20-11-2016، 10:57
بهارو حسين در بالكن وايستاده بودند و به شهر نگاه ميكردن كه حسين گفت=بهار خانوم
بهار لبخندي زدو گفت= بله اقا حسين
حسين داشت با خودش كلنجار ميرفت كه چجوري اين موضوع روبه بهار بگه بلاخره لب باز كردو گفت=خب راستش خيلي وقته به اين موضوع فكر ميكنم كه منو شما خب......
بهار كه استرس گرفته بود سرش را پايين انداخت و گفت= منو شما چي؟
حسين كه از خجالت پيشونيش عرق كرده بود به ارامي گفت=
-بهار با من ازدواج ميكني ؟
بهار سرش را پايين انداختو گفت=عجب موضوع مهمي
حسين لبخندي زدو گفت=بله خيلي مهمه
بهار يكي از بروهايش را بالاانداخت و گفت=تو اين شرايط ؟
حسين سرش را پايين انداخت و گفت= خواهش ميكنم بهش فكر كنيد اميدوارم جوابتون مثبت باشه
و سريع از بالكن خاج شد و به سمت اشپزخانه رفت و يك ليوان اب خورد و زير لب گفت= اخيش راحت شدم
بهار بعد از اينكه حسين از بالكن بيرون رفت يزره فكر كرد و لبخندي زد اون واقعا عاشق حسين بود و نميخواست اون رواز دست بده
محمد رضا و نازي غافل از اتفاقاتي كه افتاده بي توجه به اطرافشون با همديگه صحبت ميكردند و خاطرات با مزه خودشون رو براي همديگه تعريف ميكردند نازي=اقاي محمد رضا
محمد رضا لبخند ي زدو گفت= بگو محمد رضا از اقا بدم مياد احساس ميكنم پير مردم
ناز ي با خجالت گفت= محمدرضا
محمد رضا با عشق نگاهش كردو گفت=جانم
نازي كه از خجالت و خوشحالي نميدانست چيكار كنه بي مقدمه گفت=
- راستي شما سربازي رفتيد ؟
محمدرضا=اره كه رفتم با همين چهارتا داداشام رفتم
نازي با تعجب گفت= چه جالب هر پنج تايي تويه پادگان بوديد
محمدرضا=بله اينطورياست انقد به هم وابسته ايم
نازي اي پرتقالي كه پوست كنده بود به محمد رضا تعارف كرد
محمد رضا با لبخندي كه نازي براش ضعف ميرفت تكه اي از پرتقال را برداشت و گفت=مرسي خانومي
نيلوفر تنها نشسته بود و داشت با گوشي تازه اش كلش بازي ميكرد اميد هم روبه رويش نشسته بود و با لبخند نيلو رو تماشا ميكرد نيلوفر سرش را بالا اورد و با اميد چشم تو چشم شد اميد لبخندي با عشق به نيلوفر زد نيلوفر قرمز شد و سرش را پايين انداخت اميد توي دلش گفت كاش ميتوانستم ان لپ هاي گل انداخته اش را گاز بگيرم
نيلوفر= جانم ؟؟؟؟؟
اميد كه فهميده بود فكرش را بلند گفته با تپه تپه گفت=نه يعني چيزه امممم خب من......
نيلوفر سرش را زير انداخت و ريز ريز خنديد اميد وقتي خنده ي نيلوفر رو ديد نفسي از سر اسودگي كشيد
باران در اشپزخانه روي صندلي نشسته بود و عميقا تو فكر بود انقدر تو فكر بود كه وقتي پرهام وارد اشپزخانه شد نفهميد پرهام وقتي باران را توي فكر ديد صندلي روبهرويش رو بيرون كشيد و روي ان نشست و زل زد به باران چقدر اين دخترك را دوست داشت واقعا كي اينهمه عاشق شدند پرهام و دوستانش كه اصلا به دخترا ها محل هم نميدادند چي شد اينهمه عاشق شدند اون هم ناخواسته واقعا اونها كه به پنج كوه غرور معروف بودند حاضر شدند به پنج تا دختر كمك كنند انگار اين ماجرا جزوي از سرنوشت اونها بود
باران سرش را بالا گرفت و با پرهام چشم تو چشم شدند باران چيزي در چشمان پرهام ديد كه اينروزها حس ميكرد بد جور گرفتارش است حسي كه بهش عشق ميگفتن اما باران اعتقادي بهش نداشت ولي الان كه نميتوانست چشم از پرهام برداره كم كم داشت باور ميكرد عشق وجود داره انقدر در سياهي چشمان رهام غرق بود تا اينكه در به صدا در امد پرهام سريع به خودش امد با كلافگي دستي بر صورت خود كشيد و به سمت در رفت و ان رو باز كرد باران هم به سمت در رفت و درسا را با صورتي به رنگ گچ ديد و شايان را هم پشت سرش بقيه هم در حال جمع شده بودن و به درسا و شايان نگاه ميكردن باران به خودش امد و زير بازوي درسا را گرفت و اورا روي مبل نشاند درسا با صداي ضعيفش گفت= اب اب ميخوام
نيلوفر سريع از جايش بلند شد به سمت اشپز خانه رفتد دقايقي بعد با يك ليوان اب بالا سر درسا رفت باران با ناراحتي رو به شايان گفت=ويلا اتيش گرفت ؟
شايان با كلافگي دستش را در موهاي خوش حالتش فرو كرد و گفت=
-نخير ويلا سالمه سالم بود همش يه تله بود كه خداروشكر جون سالم به در برديم
همگي با هم گفتند=واقعاااااا؟؟؟؟
شايان از اين هماهنگي لبخندي زدو گفت=اره واقعا
درسا دستش را روي د سته مبل گذاشت و خواست بلند بشه اما تا روي پاهاش وايستاد سرش گيج رفتو قبل از اينكه روي زمين بيوفته شايان گرفتش بهار جلو رفت و دستشو روي پيشوني درسا گذاشت اما بعد از تماس دستش با پيشوني درسا سريع عقب كشيد و گفت=وايي چقدر داغه
درسا زير لب گفت= سر...سردمه
نازي با تعجب گفت=اما هم خونه گرمه هم تو داري تو تب ميسوزي
دسا درحالي كه از سرما دندوناش به هم ميخورد گفت=سر...سرر..سردمه
شايان با داد گفت= زود باشين يه اورژانس خبر كنيد حالش خيلي بده
محمد رضا با دستپاچگي شماره اورژانسو گرفت و ادرس خونه رو داد شايان درسا رو روي دستاش بلند كردو به سمت اتاق رفت و اروم روي تخت گذاشت درسا كه حالش وخيم بود و تقريبا هذيون ميگفت دست شايان رو گرفت و گفت=چقد داغي شايان
در باز شدو اميدو حسين به همراه يه دكتر و پرستار اومدن بالاي سر درسا و از پسرا خواستن از اتاق خارج بشن
همگي در حال نشسته بودن و منتظر بودن تا دكتر از اتاق خارج شه دقايقي بعد دكتر از اتاق خارج شد اولين نفر شايان بلند شد و بطرف دكتر رفتدكتر با ارامش گفت=نگران نباشين حالش خوبه افت فشار داشته اما قبلا سرما خوردگي خفيفي هم بوده كه متوجه نشده و با افت ناگهاني فشار وضعيت وخيم شده تو اين چند مدت اخير احتمالا خيلي دچار استرس ويا ترس ميشدن و همين روحيشون رو خراب كرده مراقبش باشد
و به سمت در رفت و همراه پرسار خارج شدند بچه ها توي حال نشسته بودند باران گفت=حق با دكتره تو اين چند مدت روحيه هممون داغون شده با اينكه ميخنديم اما مثل قبل نيستيم ديگه شوخي نميكنيم شيطوني و كل كل نميكنيم بايد از دست اون لعوناردو ورونيكاي لعنتي خلاص بشيم به هرقيمتي كه شده
نيلوفر=اره حق با بارانه تازه خانواده هامون مارو به نيت درس خوندن به اينجا فرستادن كه متاسفانه هركاري ميكنيم جز درس خوندن
بهار=خب ..خب نميشه كاري كرد بميرن ؟
حسين=نه جن ها از جنس اتشن و جسمي ندارن كه بميرن فقط ميشه روحشون رو به جهنم فرستاد
نازي=يعني كاري از دستمون بر نمياد ؟
محمدرضا= بر مياد و بايد همه راضي باشن به خصوص درسا خانوم
نيلوفر با اخم گفت=كه هيچ وقت راضي نميشه
باران با بيحالي گفت= درسا با من .من راضيش ميكنم ولي اول بگيد چيكار ميخوايد بكنيد ؟
پرهام با لبخند رو به باران گفت= بايد اول احضارشون كنيم و بعد اونا رو نفرين كنيم و از خدا بخوايم تا اونا رو به جهنم بفرسته
اميد=اما اين كارو قبل از تسخير شدن يكي از شما بايد انجام داد خودتون كه ميدونيد چرا
بهار با ياد اوري اون حرفا لرزيد باران كه از چيزي خبر نداشت رو به پسرا گفت=اگه تسخير بشيم چي ميشه ؟
شايان سرشو پايين انداختو تموم اون حرفارو به باران گفت
باران ناباورانه به پرهام زل زد و با چشماش از پرهام ميخواست تا بهش بگه تموم اون حرفا دروغه اما پرهام با ناراحت گفت=
-متاسفم
سكوت بدي جمع رو فرا گرفته بود كه ناگهان گوشي نيلوفر به صدا در اومد نيلوفر گوشيشو برداشت و به شماره نگاه كرد اما ناشناس بود با خودش گفت شايد از خونه باشه و دكمه ي اتصالو زد و گفت=الو
-........
الو بفرماييد
-..........
خواست تماس را قطع كند كه صداي پسري ناشناس در گوشش پيچيد
-سلام نيلوفر
نيلوفر با اخم گفت=شما ؟؟
ناشناس=نشناختي عزيزم
نيلوفر=بايد ميشناختم ؟؟ گفتم شما ؟
ناشناس=عزيز دلم چرا عصباني ميشي من يكي از بهترين دوستاتم
نيلوفر كه از پرويي شخص عاصي شده بود گففت= اقاي محترم من دوست پسر ندارم
اميد با اخم زل زد به نيلوفر
نيلوفر= اميد شمارمو بهت داده ؟ اره ؟؟
اميد كه فكر ميكرد منظور نيلوفر اونه اخمش رو غليظ تر كرد اما نيلوفر دوست پسر سابقش اميد را ميگفت
ناشناس= اوه اوه انگار خيلي به خون داداش ما تشنه اي
نيلوفر با لحن فرياد گونه اي گفت=
-اگه فقط يبار فقط يبار ديگه به اين خط زنگ بزني پدرتو در ميارم حالا ببين به اون اميد عوضي بي ناموسم بگو زياد زحمت نكشه از امروز خطمو عوض ميكنم نميتونه اذيت كنه
و تماس را قطع كرد
اميد با چشماني به خون نشسته به نيلوفر نگاه ميكرد و بقيه هم با چهره هايي شبيه به علامت سوال نگاهش ميكردند نيلوفر با ديدن چهره ي انها گفت = چيه چتونه چرا اينجوري نگام ميكنيد ؟؟
اميد بلند شدو و با داد گفت= يعني چي اين حرفا كي عوضيو بي ناموسه هاننن ؟
نبلوفر با تخسي زل زد تو چشاي اميدو گفت= تو چرا واسه من كاسه داغ تر از اش ميشي
اميد با عصبانيت گفت= فحش ميدي زبون درازي هم ميكني ؟
نيلوفر= برو بابا حوصلتو ندارم
و سريع به سمت اتاقي كه درسا در اون خوابيده بود رفت
اميد زير لب چيزي گفت و نشست
باران كه ديد اميد دارد اشتباه فكر ميكند سريع رو به اميد گفت=اقا اميد
اميد كه غرق در فكر بود گفت=هوم
شايان با ارنج زد به پهلوي اميدو گفت =باران خانوم با شما بودن
اميد سرش رو بلند كردو و منتظر به باران چشم دوخت
باران= از دست نيلوفر ناراحت نشيد منظور از اميد شما نبودين نيلو يه اميد ديگه رو ميگفت اميد سخاوتمند كه دوست پسر قبليش بودو دست از سرش ير نميداره
اميد با تعجب گفت=واقعا ؟
باران سرش رو به معني اره تكون داد اميد زير لب گفت يعني چي دوست پسر قبليش غلط كرده به نيلوي من چپ نگاه ميكنه حسابشو ميرسم
شايان و پرهام كه حرف هاي اميد را شنيده بودند با لبخند به يكديگر چشمك زدند
محمد رضا از بلند شدو گفت= بهتره ما ديگه بريم تا شمام استراحت كنيد
با اين حرف همگي بلند شدند نازي و بهار پسر هارو بدرقه كردند و باران به سمت اتاق خواب حركت كرد
نيلوفر كنار تخت نشسته بودو و به قيافه ي درسا كه در خواب شبيه كودكان سه چهار ساله بود نگاه ميكرد و ارام موهايش را نوازش ميكرد باران ارام دست هايش را روي شانه ي نيلوفر گذاشت و فشار خفيفي به شانه اش داد
نيلوفر ارام گفت=درسا تو خيلي شيطون و شوخ بودي به قول بهار تو نمكدونموني تو نباشي هممون افسرده ايم چت شده اخه ؟
قطره اشكي از چشمش پايين افتاد و ادامه داد=من اين درسا و نميخوام من دلم واسه درساي شيطون خودم تنگ شده همون درسا كه تا صبح يه بند حرف ميزد
قطره اشك بعدي چكيد=درسا پاشو پاشو خواهري پاشو شلوغ كنيم
گريه اش شدت گرفت و صداي هق هقش دو كل اتاق پيچيد در باز شدو بهارو نازي داخل شدند باران سر نيلوفر را در اغوش گرفت و گفت=
-همچي درست ميشه از اينجا كه رفتيم دوباره ميشيم همون اكيپ شادو شيطون
نازي و بهار هم كه دلشان گرفته بود امدند و جلوي نيلوفروباران نشستند
بهار= ديوونه چرا گريه ميكني الان منم گريم ميگيره ها
نازي=فكر نميكردم انقدر بهش وابسته باشم
بهار=اره منم فكر نميكردم انقد برام عزيز باشه
نيلوفر با گريه گفت=دلم ميخواد بازم برام غيرتي بشه
باران با بغض گفت= دلم واسه شيطنتامون تنگ شده
نيلوفر با لبخند گفت=يادتونه اونروز زير صندلي معلم ميخ گذاشتيم چقد گفت اينكارو نكنيم ولي ادم بشو نبوديم كه بلاخره خودشم شيظنتش گل كردو ميخ هارو گذاشت و قبل از اومدن معلم رفت گروه سرود معلمم وقتي نشست رو صندلي دادش رفت هوا و چون ما پنج تا شر كلاس بوديم مارو تنبيه كرد
هر چهار نفرشون با ياد اوري اونروز كلي خنديدن بعد بلند شدن و به پاين رفتن بهار=دخترا شام چي بخوريم ؟
نازي=اممممم فكر كنم سه گزينه داريم
نيلوفر=چي ؟
بهار=نيمرو
نازي=املت
بهار=تخم مرغ اب پز
نازي= و انتخاب شما كدام است ؟
نيلوفر و باران خنديدن كه در به صدا در اومد باران درو باز كرد وشايان رو با اخم هاي در هم و پشت سرش هم پسرا با لبخند
باران= چيزي شده اقا شايان ؟
شايان=چيزه درسا حالش خوبه ؟
باران با پرويي گفت= بله درسا خانومممم حالشون خوبه
شايان اخم هايش رو بيشتر درهم كشيد و گفت= بله منظورم درسا خانوممممم بود و اينكه پسرا ميخوان شمارو ببرن بيرون تا حالتون بهتر بشه
باران با تعجب يه نگاه به پسرا بعد يه نگاه به شكم خاليش بعد يه نگاه به ساعت انداخت و مردد گفت=الان ؟ اين موقع شب ؟
پرهام نگاهي به ساعت زيباي مردانه اش انداختو گفت=ساعت تازه يازده شبه
محمدرضا=تازه مطمعنم شامم نخورديد
باران به صورت پرهام نگاهي انداختو گفت=وايستيد من به دخترا بگم
و رفت داخل خونه
نيلوفر=كي بود ؟
بهار=اخه شاسكول بقير از ما و پسرا كي تو اين ساختمونه يا اصلا مارو ميشناسه ؟
نيوفر با گيجي گفت=وااا چرا به ذهن خودم نرسيد
بهار با حرص خواست چيزي بگويد كه نازي رو به باران گفت=
-چيشده باران
باران=پسرا ميگن بياين بريم بيرون
همگي ساكت شدند نازي دوباره گفت=الان كه دير وقته
باران=منم همين حرفو گفتم ولي خب تازه ساعت يازدهه و شامم نخورديم
نيلوفر=چرا ناز ميكنين بياين بريم حاضر شيم خب
بهار متفكر گفت=اين پسرا مشكوك ميزننا
نازي اخم كردو گفت=زشته الان ميشنون
نيلوفر با شيظنت گفت=بريم..بريييم...برييم.پاشيددد...بريممم.
باران با حرص گفت= ببند دهنتو سرم رفت باشه بريد حاضر شيد
همگي حاضر شدند و بي توجه به درسا به طرف پسرا رفتن كه شايان گفت=درسا چي اونو تنها ميزاريد ؟
بهار گفت=وايي اصلا يادم رفته بود
شايان اخم كردو گفت=ديگه شما با پسرا بريد من ميمونم تا درسا تنها نباشه نگرانم نباشيد حواسم بهش هست
دخترا مردد با پسرا خارج شدند شايان وارد خانه شدو در را بست به طرف ااق درسا رفت و كنار تخت نشست و به درسا زل زد
****
از همه دوستاي خوبم ممنونم كه وقت باارزششون رو با خوندن رمان ما صرف ميكنن اميدوارم از رمان تا اينجا خوشتمون اومده باشه
اگرم پيشنهاد يا نظري در مورد رمان دارين به خودم يا گيسو جون پ.خ بديد ممنون ميشم
بهار لبخندي زدو گفت= بله اقا حسين
حسين داشت با خودش كلنجار ميرفت كه چجوري اين موضوع روبه بهار بگه بلاخره لب باز كردو گفت=خب راستش خيلي وقته به اين موضوع فكر ميكنم كه منو شما خب......
بهار كه استرس گرفته بود سرش را پايين انداخت و گفت= منو شما چي؟
حسين كه از خجالت پيشونيش عرق كرده بود به ارامي گفت=
-بهار با من ازدواج ميكني ؟
بهار سرش را پايين انداختو گفت=عجب موضوع مهمي
حسين لبخندي زدو گفت=بله خيلي مهمه
بهار يكي از بروهايش را بالاانداخت و گفت=تو اين شرايط ؟
حسين سرش را پايين انداخت و گفت= خواهش ميكنم بهش فكر كنيد اميدوارم جوابتون مثبت باشه
و سريع از بالكن خاج شد و به سمت اشپزخانه رفت و يك ليوان اب خورد و زير لب گفت= اخيش راحت شدم
بهار بعد از اينكه حسين از بالكن بيرون رفت يزره فكر كرد و لبخندي زد اون واقعا عاشق حسين بود و نميخواست اون رواز دست بده
محمد رضا و نازي غافل از اتفاقاتي كه افتاده بي توجه به اطرافشون با همديگه صحبت ميكردند و خاطرات با مزه خودشون رو براي همديگه تعريف ميكردند نازي=اقاي محمد رضا
محمد رضا لبخند ي زدو گفت= بگو محمد رضا از اقا بدم مياد احساس ميكنم پير مردم
ناز ي با خجالت گفت= محمدرضا
محمد رضا با عشق نگاهش كردو گفت=جانم
نازي كه از خجالت و خوشحالي نميدانست چيكار كنه بي مقدمه گفت=
- راستي شما سربازي رفتيد ؟
محمدرضا=اره كه رفتم با همين چهارتا داداشام رفتم
نازي با تعجب گفت= چه جالب هر پنج تايي تويه پادگان بوديد
محمدرضا=بله اينطورياست انقد به هم وابسته ايم
نازي اي پرتقالي كه پوست كنده بود به محمد رضا تعارف كرد
محمد رضا با لبخندي كه نازي براش ضعف ميرفت تكه اي از پرتقال را برداشت و گفت=مرسي خانومي
نيلوفر تنها نشسته بود و داشت با گوشي تازه اش كلش بازي ميكرد اميد هم روبه رويش نشسته بود و با لبخند نيلو رو تماشا ميكرد نيلوفر سرش را بالا اورد و با اميد چشم تو چشم شد اميد لبخندي با عشق به نيلوفر زد نيلوفر قرمز شد و سرش را پايين انداخت اميد توي دلش گفت كاش ميتوانستم ان لپ هاي گل انداخته اش را گاز بگيرم
نيلوفر= جانم ؟؟؟؟؟
اميد كه فهميده بود فكرش را بلند گفته با تپه تپه گفت=نه يعني چيزه امممم خب من......
نيلوفر سرش را زير انداخت و ريز ريز خنديد اميد وقتي خنده ي نيلوفر رو ديد نفسي از سر اسودگي كشيد
باران در اشپزخانه روي صندلي نشسته بود و عميقا تو فكر بود انقدر تو فكر بود كه وقتي پرهام وارد اشپزخانه شد نفهميد پرهام وقتي باران را توي فكر ديد صندلي روبهرويش رو بيرون كشيد و روي ان نشست و زل زد به باران چقدر اين دخترك را دوست داشت واقعا كي اينهمه عاشق شدند پرهام و دوستانش كه اصلا به دخترا ها محل هم نميدادند چي شد اينهمه عاشق شدند اون هم ناخواسته واقعا اونها كه به پنج كوه غرور معروف بودند حاضر شدند به پنج تا دختر كمك كنند انگار اين ماجرا جزوي از سرنوشت اونها بود
باران سرش را بالا گرفت و با پرهام چشم تو چشم شدند باران چيزي در چشمان پرهام ديد كه اينروزها حس ميكرد بد جور گرفتارش است حسي كه بهش عشق ميگفتن اما باران اعتقادي بهش نداشت ولي الان كه نميتوانست چشم از پرهام برداره كم كم داشت باور ميكرد عشق وجود داره انقدر در سياهي چشمان رهام غرق بود تا اينكه در به صدا در امد پرهام سريع به خودش امد با كلافگي دستي بر صورت خود كشيد و به سمت در رفت و ان رو باز كرد باران هم به سمت در رفت و درسا را با صورتي به رنگ گچ ديد و شايان را هم پشت سرش بقيه هم در حال جمع شده بودن و به درسا و شايان نگاه ميكردن باران به خودش امد و زير بازوي درسا را گرفت و اورا روي مبل نشاند درسا با صداي ضعيفش گفت= اب اب ميخوام
نيلوفر سريع از جايش بلند شد به سمت اشپز خانه رفتد دقايقي بعد با يك ليوان اب بالا سر درسا رفت باران با ناراحتي رو به شايان گفت=ويلا اتيش گرفت ؟
شايان با كلافگي دستش را در موهاي خوش حالتش فرو كرد و گفت=
-نخير ويلا سالمه سالم بود همش يه تله بود كه خداروشكر جون سالم به در برديم
همگي با هم گفتند=واقعاااااا؟؟؟؟
شايان از اين هماهنگي لبخندي زدو گفت=اره واقعا
درسا دستش را روي د سته مبل گذاشت و خواست بلند بشه اما تا روي پاهاش وايستاد سرش گيج رفتو قبل از اينكه روي زمين بيوفته شايان گرفتش بهار جلو رفت و دستشو روي پيشوني درسا گذاشت اما بعد از تماس دستش با پيشوني درسا سريع عقب كشيد و گفت=وايي چقدر داغه
درسا زير لب گفت= سر...سردمه
نازي با تعجب گفت=اما هم خونه گرمه هم تو داري تو تب ميسوزي
دسا درحالي كه از سرما دندوناش به هم ميخورد گفت=سر...سرر..سردمه
شايان با داد گفت= زود باشين يه اورژانس خبر كنيد حالش خيلي بده
محمد رضا با دستپاچگي شماره اورژانسو گرفت و ادرس خونه رو داد شايان درسا رو روي دستاش بلند كردو به سمت اتاق رفت و اروم روي تخت گذاشت درسا كه حالش وخيم بود و تقريبا هذيون ميگفت دست شايان رو گرفت و گفت=چقد داغي شايان
در باز شدو اميدو حسين به همراه يه دكتر و پرستار اومدن بالاي سر درسا و از پسرا خواستن از اتاق خارج بشن
همگي در حال نشسته بودن و منتظر بودن تا دكتر از اتاق خارج شه دقايقي بعد دكتر از اتاق خارج شد اولين نفر شايان بلند شد و بطرف دكتر رفتدكتر با ارامش گفت=نگران نباشين حالش خوبه افت فشار داشته اما قبلا سرما خوردگي خفيفي هم بوده كه متوجه نشده و با افت ناگهاني فشار وضعيت وخيم شده تو اين چند مدت اخير احتمالا خيلي دچار استرس ويا ترس ميشدن و همين روحيشون رو خراب كرده مراقبش باشد
و به سمت در رفت و همراه پرسار خارج شدند بچه ها توي حال نشسته بودند باران گفت=حق با دكتره تو اين چند مدت روحيه هممون داغون شده با اينكه ميخنديم اما مثل قبل نيستيم ديگه شوخي نميكنيم شيطوني و كل كل نميكنيم بايد از دست اون لعوناردو ورونيكاي لعنتي خلاص بشيم به هرقيمتي كه شده
نيلوفر=اره حق با بارانه تازه خانواده هامون مارو به نيت درس خوندن به اينجا فرستادن كه متاسفانه هركاري ميكنيم جز درس خوندن
بهار=خب ..خب نميشه كاري كرد بميرن ؟
حسين=نه جن ها از جنس اتشن و جسمي ندارن كه بميرن فقط ميشه روحشون رو به جهنم فرستاد
نازي=يعني كاري از دستمون بر نمياد ؟
محمدرضا= بر مياد و بايد همه راضي باشن به خصوص درسا خانوم
نيلوفر با اخم گفت=كه هيچ وقت راضي نميشه
باران با بيحالي گفت= درسا با من .من راضيش ميكنم ولي اول بگيد چيكار ميخوايد بكنيد ؟
پرهام با لبخند رو به باران گفت= بايد اول احضارشون كنيم و بعد اونا رو نفرين كنيم و از خدا بخوايم تا اونا رو به جهنم بفرسته
اميد=اما اين كارو قبل از تسخير شدن يكي از شما بايد انجام داد خودتون كه ميدونيد چرا
بهار با ياد اوري اون حرفا لرزيد باران كه از چيزي خبر نداشت رو به پسرا گفت=اگه تسخير بشيم چي ميشه ؟
شايان سرشو پايين انداختو تموم اون حرفارو به باران گفت
باران ناباورانه به پرهام زل زد و با چشماش از پرهام ميخواست تا بهش بگه تموم اون حرفا دروغه اما پرهام با ناراحت گفت=
-متاسفم
سكوت بدي جمع رو فرا گرفته بود كه ناگهان گوشي نيلوفر به صدا در اومد نيلوفر گوشيشو برداشت و به شماره نگاه كرد اما ناشناس بود با خودش گفت شايد از خونه باشه و دكمه ي اتصالو زد و گفت=الو
-........
الو بفرماييد
-..........
خواست تماس را قطع كند كه صداي پسري ناشناس در گوشش پيچيد
-سلام نيلوفر
نيلوفر با اخم گفت=شما ؟؟
ناشناس=نشناختي عزيزم
نيلوفر=بايد ميشناختم ؟؟ گفتم شما ؟
ناشناس=عزيز دلم چرا عصباني ميشي من يكي از بهترين دوستاتم
نيلوفر كه از پرويي شخص عاصي شده بود گففت= اقاي محترم من دوست پسر ندارم
اميد با اخم زل زد به نيلوفر
نيلوفر= اميد شمارمو بهت داده ؟ اره ؟؟
اميد كه فكر ميكرد منظور نيلوفر اونه اخمش رو غليظ تر كرد اما نيلوفر دوست پسر سابقش اميد را ميگفت
ناشناس= اوه اوه انگار خيلي به خون داداش ما تشنه اي
نيلوفر با لحن فرياد گونه اي گفت=
-اگه فقط يبار فقط يبار ديگه به اين خط زنگ بزني پدرتو در ميارم حالا ببين به اون اميد عوضي بي ناموسم بگو زياد زحمت نكشه از امروز خطمو عوض ميكنم نميتونه اذيت كنه
و تماس را قطع كرد
اميد با چشماني به خون نشسته به نيلوفر نگاه ميكرد و بقيه هم با چهره هايي شبيه به علامت سوال نگاهش ميكردند نيلوفر با ديدن چهره ي انها گفت = چيه چتونه چرا اينجوري نگام ميكنيد ؟؟
اميد بلند شدو و با داد گفت= يعني چي اين حرفا كي عوضيو بي ناموسه هاننن ؟
نبلوفر با تخسي زل زد تو چشاي اميدو گفت= تو چرا واسه من كاسه داغ تر از اش ميشي
اميد با عصبانيت گفت= فحش ميدي زبون درازي هم ميكني ؟
نيلوفر= برو بابا حوصلتو ندارم
و سريع به سمت اتاقي كه درسا در اون خوابيده بود رفت
اميد زير لب چيزي گفت و نشست
باران كه ديد اميد دارد اشتباه فكر ميكند سريع رو به اميد گفت=اقا اميد
اميد كه غرق در فكر بود گفت=هوم
شايان با ارنج زد به پهلوي اميدو گفت =باران خانوم با شما بودن
اميد سرش رو بلند كردو و منتظر به باران چشم دوخت
باران= از دست نيلوفر ناراحت نشيد منظور از اميد شما نبودين نيلو يه اميد ديگه رو ميگفت اميد سخاوتمند كه دوست پسر قبليش بودو دست از سرش ير نميداره
اميد با تعجب گفت=واقعا ؟
باران سرش رو به معني اره تكون داد اميد زير لب گفت يعني چي دوست پسر قبليش غلط كرده به نيلوي من چپ نگاه ميكنه حسابشو ميرسم
شايان و پرهام كه حرف هاي اميد را شنيده بودند با لبخند به يكديگر چشمك زدند
محمد رضا از بلند شدو گفت= بهتره ما ديگه بريم تا شمام استراحت كنيد
با اين حرف همگي بلند شدند نازي و بهار پسر هارو بدرقه كردند و باران به سمت اتاق خواب حركت كرد
نيلوفر كنار تخت نشسته بودو و به قيافه ي درسا كه در خواب شبيه كودكان سه چهار ساله بود نگاه ميكرد و ارام موهايش را نوازش ميكرد باران ارام دست هايش را روي شانه ي نيلوفر گذاشت و فشار خفيفي به شانه اش داد
نيلوفر ارام گفت=درسا تو خيلي شيطون و شوخ بودي به قول بهار تو نمكدونموني تو نباشي هممون افسرده ايم چت شده اخه ؟
قطره اشكي از چشمش پايين افتاد و ادامه داد=من اين درسا و نميخوام من دلم واسه درساي شيطون خودم تنگ شده همون درسا كه تا صبح يه بند حرف ميزد
قطره اشك بعدي چكيد=درسا پاشو پاشو خواهري پاشو شلوغ كنيم
گريه اش شدت گرفت و صداي هق هقش دو كل اتاق پيچيد در باز شدو بهارو نازي داخل شدند باران سر نيلوفر را در اغوش گرفت و گفت=
-همچي درست ميشه از اينجا كه رفتيم دوباره ميشيم همون اكيپ شادو شيطون
نازي و بهار هم كه دلشان گرفته بود امدند و جلوي نيلوفروباران نشستند
بهار= ديوونه چرا گريه ميكني الان منم گريم ميگيره ها
نازي=فكر نميكردم انقدر بهش وابسته باشم
بهار=اره منم فكر نميكردم انقد برام عزيز باشه
نيلوفر با گريه گفت=دلم ميخواد بازم برام غيرتي بشه
باران با بغض گفت= دلم واسه شيطنتامون تنگ شده
نيلوفر با لبخند گفت=يادتونه اونروز زير صندلي معلم ميخ گذاشتيم چقد گفت اينكارو نكنيم ولي ادم بشو نبوديم كه بلاخره خودشم شيظنتش گل كردو ميخ هارو گذاشت و قبل از اومدن معلم رفت گروه سرود معلمم وقتي نشست رو صندلي دادش رفت هوا و چون ما پنج تا شر كلاس بوديم مارو تنبيه كرد
هر چهار نفرشون با ياد اوري اونروز كلي خنديدن بعد بلند شدن و به پاين رفتن بهار=دخترا شام چي بخوريم ؟
نازي=اممممم فكر كنم سه گزينه داريم
نيلوفر=چي ؟
بهار=نيمرو
نازي=املت
بهار=تخم مرغ اب پز
نازي= و انتخاب شما كدام است ؟
نيلوفر و باران خنديدن كه در به صدا در اومد باران درو باز كرد وشايان رو با اخم هاي در هم و پشت سرش هم پسرا با لبخند
باران= چيزي شده اقا شايان ؟
شايان=چيزه درسا حالش خوبه ؟
باران با پرويي گفت= بله درسا خانومممم حالشون خوبه
شايان اخم هايش رو بيشتر درهم كشيد و گفت= بله منظورم درسا خانوممممم بود و اينكه پسرا ميخوان شمارو ببرن بيرون تا حالتون بهتر بشه
باران با تعجب يه نگاه به پسرا بعد يه نگاه به شكم خاليش بعد يه نگاه به ساعت انداخت و مردد گفت=الان ؟ اين موقع شب ؟
پرهام نگاهي به ساعت زيباي مردانه اش انداختو گفت=ساعت تازه يازده شبه
محمدرضا=تازه مطمعنم شامم نخورديد
باران به صورت پرهام نگاهي انداختو گفت=وايستيد من به دخترا بگم
و رفت داخل خونه
نيلوفر=كي بود ؟
بهار=اخه شاسكول بقير از ما و پسرا كي تو اين ساختمونه يا اصلا مارو ميشناسه ؟
نيوفر با گيجي گفت=وااا چرا به ذهن خودم نرسيد
بهار با حرص خواست چيزي بگويد كه نازي رو به باران گفت=
-چيشده باران
باران=پسرا ميگن بياين بريم بيرون
همگي ساكت شدند نازي دوباره گفت=الان كه دير وقته
باران=منم همين حرفو گفتم ولي خب تازه ساعت يازدهه و شامم نخورديم
نيلوفر=چرا ناز ميكنين بياين بريم حاضر شيم خب
بهار متفكر گفت=اين پسرا مشكوك ميزننا
نازي اخم كردو گفت=زشته الان ميشنون
نيلوفر با شيظنت گفت=بريم..بريييم...برييم.پاشيددد...بريممم.
باران با حرص گفت= ببند دهنتو سرم رفت باشه بريد حاضر شيد
همگي حاضر شدند و بي توجه به درسا به طرف پسرا رفتن كه شايان گفت=درسا چي اونو تنها ميزاريد ؟
بهار گفت=وايي اصلا يادم رفته بود
شايان اخم كردو گفت=ديگه شما با پسرا بريد من ميمونم تا درسا تنها نباشه نگرانم نباشيد حواسم بهش هست
دخترا مردد با پسرا خارج شدند شايان وارد خانه شدو در را بست به طرف ااق درسا رفت و كنار تخت نشست و به درسا زل زد
****
از همه دوستاي خوبم ممنونم كه وقت باارزششون رو با خوندن رمان ما صرف ميكنن اميدوارم از رمان تا اينجا خوشتمون اومده باشه
اگرم پيشنهاد يا نظري در مورد رمان دارين به خودم يا گيسو جون پ.خ بديد ممنون ميشم