داشتم باخودم فکرمیکردم که بایدچیکارکنم؟خیلی پریشون بودم.اماازیک طرفم حسه وطن پرستیم گل کرده بوداماازیک طرفم تعداد اونا زیادبود.وای وقتی قیافشون یادم میومد از ترس خوابم نمیبرداماباید کاری میکردم.هاجوواج مونده بودم که ازپشت سیاره صدایی شنیدم یکی از اوناداشت به طرف من میومد.باسرعت پشت چرخ هاقایم شدم.ازکنارمن داشت ردمی شدکه ازپشت گرفتمشو.......................
ادامه بده
ادامه بده