امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقام شیرین(20 قسمت)

#6
تقه ای به در خورد .
- بفرمایید .
بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه .
- بفرمایین .
اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم .
- ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین.
سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه .
بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟
- بله .
بهداد – چرا؟
- از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو !
بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟
- نه . اگه ممکنه .
بهداد – باشه . حرف نمیزنیم .
- ممنون .
بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟
- نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان .
بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه .
- احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست .
بهداد – به کارات رسیدی؟
- بله تقریبا .
بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟
- نمیدونم . چه روزی؟
بهداد – روز دوم عید .
- به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد .
بهداد – البته .
- باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم .
سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟
بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست .
با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید .
و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم . وقت لباس عوض کردن نداشتم .
از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو .
دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم .
بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو .
مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم .
مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما .
بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد .
اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟
و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد .
- وای بهداد خان بچه گناه داره .
بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ
و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم .
- یا حسین .
بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت .
مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم .
مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟
برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟
سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... .
بهداد – چرا ؟
- حواسمو جمع نکردم .
بهداد - تقصیر من بود .
خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت .
بهداد – میتونی پاشی؟
به خودم اومد – بله .
مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد .
صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم .
مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش .
سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن .
بهش زنگ زدم – سلام .
بهداد – سلام . بهتری؟
- بله ممنون.
بهداد – کاری داشتی؟
- میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون .
بهداد – کجا ؟
- بهشت زهرا ...
بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید .
- چشم.
بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو .
- ممنون با آژانس میرم .
بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم !
- ممنون . کاری ندارید؟
بهداد – مواظب خودتون باش .رسیدی خونه یه زنگ به من بزن .
- چشم . خدانگهدار .
بهداد – خداحافظ .
مهیا رو نشوندم عقب و کمربند ایمنیش رو بستم و یه اسباب بازی پلاستیکی ژله ای دادمش دستش . دندان داشت در می آورد و از این طور وسایل خوشش میومد . از محکم بودنش مطمئن شدم و سوار شدم . صدای ترانه آروم یه آرامش خوبی بهم داد.
صدای گوشیم اومد . صبا بود .
- سلام صبایی .
صبا – سلام گلم . خوبی ؟
- خوبم . تو چه طوری؟
صبا – منم خوبم . کجایی؟
- دارم می رم بهشت زهرا .
صبا – با چی ؟ چرا بهم خبر ندادی؟
- دلم گرفته بود یه کم نخواستم مزاحمت شم . امروز آخرین پنجشنبه ساله و اولی سالیه که داره بی بابا تموم میشه . واسه همین از بهداد خواستم بذاره برم . اونم گفت با ماشینش برم .
صبا – می خوای بیام ؟
- نه عزیزم . ممنون .
صبا – نگرانم مهرشید . تو هنوز هیچ کاری نکردی!
- خیلی زود تمومش می کنم . تا قبل از تموم شدن نوروز از این خونه میام بیرون .
صبا – نوروز رو چی کار میکنی؟
- باید برم باهاشون . نمیدونم چی کار کنم . چه بهانه ای بیارم تا بتونم بیام خونه .
صبا – راستش سارا کمالی زنگ زده که قراره یه اردوی 4 روزه واسه جنوب بذارن . گفتم شاید بخوای بیای .
- وضع منو که می دونی . نمیتونم .
صبا – مهرشید یه چیزی بگم ؟
- بگو.
صبا – صدات ! صدات خیلی غمگینه . حتی از اون موقع که بابات هم فوت شده بود غمگین تره !
- طوری نیست صبا . به خاطر دیروزه !
صبا – منم خیلی از چیزایی که دیدم جا خوردم .
- متاسفم نباید می بردمت . بابا هم هر وقت می رفتم ازم میخواست باهام بیاد . اما غم تو چشام رو که می دید دلداریم می داد . هیچ وقت نذاشتم بفهمه کجا می رم .
صبا – آره عمو حمید خیلی مهربون بود . اگه میدید مطمئنم خیلی ناراحت می شد .
- اوهوم . صبا جان من پشت رل هستم . اگه کاری نداری قطعش کنم .
صبا – نه خانومی مواظب خودت باش .
- تو هم خدا حافظ
صبا – بای
بهشت زهرا غلغله بود . یه شیشه گلاب و دسته گلی که سر راهم خیرده بودم برداشتم و مهیا رو گذاشتم توی کالسکه اش و راه افتادم سمت مزار پدرم . مهیا از دیدن این همه آدم به وحد اومده بود و مدام می خندید و حرف میزد . تو کلماتش ماما رو مدام تکرار می کرد . نمیتونستم منکر وابستگی عحیبم بهش بشم . کاش هیچ وقت پام رو نمذاشتم تو این خونه . از روی بابا شرم دارم . بهش بگم من عاشق پسر قاتلت و نوه ش شدم؟
قبر رو با گلاب شستم و نشستم به پر پر کردن گل ها .
- بابا معذرت میخوام که نیومدم پیشت . معذرت می خوام که این طوری شد . بابا درمونده شدم . نمیدونم چی کار کنم ...
روزای خوب با بابا رو به یاد آوردم . خوشیامون . خنده هامون . کم پیش میومد باهم باشیم و ناراحت . اون یه پدر نمونه بود . هم پدر بود هم مادر هم خواهر و برادر . از همه مهمتر بابا دوستم بود .
چهره بابا یه طرف بود و چهره بهداد طرف دیگه . باید یکی رو انتخاب می کردم . نمیتونستم هر دو رو با هم داشته باشم .
یه ساعتی که بهشت زهرا بودم تو بیم و امید دست و پا زدم . بابا برنده شد. من نمیتونستم یه جوونه رو به درخت ریشه دار ترجیح بدم . میسوزونمش .
خدا یا بهم کمک کن.
وقتی برگشتم خونه یه آدم دیگه بودم. یه کوه یخ شدم . عوض شدم . باید تمومش کنم . دیگه وقتی نمونده .
اس ام اس دادم به بهداد – سلام من رسیدم خونه .
زنگ زد – سلام
- سلام .
بهداد – خوبی؟
- ممنون .
بهداد – کی رسیدی؟
- همین یه ربع پیش .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله داره میوه شو می خوره .
بهداد – خوب پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه خدا حافظ.
بهداد – خداحافظ.
ناهار و نتونستم بخورم . به بهونه سر درد رفتم اتاقم و اونحا صبا رو مشغول کردم . صدای بهداد اومد .
بهداد - اجازه هست بیام تو ؟
- اجازه بدید .
روسریم رو سرم کردم و در رو براش باز کردم . یه گلدون سنبل دستش بود .
-سلام .
با دیدن چهرم جا خورد ولی گفت – سلام . خوبی؟
- ممنون . بفرمایید .
بهداد – میشه خواهرزادمو ببینم ؟
- بله اگه لباساتونو عوض کنین و دستاتونو هم بشورین .
بهداد – باز سخت گیریت شروع شد ها ...
- اگه نمیخواین نمیتونم براتون کار کنم !
بهداد – باشه . این واسه توئه .
گلدون رو گرفتم و ازش تشکر کردم .
- ممنون.
بهداد – قابلی نداره .
و رفت . یه ربع نگذشته بود که برگشت . اینبار برای بازی با مهیا..
مهیا با دیدنش گفت – دادی ....
و دستاشو به طرفش دراز کرد .
بهداد بغلش کرد و گفت – دایی به قربونت . خوبی دایی جون .
مهیا لباشو گذاشت روی گونه بهداد و برداشت . به قول بهداد به روش خودش بوسیدش. نشست روی تخت من . نمیخواستم بهزنم زیر قولم . خدایا جی کار کنم .
- بهداد خان میشه مهیا رو ببرین اتاق خودتون ؟
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- راستش یه مقدار سرم درد میکنه اگه بشه بخوابم یه کم .
سری تکون داد و گفت – تا هر موقع که لازمه نگهش میدارم . نگران نباش .
دراز کشیدم . خدایا من کی عاشقش شدم ؟ چرا ؟ همون طور که اشکام میومد خوابم برد .
قردا عید بود و من دلم واسه بی بی و خونه پر میزد . سر شام به ملکی گفتم –اجازه میدین سال تحویل پیش خانوادم باشم ؟
بازم این دختره فوضول پرید توی حرفم – پس مهیا چی ؟
جوابشو ندادم و خیره شدم به ملکی . چند دقیقه ای که گذشت گفت – مشکلی نداره . مهیا رو هم با خودت ببر . بهداد می رسونتت و برت می گردونه .
سری تکون دادم و بقیه سوپم رو خوردم .
از جام بلند شدم و نگاه های نگران بهداد رو بی جواب گذاشتم . مهیا مدتی بود که میتونست به راحتی غذا بخوره و کم کم داشت یاد میگرفت راه بره .
مهیا هم گفت – ماما
و دستاشو دراز کرد تا بلندش کنم .
- عزیزم غذاتو نخوردی هنوز .
گوشه ملافش نشستم و شامشو بهش دادم .
چمدون خودم و ساک وسایل مهیا رو گناشتم بیرون از اتاق . کلاه مهیا رو گذاشتم سرش و یه بار دیگه به قیافه با مزش خندیدم و گفتم – قربونت اون لپای خوشمزت برم که نازی اینقده تو .
از خنده من خندید و دستاشو دراز کرد تا بغلش کنم .
- نخیر تنبل خانوم . باید راه بری .
تا تی تاتی تا دم در اتاق بهداد رفتیم گذاشتمش پشت در و برگشتم وسیله ها رو بردم دم پله ها . دیدم مهیا با دستای کوچولوش چند بار زد به در .
بهداد در رو باز کرد و زد زیر خنده .
بهداد – ای پدر سوخته در اتاقمو کندی ...
سرشو آورد بیرون و گفت – خاله بیا بچتو ببر .
هیچ وقت منو به اسم کوچیک صدا نمیزد . و نمیدونستم چرا .
تا رفتم سمت مهیا زد زیر گریه و چسبید به داییش . بهداد بغلش کرد و گفت – چته فینگیلی؟
- بهتره بریم . دیر میشه .
مهیا رو داد بغل من و چمدون و ساک رو برداشت و گذاشت توی صندوق . سوار شدیم و راه افتاد . آهنگی که توی ضبطش پخش میشد "عاشقم من" از احسان خواجه امیری بود . متن آهنگ رو خیلی دوست داشتم . آهنگی بود که بابا همیشه میذاشت . میگفت وقتی عاشق بشی این آهنگ واست یه دنیا معنیه . با بند بند وجودم به خاطر یاد پدرم و حرفش لرزید . لرزیدن همان و سرازیر شدن اونا همان ...
بهداد – کجا باید ب ... چی شده ؟
اشکام رو پاک کردم – هیچی . ببخشید .
بهداد – چته خاله ؟
- هیچی . طوریم نیست . بریم خونه دوستم .
نگه داشت – تا نگی هیچ جا نمیریم .
با تندی بهش نگاه کردم ولی انگار نه انگار .
بهداد – هر چی هم که لفتش بدی فایده نداره . من پررو ترم .
- پس من و مهیا میریم شما بمونین !
همین که خواستم پیاده بشم قفل مرکزی رو زد . تو دلم گفتم ای تو اون روح تکنولوژی و صاحاب ماشین .
- بهداد خان خواهش میکنم .
بهداد – چرا از من فرار میکنی ؟
- من فرار نمیکنم .
بهداد – پس بگو چته .
- میشه بپرسم مسائل خصوصی زندگی من به شما چه ربطی داره ؟
بهداد – چون من .... بعد از کمی مکث گفت – رئیستم .
چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش – منو نگاه کن .
بهش نگاه کردم .
بهداد – چته خاله ؟
خدا چی بگم که ولم کنه- یاد پدرم افتادم .
بهداد – پدرت ؟
- بله . اون این ترانه رو دوست داشت . این اولین عید بدون باباست . من خیلی واسم سخته خونه رو بدون اون ببینم.
چونم رو ول کرد و گفت – تو دختر قوی هستی . من بهت افتخار میکنم . بدون مادر با این تربیت بسیار خوب پدرت بزرگ شدی و میتونم بفهمم پدرت چه آدم خوبی بوده . ولی پدرت رفته و دیگه هم زنده نمیشه . من میدونم که اون تورو اگه این طوری ببینه ناراحت میشه . تو میخوای پدرت رو ناراحت کنی ؟
حرفی نزدم .
ادامه داد – پس گریه نکن . تو خیلی قوی هستی .
سکوت تا خونه صبا ادامه داشت . گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میردم ولی به قلبم نهیب میزدم
ادامه دارد...Tongue

آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .

صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .

بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .

بهداد بود . جواب دادم – سلام .

بهداد – سلام خوبی؟

- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .

بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟

-سلامتی . خبری نیست .

بهداد – مهیا خوبه ؟

- بله خوابیده .

بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟

- بله ...

بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .

- دست خدا و بنده های نامردش!

سکوت کرد .

- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .

بهداد – یعنی قطع کنم ؟

- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .

بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.

- ممنون . خداحافظ

بهداد – خدا حافظ .

قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .

برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .

- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟

صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟

- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه

صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟

- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .

صبا – چطوری؟

- یه نقشه هایی دارم .

صبا – جان من ؟ چی هست ؟

- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .

صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .

- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...

صبا – مهرشید ... ببینمت .

تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .

- چی ؟

صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...

صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...

صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟

- نمیتونم صبا نمیتونم .

صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .

- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .

صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .

- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .

صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .

- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...

صبا – یا چی ؟

- صبا .. مامانم زندست

صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟

- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .

صبا – کجاست ؟

- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .

صبا – بعدش؟

- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !

صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .

صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .

صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟

بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !

سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .

-باشه .

ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.

بهداد بود – بیداری؟

- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟

بهداد – نمیدونم چم شده .

- نمیدونین ؟

بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره

- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .

بهداد – فقط اونو نمیگم .

- مادر و خواهرتونم به زودی میان .

بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.

نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.

با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .

* * *

روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .

خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .

تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .

10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .

باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .

بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟

- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .

دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .

- بهداد خان .

نگام کرد – بله خاله ؟

- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .

رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .

اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .

بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .

بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .

- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .

بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟

- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .

زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .

- نمیشه بهداد خان.

بهداد – من دوستت دارم .

- اما من به شما علاقه ای ندارم .

بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم

- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .

بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟

- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .

بهداد – خاله داری منو میترسونیا .

خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .

تکونم داد – ندا چته ؟

ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!

زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .

مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .

تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .

همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .

اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .

یه نامه نوشتم .

سلام

مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .

شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .

براتون آرزوی موفقیت دارم .

گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .

پیاده شد و بغلم کرد .

صبا – سلام عزیزم .

- سلام .

صبا – خوبی؟

- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .

صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!

-بهتره بریم . الاناست که برسن .

صبا – کاش صبر میکردی برسن .

- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .

صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .

- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .

صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .

بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .

محکم بغلش کردم .

- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .

بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .

- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .

بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .

سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .

* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .

- درستن ؟

= تکمیله .

- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .

= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .

- دوستان ؟

= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .

- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .

= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .

جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟

صبا – قربانت تو خوبی؟

- خوبم . با زحمتای ما .

صبا – فدات جور نشد .

- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟

صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .

- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .

صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .

- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .

صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .

- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .

صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .

- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟

صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .

خندیدم – ای دیوونه .

صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی

- خدانگهدارت .

ادامه دارد....

آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .

صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .

بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .

بهداد بود . جواب دادم – سلام .

بهداد – سلام خوبی؟

- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .

بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟

-سلامتی . خبری نیست .

بهداد – مهیا خوبه ؟

- بله خوابیده .

بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟

- بله ...

بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .

- دست خدا و بنده های نامردش!

سکوت کرد .

- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .

بهداد – یعنی قطع کنم ؟

- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .

بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.

- ممنون . خداحافظ

بهداد – خدا حافظ .

قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .

برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .

- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟

صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟

- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه

صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟

- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .

صبا – چطوری؟

- یه نقشه هایی دارم .

صبا – جان من ؟ چی هست ؟

- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .

صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .

- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...

صبا – مهرشید ... ببینمت .

تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .

- چی ؟

صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...

صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...

صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟

- نمیتونم صبا نمیتونم .

صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .

- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .

صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .

- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .

صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .

- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...

صبا – یا چی ؟

- صبا .. مامانم زندست

صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟

- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .

صبا – کجاست ؟

- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .

صبا – بعدش؟

- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !

صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .

صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .

صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟

بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !

سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .

-باشه .

ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.

بهداد بود – بیداری؟

- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟

بهداد – نمیدونم چم شده .

- نمیدونین ؟

بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره

- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .

بهداد – فقط اونو نمیگم .

- مادر و خواهرتونم به زودی میان .

بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.

نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.

با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .

* * *

روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .

خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .

تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .

10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .

باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .

بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟

- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .

دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .

- بهداد خان .

نگام کرد – بله خاله ؟

- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .

رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .

اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .

بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .

بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .

- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .

بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟

- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .

زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .

- نمیشه بهداد خان.

بهداد – من دوستت دارم .

- اما من به شما علاقه ای ندارم .

بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم

- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .

بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟

- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .

بهداد – خاله داری منو میترسونیا .

خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .

تکونم داد – ندا چته ؟

ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!

زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .

مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .

تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .

همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .

اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .

یه نامه نوشتم .

سلام

مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .

شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .

براتون آرزوی موفقیت دارم .

گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .

پیاده شد و بغلم کرد .

صبا – سلام عزیزم .

- سلام .

صبا – خوبی؟

- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .

صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!

-بهتره بریم . الاناست که برسن .

صبا – کاش صبر میکردی برسن .

- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .

صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .

- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .

صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .

بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .

محکم بغلش کردم .

- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .

بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .

- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .

بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .

سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .

* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .

- درستن ؟

= تکمیله .

- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .

= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .

- دوستان ؟

= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .

- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .

= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .

جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟

صبا – قربانت تو خوبی؟

- خوبم . با زحمتای ما .

صبا – فدات جور نشد .

- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟

صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .

- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .

صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .

- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .

صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .

- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .

صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .

- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟

صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .

خندیدم – ای دیوونه .

صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی

- خدانگهدارت .

ادامه دارد....
رمان انتقام شیرین(20 قسمت)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥باران عشق♥ ، The Ginkel ، any body ، kian jalilian ، Senator✘Strong


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 21-09-2012، 15:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Windows تلخ و شیرین
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان