25-09-2012، 19:49
:: انتقام شیرین (12) ::..
رفتم توی آشپزخونه . قرمه سبزی بی بی . وای خدا من عاشق این عطر و بو هستم .
- به به بی بی چه کرده . همه رو دیوونه کرده .
بی بی – شیکمو سلامتو خوردی ؟
بغلش کردم – سلام بی بی جونم . خوبی خانوم خانوما؟
بی بی – خوب ترم میشم ننه اگه ولم کنی . له شدم .
خندیدم – قربونت برم . بخدا تو این خونه دلم فقط به تو خوشه .
ناهار رو کشید و نشست – ننه من تورو سر و سامون بدم دیگه ارزویی ندارم و با خیال راحت سرمو میذارم زمین .
- وای بی بی نگو اینو . میخوای ناهارمو نخورم ؟
بی بی خندید – نه ننه بخور .
- راستش یه فکرایی دارم درباره خونه . میخوام بفروشمش .
بی بی – واقعا؟
- اره . خیلی دربارش فکر کردم . وقتی میام تو خونه دلم میگیره .
بی بی – خدا بیامرزه پدرتو . واقعا دیگه این خونه بدون اون انگار نور نداره .
تصمیم گرفتم درباره مادرم بدونم - بی بی ؟
بی بی - جانم .
- درباره مامانم چی میدونی ؟
متعجب نگاهم کرد .
- بی بی من میدونم مامانم زندست و وقتی من بچه بودم از بابام جدا شد و رفت سوئد . میشه بگی چطوری با بابام عروسی کرد و چی شد ؟
بی بی – بابات 25 سالش بودو خیلی سر به زیر و اروم و حرف گوش کن بود در عین حال درس خون . باباش فرستاده بودش فرنگ . وقتی برگشت یه مهمونی بزرگ گرفت و همه همکاراش و دوستاش و فامیلو خبر کرد . تا پز پسرشو بده .
یادمه مادرت اونشب یه لباس مشکی که روش کار دست بود رو پوشیده بود . موهای قهوه ایش رو داده بود براش بپیچن . خلاصه هم خیلی خوشکل شده بود و هم خیلی خوشکل بود . خیلی خاستگار داشت ولی بعدا توی دعواهاشون با پدرت گفت که به عشق پسر عموش به همه جواب منفی داده و اونم وقتی از فرنگ برگشت زنش میشه .
بابای شهناز(مادرم) هم که میدونست دخترش دل به پسر عموی پولدارش داده دل به دلش داد ولی غرورش نمیذاشت تا با برادرش حرف بزنه . شب مهمونی بابات چشش میوفته به شهناز و دل و دینشو میبازه . هر چند دیدار اونا به همین یه با ختم نمیشه و مهمونی های خانوم خدابیامرز و پدر و مادر مادرت هم ادامه دار میشه و اونا بشتر همو میبینینن .
تا اینکه عموی شهناز که شریک بابای شهنازم بوده تو یه معامله کلاه سرش میذاره و کلی پول ازش بالا میکشه .پدر شهنازم که داشته ورشکست میشده به بابابزرگت میگه دختر من در ازای کمک به من . بمیرم الهی وقتی شهنار با اون صورت کبود و درب و داغون میومد خونه ما التماس میکرد رو هیچ وقت یدم نمیره . ولی حرف اتابک خان یکی بود . شهنازم که راضی نبود پدر بیشتر از این عذاب بکشه بعد از 2 ماه مقاومت شکست و تسلیم شد . بساط عقد و عروسی خیلی زود فراهم شد و اونا ازدواج کردن . مادرت تو رو خیلی زود حامله شد . تو همون حاملگیش اول پدر بابات مرد و بعد پدر مادرت . همه میگفتن این بچه بد قدمه و نیومده داره همه فامیلو میکشه . میخواستن تورو بکشن ولی مادر مادرت جلوشون در اومد .
مادرت تقریبا 7 ماهش بود که سر ناسازگاری گذاشت و میخواست با همون وضع پاشه بره خونه باباش . بمیرم . بابا علی ات اینقدر التماسش کرد تا راضی شد بعد از زایمان تو بره . مادرتم نامردی نکرد و دید تا اوضاع جوره زود میتونه طلاق بگیره . خدا از اون پسره نگذره . نشست زیر پاش و تا تونست بر علیه پدرت شوروندش . هرچند شهنازم تقصیر نداشت . باباتو از همون اول نمیخواست و نگاهش سرد بود .
تو بحبوحه جنگ تو به دنیا اومدی . بابات خدابیامرز همیشه میگفت من به مهر این چشما گذاشتم مادرش بره . چون چشای مادرشو داره .
سه ماهت بود که مادرت یه روز رفت و دیگه هم ما ندیدیمش تا طلاق گرفت و با پسر عموش عروس کرد و رفت خارج . تو حکمت خدا موندم .
دیگه حرفی نزد و ناهارمون رو که سرد شده بود تمومش کردیم . ظرفا رو من با اصرار شستم و هر کدوم به یاد گذشته ها یه چرت کوتاه زدیم . دلم خیلی هوای مهیا و بهداد رو کرده بود . خدایا من چم شده باز!
صبح ساعت 7 بیدار شدم و حدود 8 و ده دقیقه رسیدم کارخونه . تا ساعت یازده سرکشی کردم و با سرکارگرا درباره وضیعت صحبت کردم .
خوشبختانه آخر فروردین به موقع حقوقا ریحته شد و همینطور عیدی که به حاطر وضعیت به وجود اومده عقب افتاده بود و کارخونه از ورشکستگی نجات پبدا کرد .به خودم افتخار کردم و تونستم به خودم و پدر ثابت کنم اون تلاش و این همه برنامه که شب و روز براش تو این دو هفته زحمت کشیدم جواب داد . روزای اول اردیبهشت بود که منشیم به اتاقم زنگ شد – خانوم مهندس آقایی به نام اسفندیار ملکی با شما کار دارن .
- وقت قبلی دارن ؟
منشی – خیر .
- فعلا یه طوری بپیچونش ساغر . ده دقیقه دیگه زنگ بزن ببینم چی میشه .
منشی- چشم خانوم مهندس.
زنگ زدم به صبا – سلام صبا !
صبا – سلام خوشکله . چی شده ؟ صدات داره میلرزه .
- اسفندیار اومده .
صبا هم جا خورد . از سکوتش فهمیدم . بعد از چند لحظه گفت – میخوای چی کار کنی ؟
- فعلا به ساغر گفتم یه ده دقیقه دیگه بپیچونتش . تا بفهمم چی میشه .
صبا – میخوای چی کار کنی ؟ آخرش که چی ؟
- نمیدونم . میترسم بره شکایت کنه ازم ! پدرمو در میارن . باید وقت بخرم .
صبا – بگو براش یه وقت ملاقات تو هفته دیگه بده . این طوری یه خورده وقتم میخری تا بفهمی باید چه غلطی بکنی !
- باشه . فعلا .
صبا – خبرشو بهم بده . بای .
راست میگفت . باید وقت بخرم . اما چه طوری ؟
تو همین فکر بودم که بازم ساغر بهم زنگ زد – مهندس من به ایشون گفتم شما جلسه دارین ولی ایشون به شدت تمایل دارن با شما ملاقات داشته باشن .
- بهش یه وقت واسه اواخر هفته دیگه بده و بگو کلی کار سرش ریخته و یه مدت زیاد ملاقات داره . واسه همین میتونی فقط همون روز رو براش جور کنی.
ساغر – چشم . راستی قرار ناهارتون رو با سهارمدارای دیگه رو چه روزی اوکی کنم ؟
- پس فردا 1 بعد از ظهر . فردا ممکنه بیام ممکنه نیام . چند تا قرار ملاقات دارم ؟
ساغر – لیستشو براتون میارم .
- باشه پس بپیچون اینو .
ساغر – چشم . امری نیست ؟
- عرضی نیست .
و گوشی رو گذاشتم . باید بدم یه تصویر از دوربین مدار بسته اتاق انتظار رو بذارن روی مانیتورم تا ببینم کی میاد و چی میگه !
چند دقیقه بعد ساغر باز زنگ زد .
- چی شد رفت؟
ساغر – آره چقدرم سیریش بودا . میخواست همینطوری بیاد تو . دیگه بهش گفتم نمیشه و واسه من مسئولیت داره . کی هست این ؟
- رقیبمونه . کی بهش وقت دادی؟
ساغر – چهارشنبه هفته دیگه ساعت 11 .
- دستت درد نکنه . این لیست ملاقاتو زحمت بکش بیار ببینم فردا چه خبره .
ساغر – چشم .
رابطه خوبی با کارمندا برقرار کرده بودم . یکشون همین ساغر بود . مودب بود و صمیمی . میدونست هر چی جای خودشو داره و کاملا با حفظ حریم صمیمی بودیم .
خوب فردا خوشبختانه بجز سرکشی که میتونم محولش کنم به معاونم دیگه کاری نیست . قرارای ملاقات هم بعد از ظهر بود .
صبح مال خودمم . ساعت 4 بعد از تعطیلی کارخونه رفتم یه راست سر خاک بابا . دلم خیلی براش تنگ شده بود .
سلام بابایی ... ببخشید که نشد اون هفته بیام . خیلی سرم شلوغ شده . خوب شد که این ترم مرخصی گرفتم وگرنه نمیدونم چی می شد ؟ دلم خیلی برات تنگ شده . واسه خنده هات . چشم غره هات . اخمات . لبخندا و اغوش پدرونه و محکمت که هر موقع دل تنگ نداشتن مادر میشدم منو اروم میکردی و بهم اطمینان میدادی یه تکیه گاه دارم که دلتنگیامو از بین میبره .
یهو اشکام به هق هق بلندی تبدیل شد . فکر میکردم داغ نبودن پدر ولی ... بهداد با من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم .
بی بی با دیدنم زد به صورتشو و گفت – خدا مرگم بده . چی با خودت کردی دختر ؟
- پیش بابا بودم .
بی بی – به خدا علی راضی نیست با خودت اینطوری میکنی!
- بی بی می خوام مامانمو پیدا کنم .
بی بی – از کجا مادر . اینا ایران نیستن !
- پیداش میکنم . هر جا گه باشه . هیچ مدرک شناسنامه ای ازش داری؟
بی بی فکری کرد و گفت – باید توی انباری بگردی .
- همونی که درش همیشه قفل بود ؟
بی بی –آره . بعد از رفتن مادرت علی خدابیامرز همه اون عکسا و مدارک و هر چی که مربوط به دوره ازدواجش میشد برد توی انباری . چون میترسید از واکنش تو .
با خودم فکر کردم " پس واسه همینه که من نتونستم هرگز یه عکس از مادرم ببینم . یا حتی اسمشو . توی شناسنامه من اسم مادر خالی بود! "
و هر بار که از بابا میپرسیدم چرا اسم مامانم توی شناسنامم نیست میگفت چون مرده نمیخوام ناراحت بشی . هر موقع ازش درباره مامان میپرسیدم نارحت میشد . تصمیم گرفتم هرگز از مادر نپرسم و خودمو بسپارم به سرنوشت . با این همکاری بی بی فهمیدم اونم به این که من مادرمو ببینم و از سرنوشتش خبردار بشم بی میل نیست .
بی بی – فعلا بریم یه چایی بهت بدم . یه استراحتی بکن . بعد از شام کلید اتاقو بهت میدم .
- نمیشه الان بهم بدی؟ خسته نیستم بخدا .
نگاهی به صورتم کرد و گفت – اره معلومه . چشات داره لوت میده . از کلید خبری نیست تا فردا .
ناچار رفتم لباس عوض کردم . بعد از یه چای سیب و دارچین تصمیم گرفتم برم حمام . بی بی شام رو یه ساعت زودتر از حد معمول اماده کرده بود . همین که شامو خوردم برای اینکه فکر و خیال بیچارم نکنه رفتم خوابیدم . و خوب زود خوابم برد .
صبح حدود ساعت 6 بیدار شدم . به خاطر کار هر روز همین موقع بیدار میشدم و تقریبا عادت کرده بودم زود از خواب بلند شم . صدای رادیوی بی بی از توی آشپزخونه میومد .
- صدلام بی بی صبح بخیر .
بی بی با همون لبخند همیشگیش گفت – سلام مادر . صبح تو هم بخیر . بشین برات چایی بریزم . زود بیدار شدی امروز .
- به خاطر کلید اون اتاقه .
بعد از صبحانه یه کلید بهم داد و گفت – اینو بابات همون موقع ها بهم داد . گفت هر چی التماس کرد بهش ندم . میگفت میخوام برای دخترم دست نخورده بمونه . هر موقع خواست مادرشو پیدا کنه و جراتشو توی وجودش دیدی بهش بده . دیروز که دیدم واقعا میخوای پیداش کنی فهمیدم دیگه وقتشه .
انباری پر از خاک بود . معلوم بود سالها توی اون اتاق کسی نبوده . چزاغش روشن نشد . چراغ قوه اوردم و با کنجکاوی توشو نگاه کردم . یه اتاق کوچیک تقریبا 6 متری بود . یه کمد قدیمی و یه صندوق . اوی رفتم سرغ صندوق . یه سری کتاب و کاغذ که گذاشتم کنار تا بعد ببینم چی هستن .
یه البوم قدیمی . خدا من اینا رو . عکسای عروسی مامان و بابا. از اتاق اومدم بیرون تا توی روشنایی بیرون ببینمشون . لبخند شاد و نگاه سرد و غمگین مادر توی همه عکسا بود .چقدر شبیه من بود.حالا میفهمم چرا بابا گذاشت بره.و برعکس بابا . چه نگاه عاشقانه ای . چه لبخندای از ته دلی . چطور بابا نفهمیده بود مامان باهاش سرده . شایدم فهمیده بود ولی به خاطر علاقش ازش میگذشت .
توی کمد هم یه سری لباس قدیمی و یه گردنبند طلا بود . یه زنجیر ساده و ظریف با یه ستاره . تنها چیزی که این وسط به درد میخورد همون البوم بود و اون گردنبند ستاره ای شکل .
از انباری اومدم بیرون و بی بی رو صدا زدم .
- بی بی کجایی ؟
صدای بی بی از توی اتاق خودش اومد . رفتم پیشش . گردن بندو بهش نشون دادم .
- این مال کیه بی بی ؟
بی بی – این کجا بود ؟
- توی یکی از کشو های یه کمده که اون تو بود . این مال کیه ؟
بی بی – این یکی از هدیه هایی بود که مادرت برات گذاشت . میگفت من دلبستگی به این بچه ندارم . چون عاشقم . باید معذرت خواهی کنم واسه همین اینو که تنها یادگار مادرمه میذارم براش . تا منو ببخشه . خیلی دنبالش گشتم فکر کردم گم شده . فکر نمیکردم علی اینم قایم کرده باشه .
- بی بی من چرا شبیه بابام نشدم؟
بی بی – تو ظاهرت کپی مامانته و اخلاقت عین بابات . فقط یه خرده لجبازی که اونم به مامانت رفتی.
بعد از ناهار با صبا کارخونه قرار گذاشتم و رفتم که ببینمش .
حدود ساعت سه بود که رسید . ساغر بهم گفت . همین که اومد تو شروع کرد به دلقک بازی – سلام ای کارخونه دار . ای بانوی هنرمند . ای پرستار بچه ی نمونه . ای مدیر با تدبیر . ای ...
- صبا بسه دیگه . یه کم نفس بکش دختر .
صبا – ای ناطق خوش سخن مذخرف . ای زیبا روی گند اخلاق . ای عاشق بدبخت!
- صبا ...
صبا – جون صبا .
- بگیر بشین ببینم .
نشست . به ساغر گفتم به مش رحمت بگه دو تا نسکافه برامون بیاره .
صبا – چه خبر گلی؟
- سلامتی .
صبا – اونوترش. طوری احظارم کردی که گفتم گند همه چی در اومد!
- نم دونم چیکار کنم صبا . یعنی بجز همون جعل شناسنامه گند دیگه ای نزدما ولی نمیدونم چه برخوردی بکنم .
صبا - من از همون اول بهت نگفتم این یه کارو بیخیال شو ؟
- صبا اگه این کارو نمیکردم زندگی 430 خانواده ای که به دست من و این کارخونه تامین میشه معلوم نبود چی میشه .
صبا – جوش نیار ننه شیرت خشک میشه . دارم سربسرت میذارم.
- صبا دارم دیوونه می شم . با این یارو چی کار کنم ؟
صبا – نمیدونم . مهری من خیلی فکر کردم . تنها راهش اینه که با بهداد حرف بزنی .
- با بهداد ؟
صبا – اره . تنها راهش اینه . با این تعریفایی که تو کردی میدونم دوستت داره . واسه همین باید مخشو بزنی که بره روی اعصاب باباش که ازت شکایت نکنه .
- اعدام هم اگه منو بکنن نمیرم پیش بهداد !
ادامه دارد.....
رفتم توی آشپزخونه . قرمه سبزی بی بی . وای خدا من عاشق این عطر و بو هستم .
- به به بی بی چه کرده . همه رو دیوونه کرده .
بی بی – شیکمو سلامتو خوردی ؟
بغلش کردم – سلام بی بی جونم . خوبی خانوم خانوما؟
بی بی – خوب ترم میشم ننه اگه ولم کنی . له شدم .
خندیدم – قربونت برم . بخدا تو این خونه دلم فقط به تو خوشه .
ناهار رو کشید و نشست – ننه من تورو سر و سامون بدم دیگه ارزویی ندارم و با خیال راحت سرمو میذارم زمین .
- وای بی بی نگو اینو . میخوای ناهارمو نخورم ؟
بی بی خندید – نه ننه بخور .
- راستش یه فکرایی دارم درباره خونه . میخوام بفروشمش .
بی بی – واقعا؟
- اره . خیلی دربارش فکر کردم . وقتی میام تو خونه دلم میگیره .
بی بی – خدا بیامرزه پدرتو . واقعا دیگه این خونه بدون اون انگار نور نداره .
تصمیم گرفتم درباره مادرم بدونم - بی بی ؟
بی بی - جانم .
- درباره مامانم چی میدونی ؟
متعجب نگاهم کرد .
- بی بی من میدونم مامانم زندست و وقتی من بچه بودم از بابام جدا شد و رفت سوئد . میشه بگی چطوری با بابام عروسی کرد و چی شد ؟
بی بی – بابات 25 سالش بودو خیلی سر به زیر و اروم و حرف گوش کن بود در عین حال درس خون . باباش فرستاده بودش فرنگ . وقتی برگشت یه مهمونی بزرگ گرفت و همه همکاراش و دوستاش و فامیلو خبر کرد . تا پز پسرشو بده .
یادمه مادرت اونشب یه لباس مشکی که روش کار دست بود رو پوشیده بود . موهای قهوه ایش رو داده بود براش بپیچن . خلاصه هم خیلی خوشکل شده بود و هم خیلی خوشکل بود . خیلی خاستگار داشت ولی بعدا توی دعواهاشون با پدرت گفت که به عشق پسر عموش به همه جواب منفی داده و اونم وقتی از فرنگ برگشت زنش میشه .
بابای شهناز(مادرم) هم که میدونست دخترش دل به پسر عموی پولدارش داده دل به دلش داد ولی غرورش نمیذاشت تا با برادرش حرف بزنه . شب مهمونی بابات چشش میوفته به شهناز و دل و دینشو میبازه . هر چند دیدار اونا به همین یه با ختم نمیشه و مهمونی های خانوم خدابیامرز و پدر و مادر مادرت هم ادامه دار میشه و اونا بشتر همو میبینینن .
تا اینکه عموی شهناز که شریک بابای شهنازم بوده تو یه معامله کلاه سرش میذاره و کلی پول ازش بالا میکشه .پدر شهنازم که داشته ورشکست میشده به بابابزرگت میگه دختر من در ازای کمک به من . بمیرم الهی وقتی شهنار با اون صورت کبود و درب و داغون میومد خونه ما التماس میکرد رو هیچ وقت یدم نمیره . ولی حرف اتابک خان یکی بود . شهنازم که راضی نبود پدر بیشتر از این عذاب بکشه بعد از 2 ماه مقاومت شکست و تسلیم شد . بساط عقد و عروسی خیلی زود فراهم شد و اونا ازدواج کردن . مادرت تو رو خیلی زود حامله شد . تو همون حاملگیش اول پدر بابات مرد و بعد پدر مادرت . همه میگفتن این بچه بد قدمه و نیومده داره همه فامیلو میکشه . میخواستن تورو بکشن ولی مادر مادرت جلوشون در اومد .
مادرت تقریبا 7 ماهش بود که سر ناسازگاری گذاشت و میخواست با همون وضع پاشه بره خونه باباش . بمیرم . بابا علی ات اینقدر التماسش کرد تا راضی شد بعد از زایمان تو بره . مادرتم نامردی نکرد و دید تا اوضاع جوره زود میتونه طلاق بگیره . خدا از اون پسره نگذره . نشست زیر پاش و تا تونست بر علیه پدرت شوروندش . هرچند شهنازم تقصیر نداشت . باباتو از همون اول نمیخواست و نگاهش سرد بود .
تو بحبوحه جنگ تو به دنیا اومدی . بابات خدابیامرز همیشه میگفت من به مهر این چشما گذاشتم مادرش بره . چون چشای مادرشو داره .
سه ماهت بود که مادرت یه روز رفت و دیگه هم ما ندیدیمش تا طلاق گرفت و با پسر عموش عروس کرد و رفت خارج . تو حکمت خدا موندم .
دیگه حرفی نزد و ناهارمون رو که سرد شده بود تمومش کردیم . ظرفا رو من با اصرار شستم و هر کدوم به یاد گذشته ها یه چرت کوتاه زدیم . دلم خیلی هوای مهیا و بهداد رو کرده بود . خدایا من چم شده باز!
صبح ساعت 7 بیدار شدم و حدود 8 و ده دقیقه رسیدم کارخونه . تا ساعت یازده سرکشی کردم و با سرکارگرا درباره وضیعت صحبت کردم .
خوشبختانه آخر فروردین به موقع حقوقا ریحته شد و همینطور عیدی که به حاطر وضعیت به وجود اومده عقب افتاده بود و کارخونه از ورشکستگی نجات پبدا کرد .به خودم افتخار کردم و تونستم به خودم و پدر ثابت کنم اون تلاش و این همه برنامه که شب و روز براش تو این دو هفته زحمت کشیدم جواب داد . روزای اول اردیبهشت بود که منشیم به اتاقم زنگ شد – خانوم مهندس آقایی به نام اسفندیار ملکی با شما کار دارن .
- وقت قبلی دارن ؟
منشی – خیر .
- فعلا یه طوری بپیچونش ساغر . ده دقیقه دیگه زنگ بزن ببینم چی میشه .
منشی- چشم خانوم مهندس.
زنگ زدم به صبا – سلام صبا !
صبا – سلام خوشکله . چی شده ؟ صدات داره میلرزه .
- اسفندیار اومده .
صبا هم جا خورد . از سکوتش فهمیدم . بعد از چند لحظه گفت – میخوای چی کار کنی ؟
- فعلا به ساغر گفتم یه ده دقیقه دیگه بپیچونتش . تا بفهمم چی میشه .
صبا – میخوای چی کار کنی ؟ آخرش که چی ؟
- نمیدونم . میترسم بره شکایت کنه ازم ! پدرمو در میارن . باید وقت بخرم .
صبا – بگو براش یه وقت ملاقات تو هفته دیگه بده . این طوری یه خورده وقتم میخری تا بفهمی باید چه غلطی بکنی !
- باشه . فعلا .
صبا – خبرشو بهم بده . بای .
راست میگفت . باید وقت بخرم . اما چه طوری ؟
تو همین فکر بودم که بازم ساغر بهم زنگ زد – مهندس من به ایشون گفتم شما جلسه دارین ولی ایشون به شدت تمایل دارن با شما ملاقات داشته باشن .
- بهش یه وقت واسه اواخر هفته دیگه بده و بگو کلی کار سرش ریخته و یه مدت زیاد ملاقات داره . واسه همین میتونی فقط همون روز رو براش جور کنی.
ساغر – چشم . راستی قرار ناهارتون رو با سهارمدارای دیگه رو چه روزی اوکی کنم ؟
- پس فردا 1 بعد از ظهر . فردا ممکنه بیام ممکنه نیام . چند تا قرار ملاقات دارم ؟
ساغر – لیستشو براتون میارم .
- باشه پس بپیچون اینو .
ساغر – چشم . امری نیست ؟
- عرضی نیست .
و گوشی رو گذاشتم . باید بدم یه تصویر از دوربین مدار بسته اتاق انتظار رو بذارن روی مانیتورم تا ببینم کی میاد و چی میگه !
چند دقیقه بعد ساغر باز زنگ زد .
- چی شد رفت؟
ساغر – آره چقدرم سیریش بودا . میخواست همینطوری بیاد تو . دیگه بهش گفتم نمیشه و واسه من مسئولیت داره . کی هست این ؟
- رقیبمونه . کی بهش وقت دادی؟
ساغر – چهارشنبه هفته دیگه ساعت 11 .
- دستت درد نکنه . این لیست ملاقاتو زحمت بکش بیار ببینم فردا چه خبره .
ساغر – چشم .
رابطه خوبی با کارمندا برقرار کرده بودم . یکشون همین ساغر بود . مودب بود و صمیمی . میدونست هر چی جای خودشو داره و کاملا با حفظ حریم صمیمی بودیم .
خوب فردا خوشبختانه بجز سرکشی که میتونم محولش کنم به معاونم دیگه کاری نیست . قرارای ملاقات هم بعد از ظهر بود .
صبح مال خودمم . ساعت 4 بعد از تعطیلی کارخونه رفتم یه راست سر خاک بابا . دلم خیلی براش تنگ شده بود .
سلام بابایی ... ببخشید که نشد اون هفته بیام . خیلی سرم شلوغ شده . خوب شد که این ترم مرخصی گرفتم وگرنه نمیدونم چی می شد ؟ دلم خیلی برات تنگ شده . واسه خنده هات . چشم غره هات . اخمات . لبخندا و اغوش پدرونه و محکمت که هر موقع دل تنگ نداشتن مادر میشدم منو اروم میکردی و بهم اطمینان میدادی یه تکیه گاه دارم که دلتنگیامو از بین میبره .
یهو اشکام به هق هق بلندی تبدیل شد . فکر میکردم داغ نبودن پدر ولی ... بهداد با من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم .
بی بی با دیدنم زد به صورتشو و گفت – خدا مرگم بده . چی با خودت کردی دختر ؟
- پیش بابا بودم .
بی بی – به خدا علی راضی نیست با خودت اینطوری میکنی!
- بی بی می خوام مامانمو پیدا کنم .
بی بی – از کجا مادر . اینا ایران نیستن !
- پیداش میکنم . هر جا گه باشه . هیچ مدرک شناسنامه ای ازش داری؟
بی بی فکری کرد و گفت – باید توی انباری بگردی .
- همونی که درش همیشه قفل بود ؟
بی بی –آره . بعد از رفتن مادرت علی خدابیامرز همه اون عکسا و مدارک و هر چی که مربوط به دوره ازدواجش میشد برد توی انباری . چون میترسید از واکنش تو .
با خودم فکر کردم " پس واسه همینه که من نتونستم هرگز یه عکس از مادرم ببینم . یا حتی اسمشو . توی شناسنامه من اسم مادر خالی بود! "
و هر بار که از بابا میپرسیدم چرا اسم مامانم توی شناسنامم نیست میگفت چون مرده نمیخوام ناراحت بشی . هر موقع ازش درباره مامان میپرسیدم نارحت میشد . تصمیم گرفتم هرگز از مادر نپرسم و خودمو بسپارم به سرنوشت . با این همکاری بی بی فهمیدم اونم به این که من مادرمو ببینم و از سرنوشتش خبردار بشم بی میل نیست .
بی بی – فعلا بریم یه چایی بهت بدم . یه استراحتی بکن . بعد از شام کلید اتاقو بهت میدم .
- نمیشه الان بهم بدی؟ خسته نیستم بخدا .
نگاهی به صورتم کرد و گفت – اره معلومه . چشات داره لوت میده . از کلید خبری نیست تا فردا .
ناچار رفتم لباس عوض کردم . بعد از یه چای سیب و دارچین تصمیم گرفتم برم حمام . بی بی شام رو یه ساعت زودتر از حد معمول اماده کرده بود . همین که شامو خوردم برای اینکه فکر و خیال بیچارم نکنه رفتم خوابیدم . و خوب زود خوابم برد .
صبح حدود ساعت 6 بیدار شدم . به خاطر کار هر روز همین موقع بیدار میشدم و تقریبا عادت کرده بودم زود از خواب بلند شم . صدای رادیوی بی بی از توی آشپزخونه میومد .
- صدلام بی بی صبح بخیر .
بی بی با همون لبخند همیشگیش گفت – سلام مادر . صبح تو هم بخیر . بشین برات چایی بریزم . زود بیدار شدی امروز .
- به خاطر کلید اون اتاقه .
بعد از صبحانه یه کلید بهم داد و گفت – اینو بابات همون موقع ها بهم داد . گفت هر چی التماس کرد بهش ندم . میگفت میخوام برای دخترم دست نخورده بمونه . هر موقع خواست مادرشو پیدا کنه و جراتشو توی وجودش دیدی بهش بده . دیروز که دیدم واقعا میخوای پیداش کنی فهمیدم دیگه وقتشه .
انباری پر از خاک بود . معلوم بود سالها توی اون اتاق کسی نبوده . چزاغش روشن نشد . چراغ قوه اوردم و با کنجکاوی توشو نگاه کردم . یه اتاق کوچیک تقریبا 6 متری بود . یه کمد قدیمی و یه صندوق . اوی رفتم سرغ صندوق . یه سری کتاب و کاغذ که گذاشتم کنار تا بعد ببینم چی هستن .
یه البوم قدیمی . خدا من اینا رو . عکسای عروسی مامان و بابا. از اتاق اومدم بیرون تا توی روشنایی بیرون ببینمشون . لبخند شاد و نگاه سرد و غمگین مادر توی همه عکسا بود .چقدر شبیه من بود.حالا میفهمم چرا بابا گذاشت بره.و برعکس بابا . چه نگاه عاشقانه ای . چه لبخندای از ته دلی . چطور بابا نفهمیده بود مامان باهاش سرده . شایدم فهمیده بود ولی به خاطر علاقش ازش میگذشت .
توی کمد هم یه سری لباس قدیمی و یه گردنبند طلا بود . یه زنجیر ساده و ظریف با یه ستاره . تنها چیزی که این وسط به درد میخورد همون البوم بود و اون گردنبند ستاره ای شکل .
از انباری اومدم بیرون و بی بی رو صدا زدم .
- بی بی کجایی ؟
صدای بی بی از توی اتاق خودش اومد . رفتم پیشش . گردن بندو بهش نشون دادم .
- این مال کیه بی بی ؟
بی بی – این کجا بود ؟
- توی یکی از کشو های یه کمده که اون تو بود . این مال کیه ؟
بی بی – این یکی از هدیه هایی بود که مادرت برات گذاشت . میگفت من دلبستگی به این بچه ندارم . چون عاشقم . باید معذرت خواهی کنم واسه همین اینو که تنها یادگار مادرمه میذارم براش . تا منو ببخشه . خیلی دنبالش گشتم فکر کردم گم شده . فکر نمیکردم علی اینم قایم کرده باشه .
- بی بی من چرا شبیه بابام نشدم؟
بی بی – تو ظاهرت کپی مامانته و اخلاقت عین بابات . فقط یه خرده لجبازی که اونم به مامانت رفتی.
بعد از ناهار با صبا کارخونه قرار گذاشتم و رفتم که ببینمش .
حدود ساعت سه بود که رسید . ساغر بهم گفت . همین که اومد تو شروع کرد به دلقک بازی – سلام ای کارخونه دار . ای بانوی هنرمند . ای پرستار بچه ی نمونه . ای مدیر با تدبیر . ای ...
- صبا بسه دیگه . یه کم نفس بکش دختر .
صبا – ای ناطق خوش سخن مذخرف . ای زیبا روی گند اخلاق . ای عاشق بدبخت!
- صبا ...
صبا – جون صبا .
- بگیر بشین ببینم .
نشست . به ساغر گفتم به مش رحمت بگه دو تا نسکافه برامون بیاره .
صبا – چه خبر گلی؟
- سلامتی .
صبا – اونوترش. طوری احظارم کردی که گفتم گند همه چی در اومد!
- نم دونم چیکار کنم صبا . یعنی بجز همون جعل شناسنامه گند دیگه ای نزدما ولی نمیدونم چه برخوردی بکنم .
صبا - من از همون اول بهت نگفتم این یه کارو بیخیال شو ؟
- صبا اگه این کارو نمیکردم زندگی 430 خانواده ای که به دست من و این کارخونه تامین میشه معلوم نبود چی میشه .
صبا – جوش نیار ننه شیرت خشک میشه . دارم سربسرت میذارم.
- صبا دارم دیوونه می شم . با این یارو چی کار کنم ؟
صبا – نمیدونم . مهری من خیلی فکر کردم . تنها راهش اینه که با بهداد حرف بزنی .
- با بهداد ؟
صبا – اره . تنها راهش اینه . با این تعریفایی که تو کردی میدونم دوستت داره . واسه همین باید مخشو بزنی که بره روی اعصاب باباش که ازت شکایت نکنه .
- اعدام هم اگه منو بکنن نمیرم پیش بهداد !
ادامه دارد.....