23-06-2016، 20:21
اینم فصل سیزدهم
با اعلام اغاز سال نو از تلوزیون مهران با تمام توانش منو تو بغلش فشرد.
در حالی که میخندیدم گفتم:آی مهران استخونامو شکستی!
منو بین دستاش جا به جا کرد تا اذیت نشم.لبخند مهربونی زد و گفت:خوب شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:عید مبارک!
پیشونیمو بوسید و گفت:عید تو هم مبارک خانومم!
دستمو دور کمرش حلقه کردم این عید فقط عید سال نو نبود شروع زندگی جدید من کنار مهران بود اون لحظه تنها چیزی که تو ذهنم میگذشت این بود که از خدا بخوام مهران رو همیشه کنارم نگه داره!مهران دستشو برد زیر کوسن کنار مبل و گفت:حالا وقته عیدیه!
بعد یه جعبه کادو پیچ شده از زیر کوسن بیرون اورد جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان گفتم:این مال منه؟
مهران جعبه رو داد دستم و گفت:اره! بازش کن.
جعبه رو تو دستم گرفتم و صورت مهران رو غرق بوسه کردم . واسم مهم نبود که چی میتونه تو اون جعبه باشه مهم این بود که اون جعبه برای من بود.یه دفعه یاد ساعتی افتادم که براش خریده بودم خودمو ازش جدا کردم و از روی مبل بلند شدم و جعبه رو دادم دستش و گفتم:الان میام!
مهران با تعجب نگاهم کرد .رفتم تو اتاق تا ساعتو از کیفم بیرون بیارم. دیدم گوشیم چراغ میزنه وقتی بازش کردم دیدم یه مسیج دارم بازم اون مزاحم بود عجیب بود این چند وقت فقط زنگ میزد هیچی نمیگفت تا به حال واسم پیام نفرستاده بود.وقتی پیامو باز کردم دیدم نوشته:عیدت مبارک دوست عزیز از این لحظه هات خوب لذت ببر!
با تعجب به محتوی پیام نگاه کردم شاید اصلا این طرف اشتباه گرفته بود من هیچوقت دوستی نداشتم. شماره رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. با تعجب یه بار دیگه خودنمش و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.جعبه ساعتو از کیفم در اوردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش به قول مهران اگه اهمیت نمیدادم خودش بیخیال میشد.
ساعتو گرفتم پشتم و باورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم مهران چشم دوخته بود به راهرو با دیدن من گفت:کجا رفتی پس؟
لبخندی زدم و گفتم:رفتم یه چیزی بیارم!
بعد رفتم جلوش ایستادم مهران یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:خب؟
ساعت تو دستمو رو به روش گرفتم و گفتم:اینم از عیدی من!
مهران با تعجب به دستم نگاه کرد! ساعتو جلو تر گرفتم و گفتم:بگیرش دیگه!
مهران جعبه رو باز کرد چند ثانیه به ساعت نگاه کرد بعد گفت:لازم نبود اینو بخری!
یعنی خوشش نیومده بود؟میدونستم قیمت ساعتایی که دستش میکنه خیلی بیشتر از اینه ولی من همینقدر در توانم بود.لبمو گزیدم و گفتم:خوشت نیومد؟
خندید و گفت:خوشم نیومد؟دیوونه شدی؟
من:اخه گفتی لازم نبود!
دستامو گرفت و گفت:فکرشو نمیکردم چنین کاری بکنی!
لبخند محوی زدم و گفتم:ببخشید اگه یه کم ارزون قیمته!
زل زد تو چشمامو گفت:این بهترین عیدیه که تا به حال گرفتم.
بعدساعتو داد دستمو گفتم:خودت ببندش!
لبخندی زدم و نشستم کنارش استین لباسشو بالا زد و ساعتی که روش بسته بود رو باز کرد. ساعتو بستم رو دستش. همون موقع دستمو گرفت و بوسید.دیگه طاقت نداشتم خودمو انداختم تو بغلش . اروم تو گوشم گفت:مرسی عزیزم!
با بغض گفتم:خیلی دوست دارم!
_:منم دوست دارم!
دلم میخواست زمان همونجا متوقف بشه . همه این احساس خوبو مدیون مهران بودم . خدا بالاخره صدامو شنیده بود و بهم رو کرده بود.
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود کنار در ایستاده بودم و گوشی نو ای که مهران برام خریده بود رو گرفته بودم دستم و با دقت داشتم باهاش کار میکردم عادت نداشتم چنین گوشی موبایلی دستم بگیرم.مهران از اتاق بیرون اومد. سرمو گرفتم بالا و گفتم:بریم؟!
کتشو که دستش بود پوشید و گفت:بریم!
با این که میدونستم مهران عادت به دید و بازدید عید نداره ولی ازش خواسته بودم که بریم خونه پدر و مادرش دم میخواست اونا رو هم از خودم راضی نگه دارم دوست نداشتم مهران به خاطر من از خونوادش دور بشه بلکه باید روابطش با اونا بهتر هم میشد.
مهران جلوی یه در خاکستری رنگ نگه داشت . هر دو از ماشین پیاده شدیم لباسمو مرتب کردم و دسته کوتاه کیفمو بین دوتا دستم گرفتم . مهران دستشو گذاشت پت کمرم و گفت:بریم!
به نفس عمیق کشیدم و شونه به شونه مهران رفتیم سمت در. چند ثانیه بعد از این که زنگ زدیم بدون این که کسی جواب بده در باز شد.
مهران وارد خونه شد نگاشو دوخت به ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم و پشت در پارکینگ تو خونه پارک شده بود و گفت:به به جمعشون جمعه فقط ما رو کم داشتن. بعد دستمو گرفت و درو بست من:منظورت چیه؟
_:اراشم لبخندی زد و گفت:خاله اینا اینجان!
من:یعنی دخترخالتم هست؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد. شالمو مرتب کردم مهران لبخندی زد و گفت:نگران نباش تو از اون خیلی خوشگل تری!
لبخندی محوی زدم مهران دستمو تو دستش فشرد و گفت:خب بریم دیگه!
به اطراف نگاه کردم باغچه های بزرگی که دو طرف راهمون بودن اونجا رو بیشتر شبیه باغ کرده بود . رسیدیم به ساختموت اصلی که مثله خونه مهران دو طبقه بود ولی اون دو طبقه کجا و این یکی کجا بالا یه بالکن هلالی داشت که با ستونایی که جلوی خونه بود سرجاش محکم شده بود .روی پشت بوم هم یه افتاب گیر بزرگ گنبدی شکل شیشه ای بود.دیوارا با اجر تیره و سنگایی که به صورتی کثیف میخوردن تزئیین شده بود و پنجره های مستطیل شکلش هم قاب چوبی اشتن. فاصله بین ستون با در چوبی بزرگی که صد در صد در ورودی بود با گلدونایی که پر از گل رز بود پر شده بود. محو تماشای اطرف بودم که یه نفر گفت:بفرمایید تو خوش امدید.
دنبال صدا گشتم که یددم یه خانوم مسن جلوی در ایستاده و به منو مهران لبخند میزنه مهران لبخندی زد و گفت:سلام گلی خانوم ! عیدتون مبارک!
_:عید تو هم مبارک پسرم!
مهران:بچه خوبن؟چطور روز اول عید اینجایین؟
_:راستش بچه هام قبل از عید رفتن مسافرت منم کسی رو نداشتم تو خونه پیشش بمونم گفتم اینجا کمک دست مادرت باشم!
مهران دستشو سمت من دراز کرد و خطاب به اون گفت:آوا!همسرم!
اون زن لبخند مهربونی تو صورتمک پاشید و گفت:بله ذکر و خیرشو شنیدم ماشالا هزارماشالا خیلی خانومه! مبارکتون باشه.
سرمو تکون دادم و با صدای ضعیفی گفتم:سلام!
از جلوی در کنار رفت و گفت:سلام دخترم!
بفرمایید داخل خانوم و اقا تو سالن پذیرایی منتظرن.
همران مهران وارد خونه شدیم داخلم مثل بیرون خونه بزرگ و با شکوه قبل از این که یه نگاه درست و حسابی به اطرف بندازم صدای اشنای مادر مهران رو شنیدم.
_:سلام پسرم!
مهران لبخندی زد و گفت:سلام مامان عیدتون مبارک
مادرش مهرانو بغل کرد و گفت:چه عجب از این طرفا؟
مهران:اومدیم عید دیدنی دیگه مادر من!
مادرش لبخندی زد و گفت:خوب کاری کردی! فکر نمیکردم امروز اینجا ببینمت!
اصلا انگار نه انگار من اونجا بودم یه قدم ازشون فاصله گرفتم.مهران تو بغلم مامانش نیم نگاهی به من کرد و گفت:خاله هم اینجاست؟
مادرش اونو از خودش جدا کرد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:اره!
همین که دیدم چشمش به من افتاد سرمو کج کردم و گفتم:سلام! عیدتون مبارک!
بازوی مهرانو گرفت و خیلی رسمی و خشک گفت:سلام! عید تو هم مبارک!
لبامو با استرس یه کم روی هم فشار دادم معلوم بود که سر صلح نداره از اون ادمایی بود که تا زهرشو نمیریخت اروم نمیشد.خدا رو شکر مهران از اون بچه ننه ها نبود.
مادرش نگاهی سر تا پای من کرد و بعد با لبخند رو کرد به مهران و. گفت:بریم پیش بقیه!
یه جوری میگفت انگار از مهران میخواست منو همینجا بذاره و خودش تنهایی دنبال مامانش بره!
البته مهران کم لطفی نکرد کیفمو از دستمو گرفت و دستشو حلقه کرد دور شونمو گفت:بریم!
حرصو میشد تو چشمای مادرش دید همین جا جلو رفت مهران دستشو باز کرد و بهم لبخند زد . با نگرانی نگاهش کردم وارد سالن پذیرایی شدیم که یه دست مبل سلطنتی زرشکی رنگ وسط سالن چیده بودن دیوارای خونه سفید بود و پرده ها هم زشکی روی دیوار هم چند تا تابلوی نقاشی با قاب طلایی همرنگ چوب مبلا نصب شده بود.
به ادمایی که نشسته بودن روی مبل نگاه کردم بینشون فقط بابای مهرانو میشناختم. یه دختر جوون هم بود که با اون نفرتی که تو چشماش میدیدم مطمئن بودم همون دختر خاله مهرانه! قیافه خوبی داشت مخصوصا چشمای خاکستری رنگ درشتش خیلی به چشم می اومد ولی بینی عمل کرده و لبای پروتز شدش تو ذوق میزد ارایش غلیظش نا خود اگاه منو یاد دلقکای سیرک انداخت بی اختیار لبخندی رو لبام نشست به تبعیت از مهران با همه سلام کردم اینطور که معلوم بود هیچکس به جز مهران از حضور من خوشحال نبود. همین باعث میشد معذب باشم. نشستم روی مبل تا اونجا می میتونستم خودمو به مهران نزدیک کرده بودم اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.دختر خاله مهران درست رو به روی من بود مادر مهران هم اومد و نشست کنار من!از یه طرف هم زنی که فهمیده بودم خاله مهرانه بهم زل زده بود حس میکردم تو میدون جنگ گیر افتادم و از همه طرف محاصره شدم.
خاله مهران گفت:مهران جا معرفی نمیکنی؟
بعد به من اشاره کرد . مهران لبخندی زد و گفت:خاله جون ایشون آواست مامان حتما براتون تعریف کرده.
خالش با اکراه اگاهی به من کرد و گفت:حالا چرا اینقدر بی سر و صدا خاله؟
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:مامان اینجوری خواسته!
نادیا گفت:الان کجا زندگی میکنی آوا جون!
مردد به مهران نگاه کردم. مهران دستشو دور بازوم حلقه کرده و گفت:الان پیش همیم!
مامان مهران گفت:آوا طبقه بالای مهران زندگی میکنه!خونوادش تهران نیستن
مهران گفت:نه مامان آوا اومده پایین تو یه خونه ایم.
رنگ مامان مهران به وضوح پرید.
نادیا با حرص گفت:پس دیگه عروسی لازم نیست.
مهران گفت:شاید ما الانم زن و شوهر محسوب بشیم ولی این باعث نمیشه عروسی نگیریم.
لبمو گزیدم نمیخواستم مهران همه چیزو کامل توضیح بده.نادیا در حالی که سعی میکرد جلوی عصبانیتشو بگیره با تمسخر گفت:هر جور خودتون راحتین!
تکیه دادم به صندلی خاله مهران گفت:چند ساله؟
من:19!
سرشو تکون داد و گفت:اختلاف سنیتون خیلی زیاده!
لبامو رو هم فشردم ادامه داد:نادیا 25 سالشه!
یعنی میخواست بگه دختر من بیشتر به مهران میخوره.من با قصد صلح اومده بودم ولی انگار اونا اینو نمیخواستن باید مثله خودشون رفتار میکردم و اگر نه رو کولم سوار میشدن زیر چشمی به نادیا نگاه کردم و گفتم:بله تعریف دخترتونو شنیدم.
نادیا لبخند کجی زد و گفت:نمیدونستم مهران از منم تعریف میکنه!
مهران با تعجب نگاهش کرد . گفتم:از مهران زیاد چیزی نشنیدم از یکی از دوستاش شنیدم .
سرمو یه کم تکون دادم و گفتم:اسمش چی بود؟
با پوزخندی بهش خیره شدم و گفتم:اهان انگار امیر بود.
رو کردم به مهران و گفتم:درسته؟
مهران نیشخندی زد و گفت:اره خودش بود.
ابروهامو دادم بالا و به نادیا نگاه کردم رنگش پریده بود. همین واسه خفه کردنش کافی بود ولی یه حسی قلقلکم میداد که دهن همشونو ببندم گفتم:مثه این که افتاده زندان خبر داری چرا؟
خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه من از کجا باید بدونم!
من:گفتم شاید بشناسیش!
خاله مهران گفت:اخه دختر من با دوستای مهران چی کار داره؟! لابد دوستش هم از خود مهران شنیده.
مهران گفت:نه خاله با نادیا اشنایی دورادور داشته!
نادیا گفت:نه بابا فکر کنم منو با یه نادیای دیگه اشتباه گرفته مهران چشماشو ریز کرد و گفت:نه اتفاقا میدونست که دختر خالمی!
نادیا حسابی دست پاچه شده بود ولی حس کردم مهران داره زیاده روی میکنه همون موقع باباش گفت:مهران بیا اینطرف باهات کار دارم!
مهران جا به جا شد دیگه هیچ محافظی نداشتم باید خودم از پسشون بر می اومدم.
مامان مهران گفت:میبینی خواهر!
خاله مهران به من نگاه کرد و سرشو با تاسف تکون داد.
بعد گفت:پاشیو بریم بهات یه کاری دارم. بعد هر دو از جاشون بلند شدن و از سالن رفتن بیرون.
حداقل اگه زیر پوستی ازم بدشون می اومد راحت تر میشد تحملشون کرد ولی اینا شمشیرو از رو بسته بودن. هر چند من به این چیزا عادت داشتم خوب میدونستم باید چطور گیلیممو از اب بیرون بکشم.با این حال اون لحظه ترجیح دادم سکوت کنم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
نادیا از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و گفت:مثه این که تو هم امیرو میشناسی!
من:شناختن که نه چند بار همران مهران باهاش برخورد داشتم .
رو کلمه همران مهران تاکید کردم. پوزخندی زد و سرشو اورد نزدیک و گفت:فکر نکن بازی رو بردی!
با تعجب گفتم:بازی؟
به مهران اشاره کرد و گفت:اون مال منه!
با اخم گفتم:ببینید نادیا خانوم اولا که زندگی اگه از نظر شما بازیه از نظر خیلی مهم تره بعدم این که هر کسی به شوهر من نظر داشته باشه با من طرفه! بعد کمرمو صاف کردم که بلند تر از اون به نظر برسم!
پوزخندی زد و گفت:نه خوبه افرین!زد رو شونمو گفت:سرگرمی جالبی هستی عزیزم!
خودمو عقب کشیدم عقب.
خندید. به مهران نگاه کردم داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد.
دختره پر رو راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و میگه شوهرت مال منه!
بعد از دو ساعت بالاخره از دستشون راحت شدم.
با مهران داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفت:نادیا اون موقع چی بهت میگفت؟
من:هیچی چرت و پرت!
لبخندی زد و گفت:خوب جوابشونو دادی!
سرمو انداختم پایینو گفتم:نمیخواستم اینجوری بشه! مامانت هنوزم عصبی بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فکر کردم از این که پسرشو مجبور کردی بره خونشون خوشحال میشه.
من:امیدوارم از من خوشش بیاد!
مهران لپمو کشید و گفت:مگه میشه خوشش نیاد؟!بالاخره خوشش میاد!
لبخند زدم.
گوشی مهران زنگ خورد سرعتشو کم کرد و جواب داد.
_:بله؟
.....
_:سلام ! خوب هستین؟
.....
_:ممنون عید شما هم مبارک!
......
یه نگاهی به من کرد و گفت:آوا هم خوبه سلام میرسونه!
با کنجکاوی نگاهش کردم.
گفت:بله همینجاست چند لحظه گوشی خدمتتون!
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:مامانته!
پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم . مهران گوشی رو تو دستش تکون داد و گفت:بگیر دیگه!
با اکراه گوشی رو گرفتم و با بیحوصلگی گفتم:الو؟
_:سلام دخترم!
حرصم میگرفت وقتی بهم میگفت دخترم چطور میتونست بهم بگه دخترم وقتی حتی یه لحظه هم برام مادری نکرده بود.
خیلی سر گفتم:سلام! خوبین؟
_:مرسی دخترم! تو چطوری؟
من:ممنون! عیدتون مبارک
_:عید تو هم مبارک نمیدونی چقدر خوشحالم که میتونم عیدو بهت تبریک بگم!
لبخند تلخی زدم. یادم اومد فقط موقع عید بود که من لباس نو میپوشیدم یه دست لباس برام میخوریدن طوری که زمستون و تابستونم بشه ازش استفاده کرد البته هیچوقت خودمو برای خرید نمیبردن با سلیقه خودشون یه لباس بزرگ و گشاد میگرفتن و برام می اوردن با این حال همیشه از دیدن همون لباسایی که در برابر لباسای شهاب و بچه های دورو برم عین یه تیکه گونی بود کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم.
تو کل روزای عید فقط یه بار مامانم و خواهرامو میدیدم وقتی هم می اومدن کاری به کار من نداشتن انگار نه انگار خواهرشون اونجاست و خیلی وقته ازشون دور بوده گاهی وقتا مادرم فقط دور از چشم اقاجون منو بغل میکرد و میبوسید اون بوسه ها اون روزا خوشحالم میکرد ولی حالا که بهشون فکر میکردم بی فایده بودن و پر از ترس بودنشونو خوب درک میکردم.
من:ممنون!
_:کاش می اومدی یزد خواهرات خیلی دوست دارن ببیننت!
من:واقعا؟
متوجه نیش کلامم نشد گفت:اره! راستی بهت نگفتم:تو این چند سال سه بار خاله شدی!
این که سعی میکرد منو تو چند تا کلمه تو همه چی سهیم کنه خنده دار بود.گفتم:مبارکه!
_:ایشالا بچه های خودت!
از این حرفش خجالت کشیدم . نیم نگاهی به مهران کردم و گفتم:واسه ما زوده. ما هنوز عروسی نگرفتیم.
_:میدونم ولی ایشالا چند تا بچه سالم خدا بهتون بده!
پوزخند زدم و تو دلم گفتم:لابد همشونم پسر باشن!گفتم:ممنون!
_:حالا میتونین بیاین؟
به مهران نگاه کردم و گفتم:راستش نه نمیتونیم مهران مجبوره بره سر کار!
_:متوجهم بالاخره دکتره کارش سخته!
من:بله!ایشالا تو اولین فرصت میایم!
_:باشه دخترم! راستی برای عروسی تصمیم نگرفتین؟
من:نه هنوز!
_:بهتره زودتر عروسی بگیرین در دهن مردمو نمیشه بست نمیگن که اینا محرمن میگن معلوم نیست چی شده که بدون عروسی رفتن تو یه خونه زندگی میکنن!
دهن مردم ،دهن مردم اگه این مردم نبودن زندگی بهشت بود.پوفی کردم و گفتم:باشه!
_:ایشالا هر چه زودتر تو لباس عروس ببینمت!
من:ممنون!
_:خب دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم خوشحال شدم صداتو شنیدم گاهی وقتا بهم زنگ بزن!
من:باشه !
_:خدافظ دخترم
من:خدافظ
گوشی رو قطع کردم مهران گفت:اب بدنت تحلیل رفته؟
من:چی؟
لبخندی زد و گفت:زیادی خشک حرف میزنی!
من:انتظار داشتی از خوشحالی بال دربیارم؟
_:سعی کن ببخشیشون حداقل مادرتو!
اهی کشیدم و گفتم:کاش به سادگی گفتنش بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به هر حال اگه این اتفاقا نمی افتاد ما با هم ازدواج نمیکردیم
لبخندی زدم و گفتم:اره خب این یکی پیامدش عالی بود!
چشمکی زد و گفت:پس یه کم کوتاه بیا!
سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:فعلا نمیخوام به این چیزا فکر کنم.
مهران از دید و بازدید عید خوشش نمی اومد منم عادت به این کار نداشتم برای همین بعد از خونه مادرش فقط به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر زدیم. بعد از اون هم برای این که از تعطیلاتمون استفاده کرده باشیم برای چند روزی رفتیم همدان .
تعطیلات عید خیلی زود برام تموم شد بعد از چند سال دوباره عیدو حس کردم . تو مدتی که تهران بودم زورای عید نه تنها کارم کم نمیشد بلکه دوبرابر هم باید کار میکردم خیلی وقت بود نه سفره هقت سین دیده بودم و نه از هوای بهاری لذت برده بودم ولی این عید یه عید واقعی بود.
عصر روز چهاردهم بود که تازه رسیدیم خونه. از مهران خواسته بودم که با ماشین بریم مسافرت چون از هواپیما میترسیدم ولی همین حسابی خستش کرده بود.مهران ماشینو خاموش کرد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:بالاخره رسیدیم!
لبخندی زدم و گفتم:سلام خونه!
مهران یه نگاهی به حیاط کرد و گفت:راست میگن هیچ جا خونه ادم نمیشه!
لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوش گذشت ممنون!
مهران چشمکی زد و گفت:به من بیشتر خوش گذشت!
خندیدم.
مهران در ماشینو باز کرد و گفت: بریم که از فردا روز از نو و روزی از نو!
با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه!
چمدونو گذاشتم کنار در مهران همون طور که میرفت تو اتاق دکمه های لباسشو باز کرد و گفت:من میرم بخوابم!
شالمو از سرم در اوردم و نشستم رو صندلی دستامو بردم بالا و تا اونجا که میتونستم کشیدمشون.
این مسافرت باعث شده بود بیشتر مهرانو بشناسم.حالا دیگه همه اخلاقاش دستم اومده بود راحت باهاشون خودمو وقف میدادم.
دکمه های مانتومو باز کردم و گوشیمو که تمام طول مسافرت از ترس اون مزاحم خاموش کرده بودم از جیبم بیرون اوردم.
اخرین باری که بهم مسیج داده بود دو روز بعد از رفتنمون به همدان بود وقتی بهم گفت:تعطیلات خوش بگذره مطمئن شدم که اشناست.
هنوز نمیدونستم قصدش چیه اذیت کردن من یا خراب کردن رابطه منو مهران هر چیزی که بود نمیذاشتم این کارو بکنه.بعد از این که بهش زنگ زدم بهم گفته بود تلاش نکنم بشناسمش مشکل اینجا بود که من اصلا نمیدونستم زنه یا مرد.
مانتومو تا کردم و گوشی رو گذاشتم روش واقعا خسته بودم حتی حال این که برم تو اتاقو نداشتم. همون موقع صدای مهران اومد:آوا؟
سرمو بردگردوندم گفت:گفتم میرم بخوابم!
لبخندی زدم و گفتم:خوب بخوابی!
اخمی کرد و گفت:نه انگار منظورمو نفهمیدی!
با تعجب نگاهش کردم!
لبخندی زد و گفت:من بدون زنم خوابم نمیبره!
خندیدم و گفتم:بالشتم یا پتو؟
تکیه داد به دیوار و گفت:نه خیر شما عروسک تو بغلی منی!
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:خجالت نمیکشی عین پسر بچه ها باید بیام بخوابونمت؟!
با هم رفتیم تو اتاق . ولی اونقدر خسته بودم که خیلی زودتر از مهران خوابم برد.
حس کردم یه چیزی تو گوشم داره وول میخوره با ترس چشمامو باز کردم و در حالی که دستمو محکم به گوشم میزدم نیم خیز شدم مهران که نشسته بود بالای سرم یه دفعه زد زیر خنده!
هنزو تو خوابو بیداری بودم مهران داشت میخندید تازه متوجه شدم که موهامو گرفته و فرو کرده تو گوشم.
هنوز داشت میخندیدم با حرص گفتم:دیوونه! اینجوری ادمو از خواب بیدار میکنن
همون طور که میخندید گفت:موهات بلند شده اوا!
بالشت رو زدم تو صورتش.
بالشتو از دستم گرفت و گفت:باشه باشه من تسلیم!
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمامو بستم حس کردم دوباره داره میاد بالای سرم چشمامو باز کردم و گفتم:اگه بخوای اذیت کنی خودت میدونی! دراز کشید کنارم و با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر من که از تو خسته تر بودم دیگه خوابم نمیاد!
نگاهش کردم و گفتم:خب دست من نیست خوابم میاد!
دستشو کشید تو موهامو گفت:میگم حالا که موهات داره بلند میشه میتونیم زودتر عروسی بگیریم!
لبخند زدم .عروس شدن و لباس سفید وشیدن رو دوست داشتم مثله هر دختر دیگه ای هر چند عروسی گرفتن فرقی به حال منو مهران نداشت ولی اون جشنی که به عنوان جشن عروسی بود رو دوست داشتم.
مهران گفت:سکوت علامت رضاست!
من:خب چرا راضی نباشم؟
_:والا کی از من بهتر!
با خنده گفتم:بچه پر رو!
دستشو گذاشت زیر سرشو گفت:بعد از امتحانات جشن میگیریم!
من:امتحان چی؟
_:به! دستت درد نکنه دیگه! یادت نیست باید امتحان بدی؟
تازه یادم اومد برای امتحانات پایان دوره راهنمایی ثبت نام کردم.
من:اخ! بازم درس!
اخمی کرد و گفت:نداشتیما! این که تازه اولشه!
من:من اصلا حوصله درس خوندن ندارم!
جدی شد و گفت:یعنی چی که ندارم؟
از فردا کتاباتو میخرم!بعد از امتحانات بلا فاصله باید درسای دبیرستانو شروع کنی فهمیدی؟!
من:حالا چه فرقی داره! من که دارم پیش تو کار میکنم درس خوندن لازم ندارم!
مهران با جدیت تمام زل زد تو چشمامو گفت:یعنی چی؟
من:اخه سخته!
لبخندی زد و گفت:هر کار بزرگی سختی داره!
من:این زیادی بزرگه!
_:لوس نشو!
اه کشیدم بغلم کرد و گفت:اگه درس بخونی بیشتر دوست دارم!
من:مگه الان نداری؟
_:چرا ولی اونجوری بیشتر بهت افتخار میکنم. بچه هامونم همین طور.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:یعنی اگه اینجوری بمونم بهم افتخار نمیکنن!
_:منظورم این نبود!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:ولی انگار همین بود.خب حقم داری!
با لحن معترضانه ای گفت:آوا!
راست میگفت بچه های من دلشونو به چی خوش میکردن؟!به خاله هاشون یا دوتا مادربزرگشون که هر کدوم یه جور مایه ی عذاب بودن. شایدم به گذشته خوب مادرشون!اصلا من چی داشتم که واسه بچه هام از بچگیام تعریف کنم!من مادر خوبی نمیشدم.خوب بود حداقل میتونستم مامانمو بهشون نشون بدم و اون یه مدتی که تنهایی زندگی میکردمو ازشون مخفی کنم!یه لحظه خندم گرفت اصلا مگه من چند تا بچه قرار بود داشته باشم؟!مهران راست میگفت دلم نمیخواست بچه ها بچه هایی که بعدا قرار بود مادرشون بشم جلوی دوستاشون نتونن از تحصیلات مادرشون حرف بزنن!
نگاهش کردم و گفتم:باشه!
لبخندی زد و گفت:اشتی؟
من:قهر نکردم!
منو بوسید و گفت:افرین خانوم کوچولوی خوش اخلاق!
لبخند زدم.
_:خب حالا راستشو بگو ببینم واسه بچه داشتن نظرت عوض شد یا واسه درس خوندن!
با تعجب گفتم:مهران! چی داری میگی!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:خب بالاخره که باید مامان شی!
از جام بلند شدم و گفتم:دیوونه شدی؟
خندید و گفت:بابا من سنی ازم گذشته پس کی قراره بابا بشم؟
با اخم گفتم:مگه نمیخوای درس بخونم!
_:صد در صد!
من:پس حرف بچه رو نزن!تازه تو که نمیخوای بچت تو عروسیت باشه!
خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبیه!
من:مهران!
دراز کشید رو تخت و با خنده گفت:باشه! صبر میکنم ولی فقط تا بعد از عروسی.سرشو اورد بالا و گفت:چطوره اخر این هفته ترتیب جشنو بدیم!
اینبار جیغ زدم:مهران...
همون طور که میخندید گفت:حرص میخوری خوشگل تر میشی!
لبامو جمع کردم با یه اخم مصنوعی از اتاق رفتم بیرون. این که چی شده که مهران به فکر بچه بیفته رو نمیدونستم فقط میدونستم الان وقتش نیست. من هنوز برای همسر بودن ادم کاملی نبودم چه برسه به مادر شدن.
ساعت هفت صبح بود به خاظر خوابی که دیروز عصر رفته بودم بعد از نماز دیگه خوابم نبرد.
از جام بلند شدم و صبحونه رو اماده کردم و مهران رو صدا زدم از امروز باید میرفت سر کار.
بعد از این که اون رفت منم یه کم خونهد رو جمع و جور کردم و وسایل و لباسایی که تو چمدون بود رو گذاشتم سر جاش!
داشتم تو اشپزخونه ناهار درست میکردم که صدای زنگ تلفنم بلند شد دیگه میدونستم کسی جز اون مزاحمه بهم زنگ نمیزنه همین که دکمه پاسخ رو فشار دادم قطع کرد. باید سر از کارش در می اوردم دیگه کم کم داشت اعصابمو به هم میریخت. همون موقع مسیج داد پیامو باز کردم نوشته بود:چند روزی بود گوشیتو خاموش کرده بود! فکر کردی دست از سرت بر میدارم
اولین باری بود که جوابشو میدادم براش فرستادم:شما؟
_:مهم نیست من کیم!
من:اتفاقا خیلی هم مهمه چرا مزاحم من میشی
_:کم کم داشتم فکر میکردم دارم واسه یه روح پیام میدم!
من:ببین زندگی من خیلی خیلی خوبه! به کوری چشم تو و هر کسی که نمیتونه ببینه!
_:بر منکرش لعنت ولی یادت که نرفته تو از کجا اومدی!اخرشم جات تو خیابونه! تنهای تنها بدون هیچ مهرانی. البته فعلا میتونی از ماه عسل زندگیت لذت ببری!
من:به همین خیال باش!فکر نکنم ترسویی مثله تو که حتی نمیتونه خودشو نشون بده بتونه زندگی منو به هم بریزه!
_:واقعا؟مطمئنی؟
من:شک نکن! حالا هم برای بار اخر بهت میگم دیگه مزاحم من نشو!
دوباره گوشیمو خاموش کردم.یه حسی بهم میگفت یا نادیا یا گلسا پشت این مسئلن!چون اونا بودن که منو رقیب خودشون میدونستن!
گوشیمو گذاشتم تو خونه و رفتم مطب وقتی وارد ساختمون شدم دیدم یه اقایی اره وسایل گلسا رو جمع میکنه.گفتم:ببخشید اقا چی کار میکنین؟
بدون این که دست از کار بکشه گفت:خانوم دکتر منو فرستادن که وسایلشونو ببرم!
با لبخند گفتم:مگه قراره از اینجا برن؟
_:بله خانوم!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه به کاراتون برسید. اگه لازم بود بگین پرونده مریضاشونم بهتون تحویل میدم!
_:اگه زحمتی نیست لطف میکنین خانوم!
پرونده ها رو هم دادم دست مرده. خوشحال بودم که دیگه گلسا رو نمیبینم در عین حال که همیشه میخواست خودشو متشخص نشون بده ولی خیلی ادم نچسبی بود علاوه بر اون حالا که با مهران ازدواج کرده بودم دلم نمیخواست دخترایی که بهش علاقه دارن دورو برش باشن چون میدونستم حسادت زنا از هر چیزی خطر ناک تره و نمیخواستم زندگیم به خاطر حسادت یکی مثله گلسا خراب شه!
کار كارگري كه داشت وسايل گلسا رو ميبرد كم كم داشت تموم ميشد ساعت چهار و نيم بود مريضا هم اومده بودن ولي خبري از مهران نبود سرگرم پرونده ها بودم كه يكي از بيمارا پرسيد:خانوم پس اين دكتر كي مياد؟
سرمو بالا اوردم يه نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:سابقه نداشتن كه دير بيان شايد كارشون تو بيمارستان طول كشيده.مطمئن باشيد كم كم پيداشون ميشه.
مرد جووني كه تمام مدت با اخم به حرفام گوش ميداد با لحن اعتراض اميزي گفت:يعني چي خانوم ميدونين من از چند هفته پيش وقت گرفتم؟
نگاهي به ساعت مچيش انداخت و گفت:نيم ساعت پيش هم نوبت داشتم.
من:من واقعا متاسفم اقا باور كنيد منم نميدونم دكتر كجاست.
خانومي كه بحثو شروع كرده بود گفت:يعني يه شماره از ايشون ندارين كه يه تماسي بگيرين بپرسين كجا موندن؟
من:باشه خانوم من تماس ميگيرم!
با تعجب نگاهم كرد بعد با حرص با روشو از من گرفت و خطاب به اون پسره گفت:انگار ما الافيم يعني به فكر خودش نرسيد كه زنگ بزنه?
پسره سري تكون داد و گفت:چي بگم والا!
از اين حرفا زياد ميشنيدم ترجيح ميدادم جاي ناراحت يا عصباني شدن نشنيده بگيرمشون.گوشي تلفن رو برداشتم كه شماره مهرانو بگيرم همون موقع كارگري كه تو اتاق گلسا بود بيرون اومد و گفت:خانوم كار من ديگه تموم شد.
سرمو تكون دادم و گفتم خسته نباشيد.
_:سلامت باشيد .خداحافظتون!
من:به سلامت.
با نگاهم بدرقش كردم تمام اثار گلسا از اونجا پاك شد حتي دفتري كه توش نوبتاشو مينوشتم.در كل حس خوبي داشتم.با خيال راحت و اب پرتقالي كه رو ميز بود رو برداشتم و سر كشيدم وقتي تموم شد با ديدن اون يكي دستم روي تلفن تازه يادم اومد ميخواستم به مهران زنگ بزنم .زير چشمي به اون دو نفري كه منتظر نشسته بودن نگاه كردم چهره هر دو عصبي بود.دوباره رفتم سراغ تلفن .هنوز شماره رو كامل نگرفته بودم كه مهران از در وارد شد.
اول به من سلام كرد منم از جام بلند شدم بعد رو كرد به اونا و گفت:سلام ببخشيد دير شد كاري پيش اومد.
منتظر جواب اونا نشد اومد سمت ميز من و پلاستيك مشكي كه دستش بود رو گذاشت روي ميز و گفت:پدرم در اومد تا پيداشون كنم.
نميدونستم از چي داره حرف ميزنه با تعجب نگاهش كردم ولي چيزي نگفت و با اشاره به پسري كه نوبتش بود رفت تو اتاق اونم دنبالش وارد اتاق شد.
پلاستيكو باز كردم به جز من اون خانومي كه نشسته بود هم با كنجكاوي داشت نگاه ميكرد.وقتي كتاباي درسي رو توش ديدم بستمش و گذاشتمش تو كمد.حتي فكر سختي درس خوندن هم خستم ميكرد.
سرمو اوردم بالا ولي اون زن هنوز داشت نگاه ميكرد لبخندي زدمو گفتم:امان از دست اين مردا!
انگار يه دفعه گل از گلش شكفت گفت:شما همسر دكتري?
لبخندي زدم و گفتم :بله يه ماهي ميشه عقد كرديم.
با ذوق گفت:واقعا?مباركه.
من :ممنون.
_:ببخشيد فضولي ميكنم شما چند وقته دكترو ميشناسيد?
تو كه ميدوني اين كار فضوليه پس چرا باز انجامش ميدي؟گفتم:قبل از اين كه كارمو اينجا شروع كنم.
سرشو تكون داد قبل از اين كه فرصت كنه سوال بعديشو بپرسه از جام بلند شدم و رفتم تو ابدارخونه.
*********
مهران
چون دير رسيده بودم مجبور شدم تمام وقت تو اتاق بمونم تا وقت كم نيارم!ميدونستم گلسا امروز واسه بردن وسايلش مياد دلم ميخواست با چشماي خودم رفتنشو از اينجا ببينم.هر چند قرار بود فردا بياد محضر تا رسما سهمشو بخرم و دوباره همه ي اين مطب فقط مال من بشه اما ديدنش موقع جمع كردن وسايلش يه لطف ديگه داشت.
با تموم شدن مريضا منم وسايلمو جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم!اوا داشت چايي ميخورد.با ديدن من لبخند زد ليوانو از دستش گرفتم و با بيسكوييتي كه رو ميز بود خوردمش ميدونستم از اين كارم خوشش مياد چون خبر داشت كه من يه كم زيادي رو غذا و بهداشت حساسم يه جوري با اين كارم متوجه ميشد كه چقدر واسم مهمه و واقعا هم بود.اوا فوق العاده بود مخصوصا اون نيمه اي كه بعد از عقد باهاش كشف كرده بودم اون يه خانوم تمام عيار براي من بود.
لبخندي زد و از جاش بلند شد.
ليوانو گذاشتم رو ميز و گفتم:كتابا يادت نره.
_:نه حواسم هست.
اينو گفت و از تو كمد برشون داشت.به اتاق سابق گلسا اشاره كردم و گفتم:وسايلشو برد?
سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت:يه اقاي اول وقت اومد و بردشون تو راهرو نديديش?
احتمالا از اون يكي اسانسور استفاده كرده بود.براي همين كسي رو نديده بودم ولي جالب اينجا بود كه گلسا خودش نيومده بود حتما پذيرفتن اين شكست براش سخت بود.لبخندي زدم و گفتم:خب ديگه بريم.
امتحانای آوا از 28 اردیبهشت یعنی دقیقا روز تولد من شروع میشد.اون یکی اتاقو واسش اماده کرده بودم تا با خیال راحت بتونه درس بخونه.
با کمک اقای حیدری یه موسسه پیدا کرده بودم تا بتونم براش یه مدرک دیپلم معتبر بخرم نمیخواستم وقتش سر گرفتن دیپلم هدر بره اگه میتونست از صد کنکور رد بشه یعنی این که اون مدرک به اندازه کافی سندیت داره. میدونستم از این چیزا سر در نمیاره بهش گفته بودم که یه جایی هست که فقط باید بره امتحان بده و برگرده اونم قبول کرده بود.
آوا داشت تو اتاق درس میخوند که تلفنش زنگ خورد مجله رو کنار گذاشتم و رفتم سراغ گوشیش . پیامی که اومده بود رو باز کردم.
_:سلام خانومی!اس دادم بگم سرم شلوغ بود فکر نکن دست از سرت برداشتم.
با تعجب به شماره نگاه کردم چقدر برام اشنا بود.
یه بار دیگه پیامو خوندم یادم نمی اومد ایشن مشاره کیه . گوشیمو برداشتم و لیستمو چک کردم با دیدن اسم عاطفه رو گوشی جا خوردم.
اون شماره آوا رو از کجا پیدا کرده بود؟
گوشی اوا رو گرفتم دستم و رفتم تو اتاق سرشو تو کتابا بود . من:آوا؟
سرشو اورد بالا و با نا امیدی گفت:سخته!
من:چی؟
رفتم نزدیک میز دیدم چهار زانو نشسته رو صندلی لبخند زدم کتاب ریاضیشو چرخوند سمتم و به یکی از مسئله ها اشاره کرد و گفت:من ریاضیم اصلا خوب نیست.
مسئله ساده ای بود حداقل برای من ولی اون همین قدر درس خونده بود با دور بودنش از مدرسه بعید نبود یه مسئله ریاضی سوم راهنمایی رو نتونه حل کنه. جوابو براش توضیح دادم .
یه ذره نگاهم کرد سرشو تکون داد و گفت:اها!
به صورتش نگاه کردم و گفتم:یاد گرفتی؟
مدادشو کشید تو موهاشو گفت:اره!
گوشیش رو گرفتم دستش و گفتم:این کیه بهت اس میده؟
با تعجب گفت:کی؟
گوشی رو گرفتم سمتش.یه نگاه به صفحه کرد و پوفی کرد و گفت:این؟مزاحمه!
من:چی میگه؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چه میدونم مزاحمه دیگه!
نگاهش کردم از جاش بلند شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:همش میگه از زندگیت با مهران لذت ببر قراره زود تموم شه و از این حرفا!
من:بیخود کرده!
سرشو گرفت بالا و گفت:فکر کنم نادیاست!اخه بهش میاد!
لبخند زدم میدونستم که نادیا نیست هر چند عاطفه هم کم از نادیا نداشت.
اون یکی از دخترایی بود که امیر برام فرستاده بود خودش میگفت برای پول این کارو نمیکنه میگفت از این کار خوشش میاد اوایل فکر میکردم میخواد با این کار غرورشو حفظ کنه اما وقتی فهمیدم اون دختر دوست بابامه شکه شدم. پدرش یکی از بزرگترین تاجرای تهران بود. همون موقع بود که با وجود وابستگی زیادی که بهش پیدا کرده بودم ولش کردم اگه بابا چیزی از این موضوع میفهمید حتما منو میکشت اما از حق نگذریم اون به معنای واقعی کلمه جذاب بود هم قیافه خوبی داشت هم هیکلش بی نقص بود از اون گذشته خوب میدونست چطور باید با یه مرد رفتار کنه بودن با اون کاملا منو راضی میکرد بعد از اون همیشه دنبال کسی میگشتم که حداقل یه کم شبیه اون باشه ولی کسی رو پیدا نکرده بودم.
دستمو کشیدم تو پیشونیم به چی داشتم فکر میکردم اونم جزو گذشته ای بود که قبل از اوا وجود داشت و باید پاک میشد.
اوا رو بلند کردم و نشوندم روی میز و گفتم:فردا واست یه شماره جدید میخرم!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!خودمم خسته شدم از دستش!
من:به حرفاش توجه نکن!
لبخندی زد و گفت:نمیکنم!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:اصلا تو دلت میاد منو ول کنی بری؟
لباشو بوسیدم و گفتم:معلومه که نه!
خندید و گفت:خب من خیالم راحته دیگه!
از روی میز بلندش کردم و گفتم:دیگه درس بسه!
سرشو به علامت تایید تکون داد همون طور که تو بغلم بود رفتیم تو اتاق خواب.
همون طور که داشتم میبوسیدمش چشمامو باز کردم نمیدونم چرا تا نگاهش میکردم جای اون عاطفه رو میدیدم.
با تعجب نگاهش کردم دوباره متوجه چشمای سیاهش شدم خودمو عقب کشیدم با تعجب نگاهم کرد .
دستمو کشیدم رو صورتم.با تعجب گفت:چی شد؟
بدون این که نگاهش کنم خوابیدم سر جام و گفتم:ببخشید سرم درد میکنه!
از جاش بلند شد و گفت:خوبی؟
من:اره فقط بهتره بیخیال شیم.
اومد بالا سرم و گفت:باشه!اگه حالت خوب نیست بریم دکتر.
من:نه خستم!
با نگرانی گفت:سرت گیج میره؟
نگاهم کردم و لبخند زدم کشیدمش تو بغلمو گفتم:نه نگران نباش! بگیر بخواب.
قبل از این که چیزی بگه چشمامو بستم اونم حرفی نزد.
خوابم نمیبرد .دوباره فکر اون دختره افتاده بود تو سرم .افتاد. به اوا نگاه کردم این دختر چقد زود خوابش میبرد.این اتفاق نباید می افتاد حتی فکر کردن به اونم یه جور خیانت به اوا بود .
لبمو گزیدم عاطفه تنها دختری بود که گاهی دلم واسش تنگ میشد.
از جام بلند شدم و نشستم لبه تخت. نیم نگاهی به اوا انداختم خم شدم و گونشو بوسیدم یه کم جا به جا شد بلند شدم و رفتم تو حمام داشتم کلافه میشدم .
وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم اوا نشسته رو تخت .
در حالی که موهامو خشک میکردم رفتم سمتش و گفتم:بیداری!
با چشمای خواب الود نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
من:اره خوبم! رفتم حمام حالم بهتر شد.
چشمای نیمه بازشو دوخت به منو گفت:کی ساعت یک میره حمام؟!
شونمو انداختم بالا دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت:مطمئنی خوبی؟
دستشو گرفتم و گفتم:اره!
دراز کشید سر جاس نگاهش کردم و گفتم:نمیدونی این مزاحمه شمارتو از کجا اورده؟
موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:نه!میگم یه چیزی بیا با گوشی تو زنگ بزنیم بهش ببینیم کیه!
اصلا نمیخواستم بفهمه من عاطفه رو از قبل میشناسم . گفتم:نه نه لازم نیست!
متوجه شتاب زدگی من شد تا تعجب گفت :چرا؟
من:اینجوری بیشتر واسمون مزاحمت درست میکنه!
_:کسی که اینقدر خوب تورو میشناسه و شماره منو داره پس شماره تو رو هم داره.بهش زنگ بزن شاید دست برداره
من:نه لازم نیست شمارتو عوض کنم از دستش خلاص میشیم.
_:اگه باز شمارمو پیدا کرد چی؟
من:نه پیدا نمیکنه!
_:این که یه بار پیدا کرده خب دوباره هم پیدا میکنه! زنگ بزن ببین کیه خیالمون راحت شه.
عجب گیری داده بود امشب با حرص گفتم:باشه باشه فردا بهش زنگ میزنم بگیر بخواب.
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
پشتمو کردم بهش و گفتم:بخواب دیگه!
خودم هم به هر سختی بود بالاخره خوابیدم.
صبح با صدای آوا از خواب بیدار شدم
_:مهران پاشو دیرت شده!
چشمامو باز کردم. اوا بالای سرم بود گفت:ساعت هفت و نیمه!
از جام بلند شدم هنوز خسته بودم.
دستمو کشید و گفت:پاشو چایی رو میز یخ کرد.
من:باشه!
_:حالت خوبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم بلند شدم و گفتم:بریم!
داشتیم صبحونه میخوردیم آوا زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد سرمو اوردم بالا و گفتم:چی پیدا کردی؟
_:ها؟
لبخندی زدم و گفتم:تو صورتم چیزی هست؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه!
من:پس چی؟
_:هیچی!به نظر نگرانی!
من:نگران چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم! شاید اون مزاحمه!
من:نه!نگرانی نداره یه ادم مرضه شمارتو که عوض کنی دیگه مزاحمت نمیشه!
کاملا از لحنم معلوم بود دارم دروغ میگم.یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:میدونی کیه؟
من:نه! احتمالا همون نادیاست!
ابروهاشو داد بالا و گفت:باشه!
این یعنی یه کلمه از حرفامو هم باور نکرده ولی باز جای شکرش باقی بود که نیفتاده رو دنده مچ گیری.
از جام بلند شدم و گفتم:من دیگه میرم!تو هم بشین درستو بخون!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
ازش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
دیگه طاقتم تموم شده بود شماره عاطفه رو گرفتم هنوز یه زنگ کامل نخورده بود که جواب داد انگار متنظر تماس من بود.
_:چه عجب بالاخره زنگ زدی!
با عصبانیت گفتم:واسه چی به زن من زنگ میزنی؟!
خندید و گفت:اوه مثه این که توپتو حسابی پر کرده!بگو ببینم چی بهت گفته؟
من:شماره اونو از کجا اوردی؟
_:اوف بس کن !میدونی چقدر دلم واست تنگ شده؟هر چقدر بهت زنگ میزدم جوابمو نمیدادی.
من:حتما لازم نبوده که جواب نمیدادم.
_:بد اخلاق شدی عزیزم.خانومت خیلی اذیتت میکنه؟
من:ببین یا دیگه مزاحم زندگی من نمیشی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
خنده مستانه ای کرد و گفت:چرا؟آوا خیلی بانمکه. دوست دارم از نزدیک ببینمش!نمیخوای ما رو با هم اشنا کنی؟
من:چی از جون اوا میخوای؟
_:راستش هیچی! من فقط دلم واسه تو تنگ شده.گفتم اگه اونو اذیت کنم بالاخره خبرش به گوشت میرسه و زنگ میزنی!نمیدونی چقدر خوشحال شدم.
من:ببین نمیدونم شماره اوا رو از کجا پیدا کردی ولی بدون با حرفای تو نه میونه منو زنم به هم میریزه نه قراره بین منو تو اتفاقی بیفته!تو بی ارزش تر از اونی بودی که بخوام بیشتر از اون یه مدت با خودم نگهت دارم مطمئنا میدونی واسه چی باهات بودم مگه نه؟!
_:ببینم اوا هم مثه من میتونه سر حالت بیاره!
مقایسه این دو نفر واقعا سخت بود هر کدومشون یه قطب متفاوت بودن. ولی باید جلوی خودمو میگرفتم داشت از نقطه ضعفم استفاده میکرد میدونست اومدنش بی دلیل نیست بازم یه نقشه بود خیلی دوست داشتم بدونم از طرف کی! گفتم:ببین حرفات دیگه واسم هیچ جذابیتی نداره. نه تنها حرفات بلکه خودتم همین طور من حتی یادم نمیاد کی با تو بدون چه برسه به این که یادم بیاد خوب بودی یا نه!پس بهتره خودتو خسته نکنی. خیلی زود هم اوا از دستت راحت میشه مطمئن باش من ساکت نمیشینم تا یه دختر هرزه ی سادیسمی ذهن زنمو خراب کنه.روز خوش!
گوشی رو قطع کردم و انداختمش رو صندلی کنار دستم.عاطفه واسم مهم نبود فقط یه فکر گذرا بود که دیشب اومد و رفت.
*********
آوا
کتاب جغرافیا رو ورق میزدم ولی حوصله خودنشو نداشتم .
کتابو انداختم رو میز و گفتم:ای گندت بزنن درس !
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن از جام بلند شدم بازم اون مزاحم بود و دوباره قبل از این که جوابشو بدم قطع کرد و دنبالش برام مسیج فرستاد.
_:شمارمو داده بودی مهران؟لازم نبود خودش شمارمو داشت.
نمیدونستم از چی داره حرف میزنه . جوابی ندادم دوباره اس داد
_:ماشالا توپشم خوب پر کرده بودی.افرین به تو میگن یه زن نمونه هیچ چیزی رو از شوهرت مخفی نمیکنی!
یعنی مهران بهش زنگ زده بود؟این یعنی اونو میشناخت پس چرا چیزی به من نگفت؟
من:مزاحم من نشو! فکر کنم مهرانم همینو ازت خواسته مگه نه؟
_:اره خب دیگه طرف حسابم خودش میشه! راستی بهت گفت من کیم؟
من:هر کی هستی باش! واسم مهم نیست
_:باشه ولی اگه خواستی ازش بپرس عاطفه کیه حتما تک تک لحظه هایی که باهم بودیمو یادشه! متوجه هستی که!
لبامو رو هم فشردم میخواست منو عصبی کنه.تو این یه مورد جوابی نداشتم که بدم میدونستم مهران با دخترای زیادی بوده . تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که گوشیمو خاموش کنم و منتظر خط جدیدم بمونم!
مهران برای ناهار خونه نیومد میدونستم این روزا کارش زیاد شده لباسامو پوشیدم کتاب فارسیمو برداشتم و گذاشتم و به سمت مطب راهی شدم.
از وقتی گلسا رفته بود مطب خیلی خلوت تر شده بود. طبیعتا کار منم کمتر شده بود هنوز کسی نیومده بود داشتم کتاب میخوندم که مهران وارد شد. از دستش دلخور بودم چرا باید موضوع این دختره رو ازم مخفی میکرد؟!
کیفشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:سلام!
سرمو از رو کتاب بالا نیاوردم گفتم:سلام!
سیم کارت جدیدی که گرفته بود گذاشت جلوم و گفت:اینم خط جدیدت!
من:مرسی!
_:گفته بودم درس مهمه ولی نه اونقدر که دیگه نگاهم نکنی!
سرمو بردم بالا و با بی حوصلگی بهش نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت:چی شده باز؟!
من:چرا بهم نگفتی اون مزاحمو میشناسی؟!
یه تای ابروشو داد بالا!
من:من که تورو میشناسم پس چرا نگفتی اونم یکی از هموناییه که...
حرفمو قطع کرد و گفت:نمیخواستم ذهنت درگیر شه! من گذشته درخشانی ندارم که بخوام تو بهش فکر کنی!
سرمو انداختم پایین و گفتم:پس چرا هول کردی وقتی ازت پرسیدم که میشناسیش؟
دستاشو گذاشت رو میز و گفت:ببینم نکنه حرفاش روت اثر کرده.
لبو یه طرف صورتم جمع کردم.دوست نداشتم به دخترایی که مهران باهاشون بوده فکر کنم. این موضوع خیلی اذیتم میکرد.
خواست یه چیزی بگه که یه نفر وارد مطب شد.
مهران بهش نگاه کرد و گفت:بعدا دربارش حرف میزنیم.
بعد رفت تو اتاقش. خانومی که همراه بچش اومده بودن با تعجب نگاهی به من کرد و اومد سمت میز و گفت:خانوم میشه من واسه بچم امروز وقت داشتم. به در اتاق مهران اشاره کردم و گفتم:بله بفرمایید داخل!
تکیه دادم به صندلی واسم مهم نبود اون دختر کیه یا چی کار با مهران داشته این ناراحتم کرده بود که چرا باهام روراست نبود.
ترجیح دادم چیزی دربارش نگم اگه بینمون شکر اب میشد اون دختر به خواستش میرسید.
تا بعد از شام هیچ حرفی درباره اون مزاحم نزدم مهران که دید سوالی نمیکنم دربارش توضیح نداد دلم میخواست این کارو بکنه!
تلفن زنگ خورد مهران داشت فوتبال نگاه میکرد گوشی رو برداشتم.
من:بله؟
_:سلام !
مامان مهران بود برعکس خودش به گرمی گفتم:سلام مادر جون خوب هستین؟
_:ممنون! مهران خوبه؟
میمرد میگفت خودت خوبی؟من:خوبه ممنون! میخواین گوشی رو بدم بهش؟
_:اگه میشه!
نفسمو فوت کردم و گوشی رو دادم دست مهران با اشاره بهش گفتم که مامانشه!
گوشی رو از دستم گرفت منم نشستم کنارش. اون از مادر خودم اینم از مادر شوهرم. چرا من همیشه کسی بودم که دیگران ازش بدشون می اومد . مگه من چه هیزم تری بهشون فروخته بودم این که منو مهران همدیگه رو دوست داشتیم جرم نبود .با بغض تکیه دادم به مبل و به مهران نگاه کردم
_:باشه!ممنون.
....
_:حتما میایم.واقعا لطف کردی مامان!
....
_:نه مادر من برنامه خاصی نداشتیم. اوا هم خوشحال میشه.
....
_:حتما!
....
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کرد فقط نگاهش میکردم.
_:مامان دعوتمون کرد جشن!
سرمو تکون دادم یعنی نمیتونست به من بگه؟
_:نمیپرسی جشن چی؟
من:چی؟
مهران ابروهاشو داد بالا و گفت:جشن تولد من!
تولد مهران؟پاک یادم رفته بود اخر این هفته تولدشه. لپمو از تو دهنم به دندون گرفتم و گفتم:چه خوب!
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به حق کارای نکرده چند سالی میشه که مامان دیگه فکر جشن گرفتن واسه من نبود.
پوزخندی زدم و گفتم:خب حالا زن گرفتی.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:میدونم باز یه نقشه ای داره!بهم نزدیک شد و گفت:ولی عملی نمیشه!
لبخند محوی زدم.
دستشو انداخت دور گردنمو گفت:چیزی شده؟
دستشو پس زدم و گفتم:نه!
ابروهاشو داد بالا و گفت:نه؟!
از جام بلند شدم و گفتم:من خستم میرم بخوابم!
دوباره بعد از چند وقت بغض گلومو گرفته بود.چرا تمام دنیا علیه من گارد گرفته بود؟یعنی مامانش نمیتونست به من بگه میخواد چی کار کنه؟مطمئن بودم اینجوری میخواد به مهران ثابت کنه بیشتر از من به فکرشه.شایدم میخواست تو جشن منو جلوی بقیه فامیلا تحقیر کنه.هر چی بود نیت خوبی نبود.
با اعلام اغاز سال نو از تلوزیون مهران با تمام توانش منو تو بغلش فشرد.
در حالی که میخندیدم گفتم:آی مهران استخونامو شکستی!
منو بین دستاش جا به جا کرد تا اذیت نشم.لبخند مهربونی زد و گفت:خوب شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:عید مبارک!
پیشونیمو بوسید و گفت:عید تو هم مبارک خانومم!
دستمو دور کمرش حلقه کردم این عید فقط عید سال نو نبود شروع زندگی جدید من کنار مهران بود اون لحظه تنها چیزی که تو ذهنم میگذشت این بود که از خدا بخوام مهران رو همیشه کنارم نگه داره!مهران دستشو برد زیر کوسن کنار مبل و گفت:حالا وقته عیدیه!
بعد یه جعبه کادو پیچ شده از زیر کوسن بیرون اورد جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان گفتم:این مال منه؟
مهران جعبه رو داد دستم و گفت:اره! بازش کن.
جعبه رو تو دستم گرفتم و صورت مهران رو غرق بوسه کردم . واسم مهم نبود که چی میتونه تو اون جعبه باشه مهم این بود که اون جعبه برای من بود.یه دفعه یاد ساعتی افتادم که براش خریده بودم خودمو ازش جدا کردم و از روی مبل بلند شدم و جعبه رو دادم دستش و گفتم:الان میام!
مهران با تعجب نگاهم کرد .رفتم تو اتاق تا ساعتو از کیفم بیرون بیارم. دیدم گوشیم چراغ میزنه وقتی بازش کردم دیدم یه مسیج دارم بازم اون مزاحم بود عجیب بود این چند وقت فقط زنگ میزد هیچی نمیگفت تا به حال واسم پیام نفرستاده بود.وقتی پیامو باز کردم دیدم نوشته:عیدت مبارک دوست عزیز از این لحظه هات خوب لذت ببر!
با تعجب به محتوی پیام نگاه کردم شاید اصلا این طرف اشتباه گرفته بود من هیچوقت دوستی نداشتم. شماره رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. با تعجب یه بار دیگه خودنمش و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.جعبه ساعتو از کیفم در اوردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش به قول مهران اگه اهمیت نمیدادم خودش بیخیال میشد.
ساعتو گرفتم پشتم و باورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم مهران چشم دوخته بود به راهرو با دیدن من گفت:کجا رفتی پس؟
لبخندی زدم و گفتم:رفتم یه چیزی بیارم!
بعد رفتم جلوش ایستادم مهران یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:خب؟
ساعت تو دستمو رو به روش گرفتم و گفتم:اینم از عیدی من!
مهران با تعجب به دستم نگاه کرد! ساعتو جلو تر گرفتم و گفتم:بگیرش دیگه!
مهران جعبه رو باز کرد چند ثانیه به ساعت نگاه کرد بعد گفت:لازم نبود اینو بخری!
یعنی خوشش نیومده بود؟میدونستم قیمت ساعتایی که دستش میکنه خیلی بیشتر از اینه ولی من همینقدر در توانم بود.لبمو گزیدم و گفتم:خوشت نیومد؟
خندید و گفت:خوشم نیومد؟دیوونه شدی؟
من:اخه گفتی لازم نبود!
دستامو گرفت و گفت:فکرشو نمیکردم چنین کاری بکنی!
لبخند محوی زدم و گفتم:ببخشید اگه یه کم ارزون قیمته!
زل زد تو چشمامو گفت:این بهترین عیدیه که تا به حال گرفتم.
بعدساعتو داد دستمو گفتم:خودت ببندش!
لبخندی زدم و نشستم کنارش استین لباسشو بالا زد و ساعتی که روش بسته بود رو باز کرد. ساعتو بستم رو دستش. همون موقع دستمو گرفت و بوسید.دیگه طاقت نداشتم خودمو انداختم تو بغلش . اروم تو گوشم گفت:مرسی عزیزم!
با بغض گفتم:خیلی دوست دارم!
_:منم دوست دارم!
دلم میخواست زمان همونجا متوقف بشه . همه این احساس خوبو مدیون مهران بودم . خدا بالاخره صدامو شنیده بود و بهم رو کرده بود.
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود کنار در ایستاده بودم و گوشی نو ای که مهران برام خریده بود رو گرفته بودم دستم و با دقت داشتم باهاش کار میکردم عادت نداشتم چنین گوشی موبایلی دستم بگیرم.مهران از اتاق بیرون اومد. سرمو گرفتم بالا و گفتم:بریم؟!
کتشو که دستش بود پوشید و گفت:بریم!
با این که میدونستم مهران عادت به دید و بازدید عید نداره ولی ازش خواسته بودم که بریم خونه پدر و مادرش دم میخواست اونا رو هم از خودم راضی نگه دارم دوست نداشتم مهران به خاطر من از خونوادش دور بشه بلکه باید روابطش با اونا بهتر هم میشد.
مهران جلوی یه در خاکستری رنگ نگه داشت . هر دو از ماشین پیاده شدیم لباسمو مرتب کردم و دسته کوتاه کیفمو بین دوتا دستم گرفتم . مهران دستشو گذاشت پت کمرم و گفت:بریم!
به نفس عمیق کشیدم و شونه به شونه مهران رفتیم سمت در. چند ثانیه بعد از این که زنگ زدیم بدون این که کسی جواب بده در باز شد.
مهران وارد خونه شد نگاشو دوخت به ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم و پشت در پارکینگ تو خونه پارک شده بود و گفت:به به جمعشون جمعه فقط ما رو کم داشتن. بعد دستمو گرفت و درو بست من:منظورت چیه؟
_:اراشم لبخندی زد و گفت:خاله اینا اینجان!
من:یعنی دخترخالتم هست؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد. شالمو مرتب کردم مهران لبخندی زد و گفت:نگران نباش تو از اون خیلی خوشگل تری!
لبخندی محوی زدم مهران دستمو تو دستش فشرد و گفت:خب بریم دیگه!
به اطراف نگاه کردم باغچه های بزرگی که دو طرف راهمون بودن اونجا رو بیشتر شبیه باغ کرده بود . رسیدیم به ساختموت اصلی که مثله خونه مهران دو طبقه بود ولی اون دو طبقه کجا و این یکی کجا بالا یه بالکن هلالی داشت که با ستونایی که جلوی خونه بود سرجاش محکم شده بود .روی پشت بوم هم یه افتاب گیر بزرگ گنبدی شکل شیشه ای بود.دیوارا با اجر تیره و سنگایی که به صورتی کثیف میخوردن تزئیین شده بود و پنجره های مستطیل شکلش هم قاب چوبی اشتن. فاصله بین ستون با در چوبی بزرگی که صد در صد در ورودی بود با گلدونایی که پر از گل رز بود پر شده بود. محو تماشای اطرف بودم که یه نفر گفت:بفرمایید تو خوش امدید.
دنبال صدا گشتم که یددم یه خانوم مسن جلوی در ایستاده و به منو مهران لبخند میزنه مهران لبخندی زد و گفت:سلام گلی خانوم ! عیدتون مبارک!
_:عید تو هم مبارک پسرم!
مهران:بچه خوبن؟چطور روز اول عید اینجایین؟
_:راستش بچه هام قبل از عید رفتن مسافرت منم کسی رو نداشتم تو خونه پیشش بمونم گفتم اینجا کمک دست مادرت باشم!
مهران دستشو سمت من دراز کرد و خطاب به اون گفت:آوا!همسرم!
اون زن لبخند مهربونی تو صورتمک پاشید و گفت:بله ذکر و خیرشو شنیدم ماشالا هزارماشالا خیلی خانومه! مبارکتون باشه.
سرمو تکون دادم و با صدای ضعیفی گفتم:سلام!
از جلوی در کنار رفت و گفت:سلام دخترم!
بفرمایید داخل خانوم و اقا تو سالن پذیرایی منتظرن.
همران مهران وارد خونه شدیم داخلم مثل بیرون خونه بزرگ و با شکوه قبل از این که یه نگاه درست و حسابی به اطرف بندازم صدای اشنای مادر مهران رو شنیدم.
_:سلام پسرم!
مهران لبخندی زد و گفت:سلام مامان عیدتون مبارک
مادرش مهرانو بغل کرد و گفت:چه عجب از این طرفا؟
مهران:اومدیم عید دیدنی دیگه مادر من!
مادرش لبخندی زد و گفت:خوب کاری کردی! فکر نمیکردم امروز اینجا ببینمت!
اصلا انگار نه انگار من اونجا بودم یه قدم ازشون فاصله گرفتم.مهران تو بغلم مامانش نیم نگاهی به من کرد و گفت:خاله هم اینجاست؟
مادرش اونو از خودش جدا کرد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:اره!
همین که دیدم چشمش به من افتاد سرمو کج کردم و گفتم:سلام! عیدتون مبارک!
بازوی مهرانو گرفت و خیلی رسمی و خشک گفت:سلام! عید تو هم مبارک!
لبامو با استرس یه کم روی هم فشار دادم معلوم بود که سر صلح نداره از اون ادمایی بود که تا زهرشو نمیریخت اروم نمیشد.خدا رو شکر مهران از اون بچه ننه ها نبود.
مادرش نگاهی سر تا پای من کرد و بعد با لبخند رو کرد به مهران و. گفت:بریم پیش بقیه!
یه جوری میگفت انگار از مهران میخواست منو همینجا بذاره و خودش تنهایی دنبال مامانش بره!
البته مهران کم لطفی نکرد کیفمو از دستمو گرفت و دستشو حلقه کرد دور شونمو گفت:بریم!
حرصو میشد تو چشمای مادرش دید همین جا جلو رفت مهران دستشو باز کرد و بهم لبخند زد . با نگرانی نگاهش کردم وارد سالن پذیرایی شدیم که یه دست مبل سلطنتی زرشکی رنگ وسط سالن چیده بودن دیوارای خونه سفید بود و پرده ها هم زشکی روی دیوار هم چند تا تابلوی نقاشی با قاب طلایی همرنگ چوب مبلا نصب شده بود.
به ادمایی که نشسته بودن روی مبل نگاه کردم بینشون فقط بابای مهرانو میشناختم. یه دختر جوون هم بود که با اون نفرتی که تو چشماش میدیدم مطمئن بودم همون دختر خاله مهرانه! قیافه خوبی داشت مخصوصا چشمای خاکستری رنگ درشتش خیلی به چشم می اومد ولی بینی عمل کرده و لبای پروتز شدش تو ذوق میزد ارایش غلیظش نا خود اگاه منو یاد دلقکای سیرک انداخت بی اختیار لبخندی رو لبام نشست به تبعیت از مهران با همه سلام کردم اینطور که معلوم بود هیچکس به جز مهران از حضور من خوشحال نبود. همین باعث میشد معذب باشم. نشستم روی مبل تا اونجا می میتونستم خودمو به مهران نزدیک کرده بودم اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.دختر خاله مهران درست رو به روی من بود مادر مهران هم اومد و نشست کنار من!از یه طرف هم زنی که فهمیده بودم خاله مهرانه بهم زل زده بود حس میکردم تو میدون جنگ گیر افتادم و از همه طرف محاصره شدم.
خاله مهران گفت:مهران جا معرفی نمیکنی؟
بعد به من اشاره کرد . مهران لبخندی زد و گفت:خاله جون ایشون آواست مامان حتما براتون تعریف کرده.
خالش با اکراه اگاهی به من کرد و گفت:حالا چرا اینقدر بی سر و صدا خاله؟
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:مامان اینجوری خواسته!
نادیا گفت:الان کجا زندگی میکنی آوا جون!
مردد به مهران نگاه کردم. مهران دستشو دور بازوم حلقه کرده و گفت:الان پیش همیم!
مامان مهران گفت:آوا طبقه بالای مهران زندگی میکنه!خونوادش تهران نیستن
مهران گفت:نه مامان آوا اومده پایین تو یه خونه ایم.
رنگ مامان مهران به وضوح پرید.
نادیا با حرص گفت:پس دیگه عروسی لازم نیست.
مهران گفت:شاید ما الانم زن و شوهر محسوب بشیم ولی این باعث نمیشه عروسی نگیریم.
لبمو گزیدم نمیخواستم مهران همه چیزو کامل توضیح بده.نادیا در حالی که سعی میکرد جلوی عصبانیتشو بگیره با تمسخر گفت:هر جور خودتون راحتین!
تکیه دادم به صندلی خاله مهران گفت:چند ساله؟
من:19!
سرشو تکون داد و گفت:اختلاف سنیتون خیلی زیاده!
لبامو رو هم فشردم ادامه داد:نادیا 25 سالشه!
یعنی میخواست بگه دختر من بیشتر به مهران میخوره.من با قصد صلح اومده بودم ولی انگار اونا اینو نمیخواستن باید مثله خودشون رفتار میکردم و اگر نه رو کولم سوار میشدن زیر چشمی به نادیا نگاه کردم و گفتم:بله تعریف دخترتونو شنیدم.
نادیا لبخند کجی زد و گفت:نمیدونستم مهران از منم تعریف میکنه!
مهران با تعجب نگاهش کرد . گفتم:از مهران زیاد چیزی نشنیدم از یکی از دوستاش شنیدم .
سرمو یه کم تکون دادم و گفتم:اسمش چی بود؟
با پوزخندی بهش خیره شدم و گفتم:اهان انگار امیر بود.
رو کردم به مهران و گفتم:درسته؟
مهران نیشخندی زد و گفت:اره خودش بود.
ابروهامو دادم بالا و به نادیا نگاه کردم رنگش پریده بود. همین واسه خفه کردنش کافی بود ولی یه حسی قلقلکم میداد که دهن همشونو ببندم گفتم:مثه این که افتاده زندان خبر داری چرا؟
خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه من از کجا باید بدونم!
من:گفتم شاید بشناسیش!
خاله مهران گفت:اخه دختر من با دوستای مهران چی کار داره؟! لابد دوستش هم از خود مهران شنیده.
مهران گفت:نه خاله با نادیا اشنایی دورادور داشته!
نادیا گفت:نه بابا فکر کنم منو با یه نادیای دیگه اشتباه گرفته مهران چشماشو ریز کرد و گفت:نه اتفاقا میدونست که دختر خالمی!
نادیا حسابی دست پاچه شده بود ولی حس کردم مهران داره زیاده روی میکنه همون موقع باباش گفت:مهران بیا اینطرف باهات کار دارم!
مهران جا به جا شد دیگه هیچ محافظی نداشتم باید خودم از پسشون بر می اومدم.
مامان مهران گفت:میبینی خواهر!
خاله مهران به من نگاه کرد و سرشو با تاسف تکون داد.
بعد گفت:پاشیو بریم بهات یه کاری دارم. بعد هر دو از جاشون بلند شدن و از سالن رفتن بیرون.
حداقل اگه زیر پوستی ازم بدشون می اومد راحت تر میشد تحملشون کرد ولی اینا شمشیرو از رو بسته بودن. هر چند من به این چیزا عادت داشتم خوب میدونستم باید چطور گیلیممو از اب بیرون بکشم.با این حال اون لحظه ترجیح دادم سکوت کنم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
نادیا از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و گفت:مثه این که تو هم امیرو میشناسی!
من:شناختن که نه چند بار همران مهران باهاش برخورد داشتم .
رو کلمه همران مهران تاکید کردم. پوزخندی زد و سرشو اورد نزدیک و گفت:فکر نکن بازی رو بردی!
با تعجب گفتم:بازی؟
به مهران اشاره کرد و گفت:اون مال منه!
با اخم گفتم:ببینید نادیا خانوم اولا که زندگی اگه از نظر شما بازیه از نظر خیلی مهم تره بعدم این که هر کسی به شوهر من نظر داشته باشه با من طرفه! بعد کمرمو صاف کردم که بلند تر از اون به نظر برسم!
پوزخندی زد و گفت:نه خوبه افرین!زد رو شونمو گفت:سرگرمی جالبی هستی عزیزم!
خودمو عقب کشیدم عقب.
خندید. به مهران نگاه کردم داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد.
دختره پر رو راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و میگه شوهرت مال منه!
بعد از دو ساعت بالاخره از دستشون راحت شدم.
با مهران داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفت:نادیا اون موقع چی بهت میگفت؟
من:هیچی چرت و پرت!
لبخندی زد و گفت:خوب جوابشونو دادی!
سرمو انداختم پایینو گفتم:نمیخواستم اینجوری بشه! مامانت هنوزم عصبی بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فکر کردم از این که پسرشو مجبور کردی بره خونشون خوشحال میشه.
من:امیدوارم از من خوشش بیاد!
مهران لپمو کشید و گفت:مگه میشه خوشش نیاد؟!بالاخره خوشش میاد!
لبخند زدم.
گوشی مهران زنگ خورد سرعتشو کم کرد و جواب داد.
_:بله؟
.....
_:سلام ! خوب هستین؟
.....
_:ممنون عید شما هم مبارک!
......
یه نگاهی به من کرد و گفت:آوا هم خوبه سلام میرسونه!
با کنجکاوی نگاهش کردم.
گفت:بله همینجاست چند لحظه گوشی خدمتتون!
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:مامانته!
پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم . مهران گوشی رو تو دستش تکون داد و گفت:بگیر دیگه!
با اکراه گوشی رو گرفتم و با بیحوصلگی گفتم:الو؟
_:سلام دخترم!
حرصم میگرفت وقتی بهم میگفت دخترم چطور میتونست بهم بگه دخترم وقتی حتی یه لحظه هم برام مادری نکرده بود.
خیلی سر گفتم:سلام! خوبین؟
_:مرسی دخترم! تو چطوری؟
من:ممنون! عیدتون مبارک
_:عید تو هم مبارک نمیدونی چقدر خوشحالم که میتونم عیدو بهت تبریک بگم!
لبخند تلخی زدم. یادم اومد فقط موقع عید بود که من لباس نو میپوشیدم یه دست لباس برام میخوریدن طوری که زمستون و تابستونم بشه ازش استفاده کرد البته هیچوقت خودمو برای خرید نمیبردن با سلیقه خودشون یه لباس بزرگ و گشاد میگرفتن و برام می اوردن با این حال همیشه از دیدن همون لباسایی که در برابر لباسای شهاب و بچه های دورو برم عین یه تیکه گونی بود کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم.
تو کل روزای عید فقط یه بار مامانم و خواهرامو میدیدم وقتی هم می اومدن کاری به کار من نداشتن انگار نه انگار خواهرشون اونجاست و خیلی وقته ازشون دور بوده گاهی وقتا مادرم فقط دور از چشم اقاجون منو بغل میکرد و میبوسید اون بوسه ها اون روزا خوشحالم میکرد ولی حالا که بهشون فکر میکردم بی فایده بودن و پر از ترس بودنشونو خوب درک میکردم.
من:ممنون!
_:کاش می اومدی یزد خواهرات خیلی دوست دارن ببیننت!
من:واقعا؟
متوجه نیش کلامم نشد گفت:اره! راستی بهت نگفتم:تو این چند سال سه بار خاله شدی!
این که سعی میکرد منو تو چند تا کلمه تو همه چی سهیم کنه خنده دار بود.گفتم:مبارکه!
_:ایشالا بچه های خودت!
از این حرفش خجالت کشیدم . نیم نگاهی به مهران کردم و گفتم:واسه ما زوده. ما هنوز عروسی نگرفتیم.
_:میدونم ولی ایشالا چند تا بچه سالم خدا بهتون بده!
پوزخند زدم و تو دلم گفتم:لابد همشونم پسر باشن!گفتم:ممنون!
_:حالا میتونین بیاین؟
به مهران نگاه کردم و گفتم:راستش نه نمیتونیم مهران مجبوره بره سر کار!
_:متوجهم بالاخره دکتره کارش سخته!
من:بله!ایشالا تو اولین فرصت میایم!
_:باشه دخترم! راستی برای عروسی تصمیم نگرفتین؟
من:نه هنوز!
_:بهتره زودتر عروسی بگیرین در دهن مردمو نمیشه بست نمیگن که اینا محرمن میگن معلوم نیست چی شده که بدون عروسی رفتن تو یه خونه زندگی میکنن!
دهن مردم ،دهن مردم اگه این مردم نبودن زندگی بهشت بود.پوفی کردم و گفتم:باشه!
_:ایشالا هر چه زودتر تو لباس عروس ببینمت!
من:ممنون!
_:خب دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم خوشحال شدم صداتو شنیدم گاهی وقتا بهم زنگ بزن!
من:باشه !
_:خدافظ دخترم
من:خدافظ
گوشی رو قطع کردم مهران گفت:اب بدنت تحلیل رفته؟
من:چی؟
لبخندی زد و گفت:زیادی خشک حرف میزنی!
من:انتظار داشتی از خوشحالی بال دربیارم؟
_:سعی کن ببخشیشون حداقل مادرتو!
اهی کشیدم و گفتم:کاش به سادگی گفتنش بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به هر حال اگه این اتفاقا نمی افتاد ما با هم ازدواج نمیکردیم
لبخندی زدم و گفتم:اره خب این یکی پیامدش عالی بود!
چشمکی زد و گفت:پس یه کم کوتاه بیا!
سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:فعلا نمیخوام به این چیزا فکر کنم.
مهران از دید و بازدید عید خوشش نمی اومد منم عادت به این کار نداشتم برای همین بعد از خونه مادرش فقط به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر زدیم. بعد از اون هم برای این که از تعطیلاتمون استفاده کرده باشیم برای چند روزی رفتیم همدان .
تعطیلات عید خیلی زود برام تموم شد بعد از چند سال دوباره عیدو حس کردم . تو مدتی که تهران بودم زورای عید نه تنها کارم کم نمیشد بلکه دوبرابر هم باید کار میکردم خیلی وقت بود نه سفره هقت سین دیده بودم و نه از هوای بهاری لذت برده بودم ولی این عید یه عید واقعی بود.
عصر روز چهاردهم بود که تازه رسیدیم خونه. از مهران خواسته بودم که با ماشین بریم مسافرت چون از هواپیما میترسیدم ولی همین حسابی خستش کرده بود.مهران ماشینو خاموش کرد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:بالاخره رسیدیم!
لبخندی زدم و گفتم:سلام خونه!
مهران یه نگاهی به حیاط کرد و گفت:راست میگن هیچ جا خونه ادم نمیشه!
لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوش گذشت ممنون!
مهران چشمکی زد و گفت:به من بیشتر خوش گذشت!
خندیدم.
مهران در ماشینو باز کرد و گفت: بریم که از فردا روز از نو و روزی از نو!
با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه!
چمدونو گذاشتم کنار در مهران همون طور که میرفت تو اتاق دکمه های لباسشو باز کرد و گفت:من میرم بخوابم!
شالمو از سرم در اوردم و نشستم رو صندلی دستامو بردم بالا و تا اونجا که میتونستم کشیدمشون.
این مسافرت باعث شده بود بیشتر مهرانو بشناسم.حالا دیگه همه اخلاقاش دستم اومده بود راحت باهاشون خودمو وقف میدادم.
دکمه های مانتومو باز کردم و گوشیمو که تمام طول مسافرت از ترس اون مزاحم خاموش کرده بودم از جیبم بیرون اوردم.
اخرین باری که بهم مسیج داده بود دو روز بعد از رفتنمون به همدان بود وقتی بهم گفت:تعطیلات خوش بگذره مطمئن شدم که اشناست.
هنوز نمیدونستم قصدش چیه اذیت کردن من یا خراب کردن رابطه منو مهران هر چیزی که بود نمیذاشتم این کارو بکنه.بعد از این که بهش زنگ زدم بهم گفته بود تلاش نکنم بشناسمش مشکل اینجا بود که من اصلا نمیدونستم زنه یا مرد.
مانتومو تا کردم و گوشی رو گذاشتم روش واقعا خسته بودم حتی حال این که برم تو اتاقو نداشتم. همون موقع صدای مهران اومد:آوا؟
سرمو بردگردوندم گفت:گفتم میرم بخوابم!
لبخندی زدم و گفتم:خوب بخوابی!
اخمی کرد و گفت:نه انگار منظورمو نفهمیدی!
با تعجب نگاهش کردم!
لبخندی زد و گفت:من بدون زنم خوابم نمیبره!
خندیدم و گفتم:بالشتم یا پتو؟
تکیه داد به دیوار و گفت:نه خیر شما عروسک تو بغلی منی!
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:خجالت نمیکشی عین پسر بچه ها باید بیام بخوابونمت؟!
با هم رفتیم تو اتاق . ولی اونقدر خسته بودم که خیلی زودتر از مهران خوابم برد.
حس کردم یه چیزی تو گوشم داره وول میخوره با ترس چشمامو باز کردم و در حالی که دستمو محکم به گوشم میزدم نیم خیز شدم مهران که نشسته بود بالای سرم یه دفعه زد زیر خنده!
هنزو تو خوابو بیداری بودم مهران داشت میخندید تازه متوجه شدم که موهامو گرفته و فرو کرده تو گوشم.
هنوز داشت میخندیدم با حرص گفتم:دیوونه! اینجوری ادمو از خواب بیدار میکنن
همون طور که میخندید گفت:موهات بلند شده اوا!
بالشت رو زدم تو صورتش.
بالشتو از دستم گرفت و گفت:باشه باشه من تسلیم!
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمامو بستم حس کردم دوباره داره میاد بالای سرم چشمامو باز کردم و گفتم:اگه بخوای اذیت کنی خودت میدونی! دراز کشید کنارم و با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر من که از تو خسته تر بودم دیگه خوابم نمیاد!
نگاهش کردم و گفتم:خب دست من نیست خوابم میاد!
دستشو کشید تو موهامو گفت:میگم حالا که موهات داره بلند میشه میتونیم زودتر عروسی بگیریم!
لبخند زدم .عروس شدن و لباس سفید وشیدن رو دوست داشتم مثله هر دختر دیگه ای هر چند عروسی گرفتن فرقی به حال منو مهران نداشت ولی اون جشنی که به عنوان جشن عروسی بود رو دوست داشتم.
مهران گفت:سکوت علامت رضاست!
من:خب چرا راضی نباشم؟
_:والا کی از من بهتر!
با خنده گفتم:بچه پر رو!
دستشو گذاشت زیر سرشو گفت:بعد از امتحانات جشن میگیریم!
من:امتحان چی؟
_:به! دستت درد نکنه دیگه! یادت نیست باید امتحان بدی؟
تازه یادم اومد برای امتحانات پایان دوره راهنمایی ثبت نام کردم.
من:اخ! بازم درس!
اخمی کرد و گفت:نداشتیما! این که تازه اولشه!
من:من اصلا حوصله درس خوندن ندارم!
جدی شد و گفت:یعنی چی که ندارم؟
از فردا کتاباتو میخرم!بعد از امتحانات بلا فاصله باید درسای دبیرستانو شروع کنی فهمیدی؟!
من:حالا چه فرقی داره! من که دارم پیش تو کار میکنم درس خوندن لازم ندارم!
مهران با جدیت تمام زل زد تو چشمامو گفت:یعنی چی؟
من:اخه سخته!
لبخندی زد و گفت:هر کار بزرگی سختی داره!
من:این زیادی بزرگه!
_:لوس نشو!
اه کشیدم بغلم کرد و گفت:اگه درس بخونی بیشتر دوست دارم!
من:مگه الان نداری؟
_:چرا ولی اونجوری بیشتر بهت افتخار میکنم. بچه هامونم همین طور.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:یعنی اگه اینجوری بمونم بهم افتخار نمیکنن!
_:منظورم این نبود!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:ولی انگار همین بود.خب حقم داری!
با لحن معترضانه ای گفت:آوا!
راست میگفت بچه های من دلشونو به چی خوش میکردن؟!به خاله هاشون یا دوتا مادربزرگشون که هر کدوم یه جور مایه ی عذاب بودن. شایدم به گذشته خوب مادرشون!اصلا من چی داشتم که واسه بچه هام از بچگیام تعریف کنم!من مادر خوبی نمیشدم.خوب بود حداقل میتونستم مامانمو بهشون نشون بدم و اون یه مدتی که تنهایی زندگی میکردمو ازشون مخفی کنم!یه لحظه خندم گرفت اصلا مگه من چند تا بچه قرار بود داشته باشم؟!مهران راست میگفت دلم نمیخواست بچه ها بچه هایی که بعدا قرار بود مادرشون بشم جلوی دوستاشون نتونن از تحصیلات مادرشون حرف بزنن!
نگاهش کردم و گفتم:باشه!
لبخندی زد و گفت:اشتی؟
من:قهر نکردم!
منو بوسید و گفت:افرین خانوم کوچولوی خوش اخلاق!
لبخند زدم.
_:خب حالا راستشو بگو ببینم واسه بچه داشتن نظرت عوض شد یا واسه درس خوندن!
با تعجب گفتم:مهران! چی داری میگی!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:خب بالاخره که باید مامان شی!
از جام بلند شدم و گفتم:دیوونه شدی؟
خندید و گفت:بابا من سنی ازم گذشته پس کی قراره بابا بشم؟
با اخم گفتم:مگه نمیخوای درس بخونم!
_:صد در صد!
من:پس حرف بچه رو نزن!تازه تو که نمیخوای بچت تو عروسیت باشه!
خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبیه!
من:مهران!
دراز کشید رو تخت و با خنده گفت:باشه! صبر میکنم ولی فقط تا بعد از عروسی.سرشو اورد بالا و گفت:چطوره اخر این هفته ترتیب جشنو بدیم!
اینبار جیغ زدم:مهران...
همون طور که میخندید گفت:حرص میخوری خوشگل تر میشی!
لبامو جمع کردم با یه اخم مصنوعی از اتاق رفتم بیرون. این که چی شده که مهران به فکر بچه بیفته رو نمیدونستم فقط میدونستم الان وقتش نیست. من هنوز برای همسر بودن ادم کاملی نبودم چه برسه به مادر شدن.
ساعت هفت صبح بود به خاظر خوابی که دیروز عصر رفته بودم بعد از نماز دیگه خوابم نبرد.
از جام بلند شدم و صبحونه رو اماده کردم و مهران رو صدا زدم از امروز باید میرفت سر کار.
بعد از این که اون رفت منم یه کم خونهد رو جمع و جور کردم و وسایل و لباسایی که تو چمدون بود رو گذاشتم سر جاش!
داشتم تو اشپزخونه ناهار درست میکردم که صدای زنگ تلفنم بلند شد دیگه میدونستم کسی جز اون مزاحمه بهم زنگ نمیزنه همین که دکمه پاسخ رو فشار دادم قطع کرد. باید سر از کارش در می اوردم دیگه کم کم داشت اعصابمو به هم میریخت. همون موقع مسیج داد پیامو باز کردم نوشته بود:چند روزی بود گوشیتو خاموش کرده بود! فکر کردی دست از سرت بر میدارم
اولین باری بود که جوابشو میدادم براش فرستادم:شما؟
_:مهم نیست من کیم!
من:اتفاقا خیلی هم مهمه چرا مزاحم من میشی
_:کم کم داشتم فکر میکردم دارم واسه یه روح پیام میدم!
من:ببین زندگی من خیلی خیلی خوبه! به کوری چشم تو و هر کسی که نمیتونه ببینه!
_:بر منکرش لعنت ولی یادت که نرفته تو از کجا اومدی!اخرشم جات تو خیابونه! تنهای تنها بدون هیچ مهرانی. البته فعلا میتونی از ماه عسل زندگیت لذت ببری!
من:به همین خیال باش!فکر نکنم ترسویی مثله تو که حتی نمیتونه خودشو نشون بده بتونه زندگی منو به هم بریزه!
_:واقعا؟مطمئنی؟
من:شک نکن! حالا هم برای بار اخر بهت میگم دیگه مزاحم من نشو!
دوباره گوشیمو خاموش کردم.یه حسی بهم میگفت یا نادیا یا گلسا پشت این مسئلن!چون اونا بودن که منو رقیب خودشون میدونستن!
گوشیمو گذاشتم تو خونه و رفتم مطب وقتی وارد ساختمون شدم دیدم یه اقایی اره وسایل گلسا رو جمع میکنه.گفتم:ببخشید اقا چی کار میکنین؟
بدون این که دست از کار بکشه گفت:خانوم دکتر منو فرستادن که وسایلشونو ببرم!
با لبخند گفتم:مگه قراره از اینجا برن؟
_:بله خانوم!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه به کاراتون برسید. اگه لازم بود بگین پرونده مریضاشونم بهتون تحویل میدم!
_:اگه زحمتی نیست لطف میکنین خانوم!
پرونده ها رو هم دادم دست مرده. خوشحال بودم که دیگه گلسا رو نمیبینم در عین حال که همیشه میخواست خودشو متشخص نشون بده ولی خیلی ادم نچسبی بود علاوه بر اون حالا که با مهران ازدواج کرده بودم دلم نمیخواست دخترایی که بهش علاقه دارن دورو برش باشن چون میدونستم حسادت زنا از هر چیزی خطر ناک تره و نمیخواستم زندگیم به خاطر حسادت یکی مثله گلسا خراب شه!
کار كارگري كه داشت وسايل گلسا رو ميبرد كم كم داشت تموم ميشد ساعت چهار و نيم بود مريضا هم اومده بودن ولي خبري از مهران نبود سرگرم پرونده ها بودم كه يكي از بيمارا پرسيد:خانوم پس اين دكتر كي مياد؟
سرمو بالا اوردم يه نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:سابقه نداشتن كه دير بيان شايد كارشون تو بيمارستان طول كشيده.مطمئن باشيد كم كم پيداشون ميشه.
مرد جووني كه تمام مدت با اخم به حرفام گوش ميداد با لحن اعتراض اميزي گفت:يعني چي خانوم ميدونين من از چند هفته پيش وقت گرفتم؟
نگاهي به ساعت مچيش انداخت و گفت:نيم ساعت پيش هم نوبت داشتم.
من:من واقعا متاسفم اقا باور كنيد منم نميدونم دكتر كجاست.
خانومي كه بحثو شروع كرده بود گفت:يعني يه شماره از ايشون ندارين كه يه تماسي بگيرين بپرسين كجا موندن؟
من:باشه خانوم من تماس ميگيرم!
با تعجب نگاهم كرد بعد با حرص با روشو از من گرفت و خطاب به اون پسره گفت:انگار ما الافيم يعني به فكر خودش نرسيد كه زنگ بزنه?
پسره سري تكون داد و گفت:چي بگم والا!
از اين حرفا زياد ميشنيدم ترجيح ميدادم جاي ناراحت يا عصباني شدن نشنيده بگيرمشون.گوشي تلفن رو برداشتم كه شماره مهرانو بگيرم همون موقع كارگري كه تو اتاق گلسا بود بيرون اومد و گفت:خانوم كار من ديگه تموم شد.
سرمو تكون دادم و گفتم خسته نباشيد.
_:سلامت باشيد .خداحافظتون!
من:به سلامت.
با نگاهم بدرقش كردم تمام اثار گلسا از اونجا پاك شد حتي دفتري كه توش نوبتاشو مينوشتم.در كل حس خوبي داشتم.با خيال راحت و اب پرتقالي كه رو ميز بود رو برداشتم و سر كشيدم وقتي تموم شد با ديدن اون يكي دستم روي تلفن تازه يادم اومد ميخواستم به مهران زنگ بزنم .زير چشمي به اون دو نفري كه منتظر نشسته بودن نگاه كردم چهره هر دو عصبي بود.دوباره رفتم سراغ تلفن .هنوز شماره رو كامل نگرفته بودم كه مهران از در وارد شد.
اول به من سلام كرد منم از جام بلند شدم بعد رو كرد به اونا و گفت:سلام ببخشيد دير شد كاري پيش اومد.
منتظر جواب اونا نشد اومد سمت ميز من و پلاستيك مشكي كه دستش بود رو گذاشت روي ميز و گفت:پدرم در اومد تا پيداشون كنم.
نميدونستم از چي داره حرف ميزنه با تعجب نگاهش كردم ولي چيزي نگفت و با اشاره به پسري كه نوبتش بود رفت تو اتاق اونم دنبالش وارد اتاق شد.
پلاستيكو باز كردم به جز من اون خانومي كه نشسته بود هم با كنجكاوي داشت نگاه ميكرد.وقتي كتاباي درسي رو توش ديدم بستمش و گذاشتمش تو كمد.حتي فكر سختي درس خوندن هم خستم ميكرد.
سرمو اوردم بالا ولي اون زن هنوز داشت نگاه ميكرد لبخندي زدمو گفتم:امان از دست اين مردا!
انگار يه دفعه گل از گلش شكفت گفت:شما همسر دكتري?
لبخندي زدم و گفتم :بله يه ماهي ميشه عقد كرديم.
با ذوق گفت:واقعا?مباركه.
من :ممنون.
_:ببخشيد فضولي ميكنم شما چند وقته دكترو ميشناسيد?
تو كه ميدوني اين كار فضوليه پس چرا باز انجامش ميدي؟گفتم:قبل از اين كه كارمو اينجا شروع كنم.
سرشو تكون داد قبل از اين كه فرصت كنه سوال بعديشو بپرسه از جام بلند شدم و رفتم تو ابدارخونه.
*********
مهران
چون دير رسيده بودم مجبور شدم تمام وقت تو اتاق بمونم تا وقت كم نيارم!ميدونستم گلسا امروز واسه بردن وسايلش مياد دلم ميخواست با چشماي خودم رفتنشو از اينجا ببينم.هر چند قرار بود فردا بياد محضر تا رسما سهمشو بخرم و دوباره همه ي اين مطب فقط مال من بشه اما ديدنش موقع جمع كردن وسايلش يه لطف ديگه داشت.
با تموم شدن مريضا منم وسايلمو جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم!اوا داشت چايي ميخورد.با ديدن من لبخند زد ليوانو از دستش گرفتم و با بيسكوييتي كه رو ميز بود خوردمش ميدونستم از اين كارم خوشش مياد چون خبر داشت كه من يه كم زيادي رو غذا و بهداشت حساسم يه جوري با اين كارم متوجه ميشد كه چقدر واسم مهمه و واقعا هم بود.اوا فوق العاده بود مخصوصا اون نيمه اي كه بعد از عقد باهاش كشف كرده بودم اون يه خانوم تمام عيار براي من بود.
لبخندي زد و از جاش بلند شد.
ليوانو گذاشتم رو ميز و گفتم:كتابا يادت نره.
_:نه حواسم هست.
اينو گفت و از تو كمد برشون داشت.به اتاق سابق گلسا اشاره كردم و گفتم:وسايلشو برد?
سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت:يه اقاي اول وقت اومد و بردشون تو راهرو نديديش?
احتمالا از اون يكي اسانسور استفاده كرده بود.براي همين كسي رو نديده بودم ولي جالب اينجا بود كه گلسا خودش نيومده بود حتما پذيرفتن اين شكست براش سخت بود.لبخندي زدم و گفتم:خب ديگه بريم.
امتحانای آوا از 28 اردیبهشت یعنی دقیقا روز تولد من شروع میشد.اون یکی اتاقو واسش اماده کرده بودم تا با خیال راحت بتونه درس بخونه.
با کمک اقای حیدری یه موسسه پیدا کرده بودم تا بتونم براش یه مدرک دیپلم معتبر بخرم نمیخواستم وقتش سر گرفتن دیپلم هدر بره اگه میتونست از صد کنکور رد بشه یعنی این که اون مدرک به اندازه کافی سندیت داره. میدونستم از این چیزا سر در نمیاره بهش گفته بودم که یه جایی هست که فقط باید بره امتحان بده و برگرده اونم قبول کرده بود.
آوا داشت تو اتاق درس میخوند که تلفنش زنگ خورد مجله رو کنار گذاشتم و رفتم سراغ گوشیش . پیامی که اومده بود رو باز کردم.
_:سلام خانومی!اس دادم بگم سرم شلوغ بود فکر نکن دست از سرت برداشتم.
با تعجب به شماره نگاه کردم چقدر برام اشنا بود.
یه بار دیگه پیامو خوندم یادم نمی اومد ایشن مشاره کیه . گوشیمو برداشتم و لیستمو چک کردم با دیدن اسم عاطفه رو گوشی جا خوردم.
اون شماره آوا رو از کجا پیدا کرده بود؟
گوشی اوا رو گرفتم دستم و رفتم تو اتاق سرشو تو کتابا بود . من:آوا؟
سرشو اورد بالا و با نا امیدی گفت:سخته!
من:چی؟
رفتم نزدیک میز دیدم چهار زانو نشسته رو صندلی لبخند زدم کتاب ریاضیشو چرخوند سمتم و به یکی از مسئله ها اشاره کرد و گفت:من ریاضیم اصلا خوب نیست.
مسئله ساده ای بود حداقل برای من ولی اون همین قدر درس خونده بود با دور بودنش از مدرسه بعید نبود یه مسئله ریاضی سوم راهنمایی رو نتونه حل کنه. جوابو براش توضیح دادم .
یه ذره نگاهم کرد سرشو تکون داد و گفت:اها!
به صورتش نگاه کردم و گفتم:یاد گرفتی؟
مدادشو کشید تو موهاشو گفت:اره!
گوشیش رو گرفتم دستش و گفتم:این کیه بهت اس میده؟
با تعجب گفت:کی؟
گوشی رو گرفتم سمتش.یه نگاه به صفحه کرد و پوفی کرد و گفت:این؟مزاحمه!
من:چی میگه؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چه میدونم مزاحمه دیگه!
نگاهش کردم از جاش بلند شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:همش میگه از زندگیت با مهران لذت ببر قراره زود تموم شه و از این حرفا!
من:بیخود کرده!
سرشو گرفت بالا و گفت:فکر کنم نادیاست!اخه بهش میاد!
لبخند زدم میدونستم که نادیا نیست هر چند عاطفه هم کم از نادیا نداشت.
اون یکی از دخترایی بود که امیر برام فرستاده بود خودش میگفت برای پول این کارو نمیکنه میگفت از این کار خوشش میاد اوایل فکر میکردم میخواد با این کار غرورشو حفظ کنه اما وقتی فهمیدم اون دختر دوست بابامه شکه شدم. پدرش یکی از بزرگترین تاجرای تهران بود. همون موقع بود که با وجود وابستگی زیادی که بهش پیدا کرده بودم ولش کردم اگه بابا چیزی از این موضوع میفهمید حتما منو میکشت اما از حق نگذریم اون به معنای واقعی کلمه جذاب بود هم قیافه خوبی داشت هم هیکلش بی نقص بود از اون گذشته خوب میدونست چطور باید با یه مرد رفتار کنه بودن با اون کاملا منو راضی میکرد بعد از اون همیشه دنبال کسی میگشتم که حداقل یه کم شبیه اون باشه ولی کسی رو پیدا نکرده بودم.
دستمو کشیدم تو پیشونیم به چی داشتم فکر میکردم اونم جزو گذشته ای بود که قبل از اوا وجود داشت و باید پاک میشد.
اوا رو بلند کردم و نشوندم روی میز و گفتم:فردا واست یه شماره جدید میخرم!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!خودمم خسته شدم از دستش!
من:به حرفاش توجه نکن!
لبخندی زد و گفت:نمیکنم!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:اصلا تو دلت میاد منو ول کنی بری؟
لباشو بوسیدم و گفتم:معلومه که نه!
خندید و گفت:خب من خیالم راحته دیگه!
از روی میز بلندش کردم و گفتم:دیگه درس بسه!
سرشو به علامت تایید تکون داد همون طور که تو بغلم بود رفتیم تو اتاق خواب.
همون طور که داشتم میبوسیدمش چشمامو باز کردم نمیدونم چرا تا نگاهش میکردم جای اون عاطفه رو میدیدم.
با تعجب نگاهش کردم دوباره متوجه چشمای سیاهش شدم خودمو عقب کشیدم با تعجب نگاهم کرد .
دستمو کشیدم رو صورتم.با تعجب گفت:چی شد؟
بدون این که نگاهش کنم خوابیدم سر جام و گفتم:ببخشید سرم درد میکنه!
از جاش بلند شد و گفت:خوبی؟
من:اره فقط بهتره بیخیال شیم.
اومد بالا سرم و گفت:باشه!اگه حالت خوب نیست بریم دکتر.
من:نه خستم!
با نگرانی گفت:سرت گیج میره؟
نگاهم کردم و لبخند زدم کشیدمش تو بغلمو گفتم:نه نگران نباش! بگیر بخواب.
قبل از این که چیزی بگه چشمامو بستم اونم حرفی نزد.
خوابم نمیبرد .دوباره فکر اون دختره افتاده بود تو سرم .افتاد. به اوا نگاه کردم این دختر چقد زود خوابش میبرد.این اتفاق نباید می افتاد حتی فکر کردن به اونم یه جور خیانت به اوا بود .
لبمو گزیدم عاطفه تنها دختری بود که گاهی دلم واسش تنگ میشد.
از جام بلند شدم و نشستم لبه تخت. نیم نگاهی به اوا انداختم خم شدم و گونشو بوسیدم یه کم جا به جا شد بلند شدم و رفتم تو حمام داشتم کلافه میشدم .
وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم اوا نشسته رو تخت .
در حالی که موهامو خشک میکردم رفتم سمتش و گفتم:بیداری!
با چشمای خواب الود نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
من:اره خوبم! رفتم حمام حالم بهتر شد.
چشمای نیمه بازشو دوخت به منو گفت:کی ساعت یک میره حمام؟!
شونمو انداختم بالا دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت:مطمئنی خوبی؟
دستشو گرفتم و گفتم:اره!
دراز کشید سر جاس نگاهش کردم و گفتم:نمیدونی این مزاحمه شمارتو از کجا اورده؟
موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:نه!میگم یه چیزی بیا با گوشی تو زنگ بزنیم بهش ببینیم کیه!
اصلا نمیخواستم بفهمه من عاطفه رو از قبل میشناسم . گفتم:نه نه لازم نیست!
متوجه شتاب زدگی من شد تا تعجب گفت :چرا؟
من:اینجوری بیشتر واسمون مزاحمت درست میکنه!
_:کسی که اینقدر خوب تورو میشناسه و شماره منو داره پس شماره تو رو هم داره.بهش زنگ بزن شاید دست برداره
من:نه لازم نیست شمارتو عوض کنم از دستش خلاص میشیم.
_:اگه باز شمارمو پیدا کرد چی؟
من:نه پیدا نمیکنه!
_:این که یه بار پیدا کرده خب دوباره هم پیدا میکنه! زنگ بزن ببین کیه خیالمون راحت شه.
عجب گیری داده بود امشب با حرص گفتم:باشه باشه فردا بهش زنگ میزنم بگیر بخواب.
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
پشتمو کردم بهش و گفتم:بخواب دیگه!
خودم هم به هر سختی بود بالاخره خوابیدم.
صبح با صدای آوا از خواب بیدار شدم
_:مهران پاشو دیرت شده!
چشمامو باز کردم. اوا بالای سرم بود گفت:ساعت هفت و نیمه!
از جام بلند شدم هنوز خسته بودم.
دستمو کشید و گفت:پاشو چایی رو میز یخ کرد.
من:باشه!
_:حالت خوبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم بلند شدم و گفتم:بریم!
داشتیم صبحونه میخوردیم آوا زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد سرمو اوردم بالا و گفتم:چی پیدا کردی؟
_:ها؟
لبخندی زدم و گفتم:تو صورتم چیزی هست؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه!
من:پس چی؟
_:هیچی!به نظر نگرانی!
من:نگران چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم! شاید اون مزاحمه!
من:نه!نگرانی نداره یه ادم مرضه شمارتو که عوض کنی دیگه مزاحمت نمیشه!
کاملا از لحنم معلوم بود دارم دروغ میگم.یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:میدونی کیه؟
من:نه! احتمالا همون نادیاست!
ابروهاشو داد بالا و گفت:باشه!
این یعنی یه کلمه از حرفامو هم باور نکرده ولی باز جای شکرش باقی بود که نیفتاده رو دنده مچ گیری.
از جام بلند شدم و گفتم:من دیگه میرم!تو هم بشین درستو بخون!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
ازش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
دیگه طاقتم تموم شده بود شماره عاطفه رو گرفتم هنوز یه زنگ کامل نخورده بود که جواب داد انگار متنظر تماس من بود.
_:چه عجب بالاخره زنگ زدی!
با عصبانیت گفتم:واسه چی به زن من زنگ میزنی؟!
خندید و گفت:اوه مثه این که توپتو حسابی پر کرده!بگو ببینم چی بهت گفته؟
من:شماره اونو از کجا اوردی؟
_:اوف بس کن !میدونی چقدر دلم واست تنگ شده؟هر چقدر بهت زنگ میزدم جوابمو نمیدادی.
من:حتما لازم نبوده که جواب نمیدادم.
_:بد اخلاق شدی عزیزم.خانومت خیلی اذیتت میکنه؟
من:ببین یا دیگه مزاحم زندگی من نمیشی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
خنده مستانه ای کرد و گفت:چرا؟آوا خیلی بانمکه. دوست دارم از نزدیک ببینمش!نمیخوای ما رو با هم اشنا کنی؟
من:چی از جون اوا میخوای؟
_:راستش هیچی! من فقط دلم واسه تو تنگ شده.گفتم اگه اونو اذیت کنم بالاخره خبرش به گوشت میرسه و زنگ میزنی!نمیدونی چقدر خوشحال شدم.
من:ببین نمیدونم شماره اوا رو از کجا پیدا کردی ولی بدون با حرفای تو نه میونه منو زنم به هم میریزه نه قراره بین منو تو اتفاقی بیفته!تو بی ارزش تر از اونی بودی که بخوام بیشتر از اون یه مدت با خودم نگهت دارم مطمئنا میدونی واسه چی باهات بودم مگه نه؟!
_:ببینم اوا هم مثه من میتونه سر حالت بیاره!
مقایسه این دو نفر واقعا سخت بود هر کدومشون یه قطب متفاوت بودن. ولی باید جلوی خودمو میگرفتم داشت از نقطه ضعفم استفاده میکرد میدونست اومدنش بی دلیل نیست بازم یه نقشه بود خیلی دوست داشتم بدونم از طرف کی! گفتم:ببین حرفات دیگه واسم هیچ جذابیتی نداره. نه تنها حرفات بلکه خودتم همین طور من حتی یادم نمیاد کی با تو بدون چه برسه به این که یادم بیاد خوب بودی یا نه!پس بهتره خودتو خسته نکنی. خیلی زود هم اوا از دستت راحت میشه مطمئن باش من ساکت نمیشینم تا یه دختر هرزه ی سادیسمی ذهن زنمو خراب کنه.روز خوش!
گوشی رو قطع کردم و انداختمش رو صندلی کنار دستم.عاطفه واسم مهم نبود فقط یه فکر گذرا بود که دیشب اومد و رفت.
*********
آوا
کتاب جغرافیا رو ورق میزدم ولی حوصله خودنشو نداشتم .
کتابو انداختم رو میز و گفتم:ای گندت بزنن درس !
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن از جام بلند شدم بازم اون مزاحم بود و دوباره قبل از این که جوابشو بدم قطع کرد و دنبالش برام مسیج فرستاد.
_:شمارمو داده بودی مهران؟لازم نبود خودش شمارمو داشت.
نمیدونستم از چی داره حرف میزنه . جوابی ندادم دوباره اس داد
_:ماشالا توپشم خوب پر کرده بودی.افرین به تو میگن یه زن نمونه هیچ چیزی رو از شوهرت مخفی نمیکنی!
یعنی مهران بهش زنگ زده بود؟این یعنی اونو میشناخت پس چرا چیزی به من نگفت؟
من:مزاحم من نشو! فکر کنم مهرانم همینو ازت خواسته مگه نه؟
_:اره خب دیگه طرف حسابم خودش میشه! راستی بهت گفت من کیم؟
من:هر کی هستی باش! واسم مهم نیست
_:باشه ولی اگه خواستی ازش بپرس عاطفه کیه حتما تک تک لحظه هایی که باهم بودیمو یادشه! متوجه هستی که!
لبامو رو هم فشردم میخواست منو عصبی کنه.تو این یه مورد جوابی نداشتم که بدم میدونستم مهران با دخترای زیادی بوده . تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که گوشیمو خاموش کنم و منتظر خط جدیدم بمونم!
مهران برای ناهار خونه نیومد میدونستم این روزا کارش زیاد شده لباسامو پوشیدم کتاب فارسیمو برداشتم و گذاشتم و به سمت مطب راهی شدم.
از وقتی گلسا رفته بود مطب خیلی خلوت تر شده بود. طبیعتا کار منم کمتر شده بود هنوز کسی نیومده بود داشتم کتاب میخوندم که مهران وارد شد. از دستش دلخور بودم چرا باید موضوع این دختره رو ازم مخفی میکرد؟!
کیفشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:سلام!
سرمو از رو کتاب بالا نیاوردم گفتم:سلام!
سیم کارت جدیدی که گرفته بود گذاشت جلوم و گفت:اینم خط جدیدت!
من:مرسی!
_:گفته بودم درس مهمه ولی نه اونقدر که دیگه نگاهم نکنی!
سرمو بردم بالا و با بی حوصلگی بهش نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت:چی شده باز؟!
من:چرا بهم نگفتی اون مزاحمو میشناسی؟!
یه تای ابروشو داد بالا!
من:من که تورو میشناسم پس چرا نگفتی اونم یکی از هموناییه که...
حرفمو قطع کرد و گفت:نمیخواستم ذهنت درگیر شه! من گذشته درخشانی ندارم که بخوام تو بهش فکر کنی!
سرمو انداختم پایین و گفتم:پس چرا هول کردی وقتی ازت پرسیدم که میشناسیش؟
دستاشو گذاشت رو میز و گفت:ببینم نکنه حرفاش روت اثر کرده.
لبو یه طرف صورتم جمع کردم.دوست نداشتم به دخترایی که مهران باهاشون بوده فکر کنم. این موضوع خیلی اذیتم میکرد.
خواست یه چیزی بگه که یه نفر وارد مطب شد.
مهران بهش نگاه کرد و گفت:بعدا دربارش حرف میزنیم.
بعد رفت تو اتاقش. خانومی که همراه بچش اومده بودن با تعجب نگاهی به من کرد و اومد سمت میز و گفت:خانوم میشه من واسه بچم امروز وقت داشتم. به در اتاق مهران اشاره کردم و گفتم:بله بفرمایید داخل!
تکیه دادم به صندلی واسم مهم نبود اون دختر کیه یا چی کار با مهران داشته این ناراحتم کرده بود که چرا باهام روراست نبود.
ترجیح دادم چیزی دربارش نگم اگه بینمون شکر اب میشد اون دختر به خواستش میرسید.
تا بعد از شام هیچ حرفی درباره اون مزاحم نزدم مهران که دید سوالی نمیکنم دربارش توضیح نداد دلم میخواست این کارو بکنه!
تلفن زنگ خورد مهران داشت فوتبال نگاه میکرد گوشی رو برداشتم.
من:بله؟
_:سلام !
مامان مهران بود برعکس خودش به گرمی گفتم:سلام مادر جون خوب هستین؟
_:ممنون! مهران خوبه؟
میمرد میگفت خودت خوبی؟من:خوبه ممنون! میخواین گوشی رو بدم بهش؟
_:اگه میشه!
نفسمو فوت کردم و گوشی رو دادم دست مهران با اشاره بهش گفتم که مامانشه!
گوشی رو از دستم گرفت منم نشستم کنارش. اون از مادر خودم اینم از مادر شوهرم. چرا من همیشه کسی بودم که دیگران ازش بدشون می اومد . مگه من چه هیزم تری بهشون فروخته بودم این که منو مهران همدیگه رو دوست داشتیم جرم نبود .با بغض تکیه دادم به مبل و به مهران نگاه کردم
_:باشه!ممنون.
....
_:حتما میایم.واقعا لطف کردی مامان!
....
_:نه مادر من برنامه خاصی نداشتیم. اوا هم خوشحال میشه.
....
_:حتما!
....
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کرد فقط نگاهش میکردم.
_:مامان دعوتمون کرد جشن!
سرمو تکون دادم یعنی نمیتونست به من بگه؟
_:نمیپرسی جشن چی؟
من:چی؟
مهران ابروهاشو داد بالا و گفت:جشن تولد من!
تولد مهران؟پاک یادم رفته بود اخر این هفته تولدشه. لپمو از تو دهنم به دندون گرفتم و گفتم:چه خوب!
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به حق کارای نکرده چند سالی میشه که مامان دیگه فکر جشن گرفتن واسه من نبود.
پوزخندی زدم و گفتم:خب حالا زن گرفتی.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:میدونم باز یه نقشه ای داره!بهم نزدیک شد و گفت:ولی عملی نمیشه!
لبخند محوی زدم.
دستشو انداخت دور گردنمو گفت:چیزی شده؟
دستشو پس زدم و گفتم:نه!
ابروهاشو داد بالا و گفت:نه؟!
از جام بلند شدم و گفتم:من خستم میرم بخوابم!
دوباره بعد از چند وقت بغض گلومو گرفته بود.چرا تمام دنیا علیه من گارد گرفته بود؟یعنی مامانش نمیتونست به من بگه میخواد چی کار کنه؟مطمئن بودم اینجوری میخواد به مهران ثابت کنه بیشتر از من به فکرشه.شایدم میخواست تو جشن منو جلوی بقیه فامیلا تحقیر کنه.هر چی بود نیت خوبی نبود.