18-11-2016، 11:07
و نيلوفر رو بين بازوهاش پنهان كرد نيلوفر كه بعد از اين همه سختي واقعا به يه اغوش به يه حس همايتگر يه تكيه گاه نياز داشت بدون توجه به تمام اعتقاداتش خودشو بين بازوهاي اميد پنهان كرد و از ته دل واسه مشكلشون هق زدوهق زد اميد تمام سعيش رو ميكرد تا نيلوفر اروم باشه بعد از چند دقيقه كه نفساي نيلوفر اروم شد اميد سر نيلوفر رو از سينش جدا كردوديد نيلوفر خوابيده اروم روي تخت خوابوندش و پتو رو روش كشيد وقتي سرشو بلند كرد ديد همه ي بچه ها وايستادن بالا سرش و با لبخند و كنجكاوي نگاهش ميكنن بدون توجه به كسي از اتاق خارج شد و بعد چند دقيقه صداي بسته شدن در ورودي خونه شنيده شد پسرها بعد از خداحافظي با بهارونازي به خونه ي خودشون رفتن بهار رو به نازي گفت =بيا امشبو اينجا كنار هم بخوابيم
نازي با سر موافقت خودشو اعلام كرد و رفت و از كمد ديواري دوتا بالشت و پتو اورد و كنار تخت پهن كرد و خوابيد بهارم اروم به سمت نازي رفت و كنارش دراز كشيد داشت چشماش گرم ميشد كه احساس كرد كسي كنار گردنش نفس ميكشه با ترس به عقب برگشت اما كسي نبود از پشت محكم نازي رو بغل كردو سعي كرد بخوابه
*****************
درسا و باران هردو در حياط ويلا كنار هم دراز كشيده بودند و به اسمون نگاه ميكردند هردو تو فكر بودند كه باران گفت=درسايي دلم واسه بچه ها خيلي تنگ شده كاش اينجا بودن ويلا بدون اونا خيلي سوت و كوره
درسا جوابي نداد و كه باران با بغض گفت=درسا تو چي تو دلت تنگ نشده؟
ولي جوابي نشنيد ترسيدو فكر كرد شايد اتفاقي براي درسا افتاده با ترس سرشو به سمت درسا برگردوند و درساروديدكه تمام صورتش از اشك خيسه با تعجب گفت=درسااا داري گريه ميكني ؟
درسا لبخند تلخي زدوگفت=نه كي گفته اين اشك شوقه
باران با شيطنت گفت=به من دروغ نگووو من خودم بزرگت كردم پوشكتو عوض كرد بهت شير دادم شب تا صبح بيخوابي كشيدم و تربيتت كردم
درسا خنديد اما خندش به گريه تبديل شد و هق هق كرد باران اهي كشيدوگفت=
-چيشده خواهري چرا گريه ميكني
درسا با گريه گفت=خيلي سخته ببين زندگيه منو چرا نبايد مثل ادماي عاديه ديگه زندگي كنيم هااا منم دلم يه زنگي عادي ميخواد
باران درسا رو بغل كرد و چشماش پر شد و با بغض گفت=الهي باران فدات شه گريه نكن گلم
درسا=قبلنا فكر ميكردم دوستام تو هر شرايطي پشتمن و هيچ وقت تركم نميكنن ولي.....ولي الان كه نيستن الان كه تنهايم واقعا نميتونم اسم دوست رو روشون بزارم
باران =گريه نكن خب عزيزم اونا ميترسن كه رفتن به اين معني نيست كه تركت كردن بهشون حق بده خب
درسا =پس تو چرا نرفتي تو چرا اينكارو نكردي؟
باران با شيطنت گفت=من فرق ميكنم خواهر
درسا لبخندي زدو گفت=چه فرقي مثلا؟
باران چشمكي زدو گفت=خوشگلللل.نانااااس.جيگرررر.عسلللللل.شججججاع بازم بگم /
درسا گفت=جمع كن خودتو بابا اعتماد به نفست لايه اوزون رو سوراخ كرد
باران=وااااي اينجا عجب جايه چه خوشگله
درسا=وا كجاروميگي
باران=اونور لايه اوزونو نگاه عجب جايي
درسا يه پس گردني به باران زدو گفت=منو باش با كه دردودل ميكنم اصلا تو عقل داري
داشتن ميخنديد كه طوفان شديدي شروع شد پنجره هاي ويلا باز شدندودر ويلا با صداي بدي بسته شد درسا زود تر از باران بلند شد و دست باران رو گرفت بادي شديدي ميوزيد و موهاي بلند باران تو هواتكون ميخورد باران خواست بلند شه كه كسي محكم موهاشو كشيد و عقب برد باران داشت روي زمين كشيده ميشد درسا جيغ كشيد و سعي كرد پاهاي باران رو بگيره
اما باران خيلي سريع كشيده ميشد تا اينكه محكم به تنه ي درخت مجنوني كه گوشه ي حياط بود خورد شدت ضربه به قدري زياد بود كه باران بيهوش شد بارون شروع به باريدن كرد باروني شديد درسا كه حسابي ترسيده بود با گريه به سمت باران رفت سرشو تو بغلش گرفت از سرش داشت خون ميومد درسا كلافه شده بود نميدونست تو اون موقعيت بايد چيكار كنه داشت با عجز اطرافو نگاه ميكرد كه چشمش به زير زمين ممنوعه افتاد و تمام خاطراتش با لعونارد جلوي چشماش زنده شده روز ي كه با لعوناردو گرگم به هوا بازي ميكرده و اونجارو كشف كردن اما وقتي خانوادها فهميدن رفتن به اونجارو غدقن كردن درسا چيز ديگه اي از اونجا يادش نبود احساس ميكرد يه نيروي قوي اونو به سمت زير زمين ميكشونه عقلش ميگفت نرو اونجا خطرناكه اما اون حس خيلي قوي تر از اين حرفا بود با نيرويي كه خودشم در تعجب بود از كجا اومده بارانو كول كردو به سمت زير زمين رفت با خودش گفت بابابزرگ كه هميشه با قفل و زنجير هميشه اونجارو ميبست اما وقتي جلوي زير زمين رسيد ديد به طرز غير قابل باوري اون در بازه خواست برگرده چون هم هوا تاريك بود هم ترسيده بود اما بازم اون نيرو درسارو به سمت زير زمين كشوند اولين قدمو كه برداشت باران با گريه گفت نه درسا نروو اونجا درسا نرو
اما حركات درسا دست خودش نبود انگار مسخ شده بود باران گريه ميكرد و از درسا ميخواست نره تو اما
درسا وارد زير زمين شد و در زير زمين بسته شد درسا به خودش اومد بارانو روي زمين گذاشت و به طرف در رفت اما در باز نميشد محكم به در كوبيد و كمك خواست اما كسي تو ويلا نبود كه كمكشون كنه باران ناله اي كرد و درسا به سمت باران رفت به زور ميتونست جلوي خودشو نگاه كنه كنار باران روي زمين نشست واقعا بايد چيكار ميكرد تو اون زير زمين تاريك و ممنوعه درسا سرشو روي زانوهاش گذاشت كه صدايي شنيد باترس سرشو بلند كرد و لعوناردورو ديد جيغ خفه اي كشيد و عقب رفت همون لحظه رعدو برق بلندي زد كه درسا بلندترجيغ كشيد كه لعوناردو قهقه اي زدو گفت=هاچيه از من ميترسي ؟
به سمت باران رفت و روي صورت باران دست كشيد و گفت=
نترس باتو كاري ندارم يعني دلم نمياد عشق بچيگمو اذيت كنم فقط اين چهارتادوست خوشگلتو يكم اذيت ميكنيم
درسا باترس گفت=مي......مي..ميكنيد؟
لعورناردو قهقه ي ديگه اي زدو وگفت=نگو كه عشق جديدمو نديدي
درسا ياد اون دختر افتاد و گفت=اون...اون دختره ؟
لعوناردو عقب عقب رفتو گفت=اره ورونيكا عشقم
و بعد ناپديد شد در زير زمين با جير جير باز شد درسا سريع بلند شدو باران رو كول كرد و باهزار زحمت از اونجا خارج شد و به ويلا رفت بارانو روي كاناپه گذاشت و جعبه كمك هاي اوليه رو برداشت سر بارانو پانسمان كرد و سرشو كنار باران رو كاناپه گذاشت و خوابيد اما خوابي پراز كابوس
بهارو نازي از خواب بيدار شدن و ديدن كه نيلوفر روي تخت نيست از ترس اينكه اتفاقي واسش افتاده باشه بادو به بيرون رفتن كه ديدن نيلوفر داره صبحونه رو اماده ميكنه با تعجب بهم نگاه كردن بهار روبه نيلو پرسيد=اجي خوبي؟
نيلوفر همونطور كه داشت پنيروتوظرف ميذاشت گفت=
-اره خوبم مگه قراره بد باشم؟
نازي با تعجب گفت=يعني بعد از اتفاق ديشب الان سرحالي؟
نيلوفر بي توجه گفت=مگه ديشب چيشده ؟
بهار=ها......هيچي هيچي چيزي نشده نازي بيا صبحونه
بعد از صبحانه خوردن دخترها رفتن تا اماده بشن واسه دانشگاه نيلوفريه مانتويه قهوه اي تا روي زانو كه اندامشو خيلي قشنگ نشون ميداد و روي كمرش يه كمربند پهن قهوه اي سوخته با شال و مقنه ي كرمي پوشيدو كوله پشتي قهوه ايشو برداشت
نازي يه مانتو ابي نفتي كه يه وجب بالاتر از زانوش بود و روي سينه هاش با نگين طرح هاي قشنگي بود با شلوارومقنه ي سفيد و كيف بزرگ مشكي
بهارم يه مانتو سبز رنگ تازير باسنش و شالو مقنه مشكي و كوله پشتي مشكي
هرسه تاشون تروتميز و خوشگل رفتن تا به دانشگاهشون برسن هيچكدوم به اتفاقايي كه براشون افتاده بود فكر نميكرد وقتي از خونه بيرون رفتن شايانو پرهامو ديدن كه پشت فرمون نشستن و منتظر دختران بقيه پسرا هم با تاكسي رفتن دخترا سوار ماشين شدنو به سمت دانشگاه رفتن تو راه هيچ حرفي بينشون ردوبدل نشد تا اينكه به داشگاه رسيدند وقتي از ماشين پياده شدند اميدو حسينو محمدرضاروديدن كه به ديوار تكيه دادنو دارن باهم حرف ميزنن وقتي دخترا رو ديدن چشماشون برق زد و لبخندي از سر رضايت زدن پرهامو شايان پيش پسرا رفتن كه شايان گفت=درسا و باران خانوم نيومدن ؟
اميد سرشو به معني نه تكون داد و محمد رضا گفت=نوچ كل دانشگاهو گشتيم كسي نديدتشون
بهار با ترس گفت=واي من دلم شور ميزنه نكنه اتفاقي واسشون افتاده باشه
نازي با كلافگي گفت=بهار بسه جون من تو هميشه نگراني
نيلوفر روبه بهار گفت=اره اجي چيزي نشده نگران نباش
بهار چيزي نگفت و سرشو پايين انداخت
و همهگي باهم به سمت كلاسشون رفتن
درسا به ارومي چشماشو باز كرد و نگاهش به صورت رنگ پريده باران افتاد سريع بلند شد دستشو روي صورت باران گذاشت به اشپز خونه رفت يه كمي اب برداشت و بادستش به صورت باران زد كه پلكاش لرزيد و بي جون چشماشو باز كرد و زير لب اخ ضعيفي گفت
درسا نفسي از سر اسودگي كشيد و گفت=اجي قربونت بره همينجا بمون برم لباساتو بيارم بريم دكتر
باران چشماشو به معني باشه بازو بسته كرد و درسا بادو به سمت اتاق رفت و لباساش رو پوشيد بعد براي باران يه مانتو شال برداشت و بعد از اماده كردن باران سويچ ماشين نازي كه تو ويلا بود رو برداشت باران و روي صندلي عقب خوابوند و به طرف بيمارستان رفت
دكتر بعد از معايينه باران و تجويز دارو بعد از زدن سرم بارانو مرخص كرد درسا رو به باران گفت=از دانشگاه كه افتاديم بيا بريم يه ساندويچ مهمون من
باران=برووو چقد خسيس حداقل پيتزايي چيزي رودل نكني يه وقت
درسا با لبخند گفت= اها ميبينم كه حالت خوبه وقتي اينجوري زبونت كار افتاده ولي خب چه كنيم مخلص رفيقمم جهنم ضرر بيا بريم پيتزا بدم بهت
اونروز با شوخي و خنده گذشت وقتي شب بارانو درسا كنار هم تو اتاق دراز كشيده بودن و سعي ميكردن بخوابن باران گفت=درسا فردا كلاس داريم بيا بريم
درسا گفت=اما حالت كه خوب نشده هنوز
باران=نه من خوبم بخاطر خانواده هامون بيا بريم
درسا=باوشه بريم الانم بخواب كه فردا زود بيدار شيم ساعت نه كلاس داريم تا يازده
ادامه دارد
نازي با سر موافقت خودشو اعلام كرد و رفت و از كمد ديواري دوتا بالشت و پتو اورد و كنار تخت پهن كرد و خوابيد بهارم اروم به سمت نازي رفت و كنارش دراز كشيد داشت چشماش گرم ميشد كه احساس كرد كسي كنار گردنش نفس ميكشه با ترس به عقب برگشت اما كسي نبود از پشت محكم نازي رو بغل كردو سعي كرد بخوابه
*****************
درسا و باران هردو در حياط ويلا كنار هم دراز كشيده بودند و به اسمون نگاه ميكردند هردو تو فكر بودند كه باران گفت=درسايي دلم واسه بچه ها خيلي تنگ شده كاش اينجا بودن ويلا بدون اونا خيلي سوت و كوره
درسا جوابي نداد و كه باران با بغض گفت=درسا تو چي تو دلت تنگ نشده؟
ولي جوابي نشنيد ترسيدو فكر كرد شايد اتفاقي براي درسا افتاده با ترس سرشو به سمت درسا برگردوند و درساروديدكه تمام صورتش از اشك خيسه با تعجب گفت=درسااا داري گريه ميكني ؟
درسا لبخند تلخي زدوگفت=نه كي گفته اين اشك شوقه
باران با شيطنت گفت=به من دروغ نگووو من خودم بزرگت كردم پوشكتو عوض كرد بهت شير دادم شب تا صبح بيخوابي كشيدم و تربيتت كردم
درسا خنديد اما خندش به گريه تبديل شد و هق هق كرد باران اهي كشيدوگفت=
-چيشده خواهري چرا گريه ميكني
درسا با گريه گفت=خيلي سخته ببين زندگيه منو چرا نبايد مثل ادماي عاديه ديگه زندگي كنيم هااا منم دلم يه زنگي عادي ميخواد
باران درسا رو بغل كرد و چشماش پر شد و با بغض گفت=الهي باران فدات شه گريه نكن گلم
درسا=قبلنا فكر ميكردم دوستام تو هر شرايطي پشتمن و هيچ وقت تركم نميكنن ولي.....ولي الان كه نيستن الان كه تنهايم واقعا نميتونم اسم دوست رو روشون بزارم
باران =گريه نكن خب عزيزم اونا ميترسن كه رفتن به اين معني نيست كه تركت كردن بهشون حق بده خب
درسا =پس تو چرا نرفتي تو چرا اينكارو نكردي؟
باران با شيطنت گفت=من فرق ميكنم خواهر
درسا لبخندي زدو گفت=چه فرقي مثلا؟
باران چشمكي زدو گفت=خوشگلللل.نانااااس.جيگرررر.عسلللللل.شججججاع بازم بگم /
درسا گفت=جمع كن خودتو بابا اعتماد به نفست لايه اوزون رو سوراخ كرد
باران=وااااي اينجا عجب جايه چه خوشگله
درسا=وا كجاروميگي
باران=اونور لايه اوزونو نگاه عجب جايي
درسا يه پس گردني به باران زدو گفت=منو باش با كه دردودل ميكنم اصلا تو عقل داري
داشتن ميخنديد كه طوفان شديدي شروع شد پنجره هاي ويلا باز شدندودر ويلا با صداي بدي بسته شد درسا زود تر از باران بلند شد و دست باران رو گرفت بادي شديدي ميوزيد و موهاي بلند باران تو هواتكون ميخورد باران خواست بلند شه كه كسي محكم موهاشو كشيد و عقب برد باران داشت روي زمين كشيده ميشد درسا جيغ كشيد و سعي كرد پاهاي باران رو بگيره
اما باران خيلي سريع كشيده ميشد تا اينكه محكم به تنه ي درخت مجنوني كه گوشه ي حياط بود خورد شدت ضربه به قدري زياد بود كه باران بيهوش شد بارون شروع به باريدن كرد باروني شديد درسا كه حسابي ترسيده بود با گريه به سمت باران رفت سرشو تو بغلش گرفت از سرش داشت خون ميومد درسا كلافه شده بود نميدونست تو اون موقعيت بايد چيكار كنه داشت با عجز اطرافو نگاه ميكرد كه چشمش به زير زمين ممنوعه افتاد و تمام خاطراتش با لعونارد جلوي چشماش زنده شده روز ي كه با لعوناردو گرگم به هوا بازي ميكرده و اونجارو كشف كردن اما وقتي خانوادها فهميدن رفتن به اونجارو غدقن كردن درسا چيز ديگه اي از اونجا يادش نبود احساس ميكرد يه نيروي قوي اونو به سمت زير زمين ميكشونه عقلش ميگفت نرو اونجا خطرناكه اما اون حس خيلي قوي تر از اين حرفا بود با نيرويي كه خودشم در تعجب بود از كجا اومده بارانو كول كردو به سمت زير زمين رفت با خودش گفت بابابزرگ كه هميشه با قفل و زنجير هميشه اونجارو ميبست اما وقتي جلوي زير زمين رسيد ديد به طرز غير قابل باوري اون در بازه خواست برگرده چون هم هوا تاريك بود هم ترسيده بود اما بازم اون نيرو درسارو به سمت زير زمين كشوند اولين قدمو كه برداشت باران با گريه گفت نه درسا نروو اونجا درسا نرو
اما حركات درسا دست خودش نبود انگار مسخ شده بود باران گريه ميكرد و از درسا ميخواست نره تو اما
درسا وارد زير زمين شد و در زير زمين بسته شد درسا به خودش اومد بارانو روي زمين گذاشت و به طرف در رفت اما در باز نميشد محكم به در كوبيد و كمك خواست اما كسي تو ويلا نبود كه كمكشون كنه باران ناله اي كرد و درسا به سمت باران رفت به زور ميتونست جلوي خودشو نگاه كنه كنار باران روي زمين نشست واقعا بايد چيكار ميكرد تو اون زير زمين تاريك و ممنوعه درسا سرشو روي زانوهاش گذاشت كه صدايي شنيد باترس سرشو بلند كرد و لعوناردورو ديد جيغ خفه اي كشيد و عقب رفت همون لحظه رعدو برق بلندي زد كه درسا بلندترجيغ كشيد كه لعوناردو قهقه اي زدو گفت=هاچيه از من ميترسي ؟
به سمت باران رفت و روي صورت باران دست كشيد و گفت=
نترس باتو كاري ندارم يعني دلم نمياد عشق بچيگمو اذيت كنم فقط اين چهارتادوست خوشگلتو يكم اذيت ميكنيم
درسا باترس گفت=مي......مي..ميكنيد؟
لعورناردو قهقه ي ديگه اي زدو وگفت=نگو كه عشق جديدمو نديدي
درسا ياد اون دختر افتاد و گفت=اون...اون دختره ؟
لعوناردو عقب عقب رفتو گفت=اره ورونيكا عشقم
و بعد ناپديد شد در زير زمين با جير جير باز شد درسا سريع بلند شدو باران رو كول كرد و باهزار زحمت از اونجا خارج شد و به ويلا رفت بارانو روي كاناپه گذاشت و جعبه كمك هاي اوليه رو برداشت سر بارانو پانسمان كرد و سرشو كنار باران رو كاناپه گذاشت و خوابيد اما خوابي پراز كابوس
بهارو نازي از خواب بيدار شدن و ديدن كه نيلوفر روي تخت نيست از ترس اينكه اتفاقي واسش افتاده باشه بادو به بيرون رفتن كه ديدن نيلوفر داره صبحونه رو اماده ميكنه با تعجب بهم نگاه كردن بهار روبه نيلو پرسيد=اجي خوبي؟
نيلوفر همونطور كه داشت پنيروتوظرف ميذاشت گفت=
-اره خوبم مگه قراره بد باشم؟
نازي با تعجب گفت=يعني بعد از اتفاق ديشب الان سرحالي؟
نيلوفر بي توجه گفت=مگه ديشب چيشده ؟
بهار=ها......هيچي هيچي چيزي نشده نازي بيا صبحونه
بعد از صبحانه خوردن دخترها رفتن تا اماده بشن واسه دانشگاه نيلوفريه مانتويه قهوه اي تا روي زانو كه اندامشو خيلي قشنگ نشون ميداد و روي كمرش يه كمربند پهن قهوه اي سوخته با شال و مقنه ي كرمي پوشيدو كوله پشتي قهوه ايشو برداشت
نازي يه مانتو ابي نفتي كه يه وجب بالاتر از زانوش بود و روي سينه هاش با نگين طرح هاي قشنگي بود با شلوارومقنه ي سفيد و كيف بزرگ مشكي
بهارم يه مانتو سبز رنگ تازير باسنش و شالو مقنه مشكي و كوله پشتي مشكي
هرسه تاشون تروتميز و خوشگل رفتن تا به دانشگاهشون برسن هيچكدوم به اتفاقايي كه براشون افتاده بود فكر نميكرد وقتي از خونه بيرون رفتن شايانو پرهامو ديدن كه پشت فرمون نشستن و منتظر دختران بقيه پسرا هم با تاكسي رفتن دخترا سوار ماشين شدنو به سمت دانشگاه رفتن تو راه هيچ حرفي بينشون ردوبدل نشد تا اينكه به داشگاه رسيدند وقتي از ماشين پياده شدند اميدو حسينو محمدرضاروديدن كه به ديوار تكيه دادنو دارن باهم حرف ميزنن وقتي دخترا رو ديدن چشماشون برق زد و لبخندي از سر رضايت زدن پرهامو شايان پيش پسرا رفتن كه شايان گفت=درسا و باران خانوم نيومدن ؟
اميد سرشو به معني نه تكون داد و محمد رضا گفت=نوچ كل دانشگاهو گشتيم كسي نديدتشون
بهار با ترس گفت=واي من دلم شور ميزنه نكنه اتفاقي واسشون افتاده باشه
نازي با كلافگي گفت=بهار بسه جون من تو هميشه نگراني
نيلوفر روبه بهار گفت=اره اجي چيزي نشده نگران نباش
بهار چيزي نگفت و سرشو پايين انداخت
و همهگي باهم به سمت كلاسشون رفتن
درسا به ارومي چشماشو باز كرد و نگاهش به صورت رنگ پريده باران افتاد سريع بلند شد دستشو روي صورت باران گذاشت به اشپز خونه رفت يه كمي اب برداشت و بادستش به صورت باران زد كه پلكاش لرزيد و بي جون چشماشو باز كرد و زير لب اخ ضعيفي گفت
درسا نفسي از سر اسودگي كشيد و گفت=اجي قربونت بره همينجا بمون برم لباساتو بيارم بريم دكتر
باران چشماشو به معني باشه بازو بسته كرد و درسا بادو به سمت اتاق رفت و لباساش رو پوشيد بعد براي باران يه مانتو شال برداشت و بعد از اماده كردن باران سويچ ماشين نازي كه تو ويلا بود رو برداشت باران و روي صندلي عقب خوابوند و به طرف بيمارستان رفت
دكتر بعد از معايينه باران و تجويز دارو بعد از زدن سرم بارانو مرخص كرد درسا رو به باران گفت=از دانشگاه كه افتاديم بيا بريم يه ساندويچ مهمون من
باران=برووو چقد خسيس حداقل پيتزايي چيزي رودل نكني يه وقت
درسا با لبخند گفت= اها ميبينم كه حالت خوبه وقتي اينجوري زبونت كار افتاده ولي خب چه كنيم مخلص رفيقمم جهنم ضرر بيا بريم پيتزا بدم بهت
اونروز با شوخي و خنده گذشت وقتي شب بارانو درسا كنار هم تو اتاق دراز كشيده بودن و سعي ميكردن بخوابن باران گفت=درسا فردا كلاس داريم بيا بريم
درسا گفت=اما حالت كه خوب نشده هنوز
باران=نه من خوبم بخاطر خانواده هامون بيا بريم
درسا=باوشه بريم الانم بخواب كه فردا زود بيدار شيم ساعت نه كلاس داريم تا يازده
ادامه دارد