امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

#19
(قسمت یازدهم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg

من:د اگه میدونستم به کی که سرت داد نمیکشیدم چرا بیدارم کردی که!تا ازش پرسیدم توئه روانی بیدارم کردی!

سپیده:ببخش تو رو خدا ترانه!مجبور شدم!

من:خیله خب حالا!میگم من به کی باید اعتماد کنم؟

سپیده:به من!

من:گمشو بابا!من به تو و دیبا که اعتماد دارم!مامان داشت درمورد کسی صحبت میکرد که من بهش اعتماد ندارم!

سپیده مانتوشو درآورد و یه تاپ از تو کمدم برداشت و پوشید!

رو که نیست!سنگه پا قزوینه!واللا!

من:با توئم!

سپیده:خب دارم فکر میکنم!

روی صندلی نشست:شاید محمد!

چرا به فکر خودم نرسید!یعنی مامان از من میخواد به محمد اعتماد کنم؟

من:آخه اعتماد کنم که چی بشه؟

سپیده:چه میدونم!خب شاید مامانت یه چیزی میدونه و تو نمیدونی!

من:اگه خوابم شکمی بود بود؟

سپیده:بعید میدونم ترانه!به نظرم اگه یه شرایطی پیش اومد تو دو دلی گیر کردی که به محمد اعتماد کنی یا نه،بهش اعتماد کن!

من:نمیدونم به خدا!خیلی کلافم!راستی چرا دیبا نیومد؟

سپیده:میاد!نیم ساعت دیگه میرسه!

من:2 هفته دارم میرم مکزیک دلت واسم تنگ نمیشه؟

سپیده اومد کنار تختم نشست و لپمو کشید:چرا خانومی!

من:میخوای تو هم بیای؟

سپیده:نه بابا کجا بیام؟اصلا حوصله ندارم!حالا میری برمیگردی دیگه!

من:اگه دیگه برنگشتم؟

سپیده:بر نگشتی دیگه!کاریش نمیشه کرد!میرم با یه ترانه دیگه دوست میشم!

از بازوش چنان نیشگونی گرفتم که یه جیغ ارغوانی مایل به بنفش کشید!!!

خدایا همه چی رو به خودت میسپارم!

***

ساعت 4 پروازه!

نشستم جلوی آینه و یه کم به خودم رسیدم!

یه مانتو کمردار صورتی با شلوار جین سفید تنگ و شال سفید پوشیدم!

همه ی لباسام هم دیشب تو چمدون چیده بودم!دیگه همه چی آماده بود!

تیرداد:حاظری؟

درحالی که کیفم رو روی دوشم مینداختم گفتم:آره!

سر راه تیرداد دنبال محمد هم رفت!

تیرداد جلوی یه آپارتمان ساده ترمز کرد!حدود 5 دقیقه معطل شدیم ولی بعدش محمد با تیپ دخترکشی از آپارتمان اومد بیرون!

موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود!ابروهاش کمونی تر از همیشه به نظر میرسید!قیافش جذاب بود!هم خشن و هم دوست داشتنی!پیراهن مردونه ی سورمه ای با شلوار جین مشکی پوشیده بود!آستین هاش هم تا ساعد زده بود بالا!یه کفش ورزشی لژ دار هم پوشیده بود!دیگه واقعا مثل نردبون شده بود!

سوار ماشین شد و سلام گرمی با تیرداد کرد!منم زیر لب بهش سلام کردم!

حدود 45 دقیقه تو راه بودیم!ساعت 3و نیم بود که رسیدیم فرودگاه!صبح قبل از اینکه بابا بره سرکار ازش خداحافظی کرده بودم!

وقتی رسیدیم فرودگاه احمدی،صالحی و سبزواری با کل دانش آموزای شرکت اونجا بودن!شاگردام با دیدن من چنان پریدن بغلم که کمرم درد گرفت!بعد از این که باهاشون احوال پرسی کردم نگاهم به محمد افتاد که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و داشت منو نگاه میکرد!

گر گرفتم!سرمو انداختم پایین و سعی کردم خودمو با بچه ها سرگرم کنم!

تا اینکه شماره پرواز ما رو اعلام کردن!

سوار هواپیما شدیم و روی صندلی هامون نشستیم!

محمد پشت من نشست و بغلم هم یه خانوم غریبه نشست!

مهماندار هواپیما یه سری چرت و پرت گفت و بعدش هم خلبان بیشترچرت و پرت گفت و خلاصه راه افتادیم!

نمیدونم چه قدر تو راه بودیم ولی میدونستم خیلی راهه!از اینجا تا قاره ی آمریکا!هووووف!

سرم رو چرخوندم تا ببینم تیرداد و بچه ها کجا نشستن!تیرداد اون عقبای هواپیما کنار دوستاش نشسته بود!شاگردام هم پیش همدیگه نشسته بودن و میخندیدن!نگاهی گذرا به محمد انداختم که دیدم داره با بغل دستیش میخنده!بغلش یه پسره نشسته بود که فهمیدم هم تیمی هستن!آخه اون پسره رو قبلا تو شرکت دیده بودم!

احساس کردم خوابم میاد!راه هم زیاد بود!به خاطر همین تصمیم گرفتم بخوابم!

***

مامان:ترانه جان!دخترم!قول بده مواظب خودت باشی!چیزی که بهت گفتم یادت نره بهش اعتماد کن!

جیغ کشیدم:تو رو خدا مامان منو با خودت ببر!منو تنها نزار!به کی قسمت بدم منم با خودت ببری؟

مامان:دخترم!دست من نیست!سعی کن با نبود من کنار بیای!تو هنوز جونی و هنوز خیلی از سرنوشتت باقی مونده!چیزی که گفتم رو یادت نره!مواظب خودت باش دخترم!خدا رو فراموش نکن!اون همیشه مواظبته!اتفاقی که برات...

***

خانوم حمیدی!خانوم حمیدی!

با ترس از خواب پریدم!دیدم محمد به سمت جلو خم شده و نگرانه!دستمو کشیدم به گونه هام!وااااااااااای نه!گونه هام خیس بود!دوباره تو خواب گریه کرده بودم!

محمد:تو خواب داشتین گریه میکردین!

سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم هر چند دلم میخواست از وسط نصفش کنم!اون دفعه که سپیده نزاشت این دفعه هم محمد!

دستموگذاشم رو پیشونیم!عرق کرده بودم!حسابی از دست محمد عصبانی شده بودم!اما سعی کردم خودمو کنترل کنم!به خوابی که دیدم فکر کردم!گیرم منظور مامان از اون کسی که باید بهش اعتماد کنم محمد بوده ولی خب دیگه چرا انقدر مامان اصرار داشت که مواظب خودم باشم؟جمله ی مامان نصفه موند!میخواست یه چیزی بهم بگه!اه!

دوباره سعی کردم بخوابم!دوباره خیلی زود خوابم برد!

تازه داشت پلکام گرم میشد که صدای هیاهو مردم رو شنیدم!چشام رو به بدبختی باز کردم!دیدم مهماندار خیلی هول شده!مهماندار داشت حرف میزد اما حرفش نصفه موند!

بعد از صدای جیغ مردم دیگه هیچی نفهمیدم!



آخ!چه قدر بدنم درد میکنه!چه قدر پلکام سنگینه!

به زور پلکام رو باز کردم!اولین چیزی که دیدم آسمون بالای سرم بود که نشون میداد صبحه!

ترسیدم!من کجام؟

گردنم رو چرخوندم!

جــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟

محمد کنارم خوابیده بود!اصلا اینجا کجاس؟تیرداد کو؟اصلا چه اتفاقی افتاده؟

خواستم بلند شم اما کمرم در حد مرگ تیر کشید که احساس کردم بند بند وجودم پاره پاره شد!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

از شدت درد!گریم گرفت!خدایا اینجا کجاس؟

محمد با صدای من یه کم تکون خورد!درحالی که داشتم از شدت گریه و درد هق هق میکردم منتظر شدم تا محمد بلند شه!

خیلی طول کشید!اما بالاخره محمد هم با سختی پلکاش رو باز کرد!صدای گریمو شنید!ترسید!اومد پاشه که یه دفعه نعره زد!صداش انقدر بلند بود که گریم درجا خشک شد!

فکر کنم دردش گرفت!

محمد سورفه کرد!بعدش بلافاصله گفت:خانوم حمیدی!شما حالتون خوبه؟اینجا کجاس؟

صدام گرفته و بود از شدت درد میلرزید:نمیدونم!

بغضم گرفت:درد دارم!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

محمد از رو زمین پاشد و اومد بالای سرم:کجاتون درد میکنه؟

بغضم شکست و بلند گریه کردم:همه جام!کمرم داره از وسط نصف میشه!من میترسم!اینجا کجاس؟

محمد به دستش چپش نگاه کرد و یه کم تکونش داد!اومد دوباره نعره بزنه اما جلوی خودشو گرفت و به یه آخ آروم بسنده کرد!ولی چهرش بدجوری تو هم رفت!فهمیدم دست چپش آسیب دیده!اصلا ما کجاییم؟چشامو بستم و سعی کردم فکر کنم!

هواپیما!مهماندار!جیغ مردم!

من:ما سقوط کردیم؟

محمد:فکر کنم!

باید سعی میکردم بلند شم!تا اومدم پا شم دوباره کمرم تیر کشید!واقعا درد کمر درد طاقت فرساییه!

محمد:خانوم حمیدی!تو رو خدا یه لحظه دراز بکشید تا ببینم اینجا کجاس!براتون خوب نیست خودتون پاشید!

دوباره بغض کردم!آخه خدایا این چه دردیه؟تازه کمرم داشت خوب میشد!خدایا آخه چرااااااااااااااااااااا؟

محمد سرش رو چرخوند و یه گشتی به اطراف زد: الان صبحه!ولی نمیدونم اینجا کجاس!طبیعتا هواپیما سقوط کرده!ولی اثری از بقیه سرنشین ها نیست!

سرش رو چرخوند سمت من:میترسید؟

چشام رو بستم و سعی کردم خونسرد باشم!یاد خوابم افتادم!مامان چی گفت؟سعی کردم به یاد بیارم!

آره گفت اتفاقی برات میوفته ولی تو باید بهش اعتماد کنی!یعنی من نباید از این که با محمد تنهام بترسم؟خب وقتی مامان گفت نترسم پس نمیترسم!هرچند که هنوز تو دلم از ترس آشوبی پربا بود!

جواب محمد رو دادم:نمیدونم!

محمد نگاهی به دستش کرد:گمونم دست چپم در رفته!

من:حالا میخواین چی کار کنین؟

محمد:جا میندازمش!

من:چـــــــــــــــــــی؟خودتون تنهایی؟مگه بلدین؟

محمد:آره بلدم!اما قبلش باید شما از روی زمین بتونید پاشید!چون من به کمک شما هم احتیاج دارم!

چشام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون:شما بلدین؟از کجا؟

محمد زهر خندی زد:دوره دیدم!اما الان فعلا شما مهم ترید!

ترسیدم!یعنی میخواد چی کار کنه!هی داره بلدم بلدم میکنه نکنه بزنه ناقصم کنه؟

محمد سریع اومد سمتم!ترسیدم!

محمد:نترسید!

با دست راستش سرم رو از روی زمین بلند کرد!

محمد:دردتون گرفت؟

من:نه!

دستش رو برد سمت کمرم!گر گرفتم!اما تا اومد کمرم رو از زمین جدا کنه:

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

محمد:باشه!باشه!

دو زانو نشست بالای سرم!احساس کردم عضلات دستش رو منقبض کرد و دوباره برد سمت کمرم!

محمد:عضله کمرتون رو شل کنید!

صدام از شدت درد میلرزید:درد دارم!

محمد:میدونم!من کمکتون میکنم!فقط به شرط این که به حرفم گوش کنید و بهم اعتماد کنید!

حرف های مامانو تو ذهنم مرور کردم!سعی کردم مقابل دردم مقاوم باشم و همونطور که مامان سفارش کرده بود به محمد اعتماد کنم!

محمد:منقبض که نکردید؟

بازم صدام میلرزید:نه!

دستش رو به سمت بالا فشار داد تا کمرم رو بلند کنه!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

از شدت درد نفسم درنمیومد!دوباره گریم گرفت!

محمد سریع اومد جلو منو خوابوند روی پاش!جوری که کمرم روی رونش و سرم روی سینش قرار گرفت!

خدایا!این چه وضعشه آخه؟داشتم از خجالت میمردم!گر گرفته بودم!تمام بدنم داغ کرده بود!

محمد نفس عمیقی کشید:همین کار رو ادامه میدم!فقط تو رو خدا دردشو تحمل کنید!

ترسیدم:کدوم کارو؟

قهقهه زد:منظورم اینه که دوباره باید کمرتون رو هل بدم به سمت بالا تا بتونید بلند شید!

زمزمه کردم:باش...

دوباره با دستش کمرمو از روی رونش به سمت بالا هل داد!داشتم فکرمیکردم که چه قدر دستاش قدرت داره!یه دستی داشت کمرمو هل میداد!

خواستم دوباره فریاد بکشم اما سعی کردم به جای فریاد گریه کنم!بی صدا فقط اشک میریختم تا محمد کارشو بکنه!محمد فهمید!

محمد:تو رو خدا تحمل کنید!

بازم به اشک ریختنم ادامه دادم!تااین که محمد با دستش کمرمو گرفت و من تونستم کامل بشینم!

محمد:کمرتون رو به هیچ وجه خم نکنید!باید 90 درجه بشینید!

یه لحظه خندم گرفت!هیچ وقت فکر نمیکردم محمد این چیزا رو هم بلد باشه!ولی خب خدا رو شکر!

محمد دست راستشو دور کمرم قلاب کرد!دیگه واقعا داشتم آتیش میگرفتم!واقعا گر گرفته بودم!تمام بدنم داشت عرق میکرد!

دست چپ خودش هم که شکسته بود!بیچاره درد رو داشت تو خودش میریخت!

دردش رو با نفس های محکمی که میکشید تحمل میکرد!اما بدبختانه نفساش یه صورتم میخورد و خیلی بد داشتم گر میگرفتم!نفس نفس میزدم!احساس میکردم صدای تپش قلبم رو میشنوم!

جدای از بحث درد تو کمرم احساس سوزش هم میکردم!

با خجالت و نجوا کنان گفتم:کمرم خیلی میسوزه!

محمد:چــــــــــی؟میــــــســـــوزه؟

سرم رو انداختم پایین!خب مگه چیه؟چرا اینجوری میکنه؟

من:مگه چیه؟

محمد:مطـــــمئنید؟

خیلی دیگه خجالت کشیده بودم:آره!چه طور؟

محمد نفس محکمی کشید! و محکم هم به سمت گردن من فوتش کرد!وااااااای خدایا نجاتم بده!دارم به گناه کشیده میشم!

محمد من من کرد!

من:چه طور؟

محمد:باید کمرتون رو ببینم!

من:چــــــــــــی؟واسه چی آخه؟

محمد:اگه کمرتون میسوزه غلط نکنم یه چیزی رفته تو کمرتون!

من:چی مثلا؟

محمد:نمیدونم!ببینید خانوم حمیدی!باید به من کمک کنید!من چاره ای ندارم!اگه کمرتون میسوزه باید کمرتون رو ببینم!اما اگه فقط درد میکنه یعنی ضربه خورده و با استراحت خوب میشه!

خدایا چی بگم بهش؟یعنی من مانتوم رو در بیارم؟خب اصلا بهش میگم فقط درد دارم!ولی اگه یه بلایی سرم اومد چی؟خدایا چی کار کنم!همش خوابی که دیده بودم میومد جلوی چشمم!بهش اعتماد کن ترانه!اعتماد کن!
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط Maryam Farrokhy ، roya15 ، asal-96 ، *yoksel* ، parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا - امیر0012 - 03-09-2016، 16:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان