27-11-2016، 11:17
بهارو نازيو نيلوفر در ماشين نازي نشسته بودنو راننده هم محمد رضا بودو در ماشين بعدي پرهام پشت فرمان و شايان هم سمت شاگرد و اميدو حسين هم پشت نشسته بودند و به سمت ويلا ميرفتند پسرا استرسي عجيب كل بدنشون رو گرفته بود اما سعي ميكردن نشونش ندن تا دخترا بيشتر از اين بيشتر نترسن همگي خوب ميدونستن چيز خوبي در ويلا منتظرشون نيست در هردو ماشين جو خيلي بدي وجود داشت بلاخره بعد از چند دقيقه طاقت فرسا به ويلا رسيدن محمدرضا با كلافگي به عقب برگشت و روبه دخترا
گفت=من بازم ميگم بهتره شما نياين تو
نازي با سماجت گفت= نخيرم ما ميايم
محمدرضا مشتي روي فرمان كوبيدو زير لب گفت لعنتي
در با صداي جير جيري باز شد و همگي داخل شدن ويلا رو سكوتي ترسناك گرفته بود همگي خوب ميدونستن اين ارامش قبل از طوفان است
شايان=خوب گوش كنيد اگه باران يا درسا رو ديد طرفشون نميريد و به حرفاشون گوش نميكنيد
بهار=يعني چي چرا؟
حسين=چون اونا باران يا درسا نيستن و دارن كنترل ميشن خواهشا طرفشون نريد وگرنه تو دردسر ميوفتيم
دخترا باشه اي زير لب گفتن اميد رو به نيلوفر گفت=چندتا چيز لازم داريم
نيلوفر=چي ميخوايد
اميد=يه طناب محكم دوتا صندلي يه ميز گرد و يه قران با يه كاسه اب
نازي دست نيلوفرو گرفت و گفت=ما ميريم بياريمشون
محمدرضا=تنها نه منم باهاتون ميام
از داخل اشپزخونه ميز غذاخوري رو گذاشتن وسط حال و دوتا صندلي هم كنار هم و طناب و اب و قران رو روي ميز
پرهام رو به پسرا گفت= كي انجامش ميده
حسين گفت=بهتره تو شايان نباشيد چون هر اتفاقي ممكنه بيوفته
شايان=اما من ميخوام انجامش بدم
پرهام دستشو روي شونه شايان گذاشتو گفت=داداش من خودتم خوب ميدوني نميشه از خر شيطون بيا پايين
شايان دستاشو مشت كردو سرشو پايين انداخت محمدرضا و اميد به سمت ميز رفتن اميد از جيبش دوتا شمع برداشت و روشنشون كرد و دوطرف ميز گذاشت محمدرضا نفس عميقي كشيد و دستشو دراز كرد تا قران رو برداره اما با صداي درسا متوقف شد
درسا روي پله ها وايستاده بود و با مظلوميت به نازي و نيلوفر نگاه ميكرد
درسا=ترو خدا جلوشونو بگيريد..... نازي ....نيلوفر ......اونا ميخوان مارو بكشن
باران=اره بچه ها حرفشونو گوش نكنيد بياين كمكمون
نازي خواست به سمت درسا و باران بره ولي محمدرضا از پشت گرفتش و تو گوشش گفت=مگه نگفتم به حرفاشون گوش نكنيد
درسا با گريه گفت=نازي خيلي نامردي يعني حرفاي مني كه 15ساله باهم دوستيمو باور نداري اونوقت به اين پسره ي عوضي كه معلوم نيست قصدش از اين كارا چيه گوش كني
نازي كلافه شده بود نميدونست بايد چيكار كنه شايان اشاره اي به پرهام كردو باهم به سمت درسا و باران رفتن فعلا تنها راهي كه به فكر پسرا ميرسيد اين بود كه هر طور شده حواس باران و درسا رو از بقيه پرت كنن و سعي كنن درسا و باران واقعي رو برگردونن واسه همين شروع كردن به صحبت با باران و درسا
شايان روبه درسا گفت=اونروزي كه تو بازار ديدمت برق غرور چشمات منو به سمت تو جذب كرد ولي با خودم گفتم پسر كي ميخواي دوباره ببينيش اما چندروز بعد تو دانشگاه واقعا شگفت زدم كردي
پرهام ادامه داد=باران تو چشمات يه معصوميت خاصي داري كه خواه ناخواه به سمتت جذب ميشم ما پنج تا هميشه به كوه غرور معروف بوديم و به هيچ دختري رو نميداديم اما نميدونم چي شد كه تصميم گرفتيم بهتون كمك كنيم
شايان=درسا عاشقت شدم ميدوني چرا؟...چون مثل خودمي نميدونم چجوري ولي ميخوامت با همه ي وجودم
پرهام يه قدم جلو گذاشت=باران خودتم خوب ميدوني چقد واسم عزيزي و تا چه حد عاشقتم خودت هميشه حرفمو از چشمام ميخوني بيا اينجا بيا باهم تمومش كنيم بيا خانومم
نازيو نيلوفرو بهار با دهاني باز به اونا نگاه ميكردن درساوباران سست شده بودن شايان و پرهام خوب ميدونستن الان دارن با خودشون ميجنگن و اين بهترين فرصت بود با ارامي به سمتشون رفتن وقتي بهشون نزديك شدن چشماي درسا وحشي شدو خواست به شايان حمله كنه اما شايان سريع دستاشو پيجوند و از پشت گرفت پرهام به چشماي باران نگاه ميكردوهمينجوري بهش نزديك ميشد باران دستشو بالا برد و پرهام تيزي چاقو رو ديد پرهام با لحن ملايمي گفت=باراني اون چاقو رو بده به من
باران يه قدم عقب رفت اما پرهام سريع دستشو گرفت و پيچوند باران جيغي كشيد و چاقو رو ول كرد با پاهاش ضربه اي به پرهام زد اما پرهام بارانو رو دستاش بلند كرد به همراه شايان بارانو درسارو بستن به صندلي باران و درسا پي در پي جيغ ميكشيدن و ميخواستن خودشونو ازاد كنن درسا با تمام زورش گازي از بازوي شايان گرفت كه فرياد شايان به هوا رفت حسين سريع جلورفتو دستو پاي درسا رو بست درسا محكم خودشو تكون ميداد باران فريادي كشيد خواست بلندشه كه پرهام زد تو گوشش باران با چشمايي سرخ زل زد به پرهام و گفت=ميكشمتون
شايان كه از بازوش خون ميومد نشست روي زمين اميد سريع پيرهنش رو پاره كرده و دور بازوي شايان پيچيد
درسا و باران همچنان جيغ ميكشيدنو ميخواستن دستو پاشونو باز كنن شايان رو به محمدرضا فرياد كشيد=زود باش اگه دستاشونو باز كنن زندمون نميزارن
محمد رضا دستپاچه قران رو برداشت و سوره جن رو باز كرد وقتي بسم الله رو گفت درسا و باران ساكت شدن دخترها گوشه كز كرده بودند داشتن گريه ميكردند محمدرضا شروع به خوندن قران كرد با هر جمله اي كه ميگفت قسمت از بدن درسا و باران زخمي ميشدو خونريزي ميكرد نازي خواست جلوي محمد رضا رو بگيره با گريه گفت=بسه ترو خدا بس كنيد الان ميميرن بسه محمدرضا
حسين دادي سر نازي كشيد كه ساكت شد
حسين=بشين سر جات
محمد رضا بي توجه به قران خوندنش ادامه ميداد به ايه اخر كه رسيد همه ي شيشه هاي ويلا شكست دخترها جيغ كشيدند يكي از شيشه ها بازو بهارو زخمي كرد
محمدرضا ايه اخرم خوندو قران رو بست نفس عميقي كشيدو زل زد به بارانو درسا درسا سرشو بلند كرد محمد رضا با ديدن صورتش وحشت زده شد صورتش به طرز وحشت انگيزي ترك خورده بودو جاي سالمي نداشت شايان سر محمدرضا داد كشيد=زود باش تمومش كنننن
محمدرضا زير لب شروع به خواندن كلمات نامفهومي كرد رفته رفته صداش بلند تر ميشد صندلي باران و درسا از زمين بلند شد محمدرضا بي توجه به خوندن كلمات ادامه داد ميدونست ممكنه درسا يا باران بميرن اما چاره اي نداشت جمله اخرو كه گفت بارانو درسا محكم به زمين پرت شدند و فريادي گوش خراش كشيدند پرهام روبه دخترا گفت=نوبت شماست بايد سعي كنيد خاطرات خوبي رو كه باهم داشتين يادشون بيريد وقتي بهتون اشاره كردم بلند شيدو برد جلو
نيلوفر با صدايي لرزون گفت=نميتونم ...نميتونم
*****
اول از همه سلام ميكنم به همه دوستان خوبي كه اين رمان رو ميخونن
دوم اينكه از اين رمان فقط يك يا نهايتا دو پست ديگه مونده
سوم اينكه نامردا يه نظري يه سپاسي بزارين انگيزه داشته باشيم واسه پست اخر
چهارم خودمون ميدونيم رمان ويلاي نفرين شده اشكلاتي داره قلممون شايد درست نباشه ولي ما نويسنده هاي نوپايي هستيم با حمايت شما ميتونيم رمان هاي بهتري هم بنويسيم
و در اخز خيلي دوستون داريم منتظزر پست اخر باشيد
گفت=من بازم ميگم بهتره شما نياين تو
نازي با سماجت گفت= نخيرم ما ميايم
محمدرضا مشتي روي فرمان كوبيدو زير لب گفت لعنتي
در با صداي جير جيري باز شد و همگي داخل شدن ويلا رو سكوتي ترسناك گرفته بود همگي خوب ميدونستن اين ارامش قبل از طوفان است
شايان=خوب گوش كنيد اگه باران يا درسا رو ديد طرفشون نميريد و به حرفاشون گوش نميكنيد
بهار=يعني چي چرا؟
حسين=چون اونا باران يا درسا نيستن و دارن كنترل ميشن خواهشا طرفشون نريد وگرنه تو دردسر ميوفتيم
دخترا باشه اي زير لب گفتن اميد رو به نيلوفر گفت=چندتا چيز لازم داريم
نيلوفر=چي ميخوايد
اميد=يه طناب محكم دوتا صندلي يه ميز گرد و يه قران با يه كاسه اب
نازي دست نيلوفرو گرفت و گفت=ما ميريم بياريمشون
محمدرضا=تنها نه منم باهاتون ميام
از داخل اشپزخونه ميز غذاخوري رو گذاشتن وسط حال و دوتا صندلي هم كنار هم و طناب و اب و قران رو روي ميز
پرهام رو به پسرا گفت= كي انجامش ميده
حسين گفت=بهتره تو شايان نباشيد چون هر اتفاقي ممكنه بيوفته
شايان=اما من ميخوام انجامش بدم
پرهام دستشو روي شونه شايان گذاشتو گفت=داداش من خودتم خوب ميدوني نميشه از خر شيطون بيا پايين
شايان دستاشو مشت كردو سرشو پايين انداخت محمدرضا و اميد به سمت ميز رفتن اميد از جيبش دوتا شمع برداشت و روشنشون كرد و دوطرف ميز گذاشت محمدرضا نفس عميقي كشيد و دستشو دراز كرد تا قران رو برداره اما با صداي درسا متوقف شد
درسا روي پله ها وايستاده بود و با مظلوميت به نازي و نيلوفر نگاه ميكرد
درسا=ترو خدا جلوشونو بگيريد..... نازي ....نيلوفر ......اونا ميخوان مارو بكشن
باران=اره بچه ها حرفشونو گوش نكنيد بياين كمكمون
نازي خواست به سمت درسا و باران بره ولي محمدرضا از پشت گرفتش و تو گوشش گفت=مگه نگفتم به حرفاشون گوش نكنيد
درسا با گريه گفت=نازي خيلي نامردي يعني حرفاي مني كه 15ساله باهم دوستيمو باور نداري اونوقت به اين پسره ي عوضي كه معلوم نيست قصدش از اين كارا چيه گوش كني
نازي كلافه شده بود نميدونست بايد چيكار كنه شايان اشاره اي به پرهام كردو باهم به سمت درسا و باران رفتن فعلا تنها راهي كه به فكر پسرا ميرسيد اين بود كه هر طور شده حواس باران و درسا رو از بقيه پرت كنن و سعي كنن درسا و باران واقعي رو برگردونن واسه همين شروع كردن به صحبت با باران و درسا
شايان روبه درسا گفت=اونروزي كه تو بازار ديدمت برق غرور چشمات منو به سمت تو جذب كرد ولي با خودم گفتم پسر كي ميخواي دوباره ببينيش اما چندروز بعد تو دانشگاه واقعا شگفت زدم كردي
پرهام ادامه داد=باران تو چشمات يه معصوميت خاصي داري كه خواه ناخواه به سمتت جذب ميشم ما پنج تا هميشه به كوه غرور معروف بوديم و به هيچ دختري رو نميداديم اما نميدونم چي شد كه تصميم گرفتيم بهتون كمك كنيم
شايان=درسا عاشقت شدم ميدوني چرا؟...چون مثل خودمي نميدونم چجوري ولي ميخوامت با همه ي وجودم
پرهام يه قدم جلو گذاشت=باران خودتم خوب ميدوني چقد واسم عزيزي و تا چه حد عاشقتم خودت هميشه حرفمو از چشمام ميخوني بيا اينجا بيا باهم تمومش كنيم بيا خانومم
نازيو نيلوفرو بهار با دهاني باز به اونا نگاه ميكردن درساوباران سست شده بودن شايان و پرهام خوب ميدونستن الان دارن با خودشون ميجنگن و اين بهترين فرصت بود با ارامي به سمتشون رفتن وقتي بهشون نزديك شدن چشماي درسا وحشي شدو خواست به شايان حمله كنه اما شايان سريع دستاشو پيجوند و از پشت گرفت پرهام به چشماي باران نگاه ميكردوهمينجوري بهش نزديك ميشد باران دستشو بالا برد و پرهام تيزي چاقو رو ديد پرهام با لحن ملايمي گفت=باراني اون چاقو رو بده به من
باران يه قدم عقب رفت اما پرهام سريع دستشو گرفت و پيچوند باران جيغي كشيد و چاقو رو ول كرد با پاهاش ضربه اي به پرهام زد اما پرهام بارانو رو دستاش بلند كرد به همراه شايان بارانو درسارو بستن به صندلي باران و درسا پي در پي جيغ ميكشيدن و ميخواستن خودشونو ازاد كنن درسا با تمام زورش گازي از بازوي شايان گرفت كه فرياد شايان به هوا رفت حسين سريع جلورفتو دستو پاي درسا رو بست درسا محكم خودشو تكون ميداد باران فريادي كشيد خواست بلندشه كه پرهام زد تو گوشش باران با چشمايي سرخ زل زد به پرهام و گفت=ميكشمتون
شايان كه از بازوش خون ميومد نشست روي زمين اميد سريع پيرهنش رو پاره كرده و دور بازوي شايان پيچيد
درسا و باران همچنان جيغ ميكشيدنو ميخواستن دستو پاشونو باز كنن شايان رو به محمدرضا فرياد كشيد=زود باش اگه دستاشونو باز كنن زندمون نميزارن
محمد رضا دستپاچه قران رو برداشت و سوره جن رو باز كرد وقتي بسم الله رو گفت درسا و باران ساكت شدن دخترها گوشه كز كرده بودند داشتن گريه ميكردند محمدرضا شروع به خوندن قران كرد با هر جمله اي كه ميگفت قسمت از بدن درسا و باران زخمي ميشدو خونريزي ميكرد نازي خواست جلوي محمد رضا رو بگيره با گريه گفت=بسه ترو خدا بس كنيد الان ميميرن بسه محمدرضا
حسين دادي سر نازي كشيد كه ساكت شد
حسين=بشين سر جات
محمد رضا بي توجه به قران خوندنش ادامه ميداد به ايه اخر كه رسيد همه ي شيشه هاي ويلا شكست دخترها جيغ كشيدند يكي از شيشه ها بازو بهارو زخمي كرد
محمدرضا ايه اخرم خوندو قران رو بست نفس عميقي كشيدو زل زد به بارانو درسا درسا سرشو بلند كرد محمد رضا با ديدن صورتش وحشت زده شد صورتش به طرز وحشت انگيزي ترك خورده بودو جاي سالمي نداشت شايان سر محمدرضا داد كشيد=زود باش تمومش كنننن
محمدرضا زير لب شروع به خواندن كلمات نامفهومي كرد رفته رفته صداش بلند تر ميشد صندلي باران و درسا از زمين بلند شد محمدرضا بي توجه به خوندن كلمات ادامه داد ميدونست ممكنه درسا يا باران بميرن اما چاره اي نداشت جمله اخرو كه گفت بارانو درسا محكم به زمين پرت شدند و فريادي گوش خراش كشيدند پرهام روبه دخترا گفت=نوبت شماست بايد سعي كنيد خاطرات خوبي رو كه باهم داشتين يادشون بيريد وقتي بهتون اشاره كردم بلند شيدو برد جلو
نيلوفر با صدايي لرزون گفت=نميتونم ...نميتونم
*****
اول از همه سلام ميكنم به همه دوستان خوبي كه اين رمان رو ميخونن
دوم اينكه از اين رمان فقط يك يا نهايتا دو پست ديگه مونده
سوم اينكه نامردا يه نظري يه سپاسي بزارين انگيزه داشته باشيم واسه پست اخر
چهارم خودمون ميدونيم رمان ويلاي نفرين شده اشكلاتي داره قلممون شايد درست نباشه ولي ما نويسنده هاي نوپايي هستيم با حمايت شما ميتونيم رمان هاي بهتري هم بنويسيم
و در اخز خيلي دوستون داريم منتظزر پست اخر باشيد