امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقام شیرین(20 قسمت)

#10
:: انتقام شیرین (12) ::..

رفتم توی آشپزخونه . قرمه سبزی بی بی . وای خدا من عاشق این عطر و بو هستم .

- به به بی بی چه کرده . همه رو دیوونه کرده .

بی بی – شیکمو سلامتو خوردی ؟

بغلش کردم – سلام بی بی جونم . خوبی خانوم خانوما؟

بی بی – خوب ترم میشم ننه اگه ولم کنی . له شدم .

خندیدم – قربونت برم . بخدا تو این خونه دلم فقط به تو خوشه .

ناهار رو کشید و نشست – ننه من تورو سر و سامون بدم دیگه ارزویی ندارم و با خیال راحت سرمو میذارم زمین .

- وای بی بی نگو اینو . میخوای ناهارمو نخورم ؟

بی بی خندید – نه ننه بخور .

- راستش یه فکرایی دارم درباره خونه . میخوام بفروشمش .

بی بی – واقعا؟

- اره . خیلی دربارش فکر کردم . وقتی میام تو خونه دلم میگیره .

بی بی – خدا بیامرزه پدرتو . واقعا دیگه این خونه بدون اون انگار نور نداره .

تصمیم گرفتم درباره مادرم بدونم - بی بی ؟

بی بی - جانم .

- درباره مامانم چی میدونی ؟

متعجب نگاهم کرد .

- بی بی من میدونم مامانم زندست و وقتی من بچه بودم از بابام جدا شد و رفت سوئد . میشه بگی چطوری با بابام عروسی کرد و چی شد ؟

بی بی – بابات 25 سالش بودو خیلی سر به زیر و اروم و حرف گوش کن بود در عین حال درس خون . باباش فرستاده بودش فرنگ . وقتی برگشت یه مهمونی بزرگ گرفت و همه همکاراش و دوستاش و فامیلو خبر کرد . تا پز پسرشو بده .

یادمه مادرت اونشب یه لباس مشکی که روش کار دست بود رو پوشیده بود . موهای قهوه ایش رو داده بود براش بپیچن . خلاصه هم خیلی خوشکل شده بود و هم خیلی خوشکل بود . خیلی خاستگار داشت ولی بعدا توی دعواهاشون با پدرت گفت که به عشق پسر عموش به همه جواب منفی داده و اونم وقتی از فرنگ برگشت زنش میشه .

بابای شهناز(مادرم) هم که میدونست دخترش دل به پسر عموی پولدارش داده دل به دلش داد ولی غرورش نمیذاشت تا با برادرش حرف بزنه . شب مهمونی بابات چشش میوفته به شهناز و دل و دینشو میبازه . هر چند دیدار اونا به همین یه با ختم نمیشه و مهمونی های خانوم خدابیامرز و پدر و مادر مادرت هم ادامه دار میشه و اونا بشتر همو میبینینن .

تا اینکه عموی شهناز که شریک بابای شهنازم بوده تو یه معامله کلاه سرش میذاره و کلی پول ازش بالا میکشه .پدر شهنازم که داشته ورشکست میشده به بابابزرگت میگه دختر من در ازای کمک به من . بمیرم الهی وقتی شهنار با اون صورت کبود و درب و داغون میومد خونه ما التماس میکرد رو هیچ وقت یدم نمیره . ولی حرف اتابک خان یکی بود . شهنازم که راضی نبود پدر بیشتر از این عذاب بکشه بعد از 2 ماه مقاومت شکست و تسلیم شد . بساط عقد و عروسی خیلی زود فراهم شد و اونا ازدواج کردن . مادرت تو رو خیلی زود حامله شد . تو همون حاملگیش اول پدر بابات مرد و بعد پدر مادرت . همه میگفتن این بچه بد قدمه و نیومده داره همه فامیلو میکشه . میخواستن تورو بکشن ولی مادر مادرت جلوشون در اومد .

مادرت تقریبا 7 ماهش بود که سر ناسازگاری گذاشت و میخواست با همون وضع پاشه بره خونه باباش . بمیرم . بابا علی ات اینقدر التماسش کرد تا راضی شد بعد از زایمان تو بره . مادرتم نامردی نکرد و دید تا اوضاع جوره زود میتونه طلاق بگیره . خدا از اون پسره نگذره . نشست زیر پاش و تا تونست بر علیه پدرت شوروندش . هرچند شهنازم تقصیر نداشت . باباتو از همون اول نمیخواست و نگاهش سرد بود .

تو بحبوحه جنگ تو به دنیا اومدی . بابات خدابیامرز همیشه میگفت من به مهر این چشما گذاشتم مادرش بره . چون چشای مادرشو داره .

سه ماهت بود که مادرت یه روز رفت و دیگه هم ما ندیدیمش تا طلاق گرفت و با پسر عموش عروس کرد و رفت خارج . تو حکمت خدا موندم .

دیگه حرفی نزد و ناهارمون رو که سرد شده بود تمومش کردیم . ظرفا رو من با اصرار شستم و هر کدوم به یاد گذشته ها یه چرت کوتاه زدیم . دلم خیلی هوای مهیا و بهداد رو کرده بود . خدایا من چم شده باز!

صبح ساعت 7 بیدار شدم و حدود 8 و ده دقیقه رسیدم کارخونه . تا ساعت یازده سرکشی کردم و با سرکارگرا درباره وضیعت صحبت کردم .

خوشبختانه آخر فروردین به موقع حقوقا ریحته شد و همینطور عیدی که به حاطر وضعیت به وجود اومده عقب افتاده بود و کارخونه از ورشکستگی نجات پبدا کرد .به خودم افتخار کردم و تونستم به خودم و پدر ثابت کنم اون تلاش و این همه برنامه که شب و روز براش تو این دو هفته زحمت کشیدم جواب داد . روزای اول اردیبهشت بود که منشیم به اتاقم زنگ شد – خانوم مهندس آقایی به نام اسفندیار ملکی با شما کار دارن .

- وقت قبلی دارن ؟

منشی – خیر .

- فعلا یه طوری بپیچونش ساغر . ده دقیقه دیگه زنگ بزن ببینم چی میشه .

منشی- چشم خانوم مهندس.

زنگ زدم به صبا – سلام صبا !

صبا – سلام خوشکله . چی شده ؟ صدات داره میلرزه .

- اسفندیار اومده .

صبا هم جا خورد . از سکوتش فهمیدم . بعد از چند لحظه گفت – میخوای چی کار کنی ؟

- فعلا به ساغر گفتم یه ده دقیقه دیگه بپیچونتش . تا بفهمم چی میشه .

صبا – میخوای چی کار کنی ؟ آخرش که چی ؟

- نمیدونم . میترسم بره شکایت کنه ازم ! پدرمو در میارن . باید وقت بخرم .

صبا – بگو براش یه وقت ملاقات تو هفته دیگه بده . این طوری یه خورده وقتم میخری تا بفهمی باید چه غلطی بکنی !

- باشه . فعلا .

صبا – خبرشو بهم بده . بای .

راست میگفت . باید وقت بخرم . اما چه طوری ؟

تو همین فکر بودم که بازم ساغر بهم زنگ زد – مهندس من به ایشون گفتم شما جلسه دارین ولی ایشون به شدت تمایل دارن با شما ملاقات داشته باشن .

- بهش یه وقت واسه اواخر هفته دیگه بده و بگو کلی کار سرش ریخته و یه مدت زیاد ملاقات داره . واسه همین میتونی فقط همون روز رو براش جور کنی.

ساغر – چشم . راستی قرار ناهارتون رو با سهارمدارای دیگه رو چه روزی اوکی کنم ؟

- پس فردا 1 بعد از ظهر . فردا ممکنه بیام ممکنه نیام . چند تا قرار ملاقات دارم ؟

ساغر – لیستشو براتون میارم .

- باشه پس بپیچون اینو .

ساغر – چشم . امری نیست ؟

- عرضی نیست .

و گوشی رو گذاشتم . باید بدم یه تصویر از دوربین مدار بسته اتاق انتظار رو بذارن روی مانیتورم تا ببینم کی میاد و چی میگه !

چند دقیقه بعد ساغر باز زنگ زد .

- چی شد رفت؟

ساغر – آره چقدرم سیریش بودا . میخواست همینطوری بیاد تو . دیگه بهش گفتم نمیشه و واسه من مسئولیت داره . کی هست این ؟

- رقیبمونه . کی بهش وقت دادی؟

ساغر – چهارشنبه هفته دیگه ساعت 11 .

- دستت درد نکنه . این لیست ملاقاتو زحمت بکش بیار ببینم فردا چه خبره .

ساغر – چشم .

رابطه خوبی با کارمندا برقرار کرده بودم . یکشون همین ساغر بود . مودب بود و صمیمی . میدونست هر چی جای خودشو داره و کاملا با حفظ حریم صمیمی بودیم .

خوب فردا خوشبختانه بجز سرکشی که میتونم محولش کنم به معاونم دیگه کاری نیست . قرارای ملاقات هم بعد از ظهر بود .

صبح مال خودمم . ساعت 4 بعد از تعطیلی کارخونه رفتم یه راست سر خاک بابا . دلم خیلی براش تنگ شده بود .

سلام بابایی ... ببخشید که نشد اون هفته بیام . خیلی سرم شلوغ شده . خوب شد که این ترم مرخصی گرفتم وگرنه نمیدونم چی می شد ؟ دلم خیلی برات تنگ شده . واسه خنده هات . چشم غره هات . اخمات . لبخندا و اغوش پدرونه و محکمت که هر موقع دل تنگ نداشتن مادر میشدم منو اروم میکردی و بهم اطمینان میدادی یه تکیه گاه دارم که دلتنگیامو از بین میبره .

یهو اشکام به هق هق بلندی تبدیل شد . فکر میکردم داغ نبودن پدر ولی ... بهداد با من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم .

بی بی با دیدنم زد به صورتشو و گفت – خدا مرگم بده . چی با خودت کردی دختر ؟

- پیش بابا بودم .

بی بی – به خدا علی راضی نیست با خودت اینطوری میکنی!

- بی بی می خوام مامانمو پیدا کنم .

بی بی – از کجا مادر . اینا ایران نیستن !

- پیداش میکنم . هر جا گه باشه . هیچ مدرک شناسنامه ای ازش داری؟

بی بی فکری کرد و گفت – باید توی انباری بگردی .

- همونی که درش همیشه قفل بود ؟

بی بی –آره . بعد از رفتن مادرت علی خدابیامرز همه اون عکسا و مدارک و هر چی که مربوط به دوره ازدواجش میشد برد توی انباری . چون میترسید از واکنش تو .

با خودم فکر کردم " پس واسه همینه که من نتونستم هرگز یه عکس از مادرم ببینم . یا حتی اسمشو . توی شناسنامه من اسم مادر خالی بود! "

و هر بار که از بابا میپرسیدم چرا اسم مامانم توی شناسنامم نیست میگفت چون مرده نمیخوام ناراحت بشی . هر موقع ازش درباره مامان میپرسیدم نارحت میشد . تصمیم گرفتم هرگز از مادر نپرسم و خودمو بسپارم به سرنوشت . با این همکاری بی بی فهمیدم اونم به این که من مادرمو ببینم و از سرنوشتش خبردار بشم بی میل نیست .

بی بی – فعلا بریم یه چایی بهت بدم . یه استراحتی بکن . بعد از شام کلید اتاقو بهت میدم .

- نمیشه الان بهم بدی؟ خسته نیستم بخدا .

نگاهی به صورتم کرد و گفت – اره معلومه . چشات داره لوت میده . از کلید خبری نیست تا فردا .

ناچار رفتم لباس عوض کردم . بعد از یه چای سیب و دارچین تصمیم گرفتم برم حمام . بی بی شام رو یه ساعت زودتر از حد معمول اماده کرده بود . همین که شامو خوردم برای اینکه فکر و خیال بیچارم نکنه رفتم خوابیدم . و خوب زود خوابم برد .

صبح حدود ساعت 6 بیدار شدم . به خاطر کار هر روز همین موقع بیدار میشدم و تقریبا عادت کرده بودم زود از خواب بلند شم . صدای رادیوی بی بی از توی آشپزخونه میومد .

- صدلام بی بی صبح بخیر .

بی بی با همون لبخند همیشگیش گفت – سلام مادر . صبح تو هم بخیر . بشین برات چایی بریزم . زود بیدار شدی امروز .

- به خاطر کلید اون اتاقه .

بعد از صبحانه یه کلید بهم داد و گفت – اینو بابات همون موقع ها بهم داد . گفت هر چی التماس کرد بهش ندم . میگفت میخوام برای دخترم دست نخورده بمونه . هر موقع خواست مادرشو پیدا کنه و جراتشو توی وجودش دیدی بهش بده . دیروز که دیدم واقعا میخوای پیداش کنی فهمیدم دیگه وقتشه .

انباری پر از خاک بود . معلوم بود سالها توی اون اتاق کسی نبوده . چزاغش روشن نشد . چراغ قوه اوردم و با کنجکاوی توشو نگاه کردم . یه اتاق کوچیک تقریبا 6 متری بود . یه کمد قدیمی و یه صندوق . اوی رفتم سرغ صندوق . یه سری کتاب و کاغذ که گذاشتم کنار تا بعد ببینم چی هستن .

یه البوم قدیمی . خدا من اینا رو . عکسای عروسی مامان و بابا. از اتاق اومدم بیرون تا توی روشنایی بیرون ببینمشون . لبخند شاد و نگاه سرد و غمگین مادر توی همه عکسا بود .چقدر شبیه من بود.حالا میفهمم چرا بابا گذاشت بره.و برعکس بابا . چه نگاه عاشقانه ای . چه لبخندای از ته دلی . چطور بابا نفهمیده بود مامان باهاش سرده . شایدم فهمیده بود ولی به خاطر علاقش ازش میگذشت .

توی کمد هم یه سری لباس قدیمی و یه گردنبند طلا بود . یه زنجیر ساده و ظریف با یه ستاره . تنها چیزی که این وسط به درد میخورد همون البوم بود و اون گردنبند ستاره ای شکل .

از انباری اومدم بیرون و بی بی رو صدا زدم .

- بی بی کجایی ؟

صدای بی بی از توی اتاق خودش اومد . رفتم پیشش . گردن بندو بهش نشون دادم .

- این مال کیه بی بی ؟

بی بی – این کجا بود ؟

- توی یکی از کشو های یه کمده که اون تو بود . این مال کیه ؟

بی بی – این یکی از هدیه هایی بود که مادرت برات گذاشت . میگفت من دلبستگی به این بچه ندارم . چون عاشقم . باید معذرت خواهی کنم واسه همین اینو که تنها یادگار مادرمه میذارم براش . تا منو ببخشه . خیلی دنبالش گشتم فکر کردم گم شده . فکر نمیکردم علی اینم قایم کرده باشه .

- بی بی من چرا شبیه بابام نشدم؟

بی بی – تو ظاهرت کپی مامانته و اخلاقت عین بابات . فقط یه خرده لجبازی که اونم به مامانت رفتی.

بعد از ناهار با صبا کارخونه قرار گذاشتم و رفتم که ببینمش .

حدود ساعت سه بود که رسید . ساغر بهم گفت . همین که اومد تو شروع کرد به دلقک بازی – سلام ای کارخونه دار . ای بانوی هنرمند . ای پرستار بچه ی نمونه . ای مدیر با تدبیر . ای ...

- صبا بسه دیگه . یه کم نفس بکش دختر .

صبا – ای ناطق خوش سخن مذخرف . ای زیبا روی گند اخلاق . ای عاشق بدبخت!

- صبا ...

صبا – جون صبا .

- بگیر بشین ببینم .

نشست . به ساغر گفتم به مش رحمت بگه دو تا نسکافه برامون بیاره .

صبا – چه خبر گلی؟

- سلامتی .

صبا – اونوترش. طوری احظارم کردی که گفتم گند همه چی در اومد!

- نم دونم چیکار کنم صبا . یعنی بجز همون جعل شناسنامه گند دیگه ای نزدما ولی نمیدونم چه برخوردی بکنم .

صبا - من از همون اول بهت نگفتم این یه کارو بیخیال شو ؟

- صبا اگه این کارو نمیکردم زندگی 430 خانواده ای که به دست من و این کارخونه تامین میشه معلوم نبود چی میشه .

صبا – جوش نیار ننه شیرت خشک میشه . دارم سربسرت میذارم.

- صبا دارم دیوونه می شم . با این یارو چی کار کنم ؟

صبا – نمیدونم . مهری من خیلی فکر کردم . تنها راهش اینه که با بهداد حرف بزنی .

- با بهداد ؟

صبا – اره . تنها راهش اینه . با این تعریفایی که تو کردی میدونم دوستت داره . واسه همین باید مخشو بزنی که بره روی اعصاب باباش که ازت شکایت نکنه .

- اعدام هم اگه منو بکنن نمیرم پیش بهداد !


ادامه دارد.....Tongue
رمان انتقام شیرین(20 قسمت)
پاسخ
 سپاس شده توسط any body ، ♥باران عشق♥


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 25-09-2012، 19:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Windows تلخ و شیرین
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان