تقه ای به در خورد .
- بفرمایید .
بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه .
- بفرمایین .
اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم .
- ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین.
سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه .
بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟
- بله .
بهداد – چرا؟
- از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو !
بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟
- نه . اگه ممکنه .
بهداد – باشه . حرف نمیزنیم .
- ممنون .
بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟
- نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان .
بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه .
- احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست .
بهداد – به کارات رسیدی؟
- بله تقریبا .
بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟
- نمیدونم . چه روزی؟
بهداد – روز دوم عید .
- به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد .
بهداد – البته .
- باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم .
سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟
بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست .
با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید .
و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم . وقت لباس عوض کردن نداشتم .
از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو .
دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم .
بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو .
مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم .
مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما .
بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد .
اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟
و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد .
- وای بهداد خان بچه گناه داره .
بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ
و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم .
- یا حسین .
بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت .
مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم .
مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟
برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟
سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... .
بهداد – چرا ؟
- حواسمو جمع نکردم .
بهداد - تقصیر من بود .
خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت .
بهداد – میتونی پاشی؟
به خودم اومد – بله .
مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد .
صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم .
مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش .
سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن .
بهش زنگ زدم – سلام .
بهداد – سلام . بهتری؟
- بله ممنون.
بهداد – کاری داشتی؟
- میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون .
بهداد – کجا ؟
- بهشت زهرا ...
بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید .
- چشم.
بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو .
- ممنون با آژانس میرم .
بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم !
- ممنون . کاری ندارید؟
بهداد – مواظب خودتون باش .رسیدی خونه یه زنگ به من بزن .
- چشم . خدانگهدار .
بهداد – خداحافظ .
مهیا رو نشوندم عقب و کمربند ایمنیش رو بستم و یه اسباب بازی پلاستیکی ژله ای دادمش دستش . دندان داشت در می آورد و از این طور وسایل خوشش میومد . از محکم بودنش مطمئن شدم و سوار شدم . صدای ترانه آروم یه آرامش خوبی بهم داد.
صدای گوشیم اومد . صبا بود .
- سلام صبایی .
صبا – سلام گلم . خوبی ؟
- خوبم . تو چه طوری؟
صبا – منم خوبم . کجایی؟
- دارم می رم بهشت زهرا .
صبا – با چی ؟ چرا بهم خبر ندادی؟
- دلم گرفته بود یه کم نخواستم مزاحمت شم . امروز آخرین پنجشنبه ساله و اولی سالیه که داره بی بابا تموم میشه . واسه همین از بهداد خواستم بذاره برم . اونم گفت با ماشینش برم .
صبا – می خوای بیام ؟
- نه عزیزم . ممنون .
صبا – نگرانم مهرشید . تو هنوز هیچ کاری نکردی!
- خیلی زود تمومش می کنم . تا قبل از تموم شدن نوروز از این خونه میام بیرون .
صبا – نوروز رو چی کار میکنی؟
- باید برم باهاشون . نمیدونم چی کار کنم . چه بهانه ای بیارم تا بتونم بیام خونه .
صبا – راستش سارا کمالی زنگ زده که قراره یه اردوی 4 روزه واسه جنوب بذارن . گفتم شاید بخوای بیای .
- وضع منو که می دونی . نمیتونم .
صبا – مهرشید یه چیزی بگم ؟
- بگو.
صبا – صدات ! صدات خیلی غمگینه . حتی از اون موقع که بابات هم فوت شده بود غمگین تره !
- طوری نیست صبا . به خاطر دیروزه !
صبا – منم خیلی از چیزایی که دیدم جا خوردم .
- متاسفم نباید می بردمت . بابا هم هر وقت می رفتم ازم میخواست باهام بیاد . اما غم تو چشام رو که می دید دلداریم می داد . هیچ وقت نذاشتم بفهمه کجا می رم .
صبا – آره عمو حمید خیلی مهربون بود . اگه میدید مطمئنم خیلی ناراحت می شد .
- اوهوم . صبا جان من پشت رل هستم . اگه کاری نداری قطعش کنم .
صبا – نه خانومی مواظب خودت باش .
- تو هم خدا حافظ
صبا – بای
بهشت زهرا غلغله بود . یه شیشه گلاب و دسته گلی که سر راهم خیرده بودم برداشتم و مهیا رو گذاشتم توی کالسکه اش و راه افتادم سمت مزار پدرم . مهیا از دیدن این همه آدم به وحد اومده بود و مدام می خندید و حرف میزد . تو کلماتش ماما رو مدام تکرار می کرد . نمیتونستم منکر وابستگی عحیبم بهش بشم . کاش هیچ وقت پام رو نمذاشتم تو این خونه . از روی بابا شرم دارم . بهش بگم من عاشق پسر قاتلت و نوه ش شدم؟
قبر رو با گلاب شستم و نشستم به پر پر کردن گل ها .
- بابا معذرت میخوام که نیومدم پیشت . معذرت می خوام که این طوری شد . بابا درمونده شدم . نمیدونم چی کار کنم ...
روزای خوب با بابا رو به یاد آوردم . خوشیامون . خنده هامون . کم پیش میومد باهم باشیم و ناراحت . اون یه پدر نمونه بود . هم پدر بود هم مادر هم خواهر و برادر . از همه مهمتر بابا دوستم بود .
چهره بابا یه طرف بود و چهره بهداد طرف دیگه . باید یکی رو انتخاب می کردم . نمیتونستم هر دو رو با هم داشته باشم .
یه ساعتی که بهشت زهرا بودم تو بیم و امید دست و پا زدم . بابا برنده شد. من نمیتونستم یه جوونه رو به درخت ریشه دار ترجیح بدم . میسوزونمش .
خدا یا بهم کمک کن.
وقتی برگشتم خونه یه آدم دیگه بودم. یه کوه یخ شدم . عوض شدم . باید تمومش کنم . دیگه وقتی نمونده .
اس ام اس دادم به بهداد – سلام من رسیدم خونه .
زنگ زد – سلام
- سلام .
بهداد – خوبی؟
- ممنون .
بهداد – کی رسیدی؟
- همین یه ربع پیش .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله داره میوه شو می خوره .
بهداد – خوب پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه خدا حافظ.
بهداد – خداحافظ.
ناهار و نتونستم بخورم . به بهونه سر درد رفتم اتاقم و اونحا صبا رو مشغول کردم . صدای بهداد اومد .
بهداد - اجازه هست بیام تو ؟
- اجازه بدید .
روسریم رو سرم کردم و در رو براش باز کردم . یه گلدون سنبل دستش بود .
-سلام .
با دیدن چهرم جا خورد ولی گفت – سلام . خوبی؟
- ممنون . بفرمایید .
بهداد – میشه خواهرزادمو ببینم ؟
- بله اگه لباساتونو عوض کنین و دستاتونو هم بشورین .
بهداد – باز سخت گیریت شروع شد ها ...
- اگه نمیخواین نمیتونم براتون کار کنم !
بهداد – باشه . این واسه توئه .
گلدون رو گرفتم و ازش تشکر کردم .
- ممنون.
بهداد – قابلی نداره .
و رفت . یه ربع نگذشته بود که برگشت . اینبار برای بازی با مهیا..
مهیا با دیدنش گفت – دادی ....
و دستاشو به طرفش دراز کرد .
بهداد بغلش کرد و گفت – دایی به قربونت . خوبی دایی جون .
مهیا لباشو گذاشت روی گونه بهداد و برداشت . به قول بهداد به روش خودش بوسیدش. نشست روی تخت من . نمیخواستم بهزنم زیر قولم . خدایا جی کار کنم .
- بهداد خان میشه مهیا رو ببرین اتاق خودتون ؟
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- راستش یه مقدار سرم درد میکنه اگه بشه بخوابم یه کم .
سری تکون داد و گفت – تا هر موقع که لازمه نگهش میدارم . نگران نباش .
دراز کشیدم . خدایا من کی عاشقش شدم ؟ چرا ؟ همون طور که اشکام میومد خوابم برد .
قردا عید بود و من دلم واسه بی بی و خونه پر میزد . سر شام به ملکی گفتم –اجازه میدین سال تحویل پیش خانوادم باشم ؟
بازم این دختره فوضول پرید توی حرفم – پس مهیا چی ؟
جوابشو ندادم و خیره شدم به ملکی . چند دقیقه ای که گذشت گفت – مشکلی نداره . مهیا رو هم با خودت ببر . بهداد می رسونتت و برت می گردونه .
سری تکون دادم و بقیه سوپم رو خوردم .
از جام بلند شدم و نگاه های نگران بهداد رو بی جواب گذاشتم . مهیا مدتی بود که میتونست به راحتی غذا بخوره و کم کم داشت یاد میگرفت راه بره .
مهیا هم گفت – ماما
و دستاشو دراز کرد تا بلندش کنم .
- عزیزم غذاتو نخوردی هنوز .
گوشه ملافش نشستم و شامشو بهش دادم .
چمدون خودم و ساک وسایل مهیا رو گناشتم بیرون از اتاق . کلاه مهیا رو گذاشتم سرش و یه بار دیگه به قیافه با مزش خندیدم و گفتم – قربونت اون لپای خوشمزت برم که نازی اینقده تو .
از خنده من خندید و دستاشو دراز کرد تا بغلش کنم .
- نخیر تنبل خانوم . باید راه بری .
تا تی تاتی تا دم در اتاق بهداد رفتیم گذاشتمش پشت در و برگشتم وسیله ها رو بردم دم پله ها . دیدم مهیا با دستای کوچولوش چند بار زد به در .
بهداد در رو باز کرد و زد زیر خنده .
بهداد – ای پدر سوخته در اتاقمو کندی ...
سرشو آورد بیرون و گفت – خاله بیا بچتو ببر .
هیچ وقت منو به اسم کوچیک صدا نمیزد . و نمیدونستم چرا .
تا رفتم سمت مهیا زد زیر گریه و چسبید به داییش . بهداد بغلش کرد و گفت – چته فینگیلی؟
- بهتره بریم . دیر میشه .
مهیا رو داد بغل من و چمدون و ساک رو برداشت و گذاشت توی صندوق . سوار شدیم و راه افتاد . آهنگی که توی ضبطش پخش میشد "عاشقم من" از احسان خواجه امیری بود . متن آهنگ رو خیلی دوست داشتم . آهنگی بود که بابا همیشه میذاشت . میگفت وقتی عاشق بشی این آهنگ واست یه دنیا معنیه . با بند بند وجودم به خاطر یاد پدرم و حرفش لرزید . لرزیدن همان و سرازیر شدن اونا همان ...
بهداد – کجا باید ب ... چی شده ؟
اشکام رو پاک کردم – هیچی . ببخشید .
بهداد – چته خاله ؟
- هیچی . طوریم نیست . بریم خونه دوستم .
نگه داشت – تا نگی هیچ جا نمیریم .
با تندی بهش نگاه کردم ولی انگار نه انگار .
بهداد – هر چی هم که لفتش بدی فایده نداره . من پررو ترم .
- پس من و مهیا میریم شما بمونین !
همین که خواستم پیاده بشم قفل مرکزی رو زد . تو دلم گفتم ای تو اون روح تکنولوژی و صاحاب ماشین .
- بهداد خان خواهش میکنم .
بهداد – چرا از من فرار میکنی ؟
- من فرار نمیکنم .
بهداد – پس بگو چته .
- میشه بپرسم مسائل خصوصی زندگی من به شما چه ربطی داره ؟
بهداد – چون من .... بعد از کمی مکث گفت – رئیستم .
چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش – منو نگاه کن .
بهش نگاه کردم .
بهداد – چته خاله ؟
خدا چی بگم که ولم کنه- یاد پدرم افتادم .
بهداد – پدرت ؟
- بله . اون این ترانه رو دوست داشت . این اولین عید بدون باباست . من خیلی واسم سخته خونه رو بدون اون ببینم.
چونم رو ول کرد و گفت – تو دختر قوی هستی . من بهت افتخار میکنم . بدون مادر با این تربیت بسیار خوب پدرت بزرگ شدی و میتونم بفهمم پدرت چه آدم خوبی بوده . ولی پدرت رفته و دیگه هم زنده نمیشه . من میدونم که اون تورو اگه این طوری ببینه ناراحت میشه . تو میخوای پدرت رو ناراحت کنی ؟
حرفی نزدم .
ادامه داد – پس گریه نکن . تو خیلی قوی هستی .
سکوت تا خونه صبا ادامه داشت . گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میردم ولی به قلبم نهیب میزدم
ادامه دارد...
آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .
صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .
بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .
بهداد بود . جواب دادم – سلام .
بهداد – سلام خوبی؟
- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .
بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟
-سلامتی . خبری نیست .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله خوابیده .
بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟
- بله ...
بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .
- دست خدا و بنده های نامردش!
سکوت کرد .
- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .
بهداد – یعنی قطع کنم ؟
- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .
بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.
- ممنون . خداحافظ
بهداد – خدا حافظ .
قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .
برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .
- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟
صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟
- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه
صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟
- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .
صبا – چطوری؟
- یه نقشه هایی دارم .
صبا – جان من ؟ چی هست ؟
- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .
صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .
- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...
صبا – مهرشید ... ببینمت .
تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .
- چی ؟
صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...
صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...
صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟
- نمیتونم صبا نمیتونم .
صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .
- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .
صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .
- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .
صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .
- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...
صبا – یا چی ؟
- صبا .. مامانم زندست
صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟
- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .
صبا – کجاست ؟
- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .
صبا – بعدش؟
- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !
صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .
صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .
صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟
بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !
سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .
-باشه .
ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.
بهداد بود – بیداری؟
- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟
بهداد – نمیدونم چم شده .
- نمیدونین ؟
بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره
- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .
بهداد – فقط اونو نمیگم .
- مادر و خواهرتونم به زودی میان .
بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.
نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.
با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .
* * *
روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .
خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .
تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .
10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .
باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .
بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟
- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .
دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .
- بهداد خان .
نگام کرد – بله خاله ؟
- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .
رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .
اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .
بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .
بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .
- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .
بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟
- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .
زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .
- نمیشه بهداد خان.
بهداد – من دوستت دارم .
- اما من به شما علاقه ای ندارم .
بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم
- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .
بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟
- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .
بهداد – خاله داری منو میترسونیا .
خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .
تکونم داد – ندا چته ؟
ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!
زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .
مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .
تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .
همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .
اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .
یه نامه نوشتم .
سلام
مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .
شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .
براتون آرزوی موفقیت دارم .
گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .
پیاده شد و بغلم کرد .
صبا – سلام عزیزم .
- سلام .
صبا – خوبی؟
- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .
صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!
-بهتره بریم . الاناست که برسن .
صبا – کاش صبر میکردی برسن .
- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .
صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .
- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .
صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .
بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .
محکم بغلش کردم .
- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .
بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .
- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .
بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .
سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .
* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .
- درستن ؟
= تکمیله .
- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .
= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .
- دوستان ؟
= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .
- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .
= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .
جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟
صبا – قربانت تو خوبی؟
- خوبم . با زحمتای ما .
صبا – فدات جور نشد .
- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟
صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .
- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .
صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .
- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .
صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .
- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .
صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .
- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟
صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .
خندیدم – ای دیوونه .
صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی
- خدانگهدارت .
ادامه دارد....
آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .
صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .
بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .
بهداد بود . جواب دادم – سلام .
بهداد – سلام خوبی؟
- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .
بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟
-سلامتی . خبری نیست .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله خوابیده .
بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟
- بله ...
بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .
- دست خدا و بنده های نامردش!
سکوت کرد .
- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .
بهداد – یعنی قطع کنم ؟
- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .
بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.
- ممنون . خداحافظ
بهداد – خدا حافظ .
قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .
برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .
- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟
صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟
- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه
صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟
- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .
صبا – چطوری؟
- یه نقشه هایی دارم .
صبا – جان من ؟ چی هست ؟
- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .
صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .
- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...
صبا – مهرشید ... ببینمت .
تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .
- چی ؟
صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...
صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...
صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟
- نمیتونم صبا نمیتونم .
صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .
- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .
صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .
- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .
صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .
- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...
صبا – یا چی ؟
- صبا .. مامانم زندست
صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟
- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .
صبا – کجاست ؟
- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .
صبا – بعدش؟
- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !
صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .
صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .
صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟
بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !
سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .
-باشه .
ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.
بهداد بود – بیداری؟
- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟
بهداد – نمیدونم چم شده .
- نمیدونین ؟
بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره
- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .
بهداد – فقط اونو نمیگم .
- مادر و خواهرتونم به زودی میان .
بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.
نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.
با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .
* * *
روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .
خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .
تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .
10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .
باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .
بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟
- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .
دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .
- بهداد خان .
نگام کرد – بله خاله ؟
- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .
رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .
اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .
بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .
بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .
- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .
بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟
- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .
زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .
- نمیشه بهداد خان.
بهداد – من دوستت دارم .
- اما من به شما علاقه ای ندارم .
بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم
- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .
بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟
- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .
بهداد – خاله داری منو میترسونیا .
خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .
تکونم داد – ندا چته ؟
ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!
زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .
مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .
تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .
همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .
اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .
یه نامه نوشتم .
سلام
مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .
شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .
براتون آرزوی موفقیت دارم .
گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .
پیاده شد و بغلم کرد .
صبا – سلام عزیزم .
- سلام .
صبا – خوبی؟
- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .
صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!
-بهتره بریم . الاناست که برسن .
صبا – کاش صبر میکردی برسن .
- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .
صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .
- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .
صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .
بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .
محکم بغلش کردم .
- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .
بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .
- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .
بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .
سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .
* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .
- درستن ؟
= تکمیله .
- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .
= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .
- دوستان ؟
= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .
- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .
= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .
جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟
صبا – قربانت تو خوبی؟
- خوبم . با زحمتای ما .
صبا – فدات جور نشد .
- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟
صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .
- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .
صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .
- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .
صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .
- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .
صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .
- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟
صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .
خندیدم – ای دیوونه .
صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی
- خدانگهدارت .
ادامه دارد....
- بفرمایید .
بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه .
- بفرمایین .
اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم .
- ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین.
سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه .
بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟
- بله .
بهداد – چرا؟
- از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو !
بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟
- نه . اگه ممکنه .
بهداد – باشه . حرف نمیزنیم .
- ممنون .
بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟
- نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان .
بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه .
- احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست .
بهداد – به کارات رسیدی؟
- بله تقریبا .
بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟
- نمیدونم . چه روزی؟
بهداد – روز دوم عید .
- به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد .
بهداد – البته .
- باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم .
سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟
بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست .
با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید .
و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم . وقت لباس عوض کردن نداشتم .
از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو .
دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم .
بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو .
مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم .
مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما .
بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد .
اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟
و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد .
- وای بهداد خان بچه گناه داره .
بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ
و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم .
- یا حسین .
بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت .
مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم .
مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟
برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟
سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... .
بهداد – چرا ؟
- حواسمو جمع نکردم .
بهداد - تقصیر من بود .
خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت .
بهداد – میتونی پاشی؟
به خودم اومد – بله .
مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد .
صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم .
مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش .
سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن .
بهش زنگ زدم – سلام .
بهداد – سلام . بهتری؟
- بله ممنون.
بهداد – کاری داشتی؟
- میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون .
بهداد – کجا ؟
- بهشت زهرا ...
بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید .
- چشم.
بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو .
- ممنون با آژانس میرم .
بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم !
- ممنون . کاری ندارید؟
بهداد – مواظب خودتون باش .رسیدی خونه یه زنگ به من بزن .
- چشم . خدانگهدار .
بهداد – خداحافظ .
مهیا رو نشوندم عقب و کمربند ایمنیش رو بستم و یه اسباب بازی پلاستیکی ژله ای دادمش دستش . دندان داشت در می آورد و از این طور وسایل خوشش میومد . از محکم بودنش مطمئن شدم و سوار شدم . صدای ترانه آروم یه آرامش خوبی بهم داد.
صدای گوشیم اومد . صبا بود .
- سلام صبایی .
صبا – سلام گلم . خوبی ؟
- خوبم . تو چه طوری؟
صبا – منم خوبم . کجایی؟
- دارم می رم بهشت زهرا .
صبا – با چی ؟ چرا بهم خبر ندادی؟
- دلم گرفته بود یه کم نخواستم مزاحمت شم . امروز آخرین پنجشنبه ساله و اولی سالیه که داره بی بابا تموم میشه . واسه همین از بهداد خواستم بذاره برم . اونم گفت با ماشینش برم .
صبا – می خوای بیام ؟
- نه عزیزم . ممنون .
صبا – نگرانم مهرشید . تو هنوز هیچ کاری نکردی!
- خیلی زود تمومش می کنم . تا قبل از تموم شدن نوروز از این خونه میام بیرون .
صبا – نوروز رو چی کار میکنی؟
- باید برم باهاشون . نمیدونم چی کار کنم . چه بهانه ای بیارم تا بتونم بیام خونه .
صبا – راستش سارا کمالی زنگ زده که قراره یه اردوی 4 روزه واسه جنوب بذارن . گفتم شاید بخوای بیای .
- وضع منو که می دونی . نمیتونم .
صبا – مهرشید یه چیزی بگم ؟
- بگو.
صبا – صدات ! صدات خیلی غمگینه . حتی از اون موقع که بابات هم فوت شده بود غمگین تره !
- طوری نیست صبا . به خاطر دیروزه !
صبا – منم خیلی از چیزایی که دیدم جا خوردم .
- متاسفم نباید می بردمت . بابا هم هر وقت می رفتم ازم میخواست باهام بیاد . اما غم تو چشام رو که می دید دلداریم می داد . هیچ وقت نذاشتم بفهمه کجا می رم .
صبا – آره عمو حمید خیلی مهربون بود . اگه میدید مطمئنم خیلی ناراحت می شد .
- اوهوم . صبا جان من پشت رل هستم . اگه کاری نداری قطعش کنم .
صبا – نه خانومی مواظب خودت باش .
- تو هم خدا حافظ
صبا – بای
بهشت زهرا غلغله بود . یه شیشه گلاب و دسته گلی که سر راهم خیرده بودم برداشتم و مهیا رو گذاشتم توی کالسکه اش و راه افتادم سمت مزار پدرم . مهیا از دیدن این همه آدم به وحد اومده بود و مدام می خندید و حرف میزد . تو کلماتش ماما رو مدام تکرار می کرد . نمیتونستم منکر وابستگی عحیبم بهش بشم . کاش هیچ وقت پام رو نمذاشتم تو این خونه . از روی بابا شرم دارم . بهش بگم من عاشق پسر قاتلت و نوه ش شدم؟
قبر رو با گلاب شستم و نشستم به پر پر کردن گل ها .
- بابا معذرت میخوام که نیومدم پیشت . معذرت می خوام که این طوری شد . بابا درمونده شدم . نمیدونم چی کار کنم ...
روزای خوب با بابا رو به یاد آوردم . خوشیامون . خنده هامون . کم پیش میومد باهم باشیم و ناراحت . اون یه پدر نمونه بود . هم پدر بود هم مادر هم خواهر و برادر . از همه مهمتر بابا دوستم بود .
چهره بابا یه طرف بود و چهره بهداد طرف دیگه . باید یکی رو انتخاب می کردم . نمیتونستم هر دو رو با هم داشته باشم .
یه ساعتی که بهشت زهرا بودم تو بیم و امید دست و پا زدم . بابا برنده شد. من نمیتونستم یه جوونه رو به درخت ریشه دار ترجیح بدم . میسوزونمش .
خدا یا بهم کمک کن.
وقتی برگشتم خونه یه آدم دیگه بودم. یه کوه یخ شدم . عوض شدم . باید تمومش کنم . دیگه وقتی نمونده .
اس ام اس دادم به بهداد – سلام من رسیدم خونه .
زنگ زد – سلام
- سلام .
بهداد – خوبی؟
- ممنون .
بهداد – کی رسیدی؟
- همین یه ربع پیش .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله داره میوه شو می خوره .
بهداد – خوب پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه خدا حافظ.
بهداد – خداحافظ.
ناهار و نتونستم بخورم . به بهونه سر درد رفتم اتاقم و اونحا صبا رو مشغول کردم . صدای بهداد اومد .
بهداد - اجازه هست بیام تو ؟
- اجازه بدید .
روسریم رو سرم کردم و در رو براش باز کردم . یه گلدون سنبل دستش بود .
-سلام .
با دیدن چهرم جا خورد ولی گفت – سلام . خوبی؟
- ممنون . بفرمایید .
بهداد – میشه خواهرزادمو ببینم ؟
- بله اگه لباساتونو عوض کنین و دستاتونو هم بشورین .
بهداد – باز سخت گیریت شروع شد ها ...
- اگه نمیخواین نمیتونم براتون کار کنم !
بهداد – باشه . این واسه توئه .
گلدون رو گرفتم و ازش تشکر کردم .
- ممنون.
بهداد – قابلی نداره .
و رفت . یه ربع نگذشته بود که برگشت . اینبار برای بازی با مهیا..
مهیا با دیدنش گفت – دادی ....
و دستاشو به طرفش دراز کرد .
بهداد بغلش کرد و گفت – دایی به قربونت . خوبی دایی جون .
مهیا لباشو گذاشت روی گونه بهداد و برداشت . به قول بهداد به روش خودش بوسیدش. نشست روی تخت من . نمیخواستم بهزنم زیر قولم . خدایا جی کار کنم .
- بهداد خان میشه مهیا رو ببرین اتاق خودتون ؟
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- راستش یه مقدار سرم درد میکنه اگه بشه بخوابم یه کم .
سری تکون داد و گفت – تا هر موقع که لازمه نگهش میدارم . نگران نباش .
دراز کشیدم . خدایا من کی عاشقش شدم ؟ چرا ؟ همون طور که اشکام میومد خوابم برد .
قردا عید بود و من دلم واسه بی بی و خونه پر میزد . سر شام به ملکی گفتم –اجازه میدین سال تحویل پیش خانوادم باشم ؟
بازم این دختره فوضول پرید توی حرفم – پس مهیا چی ؟
جوابشو ندادم و خیره شدم به ملکی . چند دقیقه ای که گذشت گفت – مشکلی نداره . مهیا رو هم با خودت ببر . بهداد می رسونتت و برت می گردونه .
سری تکون دادم و بقیه سوپم رو خوردم .
از جام بلند شدم و نگاه های نگران بهداد رو بی جواب گذاشتم . مهیا مدتی بود که میتونست به راحتی غذا بخوره و کم کم داشت یاد میگرفت راه بره .
مهیا هم گفت – ماما
و دستاشو دراز کرد تا بلندش کنم .
- عزیزم غذاتو نخوردی هنوز .
گوشه ملافش نشستم و شامشو بهش دادم .
چمدون خودم و ساک وسایل مهیا رو گناشتم بیرون از اتاق . کلاه مهیا رو گذاشتم سرش و یه بار دیگه به قیافه با مزش خندیدم و گفتم – قربونت اون لپای خوشمزت برم که نازی اینقده تو .
از خنده من خندید و دستاشو دراز کرد تا بغلش کنم .
- نخیر تنبل خانوم . باید راه بری .
تا تی تاتی تا دم در اتاق بهداد رفتیم گذاشتمش پشت در و برگشتم وسیله ها رو بردم دم پله ها . دیدم مهیا با دستای کوچولوش چند بار زد به در .
بهداد در رو باز کرد و زد زیر خنده .
بهداد – ای پدر سوخته در اتاقمو کندی ...
سرشو آورد بیرون و گفت – خاله بیا بچتو ببر .
هیچ وقت منو به اسم کوچیک صدا نمیزد . و نمیدونستم چرا .
تا رفتم سمت مهیا زد زیر گریه و چسبید به داییش . بهداد بغلش کرد و گفت – چته فینگیلی؟
- بهتره بریم . دیر میشه .
مهیا رو داد بغل من و چمدون و ساک رو برداشت و گذاشت توی صندوق . سوار شدیم و راه افتاد . آهنگی که توی ضبطش پخش میشد "عاشقم من" از احسان خواجه امیری بود . متن آهنگ رو خیلی دوست داشتم . آهنگی بود که بابا همیشه میذاشت . میگفت وقتی عاشق بشی این آهنگ واست یه دنیا معنیه . با بند بند وجودم به خاطر یاد پدرم و حرفش لرزید . لرزیدن همان و سرازیر شدن اونا همان ...
بهداد – کجا باید ب ... چی شده ؟
اشکام رو پاک کردم – هیچی . ببخشید .
بهداد – چته خاله ؟
- هیچی . طوریم نیست . بریم خونه دوستم .
نگه داشت – تا نگی هیچ جا نمیریم .
با تندی بهش نگاه کردم ولی انگار نه انگار .
بهداد – هر چی هم که لفتش بدی فایده نداره . من پررو ترم .
- پس من و مهیا میریم شما بمونین !
همین که خواستم پیاده بشم قفل مرکزی رو زد . تو دلم گفتم ای تو اون روح تکنولوژی و صاحاب ماشین .
- بهداد خان خواهش میکنم .
بهداد – چرا از من فرار میکنی ؟
- من فرار نمیکنم .
بهداد – پس بگو چته .
- میشه بپرسم مسائل خصوصی زندگی من به شما چه ربطی داره ؟
بهداد – چون من .... بعد از کمی مکث گفت – رئیستم .
چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش – منو نگاه کن .
بهش نگاه کردم .
بهداد – چته خاله ؟
خدا چی بگم که ولم کنه- یاد پدرم افتادم .
بهداد – پدرت ؟
- بله . اون این ترانه رو دوست داشت . این اولین عید بدون باباست . من خیلی واسم سخته خونه رو بدون اون ببینم.
چونم رو ول کرد و گفت – تو دختر قوی هستی . من بهت افتخار میکنم . بدون مادر با این تربیت بسیار خوب پدرت بزرگ شدی و میتونم بفهمم پدرت چه آدم خوبی بوده . ولی پدرت رفته و دیگه هم زنده نمیشه . من میدونم که اون تورو اگه این طوری ببینه ناراحت میشه . تو میخوای پدرت رو ناراحت کنی ؟
حرفی نزدم .
ادامه داد – پس گریه نکن . تو خیلی قوی هستی .
سکوت تا خونه صبا ادامه داشت . گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میردم ولی به قلبم نهیب میزدم
ادامه دارد...
آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .
صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .
بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .
بهداد بود . جواب دادم – سلام .
بهداد – سلام خوبی؟
- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .
بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟
-سلامتی . خبری نیست .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله خوابیده .
بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟
- بله ...
بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .
- دست خدا و بنده های نامردش!
سکوت کرد .
- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .
بهداد – یعنی قطع کنم ؟
- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .
بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.
- ممنون . خداحافظ
بهداد – خدا حافظ .
قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .
برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .
- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟
صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟
- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه
صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟
- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .
صبا – چطوری؟
- یه نقشه هایی دارم .
صبا – جان من ؟ چی هست ؟
- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .
صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .
- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...
صبا – مهرشید ... ببینمت .
تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .
- چی ؟
صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...
صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...
صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟
- نمیتونم صبا نمیتونم .
صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .
- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .
صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .
- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .
صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .
- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...
صبا – یا چی ؟
- صبا .. مامانم زندست
صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟
- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .
صبا – کجاست ؟
- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .
صبا – بعدش؟
- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !
صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .
صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .
صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟
بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !
سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .
-باشه .
ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.
بهداد بود – بیداری؟
- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟
بهداد – نمیدونم چم شده .
- نمیدونین ؟
بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره
- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .
بهداد – فقط اونو نمیگم .
- مادر و خواهرتونم به زودی میان .
بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.
نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.
با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .
* * *
روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .
خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .
تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .
10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .
باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .
بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟
- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .
دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .
- بهداد خان .
نگام کرد – بله خاله ؟
- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .
رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .
اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .
بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .
بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .
- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .
بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟
- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .
زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .
- نمیشه بهداد خان.
بهداد – من دوستت دارم .
- اما من به شما علاقه ای ندارم .
بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم
- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .
بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟
- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .
بهداد – خاله داری منو میترسونیا .
خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .
تکونم داد – ندا چته ؟
ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!
زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .
مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .
تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .
همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .
اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .
یه نامه نوشتم .
سلام
مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .
شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .
براتون آرزوی موفقیت دارم .
گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .
پیاده شد و بغلم کرد .
صبا – سلام عزیزم .
- سلام .
صبا – خوبی؟
- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .
صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!
-بهتره بریم . الاناست که برسن .
صبا – کاش صبر میکردی برسن .
- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .
صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .
- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .
صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .
بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .
محکم بغلش کردم .
- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .
بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .
- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .
بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .
سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .
* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .
- درستن ؟
= تکمیله .
- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .
= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .
- دوستان ؟
= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .
- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .
= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .
جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟
صبا – قربانت تو خوبی؟
- خوبم . با زحمتای ما .
صبا – فدات جور نشد .
- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟
صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .
- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .
صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .
- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .
صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .
- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .
صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .
- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟
صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .
خندیدم – ای دیوونه .
صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی
- خدانگهدارت .
ادامه دارد....
آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .
صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .
بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .
بهداد بود . جواب دادم – سلام .
بهداد – سلام خوبی؟
- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .
بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟
-سلامتی . خبری نیست .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله خوابیده .
بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟
- بله ...
بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .
- دست خدا و بنده های نامردش!
سکوت کرد .
- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .
بهداد – یعنی قطع کنم ؟
- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .
بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.
- ممنون . خداحافظ
بهداد – خدا حافظ .
قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .
برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .
- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟
صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟
- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه
صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟
- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .
صبا – چطوری؟
- یه نقشه هایی دارم .
صبا – جان من ؟ چی هست ؟
- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .
صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .
- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...
صبا – مهرشید ... ببینمت .
تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .
- چی ؟
صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...
صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...
صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟
- نمیتونم صبا نمیتونم .
صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .
- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .
صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .
- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .
صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .
- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...
صبا – یا چی ؟
- صبا .. مامانم زندست
صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟
- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .
صبا – کجاست ؟
- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .
صبا – بعدش؟
- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !
صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .
صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .
صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟
بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !
سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .
-باشه .
ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.
بهداد بود – بیداری؟
- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟
بهداد – نمیدونم چم شده .
- نمیدونین ؟
بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره
- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .
بهداد – فقط اونو نمیگم .
- مادر و خواهرتونم به زودی میان .
بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.
نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.
با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .
* * *
روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .
خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .
تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .
10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .
باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .
بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟
- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .
دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .
- بهداد خان .
نگام کرد – بله خاله ؟
- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .
رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .
اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .
بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .
بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .
- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .
بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟
- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .
زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .
- نمیشه بهداد خان.
بهداد – من دوستت دارم .
- اما من به شما علاقه ای ندارم .
بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم
- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .
بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟
- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .
بهداد – خاله داری منو میترسونیا .
خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .
تکونم داد – ندا چته ؟
ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!
زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .
مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .
تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .
همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .
اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .
یه نامه نوشتم .
سلام
مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .
شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .
براتون آرزوی موفقیت دارم .
گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .
پیاده شد و بغلم کرد .
صبا – سلام عزیزم .
- سلام .
صبا – خوبی؟
- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .
صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!
-بهتره بریم . الاناست که برسن .
صبا – کاش صبر میکردی برسن .
- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .
صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .
- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .
صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .
بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .
محکم بغلش کردم .
- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .
بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .
- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .
بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .
سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .
* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .
- درستن ؟
= تکمیله .
- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .
= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .
- دوستان ؟
= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .
- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .
= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .
جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟
صبا – قربانت تو خوبی؟
- خوبم . با زحمتای ما .
صبا – فدات جور نشد .
- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟
صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .
- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .
صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .
- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .
صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .
- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .
صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .
- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟
صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .
خندیدم – ای دیوونه .
صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی
- خدانگهدارت .
ادامه دارد....