29-08-2016، 13:03
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-08-2016، 13:08، توسط نیلوفر 2000.)
:p336: سلام...
بخخشید مثل اینکه نمیخواد بزاره چون خیلی وقتم هس انلاین نشده...من میزارم
میدونم سخته منتظر بمونین...............
...نعیم-اتفاقی افتاده ؟نگین تو چت شده ؟ چرا سر و صورتت کبود شده ؟!!! رنگو روی تو چرا پریده است مامان ؟،چی توی این دو هفته گذشته که نفس انقدر لاغر شده؟!!! مامان روبه نگین کردو گفت: -تو برو دراز بکش نمیتونی بشینی ملیکا-پهلوت درد میکنه؟!! مامان-تصادف کرده حالو روز ما هم برای همین اینطوریه باباتم که سفر بوده ،دست تنها جونمون بالا اومد نعیم –کجا تصادف کرده؟ مامان-سر همین چهارراه نعیم- بابا کی رفت؟ مامان-دو روزه رفته نعیم- زنگ میزدی من بر میگشتم مامان –نه مامان جان شما رفته بودید ماه عسل بهتون خبر میدادم که زهرتون میشد -حالا بگذریم خوش گذشت؟ ملیکا- وای ناهید خانم عالی بود عالی دخترا از من میشنوید برای ماه عسلتون برید مالزی نگین پوز خندی زد و زیر لب گفت: -ماه عسل؟ماه ما که زهر بود نعیم- بابا خبر داره نگین تصادف کرد؟ مامان-نه اون تو سفر، میاد می بینه نعیم- موبایلشو چرا جا گذاشته؟!حالا کی تا حالا زنگ زده؟ مامان- قبل اومدن شما نگین خواست بلند بشه کمکش کردم تا به اتاق بره نعیم با مأیوسی گفت: -اینطوری خیلی بد شد میخواستم قبل انتقالی از بابا خدا حافظی کنم حالا بی خدا حافظی بریم؟ مامان به منو نگین که به نعیم نگاه میکردیم نگاه کردو بعد گفت: -چیکار میشه کرد مادر؟ کاره دیگه نعیم- راستی شب عروسی کجا غیبتون زدشما ؟ مامان –حال نگین بهم خورد همه رفتیم بیمارستان تا عمر دارم حسرت عروسی تو، تو دلم میمونه نعیم بلند شد مامانو بوسید و نگین آروم گفت: -مامان حسرت عروسی تو هم به دلش می مونه نگینو بردم تو اتاق از تو هال شنیدم که نعیم گفت: -چقدر نگران بابام کجا رفته حالا؟ مامان- نمیدونم والله باباتو که میشناسی نه حرفی میزنه نه آدرسی میده فقط میگه میرم سفر کاری ماهم عین گوسف... «منو نگین با چشمای گرد همدیگرو نگاه کردیم که نعیم شاکی گفت»: -مامان! بعد هم برای ماست مالی حرف مامان جلوی ملیکا گفت: -برم زنگ بزنم به این مهندس شوکت ببینم بابا رو کجا فرستاده یه شماره تلفن ازش بگیرم ... نگین-بدو نفس زنگ بزن به آرمین که الان نعیم زنگ میزنه سریع شماره ی آرمین گرفتم گوشی رو برداشتو گفت: -سلام ،قرار بود دوساعت قبل که رسیدی زنگ بزنی ... -آرمین ،نعیم میخواد زنگ بزنه بهت از بابا بپرسه گوشیتو خاموش کن ،تلفن خونه هم جواب نده -باشه نگران نباش -الان کجایی؟ -تو راهم دارم میرم خونه -باشه غذاتو گذاشتم تو یخچال با معده ی خالی باز مشروب نخوری -باا..ااشه نفس باشه هزار دفعه از صبح گفتی -خدا حافظ -خداحافظ رفتم به هال نعیم تلفنو قطع کردو گفت: -اه اشغاله شماره ی خونه اشو کجا نوشتیم مامان؟ رفتم تو آشپز خونه عکسامون روی یخچال بود عکس هر پنج نفزمون من-مامان-نگین- نعیم- بابا چقدر خوشحال بودیم همه می خندیدیم...یعنی اون روزا بازم پیش میاد؟... بعد شام نعیم سوغاتیامونو داد و کلی گلایه کرد که نمیخواد بره دبی و ولی مجبوره که بره چون حقوقش بالا تره میتونه موفق تر بشه و ای کاش مهندس زودتر خبر میداد کلی کار نیمه کاره دارهو... همه تو فرودگاه بودیم نعیم اینا رو راهی کردیم خانم شمس یه سره غر زد مخ مارو خورد چرا زودتر نگفتن که من این همه جهیزیه نخرم ،حالا تا خونه ای که رهن کردن به اجاره بره پولشون دست صاحب خونه میمونه اگر میدونست که قراره نعیم دخترشو خارج از کشور ببره هرگز رضایت به ازدواجشون نمیدادو....وای ما غصه هامون کم بود زنه ول نمیکرد مامان برعکس همیشه فقط میگفت:بله درست میگید که شاید لال بشه ولی خانم شمسو لالی ؟چه پارادوکسی... شروین-مامان بسه دیگه بابا خب این بنده خدا هاچه گناهی کردن؟ خانم شمس- مگه دروغ میگم بیست میلیون جهیزیه دادم که تو انباری خونه ام خاک بخوره؟ شروین اومد کنارم ایستادو گفت:نفس اتفاقی افتاده؟حالت خوب نیست؟رنگو روت پریده -نه،هیچی نیست شروین- نفس تو قرار بود یه جوابی به من بدی -در مورد چی؟!!! شروین-در مورد پیشنهادم ،در مورد من به شروین نگاه کردم واییی اگر آرمین اینجا بود می کشتش داره چی میگه ؟اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟ -شروین من کیس مناسبی برات نیستم ،من اهل این مدل دوستیا نیستم تازه ما فامیلیم بهتره... شروین- نه نه این یه دوستیه ساده نیست -من تو رو مثل نعیم می بینم شروین-ولی من تو رو عین ملیکا نمی بینم -وقتتو سر من نذار برو سراغ کسی که لیاقتتو داره راهمو گرفتمو رفتم نگین داشت با موبایلش حرف میزد ،بیچاره شروین نمیدونست که من اون نفسی که اون میشناخت نیستم ،ای کاش زودتر میومد زودتر میگفت به من احساسی داره شاید اگر زودتر میگفتمن دیگه جواب اس ام اس اون ناشناسو نمیدادم .و درگیر این ماجرا نمی شدم....حس میکنم تو مردابی که آرمین برام ساخته فرو رفتم ... شروین باز اومد طرفمو گفت: -نفس بهتره که... -بهتره که دیگه حرفشو نزنی کس دیگه ای تو زندگی منه شروین وارفته نگام کرد ،انگار میخواست از تو چشمام حقیقتو بخونه با صدای آروم گفت: -دوسش داری؟ سرمو تکون دادمو گفتم: -آره همه ی زندگیم دست اونه رومو برگردوندم نگین پشت سرم بود چشمام پر اشک بود تار میدیدمش دستمو گرفتو همراهیم کرد که باهم دور بشیم آهسته گفت: -بهت پیشنهاد داد ؟ سری تکون دادمو گفتم : -اگر بدونه من چند ماهه صیغه ی آرمینم ،اگر بدونه زن اونم ....حتی نمیخواد صفتمو ببینه ،حتی اگر آرمین هم ولم کنه با این اوضاعی که برام ساخته هیچ وقت نمیتونم رو بوم کسی لونه کنم نگین نگین دستمو بوسیدو گفت: عزیزم آروم باش و گفتم: اگر آرمین بفهمه که شروین بهم ابراز علاقه کرده می کشتش ،نمیدونم به خاطر اتفاقیه که برای خونواده هامون افتاده انقدر حساسه یا از سر علاقه اشه نگین،وقتی میگه فقط با من آرومه قلب میخواد از سینه ام بیرون بزنه حس میکنم تو یه ایستگاه قطارم ولی نمیدونم باید قطار چه مسیری رو سوار بشم ،مقصدم کجاست؟شاید وقتی که همکلاسی بودیم ،اون موقعه این حرفو میزد ،اگر زودتر میگفت ...حتما نمیذاشت آرمین انتقامشو با من شروع کنه.... ما با تاکسی برگشتیم خونه ... * * * رفته بودیم سر خاک پدر ومادر آرمین که سالشون بود از مامان خواسته بود برای پدرش حلوا درست کنه جز مامان که داشت قران تو کیفشو میخوند بقیه بالا سر قبر ایستاده بودیم و به سنگ قبر نگاه میکردیم رو سنگ قبر پدرش چند خط شعر نوشته بود و از کلمه ی پدرم استفاده شده بود ولی رو قبر مادرش فقط اسمو فامیل نوشته شده بود مامان از بالای عینکش به ما نگاه کردو گفت: -اومدید به سنگ قبرها نگاه کنید؟حداقل دوتا فاتحه بخونید آرمین –فاتحه چی بود؟چی رو باید بخونیم؟چه دعایی؟ -تو با این سنت نمیدونی،فاتحه شامل چه سوره هایی میشه؟ ارمین –خب یادم نمیاد ،چرا اینطوری میگی؟ -یه حمد و سه تا توحید آرمین- توحید یعنی قل هو الله احد؟ خنده ام گرفتو گفتم: -اره «یهو دلم بهم خورد ،یعنی از صبح حال تهوعو داشتم ولی شدید نبود ،الان دلم پیچ خورد ...آرمینو مامان نگران گفتن:» -چی شد ؟ چندتا آروم روقفسه ی سینه ام زدمو نگین گفت: -میخوای بالا بیاری؟نکنه دیروز رفتی ملاقات بابا تو گرمای هوا گرما زده شدی؟ آرمین-کامیار چرا وایستادی ؟ کامیار- از دیروز چند بار بالا آوردی؟ -یه بار فقط دیروز بالا اوردم ،صبح هم حال تهوع داشتم ولی بالا نیاوردم کامیار- بیرون روی هم داشتی -نه کامیار نبض ِ دستمو گرفتو وگفت: -گرما زدگی نیست مامان- حتما مسموم شده ،دیروز از بیرون ساندویچ خریده خورده...مسمومش نکرده باشه ... آرمین با عصبانیت گفت: -دیروز دیگه چیکار کردی دور از چشم من؟ -وا!خب گرسنه ام بود بوی ساندویچ میومد هر کاری کردم نخرم نشد تازه جاشم خیلی تمیز بود کامیار- مسمومیت نیست ،یه بار بالا بیاری بره فرداش دوباره بالا بیاری مسمومیت نمی شه -سرت گیج میره؟ -نه خوبم!!!!یهویی اینطوری شدم ببین الان خوبم ... کامیار یه کم نگام کردو گفت: -حالا بریم خونه تو قبرستون نمی شه طبابت کرد آرمین شاکی گفت: -تو بدون دم دستگاهتو مطبت بدتر از مایی انگاری کامیار شاکی گفت: -چیکارکنم رو قبرا بخوابونمش ماینه اش کنم؟ مامان به آرمینو کامیار چپ چپ نگاه کردو و هر دو کوتاه اومدن نگین-حلوا ها رو باید پخش کنید کامیار و آرمین به هم نگاه کردن ،منتظر همدیگه بودن یکیشون دیسو برداره ولی نه این بر میداشت نه اون به قول نگین(این دو برادر زیراکس همدیگه بودن) نگین سینی حلوا رو برداشت و گفت: -به امید شما دوتا برادر آدم باشه، روزش شب میشه کامیار – می بردم نگین نگین- تو اگر میخواستی ببری دوساعت بِر و بِر،برادرتو نگاه نمیکردی کامیار دنبال نگین راه افتاد و مامان از بالای عینکش نگاهشون کرد که نگین حلوا رو تعارف می کردو کامیار هم هر جا که نگین می رفت ،دنبالش بود به آرمین نگاه کردم با خشم وتعصب به سنگ قبر مادرش نگاه میکرد : بازوشو آروم گرفتمو گفتم: -براش فاتحه بخون آرمین به من نگاه کردو گفت: -تو خوندی؟ -آره -چرا برای کسی که بانی بد بختیت بوده دعا کردی؟! مامان-چون مُرده استو دستش از دنیا کوتاهه اونکه زنده است و فرصت داره باید به فکر این روزش «اشاره به سنگ قبر»باشه و بترسه مامان بلند شدو رفت به طرف ماشین ،آرمین به رفتن مامان نگاه کردو گفت: -منظورش من بودم مگه نه ؟نفس من از مرگ میترسم درست به اندازه ی خیانت ،به اندازه ای که از خیانت میترسم از مرگ میترسم ،مامانم الان تو جهنمه ؟چطوری تقاص پس میده؟ دستمو گرفت و حلقه امو تو دستم چرخوند و گفت: -یادته نگین یه روز بهم گفت«خواهر من مظلومه آهش دامنتو میگیره؟»هیچ وقت صداش از گوشم بیرون نمیره عین ناقوس های جهنم تو گوشم زنگ میخورن ... بهم نگاه کردو گفت:تو آه برام کشیدی؟ نگاش کردم ؟براش مهمه؟چرا حتی پنهانی ترین احساسشو هم بهم میگه؟ آرمین-برای مادرم فاتحه خوندی،به ملاقات پدرت میری ،همه رو اسون می بخشی؟ -من بابامو نبخشیدم ارمین فقط نمیتونم بهش بی تفاوت باشم اون بابامه خونش تو رگامه محبتش با قلب من آمیخته شده من از اونم نمی تونم کنارش بذارم وقتی یه دشمن بهت زخم میزنه خب دشمنه زخماش درد داره،هر نیزه اش هر تیرش درد داره ولی وقتی یه آشنا بهت زخم میزنه هر تیرش میشه هزارتا هر نیزه اش میشه هزارتا زخمش میشه زخم کاری...دلم شکسته اونم از عزیزم ...راحت نیست ...این مدت انقدر زخم خوردم که پوستم کلفت شده ،ولی میترسم آرمین که بغضم منفجر بشه«صدام می لرزید با چشمای پر از اشک گفتم:» -که اگر بغضم بترکه دنیا رو رو سر خودم خراب میکنم میدونی چرا ؟چون از هر کی که زخم خودم از تنم بوده بهم نزدیک بوده عین تو تو چشمام با اون چشمای پر از غمش می دویید ولی نمیدونستم دنبال چی میگرده که غمش و سنگین تر میکنه دستمو بوسید و گفتم: -خودمو آماده ی زخمای بدتر کردم منتظرم بابام از زندان در بیاد و تو نقشه اتو دوباره به اکران بذاری ومن درست عین یه تاس رو تخت نرد انداخته بشم آیا شانس میارم یا نه؟اگر آره که آرامش بگیری،اگر نه دوباره نقشه اتو عوض کنی،درست عین شب مهمونی ،عین اسکان مامان تو خونه ی مادرت... آرمین میخوام یه سنگ بزرگ نسبت به تو پیدا کنم رو دلم بذارم ولی نمی دونم چرا هر سنگی که برمیدارم از غم تو دلم سبک تره نفسی کشیدم و موهامو از رو پیشونیم کنار زدو گفت: -زیاد نمونده ،انقدر بی تابی نکن ...«حلقه امو تو دستم مجدداً چرخوندو گفت:» -حلقه ای که پدرت به مادرم داده بودو تو قبر بابام فرو کردمو قسم خوردم ...؛ بابا این دختر حسین پناهیه...«چشماش سرخ شد و رگهای گردنش متورم شد و با چشمای اشک ریزم نگاش کردم تار میدیدمش پلک زدم تا دیدم شفاف بشه با صدای گرفته ،بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت: -دختر حسین پناهی قرار نبود نفسِ آرمین بشه ...برو نفس برو تو ماشین تا بیام ... حس کردم داره درد میکشه نمیخواستم برم ولی پاهام به دستور آرمین حرکت کردن ... وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که با همون لباس خوابم برد وبا صدای خود آرمین از خواب بیدار شدم، داشت با تلفن حرف میزد ولی هر چی گوشمو تیز میکردم چیزی بشنوم کر تر میشم یه کم این پهلو اون پهلو کردم دیدم دیگه خوابم نمی بره رفتم تو هال دیدم طبق این چند روز باز زومکن های رو جلوی روش ردیف کرده و هی حساب کتاب میکنه با تعجب گفتم: -آرمین چیکار میکنی چند وقته هی داری حساب کتاب شرکتتو خودت میکنی مگه حساب دارات و اخراج کردی؟ آرمین-سهاممو تو شرکتی که با بابات شریک بودم و فروختم ،بابات دیگه یه شریک دیگه داره ،میخواستم هم سهام خودمو بفروشم هم برا باباتو ولی نمیخوام حتی یه قرون یه آدم خائن وارد زندگیم بشه ،سند های سهامشو درست کردم میذارم تو شرکت تا وقتی آزاد شد برشون داره ،من نیازی به یه قرون دوزار بابات ندارم ،از پول بیشتر رو ازش گرفتم،«نگام کرد و گفت:» -خونواده اشو، نفسشو«با اخم نگاش کردم دوست نداشتم از نقشه هاش بیشتر توضیح بده ...لحنشو تغییر داد و گفت:»....جای این حرفا برو یه لقمه درست کن بده من بخورم روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می دره در حالی که تو آشپز خونه میرفتم گفتم: -یه جا دیگه سرمایه گذاری می کنی؟ آرمین-آره -کجا؟ -شرکت دبی ،سهام شریکامو میخرم اونجا فقط خودم باشم هوا رو بو کردم هی نفسای بلند کشیدم آرمین سر بلند کردو گفت: -چرا این طوری میکنی؟!! -خونه بو میده آرمین-بوی چی میده؟! -نمیدونم یه بوی خاصی میده ،مثل بوی اثاث ،بوی وسایل نو.... آرمین-اثاث این خونه برای پنج سال قبله دیگه کهنه هم شده ...تا دیروز بو نمیدادن از امروز بو میدن؟!!! رفتم کولر رو روشن کردمو پنجره هم باز کردم آرمین گفت: -معلومه چیکار می کنی؟!!! -خونه بو میده تو متوجه نیستی آرمین یه کم نگام کردو بعد هم بی خیالم شدو کار خودشو کرد سر شام بودیم که پرسید: -نعیم فهمیده بابات زندانه؟ -نه،با رئیس زندان حرف زدم گذاشت که بابام با نعیم تماس بگیره و از خودش خبر بده با نعیم از نگرانی در بیاد آرمین پوزخندی زدو گفت: -بالاخره که میفهمه این همه مدت و میخواد چیکار کنه؟ -بابا میگفت میخواد براش نامه بنویسه اینطوری پشت تلفن نمی تونه براش تعریف کنه که چی شده آرمین-که راستو دروغ تحویلش بده و همه چیزم به نفع خودش تموم کنه نه؟ به آرمین چپ چپ نگاه کردمو گفت: -وکیل مامانت، خواب بودی زنگ زد ،فردا دادگاه آخره، مامانت طلاقشو میگیره و از شر بابات راحت می شه -آرمین! آرمین-وبعد جزئی از خونواده ی من میشه... هوا رو باز بو کردمو شاکی گفت: -تمومش میکنی یا نه؟ -بو میاد نمی فهمی؟ آرمین چپ چپ نگاه کردو آخر هم درک نکرد که واقعا خونه بو میده هیچ وقت اون شبو یادم نمیره که ساعت سه ی شب از خواب بیدار شدم و بی نهایت هوس بستنی کرده بودم واین خواسته انقدر زیاد بود که نتونستم دوباره بخوابم یا صبر کنم تا صبح بشه آرمینو صدا زدم بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: -هوووم -پاشو -هو......ووم؟ -آرمین پاشو -پاشم چیکار کنم؟ -ارمین من هوس بستنی کردم انقدر که تا حالا هیچی رو تو عمرم انقدر نمیخواستم -چییِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــ ــــــــی؟بگیر بخواب بینم نصف شب زده به سر ش روشو کرد اونور رو خوابید ،دوباره صداش کردم عاصی شده گفت: -نفس بخواب -آرمین ،من بستنی میخوام آرمین یهو از جا بلند شد دل و زهره ام آب شد زدم به شونه اشو گفتم: -چرا این طوری می پری؟زهره ام آب شد آرمین شاکی گفت: -میخوابی یا نه؟ -نه ،من بستنی ،میخوام آرمین شونه امو گرفت و بازور خوابوندتم و گفت: -صبح -الان میخوام -برو یخ بخور -بستنی میخوام داد زد :برم از سر قبرم برات بستنی بخرم ؟ساعت 3شبه نگاش کردمو همونطور با اخم گفت: -میخوابی یا نع؟ -نع -نعو نگمه خوابید با دستشم دورم گرفت ،چند دقیقه گذشت نه نمی شه تحمل کرد فکر بستنی داره روانیم میکنه ،دستشو پس زدم بلند شدم شاکی گفت: -کجا؟ -میرم خودم بخرم بالاخره یه سوپر مارکت که باز هست -ای خدا من چه بدبختیم...«از جا بلند شدو تی شرتشو از بالای تخت برداشتو پوشیدو گفت:» -منه احمقو نگاه کن که دارم بلند میشم ،فردا تو بیکاری تا لنگ ظهر می خوابی من از کله ی سحر باید برم شرکت خراب شده ام با صدتا زبون نفهم سر و کله بزنم... همین طور غر زدو راه افتاد که بریم برام بستنی بخره حتی لباسشم عوض نکرد من هم روی همون لباس خواب کوتاهم شلوار جینمو پوشیدم و لباسمو تو شلوارم کردم و مانتو پوشیدم ،اونم با همون شلوار کوتاه مشکی ِ تو خونه راه افتاد و خیابون و کوچه ها رو با ماشین طی کردیم تا یه مغازه پیدا کردیم و رفت ،نزدیک ده نوع بستنی هر کدوم با طعم های مختلف خرید و آورد و گفت: -بیا بخور تا سیربشی ،که منو نصف شبی راه نندازی واست بستنی بخرم هرگز طمع شکلاتی ِ اون بستنی رو یادم نمیره خوشمزه ترین بستنی ای بود که خوردم انگار به من بهشتو داده بودم ،گاز اولو که زدم چشمامو بستم و..واایــــــــیی چه آرامشی مگه چیزی از اینم بهتر هست ؟ بستنی رو مقابل آرمین گرفتم که تکیه اشو زده بود به در رو منو موشکافانه نگاه میکرد و هر لحظه هم نگاهش دقیق و دقیق تر می شد -بیا تو هم بخور -تو بخور -نه بخور از گلوم پایین نمی ره یه گاز از بستنیم زد وهمچنان چشماشو ریز کرده بود و نگام میکرد، گفتم: -وای می بینی چقدر خوشمزه است ؟دستت درد نکنه تا حالا بستنی ای به این خوشمزگی نخورده بودم ،مارکش چیه ؟وای آرمین اگر نمی خریدی می مردم آرمین موشکافانه تر نگام کردو گفت: -بازم بخور -نه دیگه دستت درد نکنه بریم خونه ارمین استارت زد بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره و گفت: -اگر چیز دیگه ای میخوای بگو هنوز جلوی مغازه ایما بستنی رو که خوردم خواب دوباره به چشمام برگشت وتا حالا خوابی به این لذت بخشی نکرده بودم ،رخت خواب تا حالا انقدر برام مکان راحت و دلچسبی نبود تا خوده یازده صبح خوابیدم وقتی بیدارم شدم که آرمین بالا سرم نشسته بود و پشتمو آهسته نوازش میکرد ...چرا نرفته سرکار؟چرا داره اینطوری نگام میکنه؟!!! ارمین- بخواب -چرا سرکار نرفتی دیشب هی میگفتی «فردا باید کله ی سحر برم» -الان کار واجب تری دارم «موهامو نوازشی کرد و گفت:» -کامیار گفت ببرمت آزمایش بدی -آزمایش؟«نگام کردو با تعجب نگاش کردم خم شد سر شونه امو بوسید ،یهو دوزاریِ ِکجم افتاد انگار سطل آب سرد رو سرم ریختن ،تموم اعضای بدنم یه صدا یه کلمه ای رو هجه میکردن ،تو یک صدم ثانیه هزارتا فکر اومد تو سرم هزار تا سرزنش به جون خودم بستم ،قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد صورتم داغ از اشک شد،وسط تخت نشسته بودمو ضجه میزدم،منو تو بغلش کشید و دستشو روی گونه ام کشیدو با بغض گفتم: -بی انصاف -هیسسس «میدونستم یه روز این اتفاق میوفته گفته بودم خودمو آماده کردم که اتفاقات بدتر برام بیفته ...ولی تو شرایط قرار گرفتنش خیلی درد آورتر از فکر کردن بهش بود...بغض داشت خفه ام میکرد دستشو پس زدمو با گریه و هق هق گفتم:» -چرا پای یه بچه ی بی گناهو کشیدی وسط؟که بشه تو؟اینو میخوای؟ آرمین تو همه بلا یی سرم آورد حداقل از این یه قلم صرف نظر میکردی سرمو بوسید و سعی میکرد آرومم کن ولی من اینبار حتی از شب مهمونی هم بدتر شده بودم وقتی مطمئن شدیم که واقعا حامله ام تازه تراژدیِ این بخش از زندگیم شروع شد،مامانو نگین هر شب کارشون بود که میومدن با آرمین دعوا میگرفتن و مشاجره میکردن تا.....دوساعت بعد میرفتن دوباره صبح میومدن منو سرزنش میکردن و اعصاب منو خرد میکردن تا شب برسه آرمین بیاد و بحث و با اون از سر بگیرن،مدام صدای مامانو نگین و جیغاشون تو گوشم بود وقتی میرفتن حس میکردم جهنم به بهشت تبدیل شده ،حتی با وجود ملک مرگم که عین مار افعی دورم می پیچید و تنهام نمیذاشت ؛ آرمین تمام مدت فقط مامان اینا رو نگاه میکرد وبا خونسردی ِمحض رو به رخش میکشید و در آخر میگفت: -زنمه دوست داشتم که حامله بشه شکایت دارید پاشید بریم کلانتری مامان هرچی میگفت،آرمین با همون خونسردی تا صبح هم میشد با مامان چونه میزد و حرف خودشو به کرسی می نشوند حالا حال من تموم مدت توی این چند ماه دعوا چی بود؟فقط نگاه کردنو گریه کردن و به مرور بی تفاوتی و افسردگی ... کم کم بعد چند ماه مامانو نگین کوتاه اومدن چون به این نتیجه رسیدن که مثل همیشه مقابل آرمین نمیتونن بایستن چون نقشه هاش حساب شده بود ... آرمین تمام مدت این چند ماه عین ببری که مراقب طعمه اشه مراقبم بود انقدر که پامو میذاشتم بیرون می فهمید و سر میرسید نمی دونستم واقعا داره منو میپاد؟!!!برام نگهبان گذاشته؟نمیدونستم ؟ولی شش دانگ حواسش بهم بود که بلایی سر خودم و بچه نیارم ،همه جوره هم مراقب سلامتی منو بچه بود اعم از معاینه ی ماهانه و غربال گری و...هر چی که لازمه ی سلامتی مادر و بچه است ،تو دهنمو نگاه میکرد ببینم چی میخوام تا بپره بره بخره ،کافی بود رنگم می پرید تا بازور ببرتم دکتر برای نقشه اش هر کاری میکرد حتی تا این حد !!!! نمیدونم توی اون چند ماه چه تغییراتی تو زندگیم رخ داده بود ،حتی طی این مدت ملاقات بابا هم نرفته بودم اصلا از حالشم خبر نداشتم بابا که سهله از مامانو نگین هم خبری نداشتم در خودم غرق شده بودم ،تنها خبری که داشتم این بود که کامیار نگینو عقد کرده بود از سر همین عقد هم ،مامانو نگین کم کم دست از سرزنش و دعوا برداشتن و شروع کردن به امید واهی دادن نگین چپ میرفت راست میومد میگفت: -بذار بچه به دنیا بیاد ،مهر بچه تو دلش می شینه عقدت میکنه مامان- کامیار رو دیدی بعد از اون بچه، نگینو عقد کرد،آرمین حتما عقدت میکنه شب مهمونی دیدی بهت پیشنهاد محرمیت داد بازم خواسته اشو تغییر میده... نگین-آره نفس جان اگر آرمین صیغه نمیکرد کامیار هم اول منو صیغه نمیکرد غصه نخور خواهر جون... من فقط نگاشون میکردم دیگه تحملم از حد گذشته بود فقط میخواستم ببینم آرمین تیر آخرشو که میزنه ولم میکنه یا نه حتی دیگه بچه ی تو شکمم هم برام مهم نبود
در خونه باز شد و آرمین اومد تو خونه و بهم نگاه کرد که نشسته بودم جلوی تلویزیون خاموش که روبروم ، بود نگاه میکردم آرمین-حداقل تلویزیونو روشن کن بعد انقدر مشتاق نگاش کن حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم ،خیلی وقت بود که نگاش نمیکردم احساسمو تو خودم گمو گور کرده بودم ،لباسشو عوض کردو اومد کنارم نشست وموهامو کنار گوشم بردو گفت:-نفس صبح تا شب به چی فکر میکنی؟نفسی کشیدمو اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و نشوندتم و دستشو دور کمرم گرفتو گفت:-میخوای یه خبر خوش بشنوی؟-برام مهم نیست ولم کنآرمین روی شکممو نوازشی کردو گفت:-لابد نگین اومده بالا بهت گفته-نگین از صبح بالا نیومده-حتما ذوق زده است رفته با مامانت خرید کنه ،میخوای به تو هم بگم ذوق زده بشی؟ماهم بریم خرید ؟برات لباس بخرم ...-دستمو ول کن غذام رو گازه الان میسوزهجدی و عصبی گفت:-چرا تو چشمام نگاه نمیکنی؟-چون حالمو بهم میزننمنو با خشونت کشوند تو بغلشو گفت:-نفس !«بازم نگاش نکردمو گفتم:»-ولم کن گفتم مشکل شنوایی پیدا کردی؟نمیفهمی نمیخوام بهم دست بزنی،باهام حرف بزنی،نمیخوام صداتو بشنوم...صورتمو طرف خودش برگردوند مجبورم کرد تو چشمام نگاه کنه آروم گفت:-به من نگاه کن ...نفس...«باهام آروم حرف نزن اینطوری نوازشم نکن پر از دردم ،نیاز به محبت دارم نمیدونم بارداری لعنتیم چه تاثیری رو گذاشته که با وجود تنفرم ولی وقتی نوازشم میکنه ته قلبم ،تو پنهون ترین جاش ،آروم میگیره یه جوری که عقلم نفهمه که بازم حالی غیر معقول دارم با آرمین ظالم !!!»-نفس از من متنفری؟عصبی گفتم:-سوال داره؟تنفرم از تو سوال داره ؟اگر شیطون یه شاگرد خوب داشته باشه اونم تویی آرمینآرمین جدی تو چشمم نگاه کردو گفت:-مامانت داره ازدواج میکنهچشمامو رو هم گذاشتم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،نفسی فوت کردم،میدونستم که حتی ازدواج مامان هم زیر سر آرمینه دیگه با کاراش مخالفتی نداشتم ،از بارداری من که ازدواج مامانم بدتر نیست بعدشم خود مامان میدونه بگو پس سرش شلوغه که کمتر گیر میده به من ،رنگو روش باز شده...مهم نیست ...دیگه توان دلواپسی نداشتم ،تمام جونمو گذاشتم واسه وقتی که بچه بدنیا اومد ،برای وقتی که هرچی فکر میکنم با یه موجود زنده ی کوچولو که از وجود منه من مادرشم چیکار باید بکنم ؟به نتیجه ای نمیرسم ....تو سرم در مورد مامانو مردی که بدون شک آرمین دستی در آشناییشون داره ،بود ولی نمیخواستم حتی نمیخواستم به سوالام محل بذارم قسمت های سریال زندگیم دیگه برام جذابیتی نداشت-خیله خب آرمین خبرتو دادی ولم کن-نمیخوای بدونی کیه-نه میدونم -میدونی؟!!!!از کجا؟!!!-از اونجایی که اینم جزئی از نقشه اته و اون مرد بدون تردید از طرف تو اِ-از طرف من نیست ،خود مامانت پیداش کرده من کسی رو برای مامانت نفرستادم چون فرصتشو نداشتم «موهامو نوازش کرد و گفت :»-من تموم حواسم به تو بود ،نمیتونستم به مامانتم فکر کنم -آرمین،بسه ولم کن بذار این مدتی که پیشتم بتونم تحملت کنم هر کاری دلت خواست بکن چون تو به نظر کسی اهمیت نمیدی و هر کاری بخوای میکنی هر جور بخوای به آتیش میکشی و هر کسی رو بخوای بد بخت میکنی پس ولم کن...منو به خودش چسبوندو تو چشمام با اون قرنیه ی ابی رنگش میدویید و اروم پرسید:-از کجا میدونی که مدتی پیشمی؟-من نقشه های تو رو حفظم ،تو نه تعلق خاطری به من داری نه به بچه ات تو فقط به فکر تیر آخرتیدستشو رو شکمم کشیدو گفت:-هدف من بزرگتر از بچه ی تو شکمته ،هنوز بزرگ نشده باید بزرگ تر از این بشه ،میدونی شوهر مامانت کی میخواد بشه؟-وای خدا منو از دست این مرد نجات بدهآرمین سرمو به سینه اش چسبوندو بوسیدتم و گفت:-شریک آینده ی بابات ،همون که من سهاممو بهش فروختم یعنی مغزم به معنی واقعی هنگ کرده بود ،مغزش تا کجا کار میکنه؟!یعنی میخواد به معنی واقعی بابا رو نا بود کنهآرمین سرمو بوسید و بعد بالای گوشموبوسید ،موهامو از دورم جمع کردو رو شونه ی چپم انداختو سرشو تو گردنم فرو کرد و بوکشید و گفت:-بازم داری عذابم میدی ،یادت رفته تازمانی که من بخوام تو مال منی؟الان دیگه ویارت تموم شده حق نداری به بهونه ی ویار ازم دوری کنیکف دستمو رو سینه اش گذاشتمو فشار دادم که به عقب بره ولی نرفت و لبشو به گردنم کشیدو گفت:-بوی آرامش منو میدی-با بغض گفتم :-ولی تو بوی عذاب منو میدی آرمین«سرشو بلند نکرد با شدت بیشتری گردنم و بوسید نفس گیرم میکرد بعد این همه مدت بازم برام عادی نشده بود ،سر بلند کردو به لبم نگاه کرد در حالی که با آرامش میگفت:»آرمین-آقای شیخی شریک بابات همسایه ی دیوار به دیوار مامانته!،دوماه پیش داشتم از شرکتم میومدم دیدم شیخی پیاده استو منتظر تاکسیه نگه داشتمو گفتم:«چرا پیاده اید؟» گفت:ماشینم خراب شده مجبور شدم باتاکسی بیام سوارش کردمو از کارای شرکتو حساب کتابا و مشتری ها صحبت کردیم و اینکه میخواد همچنان با اسم مارک چرم های ما فعالیت کنه وبه علاوه یه اسمی مازاد اسم مارک شرکت من...تا اینکه آدرس که داد متوجه شدم خونه اش تو ساختمونیه که به مادرت دادم ،همون موقعه مادرت از خونه اومد بیرون بوق زدم تا متوجه ی من بشه ،مادرت اومد طرفمو با منو آقای شیخی سلام علیک کردو به مامانت گفتم:-کجا میرید ،خونه ی ما؟گفت:نه صبح پیشت بوده و داره میره خرید ،تو رو حتما ببرم دکتر صبح حالت زیاد روبراه نبودهو...مامانت که رفت شیخی گفت:-ناهید خانمو میشناسید؟گفتم:آره ولی نگفتم که چه صنمی بامن داره میخواستم راز اون نگاه ولحن صحبت کردنشو با مادرتو بفهمم ؛برای همین گفتم :-یکی از آشنا های خانممه«یعنی نهایت ابله بودنه که تو اون وضعیت آرمین منو زن خودش به یه غریبه معرفی میکنه من ته دلم یه نوری،هرچند کم روشن بشه!!!»شیخی گفت:-خیلی خانم خوب و باشخصیتیه ،چند بار غذا های بو دار که درست کرده برام آورده میدونه که من تنها زندگی میکنم و کسی رو ندارم که برام از این غذا های سنتی و خوشمزه درست کنه ،برام آورده دست پختش هم مثل شخصیتش عالیه ،چند بار تو ساختمون سر شارژوآسانسور دعوا شده همه به جون هم افتادن جز این خانم که سعی میکرد بقیه رو هم آروم کنه خیلی از صبرش خوشم اومده به نظرم یه دختر داره که شوهرشم دکتره و چند خیابون بالا تر میشینه...پوزخندی زدمو زدم پشتشو گفتم:-چیه آقای شیخی چشمت گرفتهزد زیرشو سرخ شدو گفت:-نه بابا من فقط میخواستم تعریفی کرده باشمو...گفتم:اقای شیخی ما رو سیاه نکن یه مرد الکی از یه زن تعریف نمیکنه ،دیدم چطوری دیدیش لبخند رو صورتت اومد خندیدو گفت:انقدر ضایع بود که تو فهمیدی؟سری تکون دادموگفتم:-زن خوب و صبور و خانمی رو انتخاب کردی لیاقت بهترینا رو داره«ارمین دستمو تو دستش گرفتو با حلقه ام بازی کردو گفت:»-میبینی عزیزم من از مامانت کلی تعریف کردم ،از اینکه شوهر سابقش چطوری بهش خیانت کرده و نادیده گرفتتش هم گفتم ،اقای شیخی کلی برای بابات تاسف خورد که همچین زنی رو از دست داده و بهش خیانت کرده ...منم گفتم:-خلایق هر چی لایق امیدوارم مکرد بعدی ای که قراره وارد زندگیش بشه لیاقتشو داشته باشهاینطوری هم به در زدم هم به نعل ؛من هوای مامانت دارم برای اون نقشه نمیکشمبا اخمو حرص گفتم:برای همین رفتی تو خونه ای برای مامانم خونه گرفتی که همسایه اش قرار شریک آینده ی بابام باشه آرمین من تورو میشناسمآرمین-خب عزیزم قسمته-ولم کن برم -جای مهمش مونده ؛اینکه به شیخی گفتم:-ناهید خانم یه دختر نداره ،دوتا دختر داره اون یکی دخترش همسر منه ،داماد این دخترشم که دیدی برادر منهشیخی یه لحظه کوپ کرده بود نمیدونست چی بگه وقتی تسلطشو به دست آورد خندیدو زد به پشتمو گفت:-داشتیم مهندس جان؟میخواستی حرف از زبونم بکشی؟خندیدمو گفتم:به هر حال مادر زنمه باید حواسم بهش باشه که چشم کی دنبالشهشیخی با تردید گفت:-حالا آسین خیری برای ما بالا میزنی؟یا ما رو در حد مادر زن جانت نمیدونی؟به چشمای آرمین نگاه کردمو سرشو آورد جلو وبه لبم دومرتبه چشم دوخت و گفت:-آخه باید نگرانی جوجه امو کم میکردم ،باید با آسودگی منو همراهی کنه تا انتقاممو بگیرم ،وقتی آسوده خیال میشه که مادرش جاش امن باشه «لبمو بوسید و گفت:»-بهش گفتم میتونه ازش خواستگاری کنه من پشتش در میام بعد از خواستگاریش از مادرت بهم زنگ زدو گفت:-خواستگاری کرده ولی مادرت وقت خواسته چون تازه از همسرش جدا شده و مطمئن نیست که آمادگیه زندگی داره یا نه به شیخی پیشنهاد دادم اروم نشینه باید مادرتو تحت تاثیر قرار بده ازش بخواد که به رستوران برن ،به کنسرت های سنتی ....شیخی هم حرف گوش کرد و نتیجه اشو دید ...با چشمام پرسش گرا نگاهش کردم کردم اومد باز سرشو بیاره جلو که هولش دادم ونگاش کردم که بقیه حرفشو بزنه باشیطنت گفت:-چی شد مهم که نبود -آرمین !بگو چیکار کردی؟سرشونه امو نوازشی کردو منو کشوند رو پاشو گفت:-به مادرت گفتم:خودت تصمیم بگیر شیخی چطور مردیه؟اونم مثل تو تنهاست تازه «با شیطنت گفت:»اون هنوز پسره،مرد با شخصیتی هم هست،همه ی اینا به کنار از حسین پناهی انتقام تموم روزاتو بگیر وقتی از زندان در میاد زن شریکش باش ،بذار ببینه که واسه ی شما مرد کم نیست اونم انسانی مثل شیخی که این همه با شخصیته،بذار ببینه از طلاقت چندی نگذشته که ازدواج کردی...من انتخابو به خود مامانت سپردم با نگرانی گفتم:آرمین مامانمو اذیت نکنجدی گفت:میدونی که اذیتش نمیکنم اگر مرد بدی بود نمیذاشتم بیاد جلوشیخی از مامانت امروز جواب مثبت گرفته مامانت به زودی میره خونه ی بخت...با حرص و کینه ای قابل حس ،بهش گفتم:-ازت متنفرم آرمین،متنفر بیزارم ازت تو به خاطر هدفت هر کاری میکنی ،ازت بدم میاد ظالمآرمین آروم نگام کردو یهویی قیافه اش سرخ شدو رگهای گردنش متورم شد،حس کردم داره درد میکشه، قلبم هری ریخت مغزم انگار شرطی شده بود سریع به پاش نگاه کردم و از رو پاش بلند شدمو نگران گفتم:-پات باز گرفت؟به سختی با اون شکم بزرگ رو زمین نشستم و انقدر هول کرده بودم که فقط پاشو ماساژ میدادم و با دلواپسی میپرسیدم :-آرمین بهتر شد؟آرمین ...خوبی؟برم کامیار رو صدا کنم؟...جواب نمیداد سر بلند کردم ،دیدم داره عادی نگام میکنه و پیروز مندانه گفت:-چرا هول کردی هان ؟مگه آدم برای کسی که ازش متنفره هم هول میکنه؟منه احمق تازه متوجه شدم که اصلا ماهیچه ی پاش منقبض نشده بود ولی من انقدر هول کرده بودم که متوجه ی این قضیه نشدم ...با حرص کبوندم تو پاشو گفتم:وهم برت نداره آقا،هرکی جای تو بود براش هول میشدم میدونی چرا؟چون من مثل تو نیستم تو سینه ام جای سنگ، دله ،برای انسان ها ارزش قائلمبراش اهمیت قائلمتلفن به صدا در اومدو آرمین بلند شد رفت به دستگاه تلفن نگاه کردو گفت:-مامانته بیا تلفنو برداشتمو مامان گفت:الو نفس جان مامان،خوبی؟امروز نیومدم دلم داره عین سیر و سرکه برات می جوشه ،دکتر رفتید؟-سلام،بله صبح وقت داشتیم مامان- چی شد؟دکتر چی گفت؟-گفت بچه سالمه هیچیمامان-بالاخره پرسیدی جنسیت بچه چیه یا نه؟بازم تمایلی دبه دونستن نداشتی دکتر هم نگفت-مامان چه فرقی داره ؟دختر یا پسر یه هر حال یه بچه ی ناخواسته است که مثل مادرش بد بختهآرمین با اخم نگام کردو گفت:-نمیتونی مثل ادم حرف بزنی؟مامان- این چه حرفیه باز که شروع کردی مامان جان انقدر غصه نخور من بهت قول میدم که آرمین بچه اشو که ببینه همه چیز از یادش میره ،عقدت میکنه ...-مامان«چشمامو رو هم گذاشتمو نفسی فوت کردمو گفتم:»-مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر انگار اون که مهره ی سوخته است بازم منم ؛خدا رو شکر که تو خواهرم عاقبت به خیر شدید،اون که یه بچه ی بی پدر داره و شناسنامه ی مجرد داره منم نه شما منم که واقعیت ها رو می بینم نه شما و نگین که امید واهی میدید؛من دارم از غصه دق میکنم میگی بچه ات چی بود دختر یا پسر؟که بهم بگی «اِ،مامان جان چشم و دلت روشن خدا سایه ی مادر پدرشو بالا سرش نگه داره »آره؟این بچه چشم روشنی داره باید برای به دنیا اومدنش جلو در خونه براش حجله بزنم...آرمین باعصبانیت گوشی رو ازم گرفتو گفت:-جز چرتو پرت میتونی حرف دیگه ای بزنی؟-اگر حرف بزنم که یه دنیا واسه بدبخت کردنت دست به دعا میشن که تقاص منو این بچه رو ازت بگیرنآرمین با خشم و صدای گرفته ،داد زد گفت:-بسه نفسبابغض نگاش کردمو با همون خشم و صدای آروم گفت:-برورومو برگردوندم و گفت:-سلام ناهید خانم....نه یه کم جرو بحثمون شده ناراحته...بله سونوگرافی کرده...نه بازم نمیخواست بشنوه ...چرا من پرسیدم ...پسره«نفس ببین اگر براش مهم نباشه برای چی پس جنسیت بچه رو پرسیده دیدی تو چهار ماهگیت هم که رفته بودی سونوگرافی و جنسیت بچه رو نپرسیده بودی چقدر غر زد این دفعه که خودش رفته پرسیده-خودش نپرسیده تو آزمایش غربال گریم نوشته بود مگه ندیدی؟به هر حال براش مهم بوده وگرنه چرا بردت برای غربال گری ؟ترو خدا مثل مامانو نگین حرف نزن،خدا رو شکر که آقای شیخی تو زندگی مامانم اومد تا مامان روحیه اش خوب بشه منو بگو که فکر میکردم میخواد من دل خوش باشم که یهو تغییر رویه داد نگو که خانوم به خاطر وجود عشق جدید خوشحال بوده اون که باخته منم خدا رو شکر که نگینو کامیار هم با هم خوشند و دارند زندگیشونو میکنن ولی منو بگو منو ....با این بچه ی تو شکمم باید چیکار کنم چرا من نباید طعم خحوشبختی رو بکشم؟توی بیستو دوسالگی پیر شدم دلم میخواد بمیرم هیچ امیدی ندارم و دلم میخواد بچه امم بمیره ،دلم براش میسوزه حتی منم براش مادری نمیکنم اون چه گناهی کرده به خاطر حماقت منو ظالمی باباش به دنیا دعوت شده اون که گناهی نداره ،سرمو روی میز گذاشتمو آهسته دستمو رو شکمم گذاشتمو گفتم:-ببخشید عزیزم تو که گناهی نداری که من حتی به توهم بی تفاوتم بابات نه منو دوست داره نه تو رو ما هردو مثل همیم ،منو ببخش که با حماقتم ترو به این بازی شوم دعوت کردم منو ببخش ...آرمین-بس کن نفس ،سرتو بلند کن آب بدم بخوری،چرا انقدر گریه میکنی آخه؟-پس چیکار کنم؟تو راهی برام جز گریه نذاشتی تو چرا انقدر بدی آرمین این بچه هم با من داری میسوزونی ،آرمین من دلم فقط یه روز زندگی میخواد دلم برای یه روز زندگی تنگ شده فقط یه روز وبعد بمیرم * * * صدای نعیم مدام تو. گوشم بود ومن فقط نگاه میکردم که چطوری هر چند دقیقه یکبار آرمینو نعیم یقه ی همو میگیرند مامان اینا جیغ میزنن و کامیار جداشون می کرد و بعد همه صدای جیغ و بدو بیراه زن های حاضر و گریه هاشون و حالا این وسط من فقط نگاشون میکردمو بغض میکردم و گاهی بغض دل تنگم حالمو زیرو رو میکرد ...آخر هم کارمون به کلانتری میرسید ،درست مثل اون روز که دیگه آرمین حسابی داغ کرده بود ،طبق معمول 4بار گذشته که به کلانتری رفته بودیم صیغه نامه رو تحویل افسر داد و وضعیت منو توضیح دادو گفت:-میخوام شکایت کنمنعیم داد زد:-منم میخوام شکایت کنم ،اصلا میخوام این مرتیکه ی (...)بیفته تو زندان به خواهر من دست درازی کرده ،اهانت کرده...سروان مسئول گفت:-اقا ساکت باش ببینم آرمین با حرص در حالی که کامیار جلو شو گرفته بود تا نیاد جلو ونعیمو بزنه گفت:-گوشتو باز کن بچه سوسول گوشاتو باز کن دور و بر زن و زندگی من بپلکی و جفتک بندازی ،قلم جفت لنگاتو یه جوری میشکونم که صد نفر زیر بال و پَرتزندگیتو بگیرن نتونی خودتو زندگیتو جمع کنیخوب نگاه کن ببین باباتو کجا انداختم ،اگر بخوای پارازیت بشی و واسه من و زندگی من پارازیت بندازی ،منم میندازمت کنار بابات پس نذار تازه عروست اول زندگی از دوریت دق بکنهنعیم هم که غرورش جریحه دار شده بود گفت:-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟آرمین به کامیار با یه آرامش تصنعی گفت:-کامیار ولم کن ولم کن کاریش ندارم ...کامیار تا ولش کرد جست زد به طرف نعیم و یقه ی نعیمو گرفت و چسبوندش به دیوار و سروانو کامیار از نعیم جداش کردن و آرمین عصبی با خشمو نفس زنان گفت:پاتو از تو زندگی من بکش بیرون ،تن زن حامله ی منو نلرزون ملیکا با حرص گفت:-چقدر هم نفس از خودش عکس العمل نشون میدهآرمین با همون حال گفت:-شما لطفا صدا تو ببرآتیش بیاره معرکه سروان-اقا ساکت باش وگرنه مجبورم بازداشتت کنمآرمین-من شکایت دارم یه برگه ی شکایت به من بدید مامان اومد جلو گفت:آرمین،آرمین جان شکایت چیه؟کوتاه بیاآرمین-چند بار کوتاه بیام ناهید خانم ؟مگه دفعه قبل شما نگفتید که شکایت نکنم جلوشو میگیرید ؟نگین-آرمین تو کوتاه بیا من خودم جلوشو میگیرم نمیذارم دیگه بیاد طرف نفس...آرمین-تو؟تو خودت اینو «اشاره به نعیم»پر میکنی ،من شکایت دارم آقا این برگه ی شکایت و بدیدمامان-آرمین جان تو نفسو ببر من نعیمو آروم میکنمبه طرف نعیم نگاه کردم دیدم ملیکا داره باهاش حرف میزنم تا آرومش کنه و اصلا حواسش به طرف ما نیست...آرمین- ناهید خانم من دوهفته است به خاطر این آقا زاده پامو از خونه بیرون نذاشتم که مبادا بلایی سر نفس بیاره ،اینم پسره همون پدریه که نگینو زد و بچه اشو کشت حالا نوبت نفس؟من از سوراخی که کامیار نیش خورده نیش نمیخورم نمیذارم کسی بلایی سر زنو بچه ی من بیاره...«پوزخندی زدم چه زنم زنم و بچه ام میکنه اونم تو کلانتری تا حرفشو به کرسی بنشونه...کاش حرفاش راست بود اون موقعه چه حالی داشتم من مگه یه زن از شوهرش چی میخواد؟»آرمین شکایت کردو نعیم هم چون برای من خطر امنیت جانی داشت و این دفعه ی چهارمش بود که میومدن به پاسگاه برای همین این دفعه دیگه باز داشت شده بود وارد حیاط کلانتری که شدیم بچه تو شکمم تکون خورد بند دلم پاره شدو دستمو به شکمم گرفتم آرمین داشت با نگینو مامانو ملیکا چونه میزد تا منو دید اومد طرفمو کمرمو گرفتو گفت:-چی شد نفس؟-هیچیعاصی و عصبی نگام کردو راهمو پیش گرفتم و دنبالم اومد وسط حیاط ملیکا با گریه آرنجمو کشیدو جیغ زد :-نفس داداشتو انداخته زندان یه چیزی بگو آرمین با نفرت توی چشماشو خشم نامحدودش مچ ملیکا رو گرفت انقدر محکم که جیغش رو هوا رفت و دستش آرنجمو رها کردو آرمین کمرم به سمت خودش گرفتو گفت:-ولش کن به نفس کاری نداشته باشمامان-آرمین برو بچه امو آزاد کن این چه کاریه؟آرمین به طرف پاسگاه اشاره کردو گفت:-اون پسر وحشیتونو آروم کنید من میارمش بیرون ،چقدر تنش بلرزه؟«به من اشاره کردو مامان با حرص گفت:؟» -تو به فکر نفسیآرمین با خشم خیلی بیشتری به مامان نگاه کردو با صدای دورگه ولی آروم گفت:-ناهید خانم احترام خودتو نگه دار«با نگاه آتیشیش مامانو نگاه کردو مجددا نگاهشو به من برگردوندو دزدگیر ماشینو زد وملیکا اومد با گریه گفت:»-نفس ترو خدا بهش بگو نعیمو آزاد کنه تورو خدا نفسبه ملیکا با بغض نگاه کردم و آرمین عصبی گفت:-چرا بغض میکنی هان دلت برای داداش بزمجه ات می سوزه به خاطر تواِکه انداختمش علوف دونی ...نگین-آرمین ،به خدا نمیذارم دیگه تا سرکوچه امون پاش برسه ...آرمین در ماشینو برام باز کردو گفت :-مراقب باش ،آروم بشین ...مامان با عصبانیت رو به من گفت:-نفس، نعیمو انداخته تو بازداشتگاه بی شرف لال مونی باز گرفتی؟ آرمین-ناهیــــــــد خا..اانوم گفتم به نفس کاری نداشته باشید اون داره به اندازه ی کافی میکشه ،از اون نعیم دیوونه هم بکشه؟مامان-پس خودتم میدونی که نفس داره از دستت میکشه؟«با حرص ادامه:»-تو به خاطر حسین همه ی بچه های منو ازم گرفتیآرمین-اونو آروم کن«اشاره به نعیم»میارمش بیرون ملیکا-آرمین،آرمین توروخدا جون هرکسی رو دوست داری نعیمو نذار که تو زندان بمونِآرمین- همون بار اولی که شیرش کردی فرستادی خونه ی من که بیفته به جون نفس،باید فکر الانشو میکردی-ملیکا؟شروین اومده بود ملیکا با گریه گفت:-شروین اومدی ؟سند آوردی؟آرمین پوزخند زدو گفت:-اون به خاطر امنیت زنو بچه ی من « اشاره به داخل ماشین کرد ونگاه شروین به سمت مکن چرخید ،سرمو به زیر انداختم تا نبینم چطوری نگام میکنه؟نمیخواستم اون بدونه که من زنه صیغه ی آرمینم وحالا داره به عین می بینه انگار سطل آب یخ رو سرم ریخته بودن چه حالی داشتم ،داره منو نگاه میکنه سنگینیه نگاهشو احساس میکردم ...که یهو صدای داد آرمین اومد...-هــــــــــــــــو ،کجا رو نگاه میکنی؟به کی نگاه میکنی؟بازم سر بلند نکردم صدای جیغ ملیکا و نگین و مامان اومد و سپس داد کامیار که تا لحظات قبل نبود حتما تازه اومده کامیار داد زد:-آرمین چته ؟کشتیش، ولش کنآرمین با صدای دورگه و عصبی گفت:-کسی حق نداره به نفس نگاه بندازه چشماتو در میارم مردک اگر دور وبرش ببینمت چشمتو ،در میارم ...ولم کن کامیار...در ماشینو باز کرد وکامیار گفت:-نفسو ببر خونه ی مامان ،نعیمو آزاد کن ،زنش گناه داره آرمینآرمین-انگار یادت رفته که باباشون چرا تو زندانه ؟من نمیذارم بلایی سر نفس و اون بچه بیاد کامیار –پس چیکار میخوای بکنی؟آرمین –حالا بذار اون تو باشه آروم بشهکامیار-ببرش حالش بد شد، بهم زنگ بزن آرمین استارت زدو راه افتاد تو راه برگشت نگام کردو گفت:-چیه ؟غصه ی داداشتو داری؟به خاطر تو اونجا کشوندمشون وگرنه خرج جوجه ماشینی یه مشته،من نمیخوام تو اذیت بشی-مگه اینو نمیخوای؟نعره زد در حالی که روفرمون میزد:-نع نع هنوز نفهمیدی؟واسه عمه امه که دوهفته است خونه نشینم ؟دست به یقه ی بزمجه خان هستم؟حرف نمیزنه نمی زنه وقتی هم میزنه اعصاب آدمو نابود میکنه...تا رسیدیم خونه تلفن به صدا در اومد و بعد هم رفت رو پیغام گیر و صدای ملیکا تو فضا پیچید با همون بغض و گریه وگفت:-نفس...نفس ترو خدا ترو جون بچه ی تو شکمت نفس به آرمین بگو بیاد نعیمو ازاد کنه ،اینا آزادش نمیکنن نفس نعیم تا حالا یه شب هم بیرون از خونه نبود الان بین چند تا متهمه...«آرمین رفت پریز تلفنو کشید با غصه نگاش کردمو بعد هم به طرف اتاق رفتم، ای کاش گوشی رو بر میداشتو میگفت:-من برای نفس تره هم خرد نمیکنم ...»روی تخت با همون لباسام دراز کشیدم چقدر بچه ام نا آرومی میکرد همش در حال لگد زدن بود استرس داشتم بابا، داداشم تو بازداشتگاه بود مگه میشد بی تفاوت باشم؟الان چه حالی داره ای کاش با آرمین حرف میزدم ،چه حرفی مگه ارمین به من اهمیتی میده که من باهاش حرف بزنم ؟اصلا تا حالا شده به کسی جز خودش اهمیت بده؟قیافه ی شروین چطوری بود؟خوب شد ندیدم وگرنه تا عمر داشتم نگاهش از جلوی چشمم دور نمیشد میتونست فکر هر چیزی رو بکنه الا اینکه من زن آرمین شوکت باشم ،پارسال این موقعه ارمین فقط دوستم بود چقدر دوسش داشتم چقدر ایده ال بود حس غرور میکردم وقتی کنارش میایستادم حس میکردم همه ی دخترا حسرتمو میخورم حالا من صیغه ی همون پسرم ،ازش حامله ام بچه ی اون تو شکممه ،به زودی رسوا ی عالم میشم ،فامیل بعد ده یازده ماه منو میبینن اونم با یه بچه ،بچه ای که پدرش ترکم میکنه....وای فامیلا...اونا فقط میدونن نگین با یه دکتر عقد کرده و داره باهاش زندگی میکنه که دکتره هم برادر شریک باباست ولی در مورد من چیزی نمیدونن... ،واقعا آرمین میره؟ ته دلم سنگین شد ،برادرمو انداخته علوف دونی ،خونواده امو متلاشی کرده خواهر و مادر هر کدوم با کسی رابطه دارن که اون براشون انتخاب کرده بابام هم که زندانه بعد من ته دلم برای نبودش سنگینه لعنت به تو نفس..-نفس ...چرا با لباس خوابیدی پاشو لباستو در بیارم...حالت بده؟با توام...نفساومد رو تخت ومقابلم نشست مقابل صورتمو با اخم نگام کردو عصبی گفت:-چرا گریه میکنی ؟هان ؟«بچه لگد زد به پهلوم از لگدش پریدم ،آرمین از پریدن من ترسید و دستشو رو پهلوم گذاشتو گفت:»-چی شد؟پهلوت درد گرفت...با بغض نگاهش کردم نگاهمو تا دید عصبی زد تو سر خودشو داد زد:-چرا بغض میکنی؟داری پدر منو در میاری حرف بزن لعنتی، حرف بزن، ببینم چی میخوای؟آه نکش بگو چی میخوای تا بهت بدمش تا تو بغض لعنتیتو تموم کنی نعیمو آزاد کنم؟کلافه ام کردی،خسته شدم بس که جای تو حرف زدم جای تو زندگی کردم ...چرا با من این کار رو میکنی؟عذابم نده، نفساشکام از چشمم سُر خوردن رو استخوون بینیم و چکیدن رو ملافحه با رنج دستمو رو شکمم گذاشتم دومرتبه دستشو رو دستم گذاشتو نگران گفت:-دلت درد میکنه؟-قلبم درد میکنه؟با نگرانی گفت:قلبت؟«با هق هق گفتم:»-آره قلبم درد ...میکنه...ازدست تو ازبس...بس که شکوندیش.. درد میکنه آر...آرمین .رنگ نگاهش عوض شد و کنارم دراز کشید منو به خودش نزدیک کرد و روی قلبمو بوسید وبعد به چشمام نگاه کرد ،موهامو از صورتم کنار زدو گفت:-من قلب جوجه امو شکستم؟«با غم سنگینی گفت:»-تو چرا به فکر قلب زخمیه من نیستی؟چرا خودتو ازم دریغ کردی چرا نمی فهمی دلم برات تنگ شده چرا انقدر خنگی که این همه مدت بهت میگم لامصب با تو آرومم وتو خودت منو از این آرامش دور میکنی...پیشونیمو بوسید،تو چشمام نگاه کردو وقتی دید دارم با همون غم سنگین نگاش میکنم ،رو بینیمو بوسید بازم به چشمم نگاه کرد ،نه پسش نزدم چون نمیخواستم یه نخواستن خاص از جنس احساسات درونم چون منم به آرامش اون نیاز داشتم ،هرچند که آرامشی که اون بهم میداد پشت یه غبار سنگین بود بالای لبمو بوسید بازم نگام کرد...سرشو بلند کرد،بیقرارانه نگام کرد وبعد اون نگاه بیقرارشو به لبم دوخت وزیر لب گفت:نمی تونم...چشماشو بست و لبشو رو لبم گذاشت ،این دومین بار بود که منم می بوسیدمش اون از اینکه خودش فقط منو ببوسه متنفر بود ولی من فقط یه بار شب عروسی نعیم قبل بوسیده بودمشو یه بارم امشب ،بوسه ی منم که احساس کرد دستش کنار کمرم و زیر شونه ام بیشتر پیچید،از دم نفسام بازدم میگرفت...خودمم نمیخواستم تمومش کنه چون حتی بچه ی نا آروممون هم آروم شده بود ،تموم اون افکار شوم پس زده شده بود و آرمین در راس افکارم قرار گرفتسر بلند کردو تو چشمام باز نگاه کرد وگفت:-پاشو مانتوتو در بیارم دستمو زیر کمرمو گرفت تا کمکم کنه با اون شکم هشت ماهه ام بلند بشم ،دگمه های مانتو مو باز کرد و مانتومو در آورد خواستم دراز بکشم دستمو کشید و مانع شد چشم به دگمه های بلوزم دوخته بود نگاهش پر از نیازو غم بود به آرومی گفتم:-میخوام بخواب...-نه نفس من دارم دیوونه میشم ،منو باید آروم کنی تو مال منی تو نفسِ آرمینی ...دگمه های بلوزمو باز کرد یاد فیلم شب مهمونی افتادم بغض گلومو گرفت این همون پسره من خودمو سپردم به اون،بچه اش تو شکممه ،داره بازم این دگمه های لعنتی رو باز میکنه ولی این بار حتی زیر لب هم التماس نمیکنم که بهم نزدیک نشه دارم با نگاه بی تابم مُصرش میکنم پس چرا بغض کردم مگه اینو نمیخوام؟غرورمو شکسته هر کاری بخواد باهام میکنه این اشک از سر غرور شکسته و وجدان حبس شده امه ،حبسش کردم تا دل تنگیای خودمو آرمینو جواب بدم تا یادم بره این مردی که عین مار دور عصای طلایی دورم می پیچه و طوافم میده قاتل جون منه قاتل تموم رویا ها و آرزو هامه ...-بسه نفس کور شدی-من احمقم چرا رام تو شدم ؟مگه کور بودم ندیدم که دودمانمو به باد دادی؟لعنت به منآرمین موهامو نوازش کردو گفت:-کاش دختر حسین پناهی نبودی اونوقت دنیا به کامم بود؛چرا باید دختر اون می شدی وقتی از تموم دنیا بیشتر با تو آرومم ،کدوم احمقی اینطوری بیتاب و دیوونه دختر قاتل پدر مادرش میشه وقتی دختره بهش بی محلی میکنه ...نمیخوام...نمیتونم...«عصبی از جاش بلند شد و نشست و موها پشت سرشو به چنگ گرفت و آرنجشو رو زانوش گذاشت ،تکلیفش با خودشم روشن نبود ،شاید اونم مثل منه واقعا دلباخته؟یعنی ممکنه آرمین دلباخته باشه؟خدایا فقط همینو میخوام که بچه ام بی پدر نباشه...قلبم فرو ریخت ،مثل یه مادر حرف زدم ،طی هشت ماه هرگز به فکرش نبودم ولی الان نا خوداگاه، حتی آرمینم برای خودم نمیخوام میخوام تا بچه ام سایه ی پدر داشته باشه نهایت آرزوم واسه ی اون شده ...من یه مادرم چه بخوام چه نخوام...»صدای زنگ آیفن اومد بی خیال به طرفم برگشتو کنارم دراز کشیدو گفتم:-آرمین، زنگ میزنن-مهم نیست-شاید کار واجب دارن-من باکسی کار واجب ندارم تو دنیا برای من واجب تر از تو وجود نداره سرشو به گردنم فرو برد مثل همیشه نمی بوسید بو می کشید و پنجه های دستشو دور تنم حرکت میداد ،دلم برای این بو کشیدناش تنگ شده بود آهسته لبشو رو گردنم گذاشت لبش پر نبض بود ،داغ ،درست عین نفساش ...گرمایی که تنمو داغ میکرد...آروم گفت:-بوی یه مادر رو میدی...جوجه ی من انقدر بزرگ شده که مادر بچه ی ببربشه؟مگه یه جوجه و ببر میتونن جفت گیری کنن؟انقدر این جوجه کنار ببر بود... «موهامو نوازشی کردو ادامه داد»:انقدر تو بغلش بود که ببر نتونست ازش بگذره توی این جنگل بی انتها بین این همه حیوون دل بسته ی جوجه ای شده که قرار بود غذای یه وعده اش باشه ،قرار بود طعمه بذاره برای یه گرگی تا اونو به طرف خودش بکشونه ...ولی جوجه هنوزم جاش تو بغل ببره ،ببر نه میتونه گرگو فراموش کنه نه جوجه اشو چیکار کنم جوجه ی من؟چیکار؟آرمین سر بلند کردو نیم خیز شد ، نگام کرد نگاهشو آهسته به پایین کشید تارسید به شکمم رنگش عوض شد ،چشماش یه دریای پر تلاطم و غمالود شد کامل برگشت طرفمو خم شد شکممو بوسید نمیدونم واقعا پسرمون درک میکرد؟!!!!معلومه که درک میکرد اون که بوسیدش باباش بوده ،که اینطوری آهسته چرخیدبه آرمین با لبخند نگاه کردم ولی لبخند رو لبم خشک شد وقتی صورت قرمز و چشمای پر اشکشو دیدم نگاه از شکمم گرفتو به چشمام نگاه کردو گفت:- نفس...میخوام برمبند دلم پاره شدو گفتم :-کجا؟
فقط سپاس بدین ممنون میشم..سخته پیدا کردم
فقط سپاس بدین ممنون میشم..سخته پیدا کردم
و اخرین قسمت:
-برمیگردم المان-بی من؟-بابات هفته ی دیگه آزاد میشه ،من پس فردا بلیط دارمنمیدونم چه بلایی سرم اومد با اتمام جمله اش ولی انگار به یکباره دیوونه شدم ،تمام جونم اومد تو سرم ،انگار سرم ورم کردو بزرگو سنگین شد...جیغ؟جیغ برای یه ثانیه ام بود، ضجه؟نه من قبلا بیش از این ضجه زدم این طوری نبود !نمیدونم این چی بود که من از حنجره ام خارج میکردم که حتی آرمین هم نمیتونست کنترلم کنه مگه نمیدونستم قراره ترکم کنه میدونستم ولــــــــــــی ،ولی چی از اول که فهمیدم شدم مهره ی اصلی بازی ِ شوم آرمین این و میدونستم که منو میذاره و میره پس چرا دارم خودمو میکشم؟!!!!خودمو زدم آرمینو زدم ...با صدای دورگه جیغ میزمو فحشش میدادم...فکر میکردم نهایت دیوونه بازیم می شه شب مهمونی ولی من از اون حد دیوونه تر هم می شدم ولی این باری که داشتمو جون ناجونی که به خاطر بارداریم تو وجودم بود جلوی دیوونه بازیه بیشتر مو میگرفت...خواستم از رو تخت بلند بشم آرمین نگهم داشت ...میخواستم پسش بزنم ولی یهویی انقدر جونم کم شده بود که حتی نای حرف زدن نداشتم نالیدم:-ول...ولم..کن...نامرد...بی...مع...� �عرفت..باغصه و چشمای خیسش گفت:-نفستا نفسم بالا بیاد همونطوری منو تو بغلش گرفته بودو پشتمو آروم نوازش میکرد و لبش روی شونه ام بود ،لعنتی خودتو جمع کن،میخوام ولی تنم کِرِخ شده انقدر که نفسام بلند و نامیزونه ،بچه تو شکمم به قدری نا اروم بود که آرمین دستشو رو شکمم گذاشت ومدام می گفت:-باشه آروم باش...آروم ...نفس آروم باش تا این بچه آروم بگیره....دستشو از رو شکمم با حرص و نفرت کنار کشیدمو با حرص خاصی گفت:-اون بچه ی من ِنفسنفسم بالا اومده بود پس جیغ زدنو شروع کردم:-زهر مار نفس الهی بمیرِاین نفس بد بخت «زدم به شونه اشو با ضجه هام گفتم:»-من باورت کردم ،همیشه ته دلم روشن بود که همونجور که شب مهمونی صیغه ام کردی و همونطوری ولم نکردی...بازم وجدانت بیدار میشه به فریادم می رسه دیگه نمیخوام ببینمت نقشه هات به پایان رسید؟اینو میخواستی؟نگام کن آرمین نگام کن ...مادر تو شبیه من بود؟از یه زن سالم و عادی تبدیل شد به یه انگشت نما؟که عالمو آدم بگن این دختره که شوهر نداره پس این شکم از کجا اومده با کی بود؟بچه ی کیه یه عمر به بچه ی خودت بگن حرومزاده آرمین این حرو مزاده است؟«به شکمم اشاره کردمو گفتم»:مادرت شبیه من بود؟یه دختر مجرد که بابام براش یه شکم هشت ماهه ساخته بود؟از شوهر خودش حامله بود؟بابای من این کار رو با مادرت کرد؟مادرت عین من بود نامرد؟اینه محبتی که بهم داشتی دروغ گو؟من با همه جور ساز تو رقصیدم که به اینجا نرسم حتی به اینجا هم که رسیدم گفتم:«ارمین ترکم نمیکنه چون نمیتونه منو مادرش ببینه ،چون دوسم داره ...»با بغض گفتم:-فکر کردم تو مثل منی نه مثل مادرت«با حرص و کینه گفتم»:تو مثل اونی اگر مادرت یه ه*ر*ز*ه نبود بابام هیچ وقت نمیتونست به یه زن شوهر دار نزدیک بشه این مادرت بوده که بهش اجازه ی این تب داغ هوسو داده «صورتم سوخت ،قدرت دستشو رو گونه ام خالی کرد و انقدرنیروش زیاد بود که سرمو به جهت سیلی برگردوند؛صدای متحرص و خشم گین و دورگه اش اومد:»-هیچوقت،هیچوقت منو با اون زن یکی ندون سرمو برگردوندم و با نفرت نگاش کردمو گفتم:-آره آره تو مثل اون نیستی میدونی چرا؟چون اون خیلی بهتر از تو بود حداقل حرمت باباتو داشت که گناهشو نفهمه ولی تو گناهتو «اشاره به شکمم»به تموم دنیا نشون دادی آرمین من هرگز نمیبخشمت هرگز و روزی نخواهد اومد که از سر این قبله بلند بشم و آه از اینجا«قلبمو نشون دادم»نکشم و اولین آهمو الان میکشم که خدا بدونه و تو «سر بلند کردم به سمت بالاسرمو و گفتم»:-تو میدونیو این حیوونی که آفریدی، واگذار به خودتلباسامو از رو زمین برداشتم و پوشیدم عصبی روبروم ایستاده بود با حرص گفت :-کجا؟-به تو ربطی ندارهآرنجمو گرفت ،زدمش تا ولم کنه محکم تر دستمو گرفت و منو کشید به طرف خودشو با همون حرص گفت:-کسی حکم آزادیتو نداده نفس پناهی-چیه؟هنوز ته مونده ی ه*و*س*ت تو وجودت وول وول میزنه؟کور خوندی این خری که گیر آوردی دستتو خوند دیگه آهنگ خرشو خرشو روش تاثیر نداره ولم کن عوضی ،میدونی تو ببر نیستی ،تو یه گربه ی بی صفتی ،چون ببر غیرت داره ابهت داره ولی تو بی صفتی داتری عین گربه با تموم قدرت هولش دادم و بلند شدم از تخت تا دم در اتاق سه قدم بود ،عین صفتش عین حیوون یهو پرید جلوی در و گفت:-کجا میخوای بری بدبخت؟پیش مادرت؟مادرت دیگه نفس نمی شناسه،دیگه واسه خودش یه پارتنر داره که نفسش اونه میخوای بری خونه ی نامزد مادرت؟ ،میخوای بری خونه ی برادر من ؟طبقه پایین همین خونه؟یا پیش برادر که به خواست من بازداشته کجا رو داری که بری..-نه میرم تو خونه ای که تو« نفس »بودم میرم که تصمیم بگیرم چطوری دل تو رو خنک کنم ،خودمو بسوزونم یا تا نفس آخرم چاقو تو قلبی بزنم که به خاطر تپیدنش برای تو پام رسید به این خراب شده ،میرم تصمیم بگیرم که این کار رو جلوی چشم حسین پناهی کنم تا ببینه نتیجه ی اون تب داغ چی شد«به خودم اشاره کردم»کاری کنم که تو بی کینه بشی ولی دیگه شبی آسوده نداشته باشی ،دردی به جونت بندازم که عین مار به دور خودت بپیچی و هیچ طبیبی برات درمان پیدا نکنه ،جلوی چشم مردم بلایی به سرم بیارم که حتی سال ها هم که بگذره یادشون بیفته همه تف لعنت بفرستنت تقاص ه*و*س بابا رو من دادم تقاص ه*و*س تورو هم «اشاره به شکمم»من دادم تقاص جفتتونو از خودم میگیرم اومدم کنار بزنمش زورم مثل همیشه نمی رسید یه سرو گردن ازم بلند تر بود و عین کوه محکم من با اون اوضاعم چطوری زورم برسه ؟عصبی با صدای دورگه گفت:-ساعت دوی شبه-چیه میترسی عروسک گناهای تو بیفته دست یه نفر دیگه؟نترس با شکمی که تو برام ساختی کسی بهم نگاه نمیکنه انقدر غیرت خرج نکنآرمین با همون عصبا نیتی که کنترلش میکرد گفت:-برگرد-چی؟چی؟برگرد؟به کجا لونه ی ببر؟«به تخت اشاره کردمو گفتم :»-تموم شد آرمین امشب آخرین شبی بود که منو داشتی نعره زد:-نصف شبی میخوای بری تو اون خونه چه غلطی بکنی؟-بمونم اینجا ساکای تو رو جمع کنم ؟«با مشت کبوندم تو سینه اشو گفتم:»-بیا کنار آرمین عوضی و پس فطرتآرمین –میدونی که بخوام...«صورتش یهو عین لبو قرمز شدو رگ گردنش متورم شد کثافت باز داره گولم میزنه که پاش گرفته با حرص گفتم:»-دیگه گولتو نمیخورم آرمین تو رو همین امشب میذارم کنار، قلبمو میکنم از تو سینه ام...انگار از درد فلج شد خورد زمین و گفت:»-نَ...نفَََ.َ.َ.َس...پ...ااامبا کینه گفتم:-به درک از کنارش اومدم رد بشم از شدت درد نمیتونست جلومو بگیره با اینکه اگر زیر پامو میگرفت میخوردم زمینو متوقف میشدم ولی ...این کار رو نکرد!!!!اگر ساعتای قبل بود میگفتم به خاطر بچه امون ترسیده که بلایی سر اون بیاد من بخورم زمین...از در خونه داشتم میرفتم بیرون نعره میزد :َ-نفـــــــــــــــس سریع از خونه خارج شدم و از جلوی در برای اولین ماشینی که دیدم زرده(نماد رنگ تاکسی ایران) دست تکون دادم و سوار شدم و گفتم:-اقا سریع تر خواهشا برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ...هنوز نیومده بود ،شایدم دیگه نیاد...دستمو رو شکمم گذاشتم انگار بچه ام هم با من هق هق میکرد هر دو سه دقیقه بر میگشتم پشت سرمو نگاه میکردم راننده گفت:-خانم کسی دنبالته؟میخوای بریم کلانتری؟زدتتون؟یاد سیلیش افتادمو دستمو رو گونه ام گذاشتمو گفتم:-نه آقا فقط سریع تر برید ... دستمو رو شکمم گذاشتمو تو دلم گفتم:-مامانی نترس پسرم نمیذارم به این دنیای پر از غم بیای قبل از اینکه بیای تا عذاب بکشی من خلاصت میکنم که نیای و قیافه ی پدر و پدر بزرگ نامردتو ببینی...آخه چطوری من بچه امو نجات بدم؟اون بچه ی من ِ اون که گناهی نداره که کشته بشه،بمونه بشه آرمین؟....میخوام که خودم بمیرم ولی اون باشه ،بچه ام ...بچه ی بی گناه من که حتی از منم بد بخت تره...دلم بخواد به خدا برش گردونم که توی این جهنم نباشه ...مامانی پسرم کاش که خودت بری خدایا از من خودت بگیرش من جرئتشو ندارم ...خدایا پسش بگیر ...من نمیتونم اونو بهت پس بدم...از کیفم پول دراوردمو دادم به راننده و از ماشین پیاده شدم تا رسیدم دم در خونه صدای جیغ چرخای ماشین از سر کوچه اومد انقدر هول شده بودم که کلید از دستم افتاد رو برفای جلوی در،خودش بود اومده بود رسید بهم همون پورشه ی شاستی بلند واسه آرمین....کلید واز روی برفای زمین برداشتمو در رو باز کردم ترمز کرد ،سریع دوییدم تو و در رو بستم ،رسید پشت در، در زد :-نفس نفس باز کن ...-برو گمشو ...-نفسِ احمق حالت خوب نیست در رو باز کن -به تو چه قاتل قصی الدل برای تو مگه مهمه؟دادزد :نفس تیکه امو از در خارج کردم و با همون هق هق گریه به طرف ساختمون خونه حرکت کردم ...که پام سر خوردو خوردم زمین جیغ کشیدم...آرمین از پشت در عین دیوونه ها دادزد:-نفس چی شد؟نفس؟نفس تو رو خدا جواب بده چی شد؟-آخ...آآآآه...«کمرم و لگنم چه دردی گرفت بچه ام ...دستمو به شکمم گرفتمو لبمو گزیدم بچه ام طوریش نشه ...من نمیخواستمش ولی دست خودم نبود بچه امه آخه...»صدای تکون خوردن در اومد فهمیدم داره از در میاد بالا با وحشت به بالای در نگاه کردم ...خدا رو شکر ...حفاظ های بالای در مانع ورودش به حیاط میشه ،از همونجا پشت میله ها گفت:-نفس خوبی...جیغ زدم –برو گمشو ...برو گمشو عوضی...به سختی از جا بلند شدم و گفت:-نفس بیا در رو باز کن -برو بمیر برو به جهنم برو همون قبرستونی که میخواستی بری ..با حرص گفت:نفسدر خونه رو باز کردم و داخل شدم تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم مامان بابا نعیم نگین ...صدا شون تو گوشم می پیچید صدای خنده ها ،حرف زدنا،جرو بجثای منو نگین با نعیم...مامان صدامون میکرد...رو مبل نشستم و گریه امو از سر گرفتم الان همه امون گرفتار نقشه ی آرمینیم ..هیچ کس جاش مثل قدیم امن نیست ....تا خود صبح یاد کردمو مرور کردمو اشک ریختم ،تا خودسپیده ی صبح آرمین صدام میکرد و به موبایلم زنگ می زد ،برق و تلفن خونه به خاطر عدم سکونتمون طی اون ماه ها و پرداخت نکردن قبض قطع بود آیفنو بزنه...دمدمای صبح صداش قطع شد ...نزدیکای دو ساعت دیگه وقت ملاقات بابا بود باید تمومش میکردم ...آرمین یعنی رفته یا هنوز هست؟اگر باشه چطوری برم؟چادر سیاهی از تو کمد برداشتمو سرم کردم....وای چه دردی دارم، باید این قائله رو ختم کنم دیگه بریدم ...تصمیمو گرفتم بابا باید بفهمه چی به روز من آورده ...در خونه رو آروم باز کردم ،ماشینش جلوی در بود و آرمین خوابیده بود آهسته اومدم بیرون در هم نبستم تا با صدای در بیدار بشه،این درد لعنتی از زمین خوردن دیشبه؟دم دمای صبح شروع شده... و بعد پاور چین پاورچین از اونجا دور شدمو به اولین ماشینی که بوق زد دست تکون دادم تا بایسته و سریع آدرس زندانو دادم ...نمیخواستم به اتفاقاتی که ممکنه بیفته فکر کنم من میخوام فقط این قائله رو ببندم همه رو خلاص کنم خسته شدم ...دیگه نمیخوام ادامه بدم...چقدر بچه ام نا اروم تر از دیروزه ،کمرم به شدت درد میکنه دلمم همین طور...وای گاهی چه دردش طاقت فرسا میشه پشت شیشه منتظر بودم تا بابا بیاد ،چشمامو رو هم گذاشتم تمام زندگیم با آرمین جلوی چشمم اومد ...تمام حوادث یکسال و اندی که باهاش بودم چشمامو باز کردم دیدم بابا داره میاد تا منو دید هول شد دویید طرف گوشی و برداشتشو گوشی رو برداشتمو اول با نگرانی گفت:-صورتت چی شده؟کی زده تو گوشت که جای سیلی انگشتش رو صورتت؟هان ؟بگو تا بیام مادرشو به عذاش بشونم،قیافه ات چرا انقدر ورم کرده؟این همه ماه کجا بودی؟نکنه شوهر مامانت زده اره بگو بابایی من میدونم که مامانت ازدواج کرده منتظر بود تا از من طلاق بگیره؟زیر سر داشته انگاری...نفس یه چیزی بگو چرا اینطوری نگام میکنی؟درد شدیدی داشتم صورتم از درد جمع کردمو بابا نگران گفت:-چی شده؟کجات درد میکنه؟درد داری؟زدم زیر گریه نگران و عصبی گفت:-چیه نفس جان بابا مرد که تا تو حرف بزنی-بابا میخوای بدونی تقاص ه*و*سِ هفده سال قبلتو کی داد ؟رنگ بابا عوض شد یهو عین زرد چوبه زرد شد -میخوای بدونی چرا صورتم کبوده ؟چرا رنگ پریده ؟چرا صورتم ورم داره ؟چرا گریه میکنم؟این همه مدت کجا بودم؟پیش کی بودم؟«با حرص گفت:»-میخوای بدونی که چه بلایی سرمنه بدبخت اومد؟وقتی با اون زن ِ چشم آبی بودی ،قرار بود چه بلایی سر من بیاد؟ببین بابا«چادرمو کنار زدم شکم بزرگو برجسته ام نمایان شد و بابا رنگش کبود شد چشم نمیتونست از شکمم برداره دیدم که چطور شونه هاش لرزید ،چشماش داشت از کاسه در میومد»با گریه و حرص گفتم :-من حامله ام حامله میدونی از کی؟ میدونی بابا ؟از پسر همون زن ،میدونی به خاطر کی؟میدونی برای چی حامله ام؟به خاطر تو تا تقاص تو رو از من بگیره...«دردم دوباره شروع شد ولی با همون دردو حرص سر بلند کردمو گفتم:»-میدونی آرمین شوکت کیه؟بابا شوکه تر نگام کردو گفتم:-میدونی کامیار شوهر نگین کیه؟-میدونی ،پسرای کی هستن...پسر همون زنی که تو عاشقش بودی«به چشم خودم دیدم که تن بابا لرزید و رنگش رفته رفته کبود شد ،رگهای گردنش متورم میشدو همچنان چشمش به شکمم بود»،همون زنی که تو به خاطرش گناه میکردی و زنو بچه اتو فراموش میکردی ،یادت میرفت که اون یه زن متأهل تو یه مرد متأهلی سه تا بچه داری ،دوتا پسر بزرگ داره که شاهد تموم لحظه های خیانتن«درد دلم باز شروع شد وای چه درد نفس گیریه دلم میخواد جیغ بزنم هرگز تو زندگیم اینطوری درد نداشتم یه درد مهلکو خاصه...رد شد»ادامه دادم:اون زن دوتا پسر داشت «با بغض و کینه وحرص گفتم:»-به اسم کامیار که از شوهر اولش بود و آرمین شوکت از شوهر دومشمیدونی این دوتا برادر به خاطر گناه و خیانت تو چه بلایی سر منو خواهرم آوردن ؟میدونی ما یه سالو نیمه که چی میکشیم منو مجبور کرده باهاش زیر یه سقف برم مجبور کرد که با اون باشم تا تقاص تو رو از من بگیره بابا می فهمی تقاص تو رو «بابا دستشو مشت کرده بودو با چشمای به خون نشسته به شکمم نگاه میکرد»من اون موقعه یه بچه ی پنج ساله بودم ،شانزده سال نمی دونستم تو چه گناهی مرتکب شدی تا همین پارسال نمیدونستم بابای من پشت و پناهم اونی که این همه روش حساب باز میکردم ....چطور تونستی بابا؟با یه زن شوهر دار؟«جلوی دهنمو گرفتم ،اشکام رو دستم ریخت...دردم دوباره شروع شد چشمامو بستم و لبامو رو هم فشردم تا دردو تحمل کنم چه درد بدی هر دفعه از دفعه قبل بدتر میشه »ادامه دادم:-چطوری تو چشمای بچه ها و شوهر اون زن نگاه میکردی وقتی تا این حد به زنش نزدیک شده بودی به ناموسش؟تو رو نمی شناسم،بابای من این مردی نبود که این کارا از پسش بر بیاد،بابای من مرد بود نه یه نامرد که من چوب نا مردی هاشو بخورم،من نمی بخشمت بابا تو تموم زندگی منو با آتیش ه*و*سی که داشتی به آتیش کشیدی و منو سوزوندی ببین من با یه طفل معصوم تو شکمم سوختیم «هق هقم بالا گرفته بودو درد لعنتی هم جونمو داشت کم کم ازم میگرفت ،دلم میخواست از درد سرمو به شیشه ی مقابل بکوبونم حتما زمین خوردن دیشب این بلا رو سرم آورده ؛سر بلند کردم بابا رو دیدم تموم گردنش قرمز بود ولی صورتش سیاه شده بود رگ های گردنش از شدت تورم داشتن منفجر می شدن هنوزم نگاش به شکمم بود از چشمای به خون نشسته اش آتیش می بارید»ادامه دادم:-آرمین شانزده سال برای من نقشه کشید شانزده سال صبر کرد تا من بزرگ بشم ،بشم نفس پناهی ،پر از آرزو و آمال بشم پر از هدف و شور زندگی بشمو بعد وارد زندگیم بشه بعد نابودم کنه منو به خاک سیاه بنشونه میدونی چرا ؟داد زدم با ضجه و گفتم:-چون من نفس بودم دختری که تو به خاطر علاقه ات بهش اسمشو گذاشتی نفس تا همه بدونن که این دختر نفس تواِ نفستو به زمین گرم کوبید با تموم سنگ دلی ای که تو براش ساخته بود با همون روان خرابی که تو مسببش بود با همه ی عقده هایی که تو براش ساخته بودی ،تموم نوجوونی ای که با برچسب (پسرایی که مادر شون یه زن ه*ر*ز*ه است گذروندن با شک اینکه نکنه حرف بقیه راست باشه ما هم یه حروم زاده ایم گذروندن با نداشتن پدر و مادر نداشتن یه خونواده که بهشون آرامش بده؛اون آرامششو با سوزوندن و آب شدن من میگرفت ...منو نگاه کن بهم بگو داغت کرد؟داغی که رو سینه ی خودش بود و به دل تو گذاشت ؟؟نفستو ازت گرفت حال اونو پیدا کردی که بانی قتل مادرش و خودکشی پدرش شدی؟آرمین منو خون بها ء مادر پدرش میدید منو جای اون دوتا ازت گرفت تا هر بلایی میخواد سرم بیاره و منم نباید اعتراض میکردم چون تو «جیغ زدم »بابای من بودی ...نگام کن شبیه معشوقه اتم؟شبیه اون زن ف*ا*ح*ش*ه چشم آبی؟اونم مثل من بود؟مجرد ؟با یه شناسنامه ی دختر؟ولی یه زن بی سر پرست ؟یه مادر مجرد ؟دختری که از فردا بهش یه برچسب نا سالمی می چسبونن به طرفش انگشت اتهام میگیرند و میگن گناه کرده؟به بچه ی بیگناهو پاک من بگن حروم زاده؟ز*ن*ا زاده؟!تو هم همین بلا رو سر مادرش آوردی؟تو هم هشت ماه باردار بود ترکش کردی؟ تا حالو روز منو داشته باشه ؟نه بابا ولی آرمین شوکت بامن این کار رو کرد تا تو بفهمی که معنی خیانت یعنی چی وقتی عزیز کسی رو میکشی و فرار میکنی یعنی چی؟وقتی یه عمر بهت میگن حرومزاده ،دست محبت کسی رو سرت نمیاد ،همه بهت به چشم بچه ی یه زن نا سالم می بینن یعنی چی؟قتل یعنی چی؟یعنی این که منو روزی صد بار کشت ولی دارم نفس می کشم...«از درد دندونامو رو هم گذاشتمو نفس پر دردمو از بین دندونام خارج کردم :آ..ا..اآهه..هه-بابا ؛آرمین نه، تو قاتل منی ،قاتل بچه امی که بیگناهه،من این بی آبرویی که برام ساخته رو از چشم تو می بینم تو دیوونه اش کردی ،تو روانشو خراب کردی ،تو به جنون رسوندیش «جیغ زدم»: تا منو بکشه، تو قاتل منینفسای بابا بلندو پر از خشم شده بود انقدر که سینه اش بالا و پایین میشد و استخون فکش منقبض شده بودو دندوناشو رو هم می ساووند...-آرمین خواهرمو به برادرش سپرد تا اونم مثل من نابود کنه ولی....کامیار وسط راه دلباخت نتونست ادامه بده چون کینه اش کمرنگ تر از آرمین بود چون تو فقط مادرشو ازش گرفته بودی این آرمین بود که هم مادرشو از دست داده بود هم پدری که بهش عشق میورزید... من هم جای خودم تقاص پس دادم هم جای خواهری که به واسطه ی عشق نجات پیدا کرده بودنعیمو انداخته بازداشتگاه چون غیرتش قبول نمیکنه خواهرش تقاص گناه پدرشو پس بده مامانو با طرح یه نقشه به مردی رسونده که قراره وقتی از زندان میای بیرون شریکت باشه به مامان رحم کرده چون اونو شبیه باباش میدیده ولی به من ظلم کرد چون میخواست که من مثل مادری باشم که ازش متنفره میخواست کمر تو رو خم کنه همونطور که تو هفده سال کمرشو خم کردی«دندونامو رو هم گذاشتمو به لباسم چنگ زدم ئوای من دارم می میرم از این درد این چیه دیگه؟عرق رو پیشونیم نشسته بود از درد گُر گرفته بودم ،میخواستم حرفمو بزنم باید دردو تحمل کنم...»بابا گناه من چی بود من بیستو یک سال سالم زندگی کردم تا اونچه که ایقمه نصیبم بشه من حقم آرمین نبود ...من دختر خوبی بودم حقم این تاوون سنگین گناه تو نبود منو بیگناه سوزوندن بچه ام بی گناه تر می سوزه آرمین به خاطر تو بهم دست درازی کرد...«بابا بیشتر به لرزه افتاد قیافه اش خیلی ترسناک شده بود انگار صورتش از اون همه خشم ورم کرده بود...»-به خاطر تو وادارم کرد که باهاش رابطه داشته باشم ،مجبورم کرد که حامله بشم من هشت ماهه از پسر معشوقه ات حامله ام کینه ای که از تو داره چشمشو به عشق پدر و فرزندی بسته به من که میگفت از همه ی دنیا بیشتر آرومش میکنم ...تو از اون یه «با دردم با ضجه و حرص دادزدم:»حیوون ساختی تا منو بدّرهاون شاهد صحنه های خیانت تو بود ،شاهد جسد های تیکه تیکه شده ی پدری که با چاقو مادر گناه کار و فاسدشو کشته و با همون چاقو قلب خودشو از کار انداخته تو یه قاتلی بابا ،قاتل مادر آرمین ،پدرآرمین ،قاتل من،قاتل بچه ام ...بابا یهو بلند شدو صندلی رو برداشتو کبود به شیشه ی مقابلمون و نعره میزد با تموم قوا انقدر محکم که رگ های گردنش داشتن پاره می شدن:-آرمین می کشمتسربازا میخواستن مهارش کنن و جلو شو بگیرن اما نمی تونستن ،انگار به یک باره دیوونه شده بود فریاداش ساختمون زندانو می لرزوند همه جا همهمه انداخته بود با وحشت بلند شدم ،دستمو رو شکمم گذاشته بودم نمیدونستم حال بابا رو تحمل کنم یا دردی که داشت ممنو از بین می برد، اومدن و چند نفری بردنش ...از فرط گپریه به بیرون پناه بردم و با همون هق هق و گریه به زور خودمو به بیرون رسوندم اومدم از خیابون رد بشم که ،یهو همراه یه درد خیلی زیاد یه مایع داغ پاهامو خیس کرد ، لباساهم خیس شد اول فکر کردم نکنه از زمین خوردن دیشب کنترل ادرارمو از دست دادم...ولی سریع دوزاریم افتاد که کیسه آبم پاره شده...الان؟الان نه من هشت ماهمه هنوز، الان تو خیابونم چیکار کنم؟انگار با پاره شدن کیسه ی آب بچه دردش به اون شدیدی،دوبرابر شد ،باید خودمو به بیمارستان برسونم ،فقط یه مادر اینو درک میکنه که هرچقدر هم بچه اتو نخوای وقتی محیا بشه که بلایی ممکن باشه که به سرش بیاد تو حاضری بمیری تا یه خار تو پای بچه ات نره ،منم بچه امو نمیخواستم ولی توی اون لحظه که قرار گرفتمو حس کردم بچه ام ممکنه تو خطر باشه...دیگه برام مهم نبود که آرمین ترکم کرده به بچه ی حلال من میگن حروم زاده یا آینده ی بچه ام چی میشه فقط میخواستم اتفاقی براش نیوفت...باید برم اون دست خیابون ،نفس یه کم دیگه تحمل کن...قدم اولو که برداشتم از شدت درد بی اختیار جیغ زدم...واقعا دست خودم نبود...-نفــــــــــــسسربلند کردم دیدم آرمین قلبم به تپش افتاد اونه،اون آرمینه، اونور چهارراه با حال پریشون و مستأصل داره میاد اینور ،مگه نمیخواست بره؟چرا اومده؟چرا دنبالم میاد ؟!گفت:«میخوام برم آلمان»پس چرا نمی ره؟فردا پرواز داره !اومده اینجا چیکار؟چرا قیافه اش انقدر داغونِ؟آی...آی..یی..یی...خدایا این درد طاقت فرسا درد زایمانه؟الان نه پسرم صبر کن ...صبر کن مامان ....آ..آآ..آآآه...هه...-نفس بایست ترو خدا، ماشین....زانوم از درد خم شد دیگه نمی تونستم ادامه بدم اصلا از درد مغزم تموم فرماناشو کات میکرد فقط دلم میخواد بمیرم که دیگه درد و حس نکنم والبته دلم میخواست اول بچه ام سالم به دنیا بیاد...آرمین عین دیوونه ها میدویید اینور خیابون، نگران شدم حواسش بره به من ،ماشین بزنه بهش میخواستم بگم«مراقب باش ماشین نزنه بهت طوریت بشه» در حالی که دستشو به طرف ماشینا ی خیابونی که من وسطش از درد افتاده بودم، تکون میداد و داد میزد:-ترمز کنید لعنتیا ،نفس پاشو ...ترمز کنید، زنم وسط خیابونه...نگام به آرمین بود از همه ی دنیا بیشتر الان به حمایت اون نیاز داشتم اون که داره این طوری میدواِ به طرفم تا از خطر حفظم کنه فقط سه قدم مونده بود بهم برسه که صدای جیغ ترمز تو گوش خیابون پیچید و دستمو بی اختیار دور شکمم گرفتم و آخرین چیزی که دیدم قیافه ی هراسان و رنگ پریده ی آرمین و صداش بود که انگار توی یه غار صدام میکرد و یه درد زیاد که با ضربه ی سرم به سپر ماشین به اتمام رسید.....بیب...بیب...بیب...دلم میخواست چشممو باز کنم ولی انگار به پلکام سنگ آویزون بود نمی تونستم از یه خواب سنگین بلند شده بودم و نمیتونستم بیدار باشم میخواستم بازم بخوابم درست عین خواب نوشین یاعت پنج صبح بود که هرچی میخوای بیدار بشی بازم نمی تونی صدا ها خیلی بد شنیده می شد...-آرمین بذار بخوابه بیا بیرون بسه گفت فقط یه دقیقه-فقط بدونم حالش خوبه؟-بهوش اومده خطر رو رد کرده بیا باید استراحت کنه-این هفتمین باره که به هوش میادو دوباره از هوش میره مگه از کما در نیومده؟-به خاطر دارو هاشِ،نگران نباش بهتره که بری-فقط یه دقیقه دیگه- ده دقیقه است تو آی سی یو هستی اینجا جای ملاقات نیست ،آرمین...دستمو بوسید و گفت:-نفس تو رو خدا خوب شو ترو خدا ،من دارم دیوونه میشم دستمو آروم سرجاش گذاشتو بعد هم صدای پاش که دور میشد و شنیدم از جلوی در صدای چند نفر رو شنیدم:-آرمین ،بچه ام خوبه؟-باز به حال اومدو...-هیس.ســـــــــس!بابا برید عقب میگم اینجا آی سی یو اِ... * * * -مامان جان نفس...مامان قشنگم...مامان بیدار شو...اینبار انگار حالم بهتر بود مامانو تا دیدم گفت:-سلام دختر قشنگمچشممو دوباره بستم ،چی شده؟من کجام؟مامان-نفس مامان ...نفس جان...چشمامو دوباره باز کردمو گفتم:-ما....ماما...ن-جان مامان الهی من قربون مامان گفتنت برم-چی ...چی شده؟-تصادف کردی مامانمتنم درد میکرد نالیدم مامان نگران گفت:-چیه ؟دخترم؟درد داری؟کامیار تازه بهت مسکن زده الان دردت قطع میشهصدای داد آرمین هنگام تصادف تو گوشم پیچید....چشمامو رو. هم گذاشتم ...حامله بودم بچه ام وووبچه ام... چشمامو با نگرانی باز کردم انقدر نگران که مامان سریع گفت:-جان مامان؟-بَ..چ...بَچه ام ...«دست آزادمو رو شکمم گذاشتمو مامان با شعف خاصی گفت:»بچه اتو میخوای؟آرمین رفته پیشش تا من بیام بالا تو رو ببینم نگران نباش تو این دو ماه مراقبش بودیم...-دو ماه!!!مامان-دوماه بود که تو کما بودی بچه هم تا یه ماه تو بیمارستان بود هم زود به دنیا اومده بود هم به خاطر تصادف باید تحت مراقبت قرار میگرفتک-بچه ام ...سالمه...مامان با ذوق گفت:آره مامان پسرم شیریِ برای خودش ،نگران نباش خطراش رفع شده-ناهید خانم ...ناهید خانم...مامان با ذوق گفت:کامیار بیا بچه ام کاملا بهوشِکامیار- خسته اش نکنید بذارید استراحت کنه فردا که رفت تو بخش بیایید ملاقاتش بیایید بیرون...مامان پیشونیمو بوسید و گفت:-مراقب پسرت هستم تو فقط زودتر خوب شو ،نگرانم هیچی نباش...چشمامو دوباره بستم انگار همه ی نگرانیم شد بچه ام ،سالمه یا مامان برای آرامش من گفت «سالمه»؟تصادف اذیتش نکرده باشه می ترسم این یک ماه زودتر به دنیا اومده ،نارسیش روش تاثیر منفی بذاره،تو دستگاه بوده؟چه شکلیِ؟آرمیـــــــن!اون کجاست؟رفته؟نه نه هست مامان گفت :«پایین پیش بچه است» مگه قرار نبود بره چرا هنوز هست؟دوماه گذشته...چقدر خسته ام نمی تونم فکر کنم ولش کن... *****چشما مو که این بار باز کردم از هر دفعه حالم بهتر بود اون گیجی و سنگینی کمتر بود ،به اطراف نگاه کردم دیدم یکی کنارم نشسته و سرشو روی دستش که روی تخت بود گذاشته بود و خواب بود ، حس میکردم آرمین چون نعیم شونه هاش به این پهنی نیست ،کامیار هم که نمیاد اینجا ...این آرمینه ...چرا انقدر لاغر شده ؟!!!چه بلایی سر موهای یه دست مشکیش اومده چرا انقدر تا رای سفید تو موهاش عشوه فروشی میکنن؟!!!مگه نمیخواست ترکم کنه چرا هنوز هست و مراقبمه اون بهم گفت «دارم میرم»بغضم گرفت بعد دوماه بعد اون تصادف باز هم این بغض به سراغم اومد ...پیش منه،تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم از اون شماره ی ناشناس که اگر به بابا یا نعیم نشون میدادم می فهمیدن و میشناختن که شماره ی آرمینه و این کار رو نکردم تا....قراره تو پارکو روز ولینتاینو مهمونی و لحظه های بینمونو ....شبی که بهم گفت میخوام برم...صدای ویبره ی موبایلش اومد اولین ویبره ای که زد پریدو منو نگاه کردو دید که بیدارم گفت:-بیدارت کرد عزیزم؟بخواب خوشگلم ببخشید...بخواب...«چرا موندی آرمین؟چرا انقدر رنگت پریده؟چرا انقدر لاغر شدی؟...»از جا بلند شد یه شلوار جین یخی تنش بود و یه تی شرت طوسیه کمرنگ و سوشرت سفید ،جلوی در رفتو با صدای خفه گفت:-بله؟ناهید خانم...بیدار شد الان...گفتم زنگ نزنید خودم زنگ میزنم از صدای ویبره بیدار شد...رفت بیرون به جای خالیش نگاه کردم ...با تموم اون اتفاقا هنوز کنارمه مگه نقشه هاش تموم نشده؟چرا بازم هست میخواد دیگه چه بلایی سرم بیاره؟آرمین از در اومد تو بهم لبخندی آروم زدو گفت:-چرا بیداری عزیز دلم؟ بخواب ،درد داری؟توی چشماش نگاه کردم صدای داد اون شبش که داشتم میرفتم تو گوشم پیچید :«نفـــــــــســــــــــس»چشمای آبیش پر از غم بود و پر از نگرانی مملو از یه آرامشی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بودم حتی وقتی که منو تو آغوشش میگرفتو میگفت:«ارومم»چرا حالو روزش انقدر درمونده و خسته است؟نگرانشم حس میکنم بیدار نشده داره ته دلم شور میزنه ،چرا نرفته که همه چیز تموم بشه و منم این دلو بکنم بندازم دور مگه میشه؟!حداقل اینکه بگم آخیش بازی انتقام آرمین تموم شد...موهامونوازش کرد و اومد جلو تو چشمام با تموم قدرتی که نگاهش داشت حسرتو ریخت ،چشمات چرا حسرت دارن؟بانی عذاب من؟دلمو می لرزونه...چی به تو انقدر حسرت داده؟نفس بسه...اون آرمین ِواسه چی براش نگرانی؟میدونم، ولی دلم براش تنگ شده ...فقط یه کم دیگه نگاش کنم...یه کم...یاد روز کنکور که تو بغلش بودم افتادم اولین بار بود که گردنمو لمس میکرد اون موقعه هم گفتم:«فقط یه کم دیگه» ولی هرگز نتونستم از نوازشش صرف نظر کنم با دست پس میزدم با پا پیش میکشیدم...چشمامو بستمو رو مو تا خواستم برگردونم ،آرمین با عجله دستمو به آرومی گرفتو رو مو به نرمی برگردوند طرف خودشو با التماس گفت:-نه نفس، نه عزیزم ترو خدا نه، حالا که حالت خوب شده ،حالا که بیدار شدی،حالا که میتونم چشماتو ببینم خودتو ازم دریغ نکن ،من دوماه که تو کما بودی کشیدم ،بسه نفس آستانه ی تحمل من خیلی وقته پر شده ،آه تو منو از پا در آورد ،ببین از نبودت تو زندگیم فقط طی دوماه چی به سرم اومده،نفس داغونم کردی تروخدا باهام بد تا نکن دیوونه میشم تموم دنیامو دادم تا تو رو بگیرم به پای تموم دنیا افتادم تا تو رو از خدا بگیرم ،هر بلایی که سرت آوردم تک تک شو خدات بدتر سرم آورد اونم با یه حرکت اینکه تو رو تخت خواب باشی و من پشت در اتاقت پر پرتو بزنم ،تمام اشکاتو به خدا پس دادم تموم ضجه هایی که تو، تو بغلم زدی رو همه اون لحظه هایی که مظلوم بودی و من عاشقت می شدم ولی کینه ام تو رو عذاب میداد...نفس ...با من بد نکن منم مثل تو حالا تقاص پس دادم، کسی ازم تاوانتو گرفت که یه روزی گواهشو بهم دادی من از گواهش تنم لرزید ولی فکر نمیکردم تا این حد بتونه جونمو به لبم برسونه ...دستمو با چشمای خیس بوسیدو گفت:-با من باش نفس همه ی زندگیم در تو خلاصه می شه اینو حتی قبل تصادف هم میدونستم ولی با خودم سر کینه ام؛ لج کردم میدونستم اگر برم هم میام چون به تو وابسته شدم ،به تو تعصب دارم و غیرتم نشون زخمی که رو روح وروانم بود نیست نشون عشقه میدونستم ولی ...بازم کینه ی لعنتیم نذاشت...بی خبر از اینکه عشقِ یک ساله ام حتی بزرگ تر از کینه ی هفده ساله امهخدا با گرفتن تو از من تو کمرم میزد منو به زمینی مینداخت که داغ تو ازش زبونه میکشید...تو رو فدای خواسته ی خودم کردم ولی تومنو فدای عشقت کردی انقدر خدا رو به خاطر بچه امون قسم دادم ،انقدر گفتم:خدایا من نه به خاطر بچه امون برش گردونن که تا تونستم تو رو پس بگیرم من هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد جونم به جون تو بسته باشه...نمیدونستم نمیتونم حتی یه قدم ازت فاصله بگیرم...نفس تاوونت خیلی سنگین بود برای منی که تو تموم زندگیم با خدا یه کلمه حرف نزده بودم و خدا رو فقط از زبون دیگرون میشناختم ،پس گرفتن تو سخت بود بعد سی سال زندگی بهش رو کردم که بگم عشقمو میخوام ،داغم کرد تا تو رو داد ،پیش هر کسی که عزت پیشش داشت رفتم تا واسطه بشه تو بیدار بشی نفس فکر میکردم اگر بلا به روزت بیارم باباتو از پا درمیارم نمیدونستم تو بیش از اینکه نفس پناهی باشی نفسِ آرمینی...نفس من ...صورتمو نوازشی کردو گفت:-هر چی بخوای هرکاری بخوای میکنم فقط با من بمون به خاطر پسرمون نفس ما یه بچه داریم به خدا نفس دیگه اذیتت نمی کنم تو فقط کنارم بمون همین کافیه...تو مال من باش من دنیا رو به پات میریزم فقط باش نفس تو پسرمون کنارم باشید فقط همینو میخوام تو فقط کنارم بمون من اینو بدونم که مال من هستی برام کافیههمین که خیالم راحت باشه که تو رو دارم تو هرچی بگی و هرچی بخوای همون و انجام میدم فقط بهم بگو حتی یه لحظه هم ازم جدا نمی شی «موهامو نوازشی کردو گفت:» -تو میدونستی که من عاشقم واسه همین با این حالت داغ به دلم گذاشتی ...نفس طاقت ندارم ...مال من بمون ...نفس تحمل ندارم ...چشماشو بست ودستمو بوسیدوگفت:-همیشه میگفتم:«چیزی از تو واجب تر و مهم تر تو زندگیم نیست»من میخوامت ،نفس تو نفس ِمن هستی اینو میفهمی؟مادر بچه امی بچه ای که در حد تو دوسش دارم و اینو هیچ وقت تا این حد درک نکرده بودم،مادرت راست میگفت که باید پدر و مادر بود تا اینو درک کرد که بچه چقدر عزیزه....من تو و پسرمونو با هم میخوام نفس درکنار هم مثل خونواده ای که هرگز نداشتم و همیشه حسرتشونو خوردم ،تو بگو با من میمونی تا هر تعهدی که بخوای بهت بدمبا بغض گفتم:-میخوای ...«سرشو با هیجانو استرس و مضطرب آورد جلو گفت»-جان؟-میخوای بگم باشه که مثل اون شب که مطمئن شدی منم مثل خودت هستم بهم بگی میخوای بری ؟آرمین با همون حال گفت:-کجا برم آخه؟کجا برم که بدون تو دووم بیارم؟اگر میخواستم برم که تا حالا رفته بودم ،من دوماهه که پام به خونه می رسه که فقط یه دوش بگیرمو لباس عوض کنم برگردم بیمارستان پیش تو، از در اتاق تو اونور تر نمیرم که مبادا قلبم بایستهبا بغض گفتم:-آرمین...دروغ نگوارمین با هیجان و هول خم شد لبمو بوسیدو گفت:-فدات شم این طوری نگو ....اینطوری بغض نکن ...با هیجان تو چشمم نگاه کردو گفت:-میدونی که من هرگز طعم محبتو خونواده رو نچشیده بودم ...بعد تصادف تو هر وقت میرفتم خونه دیوونه میشدم هر جای خونه تو رو می دیدم صداتو می شنیدم ،خونه ام ،تختم ...همه بوی تو رو میدادن من تو رو میخوام ...نفس ...وقتی پسرمونو بغل میکردم انگار تموم وجودم لَه لَه تو رو می زد ،گریه امانم نمیداد من با تو زندگی کردنو تجربه کردم با تموم اون لحظه های تلخی که ساختم، هرگز با کسی اون روزها رو تجربه نکردم که تو یادم حک بشه و برای تک تک اون روزا حسرت جونمو بگیره ...هر وقت نگینو کامیار رو کنار هم دیدم هزار بار تو خودم شکستم هزار بار خودمو به جرم آزار تو محاکمه کردمو در خودم کشتم نفس منو ببخش بیا از اول شروع کنیم ،همه چیزو به خاطر بچه امون ببخش بذار برای اون و تو یه زندگی بسازم زندگی ای که از همه بیشتر آرزوی خودمه ،نذار پسرمون هم مث من بزرگ بشه مث تو که پدر داشتی ولی فقط جسمشو نمیخوام رو بچه ام فقط اسمم باشه میخوام برای تو همسری کنم برات جبران کنم برای پسرمون پدری کنم اونطوری که لیاقت پسرمونِلیاقت بچه ای که مادری مثل تو داره ...-آخه آرمین من چطوری کارای تو رو فراموش کنم تو هزار بار منو با احساسات متفاوت کشتی یه بار قاتل یه بار عاشق یه بار افسرده و پریشون...آرمین تو چشمام با ترس نگاه کردو گفت:-میدونم میدونم قربونت برم، ولی به خدا همش به خاطر این بود که من عاشقت بودمو تو دختر قاتل خونواده ام بودی نفس بیا از اول شروع کنیم حالا دیگه میدونم تو برام چه حکم و ارزشی داری ،نفس ما یه بچه داریم...«تو چشماش نگاه کردم ،بچه ی من از این مردِ چشم ابیه ،بچه ام...پاره ی تنم که الان نسبت به همه بیشتر دلم میخواد ببینمش و نگرانشم باید به خاطر دل خودم بچه امو محروم از پدرش کنم ؟ارمین راست میگه ما هر دومون به نحوی از پدرامون محروم بودیم...اون تغییر کرده یا بازم داره گولم میزنه؟اگر دروغ بود چرا انقدر قیافه اش طی این دوماه عوض شده؟یعنی واقعا به خاطر من این حال و روز و داشته؟بچه امو بی پدر چطوری بزرگ کنم ؟بدون شناسنامه؟بدون اینکه به همه ثابت بشه که من با شوهرم بودم ...من توانایی اینو دارم که با یادگاری آرمین زندگی کنم؟اون منو ترک کرده بود...ترکم نکرد همون موقعه هم دنبالم بود ....نباید بچه امو قربانی کینه ی خودم کنم من به آرمین گفتم «میخوای بچه اتم مثل تو بار بیاد ؟نمیخوام کاری کنم که اگر بچه ام بزرگ شد و پرسید بابام کجاست؟بگم تو رو به خاطر انتقام به دنیا آورد و وقتی ادعای پشیمونی کرد من هم به خاطر انتقام از اون تو و خودمو ازش دریغ کردم ...نمیتونم به پسرم فکر نکنم ...اون به حمایت نیاز داره آرمینو می شناسم ولم نمی کنه خواه ناخواه همیشه تو زندگی من هست ،پدر بچه امه،برادر شوهر خواهرمه...من هنوزم احساسم نسبت بهش بی تفاوت نیست...آزارم داد ولی هیچ وقت کم هم نذاشت ...با اینکه خودشو با نوازش ها ومحبت کردناش به من بیش از من به اقناع میرسوند ولی ...میتونست بد تر باشه و نبود ...من تنها نیستم ،من هستمو یه موجود کوچولو...سرمو آهسته نوازش کرد و با دست آزادش گونه امو لمس میکرد و بهم چشم دوخته بود آهسته خیلی آروم گفت:-دلم برات تنگ شده...نگاهشو به لبم کشوند و خیلی آروم بوسیدتم و گفت:-بهم بگو مال من می مونی نفس...-میخوام بچه امو ببینملبخندی آروم زدو گفت:-باشه برای یه لحظه هم که شده میارمش ببینیشبا بغض گفتم:-بچه ام سالمه؟-اره فدات بشم به خدا سالمه نگران نباش ...اشکم فرو ریخت دلم داشت پر میکشید بچه امو میخواستم....-اسمش چیه؟آرمین دستمو بوسیدو گفت:-نذاشتم کسی اسم روش بذاره تو باید انتخاب میکردی-اگر میمردم...«جلوی دهنمو گرفت و گفت:»-نفس،من میمردم به خودت قسم که قلبم می ایستاد نمیذاشتم دیگه بِتَپه «دستمو رو قلبش گذاشت و گفت:»-ببین ،چون تو رو می بینم ،چون تو کنارمی،چون می بوسمت...بهونه داره و میکوبه ...بی بهونه ام نکن اشکامو پاک کردو گفت :-دیگه چشمات هر گز نمی باره تا فردا آرمین کنارم بود همین طوری حرفایی میزد که ازش بعید بود که بگه !!!بی وقفه می بوسیدتم و از آینده ای که میخواست بسازه حرف میزد...به مامان زنگ زده بود که پسرمونو بیارن از آرمین پرسیده بودم مامانو آقای شیخی ازدواج کردن؟گفت:-نه هنوز سر جریان تو چطوری مامانت به فکر ازدواج باشه ولی به اصرار آقای شیخی محرمیت خوندن چون نمیذاره مامانت تنها بمونه می بره خونه ی خودشتا وقت موعود برسه و مامانم بیاد من از دل برای بچه امون در اومدم...فردا به سختی رسید و مامان اومد تا دیدمش گفتم:-بچه ام کو؟مامان-الهی مادر فدات بشه قربونت برم رنگت باز شده خدا رو شکر«اومد بوسیدتمو با بغض گفتم:»-مامان بچه امو نیاوردی؟مامان-چرا مامان ولی پایین تو بغل شیخیِ نمیذارم بیارمش بالا ،شیخی داره باهاشون چونه میزنه...با همون بغض و چونه ی لرزون گفتم:-آرمین...آرمین-جان؟فدای تو بشم میارمش تو گریه نکن میارمش...-بگید من بچه امو ندیدم بذارن فقط یه دقیقه ببینمش یه دقیقه تو رو خدا ...مامان- باشه مامان جان ،چرا گریه میکنی ؟آرمین تا اومد از در بره بیرون در اتاق باز شدو یه آقای قد بلند و چهارشونه با موهای جو گندمی بچه بغل اومد داخل ،قلب هری ریخت حتما بچه ی منه...پسرمه...مامان-اِ،شیخی جان اومدی؟آقای شیخی-بله خانوم چه فکر کردی مگه میشد از پس من بر بیان بفرمایید اینم نوه امون آوردم مامانش ببینتش«از ذوق دیگه گریه میکردم و میگفتم:»-وای مرسی مرسی...آرمین...بیارش...آرمین –بدید به من؟«صدای نق کوتاه بچه اومد و آرمین با یه حس متفاوتی گفت»:-جان بابایی؟مامانو میخوای ببینی؟نمیدونم چرا جمله اشو که شنیدم بیشتر زدم زیر گریه مامانو آرمین وارفته گفتن:-نفس!!!لبمو زیر دندون کشیدمو گفتم:-بدش من، آرمین آرمین –تو تکون نخور،به دست شکسته ات فشار میاد ، دنده ات شکسته ،من میذارمش تو بغلتآقای شیخی –بذار تختشو یه کم بیارم بالا راحت تر باشه آرمین ،پسرمونو تو بغلم گذاشت....وا.اای..یی نمیدونید چه لحظه ای انگار از وجودتون تیکه ای رو جدا کردنو شما با تموم قوا بهش عشق میورزید یه عشقی که تموم دنیا در برابرش کم میاره،موجودی که بعد خدا تو بودی که خلقش کردی یعنی واسطه ی خلقت تو بودی...فقط یه مادر میتونه اون حسو درک کنه...موهاش مثل من مشکی بودو چشماش آبیِ آبی...انگار چشمای آرمینو در قالب کوچیکی گذاشته بودن و رو صورت کوچولوی پسرمون منو با اون چشماش نگاه میکرد انگار منو میشناخت ...اشکم رو صورتش چکید و شروع کرد به گریه کردن همین طوری مات به بچه نگاه میکردم حتی صدای گریه اشم برام لذت بخش بود ،آرمین کنارم نشستو دستشو پشت بچه گرفتو به آرمین نگاه کردم بهم یه لبخند زدو گفت:-چرا ساکتش نمیکنی؟سری تکون دادموآروم تکونش دادم ولی دنده ام درد میگرفت ولی مهم نبود مهم این بود که کوچولوی من ساکت بشه آرمین-ناهید خانم شیرشو دادید؟مامان-آره مامان دادم جاشم عوض کردم-شیر خشک میخوره؟مامان-آره دخترم تو که نمی تونستی شیرش بدی-بیچاره بچه امآرمین آروم دست کوچولوی پسرمونو گرفتو آروم انقدر که فقط من بشنوم گفت:-می بینی پسرمون هم مثل من کافیه که تو بغل تو باشه تا آروم بگیره به ارمین نگاه کردمو آقای شیخی گفت:-بابا جان خودت بهتری؟-ببخشید سلام،من انقدر ذوق بچه امو داشتم پاک فراموش کردمآقای شیخی با مهربونی ای که از قلبش بلند میشد گفت:-دخترم این چه حرفیه من باید بیش از اینا باهات آشنا میشدم اما انگار هیچ وقت قسمت نبود...-ممنون که پسرمو آوردیدشیخی-این کمتر کاری بود که برات میتونستم بکنم لبخندی زدمو به پسرمون نگاه کردم که چشماش از خواب هی بسته میشد آرمین با شیطنت گفت:-ببین نفس مثل تو خوش خوابهآرمینو نگاه کردم دلم برای شیطونیاش تنگ شده بود نگام کرد و لبخندی زدو گفتم:-کی مرخص میشم میخوام برم خونه امونرنگ آرمین باز شد لبخندی از ته دل زد و گفت:-خیلی زود عزیزم ،خیلی زود میریم خونه امون در اتاق باز شد و دکتر با پرستار اومدند وبا تعجب گفتن:-اینجا چه خبره؟الان نه وقت ملاقاته نه روز ملاقات بفرمایید بیرون،چرا بچه ی کوچیکو آوردید آقا؟آرمین-آخه خانومم از وقتی فارغ شد رفت تو کما بچه امون و ندیده بود به آرمین نگاه کردم چقدر عوض شده با مردم هم حتی خوب حرف میزنه اون غرورو نخوتش کجا رفته؟!!!آرمین-نفس جان باید ببریمش آخه می ترسم مریض بشه -باشه ولی بلندش کن بیارش جلوی صورتم تا ببوسمش آرمین بچه امونو آورد جلو بوسیدمشو مامان گفت:-آرمین تو برو خونه من هستمآرمین –نه ناهید خانم میدونید که میرم خونه استرس نفسو میگیرم اینجا باشم راحت ترم شما برید مامان- نه مامان جان تو سه روزه این جایی برو خونه یه استراحتی بکن آرمین-آقای دکتر خانمم کی مرخص میشه؟دکتر-فعلا یه هفته ای مهمون ما هستن-وای نه من میخوام برم خونه آرمین دستمو گرفتو گفت:-نفس جان تا حالت خوب نشه که نمیشه بیای خونه....خلاصه آرمینو فرستادیم خونه ،وقتی با مامان تنها شدم گفتم:-از آرمین شنیدم که به خاطر من ازدواج نکردیدمامان لبخندی زدو دستمو گرفتو گفت:-ما هم ازدواج میکنیم -مرد خوبیهمامان-آره خیلی ،تموم لحظه هایی به خاطر تو کما بودن تو داشتم کنارم بود و درکم کرد میگفت:«ناهید ایمانت کجا رفته؟اگر آدم یه ذره ایمان داشته باشه کوهو میتونه جا به جا کنه واسه خدا شفاء دادن نفس کاری نداره هر چی هست حکمتشِ من مطمئنم که نفس خوب میشه...»وقتی بچه اتو میدیدم داغ دلم تازه میشدو گریه میکردم می اومد بچه رو ازم میگرفتو می برد تو اتاقو انقدر براش لالایی میخوند تا خوابش ببرهمامان نفسی عمیق کشیدو گفت:-خدا عوضش بده -مامان-نعیم کجاست؟مامان- تو که به کما رفتی ،همه چیز یهو عوض شد آرمین دیگه اون آرمینی که ما میشناختیم نبود ،من که باورمون نمیشد این همون ادمی باشه که ما رو این همه اذیت کرد روزای اول فقط زل میزد از پشت شیشه تو رو نگاه میکردو عین ابر بهار اشک میریخت...بعد شروع کرد به پای من افتادن به پای نگین افتادن ،رفت نعیمو آزاد کردو به پای اون افتاد تا همه حلالش کنیم میگفت:«آه شما، نفسو از من گرفته،رضایت بدید از ته دل منو ببخشید تا خدا نفسو به من برگردونه...»شده بود مرغ سرکنده منو نگین از کاراش شوکه شده بودیم تا صبح عین روح سرگردون پشت در اتاقت راه میرفت نه شرکت میرفت نه خونه میرفت نه غذا میخورد ،صد بار حالش بد شد و کامیار با زور بردش....با خودش حرف میزد عین بچه ها گریه میکرد دل همه ی ما رو آب کرد این پسر ِ، اولا که نمی رفت بچه رو ببینه میگفت:«نفس نباشه بچه میخوام چیکار؟ من نفسو میخوام»آخر کامیار یه روز بردش بخش کودکان تا پسرتونو ببینه بچه رو که دید دیگه زیر و رو شد حالا یه پاش بخشی بود که تو بستری بودی یه پاش بخش کودکان بود...من گفتم این پسر دیوونه میشه .من به نگین میگفتم:-اگر نفس بهوش بیاد و بگه من نمیخوامت؛ این پسره دق میکنه امروز که اومدم دیدم حرف میزنید نگاش میکنی نفس به خدا نفسم بالا اومد مامان-بابا کجاست؟مامان-نفس هرکی که توی این بازی بوده یه جوری تاوونشو داده یا اینکه تاوونشو خدا ازش خواهد گرفتچه تو این دنیا چه تو دنیای دیگهقلبم هری ریختو گفتم:-مامان چی شده؟مامان-حسین آسایشگاهِ-آسایشگاه؟!!!مامان-آره آسایشگاه روانیا بابات دچار اختلال روانی شده دکترا میگن یه شوک شدید باعث این اختلال شده هیچ کسو نمی شناسه به طور کل رابطه اش با دنیای بیرون قطع شده دیگه اون حسینی نیست که میشناختیم عجیبه نفس عجیبه!!بعد اینکه تو از موضوع مطلعش کردی بهم ریخت ...ما که گرفتار تو بودیم ولی نعیم که رفت سراغش گفتن فرستادنش تیمارستان ،رئیس زندان میگفت بعد دیدن دخترش این طوری شد بعد اینکه بهش خبر رسید دخترش از زندان که اومد بیرون تصادف کرده و تو کماست،خیال کرد تو مردی ،دیگه زد به سرش ...یکی دوبار نعیم رفته دیدتش ولی کسی رو نمی شناسه مدام با یه زنی تو خیالش دعوا میکنه که از کامیار شنیدم اسم مادرشه...نعیم میگه گاهی بلند بلند میخنده گاهی های های گریه میکنه..چشمام پر اشک شدو گفتم:-من این بلا رو سرش اوردممامان-نه عزیزم اعمالش این بلا رو سرش اورد تو فقط واقعیتو گفتی،اون بود که با اعمالش روزگار همه امونو سیاه کرد با گریه گفتم:-ولی مامان اون بابامه نمی خواستم این طوری بشهمامان دستمو بوسیدو گفت:-میدونم مامان جان،آروم باش.... * * *یه ماه از مرخص شدنم میگذشت مامانو آقای شیخی عقد کردن ،نعیم جای بابا شریک آقای شیخی شده بود ،من هم به خونه ی آرمین برگشته بودمو باهم زندگی میکردیم زندگیی کاملا متفاوت با رویه زندگی سابقمون ،ما زودتر از مامان اینا عقد کردیم و بعد هم برای پسرمون شناسنامه به اسم هر دومون گرفتیم آرمین واقعا عوض شده بود چطور ممکن یه نفر طی دوماه انقدر عوض بشه؟!!!این فقط میتونست کار خدا باشه یه مرد واقعا خونواده دوست یه پدری که جونش برای بچه اش در میره ،شوهری که با خواسته های معقول زنش کنار میاد مگه یه زن از زندگی چی میخواد؟ یه روز بچه رو گذاشتم پیش مامانو با نگین رفتیم آسایشگاه روانیی که بابا بستری بود ،باورم نمیشد این که می بینم بابا باشه لاغر و نحیف با موهای پریشون و ژولیده رو نیمکت نشسته بودو با یکی حرف میزد تند تند انگار داره با تلفن حرف میزد :«آره تو گفتی،تو گفتی بیام من گفتم که نریم،تقصیر تواِ...من جواب گو نیستم ...منو تو گول زدی...بیا بریم تو اتاق من...نه من نمیام تو اتاق تو ...تا بلند شد آرنجشو گرفتم و گفتم:»-بابا جونوایستاد منو عین یه غریبه نگاه کرد بعد یهو به یکی که انگار پشت سرم ایستاده بود با عصبانیت گفت:-چرا ایستادی؟تو میخوای تکلیف منو روشن کنی؟من تکلیفتو روشن میکنم بیا...-بابا بابا منم نفس....باباجون...بابا منو انگار نمیدید دست اون کسی رو که میدیدو گرفت و انگار میکشیدش اومدم دنبالش برم که نگین گفت:-نفس...بابا ما رو نمی شناسه-ما که میشناسیمش باید یه کاری کنیم بریم با دکترش حرف بزنیم بابا تا خود اتاقش با خیالش در گیر بود به داخل اتاق دکتر رفتیمو دکتر گفت:-پدر تون دچار اختلال روانی شده تحت درمان ِولی اختلال روانیی مثل بیماری پدر شما که از یه فشار روانی حاد رخ داده ،مدت زمان زیادی می بره تا با دارو درمانی شدتش کنترل بشه ولی هرگز مثل یه سرماخوردگی ساده نیست که با دارو خوب بشه ،تا آخر عمرشم باید دارو رو بخوره تحت مراقبت های شبانه روزی باشه الان پدر شما تو دوران شدت بیماریه که بردنش به خونه جایز نیست یعنی دور از عقل چون رابطه اش با دنیای واقعی کاملا قطع شده ،ممکن هر کاری بکنه ...هیچ جای این دنیا دور از عدالت نیست ...خدا عدالتشو بر پا میکنه گاهی انقدر تقاص سنگینه که ظرفیت دنیا در حد اون تقاص نیست و به دنیایی منتقل میشه که ظرفیت بیشتری داشته باشه...نتیجه ی اون تب داغ ه*و*س این قفس بود که بابا با اعمالش گرفتارش شد.
پایانِ
بخخشید مثل اینکه نمیخواد بزاره چون خیلی وقتم هس انلاین نشده...من میزارم
میدونم سخته منتظر بمونین...............
...نعیم-اتفاقی افتاده ؟نگین تو چت شده ؟ چرا سر و صورتت کبود شده ؟!!! رنگو روی تو چرا پریده است مامان ؟،چی توی این دو هفته گذشته که نفس انقدر لاغر شده؟!!! مامان روبه نگین کردو گفت: -تو برو دراز بکش نمیتونی بشینی ملیکا-پهلوت درد میکنه؟!! مامان-تصادف کرده حالو روز ما هم برای همین اینطوریه باباتم که سفر بوده ،دست تنها جونمون بالا اومد نعیم –کجا تصادف کرده؟ مامان-سر همین چهارراه نعیم- بابا کی رفت؟ مامان-دو روزه رفته نعیم- زنگ میزدی من بر میگشتم مامان –نه مامان جان شما رفته بودید ماه عسل بهتون خبر میدادم که زهرتون میشد -حالا بگذریم خوش گذشت؟ ملیکا- وای ناهید خانم عالی بود عالی دخترا از من میشنوید برای ماه عسلتون برید مالزی نگین پوز خندی زد و زیر لب گفت: -ماه عسل؟ماه ما که زهر بود نعیم- بابا خبر داره نگین تصادف کرد؟ مامان-نه اون تو سفر، میاد می بینه نعیم- موبایلشو چرا جا گذاشته؟!حالا کی تا حالا زنگ زده؟ مامان- قبل اومدن شما نگین خواست بلند بشه کمکش کردم تا به اتاق بره نعیم با مأیوسی گفت: -اینطوری خیلی بد شد میخواستم قبل انتقالی از بابا خدا حافظی کنم حالا بی خدا حافظی بریم؟ مامان به منو نگین که به نعیم نگاه میکردیم نگاه کردو بعد گفت: -چیکار میشه کرد مادر؟ کاره دیگه نعیم- راستی شب عروسی کجا غیبتون زدشما ؟ مامان –حال نگین بهم خورد همه رفتیم بیمارستان تا عمر دارم حسرت عروسی تو، تو دلم میمونه نعیم بلند شد مامانو بوسید و نگین آروم گفت: -مامان حسرت عروسی تو هم به دلش می مونه نگینو بردم تو اتاق از تو هال شنیدم که نعیم گفت: -چقدر نگران بابام کجا رفته حالا؟ مامان- نمیدونم والله باباتو که میشناسی نه حرفی میزنه نه آدرسی میده فقط میگه میرم سفر کاری ماهم عین گوسف... «منو نگین با چشمای گرد همدیگرو نگاه کردیم که نعیم شاکی گفت»: -مامان! بعد هم برای ماست مالی حرف مامان جلوی ملیکا گفت: -برم زنگ بزنم به این مهندس شوکت ببینم بابا رو کجا فرستاده یه شماره تلفن ازش بگیرم ... نگین-بدو نفس زنگ بزن به آرمین که الان نعیم زنگ میزنه سریع شماره ی آرمین گرفتم گوشی رو برداشتو گفت: -سلام ،قرار بود دوساعت قبل که رسیدی زنگ بزنی ... -آرمین ،نعیم میخواد زنگ بزنه بهت از بابا بپرسه گوشیتو خاموش کن ،تلفن خونه هم جواب نده -باشه نگران نباش -الان کجایی؟ -تو راهم دارم میرم خونه -باشه غذاتو گذاشتم تو یخچال با معده ی خالی باز مشروب نخوری -باا..ااشه نفس باشه هزار دفعه از صبح گفتی -خدا حافظ -خداحافظ رفتم به هال نعیم تلفنو قطع کردو گفت: -اه اشغاله شماره ی خونه اشو کجا نوشتیم مامان؟ رفتم تو آشپز خونه عکسامون روی یخچال بود عکس هر پنج نفزمون من-مامان-نگین- نعیم- بابا چقدر خوشحال بودیم همه می خندیدیم...یعنی اون روزا بازم پیش میاد؟... بعد شام نعیم سوغاتیامونو داد و کلی گلایه کرد که نمیخواد بره دبی و ولی مجبوره که بره چون حقوقش بالا تره میتونه موفق تر بشه و ای کاش مهندس زودتر خبر میداد کلی کار نیمه کاره دارهو... همه تو فرودگاه بودیم نعیم اینا رو راهی کردیم خانم شمس یه سره غر زد مخ مارو خورد چرا زودتر نگفتن که من این همه جهیزیه نخرم ،حالا تا خونه ای که رهن کردن به اجاره بره پولشون دست صاحب خونه میمونه اگر میدونست که قراره نعیم دخترشو خارج از کشور ببره هرگز رضایت به ازدواجشون نمیدادو....وای ما غصه هامون کم بود زنه ول نمیکرد مامان برعکس همیشه فقط میگفت:بله درست میگید که شاید لال بشه ولی خانم شمسو لالی ؟چه پارادوکسی... شروین-مامان بسه دیگه بابا خب این بنده خدا هاچه گناهی کردن؟ خانم شمس- مگه دروغ میگم بیست میلیون جهیزیه دادم که تو انباری خونه ام خاک بخوره؟ شروین اومد کنارم ایستادو گفت:نفس اتفاقی افتاده؟حالت خوب نیست؟رنگو روت پریده -نه،هیچی نیست شروین- نفس تو قرار بود یه جوابی به من بدی -در مورد چی؟!!! شروین-در مورد پیشنهادم ،در مورد من به شروین نگاه کردم واییی اگر آرمین اینجا بود می کشتش داره چی میگه ؟اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟ -شروین من کیس مناسبی برات نیستم ،من اهل این مدل دوستیا نیستم تازه ما فامیلیم بهتره... شروین- نه نه این یه دوستیه ساده نیست -من تو رو مثل نعیم می بینم شروین-ولی من تو رو عین ملیکا نمی بینم -وقتتو سر من نذار برو سراغ کسی که لیاقتتو داره راهمو گرفتمو رفتم نگین داشت با موبایلش حرف میزد ،بیچاره شروین نمیدونست که من اون نفسی که اون میشناخت نیستم ،ای کاش زودتر میومد زودتر میگفت به من احساسی داره شاید اگر زودتر میگفتمن دیگه جواب اس ام اس اون ناشناسو نمیدادم .و درگیر این ماجرا نمی شدم....حس میکنم تو مردابی که آرمین برام ساخته فرو رفتم ... شروین باز اومد طرفمو گفت: -نفس بهتره که... -بهتره که دیگه حرفشو نزنی کس دیگه ای تو زندگی منه شروین وارفته نگام کرد ،انگار میخواست از تو چشمام حقیقتو بخونه با صدای آروم گفت: -دوسش داری؟ سرمو تکون دادمو گفتم: -آره همه ی زندگیم دست اونه رومو برگردوندم نگین پشت سرم بود چشمام پر اشک بود تار میدیدمش دستمو گرفتو همراهیم کرد که باهم دور بشیم آهسته گفت: -بهت پیشنهاد داد ؟ سری تکون دادمو گفتم : -اگر بدونه من چند ماهه صیغه ی آرمینم ،اگر بدونه زن اونم ....حتی نمیخواد صفتمو ببینه ،حتی اگر آرمین هم ولم کنه با این اوضاعی که برام ساخته هیچ وقت نمیتونم رو بوم کسی لونه کنم نگین نگین دستمو بوسیدو گفت: عزیزم آروم باش و گفتم: اگر آرمین بفهمه که شروین بهم ابراز علاقه کرده می کشتش ،نمیدونم به خاطر اتفاقیه که برای خونواده هامون افتاده انقدر حساسه یا از سر علاقه اشه نگین،وقتی میگه فقط با من آرومه قلب میخواد از سینه ام بیرون بزنه حس میکنم تو یه ایستگاه قطارم ولی نمیدونم باید قطار چه مسیری رو سوار بشم ،مقصدم کجاست؟شاید وقتی که همکلاسی بودیم ،اون موقعه این حرفو میزد ،اگر زودتر میگفت ...حتما نمیذاشت آرمین انتقامشو با من شروع کنه.... ما با تاکسی برگشتیم خونه ... * * * رفته بودیم سر خاک پدر ومادر آرمین که سالشون بود از مامان خواسته بود برای پدرش حلوا درست کنه جز مامان که داشت قران تو کیفشو میخوند بقیه بالا سر قبر ایستاده بودیم و به سنگ قبر نگاه میکردیم رو سنگ قبر پدرش چند خط شعر نوشته بود و از کلمه ی پدرم استفاده شده بود ولی رو قبر مادرش فقط اسمو فامیل نوشته شده بود مامان از بالای عینکش به ما نگاه کردو گفت: -اومدید به سنگ قبرها نگاه کنید؟حداقل دوتا فاتحه بخونید آرمین –فاتحه چی بود؟چی رو باید بخونیم؟چه دعایی؟ -تو با این سنت نمیدونی،فاتحه شامل چه سوره هایی میشه؟ ارمین –خب یادم نمیاد ،چرا اینطوری میگی؟ -یه حمد و سه تا توحید آرمین- توحید یعنی قل هو الله احد؟ خنده ام گرفتو گفتم: -اره «یهو دلم بهم خورد ،یعنی از صبح حال تهوعو داشتم ولی شدید نبود ،الان دلم پیچ خورد ...آرمینو مامان نگران گفتن:» -چی شد ؟ چندتا آروم روقفسه ی سینه ام زدمو نگین گفت: -میخوای بالا بیاری؟نکنه دیروز رفتی ملاقات بابا تو گرمای هوا گرما زده شدی؟ آرمین-کامیار چرا وایستادی ؟ کامیار- از دیروز چند بار بالا آوردی؟ -یه بار فقط دیروز بالا اوردم ،صبح هم حال تهوع داشتم ولی بالا نیاوردم کامیار- بیرون روی هم داشتی -نه کامیار نبض ِ دستمو گرفتو وگفت: -گرما زدگی نیست مامان- حتما مسموم شده ،دیروز از بیرون ساندویچ خریده خورده...مسمومش نکرده باشه ... آرمین با عصبانیت گفت: -دیروز دیگه چیکار کردی دور از چشم من؟ -وا!خب گرسنه ام بود بوی ساندویچ میومد هر کاری کردم نخرم نشد تازه جاشم خیلی تمیز بود کامیار- مسمومیت نیست ،یه بار بالا بیاری بره فرداش دوباره بالا بیاری مسمومیت نمی شه -سرت گیج میره؟ -نه خوبم!!!!یهویی اینطوری شدم ببین الان خوبم ... کامیار یه کم نگام کردو گفت: -حالا بریم خونه تو قبرستون نمی شه طبابت کرد آرمین شاکی گفت: -تو بدون دم دستگاهتو مطبت بدتر از مایی انگاری کامیار شاکی گفت: -چیکارکنم رو قبرا بخوابونمش ماینه اش کنم؟ مامان به آرمینو کامیار چپ چپ نگاه کردو و هر دو کوتاه اومدن نگین-حلوا ها رو باید پخش کنید کامیار و آرمین به هم نگاه کردن ،منتظر همدیگه بودن یکیشون دیسو برداره ولی نه این بر میداشت نه اون به قول نگین(این دو برادر زیراکس همدیگه بودن) نگین سینی حلوا رو برداشت و گفت: -به امید شما دوتا برادر آدم باشه، روزش شب میشه کامیار – می بردم نگین نگین- تو اگر میخواستی ببری دوساعت بِر و بِر،برادرتو نگاه نمیکردی کامیار دنبال نگین راه افتاد و مامان از بالای عینکش نگاهشون کرد که نگین حلوا رو تعارف می کردو کامیار هم هر جا که نگین می رفت ،دنبالش بود به آرمین نگاه کردم با خشم وتعصب به سنگ قبر مادرش نگاه میکرد : بازوشو آروم گرفتمو گفتم: -براش فاتحه بخون آرمین به من نگاه کردو گفت: -تو خوندی؟ -آره -چرا برای کسی که بانی بد بختیت بوده دعا کردی؟! مامان-چون مُرده استو دستش از دنیا کوتاهه اونکه زنده است و فرصت داره باید به فکر این روزش «اشاره به سنگ قبر»باشه و بترسه مامان بلند شدو رفت به طرف ماشین ،آرمین به رفتن مامان نگاه کردو گفت: -منظورش من بودم مگه نه ؟نفس من از مرگ میترسم درست به اندازه ی خیانت ،به اندازه ای که از خیانت میترسم از مرگ میترسم ،مامانم الان تو جهنمه ؟چطوری تقاص پس میده؟ دستمو گرفت و حلقه امو تو دستم چرخوند و گفت: -یادته نگین یه روز بهم گفت«خواهر من مظلومه آهش دامنتو میگیره؟»هیچ وقت صداش از گوشم بیرون نمیره عین ناقوس های جهنم تو گوشم زنگ میخورن ... بهم نگاه کردو گفت:تو آه برام کشیدی؟ نگاش کردم ؟براش مهمه؟چرا حتی پنهانی ترین احساسشو هم بهم میگه؟ آرمین-برای مادرم فاتحه خوندی،به ملاقات پدرت میری ،همه رو اسون می بخشی؟ -من بابامو نبخشیدم ارمین فقط نمیتونم بهش بی تفاوت باشم اون بابامه خونش تو رگامه محبتش با قلب من آمیخته شده من از اونم نمی تونم کنارش بذارم وقتی یه دشمن بهت زخم میزنه خب دشمنه زخماش درد داره،هر نیزه اش هر تیرش درد داره ولی وقتی یه آشنا بهت زخم میزنه هر تیرش میشه هزارتا هر نیزه اش میشه هزارتا زخمش میشه زخم کاری...دلم شکسته اونم از عزیزم ...راحت نیست ...این مدت انقدر زخم خوردم که پوستم کلفت شده ،ولی میترسم آرمین که بغضم منفجر بشه«صدام می لرزید با چشمای پر از اشک گفتم:» -که اگر بغضم بترکه دنیا رو رو سر خودم خراب میکنم میدونی چرا ؟چون از هر کی که زخم خودم از تنم بوده بهم نزدیک بوده عین تو تو چشمام با اون چشمای پر از غمش می دویید ولی نمیدونستم دنبال چی میگرده که غمش و سنگین تر میکنه دستمو بوسید و گفتم: -خودمو آماده ی زخمای بدتر کردم منتظرم بابام از زندان در بیاد و تو نقشه اتو دوباره به اکران بذاری ومن درست عین یه تاس رو تخت نرد انداخته بشم آیا شانس میارم یا نه؟اگر آره که آرامش بگیری،اگر نه دوباره نقشه اتو عوض کنی،درست عین شب مهمونی ،عین اسکان مامان تو خونه ی مادرت... آرمین میخوام یه سنگ بزرگ نسبت به تو پیدا کنم رو دلم بذارم ولی نمی دونم چرا هر سنگی که برمیدارم از غم تو دلم سبک تره نفسی کشیدم و موهامو از رو پیشونیم کنار زدو گفت: -زیاد نمونده ،انقدر بی تابی نکن ...«حلقه امو تو دستم مجدداً چرخوندو گفت:» -حلقه ای که پدرت به مادرم داده بودو تو قبر بابام فرو کردمو قسم خوردم ...؛ بابا این دختر حسین پناهیه...«چشماش سرخ شد و رگهای گردنش متورم شد و با چشمای اشک ریزم نگاش کردم تار میدیدمش پلک زدم تا دیدم شفاف بشه با صدای گرفته ،بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت: -دختر حسین پناهی قرار نبود نفسِ آرمین بشه ...برو نفس برو تو ماشین تا بیام ... حس کردم داره درد میکشه نمیخواستم برم ولی پاهام به دستور آرمین حرکت کردن ... وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که با همون لباس خوابم برد وبا صدای خود آرمین از خواب بیدار شدم، داشت با تلفن حرف میزد ولی هر چی گوشمو تیز میکردم چیزی بشنوم کر تر میشم یه کم این پهلو اون پهلو کردم دیدم دیگه خوابم نمی بره رفتم تو هال دیدم طبق این چند روز باز زومکن های رو جلوی روش ردیف کرده و هی حساب کتاب میکنه با تعجب گفتم: -آرمین چیکار میکنی چند وقته هی داری حساب کتاب شرکتتو خودت میکنی مگه حساب دارات و اخراج کردی؟ آرمین-سهاممو تو شرکتی که با بابات شریک بودم و فروختم ،بابات دیگه یه شریک دیگه داره ،میخواستم هم سهام خودمو بفروشم هم برا باباتو ولی نمیخوام حتی یه قرون یه آدم خائن وارد زندگیم بشه ،سند های سهامشو درست کردم میذارم تو شرکت تا وقتی آزاد شد برشون داره ،من نیازی به یه قرون دوزار بابات ندارم ،از پول بیشتر رو ازش گرفتم،«نگام کرد و گفت:» -خونواده اشو، نفسشو«با اخم نگاش کردم دوست نداشتم از نقشه هاش بیشتر توضیح بده ...لحنشو تغییر داد و گفت:»....جای این حرفا برو یه لقمه درست کن بده من بخورم روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می دره در حالی که تو آشپز خونه میرفتم گفتم: -یه جا دیگه سرمایه گذاری می کنی؟ آرمین-آره -کجا؟ -شرکت دبی ،سهام شریکامو میخرم اونجا فقط خودم باشم هوا رو بو کردم هی نفسای بلند کشیدم آرمین سر بلند کردو گفت: -چرا این طوری میکنی؟!! -خونه بو میده آرمین-بوی چی میده؟! -نمیدونم یه بوی خاصی میده ،مثل بوی اثاث ،بوی وسایل نو.... آرمین-اثاث این خونه برای پنج سال قبله دیگه کهنه هم شده ...تا دیروز بو نمیدادن از امروز بو میدن؟!!! رفتم کولر رو روشن کردمو پنجره هم باز کردم آرمین گفت: -معلومه چیکار می کنی؟!!! -خونه بو میده تو متوجه نیستی آرمین یه کم نگام کردو بعد هم بی خیالم شدو کار خودشو کرد سر شام بودیم که پرسید: -نعیم فهمیده بابات زندانه؟ -نه،با رئیس زندان حرف زدم گذاشت که بابام با نعیم تماس بگیره و از خودش خبر بده با نعیم از نگرانی در بیاد آرمین پوزخندی زدو گفت: -بالاخره که میفهمه این همه مدت و میخواد چیکار کنه؟ -بابا میگفت میخواد براش نامه بنویسه اینطوری پشت تلفن نمی تونه براش تعریف کنه که چی شده آرمین-که راستو دروغ تحویلش بده و همه چیزم به نفع خودش تموم کنه نه؟ به آرمین چپ چپ نگاه کردمو گفت: -وکیل مامانت، خواب بودی زنگ زد ،فردا دادگاه آخره، مامانت طلاقشو میگیره و از شر بابات راحت می شه -آرمین! آرمین-وبعد جزئی از خونواده ی من میشه... هوا رو باز بو کردمو شاکی گفت: -تمومش میکنی یا نه؟ -بو میاد نمی فهمی؟ آرمین چپ چپ نگاه کردو آخر هم درک نکرد که واقعا خونه بو میده هیچ وقت اون شبو یادم نمیره که ساعت سه ی شب از خواب بیدار شدم و بی نهایت هوس بستنی کرده بودم واین خواسته انقدر زیاد بود که نتونستم دوباره بخوابم یا صبر کنم تا صبح بشه آرمینو صدا زدم بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: -هوووم -پاشو -هو......ووم؟ -آرمین پاشو -پاشم چیکار کنم؟ -ارمین من هوس بستنی کردم انقدر که تا حالا هیچی رو تو عمرم انقدر نمیخواستم -چییِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِــ ــــــــی؟بگیر بخواب بینم نصف شب زده به سر ش روشو کرد اونور رو خوابید ،دوباره صداش کردم عاصی شده گفت: -نفس بخواب -آرمین ،من بستنی میخوام آرمین یهو از جا بلند شد دل و زهره ام آب شد زدم به شونه اشو گفتم: -چرا این طوری می پری؟زهره ام آب شد آرمین شاکی گفت: -میخوابی یا نه؟ -نه ،من بستنی ،میخوام آرمین شونه امو گرفت و بازور خوابوندتم و گفت: -صبح -الان میخوام -برو یخ بخور -بستنی میخوام داد زد :برم از سر قبرم برات بستنی بخرم ؟ساعت 3شبه نگاش کردمو همونطور با اخم گفت: -میخوابی یا نع؟ -نع -نعو نگمه خوابید با دستشم دورم گرفت ،چند دقیقه گذشت نه نمی شه تحمل کرد فکر بستنی داره روانیم میکنه ،دستشو پس زدم بلند شدم شاکی گفت: -کجا؟ -میرم خودم بخرم بالاخره یه سوپر مارکت که باز هست -ای خدا من چه بدبختیم...«از جا بلند شدو تی شرتشو از بالای تخت برداشتو پوشیدو گفت:» -منه احمقو نگاه کن که دارم بلند میشم ،فردا تو بیکاری تا لنگ ظهر می خوابی من از کله ی سحر باید برم شرکت خراب شده ام با صدتا زبون نفهم سر و کله بزنم... همین طور غر زدو راه افتاد که بریم برام بستنی بخره حتی لباسشم عوض نکرد من هم روی همون لباس خواب کوتاهم شلوار جینمو پوشیدم و لباسمو تو شلوارم کردم و مانتو پوشیدم ،اونم با همون شلوار کوتاه مشکی ِ تو خونه راه افتاد و خیابون و کوچه ها رو با ماشین طی کردیم تا یه مغازه پیدا کردیم و رفت ،نزدیک ده نوع بستنی هر کدوم با طعم های مختلف خرید و آورد و گفت: -بیا بخور تا سیربشی ،که منو نصف شبی راه نندازی واست بستنی بخرم هرگز طمع شکلاتی ِ اون بستنی رو یادم نمیره خوشمزه ترین بستنی ای بود که خوردم انگار به من بهشتو داده بودم ،گاز اولو که زدم چشمامو بستم و..واایــــــــیی چه آرامشی مگه چیزی از اینم بهتر هست ؟ بستنی رو مقابل آرمین گرفتم که تکیه اشو زده بود به در رو منو موشکافانه نگاه میکرد و هر لحظه هم نگاهش دقیق و دقیق تر می شد -بیا تو هم بخور -تو بخور -نه بخور از گلوم پایین نمی ره یه گاز از بستنیم زد وهمچنان چشماشو ریز کرده بود و نگام میکرد، گفتم: -وای می بینی چقدر خوشمزه است ؟دستت درد نکنه تا حالا بستنی ای به این خوشمزگی نخورده بودم ،مارکش چیه ؟وای آرمین اگر نمی خریدی می مردم آرمین موشکافانه تر نگام کردو گفت: -بازم بخور -نه دیگه دستت درد نکنه بریم خونه ارمین استارت زد بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره و گفت: -اگر چیز دیگه ای میخوای بگو هنوز جلوی مغازه ایما بستنی رو که خوردم خواب دوباره به چشمام برگشت وتا حالا خوابی به این لذت بخشی نکرده بودم ،رخت خواب تا حالا انقدر برام مکان راحت و دلچسبی نبود تا خوده یازده صبح خوابیدم وقتی بیدارم شدم که آرمین بالا سرم نشسته بود و پشتمو آهسته نوازش میکرد ...چرا نرفته سرکار؟چرا داره اینطوری نگام میکنه؟!!! ارمین- بخواب -چرا سرکار نرفتی دیشب هی میگفتی «فردا باید کله ی سحر برم» -الان کار واجب تری دارم «موهامو نوازشی کرد و گفت:» -کامیار گفت ببرمت آزمایش بدی -آزمایش؟«نگام کردو با تعجب نگاش کردم خم شد سر شونه امو بوسید ،یهو دوزاریِ ِکجم افتاد انگار سطل آب سرد رو سرم ریختن ،تموم اعضای بدنم یه صدا یه کلمه ای رو هجه میکردن ،تو یک صدم ثانیه هزارتا فکر اومد تو سرم هزار تا سرزنش به جون خودم بستم ،قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد صورتم داغ از اشک شد،وسط تخت نشسته بودمو ضجه میزدم،منو تو بغلش کشید و دستشو روی گونه ام کشیدو با بغض گفتم: -بی انصاف -هیسسس «میدونستم یه روز این اتفاق میوفته گفته بودم خودمو آماده کردم که اتفاقات بدتر برام بیفته ...ولی تو شرایط قرار گرفتنش خیلی درد آورتر از فکر کردن بهش بود...بغض داشت خفه ام میکرد دستشو پس زدمو با گریه و هق هق گفتم:» -چرا پای یه بچه ی بی گناهو کشیدی وسط؟که بشه تو؟اینو میخوای؟ آرمین تو همه بلا یی سرم آورد حداقل از این یه قلم صرف نظر میکردی سرمو بوسید و سعی میکرد آرومم کن ولی من اینبار حتی از شب مهمونی هم بدتر شده بودم وقتی مطمئن شدیم که واقعا حامله ام تازه تراژدیِ این بخش از زندگیم شروع شد،مامانو نگین هر شب کارشون بود که میومدن با آرمین دعوا میگرفتن و مشاجره میکردن تا.....دوساعت بعد میرفتن دوباره صبح میومدن منو سرزنش میکردن و اعصاب منو خرد میکردن تا شب برسه آرمین بیاد و بحث و با اون از سر بگیرن،مدام صدای مامانو نگین و جیغاشون تو گوشم بود وقتی میرفتن حس میکردم جهنم به بهشت تبدیل شده ،حتی با وجود ملک مرگم که عین مار افعی دورم می پیچید و تنهام نمیذاشت ؛ آرمین تمام مدت فقط مامان اینا رو نگاه میکرد وبا خونسردی ِمحض رو به رخش میکشید و در آخر میگفت: -زنمه دوست داشتم که حامله بشه شکایت دارید پاشید بریم کلانتری مامان هرچی میگفت،آرمین با همون خونسردی تا صبح هم میشد با مامان چونه میزد و حرف خودشو به کرسی می نشوند حالا حال من تموم مدت توی این چند ماه دعوا چی بود؟فقط نگاه کردنو گریه کردن و به مرور بی تفاوتی و افسردگی ... کم کم بعد چند ماه مامانو نگین کوتاه اومدن چون به این نتیجه رسیدن که مثل همیشه مقابل آرمین نمیتونن بایستن چون نقشه هاش حساب شده بود ... آرمین تمام مدت این چند ماه عین ببری که مراقب طعمه اشه مراقبم بود انقدر که پامو میذاشتم بیرون می فهمید و سر میرسید نمی دونستم واقعا داره منو میپاد؟!!!برام نگهبان گذاشته؟نمیدونستم ؟ولی شش دانگ حواسش بهم بود که بلایی سر خودم و بچه نیارم ،همه جوره هم مراقب سلامتی منو بچه بود اعم از معاینه ی ماهانه و غربال گری و...هر چی که لازمه ی سلامتی مادر و بچه است ،تو دهنمو نگاه میکرد ببینم چی میخوام تا بپره بره بخره ،کافی بود رنگم می پرید تا بازور ببرتم دکتر برای نقشه اش هر کاری میکرد حتی تا این حد !!!! نمیدونم توی اون چند ماه چه تغییراتی تو زندگیم رخ داده بود ،حتی طی این مدت ملاقات بابا هم نرفته بودم اصلا از حالشم خبر نداشتم بابا که سهله از مامانو نگین هم خبری نداشتم در خودم غرق شده بودم ،تنها خبری که داشتم این بود که کامیار نگینو عقد کرده بود از سر همین عقد هم ،مامانو نگین کم کم دست از سرزنش و دعوا برداشتن و شروع کردن به امید واهی دادن نگین چپ میرفت راست میومد میگفت: -بذار بچه به دنیا بیاد ،مهر بچه تو دلش می شینه عقدت میکنه مامان- کامیار رو دیدی بعد از اون بچه، نگینو عقد کرد،آرمین حتما عقدت میکنه شب مهمونی دیدی بهت پیشنهاد محرمیت داد بازم خواسته اشو تغییر میده... نگین-آره نفس جان اگر آرمین صیغه نمیکرد کامیار هم اول منو صیغه نمیکرد غصه نخور خواهر جون... من فقط نگاشون میکردم دیگه تحملم از حد گذشته بود فقط میخواستم ببینم آرمین تیر آخرشو که میزنه ولم میکنه یا نه حتی دیگه بچه ی تو شکمم هم برام مهم نبود
در خونه باز شد و آرمین اومد تو خونه و بهم نگاه کرد که نشسته بودم جلوی تلویزیون خاموش که روبروم ، بود نگاه میکردم آرمین-حداقل تلویزیونو روشن کن بعد انقدر مشتاق نگاش کن حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم ،خیلی وقت بود که نگاش نمیکردم احساسمو تو خودم گمو گور کرده بودم ،لباسشو عوض کردو اومد کنارم نشست وموهامو کنار گوشم بردو گفت:-نفس صبح تا شب به چی فکر میکنی؟نفسی کشیدمو اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و نشوندتم و دستشو دور کمرم گرفتو گفت:-میخوای یه خبر خوش بشنوی؟-برام مهم نیست ولم کنآرمین روی شکممو نوازشی کردو گفت:-لابد نگین اومده بالا بهت گفته-نگین از صبح بالا نیومده-حتما ذوق زده است رفته با مامانت خرید کنه ،میخوای به تو هم بگم ذوق زده بشی؟ماهم بریم خرید ؟برات لباس بخرم ...-دستمو ول کن غذام رو گازه الان میسوزهجدی و عصبی گفت:-چرا تو چشمام نگاه نمیکنی؟-چون حالمو بهم میزننمنو با خشونت کشوند تو بغلشو گفت:-نفس !«بازم نگاش نکردمو گفتم:»-ولم کن گفتم مشکل شنوایی پیدا کردی؟نمیفهمی نمیخوام بهم دست بزنی،باهام حرف بزنی،نمیخوام صداتو بشنوم...صورتمو طرف خودش برگردوند مجبورم کرد تو چشمام نگاه کنه آروم گفت:-به من نگاه کن ...نفس...«باهام آروم حرف نزن اینطوری نوازشم نکن پر از دردم ،نیاز به محبت دارم نمیدونم بارداری لعنتیم چه تاثیری رو گذاشته که با وجود تنفرم ولی وقتی نوازشم میکنه ته قلبم ،تو پنهون ترین جاش ،آروم میگیره یه جوری که عقلم نفهمه که بازم حالی غیر معقول دارم با آرمین ظالم !!!»-نفس از من متنفری؟عصبی گفتم:-سوال داره؟تنفرم از تو سوال داره ؟اگر شیطون یه شاگرد خوب داشته باشه اونم تویی آرمینآرمین جدی تو چشمم نگاه کردو گفت:-مامانت داره ازدواج میکنهچشمامو رو هم گذاشتم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،نفسی فوت کردم،میدونستم که حتی ازدواج مامان هم زیر سر آرمینه دیگه با کاراش مخالفتی نداشتم ،از بارداری من که ازدواج مامانم بدتر نیست بعدشم خود مامان میدونه بگو پس سرش شلوغه که کمتر گیر میده به من ،رنگو روش باز شده...مهم نیست ...دیگه توان دلواپسی نداشتم ،تمام جونمو گذاشتم واسه وقتی که بچه بدنیا اومد ،برای وقتی که هرچی فکر میکنم با یه موجود زنده ی کوچولو که از وجود منه من مادرشم چیکار باید بکنم ؟به نتیجه ای نمیرسم ....تو سرم در مورد مامانو مردی که بدون شک آرمین دستی در آشناییشون داره ،بود ولی نمیخواستم حتی نمیخواستم به سوالام محل بذارم قسمت های سریال زندگیم دیگه برام جذابیتی نداشت-خیله خب آرمین خبرتو دادی ولم کن-نمیخوای بدونی کیه-نه میدونم -میدونی؟!!!!از کجا؟!!!-از اونجایی که اینم جزئی از نقشه اته و اون مرد بدون تردید از طرف تو اِ-از طرف من نیست ،خود مامانت پیداش کرده من کسی رو برای مامانت نفرستادم چون فرصتشو نداشتم «موهامو نوازش کرد و گفت :»-من تموم حواسم به تو بود ،نمیتونستم به مامانتم فکر کنم -آرمین،بسه ولم کن بذار این مدتی که پیشتم بتونم تحملت کنم هر کاری دلت خواست بکن چون تو به نظر کسی اهمیت نمیدی و هر کاری بخوای میکنی هر جور بخوای به آتیش میکشی و هر کسی رو بخوای بد بخت میکنی پس ولم کن...منو به خودش چسبوندو تو چشمام با اون قرنیه ی ابی رنگش میدویید و اروم پرسید:-از کجا میدونی که مدتی پیشمی؟-من نقشه های تو رو حفظم ،تو نه تعلق خاطری به من داری نه به بچه ات تو فقط به فکر تیر آخرتیدستشو رو شکمم کشیدو گفت:-هدف من بزرگتر از بچه ی تو شکمته ،هنوز بزرگ نشده باید بزرگ تر از این بشه ،میدونی شوهر مامانت کی میخواد بشه؟-وای خدا منو از دست این مرد نجات بدهآرمین سرمو به سینه اش چسبوندو بوسیدتم و گفت:-شریک آینده ی بابات ،همون که من سهاممو بهش فروختم یعنی مغزم به معنی واقعی هنگ کرده بود ،مغزش تا کجا کار میکنه؟!یعنی میخواد به معنی واقعی بابا رو نا بود کنهآرمین سرمو بوسید و بعد بالای گوشموبوسید ،موهامو از دورم جمع کردو رو شونه ی چپم انداختو سرشو تو گردنم فرو کرد و بوکشید و گفت:-بازم داری عذابم میدی ،یادت رفته تازمانی که من بخوام تو مال منی؟الان دیگه ویارت تموم شده حق نداری به بهونه ی ویار ازم دوری کنیکف دستمو رو سینه اش گذاشتمو فشار دادم که به عقب بره ولی نرفت و لبشو به گردنم کشیدو گفت:-بوی آرامش منو میدی-با بغض گفتم :-ولی تو بوی عذاب منو میدی آرمین«سرشو بلند نکرد با شدت بیشتری گردنم و بوسید نفس گیرم میکرد بعد این همه مدت بازم برام عادی نشده بود ،سر بلند کردو به لبم نگاه کرد در حالی که با آرامش میگفت:»آرمین-آقای شیخی شریک بابات همسایه ی دیوار به دیوار مامانته!،دوماه پیش داشتم از شرکتم میومدم دیدم شیخی پیاده استو منتظر تاکسیه نگه داشتمو گفتم:«چرا پیاده اید؟» گفت:ماشینم خراب شده مجبور شدم باتاکسی بیام سوارش کردمو از کارای شرکتو حساب کتابا و مشتری ها صحبت کردیم و اینکه میخواد همچنان با اسم مارک چرم های ما فعالیت کنه وبه علاوه یه اسمی مازاد اسم مارک شرکت من...تا اینکه آدرس که داد متوجه شدم خونه اش تو ساختمونیه که به مادرت دادم ،همون موقعه مادرت از خونه اومد بیرون بوق زدم تا متوجه ی من بشه ،مادرت اومد طرفمو با منو آقای شیخی سلام علیک کردو به مامانت گفتم:-کجا میرید ،خونه ی ما؟گفت:نه صبح پیشت بوده و داره میره خرید ،تو رو حتما ببرم دکتر صبح حالت زیاد روبراه نبودهو...مامانت که رفت شیخی گفت:-ناهید خانمو میشناسید؟گفتم:آره ولی نگفتم که چه صنمی بامن داره میخواستم راز اون نگاه ولحن صحبت کردنشو با مادرتو بفهمم ؛برای همین گفتم :-یکی از آشنا های خانممه«یعنی نهایت ابله بودنه که تو اون وضعیت آرمین منو زن خودش به یه غریبه معرفی میکنه من ته دلم یه نوری،هرچند کم روشن بشه!!!»شیخی گفت:-خیلی خانم خوب و باشخصیتیه ،چند بار غذا های بو دار که درست کرده برام آورده میدونه که من تنها زندگی میکنم و کسی رو ندارم که برام از این غذا های سنتی و خوشمزه درست کنه ،برام آورده دست پختش هم مثل شخصیتش عالیه ،چند بار تو ساختمون سر شارژوآسانسور دعوا شده همه به جون هم افتادن جز این خانم که سعی میکرد بقیه رو هم آروم کنه خیلی از صبرش خوشم اومده به نظرم یه دختر داره که شوهرشم دکتره و چند خیابون بالا تر میشینه...پوزخندی زدمو زدم پشتشو گفتم:-چیه آقای شیخی چشمت گرفتهزد زیرشو سرخ شدو گفت:-نه بابا من فقط میخواستم تعریفی کرده باشمو...گفتم:اقای شیخی ما رو سیاه نکن یه مرد الکی از یه زن تعریف نمیکنه ،دیدم چطوری دیدیش لبخند رو صورتت اومد خندیدو گفت:انقدر ضایع بود که تو فهمیدی؟سری تکون دادموگفتم:-زن خوب و صبور و خانمی رو انتخاب کردی لیاقت بهترینا رو داره«ارمین دستمو تو دستش گرفتو با حلقه ام بازی کردو گفت:»-میبینی عزیزم من از مامانت کلی تعریف کردم ،از اینکه شوهر سابقش چطوری بهش خیانت کرده و نادیده گرفتتش هم گفتم ،اقای شیخی کلی برای بابات تاسف خورد که همچین زنی رو از دست داده و بهش خیانت کرده ...منم گفتم:-خلایق هر چی لایق امیدوارم مکرد بعدی ای که قراره وارد زندگیش بشه لیاقتشو داشته باشهاینطوری هم به در زدم هم به نعل ؛من هوای مامانت دارم برای اون نقشه نمیکشمبا اخمو حرص گفتم:برای همین رفتی تو خونه ای برای مامانم خونه گرفتی که همسایه اش قرار شریک آینده ی بابام باشه آرمین من تورو میشناسمآرمین-خب عزیزم قسمته-ولم کن برم -جای مهمش مونده ؛اینکه به شیخی گفتم:-ناهید خانم یه دختر نداره ،دوتا دختر داره اون یکی دخترش همسر منه ،داماد این دخترشم که دیدی برادر منهشیخی یه لحظه کوپ کرده بود نمیدونست چی بگه وقتی تسلطشو به دست آورد خندیدو زد به پشتمو گفت:-داشتیم مهندس جان؟میخواستی حرف از زبونم بکشی؟خندیدمو گفتم:به هر حال مادر زنمه باید حواسم بهش باشه که چشم کی دنبالشهشیخی با تردید گفت:-حالا آسین خیری برای ما بالا میزنی؟یا ما رو در حد مادر زن جانت نمیدونی؟به چشمای آرمین نگاه کردمو سرشو آورد جلو وبه لبم دومرتبه چشم دوخت و گفت:-آخه باید نگرانی جوجه امو کم میکردم ،باید با آسودگی منو همراهی کنه تا انتقاممو بگیرم ،وقتی آسوده خیال میشه که مادرش جاش امن باشه «لبمو بوسید و گفت:»-بهش گفتم میتونه ازش خواستگاری کنه من پشتش در میام بعد از خواستگاریش از مادرت بهم زنگ زدو گفت:-خواستگاری کرده ولی مادرت وقت خواسته چون تازه از همسرش جدا شده و مطمئن نیست که آمادگیه زندگی داره یا نه به شیخی پیشنهاد دادم اروم نشینه باید مادرتو تحت تاثیر قرار بده ازش بخواد که به رستوران برن ،به کنسرت های سنتی ....شیخی هم حرف گوش کرد و نتیجه اشو دید ...با چشمام پرسش گرا نگاهش کردم کردم اومد باز سرشو بیاره جلو که هولش دادم ونگاش کردم که بقیه حرفشو بزنه باشیطنت گفت:-چی شد مهم که نبود -آرمین !بگو چیکار کردی؟سرشونه امو نوازشی کردو منو کشوند رو پاشو گفت:-به مادرت گفتم:خودت تصمیم بگیر شیخی چطور مردیه؟اونم مثل تو تنهاست تازه «با شیطنت گفت:»اون هنوز پسره،مرد با شخصیتی هم هست،همه ی اینا به کنار از حسین پناهی انتقام تموم روزاتو بگیر وقتی از زندان در میاد زن شریکش باش ،بذار ببینه که واسه ی شما مرد کم نیست اونم انسانی مثل شیخی که این همه با شخصیته،بذار ببینه از طلاقت چندی نگذشته که ازدواج کردی...من انتخابو به خود مامانت سپردم با نگرانی گفتم:آرمین مامانمو اذیت نکنجدی گفت:میدونی که اذیتش نمیکنم اگر مرد بدی بود نمیذاشتم بیاد جلوشیخی از مامانت امروز جواب مثبت گرفته مامانت به زودی میره خونه ی بخت...با حرص و کینه ای قابل حس ،بهش گفتم:-ازت متنفرم آرمین،متنفر بیزارم ازت تو به خاطر هدفت هر کاری میکنی ،ازت بدم میاد ظالمآرمین آروم نگام کردو یهویی قیافه اش سرخ شدو رگهای گردنش متورم شد،حس کردم داره درد میکشه، قلبم هری ریخت مغزم انگار شرطی شده بود سریع به پاش نگاه کردم و از رو پاش بلند شدمو نگران گفتم:-پات باز گرفت؟به سختی با اون شکم بزرگ رو زمین نشستم و انقدر هول کرده بودم که فقط پاشو ماساژ میدادم و با دلواپسی میپرسیدم :-آرمین بهتر شد؟آرمین ...خوبی؟برم کامیار رو صدا کنم؟...جواب نمیداد سر بلند کردم ،دیدم داره عادی نگام میکنه و پیروز مندانه گفت:-چرا هول کردی هان ؟مگه آدم برای کسی که ازش متنفره هم هول میکنه؟منه احمق تازه متوجه شدم که اصلا ماهیچه ی پاش منقبض نشده بود ولی من انقدر هول کرده بودم که متوجه ی این قضیه نشدم ...با حرص کبوندم تو پاشو گفتم:وهم برت نداره آقا،هرکی جای تو بود براش هول میشدم میدونی چرا؟چون من مثل تو نیستم تو سینه ام جای سنگ، دله ،برای انسان ها ارزش قائلمبراش اهمیت قائلمتلفن به صدا در اومدو آرمین بلند شد رفت به دستگاه تلفن نگاه کردو گفت:-مامانته بیا تلفنو برداشتمو مامان گفت:الو نفس جان مامان،خوبی؟امروز نیومدم دلم داره عین سیر و سرکه برات می جوشه ،دکتر رفتید؟-سلام،بله صبح وقت داشتیم مامان- چی شد؟دکتر چی گفت؟-گفت بچه سالمه هیچیمامان-بالاخره پرسیدی جنسیت بچه چیه یا نه؟بازم تمایلی دبه دونستن نداشتی دکتر هم نگفت-مامان چه فرقی داره ؟دختر یا پسر یه هر حال یه بچه ی ناخواسته است که مثل مادرش بد بختهآرمین با اخم نگام کردو گفت:-نمیتونی مثل ادم حرف بزنی؟مامان- این چه حرفیه باز که شروع کردی مامان جان انقدر غصه نخور من بهت قول میدم که آرمین بچه اشو که ببینه همه چیز از یادش میره ،عقدت میکنه ...-مامان«چشمامو رو هم گذاشتمو نفسی فوت کردمو گفتم:»-مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر انگار اون که مهره ی سوخته است بازم منم ؛خدا رو شکر که تو خواهرم عاقبت به خیر شدید،اون که یه بچه ی بی پدر داره و شناسنامه ی مجرد داره منم نه شما منم که واقعیت ها رو می بینم نه شما و نگین که امید واهی میدید؛من دارم از غصه دق میکنم میگی بچه ات چی بود دختر یا پسر؟که بهم بگی «اِ،مامان جان چشم و دلت روشن خدا سایه ی مادر پدرشو بالا سرش نگه داره »آره؟این بچه چشم روشنی داره باید برای به دنیا اومدنش جلو در خونه براش حجله بزنم...آرمین باعصبانیت گوشی رو ازم گرفتو گفت:-جز چرتو پرت میتونی حرف دیگه ای بزنی؟-اگر حرف بزنم که یه دنیا واسه بدبخت کردنت دست به دعا میشن که تقاص منو این بچه رو ازت بگیرنآرمین با خشم و صدای گرفته ،داد زد گفت:-بسه نفسبابغض نگاش کردمو با همون خشم و صدای آروم گفت:-برورومو برگردوندم و گفت:-سلام ناهید خانم....نه یه کم جرو بحثمون شده ناراحته...بله سونوگرافی کرده...نه بازم نمیخواست بشنوه ...چرا من پرسیدم ...پسره«نفس ببین اگر براش مهم نباشه برای چی پس جنسیت بچه رو پرسیده دیدی تو چهار ماهگیت هم که رفته بودی سونوگرافی و جنسیت بچه رو نپرسیده بودی چقدر غر زد این دفعه که خودش رفته پرسیده-خودش نپرسیده تو آزمایش غربال گریم نوشته بود مگه ندیدی؟به هر حال براش مهم بوده وگرنه چرا بردت برای غربال گری ؟ترو خدا مثل مامانو نگین حرف نزن،خدا رو شکر که آقای شیخی تو زندگی مامانم اومد تا مامان روحیه اش خوب بشه منو بگو که فکر میکردم میخواد من دل خوش باشم که یهو تغییر رویه داد نگو که خانوم به خاطر وجود عشق جدید خوشحال بوده اون که باخته منم خدا رو شکر که نگینو کامیار هم با هم خوشند و دارند زندگیشونو میکنن ولی منو بگو منو ....با این بچه ی تو شکمم باید چیکار کنم چرا من نباید طعم خحوشبختی رو بکشم؟توی بیستو دوسالگی پیر شدم دلم میخواد بمیرم هیچ امیدی ندارم و دلم میخواد بچه امم بمیره ،دلم براش میسوزه حتی منم براش مادری نمیکنم اون چه گناهی کرده به خاطر حماقت منو ظالمی باباش به دنیا دعوت شده اون که گناهی نداره ،سرمو روی میز گذاشتمو آهسته دستمو رو شکمم گذاشتمو گفتم:-ببخشید عزیزم تو که گناهی نداری که من حتی به توهم بی تفاوتم بابات نه منو دوست داره نه تو رو ما هردو مثل همیم ،منو ببخش که با حماقتم ترو به این بازی شوم دعوت کردم منو ببخش ...آرمین-بس کن نفس ،سرتو بلند کن آب بدم بخوری،چرا انقدر گریه میکنی آخه؟-پس چیکار کنم؟تو راهی برام جز گریه نذاشتی تو چرا انقدر بدی آرمین این بچه هم با من داری میسوزونی ،آرمین من دلم فقط یه روز زندگی میخواد دلم برای یه روز زندگی تنگ شده فقط یه روز وبعد بمیرم * * * صدای نعیم مدام تو. گوشم بود ومن فقط نگاه میکردم که چطوری هر چند دقیقه یکبار آرمینو نعیم یقه ی همو میگیرند مامان اینا جیغ میزنن و کامیار جداشون می کرد و بعد همه صدای جیغ و بدو بیراه زن های حاضر و گریه هاشون و حالا این وسط من فقط نگاشون میکردمو بغض میکردم و گاهی بغض دل تنگم حالمو زیرو رو میکرد ...آخر هم کارمون به کلانتری میرسید ،درست مثل اون روز که دیگه آرمین حسابی داغ کرده بود ،طبق معمول 4بار گذشته که به کلانتری رفته بودیم صیغه نامه رو تحویل افسر داد و وضعیت منو توضیح دادو گفت:-میخوام شکایت کنمنعیم داد زد:-منم میخوام شکایت کنم ،اصلا میخوام این مرتیکه ی (...)بیفته تو زندان به خواهر من دست درازی کرده ،اهانت کرده...سروان مسئول گفت:-اقا ساکت باش ببینم آرمین با حرص در حالی که کامیار جلو شو گرفته بود تا نیاد جلو ونعیمو بزنه گفت:-گوشتو باز کن بچه سوسول گوشاتو باز کن دور و بر زن و زندگی من بپلکی و جفتک بندازی ،قلم جفت لنگاتو یه جوری میشکونم که صد نفر زیر بال و پَرتزندگیتو بگیرن نتونی خودتو زندگیتو جمع کنیخوب نگاه کن ببین باباتو کجا انداختم ،اگر بخوای پارازیت بشی و واسه من و زندگی من پارازیت بندازی ،منم میندازمت کنار بابات پس نذار تازه عروست اول زندگی از دوریت دق بکنهنعیم هم که غرورش جریحه دار شده بود گفت:-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟آرمین به کامیار با یه آرامش تصنعی گفت:-کامیار ولم کن ولم کن کاریش ندارم ...کامیار تا ولش کرد جست زد به طرف نعیم و یقه ی نعیمو گرفت و چسبوندش به دیوار و سروانو کامیار از نعیم جداش کردن و آرمین عصبی با خشمو نفس زنان گفت:پاتو از تو زندگی من بکش بیرون ،تن زن حامله ی منو نلرزون ملیکا با حرص گفت:-چقدر هم نفس از خودش عکس العمل نشون میدهآرمین با همون حال گفت:-شما لطفا صدا تو ببرآتیش بیاره معرکه سروان-اقا ساکت باش وگرنه مجبورم بازداشتت کنمآرمین-من شکایت دارم یه برگه ی شکایت به من بدید مامان اومد جلو گفت:آرمین،آرمین جان شکایت چیه؟کوتاه بیاآرمین-چند بار کوتاه بیام ناهید خانم ؟مگه دفعه قبل شما نگفتید که شکایت نکنم جلوشو میگیرید ؟نگین-آرمین تو کوتاه بیا من خودم جلوشو میگیرم نمیذارم دیگه بیاد طرف نفس...آرمین-تو؟تو خودت اینو «اشاره به نعیم»پر میکنی ،من شکایت دارم آقا این برگه ی شکایت و بدیدمامان-آرمین جان تو نفسو ببر من نعیمو آروم میکنمبه طرف نعیم نگاه کردم دیدم ملیکا داره باهاش حرف میزنم تا آرومش کنه و اصلا حواسش به طرف ما نیست...آرمین- ناهید خانم من دوهفته است به خاطر این آقا زاده پامو از خونه بیرون نذاشتم که مبادا بلایی سر نفس بیاره ،اینم پسره همون پدریه که نگینو زد و بچه اشو کشت حالا نوبت نفس؟من از سوراخی که کامیار نیش خورده نیش نمیخورم نمیذارم کسی بلایی سر زنو بچه ی من بیاره...«پوزخندی زدم چه زنم زنم و بچه ام میکنه اونم تو کلانتری تا حرفشو به کرسی بنشونه...کاش حرفاش راست بود اون موقعه چه حالی داشتم من مگه یه زن از شوهرش چی میخواد؟»آرمین شکایت کردو نعیم هم چون برای من خطر امنیت جانی داشت و این دفعه ی چهارمش بود که میومدن به پاسگاه برای همین این دفعه دیگه باز داشت شده بود وارد حیاط کلانتری که شدیم بچه تو شکمم تکون خورد بند دلم پاره شدو دستمو به شکمم گرفتم آرمین داشت با نگینو مامانو ملیکا چونه میزد تا منو دید اومد طرفمو کمرمو گرفتو گفت:-چی شد نفس؟-هیچیعاصی و عصبی نگام کردو راهمو پیش گرفتم و دنبالم اومد وسط حیاط ملیکا با گریه آرنجمو کشیدو جیغ زد :-نفس داداشتو انداخته زندان یه چیزی بگو آرمین با نفرت توی چشماشو خشم نامحدودش مچ ملیکا رو گرفت انقدر محکم که جیغش رو هوا رفت و دستش آرنجمو رها کردو آرمین کمرم به سمت خودش گرفتو گفت:-ولش کن به نفس کاری نداشته باشمامان-آرمین برو بچه امو آزاد کن این چه کاریه؟آرمین به طرف پاسگاه اشاره کردو گفت:-اون پسر وحشیتونو آروم کنید من میارمش بیرون ،چقدر تنش بلرزه؟«به من اشاره کردو مامان با حرص گفت:؟» -تو به فکر نفسیآرمین با خشم خیلی بیشتری به مامان نگاه کردو با صدای دورگه ولی آروم گفت:-ناهید خانم احترام خودتو نگه دار«با نگاه آتیشیش مامانو نگاه کردو مجددا نگاهشو به من برگردوندو دزدگیر ماشینو زد وملیکا اومد با گریه گفت:»-نفس ترو خدا بهش بگو نعیمو آزاد کنه تورو خدا نفسبه ملیکا با بغض نگاه کردم و آرمین عصبی گفت:-چرا بغض میکنی هان دلت برای داداش بزمجه ات می سوزه به خاطر تواِکه انداختمش علوف دونی ...نگین-آرمین ،به خدا نمیذارم دیگه تا سرکوچه امون پاش برسه ...آرمین در ماشینو برام باز کردو گفت :-مراقب باش ،آروم بشین ...مامان با عصبانیت رو به من گفت:-نفس، نعیمو انداخته تو بازداشتگاه بی شرف لال مونی باز گرفتی؟ آرمین-ناهیــــــــد خا..اانوم گفتم به نفس کاری نداشته باشید اون داره به اندازه ی کافی میکشه ،از اون نعیم دیوونه هم بکشه؟مامان-پس خودتم میدونی که نفس داره از دستت میکشه؟«با حرص ادامه:»-تو به خاطر حسین همه ی بچه های منو ازم گرفتیآرمین-اونو آروم کن«اشاره به نعیم»میارمش بیرون ملیکا-آرمین،آرمین توروخدا جون هرکسی رو دوست داری نعیمو نذار که تو زندان بمونِآرمین- همون بار اولی که شیرش کردی فرستادی خونه ی من که بیفته به جون نفس،باید فکر الانشو میکردی-ملیکا؟شروین اومده بود ملیکا با گریه گفت:-شروین اومدی ؟سند آوردی؟آرمین پوزخند زدو گفت:-اون به خاطر امنیت زنو بچه ی من « اشاره به داخل ماشین کرد ونگاه شروین به سمت مکن چرخید ،سرمو به زیر انداختم تا نبینم چطوری نگام میکنه؟نمیخواستم اون بدونه که من زنه صیغه ی آرمینم وحالا داره به عین می بینه انگار سطل آب یخ رو سرم ریخته بودن چه حالی داشتم ،داره منو نگاه میکنه سنگینیه نگاهشو احساس میکردم ...که یهو صدای داد آرمین اومد...-هــــــــــــــــو ،کجا رو نگاه میکنی؟به کی نگاه میکنی؟بازم سر بلند نکردم صدای جیغ ملیکا و نگین و مامان اومد و سپس داد کامیار که تا لحظات قبل نبود حتما تازه اومده کامیار داد زد:-آرمین چته ؟کشتیش، ولش کنآرمین با صدای دورگه و عصبی گفت:-کسی حق نداره به نفس نگاه بندازه چشماتو در میارم مردک اگر دور وبرش ببینمت چشمتو ،در میارم ...ولم کن کامیار...در ماشینو باز کرد وکامیار گفت:-نفسو ببر خونه ی مامان ،نعیمو آزاد کن ،زنش گناه داره آرمینآرمین-انگار یادت رفته که باباشون چرا تو زندانه ؟من نمیذارم بلایی سر نفس و اون بچه بیاد کامیار –پس چیکار میخوای بکنی؟آرمین –حالا بذار اون تو باشه آروم بشهکامیار-ببرش حالش بد شد، بهم زنگ بزن آرمین استارت زدو راه افتاد تو راه برگشت نگام کردو گفت:-چیه ؟غصه ی داداشتو داری؟به خاطر تو اونجا کشوندمشون وگرنه خرج جوجه ماشینی یه مشته،من نمیخوام تو اذیت بشی-مگه اینو نمیخوای؟نعره زد در حالی که روفرمون میزد:-نع نع هنوز نفهمیدی؟واسه عمه امه که دوهفته است خونه نشینم ؟دست به یقه ی بزمجه خان هستم؟حرف نمیزنه نمی زنه وقتی هم میزنه اعصاب آدمو نابود میکنه...تا رسیدیم خونه تلفن به صدا در اومد و بعد هم رفت رو پیغام گیر و صدای ملیکا تو فضا پیچید با همون بغض و گریه وگفت:-نفس...نفس ترو خدا ترو جون بچه ی تو شکمت نفس به آرمین بگو بیاد نعیمو ازاد کنه ،اینا آزادش نمیکنن نفس نعیم تا حالا یه شب هم بیرون از خونه نبود الان بین چند تا متهمه...«آرمین رفت پریز تلفنو کشید با غصه نگاش کردمو بعد هم به طرف اتاق رفتم، ای کاش گوشی رو بر میداشتو میگفت:-من برای نفس تره هم خرد نمیکنم ...»روی تخت با همون لباسام دراز کشیدم چقدر بچه ام نا آرومی میکرد همش در حال لگد زدن بود استرس داشتم بابا، داداشم تو بازداشتگاه بود مگه میشد بی تفاوت باشم؟الان چه حالی داره ای کاش با آرمین حرف میزدم ،چه حرفی مگه ارمین به من اهمیتی میده که من باهاش حرف بزنم ؟اصلا تا حالا شده به کسی جز خودش اهمیت بده؟قیافه ی شروین چطوری بود؟خوب شد ندیدم وگرنه تا عمر داشتم نگاهش از جلوی چشمم دور نمیشد میتونست فکر هر چیزی رو بکنه الا اینکه من زن آرمین شوکت باشم ،پارسال این موقعه ارمین فقط دوستم بود چقدر دوسش داشتم چقدر ایده ال بود حس غرور میکردم وقتی کنارش میایستادم حس میکردم همه ی دخترا حسرتمو میخورم حالا من صیغه ی همون پسرم ،ازش حامله ام بچه ی اون تو شکممه ،به زودی رسوا ی عالم میشم ،فامیل بعد ده یازده ماه منو میبینن اونم با یه بچه ،بچه ای که پدرش ترکم میکنه....وای فامیلا...اونا فقط میدونن نگین با یه دکتر عقد کرده و داره باهاش زندگی میکنه که دکتره هم برادر شریک باباست ولی در مورد من چیزی نمیدونن... ،واقعا آرمین میره؟ ته دلم سنگین شد ،برادرمو انداخته علوف دونی ،خونواده امو متلاشی کرده خواهر و مادر هر کدوم با کسی رابطه دارن که اون براشون انتخاب کرده بابام هم که زندانه بعد من ته دلم برای نبودش سنگینه لعنت به تو نفس..-نفس ...چرا با لباس خوابیدی پاشو لباستو در بیارم...حالت بده؟با توام...نفساومد رو تخت ومقابلم نشست مقابل صورتمو با اخم نگام کردو عصبی گفت:-چرا گریه میکنی ؟هان ؟«بچه لگد زد به پهلوم از لگدش پریدم ،آرمین از پریدن من ترسید و دستشو رو پهلوم گذاشتو گفت:»-چی شد؟پهلوت درد گرفت...با بغض نگاهش کردم نگاهمو تا دید عصبی زد تو سر خودشو داد زد:-چرا بغض میکنی؟داری پدر منو در میاری حرف بزن لعنتی، حرف بزن، ببینم چی میخوای؟آه نکش بگو چی میخوای تا بهت بدمش تا تو بغض لعنتیتو تموم کنی نعیمو آزاد کنم؟کلافه ام کردی،خسته شدم بس که جای تو حرف زدم جای تو زندگی کردم ...چرا با من این کار رو میکنی؟عذابم نده، نفساشکام از چشمم سُر خوردن رو استخوون بینیم و چکیدن رو ملافحه با رنج دستمو رو شکمم گذاشتم دومرتبه دستشو رو دستم گذاشتو نگران گفت:-دلت درد میکنه؟-قلبم درد میکنه؟با نگرانی گفت:قلبت؟«با هق هق گفتم:»-آره قلبم درد ...میکنه...ازدست تو ازبس...بس که شکوندیش.. درد میکنه آر...آرمین .رنگ نگاهش عوض شد و کنارم دراز کشید منو به خودش نزدیک کرد و روی قلبمو بوسید وبعد به چشمام نگاه کرد ،موهامو از صورتم کنار زدو گفت:-من قلب جوجه امو شکستم؟«با غم سنگینی گفت:»-تو چرا به فکر قلب زخمیه من نیستی؟چرا خودتو ازم دریغ کردی چرا نمی فهمی دلم برات تنگ شده چرا انقدر خنگی که این همه مدت بهت میگم لامصب با تو آرومم وتو خودت منو از این آرامش دور میکنی...پیشونیمو بوسید،تو چشمام نگاه کردو وقتی دید دارم با همون غم سنگین نگاش میکنم ،رو بینیمو بوسید بازم به چشمم نگاه کرد ،نه پسش نزدم چون نمیخواستم یه نخواستن خاص از جنس احساسات درونم چون منم به آرامش اون نیاز داشتم ،هرچند که آرامشی که اون بهم میداد پشت یه غبار سنگین بود بالای لبمو بوسید بازم نگام کرد...سرشو بلند کرد،بیقرارانه نگام کرد وبعد اون نگاه بیقرارشو به لبم دوخت وزیر لب گفت:نمی تونم...چشماشو بست و لبشو رو لبم گذاشت ،این دومین بار بود که منم می بوسیدمش اون از اینکه خودش فقط منو ببوسه متنفر بود ولی من فقط یه بار شب عروسی نعیم قبل بوسیده بودمشو یه بارم امشب ،بوسه ی منم که احساس کرد دستش کنار کمرم و زیر شونه ام بیشتر پیچید،از دم نفسام بازدم میگرفت...خودمم نمیخواستم تمومش کنه چون حتی بچه ی نا آروممون هم آروم شده بود ،تموم اون افکار شوم پس زده شده بود و آرمین در راس افکارم قرار گرفتسر بلند کردو تو چشمام باز نگاه کرد وگفت:-پاشو مانتوتو در بیارم دستمو زیر کمرمو گرفت تا کمکم کنه با اون شکم هشت ماهه ام بلند بشم ،دگمه های مانتو مو باز کرد و مانتومو در آورد خواستم دراز بکشم دستمو کشید و مانع شد چشم به دگمه های بلوزم دوخته بود نگاهش پر از نیازو غم بود به آرومی گفتم:-میخوام بخواب...-نه نفس من دارم دیوونه میشم ،منو باید آروم کنی تو مال منی تو نفسِ آرمینی ...دگمه های بلوزمو باز کرد یاد فیلم شب مهمونی افتادم بغض گلومو گرفت این همون پسره من خودمو سپردم به اون،بچه اش تو شکممه ،داره بازم این دگمه های لعنتی رو باز میکنه ولی این بار حتی زیر لب هم التماس نمیکنم که بهم نزدیک نشه دارم با نگاه بی تابم مُصرش میکنم پس چرا بغض کردم مگه اینو نمیخوام؟غرورمو شکسته هر کاری بخواد باهام میکنه این اشک از سر غرور شکسته و وجدان حبس شده امه ،حبسش کردم تا دل تنگیای خودمو آرمینو جواب بدم تا یادم بره این مردی که عین مار دور عصای طلایی دورم می پیچه و طوافم میده قاتل جون منه قاتل تموم رویا ها و آرزو هامه ...-بسه نفس کور شدی-من احمقم چرا رام تو شدم ؟مگه کور بودم ندیدم که دودمانمو به باد دادی؟لعنت به منآرمین موهامو نوازش کردو گفت:-کاش دختر حسین پناهی نبودی اونوقت دنیا به کامم بود؛چرا باید دختر اون می شدی وقتی از تموم دنیا بیشتر با تو آرومم ،کدوم احمقی اینطوری بیتاب و دیوونه دختر قاتل پدر مادرش میشه وقتی دختره بهش بی محلی میکنه ...نمیخوام...نمیتونم...«عصبی از جاش بلند شد و نشست و موها پشت سرشو به چنگ گرفت و آرنجشو رو زانوش گذاشت ،تکلیفش با خودشم روشن نبود ،شاید اونم مثل منه واقعا دلباخته؟یعنی ممکنه آرمین دلباخته باشه؟خدایا فقط همینو میخوام که بچه ام بی پدر نباشه...قلبم فرو ریخت ،مثل یه مادر حرف زدم ،طی هشت ماه هرگز به فکرش نبودم ولی الان نا خوداگاه، حتی آرمینم برای خودم نمیخوام میخوام تا بچه ام سایه ی پدر داشته باشه نهایت آرزوم واسه ی اون شده ...من یه مادرم چه بخوام چه نخوام...»صدای زنگ آیفن اومد بی خیال به طرفم برگشتو کنارم دراز کشیدو گفتم:-آرمین، زنگ میزنن-مهم نیست-شاید کار واجب دارن-من باکسی کار واجب ندارم تو دنیا برای من واجب تر از تو وجود نداره سرشو به گردنم فرو برد مثل همیشه نمی بوسید بو می کشید و پنجه های دستشو دور تنم حرکت میداد ،دلم برای این بو کشیدناش تنگ شده بود آهسته لبشو رو گردنم گذاشت لبش پر نبض بود ،داغ ،درست عین نفساش ...گرمایی که تنمو داغ میکرد...آروم گفت:-بوی یه مادر رو میدی...جوجه ی من انقدر بزرگ شده که مادر بچه ی ببربشه؟مگه یه جوجه و ببر میتونن جفت گیری کنن؟انقدر این جوجه کنار ببر بود... «موهامو نوازشی کردو ادامه داد»:انقدر تو بغلش بود که ببر نتونست ازش بگذره توی این جنگل بی انتها بین این همه حیوون دل بسته ی جوجه ای شده که قرار بود غذای یه وعده اش باشه ،قرار بود طعمه بذاره برای یه گرگی تا اونو به طرف خودش بکشونه ...ولی جوجه هنوزم جاش تو بغل ببره ،ببر نه میتونه گرگو فراموش کنه نه جوجه اشو چیکار کنم جوجه ی من؟چیکار؟آرمین سر بلند کردو نیم خیز شد ، نگام کرد نگاهشو آهسته به پایین کشید تارسید به شکمم رنگش عوض شد ،چشماش یه دریای پر تلاطم و غمالود شد کامل برگشت طرفمو خم شد شکممو بوسید نمیدونم واقعا پسرمون درک میکرد؟!!!!معلومه که درک میکرد اون که بوسیدش باباش بوده ،که اینطوری آهسته چرخیدبه آرمین با لبخند نگاه کردم ولی لبخند رو لبم خشک شد وقتی صورت قرمز و چشمای پر اشکشو دیدم نگاه از شکمم گرفتو به چشمام نگاه کردو گفت:- نفس...میخوام برمبند دلم پاره شدو گفتم :-کجا؟
فقط سپاس بدین ممنون میشم..سخته پیدا کردم
فقط سپاس بدین ممنون میشم..سخته پیدا کردم
و اخرین قسمت:
-برمیگردم المان-بی من؟-بابات هفته ی دیگه آزاد میشه ،من پس فردا بلیط دارمنمیدونم چه بلایی سرم اومد با اتمام جمله اش ولی انگار به یکباره دیوونه شدم ،تمام جونم اومد تو سرم ،انگار سرم ورم کردو بزرگو سنگین شد...جیغ؟جیغ برای یه ثانیه ام بود، ضجه؟نه من قبلا بیش از این ضجه زدم این طوری نبود !نمیدونم این چی بود که من از حنجره ام خارج میکردم که حتی آرمین هم نمیتونست کنترلم کنه مگه نمیدونستم قراره ترکم کنه میدونستم ولــــــــــــی ،ولی چی از اول که فهمیدم شدم مهره ی اصلی بازی ِ شوم آرمین این و میدونستم که منو میذاره و میره پس چرا دارم خودمو میکشم؟!!!!خودمو زدم آرمینو زدم ...با صدای دورگه جیغ میزمو فحشش میدادم...فکر میکردم نهایت دیوونه بازیم می شه شب مهمونی ولی من از اون حد دیوونه تر هم می شدم ولی این باری که داشتمو جون ناجونی که به خاطر بارداریم تو وجودم بود جلوی دیوونه بازیه بیشتر مو میگرفت...خواستم از رو تخت بلند بشم آرمین نگهم داشت ...میخواستم پسش بزنم ولی یهویی انقدر جونم کم شده بود که حتی نای حرف زدن نداشتم نالیدم:-ول...ولم..کن...نامرد...بی...مع...� �عرفت..باغصه و چشمای خیسش گفت:-نفستا نفسم بالا بیاد همونطوری منو تو بغلش گرفته بودو پشتمو آروم نوازش میکرد و لبش روی شونه ام بود ،لعنتی خودتو جمع کن،میخوام ولی تنم کِرِخ شده انقدر که نفسام بلند و نامیزونه ،بچه تو شکمم به قدری نا اروم بود که آرمین دستشو رو شکمم گذاشت ومدام می گفت:-باشه آروم باش...آروم ...نفس آروم باش تا این بچه آروم بگیره....دستشو از رو شکمم با حرص و نفرت کنار کشیدمو با حرص خاصی گفت:-اون بچه ی من ِنفسنفسم بالا اومده بود پس جیغ زدنو شروع کردم:-زهر مار نفس الهی بمیرِاین نفس بد بخت «زدم به شونه اشو با ضجه هام گفتم:»-من باورت کردم ،همیشه ته دلم روشن بود که همونجور که شب مهمونی صیغه ام کردی و همونطوری ولم نکردی...بازم وجدانت بیدار میشه به فریادم می رسه دیگه نمیخوام ببینمت نقشه هات به پایان رسید؟اینو میخواستی؟نگام کن آرمین نگام کن ...مادر تو شبیه من بود؟از یه زن سالم و عادی تبدیل شد به یه انگشت نما؟که عالمو آدم بگن این دختره که شوهر نداره پس این شکم از کجا اومده با کی بود؟بچه ی کیه یه عمر به بچه ی خودت بگن حرومزاده آرمین این حرو مزاده است؟«به شکمم اشاره کردمو گفتم»:مادرت شبیه من بود؟یه دختر مجرد که بابام براش یه شکم هشت ماهه ساخته بود؟از شوهر خودش حامله بود؟بابای من این کار رو با مادرت کرد؟مادرت عین من بود نامرد؟اینه محبتی که بهم داشتی دروغ گو؟من با همه جور ساز تو رقصیدم که به اینجا نرسم حتی به اینجا هم که رسیدم گفتم:«ارمین ترکم نمیکنه چون نمیتونه منو مادرش ببینه ،چون دوسم داره ...»با بغض گفتم:-فکر کردم تو مثل منی نه مثل مادرت«با حرص و کینه گفتم»:تو مثل اونی اگر مادرت یه ه*ر*ز*ه نبود بابام هیچ وقت نمیتونست به یه زن شوهر دار نزدیک بشه این مادرت بوده که بهش اجازه ی این تب داغ هوسو داده «صورتم سوخت ،قدرت دستشو رو گونه ام خالی کرد و انقدرنیروش زیاد بود که سرمو به جهت سیلی برگردوند؛صدای متحرص و خشم گین و دورگه اش اومد:»-هیچوقت،هیچوقت منو با اون زن یکی ندون سرمو برگردوندم و با نفرت نگاش کردمو گفتم:-آره آره تو مثل اون نیستی میدونی چرا؟چون اون خیلی بهتر از تو بود حداقل حرمت باباتو داشت که گناهشو نفهمه ولی تو گناهتو «اشاره به شکمم»به تموم دنیا نشون دادی آرمین من هرگز نمیبخشمت هرگز و روزی نخواهد اومد که از سر این قبله بلند بشم و آه از اینجا«قلبمو نشون دادم»نکشم و اولین آهمو الان میکشم که خدا بدونه و تو «سر بلند کردم به سمت بالاسرمو و گفتم»:-تو میدونیو این حیوونی که آفریدی، واگذار به خودتلباسامو از رو زمین برداشتم و پوشیدم عصبی روبروم ایستاده بود با حرص گفت :-کجا؟-به تو ربطی ندارهآرنجمو گرفت ،زدمش تا ولم کنه محکم تر دستمو گرفت و منو کشید به طرف خودشو با همون حرص گفت:-کسی حکم آزادیتو نداده نفس پناهی-چیه؟هنوز ته مونده ی ه*و*س*ت تو وجودت وول وول میزنه؟کور خوندی این خری که گیر آوردی دستتو خوند دیگه آهنگ خرشو خرشو روش تاثیر نداره ولم کن عوضی ،میدونی تو ببر نیستی ،تو یه گربه ی بی صفتی ،چون ببر غیرت داره ابهت داره ولی تو بی صفتی داتری عین گربه با تموم قدرت هولش دادم و بلند شدم از تخت تا دم در اتاق سه قدم بود ،عین صفتش عین حیوون یهو پرید جلوی در و گفت:-کجا میخوای بری بدبخت؟پیش مادرت؟مادرت دیگه نفس نمی شناسه،دیگه واسه خودش یه پارتنر داره که نفسش اونه میخوای بری خونه ی نامزد مادرت؟ ،میخوای بری خونه ی برادر من ؟طبقه پایین همین خونه؟یا پیش برادر که به خواست من بازداشته کجا رو داری که بری..-نه میرم تو خونه ای که تو« نفس »بودم میرم که تصمیم بگیرم چطوری دل تو رو خنک کنم ،خودمو بسوزونم یا تا نفس آخرم چاقو تو قلبی بزنم که به خاطر تپیدنش برای تو پام رسید به این خراب شده ،میرم تصمیم بگیرم که این کار رو جلوی چشم حسین پناهی کنم تا ببینه نتیجه ی اون تب داغ چی شد«به خودم اشاره کردم»کاری کنم که تو بی کینه بشی ولی دیگه شبی آسوده نداشته باشی ،دردی به جونت بندازم که عین مار به دور خودت بپیچی و هیچ طبیبی برات درمان پیدا نکنه ،جلوی چشم مردم بلایی به سرم بیارم که حتی سال ها هم که بگذره یادشون بیفته همه تف لعنت بفرستنت تقاص ه*و*س بابا رو من دادم تقاص ه*و*س تورو هم «اشاره به شکمم»من دادم تقاص جفتتونو از خودم میگیرم اومدم کنار بزنمش زورم مثل همیشه نمی رسید یه سرو گردن ازم بلند تر بود و عین کوه محکم من با اون اوضاعم چطوری زورم برسه ؟عصبی با صدای دورگه گفت:-ساعت دوی شبه-چیه میترسی عروسک گناهای تو بیفته دست یه نفر دیگه؟نترس با شکمی که تو برام ساختی کسی بهم نگاه نمیکنه انقدر غیرت خرج نکنآرمین با همون عصبا نیتی که کنترلش میکرد گفت:-برگرد-چی؟چی؟برگرد؟به کجا لونه ی ببر؟«به تخت اشاره کردمو گفتم :»-تموم شد آرمین امشب آخرین شبی بود که منو داشتی نعره زد:-نصف شبی میخوای بری تو اون خونه چه غلطی بکنی؟-بمونم اینجا ساکای تو رو جمع کنم ؟«با مشت کبوندم تو سینه اشو گفتم:»-بیا کنار آرمین عوضی و پس فطرتآرمین –میدونی که بخوام...«صورتش یهو عین لبو قرمز شدو رگ گردنش متورم شد کثافت باز داره گولم میزنه که پاش گرفته با حرص گفتم:»-دیگه گولتو نمیخورم آرمین تو رو همین امشب میذارم کنار، قلبمو میکنم از تو سینه ام...انگار از درد فلج شد خورد زمین و گفت:»-نَ...نفَََ.َ.َ.َس...پ...ااامبا کینه گفتم:-به درک از کنارش اومدم رد بشم از شدت درد نمیتونست جلومو بگیره با اینکه اگر زیر پامو میگرفت میخوردم زمینو متوقف میشدم ولی ...این کار رو نکرد!!!!اگر ساعتای قبل بود میگفتم به خاطر بچه امون ترسیده که بلایی سر اون بیاد من بخورم زمین...از در خونه داشتم میرفتم بیرون نعره میزد :َ-نفـــــــــــــــس سریع از خونه خارج شدم و از جلوی در برای اولین ماشینی که دیدم زرده(نماد رنگ تاکسی ایران) دست تکون دادم و سوار شدم و گفتم:-اقا سریع تر خواهشا برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ...هنوز نیومده بود ،شایدم دیگه نیاد...دستمو رو شکمم گذاشتم انگار بچه ام هم با من هق هق میکرد هر دو سه دقیقه بر میگشتم پشت سرمو نگاه میکردم راننده گفت:-خانم کسی دنبالته؟میخوای بریم کلانتری؟زدتتون؟یاد سیلیش افتادمو دستمو رو گونه ام گذاشتمو گفتم:-نه آقا فقط سریع تر برید ... دستمو رو شکمم گذاشتمو تو دلم گفتم:-مامانی نترس پسرم نمیذارم به این دنیای پر از غم بیای قبل از اینکه بیای تا عذاب بکشی من خلاصت میکنم که نیای و قیافه ی پدر و پدر بزرگ نامردتو ببینی...آخه چطوری من بچه امو نجات بدم؟اون بچه ی من ِ اون که گناهی نداره که کشته بشه،بمونه بشه آرمین؟....میخوام که خودم بمیرم ولی اون باشه ،بچه ام ...بچه ی بی گناه من که حتی از منم بد بخت تره...دلم بخواد به خدا برش گردونم که توی این جهنم نباشه ...مامانی پسرم کاش که خودت بری خدایا از من خودت بگیرش من جرئتشو ندارم ...خدایا پسش بگیر ...من نمیتونم اونو بهت پس بدم...از کیفم پول دراوردمو دادم به راننده و از ماشین پیاده شدم تا رسیدم دم در خونه صدای جیغ چرخای ماشین از سر کوچه اومد انقدر هول شده بودم که کلید از دستم افتاد رو برفای جلوی در،خودش بود اومده بود رسید بهم همون پورشه ی شاستی بلند واسه آرمین....کلید واز روی برفای زمین برداشتمو در رو باز کردم ترمز کرد ،سریع دوییدم تو و در رو بستم ،رسید پشت در، در زد :-نفس نفس باز کن ...-برو گمشو ...-نفسِ احمق حالت خوب نیست در رو باز کن -به تو چه قاتل قصی الدل برای تو مگه مهمه؟دادزد :نفس تیکه امو از در خارج کردم و با همون هق هق گریه به طرف ساختمون خونه حرکت کردم ...که پام سر خوردو خوردم زمین جیغ کشیدم...آرمین از پشت در عین دیوونه ها دادزد:-نفس چی شد؟نفس؟نفس تو رو خدا جواب بده چی شد؟-آخ...آآآآه...«کمرم و لگنم چه دردی گرفت بچه ام ...دستمو به شکمم گرفتمو لبمو گزیدم بچه ام طوریش نشه ...من نمیخواستمش ولی دست خودم نبود بچه امه آخه...»صدای تکون خوردن در اومد فهمیدم داره از در میاد بالا با وحشت به بالای در نگاه کردم ...خدا رو شکر ...حفاظ های بالای در مانع ورودش به حیاط میشه ،از همونجا پشت میله ها گفت:-نفس خوبی...جیغ زدم –برو گمشو ...برو گمشو عوضی...به سختی از جا بلند شدم و گفت:-نفس بیا در رو باز کن -برو بمیر برو به جهنم برو همون قبرستونی که میخواستی بری ..با حرص گفت:نفسدر خونه رو باز کردم و داخل شدم تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم مامان بابا نعیم نگین ...صدا شون تو گوشم می پیچید صدای خنده ها ،حرف زدنا،جرو بجثای منو نگین با نعیم...مامان صدامون میکرد...رو مبل نشستم و گریه امو از سر گرفتم الان همه امون گرفتار نقشه ی آرمینیم ..هیچ کس جاش مثل قدیم امن نیست ....تا خود صبح یاد کردمو مرور کردمو اشک ریختم ،تا خودسپیده ی صبح آرمین صدام میکرد و به موبایلم زنگ می زد ،برق و تلفن خونه به خاطر عدم سکونتمون طی اون ماه ها و پرداخت نکردن قبض قطع بود آیفنو بزنه...دمدمای صبح صداش قطع شد ...نزدیکای دو ساعت دیگه وقت ملاقات بابا بود باید تمومش میکردم ...آرمین یعنی رفته یا هنوز هست؟اگر باشه چطوری برم؟چادر سیاهی از تو کمد برداشتمو سرم کردم....وای چه دردی دارم، باید این قائله رو ختم کنم دیگه بریدم ...تصمیمو گرفتم بابا باید بفهمه چی به روز من آورده ...در خونه رو آروم باز کردم ،ماشینش جلوی در بود و آرمین خوابیده بود آهسته اومدم بیرون در هم نبستم تا با صدای در بیدار بشه،این درد لعنتی از زمین خوردن دیشبه؟دم دمای صبح شروع شده... و بعد پاور چین پاورچین از اونجا دور شدمو به اولین ماشینی که بوق زد دست تکون دادم تا بایسته و سریع آدرس زندانو دادم ...نمیخواستم به اتفاقاتی که ممکنه بیفته فکر کنم من میخوام فقط این قائله رو ببندم همه رو خلاص کنم خسته شدم ...دیگه نمیخوام ادامه بدم...چقدر بچه ام نا اروم تر از دیروزه ،کمرم به شدت درد میکنه دلمم همین طور...وای گاهی چه دردش طاقت فرسا میشه پشت شیشه منتظر بودم تا بابا بیاد ،چشمامو رو هم گذاشتم تمام زندگیم با آرمین جلوی چشمم اومد ...تمام حوادث یکسال و اندی که باهاش بودم چشمامو باز کردم دیدم بابا داره میاد تا منو دید هول شد دویید طرف گوشی و برداشتشو گوشی رو برداشتمو اول با نگرانی گفت:-صورتت چی شده؟کی زده تو گوشت که جای سیلی انگشتش رو صورتت؟هان ؟بگو تا بیام مادرشو به عذاش بشونم،قیافه ات چرا انقدر ورم کرده؟این همه ماه کجا بودی؟نکنه شوهر مامانت زده اره بگو بابایی من میدونم که مامانت ازدواج کرده منتظر بود تا از من طلاق بگیره؟زیر سر داشته انگاری...نفس یه چیزی بگو چرا اینطوری نگام میکنی؟درد شدیدی داشتم صورتم از درد جمع کردمو بابا نگران گفت:-چی شده؟کجات درد میکنه؟درد داری؟زدم زیر گریه نگران و عصبی گفت:-چیه نفس جان بابا مرد که تا تو حرف بزنی-بابا میخوای بدونی تقاص ه*و*سِ هفده سال قبلتو کی داد ؟رنگ بابا عوض شد یهو عین زرد چوبه زرد شد -میخوای بدونی چرا صورتم کبوده ؟چرا رنگ پریده ؟چرا صورتم ورم داره ؟چرا گریه میکنم؟این همه مدت کجا بودم؟پیش کی بودم؟«با حرص گفت:»-میخوای بدونی که چه بلایی سرمنه بدبخت اومد؟وقتی با اون زن ِ چشم آبی بودی ،قرار بود چه بلایی سر من بیاد؟ببین بابا«چادرمو کنار زدم شکم بزرگو برجسته ام نمایان شد و بابا رنگش کبود شد چشم نمیتونست از شکمم برداره دیدم که چطور شونه هاش لرزید ،چشماش داشت از کاسه در میومد»با گریه و حرص گفتم :-من حامله ام حامله میدونی از کی؟ میدونی بابا ؟از پسر همون زن ،میدونی به خاطر کی؟میدونی برای چی حامله ام؟به خاطر تو تا تقاص تو رو از من بگیره...«دردم دوباره شروع شد ولی با همون دردو حرص سر بلند کردمو گفتم:»-میدونی آرمین شوکت کیه؟بابا شوکه تر نگام کردو گفتم:-میدونی کامیار شوهر نگین کیه؟-میدونی ،پسرای کی هستن...پسر همون زنی که تو عاشقش بودی«به چشم خودم دیدم که تن بابا لرزید و رنگش رفته رفته کبود شد ،رگهای گردنش متورم میشدو همچنان چشمش به شکمم بود»،همون زنی که تو به خاطرش گناه میکردی و زنو بچه اتو فراموش میکردی ،یادت میرفت که اون یه زن متأهل تو یه مرد متأهلی سه تا بچه داری ،دوتا پسر بزرگ داره که شاهد تموم لحظه های خیانتن«درد دلم باز شروع شد وای چه درد نفس گیریه دلم میخواد جیغ بزنم هرگز تو زندگیم اینطوری درد نداشتم یه درد مهلکو خاصه...رد شد»ادامه دادم:اون زن دوتا پسر داشت «با بغض و کینه وحرص گفتم:»-به اسم کامیار که از شوهر اولش بود و آرمین شوکت از شوهر دومشمیدونی این دوتا برادر به خاطر گناه و خیانت تو چه بلایی سر منو خواهرم آوردن ؟میدونی ما یه سالو نیمه که چی میکشیم منو مجبور کرده باهاش زیر یه سقف برم مجبور کرد که با اون باشم تا تقاص تو رو از من بگیره بابا می فهمی تقاص تو رو «بابا دستشو مشت کرده بودو با چشمای به خون نشسته به شکمم نگاه میکرد»من اون موقعه یه بچه ی پنج ساله بودم ،شانزده سال نمی دونستم تو چه گناهی مرتکب شدی تا همین پارسال نمیدونستم بابای من پشت و پناهم اونی که این همه روش حساب باز میکردم ....چطور تونستی بابا؟با یه زن شوهر دار؟«جلوی دهنمو گرفتم ،اشکام رو دستم ریخت...دردم دوباره شروع شد چشمامو بستم و لبامو رو هم فشردم تا دردو تحمل کنم چه درد بدی هر دفعه از دفعه قبل بدتر میشه »ادامه دادم:-چطوری تو چشمای بچه ها و شوهر اون زن نگاه میکردی وقتی تا این حد به زنش نزدیک شده بودی به ناموسش؟تو رو نمی شناسم،بابای من این مردی نبود که این کارا از پسش بر بیاد،بابای من مرد بود نه یه نامرد که من چوب نا مردی هاشو بخورم،من نمی بخشمت بابا تو تموم زندگی منو با آتیش ه*و*سی که داشتی به آتیش کشیدی و منو سوزوندی ببین من با یه طفل معصوم تو شکمم سوختیم «هق هقم بالا گرفته بودو درد لعنتی هم جونمو داشت کم کم ازم میگرفت ،دلم میخواست از درد سرمو به شیشه ی مقابل بکوبونم حتما زمین خوردن دیشب این بلا رو سرم آورده ؛سر بلند کردم بابا رو دیدم تموم گردنش قرمز بود ولی صورتش سیاه شده بود رگ های گردنش از شدت تورم داشتن منفجر می شدن هنوزم نگاش به شکمم بود از چشمای به خون نشسته اش آتیش می بارید»ادامه دادم:-آرمین شانزده سال برای من نقشه کشید شانزده سال صبر کرد تا من بزرگ بشم ،بشم نفس پناهی ،پر از آرزو و آمال بشم پر از هدف و شور زندگی بشمو بعد وارد زندگیم بشه بعد نابودم کنه منو به خاک سیاه بنشونه میدونی چرا ؟داد زدم با ضجه و گفتم:-چون من نفس بودم دختری که تو به خاطر علاقه ات بهش اسمشو گذاشتی نفس تا همه بدونن که این دختر نفس تواِ نفستو به زمین گرم کوبید با تموم سنگ دلی ای که تو براش ساخته بود با همون روان خرابی که تو مسببش بود با همه ی عقده هایی که تو براش ساخته بودی ،تموم نوجوونی ای که با برچسب (پسرایی که مادر شون یه زن ه*ر*ز*ه است گذروندن با شک اینکه نکنه حرف بقیه راست باشه ما هم یه حروم زاده ایم گذروندن با نداشتن پدر و مادر نداشتن یه خونواده که بهشون آرامش بده؛اون آرامششو با سوزوندن و آب شدن من میگرفت ...منو نگاه کن بهم بگو داغت کرد؟داغی که رو سینه ی خودش بود و به دل تو گذاشت ؟؟نفستو ازت گرفت حال اونو پیدا کردی که بانی قتل مادرش و خودکشی پدرش شدی؟آرمین منو خون بها ء مادر پدرش میدید منو جای اون دوتا ازت گرفت تا هر بلایی میخواد سرم بیاره و منم نباید اعتراض میکردم چون تو «جیغ زدم »بابای من بودی ...نگام کن شبیه معشوقه اتم؟شبیه اون زن ف*ا*ح*ش*ه چشم آبی؟اونم مثل من بود؟مجرد ؟با یه شناسنامه ی دختر؟ولی یه زن بی سر پرست ؟یه مادر مجرد ؟دختری که از فردا بهش یه برچسب نا سالمی می چسبونن به طرفش انگشت اتهام میگیرند و میگن گناه کرده؟به بچه ی بیگناهو پاک من بگن حروم زاده؟ز*ن*ا زاده؟!تو هم همین بلا رو سر مادرش آوردی؟تو هم هشت ماه باردار بود ترکش کردی؟ تا حالو روز منو داشته باشه ؟نه بابا ولی آرمین شوکت بامن این کار رو کرد تا تو بفهمی که معنی خیانت یعنی چی وقتی عزیز کسی رو میکشی و فرار میکنی یعنی چی؟وقتی یه عمر بهت میگن حرومزاده ،دست محبت کسی رو سرت نمیاد ،همه بهت به چشم بچه ی یه زن نا سالم می بینن یعنی چی؟قتل یعنی چی؟یعنی این که منو روزی صد بار کشت ولی دارم نفس می کشم...«از درد دندونامو رو هم گذاشتمو نفس پر دردمو از بین دندونام خارج کردم :آ..ا..اآهه..هه-بابا ؛آرمین نه، تو قاتل منی ،قاتل بچه امی که بیگناهه،من این بی آبرویی که برام ساخته رو از چشم تو می بینم تو دیوونه اش کردی ،تو روانشو خراب کردی ،تو به جنون رسوندیش «جیغ زدم»: تا منو بکشه، تو قاتل منینفسای بابا بلندو پر از خشم شده بود انقدر که سینه اش بالا و پایین میشد و استخون فکش منقبض شده بودو دندوناشو رو هم می ساووند...-آرمین خواهرمو به برادرش سپرد تا اونم مثل من نابود کنه ولی....کامیار وسط راه دلباخت نتونست ادامه بده چون کینه اش کمرنگ تر از آرمین بود چون تو فقط مادرشو ازش گرفته بودی این آرمین بود که هم مادرشو از دست داده بود هم پدری که بهش عشق میورزید... من هم جای خودم تقاص پس دادم هم جای خواهری که به واسطه ی عشق نجات پیدا کرده بودنعیمو انداخته بازداشتگاه چون غیرتش قبول نمیکنه خواهرش تقاص گناه پدرشو پس بده مامانو با طرح یه نقشه به مردی رسونده که قراره وقتی از زندان میای بیرون شریکت باشه به مامان رحم کرده چون اونو شبیه باباش میدیده ولی به من ظلم کرد چون میخواست که من مثل مادری باشم که ازش متنفره میخواست کمر تو رو خم کنه همونطور که تو هفده سال کمرشو خم کردی«دندونامو رو هم گذاشتمو به لباسم چنگ زدم ئوای من دارم می میرم از این درد این چیه دیگه؟عرق رو پیشونیم نشسته بود از درد گُر گرفته بودم ،میخواستم حرفمو بزنم باید دردو تحمل کنم...»بابا گناه من چی بود من بیستو یک سال سالم زندگی کردم تا اونچه که ایقمه نصیبم بشه من حقم آرمین نبود ...من دختر خوبی بودم حقم این تاوون سنگین گناه تو نبود منو بیگناه سوزوندن بچه ام بی گناه تر می سوزه آرمین به خاطر تو بهم دست درازی کرد...«بابا بیشتر به لرزه افتاد قیافه اش خیلی ترسناک شده بود انگار صورتش از اون همه خشم ورم کرده بود...»-به خاطر تو وادارم کرد که باهاش رابطه داشته باشم ،مجبورم کرد که حامله بشم من هشت ماهه از پسر معشوقه ات حامله ام کینه ای که از تو داره چشمشو به عشق پدر و فرزندی بسته به من که میگفت از همه ی دنیا بیشتر آرومش میکنم ...تو از اون یه «با دردم با ضجه و حرص دادزدم:»حیوون ساختی تا منو بدّرهاون شاهد صحنه های خیانت تو بود ،شاهد جسد های تیکه تیکه شده ی پدری که با چاقو مادر گناه کار و فاسدشو کشته و با همون چاقو قلب خودشو از کار انداخته تو یه قاتلی بابا ،قاتل مادر آرمین ،پدرآرمین ،قاتل من،قاتل بچه ام ...بابا یهو بلند شدو صندلی رو برداشتو کبود به شیشه ی مقابلمون و نعره میزد با تموم قوا انقدر محکم که رگ های گردنش داشتن پاره می شدن:-آرمین می کشمتسربازا میخواستن مهارش کنن و جلو شو بگیرن اما نمی تونستن ،انگار به یک باره دیوونه شده بود فریاداش ساختمون زندانو می لرزوند همه جا همهمه انداخته بود با وحشت بلند شدم ،دستمو رو شکمم گذاشته بودم نمیدونستم حال بابا رو تحمل کنم یا دردی که داشت ممنو از بین می برد، اومدن و چند نفری بردنش ...از فرط گپریه به بیرون پناه بردم و با همون هق هق و گریه به زور خودمو به بیرون رسوندم اومدم از خیابون رد بشم که ،یهو همراه یه درد خیلی زیاد یه مایع داغ پاهامو خیس کرد ، لباساهم خیس شد اول فکر کردم نکنه از زمین خوردن دیشب کنترل ادرارمو از دست دادم...ولی سریع دوزاریم افتاد که کیسه آبم پاره شده...الان؟الان نه من هشت ماهمه هنوز، الان تو خیابونم چیکار کنم؟انگار با پاره شدن کیسه ی آب بچه دردش به اون شدیدی،دوبرابر شد ،باید خودمو به بیمارستان برسونم ،فقط یه مادر اینو درک میکنه که هرچقدر هم بچه اتو نخوای وقتی محیا بشه که بلایی ممکن باشه که به سرش بیاد تو حاضری بمیری تا یه خار تو پای بچه ات نره ،منم بچه امو نمیخواستم ولی توی اون لحظه که قرار گرفتمو حس کردم بچه ام ممکنه تو خطر باشه...دیگه برام مهم نبود که آرمین ترکم کرده به بچه ی حلال من میگن حروم زاده یا آینده ی بچه ام چی میشه فقط میخواستم اتفاقی براش نیوفت...باید برم اون دست خیابون ،نفس یه کم دیگه تحمل کن...قدم اولو که برداشتم از شدت درد بی اختیار جیغ زدم...واقعا دست خودم نبود...-نفــــــــــــسسربلند کردم دیدم آرمین قلبم به تپش افتاد اونه،اون آرمینه، اونور چهارراه با حال پریشون و مستأصل داره میاد اینور ،مگه نمیخواست بره؟چرا اومده؟چرا دنبالم میاد ؟!گفت:«میخوام برم آلمان»پس چرا نمی ره؟فردا پرواز داره !اومده اینجا چیکار؟چرا قیافه اش انقدر داغونِ؟آی...آی..یی..یی...خدایا این درد طاقت فرسا درد زایمانه؟الان نه پسرم صبر کن ...صبر کن مامان ....آ..آآ..آآآه...هه...-نفس بایست ترو خدا، ماشین....زانوم از درد خم شد دیگه نمی تونستم ادامه بدم اصلا از درد مغزم تموم فرماناشو کات میکرد فقط دلم میخواد بمیرم که دیگه درد و حس نکنم والبته دلم میخواست اول بچه ام سالم به دنیا بیاد...آرمین عین دیوونه ها میدویید اینور خیابون، نگران شدم حواسش بره به من ،ماشین بزنه بهش میخواستم بگم«مراقب باش ماشین نزنه بهت طوریت بشه» در حالی که دستشو به طرف ماشینا ی خیابونی که من وسطش از درد افتاده بودم، تکون میداد و داد میزد:-ترمز کنید لعنتیا ،نفس پاشو ...ترمز کنید، زنم وسط خیابونه...نگام به آرمین بود از همه ی دنیا بیشتر الان به حمایت اون نیاز داشتم اون که داره این طوری میدواِ به طرفم تا از خطر حفظم کنه فقط سه قدم مونده بود بهم برسه که صدای جیغ ترمز تو گوش خیابون پیچید و دستمو بی اختیار دور شکمم گرفتم و آخرین چیزی که دیدم قیافه ی هراسان و رنگ پریده ی آرمین و صداش بود که انگار توی یه غار صدام میکرد و یه درد زیاد که با ضربه ی سرم به سپر ماشین به اتمام رسید.....بیب...بیب...بیب...دلم میخواست چشممو باز کنم ولی انگار به پلکام سنگ آویزون بود نمی تونستم از یه خواب سنگین بلند شده بودم و نمیتونستم بیدار باشم میخواستم بازم بخوابم درست عین خواب نوشین یاعت پنج صبح بود که هرچی میخوای بیدار بشی بازم نمی تونی صدا ها خیلی بد شنیده می شد...-آرمین بذار بخوابه بیا بیرون بسه گفت فقط یه دقیقه-فقط بدونم حالش خوبه؟-بهوش اومده خطر رو رد کرده بیا باید استراحت کنه-این هفتمین باره که به هوش میادو دوباره از هوش میره مگه از کما در نیومده؟-به خاطر دارو هاشِ،نگران نباش بهتره که بری-فقط یه دقیقه دیگه- ده دقیقه است تو آی سی یو هستی اینجا جای ملاقات نیست ،آرمین...دستمو بوسید و گفت:-نفس تو رو خدا خوب شو ترو خدا ،من دارم دیوونه میشم دستمو آروم سرجاش گذاشتو بعد هم صدای پاش که دور میشد و شنیدم از جلوی در صدای چند نفر رو شنیدم:-آرمین ،بچه ام خوبه؟-باز به حال اومدو...-هیس.ســـــــــس!بابا برید عقب میگم اینجا آی سی یو اِ... * * * -مامان جان نفس...مامان قشنگم...مامان بیدار شو...اینبار انگار حالم بهتر بود مامانو تا دیدم گفت:-سلام دختر قشنگمچشممو دوباره بستم ،چی شده؟من کجام؟مامان-نفس مامان ...نفس جان...چشمامو دوباره باز کردمو گفتم:-ما....ماما...ن-جان مامان الهی من قربون مامان گفتنت برم-چی ...چی شده؟-تصادف کردی مامانمتنم درد میکرد نالیدم مامان نگران گفت:-چیه ؟دخترم؟درد داری؟کامیار تازه بهت مسکن زده الان دردت قطع میشهصدای داد آرمین هنگام تصادف تو گوشم پیچید....چشمامو رو. هم گذاشتم ...حامله بودم بچه ام وووبچه ام... چشمامو با نگرانی باز کردم انقدر نگران که مامان سریع گفت:-جان مامان؟-بَ..چ...بَچه ام ...«دست آزادمو رو شکمم گذاشتمو مامان با شعف خاصی گفت:»بچه اتو میخوای؟آرمین رفته پیشش تا من بیام بالا تو رو ببینم نگران نباش تو این دو ماه مراقبش بودیم...-دو ماه!!!مامان-دوماه بود که تو کما بودی بچه هم تا یه ماه تو بیمارستان بود هم زود به دنیا اومده بود هم به خاطر تصادف باید تحت مراقبت قرار میگرفتک-بچه ام ...سالمه...مامان با ذوق گفت:آره مامان پسرم شیریِ برای خودش ،نگران نباش خطراش رفع شده-ناهید خانم ...ناهید خانم...مامان با ذوق گفت:کامیار بیا بچه ام کاملا بهوشِکامیار- خسته اش نکنید بذارید استراحت کنه فردا که رفت تو بخش بیایید ملاقاتش بیایید بیرون...مامان پیشونیمو بوسید و گفت:-مراقب پسرت هستم تو فقط زودتر خوب شو ،نگرانم هیچی نباش...چشمامو دوباره بستم انگار همه ی نگرانیم شد بچه ام ،سالمه یا مامان برای آرامش من گفت «سالمه»؟تصادف اذیتش نکرده باشه می ترسم این یک ماه زودتر به دنیا اومده ،نارسیش روش تاثیر منفی بذاره،تو دستگاه بوده؟چه شکلیِ؟آرمیـــــــن!اون کجاست؟رفته؟نه نه هست مامان گفت :«پایین پیش بچه است» مگه قرار نبود بره چرا هنوز هست؟دوماه گذشته...چقدر خسته ام نمی تونم فکر کنم ولش کن... *****چشما مو که این بار باز کردم از هر دفعه حالم بهتر بود اون گیجی و سنگینی کمتر بود ،به اطراف نگاه کردم دیدم یکی کنارم نشسته و سرشو روی دستش که روی تخت بود گذاشته بود و خواب بود ، حس میکردم آرمین چون نعیم شونه هاش به این پهنی نیست ،کامیار هم که نمیاد اینجا ...این آرمینه ...چرا انقدر لاغر شده ؟!!!چه بلایی سر موهای یه دست مشکیش اومده چرا انقدر تا رای سفید تو موهاش عشوه فروشی میکنن؟!!!مگه نمیخواست ترکم کنه چرا هنوز هست و مراقبمه اون بهم گفت «دارم میرم»بغضم گرفت بعد دوماه بعد اون تصادف باز هم این بغض به سراغم اومد ...پیش منه،تموم خاطرات عین فیلم اومد جلوی چشمم از اون شماره ی ناشناس که اگر به بابا یا نعیم نشون میدادم می فهمیدن و میشناختن که شماره ی آرمینه و این کار رو نکردم تا....قراره تو پارکو روز ولینتاینو مهمونی و لحظه های بینمونو ....شبی که بهم گفت میخوام برم...صدای ویبره ی موبایلش اومد اولین ویبره ای که زد پریدو منو نگاه کردو دید که بیدارم گفت:-بیدارت کرد عزیزم؟بخواب خوشگلم ببخشید...بخواب...«چرا موندی آرمین؟چرا انقدر رنگت پریده؟چرا انقدر لاغر شدی؟...»از جا بلند شد یه شلوار جین یخی تنش بود و یه تی شرت طوسیه کمرنگ و سوشرت سفید ،جلوی در رفتو با صدای خفه گفت:-بله؟ناهید خانم...بیدار شد الان...گفتم زنگ نزنید خودم زنگ میزنم از صدای ویبره بیدار شد...رفت بیرون به جای خالیش نگاه کردم ...با تموم اون اتفاقا هنوز کنارمه مگه نقشه هاش تموم نشده؟چرا بازم هست میخواد دیگه چه بلایی سرم بیاره؟آرمین از در اومد تو بهم لبخندی آروم زدو گفت:-چرا بیداری عزیز دلم؟ بخواب ،درد داری؟توی چشماش نگاه کردم صدای داد اون شبش که داشتم میرفتم تو گوشم پیچید :«نفـــــــــســــــــــس»چشمای آبیش پر از غم بود و پر از نگرانی مملو از یه آرامشی که هیچ وقت تو چشماش ندیده بودم حتی وقتی که منو تو آغوشش میگرفتو میگفت:«ارومم»چرا حالو روزش انقدر درمونده و خسته است؟نگرانشم حس میکنم بیدار نشده داره ته دلم شور میزنه ،چرا نرفته که همه چیز تموم بشه و منم این دلو بکنم بندازم دور مگه میشه؟!حداقل اینکه بگم آخیش بازی انتقام آرمین تموم شد...موهامونوازش کرد و اومد جلو تو چشمام با تموم قدرتی که نگاهش داشت حسرتو ریخت ،چشمات چرا حسرت دارن؟بانی عذاب من؟دلمو می لرزونه...چی به تو انقدر حسرت داده؟نفس بسه...اون آرمین ِواسه چی براش نگرانی؟میدونم، ولی دلم براش تنگ شده ...فقط یه کم دیگه نگاش کنم...یه کم...یاد روز کنکور که تو بغلش بودم افتادم اولین بار بود که گردنمو لمس میکرد اون موقعه هم گفتم:«فقط یه کم دیگه» ولی هرگز نتونستم از نوازشش صرف نظر کنم با دست پس میزدم با پا پیش میکشیدم...چشمامو بستمو رو مو تا خواستم برگردونم ،آرمین با عجله دستمو به آرومی گرفتو رو مو به نرمی برگردوند طرف خودشو با التماس گفت:-نه نفس، نه عزیزم ترو خدا نه، حالا که حالت خوب شده ،حالا که بیدار شدی،حالا که میتونم چشماتو ببینم خودتو ازم دریغ نکن ،من دوماه که تو کما بودی کشیدم ،بسه نفس آستانه ی تحمل من خیلی وقته پر شده ،آه تو منو از پا در آورد ،ببین از نبودت تو زندگیم فقط طی دوماه چی به سرم اومده،نفس داغونم کردی تروخدا باهام بد تا نکن دیوونه میشم تموم دنیامو دادم تا تو رو بگیرم به پای تموم دنیا افتادم تا تو رو از خدا بگیرم ،هر بلایی که سرت آوردم تک تک شو خدات بدتر سرم آورد اونم با یه حرکت اینکه تو رو تخت خواب باشی و من پشت در اتاقت پر پرتو بزنم ،تمام اشکاتو به خدا پس دادم تموم ضجه هایی که تو، تو بغلم زدی رو همه اون لحظه هایی که مظلوم بودی و من عاشقت می شدم ولی کینه ام تو رو عذاب میداد...نفس ...با من بد نکن منم مثل تو حالا تقاص پس دادم، کسی ازم تاوانتو گرفت که یه روزی گواهشو بهم دادی من از گواهش تنم لرزید ولی فکر نمیکردم تا این حد بتونه جونمو به لبم برسونه ...دستمو با چشمای خیس بوسیدو گفت:-با من باش نفس همه ی زندگیم در تو خلاصه می شه اینو حتی قبل تصادف هم میدونستم ولی با خودم سر کینه ام؛ لج کردم میدونستم اگر برم هم میام چون به تو وابسته شدم ،به تو تعصب دارم و غیرتم نشون زخمی که رو روح وروانم بود نیست نشون عشقه میدونستم ولی ...بازم کینه ی لعنتیم نذاشت...بی خبر از اینکه عشقِ یک ساله ام حتی بزرگ تر از کینه ی هفده ساله امهخدا با گرفتن تو از من تو کمرم میزد منو به زمینی مینداخت که داغ تو ازش زبونه میکشید...تو رو فدای خواسته ی خودم کردم ولی تومنو فدای عشقت کردی انقدر خدا رو به خاطر بچه امون قسم دادم ،انقدر گفتم:خدایا من نه به خاطر بچه امون برش گردونن که تا تونستم تو رو پس بگیرم من هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد جونم به جون تو بسته باشه...نمیدونستم نمیتونم حتی یه قدم ازت فاصله بگیرم...نفس تاوونت خیلی سنگین بود برای منی که تو تموم زندگیم با خدا یه کلمه حرف نزده بودم و خدا رو فقط از زبون دیگرون میشناختم ،پس گرفتن تو سخت بود بعد سی سال زندگی بهش رو کردم که بگم عشقمو میخوام ،داغم کرد تا تو رو داد ،پیش هر کسی که عزت پیشش داشت رفتم تا واسطه بشه تو بیدار بشی نفس فکر میکردم اگر بلا به روزت بیارم باباتو از پا درمیارم نمیدونستم تو بیش از اینکه نفس پناهی باشی نفسِ آرمینی...نفس من ...صورتمو نوازشی کردو گفت:-هر چی بخوای هرکاری بخوای میکنم فقط با من بمون به خاطر پسرمون نفس ما یه بچه داریم به خدا نفس دیگه اذیتت نمی کنم تو فقط کنارم بمون همین کافیه...تو مال من باش من دنیا رو به پات میریزم فقط باش نفس تو پسرمون کنارم باشید فقط همینو میخوام تو فقط کنارم بمون من اینو بدونم که مال من هستی برام کافیههمین که خیالم راحت باشه که تو رو دارم تو هرچی بگی و هرچی بخوای همون و انجام میدم فقط بهم بگو حتی یه لحظه هم ازم جدا نمی شی «موهامو نوازشی کردو گفت:» -تو میدونستی که من عاشقم واسه همین با این حالت داغ به دلم گذاشتی ...نفس طاقت ندارم ...مال من بمون ...نفس تحمل ندارم ...چشماشو بست ودستمو بوسیدوگفت:-همیشه میگفتم:«چیزی از تو واجب تر و مهم تر تو زندگیم نیست»من میخوامت ،نفس تو نفس ِمن هستی اینو میفهمی؟مادر بچه امی بچه ای که در حد تو دوسش دارم و اینو هیچ وقت تا این حد درک نکرده بودم،مادرت راست میگفت که باید پدر و مادر بود تا اینو درک کرد که بچه چقدر عزیزه....من تو و پسرمونو با هم میخوام نفس درکنار هم مثل خونواده ای که هرگز نداشتم و همیشه حسرتشونو خوردم ،تو بگو با من میمونی تا هر تعهدی که بخوای بهت بدمبا بغض گفتم:-میخوای ...«سرشو با هیجانو استرس و مضطرب آورد جلو گفت»-جان؟-میخوای بگم باشه که مثل اون شب که مطمئن شدی منم مثل خودت هستم بهم بگی میخوای بری ؟آرمین با همون حال گفت:-کجا برم آخه؟کجا برم که بدون تو دووم بیارم؟اگر میخواستم برم که تا حالا رفته بودم ،من دوماهه که پام به خونه می رسه که فقط یه دوش بگیرمو لباس عوض کنم برگردم بیمارستان پیش تو، از در اتاق تو اونور تر نمیرم که مبادا قلبم بایستهبا بغض گفتم:-آرمین...دروغ نگوارمین با هیجان و هول خم شد لبمو بوسیدو گفت:-فدات شم این طوری نگو ....اینطوری بغض نکن ...با هیجان تو چشمم نگاه کردو گفت:-میدونی که من هرگز طعم محبتو خونواده رو نچشیده بودم ...بعد تصادف تو هر وقت میرفتم خونه دیوونه میشدم هر جای خونه تو رو می دیدم صداتو می شنیدم ،خونه ام ،تختم ...همه بوی تو رو میدادن من تو رو میخوام ...نفس ...وقتی پسرمونو بغل میکردم انگار تموم وجودم لَه لَه تو رو می زد ،گریه امانم نمیداد من با تو زندگی کردنو تجربه کردم با تموم اون لحظه های تلخی که ساختم، هرگز با کسی اون روزها رو تجربه نکردم که تو یادم حک بشه و برای تک تک اون روزا حسرت جونمو بگیره ...هر وقت نگینو کامیار رو کنار هم دیدم هزار بار تو خودم شکستم هزار بار خودمو به جرم آزار تو محاکمه کردمو در خودم کشتم نفس منو ببخش بیا از اول شروع کنیم ،همه چیزو به خاطر بچه امون ببخش بذار برای اون و تو یه زندگی بسازم زندگی ای که از همه بیشتر آرزوی خودمه ،نذار پسرمون هم مث من بزرگ بشه مث تو که پدر داشتی ولی فقط جسمشو نمیخوام رو بچه ام فقط اسمم باشه میخوام برای تو همسری کنم برات جبران کنم برای پسرمون پدری کنم اونطوری که لیاقت پسرمونِلیاقت بچه ای که مادری مثل تو داره ...-آخه آرمین من چطوری کارای تو رو فراموش کنم تو هزار بار منو با احساسات متفاوت کشتی یه بار قاتل یه بار عاشق یه بار افسرده و پریشون...آرمین تو چشمام با ترس نگاه کردو گفت:-میدونم میدونم قربونت برم، ولی به خدا همش به خاطر این بود که من عاشقت بودمو تو دختر قاتل خونواده ام بودی نفس بیا از اول شروع کنیم حالا دیگه میدونم تو برام چه حکم و ارزشی داری ،نفس ما یه بچه داریم...«تو چشماش نگاه کردم ،بچه ی من از این مردِ چشم ابیه ،بچه ام...پاره ی تنم که الان نسبت به همه بیشتر دلم میخواد ببینمش و نگرانشم باید به خاطر دل خودم بچه امو محروم از پدرش کنم ؟ارمین راست میگه ما هر دومون به نحوی از پدرامون محروم بودیم...اون تغییر کرده یا بازم داره گولم میزنه؟اگر دروغ بود چرا انقدر قیافه اش طی این دوماه عوض شده؟یعنی واقعا به خاطر من این حال و روز و داشته؟بچه امو بی پدر چطوری بزرگ کنم ؟بدون شناسنامه؟بدون اینکه به همه ثابت بشه که من با شوهرم بودم ...من توانایی اینو دارم که با یادگاری آرمین زندگی کنم؟اون منو ترک کرده بود...ترکم نکرد همون موقعه هم دنبالم بود ....نباید بچه امو قربانی کینه ی خودم کنم من به آرمین گفتم «میخوای بچه اتم مثل تو بار بیاد ؟نمیخوام کاری کنم که اگر بچه ام بزرگ شد و پرسید بابام کجاست؟بگم تو رو به خاطر انتقام به دنیا آورد و وقتی ادعای پشیمونی کرد من هم به خاطر انتقام از اون تو و خودمو ازش دریغ کردم ...نمیتونم به پسرم فکر نکنم ...اون به حمایت نیاز داره آرمینو می شناسم ولم نمی کنه خواه ناخواه همیشه تو زندگی من هست ،پدر بچه امه،برادر شوهر خواهرمه...من هنوزم احساسم نسبت بهش بی تفاوت نیست...آزارم داد ولی هیچ وقت کم هم نذاشت ...با اینکه خودشو با نوازش ها ومحبت کردناش به من بیش از من به اقناع میرسوند ولی ...میتونست بد تر باشه و نبود ...من تنها نیستم ،من هستمو یه موجود کوچولو...سرمو آهسته نوازش کرد و با دست آزادش گونه امو لمس میکرد و بهم چشم دوخته بود آهسته خیلی آروم گفت:-دلم برات تنگ شده...نگاهشو به لبم کشوند و خیلی آروم بوسیدتم و گفت:-بهم بگو مال من می مونی نفس...-میخوام بچه امو ببینملبخندی آروم زدو گفت:-باشه برای یه لحظه هم که شده میارمش ببینیشبا بغض گفتم:-بچه ام سالمه؟-اره فدات بشم به خدا سالمه نگران نباش ...اشکم فرو ریخت دلم داشت پر میکشید بچه امو میخواستم....-اسمش چیه؟آرمین دستمو بوسیدو گفت:-نذاشتم کسی اسم روش بذاره تو باید انتخاب میکردی-اگر میمردم...«جلوی دهنمو گرفت و گفت:»-نفس،من میمردم به خودت قسم که قلبم می ایستاد نمیذاشتم دیگه بِتَپه «دستمو رو قلبش گذاشت و گفت:»-ببین ،چون تو رو می بینم ،چون تو کنارمی،چون می بوسمت...بهونه داره و میکوبه ...بی بهونه ام نکن اشکامو پاک کردو گفت :-دیگه چشمات هر گز نمی باره تا فردا آرمین کنارم بود همین طوری حرفایی میزد که ازش بعید بود که بگه !!!بی وقفه می بوسیدتم و از آینده ای که میخواست بسازه حرف میزد...به مامان زنگ زده بود که پسرمونو بیارن از آرمین پرسیده بودم مامانو آقای شیخی ازدواج کردن؟گفت:-نه هنوز سر جریان تو چطوری مامانت به فکر ازدواج باشه ولی به اصرار آقای شیخی محرمیت خوندن چون نمیذاره مامانت تنها بمونه می بره خونه ی خودشتا وقت موعود برسه و مامانم بیاد من از دل برای بچه امون در اومدم...فردا به سختی رسید و مامان اومد تا دیدمش گفتم:-بچه ام کو؟مامان-الهی مادر فدات بشه قربونت برم رنگت باز شده خدا رو شکر«اومد بوسیدتمو با بغض گفتم:»-مامان بچه امو نیاوردی؟مامان-چرا مامان ولی پایین تو بغل شیخیِ نمیذارم بیارمش بالا ،شیخی داره باهاشون چونه میزنه...با همون بغض و چونه ی لرزون گفتم:-آرمین...آرمین-جان؟فدای تو بشم میارمش تو گریه نکن میارمش...-بگید من بچه امو ندیدم بذارن فقط یه دقیقه ببینمش یه دقیقه تو رو خدا ...مامان- باشه مامان جان ،چرا گریه میکنی ؟آرمین تا اومد از در بره بیرون در اتاق باز شدو یه آقای قد بلند و چهارشونه با موهای جو گندمی بچه بغل اومد داخل ،قلب هری ریخت حتما بچه ی منه...پسرمه...مامان-اِ،شیخی جان اومدی؟آقای شیخی-بله خانوم چه فکر کردی مگه میشد از پس من بر بیان بفرمایید اینم نوه امون آوردم مامانش ببینتش«از ذوق دیگه گریه میکردم و میگفتم:»-وای مرسی مرسی...آرمین...بیارش...آرمین –بدید به من؟«صدای نق کوتاه بچه اومد و آرمین با یه حس متفاوتی گفت»:-جان بابایی؟مامانو میخوای ببینی؟نمیدونم چرا جمله اشو که شنیدم بیشتر زدم زیر گریه مامانو آرمین وارفته گفتن:-نفس!!!لبمو زیر دندون کشیدمو گفتم:-بدش من، آرمین آرمین –تو تکون نخور،به دست شکسته ات فشار میاد ، دنده ات شکسته ،من میذارمش تو بغلتآقای شیخی –بذار تختشو یه کم بیارم بالا راحت تر باشه آرمین ،پسرمونو تو بغلم گذاشت....وا.اای..یی نمیدونید چه لحظه ای انگار از وجودتون تیکه ای رو جدا کردنو شما با تموم قوا بهش عشق میورزید یه عشقی که تموم دنیا در برابرش کم میاره،موجودی که بعد خدا تو بودی که خلقش کردی یعنی واسطه ی خلقت تو بودی...فقط یه مادر میتونه اون حسو درک کنه...موهاش مثل من مشکی بودو چشماش آبیِ آبی...انگار چشمای آرمینو در قالب کوچیکی گذاشته بودن و رو صورت کوچولوی پسرمون منو با اون چشماش نگاه میکرد انگار منو میشناخت ...اشکم رو صورتش چکید و شروع کرد به گریه کردن همین طوری مات به بچه نگاه میکردم حتی صدای گریه اشم برام لذت بخش بود ،آرمین کنارم نشستو دستشو پشت بچه گرفتو به آرمین نگاه کردم بهم یه لبخند زدو گفت:-چرا ساکتش نمیکنی؟سری تکون دادموآروم تکونش دادم ولی دنده ام درد میگرفت ولی مهم نبود مهم این بود که کوچولوی من ساکت بشه آرمین-ناهید خانم شیرشو دادید؟مامان-آره مامان دادم جاشم عوض کردم-شیر خشک میخوره؟مامان-آره دخترم تو که نمی تونستی شیرش بدی-بیچاره بچه امآرمین آروم دست کوچولوی پسرمونو گرفتو آروم انقدر که فقط من بشنوم گفت:-می بینی پسرمون هم مثل من کافیه که تو بغل تو باشه تا آروم بگیره به ارمین نگاه کردمو آقای شیخی گفت:-بابا جان خودت بهتری؟-ببخشید سلام،من انقدر ذوق بچه امو داشتم پاک فراموش کردمآقای شیخی با مهربونی ای که از قلبش بلند میشد گفت:-دخترم این چه حرفیه من باید بیش از اینا باهات آشنا میشدم اما انگار هیچ وقت قسمت نبود...-ممنون که پسرمو آوردیدشیخی-این کمتر کاری بود که برات میتونستم بکنم لبخندی زدمو به پسرمون نگاه کردم که چشماش از خواب هی بسته میشد آرمین با شیطنت گفت:-ببین نفس مثل تو خوش خوابهآرمینو نگاه کردم دلم برای شیطونیاش تنگ شده بود نگام کرد و لبخندی زدو گفتم:-کی مرخص میشم میخوام برم خونه امونرنگ آرمین باز شد لبخندی از ته دل زد و گفت:-خیلی زود عزیزم ،خیلی زود میریم خونه امون در اتاق باز شد و دکتر با پرستار اومدند وبا تعجب گفتن:-اینجا چه خبره؟الان نه وقت ملاقاته نه روز ملاقات بفرمایید بیرون،چرا بچه ی کوچیکو آوردید آقا؟آرمین-آخه خانومم از وقتی فارغ شد رفت تو کما بچه امون و ندیده بود به آرمین نگاه کردم چقدر عوض شده با مردم هم حتی خوب حرف میزنه اون غرورو نخوتش کجا رفته؟!!!آرمین-نفس جان باید ببریمش آخه می ترسم مریض بشه -باشه ولی بلندش کن بیارش جلوی صورتم تا ببوسمش آرمین بچه امونو آورد جلو بوسیدمشو مامان گفت:-آرمین تو برو خونه من هستمآرمین –نه ناهید خانم میدونید که میرم خونه استرس نفسو میگیرم اینجا باشم راحت ترم شما برید مامان- نه مامان جان تو سه روزه این جایی برو خونه یه استراحتی بکن آرمین-آقای دکتر خانمم کی مرخص میشه؟دکتر-فعلا یه هفته ای مهمون ما هستن-وای نه من میخوام برم خونه آرمین دستمو گرفتو گفت:-نفس جان تا حالت خوب نشه که نمیشه بیای خونه....خلاصه آرمینو فرستادیم خونه ،وقتی با مامان تنها شدم گفتم:-از آرمین شنیدم که به خاطر من ازدواج نکردیدمامان لبخندی زدو دستمو گرفتو گفت:-ما هم ازدواج میکنیم -مرد خوبیهمامان-آره خیلی ،تموم لحظه هایی به خاطر تو کما بودن تو داشتم کنارم بود و درکم کرد میگفت:«ناهید ایمانت کجا رفته؟اگر آدم یه ذره ایمان داشته باشه کوهو میتونه جا به جا کنه واسه خدا شفاء دادن نفس کاری نداره هر چی هست حکمتشِ من مطمئنم که نفس خوب میشه...»وقتی بچه اتو میدیدم داغ دلم تازه میشدو گریه میکردم می اومد بچه رو ازم میگرفتو می برد تو اتاقو انقدر براش لالایی میخوند تا خوابش ببرهمامان نفسی عمیق کشیدو گفت:-خدا عوضش بده -مامان-نعیم کجاست؟مامان- تو که به کما رفتی ،همه چیز یهو عوض شد آرمین دیگه اون آرمینی که ما میشناختیم نبود ،من که باورمون نمیشد این همون ادمی باشه که ما رو این همه اذیت کرد روزای اول فقط زل میزد از پشت شیشه تو رو نگاه میکردو عین ابر بهار اشک میریخت...بعد شروع کرد به پای من افتادن به پای نگین افتادن ،رفت نعیمو آزاد کردو به پای اون افتاد تا همه حلالش کنیم میگفت:«آه شما، نفسو از من گرفته،رضایت بدید از ته دل منو ببخشید تا خدا نفسو به من برگردونه...»شده بود مرغ سرکنده منو نگین از کاراش شوکه شده بودیم تا صبح عین روح سرگردون پشت در اتاقت راه میرفت نه شرکت میرفت نه خونه میرفت نه غذا میخورد ،صد بار حالش بد شد و کامیار با زور بردش....با خودش حرف میزد عین بچه ها گریه میکرد دل همه ی ما رو آب کرد این پسر ِ، اولا که نمی رفت بچه رو ببینه میگفت:«نفس نباشه بچه میخوام چیکار؟ من نفسو میخوام»آخر کامیار یه روز بردش بخش کودکان تا پسرتونو ببینه بچه رو که دید دیگه زیر و رو شد حالا یه پاش بخشی بود که تو بستری بودی یه پاش بخش کودکان بود...من گفتم این پسر دیوونه میشه .من به نگین میگفتم:-اگر نفس بهوش بیاد و بگه من نمیخوامت؛ این پسره دق میکنه امروز که اومدم دیدم حرف میزنید نگاش میکنی نفس به خدا نفسم بالا اومد مامان-بابا کجاست؟مامان-نفس هرکی که توی این بازی بوده یه جوری تاوونشو داده یا اینکه تاوونشو خدا ازش خواهد گرفتچه تو این دنیا چه تو دنیای دیگهقلبم هری ریختو گفتم:-مامان چی شده؟مامان-حسین آسایشگاهِ-آسایشگاه؟!!!مامان-آره آسایشگاه روانیا بابات دچار اختلال روانی شده دکترا میگن یه شوک شدید باعث این اختلال شده هیچ کسو نمی شناسه به طور کل رابطه اش با دنیای بیرون قطع شده دیگه اون حسینی نیست که میشناختیم عجیبه نفس عجیبه!!بعد اینکه تو از موضوع مطلعش کردی بهم ریخت ...ما که گرفتار تو بودیم ولی نعیم که رفت سراغش گفتن فرستادنش تیمارستان ،رئیس زندان میگفت بعد دیدن دخترش این طوری شد بعد اینکه بهش خبر رسید دخترش از زندان که اومد بیرون تصادف کرده و تو کماست،خیال کرد تو مردی ،دیگه زد به سرش ...یکی دوبار نعیم رفته دیدتش ولی کسی رو نمی شناسه مدام با یه زنی تو خیالش دعوا میکنه که از کامیار شنیدم اسم مادرشه...نعیم میگه گاهی بلند بلند میخنده گاهی های های گریه میکنه..چشمام پر اشک شدو گفتم:-من این بلا رو سرش اوردممامان-نه عزیزم اعمالش این بلا رو سرش اورد تو فقط واقعیتو گفتی،اون بود که با اعمالش روزگار همه امونو سیاه کرد با گریه گفتم:-ولی مامان اون بابامه نمی خواستم این طوری بشهمامان دستمو بوسیدو گفت:-میدونم مامان جان،آروم باش.... * * *یه ماه از مرخص شدنم میگذشت مامانو آقای شیخی عقد کردن ،نعیم جای بابا شریک آقای شیخی شده بود ،من هم به خونه ی آرمین برگشته بودمو باهم زندگی میکردیم زندگیی کاملا متفاوت با رویه زندگی سابقمون ،ما زودتر از مامان اینا عقد کردیم و بعد هم برای پسرمون شناسنامه به اسم هر دومون گرفتیم آرمین واقعا عوض شده بود چطور ممکن یه نفر طی دوماه انقدر عوض بشه؟!!!این فقط میتونست کار خدا باشه یه مرد واقعا خونواده دوست یه پدری که جونش برای بچه اش در میره ،شوهری که با خواسته های معقول زنش کنار میاد مگه یه زن از زندگی چی میخواد؟ یه روز بچه رو گذاشتم پیش مامانو با نگین رفتیم آسایشگاه روانیی که بابا بستری بود ،باورم نمیشد این که می بینم بابا باشه لاغر و نحیف با موهای پریشون و ژولیده رو نیمکت نشسته بودو با یکی حرف میزد تند تند انگار داره با تلفن حرف میزد :«آره تو گفتی،تو گفتی بیام من گفتم که نریم،تقصیر تواِ...من جواب گو نیستم ...منو تو گول زدی...بیا بریم تو اتاق من...نه من نمیام تو اتاق تو ...تا بلند شد آرنجشو گرفتم و گفتم:»-بابا جونوایستاد منو عین یه غریبه نگاه کرد بعد یهو به یکی که انگار پشت سرم ایستاده بود با عصبانیت گفت:-چرا ایستادی؟تو میخوای تکلیف منو روشن کنی؟من تکلیفتو روشن میکنم بیا...-بابا بابا منم نفس....باباجون...بابا منو انگار نمیدید دست اون کسی رو که میدیدو گرفت و انگار میکشیدش اومدم دنبالش برم که نگین گفت:-نفس...بابا ما رو نمی شناسه-ما که میشناسیمش باید یه کاری کنیم بریم با دکترش حرف بزنیم بابا تا خود اتاقش با خیالش در گیر بود به داخل اتاق دکتر رفتیمو دکتر گفت:-پدر تون دچار اختلال روانی شده تحت درمان ِولی اختلال روانیی مثل بیماری پدر شما که از یه فشار روانی حاد رخ داده ،مدت زمان زیادی می بره تا با دارو درمانی شدتش کنترل بشه ولی هرگز مثل یه سرماخوردگی ساده نیست که با دارو خوب بشه ،تا آخر عمرشم باید دارو رو بخوره تحت مراقبت های شبانه روزی باشه الان پدر شما تو دوران شدت بیماریه که بردنش به خونه جایز نیست یعنی دور از عقل چون رابطه اش با دنیای واقعی کاملا قطع شده ،ممکن هر کاری بکنه ...هیچ جای این دنیا دور از عدالت نیست ...خدا عدالتشو بر پا میکنه گاهی انقدر تقاص سنگینه که ظرفیت دنیا در حد اون تقاص نیست و به دنیایی منتقل میشه که ظرفیت بیشتری داشته باشه...نتیجه ی اون تب داغ ه*و*س این قفس بود که بابا با اعمالش گرفتارش شد.
پایانِ