امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا

#2
منم با خوشحالی و اندکی تعجب از تخت پایین اومدم رفتم صبحونه بخورم که کوفتم شد!....پس بگو مامان اون همه محبت کرد واسه این بود!.... غلت دیگه ای روی جام زدمو خیلی زود خوابم برد.... ***** یه هفته مثل برق و باد گذشت....بابا و نوید یکی از اتاق هارو برای آرشام درست کردن تا بره توش کنگر بخوره لنگر بندازه! چقد من از این بشر بدم میاد!اه خدا!...امروز با پرمیس قرار گذاشتیم که بریم برای دانشگاه خرید کنیم!....منو پرمیس هردومون ترم آخر رشته عمران بودیم!و نزدیک به لیسانس گرفتنمون بود! پرمیس دوست صمیمیم بود....از خیلی وقت پیشا میشناختمش!....با اینکه همیشه اختلاف نظر داریمو تو سروکله هم میزنیم ولی خب جونمون واسه هم در میره! توی آینه ایستادمو نگاهی به خودم انداختم....یه مانتو خنک کالباسی یه شلوار لی مشکی و شال سفید و صورتی....موهامم با این کیلیپس گوجه ای ها جمع کرده بودم....پشت کله م انگار یه کُمبزه گذاشته بودن! موهای بلوطی و لختمو هم از کج ریخته بودم بیرون..به به چه خوشگل شدما!!...خیره شدم به خودم....صورت گرد و پوست روشنی داشتم که نوید همش بهم میگفت شیر برنج!..درحالی که اونقدرام سفید نیستم!.... چشمای درشت کشیده ای داشتم....وای که من چقد رنگ چشمام رو دوست داشتم!...چشمام عسلی بود که یه حلقه قهوه دورشون رو گرفته بود!... بینیم هم استخونی و خوش حالت بود لبای معمولی...باصدای تک زنگ گوشیم فهمیدم که پرمیس اومده...کیفم رو سر دوشم گذاشتم و از اتاقم بیرون اومدم  قرمز پرمیس افتاد....دوباره حسرت رانندگی 611بعد از خداحافظی از اهل خونه از خونه بیرون اومدم....نگاهم به به دلم نشست!...هیچوقت نتونستم خوب رانندگی کنم برای همینم بابا اجازه نمیداد پشت فرمون بشینم!.... در ماشین رو باز کردمو کنار پرمیس نشستم لبخندی زدمو گفتم:  
ـ سلام...چطوری؟      
ـ سلام تو خوبی؟!...پاساژ همیشگی دیگه؟ سرم رو به نشونه"بله"تکون دادم و پرمیس هم لبخندی پهنی زد و ماشین رو روشن کرد....  ***** نصفه خریدارو انجام داده بودیم که از خستگی داشتم پس میفتادم!...همیشه وقتی بازار میرفتم همین برنامه رو داشتم!....
خیلی زود خسته میشدم!.... توی پاساژ داشتیم دور میخوردیم که با دیدن کافی شاپ وسط پاساژ دست پرمیس رو کشیدم! با حرص جیغی کشید و گفت: ـ هوی این وحشی بازیا چیه؟!!.... همونجور که دستشو میکشیدم غر زدم: ـ من گشنمه این حرفا حالیم نیست! دستشو از توی دستم بیرون کشید و گفت: ـ دستمو داغون کردی!...خو یه کلمه بگو گشنته! ـ پری جونم.....بیا منو مهمون کن از اون بستنی رنگی رنگیا که یه چترم روشونه بهم بده!..... اخمی کرد و گفت: ـ چرا تو منو مهمون نمیکنی؟!....اون ترم توی دانشگاه توی بوفه من تورو مهمون کردم! ای زهر مار بگیری!....خودت داری میگی اون ترم توی دانشگاه!....الان ترم جدید شده خو خسیس!...بر خلاف افکارم گفتم: ـ پری بخر دیگه! یهو یه صدایی گفت: ـ چی میخوای خودم برات بخرم جیگر طلا؟! یا پنج تن!....این دیگه کیه؟!.....با چشمای گرد شده از تعجب به دنبال صدا گشتم! با دیدن یه پسر کاملا ژیگول دلم میخواست بزنم فکشو پیاده کنم!...با دیدنم لبخند دندون نمایی زد و گفت: ـ ای جان چشماشو! اخم غلیظی کردم و روبه پرمیس گفتم: ـ بریم.... به سمت کافی شاپ رفتیم...شاید پرمیس هم نخواست جلوی پسره سوژه بشه که دنبالم اومد!...وگرنه من این خسیس رو میشناسم! با پرمیس رفتیم توی کافی شاپ....کافی شاپ حالت غرفه ای داشت و خیلی باحال بود.....یه آب نمای بزرگم وسطش بود..... با پرمیس دور یه میز دو نفره نشستیم.....تا نشستیم پرمیس گفت: ـ بابا اونجوری که تو اخم کردی من نیاز به تعویض شلوار پیدا کردم!... ـ آخه تقصیر توئه که این پسره اومد چرت و پرت گفت! ـ چرا من؟! ـ خب اگه توی خر خسیس بازی در نمیاوردی کـ.... همون موقع گارسون اومد و حرف تو دهنم ماسید...اگه نمیومد احتمالا من و پرمیس درحال گیس و گیس کشی بودیم! پرمیس نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ چی میخوری؟! لبخند پهنی زدمو گفتم: ـ از اون بستی رنگیا که روشون چتر داره! پرمیس چشم غره ای رفت و گفت: ـ آقا دو تا کافه گلاسه لطفا.... یهو گفتم: ـ چتر داشته باشه!.... این دفعه گارسونه خندش گرفت و گفت: ـ چشم امر دیگه؟! از اینکه گارسون خندید یه حس بد بهم دست داد!...خوشم نمیومد کسی مسخره ام کنه!....پرمیس گفت: ـ خیر ممنون!.... گارسونه هم یاداشت کرد و رفت....بعد از رفتن گارسون خریدام رو روی میز گذاشتم....از توی پلاستیک نگاهی بهشون انداختمو گفتم: ـ به نظرت گربه نره به مانتوم گیر نمیده؟! منظورم از گربه نره حراست بود!....یه زن فوق العاده چاق با یه عینک ته استکانی گرد که رنگشم تیره بود!....من نمیدونم با این عینک تیره چطور جلوشو میدید!. با این حرفم پرمیس پقی زد زیر خنده...واه بلا به دور....چرا من هرچی میگم ملت بهم میخندن!...گفتم: ـ کوفت به چی میخندی؟! خنده شو خورد و گفت: ـ یادته ترم اول که بودیم سر طرح ناخنت بهت گیر داد؟! منم که هنوز اون واقعه تلخ رو فراموش نکرده بودم گفتم: ـ آره نکبت عجوزه!....من نمیدونم با اون چشمای کورش چطور ناخونامو دید!! پرمیس خواست چیزی بگه که سفارشارو آوردن و ماهم ساکت شدیم بعد از اینکه کافه گلاسه هارو خوردیم از پاساژ بیرون اومدیم....خریدارو توی عقب ماشین گذاشتیم و سوار شدیم.... ****** پرمیس جلوی خونه نگه داشت و همونجور که خرید هام رو از عقب برمیداشتم گفتم: ـ نمیای تو؟ از ماشین پیاده شدم و پرمیس نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: ـ نه دیگه دیر وقته...سلام برسون! ـ بزرگیت رو میرسونم...خدافظ! دستش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد...همونجور که کلید هام رو درمیاوردم به سمت در خونه رفتم  به محض وارد شدنم توی خونه رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: ـ سلام مامان.... نگاهی بهم انداخت و گفت:ـ سلام مادر....چی خریدی؟ پلاستیکارو روی میز گذاشتمو یکی یکی خریدام رو نشون مامان دادم.....با دیدنشون لبخندی زد و گفت: ـ خوبه قشنگن....مبارک.... سلامت باشیدی گفتم و داشتم از آشپزخونه میرفتم که مامان گفت: ـ نفس.... برگشتم و گفتم: ـ بله؟ ـ امشب آرشام داره میاد!...میدونی که؟ با طعنه ادامه گفتم: ـ جناب آرشام خان بزرگ امشب شرف یاب میشن!.... مامان با کلافگی و ناراحتی بهم نگاه کرد....شونه ای بالا انداختم و خرید هام رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.... ***** با تقه ای که به در خورد سرم رو که روی گوشیم خم کرده بودم بالا بردم و گفتم:  ـ بله؟! مامان در اتاق رو باز کرد و اخمی کرد و گفت: ـ تو که لباس نپوشیدی! ـ پس این چیه من پوشیدم؟! مامان اخمش غلیظ تر شد و گفت: ـ لباس بیرون.......داریم میریم استقبال آرشام.... همونجور که به ساعت نگاه میکردم گفتم: ـ حالا کو تا آرشام برسه! ـ بهونه نیار.....پاشو آماده شو! ـ من نمیام! ـ یعنی چی که نمیای؟! ـ حوصله ندارم! یهو نوید از در اتاقم رد شد و گفت: ـ تو چرا نشستی؟! بیا یه کلمه هم از پدر عروس بشنو!....با کلافگی سرمو بالا آوردم و گفتم: ـ ای بابا.....عجب گیری کردما! مامان با تحکم گفت: ـ پاشو آماده شو نفس...زود باش! اینو گفت و از جلوی در کنار رفت....پشانس نداریم که!...از جام بلند شدم....نوید نگاهی بهم انداخت و گفت ـ راست میگه دیگه.... ـ کسی از تو نظر نخواست! اینو گفتم و در اتاق رو بستم....صداشو شنیدم که گفت: ـ عصاب مصاب نداره! حالا چی بپوشم؟!....اگه نرم که مامان و بابا همش غر میزنن و جلوی آرشام انگوری سکه یه پولم میکنن! در کمدم رو باز کردم...نگاهی به لباسام انداختم....چی بپوشم آخه؟... بعد از اینکه خوب کمد آقای ووپی رو گشتم یه شلوار مخملی مشکی و مانتو آبی فیروزه ای بیرون آوردم.... لباسارو پوشیدمو یه شال سفید چروک ازینا که انگار از تو دهن بز درومده سرم کردم! موهای بلوطی و خوش رنگمو هم کج ریختم...همیشه موی کج خیلی بهم میومد! نگاهی توی اینه به خودم انداختم....واه...من چرا این شکلم؟!....انگار شوهر نداشته ام مُرده!.... زشته این جوری برم جلوی آرشام خره!....بلا به نسبت شبیه روحم!.... یه رژ سرخابی براق زدمو به مژه های بلندم ریمل کشیدم....همیشه آرایشم همین بود....یه رژ و یه ریمل...خیلی که بخوام آرایش غلیظ بکنم یه خط چشم میکشم که اونم دستم میلرزه و گند میزنم به همه چیز! با صدای نوید که میگفت "داریم میریم"از آینه دل کندم....کیفمو روی شونم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم.... ******* سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم ....بابا از اینکه آرشام داشت میومد خوشحال بود و مدام روبه مامان میگفت: ـ پسر برادرم و که نمیتونم ولش کنم به امون خدا..... مامانم متفکر سرشو تکون میداد!....ای خدا درو تخته رو خوب جور میکنی!....زن و شوهر عین همن!.....هی این میگه اون تایید میکنه! وقتی برای بار دهم این جمله رو از بابا شنیدم کف دستمو کوبیدم به پیشونیمو گفتم: ـ بله بابا حق باشماست.... بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت و فکر کرد واقعا دارم به حرفاش گوش میدم چون گفت: ـ آره بابا.... نوید که اینو شنید نیشش شل شد و نگاهی بهم انداخت....پشت چشمی واسش نازک کردم....اینم خوب موقعی گیر آورده منو حرص بده! از کنار یه گلدون فروشی گذشتیم که بابا ماشین رو نگه داشت و با مامان رفتن دسته گل بخرن برای آرشام.... حوصله ام سر رفت.....هندزفری هام که همیشه توی کیفم بود رو درآوردمو آهنگ گوش دادم....نویدم گوشیش رو درآورد و مشغول اس دادن شد.....همچینم نیشش شل شده بود که فهمیدم شخص مورد نظر صد در صد مونثه! چند دیقه بعد مامان و بابا با یه دسته جیگر اومدن...سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردیم.... تقریبا طول کشید تا به فرودگاه برسیم....بابا یه جا خالی گیر آورد و ماشین رو پارک کرد.... ******* داخل سالن فرودگاه شدیم.....نگاهم به نوید افتاد....عین مرغابی همش گردنشو کج میکرد و با هیجان دنبال آرشام میگشت
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط Taesaa ، F_E_M_B ، فاطمه 84 ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" - atrina81 - 03-05-2016، 12:37

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان