گلوم پایین نمیره چلو قیمه ختم توئه !
- وا من توی مراسم ختمم ژیگو میدم .
صبا – عمرا بذارم . همه چیت به من ارث میرسه . من که از پول خودم نمیگذرم!
- د نه د . اگه من بدون وصیت نامه بمیرم همه چی میرسه به عمو منصور!
صبا – وا خدا نکنه . خبر مرگت یه وصیت نامه مینوشتی دیگه .
- حالا اگه دختر خوبی باشی یه کاری واست میکنم .
صبا – پاشو حالا .
- ای بابا هنوز 11 و نیمه . کجا بریم ؟ کوفتت بشه این قهوه ها و کیکی که خوردی !بذار بره پایین بعد .
صبا – نمیخواد خرج کنی . میخوام برم بگردم. پاشو گمشو بریم .
- نه مثه این که دو دقیقه دیگه اینجا بشینم یا خفه میشم یا میمیرم . باشه بابا اومدم .
رفتیم یه خرده گشتیم و خرید کردیم . داشتیم می رفتیم برای ناهار که زنگ زدم به شهناز .
شهناز - سلام . بفرمایید.
- سلام مهرشیدم .
شهناز – سلام . حالت چه طوره دخترم ؟
- ممون خوبم . شما خوبین؟
شهناز – خوبم عزیزم . چه خبرا ؟
- سلامتی . امشب خونه این ؟
شهناز – میخوای بیای اینجا ؟
- آره . باید حرف بزنیم .
شهناز – فدای تو من بشم .قدمت روی چشام .
- میشه شوهرتون و بچه هاتون هم باشن ؟
شهناز – آره مادری چرا که نه .
- پس من 8 اونجام . کاری ندارین ؟
شهناز – نه عزیزم .مواظب خودت باش .
- مرسی خدافظ.
قطع کردم .
صبا – خیلی سرد برخورد کردیا !
- پس چی ؟ بگم قربونت بشم که منو گذاشتی رفتی و شوهرتم بابامو کشت ؟
صبا – اوف دختر ... تو هم با این اخلاق گندت! کی میاد تورو بگیره !؟
- هزار تا آدم تو صف هستن ! من بهشون رو میدادم یا یه ذره جلوی بی بی کوتاه میومدم تا حالا دو تا بچه توی دامنم گذاشته بودن و اموالمو هاپولی و بای بای !
صبا – ای بابا چقدر تو هم بد بینیا!
- راسته دیگه !
صبا – باشه بریم کجا حالا ؟
- چمیدونم . یه جا که رزون باشه غذاهاش .
زد زیر خنده . از حرف خودمم خندم گرفت – اگه گذاشتی مثه آدم نقش یه آدم خسیسو بازی کنم !
صبا – مرگ صبا بهت نمیاد .
- خیلی و خوب. بریم رستوران گردون برج میلاد . اینم محض خاطر دوست عزیزم .
سوتی کشید و گازشو گرفت .
بعد از ناهار رفتیم آرایشگاه . موهامو رنگ کردم و به صورتم صفایی دادم . ابروهامو نازک تر کردم و یه کم از تهشو با تیغ برام زد . ناخن هامم مانیکور کردم .
حسام بهم زنگ زد و گفت ماشین توی حیاط خونست .
سر راه که داشتیم بر میگشتیم خونه به خاطر اینکه پنجشنبه بود و به ترافیک نمیخواستم بخورم یه دسته گل خوشکل از ترکیب گلهای سفید وقرمز . دوتا جعبه شیرینی هم برای خونه خودمون و صبا اینا گرفتم .
دو دل بودم که جعبه شیرینی رو ببرم یا نه . یا اینکه به بی بی بگم بیاد یا نه . نه به بی بی نمیگم . آخه اگه بفهمه چه گندی زدم ممکنه ناراحت بشه و کلی نصیحتم کنه که من اصلا حوصلشو ندارم .
اول یه آرایش سبک چاشنی چهرم کردم طوری که خودمم از قیافم خوشم اومد و کلی کیف کردم . بعد رفتم سراغ لباس . تو فکر موندم چی بپوشم . زنگ زدم به صبا
صبا – جونم مهری ؟
- سلام . میگما من چی بپوشم ؟
صبا – علیک سلام . یعنی چی که چی بپوشم ؟
- لباس منظورمه . رسمی یا خودمونی .
صبا – یه لباسی بپوش که توش معذب نباشی.
- باشه . مرسی . فعلا بای.
صبا – بای جیگر.
یه لباس شکلاتی پوشیدم که تا زانوم بود از کمتر به پایین کلوش بود و خیلی هیکلمو قشنگ نشون میداد . روی کمرشم یه کمربند چرم قهوهای کشیده بود . یه جوراب شلواری اسپرت مشکلی هم پوشیدم . یه مانتوی بهاره قهوه ای سوخته و یه روسری ابریشمی قهوهای سوخته و روشن هم سرم کردم . چکمه بلند مشکی چرم و کیف مشکی چرم .
بی بی رو صدا زدم - بی بی جونم کجایی؟
بی بی سوئیچ ماشینم رو داد دستم و گفت – ماشینت مبارک مادر .
- ممنون . کاری ندارین ؟
بی بی – هر کاری میکنی حرمت آدمایی که میری خونشون و حرمت پدرت رو که بزرگت کرده رو نگه دار. باشه ؟
- باشه .
دسته گلمو برداشتم و رفتم . چشم بسته راهو بلد بودم . خیلی زود رسیدم . طوری ایستادم که چهرم توی آیفون پیدا نباشه . صدای سمانه بود – بله بفرمایید .
-سلام مهرشید هستم . ممکنه ریموت در رو بزنید ماشینمو بیارم داخل؟
سمانه – سلام خانوم . حتما . بفرمایید .
ادامه دارد....