12-07-2017، 13:47
-نترس جوجه! آهنگو بذار! لبخند معناداری زد که چال های لپش خودنمایی کردن! -میخوام ببینم سامی چی گوش میده! شرط میبندم داریوش وابی و...کلا خواننده های دهه60-50! -ولی من میگم.... -تو نمیخواد چیزی بگی! معلومه که گوش دادی آهنگاشو! -خیلی خب حالا پلی کن! لحظه ای بعد.... باصدای فوق العاده قشنگی که شنیدیم... هردو ساکت شدیم...-تو نمیتونی به من فکرکنی وقتی تو گذشته هات درگیری نمیتونم خودمو گول بزنم تو هنوزم واسه اون میمیری عشق من تو که گ*ن*ا*هی نداری وقتی یادت نمیرن خاطره ها همه چی تقصیر من بود میدونم نتونستم جاشوپرکنم برات گریهی مرد که دیدن نداره وایسادی چی رو تماشا میکنی؟! ما دیگه حرفامونو باهم زدیم، چرا هی این پاو اون پا میکنی؟! نمیدونم بارچندمه دلم روی دست این واون میمیره ولی میدونم که عاقبت یه روز آه من جدایی رو میگیره ........... نیم نگاهی به دلسا انداختم.... چشماش اشکی بود! -دلسای من... -گندمی داداشت چقدر بااحساسه... اصلا بهش نمیخوره.... خندهای کردمو گفتم: -مگه اون این آهنگو خونده خره؟ -خب... اینم یه آهنگه! -نخیر... باید گاهی اوقات احساس آدمارو از آهنگایی که گوش میدن بسنجی....-من که قبول ندارم... غافل از اینکه روزی خودمم قرار بود جزء اون آدما بشم....
?
-زود باش گندم...بخدا دیرم شده....
با حوصله داشتم موهامو سشوار میکشیدم... با صدای دادش سریع سشوارو کنار گذاشتم و مقنعه امو سرم کردم... کولمو برداشتمو از اتاق بیرون رفتم! -سام تو چته؟! حالا یه روز قراره منو برسونی ها! چپ چپ نگام کرد و گفت: -یه روز آره؟! فکری کردمو گفتم: -امممم... حالا هرروز! چه فرقی میکنه؟! -بیا برو جوجه! روی نرده ها سر خوردم که نمیدونم بابا از کجا پیداش شد: -گنـــــدم! پشت سام سنگر گرفتم: -ا...بابا چرا جیغ میزنی! بابا با صدای پر ابهتش که آمیخته با خنده بود گفت: -دختر من کی جیغ زدم؟! چرا حاشیه سازی میکنی؟! سام روبه بابا با لحنی خواهشمندانه گفت: -بابا تو روجون مامان سربه سرش نذارین. میدونین که تا جواب نده دست بردار نیست... منم به جون خودم دیرم شده! منو بابا نگاهی بهم انداختیمو زدیم زیر خنده! -بله بخندین... نوبت منم میرسه آقای نیازی. و بعد همونطور که پذیرایی رو ترک میکرد گفت: -گندم پایین منتظرم. زود بیا! گونه ی بابا رو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم. کتونی هامو برداشتمو با صدای بلند گفتم: -مامانی من رفتم خداحافظ! مثل همیشه مامان با یه لیوان آب پرتقال به بدرقه ام اومد... ازش گرفتم و سریع از خونه خارج شدم! سوار سانتافه ی سام شدم و در محکم بستم... بچه ها امروز قرار گذاشته بودن که بریم دور دور... کلاسی که داشتیمو لغو کردیم! من در عجبم این استاد لجباز ما چطور قبول کرد! همونی که چندبار باهاش برخورد داشتمو حسابی حالمو با اخماش گرفته بود! -گندم!پیاده شو دیگه! دست از فکر کردن برداشتمو به سام نگاهی انداختم طبق عادت همیشیگیم پریدم بغلش و یه ماچ آبدار از گونه اش گرفتم! -اه اه برو کنار ببینم حالم بد شد! این چه کاریه که هر روز هر روز بچسپی به من؟! -ایش!دلتم بخواد! متعجب گفت: -گندم؟! چی گفتی الان؟! با خنده گفتم: -ایش!دلتم بخواد! متعجب تر گفت: -ایش؟! ایش چیه دیگه؟! خنده کنان درو باز کردم و پریدم پایین! -هیچی عزیزم ذهنتو درگیر نکن. برو سرکارت تا اخراجت نکردن! با اخم گفت: -ناسلامتی مدیر عامل اونجا منمااا... -خیلی خب حالا ترش نکن. من رفتم بای! -بیشعور بای یعنی چی؟خدانگهدار! براش سری تکون دادم وازش دور شدم!
-به ســـــلام گندم خانـــــوم! با ترس برگشتم سمت صدا! -ای که الهی بمیری من راحت شم از دستت دلسا... آخ که ایشالله حلواتو بخورم! آی که الهی خودم با دستام رو تخت..... -خانوم نیازی؟! به پشت سر دلسا نگاه کردم... یه پسر حدودا 30 ساله.... قدش متوسط بود ولی خوش چهره بود! آب دهنمو قورت دادم... نکنه اینم استاده؟!ب...بله...خودمم... دلسا چشم غره ای بهم رفت و رو به پسره گفت: -ایشون آقا کیارش پسر خالهی من هستن! خجالت زده نگاش کردمو مظلوم گفتم: -حرفامو شنیدین شما؟! با خنده گفت: -تا حدودی بله! لحظه ای سکوت کردیم... -سلام!
متعجب به کیارش نگاه کردم... -بله؟! -خب سلام نکردیم دیگه! منم خندیدمو گفتم: -سلام... من گندم هستم. از آشنایی با شما خوشوقتم! -به همچنین گندم خانوم. دلسا جان خیلی از شما واسم گفته بود! نگاه پر حرص دلسا رو نادیده گرفتم و روبه کیارش گفتم: -دلسا جون به من خیلی لطف داره! کیارش چشمکی زدو گفت: -البته خوبی هاتون نه هااا...از اینکه سربه سر استادا میذارینو خیلی حرفای قشنگ قشنگ میزنید. دلسا غرید: -کیا! خشمگین به دلسا نگاه کردم...! -دارم برات! -توروخدا منو نخور. گوشت من تلخه... تازشم من خیلی آرزو دارم
?
-زود باش گندم...بخدا دیرم شده....
با حوصله داشتم موهامو سشوار میکشیدم... با صدای دادش سریع سشوارو کنار گذاشتم و مقنعه امو سرم کردم... کولمو برداشتمو از اتاق بیرون رفتم! -سام تو چته؟! حالا یه روز قراره منو برسونی ها! چپ چپ نگام کرد و گفت: -یه روز آره؟! فکری کردمو گفتم: -امممم... حالا هرروز! چه فرقی میکنه؟! -بیا برو جوجه! روی نرده ها سر خوردم که نمیدونم بابا از کجا پیداش شد: -گنـــــدم! پشت سام سنگر گرفتم: -ا...بابا چرا جیغ میزنی! بابا با صدای پر ابهتش که آمیخته با خنده بود گفت: -دختر من کی جیغ زدم؟! چرا حاشیه سازی میکنی؟! سام روبه بابا با لحنی خواهشمندانه گفت: -بابا تو روجون مامان سربه سرش نذارین. میدونین که تا جواب نده دست بردار نیست... منم به جون خودم دیرم شده! منو بابا نگاهی بهم انداختیمو زدیم زیر خنده! -بله بخندین... نوبت منم میرسه آقای نیازی. و بعد همونطور که پذیرایی رو ترک میکرد گفت: -گندم پایین منتظرم. زود بیا! گونه ی بابا رو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم. کتونی هامو برداشتمو با صدای بلند گفتم: -مامانی من رفتم خداحافظ! مثل همیشه مامان با یه لیوان آب پرتقال به بدرقه ام اومد... ازش گرفتم و سریع از خونه خارج شدم! سوار سانتافه ی سام شدم و در محکم بستم... بچه ها امروز قرار گذاشته بودن که بریم دور دور... کلاسی که داشتیمو لغو کردیم! من در عجبم این استاد لجباز ما چطور قبول کرد! همونی که چندبار باهاش برخورد داشتمو حسابی حالمو با اخماش گرفته بود! -گندم!پیاده شو دیگه! دست از فکر کردن برداشتمو به سام نگاهی انداختم طبق عادت همیشیگیم پریدم بغلش و یه ماچ آبدار از گونه اش گرفتم! -اه اه برو کنار ببینم حالم بد شد! این چه کاریه که هر روز هر روز بچسپی به من؟! -ایش!دلتم بخواد! متعجب گفت: -گندم؟! چی گفتی الان؟! با خنده گفتم: -ایش!دلتم بخواد! متعجب تر گفت: -ایش؟! ایش چیه دیگه؟! خنده کنان درو باز کردم و پریدم پایین! -هیچی عزیزم ذهنتو درگیر نکن. برو سرکارت تا اخراجت نکردن! با اخم گفت: -ناسلامتی مدیر عامل اونجا منمااا... -خیلی خب حالا ترش نکن. من رفتم بای! -بیشعور بای یعنی چی؟خدانگهدار! براش سری تکون دادم وازش دور شدم!
-به ســـــلام گندم خانـــــوم! با ترس برگشتم سمت صدا! -ای که الهی بمیری من راحت شم از دستت دلسا... آخ که ایشالله حلواتو بخورم! آی که الهی خودم با دستام رو تخت..... -خانوم نیازی؟! به پشت سر دلسا نگاه کردم... یه پسر حدودا 30 ساله.... قدش متوسط بود ولی خوش چهره بود! آب دهنمو قورت دادم... نکنه اینم استاده؟!ب...بله...خودمم... دلسا چشم غره ای بهم رفت و رو به پسره گفت: -ایشون آقا کیارش پسر خالهی من هستن! خجالت زده نگاش کردمو مظلوم گفتم: -حرفامو شنیدین شما؟! با خنده گفت: -تا حدودی بله! لحظه ای سکوت کردیم... -سلام!
متعجب به کیارش نگاه کردم... -بله؟! -خب سلام نکردیم دیگه! منم خندیدمو گفتم: -سلام... من گندم هستم. از آشنایی با شما خوشوقتم! -به همچنین گندم خانوم. دلسا جان خیلی از شما واسم گفته بود! نگاه پر حرص دلسا رو نادیده گرفتم و روبه کیارش گفتم: -دلسا جون به من خیلی لطف داره! کیارش چشمکی زدو گفت: -البته خوبی هاتون نه هااا...از اینکه سربه سر استادا میذارینو خیلی حرفای قشنگ قشنگ میزنید. دلسا غرید: -کیا! خشمگین به دلسا نگاه کردم...! -دارم برات! -توروخدا منو نخور. گوشت من تلخه... تازشم من خیلی آرزو دارم