[rtl]***[/rtl]
[rtl]حدودا دو ماه از نامزدی ارشیا و ساحل میگذره و هر روز عشقول بازی هاشون بیشتر میشه[/rtl]
[rtl]من حدودا سه هفته پیش به دعوت استاد زاهدی رفتم قاطی بچه های گروه رباتیک واز شانس بدم افتادم تو گروهی که سر پرستیش دست جناب آقای مهراد غفاری میباشد از هفت نفر این گروه فقط منو یه دختره ی دیگه که اسمش روشنا سرمد هست دختریم و بقیه همه پسرن...باروشنا جور شدم دختر باحالیه میگه این آخرین لیگیه که شرکت میکنه یعنی از ترم بعدی نمیاد ...پارمیس و رها و بهار دوسه باری دیدنش با پارمیس و بهارهم دوست شده و هر از چند گاهی میاد تو جمعمون [/rtl]
[rtl]صدای مامان از بیرون اتاق مجبورم کرد که برم واسه شام مامان و بابا فردا تو تایم امتحان من پرواز دارن که برگردن عسلویه مامان شام سنگ تموم گذاشته بود طاها و نگار هم خونه ی ما بودن بعداز شام از خستگی بیهوش شدم[/rtl]
[rtl]بقیه ی بچه ها امتحانشون تموم شده بود و از اکیپ ما من فقط امروز امتحان داشتم قرار بود امروز به دعوت رها و کسری به مناسبت تولد کسری بریم رستوران...بهخودم یاد آوری کردم که حتما بعده امتحان به بهار زنگ بزنم و ببینم کادو رو چی کرده...رفتم ر جلسه ..خیلی استرس داشتم با اینکه زیادم خونده بودم و تمرین کرده بودم ...مراقب برگه هارو توضیع کرد ...نگاهی به سوالات انداختم بیشترشو بلد بودم زیر لب بسم اللهی گفم و شروع کردم ...[/rtl]
[rtl]خداروشکر امتحان آخر هم به خوبی خوشی تموم شد رف پی کارش البته خوبی خوشی یعنی به امید خدا پاس رو میشم دیگه سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه سر راه یه همبرگر خوشمزه خودمو مهمون کردم و خوش و خرم رفتم خونه ....لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم و بعد گوشیو برداشتم و به بهار زنگ زدم...بعد سه تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیجید[/rtl]
[rtl]بهار-الو؟[/rtl]
[rtl]-سلام[/rtl]
[rtl]-علیک السلام[/rtl]
[rtl]-خواب بودی؟[/rtl]
[rtl]-ها؟[/rtl]
[rtl]-کوفت میگم خواب بودی یا نه ؟[/rtl]
[rtl]-ححالا خواب بودم اصن به تو چه؟[/rtl]
[rtl]-ایش بی شعور[/rtl]
[rtl]-شوهرته[/rtl]
[rtl]-شوهر خودته[/rtl]
[rtl]-میگما بهار جان تو واس کسری کادو خریدی؟[/rtl]
[rtl]-نه[/rtl]
[rtl]-نمیخری[/rtl]
[rtl]-چرا[/rtl]
[rtl]-کی میخری؟به ساعت نگاه کردی؟[/rtl]
[rtl]-عه وا چه زود ساعت دو شد[/rtl]
[rtl]-بله خواب باشی زود میگذره دیگه مث من بد بخت امتحان سه واحدی داشتی میفهمیدی چی میگم[/rtl]
[rtl]-خو حالا توهم ساعت پنج بزنیم بیرون یه چی بگیریم دیه[/rtl]
[rtl]-چی بگیریم اصن مسئله این است؟[/rtl]
[rtl]-یه پیرهنی تومبونی چیزی پیدا میشه دیگه[/rtl]
[rtl]-پیرهن تومبون تکراریه یه چیز خوب بیاب[/rtl]
[rtl]-توخودت نظری نداری؟[/rtl]
[rtl]-داشتم که به تو زنگ نمیزدم[/rtl]
[rtl]-بقیه چی کردن؟[/rtl]
[rtl]-مرغ عشقا(ارشیا و ساحل)تیشرت خریدن...رها هم گوشی خریده کیانا رو نمیدونم [/rtl]
[rtl]-کیانا عطر خریده [/rtl]
[rtl]-عه پس همه خریدن غیر ما[/rtl]
[rtl]-میگما تارا چطوره یه ست کمر بند و کیف پول شریکی بگیریم ها؟[/rtl]
[rtl]-عالیه بهارم عالی اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم [/rtl]
[rtl]-خوبه[/rtl]
[rtl]-پس ساعت پنج میام در خونتون دنبالت[/rtl]
[rtl]-باشه فقط لباس مهمونیاتو بپوش که از همونجا بریم [/rtl]
[rtl]-اوکی چی میپوشی ؟[/rtl]
[rtl]-کاپشن خردلیه با تونیک گپ تو چی؟[/rtl]
[rtl]-من پالتو زرشکیم با سارافن ستش [/rtl]
[rtl]-آها اوکی پس فعلا خدافظ[/rtl]
[rtl]-خدافظ[/rtl]
[rtl]یه چرت کوچولو زدم و بعد بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدن یه سارافن زرشکی با زیر سارافنی و شلوار چسب کرم پوشیدم و بعد شروع کردم به آرایش کردن یه کم کردم زدم و رژ گونه کمرنگ و رژه لویی پشت چشمام هم یه خط خیلی نازک با مداد قهوه ای تیره انداختم و پالتوی ست سارافنم رو پوشیدم و کفشای زرشکیمو پام کردمو سوار ماشین ششدم و رفتم دنبال بهار... بعد کلی زنگ و بوق خانوم از در خونه اومد بیرون و سوار ماشین شد[/rtl]
[rtl]هه میگفتن منو بهار یه کوچولو شبیه همیم پوست جفتمون گندمیه چشم و ابرو و موهامون مشکیه البته موهای بهار فر و نازه و بهار قدبلندتر و لاغر تر از منه [/rtl]
[rtl]یه نگاه به تیپش کردم کاپشن خردلیشو با شلوار و شال خاکستری پوشیده بود یه تیکه از موهای فرشم ریخنه بود بیرون یه نیمچه آرایشم داشت سوار ماشین شد تا سوار شد گفت:[/rtl]
[rtl]سلام تسلیم میدونم دیر کردم[/rtl]
[rtl]-سلام العیلم تو عروس بشی چقدر میخوای لفت بدی ها؟[/rtl]
[rtl]با عشوه گفت:[/rtl]
[rtl]زیاااااد...نیس حالا خودت همیشه آن تایمی[/rtl]
[rtl]-خو حالا توهم[/rtl]
[rtl]-والا[/rtl]
[rtl]-کاپشنتو درار[/rtl]
[rtl]-هان[/rtl]
[rtl]-کاپشن خوشگلتو دربیار لطفا [/rtl]
[rtl]با تعجب گفت:[/rtl]
[rtl]-جاااان؟چی کنم؟[/rtl]
[rtl]-نمیشنوی؟میگم این کاپشنتو دربیار[/rtl]
[rtl]صداشو نازک کرد و گفت:[/rtl]
[rtl]-خجالت نمیکشی تو ملع عام؟توروز روشن[/rtl]
[rtl]-اوسکل منحرف میخوام ببینم اون زیر چی پوشیدی؟[/rtl]
[rtl]انگشت اشارشو گاز گرفت و گفت:[/rtl]
[rtl]خاک بر سرت کودوم زیر؟[/rtl]
[rtl]-ای درد اصن نخواستیم ایش[/rtl]
[rtl]-خو بابا حالا قهر نکن میرسیم میبینی[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]کادوی مورد نظرمون رو براس کسری خریدیم بعد از کمی دور دور اومدیم سمت رستوران وقتی رسیدیم کسری ورهاو ساحل و ارشیا و سامیار و پارمیس و سینا اونجا بودن داشتیم سمت میزی که اونا نشسته بودن میرفتیم که یهو کیانا با عجله خودشو به رسوند بعد احوال پرسی زود رفتیم پیش بقیه نشستیم....حدودا بیست دقیقه بعد همه ی دوستای کسری و دوستای خودمون اومدن حتی روشنا و سپیده هم بودن بعد از خوردن شام و بریدن کیک و باز کردن کادو ها رها به کسری نگاه کرد و بعد کسری شروع کرد به حرف زدن[/rtl]
[rtl]کسری:دوستان عزیزم ازین که امشب دعوت مارو پذیرفتید و به این تولد اومدین ممنونم اما...[/rtl]
[rtl]همن که جملش تموم شد سامیار وسینا و مهراد که از اول تا الان منو چپ چپ نگاه میکرد مث گروه سرود گفتن:[/rtl]
[rtl]خوا هش می شه [/rtl]
[rtl]و بعد همه خندیدیم[/rtl]
[rtl]کسری یه چشم غره بهشون رفت و بعد ادامه داد :[/rtl]
[rtl]میگفتم...قصد اصلی ازین جشن این بود که منو رها جان میخواستیم ی خبری رو بدیم بهتون[/rtl]
[rtl]رهارو به جمع گفت ما تا دو ماه دیگه عازم کانادا هستیم کارای اقامتمون جور شده و تصمیم گرفتیم بریم برای همینم تاریخ عروسیمون افتاده دوازده روز دیگه[/rtl]
[rtl]هممون شوکه ب دهن رها نگاه میکردیم که کسری یه سری کارت عروسی بین همه پخش کرد[/rtl]
[rtl]نمیدونستم از ازدواجش خوشحال باشم یا ازرفتنش ناراحت حس عجیبی بود بعد ازگرفتن کارت های عروسی و یکم حرف زدن راهی خونه شدم [/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]برای آخرین بار اشکام رو پاک کردم و سعی کردم لبخندمو حفظ کنم به کیانا و بهار هم علامت دادم که زودتر گریه زاری رو بس کنید اصلا دلم نمیخواست که رهارو با چشم گریون راهی کنم ...رها هممون رو یکی یکی بغل کرد و بعد دست کسری رو گرفتن و سمت خونواده هاشون رفتن تا خدافظی کنن و بعد برگشتن و برای همه دست تکون دادن و قاطی جمعیت گم شدن...انگار همین دیروز بود که از شوق خریدن لباس برای عروسیشون با بهار و کیانا ازین پاساژ تو اون پاساژ میرفتیم...این دوماه مثل برق و باد گذشت...یادش بخیر روز عروسیش چقدر خوشگل شده بود...براش از ته دل آرزوی موفقیت و خوشبختی میکردم[/rtl]
[rtl]روشنا قبل از همه از فرود گاه زد بیرون،بهار و کیانا و ساحل وسپیده هم که با مامانشون اومده بودن بعد از روشنا راهی شدن و فقط منو پار میس موندیم رو کردم به پارمیس و گفتم:[/rtl]
[rtl] -بیا منو تو هم بریم از مامان بابای رها و کسری خدافظی کنیم و بریم[/rtl]
[rtl]بادستش جایی رو نشون داد بهم و بعد گفت:[/rtl]
[rtl]پارمیس-تارا اونجا رو ببین[/rtl]
[rtl]نگاهمو چرخوندم سمتی که پارمیس نشون میداد یه پیرزن حدودا هفتا ساله حالش بد شده بود یه عالمه آدم دور و برش ایستاده بودن پارمیس دستم رو گرفت و کشید به سمت مورد نظرش و بعد گفت:[/rtl]
[rtl]بیابریم شاید بتونیم کمک کنیم...بی حرف دنبال سرش راه افتادم یه مشت آدم بالای سر پیرزنه واستاده بودن که هر کودومشون یه چی میگفت یه کی میگفت نکنه سکته کرده یکی دیگه میگفت شاید خورده زمین اینجوری شده یکی دیگه میگفت شاید سابقه بیماری چیزی داره خلاصه هرکی هرچیزی به ذهنش میرسید میگفت پارمیس نگران گفت اورژانس خبر کردین ؟آره دوبار رفتن الان بازم یکی رفت به اورژانس فرودگاه خبر داد گفتن میان ولی هنوز که خبری نیست پارمیس با خشم همه رو از بالای سر پیرزن دور کرد و گفت تارا بیا کمک کن ببریمش بیمارستان روبه پارمیس گفتم :[/rtl]
[rtl]ممکنه براش حرکت کردن خطرناک باشه[/rtl]
[rtl]با عصبانیت جوابمو داد: پس میگی واستیم جون دادن یه آدمو تماشا کنیم؟[/rtl]
[rtl]-یه دقیقه آروم باش پارمیس [/rtl]
[rtl]-چیچیو آروم باش نمیای خودم میبرمش[/rtl]
[rtl] یهو یه فکری به ذهنم رسید [/rtl]
[rtl]-روبه پامیس مصمم و محکم گفتم[/rtl]
[rtl]-پارمیس صبرکن [/rtl]
[rtl]منتظر جوابش نشدم و به سمتی که با خانواده ی رها و کسری ایستاده بودیم رفتم[/rtl]
[rtl]تو دلم خدا خدا میکردم که سینا دوست کسری نرفته باشه هنوز بعد کلی گشتن دیدم داره میره سمت در خروجی باسرعت تمام دنبالش دویدم تو چند قدمیش بودم که صداش صدم[/rtl]
[rtl]_آقا سینا[/rtl]
[rtl]ولی فکر کنم صدامو تو اون شلوغی نشنید سریعتر دویدم و پریدم جلوش تنها نبود مهراد یه پسره ی دیگه که تا اونروز ندیده بودمش و آخر سر از همه اومده بود هم همراهش بودن باپریدن من همشون چپ چپ نگاهم کردن داشتم نفس نفس میزدم که پسره گفت:همین دودقیقه پیش اونجا بودین که دلتون انقدر برامون تنگ شد[/rtl]
[rtl]بی توجه به حرفش روبه سینا گفتم:به کمکتون احتیاج دارم یه نفر اون گوشه ی فرودگاه حالش بد شده دوبار هم اورژانس خبر کردن ولی کسی نیومده خواهش میکنم رو کرده سمت پسره و گفت آرمان با مهراد برید سامسونیت منو بیارین زود [/rtl]
[rtl]مهراد سوییچ رو گرفت سمت آرمان و گفت :آرمان تو برو من با تو میام سینا [/rtl]
[rtl]سریع جلو افتادمو شروع کردم دویدن سینا و مهراد هم پشت سرم میومدن[/rtl]
[rtl]به بالا سر پیرزن که رسیدم پارمیس رودیدم که میخواست با چند نفر دیگه پیزن رو بلند کنن [/rtl]
[rtl]همین که منو دید گفت :معلوم هست کودوم گوری رفتی ؟[/rtl]
[rtl]بی توجه به حرفش کنار واستادم تا سینا بره بالا سرش ...همه رو کنارزد و خودش مشغول نبض گرفتن شد و بعد بافاصله دو دیقه آرمان هم کیفش رو آورد[/rtl]
[rtl]....[/rtl]
[rtl]بعد ازینکه سینا یه قرصی به پیرزن داد و پیرزن کم کم در حال بهوش اومدن بود پارمیس هم دوتن از افراد اورژانس فرودگاه رو بالای سر پیر زن آورد و بعد پیرزن رو به بیمارستان بردن یه دقیق بعد ازینکه رفتن اورژانس و آروم شدن اوضاع سینا روبه پارمیس کرد و گفت:[/rtl]
[rtl]این خانوم نسبتی با شما نداشتن[/rtl]
[rtl]پارمیس-نه[/rtl]
[rtl]سینا- همیشه به هه اینقدر اهمیت میدی [/rtl]
[rtl]پارمیس با حرص گفت:پس چی؟ واستم مث بز نیگا کنم ببینم یکی از هموطنام داره میمیره؟[/rtl]
[rtl]سینا –اون خانوم ایرانی نبود[/rtl]
[rtl]پارمیس- حالا هرچی آدم که بود[/rtl]
[rtl]سینا-خیلی خوبه که به ادما اهمیت میدی [/rtl]
[rtl]پارمیس حرصش فروکش کرد و یه لبخند کوچولو زد[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]بهار-ساحل زیر چشمت چرا گود رفته پایین چونت چرا کبود مقنعتو بزن بالا ببینم[/rtl]
[rtl]ساحل-بهار من خودمو صبح تو آیینه دیدم [/rtl]
[rtl]بهار- وا خو شک داری ازین کیانا بپرس[/rtl]
[rtl]-ساحل-کیا من کبودم؟[/rtl]
[rtl]کیانا – اوهوم هم پایین چونت هم زیر جفت چشمات بغل لبتم قرمزه[/rtl]
[rtl]ساحل-خاک برسرم کنن تارا آیینه داری[/rtl]
[rtl]-اوهوم تو کولمه بذار پیداش کنم[/rtl]
[rtl]بهار باشیطنت گفت:حالا زیر چشم و رو پایین چونه که آثار دیشبه و لی این بغل لبش نچ نچ [/rtl]
[rtl]آییینه ور به دست ساحل دادام مشغول دیدن خودش بود که بهار گفت :[/rtl]
[rtl]خجالت نمیکشین آخه تو دانشگاه جای کبود کردن بغل لبه؟[/rtl]
[rtl]ساحل که بادید زدن خودش تو آیینه متوجه شد بهار سرکارش گذاشته آیینه رو گرفت سمت بهار وگفت:[/rtl]
[rtl] من که کبود نیستم ولی تایه بادمجون پای چشم تو نکارم ول کن نیستم [/rtl]
[rtl]و بعد باحرص دنبال بهار دوید بهار برای فرار کردن از دست ساحل از جدولای فضای سبز یا همون مجمع خودمون بیرون دوید چون میدونست ساحل تو محوطه دیگه دنبالش نمیکنه از سرعتش کم کرد وبرگشت رو به ما وعقب عقب راه میرفت که یهو یه پسره باتمام سرعت داشت میدوید سمتش تا اومدم بهار رو خبرکنم که راه رفتننو ادامه نده یهو خوردن بهم....بهار هرچقدر که تو جمع دوستانمون پررو بود بیرون از جمعمون و جلو بقیه مظلوم و خجالتی وبود برای همینم جلوی پسره از خجالت رنگش قرمز که چه عرض کنم به زرشکی میزد...سریع خودمو رسوندم به بهار وکنارش ایستادم...یکی از جزوه های پسره شیرازش در اثر افتادن زمین شکسته بود و جزوش برگ برگ رو زمین بود[/rtl]
[rtl]حدودا دو ماه از نامزدی ارشیا و ساحل میگذره و هر روز عشقول بازی هاشون بیشتر میشه[/rtl]
[rtl]من حدودا سه هفته پیش به دعوت استاد زاهدی رفتم قاطی بچه های گروه رباتیک واز شانس بدم افتادم تو گروهی که سر پرستیش دست جناب آقای مهراد غفاری میباشد از هفت نفر این گروه فقط منو یه دختره ی دیگه که اسمش روشنا سرمد هست دختریم و بقیه همه پسرن...باروشنا جور شدم دختر باحالیه میگه این آخرین لیگیه که شرکت میکنه یعنی از ترم بعدی نمیاد ...پارمیس و رها و بهار دوسه باری دیدنش با پارمیس و بهارهم دوست شده و هر از چند گاهی میاد تو جمعمون [/rtl]
[rtl]صدای مامان از بیرون اتاق مجبورم کرد که برم واسه شام مامان و بابا فردا تو تایم امتحان من پرواز دارن که برگردن عسلویه مامان شام سنگ تموم گذاشته بود طاها و نگار هم خونه ی ما بودن بعداز شام از خستگی بیهوش شدم[/rtl]
[rtl]بقیه ی بچه ها امتحانشون تموم شده بود و از اکیپ ما من فقط امروز امتحان داشتم قرار بود امروز به دعوت رها و کسری به مناسبت تولد کسری بریم رستوران...بهخودم یاد آوری کردم که حتما بعده امتحان به بهار زنگ بزنم و ببینم کادو رو چی کرده...رفتم ر جلسه ..خیلی استرس داشتم با اینکه زیادم خونده بودم و تمرین کرده بودم ...مراقب برگه هارو توضیع کرد ...نگاهی به سوالات انداختم بیشترشو بلد بودم زیر لب بسم اللهی گفم و شروع کردم ...[/rtl]
[rtl]خداروشکر امتحان آخر هم به خوبی خوشی تموم شد رف پی کارش البته خوبی خوشی یعنی به امید خدا پاس رو میشم دیگه سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه سر راه یه همبرگر خوشمزه خودمو مهمون کردم و خوش و خرم رفتم خونه ....لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم و بعد گوشیو برداشتم و به بهار زنگ زدم...بعد سه تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیجید[/rtl]
[rtl]بهار-الو؟[/rtl]
[rtl]-سلام[/rtl]
[rtl]-علیک السلام[/rtl]
[rtl]-خواب بودی؟[/rtl]
[rtl]-ها؟[/rtl]
[rtl]-کوفت میگم خواب بودی یا نه ؟[/rtl]
[rtl]-ححالا خواب بودم اصن به تو چه؟[/rtl]
[rtl]-ایش بی شعور[/rtl]
[rtl]-شوهرته[/rtl]
[rtl]-شوهر خودته[/rtl]
[rtl]-میگما بهار جان تو واس کسری کادو خریدی؟[/rtl]
[rtl]-نه[/rtl]
[rtl]-نمیخری[/rtl]
[rtl]-چرا[/rtl]
[rtl]-کی میخری؟به ساعت نگاه کردی؟[/rtl]
[rtl]-عه وا چه زود ساعت دو شد[/rtl]
[rtl]-بله خواب باشی زود میگذره دیگه مث من بد بخت امتحان سه واحدی داشتی میفهمیدی چی میگم[/rtl]
[rtl]-خو حالا توهم ساعت پنج بزنیم بیرون یه چی بگیریم دیه[/rtl]
[rtl]-چی بگیریم اصن مسئله این است؟[/rtl]
[rtl]-یه پیرهنی تومبونی چیزی پیدا میشه دیگه[/rtl]
[rtl]-پیرهن تومبون تکراریه یه چیز خوب بیاب[/rtl]
[rtl]-توخودت نظری نداری؟[/rtl]
[rtl]-داشتم که به تو زنگ نمیزدم[/rtl]
[rtl]-بقیه چی کردن؟[/rtl]
[rtl]-مرغ عشقا(ارشیا و ساحل)تیشرت خریدن...رها هم گوشی خریده کیانا رو نمیدونم [/rtl]
[rtl]-کیانا عطر خریده [/rtl]
[rtl]-عه پس همه خریدن غیر ما[/rtl]
[rtl]-میگما تارا چطوره یه ست کمر بند و کیف پول شریکی بگیریم ها؟[/rtl]
[rtl]-عالیه بهارم عالی اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم [/rtl]
[rtl]-خوبه[/rtl]
[rtl]-پس ساعت پنج میام در خونتون دنبالت[/rtl]
[rtl]-باشه فقط لباس مهمونیاتو بپوش که از همونجا بریم [/rtl]
[rtl]-اوکی چی میپوشی ؟[/rtl]
[rtl]-کاپشن خردلیه با تونیک گپ تو چی؟[/rtl]
[rtl]-من پالتو زرشکیم با سارافن ستش [/rtl]
[rtl]-آها اوکی پس فعلا خدافظ[/rtl]
[rtl]-خدافظ[/rtl]
[rtl]یه چرت کوچولو زدم و بعد بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدن یه سارافن زرشکی با زیر سارافنی و شلوار چسب کرم پوشیدم و بعد شروع کردم به آرایش کردن یه کم کردم زدم و رژ گونه کمرنگ و رژه لویی پشت چشمام هم یه خط خیلی نازک با مداد قهوه ای تیره انداختم و پالتوی ست سارافنم رو پوشیدم و کفشای زرشکیمو پام کردمو سوار ماشین ششدم و رفتم دنبال بهار... بعد کلی زنگ و بوق خانوم از در خونه اومد بیرون و سوار ماشین شد[/rtl]
[rtl]هه میگفتن منو بهار یه کوچولو شبیه همیم پوست جفتمون گندمیه چشم و ابرو و موهامون مشکیه البته موهای بهار فر و نازه و بهار قدبلندتر و لاغر تر از منه [/rtl]
[rtl]یه نگاه به تیپش کردم کاپشن خردلیشو با شلوار و شال خاکستری پوشیده بود یه تیکه از موهای فرشم ریخنه بود بیرون یه نیمچه آرایشم داشت سوار ماشین شد تا سوار شد گفت:[/rtl]
[rtl]سلام تسلیم میدونم دیر کردم[/rtl]
[rtl]-سلام العیلم تو عروس بشی چقدر میخوای لفت بدی ها؟[/rtl]
[rtl]با عشوه گفت:[/rtl]
[rtl]زیاااااد...نیس حالا خودت همیشه آن تایمی[/rtl]
[rtl]-خو حالا توهم[/rtl]
[rtl]-والا[/rtl]
[rtl]-کاپشنتو درار[/rtl]
[rtl]-هان[/rtl]
[rtl]-کاپشن خوشگلتو دربیار لطفا [/rtl]
[rtl]با تعجب گفت:[/rtl]
[rtl]-جاااان؟چی کنم؟[/rtl]
[rtl]-نمیشنوی؟میگم این کاپشنتو دربیار[/rtl]
[rtl]صداشو نازک کرد و گفت:[/rtl]
[rtl]-خجالت نمیکشی تو ملع عام؟توروز روشن[/rtl]
[rtl]-اوسکل منحرف میخوام ببینم اون زیر چی پوشیدی؟[/rtl]
[rtl]انگشت اشارشو گاز گرفت و گفت:[/rtl]
[rtl]خاک بر سرت کودوم زیر؟[/rtl]
[rtl]-ای درد اصن نخواستیم ایش[/rtl]
[rtl]-خو بابا حالا قهر نکن میرسیم میبینی[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]کادوی مورد نظرمون رو براس کسری خریدیم بعد از کمی دور دور اومدیم سمت رستوران وقتی رسیدیم کسری ورهاو ساحل و ارشیا و سامیار و پارمیس و سینا اونجا بودن داشتیم سمت میزی که اونا نشسته بودن میرفتیم که یهو کیانا با عجله خودشو به رسوند بعد احوال پرسی زود رفتیم پیش بقیه نشستیم....حدودا بیست دقیقه بعد همه ی دوستای کسری و دوستای خودمون اومدن حتی روشنا و سپیده هم بودن بعد از خوردن شام و بریدن کیک و باز کردن کادو ها رها به کسری نگاه کرد و بعد کسری شروع کرد به حرف زدن[/rtl]
[rtl]کسری:دوستان عزیزم ازین که امشب دعوت مارو پذیرفتید و به این تولد اومدین ممنونم اما...[/rtl]
[rtl]همن که جملش تموم شد سامیار وسینا و مهراد که از اول تا الان منو چپ چپ نگاه میکرد مث گروه سرود گفتن:[/rtl]
[rtl]خوا هش می شه [/rtl]
[rtl]و بعد همه خندیدیم[/rtl]
[rtl]کسری یه چشم غره بهشون رفت و بعد ادامه داد :[/rtl]
[rtl]میگفتم...قصد اصلی ازین جشن این بود که منو رها جان میخواستیم ی خبری رو بدیم بهتون[/rtl]
[rtl]رهارو به جمع گفت ما تا دو ماه دیگه عازم کانادا هستیم کارای اقامتمون جور شده و تصمیم گرفتیم بریم برای همینم تاریخ عروسیمون افتاده دوازده روز دیگه[/rtl]
[rtl]هممون شوکه ب دهن رها نگاه میکردیم که کسری یه سری کارت عروسی بین همه پخش کرد[/rtl]
[rtl]نمیدونستم از ازدواجش خوشحال باشم یا ازرفتنش ناراحت حس عجیبی بود بعد ازگرفتن کارت های عروسی و یکم حرف زدن راهی خونه شدم [/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]برای آخرین بار اشکام رو پاک کردم و سعی کردم لبخندمو حفظ کنم به کیانا و بهار هم علامت دادم که زودتر گریه زاری رو بس کنید اصلا دلم نمیخواست که رهارو با چشم گریون راهی کنم ...رها هممون رو یکی یکی بغل کرد و بعد دست کسری رو گرفتن و سمت خونواده هاشون رفتن تا خدافظی کنن و بعد برگشتن و برای همه دست تکون دادن و قاطی جمعیت گم شدن...انگار همین دیروز بود که از شوق خریدن لباس برای عروسیشون با بهار و کیانا ازین پاساژ تو اون پاساژ میرفتیم...این دوماه مثل برق و باد گذشت...یادش بخیر روز عروسیش چقدر خوشگل شده بود...براش از ته دل آرزوی موفقیت و خوشبختی میکردم[/rtl]
[rtl]روشنا قبل از همه از فرود گاه زد بیرون،بهار و کیانا و ساحل وسپیده هم که با مامانشون اومده بودن بعد از روشنا راهی شدن و فقط منو پار میس موندیم رو کردم به پارمیس و گفتم:[/rtl]
[rtl] -بیا منو تو هم بریم از مامان بابای رها و کسری خدافظی کنیم و بریم[/rtl]
[rtl]بادستش جایی رو نشون داد بهم و بعد گفت:[/rtl]
[rtl]پارمیس-تارا اونجا رو ببین[/rtl]
[rtl]نگاهمو چرخوندم سمتی که پارمیس نشون میداد یه پیرزن حدودا هفتا ساله حالش بد شده بود یه عالمه آدم دور و برش ایستاده بودن پارمیس دستم رو گرفت و کشید به سمت مورد نظرش و بعد گفت:[/rtl]
[rtl]بیابریم شاید بتونیم کمک کنیم...بی حرف دنبال سرش راه افتادم یه مشت آدم بالای سر پیرزنه واستاده بودن که هر کودومشون یه چی میگفت یه کی میگفت نکنه سکته کرده یکی دیگه میگفت شاید خورده زمین اینجوری شده یکی دیگه میگفت شاید سابقه بیماری چیزی داره خلاصه هرکی هرچیزی به ذهنش میرسید میگفت پارمیس نگران گفت اورژانس خبر کردین ؟آره دوبار رفتن الان بازم یکی رفت به اورژانس فرودگاه خبر داد گفتن میان ولی هنوز که خبری نیست پارمیس با خشم همه رو از بالای سر پیرزن دور کرد و گفت تارا بیا کمک کن ببریمش بیمارستان روبه پارمیس گفتم :[/rtl]
[rtl]ممکنه براش حرکت کردن خطرناک باشه[/rtl]
[rtl]با عصبانیت جوابمو داد: پس میگی واستیم جون دادن یه آدمو تماشا کنیم؟[/rtl]
[rtl]-یه دقیقه آروم باش پارمیس [/rtl]
[rtl]-چیچیو آروم باش نمیای خودم میبرمش[/rtl]
[rtl] یهو یه فکری به ذهنم رسید [/rtl]
[rtl]-روبه پامیس مصمم و محکم گفتم[/rtl]
[rtl]-پارمیس صبرکن [/rtl]
[rtl]منتظر جوابش نشدم و به سمتی که با خانواده ی رها و کسری ایستاده بودیم رفتم[/rtl]
[rtl]تو دلم خدا خدا میکردم که سینا دوست کسری نرفته باشه هنوز بعد کلی گشتن دیدم داره میره سمت در خروجی باسرعت تمام دنبالش دویدم تو چند قدمیش بودم که صداش صدم[/rtl]
[rtl]_آقا سینا[/rtl]
[rtl]ولی فکر کنم صدامو تو اون شلوغی نشنید سریعتر دویدم و پریدم جلوش تنها نبود مهراد یه پسره ی دیگه که تا اونروز ندیده بودمش و آخر سر از همه اومده بود هم همراهش بودن باپریدن من همشون چپ چپ نگاهم کردن داشتم نفس نفس میزدم که پسره گفت:همین دودقیقه پیش اونجا بودین که دلتون انقدر برامون تنگ شد[/rtl]
[rtl]بی توجه به حرفش روبه سینا گفتم:به کمکتون احتیاج دارم یه نفر اون گوشه ی فرودگاه حالش بد شده دوبار هم اورژانس خبر کردن ولی کسی نیومده خواهش میکنم رو کرده سمت پسره و گفت آرمان با مهراد برید سامسونیت منو بیارین زود [/rtl]
[rtl]مهراد سوییچ رو گرفت سمت آرمان و گفت :آرمان تو برو من با تو میام سینا [/rtl]
[rtl]سریع جلو افتادمو شروع کردم دویدن سینا و مهراد هم پشت سرم میومدن[/rtl]
[rtl]به بالا سر پیرزن که رسیدم پارمیس رودیدم که میخواست با چند نفر دیگه پیزن رو بلند کنن [/rtl]
[rtl]همین که منو دید گفت :معلوم هست کودوم گوری رفتی ؟[/rtl]
[rtl]بی توجه به حرفش کنار واستادم تا سینا بره بالا سرش ...همه رو کنارزد و خودش مشغول نبض گرفتن شد و بعد بافاصله دو دیقه آرمان هم کیفش رو آورد[/rtl]
[rtl]....[/rtl]
[rtl]بعد ازینکه سینا یه قرصی به پیرزن داد و پیرزن کم کم در حال بهوش اومدن بود پارمیس هم دوتن از افراد اورژانس فرودگاه رو بالای سر پیر زن آورد و بعد پیرزن رو به بیمارستان بردن یه دقیق بعد ازینکه رفتن اورژانس و آروم شدن اوضاع سینا روبه پارمیس کرد و گفت:[/rtl]
[rtl]این خانوم نسبتی با شما نداشتن[/rtl]
[rtl]پارمیس-نه[/rtl]
[rtl]سینا- همیشه به هه اینقدر اهمیت میدی [/rtl]
[rtl]پارمیس با حرص گفت:پس چی؟ واستم مث بز نیگا کنم ببینم یکی از هموطنام داره میمیره؟[/rtl]
[rtl]سینا –اون خانوم ایرانی نبود[/rtl]
[rtl]پارمیس- حالا هرچی آدم که بود[/rtl]
[rtl]سینا-خیلی خوبه که به ادما اهمیت میدی [/rtl]
[rtl]پارمیس حرصش فروکش کرد و یه لبخند کوچولو زد[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]بهار-ساحل زیر چشمت چرا گود رفته پایین چونت چرا کبود مقنعتو بزن بالا ببینم[/rtl]
[rtl]ساحل-بهار من خودمو صبح تو آیینه دیدم [/rtl]
[rtl]بهار- وا خو شک داری ازین کیانا بپرس[/rtl]
[rtl]-ساحل-کیا من کبودم؟[/rtl]
[rtl]کیانا – اوهوم هم پایین چونت هم زیر جفت چشمات بغل لبتم قرمزه[/rtl]
[rtl]ساحل-خاک برسرم کنن تارا آیینه داری[/rtl]
[rtl]-اوهوم تو کولمه بذار پیداش کنم[/rtl]
[rtl]بهار باشیطنت گفت:حالا زیر چشم و رو پایین چونه که آثار دیشبه و لی این بغل لبش نچ نچ [/rtl]
[rtl]آییینه ور به دست ساحل دادام مشغول دیدن خودش بود که بهار گفت :[/rtl]
[rtl]خجالت نمیکشین آخه تو دانشگاه جای کبود کردن بغل لبه؟[/rtl]
[rtl]ساحل که بادید زدن خودش تو آیینه متوجه شد بهار سرکارش گذاشته آیینه رو گرفت سمت بهار وگفت:[/rtl]
[rtl] من که کبود نیستم ولی تایه بادمجون پای چشم تو نکارم ول کن نیستم [/rtl]
[rtl]و بعد باحرص دنبال بهار دوید بهار برای فرار کردن از دست ساحل از جدولای فضای سبز یا همون مجمع خودمون بیرون دوید چون میدونست ساحل تو محوطه دیگه دنبالش نمیکنه از سرعتش کم کرد وبرگشت رو به ما وعقب عقب راه میرفت که یهو یه پسره باتمام سرعت داشت میدوید سمتش تا اومدم بهار رو خبرکنم که راه رفتننو ادامه نده یهو خوردن بهم....بهار هرچقدر که تو جمع دوستانمون پررو بود بیرون از جمعمون و جلو بقیه مظلوم و خجالتی وبود برای همینم جلوی پسره از خجالت رنگش قرمز که چه عرض کنم به زرشکی میزد...سریع خودمو رسوندم به بهار وکنارش ایستادم...یکی از جزوه های پسره شیرازش در اثر افتادن زمین شکسته بود و جزوش برگ برگ رو زمین بود[/rtl]