اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در مسیر عاشقی نوشته رها محقق زاده

#1
Heart 
سلام
میخوام یه رمان عشقولانه واستون بزارم امیدوارم خوشتون بیاد

سختی های زندگیی از او دختری بی عاطفه و مغرور ساخته است …
رها هنرور دختری است بی احساس و مغرور همچنان لجباز
و اما آرتین رستمی پسری مغرور و شیطون و یک دنده …
یک روز رها در دانشگاه چشمش به اعلامیه ای میفتد و تصمیم به عملی کردن آن میگیرد و مسیر زندگیش را تغییر میدهد...

این اولین پستمه سپاس بدین ذوق کنم

با صدای زنگ گوشیم لای یک چشممو به زور باز کردم و دستمو روی عسلی میز کشیدم .. بدون نگاه کردن به
صفحه گوشی دکمه سبز رو فشار دادم ...
-الو؟
_رهاااااااااااا
با جیغی که کشید صاف رو تخت نشستم.
-ای مرض بگیری .. حناق ۲۴ ساعته نصیبت بشه ... چه مرگته اول صبحی؟
صدای خنده کیمیا تو گوشی پیچید ... بعد از این که خندش تموم شد با صدای شادی گفت :سلام به رها خانوم
خابالو .. اگر من زنگ نزنم کی زنگ بزنه از خواب ناز بیدارت کنه؟
-کارتو بگو میخوام بخوابم ..
-ای بابا ..بلند شو دانشگاه داریم..
یدونه زدم تو سر خودم و همینطور که دنبال دمپایی میگشتم جواب کیمیا رو دادم ..
-باشه باشه بیدار شدم ..هوار نکش .. تا نیم ساعت دیگه در خونتونم ..
-افرین عشقم ..زود بیا که دیر نرسیم ..منتظرم .. بابای
-باشه .. بای
به سمت سرویس بهداشتی واقع در سمت چپ اتاقم حرکت کردم .. بعد از شست. شو صورتم از اتاقم بیرون اومدم
.. از پله ها پایین اومدم و همینطور که اواز میخوندم به اشپزخونه رفتم..
خونه مثل همیشه سوت و کور بود ..من خودمو با این زندگی تکراری وقف دادم .. طوری که انگار کسی خونه هست
داد زدم :
-هه .. مگر تو این خونه برای کسی اهمیتی دارم؟؟؟ مگر مهمم؟؟؟
لقمه نون و پنیری گرفتم و به اتاقم رفتم .. مانتو و شلوار طوسی با مقنعه مشکی پوشیدم .. برق لب صورتیمو به
لبام مالیدم و کولمو پشتم انداختم .. بعد از قفل کردن درها به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم ...
بالاخره بعد از دوتا بوق کیمیا خانوم شاد و شنگول از خونه بیرون اومد در ماشینو باز کرد ..
-سلام به رها خانوم گل خودم خو...
و حرفشو قط کرد نگاهی به صورتم انداخت و و با اخم ساختگی گفت:
-تو باز این ریختی میخوای بیای دانشگاه؟؟ تو اینه نگاه خودت کردی؟
اینه جیبیمو در اوردم. به خودم نگاهی انداختم .. من که چیزیم نبود که ..صورتی نسبتا گرد و پوستی سفید و
بینی و لب متناسبی داشتم با چشمای مشکی و ابرو های کشیده ..موهای خرماییم رو هم یه ور ریخته بودم ..
دست از انالیز کردن خودم برداشتم و با اخم رو به کیمیا گفتم
-واااا من که چیزیم نیست .. به این خوشگلی و جذابی ..
_اون که صد البته اما تو خونه شما فقط برق لب پیدا میشه؟؟؟ بلد نیستی ارایش کنی؟؟؟

-ااهااا از اون لحاظ .. میدونی که اهل ارایش نیستم ...
شونه ای بالا انداخت و به گفتن هر جور راحتی بسنده کرد ...
بالاخره بعد از دو ساعت دقیق کلاس تموم شد .. از خستگی داشتم میمردم .. کیمیا دستمو کشید و به سمت کافی
شاپ دانشگاه حرکت کرد ..
-رها تو بشین من الان کیک و قهوه میگیرم و میام ..
باشه ای گفتم و از خستگی سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم ..چیزی تا گرم شدن چشمام نمونده بود که
صدایی مزاحم توجهم رو به خود جلب کرد ..
نگاهی به صاحب اون صدای مردونه انداختم .. واییی این که آرتین رستمی هست .. با پوزخند روی لبش داشت
نگام میکرد و بعد از چند ثانیه رو به دوستش گفت ..
-شروین نگاه کن .. جدیدا کافی شاپ جای خواب شده .. چه با مزه
با این که اعصابمو خط خطی کرده بود با خونسردی بهش چشم دوختم و با لحن سرد و بی تفاوتی گفتم :
- آقای رستمی اگر این موضوع برای شما بامزه هست ، بیکار بودن و دید زدن مردم و نظر دادن در موردشون برای
من کاری مضحکه ..
این جملمو بلند گفتم که همه دانشجوهای توی کافه برگشتن و به آرتین چشم دوختن ..
آرتین خندشو جمع کرد و با خشم به من زل زد ..
پشت چشمی براش نازک کردم و بی خیال به وجود اون دوتا و نگاه متعجب کیمیا مشغول فوت کردن قهوه شدم ..
****
دو هفته ای از اون ماجرا میگذره و من حتی مهل سگ هم به آرتین نمیزارم .. پسره پررو از خود راضی ..
امروز تولد خواهر کیمیا است ..برای همین کیمیا دانشگاه نیومده بود .. بی خیال عالم و ادم سرم رو به اسمون بود
و از پله ها پایین میومدم که پام پشت پام گیر کرد و در کثری از ثانیه داشتم از دو تا پله باقی مانده میوفتادم که
دستی دور کمرم حلقه شد .. از زور ترس چشمام بسته بود .. به زور چشمام رو باز کردم که نگاهم به آرتین
رستمی افتاد ..
چشمام از تعجب گشاد شد ..این منو گرفت؟؟؟ جان من؟؟؟ چه ادکلنی هم زده ..
رو صورتش دقیق شدم ابروهای پهن مشکی ، صورت کشیده و چشمای عسلی و پوست سبزه و موهای خرمایی
رنگ که با ژل حالت قشنگی بهش داده بود ..
درسته ازش خوشم نمیومد اما خیلی خوشگل بود .. تو همین فکرا بودم که صداش رشته افکارم رو پاره کرد ..
-سرکار خانوم هنرور دست از دید زدن بنده بر نمیدارید؟!
به سرعت از بغلش بیرون اومدم ..یکم هول شدم اما خودمو کنترل کردم و گفتم :من اصلا به شما نگاه نمیکردم
اقای رستمی ..
-مطمئنید؟؟
-کاملا ..من فقط یکم تو شوک بودم .. همین ..
-اوه .. بله .. راستی یه کلاسی سر خیابون هست ..جدیدا تاسیس شده .. فکر کنم اگر برید به دردتون بخوره
..هنوز مهلت ثبت نام داره ..
همینطور که مانتوم رو مرتب میکردم گفتم : چه کلاسی؟؟؟
-راستش یه مهد کودک تازه تاسیس شده اگر برید آموزش درست راه رفتن رو میتونید یاد بگیرید ..
با خشم بهش چشم دوختم که نگاهم به پشت سرش افتاد امیر و شروین از خنده پهن زمین شدن .. چشم غره
توپی به دوتاشون رفتم که ساکت شدن .. بدون جواب دادن به آرتین از در دانشگاه خارج شدم .. بعدا به حسابش
میرسم ..
ماشینو تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم و با کیمیا از ماشین پیاده شدیم. کیمیا امروز سازش بدجور کوک میزد ..
یک ریز از دیشب که تولد خواهرش بود حرف میکرد و من سر تکون میدادم ...
وارد ساختمون دانشگاه که شدیم چشمم به تابلو اعلانات افتاد که کاغذی با نوشته روش خودنمایی میکرد و چند
دانشجو دورش جمع بودند ... کیمیا هنوز در حال صحبت بود که دستمو تو هوا تکون دادم و به نشونه سکوت
جلوی صورتم گرفتم ...با تعجب رو به من گفت: وا .. رها چت شده؟؟؟
-بیا بریم ببینیم اون کاغذ چیه رو تابلو ..
با دقت بعد ۲ بار اعلامیه رو خوندم .. بورسیه برای کانادا بود اگر دو دانشجو دو ترم رو شاگرد اول میشدند بورسیه
به انها تعلق میگرفت .
بدون توجه به موقعیت با خوشحالی رو به کیمیا داد زدم : خودشه ..
همه با تعجب نبرگشتند و نگاهم کردند ..
-آبرومونو بردی .. دیوونه .. بیا بریم کلاس برام تعریف کن ..
لبخندی زدم و کیمیا دستمو کشید و به سمت کلاس رفتیم ..
سر کلاس ریاضی اصلا حواسم به درس نبود ... همش به فکر بورسیه ای بودم که در پیش داشتم ...
اگر بورسیه رو میگرفتم یه مدت از این کشور راحت میشدم و با خیال راحت و دور از فکر و خیال در کانادا درس
میخوندم ... میتونستم تلاشم رو بکنم ..
***
امتحانات پایان ترم شروع شده و من سخت درگیر خوندن هستم سه تا امتحان رو خوب دادم .
فردا ساعت ۱۲ ظهر هم امتحان ریاضی دارم ...
تو اتاقم مشغول خوندن بودم که ایفون به صدا در اومد .. با چشمای خمار از خواب و خستگی از پله ها پایین رفتم
..ایفون عکس کیمیا رو به نمایش گذاشته بود ایفون و برداشتم و به گفتن بیا بالا بسنده کردم .. در رو باز کردم و
کیمیا رو ، رو به رو خودم دیدم
-به به کیمیا خانوم چه عجب از این ورا؟
-من دلم میخواد به تو سر بزنم مشکلیه!؟
-نه چه مشکلی بشین تا برات ابمیوه بیارم
-چرا به مریم خانوم مرخصی دادی؟الان که بیش تر به کمکش نیاز داری ...
-راستش اره ولی گ*ن*ا*ه داشت به مرخصی نیاز داشت.
-اها ... خوبه ... راستی رها چرا برای گرفتن بورسیه انقد داری تلاش میکنی؟
-راستش از اینجا خسته شدم . از گیر دادنای بیخود عمو و زنش خسته شدم ...همش به من گیر میدن ...
همش حرف از احساس مسئولیت میزنن و رو سرم منت میزارن ... یه مدت برم اون ور آب برام بهتره.
-اما رها .. اونجا هیچ آشنایی نداری.. نمیتونی از پس خودت تو غربت بر بیای ...
-برام مهم نیست ... تو حسابمم که پول به اندازه نیازم دارم ...
-امیدوارم از رفتنت پشیمون نشی گلم .
-میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
-نه عزیزم ... به چی
-به این که اگر ۶ سال پیش پدر و مادرم به آلمان نمیرفتند الان انقدر تنها نبودم ...ناخوداگاه قطره اشکی ریختم و
ذهنم به گذشته بازگشت . پدرم دندانپزشک بود برای اموزش برخی از نکات دندانپزشکی باید به مدت یک ماه به
آلمان میرفت
مادرم نمیتوانست عشقش را تنها بگذارد ...
پس اون هم میخواست همراه پدرم برود ..اصرار زیادی کردند که همراهشان برم اما فکر من فقط درگیر قبولی در
رشته مورد علاقه ام بود ..
به پدر و مادرم وابستگی شدید داشتم و من هم برایشان عزیز بودم و خیلی دوستم داشتند ..
یک ماه با انها در ارتباط بودم و خوشحال از امدنشان
قبل از سوار شدنشان به هواپیما هم با انها صحبت کردم ... ذوق و شوق خاصی داشتم .. بعد از یک ماه دوری
میخواستم انها را بببینم .. اما فردای ان روز خبر سقوط آن هواپیمای لعنتی رسید ..
تا قبل از ان اتفاق من دختری شیطون و احساسی و بازیگوش بودم .. اما از بعد از ضربه ای که خوردم شدم دختری
سرد و بی احساس و مغرور .. دختری که عشق برایش معنی ندارد .. هرگز ..
طبق وصیت نامه پدرم املاک به نام عمو خورد .. زن عمو هیچ وقت با من کنار نیومد .. البته منم همیشه جوابشو
میدم و خودش میدونه ازش متنفرم .. اما عمویم به دلیل وصیت نامه مجب ور بود مرا قبول کند ..
یک ماه است که ازشان بیخبر هستم و فقط این را میدانم که به فرانسه برای استراحت رفتند ..
با احساس درد در دستانم از فکر خارج شدم کیمیا با اخم رو به من داد زد :
-معلومه حواست کجاست؟
-چیزی گفتی؟
-به جای اشک ریختن بلند شو برو اماده شو
-چرا؟
-مرض و چرا ... بیا بریم دور بزنیم بعدشم بریم شام بخوریم
-من نمیام ... هنوز ریاضیم تموم نشده
-مطمئن باش بورسیه میگیری انقدر هم خر نزن تا ده میشمارم آماده شو

-کیمیا دارم میگم چند تا سوال مونده..
-ای بابا ، خوب فردا ساعت پنج بلند شو بخون ..حوصلم پوکید تو خونه ..اومدم مثلا دلم وا شه .. به درک نیا ..
و با ناراحتی از روی صندلی بلند شد و به سمت در ورودی حرکت کرد ..
-خیله خوب بابا .. قهر نکن.. میام !!
یهو این دیوونه ها پرید بغلم و کلی توفیم کرد و با خوشحالی گفت :
-الهی قربونت برم که همیشه حرفمو قبول میکنی .. زود برو اماده شو منتظرتم ..
با خنده گفتم : توفی شدم باید یه حمامم برم ..!
-ایششش .. لوووس
شلوار چرم مشکی با مانتو قرمز که تا زانوم بود با شال مشکی پوشیدم و کفشای قرمز که تو جا کفشی بودن و
موقع رفتن میپوشیدم ..
کیف قرمزمو برداشتم و گوشیمو و کارت عابر بانکمو توش گذاشتم .. سوئیچ رو هم برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم
..
کیمیا رو مبل جلوی تی وی لم داده بود .. شیطونیم گل کرد و رفتم کنار گوشش و با جیغ گفتم
-من آماااادم ..!!
از روی مبل پرید و دستشو رو قلبش گذاشت و چشماشو بست و بعدش با اخم گفت:
-مرض بگیریی .. ترسوندیم ..
-پاشو .. پاشو بریم ..
سوار ماشین که شدیم رو به کیمیا گفتم : خوب آبجی گلم کجا بریم؟
-بریم رستوران صوفی !!
-حالا چرا اونجا؟
-آخه محیطش آرامش بخشه ..
-باشه .. پس پیش به سوی صوفی .
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم ..
کیمیا اومد کنارم و دستمو تو دستش گرفت ..به سمت باغ رفتیم .. آخرین بار یک سال پیش اومدم .. چقدر
تغییرات روش انجام داده بودن ..آبشار مصنوعی زده بودن که صداش فوق العاده آرامش بخش بود ... به سمت
آبشار رفتیم درست یه تخت کنار آبشار بود اما حیف که پر بود ..
-اهه .. شانسو ببین تخت کنار آبشار پر هست ..!
پسری که رو به روی ما درست روی تخت نشسته بود لبخندی به من و کیمیا زد ..آروم در گوش کیمیا گفتم :
-فک کنم حرفامونو شنید ..
-آره .. نگاه کن داره داره به پسر رو به روییش یه چیزی میگه ..
نگاهی به رو به روم کردم که دیدم پسره داره با خنده چیزی رو به پسر جلوییش میگه ..پسره هم خنده ای کرد و
به عقب برگشت ..
تا دیدمش سرمو برگردوندم و به شانسم لعنت فرستادم ..
کیمیا هم با خنده برگشت و با صدایی که رگه های خنده و تعجب درش به وضوح دیده میشد گفت :عجب شانسی
داری رها .. آرتین کسی که ..
و صدای آرتین مانع ادامه حرف کیمیا شد :
-رها خانوم !!
این باز منو به اسم کوچیک صدا زد ؟ پرو ..سریع به سمتش برگشتم و با اخم گفتم : خانم هنرور !!
از عمد هنرورو کشیده گفتم که حساب کار دستش بیاد .. پوزخندی زد و به تخت اشاره کرد ..
-ما تازه اومدیم .. بفرمایید بشینید تا شام سفارش بدیم ..
اومدم بگم نه که کیمیا دستمو کشید و به سمت میز برد ..
-اتفاقا رها دلش میخواست کنار آبشار بشینه ..
یه نیشگون از بازوش گرفتم که حالش جا بیاد اما انگار نه انگار ..
کفشاشو در اورد و با نیش باز رفت نشست رو به روی دوست آرتین و منم به اجبار رفتم رو به روی جن جلاد صفت
نشستم ..
دوستش به آرتین گفت : داداش معرفی نمیکنی؟
آرتین رو به من گفت : خانوم رها هنرور و ایشونم دوستشون خانوم کیمیا روایی ..
دوستشم رو به ما گفت : خوشبختم .. منم آرمان پناهی هستم ..دوست خانوادگی آرتین ..
با اخم داشتم نگاه دور و برم میکردم که آرتین گفت :
-گویا رها خانوم دلشون نمیخواست اینجا بشینن ..
ای قربون دهنت .. اگر تو عمرت یه حرف راست گفته باشی همینه ..
با پررویی گفتم :
-دقیقا !
آرتین اومد جواب بده که صدای گارسون اومد ..
-چی میل دارید ؟
هر کی هر چی خواست سفارش داد ..
در حال خوردن شام بودیم که آرتین سکوتو شکست .. و با حرفش انگار دنیا رو سرم خراب شد ..
-رفتم خونه تا صبح بیدارم .. حتما باید بورسیه رو بگیرم..
لقمه تو دهنم پرید و به سرفه افتادم ..
کیمیا محکم زد تو کمرم و یک لیوان نوشابه دستم داد ..
-رها خانوم از بورسیه گرفتن من ناراحتید؟
تا اومدم جواب بدم کیمیا به حرف اومد ..
-آخه .. رها هم برای گرفت بورسیه داره تلاش میکنه ..
-چه خوب .. پس یه رقابت بینمون شد ..
-مگر 2 نفر نمیتونن بورسیه بگیرن؟
-چرا .. ولی نمیشه که دو تاشون از یک کلاس .. بالاخره کلاسای دیگه هم تلاش میکنن ..
من که تا اون موقع ساکت بودم لب باز کردم و با صدای محکمی گفتم : ولی من حتما بورسیه رو میگیرم ..
-زیاد مطمئن نباش ..
با عصبانیت بهش زل زدم که پوزخدی زد و روشو برگروند ..
تا آخر شب من هیچ حرفی نزدم اما کیمیا همش با آرمان حرف میزد ..

قصد رفتن که کردیم آرتین رفت تا پولو حساب کنه .. با کیمیا خدافظی کردیم راه افتادیم ..
کیمیا رو رسوندم خونه .. خودم که رسیدم خونه کلیدو پشت در انداختم و وارد خونه شدم .. خودمو رو تخت
انداختم .. گوشیمو در آوردم و ساعتو روی 5 تنظیم کردم ..چشمامو بستم اما خوابم نمیبرد ..فکرم بدجوری درگیر
بود .. اگر بورسیه رو نگیرم چی ؟ باز باید به این زندگی تکراری ادامه بدم ؟
پوفی کشیدم و شونمو بالا انداختم .. چشمامو بستم .. خسته بودم .. طولی نکشید که به خواب رفتم ..
***
با صدای ملایم گوشیم چشمام رو از هم باز کردم .. به زور بلند شدم .. به سمت حمام رفتم و یه دوش گرفتم که
خواب از سرو بپره ..
ربع ساعت بعد اومدم بیرون .. تاپ و شلوارک لیمویی رگم و پوشیدم .. آشپزخونه که رفتم قهوه برای خودم آماده
کردم .. به اتاقم رفتم ساعت ۵:۳۰ بود ..جزوه ریاضی رو برداشتم و مشغول خوندن شدم ..
با زنگ گوشیم سرمو از رو کتاب بلند کردم نگاهم که به ساعت افتاد ۷:۳ رو نشون میداد .. گوشی رو برداشتم ..
اسم آبجی کیمیا روش خودنمایی میکرد ..
-جانم کیمیا ؟
-سلام به رها خانوم گل .. خوبستید؟؟
-مرسی .. تو چطوری ؟
-منم خوبم .. شما قصد نداری بیای دنبال من ؟
خونه کیمیا اینا 3 تا کوچه با ما فاصله داشت ..
-تا یک ربع دیگه در خونتونم..
-اوکی .. منتظرتم عزیزم ..
-باشه بای
-بابای
داشتم به سمت پارکینگ میرفتم که گوشیم زنگ خورد .. بدون نگاه کردن به صفحش گوشی رو جواب دادم و با
عصبانیت گفتم :
-واییی .. مرض بگیری الهی .. گفتم که دارم میام ..من از دست تو چیکار کنم ؟؟ هان؟؟
-آرومتر .. کرم کردی ..
با تعجب داشتم فکر میکردم این صدای کیه که انگار خودش فهمید و گفت :
-رها خانوم .. سهیل هستم ..
سهیل پسر عمم بود .. خیلی مهربون و دلسوز بود ..
لبمو به دندون گرفتم .. از دست خودم خیلی عصبی بودم .. چرا نگاه به صفحه نکردم ؟
-اممم .. سلام سهیل جان .. خوبی ؟
خندید و گفت : منم خوبم ..مامان سلام میرسونه شما خوبی ؟
-هی بد نیستم .. سلام عمه رو برسون .. چی شد یاد من کردی ؟
انگار تازه یادش اومد چیکار داشت .. تک سرفه ای کرد تا صداش صاف شه و بعد با لحن جدی گفت : دیشب زنگ
زدم به دایی محمد .. گفت که رفتن فرانسه و تو یک ماهه تنهایی ..
محمد میشد دایی سهیل و عموی من ..
-هه .. مگر اهمیتی داره که تنهام ؟
-رها من و مامان ازت یه خواهشی داریم .. میشه خواهشمونو زمین نزنی ؟
-بستگی داره چی باشه .. سعیمو میکنم ..
-میدونم که دایی و زندایی در حقت خیلی بدی کردن و تو سختی های زیادی رو به دوش کشیدی .. من و مامان
ازت میخوایم بیای پیش ما کانادا زندگی کنی ..
احساس کردم تنم سر شد .. کپ کردم ..
-راستش بورسیه داریم به کانادا ..
-چرا زودتر نمیگی ؟ چه بهتر .. اگر بورسیه بگیری که کار دانشگاهت هم راحت تره ..
- سهیل خبرت میدم .. ممنونم ازت ..
-خواهش میکنم دختر دایی .. منتظر خبرتم .. فعلا بای
-بای
کیمیا رو سوار کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم .
بعد از دادن امتحان به حیاط دانشگاه رفتم ..کیمیا مثل جن جلوم ظاهر شد ..
-شیری یا روباه ؟
تک خنده ای کردم و گفتم : عالی دادم .. تو چطور ؟
-با این که زیاد نخونده بودم اما خوب دادم فقط تست آخری رو چند زدی ؟
-گزینه "ب" !!
-منم همینو زدم .. به مناسبت اتمام امتحانا بریم پارک ؟
-هنوز یه کلاس دیگه داریم ..
کیمیا نیم نگاهی به ساعتش کرد و گفت : ساعت 9:15 هست .. تا کلاس بعدی چهل و پنج دقیقه وقت هست ..
بریم پارک یه بستنی مهمون من بخوریم و سریع برگردیم ..
سری به عنوان موافقت تکون دادم و با کیمیا به سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم ..
کیمیا با 2 تا بستی توی دستاش از خیابون رد شد و به سمت من اومد .. یکیشو دست من داد و خودش مشغول
لیس زدن بستنیش شد ..بالاخره بعد از یه مدت طولانی سکوت رو شکست و با لحن نگران و آشفته گفت : نظرت
عوض نشده؟
-کدوم نظر ؟؟
-هنوز میخوای بری آلمان ؟ اونجا تک و تنها چیکار میکنی ؟
چشمکی بهش زدم و گفتم :
-نگران نباش .. فکر اونجاش رو هم کردم ..
-خب ؟؟
منتظر داشت نگاهم میکرد .. تک سرفه ای کردم و با جدیدت گفتم : سهیل رو یادت میاد ؟؟
-پسر عمت ؟؟
-آره ..
اخماشو تو هم کشید و گفت :
-خب که چی ؟؟ چه ربطی داره ؟؟
-دختر خوب اجازه بده تا حرفمو بزنم ..
-باشه .. باشه .. بگو !!
شروع به تعریف کردم .. بعد از این که حرفام تموم شد کیمیا نگاهی عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت :
گل بود به سبزه نیز آراسته شد ..
-چطور ؟
-من میخواستم از تصمیم منصرفت کنم اما با این اتفاقات مصمم تر هم شدی .. اما خیالم راحته که اونجا حداقل
یکی رو داری .. اصلا بیا قید بورسیه رو بزن و به سهیل بگو کارات رو درست کنه ..
-آخه اونجوری یک سال الی یک سال و نیم طول میکشه و از همه مهمتر ثبت نام در دانشگاه مشکلِ .. باید حتما
بورسیه رو بگیرم .. چون هیچ کدوم از این مشکات رو نداره ..
کیمیا سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت ..
با صدای آرامش بخش آلارم گوشیم چشمانم را مالیدم ..
استرس خیلی زیادی داشتم .. امروز معلوم میشه اون دو نفر که بورسیه میتونن بگیرن کیا هستن ..
زود تر از همیشه آماده شدم و دنبال کیمیا رفتم .. حالا اگر اومد پایین .. دستم رو بوق بود که در باز شد و چهره ی
خشمگین و حرصی کیمیا نمایان شد .. سوار ماشین که شد با عصبانیت رو به من گفت : چه خبرته ؟ داشتم
میومدم پایین ..
-خیلی خیلی هیجان دارم ..
کیمیا در حالی که خمیازه میکشید رو به من گفت : چرا ؟
-امروز دو نفری که میتونن بورسیه بگیرن مشخص میشن ..
-ایولا .. پس بزن بریم ببینیم قبول شدی یا نه ..
باشه ای گفتم و حرکت کردم .. تا دانشگاه هیچ کدوم حرفی نزدیم .. فکرم درگیر بود .. خیلی عالی میشد اگر
میرفتم ..
مشینو تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم .. همون موقع آرتین هم ماشینشو پارک کرد و پیاده شد ..
داخل سالن که رفتیم چشمم به تابلو افتاد که دانجو ها با همهمه داشتن میخوندن .. استرسم شدت گرفت .. کیمیا
گفت همینجا باشم تا بره نگاه کنه و بیاد ..
-استرس داری نه ؟
آرتین کنارم ایستاده بود و با پوزخند نگاهم میکرد .
-نخیر ..
-به نظرت قبول میشی ؟
-آره .. قبول میشم .. قبول نشدم هم فدای سرم ..
-خیلی ریلکس داری عمل میکنی اما چهرت بر عکسشو نشون میده ..
-رها .. رها ..
کیمیا داشت به سمتم میومد .. از قیافشم نتونستم چیزی بخونم ..
کیمیا که به من رسید نفس نفس میزد .. اومد حرفی بزنه که چشماش به آرتین افتاد .. با لبخند بهش گفت :
-تبریک میگم آقای رستمی .. بورسیه رو گرفتید ..
-ممنونم خانم روایی .. من به خودم اطمینان داشتم .. اما نفر دوم کیه ؟
منم با کنجکاوی زل زدم بهش .. کیمیا با یکم مکث گفت ..
-علیرضا .. علیرضا خردمندی ..
با تعجب به کیمیا نگاه کردم .. اگر خودمون تنها بودیم میگفتم حتما میخواد سر به سرم بزاره اما جلوی آرتین که
نمیتونست شوخی کنه..

سپاس یا نظر بدین تا بقیشو بزارم Smile
Isn’t it lovely all alone??
پاسخ
 سپاس شده توسط رامین 1993 ، mT_pOoM_taaK ، غزال81
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان در مسیر عاشقی نوشته رها محقق زاده - Maryam Farrokhy - 02-09-2016، 16:53

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان