امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گونه ی نوازش سایه | نویسنده mahsa.ksz | خودم( خیلی قشنگه بیا تو )

#9
وتا دختر دیگه هم از جلو اشاره دادن که مانی گفت
+ چه ایرادی داره مگه . بیا یکیشونو سوار کنیم گناه دارن کمکشون کنیم و برسونیمشون خونه . ماشین ما هم که خالیه ثواب داره بخدا 
اخم کردم و بعد گفتم
_چرا اینا همش دارن واسه ما دست تکون میدن ؟ نکنه تو داری اشاره ای چیزی میکنی
؟+ من؟ من که آروم یهجا نشستم و پشتم به شیشه است فقط رانندگی میکنم مگه اینکه با دم اشازه کنم!
نگااه کردم دیدم داره راست میگه اما تو همین حین متوجه یهبرگه به کنار شیشه شدم
من _اون چیه
؟مانی + چی چیه
؟_ اونبرگه.
 +اهان اون . اون ماله این ماشین نوهاست که میچسبونن بش اشتباهی واسه ما به پنجره کنار زدن حالا چه ایرادی داره به چیزای الکی گیر نده 
خم شدم و برش داشتم و با دیدنش مات شدم  روش نوشته بود زعفرانیه 6000  تجریش 1000 مخصوص بانوان نوشیدنی موجود است   یه نگاه به مانی کردم که دست و پاشو گم کرد اما سریع گفت
+ خجالت هم نمیکشن برگه ها تبلیغاتیشونو میندازن تو ماشین مردم نوچ نوچ واقعا زمین زعفرانیه متری 6000 تومن ؟ یعنی اینقدر ارزون؟
_ مانی به من نگاه کن
بدون هیچ حرفی خیره نگاهم کرد
+ تو زیر دست منی و تنهاکسی هستی که از وجود خیلی چیزا خبر داری
مکثی کردمو عرق پیشونیم رو گرفتم و ادامه دادم 
+ چرا میخوای منو از زندگیم بیرون بکشی؟چرا میخوای منو با خودتون وقف بدی؟ چرا ؟
یه داد محکم کشیدم و دستامو به داشبورد زدم
_ چراااااا لعتیییی؟ هااا؟
حرفی نمیزد فقط نگام میکرد و دنده رو عوض کرد تازه فهمیدم که ایستاده بودیم    بعد حرکت صدایکشیده شدن لاستیکای ماشین صدایی جیغ مانند میداد . صدایی که بهم جنون میبخشید. صدایی که اگه یه لحظه از خودم در میرفتم باعث میشد خیلیا رو در این سرزمین از هم بدرم. جلو در خونه نگه داشت  باز هم بدون هیچ خدافظی رفتم بیرون و درو محکم به هم کوبیدم میدونستم خوشش نمیاد بدون خداحافظی برم بیرون میدونستم خوشش نمیاد درو محکم به همدیگه به هم بکوبم اما باز هم اینکارا رو میکردم چون دوست داشتم و هیچکس حتی بزرگترین فرد عالم آدم هم نمیتونست جلوم رو بگیره این رویه ام بود به کسی اهمیت نمیدادم چون ارزش نداشتن واقعا نمیدونم واسه چی بابام دل و ایمونش رو به یه دختر باخت مگه چی دارن اینا؟ کلیدو به در انداختم در باصدای تیکی باز شد. قدم به قدم به آسایشگاهم نزدیک میشدم البته نمیشه گفت آسایشگاه چون این کلمه برای مکانی به کار میره که هم برای صاحب خونه و هم برای دیگران آسایش به همراه داشته باشه. بوی گل های محمدی به مشامم میرسید عاشق این عطر بودم یا به قول معروف این عطر رو با تمام عطرای موجود عوض نمیکنم.

سپاس = ادامه
(;
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪neGar♪ ، raya(love anime)78 ، ○°łåmýå°○ ، ستایش***


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سیمای روح | نویسنده mahsa.ksz ( خودم خیلی قشنگه بیا تو ) - m@hsa14 - 13-06-2016، 1:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان